امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 3
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان دِلِ بی قرار

#1
صبح با صداي مامانم که مدام پشت سر هم تکرار ميکرد:فرشته...فرشته...فرشته پتورو از روي سرم کنار زدم چشمم افتاد به چشم مامانم يه هو داد زد: پاشو ديگه دير شد.
پتورو پرت کردم اونور و بلند شدم رفتم اب به دست و صورتم زدم برگشتم تو اتاق تو آيينه نگاهي به خودم کردم صورت کمي کشيده چشماي درشت سبز دماغ کوچولو رو
به بالا لباي متناسب با بقيه اعضاي صورتم موهام تا يکم پايين تر از سينه و قهوه اي رنگ .
نگاهي به ساعت انداختم کم کم داشت دير ميشد در کمد لباسام و  باز کردمو لباساي سورمه اي رنگ مدرسمو ورداشتم لباسام و  تنم کردم و بعد از ورداشتن کيفم از اتاق اومدم
بيرون مامانم تو ماشين منتظرم بود.
با مامانم خدافظي کردمو به سمت در مدرسمون رفتم مدرسه راهنمايي دخترانه ي ........... وارد مدرسه که شدم دوستام و  ديدم نيکا و شبنم در واقع نيکا و شبنم دوستاي 
صميمي من بودن . ديگه به خرداد نزديک شده بوديم براي امادگي امتحانات معلممون گفته بود که امتحان کلاسي مي گيره امروز امتحان رياضي داشتيم مشکليم نداشتم آخه
من و نيکا شاگرد اولاي مدرسمون بوديم . درست که من و نيکا باهم دوست صميمي بوديم ولي تو درسامون با هم رقابت ميکرديم . بعضي روزام براي کار کردنه درس 
يا من به خونه ي نيکاينا ميرفتم يا نيکا به خونه ي ما ميومد . بعد از چند کلمه صحبت کردن با نيکا و شبنم زنگ به صدا در اومد مام رفتيم سر کلا همه تو کلاس 2 به 2 
با هم صحبت ميکردن جزء من و نيکا و شبنم و غزل .
شبنم و غزل ميز جلوي من و نيکا ميشستن . من و نيکا ام آخرين نيمکت کلاس بوديم .
................................................................................​................................................................................​........

بلاخره امروز با هزار تا بد بختي و  فلاکت مدرسه رو گذرونديم ........با دوستام برگشتيم خونه هامون 
از در اومدم تو يه داد بلندي زدم: سلام بر مامان گلم 
مامانم سرشو از در آشپزخونه آورد بيرون گفت : به به به! دختر گل گلي من چطوره خسته نباشه 
کيفمو پرت کردم رو مبل و  گفتم : چرا اتفاقا انقده خستس جونش داره در ميره 
مامانم اخم مصنوعي کردو بعد گفت : خدا نکنه ! زبونتو گاز بگير 
گفتم: مامان ناهار چيه ؟ .................................مامانم گفت: بزار از راه برسي بري دست و صورت تو بشوري بعد بيايي به اين شکم مبارک برسي 
گفتم:اي بابا مامان گير نده ديگه ! حالا مثلا اگه اسم غذارو بگي چيميشه غذا ه ازش کم ميشه ؟.........مامانم جواب داد: نه کم نميشه ولي من تا نري دست و صورت تو نشوري 
لباساتو عوض نکني بهت غذا نميدم اسم غذامونم "لوبيا پلو" 
بلند شدم رفتم تو اتاقم لباسامو عوض کردم يه شلوار آبي با يه تي شرت صورتي پوشيدم دست و صورتمو شستم و  رفتم سر ميز نشستمو غذامو خوردم 
بعد از شستنه ظرفم رفتم تو اتاقم شروع کردم درس خوندن .....بعد از خوندن درسام رفتم ي ابي به دست و صورتم زدم و  مي خواستم برگردم تو اتاقم که ي صدايي من و سر جام متوقف کرد
__اوهويي
وايي خدا اين صداي کدوم بزمجه اي ميتونه باشه بابا که سرکار مامانم که رفت خونه ي دوستش پس اين کدوم خريه ؟ برگشتم به سمت صدا فرناز و ديدم 
__سلام
در جواب فرناز گفتم:عليک
فرناز__بيا بشين کارت دارم 
فرناز خواهرم هميشه با لحن حرف زدنش يا حرکاتش مي خواد من و تحقير و کوچيک کنه ولي مگه من از رو ميرم سنگ پا قزوينم Smile ....رفتم کنارش نشستم 
فرناز__چه خبرا ؟
__سلامتي.تو چه خبر ؟
__فوضول خبر به تو چه ....منم سلامتي ....خوبي ؟
__آره خوبم تو خوبي ؟
__به تو چه مگه تو دکتري ؟
__ميشم انشاالله 
__هه هه به همين خيال باش 
__خيال نيس مطمئنم 
__باريک باو ....حالا بگو بينم با من ميايي شب بيرون ؟
__کجا ؟ اونوقت 
__اونش به تو مربوط ني
__اگه قرار گذاشتيد و احيانا طرف آق پسرم هس بنده خودم کار و زندگي دارم و  نميتونم تشريف بيارم
__هه هه خو حالا زرت و  پرتاتو کردي ......هري
__منتظر نبودم شما بگي مي رم چون حرفي ندارم با توي بي عقل بزنم خودم مي رم چون تحمل کردنه تو صبر ايوب مي خواد .....عزت زياد 
منتظر حرفي از جانبه فرناز نشدم دلم نمي خواد بيشتر از اين تو روش وايسم بلاخره خواهرمه ..9 سال بزرگ تره احتراميم هس 
رفتم تو اتاقم ياد اون دفع اي افتادم که وقتي نمره رياضيم کم شد براي درد و دل رفتم بهش گفتم فوري به بابام گفت بابامم که از اين رو که از نمره کم بدش مياد چک رو لپ تپلم
گذاشت ....تقسيريم نداره از فرناز که نا اميد شده تهنا اميدش منم ديگه حالا من مي خوام اون کار فرناز و   طلافي کنم  فکراي شيطاني به سرم زده بود از پله ها پايين رفتم 
فرناز هنوز همون جا بود به سمتش رفتمو گفتم: آجي ؟.....فرناز جواب داد : هان ؟ ......گفتم: ببخشيد که خيلي بد باهات حرف زدم معذرت مي خوام ......بعد از اين گفتم: حالام براي جبران بي ادبيم
مي خوام باهات بيام هر جا که بري ...يه دونه خواهر که بيشتر ندارم .........اوق! آره جون عمه ي بابام 
فرناز يه تار ابروشو بالا انداخت و گفت : واقعا ؟ .....گفتم: آره پس چي ؟ ....فرناز گفت: خيلي خوب پ تا ساعت 6 ديگه حاضر باش 
برگشتم تو اتاقم امروز چهارشنبه بود بايد ي دوش ميگرفتم براي همينم حولمو ورداشتمو رفتم حموم دوش گرفتم برگشتم تو اتاق موهام و  خشک کردمو دم اسبي بستم بالاي سرم و  ي تيپ کرم قهوه ايم زدم 
با فرناز رفتيم بيرون بعد از چند دقيقه به کافي شاپي رسيديم رفتيم تو فرناز رفت سمت ميزي که ي پسر اونجا نشسته بود منم دنبال فرناز ميرفتم خلاصه بعد از يکم حرف زدن فهميدم که اسم پسر فردين 
خلاصه از اين رو که ما هر جا که باشيم بايد ساعت 10 خونه باشيم برگشتيم خونه ...........
بابا گفت: سلام بچه ها کجا بودين ؟.................فرناز گفت: رفته بوديم جلسه قرآني ................................جانم؟چي مي گه اين ؟جلسه ؟ اونم از نوع قرآنيش ؟ يا خدا 
رو به بابا کردم گفتم : کدوم جلسه قرآني باو ...ما رفته بوديم کافي شاپ با يکي از دوستاي فرناز ...................اخماي بابا درهم شد و  گفت : کدوم دوست چشمم روشن ؟
گفتم: عکس دارم از فرناز و دوستش نشون بدم بابا ؟ ...........بابا گفت : آره ....رفتم تو گالري گوشيم عکسي که از فرنازو  فردين گرفته بودم باز کردم و  گرفتم سمت بابا ......بابا عکس و ديد
با تعجب گفت: اين دوست فرناز ؟ .....گفتم: اره .....مامانم گفت: ببينم عکس و   ......مامان عکس و  ديد چنگي به لپش زد و  گفت: خاک عالم بر سرم
نگاهي به فرناز انداختم داشت با نگاهش قورتم ميداد .....تو فکر بودم که يه هو.................................................شترق!!!!! صدايي اومد رم و  بلند کردم ديدم فرناز پرت شد رو زمين 
وااااااااي خداااااا بابا ي چک نثار لپش کرد بود ..........دمم و   گذاشتم رو کولم و   در رفتم تو اتاقم .......اين چه غلطي بود من کردم ؟؟؟؟!!! اصلا به درک !!! حقش بود بايد مي فهميد کارش اشتباهه 
ولي نه اينجوري!!!چرا بايد همين جوري مي فهميد من که نميتونستم نصيحتش کنم......خوب نميتونستي!!ولي اين جوريم که خيلي بد کردي آخه....اصلانم بد نشد هم دل من خنک شد هم خودش آدم ميشه 
...نه خير اين کار تو باعث شد هم ازت بيشتر بدش بياد هم اين که از بابات فراري بشه و   بدتر بره سمت اين چيزا!!!!!! اهههههههه اصلا ميشه تو خفه شي درون من ؟ ....نه نميشه کارت خيلي بد بود!!! 
خفه شو تا ي دونه از اون چکا که بابا به فرناز زد بهت نزدم .....چشم ديگه خفه ميشم !!!!!
....يا علي منم خل شدما دارم با خودم حرف ميزنم الانم که دست به يقه خودم شدم خدا من و  شفا بده يه عقل به فرناز بده ي صبر ايوبم به مامان بابا 
خيلي خسته بودم درست که فردا تعطيل بود ولي من خوابم مي يومد چشمام و     بستم و  رفتم به خواب *****چشمام و  که باز کردم ساعت 1:35 شب بود ... از بيرون صداي بابا مي يومد :من بهت 
اعتماد کردم چرا اين کارو  با من کردي فرناز ؟ ................................هي بابا هي بابا شاعر ميگه :
ز بس که آدم فرصت طلب فراوان است                  به نور چشم خود اي دوست اعتماد مکن 
والا Smile
حالا از شاعر بودنمون بگذريم من بازم خوابم مياد ........چشمامو بشتم و   خوابيدم 
********
صبح ساعتاي 8 از خواب بيدار شدم رفتم به صورتم اب زدم و  برگشتم تو اتاق مو هامو شانه کردمو رفتم بيرون .......از پله ها رفتم پايين بابام رو کاناپه ها نشسته بود رفتم جلوش وايسادم و بلند
داد زدم : درود بر پدر گرامي .....بابا خنده اي کرد و گفت : عليک ......چي شد ؟ جانم ؟ اين چه طرز حرف زدنه ؟ هان ؟ ي بار ديگه تکرار کن ؟چرا بابا عين تلب کارا با من حرف ميزنه ؟ 
ديگه چيزي نگفتم راستش سابقه نداشت بابا با من اينطوري حرف بزنه يا اين که اينطوري جواب من و  بده احساس کردم بابا خودش متوجه رفتارش شد چون گفت: خوبي بابا ؟ ...منم در جواب
بابا گفتم: اوهوم....رفتم تو آشپزخونه نشستم سر ميز شروع کردم صبحونه خوردن يه هو احساس تق تقي کردم برگشتم ديدم مامان داره سويچ ماشينش و  از روي کابينت ور ميداره گفتم:کجا ميري 
مامان؟....مامان خنده اي رو لبش نشست و  گفت:به به به! مادمازل سلام عليکم صبحتون به خير چه زود چشم باز کردين مي خوابيدين تا لنگ ظهر ......گفتم: سلام ..صبح شمام به خير حالا 
بزار منم ي دقيقه صحبت کنم زدي دنده دو همين جوري ميگي پرسيدم ازتون که کجا تشريف مي بريد مادر امروز که تعطيل هستين ؟.....مامان گقت: بله امروز تعطيلم دارم مي رم خريد
گفتم :خريد براي چي ؟ ......مامان گفت: امشب مهمون داريم آخه
__کي ؟ خاله اينا ؟ دايينا ؟ عموينا؟ عمه اينا؟ کي کي اينا ؟
مامان__اوووووووووووووف دختر يه ديقه زبون به جيگر بزار ..بزار منم حرف بزنم 
__خوب کي ؟
مامان__يه کي از دوستاي بابا خيليم باهم صميمين گفتن کارشون طول ميکشه گفتم زن و بچشم بياره مام حوصلمون سر نره
__اها ok ...................مامان داشت از آشپزخونه ميرفت بيرون که داد زدم :ننه منم بات بيام ؟.....مامان به آشپزخونه برگشت در حالي که چشماشو گرد کرده بود گفت:تو باز اينجوري حرف زدي؟
خنده اي کردمو با مسخره بازي گفتم:آوووو ببخشيد سرکار دوشيزه محترمه خانوم "طناز نقوي" بنده مي تونم باهاتون تشريف بيارم ؟ ......مامان خنده اي کرد و گفت: خدا نکشه تورو دختر پاشو حاضر
شو بيرون منتظرم....گفتم:ok الان ميام 
رفتم تو اتاقم تيپ ابي کاربوني زدمو از اتاق پريدم بيرون رفتم جلوي در داد زدم:باي باي بابا جون....صداي بابا اومد:برو بزار ي ساعت ديگه ام آسايش داشته باشم....بعدم خنديد ...داد زدم:
خيلي بدي بابا....در و بستمو رفتم سوار ماشين مامان شدمو باهم رفتيم کلي خريد کرديم ......واقعا خسته شده بودم از صبح ساعت 9:15 اومديم بيرون الان ساعت 1 ظهره دارم مي ميرم خلاصه برگشتيم
خونه ....وارد خونه که شديم دويدم سمت باباو  گفتم: بابا من اومدم آسايشتو ازت بگيرم ....بابا بغلم کردو خنديدو گفت: نه عزيزم باهات شوخي کردم تو پر از آرامشي .......خداييش شدم مث ي خر که بهش 
تي تاب دادن نيشم داشت صورتمو جر ميداد لپ بابا رو بوس کردمو گفتم: مخلس پخلسيم باو ....بابا خنده اي کردو گفت: چاکريم 
__خاک پاتيم داش
بابا__دختر تو چرا مث لاتاي چاله ميدون حرف ميزني ؟
__من؟
بابا__په نه په ! من؟
__جاااااااااااااااااااااااااااااانمممممممم؟
بابا خنده اي کرد . گفت: چيه ؟ ......اي خدااا باباي مام راه افتاده ها .....يه هو بابا گفت: راه نيفتادم با تو گشتم از راه به در شدم........هان؟ بله ؟ بابا داره فکر من و ميخونه ؟ يا علي ؟ 
به بابا گفتم: بابا شمام بله ؟
بابا :بعله !!!! چجورم 
از جام بلند شدم رفتم تو اتاقم لباسامو عوض کردمو ولو شدم رو تخت ساعت نزيديکاي 2:15 بود دلم مي خواست اهنگ گوش کنم اونم نه شادا غمگين ....يه اهنگو play کردم:
__بارفتن تو شکستم عزيزم
__تنهايي باز شد خدايا نصيبم
__دل عاشق تو ميمونه هميشه 
__قلبم که اين حرفا حاليش نميشه
__من تو خيالم واست بهترينم
__ ميميري واسم من عاشق ترينم
__اي کاش ي رويا نباشه نگي تو
__ميميري واسم دارم من هواتو
***
***
***
__دل بي قراره دوباره دوباره
__طاقت نداره  نداره نداره تا
__تو نباشي کنارم اين غم تمومي نداره
__دل بي قراره دوباره دوباره 
__طاقت نداره نداره نداره تا
__تو نباشي کنارم اين غم تمومي نداره
***
***
***
__جاي تو خالي ميمونه تو قلبم
__ميگيره ماتم همه ي وجودم
__نميشه اين جا بي تو من بمونم
__مني که هيچ وقت بيتو نبودم
__هميشه از اده بودنت ميگفتم
__نزار عزيزم از چشات بيفتم
__بي تو جنونم تمومي نداره
__ي روز برام بي تو مثل ي ساله
***
***
***
__دل بي قراره دوباره دوباره
__طاقت نداره نداره نداره
__تا تو تباشي کنار دل من
__اين غم تمومي نداره 
*****************************  "دل بي قراره"  "نديم"
وااااي خدا من دارم گريه ميکنم؟....نه....پس چرا صورتم خيس؟....
بلند شدم رفتم سمت کمد لباسم خيلي لباسارو زيرو رو کردم يه لباس ورداشتم اما احساس کردم به درد امشب نميخوره دوباره گذاشتم سر جاش ي لباس سفيدو  از جاش کندم خيلي ناز بود
يقه گرد بودو  از يقه تا کمر ساده ساده روي کمرش يه پاپيون ساتن داشت ...بلند بود خلاصه قشنگ بود يه شال سفيدم داشتم که به لباسم خيلي ميومد يه تلم داشتم که ميتونستم ازش براي 
روي شالم استفاده کنم ...لباسارو اتخاب کردمو رو تختم ولو شدم هنوز تا اومدنه مهمونا خيلي وقت داشتم پس چشمامو بستمو خوابيدم 
***
وقتي چشمام و  باز کردم ساعت 5:45 بود ........وااااااااااااااااااي دير شد خاک بر سر شدم وااااااي مامان از جام بلند شدم حولمو از جاش کندمو دويدم سمت حموم ...اصلا نفهميدم چه ج
وري دوش گرفتم که 10 دقيقه بيشتر نشد انقدر حول بودم که حد نداشت وااااااااي خداااا خودت کمک کن اومدم تو اتاقم با حوله نشستم پشت ميز ارايشيم شروع کردم موهامو خشک کردن 
بعدم سشوار کشيدمو بلند شدم لباسامو پوشيدم همون طور که همه ي موهام دورم بود شال و  روي سرم درست کردمو تل رو هم زدم روش خلاصه ته ته آرايشم يه برق لب بود دليليم ندا
شت که بيشترم آرايش کنم والا! کدوم دختري با 13 سال سن آرايش ميکنه درست به قول مامانمينا عقلم مثل يه دختر 18 سالس ولي ديگه کارام که نبايد اونطور باشه ...تو همين فکرا بودم 
که صداي زنگ در بلند شد وووووي اومدن پيش خودم گفتم اگه بخوام همين الان بدوم برم بيرون بده واس همينم يه کم صبر کردم بعد از چند دقيقه اومدم برم بيرون در اتاقمو که باز کردم 
فرناز و پشت در ديدم بيشتر اومد سمتمو گفت: باهم بريم بهتره نه ؟......ووووي اين چرا انقدر مودب شده ؟ ...اااا اصلا شده که شده بده ؟ نه بابا چه بدي داره خيليم خوبه !!!!لبخندي خوش
مزه تحويل فرناز دادمو دستشو گرفتم رفتيم از پله ها پايين با رفتن ما همه از جاشون بلند شدن اسماشونو نميدونستم فقط مي دونستم که اسم دوست بابا اقا کيوان خوب ديگه در همين حدم 
بس بود ي دختر و ي پسرم داشت رفتيم جلو سلام کرديم خانوم موسن که از غذا همسر عمو کيوان بود باهامون دست دادو گفت که ميتونيم پري جون صداش بزنيم با دختر و پسرم سلام
کرديمو دست داديم بعد وقت پيدا شد که بشينيم ......بعد از کمي نشستن پري جون رو کرد به منو گفت: چند سالته فرشته جون......وا اين چرا همچين ميکنه ؟؟؟؟ بي مقدمه رفته سمت سن 
من بدبخت اي بابا لبخند خشکي زدموگفتم:13 سالمه......پري جون بعد من همين سوال رو از فرناز کرد فرناز نگاه متعجبي به من کرد و بعد گفت:22....بابا دم خودم گرم که ي لبخند 
خشک زدمو به جوابش گفتم 13 سالمه فرناز عين مير غضب گفت 22 واااا دختر مگه طلب کاري اينجوري حرف ميزني!!!!!حالا بگذريم خلاصه يکم که نشستيم ديدم من حرفي براي 
گفتن ندارم بلند شدم راه افتادم سمت آشپزخونه بعد متوجه شدم که فرنازم داره دنبالم مياد رفتيم تو آشپزخونه و   نشستيم سر ميز تو آشپزخونه فرناز گفت: اين پري جون چرا اينطوريه؟؟
گفتم: چه طوريه ؟.
فرناز__چرا يه هو بي مقدمه سن مارو پرسيد ؟
__مگه من پري جونم چرا گاز ميگيري چه ميدونم بابا 
فرناز__حالا کي مي خواد اينو تا شب تحمل کنه ؟
__آره واقعا اگه بخواد همين جوري سوال بپره 4  تا استخوونامو تو دهنش خورد ميکنم.......فرناز چشماش شده بود اندازه ي بشقاب نگاهي بهش انداختم گفتم :چيه ؟
فرناز__حالا درست خيلي رو عصاب ولي تو آروم باش 4 تا استخوونتم براي خودت نگه دار 
__باشه ..........فرناز بلند شد تا از آشپزخونه بره بيرون صداش زدم:فرناز؟....برگشت سمتم لبخند مهربوني که من تا حالا رو لبش نديده بودم زدو گفت:جانم؟
.......هههههاااااا!!!!؟؟؟؟ چي شد؟ اين چي گفت؟ گفت جانم؟ يعني من توهم زدم ؟ نه بابا مطمئنم که صدا از خودش بود 
گفتم:تو چرا انقدر مهربون شدي ؟....گفت:نبودم؟....گفتم: يه حرفي ميزنيا من تو کل اين 13 سال زندگيم جزء سردي بد اخلاقي چيز ديگه اي از تو نديدم....خنديدو گفت:حالا بده مي خوام بر
خلاف اين 13 سال باهات مثل ي خواهر واقعي بشم؟...گفتم:نه بابا چي چي بده !! خيليم خوبه ...فرناز گفت: خوب حالا چي مي خواستي بگي؟؟
__دختر اينا يه جوري نيس ؟ 
فرناز__فرنوش و  ميگي ؟
__آره 
__بابا اين بيچاره ها تازه از راه رسيدن حالا شايد بعد از يه مدت که باهم باشيم درست شه ...حالام پاشو بيا بيرون زشته
__باشه..............بعد از اين حرفا دنبال فرناز راه افتادمو رفتم بيرون وقتي که وارد جمع شذيمو نشستيم متوجه شدم که مامان داره سن و سال فرزاد و فرنوش و ميپرسه پسر و دختر عمو کيوان
فرنوش در جواب مامان:من 17 سالمه دارم تو يه هنرستان رشته معماري مي خونم.....مامان گفت:آفرين عزيزم ولي حالا چرا معماري؟...فرنوش گفت:آخه داداشمم معماري خونده وقتي ميرم 
کاراي داداشمو ميبينم علاقم نسبت به معماري بيشترم ميشه يعني بهتر ميتونم درس بخونم.....فرزاد لبخندي مردونه زدو گفت:البته اين آبجي کوچولو ي من از اولم به معماري علاقه داشتو خوب درس
مي خوند.....مامان گفت:موفق باشيد خوب آقا فرزاد شما بگو از خودت .....فرزاد لبخندي زدو گفت:والا ! من که ديگه خواهرم گفت که معماري خوندم سنمم که ديگه معلومه خيلي بچه ام....مامان
خنده اي پر از معني کردو گفت:اون که بله! کاملا معلوم که جزء 34/5 بيشتر نداري.....فرزاد لبخندي زد و خيلي بامزه چشماشو گرد کردو با يه عشوه خيلي باحالي گفت:ايش!!!نه ديگه شمام آدم و پير
نکن من بدبخت همش 33 سالمه به خدا......مامانم خيلي بامزه گفت:واااااا 33 سال کمه ؟...فرزاد گفت:آره بابا تازه اول جوونيمه....يه هو پري جوون پريد وست :واااا!! مادر؟!! بابات هم سن تو بود ي 
نوه ام داشت .....جانم؟ نوه داشت؟............فرزاد خنديدو گفت: بله بله بد اون وقت اين نوه از کجا اومده بود ؟.....پري جون خنديدو بقيه ام از اين حرف پري جون خنديديم اي خدا اين پري ديوونه رو
از ما نگير................................................همچين تو فکراي خودم بودم که يه هو متوجه شدم که جزء من و فرزاد کسي تو هال نيس وا پس بقيه کوشن ؟ .....داشتم دنبال بقيه ميگشتم که تلفن زنگ 
زنگ خورد دويدم سمت تلفن ورش داشتم ي حسي بهم ميگفت همون که مي خوايي پشت تلفنه آخه راستش فرزاد خيلي فرنوش و  دوست داره انقدر باهم مهربون و  خوب بودن که من و فرناز داشتيم 
زجر کش ميشديم اي خدا ...تلفن ورداشتمو گذاشتم بغل گوشم گفتم:
__بله ؟
پشت خطي__سلام قربونت برم............................يا خدا مرتيکه موقع شام زنگ زده خونه ما ميگم بله ميگه سلام قربونت برم وااااي 
__شما؟
پشت خطي__به به به همين زوديا من و  فراموش کردين چشمام روشن
__آقا شما کي هستين؟
پشت خطي__چرا عصباني ميشي آجي کوشولو بي عصاب؟
................................وااااااي خداااا شکرت الهي فداي داداشم بشم که انگار تو دل منه هر وقت دلم براش تنگ ميشه زنگ ميزنه البته جزء اين 4/5 ماه که مي گفت خيلي در گيره
__سلام عزيزم چطوري فدات شم؟ ببخشيد نشناختم آخه اصلا بدون اين که به تلفن نگاه کنم جواب دادم معذرت ميخوام
__ايرادي نداره قربونت برم ولي دفعه ديگه خواستي تلفن و جواب بدي اول شماررو نيگاه کن OK ؟
__OK
__چه خبرا؟
__هيشي سلامتي... ما مهمون داريم
__ااا !!! چه خوب کي هست؟
__يه کي از دوستاي بابا با خانواده ي عزيزشون....................يه هو از اونور صداي بابا اومد:فرشته ؟ بابا کيه اينجوري داري بهش آمار ميدي؟.........خنده اي کردمو گفتم:ي آقاي بد اخلاق
بابا گفت:به به به! بهشون بگو چه عجب يادي از ما کردن ؟...............گفتم:الو فرشاد بابا ميگه چه عجب يادي از ما کردي ؟.....فرشاد گفت:
__اولا که خيلي در گير کاراي شرکتم بودم دوما من درگير بودم وقت نداشتم بابا چرا يادي از من نکرد؟
خلاصه ي کم ديگه با فرشاد حرف زدمو قطع کردم قرار شد که بعد از رفتن مهمونا بازم زنگ بزنيم به فرشادو  باهاش حرف بزنيم...........ساکت نشسته بودمو داشتم فکر ميکردم که فرزاد گفت:
__تو داداشم داري؟.....................جانم؟ چه صميمي شدن ايشون ..........گفتم:
__بله دارم......فرزاد خنده اي کردو گفت:
__فکر کنم ديگه بايد باهم ديگه صميمي باشيم (بعد اشاره اي به پشت سر من کردو ادامه داد:به جاي شما بگيم تو به جاي بله بگيم آره به جاي آقا و خانوم گفتن اسم همو صدا کنيم البته تو که کوچولويي
ميتوني بهم داداشم بگي...................چي گفت اين کپک؟به من گفت کوچولو؟خجالتم خوب چيزيه....برگشتم به پشتم نگاه کردم مامان و پري جون داشتن با کفگير و ملاقه باهم شوخي ميکردن ..ا پس اين
مامانينارو مي گفت ....داشتم به مامانينا نگاه مي کردم که يه صدايي من و  از فکرام بيرون کشيد:آجي کوشولو به چي نيگاه مي کني ؟...........برگشتم سمت صدا ....فرناز بود ديگه.....جواب دادم :مامان
(بعد اشاره اي به مامان و  پري جون کردم ...........فرناز خنديدو  نشست پيش من ......جزء من و فرناز و فرزاد کسي اونجا نبود فرزاد تک سرفه اي کرد و  رو به من گفت : ديدي گفتم کوچولويي !
فرناز خنديد چشم غره اي به فرناز رفتم اخمامو در هم کردم و  رو به فرزاد گفتم:اون که بچه اس تويي خرس گنده خجالت نمي کشي هي سر به سر من ميزاري انقدر به من نگو کوچولو درست سنم کمه
ولي افکارم که بچه گونه نيس . بعدم براش پشت چشمي نازک کردم و  رومو کردم اونور فرزاد و فرناز خنديدن فرزاد گفت : اوه اوه توچه بداخلاقي دختر! يه کلمه گفتم کوچولو تو که خوب تلافي کردي
ديگه چرا گاز ميگيري؟!من خرس گنده ام ؟!!!!!چپ چپ نگاش کردم و  بعدم سه تايي زديم زير خنده بعد متوجه حضور پري جون شديم ......پري جون با يه ملاقه تو دستش با دهن باز و چشماي گرد شده 
داشت ما سه تارو نگاه مي کرد يه دفعه گفت: امکان نداره............يا خدا اينم خله هاااا فرناز لبخندي زدو  گفت: چي امکان نداره ؟!....پري جون گفت: اين پسر من سال به سال ميخنده يعني درواقع سالي يه
بار ...الان فکر مي کنم توهم زدم ....نگاه شيطوني به فرزاد کردمو گفتم: نچ!نچ!نچ! خرس گنده بد اخلاق مامانت آبرو تو برد واي واي واي !!!فرزاد خنديدو  گفت:آره مامانم راست مي گه من سال تا سال
يه لبخند ميزنم هميشه ام اخمالو ام مخصوصا اگه طرفم دختر باشه.................واه واه واه از خود راضي گنده وک حالم به هم خورد اين يه بند از خودش طعريف مي کنه موجود حال به هم زن .....نمي د
ونم چرا ولي سر به سر گذاشتن با فرزاد خيلي بهم حال ميداد يه جورايي همش دوست داشتم حرص شو درارم ........داشتيم به مسخره بازي مون ادامه مي داديم که فرنوش به جمع مون ملحق شد ...درست
بر عکس فرزاد که خيلي باهاش خوب بودم ولي از ارطبات بر قرار کردن با فرنوش فراري بودم .....جمع سکوت شده بود و  فرناز گفت:داشتين در مورد من حرف مي زدين ؟ چرا تا من اومدم ساکت
شدين ؟؟؟!!! اول فکر کردم داره شوخي مي کنه ولي بعد از حرکتي که فرزاد کرد من و فرناز با تعجب به هم نگاه کرديم فرزاد رو به فرنوش گفت: نه قربونت برم نه الهي فدات شم به خدا درمورد تو ح
رف نميزديم !!!فرنوش مي خواست بره که فرزاد دست شو گرفت اما فرنوش دست فرزاد و پس زد و  رفت .....وقتي فرزاد نگاه هاي پر از تعجب من و فرناز و ديد يه خنده ي زورکي کرد و سرشو به
پشت مبل تکيه داد و چشماشو بست ....ووووي اين چرا همچين مي کنه ؟ مثل اينکه اينا خانواده تن يه تخت شون کمه !!!! خدا چه در و تخت رو با هم جور مي کنه ما و خانواده ي عمو کيوان چه به هم
ميايم کلا هر 9 نفرمون (من - فرناز - فرشاد - بابا - مامان - و- عمو کيوان - پري جون - فرنوش -فرزاد ) ووووووي چرا ما هممون ف داره اول اسمامون ...خخخخخخخخ .........خلاصه خيلي به همون
خوش گذشت مهمونا رفتن اومدم روي مبل ولو شدم شالم و  از روي رم در اوردم پرت کردمش روي اون يکي مبل بعد حمله ور شدم سمت تلفن که روي ميز عسلي جلوم بود ورش داشتمو تند تند شماره
ي فرشاد و  گرفتم بعد از چندتا بوق صداي يه دختري توي گوشي پيچيد :
__بله ؟...................................جانم؟ چي شد ؟ مگه اين شماره ي فرشاد نبود ؟ شايد اشتباه گرفتم؟ نه بابا من مطمئنم که اشتباه نگرفتم با شک و ترديد گفتم:
__فرشاد ؟!..................تا اينو گفتم صداي دختر اومد که به فرشاد گفت واي فرشاد....يعني چي من پاک گيج شدم ! يه هو صداي فرشاد تو گوشي پيچيد:
__سلام عزيزم!
__سلام فرشاد خوبي ؟!
__خوبم ! قربونت برم تو خوبي آجي ؟ چه خبر مهمونا رفتن ؟ مامان بابا خوبن ؟ فرناز چه طوره؟.........واي خدا اين فرشاد چه قدر زر ميزنه بابا  بزار منم دو کلوم حرف بزنم آخه
__همه خوبن منم خوبم آره مهمونامونم رفتن ولي ظاهرا شما مهمون داري ؟!!!!!!فرشاد هول شد و  با تته پته گفت:
__ها ن..نه م..........همون چيه بابا 
__آها پس مثل اينکه مهمون نيستن خيليم صميمين لابد جزوي از خانواده ماس
__فرشته تورو قرآن ضايع بازي در نيار جلوي بابا اينا در مورد اين مسئله بعدا باهات صحبت ميکنم جون داش فرشاد
__باشه بابا حالا بي خي بگو بينم چه خبرا ؟؟؟؟!!! 
__هيشي سلامتي ...بابا اينا چي کار ميکنن؟
__حسودي
__وا يعني چي؟
__هيشي بابا نشستن اينجا به تو واسه داشتن خواهري مثل من حسودي ميکنن....آخه نه که من دوست دارم
__آها پس الان لپ مطلب خودتي ؟
__اون که بعله !!!!!
__آره ديگه تو که غير از خودت از کسي طعريف نمي کني...............عصباني شدم اصلا تقسير منه که به خاطره اين چلغوز هي غرورم و  ميشکنم 
__خيلي بي شعووووووووووري فرشاد اصلا دوست ندارم چلغوز.....................بعد از اين گوشي رو پرت کردم تو بغل فرناز و رفتم تو اتاقم .............آدم مزخرف ....اصلا حوصله نداشتم
فردا جمعه بود همه تعطيل بودن قرار شد که با خانواده ي عمو کيوان بريم بيرون براي گردش 
مي خواستم چشمام و  ببندم و  بخوابم که صداي تق تق در بلند شد .............اي خدا آسايش من و  ازم نگير 
بلند شدم رفتم در و  باز کردم وقتي فرناز و  تو چهار چوب در ديدم اخمام رفت تو هم رفتم لبه ي تخت نشستم فرناز اومد تو اتاق بغل دست من نشست و گفت:
__فرشاد وقتي ديد تو از اون حرفش ناراحت شدي بد جور دپ شد اصلا فرشادي که هميشه انقدر حرف مي زنه که شارژ گوشي تموم مي شه اين دفعه با هممون در حد يه سلام خدافظي حرف زد
...راستش اونقدرام از حرف فرشاد ناراحت نشدم درست فرشاد خيلي دوسم داره خيليم قربون صدقه ام ميره ولي بعضي وقتام از اين تيکه ها زياد ميندازه ...نمي دونم پاک گيج شدم احساس مي کنم
از وقتي صداي اون دختر رو شنيدم اينجوري شدم به قول مامان من خيلي حسودم شايد از اين که داداشم بخواد با دختري دوست باشه و  بخواد دوسش داشته باشه ناراحت مي شم يا همون که حسودي مي کنم 
واقعا خودمم نمي دونم چرا.........................به فرناز گفتم :اصلا به من چه که دپ شد ناراحت شد آدم بايد اول فکر کنه بعد حرف بزنه ......بعدم گفتم:خيلي از دست فرشاد عصبانيم اونقدري که
حتي ميتونه اين باشه که فکر کنم داداشي ندارم همين.......و سلام زر زراي منم تمام.حالام پاشو برو بيرون بزار به دردام برسم....بعد از گفتن اين حرفا پشتمو کردم به فرناز و ولو شدم رو تخت پتورم ک
شيدم رو سرم بعد از رفتن فرناز دوباره از زير پتو در اومدم نشستم رو تخت يه دفعه صداي زنگ گوشيم بلند شد اي بابا کيه اين وقت شب رفتم سمت گوشيم با ديدنه اسم فرشاد "ريجکت" کردم دوباره زنگ
زد دوباره "ريجکتش" کردم دوباره زنگ زد گوشيو ورداشتم گفتم:
__چه قدر تو سيريشي وقتي ريجکت ميکنم يعني حوصله ندارم ........................صداي فرشاد پر از غم اومد:
__از کي تاحالا تو ديگه حوصله من و  نداري تو که هميشه ازم مي خواستي بهت زنگ بزنم مي گفتي فرقي نداره کي باشه حالا چي شده ؟
__هميشه نه الان .....الان نه حوصلتو دارم نه مي خوام صداتو بشنوم......بعد از چند لحظه سکوت گفتم : درضمن تو احتياجي به صحبت کردن با من نداري اون کسي که بايد باهاش صحبت کنب پي شته
اين و که گفتم انگار فرشاد متوجه همه چيز شد قهقهه مي زد ......واا اين چرا اينجوري مي کنه؟؟؟؟!!!!صداي فرشاد تو گوشي بلند شد:
__آي آي حسود خانوم پس دِلِت از يه جا ديگه پُر شد سر من خالي کردي ...................با عصبانيت جيغ زدم اون دختره کي بوددددددددددددد؟؟؟؟؟؟؟...فرشاد بازم خنديد و گفت:
__بابا ديوونه جيغ نزن الان همه مي فهمن نيلا رو مي گي ؟
__هر خري نمي دونم اون اسم کوفتيش چه دردي بود به من ربطي نداره همون که با پروويي تمام گوشيرو ورداشت و  با نازو  عشوه گفت بله؟ اي بله و  درد اي بله و  بلا اي بله و   م.......
__فرشته فرشته انقدر حرص نخور دور از جونت الان سکته مي کني يه دقيقه آروم باش مهلت بده منم حرف بزنم 
__بگوووووووو؟؟؟؟؟!!!!! (جيغ)
__هييييييييييييييييييييس !!! اِ ......بابا اين خواهر دوستم بود 
__آره مرگ عمه ي شوهر عممون خواهر دوستت
__آخه من اگه دوست دختر داشتم که اول از همه به تو مي گفتم 
__يعني نبود ؟
__نه به قرآن مي گم که خواهر دوستمه مي دوني که اينجا همه چيز عاديه اين دوتام اينجا به دنيا اومدن و  بزرگ شدن 
__پس اگه دوستتم اونجاس گوشيرو بده که من باهاش حرف بزنم
__اي بابا ok گوشي دستت ........بعدش با پسر حرف زدم که فهميدم نيلا خواهر دوست فرشاد بود تفلکي بچم فرشاد اصلا اهل اين حرفا نبود اما بازم با فرشاد صحبت کردم 
من__فرشاد ؟؟
__جانم؟؟؟!! بوگو آجي !!
__مي گما !!! من هنوزم باهات قهرم 
__اي داده بي داد !!!!!!!!! آخه چرا مگه من چي کار کردم ؟؟؟؟
__دَردِ من چي کار کردم .........5 سال نيومدي ايران الانم که فهميدم به بابااينا گفتي که حالا حالا ها نميايي ايران..............بعد از اين حرفم مهلت ندادم تا فرشاد چيزي بگه و  قطع کردم
بازم زنگ زد فرشاد دِ عجب سيريشي اينا ..............دکمه سبزو فشار دادم صداي فرشاد با داد و بي داد:
__دِ !!!!!!! دختر مگه مرض داري هي قطع مي کني آخه چته تو ؟ رررررررررووووووووااااااااننننننننننيييييييي ( با فرياد گفت ) با توام چرا جواب نميدي ؟؟؟؟
با تته پته گفتم : چ....چيزه......ف...فرشاد....عصباني نشو خوب چي....چي کار کنم چ.....را نميايي ؟؟؟؟...............نفس شو با صدا فوت کرد و گفت:
__به قرآن اگه بفهمم يه کلمه از حرفايي که بهت الان ميزنمو به بابا اينا بگي به محض اين که پام برسه ايران جِزِت ميدم 
__نه نه به قرآن نمي گم بوگو راحت باش 
__فرشته ؟؟
__بله؟؟
__من فردا بعد از ظهر يعني خيلي زود باشه طرفاي ساعت 1:30/2 خونه ام 
جاننننننننننم؟ چي گفت اين فَري چلغوز ؟دهنم از خوشحالي داشت جِر مي خورد 
__واقعا مي گي ؟ يعني باور کنم؟يعني مي گي تو فردا ميايي ايران ؟ يعني مي گي حرفات حقيقت داره يعن..........
__فرشته......فرشته.....فرشته....کُشتي منو يه دقيقه ساکت بزار حرف بزنم 
__ok بووگوو؟؟
__همه همه همهَ رو باور کن من فردا طرفاي همون ساعت که گفتم ايرانم................................واااااييييييييييي خدااااااااا جوووووووووون با جيغ جيغي که احساس مي کردم الان پرده گوش فرشاد پاره ميشه 
گفتم:الهي فدات شم الهي قربونت برم الهي بميرم برات الهي برات تيکه تيکه بشم فدات بشم عزيزم فردا که بيايي همچين بغلت مي کنم که له شي ........فرشاد کلافه گفت:هيس !!! الان همه مي فهمن ...
خلاصه خر کِيف شده بودم با فرشاد خدافظي کردم ....بايد مي خوابيدم تا فردا بتونم قبل از اومدن فرشاد بلند شم چشمامو بستمو خوابم برد :493:
******
ماه به این بزرگی هم گـــــــــــــــــــاهی میگیرد!!!



چه برسد به



Heart دل کوچک من Heart

نِویسَندِه رُمآن هآیِ:


دِلِ بی قَرآر،حِسِ مآدَری،فُرصَتی بَرآیِ زِندگی






پاسخ
 سپاس شده توسط Tɪɢʜᴛ ، فازت چیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ، پریسیما ، mah.die
آگهی
#2
تو خواب و  بيداري بودم که احساس کردم يه کي شالاپ شالاپ داره لپم و  بوس مي کنه !!!!!! اَه اين کيه حالم به هم خورد !!!! 
تو همون حالت يه کي از چشمامو باز کردم .........ياااااااااااااا خداااااااااااااااااااا ...اين اينجا چي کار مي کنه ؟؟؟مگه ساعت چنده ؟؟؟مگه من چقدر خوابيدم ؟؟؟ 
خواب از سرم پريد ...چشمامو کامل باز کردم و پريدم تو بغلش وااااي خدااا چه حالي ميده .....اِ اِ اِ !!! چرا من رفتم رو هوا ؟؟ چشمام بسته بودم دوباره باز کردم ديدم فرشاد من و مثل يه پَر کاه بلند 
کرده بود دوباره چشمامو بستم احساس کردم فرشاد داره از پله ها ميره پايين بعد يه هو متوقف شد و ديگه راه نرفت بعد از چند دقيقه انگار يه بمب منفجر شد تو خونه !صداي قهقهه هاي مامان ، بابا
فرناز ميومد يه چشممو با يه حالت بامزه اي باز کردم سرمو رو به مامانينا کردم و گفتم:شيه ؟؟!! شرا ميخنديد ؟؟!! مگه شي شده ؟؟!! اينجوري ميخندين ؟؟!! ......مامان براي خاتمه دادن به خندش يه
تک سرفه اي کرد و گفت: دختر ميدوني وقتي فرشاد اومد ما چقدر جيغ زديم چه قدر سر صدا کرديم ؟؟ اونوقت جناب عالي اصلا بيدارم نشدي تا اين که ديگه فرشاد خودش اومد سراغت تا بيدارت 
کنه !!پوزخندي زدم و گفتم:خوب شما امروز جيغ جيغ کردين امروز خوشحالي کردين چون فرشاد غافل گيرتون کرد منم ديشب جيغ جيغامو کردم ولي کسي نفهميد .والا!......فرشاد نشست رو مبل من
وهم گذاشت يغل دستش منم نشستم چشم باز کردم در حالي که هنوزم خيلي خوابم ميومد نگاهي به دورو ورم انداختمو مثل بچه خنگا سرم و  خاروندم يه هو خونه منفجر شد اي بابا اينا چرا کنترل خنده
اشون دست خودشون نيست ؟؟؟!!!! ......فرشاد زد پس کلمو گفت:خيلي قيافت مثل آدماست بعد اونوخت مثل بچه منگولام رفتار مي کني ؟؟؟!!! ....بلند شدم همون طور که مي رفتم سمت دستشويي گفتم
:خيليم دلتون بخواد به اين خوشگليم .........در دستشويي باز کردم رفتم تو بعد از انجام کارم سرمو آوردم بالا تا نگاهي تو آيينه به خودم بندازم که از صحنه اي که ديدم چسبيدم به ديوار پشتم واااااي 
خدااا من چرا اين شکلي شدم همه ي موهام تو هم تو هم چشمام از خواب زياد پف کرده بود خدا وکيلي يه قيافه ي خيلي خنده داري داشتم فکرشو بکن اون موقع که عين بچه خنگا سرمو خاروندم چه قدر
بامزه شده بودم خخخخخخخخخ بعد از اين که از دست شويي اومدم بيرون رفتم تو اتاقم موهامو شونه کردمو يه برق لبم زدم به لبام بلند شدم يه پيراهن تنگ جذب تا يکم روي رون با يه ساپورت پوشيدم
رنگ پيراهنم درست مثل لبام قرمز بود ساپورت مشکي خلاصه جيگر شده بودم صداي زنگ در بلند شد وااااا مگه ما مهمون داريم براي ناهار خوب شد لباس درست حسابي پوشيدم .....از پله ها رفتم
پايين اِي بابا بدبختي دارم من اون که از بيدار شدنم بود با شالاپ شالاپ ......اون از استقبال گرم مامانينا اينم از اين مهموناي چلغوزمون ......با رسيدن من پيش مامانينا صداي سلام سلام خاله ، شوهر
خالم:عمو سياوش ، دختر خالم : شيدا، پسر خاله ي چلغوزم نه چلغوز نه !!چلغوز فرشادِ......عَري بزغاله ميگم بهش هميشه.......البته اسمش عرشيا ست همين که نشستم عرشيا گفت: خوب دختر خاله
گندِ دماغ ما چطوره؟؟؟!!! اخمي کردموگفتم: عَري به خدا اگه دوباره بخوايي شروع کني جفت پا ميام تو صورتت .........عرشيا خنده اي کرد و گفت : دست خالم درد نکنه با اين بچه تربيت کردنش 
تو اين 27  سال عمري که کردم هيشکي جفت پا نيومده بود تو صورتم که تو مي خوايي بيايي ....چشم غره اي بهش رفتم و گفتم: تو به من مي گي گند دماغ .....عرشيا با عصبانيت و خشم گفت: نه که
تو به من نمي گي عَري بزغاله توقعم داري بهت بگم دخترخاله ي ناناز خوشگلم هااان ؟؟؟جمع ترکيد و همه مي خنديدن ............عرشيا خيلي بامزه بود خدايي با تمامي اذيتاييم که مي کرد ولي بازم 
خيلي دوسش داشتم يعني جوري دوسش داشتم که بايد حداقل هفته اي يه بار ميديدمش اون بيچاره ام خودش کار داشت ديگه ولي بلاخره بايد يه روز در هفته ميومد خونه ي ما البته فکر نکنيد عاشق 
بودما نه بابا عشق چيه ؟؟ اصلا عشق چه مزه ايه ؟ خوردنيه ؟ اصلا عاقلانه ست من 13 ساله بشم عاشق عَري بزغاله ي 27 ساله نه شما بگيد عاقلانس ؟؟؟؟ __بسته تموم شدم باو اين صداي کي بود 
سرمو آوردم بالا ديدم همه دارن به من نگاه مي کنن بببببببلهههه و اين صدا صدايي جزء صداي عرشيا نبود واي خاک بر سرم نکو تمام مدتي که داشتم فکر مي کردم زل زده بودم به عَري بزغاله واي
خدا چه گندي زدم خلاصه اين عَري فرصت تلبم شروع کرد از خودش طعريف کردن :بله ديگه به گل نگاه مي کنن بله بله نکه من هم خوشگلم هم خوش هيکلم هم جنتلمنم به خاطره هم...ديگه نذاشتم
حرفي بزنه يه حالت تحقير آميزي به صورتم دادمو گفتم:خوبه خوبه ! پسره ي از خود راضي هسته زردآلوام نيست ميگه شفتالوام بشين بينم داشتم فکر ميکردم!! من هر وقت فکر ميکنم به يه جا زل ميزنم
از بدبختي منم اين ذفعه نگاهم موند رو تو هوا ورت داشت .......همه خنديدن عَري گفت:به قرآن دوستام دختر خاله دارن منم دختر خاله دارم ببين بهم ميگه هسته زردآلوام نيستم اون دوستم بود پيام الان
اومده بهم ميگه دارم ميرم خواستگاري دختر خالم .............خالم خنديد و به شوخي گفت:مي خوايي منم فرشته رو از مامان باباش خواستگاري کنم بلکن ببري خونت بزرگش کني .....همه خنديدن هيشکي
فکر بد نمي کرد چون همه مي دونستن که اين حرفا فقط مسخره بازيه ..........يه فکري به سرم زد رو به فرشاد گفتم: فرشاد؟....فرشاد جواب داد:جانم؟؟
__ببين اين خانواده ي عمو کيوان که گفتم
__خوب؟
__امروز مي خوايم باهاشون بريم بيرون توام ميايي؟........فرشاد نگاهي به من انداخت بعد گفت:
__به قرآن خيلي خسته ام يک.......نذاشتم حرفشو ادامه بده و با اخم گفتم:
__تو بايد با ما بيايي مگه ميشه تنهات بزاريم خودمون بريم خوش گذروني ؟؟
__نه نمي شه 
__خوب پس بدون حرف با ما مياي
__آخه......
__حرف نباشه وقتي من ميگم ميايي يعني بايد بيايي ديگه ام رو حرفم حرف نزن.........از اين که من اينجوري به فرشاد دستور دادم عَري خنده ي معني داري کردو  گفت:بله اينجورياس بايد از دستوراتش
پيروي کني بازم از خنده پهن زمين شد عصباني شدم بزغاله داشت داداشه من و   تحقير مي کرد تقسير منم بود من خودم با لحن حرف زدنم گذاشتم که اون به داداشم بي احترامي کنه پس خودم به حسابش 
مي رسم اخم غليظي کردم و داد زدم:نيشتو ببند بزغاله ................بيچاره عَري دهنشو بست فرشاد خنده اي از ته دل کرد و  گفت : آخ که چه حالي کردم !!خدايش هممون باهم خوب بوديم من فرشاد فرناز 
عرشيا فقط تنها کسي که خودشو از ما بالاتر ميدونست شيدا بود نمي دونم چرا ولي از بچه گيم زياد باهاش جور نبودم يه حسي نسبت بهش دارم خيلي دخترخاله خوبيه ها خدا وکيلي خوبه ولي بعضي وقتا
يه جوري حرف ميزد که خيلي ناراحت مي شدم حتي بعضي وقتا خود عرشيا که هميشه به بي احساسي معروفه مي فهمه که خيلي ناراحت مي شم البته بر خلاف عقيده ي همه به نظر من خيليم با احساس
عرشيا چون هميشه همرو شاد ميکنه همه ام فکر ميکنن که احساس نداره و  نميتونه احاساساتي بشه اما (هميشه بايد هواي کسايي رو که شادن و شادت ميکنن و  داشته باشي آخه اينا هميشه يه غم کوچولو
دارن (مخاطب داره اين جمله اي که گفتم مخاطبش خاص نيست لطفا فکر اشتباه نکنيد )) خلاصه داشتم درمورد شيدا حرف ميزدم آره جونم براتون بگه که اصلا قضيه دارم من با اين شيدا اصلا نمي دونم 
چرا اين مي خواد با فرشاد حرف بزنه اول دلم هُري ميريزه دوم حالت تهوع مي گيرم از بس که اين شيدا واسه فرشاد عشوه مياد استغفرالله من چرا اينجوري ميکنم انگار نه انگار که دارم در مورد دختر
خاله ي خودم حرف ميزنم ............هممون توي پذيرايي بوديم خونه ما جوريه که وقتي تو پذيرايي هستيم هال ديده نمي شه هممون تو پذيرايي بوديم که يه هو متوجه شدم فرشاد و شيدا تو جمع ما نيستن 
بلند شدم رفتم سمت هال بعد متوجه صدا شدم پشت ديوار وايسادم صداي شيدا به گوشم خورد که با يه لحن لوس و حال به هم زني گفت:فرشاد ! تو چرا از من بدت مياد؟؟فرشاد که معلوم بود خيلي عصباني و 
کلافس با يه لحن جدي گفت: نه من ازت بدم نمياد....شيدا با همون لحن گفت:پس چرا انقدر بد باهام رفتار مي کني ؟......فرشاد بهش گفت:شيدا جان ميدوني چيه من فرشته فرناز عرشيا هممون به هم يه 
حس داريم يه حسِ خواهر برادري اين قانون ماِ ولي تو با حرفات با حرکتات اين قانونو ميشکني داشتم گوش ميدادم به حرفاشون که احساس کردم صداي هق هق گريه مياد و اين هق هق صداي شيدا بود
که به گوشم مي خورد با همون هق هق گفت: منظورت چيه فرشاد؟؟ يعني مي خوايي بگي من عوضيم ! وقتي ميام تو جمعتون قانون شکني ميکنم خيلي کصافتي فرشاد درمورد من چي فکر کردي فکر
کردي آويزونتم ؟؟!! بعد احساس کردم يکي داره قدم بر ميداره اونم نه قدم قددددددددددددددم انگار يه ديو داشت تو خونه راه مي رفت صدا نزديک تر شد !!!!اِ اين که شيداس جلو من وايساده بله لو رفتم 
شيدا نگاهي پُر از نفرت به من کرد و  گفت:از اولم فضول بودي !!! تو يه حَمالي که باعث ميشي فرشاد از من بدش بياد .................اين به من گفت حَمال ؟؟من از اين حرفش و اون حرفش که به فرشاد
گفت کصافت عصباني بودم يعني در اصل از دست شيدا و عشوه هاي حال به هم زنش که دوباره شروع شده خسته شدم مي خوام جوابي که در حد و اندازشه بهش بدم به قول خود عرشيا من زبون6 متري
دارم پس مي گم حرفمو ...حرفمو تپل ميکنمو بهش ميزنم حرفي که سال ها تو دلم مونده روبروش وايسادم زل زدم تو چشماش و  گفتم:تو آويزون داداشه من نيستي ؟؟ تو؟؟(خنده ي تحقيرآميزي کردم و ادامه
دادم:اتفاقا به نظر من که نه بلکه تمامي اعضاي اين خانواده اينه که هستي بدجورم هستي ولي بزار تير خلاصيرو برات بزنم (انگشت اشارمو به طور تهديد آميزي به سمتش تکون دادمو همون طور که اين
کارو ميکردم ادامه دادم:نه من ميزارم داداشم گير تو بي افته نه هيچ کدوم از اعضاي خانوادم بعدشم شيدا خانوم بدون لقمه اي که گرفتي خيلي بزرگ تر از دهنته بورو دنبال يه لقمه اندازه دهنت بگرد ...
.........فرصت حرف زدن به شيدا ندادم و نگاهي پُر از تحقيرو  منظور بهش انداختم و  از کنارش رد شدم............نه خدايي از شيدا بدم نميومد اصلا دلم نمي خواست تحقيرش کنم يا بگم که اندازه ي فرشاد
نيست نه !! ولي از نظر من دختر خوب دختريه که توجه يه پسر و  با خانوم بودنه خودش با لطيف بودنش جذب کنه نه با عشوه و ادا بعدشم اصلا چه دليلي داره تو اين همه آدم دختر بخواد زِرت با پسرخالش
اينطوري باشه .........اِ .............اصلا يعني چي بگذريم من اگه بخوام تا 2 دقيقه ديگه به اين چيزا فکر کنم سکته هرو زدم ........................خلاصه خالمينا چون فهميدن فرشاد خيلي خستس ساعت 2
رفتن درسته فرشاد خيلي زود تر از اون ساعتي که بايد ميرسيد رسيد ولي بلاخره خسته بود بعد از رفتن خاله اينا فرناز رفت تو اتاق خودش مامان بابام پي کاراي خودشون بودن فرشادم که حسابي آشفته
بود رفت تو اتاقش پس منه بدبخت فَلَک زده چي کار کنم؟؟؟؟ منم بلند شدم می خواستم برم تو اتاقم که فرشاد صدام زد :فرشته؟.......ای بابا...جواب دادم:بله؟.....گفت:میشه یه دقیقه بیایی تو اتاقم کارت دارم
جواب دادم:چشم الان میام....راه افتادم رفتم سمت اتاق فرشاد ...یعنی فرشاد چی می خواست به من بگه ؟؟.....رفتم جلوی در اتاق فرشاد وایسادم دوبار انگشتامو کوبیدم به در ....بعد از چند دقیقه صدای 
فرشاد اومد :بووفوورما تو...در اتاق بازکردم رفتم تو فرشاد نشسته بود لبه ی تختش .........نشتم کنارش و گفتم:کاری داشتی صدام کردی ؟...سرشو به علامت مثبت تکون داد بعد شروع کرد:فرشته هیچ
وقت برای طرفداری از کسی که دوستش داری کسه دیگه ایی رو تحقیر نکن....گفتم:
__یعنی چی ؟.................اخماشو کرد تو همو با صدای خش دارو نسبتا بلندی گفت:
__یعنی این که اون چه حرفایی بود که به فرناز زدی ؟...................از خودش عصبانی تر جواب دادم
__فرشاد تو خری حالیت نیست شیدا چه قدر دورو برت میگرده واست عشوه میاد ادا در میاره نه واقعا حالیت نیست ؟
__فرشته میدونم همرو میدونم ولی این قضیه ها برای الان نیست که مال 5 سال پیشه من اگه می خواستم به روی شیدا بیارم شیدا تواین 5 سال موفق شده بود
__یعنی چی؟ فرشاد شیدا فکر میکنه این که تو ازش بدت میاد باعثش منم 
__منم به خاطره همین میگم تو حرف نزن برای این که تو جلوی شیدا خراب میشی میدونم منو دوست داری ولی به خاطره من برای خودت دشمن تراشی نکن فرشته خواهش میکنم من اگه بی محلی کنم
به شیدا شاید خسته شه
__شیدا اگه میخواست خسته شه تو این 5 سال خسته می شد 
__فرشته من می خوام یه چیزیرو بهت بگم ولی خواهش میکنم به کسی نگو
__باشه بووگوو
__5 سال پیش که اومدم ایران من یه پسر 25 ساله بودم شیدام یه دختر 22 ساله اون موقع شیدا سعی میکرد!! مثل الانش ولی میدونی چیه اون موقع ها شیدا داشت موفق می شد اما نشد که بشه چون من باید
بر میگشتم......بعد از برگشت من شیدا شمارمو داشت هر شب باهم حرف میزدیم هر شب........اما می دونی چیه من با پسرای بزرگ تر باهوش تر از خودم گشته بودم از اونا فهمیده بودم که دختر ناز و ع
شوه ای به درد نمی خوره نه که بد باشه ها نه!! به درد زندگی نمیخوره خلاصه نمیدونم چی شد که اصلا نظرم عوض شد بعد از اون شیدا هر کاری کرد موفق نشد .......الانم به همه گفتم که اصلا نه دنبال
این چیزام نه می خوام عروسی کنم .....ولی نمی دونم چرا شیدا هنوزم همون شکلیه واقعا دوست ندارم دیگه تو جمعی که اون هست باشم اصلا دوست ندارم باهاش هم کلام بشم انگار همه اینا یه اجبار واسم
توام خودت خوب می دونی که اگه مامان اینارو بفهمه شده قطع رابطه میکنه ولی شیدا منو نبینه ...واقعا گیج شدم از یه طرف نمی تونم تورو جمع کنم که انقدر با شیدا دهن به دهن نزاری از یه طرف سعی 
می کنم مامان نفهمه از یه طرف دیگه می خوام با بی توجهی به شیدا از خودم دورش کنم ولی نمیشه 
...........اها پس فرشاد از من یه چیزی می خواد ...خودم فهمیدم ....داشتم با خودم فکر میکردم که فرشاد گفت:
__خوب مغز متفکر بووگوو بینم باس چی کار کنیم ...........نگاهی به فرشاد انداختم یه هو دوتامون از خنده منفجر شدیم رو به فرشاد گفتم :پس بدت نمیاد که....نذاشت حرفموبگم با عصبانیت مصنوعی
گفت:نه خیر اصلانم این طوری نیس ......خخخخخخخخ جون عمت ......فکری به ذهنم رسید یه بشکن زدم با ذوق گفتم:فرشاد؟.......فرشادم با ذوق گفت:جانم؟؟......
__ببین من برای این که بتونم کارمو انجام بدم به قرار امروزی که با عمو کیوانینا گذاشتیم احتیاج دارم یعنی این که ما باید یه جوری خاله اینارم بکشیم با خودمون ببریم تازه اینجوریم به نفع منه
__به نفع تو چرا؟ 
__ببین می دونی گفتم که این عمو کیوان یه پسر داره که.............نذاشت حرفمو ادامه بدم گفت:
__آی آی آی خوب بووگوو بینم .............زدم پس کلش گفتم:احمق 33 سالشه چه به درد من می خوره از توی لندهورم گنده تره هنوز زن نداره چلغوز.....فرشاد خنده ای کرد گفت :خوب حالا بگو
__بععععله داشتم می گفتم من با این فرزاد خیلی شوخی میکنم همین طور خیلیم سر به سر عرشیا میزارم پس هم فرزاد و اذیت میکنم هم عرشیارو خعععععلی بهم حال میده ...فرشاد خنده ای کردو گفت:ا
تو با فرزادم شوخی میکنی مگه چند بار همو دیدین ؟.....
__والا بخوام راستشو بت بگم که فقط همین یه دیروزو دیدمش .......فرشاد از خنده منفجر شد گفت:نچ نچ نچ! تو باید همرو اذیت کنی ؟.......گفتم :اقا جانه من اذیت چیه من چیه اول خودش شروع کرد
به من گفت کوچولو منم عصبانی شدم سر شوخی وا شد ...........فرشاد خندید و گفت:اها ! منم گاگولم؟.............اخم کردمو گفتم:اصلا باور نکن به درک!!!!....فرشاد دستشو انداخت دور شونه امو گفت:
__حالا برو مامانو راضی کن زنگ بزنه خاله بگه بیان .............
__فرشاد این کاره هر دوتامونه یعنی تو میگی من میگم من میگم تو میگی مامان میگه هردوتامون میگیم هردوتامون میگیم هرسه تامون میگیم ........فرشاد خندید گفت:جونه من همه اینارو یه بار دیگه
بووگوو.......اخم کردم گفتم:یادم رفت .....فرشاد دوباره خندید گفت:پاشو بریم مامانو راضی کنیم ........خلاصه جونم براتون بگه که رفتیم بیرون مامان روی مبل نشسته بود بابام رو مبل رویرویی مامان
منو فرشادم رفتیم نشستیم رو مبل دهن باز کردم و  گفتم :درود بر ننه طناز و  بابا گودی ...اسم بابام گودرز بش میگم گودی ......مامان بابام خندیدنو مامان گفت: تو باز چی می خوایی اینجوری زبون میریزی
.......سرمو خاروندمو گفتم:چیزه مامان میدونی چیزه.....مامان گفت:چیزه؟....گفتم:میشه زنگ بزنی خاله اینام باهامون بیان ؟...مامان گفت:خاله اینا برای چی ؟...گفتم:اخه میدونی چیه می خوام روی شیدا
............یه هو فرشاد با تته پته گفت:یعنی می خواد که عرشیام باشه اون جوری بیشتر خوش میگذره .....گفتم:ها اها اره اره همینه ...........مامانم خندید با یه لحنی که مسخره کردن توش موج میزد گفت:
باشه باشه زنگ میزنم ولی من شما دوتا وروجکو میشناسم شما یه نقشه ای دارین به خدا میگی نه نگاه کن ........مامان بلند شد و  رفت تا زنگ بزنه من بودمو فرشاد و  بابا ......فرشاد گفت:اِی خاک بر
سرمون که از اون بچه گیامونم یه گندی میزدیم می خواستیم جمعش کنیم بدتر گند میزدیم ......خندیدمو گفتم: واقعا!......فرشاد راست میگه 5 سال پیشم که اومده بود یادم میاد وقتی بابا یه کاری به من . فرشاد
میگفت گند که میزدیم میومدیم درستش کنیم بدتر لو میرفتیم بعد 5 سال هنوزم همون جوریم .........بابا روزنامه رو از جلوش اورد پایین و گفت : به من بگید ببینم چه گندی زدین ؟......من و فرشاد یه نگاهی
به هم کردیم از این رو که من و فرشاد خیلی با بابا  صمیمی بودیم همه چیرو به بابا گفتیم از 5 سال پیش از الان از نقشمون بابا ام همش می خندید و گفت: این نقشه ایی که دارید فقط میتونه کاره یه مغز 
متفکر باشه ......فرشاد خندید و گفت : کاره خودشه ......داشتیم سه تایی میخندیدیم که فرناز از اتاقش دراومد نگاهی انداختو گفت: به چی میخندین شماها ؟ ....مام که میدونستیم فرناز همیشه با مامانه چشمکی
به هم زدیمو گفتیم هیچی بعدم بابا سرشو کرد تو روزنامه و فرشادم با گوشیش بازی میکرد منم با گوشیم فرناز رفت تو اشپزخونه ...خلاصه همه نقشه هامونو سه تایی ریختیم بعد کلی خندیدیم .......مامان
از اشپزخونه اومد بیرون گفتم:چی شد مامان؟....مامان گفت:هیچی گفتش که میان به پری جونم زنگ زدم گفت که ایرادی نداره قدمشون سر چشم .......من و فرشاد به هم نگاه کردیمو خندیدیم .....مامان و فرناز
فهمیده بودن که یه کاسه ایی زیره نیم کاسس هی باهم پچ پچ حرف میزدنو به ما نگاه می کردن مام که از اونا بدتر همش سه تایی باهم پچ پچ میکردیم خلاصه من بلند شدم تا برم لباس بپوشم فرشادم گفت:منم
میرم لباس بپوشم خلاصه همه رفتیم حاضر شیم ......در کمد لباسامو باز کردمو هی به لباسا نگاه کردم چی بپوشم؟ که خوشتیپ بشم ؟ دلم می خواد تیپ صورتی مشکی بزنم یا دلم می خواد تیپ قرمز مشکی
بزنم.......


****


خوب همه چیزم خوبه تو آیینه نگاهی به خودم انداختم شلوار سفید تنگ و جذب مانتوی آبی تا روی زانو هام یه روسری سفید کفشامم که آبی بودن اما توی جاکفشی بودن در اتاق و  باز کردم هم زمان بامن 
فرشادم از اتاق اومد بیرون به به به ! اینو نیگاه چه تیپی زده اووووووووووف یه پیراهن مشکی جذب که آستیناش و  تا روی آرنج زده بود بالا یه شلوار کتون قهوه ایی واااااایییییی مامان چه جیگری شده این
خلاصه رفتم طرفش و  گفتم: به به چه آقایی چه تیپی به به به ! ....فرشاد خندید گفت: به به چه خانومی چه جیگری چه تیپی به به به ! ........یه هو یه صدایی حواس مادوتارو به خودش جلب کرد ....
Sad(چه از هم طعریف میکنین شما دوتا)) فرناز بود اینو چه تیپی ایول باوووو یه شلوار قرمز تنگ و جذب یه مانتوی کوتاه مشکی یه شال قرمز من و فرشاد هم زمان باهم باریتم خاصی سوت زدیم بعدم 
سه تایی خندیدیم خلاصه رفتیم پایین خاله اینا تو هال نشسته بودن مام سه تایی باهم رفتیم طرفشون شیدا بلند شد رو به فرشاد و  گفت:خوبی عزیزم؟......فرشاد اخمی کرد و گفت:خوبم ........شیدای بیچاره 
دپ شد اصلا خلاصه رفتیم پیشه عرشیا نشستیم تا این که عمو کیوانینام بیان و بریم ...................رفتم سمت چپ عرشیا نشستم فرشادم سمت راستش نشست فرنازم بغل دست من دهن باز کردمو گفتم:خوب
عَری بزغا له یما چوطوره ؟ عرشیا خندید و گفت:به کوریه چشم تو خوبه خوب بعدم چشمکی رو به فرشاد زد و خندید گفتم: من که کور نیستم توام اگه بخوای کورم کنی فرشاد میزنه شَتَکِت میکنه فرشاد
خندیدو  گفت:بعععععله که شَتَکِش میکنم ......خخخخخخخخخخخ ای خدا عرشیا اخم کردو رو به فرشاد گفت: داشتیم داش فرشاد ؟ فرشاد گفت:درسته که خیلی دوست دارم ولی اگه خواهرمو اذیت کنی میزنم
لهت میکنم .....خخخخخخخ خلاصه انقدر گفتیمو خندیدیم که بلاخره زنگ خونه خورد با صدای زنگ از خونه رفتیم بیرون .......واوووووو ماشینه اینارو نیگاه اووووپس باوو رفتیم سوار ماشین شدیم گقتیم
که هر وقت به مقصد رسیدیم باهم سلام میکنیم خاله اینا سوار پرایدشون شدن مام سوار جیگر خودمون داش پژو 405 همینم خوبه دیگه وقتی می خواستیم سر یه پیچ دور بزنیم فهمیدم که بععععععله این 
BMW خوشگله مشکی مال خود اقای مهندسه رانندش کسی نبود جزء فرزاد به به به آقای مهندس و  ماشین BMW و خوشتیپ و اووووووووف بابا ......خلاصه بعد از یه مدت کمی رسیدیم هممون پیاده
شده بودیم جزء فرزاد که داشت ماشینشو پارک میکرد بعد ازپارک کردن ماشین فرزاد داشت میومد سمتمون اوچ بابا شلوار کتون قرمز پیراهن مشکی کالجای مشکی .........بسته بسته ......اومد سمتمون با همه
سلام کرد وقتی اومد سمت فرشاد نگاهی به من انداخت و بعد چشمکی به فرشاد زد و گفت:به به ! داداشه خانوم کوچولوی زبون دراز ؟ سلام علیکم .......فرشاد خندید و به فرزاد سلام کرد بعد رو به من 
گفت: فرشته چی کار کردی که اقا فرزاد یه بار تورو بیشتر ندیده بت میگه زبون دراز ؟........اخم کردم و  گفتم: اقا فرزاد کم لطفی میکنه من خیلیم بچه خوبیم ......فرشاد خندید رو به فرزاد گفت: اقا فرزاد 
مامانینا رفتن مام بریم؟.........فرزاد خندید و گفت:اقا فرزاد؟ خجالت بکش هی اقا فرزاد اقا فرزاد میکنی ما مثل برادریم دیگه این مسخره بازیا کجاشه؟ .....مهلت نداد که جوابشو بدیم دست منو گرفت یه 
دستشم زد پشت فرزاد و  مارو با خودش کشید برد داشتیم پشت سر مامانینا راه می رفتیم که فرناز و فرنوشم اومدن سمت ما فرنوش اومد طرف من منو کشید تو بغلش و گفت:خوبی عزیزم؟ ....فرنوش
امروز کلی تغییر کرده خیلی خوب شده شاید دیشب حالش خوب نبوده نمیدونم ......گفتم: خوبم تو چطوری ؟ .....خلاصه رفتیم نشستیم توی یه جای خیلی با صفا مامان بابا خاله عمو سیاوش عمو کیوان پری
جون پیش هم نشستن من فرشاد فرناز فرزاد فرنوش عرشیا وووووووو شیدا پیش هم سکوت بود که یه هو فرنوش رو به فرشاد گفت: فرشاد جون یه خورده از اونور برامون طعریف کن فرشادم از فرصت
سوء استفاده کرد و گفت: عزیزم تو که خودت اونورا رفتی .....فرنوش گفت: اره رفتم ولی کلا دوست دارم درموردش باهم صحبت کنیم ...........فرشاد خندید و چشمکی به فرنوش زد و گفت: باشه عزیزم 
صحبت میکنیم ولی الان نه یه روز دیگه خودمون دوتایی باهم صحبت میکنیم الان باید بشینیم به دعواهای فرشته با عرشیا و فرزاد بخندیم ........عرشیا گفت: من با این فرشته کله پوک هیچ حرفی ندارم 
اخم کرده بودم یه اخم غلیظ گفتم:نخوایی حرفم بزنی باید بزنی بعدم پشت چشمی نازک کردمو ادامه دادم:بزغاله........همشون می خندیدن فرزاد که از خنده داشت پرت میشد پایین رو بهش گفتم:هر هر رو
آب بخندی پاشو خودتو جمع کن بزغاله ی 2 .....بازم می خندیدن نشسته بودیم که فرشاد دستشو انداخت دور گردن فرنوش و  فرزاد یه نگاهی به شیدا انداختم....! اووووووخی ! بیچاره قرمز شده واوووو
چه بشود امروز .....حالا اینا یه طرف من نمیدونم این فرزاد چرا به فرناز میرسید دست و پاش میلرزید .........خلاصه نشسته بودیم من اخم کرده بودم و حرف نمیزدم شیدام حالش گرفته بودو حرف نمیزد
بعد احساس کردم که عرشیا به فرناز چیزی گفت فرنازم دنبال عرشیا راه افتاد و رفت فرزاد دور شدنشونو نگاه میکرد فرزاد رو به من گفت:اینا کجا میرن ؟....گفتم:نمیدونم منم داشتم به همین فکر میکردم
....اخم غلیظی رو پیشونیه فرزاد بود اونقدری که فرزاد داشت حرص میخورد فرشاد اصلا عین خیالشم نبود ...اصلا چرا فرزاد انقدر عصبانی شد چرا اینجوری میکنه ........بعد از نیم ساعت فرنازو عرشیا
برگشتن فرناز قرمز شده بود رنگ چغندر حرفم نمیزد عرشیام سرش پایین بودو هیچی نمی گفت قبل از این که عرشیا بتونه بشینه فرزاد رفت بغل دستش و بلند طوری که مام بشنویم گفت:جناب عرشیا ما
همه با همیم پس دلیلی نداره یواشکی یا دور از همه دو به دو باهم حرف بزنیم فهمیدی ؟ ...عرشیا نگاهی به فرزاد کرد و گفت:به تو چه مربوطه ؟ شاید یه حرف خصوصی بود .....فرزاد عصبانی شد یقه
عرشیارو گرفت و گفت:اگه جرعت داری یه بار دیگه بگو ....عرشیا گفت:گفتم به تو چه؟.....همین که عرشیا این حرف و  زد فرزاد پرتش کرد زمین تا بزنتش که ما هممون دویدیم سمتش بلندشون کردیم
فرشاد رو به فرزاد گفت: فرزاد خجالت بکش من میگم این عرشیا عقل نداره تو دیگه چرا ؟..........فرزاد نگاهی به فرشاد انداخت و رفت اونور منم سریع دویدم سمتش گفتم:مگه چی بهت گفت که اینجوری
کردی؟......فرزاد برگشت رو به من و گفت: این یارو کیه شماهاس ؟ ....گفتم
__این یارو نیست پسرخالمه 
__چرا فرناز و  ورداشت برد چرا حرفشو جلوی ما نزد مگه چی می خواست به فرناز بگه ؟ ...........حالا که دارم با خودم فکر میکنم میبینم فرزاد حق داره هیچ دلیلی نداره که عرشیا این کارو بکنه اصلا
عرشیا جدیدا یه جوری شده همش دنباله فرناز همش همه ی حواصش به فرناز یعنی چی آخه ؟ حالا فرزاد چرا انقدر براش مهمه ؟ من که گیج شدم .....رو به فرزاد گفتم :نمیدونم واقعا
__همیشه همین جوریه ؟
__کی ؟
__پسرخالت؟
__نه یه چند وقتیه اینجوری شده ؟
__مثلا چند وقت؟
__یه یکی دو ماهی میشه 
__اِ .......پس یکی دوماهه ......من یه یکی دوماهی بش نشون بدم 
__چی؟
__هیچی بریم پیش بچه ها ..........................................بعدم راه افتاد سمت بچه ها منم دنبالش راه افتادم .......مامانینام اومده بودن پیش ما پری جون گفت:ما که تا اینجا اومدیم خوب یه کوه نوردیم بکنیم
دیگه .........فرزاد سری تکون داد و گفت:منم موافقم ..........................خلاصه بعد اون هممون راه افتادیم که بریم من که چسبیده بودم به فرشاد تا نیفتم فرنوشم با فرزاد میرفت شیدا و عرشیام باهم فقط
فرناز بود که لجبازی می کرد و نمی خواست با هیچ کس راه بره داشت تنها راه می رفت هممون دقت میکردیم که پاهامونو بد جایی نزاریم که بیفتیم یه هو یه صدای جیغی اومد وای خدا فرناز افتاده بود هر
چقدرم میگذشت دستش شل تر میشد هممون تو فکر این بودیم که چی کار کنیم ؟که عرشیا و فرزاد باهم دستشونو به سمت فرناز دراز کردن ....واااااای خدا ......فرناز چون دست فرزاد بهش نزدیک تر 
بود دستشو گرفت فرزاد کشیدتش بالا وقتی که به خیر گذشت و همه چی تموم شد پری جون دوید سمت فرناز و بغلش کرد گفت:ببخشید تورو خدا همش تغسیر من بود اگه پیشنهاد کوه رفتن نمی دادم الان 
اینجوری نمیشد فرناز که دست و پاش میلرزید با صدای خفه ای گفت: نه ! ایرادی نداره .......فرناز داشت گریه میکرد .......
*******
رفتیم رستوران نشستیم سر میز فرناز هنوزم رنگ پریده بود فرزاد گفت: بهتری ؟......فرناز سری به علامت مثبت تکون داد .....فرزاد و عرشیا روبه هم نشسته بودن مثل میرغضب به هم نگاه میکردن 
فرشادم که مخ فرنوش بیچاررو به کار گرفته بود باهم می گفتن میخندیدن منم اخم کرده بودم فرزاد که پیشه فرناز بود و از اونورم داشت با نگاهش عرشیارو قورت میداد عرشیام که مشغول بود شیدای بیچار
ام که اشک تو چشماش پر شده بود و داشت با نفرت به فرنوش نگاه می کرد منم که تهنا ی تهنا بودم .........یه دفعه همه حرکاتای عرشیا توی این یکی دوماهه اومد جلوی چشمم آخه کاراش چه دلیلی داشت
مهربونیاش چه میدونم همه ی رفتارایی که با فرناز داشت رفتار عادی نبود ...میگم نکنه که......نه بابا فکر نکنم آخه این خود عرشیا بود که همیشه اصرار داشت باهم مثل خواهر برادر باشیم حالا چرا باید
خودش قانون شکنی کنه ......نکنه واقعا فرناز و دوست داره نکنه به فرناز گفت  که وقتی برگشتن پیشه ما فرناز از عصبانیت قرمز شده بود ؟ نکنه واقعا اینطوری باشه ؟ من نمیتونم تحمل کنم پس وقتی بر
گشتیم خونه ازش می پرسم ........داشتم با خودم فکر میکردم که فضولیم گل کرد داشتم به حرفای فرناز و فرزاد گوش میکردم فرزاد میگفت:
__چی بهت گفت ؟ چرا انقدر عصبانی شده بودی ؟ 
فرناز__فرزاد چرا انقدر اصرار داری که بهت بگم بهم چی گفته؟
فرزاد__می خوام بدونم ......فرناز لطفا اصرار نکن فقط بهم بگو..منو مثل یه دوست صمیمی بدون بهم بگو چی گفت بهت از وقتی برگشتی همش تو خودتی
فرناز__فرزاد درکم کن من نمیتونم حرفای بین خودمو پسرخالمو به یه......به اینجا که رسید ساکت شد فرزاد باعصبانیت گفت:
__به یه ؟ غریبه ؟ درست میگم؟
__اره 
__ولی بدون من هیچ وقت غریبه نیستم خانواده های ما باهم دوستن بابای تو منو خوب میشناسه بابات پرونده های منو بر رسی کرده از همه چیزم خبر داره من و بابات باهم کار مینیم 
__فرزاد تو بابام هر چقدرم باهم صمیمی باشین تو با من اونقدرام صمیمی نیستی امروز روز دومیه که من تورو میبینم 
__نه خیر روز دوم نیست کی میگه روز دومه ؟
__خوبی فرزاد جزء دیروز و امروز من و تو کی همو دیدیم ؟
__یادته وقتی یه دختر 17/18 ساله بودی اومدی شرکت باباینا یادته؟
__آره یادمه 
__خوب اون موقع ماهمو دیدیم مگه یادت نیست که به خاطر انتخاب رشته میومدی تا درمورد کار بابا بیشتر بدونی ؟
__چرا چرا همشو یادمه 
__خوب پس چجوری منو یادت رفته ما که دم به ساعت باهم میرفتیم کارای شرکت و انجام میدادیم با باباینا میرفتیم سر ساختمون یادت یادت نیست میگفتی اینا همش بت میگن مهندس مگه پسر 27 ساله مهندس
میشه؟ من میگفتم میشه تو میگفتی نمیشه همه اینارو یادت رفته ؟ یادت نیست یه افغانیه سر ساختمون عاشقت بود بهت میگفت خانوم مهندس تو عصبانی میشدی یادت نیست جلوی اون هی بهم میگفتی مهندس
دلاوری مهندس دلاوری یادت نیست ؟
__واااای خدا یعنی تو !!!تو ؟
__آره من همون فرزادم فرزاد دلاوری .....خیلی زود منو فراموش کردی هم تو هم فرشاد خیلی نامردین اصلا باورم نمیشه منو یادتون رفته باشه تو دیروز که اومدم خونتون منو نشناختی دلم شیکوندی یادتو
افتادم اون موقع ها که یه دختر لج باز پروو سرتخ بودی ولی الان خیلی تغییر کردی خیلی خانوم شدی آروم شدی یادته چقدر منو اذیت میکردی یادته درست مثل الان فرشته که منو اذیت میکرد 6 سال بود
که ندیده بودمت همه چیرو یادت رفت ولی من هیچ وقت تورو یادم نرفت همیشه یاد خاطره هامون میکردم 
اشک تو چشمای فرناز جمع شده بود یعنی چقدر تغییر مگه میشه فرناز این همه خاطررو یادش رفته باشه من که فکر نمیکنم ......بعد از اون برگشتیم خونه خیلی بهمون خوش گذشت خیلی حال کردیم


****


سه تای تو اتاق فرشاد بودیم خسته و کوفته فرناز گفت:فرشاد می خوام باهات حرف بزنم ........فکر کردم منظورش اینه که من برم بیرون اما وقتی بلند شدم دستمو کشید گفت: بشین تو که غریبه نیستی
گفتم:ها پس نکنه خرزو خان اینجا غریبس که اینجوری میگی ...فرناز لبخندی زد و گفت:نه قدم شما و خرزو خانتون سر چشم ما من می خواستم بدونم فرشاد حوصله داره به حرفام گوش بده وگرنه منظورم
به تو نبود ......ابرومو انداختم بالا نشستم فرشاد گفت:بووگوو دیگه.................فرناز شروع کرد از همه چی گفتن ازاون موقع های خودشو فرزاد از این که این فرزاد همون فرزاد دلاوریه از همو همش
فرشادم که از تعجب رو به سکته بود بعد از تموم شدن حرفای فرناز فرشاد گفت:اصلا باورم نمیشه قبل رفتن من بهترین و صمیمی ترین دوستم فرزاد بود چطور من نشناختمش چرا انقدر تغییر کرده 
فرناز خندید و  گفت:وا فرشاد مگه تو الان 30 سالته شبیه اون موقع هاتی که 24 سالت بود خوب نیستی دیگه خیلی تغییر کردی خوب فرزادم اون موقع 27 سالش بود الان 33 سالشه معلومه که خیلی تغییر 
کرده ...................اصلا هممون تو شک بودیم همه تو فکر خودمون ...................رفتم پایین درمورد همه حرفامون با بابا صحبت کردم بابا گفت که خودشو مامان همه اینارو میدونستن تنها دلیلشون 
برای دعوت کردن عمو کیوانینا فرناز و فرزاد بودن ............دیگه چیزی نگفت فقط در همین حد گفت..............آخه چرا به خاطره فرناز و فرزاد شب شده بود رفتم تو اتاقم دراز کشیدم رو تخت چشمامو
بستمو خوابم برد ru1

*****
ماه به این بزرگی هم گـــــــــــــــــــاهی میگیرد!!!



چه برسد به



Heart دل کوچک من Heart

نِویسَندِه رُمآن هآیِ:


دِلِ بی قَرآر،حِسِ مآدَری،فُرصَتی بَرآیِ زِندگی






پاسخ
 سپاس شده توسط Tɪɢʜᴛ ، پریسیما ، mah.die
#3
فرشته.........فرشته خانوم.......خواهر گلم ......پاشو آجي بايد بري مدرسه .......ديرت مي شه ها !.............................چشمامو باز کردم فرشاد بالا سرم نشسته بودو داشت با دستش سرمو نوازش مي کرد
از جام بلند شدم نشستم رو تخت گفتم:اِي داد بي داد باز شروع شد ......فرشاد من و کشيد تو بغلش و  گفت: اِي تنبل پاش و  ببينم پاش و  بايد بري مدرسه يه ماه ديگه صبر کني تموم مي شه راحت مي شي
.........خخخخخخخخ اينم مثل خودم تنبله ميگه يه ماه ديگه راحت مي شي ..............بلند شدم از اتاق رفتم بيرون گفتم الان مامان بيدار برام صبحونه درست کرده ميز توي آشپزخونه حسابي پر بود از کره
پنير و هر چي که بگي توش بود رفتم جلوي در اتاق مامانينا مي خواستم ازش بپرسم حاضري که ديدم  خواب هفت پادشاه و  داره مي بينه رفتم تو اتاق فرناز اينم که ماشاالله چه خوابي داره مي کنه 
خوب بابام که خواب بود پس اين ميز صبحونه باحال و  کي درست کرده بود يعني کار فرشاد .......رفتم ابي به دست و صورتم زدم برگشتم تو اتاق فرشاد هنوز لب تخت نشسته بود رفتم در کمد لباسامو باز
کردم لباس مدرسه امو ورداشتم همونطور که داشتم لباسامو مي پوشيدم گفتم:فرشاد؟!
جواب داد:جونه فرشاد؟!.....................................گفتم:اون ميز صبحونه و اينا همش کار تو؟!.............
__چطور؟!
__همين جوري پرسيدم...کار توِ؟!!
__آره بد شده؟!
__نه خيليم خوبه ولي مگه قرار نيست مامان منو ببره مدرسه پس چرا خواب هفت پادشاه رفته؟؟
__نه ديگه!!!!قرار ديگه بعد از اين من تورو ببرم مدرسه................داشتم از خوشحالي بال در مي آوردم رفتم جلو پريدم تو بغل  فرشاد گفتم:راست ميگي؟؟!! .......گفت:پس چي که راست ميگم ......
لباسامو پوشيده بودم رفتم سرميز چند تا لغمه خوردم ..عادت ندارم صبحونه بخورم هميشه سر صبحونه خوردن من هرروز صبح نيم ساعت با بابام سر و کله ميزدم که نمي خورم اما امروز براي اين که 
فرشاد ناراحت نشه خوردم خلاصه رفتيم  سوار ماشين شديم داش پژو 405 خودمون.........خلاصه راه افتاديم ماشين سکوت بود فقط صداي ضبط بود که سکوت و مي شکست :


*****


يه نگاه تب دار مونده توي ذهنم 
عاشق شدم انگار آروم آروم کم کم
چشماي قشنگت همش روبه رومه 
اگه باشي با من همه چي تمومه 


تيک و تيک ساعت رو ديوار خونه
ميگه وقت عاشق شدنه ديوونه دل و
بزن به دريا انقدر نگو فردا آخه خيلي
ديره دير برسي ميره


تيک و تيک ساعت رو ديوار خونه
ميگه وقت عاشق شدنه ديوونه دل و 
بزن به دريا انقدر نگو فردا آخه خيلي
ديره دير برسي ميره


تو عزيز جوني


بگو که ميتوني 


واسه دل تنهام


تا ابد بموني


آره تو هموني


ماه آسموني


واسه تن خستم


تو يه سايه بوني


تو عزيز جوني


نگو نميتوني


يه نگاه تب دار مونده توي ذهنم
عاشق شدم انگار آروم آروم کم کم
چشماي قشنگت همش روبه رومه 
اگه باشي با من همه چي تمومه


تيک و تيک ساعت ملودي گيتار
دوتا شمع روشن دوتا چشم بيدار
سر يه دوراهي يه دل گرفتار
بي قرار عشق و  وسوسه ديدار


تيک و تيک ساعت ملودي گيتار
دوتا شمع روشن دوتا چشم بيدار 
سر يه دوراهي يه دل گرفتار
بي قرار عشق و  وسوسه ديدار




تو عزيز جوني


بگو که ميتوني


واسه دل تنهام


تا ابد بموني


آره تو هموني


ماه آسموني


واسه تن خستم


تو يه سايه بوني


تو عزيز جوني


نگو نميتوني


يه نگاه تب دار مونده توي ذهنم
عاشق شدم انگار آروم آروم کم کم
چشماي قشنگت همش روبه رومه 
اگه باشي با من همه چي تمومه


تو عزيز جوني


بگو که ميتوني


واسه دل تنهام 


تا ابد بموني


آره تو هموني


ماه آسموني


واسه تن خستم


تو يه سايه بوني


تو عزيز جوني


نگو نميتوني


********************** بابک جهانبخش "تیک و تیک ساعت"


رسیدیم جلوی در مدرسه هم زمان با من و فرشاد نیکا و شبنمم رسیدن وایساده بودن با دهن باز من و نگاه می کردن منم خواستم از فرشاد خدافظی کنم پریدم لپشو ماچ کردم و  گفتم:عاشقتم داشی !!!!!
فرشاد لبخنده خوش طعمی تحویلم داد گفت:من چاکر شومام هستم قوربونتون بپر پایین .........خلاصه اومدم پایین در ماشین و بستم همین که فرشاد رفت نیکا و شبنم اومدن سمتم پریدن رو سرم شروع 
کردن:این کی بود؟ خاک تو گورت عمه ننه ...این کی بود چه جیگرم بود ........زدم پس کله دوتا شون گفتم:اگه دهناتونو ببندین بریم مث بچه آدم تو مدرسه بتون میگم کی بود!!!!!
با نیکا و شبنم رفتیم تو مدرسه هنوز وقت داشتیم تا بریم سر کلاس برای همینم شروع کردم از همه چیز بهشون گفتم گفتم که فرشاد داداشمه الان اومده ایران و قبلا کانادا بوده .....کلی خندیدیم بعدم رفتیم
سر کلاس یه کم نشستیم بعد از مدتی معلم اومد .........بعدم رفتیم برای استراحت تو حیاط نشسته بودیم که یه کی از بچه های کلاس اومد سمتمون گفت:فرشته تورو قرآن خواهش میکنم جون هرکی دوس
داری ......گفتم:چیه چته چی شده چی کار کنم؟.....گفت:اون دختررو نیگاه همون گندهه .......این دختر گندهه اسمشو گذاشتم خرچسونه اندازه دیو مثل گاو می خوره مثل خرسم می خوابه اخه خاطره داریم
با یکی از خواباش .......رفتم جلوش وایسادم از من کوتاه تر بود ولی عرضا از من خیلی گنده تر بود من اندازه یه دستش بودم سرشو بلند کرد به من نگاه کرد و گفت:من نمیدونم چرا هرکی زورش به من 
نمیرسه میاد دنبال تو ......اخم کردم دستامو مشت کردم گفتم:چون جزء من هیشکی زورش به این خیک نحس تو نمی رسه فقط منم که از پس تو بر میام اگه با کسی کاری داشته باشی باس بزنم لهت کنم 
خرفهم شدی ؟..........برگشت گفت: حالا از من چی می خوایی سَلیته .......چشمامو بستم از لای دندونام غریدم:چی زر زدی ؟.........گفت:همون که شنفتی .......انقدر عصبانی شده بودم که کنترل خودم 
دستم نبود .......مقنه اشو گرفتم تو دستم مچاله کردم یه مشت کوبیدم تو شیکمش پرتش کردم رو زمین همین که اومد از درد آخ و اوخ کنه یه لگد نثارش کردم نفسش بند اومده بود قرمز شده بود من از 
عصبانیت قرمز شده بودم اون از دَرد ...............خواستم بازم بزنمش که یه هو یه صدایی سر جام میخکوبم کرد:فرشته ...چی کار داری می کنی الان میکشیش؟.......وای وای بدبخت شدم اِی خدا من چی
کار کردم اصلا خودمم نفمیدم .............برگشتم دیدم خانوم مقامی مدیر مدرسمونه..........خدااا منو نجات بده از دست این مقامی.........گفتم:خانوم این گنده وَک تو مدرسه همش زور میگه به بچه ها تنها
کسی که از پسش بر میاد منم یعنی شما میگی بزارم به بچه های مدرسه زور بگه؟.........خانوم مقامی اخمی کرد گفت:بیا دفتر.........یا علی خدا مگه من چی کار کردم دفتر چیه بابا کاری نکردم آدم نکشتم
قتلم نکردم پس برای چی برم دفتر .......خدایا خودت به خیر بزگرون .......رفتم تو دفتر با اشاره ی خانوم مقامی نشستم رو صندلی روبروی میزش عصبانی بود خیلی نفسشو فوت کرد سرشو بلند کرد و 
گفت:فرشته این چه کاری بود ؟ چرا زدیش ؟ چرا چون زور میگه چون اذیت میکنه ؟..........سرم بلند کردم گفتم:خانو........یه هو داد زد: دهنتو ببند تو شاگرد زرنگ این مدرسه ایی تو یه دانش آموزی که
چند تا مدال اورده چنتا مسابقه اول شده همه نمره هاش بیست ریاضی 20 عربی 20 زبان انگلیسی 20 همش 20 ولی نمره انضباتش در حد صفرم نیست آخه دختر این چه وضعشه مثلا تو آبروی مدرسه 
مایی این حرکتا چیه ؟.............گفتم:خوب خانوم اون زور میگه من عصبانی میشم عصبانی که بشم کنترلمو از دست میدم کنترلمو از دست بدم هیچی برام مهم نیست هیچی برام مهم نباشه میزنم خرچسونه
هایی مثل اینو چپ و راست میکنم........یه هو خانوم مقامی که از خنده داشت میترکیدو بزور جلو خودشو گرفته بود برای این که نترکه از خنده داد زد : بی ادب خیلی رفتارش خوب بود حالا خرچسونه ام
میگه ..........اِی بابا ......این چرا اینجوریه هر کاری میکنم به هیچ سراطی مستقیم نیست ...........سرمو بلند کردم گفتم:ببخشید ..الان تکلیف من چیه ؟.........خانوم مقامی پشتشو کرد به من که من خندشو 
نبینم .........همه توراهروی مدرسه وایساده بودن همه معلما و خلاصه جونم براتون بگه که آبروم رفت البته من که کلا از بس دعوا کرده بودمو این خرچسونرو کتک زده بودم دیگه آبروم واسم نمونده بود
تو فکرای خودم بودم که دیدم یه پسر خوشگل داره میاد سمت دفتر کالجای وِرنی مشکی شلوار قرمز جیگری یه بولیز جذب مشکی ماشاالله داداشم چه هیکلی داره .......اومد سمتم وایساد جلوم داد زد:
فرشته!!!!!!!!!!! من از دست تو چی کار کنم هرروز یا مامان یا بابا باید مدرسه باشن خجالت نمیکشی ؟!!!! نه !!! مثل این که فقط طرز حرف زدنت عوض نشده زورتم زیاد شده دعوا میکنی ؟ کتک 
میزنی؟ خجالتم نمیکشی ؟ بزرگ تر از خودتم میزنی ؟!!!! بعد با صدایی که نسبتا شبیه عَربده بود گفت:منو نگاه کن...........سرمو بلند کردم چشمام تو یه جفت چشم سبز قفل شد از خجالت آب شدم رفتم تو
زمین روز اولی آبروی خودمو جلوی فرشاد بردم .............فرشاد رفت سمت میز خانوم مقامی گفت:شرمنده خانوم مقامی من از طرف فرشته از شما معذرت می خوام فرشته قول میده دیگه تکرار نشه
خانوم مقامی یه نگاهی به من انداخت بعد رو به فرشاد گفت:آقای مطبوع من به حرف شما اعتماد میکنم دیگه نباید تکرار بشه ها!!!!...........فرشاد گفت:چشم من بهتون قول میدم ......خلاصه از دفتر اومدیم
بیرون داشتیم از پله های مدرسه میرفتیم بیرون که فرشاد برگشت سمت من گفت:حالا نمی خواد انقدر ناراحت باشی ولی دیگه دفعه آخر بود که گند کاریتو درست کردم و به مامان بابا نگفتم ولی دفعه دیگه
میگم بهشون این دفعه ام که نگفتم به خاطره کمکی بود که دیروز بهم کردی ........بعد چند قدم اومد سمتم منو کشید تو بغلشو گفت:فرشته خواهش میکنم دیگه از این کارا نکن خواهش میکنم به خاطره داداشی
........آقا جاتون خالی وقتی فرشاد گفت به خاطره داداشی چشمای بچه ها شد اندازه قابلمه ......از اون موقع تاحالام داشتن فرشاد و قورت میدادن ......لبخندی زدمو گفتم:به داداشی قول میدم دیگه از این 
کارا نکنم .......فرشاد پیشونیمو بوسید و گفت:آفرین .......بعدم رفت سمت در مدرسه و دوباره برگشت سمت من داد زد :ظهر خودم میام دنبالت فقط سعی کن دوباره تا ظهر از این خراب کاریا نکنی.........
باهاش بابای کردم اونم رفت وقتی فرشاد از مدرسه رفت همه ریختن سرم یکی می گفت چرا تاحالا نگفته بودی داداش به این خوشگلی داری یکی میزد تو سرم یکی گازم میگرفت یکی فحشم می داد 
بعععععععععله یه همچین بچه هایی هستن اینا ..............خلاصه جونم براتون بگه که موقع برگشتن من و نیکا و شبنمو غزل باهم بر میگردیم خلاصه وقتی فرشاد اومد نیکا و شبنم زود تر از من پریدن تو 
ماشین فقط غزل بود که خجالت میکشید من داشتم اصرار می کردم که باما بیاد که یه هو فرشاد اومد پیشه ما رو به غزل گفت:غزل خانوم قول میدم سالم برسونمت خونتون با ما بیا دیگه !!!!!! غزل دیگه
نتونست مخالفت کنه رفتیم تو ماشین نشستیم من متوجه قضیه شدم ماشین فرشاد یه سونوتا مشکی شده اونم نوی نو رو به فرشاد گفتم:اَی کی خریدی اینو شیطون .......فرشاد خنده ایی کرد و گفت: قبل از 
این که بیام ایران به یکی از دوستام گفته بودم برام سفارش بده امروزم رفتم گرفتم خوشجیله؟........گفتم:بههههههههله خیلی خوشجیله مثل صاحابشه.......فرشاد خندید  و گفت:خوب من براتون یه سوپرایز
دارم حالا زود تند سریع شماره های خونتونو یکی یکی بهم بگید ........یا خدا این چشه؟؟؟؟؟.......شبنم گفت: برای چی می خوایی ......فرشاد گفت: می خوام امروز با خواهرم برم بیرون حالا می خوام دوس
تاشم ببرم بده؟؟......نیکا و شبنم دهناشون داشت جر می خورد ........شبنم جیغ زد و گفت: وای فرشاد عاشقتم ............برگشتم پشت گفتم: دهنتو ببند میزنم تورم مثل اون خرچسونه چپ و راست میکنما
..........نیکا گفت:اصلا جون تو فرشته ما تاحالا انقدر از نزدیک با یه پسر مثل داداش تو حرف نزده بودیم خعععععلی جیگره ......غزل بیچاره از خجالت داشت آب می شد یه هو داد زد :بسته دیگه خجالت
بکشید ........یه هو هممون خفه شدیم منم برگشتم نشستم سر جام ....فرشاد گفت:بچه ها دیر میشه ها !!!! بگید شماره های خونتونو .......هم شبنم هم نیکا شماره های خونشونو گفتن فرشادم زنگ زد با مادرا
شون صحبت کرد و گفت که سالم برشون میگردونه اما برای گرفتن شماره از غزل مکافات داشتیم اما بلاخره شمارشو داد ........بعدم فرشاد ماشین و راه انداخت و رفتیم نیکا و شبنم مقنعه هاشونو در اورده
بودن شیشه هارو باز کرده بودن با اهنگ میرقصیدن کلی خر کیف شده بودن فرشاد گفت:خوب بچه ها حالا کجا بریم ؟ ........من سرمو خاروندمو گفتم:فرشاد جونی میدونی که ......نذاشت حرفمو ادامه بدم
گفت:باشه بابا میریم اونجا .......با خوشحالی جیغ زدم : عاشقتم فرشاد..........خلاصه منم مقنعه امو با اجازه ی فرشاد دراورده بودم موهامم باز کرده بودم ریختم دورم داشتیم جیغ جیغ میکردیم که فرشاد 
داد زد : یه دقیقه ساکت بابا...................بعدم دستشو دراز کرد و صدای ضبط و کم کرد بعد که ما آروم نشستیم گفت: رسیدیم پیاده شید .......مام مقنعه هامونو سر کردیمو با فرشاد پریدیم پایین رفتیم سوار
همه وسیله های شهربازی شدیم فرشادم تو همه وسایلا همراهیمون میکرد دیگه وشیله ایی نبود که سوار نشده باشم برگشتیم تو ماشین ساعت 8 شب بود شبنم گفن: وای خدا ساعت 8 شب انقدر بهمون خوش
گذش اصلا نفهمیدیم چی شد کی گذشت این همه ساعت ........فرشاد خندیدو گفت: خوب حالا حتما شیکماتون داره عربده کشی میکنه که گشنمه پس برای این که دهنشو ببندیم بریم رستوران .......خلاصه
رفتیم رستوران هرچی دلمون خواست سفارش دادیم انقدر خوردیم که نمی تونستیم تکونم بخوریم انقدر حرف زدیم فرشاد از کارشو کانادا و مریضاش آخه فرشاد دکنر روانشناس از همه اینا میگفت از کارای
مریضاش می گفت مام مرده بودیم از خنده تنها کسی که اصلا حرف نمیزد غزل بود ......................خیلی ساکت بود از وقتی که فرشاد اومد دنبالمون فقط یه کلمه حرف زد ..............رفتیم سوار ماشین 
شدیم ......نیکا و شبنم و رسوندیم جلوی در خونشون مامان باباهاشون کلی از فرشاد تشکر کردن ........بعدم رفتیم غزل و بزاریم خونشون وقتی که رسیدیم جلوی در خونشون خواهرش از در اومد بیرون 
خواهرشم مثل خودش چادری بود ولی چقدر خوشگل بود چشم ابروی قهوه ای لبای قلوه ایی قهوه ای رنگ دماغ قلمی .......فرشاد از ماشین پیاده شد منو غزلم دنبال فرشاد از ماشین پیاده شدیم همین که رفتیم
پایین ..........مامان بابای غزل اومدن بیرون ..................فرشاد نگاهی به خانواده غزل کرد و گفت:سلام ...شرمنده واقعا بردمشون شهربازی بعدم رفتیم رستوران خیلی دیر شد معذرت می خوام ......
مامان بابای غزل خندیدن و سلام کردن باباش رو به فرشاد گفت:ما معذرت می خوایم ما شرمنده ایم غزل بهتون زحمت داد ..............فرشاد گفت: نه چه زحمتی .............بابای غزل لبخندی زد دستشو
گذاشت سرشونه فرشاد و گفت: شما دوتا پسر و دختر حاج آقا مَطبوع هستین ؟...........من و فرشاد با تعجب به هم نگاه کردیم فرشاد گفت:بله !!!چطور مگه ؟...........بابای غزل قهقهه ایی زدو گفت:من
و حاج آقا باهم دوست صمیمی هستیم این قضیه رو فرشته جون نمیدونست ولی من و باباتونو بقیه خانواده می دونستیم ظاهرانم که فرشته جون همچینام با غزل دوست صمیمی نیست.................وای خدا 
این جمله آخرشو که گفت آب شدم بابا من چه میدونستم اونی که با من صمیمی نیست اَد باید دختر دوست بابام باشه ..........فرشادم مثل من خجالت کشید و هیچی نگفت بابای غزل چند ضربه به شونه ی
فرشاد زد و گفت:حالا لازم نبود انقدر معذرت خواهی کنی من مثل چشمم به تو اعتماد دارم هم خودت پسر گلی هستی هم پسر کم کسی نیستی که پسر حاج آقا مَطبوعی ..بزرگ ترین استاد ...کسی که بزرگ
ترین گالری این بازارو داره ..........................به به به ! بابای مام چه معروف شده با این گالری فرشش چه مردم از بابامون تعریف می کنن.............خلاصه انقدر ازمون طعریف کرد که نگید و نپرسید
رسیدیم خونه رفتم نشستم رو مبل پیشه مامان و بابا و فرناز ............فرناز خندید و گفت:خوش گذشت؟.............اما بیشتر این حرفش یه تیکه بود.......منم با پروویی تمام گفتم:بهههههله که خوش گذشت
...................فرشاد اومد بغل دست من نشست بعد بهم علامت داد که قضیه حاخ آقا هدایتی همون بابای غزل رو تعریف کن..........منم شروع کردم همه چیرو گفتم بابا گفت که میدونستن ولی نمی خواستن
من به اجبار با غزل دوست بشم ....................خیلی خسته بودم برای این که خودمو بیشتر برای فرشاد لوس کنم خودمو انداختم تو  بغلشو گفتم:فرشادی!!!!!!آجی لالا داره ........فرشاد خندید منظورمو فهمید
یه دستشو گذاشت زیر سرم بایه دستشم پاهامو گرفت بغلم کرد منو اورد گذاشت رو تختم لپمو بوس کرد منم لپشو بوس کردم از اتاق رفت بیرون درم بست چراغ خاموش بود چشمامو بستم خیلی خسته بودم
برای همینم خیلی زود خوابم برد........................

:492:
*****
ماه به این بزرگی هم گـــــــــــــــــــاهی میگیرد!!!



چه برسد به



Heart دل کوچک من Heart

نِویسَندِه رُمآن هآیِ:


دِلِ بی قَرآر،حِسِ مآدَری،فُرصَتی بَرآیِ زِندگی






پاسخ
 سپاس شده توسط "تنها" ، Tɪɢʜᴛ ، فازت چیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ، پریسیما ، mah.die
#4
(16-08-2014، 16:50)૭૦૦ძ ૭ɿՐՆ نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
بهتر بود اول یه خلاصه میزاشتیShy
مرسی راهنماییم کردی چشم حتما هر وقت که بتونم اینارو ور میدارم و اول خلاصه شو میزارم 4xv
ماه به این بزرگی هم گـــــــــــــــــــاهی میگیرد!!!



چه برسد به



Heart دل کوچک من Heart

نِویسَندِه رُمآن هآیِ:


دِلِ بی قَرآر،حِسِ مآدَری،فُرصَتی بَرآیِ زِندگی






پاسخ
 سپاس شده توسط ૭૦૦ძ ૭ɿՐՆ ، پریسیما
#5
درخونه رو باز کردم و داد زدم :سلام مامان باباي گل خوب هستين؟...............پشت سرم فرشاد اومد تو خونه در و بست رفتم تو هال مامان بابا با ديدنه من سلامي کردن ......کيفمو پرت کردم رو زمين
خودمم افتادم رو مبل فرشادم نشست کنارم مامان گفت:خسته نباشي امروز مدرسه چطور بود ؟..............گفتم: اولا که سلامت باشي دوما که خوب بود سوما ناهار من کو ؟ .......مامان خنديد و گفت:شکمو
تا تو بري دست و صورتتو بشوري ناهارم آمادس تا تو بوخوريش ..............بلند شدم کيفمم ور داشتم همون طور که داشتم مي رفتم سمت پله ها گفتم : من الان ميام غذامو نخورينا !!!!...............رفتم دست
و صورتمو شستم برگشتم تو ياتاقم لباسامو آويزون کردم موهامو شونه کردمو ريختم دورم تو آيينه خودمونگاه کردم شلوار جذب سبز فسفوري تاپ جذب صورتي جيغ ...........رفتم نشستم رو صندلي ميز
ناهار خوري امروز يک شنبه بودو فرناز دانشگاه نداشت هممون نشسته بوديم سر ميز فرشاد گفت: بابا امروز رفتم دنبال کارام يه مطب کوچولو اجاره کردم تو خيابونه****خيلي خوبه سر راستم هست
وسايل و خرت و پرتاييم که نياز داشت گرفتم فردا همه چيز و آماده ميکنن از پس فردا ميرم سر کار بعد از يه مدتي ام که کار کنم يه خونه....................بابا نذاشت حرفشوتموم کنه گفت:بس کن ديگه تا 
حالاشم خيلي ازمون دور بودي بسته ديگه حرف خونه مجردي رو نزن ...........فرشاد گفت:بابا من براي خودتون ميگم شايد اگه من اينجا باشم جاي بچه ها تنگ بشه شايد فرناز و فرشته بدونه من راحت
تر باشن...........................از تموم حرفاي فرشاد عصباني شده بودم بازم کله خرابي کردم با صداي بلند و عصباني گفتم:خفه شو !!! کي گفته تو مزاحمي ؟ کي گفته تو باشي جاي ما تنگ ميشه؟ کي گفته
ما بدونه تو راحت تريم ؟ تو غلط ميکني بخواي دوباره از اين خونه دور باشي !!!بي خود ميکني دفعه آخر بود از اين زرت و پرتا کردي دفعه بديرو به جان مادرم به جان خودت ميزنم لهت ميکنم !!! چرا
راستش و  نميگي مي خوايي از ما دور باشي بدونه ما راحتي؟ آره؟ اگرم بخوايي فرار کني من ديگه نميزارم 5 سال ازمون دور بودي بسته ديگه خسته شدم 4 سال با نيکا و شبنم دوست صميميم تازه ديروز
صبح اونا فهميدن من داداش دارم تاحالا از تو اسمي نبردم اصلا نگفتم داداش دارم ..............فرشاد گفت:اين که نگفتي داداش دارم به خاطره اين بود که خودت دوست نداشتي.........بلند تر از دفعه قبل 
داد زدم: نه خير اين از کم لطفي تو به خونوادته که 5 سال پيشمون نبودي وگرنه داداش داشتن بده مگه من بدم مياد بگم داداش دارم ديدي که ديروز چي کار ميکردن وقتي فهميدن داداش دارم نديدي مي گفتن
خوش به حالت که داداش داري کور بودي ؟!!!!!هان!!!؟؟؟؟نديدي داشتن مي خوردنت ؟؟؟؟!!!! نه عزيز من تو به خاطر راحتي خودت نمي خوايي با ما باشي ..........اين دفعه که اين حرفو زدم انگاري 
فرشاد خيلي عصباني شد با صداي کر کننده ايي عَر بده زد: يعني چي همتون هي ميگين راحتي خودت راحتي خودت من که گوه اضافي نميخورم خودتون منو ميشناسين نه دوست دختر دارم که بخوام از 
شما پنهون کنم نه شب دير وقت ميام خونه نه هر وقت دلم بخواد از خونه ميزنم بيرون.........................ديگه نميتونستم بمونم اونجا از جام بلند شدم گشنگي از يادم رفت .......رفتم تو اتاقم نشستم رو تختم
بغض توي گلوم بود دلم مي خواست گريه کنم اما نميتونستم گريه کنم عادت نداشتم واسه هرچيز بي خودي گريه کنم شايد تو تنهايي خودم بغض ميکردم ولي امکان نداشت جلوي کسي گريه کنم من واس خودم
غرور دارم امکان ندار غرورمو بزارم زير پام اما ديگه چي بشه چش بشه مسئله اي باشه که خيلي اذيتم کنه يه دوتا اشک ميريختم ...............اما من گريه نميکنم ..........تو فکراي خودم بودم که صداي تق
تق در اتاق بلند شد با صدايي که توش بغض داشت داد زدم:بله؟............در اتاق باز شد فرشاد بايه سيني اومد تو اتاق سيني رو گذاشت رو زمين نشست لبه تخت روبه روي من !!! نگاهي بهم انداخت وگفت
: من هيجا نميرم قهرم نميکنم از قهر بدم مياد هرکي قهر کنه مي خورمش فهميدي؟..........لبخندي اومد روي لبم گفتم: نه مني نخوووووور .......خنديد و گفت:ببخشيد نمي خواستم اونجوري سرت داد بزنم
حالا پاشو غذاتو بخور ...............بلند شدم تا غذا بخورم........گفت:قهر کردي رفتي غذا از گلوم پايين نرفت براي خودمم غذا آوردم .......مي خواستيم شروع کنيم غذا خوردن که يه هو مامان پريد تو اتاق
با حالت بامزه اي گفت:فرشاد!!!!مادر!!!! تو چقدر غذا مي خوري ؟؟؟!!! دوتا بشقاب پايين خوردي الانم که داري مي خوري ................فرشاد سرفه ايي کرد و برگشت به من نگاه کرد چشمامو ريز کردمو
گفتم:من قهر کردم غذا از گلوت پايين نرفت ؟؟!!نه!!!؟؟؟..........فرشاد مثل بچه خنگاه سرشو خاروند و لباش و   غنچه کرد وگفت:البته سومين بشقاب از گلوم پايين نرفت گفتم بيام با تو بخورم ......خنديدم
اونم خنديد مامان از اتاق رفت بيرون بعد از خوردن چند قاشق فرشاد سکوت و شکست و با يه حالت خيلي مظلومي گفت:فرشته؟........نگاهي بهش انداختم و گفتم:جونه دلم؟.......گفت:من امروز يه جوري
شدم.........همين طور که قاشق سمت دهنم مي بردم گفتم:چه جوري شدي ؟........نگاهي بهم انداخت بعد سرشو انداخت پايين و گفت:نميدونم از وقتي دختر آقاي هدايتي رو ديدم اينجوري شدم .........گفتم
:غزل و ميگي ؟..........فرشاد سرشو آورد بالا با لحن کلافه اي گفت:فرشته !!!!.............گفتم:خوب بابا فهميدم ...........با ذوق گفت:آفرين خوب توضيح بده.......گفتم:تو از اين که ديدي غزل خيلي خانومه
خوشت اومده الان مي خوايي بگي که منم مثل اون خانوم باشم چادر سر کنم داد و بيداد نکنم کتک کاري نکنم با پسرا دهن به دهن نزارم اما بزار تير خلاصيرو برات بزنم من نيتونم ...........باعصبانيت داد
زد:فرشته چقدر خنگي تو اَه من و باش خواستم باهات درد و دل کنم گفتم تو خانومي عقلت بيشتر از اين چيزاس خيلي چيزارو ميدوني خيلي بيشتر از سنت .........اووووووخي دلم براي داداشم سوخت اوخي
اوخي گفتم:ببخشيد خوب درست بگو متوجه بشم ...............گفت:دختر بزرگشو ميگم ...................بلهههههههه؟؟؟؟!!!!!..........قاشق از دستم افتاد گفتم:خوب ؟..........گفت:ولي حتي اصلا نميدونم اسمش
چيه ؟............گفتم: به به به به!!!! همش 4 روز بيشتر نيست اومدي واس من عاشقم ميشي ؟؟؟.........اخمي کرد و گفت:من دارم باهات جدي حرف ميزنم فرشته!!!الان موقع شوخي و مسخره بازي نيست
اوووووووخي عزيزم ............گفتم:ببخشيد حالا بگو .........گفت:تو اسمه خواهرشو ميدوني؟..............
__آره ميدونم "ارمغان" خيلي خانومه خيلي گله خيلي خانومه تازشم انقدر من و دوست داره رفته بودم خونشون که با غزل درس کار کنم اندقه من و  لوس ميکرد برام ميوه مياورد دم به دقيقه چايي مياورد
خلاصه هرچي از خانوم بودنش بگم کم گفتم
__داري داغ دل من و  تازه مي کني؟
__جانم؟؟؟؟فرشاد تو واقعا؟؟؟!!!!...............يه بار پلک زد که بعني آره بعدم با صداي بلند گفت:آره واقعا 
اووووووووخي داداشم عاشق شده ............فرشاد ادامه داد:تا حالا هيچ وقت نشده بود دختريو ميديدم دلم بلرزه و خودم نفهمم دليلش چيه ولي ارمغان و که ديدم دلم لرزيد اهمييت ندادم ولي وقتي اومديم خونه 
ديگه نتونستم از فکرش بيام بيرون.....................هيچي نگفتم فقط داشتم از ته دل مي خنديدم خنده بدونه صدا من چرا اينجوري شدم ؟ چرا وقتي فرشاد گفت که عاشق شده حسودي نکردم؟چرا؟؟؟!!!! مني 
که هميشه اسم يه دختر و فرشاد پيشه هم ميومد دلم ميلرزيد حسوديم مي شد اصلا الان ميبينم فرشاد اين حرفارو بهم زد نه تنها که ارمغان از چشمم نيفتاد بلکه عزيز ترم شد برام .......داشتم فکر ميکردم که 
صداي تق تق اتاق در اومد فرشاد داد زد:بله؟!!.....در اتاق باز شدو مامان بابا اومدن تو اتاق .............من و فرشاد بهشون نگاه ميکرديم يه هو مامان بي مقدمه گفت:پنجشنبه مهمون داريم...حالا فرشته بگو
مهمون کيه ؟................آب دهنمو قورت دادم و گفتم:کيه؟ .........مامان با ذوق گفت:خانواده آقاي هدايتي.............هيچي نگفتم فرشاد نگاهي بهم کرد و منم نگاهي بهش کردم سرمونو انداختيم پايين ....مامان
گفت:خوشحال نشدي؟!.......گفتم:چرا شدم ولي اين مهموني به چه دليل ؟.......بابا گفت:ما با آقاي هدايتي صحبت کرديم گفتيم حالا که تو فهميدي بهتره يه مهموني بگيريم که تو غزل فرصتتون براي صحبت
کردن بيشتر باشه ..............رمو انداختم پايين مامان بابا مي خواستن از اتاق برن بيرون بابا دوباره برگشت و گفت:فقط فرشته ميدوني چيزه ميگم که چيزه....وقتي اينا خواستن بيان با حجاب بگرد جلشون
يعني که چيزه ...............عصباني شده بودم بابا حتي اگه مي خواست بگه که يه روسري سر کن اگه منظورشم حداقل اين بود ولي بد گفت خيلي دلمو شکوند مگه من بد حجابم؟؟!!!! مي خواستم خودم داد
بزنمو جواب بابارو بدم که صداي داد فرشاد زود تر از داد من بلند شد :بابا اين چه حرفيه مگه حجاب فرشته چشه اين چه طرز حرف زدنه به خاطره اين که جلوي دو نفر همونطور که اونا هستن باشه دلشو
ميشکوني ؟.........بابام گفت: نه به خدا من منظورم اين نبود فرشته جان فرشته خانوم شرمنده معذرت مي خوام...ولي آخه ميدوني چيه غزل گفته وقتي باهم رفته بوديد بيرون نيکا و تو شبنم مقنعه هاتونو در
آورده بودين ....................چشمامو درشت کردم برگشتم به فرشاد نگاه کردم فرشاد با سرش علامت داد که يعني تو آروم باش بعد برگشت سمت بابا و گفت:خوب ديگه چيا گفته بهتون ؟؟
بابا گفت:والا تا اين جاش که هر اتفاقي تو مدرسه مي افتاده هر حرفي که بينتون بوده حتي کتک کاري که با خرچسونه کردين ....................نگاهي به فرشاد انداختم قبل از اينکه بتونه جلومو بگيره داد زدم
بابا جان لطفا اين مهموني رو که براي پنجشنبه مي خواد برگزار کنيد کنسلش کنيد چون من نه تنها که با اين دختره فضول دوست نميشم بلکه الان ديگه حالمم ازش به هم ميخوره اِ اِ اِ دختره فضول احمق بي
شعور خجالتم نميکشه انگار اومده با من هم کلاس شده که هر کاري من ميکنم مامان بابامو بي خبر نزاره .....................بابا ديگه چيزي نگفت از اتاق رفت بيرون فرشاد گفت: نکنه خواهرشم مثل خودش 
ظاهري خوبه ...........گفتم: نه بابا من خواهرشو از خودش بيشتر ميشناسم با خواهرش بيشتر از خودش حرف زدم و درد و دل کردم ولي هيشکي از حرفامون خبر دار نشده چون اگه خبر دار ميشدن الان
سرم رو تنم نبود ...............فرشاد خنده شيطاني کرد و گفت:اي بلا بووگووببينم چي بهش گفتي ؟؟؟............عصباني و کلافه گفتم:فرشاد!!!!اصلا عصاب ندارم سر به سرم نزار..........فرشاد که دید واقعا
حوصله ندارم بلند شد سینی رو ورداشت واز اتاق رفت بیرون ................حالا زیر آب من و  میزنی بچه پروو دماری از روزگار تو من در بیارم حالا وایسا ببین تو هنوز فرشته مَطبوع نشناختی .........
گوشیمو ورداشتم رفتم تو اس ام اس هام وبعد برای شبنم اس دادم ....................متن اس :


__سلام ..خوبی  اون دوستت بود خانوم غزل خانوم همون چادری همون که می گفتی خیلی خانومه ...الان بهترین صفاتش فضول بی شعور کثیف فهمیدی ؟
.......................بعد از چند دقیقه اس داد که :


__سلام قربونت برم من خوبم تو خوبی ؟ ..فرشته میشه یکم برام توضیح بدی منظورتو نمی فهمم Sad


خلاصه همه چیز و گذاشتم کف دست شبنم اما قرار شد که کاری نکنیم که غزل بفهمه می خواستیم از زیر زبونش حرف بکشیم و  به خانواده هامون بگیم ...................فردا دوشنبه س خیلی درس داریم 
خیلیم خسته ام اما خوابم نمیاد Sad


******


__سلام مامان طناز خوبی ؟
__خوبم مرسی کجایین چرا هنوز نیومدین خونه ؟
__مامان فرشاد اومد دنبالم از اون ورم رفتیم فرناز و  از دانشگاه ورداشتیم الانم داریم میریم مطب فرشاد و  ببینیم 
__به به ! خوبه !خوب با داداشتون همه جا میرید ...باشه مادر!!برید بهتون خوش بگزره
__مرسی مامان ...به بابام سلام برسون ......سعی میکنیم زود بیاییم 
__باشه مادر!! خدافظ
__خدافظ عزیزم


.................بعد از قطع کردن گوشی فرشاد گفت:خوب حالا چون میدونم که خیلی گشنتونه اول میریم رستوران یه غذایی بخوریم بعد میریم مطب تازشم تو مطب براتون یه سورپرایز دارم که اگه ببینید از 
خوشحالی بال در میارید البته برای فرشته شیرین تره
.........ابرومو انداختم بالا نفسمو فوت کردمو زل زدم به بیرون .........خیلی خوبه اول رستوران بعدم میریم مطب فرشاد که من بادیدنش کلی ذوق میکنم بعدم که فرشاد برامون یه سورپرایز توپول داره که
باس ببینیم شیه؟...............فردام که پنجشنبه س واااااااااااااااااااااااااااااااااااای  فردا پنجشنبه س بدبخت شدم مهمون داریم نمیتونم زیاد بخوابم اما خستم ..................بعد از چند دقیقه ماشین وایساد و فرشاد گفت
:بپرید پایین که بدجور گشنمه شیمکم سوراخ شد از بس غُر زد ............................خلاصه با شوخیو خنده رفتیم تو رستوران سر یه میز چهار نفره نشستیم من و  فرناز پشتمون به در رستوران بود فرشاد
م روبروی ما نشسته بود ...............خلاصه داشتیم می گفتیم و  می خندیدیم که یه صدایی من و فرنازو میخکوب کرد :به به ! خانومای گل ..چطورین؟..............برگشتم سمت صدا فرزاد پشت صندلی من
و فرناز وایساده بود .................فرشاد گفت: خوب اینم سورپرایز من البته قرار نبود اینجوری مثل دمپایی پاره بپره وسط ولی خوب بچم طاقت نیاورد اومد دیگه .............فرزاد خندید و گفت:سلام علیکم
.................مام از شوک اومدیم بیرون و سلام کردیم فرزاد رفت بغل دست فرشاد در واقع روبه روی من نشست همین که فرزاد اومد حرف بزنه و مسخره بازی دربیاره گارسون مثل آدامس خرسی چند
روز مونده پرید وسط و گفت:خوش آمدید !..............مام گفتیم ممنون و گارسون رفت دوباره بعد از چند دقیقه تا فرزاد اومد حرف بزنه گارسون اومد و گفت:بفرماید اینم منوی غذا !.........تشکر کردیم و 
گارسون رفت دوباره بعد از چند دقیقه فرزاد اومد حرف بزنه که گارسون اومد گفت:ببخشید سفارش هاتونو لطف کنید .........فرزاد نگاه چپ چپی به گارسون کرد و گفت :4 پُرس کباب کوبیده لطفا !.....
ما از خنده پهن شده بودیم رو میز دوباره تا فرزاد اومد حرف بزنه گارسون اومد گفت:ببخشید آقا میشه منوی غذاهارو لطف کنید ...........فرزاد چشم غره ایی به یارو رفت بعد دست دراز کرد با عصبانیت
منو هارو ورداشت و کوبید تو سینه یارو بعدم از لای دندوناش غرید:چیز دیگه ایی نمی خوایی بگی؟ لطف کن بگو بعدم برو !دست از سرمون وردار انقدر برامون مزاحمت ایجاد نکن........گارسون بیچاره
رنگش پرید و گفت:شرمنده !من حرفی نداشتم !! اما چه مزاحمتی ایجاد کردم ؟؟؟...............فرزاد دستاشو مشت کرد و کوبید رو میز بعد با صدای نسبتا بلندی گفت:آقای محترم از وقتی که ما اومدیم همش 
هی مثل آدامس خرسی پریدی وسط حرف من نذاشتی یک کلمه حرف بزنم خوب اول خوش آمد گویی توبکن همون موقع منو رو بیار وایسا سفارش بدیم بعدم گورتو گم کن .........3ztzگارسون گفت:مودب باش
آقا ..........فرزاد که عصبانی شده بود داد زد: میری گم شی یا این میز و بکوبونم تو ملاجِت .........گارسون بیچاره دوتا پا داشت 8 تا دیگم گرفت و فرار کرد ............خلاصه فرزاد یه کم حرف زد بعد 
نیم ساعت دوباره گارسون اومد سر میز 4 تا پرس و گذاشت جلومون بعدم همون جا کنار فرزاد وایساد فرزاد عصبانی داد زد:نمی خوایی بری ؟..گارسون گفت:نه خیر!............فرزاد از جاش بلند شد دست
گارسون و کشید و رفت سمت مدیریت بعد از چند دقیقه برگشت و گفت:پسره پروو حتما باید دستشو میزاشتم تو دست مدیر تا بفهمه چه مزاحمتی ایجاد میکنه ...........فرناز گفت:خوب حالا انقدر حرص 
نخور..........فرزاد نیشش تا بناگوشش باز شد و گفت:چشم!...............فرشاد چشم غره ایی به فرزاد رفت و گفت:چشم و زهرمار چشم و مرض چشم و کوفت چشم و درد .......فرشاد با حالت خیلی بامزه
ایی گفت:ایش!!!!!تو چقدر حسودی .......فرشاد گفت:نه خیر حسود نیستم....بعدم به فرزاد اشاره کرد گوشتو بیار جلو می خوام یه چیزی بهت بگم فرزاد رفت جلو فرشاد در گوشش یه چیزی گفت:یه هو 
دیدیم بیچاره فرزاد قرمز شد عرق کرد سرشو انداخت پایین فرشاد خندید و ضربه ایی به شونه فرزاد زد و گفت:بچمون چه خجالتیم هست .............فرزاد بازم هیچی نگفت .......غذاهامونو خوردیم فرشاد
رفت تا پول غذاهارو حساب کنه می خواستیم از خیابون رد شیم فرزاد اومد وسط من و فرناز با یه دستش دست من و گرفت و با اون یکی دستش دست فرناز و..........دست فرناز و محکم تو دستش قفل
کرده بود فرناز سرشو بلند کرد و به فرزاد نگاه کرد فرزاد روشو از فرناز برگردوند و گفت : هنوز باهات قهرم اونجوری نیگام نکن ...........فرناز بیشتر به فرزاد نزدیک شد و گفت:مگه مردام قهر میکنن
فرزاد نگاهشو دوخت به فرناز و گفت: از نظر تو من خیلی مَردَم ؟..............فرناز سرشو انداخت پایین و گفت:اوهوم!خیلی...................اوووووووخی فکر کنم فرنازم از دست رفت .........دست فرناز 
هنوز تو دست فرزاد بود اینور خیابون منتظر فرشاد بودیم بلاخره فرشادم اومد پیشمون بیچاره فرزاد اصلا حواصش نبود قبل از اومدنه فرشاد دست فرناز و ول کنه فرشاد اومد خندید و گفت:ملت چه 
مهربون شدن!!!!.........فرزاد گفت:هان؟؟؟!!!!.............من منظور فرشاد و فهمیدم دوتایی زدیم زیر خنده فرزاد و فرناز با تعجب به ما نگاه میکردن ..........فرشاد با چشم و ابرو اشاره ایی به دستاشون 
کرد بعد دوباره شروع کرد خندیدن ..........فرزاد بیچاره قرمز شد دست فرناز و ول کرد و گفت:بریم بچه ها..........فرشاد رفت سوار ماشین شد مام دنبالش رفتیم ru1




*****
ماه به این بزرگی هم گـــــــــــــــــــاهی میگیرد!!!



چه برسد به



Heart دل کوچک من Heart

نِویسَندِه رُمآن هآیِ:


دِلِ بی قَرآر،حِسِ مآدَری،فُرصَتی بَرآیِ زِندگی






پاسخ
 سپاس شده توسط Tɪɢʜᴛ ، پریسیما ، mah.die
#6
رمان دِلِ بی قرار 1این عکس فرشته
رمان دِلِ بی قرار 1این عکس  فرناز

رمان دِلِ بی قرار 1این عکس فرزاد :آرش مهاجریان
رمان دِلِ بی قرار 1این عکس فرشاد 
رمان دِلِ بی قرار 1اینم عکس فرنوش خواهر فرزاد


دوستان عکس ها خوب بود ؟


نظر بدید !!!!!لطفا:491:
ماه به این بزرگی هم گـــــــــــــــــــاهی میگیرد!!!



چه برسد به



Heart دل کوچک من Heart

نِویسَندِه رُمآن هآیِ:


دِلِ بی قَرآر،حِسِ مآدَری،فُرصَتی بَرآیِ زِندگی






پاسخ
 سپاس شده توسط پریسیما ، mah.die
#7
چرا عکس الکی میذاری عکس فرنوش واقعی نیست دروغه

عکس الیاس هم بذارAngryAngryAngry
یادت باشه که یادم بیاری که یادت بدم که خیلی دوست دارم اینو یادت نرهHeartHeart
پاسخ
#8
خانوم جوجو خوشگله  من منظورتون و از این که عکس فرنوش الکیه نفهمیدم 
اما این دختر که من عکسش رو گذاشتم باربی آمریکاس و من دلیل خواستیم
برای انتخاب این عکس نداشتم فقط خوشم اومد گذاشتم 


ازت معذرت می خوام الیاس کیه ؟HuhSmile




عزیز من جیگر بلایی : 


چشم حتما براتون تند تند میزارم فقط حداقل یه روزی بهم مهلت بدین که داستان و  بنویسم 


بعد من ازت معذرت می خوام منظورت از منبع چیه دقیقا ؟ ....Shy
ماه به این بزرگی هم گـــــــــــــــــــاهی میگیرد!!!



چه برسد به



Heart دل کوچک من Heart

نِویسَندِه رُمآن هآیِ:


دِلِ بی قَرآر،حِسِ مآدَری،فُرصَتی بَرآیِ زِندگی






پاسخ
 سپاس شده توسط پریسیما
#9
رمان دِلِ بی قرار 1این عکس فرنوش .......باربی آمریکا .....اسم اصلیش رو نمیدونم ......شخصیت داستانمHeart

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
عکس فرناز:4chs:
ماه به این بزرگی هم گـــــــــــــــــــاهی میگیرد!!!



چه برسد به



Heart دل کوچک من Heart

نِویسَندِه رُمآن هآیِ:


دِلِ بی قَرآر،حِسِ مآدَری،فُرصَتی بَرآیِ زِندگی






پاسخ
#10
(17-08-2014، 18:23)maede khanoom نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
خانوم جوجو خوشگله  من منظورتون و از این که عکس فرنوش الکیه نفهمیدم 
اما این دختر که من عکسش رو گذاشتم باربی آمریکاس و من دلیل خواستیم
برای انتخاب این عکس نداشتم فقط خوشم اومد گذاشتم 


ازت معذرت می خوام الیاس کیه ؟HuhSmile




عزیز من جیگر بلایی : 


چشم حتما براتون تند تند میزارم فقط حداقل یه روزی بهم مهلت بدین که داستان و  بنویسم 


بعد من ازت معذرت می خوام منظورت از منبع چیه دقیقا ؟ ....Shy
از کجا می نویسی



رمان دِلِ بی قرار 1رمان دِلِ بی قرار 1




پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  کاربران فلشخور در سرزمین عجایب.(سال 1400).پارت 10(پایانی) قرار گرفت.
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 6 مهمان