نظرسنجی: خوشتون اومد یا ن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
عالی بود Smile
بدک نبود..
خیلی چرت بودSad
[نمایش نتایج]
 
توضیح: این یک نظرسنجی عمومی‌است. کاربران می‌توانند گزینه‌ی انتخابی شما را مشاهده کنند.
امتیاز موضوع:
  • 9 رأی - میانگین امتیازات: 3.56
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان کی گفته من شیطونم....آپدیت شد ..اینم قسمت اخر :-)...حتما بخون

#1
سلام..اینجا میخوام رمان کی گفته من شیطونم رو بذارم..واقعا رمان قشنگیه..اگه نخونین واقعا ضرر کردید..قسمتی براتون میذارم..(پایان خوش)HeartHeart
..............................................................
قسمت1

با صدای زنگ ساعت از خواب بیدارشدم پتو رو زدم کنار رو تخت نشستم به مخم فشار اوردم که چرا من الان ساعت گذاشته بودم ... اهان میخواستم اون نقشه ام رو اجرا کنم ... رفتم دستشویی صورتم رو شستم دیشب تا نصفه شب داشتم فیلم میدیدم برای همین چشم هام باد کرده بود اونم چه فیلمی تا صبح خواب های زشت دیدم ... یه مانتوی سرمه ای پوشیدم من نمیدونم درد شون برای چیه نمیذارن ادم تو دانشگاه مانتوی روشن بپوشه .... حاضر که شدم رفتم جلوی میز توالت .... یه خط چشم نازک کشیدم با ریمل همین .. لب هام به اندازه ی کافی سرخ بود ... عین میمون از نرده های پله سر خوردم رفتم طبقه ی پایین .. مامان و بابا تو اشپزخونه بودن داشتند صبحونه میخوردند ... با صدای بلندی بهش سلام کردم که یه متر پریدن ... - اخه بابا جون مگه تو مرض داری این طوری سلام میدی ؟ سکته کردم ... - نترس بابا شما تا نوه ی من رو نبینید سکته نمیکنید .... البته هر وقت خواستید سکته کنید قبلش به من بگید من لباس مشکی بخرم ...مامان شما هم همین طور ها من عاشق مامان بابام ام برای همین همیشه با هاشون شوخی میکنم ... مامان زد تو صورتش .. - ساحل خجالت نمیکشی این حرف ها چیه ... رفتم جلو صورت مامان رو بوس کردم .. - الهی قربونت برم شوخی کردم ... - خیله خوب ... ولم کن صورتم رو قرمز کردی .... - مامان من که رژ نزدم .. دریا کجاست ؟ باز رفته نامزد بازی خجالت نمیکشه حالا اگه من بودم عمرا میذاشتید با طرف تا سر خیابون برم .... - خجالت بکش دختر این حرف ها چیه ...حالا چرا زود میخوای بری دانشگاه ؟ از فکر نقشه ی که میخواستم انجام بدم خنده ام گرفت ... - هیچی کار دارم باید زود برم ... - ساحل ظهر اگه تونستی زود تر بیا مهمون داریم ها .... ای بابا گور بابای مهمون من محیط جذاب دانشگاه رو ول کنم بیام خونه ... - اگه تونستم زود میام بای بای ... بند کفش هامو بستم رفتم تو حیاط .. صبری خانم داشت به باغچه ها اب میداد شلنگ اب پشت سرش بود رفتم شلنگ رو برداشتم اب رو هم باز کردم ... همیشه عادت داشتم به صبری خانم میگفتم سبزی خانم ... - سبزی خانم ؟ همین که برگشت شلنگ رو گرفتم تو صورتش ... با صدای بلند خندیدم ... الان تو دلش معلوم نیست چه فحش های به من میده ... - اخه دختر من از دست تو چی کار کنم ببین لباسم خیس اب شد اخر سر من از دست تو روانی میشم همین دیروز رفتم دوتا امپول زدم ... با خنده گفتم : - برای چی سبزی خانم ؟ - برای اینکه سرما خورده بودم نیست شما دیروز لطف کردی من رو انداختی تو استخر برای همونه ... - اهان حقت بود اخه تا شماباشی که نری کار های من رو به مامان بگی ... دیگه وانستادم ببینم چی میخواد بگه سریع سوار ماشین شدم رفتم به طرف دانشگاه ... ماشیین رو پارک کردم رفتم به طرف در ورودی ... ای وای باز الان گیر میدن .. - خواهرم اون موهات رو بذار تو ... هیش یه دسته از موهام رو گذاشتم تو .... الان کلک رشتی میزنم بهت عمو یادگار ... همین که وارد شدم دوباره موهام رو گذاشتم تو ... همه ی دانشجو های دانشگاه من رو به اسم شیطون میشناختن ... مخصوصا حراست عزیز... ارادت خاصی بهشون دارم ... همه برادر های زحمت کش هسنتد ... رفتم تو کلاس هنوزهیچ کس نیومده بود .... افرین ساحل خانم چه به موقع اومدی ......... در کلاس رو بستم تا خیالم راحت باشه... صندلی استاد رو از زیر میز کشیدم به طرف خودم ... یه بسته ادامس از توی کیفم در اوردم ... یکی یکی گذاشتم دهنم دراوردم .... چسبوندم به صندلی طوری که معلوم نباشه ... صندلی رو دوباره برگردوندم جای خودش ... پیرمرد کوتوله و چاق حالا دیگه به من نمره کم میدی ... اخه اینم دلیش شد... - خانم شما خیلی شیطونی به خاطر همین 5 نمره از نمره ی اصلی شما کم کردم ... خوبه حالا تو برگه ام 17 شده بودم مگر نه که دیگه هیچی ... الان همه بهش خندیدن حالش جا میاد که نمره کم نده ... اومدم روی صندلیم نشستم اخیش ... کم کم دانشجو ها میومدن تو کلاس هر پسری که میومد تو بهم چشمک میزد یه جوری هایی پسر ها ازم میترسیدن ... کافی بود یه متکلی بندازن بلایی به سرشون میاوردم که به غلط کردن میفتادن ... مریم که اومد براش دست تکون دادم ... - سلام ساحل خانم گل خوبی ؟ - مرسی بد نیستم - چیه ساکتی باز چه فکری تو کلته .. - هیچی بابا تو هم ذهنت منحرفه ها ... یک ربع از اون وقتی که استاد باید میومد گذشته بود - مریم چرا استاد نمیاد؟ - چی شده حالا تو نمیخواستی سر به تنش باشه ... - مریم اذیت نکن ... داشتم باهاش بحث میکرد که یه پسر جوون خیلی خوشگل اومد تو ... همه فکر کردن دانشجویه اما استاد بود !!!!!! پس اون استاد قبلی چی ... وای نه الان میشینه ... خاک بر سرم چی کنم ... همه داشتند درباره ی استاد جدید حرف میزند ... یه کت و شلوار سرمه پوشیده بود با یه بلیز ابی ... بابا خوشگل ....بابا قشنگ .... بابا هیکل .... بابابچه سوسول .... بابا بچه پولدار از اون کت و شلواری که تو پوشیدی معلومه بچه پولداری .... با صدای بلند و مردونه ای گفت : - ساکت چه خبره .... از صدایش همه ساکت شدند.... دختر ها که داشتند غش میکردن خاک برسرتون ندید بدید ها ... خوبه حالا کلاس پر پسره ... - این ترم من باهاتون کلاس دارم یه اتفاقی برای استاد قبلیتون افتاده که من به جای ایشون اومدم ... یکی از دختر که خیلی پرو بود گفت : - همون که نیومد شما به جاش اومدید خوب استاد نمی خواید خودتون رو معرفی کنید؟ - اگه شما ها ساکت باشید چرا ... بنده ارمان عظیمیان هستم خوش حالم که این ترم درخدمت شماهام ... یکی دیگه از دختر ها پرسید : - میشه بگید چند سالتونه ؟ - فکر نمیکنم ربطی به شما داشته باشه ... چه بی تربیته .... خدا حفظت کنه برای دوست دختر هات .. به قیافه ات میخوره یه 10 تایی دوست دختر داشته باشی .... - سااااکت .... چه خبر؟از الان دارم بهتون میگم اگه شلوغ کنید یا بخواید سر کلاس من متلک بندازید از همین الان میگم این ترم رو افتادید فهمیدید؟ بشین بابا حال نداریم جو زده شده انگار اولین بارشه اومده سر کلاس ... از دور میشد فهمید که چشم هاش روشنه .. باید برم از نزدیک دیدش بزنم ببینم طرف زن داره یا نه ... رفت نشست روی صندلی وای نه ... خاک بر سرم ... از روی لیست ها اسم ها رو خوند ... به اسم من که رسید یه ذره تمرکز کرد وای نه یعنی فهمیده ......
خدا الان با اردنگی من رو بیرون میکنه ..خدایا خودت به دادم برس....
 وای یعنی فهمیده من بودم ... رفتم جلوی میز واستادم ... - بفرمایید استاد اه اه عجب چشم هایی داره به قول دریا چشم هاش سگ داره.... پدر سوخته چه لب هایی هم داره ... خوش به حال زنش... خاک بر سرت ساحل حلقه دستشه - اگه دید زد نتون تمومش شد میشه بفرمایید چرا این کا رو کردید؟؟؟؟؟؟ یعنی از کجا فهمید؟ با خونسردی گفتم : - چه کاری استاد؟؟؟ میخوای بگی ادامس ها رو شما نذاشتی .... دلم میخواد زمین دهن باز میکرد من میرفتم توش - استاد از چی دارید حرف میزنید؟ ادامس چیه ؟ - یعنی میخوای بگی اون ادامس ها کار تو نبود دیگه... - نه کی گفته ... از قیافه اتون معلوم بود وقتی من نشستم رو صندلی یک دفعه ابرو هاتون رفت بالا ... - استاد من ... نذاشت حرفم رو بزنم - از جلسه ی بعد سر کلاس من نیاید .... ای خدا این ترم اخر حالا چه غلطی کنم - استاد خواهش میکنم - حرف نباشه خانم بفرمایید بیرون من این کت و شلوارم رو تازه خریده بودم اون وقت شما کار یه دختر بچه ی 6 ساله رو انجام دادید... - یعنی اجازه نمیدید که من بیام ؟ - خانم من دارم به شما میگم از جلسه ی بعد دیگه سر کلاس من نیاید ... غرورم ر به خاطر تو بشکنم ... - به جهنم راه نده چیزی که زیاده استاده .. چشم هاش گرد شد .. از قیافه اش خنده گرفت فکر کنم تا حالا کسی با هاش این طوری حرف نزده بود موقع رفتن گفتم : کاش به جای 4 تا 8 تا ادامس میذاشتم در رو محکم بستم .... تو سالن داشتم میخندیدم که موبایلم زنگ خورد - بله مامان - ساحل خواستی بیای دو کیلو سبزی بخر - مامان من این قیافه برم سبزی فروشی ... - ساحل همین که گفتم بعدشم زود بیا مهمون ها اومدن ... ای خدا اون دریا رفته نامزد بازی منه بدبخت باید برم سبزی بخرم ... جلوی یه سبزی فروشی ترمز کرد ماشینم رو پارک کرد رفتم تو سبزی فروشی .... ماشا الله این مرد ها میخوان ادم رو بخورن با نگاه کردن هاشون ... خوبه مانتو ی تنگ نپوشیدم!!!!!! اونی که سبزی میفروخت یه پسر جوون بود... - جانم خانم چی میخواستید ؟ - لطف کنید دو کیلو سبزی بدید - به روی چشم ... سرم رو انداختم پایین تا سبزی ها رو اماده کنه و بپیچه لای روزنامه ... - بفرمایید خانم - چه قدر میشه ؟ - نمیخواد پول بدی فقط این شماره ام رو بگیر خاک بر سرش به قیافه ی من میخوره با تو دوست بشم - اقا حساب کنید میخوام برم - چرا عصبانی میشی؟ اومدم دادا بزنم که قیمت رو گفت .... پشت چراغ قرمز که ترمز کردم ماشین بغلی برام بوق زد به لبخند پسر کش بهش زدم که اب دهنش راه افتاد ... یه چشمک زدم بهش تا اومد شماره بده گاز دادم اهنگ رو تا شماره ی اخر زیاد کردم.... با ریموت در رو باز کردم ماشین رو پارک کردم یه ماشین بنز مشکی پارک شده بود عجب مهمون های باکلاس اومده خونمون که من خبر ندارم دکمه هامو طبق معمول تو حیاط بازکردم زیرش یه تاپ مشکی چسبون تنم بود در رو باز کردم رفتم تو ... وارد راهرو که شدم صدای حرف مییومد صدای بابا میومد با یه مرد دیگه ... با صدای بلندی سلام دادم - سلام مرد از جاش بلند شد - سلام عزیزم وا چه برتربیته جلوی بابام چه جوری حرف میزنه - سلام - خوبی عمو جون ؟ چه قدر بزرگ شدی اصلا فکر نمیکردم این شکلی باشی برای خودت خانومی شدی ها عمو این چی میگه بابا دید من دارم با تعجب نگاه میکنم - ساحل این عموته از خارج اومده وقتی که تو دو سه ماهت بود اون ها رفتن خارج برای همین یاد نیست اهان شنیده بودم بابا یه داداش داره که رفته خارج بنا به دلایلی هم فامیلش رو عوض کرده - ببخشید عمو جون که من شما رو نشناختم - خواهش میکنم عزیزم حق داری که من رو نشناسی - با اجازه من برم سبزی رو بده اشپزخونه .. قیافه اش اصلا شبیه بابا نبود از طرز لباس هاش معلوم بود که تازه از اون جا اومده رفتم تو اشپزخونه ... مامان با یه خانمه داشت حرف میزد حدس میزدم که باید زن عمو باشه - وای ساحل سلام قربونت برم خوبی ؟؟؟؟ این ها کلان مشکل دارن ها ... - سلام مامان به اون زنه که زن عموم بود گفت : - مریم ٰ؛ ساحل بزرگ شده ؟ تو خیلی کوچلو بود دیدیش ؟ - اره حیلی بزرگ شده چه قدر هم خوشگل شده به کی رفته ؟ - دست شما درد نکنه دیگه یعنی ما زشتیم - نه عزیزم شوخی کردم حالا این ها میخوان خاله بازی کنند با هم سبزی رو دادم به مامان رفتم بالا تو ... صدای حرف یه پسر میومد اخ جون یعنی پسر دارن ایول ... رفتم جلوی صدا از توی اتاق مامان بابا می یومد از پشت دیدم یه پسری بود با قد بلند از این هیکلی ها بود ای جانم چه هیکلی داره یه بلیز استین کوتاه ابی تنش بود با یه شلوار سرمه ای چه قدر صداش اشناست یه سرفه کردم که برگرده همین که برگشت چشم ها 6 تاشد - تو این جا چی کاری میکنی؟ چشم های اونم گرد شده بود
- تو ... تو ... این جا چی کار میکنی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ این اینجا چی کار میکنه .... - ببخشید ها این جا خونه ی ماست ها من باید از شما بپرسم - خونه ی شماست یعنی تو ساحلی ؟ - په نه په حالا میشه بگید شما این جا چی کار میکنی استاد ؟ با شیطنت گفت : - با اجازه من پسر عموتون هستم - نه .... دروغ میگی ؟ - دوست داری باور نکن ... یعنی استاد بد اخلاق من پسر عمومه ... - میشه برید کنار میخوام برم - بفرمایید نفهمیدم چه جوری رفتم تو اتاقم ... وای نره به مامان بگه من چی کار کردم .... مانتوم رو دراوردم میخواستم با همون تاپ برم پایین که گفتم ولش کن حوصله ی نگاه های بابا رو نداشتم به دریا اس دادم - کجایی ؟ یه فقط خجالت نکشی ها - من با فرزاد پایینم بیا - کوفت بگیری دریا یه بلیز استین بلند طوسی با شلوار لی پوشیدم .... موهام رو هم محکم با کش بستم ... یه نگاهی تو اینه به خودم انداختم ..موهام رو تازه رنگ کرده بودم و رنگش از همیشه بهتر شده بود ... همگی سر میز نشسته بودن ..... چه قدر این مامان بابا برای من احترام قائلن اخر شرمنده میکنند من رو ... یه جا کنار دریا خالی بود رفتم نشستم دقیقا روبه روی ارمان ... همچین اخم کرده بود انگار چه خبره فکر کرده این جا هم استاد ه... ان قدر از پسر های مغرور بدم میاد مامانم رو که به ارمان و گفت : - پسرم برای چی کت و شلوارت کثیف شده بود مامانت گفت تازه خریده بودیش... غذا پرید تو گلوم خدا خودت کمک کن الان ابروی من رو جلوی همه میبره یه نگاهی به من کرد ... - یکی از دانشجو هام ادامس گذاشته بود زیرم زن عمو - اوا خاک بر سرم راست میگی مادر چه ادم بیشعوری بود خدا ازش نگذره چشم ها م گرد شد ... این مامانم ها چه حرف هایی میزنه ....... بازجای شکرش باقیه که از من حرفی نزد ... نهار رو که خوردیم بابا و عمو رفتن بالا ارمان و فرزاد هم نشستن به فیلم دیدن - دریا خانم خوش میگذره میری برای خودت نامزد باز ی - بله تا چشت در بیاد خیلی خوش میگذره - حالایه فقط تو دوران نامزدی مامان نشی مواظب باش ها - ساحل خیلی بیشعوری بی ادب - عزیزم گفتم مواظب باشی ... - درد به چی میخندی بچه پرو اصلا احترام نذاری ها انگار نه انگار من 5 سال ازت بزرگ ترم ها با صدای ارومی طوری که زن عمو نشنوه گفتم : - دریا این ها برای چی اومدن ؟ - برای کار ارمان ؛ ارمان قرار شش ماه این جا تدرس کنه دوباره برگرده المان فکر کنم عمو زن عمو هم میخوان بمونن - اه چی چی بمونن پس هتل این جا چه نقشی داره برن اون جا من هیچ حوصله ندارم ها - هیس زشته چه قدر تو بی ادبی خونه به این بزرگی حالا چند وقت بمونن چی میشه با صدا کردن مامان بحثمون ناتموم موند .. - ساحل جان مادر این چای ها رو ببر تعارف کن - مامان به این دریا بگو من حوصله ندارم - بیا برو ان قدر حرف نزن اه همه ی این کار ها رو منه بدبخت باید انجام بدم ... صبری خانم چای ها رو گذاشت تو سینی داد دستم... بردم تو هال ... اول به فرزاد تعارف کردم و بعدش به استاد گرامی - بفرمایید؟؟ یه نگاهی به چشم هام کرد و گفت : - من نمیخورم کوفت خوب از اول بگو چرا عین دیو دو سر نگاه میکنی ... بالا هم بردم برای بابا و عمو ... شب موقع خواب به این فکر میکردم که جوری میتونم ارمان رو راضی کنم که این ترم اخر رو با خیال راحت پاس کنمب که بیدار شدم سریع رفتم پایین که کلاسم دیر نشه ... ارمان و عمو سر میز نشسته بودن .. - سلام عمو برگشت به طرفم .. - سلام گل دختر خوبی عزیزم ؟ - ممنون عمو جون اما ارمان جوابم رو نداد به جهنم ... صبحونه که تا اخر خوردم رفتم بالا لباس هامو عوض کنم .. در اتاق باز شد - دریا باز تو بدون در اومدی تو ؟ - دلم میخواد اتاق خواهرمه اتاق تو که نیست - شاید من دلم بخواد دوست پسرم رو بیارم تو اتاقم تو همین طوری عین خر میای تو - خیلی بی ادبی ساحل .. - شما لطف دارید زود حرفت رو بزن میخوام برم دیرم شده - امروز بعد ظهر میخوام با فرزاد برم لباس عروسی بگیریم تو هم میای ؟ - وای اخ جون اره میام فقط بیاید دنبالم دم دانشگاه - باشه پس ساعت 6 میام - کاری نداری من برم فقط یه شال برام بیار که عوض کنم - باشه نه عزیزم بای ارمان هنوز داشت صبحونه میخورد کارد بخوره تو شکمت چه قدر چیزی میخوری ... عجب هیکلی داره یادم باشه از زن عمو بپرستم چرا نامزدش رو نیاورده اخه این طوری من باید هر دفعه که نگاش میکنم گناه کنم ...... سوار ماشین اژانس شدم - پیش به سوی علم و عشق بازی ... مریم دم دانشگاه منتظرم ایستاده بود - به به مریم خانم خوبی ؟ - ساحل کجایی پس - وا چرا ان قدر عصبانی هستی - شاهین اومده دنبالم با هاش برم بیرون - الان ... مگه کلاس نمیای ؟ - نه نمیام میخوام باهاش برم برای کلاس اخری میام - خدا خفت نکنه خیله خوب زود بیای ها مواظب باش سر کلاس تنها کسی که با عشق به حرف های استاد گوش میداد من بودم عاشق رشته روانشناسی بودم و هستم ... ساعت 4 بود که مریم اومد - خوش گذشت؟؟؟؟ - هیس استاد داره نگاه میکنه - خیلی شیطونی میخوای جواب ندای - هیس با شیطنت گفتم : - مریم رژ خیلی پر رنگ بود ها - کوفت موبایلم رو از تو کیفم دراوردم که یه وقت دریا زنگ نزنه برام اسمس اومده بود ساعتش رو نگاه کردم برای صبح بود - به کسی نمیگی که ما نسبت فامیلی داریم ها دوست دارم حرف زیاد بشه ارمان بود خاک برسرش بلد نیست یه سلام بکنه ... حالا که اینطوری شد میرم به همه میگم که پسر عموی منه جواب داد - هر کاری که دوست دارم میکنم بچه پرو ... سریع مطالبی که استاد روی تخته نوشته بود رو نوشتم ... کلاس که تموم شد دریا زنگ زد - مریم کاری نداری ؟ - نه قربونت برم برو بای از دور دیدم سه نفر تو ماشینن.. یعنی کیه حتما باز فرزاد اون داداش هیزش رو اورده رفتم جلو دیدم ارمانه .... همچین با ژست خاصی نشسته بود انگار کیه .... سوار ماشین شدم فقط به دریا سلام دادم - ساحل خانم سلامت رو خوردی - فرزاد حوصله ندارم ها سر به سرم نذار دریا زیر گوشم گفت : - چته با شوهر من درست حرف بزن ها روم رو کردم به پنجره فقط فرزاد و دریا با هم حرف میزدن
نگام از تو اینه افتاد به ارمان همچین نگاه میکرد انگار من یه کار بدی کردم

از دریا خواستم اون شالی رو که برام اورده بود رو بهم بده سرم رو انداختم پایین سریع موهام رو درست کردم - ساحل تو خیابون جای درست کردن کش مو ارمان داره چپ چپ نگات میکنه - خوب نگاه کنه به من چی..... موهام رو بستم شال رو به صورت باز انداختم روی سرم سریع یک ذره هم ارایش کردم فرزاد ماشین رو پارک کرد پیاده شدیم زیر گوش دریا گفتم :" - برای چی این پسره رو با خودتون اوردید ؟ - اه ساحل زشته میشنوه خوب اخه تنها بود گناه داشت نمیخواست بیاد فرزاد با زور اوردش - هیششششششششششش هر مغازه ای که میرفتیم دریا خانم لباس عروس ها رو پسند نمیکرد خوبه منم از فرصت استفاده کنم لباس بخرم - دریا این لباس مشکیه خوبه برای عروسیت ؟ - اره خوشگله فقط خیلی بازه ها....... - اشکال نداره بابا بیا بریم تو ببینیم چه جوریه فروشنده اش یه دختره بود تا چشم اش به ارمان افتاد زبونش گرفت خاک برسر پسر ندیدت پیرهن رو برام اورده خیلی خوشگل بود - ساحل بیا برو بپوش من وفرزاد بریم دنبال لباس عروس - دریا جای دوری نرید ها تا من این لباس رو می پوشم بیاید ها این ارمان هم با خودتون ببرید برای تخفیف گرفتن بیاریدش - خاک بر سرت نکنن ساحا بیا برو زشته این حرف ها وقتی لباس رو پوشیدم از دیدن خودم تو اینه کیف کردم خیلی خوشگل بود چون رنگ پوستم سفید بود مشکی خیلی بهش مییومد تنها اشکالش اینه که خیلی مدلش بازه یعنی مامان میذاره بپوشم این رو در اتاق پرو رو باز کردم دادا زدم - درییییییا شالم ر انداختم روی شونه هام در رو بیشتر باز کردم یه دفعه ارمان جلوم سبز شد - چته چرا داد میزنی ؟ صبر کن با فرزاد رفته اون مغازه بغل دستی - برو بهش بگو بیاد زود باش - کوچلو گفتم صبر کن الان میاد - کوچلو عمته برو کنار ببینم تا وسط های مغازه رفتم تازه یادم افتاد با اون لباس هم نمیدونستم کجا رو بگیرم سریع دویدم تو اتاق پرو به جهنم همین رو میخرم دریا هم اگه حرف بزنه میکشمش انگار نه انگار من رو هم با خودش اورده دکمه های مانتو رو نبستم اومدم بیرون شالمم تا وسط های سرم بود - ببخشید خانم چه قدر میشه ؟ - قابلی نداره 600 تومان تازه تخفیفم بهتون دادم از تو کیفم کارتم رو دراوردم - کارتت رو بذار تو کیفت من حساب میکنم - نمیخواد شما برو بیرون من حساب میکنم - نشنیدی چی گفتم ؟ بذار تو کیفت کارتت رو بچه پرو جلوی دختره سرمن داد میزنه ........ حساب کرد اومدیم بیرون رفتیم به طرف مغازه ای که دریا توش بود یه پسره بد داشت به مانتو نگاه میکرد - اون دکمه هات رو ببند من نمیدونم تو چه جور دختری هستی ؟ - به تو هیچ ربطی نداره اصلا از قصد باز گذاشتم عجب پرو ه این پسره چند روز اومده انگار صاحب اختیاره تا اخر شب تو خیابون ها بودیم بالاخره همین فرزاد کت و شلوارش رو گرفت هم دریا لباس عروسیش رو ...... شام رو بیرون خوردیم ....... این دفعه تو ماشین دریا رفت جلو پیش فرزاد ارمان اومد عقب کنار من نشست دریا سرش رو اورد عقب - ساحل فردا کلاس داری ؟ فردا با ارمان کلاس داشتم از بد شانسی من هم سه تا از درس ها رو با ارمان داشتم - اره چه طور مگه ؟ - همین طوری داشتم اسمس بازی میکردم که ارمان اروم زیر گوشم گفت : - فردا که کلاس نداری ؟ ای خدا داره با زبون بی زبونی میگه فردا سر کلاس من نیا - دارم خوبشم داره
- به همین خیال باش که من سرکلاس تو رو راه بدم


رو تخته خواب بودم میخواستم بخوابم که یادم افتاد ارمان گفته سر کلاس راه نمیده من رو خدایا چی کار کنم اخه ... شماره اش رو سیو کردم بودم - بیدارید ؟ چند دقیقه بعد اسمس خالی داد - میشه چند لحظه وقتتون رو بگیرم برای کلاس هم که شد باید با ادب باهاش حرف بزنم که خر بشه - بگو ..... - بیا تو حیاط ... یه شال نازک انداختم سرم رفتم تو حیاط ....... نشستم روی تاب تا بیاد ..... بعد از یک ربع اومد یه بلیز استین کوتاه تنگ پوشیده بود با یه شلوار ورزشی نمیگه من گناه میکنم ....... - چیه زود حرفت رو بزن میخوام برم - میشه اجازه بدید من کلاس های شما رو بیام - نه خیر.. حرفتون همین بود من رفتم ... - ارمان صبر کن چرا اجازه نمیدی اخه من که عذر خواهی کردم - تو واقعا خجالت نکشیدی ؟ مگه بچه ی 5 ساله ای اخه .... حالا من نبودم یکی دیگه ... خوب از فرودگاه اومد بودم تو ماشین لباس داشتم مگر نه ابروم میرفت غش غش خندیدم کاش ضایع میشد ... اخم کردم اومد بره که بلیزش رو گرفتم - خواهش میکنم اجازه بده دیگه - پس باید شرط های رو که میگم رو قبول کنی اخ جون خر شد ..... - باشه هر چی تو بگی قبول میکنم فقط بذار این ترم رو من سر کلاس بشینم - به هیچ عنوان نباید غیبت کنی ، هر جلسه خواستم از دانشجو ها درس جلسه ی قبل رو بپرسم اول از تو می پرسم و نمره ی اخر ترم هم از 16 حساب میشه ای تو روحت ارمان چه چه شرط هایی که گذاشتی ..... - باشه اما فکر نمیکنی خیلی شرط هات سخته - نه اگه نمیخوای سر کلاس من نیا ..... - نه .. نه .. قبول ........ - دلم نمیخواد هیچ کسی خبر دار بشه که من پسر عموتم فهمیدی ؟ به عمو و زن عمو م نمیگی من استادتم باشه ؟ - باشه شب بخیر ..... رفتم بالا تو اتاقم خدای من چند ماه رو چه جوری با این سر کنم .هفته ی دیگه عروسی دریا بود قرار شد اتاقش رو بده به ارمان ........ زن عمو وعمو هم بعد از عروسی دریا برگردن خارج .. من نمیدونم این ارمان برای چی اومده ....


سر کلاس هیچ کس جرائت نداشت حرف بزنه .... با کوچک ترین حرفی ارمان دانشجو ها رو میانداخت بیرون ...... با این سن کمش همه ازش میترسیدند منی که همش سر کلاس متکلک میگفتم با وجود ارمان حتما نمیتونستم حرف بزنم امروز عروسیه دریا است خیلی خوش حالم بالاخره خواهرم منم میخواد قاطیه مرغ ها بشه با صدای مامان از فکر و خیال اومدم بیرون - ساااحل نیم ساعت جلوی اینه چی کا ر میکنی دریا تو ارایش منتظرته تو چرا ان قدر من رو حرص میدی - وای مامان سرم درد گرفت چه قدر غر میزنی الان میرم دیگه ، به بابا بگو من رو ببره ارایشگاه - بابات بیرونه رفته شیرینی ها رو بگیره - پس من با کی برم اخه مامان - به من چه میخواستی زود تر بیدار بشی با دریا بری - اه ........ سریع لباسی که که میخواستم تو جشن بپوشم رو برداشتم گذاشتم تو ی پلاستیک کفش هام رو هم برداشتنم رفتم پایین مامان و مریم جون داشتند تو اشپزخونه میوه ها رو میشستن ارمانم عین برج زهرمار نشسته بود داشت تلویزیون میدید سرم از لای در اشپزخونه برم تو - مامان زنگ بزن اژانش یه ماشین بفرسته - عزیزم ارمان که خونه است میبرتت دیگه - نه زن عمو با اژرانس میرم - اوا ساحل جان بذار برسونتت دیگه الان میرم بهش میگم حاضر بشه - نه زن عمو ولش کنید - هیس صبر کن مریم جون وقتی رفت بیرون رو کردم به مامان و گفتم : - مامان شما و زن عمو ساعت چند میاید ارایشگاه ؟ - نمیدونم والا حالا که کلی کار ریخته روس سرمون - مامان جان خوب وظیفه ی داماد میوه ها رو ببره سالن شما برای چی می برید - خوبه خوبه حالا نمیخواد نظر بدی بعد از ارایشگاه دوباره میای خونه ؟ - اره بابا باید چیزی بردارم زن عمو صدام کرد - جانم ؟ - بیا برو دخترم رفت تو پارکینگ ماشینش رو دربیاره خداحافظی کردم اومدم بیرون با ژست خاصی نشسته بود توماشین ...... ای خدا چرا انقدر این پسر مغروره .... در ماشین رو باز کرد سوار شدم - ببخشید مزاحمتون شدم جوابی نداد به جهنم ....... - کجا باید برم ؟ - میخوام برم ارایشگاه .. ادرس رو بهش دادم ....... ان قدر با سرعت میرفت که از ترس چسبیده بودم به صندلی ..... - میشه یه ذره اروم تر بری؟ - میگم یعنی ان قدر گدا شدی که به اژرانس زنگ نزدی خیلی بهم برخورد پسر یه بیشعور - گدا عمتونه من میخواستم زنگ بزنم اژانس زن عمو نذاشت مگر نه مزاحم شما نمیشدم - مواظب حرف زدنت باش ها به فکر نمره ات باش گمشو بابا فقط دلش میخواست من رو عذاب بده
وقتی رسیدیم دم ارایشگاه بدون اینکه تشکر بکنم از ماشین اومدم پایین در رو هم محکم بستم



زنگ ارایشگاه رو زدم رفتم تو ..... داشتم دنبال دریا میگشم که خودش از پشت صندلی صدام کرد - سلام وای دریا چه خوشگل شدی؟ - ساحل خانم من که هنوز ارایش نکردم فقط موهام رو رنگ کردم - الهی قربونت برم خودت خوشگلی - با کی اومدی ؟ - با ارمان خر - ساحل چرا ان قدر بی تربیتی تو چرا بهش میگی خر ؟ - حقشه..... میگم کی نوبت من میشه - میبینی که خیلی شلوغه باید صبر کنی فکر کنم یک ساعت دیگه نشستم رو صندلی تا نوبتم بشه موبایلم رو دراوردم شروع کردن به اذیت کردن دیگران اخه که چه حالی میده این پسر ها رو اذیت کنی...... ان قدر اسمس بازی کردم تا ارایشگره صدام کرد............ وقتی چشم هام رو باز کردم از دیدن قیافه ی خودم شوکه شدم .. خیلی خوشگل شده بودم ..... - ساحل چی شدی ؟ - دریا واقعا این منم چه قدر خوشگل بودم ها خدا وکیلی - یک ذره بیشتر از خودت تعریف کن ها - ای حسود..... موهام رو فر کرده بود ارایشم خیلی با حال شده بود وای لباس رو که بپوشم که دیگه محشر میشم ...... دریا با فرزاد رفتند اتلیه ، سر راه من رو هم رسونند خونه تا کامل حاضر بشم در ورودی رو با پا بستم رفتم تو ......... - ماماااااان...... - چته دختر چرا داد میزنی برگشتم . الهی فداش بشم چه قدر خوشگل شده بود - وای مامان چه قدر خوشگل شدی شیطون این لباست رو از کجا خریدی ؟ - ادم به مامانش میگه شیطون - وای مامان خیلی خوردنی شدی حتما بابا به خدمتت رسیده لب هاش قرمز شد - زشته ساحل این حرف ها چیه ؟ ارمان تو اشپزخونه است - هیش باز این پسره این جاست من رفتم تو اتاق حاضر بشم مانتوم رو دراوردم پیرهنم رو پوشیدم وقتی جلوی اینه خودم رو نگاه کردم حال کردم - ساحل خانم امشب پسرها ولت نمیکنند کفش هامو از زیر تختم اوردم بیرون پوشیدم صدای مامان از بیرون می یومد - ساحل بد دیگه همه رفتند سالن داد زدم اومدم ......... مانتوی شیک مشکیم رو پوشیدم کیفم رو هم برداشتم چون از قبل وسایل هامو اماده کرده بودم زیاد طول نکشید از پله ها رفتم پایین - مامان من حاضرم ها - چه عجب خانم زود اومدن صبر کن ارمان بیاد اه اه ....... از اتاق اومد بیرون همزان یه بوی خوبی هم اومد از اون بو هایی که ادم رو میبره به نا کجا اباد یه کت و شلوار مشکی پوشیده بود با پیرهن سفید یه کراوات خوش رنگ هم زده بود خاک برسرت ادم رو به گناه می ندازه خداییش برای خودش خوشگلی بود ها یادم باشه ازش عکس بگیرم پخش کنم تو دانشگاه - ساحل ساحل ..... - بله .. - کجایی پس بیا بریم از اول عروسی تا اخر عروسی همش رقصیدم اولش مامان به خاطر لباسم غر غر کرد ولی بعدش یادش رفت فقط ارمان بدجور نگاهم میکرد مخصوصا وقتی که با پرهام داداش فرزاد می رقصیدم ان قدر اخمش شدید بود که دخترا می ترسیدند برند طرفش .... موقعه ی شام کفش هامو در اوردم از بس رقصده بودم پاهام تاول زده بود - مامان بعدش ما جوون ها میخوایم بریم باغ ها ها - چه غلط ها اون وقت چی کار کنید - مامان گیر نده دیگه همه هم میان ......... دل کندن از دریا برام خیلی سخت بود ده دقیقه تو بغل هم گریه کردیم صدای فرزاد در اومده بود بیرون - با خواهر های غریب بسه دیگه بابا دوباره از فردا می یاد پیش هم - اصلا فرزاد من امشب میخواد پیش دریا باشم میاد خونه تون رنگش پرید - واقعا ساحل میخوای بیای - اره چرا که نه دریا زیر گوشم گفت : - اذیتش نکن بابا کلی تو ماشین برنامه ریزی کرده - اه اخ جون پس فردا خاله میشم با برنامه ریزی های فرزاد - خیلی بی تربیت ساحل ...... - ای جانم حالا نمیخوای خجالت بکشی - ساحل ارمان از امشب میره تو اتاق من تروخدا اذیتش نکنی ها گناه داره - حیف اتاق تو که اون ارمان خاک بر سر میخواد بره یکی دوساعت تو باغ بودیم بعدش رفتیم خونه .... البته فرزاد و دریا رفتند خونه ی خودش تا برنامه های خودشون رو اجرا کنند ...یه هفته بعد از عروسی دریا زن عمو و عمو برگشتند خارج ....... منه بدبختم هر روز باید قیافه ی اخمو ارمان رو تحمل می کردم چه تو دانشگاه چه توی خونه ....... با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم اه ای خدا کی این دانشگاه تموم میشه با چشم ها ی بسته از تخت بلند شدم ... رفتنم به طرف دستشویی .... داشتم چرت میزدم که محکم خوردم به چیزی .. چشم هامو باز کردم رو به روم ارمان بود - خوب چشم هات ضعیفه عینک بزن - کی گفته من چشم هام ضعیفه ؟ - اخه من به این بزرگی رو ندیدی ؟ تو که دیدی من خوابم برای چی اومدی جلوم عجب رویی داری ها بیا برو کنار کلاسم دیر شد خاک برسرم اصلا حواسم نبود الان با ارمان کلاس دارم هل دادم رفتم به طرف دستشویی صداش رو شنیدم که گفت : خوبه تازه یادش افتاد کلاس داره- به حرفش اهمیت ندادم سریع مسواک زدم اومدم بیرون.... یه مانتوی مشکی خوشگل پوشیدم یه ارایش ساده هم کردم رفتم پایین ...... وای خدایا دیر نرسم که ارمان پدر من رو درمیاره ..... - مامان ارمان کو؟ - علیک سلام رفت اه ..... - مامان من رفتم - کجا صبحونه نمیخوری ؟ - نه بابا الان استاد خرمون میره سر کلاس عین سگ پاچه میگیره - با کی هستی برگشتم خاک برسرم ارمان بود - پسرم با تو نیست با استادشونه میگه خیلی بد اخلاقه - بله متوجه شدم با استادشونه من گوشم رو جا گذاشتم اومدم بر دارم ای چه شانسی که گوشیش رو جا گذاشته - خوب مادر سر راه این ساحلم برسون - نه مامان من خودم میرم با صدای کلفتی گفت : - برو سوار شو من اومدم باورم نمیشد ارمان میخواد من رو ببره دانشگاه لپ مامان رو بوس کردم رفتم سوار ماشین شدم .... با خود دانشگاه عین برج زهار رانندگی میکرد اه حوصله ام سر رفت - این جا پیاده شو من باید از اون در بیام - باشه ممنون دویدم به طرف کلاس ... یه جا کنار مریم بود نشستم کنارش تا ارمان بیاد ...... اون روز هم مثل همه ی روز هایی دیگه به خیر گذشت هر چند ارمان هر جلسه ازم میخواست که درس های جلسه قبل رو توضیح بدم همه ی بچه ها فهمیده بود که ارمان با من لجه ........ سر کلاس به حرفش گوش میدادم که همین که می رسید خونه سعی می کردم تلافی کنماروم رفتم تو اتاقش اتاق که چه عرض کنم اقا اتاق دریا رو صاحب شده بود به به چه اتاق مرتبی داره خوشمان امد ..... در کشویی کمدش رو باز کردم دنبال اون فلش قرمزش میگشتم که سوال های امتحانی رو ریخته بود ..... اه اه چه قدر این جا نامه است یکیش رو باز کردم نامه ی عاشقانه بود - استاد عزیزم از اون وقتی که شما وارو کلاس شدی من با یه نگاه عاشقتون شدی هیش حالم بد شد چه دختر هوشنگی بوده که همچین حرفی زده ای ارمان نامزدت ان شا الله بره زیر تریلی .... دوباره کشوییش رو زیر و رو کردم ، پس این فلش رو کدوم گوری گذاشته - دنبال چیزی میگشتی ؟ هل شدم نامه ها از دستم افتاد یا حسین قیافه اش رو ببین - دنبال بلیز دریا بودم با تعجب نگاهم کرد - بلیز دریا ؟ مگه این جاست ؟ - اره فکر کنم بهم گفت بیام پیداش کنم فکر کنم این جا جامونده - منم که عرعر من الان داشتم با فرزاد حرف میزدم پس چرا حرفی نزد ای بمیری فرزاد که همیشه ی خدا کار های من رو خراب می کنی - اصلا دوست داشتم بیام تو اتاق خواهرم - انگار یادت رفته که این جا الان چند وقته دست منه - ارمان با من بحث حوصله ندارم ها - اهان اون وقت برای چی حوصله نداری ؟ برای امتحان پس فردا ؟ افرین پسر باهوش فهمیدی چی میخوام - ارمان اخه تو چه جوری دلت میاد من فردا تولدمه اون وقت پس فردا امتحان به اون سختی گذاشتی ؟ - به چه یا بشین الان بخونه یا تولد فردا رو کنسل کن - ارمان اذیت نکن دیگه ادم پسر عموش استادش باشه تو ی خونه هم زندگی کنند اون وقت سوال های امتحانی رو نداشته باشه - بیا برو من کار دارم فکر کنم من اصلا این جا وجود ندارم چه طور درس های استاد های دیگه رو خوب میدی به من رسیده داری ناز میکنی بیا برو بخون حرف نزن ....... - خیلی بیشعوری با لگد زدم به در اتاق اومدم بیرون عجب ادم بی فرهنگیه اصلا درک نمیکنه صدای نماز خوندن صبری خانم می یومد چون زانو هاش درد می یومد روی صندلی نماز میخوند یه فکر قشنگ اومد تو ذهنم .... واستاده بود داشت نماز میخوند همین که خواست بره سجده صندلی رو از زیرش کشیدم از پشت طوری افتاد که صدای استخون هاش اومد فکر کنم لگنش شکست ... با صدای بلند خندیدم مامان و ارمان سریع اومد پایین ..... - - ساحل چی کار کردی ؟ - هیچی سبزی خانم خورد زمین .... ارمان چپ چپ نگاهم میکرد ای خدا کاش میشد یه روز هم تو دانشگاه ارمان رو بندازم زمین مامان دست صبری خانم رو گرفت بلدش کرد از دیدن قیافه اش خنده ام گرفت دوباره بلند خندیئم - ساحل برو تو اتاقت تا شب تکلیفت رو بابات روشن کنه ..... - وای ترسیدم شکلک در اوردم رفتم بالا تو اتاقم ....... بیچاره دیگه عادت کرده بود به رفتار های زشت من خوب چی کنم شیطونم دیگه لباسم رو گرفتم جلوی اینه مدلش خیلی قشنگ بود چه عجب مامان گذاشته همچین لباسی بپوشم از تو کمدم حوله ام رو برداشتم که برم حموم ... رفتم جلوی در حموم صدای اب می یومد ای خدا یعنی کی حمومه با صدای بلندی داد زدم - مامان کی حمومه ؟ - چته چرا داد میزنی .....نمیدونم فکر کنم ارمانه اه .... - حالا انگار تولد و اونه که زود تر از من رفته در حموم رو محکم زدم طوری که دست هام درد گرفت با صورت کفی در حموم رو باز کرد از لای در سرش رو اورد بیرون ..... لامصب عجب هیکلی داره حالا یک ذره اون در رو باز کن ..... - بیا بیرون میخوام برم حموم - مگه نمبینی من تو حموم برو یه ساعت دیگه در میام - ارمان الان دوست هام میان بیا بیرون .... - به من چه برو حموم پایین ...... - ارمان اذیت نکن بابا بیا بیرون ازت خواهش میکنم توبعدا حاضر شو - نمیخوام بیام بیرون میخوام به خودم برسم قرار دارم با شیطنت بهم نگاه کرد یعنی نمیخواست تو تولدم بمونه ...... من رو بگو چه فکر ها کردم ... - مگه نمیمونی ؟ - نه برای چی بمونم .... دوست هات بفهمن من پسر عموتم عمرا من بمونم ...... چه بی فرهنگ اصلا برو به قرارت برس .... - باشه برو اصلا دوست نداشتم تو تو مهمونی باشی بیا بیرون ... - حالا چرا عصبانی شدی ؟ صبر کن نیم ساعت دیگه میام - ارمااااان رفت در رو هم پشت سرش بست ..... نشستم روی مبل روبه روی حموم تا بیاد ....... نیم ساعتش شد یه ساعت نیومد .. حسابی حرصم رو در اورده بود - مامااااااااااااان - ساحا اخر سر من از داد زدنت تو کر میشه چته چرا هی جیغ میکشی - مامان بیا برو یه چیزی به این ارمان بگو دوساعته رفته تو حموم نمیاد عین دختر ها معلوم نیست داره چی کار میکنه - من برم بهش بگم بیاد بیرون خوبه زشته ........ - اه اه اه ...... رفتم تو اتاق لاکم رو اوردم زدم اقا بعد دو ساعت تشریف اوردن یه حوله ی لباسی تنش بود ولی حسابی به خودش رسیده بود صورتش رو کرده بود عین اینه ...... از دیدن من تعجب کرد - تو دوست داری پسرا ها از حموم در میان بشینی نگاشون کنی با تعجب نگاش کردم - اومدی نشستی رو به روی حموم من رو نگاه میکنی - برو بابا انگار ملکه ی الیزابته من بشینم نگاه کنم جون خودم که اصلا بهش نگاش نکردم رفتم تو حموم ... به به چه بوی خوبی می یومد ....... داشتم موهام رو میشستم که صدای در زدن اومد - بله ؟ - اون کرم من رو بده جا گذاشتم - به من چه اومدم بیرون بعد بردار - ساحل خانم کار دارم دیرم شده بده میخوام برم داشتم از حسودی می مردم یعنی با کی قرار داره ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ - برو بابا من عمرا بدم - ساحل به فکر امتحان فردات هم باش ها اهان یادم نبود .....ولش کن به جهنم اخرش اینه که این ترم مشروط میشم دیگه ..... هر چی در زد جوابش رو ندادم ......
سریع اومدم بیرون ........ الانه که مهمون ها برسن من هنوز تو حموم ....
موهام رو سریع خشک کردم لباسم رو پوشیدم ... لباسم یه پیرهنه قرمز بود یه لباس دکلته ی خیلی خوشگل ...... جلوی اینه ایستادم موهام رو فر کردم بعدش رفتم سراغ ارایش کردن ....... داشتم ریمل میزدم که صدای در زدن اومد - اجازه هست خواهر کوچکه ؟ - وای دریا تویی بیا تو عزیزم اومد تو چه خوشگل کرده بغلش کردم دلم براش یه ذره شده بود - خوش گذشت ماه عسل ؟ - اره جات خالی خیلی خوب بود فقط طولانی شد - میگم ها فرزاد بهت ساخته ها هم خوشگل شدی هم توپول - اره دیگه همش هی به من میگه باید چاق بشی - دریا بیا من رو ارایش کن که حسابی دیر شده - باشه زود باش مهمون ها اومدن ها پس چی کار میکردی از صبح - این ارمان بیشعور رفته بود تو حموم در نمی یومد - اره دیدمش خیلی خوشگل شده بود کجا میرفت ؟ - چه میدونم بیا ارایش کن با دقت زیاد ارایشم کرد ... چون چشم ها رنگی بود دوست داشتم لنز مشکی بذارم این طوری حسابی قیافه ام تغیر میکنه کفش های پاشنه بلندم رو هم پام کردم رفتم با دریا پایین ..... همه ی دوست های دانشگاه اومده بودن خوبه ارمان رفت ها رفتم جلو با همه دست دادم چند تا از دوست های بابا هم بودن ..... پسر هاشون طوری به ادم نگاه میکردن که انگار ادم ........ دلم میخواست ارمان هم تو مهمونی باشه ولی انگار خودش دوست نداشت بمونه همه ی بچه ها فکر امتحان فردا بودن . - ساحل میگم کاش شماره ی استاد رو داشتیم بهش رشوه میدادیم که سوال ها رو بگه میخواستم بهش بگم شماره چیه بیا ببرمت تو اتاقش ... - اون به ما اجازه نمیده سر کلاس حرف بزنیم اون وقت تو میگی سوال های امتحانی رو بده - اره لامصب هم مغرور هم خوشگل خوش به حال زنش .... داشتم با هم حرف میزدیم که دریا دوباره همه رو کشوند وسط برای رقص همه ی مرد ها رفته بودن تو حیاط ...... دوباره شروع کردیم به رقصیدن تا 1 شب بعد از اون هم شام خوردیم همه برام کادو های خوبی اورده بودن هدیه ی مامان بابام یه سرویس طلای خیلی خوشگل بود.... دریا هم یه لب تاب مدل جدید خریده بود ....... یادم باشه اون لب تاب قدیمیه رو بدم به سبزی خانم ........ مهمون ها وقتی رفتند تازه یاد بدبختی هام افتادم امتحان فردا رو چی کار کنم ......
این ارمان خاک برسر هم معملوم نیست کجاست فهمیده من بهش احتیاج دارم خودش رو گم و گور کرده
با کمک مامان و دریا یه خورده خونه رو تمیز کردم روی مبل نشسته بودم که ارمان خان تشریف اوردن من نمیدونم تا ساعت 3 بیرون چه غلطی میکرده ........ با تعجب نگام کرد یه ذره دقیق شد روی لباسم چشم هاش یه برق خاصی زد - سلام تو چرا این جا نشستی ؟ - هیچی همین طوری........ اره جان خودم همین جوری نشسته بودم ......... بدون این که سوال دیگه ای بپرسه رفت تو اتاقش .. ای خدا چی کار کنم من روی کتاب رو باز نکردم .... اگر فردا نرم امتحان میان ترمم رو صفر میده ......... بیخیال غرور باید خرش کنم یه ذره با هام کار کنه ....... چون مامان وبابا خواب بودن کفش هامو در اوردم چون صدا میداد رفتم کتاب و جزوه ها مو برداشتم با یه خودکار ..... در اتاقش رو زدم .... صداش اومد - بله - ساحلم بیام تو - صبر کن دارم لباس عوض میکنم بعد از چند دقیقه اجازه صادرش که برم تو.............. - بله کار داشتی ... یه تیشرت تنگ سبز تنش بود با یه شلوار ورزشی مشکی .. - اره میشه ازت یه خواهشی کنم؟؟؟؟؟؟؟ یه جوری نگام کرد انگار میدونست چی میخوام - چیه .... - میشه یه چند تا از سوال های امتحانی فردا رو بهم بگی اخم کرد............ - دیگه چی تعارف نکنی ها هر چی میخوای بگو تا بهت بگم........ - ارمان اذیت نکن دیگه خواهش میکنم هر کاری بگی انجام میدم من هیچی نخوندم خوب خودت دیدی که تولدم بود... - بله دیدم که ظهر چه جوری کرم من رو دادی، شما باید تو طول ترم میخونید نه شب امتحان....... حالا برای من بابا بزرگ شده داره نصیحت میکنه ......... - خواهش میکنم جون هر کس که دوست داری ؟ - نمیشه پس حق کسی که نشسته قشنگ خونده چیه ؟ - من که نمیگم همه ی سوال ها رو بگو اون سوال هایی رو که بارمشون از همه بیشتر رو بهم بگو - زیادیت میشه ساحل خانم ...... - باشه نگو..... خیلی ناراحت شدم ..... از اتاقش اومدم بیرون ای خدا چه غلطی بکنم کتاب 300 صفحه ای رو من چه جوری بخونم صداش اومد - ساحل با کله رفتم تو در ....... در رو باز کردم ... - بله ؟ - بیا بشین سوال های امتحانی رو بهت نمیگم ولی با هات کار میکنم هر جایی رو که اشکال داشتی ..... همین هم خوب بود دوست داشتم بپرم تو بغلش .... نشستم روی تخت .... - نه اون جا نشین بیا روی زمین ...... وا این چرا اینجوری میکنه انگار به خودش شک داره ..... نشستم روی زمین اومد نشست کنارم نگاش افتاد به پا هام ...... سرش رو انداخت پایین .. - پاشو برو لباست رو عوض بعد بیا - چرا اون وقت ...... - همین که گفتم پاشو برو زود بیا ......... لباسم لختی بود تازه فهمیدم برای چی چشم هاش برق زد .... چه قدر من خنگم ... - شام خوردی یا برات بیارم ؟ - نه خورم زود باش برو بیا .... نه انگار یه چیزش شده ......
سریع یه بلیزاستین کوتاه سفید با یه شلوار طوسی پوشیدم رفتم تو اتاقشنشستم زمین کنارش ...... چند تا از کتاب ها رو باز کرد ...... - خوب بگو ببینم کجا ها رو اشکال داری برات توضیح بدم ؟ - اشکال هام خیلی زیاد ، یک چیزی بگم من اصلا نخوندم برای فردا - اون دیگه به من ربطی نداره تو که از یک ماه پیش می دونستی فردا امتحان داری چرانخوندی ؟ -ارمان باز شروع کردی - ببین وقت زیادی نداری ساعت 5/3 صبحه فردا ساعت 9 هم امتحان داری ، اگه سوال داری بپرس اگه نداری من بخوابم عجب ادمیه ها حالا یک باز ازش کمک خواستم ... سعی کردم جاهایی رو که خیلی برام سخته رو توضیح بده خیلی قشنگ و با دقت برام توضبح می داد اولش همش حواسم می رفت به صورتش تا حالا ان قدر بهش نزدیک نبودم چشم هاش خیلی خوش رنگه ها ..... لب هاشو نگاه کن وای خدای من ...... - میشه حواست به درس باشه اگه یک بار دیگه به من نگاه کنی دیگه به هیچ سوالی جواب نمیدم فهمیدی یا نه ؟ اه اه ابروم رفت ........ بعضی جاها رو که خوب توضیح نمیداد میفهمیدم که زیاد مهم نیست حدود دو ساعت کامل جا هایی رو که سخت بود رو برام توضیح داد - یه نگاه کن اگه جایی رو اشکال داری بگو - نه دیگه فکر نمیکنم اشکال داشته باشم به نظرت اگه این دو ساعت رو هم بخونم میتونم نمره ی خوبی بگیرم - اینجوری میگی که من سوال ها رو بهت بگم - نه اصلا به جون خودم نه ... فقط میخواستم نظرت رو بدونم .. - حالا بخون شاید موفق شدی !!!!! - باشه دستت درد نکنه ببخشید مزاحم خوابت شدم ها .... من رفتم .... - اگه سوال داشتی من بیدارم برو دقیق یک بار دیگه بخون .... خواستم از اتاق بیام بیرون که صدام کرد - این رو یادت باشه که من این کار رو فقط به خاطر عمو و زن عمو کردم ....بعدشم فقط دلم میخواد کسی بفهمه من و تو نسبت فامیلی داریم اون وقته که .... - اون وقته که چی ؟ - هیچی برو بخون خوابت نبره ها ...... میخواست بگه که فقط این کار برای مامان وبابا انجام داه نه چیز دیگه ....... حالا لازم بود بگی ؟.......... تا ساعت 8 صبح بکوب خوندم طوری که دیگه چشم هام باز نمیشد ولی دیگه خیالم راحت بود یه چیزی هایی بلدم کتاب و جزو ها رو بستم گذاشتم تو کیفم ...... تودستشویی بودم که صدای سبزی خانم اومد دلم میخواست بازم اذیتش کنم ولی یاد تهدید های بابا افتادم که بهم گفت : - اگه یک بار دیگه به صبری خانم کاری داشته باشی همه وسایل مهمت رو ازت میگیرم ...... تصمیم گرفتم که دیگه شیطونی نکنم ولی مگه میشه اخه .......... از دستشویی اومدم بیرون ارمان داشت از پله ها می یومد پایین - سلام سرش رو تکون داد چه بی ادب سلام هم نمیده ...... برگشتم تو اتاقم لباس هامو پوشیدم یک ذره کرم پودر زدم تا رنگ پریدگی صورتم معلوم نباشه مامان و بابا و ارمان داشتند صبحونه میخوردند - سلام - سلام دختر گلم خوبی ؟ - مرسی بابا ، مامان من امروز یه ذره دیر میام خونه میخوام با دوست هام برم بیرون - برو مادر ولی دیگه دیر وقت هم نیای ها من وبابات خونه ی دوستش دعوتیم کلید ماشین رو برداشتم پیش به سوی امتحان ....... سر جلسه خیلی استرس داشتم وقتی سوال های امتحان رو دیدم خیالم راحت شد بلد بودم عجب نامردیه این ارمان هر چی دیش بهش میگم این سوال به نظرم مهمه میگه نه تو امتحان نمیاد ....... یه ذره وقت کم اوردم ولی خیالم راحت بود که نمره ی خوبی میگیرم ..... بیرون دانشگاه منتظر مریم شدم تا بیاد از دور دیدمش داشت با خودش حرف میزد - چته چرا با خودت حرف میزنی - ان شاالله بمیره ، انشالله با خانواده اش بره زیر کامیون ، انشالله از زنش طلاق بگیره ، انشالله بچه دار نشه ، انشالله ... این حرف ها رو داشت به ارمان میگفت - هوی مریم چته چه طرز حرف زدنه - مگه کور بودی ندیدی چه سوال هایی رو داده بود شرط می بندم خودشم بلد نبود حل کنه ...... - خوب حالا چرا نفرین میکنی ؟ نمیدونم چرا برام مهم شده بود هر کس درباره ی ارمان حرف میزد دوست داشتم جوابش رو بدم - حالا تو چرا عصبانی شدی ساحل خانم ؟؟؟؟؟؟؟؟ - هیچی بابا ولش کن بیا بریم سوار ماشین بریم حال کنیمتا ساعت 5/10 بیرون بودیم بعد از این که خرید کردیم رفتیم رستوران شام خوردیم تا مریم رو برسونم شد ساعت 11 شب خوبه مامان بابا مهمونی هستند مگر نه کلی من رو دعوا میکردند به قول سبزی خانم مگه دختر تا ساعت 11 شب بیرون می مونه با سرعت زیاد رانندگی کردم تا زود تر به خونه برسم ماشین رو پارک کردم رفتم داخل ..... ارمان روی مبل نشسته بود داشت با لب تابش ور میرفت ....... - سلام سرش رو برگردوند - میشه بگی تا این موقعه ی شب کجا بودی ؟ - فکر نمیکنم به شما ربطی داشته باشه ها - اره خوب راست میگی به من ربطی نداره تو تا سااعت 12 شب خونه ی دوست پسرتی .... - مواظب حرف زدنت باش ها ارمان خان بیشعور راجب من چه فکری کرده احمق ....... راه افتادم به سمت اتاقم من چه قدر بد بختم که ارمان در باره ی من اینطوری حرف میزنه ...... مانتو رو در اوردم دراز کشیدم روی تختم ...... به این فکر کردم چرا ارمان باید این حرف رو بزنه مگه من چی کار کرده بودم فقط به خاطر این که یک ذره دیر اومده بودم باید این حرف رو بزنه ...... سرم رو گذاشتم روی بالش تا خوابم ببره ....... با صدای موبایلم از خواب پریدم ... نگاهی به ساعت کردم ساعت 5/3 صبح بود دستم رو دراز کردم گوشی رو برداشتم ..... با صدای خشنی گفتم : - بللللللله - سلام خانم خوبی ؟ چه قدر خشن ...... این چی میگه - با کی کار داشتید اقا ؟ - با شما عزیزم عجب ادم هایی پیدا میشن ها نصفه شب زنگ زده چرت و پرت میگه - اقا اشتباه گرفتید قطع کردم .......... دوباره زنگ زد موبایل رو گذاشتم سر سایلنت .... خوابیدم ...... داشتم خواب ارمان رو میدیدم که دستی به صورتم خورد یک دفعه چشم هامو باز کرد صبری خانم جلوم واستاده بود .... بعد از اون اتافاق تصمیم گرفته بودم با هاش خوب رفتار کنم .... - بله کارم داشتید ؟ - سلام دخترم خوبی ؟ اه باز یادم رفت سلام بدم ... - سلام ببخشید اتفاقی افتاده ؟ - پاشو ساحل جان اقا ارمان پشت دره از جام پریدم - پشت دره چی کار داره ؟ - ساحل خانم بابات ..... زد زیر گریه ........ - صبری خانم چی شده حرف بزنید ؟ تا حالا ندیده بودم این طوری گریه کنه ... با صدای بلندی گفتم : - اه صبری خانم حرف بزن دیگه ........ صدای از پشت سر اومد - چرا سر اون بنده خدا داد میزنی ؟ رو گرد به صبری خانم گفت : - میتونید برید لطف کردید بیدارش کردید - ارمان چی شده چرا حرف نمیزنید ؟ - اگه از جات بلند شی میگم لنگ ظهر تو هنوز خوابی نشستم روی تخت ..... - بابات بیمارستانه ؟ - چچچچچییییی - سکته کرده از دیشب بیمارستانه ما به تو نگفتیم .. زدم زیر گریه ...... من دیدم دیشب این طوری حرف زد نگو بابا بیمارستان بوده با گریه گفتم ": - چرا مگه مهمونی نبود چرا سکته کرده - نمیدونم پاشو بریم دریا و فرزاد هم بیمارستانن..... همین طوری رفتم تو راهرو - ساحل کجا ؟ - بیا بریم دیگه تروخدا زود باش دارم می میرم -اینجوری .... اشاره ای به لباسم کرد .. وای ..... - بیا برو ماشین رو روشن کن تا من بیام ...... - چرا این طوری میکنی الان گریه کنی بابات خوب میشه دستم خودم نبود همین طوری داشتم اشک میریختم ....... از اتاق رفت بیرون ........ سریع یه مانتو پوشیدم یه شالم انداختم رو سرم ......... تو ماشین همش گریه کردم ......... - اه بسه دیگه سرم رفت چه قدر گریه میکنی ؟ اصلا حواسم به ارمان نبود دستم رو گذاشتم روی دهنم تا صدای گریه ام رو نشنوه با سرعت زیادی رانندگی میکرد چند بار موبایلش زنگ خورد ولی جوابی نداد .. چشم هامو بستم خدایا اگه برای بابام اتافاقی بیفته من چی کار کنم کاش نمیذاشتم هیچ وقت به اون مهمونی برن ...... - پیاده شو قبل از این که پیاده بشم گفت : - جلوی دریا و مامانت اینطوری گریه نکن باشه ؟ اشک هامو پاک کردم ... سرم رو تکون دادم ........ وارد بیمارستان شدیم ..... وای چه قدر شلوغه ...... از روبرو داشتند یه مرده میاوردن ناخوداگاه سرم گیج رفت نزدیک بود بیفتم که ارمان زیر بازو هامو گرفت - لازم نکرده بری تو بیا ببرمت خونه ؟ - حالم خوبه بریم - میبینم چه قدر خوبه ........ با هم رفتیم سوار اسانسور شدیم .... از دور مامان و دریا رو دیدم که نشسته بودن روی صندلی ...... - مامان ....... - ساحل چته این جا بیمارستانه ها چرا داد میزنی ..... پریدم بغل مامان دوتایی زدیم زیر گریه ........ پرستاره از دور داشت چپ چپ نگامون میکرد - زن عمو خواهش میکنم اروم تر این جا بخشی مهمیه نباید صدا باشه - باشه مادر ، ساحل جان دخترم بیا بشین ..... نشستم روی صندلی .....نگاهم افتاد به دریا اروم اشک میرخت ..... - مامان دکترا ها چی گفتن برای چی سکته کرده ؟ - نمیدونم والا حرفی که نمیزنن ......... - من میخوام بابا رو ببینم - نمیشه دخترم اجازه نمیدن ....... - چرا مامان من میخوام ببینمش ..... راه افتادم به سمت بخش های ویژه ..... کسی از پشت مانتو رو گرفت - چی کار میکنی ؟ کجا میخوای بری ؟ - ولم کن میخوام برم ....... - نمیشه بری .... با صدای بلندی جیغ زدم - گفتم ولم کن لعنتی .......میخوام برم بابام رو ببینم ........ پرستاره صدامون رو شنید اومد جلو ..... - خانم چه خبرتونه اینجا بیمارستانه ها ؟ - خوب باشه من میخوام بابام رو ببینم - عزیزم فعلا نمیشه - چرا میشه میخوام برم - گفتم نمیشه اصلا همه برید بیرون فقط یه همراه باشه کنار مریض ...... دریا اومد جلو - ساحل خانم بیا بریم بیرون - ولم کن دریا ارمان که معلوم بود حسابی کلافه شد به دریا گفت: دریا خانم بیاید همگی برید خونه من میمونم پیش عمو ...... - نه اقا ارمان نمیخواد من خودم میمونم شما مامان و ساحل رو ببرید - من هیج جا نمیام ها بیخود نقشه نکشید من رو ببرید خونه ها دریا تو با مامان برو دیشب این جا بودید خسته اید ..... - اخه خواهر من اگه چیزی لازم باشه تو که نمیتونی کار ها رو انجام بدی - چرا میتونم خوب هم میتونم ........ شما برید با مامان ...... - باشه قبول ولی اگه اتفاقی افتاد سریع خبر بدی ها ..... - باشه قول میدم ...... دریا رفت پیش مامان تا با هم برن خونه - برو مامان و دریا رو برسون - میرم دوباره برمیگردم - نمیخواد برگردی من خودم هستم - باید یه مرد این جا باشه ...... برو بابا حالا تو این موقعیت داره حرف زیادی میزنه ......
تو بیشتر به جای این که مرد باشی نامردی ........
اون ها که رفتند گریه کنان رفتم به سمت نماز خونه ی بیمارستان ........ اول وضو گرفتم بعدش رفتم تو نماز خونه ...... نمیدونم چرا حس کردم با نماز خوندن اروم میشم ..... نمازم که تمام شد رفتم سجده . - خدایا بابام رواز تو میخوام من بدون اون میمیرم قول میدم دیگه نماز بخونم ....خدایا قول میدم ...... از پشت یک نفر مانتوم رو گرفت از سجده بلند شدم - پاشو دختر گلم اخه برای چی اینطوری گریه میکنی... یه زن چادری بود ....... - خانم بابام حالش خوب نیست تروخدا براش دعا کنید .... - عزیزم اونی که اون بالاست همه ی کار ها رو خودش درست میکنه گریه نکن دخترم .... چه قدر با ارامش حرف میزد ... اشک هامو پاک کردم.... - باشه دیگه گریه نمیکنم اما قول بدید که براش دعا کنید... نمیدونم چرا ان قدر داشتم باهاش صمیمی حرف میزدم - باشه عزیزم حالا برو دست و صورتت رو بشور که چشم هات بدجوری قرمز شده بهش لبخندی زدم ..... رفتم دست و صورتم رو شستم برگشتم به بخش .... رو صندلی نشسته بودم که ارمان اومد دستش یک پلاستیک پر از خوراکی بود - چرا برگشتی ؟ - گفتم که برمیگرم بیا بگیر این ها رو برای تو گرفتم ..... کاش برنمیگشتی ....... - من نمیخورم ..... - چرا ؟ از خواب بلند شدی هیچی نخوردی حالا دیگه کم مونده تو بری روی تخت بیمارستان بخوابی ....... روم رو کردم یه طرف دیگه حوصله ی نصیحت های این یکی رو دیگه ندارم .... هر چی صدام کرد جوابش رو ندادم ...... دستم رو گذاشتم روی چشم هام ....... - خدایا خودت کمکش کن ای خدا ....... صدای پرستار که اومد سرم رو بلند کردم داشت ارمان رو صدا میکرد .... خواستم از جام بلند شم که اجازه نداد ....... مسخره ...... دوباره چشم هامو بستم منتظرآرمان شدم تا بیاد .... بعد نیم ساعت اومد ..... چشم هاش قرمز بود یعنی دکتر بهش چی گفته ..... - دکتر چی گفت؟ جوابم رو نداد ... - آرمان با تو هستم ها میگم دکتر چی گفت ...... - بابات زیاد حالش خوب نیست.... باید برای معالجه بره خارج ...... حالش خوب نیست ..... بره خارج ...... این چی داره میگه ...... من اگه بابام رو نبینم میمیرم ...... اومدم حرف بزنم که سرم گیچ رفت دیگه هیچی نفهمیدم ..............

...................................................................
اینم قسمت 1 بود..امیدوارم تا اینجاشو خوشتون اومده باشه..
سپاس و نظر یادتون نره..تا قسمت بعدی خدافظیBig Grin
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان کی گفته من شیطونم....آپدیت شد ..اینم قسمت اخر :-)...حتما بخون 1
پاسخ
 سپاس شده توسط Maryam♥♥ ، Roxanna ، mosaferkocholo ، *!hasti!* ، ღற£ђЯᏙnÅღ ، black queen ، mahru ، yas yasi ، Mahshid80 ، ●◌○Sara○◌● ، جوجه طلاz ، نیلوفرجون.باهوش انجمن ، جوجه کوچول موچولو ، mahdieh82 ، sama00 ، میر شهریار ، _.faaati._ ، zxccxz1 ، anable ، hastiiiiiii ، .::てれさ.Teresa::. ، اکسوال ، Black-queen
آگهی
#2
(05-08-2014، 8:07)یه رهگذر نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
تو هم حال داریا؟
من حال دارم ولی مثل اینکه شما حال خوندن ندارین..

شما هم لطف کن از این ب بعد اگه حال نداری داخل پست ها نرو..
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان کی گفته من شیطونم....آپدیت شد ..اینم قسمت اخر :-)...حتما بخون 1
پاسخ
 سپاس شده توسط Roxanna ، .رونیکا . ، پرییییییییی ، ●◌○Sara○◌●
#3
قسمت 2

خانم ... اروم چشم هامو باز کردم ... این جا دیگه کجاست .... - خوبی ؟ سرم رو تکون دادم ...... وای بابام . یک دفعه بلند شدم سوزن سرم از دستم در اومد - چی کار میکنی تو ؟ دستت رو ببین نگاهم به دستم افتاد ....به جهنم که داره خون میاید از جام بلند شدم بابام داره میمیره من دارم اون وقت من روی تختم ...... از اتاق امدم بیرون .. - خانم کجا داری میری تو حالت خوب نیست صبر کن سرمت رو درست کنم سرم گیچ میرفت ولی اعتنایی نکردم ... - حالم خوبه خانم بذارید من برم بابام حالش خوب نیست - عزیزم تو فشارت پایین نباید از جات تکون بخوری رگ دستتم که خونریزی کرده ... همکارام به بابات رسیدگی میکنند اره دیدم چه قدر رسیدگی میکنند - خانم با تو هستم ها حداقل بذار دادشت بیاد ....... من رو دعوا میکنه ها من که داداش ندارم - داداشم ؟؟؟؟؟؟ - اره دیگه اون پسر خوشگله ..... خاک برسرش نکنن چه چشم های هیز هم داره ......... اول به سالن نگاه کردم این اون بخشی نبود کمه بابا توش بود .از یک نفر پرسیدم بخش قلب کجاست چون سرم گیچ میرفت مجبور شدم سوار اسانسور بشم . - خانم دستتون .... فکر کنم خونریزی کرده ها .... یه دکتر ژیگول بود جوابش رو ندادم . اومد نزدیک تر ..... - اجازه بدید کمکتون کنم ...... اه چرا نمیرسه ..... - نه اقا نمیخوام همه ی مانتو پر از خون شده بود ولی برام مهم نبود ...... از اسانسور اومدم بیرون .... از دور ارمان رو دیدم سرش رو تکیه دادم به دیوار .... رفتم نزدیک تر ...... - بابام کجاست ؟ میخوام ببنمش روش رو برگردوند چشم هاش گرد شد - تو چرا .. چرا لباسات خونیه ... مگه به پرستاره نگفتم نیای بالا ... - نمیشنوی میگم بابام کجاست ؟ - چته اروم تر حا لش یک ذره بهتره نگران نباش به بابا زنگ زدم داره کار هاش درست میکنه ...... - یعنی واقعا باید بره خارج - دکتراش این رو میگن .... - پس منم باید باهاش برم یک دفعه جدی شد - تو مگه دانشگاه نداری ؟ انگار یادت رفته نبید سر کلاس من غیبت کنی .... برو بابا باز جوگیر شد - نمیشه بابام رو ببینم ... - چرا اما اول بیا برو دستت رو پانسمان کنند بابات تو این طوری ببینه دوباره سکته میکنه که .... - باشه ......... بعد از این که بابام رو دیدم یک ذره حالم بهتر شد
نمیتونست حرف بزنه ولی با نگاهش با هم حرف زد ...

در عرض ده روز ارمان سفر جور کردن بابا به خارج رو فراهم کرد ..... یه بلیط برای بابا گرفته بود یه بلیط برای مامان ... کاش میشد منم با هاش میرفتم ...... شبی که میخواستن برن از بعد از ظهرش من شروع کردم به گریه کردن ..... قرار شده بود دریا هر چند شب با فرزاد بیان این جا بخوابن ........ ای خدا کاش این آرمان زورگو هم باهاشون میرفت..... یعنی میشه بابام خوب بشه اخه من چه جوری طاقت بیارم چند ماه مامان و بابا رو نبینم خدایا خودت کمکم کن ... با صدای در از فکر و خیال اومدم بیرون ...... صدای مامان بود اومده خداحافظی دوست نداشتم من رو با این چشم های گریون ببینه - مامان شما برید پایین من الان میام .... - باشه دخترم پس زود باش داریم میریم فرودگاه ها میترسم بابات زود تر برسه زشته امبولانس از ما زود تر برسه ها........... - اومدم مامان جان ...... رفتم جلوی اینه چشم هام بدجور قرمز شده بود مجبور شدم یه ذره کرم پودر بزنم یه مانتوی مشکی پوشیدم با یه شال سرمه ای ........ کیفم رو برداشتم رفتم پایین .... همه تو حیاط منتظر من بودند . - ببخشید همگی منتظر من موندید ارمان چپ چپ نگاهم کرد خدا یعنی من از امشب باید با این گوریل تنها باشم!!!!!!!!! خدا پدر این صبری خانم رو بیامرزه که قرار پیش من بمونه ..... قرار شد دریا و فزاد با ماشین خودشون بیان , من و مامان هم با ماشین ارمان بریم ...... تو ماشین مامان کلی سفارش کرد که آرمان مواظب من باشه ..... در گوش مامانم اروم طوری که آرمان نفهمه گفتم : - مامان تروخدا به این آرمان بگو به من گیر نده ها هی نگه این کار رو بکن اون کار رو بکن ..... - تو اذیت نکنی اون ترو خدا اذیت نمیکنه ..... - مامان ...... - شوخی کردم دختر قشنگم ولی جدا از شوخی آرمان به من قول داده برات برادر خوبی باشه من اول ترو به خدا بعد هم به آرمان میسپرم باشه عزیزم ؟ دریا و فرزاد هم که هستن ....... من نمیخوام آرمان برادرم باشه !!!!!!!!!!!!!! برای این که ناراحتش نکنم قبول کردم ..... - مامانی تروخدا مواظب بابا باشید ها ....... - باشه عزیزم نگران نباش مطمئن باش زود زود خوب میشه ........ انگار داشت بچه گول میزد ...... وقتی خواستم بابا خداحافظی کنم سعی میکردم که گریه نکنم ولی مگه میشد اخر سرم طوری گریه کردم که صداش تافرودگاه های دیگه هم رفت ....... موقع برگشت تو ماشین با آرمان تنها بودم یک آهنگ غمگین هم گذاشته بود من که ناخواسته گریه ام می یومد حالا با این آهنگ شرشر اشک هام می یومد درگیر رویای تو ام ، منو دوباره خواب کن دنیا اگه تنهات گذاشت ، تو منو انتخاب کن... دلت از آرزوی من ، انگار بی خبر نبود حتی تو تصمیمای من ، چشمات بی اثر نبود... خواستم بهت چیزی نگم ، تا با چشام خواهش کنم درا رو بستم روت تا ، احساس آرامش کنم... باور نمی کنم ولی ، انگار غرور من شکست اگه دلت می خواد بری ، اصرار من بی فایده است... هرکاری می کنه دلم ، تا بغضمو پنهون کنه چی می تونه فکر تو رو ، از سر من بیرون کنه؟؟؟ یا داغ رو دلم بزار ، یا که از عشقت کم نکن تمام تو سهم منه ، به کم قانعم نکن... خواستم بهت چیزی نگم ، تا با چشام خواهش کنم درا رو بستم روت تا ، احساس آرامش کنم... باور نمی کنم ولی ، انگار غرور من شکست اگه دلت می خواد بری ، اصرار من بی فایده است ... - اه بسه دیگه چه قدر گریه میکنی ؟ بابات که حالش خوب بود تا چشم بهم بزنی اومدن اگه بابای خودشم بود همین حرف رو میزد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ - خوب شام چی میخوری ؟ بریم بیرون؟ - من هیچ جا با تو نمیام .... - بسم الله باز شروع کرد ؟؟؟؟؟؟ - آرمان حوصله ندارم ها بریم خونه صبری خانم شام درست کرده ..... دور زد به سمت خونه .... وقتی رسیدیم در ماشین رو محکم بستم پیاده شدم .... اروم شنیدم که میگفت : - دختر ی دیوانه زد در عزیز رو شکست ..... خنده ام گرفت راست میگفت تمام عصبانیتم رو سر در بیچاره در اوردم ..... صبری خانم تو اشپزخونه داشت شام رو آماده میکرد ..... - سلام برگشت چشم های اونم قرمز بود معلوم بود گریه کرده - سلام دخترم به سلامتی مامان و بابا رفتن ....... - اره صبری خانم - باشه بیاید شام رو آماده کردم - شما بخورید من کارم طول میکشه - پس به آقا میگم منتظر بمونه تا شما هم بیاید ....... رفتم وضو گرفتم بعدش رفتم تو اتاق لباس هامو عوض کردم .....
بعد از مریضی بابا تصمیم گرفته بودم که همه ی نماز هامو بخونم تا خدا بیشتر بهم کمک کنه ....

یک هفته از رفتن مامان و بابا میگذشت دیگه کم کم داشتم به نبودنشون عادت میکردم .. همین که از مامان میشنیدم بابا حالش داره بهتر میشه برام کافی بود .... داشتم جزو هامو نگاه میکردم که گوشیم زنگ خورد .... شماره اش نا آشنا بود .... - بله ؟ - سلام خانم خوش اخلاق ..... - شما ؟ - دستت درد نکنه دیگه من رو نمیشناسی ده روز پیش زنگ زدم یادت نمیاد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ اهان این همون پسر منگولست که زنگ زد من رو بیدار کرد نصفه شب .. - کارتون رو بگید ؟ - وای باز که تو خشن حرف زدی ؟ - اقای محترم زنگ زدی به من میگی تو خشنی ..... خدا همه ی مریض های اسلام رو شفا بده...... تلفن رو قطع کردم ........ دوباره زنگ زد .... اه اگه گذاشت درس بخونم الان فردا آرمان پدر من رو در میاره.................. جواب دادم .... - آقا لطفا مزاحم نشو من درس دارم ...... - ای جونم داشتی درس میخوندی ... خوب کی قرار بذاریم همو ببنیم .... - چی داری برای خودت قرار میذاری منم اصلا شما رو نمیشناسم چه برسه به این که بخوابم قرار بذارم ......اگه یک بار دیگه مزاحم بشی من میدونم و تو ...... قطع کردم گوشیم رو هم گذاشتم سر سایلنت .... صدای ترمز ماشین آرمان اومد .... وای عزائیل اومد ... کم کم داشتم بهش یه حسی پیدا میکردم ... نمیدونم چه حسی بود ولی خدا کنه حس عاشق شدن نباشه که اصلا مرد زندگی نیست ...... تاپم رو با یه بلیز استین بلند عوض کردم ....... رفتم پایین .... - سبزی خانم ؟؟؟؟؟؟ از آشپزخونه سرش رو آورد بیرون ..... - الهی فدات بشم ساحل جان چند وقت بود به من نگفته بود سبزی خانم ...... خندیدم راست میگفت ..... - شام چی داریم ؟ - کوکو سبزی درست کردم ..... اخ جون غذایی که دوست دارم ......... اروم طوری که صدام بلند نباشه گفتم : - این بچه ژیگول کجاست .. - کی رو میگی مادر ؟ - آرمان خوش اخلاق رو میگنم دیگه ..... صدایی از پشت اومد ........ - من اینجام کاری داری ؟ وای یا خدا این از کجا پیداش شد .... برگشتم .....به به پسر عمو چه تیپی زده معلومه با دوست دختر جونش بیرون بوده!!!!!!!!!11111111 یه بلیز تنگ مشکی تنش بود با یه شلوار خوش رنگ معلوم بود از اون گرون هاست ... برای اولین بار یقه اش باز بود یک گردنبد خوشگل هم انداخته بود گردنش ... - دید زدنت تموم شد ..... صبری خانم خندید ...... پرو عجب هیکلی داره ها خوش به حال زنش ....... - کی گفته من دارم تو رو دید میزنم ...... - دروغ میگی چشم هات برق میزنه حالا عیبی نداره همه بهم میگن خیلی خوشگلم اتفاقا الان تو کوچه دختر بازور میخواست بهم شماره بده ابرو هاش داد بالا .... - چه اعتماد به نفسی داره ماشاالله ...... رفتم تو اشپزخونه نشستم پشت میز ... ان قدر گرسنه ام بود که اصلا نفهمیدم چه جوری غذارو خوردم عین این ندید بدید ها .... آرمان طبق معمول داشت چپ چپ نگاهم میکرد . عجب بدبختی گیر کردم ها تو خونه ی خودم هم نمیتونم راحت غذا بخورم ... با کمک صبری خانم ظرف ها رو شستم ....... - ساحل جان من میتونم چند روز برم خونه اخه دخترم میخواد زایمان کنه .. - باشه اشکال نداره برید به دریا میگم بیاد چند روز این جا ..... برگشتم تو اتاقم موبایلم رو چک کردم تا میس کال داشتم از اون مزاحمه چند تا هم اسمس .... همه ی اسمس هاش چرت و پرت بود ... عجب سریشی هست ها ول کن نیست ........ اسمس دادم - لطفا مزاحم نشید دیگه ...
دوباره زنگ زد خواستم جواب بدم که صدای در اتاقم اومد حتما آرمانه .....

گوشیم رو انداختم روی تخت ..... - بله ؟ - میتونم بیام تو ؟ - اره اومد تو اتاق لباس هاشو عوض کرده بود یه تیشرت سرمه ای پوشیده بود با یه شلوار ورزش مشکی ...... - کارم داشتی ؟ - ورق4A داری ؟ - اره دارم چند تا بدم؟ - 4 تا بده ؟ وای نکنه امتحان داریم رفتم از تو کمدم چند تا ورق اوردم بیرون ....... - بیا - زیاده فقط 4 تا برگه میخواستم - من دارم اگه بازم خواستی بگو ....... موقع که خواست بره صداش کردم ... - آرمان ؟ - هان ؟ بی ادب ..... - فردا امتحان داریم ؟ - به نظرت باید جواب بدم ؟ - حالا بگو دیگه ...... سرش رو تکون داد که یعنی اره ........... ای خدا این چه قدر امتحان میگیره .. دراز کشیدم روی تختم جزوه ها رو مرور کردم خوبه فهمیدم امتحان داریم ها مگرنه ضایع میشدم فردا ...... گوشیم رو برداشتم چند تا میس کال داشتم دوباره ای بابا یارو انگار کار و زندگی نداره .......... ساعت داشت حدود 3 رو نشون میداد ولی من همچنان داشتم جزو ها رو میخوندم دوست نداشتم جلوی آرمان ضایع بشم ...... یه دفعه یه فکر شیطونی اومد تو ذهنم ....... اروم رفتم تو سالن آرمان بیدار نبود ........... دراتاقش رو ارم باز کردم خواب بود ، اخ جون پس میتونم نقشه ام رو عملی کنم زیر تختش چند تا برگه بود یعنی همون سوال های امتحانیه ؟ رفتم جلوتر ورق خالی بود اه چه قدر ضایع شدم .... باید دنبال سوال ها بگردم ببینم کجاست .... داشتم دنبال سوال ها میگشتم که یک دفعه تکون خورد نزدیک بود سکته کنم ... هر چی گشتم نبود نا امید شدم .. بذار ساعتش رو بردارم صبح خواب بمونه ........ ساعتش رو برداشتم بردم تو اتاق وقتی درستش کردم دوباره گذاشتم سر جاش ....... اخ .... ساحل خانم گل کاشتی ایول بگیر با خیال راحت بخواب که صبح آقا ارمان سر کلاس نمیره .... با صدای داد آرمان از خواب بیدار شدم .... وای خودمم خواب موندم که الان ارمان حتما میفهمه من ساعتش رو دست کاری کردم ......... صدای صبری خانم می یومد که هی بهش میگفت اروم باش ........ لباس هامو عوض کردم رفتم پایین ........ خیلی خونسرد سلام دادم - سلام چه خبرته خونه رو گذاشتی روی سرت - تو به ساعت من دست زدی ؟ - نه چه طور مگه؟ - منم باور کردم که تو بهش دست نزدی چرا نرفتی سر کلاس ؟ - خوب خواب موندم دیگه ؟ - اره جون خودت خواب موندی یا گفتی حالا که قرار آرمان خواب بمونه منم بگیرم با خیال راحت بخوابم ..... - برو بابا خدا شفات بده ...... رفت تو اتاقش در رو هم محکم بست ........ معلوم نیست این به کی رفته انقدر بد اخلاقه ..... - صبری خانم شما مگه قرار نبود برید ؟ - چرا مادر ولی میترسم شما هارو تنها بذارم میترسم بزنیدهمدیگر رو بکشید - سبزی خانم داشتیم این روانیه به من چه ؟ - خوب مادر حق داره به کلاسش نرسیده راستی تو دانشجوی آرمانی ؟ - اره صبری خانم ولی خواهش میکنم به هیچ کس نگید ها - باشه دخترم من دیگه برم دیر شد - برو خیالت راحت ........ بیچاره غذای ظهر هم گذاشته بود ......... یه زنگی به مامان زد تا حالشون رو بپرسم ....... بعد از تلفن آرمان با اخم از اتاقش اومد بیرون رفت .......... وقتی عصبانی میشد خوشگل تر میشد ....
با خودم گفتم حالا که تنهام بذار منم برم بیرون ......
از بیرون که اومدم باز با ارمان دعوام شد چه گیری میده چرا مانتوت کوتاه ، چرا شالت عقب رفته ، چرا شلوار تنگ میپوشی یکی نیست به این بگه به تو چه ؟؟؟؟؟ گیر هایی که تا حالا مامان و بابام بهم نگفته بودن این داشت تذکر میداد شایدم با گشت ارشاد دستش تو یه کاسه است .. بلاخره اون مزاحمه موفق شد یه چند کلمه با من حرف بزنه اخر سرم ازم قول گرفت که با هم بریم بیرون بیچاره نمیدونه من گذاشتمش سر کار .... حالا که بیکارم بذار برای تفریح با هاش دوست بشم ... ان قدر که خسته بودم زود خوابم برد .... قبل از خوابم در رو قفل کردم هر چی باشه الان اون و من تنها تو خونه ایم این دریا هم هی عشوه های شتری میاد - نه امشب نمیتونیم بیایم اخه خونه ی مادر شوهرم دعوتیم ای شوهر ذلیل ..... وای اگه بچه های دانشگاه بفهمن من با استاد گرامیشون آرمان خان شب تنها یه جا بودم چه حالی بهشون دست میده الان هر دختر دیگه ای بود هی عشوه میومد که من شب تنها میترسم بخوابم ایول به خودم که نترسم اگه ارمان پاشو از در بذار تو چفت پا اومدم تو صورتش با این فکر و خیال ها خوابم برد با دل درد از خواب پریدم اه لعنتی الان اخه وقتش بود ؟؟؟؟ من دیدم از سر شب حالم بده نگو میخواست این بلا سرم بیاد از جام بلند شدم خوبه حالا خراب کاری نشده رفتم تو کمدم رو نگاه کردم اون وسیله ای رو که میخواستم نداشتم ....... ای به خشکی شانس حالا چه غلطی بکنم ..... صبری خانم که نیست به اون بگم بره بخره ...... رفتم تو اتاق مامان تا شاید اون جا پیدا کنم ولی نبود که نبود ........ یه نگاهی به پایین انداختم همه ی چراغ ها خاموش بود خوب خدا رو شکر آرمان خوابه میتونم برم بخرم ساعتم رو نگاه کردم نزدیک یک بود ...... مجبورم برم بخرم دیگه تا صبح که نمیتونم تحمل کنم ...... از زور دل درد نمیتونستم تکون بخورم ... یه مانتو پوشیدم یه شالم انداختم روی سرم با همون شلوار ورزش که تنم بود سوییچ ماشین رو برداشتم از پله ها اروم اومدم پایین این پسره بلنده شه نمیذاره من جهنمم برم ...... خواستم در رو اروم باز کنم که صداش اومد ..... یه متر پریدم بالا دیوانه تو تاریکی نشسته .............
خدایا یه لطفی بکن همه ی مریض ها رو شفا بده اخه ادم با عقل که تو تاریکی نمیشینه ........- کجا با سلامتی ؟ شما که تازه از بیرون تشریف اوردید برای موضوع صبح با هاش قهر بودم جوابش رو ندادم ..... - مگه با تو نیستم ؟ کرم شدی ؟ - آرمان حرف دهنتو بفهم ها هر چی هیچی نمیگم بیتربیت تر میشی میخوام برم بیرون کار دارم - چی کار داری نصفه شبی ؟ چپ چپ نگاش کردم همین مونده بهش بگم میخوام برم چی بخرم - کارم دارم به تو هم مربوط نمیشه - اه جدی خوبه گفتی یعنی الان خانواده ات اگه بودن میذاشتن نصفه شبی بری بیرون .... - آرمان من اصلا اعصاب ندارم ها بیا برو کنار میخوام برم ...... - من به شما اجازه نمیدم این وقت شب بری بیرون ..... ای خدا عجب بدبختی گیر کردم ها ای مامان بابا کجایید ...... - من به اجازه ی تو احتیاجی ندارم بیا برو کنار حالم خوب نیست ..... - مسئولیت تو الان به عهده ی منه منم اجازه نمیدم بری بیرون هر چی میخوای فردا بخر الان هم بیا برو تو اتاقت تا اون روی سگ من رو بالا نیاوردی .... گریه ام گرفته بود من چه قدر بدبختم گیراین افتادم ..... - آرمان ازت خواهش میکنم برو کنار بذار برم کار دارم نمیتونم تا صبح تحمل کنم - ای طرف اگه بخوادد تا صبح تحمل میکنه ........ لعنتی فکر کرده میخوام برم خونه ی کسی ...... بیشعور .... زدم زیر گریه ...... - خیلی بیشعوری ارمان خیلی ..... من میخواستم برم از دارخونه چیزی بخرم ..... احمق انگار تازه به خودش اومده که چه حرفی زده ... - قرص میخوای ؟ بگو خودم میرم الان میگیرم شاید اصلا داشته باشم بگو چه قرصی میخوای با گریه گفتم : - نه خیر قرص نمیخوام بذار برم - تو بگو چی میخوای ؟ شاید من داشته باشم ...... اه عجب خریه نمیفهمه من چی میخوام . اخه مگه تو میشی که داشته باشی ...... سرم رو انداختم پایین .... - نوار ....... میخوام چشم هاش گرد شد من نمیدونم این چه جوری با این عقل پوکش استاد دانشگاه شده با لحن اروم تری گفت : - خوب از اول میگفتی صبر کن خودم میرم میگیرم نری بیرون ها .... انگار من بچه ی کوچلو هستم که میگه نری بیرون ها ..... ابروم جلوش رفت حالا دیگه چه جوری تو چشم هاش نگاه کنم ... بعد از نیم ساعت اومد از صدای ترمز ماشینش فهمیدم .... ای خدا ابروم رفت ..... صدای در اتاقم اومد با صدای ارومی گفتم بفرمایید . نمیدونم چه جوری فهمید من که خودم صدای خودم رو نشنیدم گوشاش تیزه که میفهمه ما سر کلاس تقلب می کنیم ... - بیا بگیر من میرم تو اتاقم اگه کار داشتی صدام کن .... - بذار رو زمین بر میدارم .... معلوم بود خنده اش گرفته .... - باشه ... حیف که خجالت میکشم مگر نه با همون پلاستیک میزدم تو صورتش ....
وقتی رفت پلاستیک رو برداشتم معلومه تا حالا هم از این چیز ها نخریده ناشیه که رفته 10 بسته خریده ...صبحش با دل درد زیاد از خواب بیدار شدم .... از ترس اینکه با آرمان رو به رو نشم نرفتم پایین صورتم رو شستم دوباره برگشتم تو اتاق .... خوب امروز با هاش کلاس ندارم ها مگر نه حسابی ضایع میشدم ...... از تو کولم یک کیک دراوردم خوردم ...... حیاط رو نگاه کردم آرمان هنوز نرفته بود ......... ای تو روحت حالا موقع هایی که نباید تو خونه باش تو خونه است ...... رو تخت دراز کشیدم شروع کردم به اسمس بازی کردن ...... مهران همش میگفت میخوام ببینمت ...... داشتم اسمس بازی میکردم که در اتاق زده شد یا بسم الله نکنه آرمانه اگه اون باشه چه غلطی کنم چه جوری میتونم تو چشم هاش نگاه کنم با این ابرو ریزی که کردم - ساحل ..... ساحل جان بیداری؟؟؟؟؟؟؟ اخیش دریا است ....... - بیا تو به به خانم چه تیپی زده!!!!!!!!!!! - سلام دریا خانم گل بابا تو که کشتی خودتو ان قدر خوشگل کردی - لوس خوبی ؟ آرمان بهم زنگ زده گفت حالت خوب نیست چته چیزی شده ؟ براش گفتم برای چی حالام خوب نیست - خاک بر سرت نکنه ساحال آرمان از کجا فهمیده تو حالت خوب نیست ابرو ی ما رو بردی یه وقت جلوش سوتی ندی ها ........ خوبه نگفتم دیشب آقا رفته باقالی خرید مگر نه من رو کشته بود ...... - وای دریا کشتی من روعین مامان بزرگ ها هی نصیحت کن همچین میگی انگار مرد ها از چیز ها سر در نمیارن ..... - حالا بر فرض که سر در بیارن حیای تو کجا رفته ؟؟؟؟؟؟؟؟ ...... - هیش مامان بزرگ حیامو گربه برده بین بچه هاش تقسیم کرده ..... راستی با مامان تازه حرف زدم حالش خوب بود بابا هم خیلی بهتره شده بود - اره خدا رو شکر دیروز زن عمو زنگ زد گفت حالش خیلی خوبه ... ساحل کاری با من نداری من برم همچین آرمان گفت حالت خوب نیست گفتم الان رو به موتی ..... - مسخره آرمان غلط کرد گفت تو باید به حرف اون گوش بدی؟؟؟؟؟ شب نمیای ؟ - چرا شب میام با فرزاد این جا میخوابیم ....... یه وقت به خودت زحمت ندی شام درست کنی ها ... - خیلی لوسی دریا من ان قدر دل و کمرم درد میکنه اصلا نمیتونم از جام بلند شم یه نگاهی به خودم کردم قیافه ام عین مرده ها شده بود یه ذره به خودم رو رسیدم نشستم جلوی اینه خودم رو اصلاح کردم ...... به به چه خوشگل شدم چون پوست صورتم روشن بود زیاد معلوم نمیشد که اصلاح کردم .... رفتم تو راهرو اثری از آرمان نبود صدای شر شر اب می یومد ... اخ جون آوار مرگش رفته حموم سریع لباس پوشیدم رفتم سرکوچه کلی برای خودم چرت و پرت خریدم از لواشک و چیبس و پفک و اب میوه , چند مدل هم کیک خریدم ..... سریع برگشتم خونه خدا رو شکر آقا هنوز تو حموم بود .... معلوم نیست چی کار میکنه ؟؟؟؟؟؟؟؟ مثل دختر ها میمونه پفک رو بازکردم اخ جون عین این حامله ها با شوق و ذوق خوردم .... دستم رو گذاشتم روی شکمم ... مامانی دلت پفک میخواست نه بیا بخور یه وقت ضعف نکنی لب تاب رو روش کردم یه فیلم باحال گذاشتم دیدم .... اه اه صحنه ی های +18 سال اومد مثل بچه ها که نباید از این چیز ها ببینن هی دستم رو میذاشتم جلوی چشمم دوباره میدیدم ساعت دو و نیم بود که زنگ ایفن زده شد از پنجره نگاه کردم پیک موتوری غذا آورده بود .... ووووویی الان میاد بالا سریع صدای لب تابو کم کردم حالا الان عین خر سرشو میندازه میاد تو با این صحنه های قشنگ روبه رو میشه !!!!!!!!!! از فکر هایی که تو ی ذهنم می یومد خنده ام می گرفت ........ همین طور که حدس زدم اومد بالا هر چی در زد در رو باز نکرد وای چه قدر من ضایع ام ...... بعد از چند دقیقه رفت .... حتما فکر کرده خوابیدم .... فیلم که تموم شد خوابم گرفت ته معده ام ضعف میرفت ولی خوابیدم ....... با صدای زنگ گوشیم از خواب پریدم ...... اگه گذاشتن منه بدبخت یک ذره بخوابم .... - بله؟؟؟؟؟؟؟/ - سلام عزیزم خوبی ؟ یه ذره فکر کردم ببینم کیه یادم افتاد مهرانه .. - سلام مرسی ..... - چرا صدات این جوریه گلم ؟ - به خاطر این که خواب بودم با اجازه تون شما من رو بیدار کردی ؟ - جدی خواب بود ؟؟؟؟؟ ساعته 8 شبه ها ...... وای خاک بر سرم من چه قدر خوابیدم ....... - کارم داشتی ؟ - اره میخواستم شام بریم بیرون با هم ... - امشب ؟ من نمیتونم بیام بعدشم اصلا کی گفته من و شما باید با هم بریم بیرون ... - وای که چه قدر بد اخلاقی تو خوب فردا ناهار با هم بریم خوبه ؟ - باید فکر کنم من تا ساعت 1 دانشگاه کلاس دارم اگه خواستم بیام خبر میدم - باشه عزیزم راستی از اسمس ها خوشت اومد ؟؟؟؟؟ یاد اسمس هاش افتادم خاک بر سر بی حیا چه اسمس هایی داده بود با اینکه خودم از اسمس ها داشتم ولی اصلا خودش نمیومد که یه پسر غریبه همچین اسمس هایی برام بفرسته ..... - اقا ی محترم من اصلا از این اسمس هاتون خوشم نیومد ها یک ذره با ادب تر بفرستید - تو جون بخواه چشم ......... - من باید برم کار دارم بای ....... نذاشتم بیچاره حرفش رو بزنه سریع قطع کردم ....... انگار من از پشت کوه اومدم میخواد خرم کنه ....... صدای دریا می یومد ...... کاش میتونستم برم پایین ... ولی اگه برم چه جوری تو چشم های آرمان نگاه کنم به اندازه ی کافی ابرو رفت ...... جزه هامو در آوردم که بخونم حداقل فردا سر کلاسش ضایع نشم ... سرم تو جزه بود که دریا عین خر اومد تو ..... - دریا جان میشه بگی به شما یاد دادن قبل اومدن در بزنی یا نه ؟ خندید ....... - یاد دادن دیگه خواهر پاشو بیا شام سرد شد - من نمیام سیرم شما بخورید ؟ - چرا اون وقت ؟ آرمان گفت نهار هم نخوردی ... وای این آرمان هم برای خودش جاسوس شده هی کار های من رو به دریا میگه . - پاشو بیا لوس نشو دیگه ...... - نمیام دیگه تو برو ...... - حالت خوب نیست باید چیزی بخوری ها مگر نه سکته میکنی بدبخت ......... - بیا برو خانم دکتر .... از گشنگی داشتم می مردم ولی حوصله ی نگا های آرمان رو نداشتم .. از تو پلاستیک یه بسته لواشک در اوردم با کاتری که روی میزم بود باز کردم شروع کردم به خوردن .... به به چه خوش مزه است ..... هنسفری رو از روی میز عسلی برداشتم گذاشتم تو گوشم از تو موبایلم یه اهنگ باحال انتخاب کردم ... صداش رو هم تا اخر زیاد کردم ........ ساعت راسه دوئه ، حواسم به توئه ، چشام دنبال تو میدوئه… همه کارات نوئه که مخصوص توئه ، با تو همه چی ضربدر دوئه… فکرم باهات عوض شده ، امسالم باز عشقت مده حتی اگه بگی برو ، من میخوامت بازم تورو… ساعت راسه دوئه حواسم به توئه چشام دنبال تو میدوئه همه کارات نوئه که مخصوص توئه با تو همه چی ضربدر دوئه ساعت راس دوئه … ساعت راس دوئه ساعت راس دوئه … ساعت راس دوئه ساعت راس دوئه … ساعت راس دوئه ساعت راسه دوئه حواس من به توئه بازم چشمام داره دنبالت میدوئه همه ی کارات نوئه که مخصوص توئه ، با تو هرچی که هست همیشه ضربدر دوئه… ساعت راسه دوئه ، حواسم به توئه ، چشام دنبال تو میدوئه… همه کارات نوئه که مخصوص توئه ، با تو همه چی ضربدر دوئه… مگه میشه این عشق واسم عادی بشه؟ نه نمیشه نمیشه! با صدای بلند تو هم بهم بگو : نمیشه نمیشه! فکرم باهات عوض شده ، امسالم باز عشقت مده. حتی اگه بگی برو من میخوامت بازم تورو… ساعت راسه دوئه حواسم به توئه چشام دنبال تو میدوئه همه کارات نوئه که مخصوص توئه با تو همه چی ضربدر دوئه ساعت راسه دوئه حواسم به توئه چشام دنبال تو میدوئه همه کارات نوئه که مخصوص توئه با تو همه چی ضربدر دوئه ساعت راس دوئه … ساعت راس دوئه ساعت راس دوئه … ساعت راس دوئه ساعت راس دوئه … ساعت راس دوئه وای که چه آهنگ باحالیه عاشقشم ........ همین که از روی تخت برگشتم به سمت دیگه آرمان رو جلوم دیدم نفهمیدم چه جوری بلند شدم .......
عین جن اومد ه تو اتاق نمیگه من سکته میکنم بی زن می مونه !!!!!!- تواین جا چی کار میکنی ؟ بهت یاد ندادن میخوای وارد اتاقی بشی در بزنی - این مسخره بازی ها یعنی چی که نمیای پایی از دیشب همش تو اتاقی ؟ وای یادشه یعنی ؟ - جواب من رو بده ؟ - من در زدم ولی تو کر بودی نشنیدی ...... پاشو بیا پایین - نمیخوام بیام سیرم - ان قدر این چرت و پرت ها رو بخور تا بمیری ...... رفت در رو هم محکم بست ..... وا این چشه چرا همچین کرد ...... خوب لباس استین بلند تنم بود ها مگر نه باز سوتی میدادم ..... نزدیک یه ساعت با مریم حرف زدم بهش گفتم مهران ازم خواسته باهاش برم بیرون .... اونم که عاشق پسرا ........ تا اخر شب دریا چند بار اومد بالا من رو راضی کنه که غذا بخورم ولی نخوردم که نخوردم ........ ساعت رو گذاشتم که یک ذره زود تر بیدار شم جزو ها رو بخونم ... با صدای زنگ ساعت از خواب پریدم ..... رفتم پایین از پله ها که میرفتم پایین همش احساس میکردم سرم داره گیچ میره ولی بهش اعتنایی نکردم ........ رفتم دستشویی کار که تموم شد برگشتم به اتاقم تا حاضر بشم ..... یه مانتوی تیره پوشیدم حالا تو این موقعیت روشن نپوشم بهتره !!!!!!!!!!!!! یه آرایش متناسب با رنگ مانتوم کردم .... یه خط چشم مشکی کشیدم یه ذره هم سایه ی طوسی هم زدم که هم رنگ چشم ها بود ,رژگونه هم زدم ؛ حالا نوبتی هم که باشه نوبت رژ از تو کشوییم یه رژکالباسی رنگ برداشتم زدم .... وای الان باز دیر میرسم ها .... الهی قربون خودم برم که ان قدر خوشگلم ........ از آینه دل کندم رفتم پایین .... دریا بیدار بود تنها تو آشپزخونه داشت چایی دم میکرد - سلام صبح بخیر - سلام عزیزم خوبی ؟ بهتری دلت خوب شد ؟ - بهترم اما حس میکنم سرم گیچ میره ..... - رنگت خیلی پریده بیا صبحونه بخور ..... داشتم صبحونه میخوردم که نگاهم به گردنش افتاد ...... یه دفعه شیطون شدم ...... - دریا چرا گردنت کبوده ؟ هل شد....... - گردنم چیز.... اهان الان خورد به در کابینت ..... - در کابینت اون وقت ببخشید میشه بگید چه جوری خورد که این جوری کبود شد ؟ - اه ساحل یه جوری خورد دیگه - منم که عر عر اصلا نفهمیدم ...... میگم این فرزاد بهش نمیاد وحشی باشه ها؟؟؟؟؟؟؟ ..... صورتش سرخ شد .... الهی قربونش برم که عین رنگ گوجه شد - ساحل خجالت بکش ............ - بابا مگه چیه خوب زنشی دوست داره اینطوری بوست کنه مگه بده.... - بسه دیگه ..... - وای دریا منم خیلی دوست دارم شوهر آینه ام اینطوری بوسم کنه ها .... دوست دارم همه جام کبود باشه خوب نه مزه میده ....... یک دفعه سرفه کرد ....... - چت شد تو یک دفعه بابا خجالت نداره که تازه خیلی هم خوبه بعضی اوقات گردن مامان هم کبود میشه برای این که بابا خیلی شیطون مگه نه ؟.... هی چشم غره میرفت ...... - وا تو چرا همچی میکنی ؟ چرا چشم هاتو عین یوز پلنگ میکنی ؟ وای دریا خیلی کمرم در میاد هر ماه فقط دلم درد میگرفت ولی این ماه کمرم خیلی درد میاد لباس هام هی ......
باز صدای سرفه اومد ولی این دفعه صدای سرفه ی دریا نبود ...وای بازم سوتی ........ تا سه نشه بازی نشه خدا سومیش رو به خیر بگذرونه برگشتم خاک برسرم دو دستی یعنی این همه مدت آرمان داشت حرف هامو گوش میکرد ...... پس بگو چرا دریا هی چشم غره میرفت ...... از صندلی بلند شدم برگشتم ....... - سلام ...... قیافه اش جدی بود ولی چشم هاش میخندید ... دریا که صورتش شده بود لبو ..... فکر کنم خودمم دسته کمی از دریا ندارم ...... با خونسردی کامل از دریا خداحافظی کردم اومد بیرون ....... الان با خودش چه فکر ها که نمیکنه وای که ساحل باز خراب کاری کردی .... موقع رانندگی باز سرم گیچ رفت یه گوشیه ای ماشین رو پارک کردم سرم رو گذاشتم روی فرمون ..... تا دانشگاه چند بار نزدیک بود تصادف کنم .... سر کلاس مریم کنار خودش برام یه جا نگه داشته بود خدا رو شکر که آرمان هنوز نرسیده بود کنارش نشستم ...... باز این پسرا شروع کردن به مسخره بازی در آوردن کار رو زندگی که ندارن فقط بلدن تیکه بندازن ..... - ساحل خیلی خوشگل شدی ها فقط چرا ان قدر رنگت پریده ...... بهش گفتم چرا رنگم پریده .... - تازشم از دیروز صبح نه نهار خوردم نه شام ...... - خاک برسرت کنن میخوای بمیری .... اومدم جوابش رو بدم که آقا آرمان گلاب تشریف آوردن ...... همچین با اخم می یومد تو که حد نداشت ادم از ترس شلوارشو خیس میکرد تو اشپزخونه ان قدر هل شدم که نشد ببینم چی پوشیده ...... یه کت و شلوار طوسی پوشیده بود که رنگ بلیز زیر کتش یه ذره تیره تر بود ....... به زنم به تخته چه جگریه ..... خاک برسرت ساحل تو اشپزخونه این همه جلوش سوتی دادی یاد حرف هام میفتم بدنم داغ میکنه من نمیدونم با چه رویی اومدم سر کلاسش هر کی دیگه بود از زور خجالت نمیتونست سرش رو بالا بگیره ..... شروع به کرد به حضور و غیاب کردن ....... به اسم من که رسید یک نگاه چپی بهم کرد یه خنده ی شیطون هم اومد رو لبش ..... - ساحل چرا به اسم تو خندید ؟ ای مریم جان دست رو دلم نذار که خونه به اسمم نخندید به خودم خندید که طی بیست و چهار ساعت قبل کلی جلوش سوتی دادم ....... - ولش کن بابا یارو خود درگیری داره -وای چه جوری دلت می یاد بهش بگی روانی جوون به این خوشگلی ....... خوش تیپی .... تحصیل کرده ...... ای خدا کاش این زن نداشت .. از حرف هاش خندم ام گرفت ......... - کوفت نخند داره چپ چپ نگامون میکنه ......... با صدای بلند استاد آرمان همه ی دانشجو ها سکوت کردن ...... - خوب امروز قرار بود کنفرانس داشته باشم نه ...... وای نه امروز کنفرانس داریم همین کم منده من رو صدا کنه اگه صدام کنه میرم براش از مشکلات زنان و زایمان میگم .......... سرم دوباره داشت گیچ میرفت ........ سرم رو گذاشتم روی میز ...... ارمان داشت از روی لیست انتخاب میکرد که چه کسی بره اون جا کنفرانس بده .... - حالت خوبه ساحل ؟ چرا سرت رو گذاشتی روی میز - مریم حالم خوب نیست سرم داره گیچ میره - میخوای از استاد اجازه بگیرم بری بیرون ......... - نه نمیخواد الان فکر میکنه من الکی میگم میخوام از دست کنفرانس فرار کنم ...... از شانس گند من , اسم من رو صدا کرد........ منم نمیدونم این چه پدر گشتگی با من داره که همش از من سر کلاس کار میکشه ..... مریم آروم گفت :میتونی بری خوب بهش بگو ...... - نه نمیخواد میرم از صندلی بلند شدم چشم هام داشت سیاهی میرفت ولی هی به خودم امیدواری میدادم که میتونم ..... آرمان از جاش بلند شد گوشه ی کلاس واستاد ...... همین که به وسط کلاس رسیدم چشم هام سیاهی رفت با مغر خوردم زمین ..... حس کردم سرم به جای تیز خورد ...... یه چیزی داشت از پیشونیم سرازیر میشد ...... صدای همهمه ی دانشجو ها بلند شد هر کس داشت برای خودش نظر میداد با صدای داد آرمان همه ساکت شدن .... دیگه هیچی نفهمیدم
یه بوی اشنایی اومد بعدشم صدای دست و هورا کشیدن دانشجو ها.........؟!!با درد بدی توی سرم چشم هامو باز کردم ..... نور مستقیم خورد تو چشمم .... احساس سوزش تو دستم میکرد دستم رو بلند کردم بله به دستم سورم وصل بود - ساحل ... خوبی ؟ مریم داشت باهام حرف میزد ......... - این جا کجاست ؟ - بیمارستانه ترو خدا بگو حالت خوبه ؟ - اره ولی پیشونیم درد میاد - برای این که چند تا بخیه خورد ....... بخیه تو صورتم همین رو کم داشتم .... یادم اومد من خوردم زمین جلوی اون همه دانشجو ..... خدا چرا ان قدر من دست و پا جلفتی شدم ....... - ساحل الان خوبی ؟ اگه خوب نیستی بگم پرستار باز بیاد ...... - نه خوبم سرم خیلی درد میاد - اخه من نمیدونم به تو چی بگم چرا از دیروز چیزی نخوردی هان ... نمیگی خودتو به کشتن میدی ... - با کی اومدیم بیمارستان ؟ - با استاد !!!!!!!!!!!!! یعنی آرمان بهش گفته که پسر عمومه .... - با استاد ؟ یعنی کلاس رو ول کرد اومد بیمارستان ....... قیافه اش عوض شد .. با صدای بلندی گفت: - ساحل جون من بگو چی بین شماست ؟؟؟؟؟؟ نمیدونی وقتی خوردی زمین چه جوری اومد به طرفت .... بچه ها داشتند حرف میزدند همچین دادی زد سرشون که بیچاره ها از ترس خودشون رو خیس کردند .... با اشتیاق بیشتری گفت : - تازشم همچین بغلت کرد که همه ی دانشجو ها دست زدند .. ارمان من رو بغل کرده مگه میشه اونم جلوی اون همه دانشجو ..... وای ابروم جلوی همه رفته....... پس نگفته نسبت فامیلی داریم ........ - جون من بگو چیزی بینتونه ؟؟؟؟؟؟ از استاد مغرور کلاس بعید بود این کارش - چی داری میگی مریم ؟ حتما ترسیده دیگه که بلایی سرم بیاد مسئولیتش بیفته گردنش مگر نه لزومی نداره که همچین کاری بکنه ...... - کاش ازش فیلم میگرفتم نمیدونی چه جوری دست و پاشو گم کرده بود من از اخر کلاس اومدم بغلت کنم که اون زود تر بغلت کرد ..... همچین به خودش چسبونده بودت که بلیزش خونی شد ، اخه پیشونیت بدجور خون می یومد ....... از شدت ذوق داشتم غش میکردم خدا یعنی آرمان من رو دوست داره ..... در باز شد اومد تو ...... از صورتش میشد فهمید که چه قدر عصبانیه ...... چشم هاش قرمز شده بود با عصبانیت که همیشه حرف میزد گفت : - بهتر شدید سرکار خانم ؟ - بله خیلی ممنون لطف کردید که من رو آوردید بیمارستان .... نیشخند زد ........ الان با خودش میگه سرش خورده زمین با ادب شده رو به مریم کرد و گفت : - ببخشید خانم مولایی میشه چند لحظه بیرون باشید - بله استاد حتما یه چشمکی زد به من و رفت بیرون ..... یا حسین باز با این غول من تنها شدم همین طور که فکر میکردم شروع کرد به غر زدن - من به تو چی بگم آخه ساحل اگه بلایی سرت می یومد من جواب عمو رو چی میدادم هان آخه تو چرا همش کار زیاد میکنی ... به به پس اخه فکر من نبوده فکر عموشه دیدی ساحل خانم بیخود ذوق کردی - تو دست من امانتی میفهمی مامان وبابات که اومدن هر غلطی دوست داشتی بکن یه ماه یه ماه غذا نخور ........ - هیس آرمان چه خبرته چرا داد میزنی ؟ - به خدا من ببینم تو دیگه غذا نخوری من و میدونم و تو فهمیدی ؟؟؟؟؟ فهمیدی یا نه ؟؟؟؟کر هم شدی ؟ طبق معمول باز داشت بی احترامی میکرد مریم راست میگفت بلیزش خونی شده بود ... داشت گریه ام میگرفت اصلا انگار نه انگار من مریضم اومدم جوابش رو بدم که دکتر اومد تو ... یه دکتر نسبتا جوون با یه پرستار اومدن تو - حالتون بهتره خانم ؟؟؟؟؟؟؟ - بله - بازم احساس سرگیچه دارید ؟ - بله یک ذره احساس میکنم دوباره داره سرم گیچ میره رو کرد به آرمان و گفت : - شما چه نسبتی با خانم دارید ؟ برادرش هستم - اه لعنتی من نمیخوام تو برادرم باشی!!!!!!!!!!!!!!!!!!! - برای چی ایشون این طوری شدن ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ - نمیدونم فکر کنم از استرس های درس های دانشگاه است ....... - خلاصه ایشون فشارش خیلی پایین بود باید مواظبش باشی خدا پدر این استاد ها رو بیامرزه که ان قدر این دانشجو ها رو اذیت میکنند خنده ام گرفت ...... یه نگاه چپی بهم کرد .... - سرمت که تموم شد میتونی بری برات چند تا آمپول تقویتی نوشتم که یه دونه اش برای امشبه دوتای دیگه رو هم فردا صبح و شب بزن - ممنون اقای دکتر..... دکتر ه که رفت دوباره اومد جلو معلوم بود با حرف دکتره عصبانی تر شده ...... - من به خانم مولایی نگفتم با هم نسبت داریم مواظب باش سوتی ندی وقتی گفت سوتی یاد حرف های صبح افتادم ... انگار میدونست من تو سوتی دادن استادم .....
همش تقصیر این آرمانه دیوانه است دیگه اگه من رو صدا نمیکرد برای کنفرانس هیچ وقت این اتفاق نمی افتاد .......
آرمان که رفت بیرون چند دقیقه بعدش مریم اومد تو ..... جای بخیه هام بد جور می سوخت ..... - شیطون چی کارت داشت ؟؟؟؟؟؟؟ وای این مریم هم گیر آورده من رو. - هیچی بابا میخواست ببینه من حالم بهتر شده یا نه - منم که عرعر برو خودتو خر کن ... - وای مریم من اعصاب ندارم ها بیا ببین این سرم لعنتی کی تموم میشه - خوب بابا چته .... از دست آرمان خیلی عصبانی بودم به خاطر لجبازی های اون من این بلا سره من اومده اون وقت آقا سر من داد بیداد میکنه ... میدونم چه جوری حالش رو جا بیارم ..... بعد از نیم ساعت پرستار اومد سرم رو دراورد... سرم هنوز گیچ میرفت .... با کمک مریم ازروی تخت بلند شدم اه چه قدر هم تختش کثیفه برداشته من رو کجا آورده - مریم به استاد میگفتی حداقل من رو یه جای خوب میاورد - من ادرس بیمارستان رو دادم گفت من این جا رو بلد نیستم - اهان مگه نمیدونی از خارج اومده خیر سرش .... - جدی میگی ؟؟؟؟ گفتم خوشگل و موشگله ... -مسخره بیا بریم بابا خسته شدم .... با هم از اتاق اومدیم بیرون ..... ارمان تو راهرو داشت با موبایل حرف میزد تا ما رو دید قطع کرد اومد به طرفمون ...... تا بیاد سریع به مریم گفتم : که بره پول بیمارستان رو حساب کنه دوست نداشتم هی منت بذاره ...... سرم رو انداختم پایین سایه اش رو حس کردم ... - حالتون بهتر شده خانم ؟ سرم رو بلند کردم چشم های سبزش که مایل به طوسیش قرمز شده بود سرم رو تکون دادم - استاد من برم پول رو حساب کنم بیام - نمیخواد خانم من حساب کردم بریم ..... با حالت عصبانی گفتم : - برای چی حساب کردید ؟ من خودم پول دارم لازم نیست شما حساب کنید فکر کنم از طرز حرف زدنم فهمید که از دستش ناراحتم ... مریم یه نگاه چپی کرد بهم - بعدا حساب میکنیم تشریف بیارید بریم .. اه برو خودتو خر کن گل پسر همچین جلوی مریم با ادب حرف میزد که اگه کسی نمیدونست فکر میکرد این اصلا بلد نیست بی احترامی کنه ... سه تایی رفتیم سوار اسانسور شدیم سرم بدجور درد میکرد چشمم افتاد به اینه ی اسانسور بدجور رنگم پریده بود ..... وای وای بخیه ها رو نگاه کن این اگه بمونه تو صورتم چی کار کنم .. یه نگاه چپی به آرمان کردم که سرش رو انداخت پایین .... از بیمارستان که اومدیم بیرون مریم خیلی با ادبانه به آرمان گفت : - استاد خیلی زحمت کشید که اومدید من خودم ساحل رو میبرم شما برید به دانشگاهتون برسید الان کلاس دارید ...... اه مریم اینطوری هم بلد بود حرف بزنه من خبر نداشتم .... - نه خانم این چه حرفیه شما برید من خودم ایشون رو میرسونم حالا دارن خاله بازی میکنند با عصبانیت گفتم : - ما خودمون میریم شما برید به کارتون برسید مریم از پشت زد بهم ... - میرسونمتون - لازم نکرده دوباره مریم بهم زد - اه چته چرا نیشگون میگیری ؟؟؟؟؟؟؟ - ببخشید استاد این ساحل یه ذره بی ادب شده مریم پرو ....... - عمت بی ادبه .... - خانم بسه من میرسونمتون بریم ..... دست مریم رو کشیدم رفتم به طرف ماشین استاد کنارش واستادم تا اون آرمان نقطه چین بیاد دیدم مریم داره با تعجب نگاهم میکنه ...... - چته ؟چرا اینطوری نگاه میکنی ؟ - تو از کجا میدونستی این ماشین استاده ؟؟؟؟؟؟؟ وای بازم سوتی دادم اونم چه سوتیه بزرگی..... خودنسرد گفتم : - با ماشین قبلا دم دانشگاه دیده بودمش - برو ساحل خانم ... اخر سرم میفهمم چه رابطه ای بین و تو استاد است اومد ادامه بده که آرمان اومد .... سوار ماشین شدیم سرم گیچ میرفت برای همین سرم رو گذاشته بودم روی شونه ی مریم ... ارمان از تو اینه هی نگاهم میکرد حالا کم مونده تصادف کنیم یه جای دیگه ام ناقص بشه ..... - خانم مولایی میشه آدرستون خونتون رو بدید ..... مریم کلی ذوق کرد ایکیو حتما فکر کرده برای امر خیر میخواد - ببخشید استاد برای چی ؟ - خوب خانم میخوام برسونمتون دیگه ... ذوقش خوابید بچم ..... - استاد من میرم خونه ی ساحل این ها الان ادرس میدم ...... یه دفعه زدم زیر خنده هی این ارمان میخواست مریم رو بپیچونه نمیتونست .... ارمان عصبانی برگشت به طرف من - انگار پیشونیتون خورده به میز مغزتون هم جا به جا شده حالا باز عصبانی شده میخواست سر من در بیاره بیشعور ...... - خانم شما برید استراحت کنید خونه من خودم میرسونمشون ادرس لطفا ان قدر با جدیت گفت که مریم سریع ادرس خونشون رو داد..... تازه فهمیدم این ارمان به همه زور میگه تنها من نیستم .... مریم تا نزدیک های خونشون من رو نصیحت کرد - وای مامان بزرگ بسه دیگه سرم رفت - دیگه سفارش نکنم ها غذات رو بخور قرص و دارو هات رو هم بخور امپولت رو هم بزن یادت نره ها باشه بعدش اروم زیر گوشم گفت : - وای ساحل استاد ادرس خونمون رو یادت گرفت دعا کن بیاد خواستگاری غلطی کرده ارمان بیاد خواستگاری .... ناخوداگاه اخم کردم .... وای اگه ارمان ازدواج کنه من چی کار کنم تازه دارم کم کم بهش ....... با خداحافظی مریم از فکر و خیال اومدم بیرون .... - خداحافظ مریم جان دستت درد نکنه - خواهش میکنم عزیزم بعد از ظهر میام خونتون .... یه نگاهی به ارمان کردم .. -باشه عزیزم بیا ...... از ارمان هم خداحافظی کرد ......... ارمان گاز داد به سمت خونه ..... سرم رو تکیه دادم به صندلی .... چشم هامو بستم .... یعنی الان مامان وبابام دارن چی کار میکنن خدا کنه خوب شده باشه بابام ...... - ساحل ساحل چشم هامو باز کردم - کجایی تو چند بار صدات کردم حالت خوبه ؟ جوابش رو ندادم یه بار نشد با احساس حرف بزنه همش بلده با داد وفریاد حرف بزنه ... - ساحل با تو هستم ها کر شدی ؟ دوباره جوابش رو ندادم که محکم زد رو ترمز ... ماشین های پشت بوق میزنن - تو چته چرا این طوری میکنی ؟ - من چمه؟؟؟؟؟ خیلی پرویی ارمان به خدا... برو ماشین ها دارن بوق میزن گاز داد رفت همچین با سرعت میرفت چند بار نزدیک بود بزنه به ماشین جلویی .. عصبانیتش رو سر ماشین بیچاره دراورد ..... نزدیک خونه که شدیم در رو با ریموت باز کرد رفتیم تو .... ماشین رو پارک کرد کولم رو انداختم روی دوشم از ماشین پیدا شدم سرم گیچ میرفت .... اه صبری خانم الان موقعه ی رفتن بود اخه .... این دخترت برای چه الان باید زایمان کنه اخه ... دستم رو گرفتم به ماشین ... سایه ی ارمان رو حس کرد - کیفت رو بده به من سنگینه .... چون واقعا حالم خوب نبود کیف رو دادم ... دستش رو به طرف دراز کرد که بگیره دستم رو کشیدم - چرا اینطوری کردی ؟ - تو نامحرمی !!!!!!! نیست اصلا تو دانشگاه من رو بغل نکرده ... - اهان اون وقت دوست پسرا نامحرم نیستن که همش بهت دست میزنن گفت دوست پسر یاد مهران افتادم .... ای وای مثلا امروز قرار بود باهاش برم بیرون ...... - اون ها فرق میکنند - اهان از اون لحاظ ببین من حوصله ندارم دوباره بخوری زمین ها راست میگفت اگه دوباره بخورم زمین خیلی ضایع است .... یه جوری نگاهم کرد ته دلم ضعف رفت ... خدا یعنی میشه این پسر بد اخلاق من رو دوست داشته باشه هرچند فکر کنم میبینم ارمان من روسر ادم حساب نمیکنه چه برسه به این که بخواد..... دستش رو دراز کرد یه ذره عشوه اومدم اگه سریع دستم رو میدادم پرو میشد دستم رو وقتی گرفت یه حس خوبی بهم دست داد حسی که تاحالا تجربه نکرده بودمش ... دست هاش گرم بود خیلی گرم ....... در خونه رو باز کرد رفتیم تو .... از پله ها اروم اروم رفتم تواتاق ...... دستم رو محکم گرفته بود در اتاقم رو باز کرد طبق معمول انگار تو اتاقم چیزی منجفر شده بود همه لباس ها و جزوه هام رو زمین بود حالا خوبه لباس دخترونه +18 سال تو اتاق نبود که باز ابروم میرفت .... نشستم روی تخت ... کیفم رو گذاشت روی میز عسلی کنار تخت ..... - من میرم بیرون نهار بگیرم الان دریا میاد زنگ زدم بهش گفتم که تو حالت خوب نیست اگه چیزی لازم داشتی بهم زنگ بزن از جات بلند نشی ها تا من بیام باشه ؟؟؟؟ زود میام چه عجب اقا یه ذره احساس مسئولیت کرد .... خواست از اتاق بره بیرون که صداش کرد - ارمان - هان ؟؟؟؟؟؟ بی ادب ...... استاد دانشگاه رو نگاه کن چی جوری حرف میزنه ....... - اهان نه و بله میخواستم بگم با این لباس نری بیرون ها - چرا نرم ؟ صبح پوشیدمش تمیزه ایکیو رو نگاه کن انگار من بهش میگم کثیفه لباس - روی لباست خونیه عوض کن بعد برو بیرون ...... انگار یادش اومد چی رو میگم .... یه لبخند قشنگی بهم زد - باشه خداحافظ
وا این چرا همچین کرد خنده اش برای چی بود!!!!!!بعد از این که ارمان رفت دستم رو دراز کردم از تو کیفم موبایلم رو برداشتم.. ده تا میس کال از مهران داشتم چند تا هم اسمس داده بود ... بهش زنگ زدم و گفتم که حالم خوب نیست نمیتونم بیام ... روی تختم دراز کشیدم چرا ارمان به حرف من خندید ..... شاید یاد سوتی هام افتاده شایدم چیز دیگه ... از پایین صدای در اومد حتما دریا اومد .... داشتم به مهران اسمس میدادم که یک دفعه در اتاق با صدای بدی باز شد - الهی فدات بشم چی شد ساحل ؟ نگاه کن تروخدا رنگشو حالت خوبه ؟ کجات درد میاد .... ماشالله داشت عین کاسکو حرف میزد!!!!!!!!!!!!!!! - وای دریا جان صبر کن خوب بذار جوابت رو بدم .... - بگو ساحل جان .... - اول این که نمیگی من میترسم این طوری در رو باز می کنی دوم این که حالم خوبه فقط چند تا سرم بخیه خورد ..... - اوا خاک بر سرم راست میگی سرت بخیه خورده برای همونه پیشونیت رو بستن .... الهی من بمیرم ساحل خیلی درد میکنه نه ؟؟؟؟؟ بخیه هام می سوخت ولی دوست نداشتم ناراحتش کنم ... - نه خواهرم درد نمیاد فقط میشه به فرزاد زنگ بزنی سر راه یه ذره شیرینی بگیره مریم میخواد بیاد ..... - من گرفتم عزیزم برم یه چیزی برای نهار درست کنم - نمیخواد چیزی درست کنی ارمان رفته نهار بگیره .... - اه جدی خدا عمرش بده پس راستی تو حالت بد شد چرا به من زنگ نزدی به اون زنگ زدی ؟ تازه خبر نداری دریا خانم که ارمان چه کار ها که نکرده ... - من حالم خوب نبوده بچه ها از تو گوشی به ارمان شانسی زنگ زدن - جدی ولی اخه ارمان گفت تو بهش زنگ زدی .... ای تو روحت ارمان حداقل میخوای دروغ بگی قبلش با من هماهنگ کن دیگه ..... - ولش کن اصلا دریا کمک میکنی من لباس هامو در بیارم ... همچین ناز میکردم انگار تیر تفنگ بهم خورده ... مانتوم رو دراوردم مواظب بودم با بخیه هام برخورد نکنه .... یه بلیز استین بلند طوسی پوشیدم با یه شلوار سفید رنگ ..... بعد از قضیه ی بابا به خودم قول داده بودم یک ذره بیشتر به خودم حواسم باشه حجابم رو خوب رعایت کنم ..... صدای فرزاد و ارمان از پایین میومد یه شال سفید هم انداختم روی سرم ... عین این تازه عروس ها !!!!! ان شالله زود عروس بشم .... دستم هامو کردم بردم به طرف اسمون که همون سقف اتاقم میشد - خدا مهر منو بنداز به دل ارمان که عاشقم بشه ..... موبایلم رو گرفتم تو دستم رفتم پایین ... فرزاد داشت وسایل نهار رو ی میز میچید .... - سلام برگشتم - سلام بر خواهر زن خوشگل خوبی ؟ نبینم چیزت بشه فرزاد مثل خواهرش من رو دوست داشت - سلام خوبی ؟ حالا که شده چی کار میشه کرد - بزرگ میشی یادت میره ساحل ..... - دستت درد نکنه یعنی الان بچه ام با صدای بلندی خندید دریا سرش رو از تو اشپرخونه در اورد بیرون - چی شده فرزاد به چی میخندی ؟ - هیچی به این خواهر شما ..... - خواهر من رو مسخره نکن میز رو بچین .... - ای به چشم دریا خانم .... هیش این هام که همش قربون صدقه ی هم میرن ...... سرم رو چرخوندم ببینم ارمان رو میبینم یا نه ... ندیدمش حتما رفته لباس هاشو عوض کنه ..... نشستم روی مبل کنار تلویزیون .... روشنش کردم شروع کردم به عوض کردن کانال ها .... اه لعنتی هیچی نداره .... یادم باشه بازهم از مریم از اون فیلم ها +18 سالش بگیرم ..... - بهتر شدی صدای ارمان بود برگشتم ... به به اقا خوشتیپ کرده یه بلیز استین کوتاه سبز پوشیده بود با یه شلوار ورزشیه مشکی .... - اره بهتر شدم ممنون .... - بیا نهار بخوریم برات باقالی پلو با گوشت گرفتم .... اخ جون غذای مورد علاقه ام ... ارمان از کجا میدونه من این غذارو هیلی دوست دارم .... - باشه تو برو الان من میام ... - باشه پس زود بیا غذا سرد میشه ها .... تلویزیون رو خاموش کردم رفتم نشستم کنار ارمان ....... چون دریا کنار فرزاد نشسته بود مجبور بودم کنار ارمان بشینم چند مدل غذا گرفته بود ... داشتم باقالی پلو میخوردم که دریا پرسید - راستی ساحل چرا سرت خورد به میز ؟ یه نگاهی به ارمان کردم و گفتم : - استادمون صدام کرد برم کنفرانس بدم که سرم گیچ رفت افتادم..... - خدا ازش نگذاره که همچین بلایی سر تو اورد ...خدا همین بلایی که سرت تو اورده ان شالله سر خودش بیاره - کی رو میگی ؟ - استادت رو میگم دیگه خدا ازش نگذره یعنی شعور نداشته که تو حالت خوب نیست ... سرفه ام گرفت وای خاک برسرم الان ارمان عصبانی میشه بهش نگاه کردم از عصبانیت صورتش قرمز شده بود - نه بابا تقصیر استادمون نبود خودم یک دفعه حالم بد شد - اما بازم تقصیر استادتون بوده صبح از قیافه ات میشد فهمید که حالت خوب نیست یعنی استادتون نفهمید ... وای حالا دریا چه گیری به استاد داد ..... دلم برای ارمان سوخت عین جوجه سرش رو انداخته بود پایین .....بعد از ظهر مریم اومد به آرمان اس دادم که مریم میخواد بیاد بیرون از اتاقش نیاد بیرون حس کردم از دست حرف های دریا ناراحت شد سر نهار ... ولی خوب تقصیر ارمان بود دیگه اگه اون صدام نمیکرد اینطوری نمیشد ... خیلی دوست داشتم زود تر قیافه ی مهران رو ببینم ... مهران رو فقط برای تفریح میخواستم نه چیز دیگه کسی که بتونه سرم رو گرم کنه ..... دور روز از اون ماجرای سرم میگذشت امروز قرار با مهران برم بیرون ... رفتم جلوی اینه بخیه هام معلوم بود چون هنوز خوب نشده بود .... یه چسب کوچولو زدم روش موهام رو هم فر کردم ریختم روی پیشونیم ... در کمدم رو باز کردم یه مانتوی ابی خوش رنگ برداشتم ... رنگ های تیره بهم خیلی میومد ..... یه شال خوش رنگ ابی هم برداشتم .... مثلا میخواستم دلبری کنم .... دوباره رفتم جلوی اینه یه لنز مشکی برداشتم تا حسابی قیافه ام عوض بشه ... وقتی لنز مشکی و یا رنگ ها تیره میذاشتم هیچ کس نمیفهمید من لنز دارم همه ارزو دارن چشم هاشو رنگی باشه لنز میذارن اون وقت من چشم هام روشنه لنز تیره میذارم ... یه ارایش خوشمل کردم .... یه خط چشم نازک کشیدم ..... ریمل زیاد زدم تا مژه هام بیشتر خودشو نشون بده ....یه رژ گون ی طلایی با یه ذره رژ کالباسی رنگ ... همه جور ارایش بهم میومد ...... مانتو رو پوشیدم .... شالمم رو انداختم روی سرم .... کیف سرمه ای رو هم برداشتم ... دوست داشتم خیلی رسمی باشم نه مثل این دختر های ..... کارم که تموم شد خودم رو تو اینه نگاه کردم خیلی خوشگل شده بودم حالا ان قدر میگم که دوباره یه بلایی سرم میاد .... سوییچ ماشین رو برداشتم رفتم پایین .. از شانس بدم هم ارمان پایین نشسته بود داشت با تلفن حرف میزد .... حالا همیشه این موقعه ی روز بیرونه ها ..... اصلا من کلا شانس ندارم .... تا قیافه ی من رو دید تلفنش رو قطع کرد ... ای به خشکی شانس ... - کجا ؟ - باید جواب بدم ؟ - وقتی سوال می پرسم باید جواب بدی فهمیدی ؟ باز شروع کرد - میخوام برم بیرون کار دارم ..... - تو حالت خوب نیست اگه چیزی میخوای یا به من بگو یا به دریا که برات بخره . - اه نمیشه به دیگران بگم خودم باید برم ....میرم یه چیزی میخوام زود برمیگردم ... - اهان اون وقت با این تیپ میخوای بری یه چیزی بگیری ؟!...... ای لعنتی چه قدر سوال میپرسی ...... - وای کشتی من رو ..... بذار برم دیگه دیوانه ام کردی ... - برو ولی تا ساعت 8 خونه باش .... - برو بابا الان که ساعت 7 یعنی یه ساعت فقط؟؟؟؟؟ - نه تروخدا برو ساعت 12 شب بیا ..... - من رفتم هر ساعتی هم که دوست دارم برمیگردم ...... - تو بیخود میکنی، بابات تو رو به من سپرده. تو هم باید به حرف من گوش بدی یه کاری نکن پاشم باهات بیام ها ....... هیش، سریش هی به ادم گیر میده این باید بره گشت ارشاد بشه ...... - خداحافظ .... - با ماشین نرو یه دفعه تصادف میکنی ها .... یه دفعه عصبانی شدم سرش داد زدم .... - به تو ربطی نداره ها ،هی هیچی به تو نمیگم! مگه تو فضولی؟! هی تو کار های دیگران دخالت میکنی .... در رو محکم بستم اومدم بیرون الان حتما عصبانی شده ... به جهنم خوب عصبانی بشه چی کار کنم . حتی اگه برادر هم داشتم ان قدر بهم گیر نمیداد ..... ماشین رو روشن کردم با ریموت در رو باز کردم خارج شدم ... تو خیابون بودم که مهران زنگ زد .... - کجایی خانم موشه ؟ - تو خیابونم دارم میام .... - میگم اگه دوست داری به جای کافی شاپ بیا خونه ام ..... بیشعور راجع به من چه فکری کرده بود احمق .... - لازم نکرده همون کافی شاپ خوبه دیر بیای من میرم ها .... - وای ساحل خیلی بد اخلاقی ها من فقط پیشنهاد دادم نمیدونستم ناراحت میشی ... - ببخشید ها شما بیخود کردی از این پیشنهاد ها میدی ..... تلفن رو قطع کردم با ارمان دعوام شده بود داشتم سر مهران بیچاره در میاوردم ...



ماشین رو پارک کردم پیاده شدم ....
کیفم رو از روی صندلی پشت برداشتم .....
وارد کافی شاپ شدم یک دفعه همه ی سر ها برگشت به طرفم ...
مخصوصا پسر ها جوری به ادم نگاه میکردن که انگار هیچی تن ادم نیست ...
خاک بر سرت ساحل مجبوری یه مانتوی تنگ بپوشی ...
داشتم همین طوری میز ها رو برسی میکردم که صدای ساحل گفتن یه نفر مجبورم کرد که برگردم .....
یه پسر سبزه با موهایی هایی مشکی و چشم های ابی رنگ ...
خوشگل و جذاب بود ولی ارمان من یه چیز دیگه بود ....
رفتم جلو ....
دستش رو دراز کرد که بهش دست بدم یه اخم کوگلو کردم که باعث شد دستش رو ببره عقب ...
نشستم رو صندلی قیافه اش یه ذره ترسناک بود ولی خوب از طرز لباس پوشیدنش معلوم بود که با فرهنگه ...
- شما از کجا فهمیدی من ساحل ؟
- شما چیه .... به من بگو تو باشه ........ تو تو دانشگاه دیده بودمت .....
تو دانشگاه یعنی با هم همکلاس بودیم پس چرا من هیچی یادم نمیاد
- یعنی با هم هم کلاس بودیم ؟
- نه ... ولی تو یه دانشگاه بودیم از دور که می دیدمت خوشم می یومد ازت ...
نمیدونم چرا حس کردم داره دروغ میگه ولی به روی خودم نیاوردم ...
- راستی ساحل خانم بهتری ؟
- اره یه ذره بهتر شدم ولی جای بخیه هام هنوز می سوزه ..
- خوب خانم خوشگله چی میخوری ؟
- نمیدونم هر چی سفارش میدی ...
بعد از چند دقیقه گفت :
- راستی قیافه ات با تو دانشگاه خیلی فرق میکنه خیلی خوشگل تری ....
راست میگفت تو دانشگاه قیافه ام یه جور دیگه میشد ....
- مرسی لطف داری ؟
- راستی نظرت راجع به من چیه ؟
نمیدونستم باید چی بگم ....
من فقط برای سرگرمی اومده بود نه چیز دیگه برای همین بهش جواب دادم ....
- خوشگل نیستی ولی خوب میشه گفت جذابی .....
- وای جدی میگی مرسی از این که راستش رو گفتی ....بقیه این رو نمیگن ....
- بقیه یعنی دوست دختر های دیگه ات .....
زود هول شد ..
- نه بابا منظورم دوست هام بود ....
اره جان عمت حاضر قسم بخورم به اندازه ی موهای سرت دوست دختر داشتی ...
بعد از نیم ساعت از کافی شاپ خارج شدیم ساعت نزدیک های 5/8 بود وای الان ارمان دوباره بهم گیر میده ...
- خوب ساحل خانم دیگه کجا بریم ؟
- هیچ جا .... من باید برم خونه دیرم شده .....
- الان بری خونه چه قدر زود ..... بیا بریم یه دوری بزنیم زود میری دیگه ...
- نه باید برم شما ماشین داری ؟
- اره عزیزم دارم پس قول بده دوباره فردا بریم ....
برو به همین خیال باش ...
- باشه سعیم رو میکنم ولی قول نمیدم کاری نداری ؟
- نه کاری ندارم قربونت برم مواظب باش رسیدی خونه زنگ بزن ....
ان قدر بدم می یومد پسرا این طوری حرف میزنن
مخصوصا این جور پسرا که فقط به دنبال بدبخت کردن دختر ها میزنن ....
سوار ماشین شدم ....
با سرعت زیاد رانندگی میکردم که زود تر بذارم ولی مگه این ترافیک لعنتی میذاره ادم زود برسه ....
فاتحه ی خودم رو تو ماشین خوندم الان برسم آرمان من رو کشته ....
یه زنگی به دریا زدم که بیاد امشب اونجا ولی گفت مهمونی دعوت هستند دیر میام .......
ای خدا یه بار هم با این دریا کاری داری جایی دعوته ...
حدود ساعت ده و نیم بود که رسیدم خونه ....
یا حسین همه ی چراغ ها خونه روشنن احتمالا داشته تمرین میکرده من رو چه جوری ادب کنه ....
ماشین رو پارک کردم اومدم پایین ....
تو دلم صلوات می فرستادم که گیر نده بهم.....
کفش هامو دراوردم رفتم تو ....
عین برج زهرمار روی صندلی نشسته بود همین که چشمش به من افتاد داد کشید ....
باز شروع شد
- کجا بودی ؟ اون چیزی که میخواستی بخری کو ....
وای یادم رفت الکی یه چیزی بخرم بهش نشون بدم هرچند خر که نبود میفهمید ...
- بیرون بودم دیگه به خودم مربوطه یه چیز دخترونه بود باید حتما به تو نشون بدم مگه ؟
یه جوری نگاهم کرد که یعنی خودتی ساحل خانم ...
- فکر نمیکنم تو چیز خصوصی لازم داشته باشی؟لازم داری ؟ یعنی اون ده بسته تموم شد ؟ ساحل من نمیدونم از دست تو چی کار کنم حداقل میخوای دروغ بگی یه چیزی بگو که اینطوری ضایع نشی ....از این به بعد بدون اجازه ی من حق نداری بری بیرون فهمیدی ؟
بیشعور تازگی چه قدر بی ادب شده بود !!!!
کجایی مامان .... کجایی بابا ..... این پدر من رو دراورد بیرون قول میدم حتی اگه شما هم بودید ان قدر به من گیر نمیدادید
- ارمان خیلی فضولی اصلا به تو چه ؟ هر جا هم که دوست داشته باشم میرم ....
- همین که گفتم الان هم تا بلایی سرت نیاوردم برو گمشو تو اتاقت وگر نه بد میبینی فهمیدی ؟
عصبانی بود خیلی ولی حق نداشت بهم بی احترامی بکنه ....
- به تو هیچ ربطی نداره الان هم اصلا دوست دارم دوباره برم بیرون اقا حرفیه ؟
رفتم به طرف در ورودی اگه بهش حرف نزنم همش میخواد تو کارم فوضولی کنه ...
- کجا ؟؟ با تو هستم ها میگم کجا ؟..... واستا .....
کفش هامو پوشیدم رفتم تو پارکینگ .....
میخواستم سوار ماشین بشم که از پشت مانتو رو گرفت ....
همچیم مانتو رو گرفت که فکر کنم از وسط پاره شد ........

برگشتم به طرفش ....
چشم هاش از عصبانیت قرمز شده بود ....
- ولم کن .....
- بیا برو تو خونه اون روی سگ من رو نیار بلا ها ....
تو که همش سگی ماشالله ..
این دفعه هم روش ..
- نمیخوام میخوام برم بیرون به تو هم هیچ ربطی نداره فهمیدی ؟
- تو بیخود میکنی که این موقعه ی شب میخوای بری .. مگه تو

؟؟؟؟........
بیشعور اصلا به لج این هم شده میرم بیرون ......
- ارمان بیا برو میخوام برم هر چی صبر میکنم تو پرو تر میشی اصلا میخوام برم خونه ی دوست پسرم حرفیه ؟؟؟؟
منتظر جوابش بودم همین که سرم رو بلند کردم محکم زد زیر گوشم ....
همچین زود که حس کردم پرده ی گوشم پاره شد

دستم رو بردم سمت صورتم از بینیم داشت خون می یومد
اشک هام از چشم ها سرازیر شد به چه حقی دست رو من بلند کرد ....
- بیا برو تو ببینم ..
سرم رو گرفتم بالا تو چشم هاش نگاه کردم...
چشم های سبزش قرمز شده بود...
- خیلی ..... تو حیوونی باید بری تیمارستان .....
- گمشو تا یه دونه دیگه بهت چک نزدم ها برو تو اتاقت ......
با چشم های گریون رفتم تو اتاقم .
جلوی اینه ایستادم بیشعور ببین چه جوری زد .....
روی لپم خیلی قرمز شده بود از بینیم هم داشت خون می یومد ..
کثافت ....اصلا این روانیه باید بره راونی خونه ...
زنگ زدم به گوشیه دریا ...
دیگه حاضر نیستم با این دیوانه ی زنجیری تنها باشم ..
اه لعنتی گوشیش خاموش بود زنگ زدم به گوشیه ی فرزاد اون هم در دسترس نبود ....
در رو قفل کردم لباس هامو از تنم در اوردم ....
دوباره رفتم جلوی اینه صورتم بدجور قرمز شده بود ....با صدای بلند شروع کردم به گریه کردم ....
اون به چه حقی دست رو من بلند کرده بود .....
گوشیم زنگ خورد مهران بود ...
نمی تونستم با این صدای گریه کرده ام باهاش حرف بزنم .....
بعد از چند دقیقه قطع کرد ....
خدایا چرا مامان بابام نمیان من از دست این راحت بشم ....
خیر سرم عاشق کی شدم ...
عاشق کسی که همه رو به چشم حیوون نگاه میکنه ...
سرم رو بردم زیر پتو که صدام نره پایین ...
دوست نداشتم صدای گریه ام بره پایین اون فکر کنه من ضعیفم .....
با موبایلم شماره ی صبری خانم رو گرفتم حالا که دریا نیست اون بیا پیشم دیر وقت بود ولی باید بهش زنگ میزدم ....
چند تا بوق خورد تا برداشت ....
- الو صبری خانم سلام ....ساحلم .....
بغض گلوم رو گرفته بود نمیتونستم حرف بزنم .
-سلام عزیز دلم خوبی ؟ چی شده چرا صدات گرفته ؟
با گریه گفتم:
- صبری خانم ....صبری خا....
- مادر الهی قربونت برم چی شده ؟ برای آقا اتفاقی افتاده ؟
- نه برای بابا اتفاقی نیفتاده ....تروخدا پاشو بیا خونه ...اون منو زد .....
- خاک برسرم کی تو رو زد ؟دزد اومده ؟مگه اقا ارمان خونه نیست که تو داری اینطوری گریه میکنی ؟
مرده شعور اون ارمان رو ببره نمیخوام دیگه چشم هام به چشم هاش بیفته ..
- صبری خانم ارمان من رو زد هر چی به دریا زنگ میزنم گوشیش خاموشه میشه بیاید ؟
- اوا خاک عالم اقا ارمان تو رو اخه برای چی زد ؟ نگران نباش دخترم من الان آژرانس میگیرم میام باشه ؟
با گریه گفتم :
- باشه اما زود بیاید ها
تلفن رو قطع کردم شاید اتفاق خاصی نیفتاده بود ولی برای مندخیلی خاص بود چرا ارمان باید رو ی من دست بلند کنه مگه من عروسکشم که اینطوری میکنه .....
همیشه وقتی گریه میکردم سرم به شدت درد میگرفت ...
چشم هامو بستم ....
هنوز دستمال خونیه بینیم تو دستم بود از دور انداختم تو سطل اشغالی ...
یه دستمال دیگه برداشتم گرفتم جلوی بینیم ...
گوشیم دوباره زنگ خورد مهران بود ...
حوصله اش رو نداشتم همش تقصیر اون بود که من آقا ارمان کتک خوردم ...
بلیزم رو عوض کردم چند قطره خون ریخته بود روش ....
نشستم رو ی تخت دوباره شماره ی دریا رو گرفتم خاموش بود
من نمیدونم خیر سرش گوشی داشت اما همیشه ی خدا خاموش بود .....
داشتم به دریا فش میدادم که صدای در اتاق اومد .......
یا حسین حتما دوباره اومده کتکم بزنه ....
ناخوداگاه ترسیدم چسبیدم به تخت .....




یعنی چی کارم داره ؟؟؟؟ حتما دوباره میخواد بزنه ناقصم کنه ...
برای بار دوم در زد
جوابش رو ندادم ...................
دستگیره ی در تکون میخورد ...
- ساحل بیا بیرون کارت دارم ....
من عمرا از جام تکون بخورم تو خطر ناکی ..
- ساحل من که میدونم بیداری بیا بیرون کارت دارم ...
جوابش رو ندادم عجب رویی داره ....
- ساحل من اعصاب ندارم ها
وبا صدای بلند تری که شبیه فریاد بود گفت :
- بیا بیرون تا این در رو نشکوندم ....
ان قدر جمله اش رو محکم گفت که واقعا ترسیدم .....
- من نمیام بیرون با تو هم هیچ کاری ندارم ....
- چه عجب جوابی دادی بیا در رو باز کن با هات کار دارم ....
دوباره بغض گلوم رو گرفت
- که دوباره بزنی زیر گوشم ....
چند لحظه سکوت کرد دوباره گفت :
- من معذرت میخوام بیا بیرون کارت دارم ....
لحن صداش یه جور دیگه شد ولی واقعا میترسیدم برم بیرون .....
ارمان از اون مر هایی بود که اصلا نمیتونست خودش رو کنترل کنه وقتی عصبانی میشد دیگه عقلش کار نمیکرد ...
- من بیرونم نمیام با تو هم دیگه حرف نمیزنم الان صبری خانم میاد تکلیف من رو روشن کنه ....
همه ی حرف ها رو داشتم با گریه میزدم ...
- به اون بنده ی خدا برای چی زنگ زدی اخه ؟ گریه نکن بیا باهات کار دارم ..
- من با تو حرفی ندارم ...
دیگه هر حرفی زد جوابش رو ندادم ...
رفتم جلوی اینه دقیقا جای انگشت هاش روی صورتم بود ..
بیشعور چه دست سنگینی هم داره ..
نشستم روی زمین شروع کردم به گریه کردن .....
دختر لوسی نبودم ولی هیچ وقت فکر نمیکردم ارمان همچین کاری بکنه اونم فقط برای یه حرف .....
نیم ساعت بعد دوباره در اتاق زده شد ...
اه سریش دوباره برگشت ....
- گفتم گمشو من بیا تو حرفی ندارم .....
- دختر قشنگم منم بیا در رو باز کن ...
چرا متوجه نشده بودم صدای زنگ اومد ..
در رو باز کردم خودم رو انداختم تو بغلش .....
ارامش گرفتم با این که خیلی اذیتش میکردم ولی همیشه باعث ارامشم میشد....
- عزیز دلم بسه دیگه ....ببین سر این چشم های خوشگلت چه بلای اوردی ....
سرم رو از تو اغوشش بیرون اوردم به چشم هاش نگاه کردم ....
تو چشم هاش ارامش خاصی بود .....
- صبری خانم ببین ارمان چه بلایی سرم اورده
به صورتم اشاره کردم ....
- الهی قربونت برم حالا اینطوری گریه نکن دلم ریش شد اخه چرا این اتفاق افتاد .....
قضیه رو بدون هیچ کم و زیاد کردنی گفتم ......
- دختر گلم بابات تو رو به اون سپرده شاید برای همینه یه ذره نگرانته ..
- یعنی هر کس نگران کسی دیگه است باید کتکش بزنه ....
بغض کردم یه بچه ها هی گریه ام میگرفت ....
شاید به خاطر این بود که تا حالا از دست کسی کتک نخورده بودم ....
صبری حانم خندید و گفت :
- پاشو دختر تو که اینطوری نبودی بابات دعوات میکرد هرهر میخندی حالا چرا الان اینطوری میکنی .... پاشو دختره گند خجالت بکش ...ببین من نوه ام رو به خاطر تو ول کردم اومدم .... چون ترو رو به اندازه ی دخترم دوست دارم ......
تازه یادم اومد که باید تولد نوه اش رو تبریک بگم ......
- وای راستی مبارک باشه خوشگله ؟ اسمش رو چی گذاشتید ؟ دخترتون درد زیاد کشید ....
- صبر کن بذار جوابت رو بدم گل دختر یکی یکی .....
- اره عزیزم خیلی خوشگله اسمش رو گذاشتیم مینا ... ادم وقتی میخواد مادر بشه باید درد بکشه دیگه مگه نه ؟؟؟؟حالا هر وقت خودت مادر شدی تجربه میکنی ...
سرم رو انداختم پایین مثلا خجالت کشیدم ....
- الهی قربونت برم حالا خجالت نکش اجازه میدی من برم پایین ؟؟؟
- نه برای چی میخواید برید ؟
- اقا خیلی ناراحت بود من که اومدم روی صندلی نشسته بود سرشم انداخته بود پایین ... ساحلی فکر کنم خودش هم فهمیده که کار اشتباهی کرده بذار برم بهش بگم که حالت خوبه ؟
عمرا اون از کارش ناراحت باشه ....
همیشه میزنه همه چیز رو خراب میکنه بعدش به جای عذر خواهی دوباره ادم رو دعوا میکنه .....
- صبری خانم بذارید بفهمه که کار اشتباهی کرده اگه ازتون پرسید بگید خیلی از دستش ناراحتم ....
یه خنده ی قشنگی کرد
- من که میدونم ته دلت ازش ناراحت نیستی ولی خوب باشه بهش میگم که از دستش عصبانی هستی .....
موقعه ی رفتن گفت :
- ساحل حداقل فهمیدی روت غیرت داره پس دیگه با احساساتش بازی نکن....
به حرف هاش فکر کردم یعنی واقعا ارمان روی من حساسه ....
از صبری خانم خواستم که تو اتاقم پیشم بخوابه اونم با کمال میل قبول کرد ...
همین که سرم رو ی بالش گذاشتم خوابم برد ....

با نوازش دست های لطیفی از خواب بیدار شدم ...
اروم چشم هامو باز کردم دریا بود که داشت صورتم رو ناز میکرد ....
چه عجب خانم تشریف آوردن میذاشت این ارمان من رو میکشت بعد تشریفش رو می یاورد .....
- پاشو دیگه چه قدر نازت رو بخرم .....
روم رو برگردوندم .......
- ساحل جونم میدونم از دستم ناراحتی...؛ صبری خانم همه چی برام تعریف کرد.......
- چرا دیشب گوشیت خاموش بود هان ....ادم وقتی یه وسیله ای رو میخره باید بدونه چه جوری ازش استفاده کنه ..
- الهی قربونت برم که ان قدر عصبانی هستی پاشو بیا پایین صبحونه بخور میخوایم بریم شمال .....
چه دل خوشی داره برای خودش .....
- شمال برای چی ؟
- هیچی همین طوری فرزاد گفت بریم یه ذره تفریح کنیم ....
فرزاد هم برای خودش حرف زده .....
- به نظرت من با این قیافه بیام ...
یه ذره نگاهم کرد ...
- وا مگه چته ؟
- تو صورتم رو ندیدی که چه قدر قرمزه .....جای انگشت های پسر عموتون روی صورتمه ؛ یه ذره دقت کنی میبینی ...
- الهی قربونت برم صورتت خوبه فقط یه کوچلو قرمزه که اونم اصلا معلوم نیست ... من نمیدونم چرا ارمان این کار رو کرده ؟ خوب تو هم حتما یه چیزی بهش گفتی دیگه ......
خواهر ما رو باش به جای این که از من طرفداری کنه ؛ از اون طرفداری میکنه ................................
- دریا دستت درد نکنه میگم به خاطر یه حرف زد زیر گوشم اون وقت تو میگی.....
- ساحل جون میدونی که آرمان چه قدر حساسه چند بار هم به خاطر چند تا موضوع کوچلو به من تذکر داده ....مرده دیگه غیرت داره .... تازه فرزاد هم یه بار نزدیک بود به خاطراین که موهام زیادی بیرون بود با من دعواش بشه .....
فرزاد با آرمان خیلی فرق میکرد ....
فرزاد همسر دریا بود ولی آرمان به چه حقی این کار رو کرد ....
- تو هم هی از اون طرفداری کن خوب ...
- خواهر من ...الهی قربونت برم پاشو ان قدر حرص نخور بزرگ میشی یادت میره ......پاشو فرزاد کلی خواهش کرد تا ارمان راضی شد بیا ها ..... پاشو زود باش باید اول صبحونه بخوری .....
وای وای چه قدر از این ارمان بد میاد ...
- شما برید من نمیام جایی که ارمان باشه من نمیتونم بیام دیدی که وحشیه الان باز میزنه من رو ناقص میکنه .....
دریا خندید ....
این خواهر ما هم دیوانه شده الکی برای خودش میخنده ....
- خیلی بامزه حرف میزنی ساحل ....پاشو دیگه لوس بازی در نیار حالا اون یه غلطی کرده تو ببخشش .....
تا به غلط کردن نیفته من نمیبخشمش ...
حقشه برم دانشگاه به همه بگم که استادشون چه ادم بیشعوریه .....
- پاشو عزیز دلم الان صدای فرزاد در میاد ها ... پاشو ....
دلم هوای یه جای خوب رو کرده بود چه بهتر از این که بریم دریا ......
- تو برو پایین من حاضر میشم میام ......
- باشه پس برای خودت لباس بیار ها ...
- باشه مگه میخواییم چند روز بمونیم ؟؟؟ راستی صبری خانم رفت ؟
- نمیدونم ساحل چند روز می مونیم ....اره بیچاره نگران دخترش بود بهش گفتم که بره ......
بعد از رفتن دریا از تخت بلند شدم .
چشم هام به خاطر گریه ی دیشب حسابی قرمز شده بود ....
دریا راست میگفت قرمزیه صورتم رفت بود ولی قشنگ معلوم بود که یه نفر محکم زده به صورتم .....
ارمان خدا ازت نگذره که این بلا رو سر من آوردی ...
از تو کشوییم چند تا بلیز و شلوار راحتی دراوردم گذاشتم توی کولیم ...
دو تا هم مانتو برداشتم با چند تا شال همرنگش ....
بلیزم رو با یه تاپ خوشگل عوض کردم ...
مانتو مشکیم رو پوشیدم .
یه شال مشکی هم برداشتم عین کسایی که یه نفرشون فوت کرده لباس پوشیدم ..
رفتم جلوی اینه موهام رو تا حد ممکن بالا بستم ...
یه ذره کرم پودر زدم تا بلکه از قرمزیه ی صورتم کم بشه ....
وسایل ارایشم رو از تو کشوییم دراوردم ...
یه خط چشم نازک کشیدم ....
یه ذره ریمل ....یه ذره رژگونه .... و در اخر هم یه رژ کالباسی رنگ زدم ...
یه نگاهی به خودم انداختم .....
ای بد نشده بودم ....
از قیافه و تیپم خوشم اومد چون پوستم روشن بود رنگ های تره که می پوشیدم خیلی خوشگل میشدم ....
کیف لوازم ارایشم رو گذاشتم تو کیفم ...
شارژر موبایل و لب تابم رو هم برداشتم گذاشتم تو کیف مخصوص خودش .....
نگاهی به اتاق کردم ....
نه دیگه چیزی نمیخوام ....
اه یادم رفت مایو بردارم ...
از تو کشوییم برداشتم گذاشتم تو کیف ....
دیگه چیزی لازم نداشتم رفتم پایین ...
وای الان اگه آرمان رو ببینم چی کار کنم .....
با این که از دستش ناراحت بودم ولی ته دلم از این که روم غیرت داشت خوشم اومد .....
از پله ها رفتم پایین ....
فرزاد و دریا در حال بحث کردن سر ماشین بودن ....
وای این هام که همش دعواشون رو میارن این جا ...........
رفتم جلو به فرزاد سلام دادم ....
- به به سلام ساحل خانم گل خوبی ؟
- مرسی ای بد نیستم ....
- انگار حالت خوب نیست نه ؟ خوش حال باش میخواییم بریم شمال ها .... گود بای پارتی ......
خندیدم فرزا همیشه دلش خوش بود اگر بدترین اتفاق هم براش پیش می یومد باز هم میخندید .....
از این رفتارش خوشم می یومد .....
خدایا کاش دوست داشت ......
با خودم گفتم اگه دوستم داشت که نمیزد ناقصم کنه ...
رمان کی گفته من شیطونم....آپدیت شد ..اینم قسمت اخر :-)...حتما بخون 1

داشتم صبحون میخوردم که آقا با چشم های پف کرده و قرمز اومد ..
یه نگاهی بهم کرد ....
- سلام !!!!
جوابش رو ندادم اومد نشست رو به روم ....
حوصله ی نگاهش رو نداشتم بدون این که چایم رو بخورم از جام بلند شدم ..
فرزا با تعجب بهم نگاه کرد
- اه ساحل چرا صبحونه ات رو نمیخوری هان ؟
- میل ندارم .... من میرم تو حیاط تا شما و دریا بیاید ...
مخصوصا اسم آرمان رو نبردم ای کاش نیاد ..
ولی خوب اولین بار بود که میخواستم با هاش مسافرت برم ....
- باشه برو فقط ساکت رو بذار من میارم سنگینه ....
- باشه مرسی .....
رفتم تو حیاط نشستم روی یه نیمکتی که کنار باغچه بود
تو این فکر بودم که نوه ی صبری خانم چه شکلیه ..
کاشت همراهش میرفتم تا نوه اش رو ببینم .....
چه قدر صبری خانم مهربونه با این که تو این چند سال به اندازه ی موهای سرم اذیتش کردم ولی بازم باهام مهربونه ....
داشتم همین طوری با خودم فکر میکردم که با صدای سرفه به خودم اومدم ....
ارمان بود ....
اه اه چه تیپ خفنی زده .....
یه بلیز نازک قهوه ای تنش بود با یه شلوار قهوه ای پرنگ تر .. یقه اش رو هم کامل باز گذاشته بود
این خوده شیطونه اون وقت من رو میخواد ارشاد کنه
فکر کنم عطرش رو هم روی خودش خالی کرده بود ....
از اون عطر ها که ادم میره تو یه فاز دیگه ........
فازه +18 سال .......
ساکم رو گرفته بود دستش ....
بچه پرو خوب اگه میخوای عذر خواهی کنی ... بیا عذر خواهی کنه ....
سرم رو انداختم پایین ...
ساکت رو گذاشت صندق عقب ...
میخوای منت کشی کنی .....اخی پسر کوچلو خوشگل ......
چند دقیقه بعد دریا و فرزاد هم اومدن قرار شد با ماشین فرزاد بریم ...
زود تر از همه رفتم سوار ماشین شاستی بلند فرزاد شدم .....
منتظر موندم تا بیان سوار بشن ....
دریا خواست عقب پیش من بشینه که آرمان نذاشت ....
- نه دریا تو برو پیش فرزا بشین عادت داری پیشش بشینی
- نه بابا عادت چیه من میشینم عقب تو برو جلو .......
دریا می دونست از دست ارمان خیلی عصبانیم برای همین خودش اومد عقب کنارم نشست .....
راه افتادیم به سوی شمال .......
موبایلم رو از تو کیفم برداشتم ....
مهران چند بار زنگ زده بود .......
شروع کردم با مهران به اسمس بازی کردن ..
ارمان از تو اینه همش نگاهم میکرد خوبه الان گیر میده که چرا ان قدر اسمس بازی میکنی .....
وسط های راه بودیم که صدای دریا در اومد ....
- وای فرزاد حوصله ام سررفت .....این ساحلم که ماشااله یه کلمه با ادم حرف نمیزنه ..... یه اهنگی بذار گوش بدیم ....
فرزاد برگشت به پشت و گفت :
- باشه قربونت برم تو حرص نخور ...... بفرما اینم اهنگ .......
خوش به حال دریا که فرزاد ان قدر عاشقانه دوستش داشت ....
یه اهنگ شاد از سام بگی گذاشت به اسم ای جونم .....
ای جونم
قدمات روی چشمام بیا و مهمونم شو گرمی خونم شو
ببین پریشونه دلم بیا آرومم کن ای جونم
می خوام عطر تنت بپیچه توخونم
تو که نیستی یه سرگردونه دیونم
ای جونم بیا که داغونم
ای جونم عمرم نفسم عشقم تویی همه کسم وای چه خوشحالم تو رو دارم
ای جونم دلیل بودنم عشقم مثل خون تو تنم وای چه خوشحالم تو رو دارم ای جونم
ای جونم خزونم بی تو ابره پره بارونم بیا جونم
بیا که قدر بودنتو می دونم
می دونی اگه بگی که می مونی منو به هرچی می خوای میرسونی
تو که جونی بیا بگو که می مونی
ای جونم عمرم نفسم عشقم تویی همه کسم وای چه خوشحالم تو رو دارم
ای جونم دلیل بودنم عشقم مثل خون تو تنم وای چه خوشحالم تو رو دارم ای جونم
ای جونم من این حس قشنگو به تو مدیونم
می دونم تا دنیا باشه عاشق تو می مونم
می دونم می مونم
ای جونم عمرم نفسم عشقم تویی همه کسم وای چه خوشحالم تو رو دارم
ای جونم دلیل بودنم عشقم مثل خون تو تنم وای چه خوشحالم تو رو دارم ای جونم
با هر ای جونمی که خوانده میگفت فرزا هم برمیگشت به دریا میگفت :
- ایییی جونم ...
از کار های فرزاد خنده ام گرفت ..
اصلا انگار نه انگار که من و ارمان تو ماشین نشسته بودیم ..
کم مونده بود ماشین رو بزنه کنار چند تا دریا رو بوس کنه .....
اخر سر دریا صبرش تموم شد وگفت:
- فرزاد خجالت بکش میخوای ما رو به کشتن بدی اخه ببین ارمان و ساحل دارن بهت میخندن .... مگه تو دلقکی اخه ......
ارمان به بهانه های مختلف هی برمیگشت عقب ...
همش نگاهش میفتاد به صورتم ....

اینم قسمت دوم..سپاس یادتون نره تا قسمت بعدی خدافظی..
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان کی گفته من شیطونم....آپدیت شد ..اینم قسمت اخر :-)...حتما بخون 1
پاسخ
 سپاس شده توسط پارمیداجوووووووون ، mosaferkocholo ، ღற£ђЯᏙnÅღ ، mahru ، پرییییییییی ، فازت چیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ، ●◌○Sara○◌● ، جوجه طلاz ، *رونيكا* ، جوجه کوچول موچولو ، atrina81 ، sama00 ، mahdieh82 ، میر شهریار ، Creative girl ، hastiiiiiii ، اکسوال ، Black-queen
#4
(07-08-2014، 20:24)پارمیداجوووووووون نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
عالی بود ممنونم منتظر پست بعدی هستم هر چه سریع تر بزاری مارو بیش تر خوش حال میکنی ممنونم عزیزم از وقتی که صرف ما میکنیHeartHeart
خواهش میکنم..چشم حتما میذارم..و منم از شما ممنونم ک شما هم وقتتونو صرف این رمان میکنین.HeartHeart

(08-08-2014، 15:43).رونیکا . نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
زود قسمت بعدی رو بزار cryingSadراستی یه سوال کلن چند قسمتهExclamationHuh
چشم زود تر میذارم.:-)...کلن 19 قسمتهBig GrinBig Grin



اینم قسمت 3 ;-)
به جای این که با اهنگ رقصم بگیره خوابم گرفت ..... سرم رو گذاشتم روی شونه ی دریا .... خوابم برد ..... داشتم خواب های خوب میدیدم که.. با صدای حرف زدن ارمان از خواب بیدار شدم ... معلوم نبود داشت با کی حرف میزد ؟؟؟؟؟؟؟.. ولی خیلی عصبانی بود .......... اگه این ارمان یه روز خوش اخلاق باشه باید براش جایزه بخرم .... هر روز خدا با همه دعوا داره ... چشم هامو باز کردم ... پس دریا و فرزاد کجا رفتن ؟؟؟؟؟؟؟ ای دریا صد بار بهش گفتم من رو با این روانی تنها نذار باز معلوم نیست کجا رفتن ...... رفتن پی عشق بازیه خودشون ..... ارمان برگشت به پشت ....پس چرا ارمان باهاشون نرفته بود .... با یه حالت خاصی گفت : - اه بیدار شدی ؟ سرم رو تکون دادم که یعنی اره ... یه لبخند کمرنگی اومد روی صورتش .... - پاشو بریم نهار بچه ها رفتن غذا سفارش بدن من موندم تا بیدار بشی .... زحمت کشیدی همچین میگه انگار چی کار کرده ... - به من چه که موندی خوب میخواستی بری .... کیفم رو برداشتم پیاده شدم ... اونم سریع از ماشین پیدا شد .... راه افتادم به طرف رستورانه .... به نظر رستوران خوبی میومد .... هر چند همه ی رستوران های سر راه غذایی خوبی ندارن ... رفتیم تو .... فرزاد و دریا روی یه میز داشتند با هم حرف میزنند .. خوبه انگار اومدن ماه عسل .... رفتیم نزدیک تر ..... من کنار دریا نشستم ...ارمان هم کنار فرزاد ...... - وای ساحل تو خوابتو اوردی این جا ..... از تهران گرفتی خوابیدی ... - فرزاد اذیت نکن دیگه خوب خوابم می یومد دیشب بد خوابیدم .. یه نگاه چپی به ارمان کردم .... تا اوردن غذا دیگه حرفی نزدم .... دریا برای همه جوجه کباب با برنج سفارش داده بود .... با این که خیلی گرسنه ام بود ولی نمیدونم چرا از غذاش خوشم نیومد .. با غذام داشتم بازی میکردم که دریا گفت : - اه ساحل چرا نمیخوری پس صبحونه ام که نخوردی ؟؟؟؟ - میلم نمیبره دریا..... شما بخورید .. ارمان سرش رو آورد بلا ... فرزاد گفت : - چی میخوری برات بگیرم این طوری که نمیشه اخه هیچی نخوری .... چه قدر این فرزاد مهربون بود بر عکس آرمان ..... - نه فرزاد جان زحمت نکش شما بخورید من میرم برای خودم یه ذره چیپس و پفک میخرم ...... بعد از چند دقیقه از جام بلند شدم رفتم به طرف یه مغازه که کنار جاده بود .. جلوی مغازه چند تا پسر علاف ایستاده بودن .... یه ذره از شالم رو کشیدم جلو .... از جلوش رد شدم صدای یکیشون رو شنیدم که میگفت : - امیر ..امیر نگاه کن چه جگیریه .... امیر خاک بر سرت ندیدی از دستت رفت ... معلوم بود مجردی اومدن ... از تو مغازه چند تا پفک و چیبس برداشتم ... با کلی کیک و اب میوه با طعم های مختلف ..... پولش رو هم حساب کردم اومدم بیرون ... باز اون پسره سرش رو اورد بالا یه چشمکی بهم زد ..... برو بابا .... فکر کرده من از اون دختر هام که با یه چشمک خر بشم ..... به دور و ور نگاه کردم چشمم افتاد به مغازه ی لواشک فروشی ..... اخ جون لواشک ... همیشه از بچگیس عاشق لواشک بودم .. رفتم به طرف مغازه ... کلی لواشک خریدم با طعم های هلو , البالو و ....... یه پلاستیک پر شد مطمئن بودم این ها رو با هم بخورم یه راست باید برم بیمارستان ولی خوب چی کار کنم دوست داشتم دیگه ...... از تو پلاستیک یه دونه الوچه دراوردم گذاشتم تو دهنم همچین با لذت میخوردم که انگار تا حالا از این چیز ها نخوردم .... داشتم میرفتم به طرف ماشین که پسره خودشو رسوند به من .. - سلام خوبی ؟ روم رو به طرف دیگه کردم ...... - خانم خوشگله با تو هستم ها ... وای چه قدر قشنگ لواشک میخوری . به جای اون بیا لب های من بخور .... اونم خوشمزه است ها ... عجب بی حیایی بود ... - مزاحم نشو اقا ... - وای قربون صدات .... چه قدر صدات قشنگه .... نمیخوای اسمت رو بگی .... هیش چه جوری حرف میزد .... - اسم من ارشه اسم تو چیه جیگر .... اومدم جوابش رو بدم که یه صدای کلفت و قشنگی گفت : - اسم منم آرمانه .... برگشتم پشت سرم ارمان ایستاده بود یک دفعه بلند زدم زیر خنده ... ولی با اخم ارمان سریع خودم رو کنترل کردم ....همین رو کم داشتم که این اقا بیاد .... پسره گفت : - اقای محترم من با شما نبودم که خودتو معرفی میکنی من با این خانم بودم - اه نه بابا خوبه گفتی شما با این خانم چی کار داری ؟ همچین با صدای بلندی گفت من به جای اون پسره ترسیدم ای وای الان دعواشون میشه ... - به تو چه .... مگه گشت ارشادی که هی سوال میکنی بیا برو کار نداشته باش - اره گشت ارشادم حرفیه ؟؟؟؟؟؟ - بیا برو پسر جون رو کرد به من گفت : - بیا بریم عزیزم ... جانم این چی گفت ..... یا خدا الانه که ارمان از اون زیرگوشی های قشنگش بزنه به این گل پسر ... - داری چه غلطی میکنی ؟ - تو چی کار داری ؟ تو کیه این دختری که داری حرف زیادی میزنی .... دوباره پسره اومد نزدیکم .... - دست بهش نمیزنی ... فرض کن برادرشم گمشو کنار ..... اه لعنتی باز گفت برادر .... من نخوام تو برادرم باشی باید کی رو ببینم اخه .... - برو بابا .... همین حرفش باعث شد که با هم دعواشون بشه .... اخ جون ارمان از اون کتک خوشگله ها بهش زد ...... بدون این که بهشون نگاه کنم رفتم سوار ماشین شدم ...... انگار نه انگار که به خاطر من دعواشون شده .... داشتنم الوچه میخوردم که دریا سوار ماشین شد .... - آرمان کو .... - داره دعوا میکنه ... با تعجب نگاهم کرد - اوا خاک بر سرم برای چی داره دعوا میکنه .... - پسره ازم خوشش اومده بود آقا ارمان رسید دعواشون شد .... - اوا ساحل.. سر تو دعواشون شده اون وقت تو داری لواشک میخوری ... - اره میخوای به تو هم بدم خیلی خوش مزه است ... با عصبانیت از ماشین پیاده شد رفت به طرف ارمان ... فرزاد هم بیچاره رفت اون ها رو جدا کنه خودشم گیر کرد بین اون ها ... با هر کتکی که از دست اون پسره میخوره من غش غش میخندیم ... چه صحنه ی باحالی شده بود .... دریا هم یه گوشه واستاده بود هی داد و فریاد میکرد ...... شیطونه میگه ماشین رو بردارم خودم برم ها .... داشتم به مهران اسمس میدادم که سه نفری اومدن .... گوشه ی لب ارمان کمی خونی بود .... کاش به پسره میگفتم بیشتر کتکش بزنه به تلافیه دیشب ... یه ذره از لباس فرزاد هم پاره شده بود ..... - ساحل خانم خوب همه رو دعوا انداختی اومدی نشستی تو ماشین ... - خوب به من چه اقا فرزاد .... فرزاد خندید .. - اره خوب راست میگی خوشگلی دردسر داره .... چند بار نگاهم به ارمان افتاد از لبش بدجور خونی شده بود ..... حقشه بچه پرو ... تا ویلا دیگه هیچ کس حرفی نزد فقط چند بار فرزاد مسخره بازی دراورد که با اخم دریا ساکت شد ........کی گفته من شیطونم(15) وارد ویلا شدم .. ویلای خیلی خوشگلی بود از دریا شنیدم که ویلا برای بابای فرزاد .... نمیدونم چرا دریا نیود ویلای خودمون ...... ویلاش دو طبقه بود با یه نمای خیلی خوشگل .... تو حیاط یه استخر بزرگ داشت که توش پر اب بود ... عجب حالی میده الان مایو بپوشی بپری تو استخر ........ - ساحل ، ساحل ..... یه دفعه برگشتم .... - اوویییی چته دریا کر شدم چرا داد میزنی ..... - ببخشید خانم .... بچه پرو سه ساعته دارم صدات میکنم کجایی پس ؟ - داشتم به این استخره نگاه میکردم .... چه قدر استخرش خوشگله .... - اره خیلی باحاله اون دفعه من و فرزاد رفتیم توش خیلی خوش گذشت بهمون - میگم مطمئنی رفتید برای شنا ؟ یه دونه زد تو صورتم .. - خاک بر سر منحرفت کنن .... بیا بریم تو الان صدای اون ها در میاد ها .... خندیدم با هم رفتیم تو ..... - خوب خانم های محترم شام چی سفارش بدم ؟؟؟؟؟ من ان قدر لواشک خورده بودم که اصلا جای شام رو نداشتم ...... دریا گفت : - فرزاد اون دفعه از کجا پیتزا گرفتی ؟ خیلی غذاش خوب بود ..... - خوب پس اگه غذاش خوبه از همون جا بگیریم .... رو کرد به من و گفت : - ساحل جان برای تو چی بگیرم که بخوری مثل ظهر نشه ... - منم همون پیتزا رو میخورم .... - اکی ... پس ارمان بزن بریم برای این خانم های محترم پیتزا سفارش بدیم .... ماشالله این فرزاد چه قدر شاده همش میخنده ...... با دریا رفتیم بالا .... سه تا اتاق خواب داشت .... دریا یه اتاق بزرگ رو داد بهم .... با کمکش وسایل ها رو از پایین اوردیم بالا ... دریا از اتاق رفت بیرون ... پرده رو زدم کنار با این که نزدیک غروب بود ولی به خوبی دریا دیده میشد ... حال میده ادم بیاد این جا ماه عسل .. اویییی چه مزه ای میده .... وسایل هامو جا به جا کردم ..... یه ذره دلم پیچ میزد ولی بهش اعتنا نکردم .... لباس هامو از تو ساک دراوردم گذاشتم تو کمد .... موبایلم رو زدم به شارژ ..... روی تخت دراز کشیدم .... لب تاب رو روشن کردم یه آهنگ باحال گذاشتم .... به مهران زنگ زدم یه ذره با هاش حرف زدم .... بیچاره نمیدونه سر کاره و من فقط برای تفریح میخوامش ...... نیم ساعت بعد ارمان و فرزاد اومدن ... صدای خنده ی فرزاد و دریا میومد .... الانه که دریا بیاد سر وقتم ... لباس هام با یه بلیز شلوار صورتی عوض کردم ... یه شال سفید هم انداختم روی سرم ..... ووویی چرا ان قدر دلم درد میاد ..... رفتم جلوی اینه .... با این لباس صورتی مثل دختر بچه های کوچک شده بودم ....... صدای داد دریا از طبقه ی پایین می یومد که من رو صدا میکرد .... - ساحل ..... ساحل .... در رو باز کردم .... - دریا بابا چته اومدم بیچاره این فرزاد از دست تو چی کار میکنه .... رفتم پایین ... ارمان هم لباس هاشو عوض کرده بود .... - بیا خواهر عزیزم بشین ..... خنده ام گرفت ..... - فرزاد بگو جون خودت چه نقشه ای تو سرته که ان قدر با من مهربون شدی . - ای ای این دست بشکنه که نمک نداره ...خوب مگه بده باهات مهربونم ... میخوای کمربندم رو در بیار سیاه و کبودت کنم .... دریا زد زیر خنده .... - ای فرزاد خان دست به خواهر من بزنی میکشمت ها .... ارمان اخم هاش رفته بود تو هم طبق معمول .... با صدای قشنگش گفت : - بسه بیاید شام سرد شد ..... گاهی اوقات فکر میکنم اگه ارمان خوانده شده بود ؛ خیلی معروف میشد ..... وای فرض کن ارمان رپ بخونه چی میشه .... رفتم سر میز نشستم ... چند مدل پیتزا گرفته بودن با سیب زمینی سرخ کرده و سالاد و نوشابه ... در یکی از جعبه پیتزا ها رو باز کردم ... از قیافه اش معلوم بود که خوشمزه است .... - ساحل خانم دست درد نکنه نیم ساعت ما به خاطر شما صبر کردیم اون وقت یواشکی برای خودت داری میخوری .... - اه فرزاد اذیت نکن دیگه بیاید بخورید خوب .... همش دلم پیچ میزد .... ولی با وجود این پیتزای خوشمزه مگه میشه ازش دل بکنی .... شام رو خوردیم با دریا ظرف ها رو جمع کردیم ... دریا وقتی دید دلم درد میکنه گفت که برم خودش ظرف ها رو میشوره .... رفتم نشستم رو مبل.... فرزا کلی با خودش فیلم اورده بود .... داشت سیدی هاشو نگاه میکرد که گفت : - میگم ارمان تو استاد دانشگاهی دختر ها اذیتت نمیکنند .... با صدای بلندی خندید .... هیش چه قدر بی مزه میخنده این فرزاد .... ارمان یه نگاهی به من کرد .... - من تو دانشگاه خیلی جدی هستم اجازه نمیدم دختر ها مسخره بازی دربیارن .... راست میگفت همین که وارد میشد دختر ها از ترسشون اصلا حرف نمیزند ... ارمان خیلی راحت دانشجو ها رو حذف میکرد .... خدایانزدیک اخر ترمه عاقبت ما رو بخیر کن ....... - وای جالب شد من یه بار بیام سر کلاس ..... میگم ها هی این دختر ها رو اذیت کن خوب وای چه حالی میده .... ای تو روحت فرزاد بیکاری به ایم چیزی یاد میدی الان از فردا گیره میده بهمون .... ارمان یه نگاه شیطونی به من کرد و گفت : - میخوای چی کار کنم هر چی تو بگی من اون کار رو انجام میدم .... فرزاد یه قیافه ی بامزه ای به خودش گرفت : - واقعا هر چی من بگم .... پس بذار من فکر کنم ... فقط به دریا نگی ها من رو میکشه .... یه ذره فکر کرد ... - اهان اخر ترم بهشون پیشنهاد دوستی بده اگه قبول نکردن همشون رو بنداز خوبه نه ؟........ خاک بر سرت نکنه فرزاد با این پیشنهادات .... - وایی میدونی چه قدر زیادن اما باشه قبول ... یه چیز بگم از یه دونه اشون خیلی خوشم میاد .... خیلی دختر سنگینیه .... گوشام تیز شد ... یعنی ارمان از کی خوشش میاد ؟؟؟؟؟ ان شالله از هر کی خوشش میاد دختره یه بلایی سرش بیاد کر و کور بشه - اه جدی میگی پس بدو بدو مبارک باد اخ جون دو تا عروسی افتادیم ... - برو بابا عروسی کجا بوده ؟ من میگم فقط ازش خوشم میاد همین حالا اون یکی داماد یکیه ؟ یه سوت بلندی زد ..... - داماد اقا پرهام داداش گرامیم و عروس خانم ساحل خانم گل .... چشم هام گرد شد .... این چی گفت .... پرهام تو خواب ببینه من باهاش ازدواج کنم .... چپ چپ به فررزا نگاه کردم ..... اه لعنتی الان ارمان باور میکنه .... - فرزاد چرا چرت و پرت میگی پرهام غلط کرده بیاد خواستگاری من .... با شوخی گفتم که فرزاد ناراحت نشه ... - دست شما درد نکنه دیگه ساحل خانم پرهام که دلش پیش تویه .... پرهام غلط کرده که دلش با منه ... با اومدن دریا از اشپزخونه دیگه جوابش رو ندادم ..... دریا رفت نشست کنار فرزاد .... - بچه ها موافقید یه فیلم قشنگ ببینیم .... رفت فیلم رو گذاشت تو دستگاه ... - فرزاد چی گذاشتی ؟ - یه فیلم قشنگ عزیزم از اون باحالا ...فقط ارمان و ساحل باید برن تو اتاق هاشون .. من و ارمان با تعجب نگاه کردیم .... - چیه چرا این طوری نگاهم میکنید خوب راست میگم دیگه پاشید برید این فیلمه صحنه داره و فقط به درد کسی میخوره که ازدواج کرده باشه شما ببنید براتون بده قول میدم هر وقت که ازدواج کردید بدم ببنید باشه ؟ غش غش خندید .... من و بگو فکر کردم فیلمش چه ایرادی داره ... - کوفت به چی میخندی فرزاد خان اصلا این طوری که شد من از جام بلند نمیشم ..... بعد از کلی دلقک بازی فیلم رو گذاشت .... فیلم قشنگی بود ... از اون فیلم ها که ادم دلش میخواد چند بار ببینه .... دیگه نزدیک جا های قشنگ فیلم بود .... به قول مریم از اون جا ها که ادم دوتای چشم دیگه هم قرض میگیره .... صحنه های +18 سال .... دریا هی سرخ و سفید میشد خوب حالا ازدواج کرده ..... من دوتا دستم هام رو گذاشتم زیر گوشم زل زدم به تلویزیون .... اخ جون هورا .. بلاخره بوسش کرد .... ارمان هم کلافه بود نمیدونم چرا هی به زمین و در و دیوار نگاه میکرد ... فرزاد هم ریز ریز میخندید .... فقط من بودم که با دقت نگاه میکردم .... این فرزاد نکرد چراغ ها رو خاموش کنه حداقل این طوری بیشتر حال میداد .. داشت به جاهای حساس و رمانتیکش می رسید که یه دفعه ارمان عصبانی از جاش بلند شد تلویزیون رو خاموش کرد ... - اه چی میکنی ارمان چرا خاموشش کردی ؟ حیف که باهاش قهرم مگرنه میدونستم چه جوری جوابش رو بدم ... - فرزاد بابا زشته اخه این ها چیه تو گذاشتی ... .واقعا که بابا از زنت خجالت بکش ببین چه رنکی شده ایشونم که ماشالله ... به من اشاره کرد بیشعور باز به من گیر داد رو کردم به فرزاد گفتم : - فرزاد میشه بدی برم بالا تو لب تاب بقیه اش رو ببینم .... ارمان چشم هاش گرد شد مثلا داشت از اون موقع من رو نصیحت میکرد ... همه ی منظور های حرف های ارمان به من بود چون فقط من بودم که داشتم با دقت نگاه میکردم - ساحل خانم داداش ارمان نمیذاره ببینی اون وقت تو میگی ؟ یه چشمک بهم زد که یعنی بعدا بهت میدم ببینی منم بهش چشمک زدم .... ازجام بلند شدم رفتم تو اتاقم .... عجب ادمیه ها یه فیلم هم نمیذاره ببینم ... من دیوانه رو بگو عاشق کی شدم .... همین طور که رو تخت دراز کشیده بودم خوابم برد .... نصفه شب با دل درد از خواب بیدار شدم .... اه لعنتی لواشک ها کار خودشو کرد .... علاوه بر دل درد حالت تهوع هم داشتم .... حقته ساحل خانم اون میگه که مثل گاو میخوری باید فکر این موقع ها رو هم بکنی دیگه ... خدایا چه کار کنم .... از دل پیچه نمیتونستم از جام بلند شدم ... شال رو که روی زمین افتاده بود رو برداشتم بستم به شکمم تا شاید از دردم کمتر بشه .... وای دریا بفهمه من به خاطر لواشک این طوری شدم میکشه من رو چون وقتی داشتم میخورم چند بار بهم گفت که ضرر داره ولی من گوش نکردم ... ای خدا ... دلم خیلی پیچ میزد از زور درد زدم زیر گریه .... یعنی برم دریا رو بیدار بکنم .... نه زشته برم نصفه شبی تو اتاقشون ... از اتاق زدم بیرون ... همین طوری داشت از چشم هام اشک می یومد ... دستگیره در رو اروم باز کردم ... همه جا تاریک بود .... گریه ام بیشتر شد حداقل یه چراغ روشن میذاشتن .... داشتم از پله ها میرفتم پایین که یه سایه ی وحشتناک افتاد روی دویوار پایین ...
با صدای بلند جیغ زود که فکر کنم صداش تا سر کوچه هم رفت .....

خودم از صدای جیغم کر شدم ... سایه داشت بهم نزدیک میشد .... - اگه بیای نزدیک تر دوباره جیغ میزنم ها .... - ساحل جیغ نزن بابا پرهامم ....... پرهام این جا چی کار میکرد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟ ... رفتم چراغ رو روشن کردم ...... پرهام جلوم ایستاده بود ... - سلام ساحل خوبی ؟.......... بعد از عروسیه دریا دیگه کمتر دیده بودمش .... با ته ریشی که گذاشته بود خیلی خوشگل شده بود ... - سلام تو این جا چی کار میکنی ؟ از این که اینجوری جلوش بودم خجالت کشیدم .... - فرزاد به من نگفته بود که اومده شمال مگر نه من نمییومدم .... عجب رویی داشتم من ..بیچاره پاشده اومده ویلاشون اون وقت من میگم تو این جا چی کار میکنی .... - ویلای خودتونه ببخشید من فکر کردم دزد اومده ... نمیدونستم شمایید ؟ - بله فهمیدم .... با اون جیغی که شما زدید من گفتم الان دریا و فرزاد میان سراغ من .... پرهام تو ی این تاریکی چه جوری تشخیص داده منم ... - ببخشید شما از کجا فهمیدی منم ؟ - دست شما درد نکنه دیگه من از هیکل و راه رفتنتون فهمیدم شمایید از همه مهم تر از بوی عطرتون فهمیدم .... چه هیزه این پسره تو تاریکی فهمیده منم .... با صدای ارمان یه متر پریدم بالا ... حالا خوبه این یکی بیدار شد .... - این جا چه خبره ؟؟؟؟؟؟؟؟؟.... پرهام فکر کرده بود فقط ما سه نفر اومدیم ... با لکنت زبون گفت : سلاممم اقا ارمان خوبید ؟؟؟ ارمان فقط یه بار پرهام رو دیده بود نمیدونم یادش هست یا نه ... - سلام شما نصفه شبی این جا چی کار میکنید ؟ بیچاره پرهام ترسیده بود ...... - فرزاد به نگفته بود که میخواد بیاد شمال من با دوستام اومدم فکر کردم ویلا خالیه ... تو راه ماشین خراب شد برای همین این موقعه ی شب رسیدیم .... یعنی با دوستاش اومده ایول بابا .... - خواهش میکنم راحت باشید من و ساحل میریم طبقه ی بالا شما با دوستاتون پایین باشید .... - ببخشید شرمنده اگه مزاحمم میرم یک جای دیگه .... با خنده گفتم : - منزل خودتونه تشریف داشته باشید .. اصلا حواسم به ارمان نبود که عین برج زهرمار کنارم ایستاده بود .... پرهام از ترس ارمان فقط یه لبخند کوچلو زد .... - برو بالا نصفه شبی داری با این پسره مسخره بازی در میاری .... باز آقا غیرتی شد .... نمیخواستم باهاش حرف بزنم ... به این امید که بیاد عذر خواهی کنه ..... بدون این که بهش نگاه کنم رفتم تو اشپزخونه ... پرهام رفته بود دوست هاشو بیاره تو ..... ارمان دنبالم اومد .... - چی میخوای اومدی این جا ؟؟؟؟؟/ بیا برو بالا الان دوستاش میان تو خجالت نمیکشی با این قیافه واستادی ..... همچین میگه انگار لخت واستادم .... خوب بلیز استین بلند تنم بود تنها اشکال این بود که روسری سرم نبود ... - فکر نمکینم به شما ربطی داشته باشه تو برو بالا چی کار من داری .... - ساحل خانم باز شروع نکن ها بیا برو بالا لباست تنگ الان چند تا پست جوون بیان تو تو این طوری ببین که دیگه ولت نمیکنند .... بچه پرو شیطونه میگه بزنم ناقصش کنم ها .... اومدم جوابش رو بدم که دلم بد جور تیر کشید.... - ایییی دلم .... چشم هاش گرد شد .... - چی شد ؟ دلت درد میاد ؟ سرم رو تکون دادم که یعنی اره ..... - بایدم درد بگیره ان قدر که اون لامصب ها رو میخوری .... به به می بینم که ارمان همه ی کار ها ی مو زیر نظر داره ... دریا نفهمید من ان قدر لواشک خوردم اون وقت ارمان فهمیده .... -چیه نکنه به خاطر لواشکم میخوای بزنی زیر گوشم .... سرش رو انداخت پایین .... با خودم گفتم الانه که ازم عذر خواهی کنه .... - بیا برو بالا من برات قرص میارم اون شالتم از دور شکمت باز کن بنداز روی سرت موهات معلومه .... بچه پرو گفتم الان ازم عذر خواهی میکنه .... - لازم نکرده شما زحمت بکشید خودم دست دارم که قرص بخورم .... با چشم های ترسناک گفت : - بیا برو بالا ببنم نصفه شبی داری با من بحث میکنی ... ان قدر که دلم درد می یومد حوصله نداشتم باهاش سر به سر بذارم ... داشتم از اشپزخونه میرفتم که گفت : نشنیدی میگم شالت رو سر کن ...... وای خوب این از بچگی تو خارج بزرگ شده من نمیدونم چرا این طوریه خدا ارمان رو دید بهش خواهر نداد مگر نه دیوانه اش کرده بود ..... شالم رو باز کردم انداختم روی سرم ....
حیف که دلم درد میاد مگر نه میدونستم چه جوری جوابتون رو بدم .....دوست های پرهام اومده بودن .... اه اه چه قدر فشنن .... عین جوجه تیغی موهاشون رو هوا بود .... یکیشون یه چشمک خوشگل بهم زد حوصله ی دعوا های ارمان رو نداشتم سریع رفتم بالا .... نشستم روی تخت تا این گل پسر این قرص ناقابل رو بیاره ...... به خاطر این که حرصش رو دربیارم شالم رو تا نوک بینیم کشیدم جلو ... رفتم جلوی اینه از قیافه ی خودم خنده ام گرفت ...... الانه که بیاد داد و بیداد کنه .... انگار تو شکمم لواشک ها داشتن فوتبال بازی میکردن .... سرم پایین بود که ارمان سرش رو عین خر انداخت اومد تو .... - ببخشید این جا در نداره یا چشم های شما ندید ؟ - تو که ماشالله همه جا با یه شکل و قیافه میای دیگه لزومی نداره من دربزنم ... رو که نیست شسنگ پای قزوین ..بچه پرو ... منظورش به لباسم و موهام بود ... - بیا نمیخواد زیاد فکر کنی این قرص رو بخور امیدوارم خوب بشی .... احساس کردم الانه که قرص رو بالا بیارم ... - برو دریا رو بیدار کن حالم خوب نیست .... حالم داره بهم میخوره .... - دریا رو برای چی بیدار کنیم اخه از صدای جیغ تو بلند نشدن یعنی این که خوابشون سنگینه دیگه چی کار اون بیچاره داری ... دراز بکش بهتر میشی .... واقعا حالم بد بود............................................ ................................................ - میگم حالم داره بهم میخوره تو میگی دراز بکش خوب میشی .... زیر لب داشت چیزی میگفت : - دختره ی کم عقل انگار مجبوره اون همه لواشک رو بخوره .. با صدای بلند تری گفت : - پاشو حاضر شو بریم بیمارستان .... - نصفه شب کجا بریم تو که این جا رو بلند نیستی . - پیدا میکنم پاشو لباس بپوش .... یه لباس گرم بپوش که داره بارون میاد .... مانتوم رو از تو کمد اورد گرفت جلوم : - پاشو بپوش بریم ..... مانتوم رو پوشیدم .... - برو بیرون میخوام شلوارمو عوض کنم ... - زود بیای ها ... همین که رفت شلوار لیم رو پوشیدم ... شالم رو با یه شال سرمه ای عوض کردم .... رفتم بیرون ..... جلوی در ایستاده بود ، چه سریع لباس پوشید ... جلو تر رفت منم مثل جوجه اردک دنبالش راه افتادم ..... اه لعنتی کیفم رو جا گذاشتم ... - صبر کن من کیفم رو جا گذاشتم .. - کیف میخوای چی کار کنی ؟؟ بیا بریم - اخه پول ... نذاشت ادامه ی حرفم رو بزنم - بیا بریم ........ این دفعه جلوش راه افتادم ..... دوست های پرهام با زیر پوش و شلوارک روی مبل نشسته بودن .... داشتن ماهواره نگاه میکردن ..... همچین به من نگاه میکردن که انگار هیچی تنم نبود ..... ارمان اروم طوری که کسی متوجه نشه گفت : - زود باش بیا برو بیرون ببینم این ها فکر کنم دلشون تکت میخواد ... خیلی باحال غیرتی میشد ... اگه حالم خوب یه ذره کرم میرختم ولی نمیشد داشتم از دل درد می مردم .... چه بارون قشنگی میومد ..... همین طوری زیر بارون ایستاده بودم که ارمان گفت : - حالا میخوای علاوه بر مسمومیت سرما هم بخوری ..... بیا تو ماشین .... همچین با سرعت تو جاده میرفت که گفتم الانه که بریم بریم جهنم .... جلوی یه بیمارستان ترمز کرد ... - پیاده شو ... پیاده شدم با هم رفتیم تو بیمارستان ..... بیمارستان کوچکی بود ولی خوب حالا خدا رو شکر زد رسیدیم مگر نه من تو ماشین فرزاد خراب کاری کرده بودم ...... دکتر چند تا امپول و قرص داد و در اخر یه سرم مشتی تجویز کرد .... حدود یک ساعت سرمم طول کشید ... نزدیک های ساعت 3 بود که از بیمارستان خارج شدیم ...... بر عکس رفت خیلی اروم میرفت . - فردا وسایل هاتو جمع کن برمیگردیم تهران ها ..... - تهران برای چی ؟ ما که تازه اومدیم .. تو دوست داری برو به من چی کار داری ؟ - نمیبینی اون پرهام دوست های خرابشو اورده بازم میگی بمونیم . پس بگو اقا برای چی میگه بریم ... - من چی کار به دوست های پرهام دارم .... من پیش فرزاد و دریا می مونم تو برو ...... با عصبانیت گفت : - اهان یادم رفته بود اقا پرهام قرار شوهرت بشه ..... واقعا نمیدونستم ارمان دوستم داره یا نه .... ولی دوست داشتم اذیتش کنم . - اره نمیدونستی فرزاد گفته بود که ...... عصبانیتشو سر ماشین بیچاره دراورد ..... دیگه بهش فکر نکردم ، شیشه ی ماشین رو کشیدم پایین .. سرم رو بردم بیرون .... وای چه قدر خوبه ادم کنار کسی باشه که دوستش داشته باشه اونم زیر بارون . حیف که ارمان من رو دوست نداشت ... چشم هامو بستم . - خدا ازت میخوام یه کاری بکنی مهر من به دل ارمان بیفته .... خدایا به همین بارون دعای من رو براورده کن .... خدایا .....
ارمان با عصبانیت تمام شیشه رو کشید بالا نذاشت بقیه ی دعا هامو بکنم ....به گفته ی آقا ارمان فرداش از اون ویلا دراومدیم .... ان قدر فرزاد و دریا اصرار کردند که قبول کرد بمونه شمال ......... اون چند روزی که شمال بودیم خیلی خوش گذشت ... سعی میکردم کار هایی که ارمان دوست نداره انجام ندم که ارمان سفر شمال رو زهرم نکنه ... چند باری که با مامان تلفی حرف زده بودم قرار شده بود یه ماه دیگه برگردند ... برای این بابت خیلی خیلی خوش حال بودم ..... دیگه کم کم اخر های ترم بود و نزدیک امتحان ها ..... زنگ ساعت رو قطع کردم ... بلند شدم اه اه کی این دانشگاه تموم میشه از دستش راحت بشم ..... سریع لباس هامو پوشیدم ..... یه مانتوی سبز خوش رنگ با مقنعه مشکی ....... کیف و کفش رو هم سبز انتخاب کردم ... یه ارایش سبز خوش رنگ هم کردم ....... وقتی تو اینه خودم رو دیدم کیف کردم ..... ای خدا شکرت که ان قدر به من زیبایی دادی ...... ایول ساحل خانم مثل همیشه خوشگل و جیگر شدی ..... الان پسرهای دانشگاه هل هل میزن.... ایول به خودم که درس هام فولم اگه رشته ی داف شناسی میزدم دو سوته قبولم ..... همین طوری داشتم برای خودم اهنگ ساسی مانکن رو میخوندم که تازه یادم افتاد کلاس دارم .... یا حسین الان ارمان باز راه نمیده من رو سر کلاس ..... عین جت ازنره ی پله سر خوردم رفتم پایین .... خوردم به یکی دوتایی افتادیم زمین . چون روم این طرفی بود تشخیص ندادم کیه ولی مطمئنم داغون شد .... اگه صبری خانم باشه که استخون هاش داغون شده از بویی که تو فضا پخش شدبود یه چیز هایی فهمیدم . ای جون باز این عطر خوشبو رو زد .... اگه من گناه کنم تقصیر این ارمانه ................................ وای خاک بر سرم افتادم رو ارمان .... از زور خنده نمیتونستم خودم رو کنترل کنم .... ارمان هم خنده اش گرفته بود ولی بهم اخم کرد .... - تو خجالت نمیکشی اخه چند بار بهت گفتم این طوری از نرده نیا پایین اگه من نبودم که مغزت داغون شده بود ... دوباره بلند زدم زیر خنده .... - ساحل پاشو ببنم داغون شدم اون وقت میخندی .... یه دفعه به خودم اومدم خاک بر سرت کنن ساحل افتادی رو پسره داری هر هر میخندی .. صبری خانم از تو اشپزخونه اومد بیرون .. زد تو صورتش ..... - اوا خاک بر سرم ساحل تو روی آقا ارمان چی میکنی ... ای صبری خانم اخه این چه طرز حرف زدن تو رو اقا ارمانی چیه ... - ساحل پاشو دانشگاه دیر شد .. کم کم داشت عصبانی میشد که سریع بلند شدم ........ - اه ببن تازه کت و شلوارم رو اتو کرده بودم اه ..... اه ..... - بی تربیت همچین میگی انگار من 1تن وزنم من همش45 کیلوم ...... - جدی میگی ولی الان که افتادی فکر کنم بیشتر بودی ها ... گمشو بچه پرو ای خدا چه حالی میداد اگه این ارمان دیر برسه سر کلاس .... به ساعتش نگاه کرد - وای کلاسم .... یه چشم غره ای به من انداخت که یعنی همچی تقصیر تویه ... وای اگه اون اول برسه دیگه من رو راه نمیده سر کلاس ... صبری خانم با صدای بلندی صدا کرد - صبری خانم دیر شد صبحونه نمیخورم من رفتم بای بای ..... سرش رو از تو اشپزخونه اورد بیرون ... - دخترم تو که چیزی نخوری اخه ..... - نه دیر شده اخه ... صبری خانم به ارمان یه نگاهی کرد و گفت : - ارمان جان مادر .... این ساحلم سر راه برسون الان باز استاد احمقش راش نمیده ..... نتونستم جلوی خنده ام رو بگیرم ... چپ چپ نگام کرد - چشم صبری خانم میبرم ولی شما از کجا میدونید استادش احمقه . - اخه مادر خودش گفت ..... ای ای صبری خانم دیگه خرابش نکن که ارمان پخ پخم میکنه ها .. رفتیم تو حیاط ... با ژست خاصی سوار ماشین شدم .... تا نزدیک های دانشگاه هیچ حرفی نزد حتما از دست صبری خانم ناراحت شده.


مقنعه ام رو صاف کردم پیاده شدم .... - زود تر تشریف ببرید که من برم سر کلاس عمرا کسی راه بدم ها .... وای راست میگفت سریع دویدم به طرف حیاط دانشگاه ...... وای چه حالی میده یکی من و ارمان رو با هم دیده باشه ..... طبق معمول کلاس پر از دانشجو بود ... مریم برام جا نگه داشته بود ، رفتم نشستم کنارش .... - به به ساحل خانم چه تیپی زدی ؟؟؟؟ - چرا چشم هاتون مثل پسرا کردی مریم خانم ... علیک سلام خوبی ؟ - اخه خیلی جیگر شدی کاش الان خودم و خودت بودیم نه ... مثل پسر های هیز صورتش رو آورد جلو ی صورتم ... - دیونه نکن الان فکر میکنند ما داریم چی کار میکنیم ..... صداش رو کلفت کرد .... - خانم یه بوس میدی .... - مریم نکن زشته .... - که پس نمیدی دیگه نه صبر کن ... یه نیشگون وحشتناک از پشت گرفت ..... یه جیغ بنفش کشیدم ... - ایییییی ... همزان با جیغ من ارمان اومد تو ... دنبال صدای جیغ میگشت که به چشمش به من افتاد .... اخم کرد - خانم بلند شو برو بیرون این جا رو با کجا اشتباه گرفتید ..... یکی از پسر های بی ادب کلاس گفت : - استاد حالا با یه جا اشتباه گرفته دیگه که جیغ زد .... خانم فقط بلدن جیغ بزنند بیشعور .... رو کردم به پسره - حرف نزنی نمیگن لالی ها .... ارمان عصبانی شده بود - بسه دیگه بشینید سر جاتون تا بیرونتون نکردم ... از ترس سریع نشستم ... اروم به مریم گفتم : - مریم همش تقصیر تو ها بچه پرو .... تو یه حال و هوای دیگه بود - او مریم با تو هم ها ..... - وای ساحل چه قدر استاد عصبانی میشه خوشگل تر میشه ها .... جیگرشو بخورم ... دوست ما رو نگاه کن ... - اه مگه نمیدونی استاد زن داره ... - گمشو استاد زن نداره که ، ساحل میای بریم ادرس خونشون رو پیدا کنیم .... ای بابا من چی میگم این چی میگه ... - مریم الان جفتموم رو شوت میکنه بیرون ها ساکت باش ..... نمیدونم چرا حرف از ارمان می یومد عصبانی میشدم .... ارمان شروع کرد به صحبت کردن .... - امروز جلسه ی اخر که من باهاتون کلاس دارم .. دخترا شروع کردن .... یکی میگفت وای چه حیف شد ....یکی دیگه میگفت وای من اگه استاد رو نبینم می میرم ... - بسه چه خبره ؟ یه کاری نکنید جلسه ی اخر همه رو بندازم بیرون .. الهی قربون اون اخمت برم ارمان جونم .... - هفته ی دیگه امتحان اخر ترمتونه .... من به هیچ عنوان به کسی نمره نمیدم حتی اگه زنمم توی این کلاس بود به هیچ عنوان بهش نمره نمیدادم ... این رو بهتون گفتم که حواستون رو جمع کنید .... همه ی منظورش به من بود که یعنی از نمره خبری نیست صدای همهمه ی دختر و پسرا بلند شد ... یکی از درخترا گفت : - واقعا استاد چه جوری دلتون میاد ؟؟؟؟؟ - شما نگران همسر من نباشید خانم ....... زیاد حرف میزنید دختره اخم هاش رفت تو هم و ساکت شد مرسی ارمان جون که حسابی ضایع اش کردی بچه پرو رو ......... - ساکت ... همهتون یه برگه در بیارید ..... وای جلسه ی اخر میخواد امتحان بگیره ....... یکی از دانشجو ها گفت : - استاد بابا جلسه ی اخر میخواد امتحان بگیرید به خدا ما گناه داریم ها ...... - کم مزه بریز اصلانی برگه رو دربیار .... ان قدر هم حرف نزن .... از تو کیفم یه برگه برای مریم و یه برگه هم برای خودم در اوردم بیرون ... - خوب گوش بدید که من چی میگم .... همه ساکت شدن .... - توی اون برگه ای که دستتون نظرتون رو در باره این کلاس بنوسید ... همه ی دانشجو ها خندیدند ..... همه مثل سگ از ارمان می ترسیدیم ..... - بچه ها پس به افتخار استاد یه دست محکم بزنید که اخر جلسه است .. همه دست زدند ارمان برای اولین بار تو کلاس خندید .... وقنی میخندید دو تو چاله ی کوچلو روی صورتش می افتاد .... ماشااله از بس که نمیخندید من تازه این مسئله رو کشف کرده بود که روی صورتش چال می یفته - شروع کنید به نوشتن نظرهاتون ... اسم هاتون رو هم نمیخواد بنویسید ... دانشجو ها با خنده و شادی شروع کردن به نوشتن ..... فکر کنم تا حالا سر کلاس ارمان کسی نخندیده بود ... چرا من خندیده بودم اونم زمانی بود ادامس گذاشتم زیر ارمان ....... وای یادش بخیر از اون اول کلاس عاشقش شدم .... برگه رو طوری نگه داشتم که مریم نبینه .. براش نوشتم .. - خیلی استاد بد اخلاقی هستی اقا ارمان سعی کن یه ذره خوش اخلاق باشی یکی از پسر های برگه ها رو جمع کرد داد به ارمان .... نشست رو صندلیه مخصوص خودش .... شروع کرد به خوندن ..... بعد از اتمام خوندنش گفت: - خوب من اگه دست خط شما رو نشناسم که استادتون نیستم ...اهای اونی که نوشتید من بد اخلاقم این ترم حذفید ... معلومه افراد زیادی نوشتن که بد اخلاقه ..... یا خدا یعنی دست خط ها رو شناخت ... من که خطم رو عوض کردم .... رنگ از روی همه ی دانشجو ها پرید ..... ارمان با صدای بلند خندید ...... - نترسید بابا شوخی کردم دست خط ها رو شناختم ولی از هیچ کس نمره کم نمیکنم خیالتون راحت ....اگه کسی اشکال داره بیاد بپرسه اگرم که نه می تونید تشریف ببرید ...... چند تا دانشجو های دختر رفتند به طرفش تا مثلا سوال بپرسن ....... حسودیم گل کرده بود .. یه سوال الکی از کتابم دراورم رفتم به طرفم ارمان ..... شیطونه میگه چفت پا برم تو صورت این دختر ها ....... دخترا رو زدم کنار .. - برید کنار ببینم من سوال دارم از استاد ...... صدای چند تا از دختر ها در اومده بود به خاطر این که هولشون داده بودم .... یه دختره بدجور برای ارمان عشوه می یومد ... اروم رفتم پشتش یه نیشگون حسابی گرفتم یه جیغی زد .. چون شلوغ بود متوجه نشد که من بودم ...... اخی بلاخره رسیدم به ارمان .... ان قدر هل دادم که رفتم کنار میزش ..... - استاد منم سوال دارم .... سرش رو بلند کرد تو چشم هاش تعجب بود .... اروم طوری که دانشجو ها نفهمن گفت : - بذار سوال های این ها رو جواب بدم ....اشکال های تو رو خونه جواب میدم ای جونم ای به چشم من از خدامه تو سوال های من تو اتاق خواب جواب بدی دوباره هل دادم رفتم عقب ..... همچین این دختر ها چسبیده بودن به ارمان انگار یه جای مقدسه .... مریم همین طوری روی صندلی ماتش برده بود .... - اوی مریم پاشو بریم دیگه .... به خودش اومد ...... - اره ..... اره .... بریم باید خونشون رو پیدا کنم .... ای بابا باز این شروع کرد ... - مریم چی داری میگی حالت خوب نیست ها بریم خونه ی یکی اخه ؟؟؟؟؟؟.... - بریم ببنیم خونه ی استاد کجاست دیگه ... - مریم ولمون کن بابا حالت خوب نیست بیا بریم یه چیزی بخوریم ... دستش رو کشیدم بردم به طرف بوفه ..... همه ی صندلی ها پر بود به جز یه میز که دو تا پسر نشسته بودن ...... - مریم برو اون صندلی ها رو بیار بشینیم روش .... - کدوم رو میگی ؟ - اون صندلی ها که کنار اون پسر است .... بهش اشاره کردم رفت که بیاره .... دو تا ابمیوه خریدم با دو تا کیک ..... چون صبحونه نخورده بودم خیلی گرسنه ام بود ... مریم برگشت با صندلی ها ...... دستش یه کاغذ بود .... - بیا این شما رو اون پسره داد گفت بدم بهت ... برگشتم به طرفم اون میزه ...... پسره سرش رو تکون داد .......................... - خوب برای چی گرفتی اخه تو ... - خوب چی کنم بابا گفت اول شماره رو بگیرم بعدش صندلی ها رو بهمون میده ... عجب مردم پرو شدن ها ..... اب میوه ها رو که خوردیم .... - ساحل ماشین اوردی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ یه قورت خوردم - نه بابا صبح دیرم شده بود با ارمان اومدم ..... - ارمان کیه ؟؟؟؟؟؟؟؟ ابمیوه پرید تو گلوم ...... وای سوتی دادم اونم در حد تیم ملی ..... - یکی از فامیل هامون رو میگم دیشب با خانواده خونه ی ما موندند صبری خانم به پسره گفت من رو برسونه ..... با تعجب داشت نگاهم میکرد ..... مریم همه ی فامیل هامون رو میشناخت برای همین با تعجب نگاه میکرد ... - چرا این طوری نگاه میکنی مریم .... - هیچی اخه من همه ی فامیل هاتون رو دیدم این یکی رو نمیشناسم ... - اره نمیشناسی چون تازه از خارج برگشته .... - پس با این وجود لازم شد حتما بیام خونتون ببینمش ..... - همون صبح رفتن بابا ..... مریم موافقی بعد از دانشگاه بریم من کلی خرید دارم ..... - من که از خدامه باهات بیام ولی شام خونه ی عمه ام دعوتیم باید زود تر برم خونه .......... - اهان باشه اشکال نداره .... مشغول ابمیوه خوردن بودم که یک دفعه مریم جیغ زد .... - استاد ... استاد .... استاد ...... دوباره ابمیوه پرید گلوم .... برگشتم ارمان داشت با ژست مغرورو قشنگش از دانشگاه خارج میشد ... همه پسرای دور اطراف داشتند به مریم میخندیدند ... - مریم چته بابا همه دارن بهت میخندن .... مگه استاد ندیده ای تو اخه ... - اخه نمیدونی من چه قدر این استاد رو دوست دارم ..... غیرتی شدم ها .... اگه دوستم نبودی میزدم شل و پلش میکردم .... صدای اسمس موبایلم بلند شد ... اسم ارمان رو تو گوشم پیشو سیو کرده بودم - بیا بیرون منم میخوام برم خونه برسونمت ماشین نیاوردی ... تا دو دقیقه ی دیگه اگه نیای من رفتم ..... الهی فدات بشم عزیزم که به فکر منی ..... سریع از مریم خداحافظی کردم رفتم بیرون ..... هر چی تو پارکینگ رو دیدم ماشینش رو پیدا نکردم .. موبایلم رو دراوردم بهش زنگ زدم .... - کجایی ارمان ؟ - بیا در پشتی دانشگاه نتونستم تو پارکینگ منتظر بمونم دقت کن کسی نبیننت ....... رفتم به طرف در پشتی دانشگاه .... ماشینش رو از دور تشخیص دادم .... به دور و ورم نگاه کردم کسی رو ندیدم ..... اخه کسی میدید هم برای من خیلی بد میشد هم برای ارمان که استاد بود ... در ماشین رو باز کردم سوار شدم .... - سلام ...... سرش رو تکون داد که یعنی سلام ... - جواب سلام واجبه ی اقای محترم .... - تو نباید به بد اخلاق ها سلام بدی که ..... پس از دست خطم فهمیده که منم .... - خوب نظرم رو گفتم دیگه اقا ارمان ....خودت گفتی سر کلاس نظر هامون رو بگیم مگه نه ..... بازم سرش رو تکون داد .... - میشه خیابون بعدی من رو پیاده کنی میخوام برم خرید .... - الان میخوای بری خرید ؟؟؟ من دیدم امروز این لباس ها رو پوشیدی گفتم حتما ...... میخواست بگه تیپ زدی ولی نگفت ........... - اره مگه چیه ؟ -بذار بعد از ظهر برو که من باهات بیام خرید دارم .... از خدام بود که ارمان با هام بیاد ولی براش ناز کردم ......... - اخه من الان میخوام چیزی بخرم بعد از ظهر دیر میشه ..... - همچی میگی دیر میشه که انگار الان لباس نداری ...همین که گفتم بعد از ظهر میری ..... دوست نداشتم عصبانیش کنم برای همین سکوت کردم دستم رو دراز کردم ظبط رو روشن کردم .... بیا دوری کنیم از هم بیا تنها بشیم کم کم بیا با من تو بدتر شو بیا از من تو رد شو رد شو ببین گاهی یه وقتایی دلم سر میره از احساس نه میخوابم نه بیدارم از این چشمای من پیداست تنم محتاج گرماته زیادی دل به تو بستم هیچ دردی در این حد نیست من از این زندگی خستم دلم تنگ میشه بیش از حددلم تنگ میشه بیش از حد دلم تنگ میشه بیش از حد دلم تنگ میشه بیش از حد بیا دوری کنیم از هم نیا تنها نشیم کم کم بیا با ما تو بدتر نشو بیا از ما تو رد نشو... رد نشوبرای خودم داشتم تو حموم اواز میخوندم که صدای در اومد ... - جونم سبزی خانم ؟؟؟؟؟ بازم برگشته بودم به همون موقع هایی که دوست داشتم همه رو اذیت کنم ... دلم نمی یومد اذیتش کنم ولی خوب بهش میگفتم صبری خانم .. - الهی قربون اون سبزی گفتنت برم .... عزیزم نمیخوای بیای بیرون اقا ارمان منتظر شماست ها .... از فکر این که بعد از ظهر میخوام با ارمان میخوام برم بیرون نمیدونستم چی کار کنم ..... - صبری خانم بهش میگید تا نیم ساعت دیگه حاضر میشم .... لطفا یه جوری سرگرمش کنید تا من بیام باشه ...... - اخه مادر چه جوری سرگرمش کنم ... - هیچی از خاطرات گذشته اتون براش تعریف کنید .... بهش بگید چه جوری با اقاتون نامزد بازی میکردید ...... بیچاره صورتش سرخ شد ..... - اوا خاک عالم این حرف ها چیه ساحل میزنی ؟ - یه کاری بکنید تا من بیام باشه ؟؟؟ خندید ... - باشه فقط زود بیای ها ..... راستی یه خبر خوب به درخواست خودت امشب نوه ام رو بیارم این جا .... وای اخ جون ..... چون زیر پام کف بود سر خوردم ولی صبری خانم تو هوا من رو گرفت ... - یا امام حسین .... اخه دخترا نزدیک بود مغز سرت داغون بشه که یه ذره پام درد گرفت ولی اهمیت ندادم ... - صبری خانم هیچیم نمیشه بابا نترسید ..... خیلی ذوق کردم ولی قول بدید که همش بدید بغل منم ها ..... - اره دیدم اگه نگرفته بودمت که خورده بودی زمین شیطون خانم .... چشم ، حالا بیا بیرون که الانه اقا ارمان بیاد جفتمون رو از خونه بیدار کنه .... سریع موهام رو شستم .... یه شامپوی ای که مخصوص بدن بود رو سر خودم خالی کردم ... حالا که قراره با شازده برم بیرون باید بوی خوب بدم ... شیر اب رو بستم حوله ی خوشگلم رو دور خودم پیچیدم ... موهام با سشوار خشک کردم .... الان ارمان صداش در میاد ....... از تو کمد یه مانتوی خوش رنگ سرمه ای دراوردم .... مدلش ساده بود ولی چون هم تنگ و کوتاه بود خیلی دوست میداشتم .... از تو کشویی یه شال ابی دراوردم ..... لباس هامو که پوشیدم رفتم جلوی اینه خوب به جای حساس رسیدیم ..... از بچگی عاشق ارایش کردن بودم ..... کیف لوازم ارایشم رو از تو کولیم دراوردم ... یه خط چشم نازک کشیدم .... چند بار دستم خورد ناجور شد دوباره از اول کشیدم .. ای تو روحت ساحل که بلد نیستی یه خط چشم بکشی ............. سر ریمل رو در اوردم شروع کردم به زدن .... سایه ی همرنگ با مانتوم .... اول یه سایه ی ابی پرنگ زدم که مایل بود به خاکستری بعدشم یه سایه ی کمرنگ تر .... چون چشم هام تیله ای بود هر لباسی که می پوشیدم همون رنگ میشد .... رژ گونه طلایی زدم با یه رژ کالباسی خوش رنگ ..... لب هامو بهم مالیدم تا قشنگ روی لبم پخش بشه ... موهامو بالا بستم شالم رو سر کردم .... وای وای الان ارمان این طوری من رو ببینه سرم رو با اره برقی زده .. از فکری که تو ذهنم اومده بود خنده ام گرفت ...... بازم خدا رو به خاطر خوشگلیم شکر کردم ..... از پله ها پریدم پایین اخر سر همه ی پا های من میشکنه به خاطر این پله ها ...... ارمان روی مبل کنار تلویزیون نشسته بود دو تا دستاشم روی صورتش بود ... رفتم جلو با صدای بلند گفتم : - پخ .. یه متر پرید بالا .... از زور خنده دلم رو گرفته بود ..... - کرم داری اخه ؟؟؟؟ تازه یادش افتاد .... - یه ساعته من رو علاف کردی اون وقت میگی پخ .... خیلی بامزه حرف میزد جلوی خنده ام رو گرفتم چون اگه میخندیدم لج میکرد دیگه نمی یومد بیرون ..... تازه چشم هام افتاد به لباس هاش .... عجب تیپ دختر کشی زده بود ..... عمرا بذارم تو خیابون کسی نگاهت کنه بچه پرو. .... یه بلییز استین بلند مشکی پوشیده بود با یه شلوار تنگ که اونم باز مشکی بود چون پوستش روشن بود لباس های تیره که می پوشید خیلی خوشگل میشد .... چشم هاش تیره تر از سبز شده بود ..... دو تا از دکمه هاشم باز بود .... خداییش خیلی خوشگل شده بود .... عطرشم که نگو هوای کل ساختمون رو گرفته بود .... شیطون فکر کنم 212 زده -برو بالا تو اتاقت ..... هان ..... این چی گفت ..... مگه نمیخواستیم بریم بیرون ...... حتما خندیدم ناراحت شده ... - چی داری میگی ؟ میخوایم بریم بیرون ها یادت رفته ..... - میری تو اتاقت .... با این وضع اجازه نمیدم بری بیرون ... مگه میخوای بری عروسی که این طوری ارایش کردی ... یه نگاهی به مانتو ات کردی اگه بلیز می پوشیدی سنگین تر بود ..... وای ..... وای .... از دست این ارمان .... منه خر رو بگو به خاطر کی تیپ زدم ........ - ارمان تو چت شده چرا همش به من گیر میدی اخه .... تو که از اول بچگیت خارج بودی تو دیگه چرا این حرف ها رو میزنی ..... با صدای بلندی گفت : - چه ربطی داره اخه ....... خودتو در معرض دید دیگران قرار میدی که چی مرد ها نگاه کنن بگن وای چه هولیه ای .... - حرف دهنت رو بفهم ها هر چی هیچی بهت نمیگم پرو تر میشی اون از اون دفعه که زدی زیر گوشم هیچی بهت نگفتم ... گفتم شاید بیای عذر خواهی کنی اما دیدم نه ..... الان هم باز شروع کردی به دعوا کردن .... تو چی کار به لباس پوشیدن من داری ...... مگه من به تو میگم چرا لباس هات تنگه یا چرا یقت ان قدر بازه ..... یه ریز پشت سر هم داشتم حرف میزدم ....... یه بار عقده به دلم مونده این ارمان مثل ادم رفتار کنه ...... - یا میری مانتوت رو عوض میکنی یا از بیرون خبری نیست ... عصبانی شدم ..... - به جهنم من که میخواستم ظهر برم تو نذاشتی ارمان دیگه حق نداری با من حرف بزنی فهمیدی این ترمم خودم میرم حذف میکنم که دلتون خنک بشه .... صبری خانم از تو اشپزخونه اومد ....... - اقا ارمان ، ساحل چه خبرتونه اخه خونه رو گذاشتید روی سرتون ....... - به من چه صبری خانم به این اقا بگید من اگه الان با چادر هم دربیام این گیری میده .... عادتشه اصلا با خودش درگیره ........... - ساحل دخترم یه ذره اروم تر .... همسایه ها میفهمن زشته ...... - بذار بفهمن ........ ارمان خیلی عصبانی بود ولی بذار بفهمه که همش بلده دعوا کنه ..... بفهمه که منم بلدم صدام رو ببرم بالا مثل خودش .... کیفم رو با حرص از روی مبل برداشتم ...... روی پله ی اخر بودم که صدام کرد ..... - ساحل !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! صدا کردنش پر از حرف و خواهش بود ..برگردم یا نه ..... اگه برگردم پرو میشه ..... فضولیم حسابی گل کرده بود که ببینم چی کارم داره ..... وللش ..... به راه خودم ادامه دادم .... هنوز چند قدم نرفته بودم که مانتوم رو از پشت گرفت .... - کر شدی نمیشنوی که دارم صدات میکنم ..... برگشتم خیلی بهم نزدیک بود ... چند قدم رفتم عقب الانه که بپرم صورتش رو بوس کنم .... مریم راست میگفت وقتی عصبانی میشد خیلی خوشگل میشد .... - چیه ؟؟؟؟؟ مگه نمیخواستی اعصاب من رو خورد کنی .... یه جوری نگاهم کرد ..... مثلا میخواست بچه خر کنه ... - بیار برو مانتوت رو عوض کن بریم ان قدر هم منو حرص نده ... - دستت درد نکنه سه ساعته من رو نگه داشتی که این حرف بهم بزنی ... نوچ عوض نمیکنم .... دست هاشو مشت کرد ..... عصبانیت از سر و روش می بارید .... - اخه تو ..... من به تو چی بگم .... چرا همش میخوام من رو عصبانی کنی ...یه مانتو عوض کردن ان قدر دردسر نداره .... نمیخواستم کوتاه بیام ...... - عوض نمیکنم الان هم خودم تنهایی میرم ..... - یعنی اصلا برای خودت مهم نیست که دیگران بهت نگاه کنند ..... - ببن اقا پسر تو کار های من لطفا دخالت نکن مگه الان یقه ی تو باز من بهت چیزی میگم ..... تو هم به لباس پوشیدن من کار نداشته باش .... خوبه خواهر نداری مگر نه بد بخت میشد ها .... - تو مثل خواهر منی برای همینه که بهت این حرف ها رو میزنم ... پس دیگه عمرا برم عوض کنم .... من نمیدونم چرا این اقا ارمان فقط دوست داره داداش من باشه .... - نمیخواد از این لطف ها برای من بکنی خان داداش .. - بیا عوض کن بریم ... ببین صبری خانم چه جوری داره از پایین نگاهت میکنه .. سرم اروم بردم پایین صبری خانم مثل گربه سرش رو اورده بود تو نرده ها داشت گوش میکرد بیچاره حتما ترسیده ارمان دوباره من رو کتک بزنه .... - میرم عوض میکنم الان ولی یه شرطی داره .... چشم هاش گرد شد ..... - شرط ...... چه شرطی ؟؟؟؟ - اینکه سوال های امتحانی رو بهم بدی ؟؟؟؟؟ الان میاد یه زیر گوشیه حسابی میزنه ..... دستش رو گذاشت روی صورتش .... عجب رویی داشتم من .... - اون وقت میشه بگی حق اون دانشجو هایی که نشستن درس خوندن چیه .... راست میگفت ولی مثل همیشه ساحل کار خودش رو میکنه ..... بهترین شرط بود که براش گذاشتم .... - خوب به من چه ... تو سوال ها رو به من بگو من قول میدم به کسی نگم .... یه ذره فکر کرده - نه خیر سوال های امتحانی رو بهت نمیگم ولی با هات خوب کتاب و جزوه رو کار میکنم اون قدری که بتونی نمره ی خوبی بگیره ..... مثل بابایی که میخواست با جایزه و وعده ی دروغ بچه اش رو خر کنه .... تا حالا از ارمان دروغی نشنیده بودم پس حتما راست میگه ، از اون که بخوای کلی وقت بذاری درس رو بخونی بهتره بود ..... - قبول میکنم ولی اگه زیر قولت زدی چی ؟ - نه نمیزنم مگه تا حالا از من دروغ شنیدی .... - اکی من میرم لباس هامو عوض کنم ... - ساحل خانم دفعه ی اخره که برای چیز های کو چلو شرط میذاری ها ... الان هم برو مانتوت رو عوض میکن هم ارایشت رو کم کن متوجه شدی .... اره بابا بزرگ ... رفتم اتاق یه مانتوی سرمه ای دیگه پوشیدم که یه ذره از اون قبلی بلند تر بود .... یه ذره از ارایش رو کم کرد نباید میزدم زیر حرفم .... وقتی با ارمانم چه فایده ای داره بخوام جلب تو جه کنم ..... رفتم پایین ارمان نبود پس رفته تو ماشین ..... صبری خانم رو صدا کردم .... - جانم ساحل جان ؟؟؟؟ - صبری خانم من دارم میرم با ارمان بیرون کاری ندارید ؟ - نه عزیزم برو به سلامت یه ذره هم دخترم رعایت کن خدایی موهات خیلی بیرون بود .... ای صبری خانم که همش از اون ارمان طرفداری میکنی ... - چشم هر وقت نوه اتون اومد به موبایل من زنگ بزنید ها .... - باشه عزیزم برو اقا ارمان خیلی وقت بیرونه .... در حیاط رو محکم بستم ... سوار ماشین شدم .... خوبه تاریکه مگر نه دوباره میخواد به ارایشم گیر بده .... زل زده بود به صورتم ... - چیه خوشگل ندیدی ؟؟؟؟؟ - چرا دیدم نه بچه پرو ندیدم .... خندیدم از خنده ی من ارمان هم خنده اش گرفت .... ای جونم چه جوری میخنده ، جای مریم خالی که ارمان رو بخوره ..... یه فلش از تو کیف در اوردم زدم به ظبطش .... اینور جاده منم , اونور جاده تویی اون که غمگینه منم , اونی که شاده تویی اینور جاده منم , که دوباره گم شدم اونور جاده تویی, مثل تکرار خودم من نگاهم به توا , تو نگاهت به کجاست؟ روبرو دو راهیه , بگو راهت به کجاست واسه تو چه راحته که بدون من بری حتی وقتی میدونی که خودت مقصری واسه من سخته چقد باور فاصلمون وقتی از حرفای هم سر میره حوصلمون اینور جاده منم , اونور جاده تویی اون که غمگینه منم , اونی که شاده تویی دیگه حتی نمیخوام کم کنی فاصله رو نگرانتم ولی نمیشه بگم نرو تو داری میری ومن گیر این خاطره هام داره باورم میشه که دیگه نیستی باهام این ور جاده هنوز زیر سایه ی شبه اونور جاده ولی همه چی مرتبه من به تو نمیرسم خیلی از من جلویی این ور جاده منم.........اون ور جاده تویی ای خدا یه کاری بکن من ارمان بهم برسیم ... یعنی ارمان متوجه شده که بهش علاقه مند شدم ..... هر چند اگه میخواست تا الان متوجه میشد ، بچم یه ذره خنگه ..... با اهنگ داشتم زیر لب میخوندم که موبایلش زنگ زد ..... ظبط رو یه ذره کم کرد .... انگار داشت با یه خانم حرف میزد صداش رو میشنیدم .... از فوضولی و حسودی داشتم می مردم چون خیلی با ادب و صمیمی داشت حرف میزد ... شیطونه میگه اون موبایل رو از دستش بگیرم بزنم محکم تو سرش ... تنها کاری که به فکر اومد این بود که ظبط رو زیاد کنم دوباره ... بلند شروع کردم به خوندن ..... قیافه اش خنده دار شده بود .... - ببخشید خانم یه لحظه گوشی .... یه اخم قشنگ کرد که دل و ایمانم رو برد ... - ساحل دارم حرف میزنم اون لامصب رو قطع کن زشته .... - نمیخوام قطع کنم من این اهنگ رو دوست دارم .... ترمز کرد ماشین رو زد کنار ... - خیلی بچه ای ساحل به خدا .... از ماشین رفت بیرون یعنی فهمید که به خاطر حسودی این کا رو کردم .... اقا ارمان با من لج کن دارم برات .... اهنگ رو تا اخر زیاد کردم شیشه ها رو هم دادم پایین هر ماشینی که در میشد یه نگاهی میکرد ...... یه ماشین رد شد یه متلک خیلی زشتی بهم گفت اومدم جوابش رو بدم که گفتم ولش کن الان باز این اقا ارمان شروع میکنه به دعوا کردن ...... اهنگ بعدی یه ذره شاد بود شروع کردم به تکون دادن بدنم .... به دور و ر نگاه کردم ارمان نبود معلوم نیست کدوم گوری رفت ....... همین طوری که داشتم میرقصیدم . بلند اهنگ رو میخوندم با دیدن چراغ های پلیس و گشت ارشاد زبونم لال شد ... مامور از ماشین اومد پایین .... - خانم بیا پایین ببینم .... نمیدونستم اهنگ رو کم کنم یا شالم رو بکشم جلوخدایا غلط کردم اگه الان من رو با خودشون ببرن من چه غلطی کنم این ارمان بیشعور هم معلوم نیست کجاست .... - خانم شما این جا با کجا اشتباه گرفتید؟؟؟؟؟ .... شالم رو یه ذره کشیدم جلو .... دست پاچه شدم بودم در حد تیم ملی ... - چیز ..... منظورتون چیه اقای پلیس ..... ماموره خنده اش گرفت بود .... - خانم ماشین رو خاموش کنید همراه من بیاید .... یا حسین مظلوم..... - اقا به خدا این ماشین برای من نیست .... کجا میخوایید من رو ببرید ... اقا اشتباه کردم دیگه الان اصلا ظبط رو کامل در میارم میدم به خودتون ببرید به جای من ..... سربازه که همراش بود از خنده ترکیده بود ولی به خاطر اون یکی ماموره همش سرش رو انداخته بود پایین .... - خانم گفتم ماشین رو خاموش کنید باید همراه من بیاد ...... - اخه جناب سروان شما فکر کردید من دختر فراریم یا استغر الله دختر اون جوری ..... - خانم ما کی به شما این حرف ها رو زدیم شما باید الان ماشین رو خاموش کنید همرا ما بیاید .... - پس اجازه بدید به صاحب به این ماشین زنگ بزنم بیاد ... - سریع تر ...... رفتم تو ماشین گوشیم رو از تو کیفم دراوردم به ارمان زنگ بزنم ..... حتما از دور ماشین پلیس رو دیده نیومده جلو .... وای گوشیم هم که شارژ نداره .. ای به خشکی شانس ........ سرم رو از تو شیشه دراوردم بیرون ... - اقای پلیس میشه موبایلتون رو چند لحظه بهم بدید گوشیم شارژ نداره خاموش شده .... - خانم بیا بیرون از ماشین نمیخواد به کسی زنگ بزنی .... از ماشین اومدم بیرون .... - اقا یعنی جدی جدی میخواید من رو ببرید با خودتون .... - نه الان میریم پارتی با هم ...... هه هه هه خندیدم .. موش نخوردت ..... کیفم رو برداشتم که باهاشون برم صدایی از پشت سر گفت : - مشکلی پیش اومده ... ای تو روحت ارمان الان باید بیای ...... رو کردم به ارمان گفتم : - کدوم گوری رفتی هان ..... اصلا حواسم نبود که پلیس ها ایستاده بودن .... - خانم این چه طرز حرف زدنده این اقا چه نسبتی با شما داره ؟؟؟؟؟؟ - جناب هم استادمه .... هم ... پسر عمومه .... اکی ؟؟؟ ارمان اومد جلوتر طوری که اون ها نشنون گفت : - میشه ببندی اون دهنتو چه غلطی کردی این ها دست برنمیدارن .... بچه پرو به جایی که از من عذر خواهی کنه بی احترامی میکنه ...... - ببخشید جناب سروان این دختر عمو ی من یک ذره بازیگوشه شما ببخشیدیدش ...... پلیسه از ارمان خوشش اومده بود , این ارمان مهریه ی مار داره .... - نمیشه اقای محترم ایشون این جا با جایی دیگه اشتباه گرفتند ان قدر اهنگ ماشین رو زیاد کرده بودن که ما فکر کردیم وسط بزرگراه عروسیه ... بلند زد زیر خنده ..... چه پلیس های باحالی بودن ..... - من از شما عذر خواهی میکنم لطف کنید این دفعه رو ببخشید ..... ماموره یه ذره فکر کرد یه نگاهی به سربازش کرد ...... - این دفعه رو میبخشم به خاطر شما ولی اگر دفعه ی بعد موردی چه من و چه همکارانم ببینند دیگه به هیچ عنوان کوتاه نمیام ...... با صدای بلندی گفتم : - ما چاکریم دست شما درد نکنه ... یارو چشم هاش گرد شده بود , ارمان هم طبق معمول چپ چپ نگاهم کرد ...با صدای بلندی گفتم : - ما چاکریم دست شما درد نکنه ... یارو چشم هاش گرد شده بود , ارمان هم طبق معمول چپ چپ نگاهم کرد ... - ببخشید دست شما درد نکنه برادر ..... سوار ماشین شدم تا ارمان بیاد .... همین که ماشین پلیس رفت ارمان اومد سوار شد .... دستم رفت سمت ظبط که محکم زد تو دستم .... - اوییی چته چرا میزنی ... - ساحل خجالت بکش تو مثلا تحصیل کرده هستی این کار ها چیه تو میکنی .... - مگه چی کار کردم اخه ؟؟؟؟ - خیلی پرویی به خدا اگه من نرسیده بودم که برده بودنت .... میخواستم ازش بپرسم کجا رفته بوده که گفتم ولش کن الان میگه به تو چه ... - کجا برم سر کار خانم ؟ - تشریف ببرید قربستون!!!!!! - چی ؟ - هیچی بابا برو پاساژ ..... ادرس رو بهش دادم اونم مثل جت رانندگی کرد .... سرگرم اسمس دادن به مهران بودم که ارمان گفت : - پیاده شو رسیدیم .... یه چیزی زیر لب میگفت که متوجه نشدم .... ماشین رو پارک کرد دوتایی پیاده شدیم ..... با فاصله از من راه میرفت بیشعور انگار من یه مریضی دارم .... وارد پاساژ شدم .... - تو میخوای چیزی بگیری ؟ - اره میخوام کت و شلوار بگیرم .... گفت کت و شلوار یاد اون موقعی افتادم که زیرش ادامس گذاشتم کت و شلوار نوش خراب شد .... - نمیخواد زیاد فکر کنی مغزت تعجب میکنه ...... - خیلی پرویی بیا اول بریم من لباس هامو بخرم .... رفتیم توی یه مغازه از پشت ویترین که دیدم لباس های شب قشنگی داشت .... - اقا ببخشید چند تا مدل لباس رسمی و شیک میخواستم .... انگار تازه من رو دید ... - سلام خانم خوش اومدید در خدمتم کدوم رو براتون بیارم ؟؟؟؟؟؟ - نمیدونم چند مدل قشنگ و جدید بیارید قیمتش اصلا مهم نیست .... رفت از توی کمدش چند دست لباس لختی خوشگل اورد همه اشون خیلی خوشگل بودن نمیدونستم کدوم رو انتخاب کنم .... - خانم فکر کنم چون پوستتون روشن این لباس سبز رو بردارید خیلی بهتون میاد ..... برگشتم ببینم ارمان چی میگه ... - کدوم به نظرت بهتره ؟؟ اروم گفت : - تو که نظرت رو از اون ژیگوله پرسیدی نظر من دیگه به چه دردی میخوره ..... - ارمان لوس نشو دیگه بگو کدوم بهتره - اه درست حرف بزن .... به نظر من هیچ کدوم مگه مراسم جشن بابات مختلط نیست ؟ - چرا با همن .... - خوب پس به نظر من هیچ کدوم از این لباس ها به درد نمیخوره خیلی لختیه تو واقعا روت میشه این ها رو جلوی مرد ها بپوشی ..... اخلاق ارمان خیلی برام جالب بود با این که خودش تو خارج بزرگ شده بود ولی اصلا اعتقاد اون ها رو نداشت ...... حرفش درست بود - باشه بریم یه جای دیگه راست میگی این ها خیلی باز و لختی هستند ..... یه خنده ی کوچلو اومد تو صورتش .... حدود نیم ساعت تو پاساژ گشتیم ولی چیزی خوبی پیدا نکردیم .... - ساحل ؟ حواسم به مغازه ی روسری فروشی بود ... برگشتم ... - بله ؟؟؟ - اون مغازه رو نگاه کن که اون لباس بنفش رو میگم قشنگه نه ؟؟؟ مسیر نگاهش رو دنبال کردم راست میگفت لباس خیلی خوشگلی بود ... - خوشگله ؟ - اره به نظر من خیلی خوشگله تازه زیاد یقه اش هم باز نیست ..... - باشه بریم ؟ رفتیم به طرف مغازه این دفعه فروشنده اش یه دختر جوون بود .... هیش چه قدر زشته ان قدر ارایش کرده بود که ادم نمیتونست قیافه ی خودش رو تشخیص بده .... اروم زیر گوش ارمان گفتم : - جناب گشت ارشاد به این خانم تذکر بده ببین چه قیافه ایه ... خندید و رو کرد به دختره با جدیت گفت : - خانم میشه اون لباس صورتیه که پشت ویترین رو ببینم .... دختر ماتش برده بود به قیافه ی ارمان ...... با صدای بلندی گفتم : - خانم ... خانم .... اهای یا شمام ها مگه نشنیدی .... ارمان ریز ریز میخندید - چته خانم چرا شنیدم الان میارم ..... شیطونه میگه برم چشم هاش ار حدقه دربیارم ها دختر ی هیز...... لباس رو اورد خوشگل بود ولی زیاد به دلم نشست .... - برو بپوش ببین خوبه .... قبل از این که من برم تو اتاق پرو دختره گفت : - ببخشید ولی این لباس خیلی گرونه ها اشکال نداره ....... قبل از این که ارمان حرفی بزنه خودم گفتم : - نه اشکال نداره ... کیفم رو دادم به ارمان رفتم تو اتاق پرو ..... مانتو و لباس هامو در اوردم .... پیرهن رو پوشیدم قدش تا روی زانوم بود نه خوشگله .... اشتباه کردم گفتم خوشم نمیاد .... ارمان از پشت در صدام کرد ... - پوشیدی خوبه ؟ - اره خوبه سایزشم اندازه است .... دیگه صدایی نیومد سریع لباس رو دراوردم مانتوم رو پوشیدم ... تو اینه شالم رو سر کردم از اتاق پرو خارج شدم ... - اه چرا دراوردی میخواستم بیام بینم .... - نه بابا مگه شما نامحرم نیستی .... - بچه پرو .... رو کردم به دختره گفتم : - خانم چه قدر شد ؟ به ارمان اشاره کرد - این اقای محترم حساب کردن ..... فدای اقای محترم من بشم ................. به ارمان نگاه کردم ... - برای چی حساب کردی ؟ کارتم پیشم بود .... - بیا بریم ان قدر هم حرف نزن ..... عاشق این اخلاقش بودم اصلا بلد نبود ناز دختر ها رو بکشه .... خیلی دوست داشتم بدونم ارمان قبلا چند تا دوست دختر داشته.... باید وقتی زن عمو اومد ازش بپرسم .... - خانم حالا اجازه میدید بریم برای کت و شلوار من .... - بله بفرمایید ... ارمان یه کت و شلوار طوسی خیلی خوش رنگ خرید .... یه کت و شلواری که یه ذره از چشم هاش تیره تر بودن .... یه بلیز طوسیه روشن هم خرید الهی قربونت برم ان شالله کت و شلوار عروسیمون رو بخری ..... چی گفتم ارمان عمرا با من ازدواج کنه ... حداقل تو فکر خودم که می تونستم ارمان رو شوهر خودم فرض کنم ... سوار ماشین شدیم .... - خوب دیگه کجا بریم ؟ - من که جای خاصی کار ندارم بریم خونه که صبری خانم نوه اش رو قراره بیاره .... - اهان اره خوبه یادم انداختی بریم اول شام بخریم .... - نه بریم خونه که صبری خانم شام درست کرده .... با سرعت زیاد رفت به سوی خونه .... سرم رو تکیه دادم به صندلی تا برسیم ....... نیم ساعته رسیدیم خونه ماشین رو تو پارکینگ پارک کرد من زود تر ارمان رفتم تو ...... از بیرون صدای گریه ی بچه می یومد الهی بین چه جوری داره گریه میکنه .... در رو باز کردم رفتم تو .... - سلام ..... اخی وای چه خوشگله صبری خانم برای چی بهم زنگ نزدید اخه .... - قربونت برم میخواستم همین الان زنگ بزنم دخترم تازه اوردش ... - اه پس دخترتون کو ؟ - رفت سر کار عزیزم شیفتش بود امشب ستاره خانم مهمون ماست .... میترسیدم بغلش کنم خیلی کوچلو بود .... بغلش کردم یه حس خیلی خوبی بهم دست از بچگی عاشق نوزاد و بچه ی کوچک بودم .... ارمان از در اومد تو بچه رو بغلم دید .... - سلام ... صبری خانم برای چی نوه اتون رو دادید دست این ساحل الان بچه رو میندازه .... خندید .... - ارمان میزنمت ها برو میخوام به بچه شیر بدم .... با شیطنت گفت : - اه مگه تو شیر داری ؟ چه جالب نمیدونستم دختر های مجرد هم شیر دارن .... لپام قرمز شد ..... - ارمان .. منظورم شیر خشک بود .... - اهان پس بگو من فکر کردم خودت شیر داری ... دنبالش کردم .... - ساحل جان دخترم ... الان بچه رو میندازی ها ....
اصلا حواسم نبود که این فسقلی بغلمه ....ستاره رو با خودم بردم تو اتاقم هنوز عقلش نمیرسید که بغل یه غریبه است...... بچه چه موجود قشنگ و باحالیه ها .... گذاشتمش روی تختم شروع کردم به حرف زدن با هاش تا گریه نکنه .... لباسم که تازه خریده بودم رو از تو کاورش دراوردم زدم به چوب لباسیه کمد ... یه بلیز شلوار راحتی پوشیدم .... صبری خانم بهم سفارش کرده بود که نباید جلوی نامحرم لباس تنگ بپوشم منم حرفش رو گوش کردم هر چند اگه لباس تنگ هم بپوشم هیچی اثری به حال خودم و ارمان نداره .... چون اصلا به نظر من ارمان هیچ احساسی نداره به من .... که مثلا با بلیز تنگ تحریکش کنم ...... گریه ی بچه بلند شد .... از روی تخت بلندش کردم گرفتم بغلم ... کاش به مامان بابام بگم یه نی نی برام بیارن به داداش خوشگل ....!!!!!!!!!!!!!!!! از پله ها رفتم پایین ارمان داشت فیلم می دید .... از صدای پای من برگشت اون هم لباس هاشو عوض کرده بود یه بلیز شلوار ورزشی تنش بود .... - بپا بچه رو نندازی خانم کوچلو ..... اخم کرد خیلی بدم می یومد کسی بهم میگفت خانم کوچلو ..... - خانم کوچلو عمته !!!!! - شرمنده ها عمه ی شما هم میشه پس بی احترامی نکن سر کار خانم .... - حیف که بچه بغلمه مگر نه میدونستم چی کار کنم .... جوابم رو نداد 5 دقیقه مهربون بود بقیه اش رو دعوا میکرد .... نشستم روی مبل بچه رو گذاشتم تو بغلم .... - گوگولی .... بهم خندید چون لباش قرمز بود دلم میخواست به بوس کوچلو از لب هاش بکنم .... صورتم رو بردم جلو اروم لبشو بوس کردم .... سرم رو که بالا کردم دیدم ارمان چهار چشمی داره من رو نگاه میکنه .... - ساحل بچه رو با کی اشتباه کردی که داری این طوری بوسش میکنی .... غش غش خندید .... نه به اخم چند دقیقه پیشش نه به خنده ی الانش .... اصلا کار هاش نرمال نبود .... بیشعور بی حیا خیلی بی ادب نشده .... - ارمان خیلی بی ادبی .... - اخی خجالت کشیدی من رو م اون طرفی میکنم به کارت ادامه بده .... خوبه نوه ی صبری خانم دختر بود مگر نه بهم گیر میداد که چرا بوسش میکنی تو حتما به بچه نظری داری .......... از جام بلند شدم رفتم تو اشپزخونه بی ادب الان چند دقیقه بشینیم میخواد حرف های دیگه هم بزنم ..... ستاره گریه میکردم یا گرسنه اش بود یا جاش رو خیس کرده بود .... - صبری خانم چرا ستاره گریه میکنه ؟ - نمیدونم مادر فکر کنم گرسنه اش میخوای شیر خشکشو درست کنم ... - اره درست کنید بهش میدم .... - باشه دست گلت درد نکنه الان شام رو اماده میکنم تو هم گرسنه ات نه ؟ - ای گفتید اره خیلی .... صبری خانم مشغول شد .... -الهی قربونت برم خاله گرسنه ات نه الان بهت به به میدم .... صبری خانم شیشه رو داد دستم ... - چه جوری باید بهش بدم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ - الهی قربونت برم یعنی بلد نیستی خوب باید بذاری دهنش دیگه .... - دست شمادرد نکنه صبری خانم اون رو که خودم می دونم منظورم اینه که بخوابونمش یا همین ط.ری بهش بدم .... - فرقی نمیکنه فقط مواظب باش نپره تو گلوش میخوام برم متکا بیارم بذاریش روش بهش بدی .... - باشه این طوری بهتره .... - پس مادر برو تو حال تا من بیارم این جا تو اشپزخونه یه ذره هواش بده .... رفتم تو حال پشتم رو کردم به ارمان نشستم روی زمین .... متکا رو گذاشت برام روی زمین .... اروم سرش رو گذاشتم روی متکا شیشه ی شیر رو گذاشتم تو دهنش .... خیلی با مزه میخورد مواظب بودم که نپره تو گلوش .... چون اروم اروم میخورد یه ربع طول کشید تا شیشه تموم بشه ....خواستم بغلش کنم که ارمان از پشت صدام کرد یه متر پریدم از جیغ من بچه شروع کرد به گریه کردن .... - مگه مرض داری چرا اینطوری صدام کرد .... نه خاله قربونت برم گریه نکنی ها .... صبری خانم سرش رو اورد از تو اشپزخونه بیرون ... - ساحل جان چی شد ؟ - هیچی از جیغ من ترسید ..... ارمان داشت اروم میخندید ..... - تو بلد نیستی به بچه شیر بدی چرا مسئولیت قبول میکنی .... - چه ربطی داره نمیبینی شیرش تموم شده بود تو برای چی من رو این طوری صدام کردی که من جیغ بزنم ... بازم خندید با این کاراش حرص من ر در میاورد .... - هه هه هه به خودت بخند .... صبری خانم از تو اشپزخونه صدامون کرد برای شام ..... - بده به من ساکتش کنم .... ستاره بدجور گریه میکرد ترسیدم دادمش به ارمان .... خیلی سریع ارومش کرد برام جای تعجب داشت که چه جوری این طوری بچه رو اروم کرد انگار چند بار تجربه داشت .... دوتایی رفتیم تو اشپزخونه .... صبری خانم گفت : - پسرم ستاره رو بده به من بخوابونمش شما شامتون رو بخورید ... -پس شما چی صبری خانم ... - من خوردم ارمان جان ..... شام کتلت درست کرد بود .... خیار شور رو خورد کردم گذاشتم سر میز ..... صندلی رو کشیدم عقب نشستم روی صندلی .... شروع کردم به لقمه کردن برای خودم .... ارمان مثل دختر ها اروم اروم غذا میخورد میخواست قلمه درست کنه بخوره با ژست میخورد .... خوبه این ارمان دختر نشد .... مگر نه دختر ترشیده میشد .... سرم پایین پایین بود که ارمان گفت : - ساحل برای امتحان خوب بخون ها .... وای اصلا یادم نبود که این هفته امتحان هام شروع میشه .... با اعتماد به نفس قشنگ گفتم : - تو که قراره به من سوال ها رو بدی دیگه برای چی باید بخونم .... ابرو هاش رو داد بالا .... - کی گفته من قرار همچین کاری بکنم ....
دلم میخواست سرش رو از تنش جدا کنم پسره ی دروغگو خوبه به من قول داد.


بعد از یک ساعت بحث کردن با ارمان بلاخره قبول کرد که شب قبل از امتحان با هام کار کنه .... چون صبری خانم نبود ظرف ها رو شستم ، خشک کردم گذاشتم توی کابینت ..... ارمان داشت با لب تابش بازی میکرد ..... عجب رویی داره میبنه من از اون موقعه دارم ظرف میشورم اون وقت اقا داره بازی میکنه .... دست هام خشک کردم اومدم با حرص نشستم روی مبل رو به روی اقا ارمان .... ماهواره داشت یه اهنگ قشنگ پخش میکرد کنترل رو برداشتم تا اخر زیاد کردم ..... منم شروع کردم به خوندن .... ارمان سرش رو اورد بالا .... - چیه چرا اینطوری نگاه میکنی منو.... حتما الان باز ماشین گشت میاد .... جلوی خنده اش رو گرفت ..... - کمش کن بابا الان بچه بیدار میشه ... وای اصلا حواسم به ستاره نبود ..... سریع کمش کردم ولی دیگه کار از کار گذشته بود ...چون صدای گریه اش می یومد .... وای خاک بر سرم ببین چه جوری داره گریه میکنه سریع رفتم بالا .... صبری خانم داشت ساکتش میکرد .... - ببخشید ترو خدا اصلا یادم نبود که ستاره این جاست ... - اشکال نداره دخترم فقط من قرص خواب خوردم خوابم گرفته میتونی بچه رو ساکت کنی ..... - اره میتونم شما برید بخوابید ....... بچه رو بغل کردم بردم پایین ، صبری خانم هم برگشت تو اتاقش تا بخوابه........ ستاره همین طوری داشت جیغ میزد از اون جیغ هایی که گوش ادم کرد میشه - عزیزم اروم چرا اخه گریه میکنی .... ارمان خندید - اهنگ رو زیاد کردی اون وقت توقع داری بچه نترسه .... از اون چشم غره های قشنگ بهش انداختم .... سه بار خونه رو بالا پایین کردم ولی ستاره اروم نشد .... - اه سرم گیچ رفت بیا بشین .... - تو چه کار به کار من داری مگه نمبینی داره گریه میکنه .... - به نظرت از اون موقع ساکت شد که تو هی راه میری .... - استاد شما تشریف ببرید بخوابید فردا کلاس دارید ان قدر هم تو کار های من دخالت نکنید ....... - باشه خود دانی ما که رفتیم شبتون بخیر دانشجوی عزیز..... ستاره دهنش رو تکون میداد فکر کنم شیرش رو میخواست رفتم تو اشپزخونه از روی میز شیشه شیرش رو اوردم دادم بهش .... ده دقیقه اروم بود دوباره شروع کرد به جیغ زدن .... ماشالله به این صبری خانم که اصلا متوجه گریه ی نوه اش نمیشه ... ساعت نزدیک های 2 شب بود ولی ستاره هنوز داشت گریه میکرد .... از تو ساکت لباساش رو دراوردم .... شاید گرمشه یه لباس خنک تر تنش کردم .... نه خیرا این انگار دوست نداره ساکت بشه ماهواره رو روشن کردم .... - ستاره جونم میخوای برات فیلم +18 سال بذارم ساکت بشی .... انگار هر چی حرف میزدم بد تر میکرد .... یه متکا گذاشتم روی پام نشستم جلوی تلویزیون .... ستاره رو اروم گذاشتم روی متکا ..... پام رو تکون دادم .... اصلا به هیچ کاری قانع نبود ... کم کم داشت اعصابم خورد میشد .... وای این مامان ها چی کار میکنند تا صبح پس .... یعنی برم صبری خانم رو بیدار کنم یا ارمان رو .... از مامان شنیده بودم که اگه صبری خانم نصفه شب از خواب بیدار بشه دیگه خوابش نمیبره .... پس پیش به سوی ارمان .... رفتم بالا پشت در اتاقش ایستادم یعنی بیداره ...... در بزنم یا نه ؟؟؟ ساحل ایکیو اگه خواب باشه که بیدار نمیشه .... سرم رو انداختم پایین خدا اگه لختم بود من نگاه نمیکنم ..... درش رو اروم باز کرد همه جا تاریک بود دستم رو اروم گذاشتم جلوی دهن ستاره چون اگه جیع میزد ارمان می ترسید .... چراغ رو روش رو کردم......... خوب خدا رو شکر که لباس تنشه مگر نه من عذاب و جدان میگرفتم که چرا بدون در اومدم تو اتاقش .... دستم رو از جلوی دهنش برداشتم ... بلند شروع کرد به گریه کردن .... ارمان چشم هاش باز کرد ... یه ذره دور و ر رو نگاه کرد فکر کرد داره خواب می بینه .... - چه خبره این جا ... چشم هاش پف کرده بود شده بود مثل این کره ای ها .... - بلند شو ببینم من خوابم میاد بیا این بچه رو بگیر .... چشم هاشو بیشتر باز کرد - ساحل بابا بذار بخوابم فردا کلاس دارم ... رفتم جلو پتو رو از روی تختش انداختم زمین ستاره رو گذاشتم کنارش .... - استاد لطفا بهش شیر بدید ساکت بشه .... غش غش خندیدم .... عصبانی از جاش بلند شد.... ستاره خندید الهی قربونش برم اینم فهمید ارمان خل و چله .... - ارمان روی تخت بپر بذار ستاره بخنده ساکت بشه شیر که نمیتونی بدی اندامت بهم میخوره .... از چشم های پف کرده ی سبزش اتیش میزد بیرون ..... - ساحل گمشو بیرون تا با کتک ننداختمت .... - اه ارمان ببین دوباره شروع به گریه کردن بپر دیگه .... - مگه من میمونم بپرم بالا پایین .... بردارش ببر پایین حتما جاش رو خیس کرده .... وای یعنی خراب کاری کرده .... - ارمان به مرگ خودم من بلد نیستم جاش رو عوض کنم بیا یه صوابی کن بذار بچه ساکت بشه ..... یه ذره فکر کرد انگار دلش سوخت .... -من میرم دستشویی تو برو وسایل هاش بیار .... با خوش حالی گفتم : - چشم قربان .... از لای در وسایل هاشو دادم داخل .... بعد از چند دقیقه ارمان با مو های ژولیده اومد بیرون .... - بفرمایید تحویل بگیر جاش رو عوض کردم فقط فکر کنم صبری خانم بهش برنج و قرمه سبزی داده بود اخی بچم خیلی ..... - اه حالم رو بهم زدی دیگه بقیه اش رو نگو .... با لحن خاصی گفتم : - ارمان ..... - چیه چی میخوای که این طوری صدا میکنی .... - میشه دوساعت بچه رو نگه داری من بخوابم خیلی خوابم میاد .... - عجب رویی داری ها تو که نمیتونی یه کاری رو انجام بدی برای چی مسئولیت قبول میکنی اخه ..... من فردا کلاس دارم .... - ارمان تو حدااقل چند ساعت خوابیدی یه ذره نگهش داره من زود بلند میشم .... - خیلی پرویی من فردا سر کلاس خوابم بگیره میکشمت ... الان ساعت 2/5 برای نماز صبح بلند میشی ها .... یه ذره فکر کردم .... تا حالا به این دقت نکرده بودم که ارمان نماز میخونه یا نه - ارمان مگه تو نماز میخونی ؟؟؟؟ - په نه په مگه من کافرم .... - گفتم شاید باشی اخه بقیه ی کار هات مثل اون هاست .... - اصلا به من چه بیا بگیر من برم بخوابم .... - نه نه غلط کردم من رفتم بخوابم شب بخیر استاد ....
ان قدر خوابم میومد که همین سرم رو گذاشتم روی متکا خوابم برد .


اینم قسمت سوم..سپاس یادتون نره تا قسمت بعدی خدافظی..
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان کی گفته من شیطونم....آپدیت شد ..اینم قسمت اخر :-)...حتما بخون 1
پاسخ
 سپاس شده توسط mosaferkocholo ، پارمیداجوووووووون ، ღற£ђЯᏙnÅღ ، .رونیکا . ، پرییییییییی ، فازت چیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ، ●◌○Sara○◌● ، جوجه کوچول موچولو ، sama00 ، mahdieh82 ، مبینا138 ، R.a.h.a ، میر شهریار ، hastiiiiiii ، .::てれさ.Teresa::. ، اکسوال ، Black-queen
#5
بفرمایید اینم قسمت 4


با صدای خنده ی دریا از خواب پریدم ....
یه ذره فکر کردم وای من قرار بود ساعت 5 بیدار بشم ...چرا ساعت زنگ نزد ؟؟؟؟؟؟؟؟...
موبایل رو از روی میز عسلی برداشتم ساعت نزدیک های 11 صبح بود ...
ارمان سرم رو از تنم جدا میکنه حتما اونم برای کلاسش خواب مونده ....
سریع از تخت بلند شدم دویدم که برم طبقه ی پایین .....
از بالا داد زدم ....
- صبری خانم .... دریا ....
دریا از پایین صدام رو شنید ...
- سلام تنبل خانم بیدار شدی ...
- سلام ... دریا , ارمان کجاست؟ بیداره ؟؟؟؟؟؟؟؟
- ارمان ... خوب معلومه دیگه رفته دانشگاه .... شیطون خانم ستاره رو دادی به ارمان خودت خوابیدی .....
چشم هامو مالیدم بهم ....
با خنده گفتم :
- وای اره خواب موندم خوب چی کار کنم .... ببینم دریا صبح رفت دانشگاه عصبانی بود ....
- نه برای چی عصبانی باشه خوب باید تمرین کنه برای پدر شدنش دیگه ولش کن بابا ..... اما بیچاره تا صبح نخوابیده .....
اخی الهی براش بمیرم همش تقصیر من شد ....
به دور و ر نگاه کردم اثری از ستاره نبود ... فکر کنم ارمان ستاره رو کشته ...
- دریا , ستاره کجاست ؟؟؟
- مامانش اومد بردش ... .ای ساحل دیدی چه با مزه است ....
خندیدم دریا هم مثل من عاشق بچه بود ....
- اره دریا جونم دیدم ....
یهو چشم هاش یه برق خاصی زد ....
- ساحل دو تا خبر خوب برات دارم حدس بزن ....
اصولا من هیچ وقت حوصله ی فکر کردن نداشتم چه برسه به این که بخوام چیزی رو حدس بزنم ....
- خواهر جونم میشه خودت بگی من الان مخم یاری نمیکنه فکر کنم ....
- اولین خبر این که مامان و بابا برای هفته ی بعد بلیط گرفتن ...
نذاشتم بقیه ی حرفش رو بزنه ....
- اخ جون راست میگی دریا چه خبر خوبی دادی دلم براشون یه ذره شد
- اه نشد دیگه بذار اون یکی خبر رو هم بهت بدم ....
- باشه عزیزم بگو ....
چشم هاش درشت کرد .....
- به زودی شما خاله میشد ......
از زور خوش حالی نفهمیدم چی کار کردم ....
چشم هامو که باز کردم دیدم سینیه چای ریخته روی پام ....
صدای صبری خانم اومد ....
- اوا مادر تو چرا یه دفعه اومدی به طرف من .... خاک بر سرم بلند شو ببینم سوختی ؟
اومدم دریا رو بغل کنم که یه دفعه صبری خانم با سینی چای اومد ....
پام هام می سوخت ...
اروم بلند شد ....... دریا ماتش برده بود ....
- مامان کوچلو .... الو .... بابا هیچیم نشد دریا جان ....
از شوک اومد بیرون ....
- ساحل پات چی شد چای ها خیلی داغ بودن ....
- هیچی فکر کنم یه ذره سوختش .... اخه دختر خوب چرا خبر به ایم مهمیه رو این طوری گفتی که من هیجان زده بشم ....
با تعجب گفت :
- خوب منه بد بخت از کجا می دونستم شما میخوایید پراواز کنید به طرف من .....
خندیدم
- الهی قربونت برم بیا بغلم ببینم ....
بعد از این که بغلش کردم بهش گفتم :
- حالا شیطون چند ماهته ؟؟؟؟؟؟؟
لپ هاش قرمز شد ....
- نزدیک چهار ماهمه ولی خودم خبر نداشتم که حامله ام ....
به به این دریا دیگه کیه چهار ماه حامله بوده خودش خبر نداشته ....
- حالا وروجک حتما شیطونی هم زیاد کردی اره ..... من دستم به اون فرزاد برسه .... یعنی تو هر ماه ....!!!
دریا سرفه کرد ...
- برم اب بیارم چرا سرفه میکنی ؟
چشم غره رفت به پشت اشاره کرد ....
برگشتم ارمان پشت سرم بود وای بازم جلوی این سوتی دادم.......................................... ...
من نمیدونم من و دریا چرا هر وقت حرف های زنونه میزنیم این ارمان پیداش میشه
چشم هاش قرمز شده بود
- سلام اقا ارمان ....
- علیک سلام
از جواب دادنش معلومه که عصبانیه از دستم
- ارمان به جون خودم خواب موندم مگر تو که میدونی من همیشه یر حرفم هستم .....
دریا دید ما داریم بحث میکنیم رفت تو اشپزخونه ....
اروم گفت :
- وقتی 5 نمره از نمره ی اخر ترمت کم کردم حالت جا میاد ....
- ارمان .... بابا اذیتمون نکن دیگه .... فهمیدی فرزاد داره پدر میشه ...
- بله فهمیدم با این حرف های قشنگ شما که داشتید به خواهرتون میزدید مگه میشه نفهمید ....
وای خاک عالم یعنی همش رو شنید ....
سرم رو انداختم پایین .....
یه داد بلندی زد ....
- پات چی شده ؟
- چرا داد میزنی نمیگی دریا میترسه ... هیچی سینی چای ریخت روی پام ...
- چچچچچچی ؟؟؟؟؟؟ یه بار نشد تو شیطونی نکنی .... خدا به داد شوهرت برسه
شوهرم تویی اقا ارمان .... پس خدا به داد تو برسه
- اه من کی شیطونی کردم .... سینیه چای دست صبری خانم بود من چی کنم ....
- یه نگاهی به پات کردی ؟ برو یه شلوارک بپوش بیار کرم ضد سوختگی بزنم برات .....
با تعجب نگاش کردم این چی میگفت .... از ارمان بعید بود که این حرف ها رو بزنه .....
- نمیخواد بابا هیچی نشد ه .....
بهم اخم کرد
- بیا برو .... زیاد داری حرف میزنی ....
- خیله خوب بابا چرا این طوری میکنی الان به دریا میگم برام کرم بزنه ...
با ناراحتی رفت تو اتاقش یعنی به خاطر پام ناراحت شد یا به خاطر چیز دیگه
بعید میدونم ارمان به خاطر پام ناراحت شده باشه ...
شاید برای صبح ناراحت شده یا شایدم برای حرف هام ...
هزار تا علامت سوال اومد تو مغزم ..
داشتم باجزوه هام سرو کله میزدم که گوشیم زنگ خورد مریم بود ....
بلاخره اون روزی که نباید می یومد اومد روزی که فرداش امتحان داشتم اونم با درس اقا ارمان ...
طبق قولی که بهم داد بود عمل کرد بهم گفت که بعد از شام برم پیشش برای اشکال هام .....
جواب سوال های مریم رو دادم ..... گوشیم رو هم خاموش کرد تا این مهران باز به کلش نزنه زنگ بزنه کلی حرف بزنه ....
لباس هامو عوض کردم یه لباس مناسب پوشیدم تا مثل اون دفعه نخواد بهم تذکر بده ....
موهام رو شونه کردم بالا بستم ....
یه نگاهی به خودم تو اینه کردم مثل این دختر بچه ها شده بودم ....
کتاب و جزوه هامو برداشتم رفتم به طرف اتاقش ...
صداش میومد که داشت با تلفن حرف میزد ....
بچه پرو تلفن مجانی پیدا کرده هی حرف میزنه ....
یادم باشه پس فردا که بابا اومد بهش بگم اگه پول تلفن زیاد اومد همش تقصیره این ارمانه .....
در زدم رفتم تو ....
روی تخت نشسته بود همین طور که داشت حرف میزد بهم اشاره کرد که بشینم روی صندلی کنار میزش ....
حالا که داره تلفن حرف میزنه از فرصت استفاده کردم ببینم میتونم سوال ها رو پیدا کنم ....
اروم طوری که نفهمه کشویه میزش رو کشیدم ....
هر چی گشتم پیدا نکردم ....
برگشتم دیدم ارمان داره چهار چشمی من رو نگاه میکنه ....
- میشه بگی دنبال چی میگردی ؟
زود هل شدم ...
- من هیچی داشتم دنبال خودکارم میگشتم ....
- صد بار بهت گفتم به من دروغ نگو فهمیدی.... خانم با هوش مطمئن باش من هیچ وقت سوال ها رو یه جایی نمیذارم که شما پیدا کنی ....
سرم رو انداختم پایین .... اه ساحل ببین اول کاری چه سوتی دادی ....
- خوب پس دیگه از اول شروع میکنم برات توضیح میدم .... فقط دلم میخواد حواست بره یه جایی دیگه اون وقت من میدونم و تو متوجه شدی ....
خوب من چی کنم میخواستی برای خودت هیکل به این قشنگی درست نکنی که من همش فکرم بره به جایی بد بد ....
شروع کرد به تو ضیح دادن .....به اون قسمتی هایی که میگفت مهمه خیلی خوب دقت میکردم چون مطمئن بودم از اون جا ها سوال میده ....
ان قدر دو تایی رفته بودم تو فاز درس اصلا متوجه نشدیم که ساعت 3 صبحه
هر بخشی که تموم میشد چند تا ازم سوال میکرد که خیالش راحت بشه که گوش میدم ....
- ارمان میشه این سوال رو یه بار دیگه توضیح بدی ...
سرش رو آورد بالا حیره شدم تو دو تا چشم هاس سبزش ....
قربون خدا برم چی افریده ....
- حواست به درس باشه خانم .... اگه خوب گوش میکردی همون موقعه متوجه میشدی الان هم دیگه توضیح نمیدم بسه .... ساعته 3 ... صبح باید 8 سر کلاس باشی پس برو بخواب دیگه بسه ....
مطمئن بودم با این چند تا سوالی که بهم گفته بود مهمه قبول نمیشدم ...
- ارمان ... چرا زدی زیر قولت خوبه بقیه رو هم بگو دیگه با این چند تا سوالی که گفتی مهمه من قبول نمیشم که ....
- اول این که کی گفته اون ها سوال های امتحانه ؟؟؟؟؟ من فقط گفتم مهمه ... بعدشم من وظیفه ندارم که همه ی قسمت های کتاب و جزوه رو با شما کار کنم .... باید خودت میخوندی .....
- ارمان یعنی چی خوب چرا زود تر نگفتی .... من به امید تو موندم مگر نه خودم میشستم میخوندم ....
- خوب من چی کنم الان برو بخون ....
عجب ادمیه ها دو هفته است من دارم بهش میگم ....
- خیلی نامردی ارمان ...
با حرص از جام بلند شدم برم تو اتاق خودم ....
انگار دلش برام سوخت چون بهم گفت :
- خیلی خوب بیا این جایی که بهم میگم رو بیشتر بخون ....
نزدیک صد صفحه رو برام علامت زد ...
خوب اگه کل کتاب رو بخونم که سنگین ترم .... زورش میاد چند تا سوال رو بهم بگه ....
رفتم تو اتاقم با هر بدبختی که میشد تا صبح بیدار موندم اون صفحه ها رو خوندم ....
چراغ اتاق ارمان هم روشن بود نمیخواستم غرورم رو بشکنم هی برم ازش سوال بپرسم ....
تا نزدیک های ساعت 6 صبح خوندم دیگه چشم هام باز نمیشد ....
میخواستم یه ساعتی بخوابم ولی از ترس این که خواب بمونم نخوابیدم ...
بهترین کاری که میشد خواب از سرم بپره این بود که برم حموم ...
حوله و لباس هام برداشتم رفت تو حموم ....
یه ساعتی با خودم تو حموم اب بازی کردم ....
از حموم اومدم بیرون نزدیک های ساعت 7 بود سریع لباس ها پوشیدم ...
یه ذره موهام رو خشک کردم بعدش مانتو مقنعه رو هم پوشیدم ....
با مریم قرار گذاشته بودم که یه ساعت قبل از امتحان دانشگاه باشم تا بتونیم اشکال های هم رو برطرف کنیم ....
یه رژ کمرنگ زدم تا صورتم رو از اون حالت بی حالی از بین ببره ....
صبری خانم رفت بود نون تازه خریده بود ....
چند لقمه نون و پنیر خوردم راه افتادم به طرف دانشگاه ...
خیلی دلم میخواست ببینم ارمان برای امتحان میاد یا نه ....
ماشینش که تو پارکینگ بود پس معلومه نمیخواد بیاد ....
سریع رسیدم دانشگاه ...
تا یه ربع قبل از امتحان با مریم جزوه ها رو خوندیم ....
اشکال هال هامون از هم پرسیدیم ....
چند تا از پسر اومدن بهم التماس دعا گفتن ....
منظورشون از التماس دعا این بود که تقلب بهشون برسونم ....
هر دفعه سر امتحان کلی برگه جا به جا میکردم البته تا حالا سر کلاس ارمان این کار رو نکرده بودم ....
ارمان خیلی با هوش بود از حرکت چشمام میفهمید که میخوام یه کاریی بکنم .. برای همین هیچ وقت سر کلاسش از این کار ها نکردم
از روی شماره ی کارت رفتیم نشستیم روی صندلی ها ...
خوشبختانه من و مریم تو ی یه کلاس بودیم ....
بغل دستم یه پسره نشسته بود که همش چشمک میزید ....
اروم طوری که کسی متوجه نشه ...
- اقا لطفا اون چشم مبارکو هی تکون نده بابا الان مراقبه میاد سراغمون ....
خندید و یه چشمی قشنگی گفت .....
استرس گرفته بودم با این که حدس میزدم سوال ها رو بلد باشم ولی ته دلم خالی بود .....
سوال ها رو پخش کردن تعداد سوال ها خیلی زیاد بود ...
ارمان خیلی نامردی !!!!!!!!!!!!! فکر کنم از 30 سوال ارمان 20 تاش رو با من کار کرده بود .....
خوب خدا رو شکر حداقل قبول میشم ....
هر یه ربع اون پسره اروم صدا میکرد ....
- اه بابا بذار خودم بنویسم بعدش به تو میرسونم ....
به جوابش اعتنا نکردم ....
یکی یکی سوال ها رو خوندم جواب دادم .....
مونده اون ده سوالی که ارمان بهم نگفته بود ....
بهترین کار این بود که از اون پسر بغل دستی بپرسم ....
دلم نمیخواست مراقبه بهم شک کنه ...
اروم به پسره اون سوال ها رو اشاره کردم ....
سرش رو تکون داد که یعنی نوچ اول تو باید بگی ....
چند تا سوال الکی که بارمش کمتر بود رو بهش گفتم تا خیالش راحت باشه ...
دوباره یه چشمکی بهم زد ....
داشتم جواب ها رو توی یه برگه ی کوچلو می نوشت ....
وای چرا داره دیوانه بازی در میاره .... اخه این برگه رو چه جوری میخواد بده به من ....
همین که مراقبه روش به یه طرف دیگه کرد کاغد رو پرت کردم به طرف ...
خیالم راحت شد سریع گذاشتم تو جیم مانتوم که تو موقعیت خوب بنویسم
به درو و ر نگاه کردم کسی حواسش نبود برگه رو اروم دراوردم چون کوچک بود زیاد معلوم نمیشد که دستمه ....
خودکار رو برداشتم بنویسم که دو تا کفش جلوم ظاهر شد ....
سرم رو بلند کردم ارمان بود ....
دستم اروم گذاشتم روی برگه ولی دیگه کار از کار گذشته بود ارمان برگه رو دید ....
بار ها تو کلاس به دانشجو ها گفته بود از تقلب متنفره ....
از ترس داشتم سکته میکردم اگه برگه امتحان رو از دستم بگیره چی کار کن
یه جوری نگاهم کرد که دلم میخواست از خجالت اب بشم برم روی زمین ...
سرم رو اورد پایین بهم گفت :
- برگه رو بده به من تا از کلاس ننداختمت بیرون ....
- ارمان به خدا هنوز هیچی ننوشتم ...
- ساکت شو ببینم من الان استادتم و دلم میخواد از کلاس بندازمت بیرون ...
داشت اشکم در میومد ....
- استاد غلط کردم بیا این برگه برای خودت ....
با یه لحن زشتی برگه رو از دستم گرفت سریع گذاشت با جیبش ....
چند تا دانشجو ها سوال داشتند رفت جواب سوال اون ها رو بده ....
یه قطره اشک از چشم اومد خیلی ناراحت شدم اون حق نداشت این کار رو بکنه .....
هر چی بلد بودم سریع نوشتم از کلاس خارج شدم ....
منتظر مریم نشدم .....
با سرعت زیاد رانندگی کردم به طرف خونه .....
ماشین رو پارک کردم هیچ کس خونه نبود ....
دویدم به طرف اتاقم در رو هم فقل کردم ....
خدا اخه مگه من چه گناهی کردم که ارمان با من این طوری میکنه انگار بقیه ی دانشجو ها اصلا تقلب نکردن ....
این همه زحمت بکش به حرف اون غول بی سر و پا گوش بده اخر سرم به خاطر تقلب از ترم حذفم کنه .....
لب تابم رو روش کردم یه اهنگ غمگین گذاشتم ....
ای وای
دیدی چی شد
دل ما عاشق کی شد....
ای وای
خنده حروم شد
توی عاشقی کارم تموم شد....
ای وای
نکنه عاشقشم هنوز
نکنه هنوز دوسش دارم و
نکنه میخوام بشینه دوباره کنارم
ای وای
جواب دلمو چی بدم و
سراغ تو رو بگیرن و نباشی
تو رو نبینن و
اگه قرار باشه دیگه از تو نخونم و
ای وای
ببین چجوری می لرزم و
اشک می ریزم و
هی دور خودم میچرخمو
میخندومو گریه میکنمو
هرکی میبینتم میگه این دیوونه رو
بعد تو خنده محاله
بعد تو حالم خرابه
بعد تو حالم خرابه
دیگه بدون تو نمیتونم نفس بکشم
از یه طرف هم نمیخوام توی قفس بمونم
دیدی چی شد
بدون بدون تو تموم کار قلب و دلم
بدون اینو که بدون تو دیگه یه دیوونم
می دونم
جواب دلمو چی بدم و
سراغ تو رو بگیرن و نباشی
تو رو نبینن و
اگه قرار باشه دیگه از تو نخونم و
ای وای
ببین چجوری می لرزم و
اشک می ریزم و
هی دور خودم میچرخمو
میخندومو گریه میکنمو
هرکی میبینتم میگه این دیوونه رو
به حال خودم گریه کردم حق من نبود که ارمان بخواد این طوری با من رفتار کنه ....
من بدبخت عاشق کی شدم عاشق پسری که حتمی حاضر نیست به من یه نگاهی بکنه .....
صدای در خونه اومد ....
حتما صبری خانم بود ..... مطمئن بودم الان میاد بالا اهنگ رو کم کردم ...
با دست اشک هامو پاک کردم ....
صدای در اومد ...
- بله ؟
- سلام دخترم خوبی میشه بیا تو ....
نمیخواستم منو با این قیافه ببینه ولی مگه میشد بگی نه نیا تو .....
- بله بفرمایید ....
لباسم رو صاف کردم نشستم روی تخت ....
- خوبی عزیزم ؟ امتحانت رو خوبی دادی دیگه خلاص شدی ها ....
سرم پایین بود ....
- ساحل جان چرا سرت پایینه منو نگاه کن ...
سرم بلند کردم همین که نگاهم بهش افتاد دوباره زدم زیر گریه ...
الان بیچاره فکر میکنه من از دست اون دارم گریه میکنم ....
- اوا ساحل جان چه شد ؟ نبینم تو این طوری گریه کنی .... دوست نداری نگو ولی ترو خدا گریه نکن ....
جوابش رو ندادم بغض راه گلوم رو گرفته بود اومد نزدیک تر بهم نشست کنارم روی تخت ....
- دختر قشنگ گریه نکن دیگه امتحانت رو بد دای ؟ یا باز با اقا ارمان دعوات شده ....
اه اسم این ارمان نامرد رو جلوم نیار که حالم ازش بهم میخوره اخه مگه انسان هم ان قدر بی احساس و سنگ دل میشه ....
- صبری خانم دلم هوای مامان بابام رو کرده میدونید چند ماه ندیدمشون ...
سرم رو گرفت تو بغلش ...
- الهی قربونت برم دیگه تموم شد مامان بابات فردا میان دیگه .... پاشو گریه نکن فردا تو رو این طوری ببین فکر میکنند من کتکت زدم ها ....
با همه ی بدبختی هام خندیدم ....
برای اولین بار تو زندگیم عاشق شدم و بعدش شکست خوردم ....
- پاشو بیا یه ذره من به کمک کن دختر کوچلو الان اقا ارمان میاد ها ....
- صبری خانم هر چی درست کردید فقط برای دو نفر درست کنید باشه ارمان رو سر ادم حساب نکنید .....
از اون خنده های با مزه و کرد
- باز چی شده ساحل خانم من نمیدونم شما دو تا چرا مثل تام و جری همش با هم جنگ دارید .... پاشو بیا اشتیتون بدم بابا ....
- صبری خانم هر دفعه من کوتاه اومدم این دفعه دیگه کوتاه نمیام خیلی پرو شده به خدا .....
یه ذره با هام صبحت کرد .....
همیشه از نصیحت کردن بد می یومد ولی صبری خانم هیشه با ارامش و خنده یه حرفی رو بهم میزد ....
بعد از حرف هاش دو تایی با هم رفتیم پایین ....
یه ذره بهش کمک کردم ....
کاهو رو خورد کردم یه سالاد مشتی درست کردم
ان شالله اگه ارمان بخوره سالاد تو شکمش تبدیل به مار بشه ...
از فکر خودم خنده ام گرفت ....
با صدای ترمز ماشین ارمان از جا پریدم ....
سریع دویدم تو اتاقم اگه بفمه من گریه کردم هی میخواد مسخره کنه ....
از پنحره ی خودم نگاه کردم از این بالا هم میشد فهمید که خیلی عصبانی و ناراحته .....
خوب به من چه مگه بقیه تقلب نمیکنند ..... حتما تا الان به بخش اموزش خبر داده که حذفم کنند ....
وای من چه قدر بد بختم ....
صدای زنگ گوشیم بلند شد مهرا ن بود طبق معمول مزاحم همیشگی ....
یه ذره با هاش حرف زدم برای سرگرمی خوب بود ازم خواست که بعد از ظهر با هاش برم بیرون ....
یه ذره فکر کردم اگه فردا مامان و بابا بیان سرگرم اون ها میشم دیگه نمیتونم برم .....
برای همین بهش گفتم که میام اونم از خدا خواسته قبول کرد ....
ازم خواست که خودش بیاد دنبالم ....
ادرس رو بهش دادم .....
قرار شد ساعت 5 بیاد سر خیابون ..........
هر چی صبری خانم برای نهار صدام کرد نرفتم پایین دوست نداشتم چشم هام بیفته تو اون چشم های نامرد ....
خودم رو مشغول لب تاب و نت کردم ....
یه ذره هم با مریم اسمس بازی کردم تا ساعت 5 بشه .....
با خودم تصمیم گرفتم این دفعه که با مهران رفتم بیرون بهش بگم که دیگه همه چی تموم بشه ....
وجدانم قبول نمیکرد که کسی رو بذارم سر کار ....
یه تاپ زیر مانتوم پوشیدم .... حوصله ی ارایش کردن رو نداشتم یه رژ کمرنگ صورتی زدم یه مانتو ی خیلی ساده با یه شال هم پوشیدم .... بهم میس انداخت که یعنی من دم درم .... سریع رفتم پایین ارمان خونه نبود خدا رو شکر مگر نه میخواست گیر بده کجا میری ..... از صبری خانم خداحافظی کردم که برم ... - دخترم ساعت چند برمیگیدی ؟ میخواستیم بریم خرید .... - من تا یکی دو ساعت دیگه میام باشه ؟ میام که دوتایی بریم خرید - باشه ولی اقا ارمان به من گفت جایی نرید با هاتون کار داره رفت از سر کوچه چیزی بگیره اگه صبر کنی الان میاد ..... - اگه اومد خونه بهش بگید هر کاری دوست داره بکنه من با هاش حرفی ندارم حتما میخواد بگه این ترم حذف شدی دیگه .... مهران سر کوچه منتظرم بود یه نکاهی به کوچه انداختم خلوت بود سریع سوار ماشین شدم اونم از ترسش سریع گاز داد .... - سلام عرض شد خوشگل خانم .... خیلی سرد جواب دادم - سلام .... - وای وای باز خانم عصبانیتشو اورده برای من اشکال نداره من صبورم .... - مهران حوصله ندارم ها با من کاری داشتی ؟ - وا ساحل جان حالا چرا ان قدر عصبانی هستی .... داشتم همه ی حرص هامو سر این بدبخت در میاوردم .... - عصبانی نیستم بگو چی کارم داشتی ؟ - اهان یه ذره به خودت مسلط باش میخوام ببرمت یه جای خوب .... - همچین میگی انگار من دیوانه ام ..... کجا ؟ - صبر کنم خانم موشه میریم می بینی ..... یه اهنگ قشنگ و شاد خارجی گذاشت نه من حرف زدم نه اون ..... کم کم داشت از شهر خارج میشد .... استرس داشتم یعنی کجا میخواست من رو ببره ... - کجا داری میری ؟ - چرا میپرسی ؟ صبر کن عزیزم خودت میفهمی ..... بهت میگم .... - تو الان باید به من بگی کجا داریم میریم نه بعدا .... - ساحل عزیزم اروم باشه مگه از من میترسی ؟ دوست نداشتم فکر کنه من ازش میترسم برای همین سعی کردم خونسرد باشم - نه نمیترسم ولی دوست ندارم با یه نفر غریبه برم خارج از شهر .... غش غش خندید..... - غریبه ؟ کی گفته من غریبه هستم تو قراره زن من بشی .... این چی داره میگه همه ی و جودم رو ترس گرفته بود .... - حالت خوبه ؟ چی داری میگی ؟ کی گفته من قرار زن تو بشم ... - اه اه دیگه نشد ها الان داریم میریم یه جا که تو زن من بشی دیگه .... خدا مهران داره چی کار میکنه ... کجا میخواد من رو ببره .... تو چشم هام اشک جمع شد - خفه شو چی داری میگی نگه دار میخوام پیدا بشم .... دستم رفت طرف در که در رو باز کنم ولی اون زرنگ تر از اونی بود فکرش رو میکرد در رو قفل کرد .... - شیطون خانم میخواستی چی کار کنی ؟ اشک هام همین طوری داشت می یومد ... از فکر اینکه مهران میخواد چی بلایی سرم بیاره داشتم دیوانه میشدم .... - مهران چی از جونم میخوای اخه ؟ هر چی پول بخوای بهت میدم .... - اه نه بابا حاضری چیز های دیگه هم بهم بدی ؟؟؟؟؟؟ - خفه شو مهران بذار من برم ازت خواهش میکنم .... - نوچ نمیشه عزیزم هلویی مثل تو رو چه جوری ول کنم .... تازه فکر نمیکنم دوستام هم بتونند از تو دل بکنند حالا میریم اشنا میشی با هاشون ... یعنی مهران با دوستاش میخواستند به من .... وای خدا .... همیشه وقتی از این حادثه ها تو روزنامه میخوندم حالم بد میشد .... حالا قرار سر خودم بلا بیارن .... احمق .... یعنی این همه مدت مهران ..... چه قدر من نفهم بودم ... وای خدا ترو خدا کمکم کن فردا مامان بابام میان من چه جوری تو چشم هاشون نکاه کنم اخه .... شروع کردم به گریه و داد و بیداد کردن تا شاید ماشینی از کنارمون رد بشه بفمه .... خیلی از شهر دور شده بودیم ..... - ساکت باشه لعنتی .... - نمیخوام دست به من نزن کثافت .... یه دونه سیلی محکم زد تو گوشم .... دستم رو بردم به طرف صورتم .... دستم خونی شد از بینی داشت خون می یومد .... احمق بیشعور .... - درست حرف بزن ساحل خانم یه کاری نکن کار من و دوستام که باهات تموم شد یه بلای دیگه سرت بیاریم ... دوباره شروع کردم به داد و بیداد کردن ..... اونم نامردی نکرد یه دستمال از پشت دراورد گرفت جلوی بینیم دیگه هیچی فهمیدم اروم چشم ها بسته شد ...چشم هامو که باز کردم همه جا تاریک بود فقط نور یه چراغ که اونم خیلی کمرنگ بود به چشم ها میخورد .... این جا کجاست ؟ .... تازه یادم اومد که مهران نامرد من رو اورده این جا .... نگاهی به دور ور کردم یه سالن دربه داغونی بود .... فقط چند تا طباب یه تخت چوبی کثیف این جا بود .... ترسم همه ی وجودم رو گرفته بود .... خدا یعنی مهران جدی جدی من رو دزدیده و میخواد بلا سرم بیاره .... صدای های مختلفی میومد ..... صدای دعوا .... یعنی دارن سر من دعوا میکنند که کدوم اول من رو بدبخت کنند .... کیفم کنارم بود برش داشتم همچی سر جاش بود به غیر از موبایلم اه لعنتی . تو کیفم یه اینه ی کوچک داشتم .... اینه رو دراوردم خودم رو دیدم روی بینیم خونی بود کثافت بین چه بلایی سر من اورده .... باید یه کاری میکردم قبل از این که اون ها بخوان به هدفشون برسند ... یه پنجره ی کوچک ته سالن بود .... باید از اون جا فرار میکردم ولی ارتفاعش خیلی بلند بود .... یه نگاهی کردم هیچی نبود که بشه برم روش و قدم بلند تر بشه .... صدای در اومد ... سریع برگشتم به طرف جایی که نشسته بودم .... مثل قبل نشستم که شک نکنند .... یه پسره در رو باز کرد .... یه پسره جوون بودچون اتاق خیلی تاریک بود نمیشد فهمید چه شکلیه ... رفتم همه ی چراغ ها رو روشن کرد .... تازه قیافه اش رو دیدم به نظرم اشنا بود ولی هر چی فکر کردم یادم نیومد که کجا دیدمش .... - خانم کوچلو زیاد فکر نکنند یه سال پیش من و شما با هم همکلاس بود یادت نیست .... هر چی فکر کردم یادم نیومد .... - چی از جونم میخواید ترو خدا بذارید من برم خانواده ام نگرانند ؟ - نه با با خوبه گفتی ... چشم همین الان میذاریم بری فقط بعد از این که کارمون با تو تموم شد .... غش غش خندید .... خنده هاش داشت دیوانه میکرد .... از جام بلند شدم با پا محکم زدم تو ی شکمش .... اومدم سریع فرار کنم که از پشت بلیزم رو گرفت ... - کجا خانم خوشگله من زدی میخوای فرار کنی اره ؟ بیا این تقدیم با عشق ... یه مشت محکم زد تو ی شکمم که باعث شدم پرت بشم روی زمین .... - حقته دختری پرو .... از شدت درد ناله میکردم .... دستم رو بردم زیر مانتو م شکمم داغ بود انکار اب جوش ریختن روش ... سرم رو اوردم بالا یارو داشت میومد به طرفم .... نه اگه یه دونه دیگه از اون مشت ها بهم بزنه من نابود میشم .... اومد بالای سرم یه نگاهی بهم کرد ... - بلند شو بینم .... - نمیخوام ولی کن دیوانه نمیتونم بلند بشم ازت خواهش میکنم ولم کن ... درد شکمم امونم رو بریده بود نمیتونستم حرف بزنم .... - بهت گفتم بلند شو بیا روی تخت ... بهش التماس کردم اشک هام شر شر داشت میومد... - گریه نکن فعلا باهات کاری ندارم بیا روی تخت بشین برای خودت میگم .... یه ذره خیالم راحت شد .... - نمیخوایم گمشو برو .... - بیشعور انگار هر چی بهت لطف میکنم بد تر میکنی اره ... پاش رو گذاشت روی دستم .... جیغ رفت هوا ... - ولم کن دستم شکست ... - تا تو باشی دیگه بلبل زبونی نکنی .... مراقب خودت باش خانم کوچلو ... من و دوستام مخصوصا مهران .... امشب باهات زیاد کار داریم ها .... رفت در رو هم محکم پشت سرش بست ..... اگه شدت دل درد نمیتونستم از جام تکون بخورم فقط اروم ناله میکردم .... درد شکمم از یه طرف درد دستم هم داشت بیشتر میشد ... بیشعور نمیگه پاش به اندازه ی پای غوله ..... دستم رو شکست .... جرائت نمیکردم مانتوم رو در بیارم ببینم شکمم چه شده میترسیدم اگه بینم حالم بد تربشه .... مطمئن بودم کلیه هام اسیب داده چون بدجور درد میکرد ... با هزار ناله تونستم اروم بخوابم رو ی زمین .... اگه میخوابیدم و خوابم میبرد این حتما هر کاری دوست داشتن میکرد .... دستم رو دراز کردم کیفم رو اوردم جلو تر .... هر چی توش بود ر ریختم زمین .... چیزی که به درد بخوره نداشتم .... یه شال تو کیفم بود از توکیف دراوردم .... پیچیدم دور شکمم تا شاید یه ذره از دردم کمتر بشه ولی نشد .... دستش بدجوری قوی بود .... این ها حتما میخوان هر چند دقیقه ای به نوبت بیان کتک بزنن ... اون از مهران که تو ماشین بهم سیلی زد این هم از این پسره .... چرا من هیچ کدوم از این ها رو نمیشناختم اخه .... سرکلاس ها تعداد دانشجو ها خیلی زیاد میشد شاید برای همین بود که اون ها من رو می دیدند ولی من اون ها رو نمیدیدم .... هر چند دقیقه ای شکمم بد جوری میسوخت ... اون تنها راهی که میتونستم فرار کنم رو هم از دست دادم چون دیگه عمرا بتونم با این درد از پنجره خارج بشم .... صدای جر و بحث میومد ..... از صدای دادو بیداد اون ها من این اتاق ترسیدم ... بد جور داشتند با هم دعوا میکردن .... صدایی که داشت دعوا میکرد به نظرم اشنا اومد .... ان قدر که درد داشتم مخم یاری نمیکرد بفهمم صدای کیه ... حتی نمیدونستم ساعت چنده ... خدایا خودت کمکم کن .... دلم نمیخواد به گناه الوده بشم .... کاش مثل دختر های خیابونی بودم اون وقت دلم نمیسوخت ............... در باز شد مهران اومد تو .... دلم میخواست بلند میشدم تف میانداختم تو صورتش ... اما حیف که نمیتونستم .... اومد جلو مثل یه کاغذ لوله شدم بودم از درد .... اومد نشست کنارم روی زمین .... - خوبی جوجه خوشگل ؟ جوابش رو ندادم با دستش دو طرف صورتم رو گرفت ... - چرا جوابم رو نمیدی عزیزم ؟ بهت قول میدم به خودتم خوش بگذره .... الان وقت اون این بود که تف بندازم تو صورتش .... اولش از کارم تعجب کرد ولی بهش یه سیلی محکم زد که گفتم پرده ی گوشم پاره شد .... دستم رو بردم طرف گوشم ... داشت خون می یومد .... - ببین سعی کن دختر خوبی باشی خوب ؟؟ بقیه ی دختر هام مثل تو میخواستن مقاومت کنند ولی نتونستند ....پس خودتو کنترل کن ... باشه ساحل جونم... دختر های دیگه .... یعنی مهران با دختر های دیگه هم همین کار رو میکرد .... - حالم ازتون بهم میخوره .... تو مثلا مردی ؟ خندید .... - نه بقیه بهم میگن نامرد مخصوصا دختر های که اومدن این جا .... صورتش رو اورد جلوم .... محکم تو طرفم صورتم رو گرفت ...... - من میرم بیرون یه ربع دیگه با ارش میام باشه خانم کوچلو ؟؟ گریه کردم اونم با صدای بلند .... با صدای گریه ی من غش غش خندید .... - اخی میترسی اره ؟ سرم رو انداختم پایین ..... روی مانتو پر شده بود از قطر های خون و اشک ..... طناب کنار تخت رو برداشت اومد جلو دست و پام رو محکم بست .... در رو بست و رفت ..... دوباره وسایل های کیفم رو ریختم بیرون .... یه تسبیح کوچلو سبز رنگ از تو کیفم پیدا کردم ...... شروع کردم به صلوات فرستادن .... هر دقیقه ای که میگذشت انگار یه قرن بود .... کمتر از ده دقیقه مهران و دوستش که الان میدونستم اسمش ارشه اومدن تو .. - خوب ساحل خانم عملیات رو شروع کنیم اره ؟ اول من یا ارش ..... بغض گلوم دوباره ترکید بلند زدم زیر گریه .... - ترو خدا بهم کاری نداشته باشید من پاکم نمیخوام به گناه الوده بشم ... ارشه یه نگاه چپی بهم کرد .... - برو خودتو خر کن مگه میشه دختر خوشگلی مثل تو پاک باشه ... مهران اومد جلو از موهام گرفت بلندم کرد .... درد شکمم یادم رفته بود از زور ترس نمیتونستم چی کار باید بکنم ... - تا حالا کسی بهت گفته لب هات خیلی خوشگله ؟ مهران خندید .... - ارش چه سوال هایی میپرسی ؟ خوب اره دیگه فکر کنم هزار نفر بهش گفتن مگه نه خانم موشه ؟...... از طرز حرف زدنشون حالم داشت بهم میخورد ... کثافتا هیچی حالیشون نبود ... - اگه الان یه چاقو بهم بدید خودم رو بکشم بهتر از اینه که زیر دست شما بیفتم .... - اه یه چیزی هم از خانم شنیدم ... نمیخواد عزیزم خودکشی برای چی ... مهران یه ذره قدم زد و به ارش گفت : - ارش برو اون دوربین رو بیار که از این ساحل خانم گل چند تا عکس ناقابل بگیریم در حین عملیات .... تو دلم داشت دعا میکردم .... ارش رفت ولی چند دقیقه گذشت نیومد مهران حسابی عصبانی شده بود ... سرش رو از در برد بیرون با صدای بلندش ارش رو صدا کرد ... - ارش پس کدوم گوری موندی بدو بابا دلم اب افتاد .... کثافت انگار من غذاش بودم ... ارش سراسیمه اومد .... - مهران پلیس .... - چی پلیس ؟؟؟؟ چی داری میگی ؟ - مهران پاشو وسایل هاتو جمع کن ... میگم پلیس اومد الانه که بریزن تو ... تعدادشون زیاد .... فکر کنم ازاده کار خودشو کرد .... زهرش رو ریخت ... پاشو ما رو فروخت به پلیس .... از خوش حالی داشتم پرواز میکردم خدا یعنی من از دست این دو تا غول نجات پیدا کردم .... مهران دست هامو خیلی محکم بسته بود .... اون ها سریع فرار کردن .... به چند دقیقه نرسید که دو تا پلیس و چند تا مامور اومدن تو .... یکی از پلیس ها زن بود اومد جلو .... بازم از چشم هام اشک می یومد ولی این دفعه اشک شوق بود .... - دخترم حالت خوبه ؟؟؟ دیگه تموم شد گریه نکن ... بلایی سرت اوردن ... اون ها بهت .... نذاشتم حرفش رو ادامه بده می دونستم منظورش چیه .... - نه نه .... ولی حسابی کتکم زدن .... به شکمم ضربه وارد کردن اصلا نمیتونم از جام تکون بخورم ... - خوب الهی شکر به اوژانس زنگ زدیم الان میرسه .... اومد جلو طناب رو باز کرد کمکم کرد که از جام بلند شم خدا رو شکر لباس و روسری داشتم مگر نه جلوی این همه پلیس ابروم میرفت .... با ناله گفتم : - خانم دستگیرشون کردید ؟ - اره دخترم دیگه نگران نباش دستگیر شدن ما چند وقته دنبال این ها میگیریم تا این که چند روز پیش یکی از اون دختر هایی که مثل شما گرفتار شده بود ادرس این جا رو داد .... خدا خیلی دوست داشته که نذاشته بلایی سرت بیاد .... میدونی دختر هایی که گرفتار این گروه شدن چه بلایی سرشون اومده ... یا روانی شدن یا خودکشی کردن .... تنم شروع به لرزش کرد .... یعنی اگه این ها نمیرسیدن من باید چی کار میکرد .... - خانم ساعت چنده ؟ - ساعت 2 شبه عزیزم ... درد داری اره رنگ پریده الان امبولانس میرسه .... آمبولانس که رسید .... سوار امبولانس شدم ... نمیتونستم دستم رو تکون بدم ... سر یع سرم بهم وصل کردن ...... تازه متوجه شدم از شکمم خون اومده .... نمیدونم توی سرم چی بود که حس کردم داره خوابم میگره ... میترسیدم بخوابم ... - اقا ترو خدا از کنار من تکون نخورید من میترسم .... اگه اون ها بازم بخوان من رو بدزدن .... دست خودم نبود شروع کردم به گریه کردن .... - خانم اروم باشید ماشین پلیس پشت سر ماست .... ما کنارتونیم فقط یه شماره تماس به ما بدید تا برسونیم به دست خانواده اتون .... نمیتونستم زیاد حرف بزنم فقط شماره ی ارمان رو توی برگه ای که بهم دادن نوشتم .... - خانم داخل سرمتون امپول خواب اور تزریق کردیم پس اروم بخوابید ... فکر کنم شکمتون در اثر ضربه ای که خورده خونریزی کرده .... با نگرانی نگاش کردم .....پس اون همه دردی که داشتم الکی نبود .... ناخود اگاه دست دکتر رو گرفتم میترسیدم .... اونم هم با ارامش نگاه کرد .... چشم هام سنگین شد کم کم .... خدایا شکرت ....... هر چی سعی میکردم پلک هامو باز نگه دارم نمیشد .... چشم هام بسته شد و دیگه هیچی نفهمیدم .چشم هامو باز کردم ... نور لامپ اذیتم میکرد دوباره چشم هامو بستم ... یه یه ذره فکر کردم این جا کجاست ... از فکر اینکه نکنه دوباره من دزدیدن یه جیغ بلند کشیدم .... یه نفر اومد طرف چون نو ر اذیتم میکرد نمی تونستم کامل چهره اش رو ببینم ... اومد نزدیک تر فهمیدم ارمانه ... خیالم راحت شد با این که از بابت اتفاق هایی که افتاده بود خجالت میکشیدم ولی از دیدنش خیلی خوش حال شدم .... با نگرانی گفت : - چیه چرا جیغ کشیدی .... حالت خوبه ؟ لباس هاش و موهاش خیلی نامرتب بود .... اولین بار بود ارمان رو این شکلی میدیدم .... همه ی مو هاش روی هوا بود .... چشم هاش قرمز بودن .... - من میترسم ارمان اگه اون ها دوباره بخوان من رو بدزدن من می میرم .... دستش رو مشت کرد .... - من پیشتم بعدشم اون ها الان تو بازداشگاه هستن نگران نباش .... سرش رو انداخت پایین با یه حالت خاصی گفت : - ساحل اون ها بهت ....... متوجه منظورش شدم ، ارمان نباید این فکر رو میکرد .... - نه نه .... فقط کتکم زدن ... یه مشت زدن تو شکمم که .... گریه مانع شد که ادامه ی حرفم رو بزنم .... یه دستمال بهم داد ... - خیله خوب خیالم راحت شد ... نگران نباش من پیشتم باشه ..... برای اولین بار ان قدر مهربون حرف میزد ولی مثل همیشه همون ارمان مغرور بود .... - ارمان ..... من .... من ... - نمیخواد تو ضیح بدی این بحث بمونه برای بعدا ... خیالم راحت شد حداقل نمیخواست الان دعوام کنه .... - مامان و بابا اومدن .... - نه هنوز شب بلیط دارن تا اون موقع تو هم مرخص میشه ... - الان میتونیم بریم ؟ - نه باید چند تا ازت سوال بپرسن بعدش مرخص میشی .... سوزن سرم بد جوری اذیتم میکرد مخصوصا این که دستم هم ضرب دیده بود .... یه ذره تکونش دادم که باعث شد اخم بلند شده ... ارمان دوباره اومد جلو ... - چیه ؟؟ کجات درد میاد .... - دستم خیلی درد میاد .... - چرا ؟ - اخه اون کثافت پاش رو گذاشت روی دستم .... از چشم هاش معلوم بود که هر لحظه داره بیشتر عصبانی میشه .... بازم دستش رو مشت کرد اون جلوم ... - اخه لعنتی من به تو چی بگم برای چی رفتی سوار ماشین اون بی همه چیز شدی ؟ پس ارمان همه چی خبر داشت که با پای خودم سوار ماشین مهران شدم ... از چه طرفی درد داشتم و از یه طرفی دیگه حوصله دعوا و داد بیدا کردن ارمان رو نداشتم .... - ارمان ترو خدا اصلا حالم خوب نیست .... داد زد ... - معلومه باید هم حالت خوب نباشه .... کاریه که خودت کردی .... رفت بیرون در رو هم پشت سرش محکم بست .... سرم رو بردم زیر پتو .... خدایا شکرت به خاطر این که صحیح و سالم از خراب شده بیرون اومدم .... چند تا مامور اومدن ازم چند تا سوال کردن .... ارمان برگشت .... دستش یه پلاستیک بود پر از خوراکی .... پلاستیک رو گذاشت روی میز کنار تخت ..... - بگیر بخور ..... خدا خفت نکنه ارمان اگه یه ذره با حس بهم تعارف کنی اخه چی میشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ... لب هامو پیچوندم .... - نمیخورم خودت بخور یه وقت ضعف نکنی میخوای داد بزنی .... یه نیشخندی زد ... - به جهنم خوب نخور .... به جایی این که بگه تو مریضی باید تقویت بشی میگه به جهنم ... عجب آدمیه .... دکترو پرستار اومدن زخم شکمم رو دیدن ... ارمان رفت بیرون .... بعد از این که کار دکتر و پرستار تموم شد دوباره اومد .... خدا رو شکر مرخصم کردن .... لباسام هم خاکی شده بود هم خونی ... - نمیشه بری برای من مانتو بیاری .... با تعجب نگاهم کرد .... - برای چی باید برم بیارم ؟ - مگه نمیبینی خونیه ؟ - نخیر نمیشه زود باش صبری خانم بیچاره پدرش دراومد دست تنها .... جای زخمم بدجوری می سوخت .... مثل جوجه اردک دنبال ارمان را افتادم .... چون من اروم میرفتم فاصله ام با اون خیلی زیاد بود .... خدا رو شکر حداقل در ماشین رو برام باز کرد .... با سرعت زیاد رانندگی میکرد....... نزدیک های خونه بودیم که از پرسیدم .... - ارمان ؟ - هان ؟ - بی ادب هان چیه بگو بله ؟ - حوصله ندارم ها چی میگی ؟؟؟؟ - امتحان ها رو صحیح کردی ؟ سرش رو تکون داد که یعنی اره .... وای با تقلبی که کردم من رو انداخته .... - قبول شدم ... ابرو هاش رو داد بالا .... - چه جوری روت میشه این سوال رو بپرسی ؟؟؟؟ با اون تقلب قشنگت .... - ارمان خواهش میکنم حالا این دفعه رو ببخش قول میدم دیگه تقلب نکنم ... - نوچ نمیشه .... - ارمان اذیت نکن دیگه افرین ... - من نمره ها رو رد کردم میتونی بری تو سایت دانشگاه نمره ی قشنگ رو ببینی ..... ان شالله ترم دیگه قبول میشی ..... عجب نامردی بود دیگه تا خونه صحبتی نکردم .... در ماشین رو باز کرد پیدا شدم .... - بیا این کیفت رو بگیر جلوی زخمت تا صبری خانم مانتوی خونیت رو نبینه بندهی خدا الان سکته میکنه .... خوب گفت اصلا حواسم به این نبود ... صبری خانم تا من رو دید زد زیر گریه .... - الهی قربونت برم تو کجا بودی اخه ؟ نمیگی من سکته میکنم .... اومدم جواب بدم که ارمان زود تر از من گفت : - صبری خانم خونه ی دوستش بوده موبایلش شارژ نداشه روش نشده به دوسش بگه ..... من به میگه دروغ نگو اون وقت خودش چه جوری دروغ برای خودش سر هم میکنه .... - اره دیگه صبری خانم ببخشید شارژم تموم شد ... - اخه مادر یه خبری باید به ما میدادی من داشتم سکته میکردم اقا ارمان هم مثل مرغ پا کنده از این اتاق میرفت به اون اتاق .... ارمان سرفه کرد که صبری خانم ادامه نده ..... پس دیشب ارمان هم نگرانم بوده ..... اروم از پله ها رفتم بالا ... لباس هامو دراوردم انداختم تو حموم که صبری خانم بهم نگه چرا خونیه ... یه دوش سریع گرفتم .... تو حموم چند بار اشکم از دست این زخم لعنتی دراومد .... ان شالله دست دوتاتون بشکنه .... هم دست مهران هم دست ارش .... همه ی صحنه های دیشب اومد تو ذهنم .... برای همین سریع از حموم اومدم بیرون ... یه لباس خواب سفید پوشیدم.... که راحت باشم زخمم رو اذیت نکنه ... لباسه تا روی زانو هام بود.... اخش راحت شدم .... لب تاب رو روشن کردم سریع رفتم تو سایت دانشگاه که ببینم ارمان چه نمره ی قشنگی بهم داده .... رمز و شماره ی دانشجویی رو وارد کردم ..... سریع رفتم تو قسمت نمره ها .... باورم نمیشه قبول شده بودم پس ارمان تو ماشین چی میگفت .... بهم 15 داده بود .... سریع دویدم پایین ... خوش حال شدم اصلا توقع نداشتم که این نمره رو بهم بده ... ارمان لباس هاشو عوض کرده بود بالای صندلی بود داشت لامپ لوستر رو درست میکرد .... از پشت گرفتمش تکونش دادم ... یه متر پرید ... - وای ارمان مرسی .... - ولم کن دیوانه الان میفتم .... دفعه ی اخرت باشه که تقلب میکنی ها خندیدم .... دوباره پا هاش رو گرفتم تکونش دادم تعادلش بهم خورد منم نتونستم بگیرمش افتادم زمین اونم افتاد روی من .... دقیق افتاد روی زخمم ... - ای ... ای پاشو ارمان زخمم.... چشم هاشو بسته بود استغر الله برادر چشم هاتو باز کن .... چون پشتش به من بود اصلا من رو ندیده بود .... تازه نگاهش افتاد به من .... نگاهش رفت به سمت گردن و سینه هام .... چشم هاش گرد شد .... وای خاک برسرم ببین من با چه لباسی اومدم پایین .... صورتم شد رنگ گوجه فرنگی .... - کجا رو نگاه میکنی بلند شو ببینم ....ای زخمم .... تازه به خودش اومد .... سریع بلند شد روی لباسم اون جایی که زخمی شده بود خونی بود ... - ببین چی کار کردی دیوانه لباسم کثیف شد .... صورتم اون هم قرمز بود .... فکر کنم تا حالا ان قدر به هیچ دختری نزدیک نشده بود .... - به من چه خودت پاهای من رو گرفتی ... از بس که مثل بچه ها فقط شیطونی میکنی ... بلیزش رو صاف کرد .... ای داد بلیز اون هم خونی شده بود .... ببین پسره ی هیز چه قدر به من چسبیده که بلیزش خونی شده .... ارمان تازه بلیزش رو دید یه لبخند شیطونی اومد تو صورتش ... اروم بلند شدم یه دستم رو گذاشتم روی زخمم یه دست دیگه ام رو هم گذاشتم جلوی یقه ام .... ارمان سرش رو بلند کرد خنده اش گرفته بود ولی با دیدن اخم من خنده اش رو خورد .... صدای صبری خانم میومد ... سریع از ترسم که صبری خانم نفهمه رفتم بالا .... تو پله ها بودم که ارمان صدام کرد ... - لباس هاتون عوض کن من بیام زخمت رو ببندم بدجوری داره ازش خون میاد ....چشم هام اندازه ی هندونه شد .... این چی گفت ...... - چی گفتی ؟؟؟ یه بار دیگه تکرار کن .... سرش رو گرفت بالا .... - دارم میگم برو لباست رو عوض کن من بیام روی زخمت رو ببندم ...الان با کوچک ترین چیزی هی خون میاد ..... اخم هام رفت تو از کی تا حالا ارمان از کار میکنه ..... - لازم نکرده .... یه محرم نامحرمی گفتن .... چشم ها درشت کرد ... - اصلا به من چه برای خودت گفتم .... رفتم بالا .... تو اتاق .... ببین لباس خواب نازنینم چه رنگی شده اه اه .... یه بلیز و شلوارک پوشیدم .... راست میگفت از زخمه بدجوری داشت خون می یومد .... اخه ساحل خنگ برای چی اون پانسمان رو باز کردی که این طوری بشه ... چند تا دستمال برداشتم اروم گذاشتم از زیر بلیز روی زخمم .... رفتم پایین ببینم صبری خانم چیزی داره بذارم روی این لعنتی ..... - صبری خانم ؟ سرش از اشپزخونه اورد بیرون .... - جانم مادر چیزی میخوای ؟ - الکل دارید ؟ - برای چی میخوای ؟ - دستم زخم شده میخوام یه ذره ضد عفونی بشه .... اشاره کرد که برم ازش بگیرم .... صدای زنگ خونه اومد .... یعنی کیه ؟؟؟ - بیا دخترم بگیر ... من برم در رو باز کنم دریا است حتما .... دریا این جا چی کار میکنه .... سریع فرار کردم برم تو اتاق که محکم خوردم به یه جسم محکم .... سرم رو بلند کردم ارمان داشت نگام میکرد .... رفتم عقب .... لباس هاشو عوض کرده بود - میشه بگی با این سرعت کجا داری میری ؟؟؟؟ - مگه نمیبنی دریا داره میاد ؟ - خوب بیاد مگه چیه ؟ - بابا خوب الان میفهمه دیگه ... به شکمم اشاره کردم ... - اهان خوب من که بهت گفتم بذار من پانسمانش کنم .... - مگه وسیله هاشو داری ؟ - اره بیا بریم تو اتاقم برات ببندم ..... چاره ای دیگه نداشتم اگه دریا میفهمید خیلی ناراحت میشد .....مخصوصا حالا که دیگه حامله بود .... رفتم تو ارمان .....وقتی وارد شد در رو هم پشت سرش بست ..... نشستم روی تخت ..... درکمدش رو باز کرد از تو یه پلاستیک کوچک وسیله های پانسمان رو اورد بیرون ..... اومد نشست روبه روم روی زمین ... یه ذره پنبه برداشت بتادین ریخت روش .... - بلیزت رو بزن بالا .... با این که خجالت میکشیدم ولی چاره ای دیگه نداشتم .... اروم گوشه ی بلیزم رو زد بالا ..... دستمال هایی رو که گذاشت بودم روی زخمم برداشت به ارومی پنبه رو گذاشت روش .... دلم بدجوری ضعف رفت یه جیغ بلندی زد .... - ای میسوزه چی کار کردی ؟ - بابا یه ذره اروم تر الان دریا میاد تو اتاق .... خوب چی کنم باید ضدعفونی بشه دیگه ..... یه ذره اشک هام اومد ..... اصلا به من نگاه نمیکرد فقط حواسش به زخم بود .... بعد از این که زخم رو پانسمان کرد از جاش بلند شد ... - پاشو تموم شد یادت باشه فردا بریم بیمارستان یه بار دیگه دکتر پانسمانش کنه ..... - مرسی .... از اتاق اومدم بیرون خوشبختانه دریا هنوز نیومده بود بالا ..... رفتم دستشویی دست هامو شستم ..... به اینه نگاه کردم بدجوری رنگم پریده بود ...... دریا تنها اومده بود .... با کمک هم یه ذره دکور خونه رو عوض کردیم البته ارمان هی اشاره میکرد که چیز سنگینی برندارم .... خیلی خوش حال بودم از این که مامان و بابا بعد از چند ماه میخوان برگردند ... نهار که خوردیم من و دریا رفتیم بالاهم اون یه ذره استراحت کنه هم من .... دلم بدجوری بی طاقت شده بود ...
همش منتظر بودم که شب از راه برسه بریم فرودگاه ...
یه مانتوی خوش رنگ قهوه ای پوشیدم ....یه شال کرم رنگ هم از تو کشویی دراوردم .... رفتم جلوی اینه یه ارایش خوشمل کردم سعی کردم زیاد غلیظ نباشه که بقیه بهم تذکر بدن.... یه بوس مامانی برای خودم تو اینه فرستادم ..... حسابی برای مامان و باباخوشگل کرده بودم .... دریا از پایین داشت هی غر میزد .... کیفم رو برداشتم رفتم پایین .... - اه دریا بابا چه خبرته خوب داشتم حاضر میشدم دیگه .... - از دست تو .... تو یه ساعته داری حاضر میشی .... صبری خاتم قرار شد خونه بمونه .... رفتیم تو پارکینگ .... به فرزاد سلام کردم مثل همیشه با خنده جوابم رو داد .... کاش ارمان هم مثل فرزاد بود .... ارمان هم تیپ قشنگی زده بود ولی طبق معمول اخم همیشگی روص صورتش بود .... قرار شد دریا و فرزاد با هم بایه ماشین بیان؛ ما هم با یه ماشین دیگه ... تو راه فرودگاه دلم تو دلم نبود ... ارمان هم متوجه استرس من شده بود .... دکمه ی ظبط رو روشن کرد ..... نمی خوام ی لحظه تو دنیا نباشی محاله بزارم ک از من جداشی دوست دارم اما تو باور نداری نه باور ندارم تو دوستم نداری اگه قسمت اینه کنارت نباشم دیگه دوست ندارم ی شب زنده باشم بزار توی ِ دستات بازم جون بگیرم اگه تو نباشی از این خونه میرم تو حقی نداری بخوای بد بشی بامن از این فکر رفتن باید رد بشی بامن تو حقی نداری بخوای بد بشی بامن از این فکر رفتن باید رد بشی بامن می ترسم نتونم ک طاقت بیارم بدون تویه قلبت هنوز موندگارم میدونی نباشی چقدر غصه دارم می ترسم نتونم ک طاقت بیارم بدون تویه قلبت هنوز موندگارم میدونی نباشی چقدر غصه دارم تو حقی نداری بخوای بد بشی بامن. از این فکر رفتن باید رد بشی بامن تو حقی نداری بخوای بد بشی بامن از این فکر رفتن باید رد بشی بامن تو حقی نداری نداری .. نداری تو حقی نداری بخوای بد بشی بامن از این فکر رفتن باید رد بشی بامن تو حقی نداری بخوای بد بشی بامن از این فکر رفتن باید رد بشی بامن به به پس ارمان هم از این اهنگ ها گوش میاد .... اهنگ قشنگی بود خوشم اومد نه زیاد شاد بود و نه زیاد غمگین .... هر چی میرفتیم این ترافیک لعنتی هم بیشتر میشد .... شیشه رو دادم پایین .... دستم رو بردم بیرون تا یه ذره حال م عوض بشه ..... - دستت رو بیار تو الام ماشین بهش میزنه .... خوب گفتی مگر نه نمیدونستم این ارمان فکر کرده من بچم که همش بهم تذکر میده .... ما از دریا و فرزاد جلوتر بودیم برای همین زود تر اون ها رسیدیم ... ماشین رو تو پارکینگ گذاشت رفتیم به طرف سالن انتظار .... احساس کردم الانه که قلبم بیاد تو دهنم .... - برو بشین روی صندلی من ببینم کی میرسند .... بعد از چند دقیقه دوباره برگشت .... - نیم ساعت دیگه میرسند .... تو فکر بودم ... - ای وای یادم رفت .... بهش نگاه کردم ... - چی رو یادت رفت ؟ - دسته گل خریده بودم ... جا موند توی ماشین .... بدون اینکه منتظر جواب من باشه رفت که دسته گل رو بیاره .... خوب یادش مونده من که اصلا حواسم به دسته گل نبود .... دریا و فرزاد دیر کردن ... زنگ زدم به گوشیه ی فرزاد .... - پس چرا نمیاید ؟؟؟؟؟ - ساحل ما تو فرودگاهیم .... دریا حالش بد شد رفتیم دستشویی الان میایم اخی الهی قربونش برم هنوز فسقله نیومده داره مامانش رو اذیت میکنه ... ده دقیقه طول کشید تا اقا ارمان برگرده .... انکار رفته گل بچینه ... اومد یه دسته گل خیلی خوشگل و بزرگ دستش بود فکرکنم کلی پولش رو داده بود .... نگاه های دختر ها رو میدیدم که چه جوری به ارمان نگاه میکردن .... خوب الان اگه یه پسری به من نگاه میکرد ارمان من رو میکشت .... - ارمان دختر ها رو نکاه گن چه جوری دارن بهت نگاه میکنند ؟ خیلی خونسرد گفت : - بذار ان قدر نگاه کنن تا چشم هاشون دربیاد ... هر پسر دیگه ای اگه بود کلی شماره میگرفت ..... خوشمان اومد یعنی ارمان بهشون تو جه نمیکنه .... پاشو یه ذره بریم جلوتر تا دریا و فرزاد بیان .... تو فرودگاه خیلی شلوغ بود برای این که همدیگر رو گم نکنیم چسبیده بودم بهش ..... گم شدن بهانه بود میخواستم نگاه های این دختر های رو کنترل کنم .... از دور یکی از استاد های دانشگاه رو دیدم .... بلیز ارمان رو گرفتم .... - ارمان ... استاد محمدی ؟ اونم بد تر از من زود هل شد ... - کو ؟؟؟؟ کجاست .... - اه ان قدر ضایع بازی دراوردی اومد طرفمون .... کاری که نباید میشد شد بلاخره یکی من و ارمان رو با هم دید .... استاد محمدی یکی از استاد های خوش اخلاق دانشگاه بود .... قبل از اینکه اون سلام بده پیش قدم شدم سلام داد ..... ارمان هم سریع سلام داد .... - سلام خانم .... اقا ارمان خوبی ؟ دیگه فکر کنم کلاس هات با من یکی نیست .. که به ما سر نمیزنی ... - بله دیگه اقای محمدی این ترم تموم شد دیگه فکر نمیکنم برای ترم جدید کلاس بردارم .... محمدی یه نگاهی به من کرد و یه نگاهی به ارمان .... - اقا ارمان نگفته بودی با دانشجو هات رابطه داری ... ای بابا هنوز نرسیده برای ادم حرف درست میکنند ..... اومدم جوابش رو بدم که ارمان زود تر از من گفت : - نه اقای محمدی ایشون دختر عموی بنده هستند ولی تو دانشگاه هیچ کس از این موضوع اطلاع نداره .... اگه شما هم لطف کنید به کسی چیزی نگید ممنون میشم .... استاد محمدی مرد خیلی بزرگ و خوبی بود .... - باشه پسرم خیالت راحت باشه به کسی نمیگم ..... با خنده رو به من کرد و گفت : - پس خوش به حالت شده که پسر عموت استاده ... - نه بابا استاد اصلا بهم نمره نمیده .... ارمان کلافه شده بود ..... - ببخشید اقای محمدی ما دیگه باید بریم شرمنده .... - خواهش میکنم پسرم خیالت راحت باشه .... برید به سلامت .... منم ازش خداحافظی کردم رفتیم یه ذره جلو تر که ارمان گفت : - میمردی یه ذره زود تر خبر میدادی ؟ - وا به من چه تو کند ذهنی دیر متوجه شدی .... یه اخم وحشناکی بهم کرد که ساکت شدم .... دوباره نشتیم رو ی صندلی ها تا این خانم خوشگله ها اعلام کنند کی مامان و بابای گرامی من میان ... دریا و فرزاد هم رسیدند .... زیر گوش دریا گفتم : - مامان و بابا میدونند تو حامله ای - اره میدونند .... وای ساحل دل و رودم اومد بیرون .... همش حالم بد میشه - عیبی نداره بابا چند ماه اینطوری هستی بعدش اون خوشمل خاله بیاد راحت میشی .... پرواز ها رو اعلام کردند .... از جامون بلند شدیم .... ارمان و فرزاد زود تر رفتند تا بتونند پیداشون کنند .... من و دریا هم پشت سرشون رفتیم .... از خوش حالی داشتم پر در میاوردم ...
از دور مامان و بابا رو دیدم به سمتشون پرواز کردم ....بعد از کلی گریه و خوش حالی بلاخره سوار ماشین شدیم .... قیافه ی هر دو تاشون خیلی عوض شده بود ..... بابا لاغر شده شد بود و مامان کمی پیر ... الهی بمیرم براشون که کلی سختی کشیدند ... تو ماشین من و بابا و مامان پشت نشستیم ... یکی از دستام تو دست مامان بود و دست دیگرم تو دست بابا .... از این که بابا خوب شده بود کلی خوش حال بودم .... اشک هام همین طوری از خوش حالی می یومد .... مامان اشکام ها پارک کرد .... - عزیزم بسه دیگه ببین چشم هات چی شد دیگه گریه نکن باشه ... با بغض گفتم : - باشه ..... رسیدیم خونه .... صبری خانم هم مثل من اصلا نمیتونست خودش رو کنترل کنه .... از بغل مامانم تکون نمیخورد .....با صدای بلندی گفتم: - مامانی ... بابایی .... خوش اومدید به خونتون ..... ارمان لبخند زد چه عجب ما خنده ی این گل پسر رو دیدیم .... - مامان چه حسی داری میخوای مامان بزرگ بشی ..... دلم برای خنده اش تنگ شده بود رفتم بغلش بوسش کردم .... - حس خیلی خوبی الهی فدات بشم ... ساحل جان عزیزم پام شکست ها ... از روی پاش بلند شدم .... رفتم روی پای بابا نشستم .... - بابا ... مامان که من رو بغل نکرد شما من رو بغل کن ... سرم رو چسبوند به سینه اش .... یه ارامش خاصی گرفتم .... ارماشی که بعد از چند ماه دوباره خدا بهم داد .... - بابا جون اجازه میدی من برم لباس هامو عوض کنم .... بلند شدم جلوش ایستادم .... - بله سروم بفرمایید .... خندید ... مامان هم همراش بالا رفت که لباس هاشون عوض کنند .... یکی از چمدون ها رو بلند کردم تا وسط های راه بردم .... یه دفعه احساس کردم بلیزم خیس شد .... اه لعنتی حتما باز خون اومد .... اومدم دوباره بلند کنم که ارمان رو کنار خودم دیدم .... - کی به تو گفت چمدون رو بلند کنی ؟؟؟؟؟ همچین با اخم حرف میزد انگار قتل کرده بودم .... - گفتم شاید چمدون هاشون رو لازم داشته باشن .... یه جوری نگاهم کرد که دلم میخواست بپرم اون اخمشو بوس کنم .... به قول مریم وقتی اخم میکرد خوشگل تر میشد .... - میشه بگی پس من اینجا چی کارم ... .. دستتو بردار خودم چمدون ها رو میبرم بالا .... چمدون رو با یه حرکت سریع بلند کرد برد طبقه ی بالا .... منم پشت سرش رفتم که برم توی اتاقم .... سریع لباس هامو عوض کردم .... مانتوم رو زدم به چوب لباسی ... پانسمان رو دراوردم یه چند تا دستمال گذاشتم روش .... تو راهرو بودم که مامان اومد ... مثل همیشه تیپ زده بود .... - مامان جونم چرا روسری سر کردی ؟ لپم رو کشید ... - یعنی سر نکنم ارمان اینجاست .... اهان یعنی برای ارمان سر میکرد الهی قربونش برم .... ای خدا یه کاری بکن ارمان به من و مامانم محرم بشه .... از فکر هایی که تو ذهنم اومد خنده ام گرفت .... - بابا نیومد ؟ - چرا عزیزم الان میاد رفت یه دوش بگیره .... میز شام رو با کمک صبری خانم چیدیم منتظر بودم که دریا و فرزاد تشریف بیارند .... صبری خانم از ذوقش چند مدل غذا درست کرده بود .... ارمان تو اتاقش بود صداش میومد که داشت با کسی حرف میزد ... اخر سرم متوجه نشدم اون شب داشت با کی حرف میزد .... بلاخره فرزاد و دریا هم اومدند ...... حالش کمی بهتر شده بود ولی بازم رنگ پریده بود .... - ساحل جان میری ارمان رو صدا کنی .... - باشه مامانی الان میرم ... لباس هام صاف کردم در زدم .... - بفرمایید ... رفتم تو اتاقش مثل همیشه مرتب بود .... - کاری داشتی ؟ - اره میز شام اماده است نمیای .... - چرا تو برو من الان میا م ... نگاهم افتاد به میز .... یه عکسی روی میز بود کنجکاو شدم ببینم کیه .... - چرا پس نمیری ؟ برو منم الان میام ... باید به خدمت اتاقش برسم ببینم کی بود عکسه .... تا برنج و خورشت ها رو بریزیم اقا تشریف اوردن .... کنار هم شام خوریم ... شب خیلی خوبی بود .... مامان از دریا خواسته بود که ترتیب یه مهونی بزرگ بده .... دریا به همه ی فامیل خبر داده بود که فردا شب شام همه بیان خونه ... بعد از شام ضرف ها رو شستم .... صبری خانم هم تند تند خشک میکرد میذاشت توی کابینت .... برای همه چای ریختم بردم تو هال .... از بابا شروع کردم تا اخرین نفر که ارمان بود ... سینی رو گذاشتم روی میز ... - خوب مامان برای من سوغاتی خریدی دیگه ؟؟ مامانم خندید .... - اره عزیزم برای همه اوردم .... البته برای تو بیشتر اوردم .... - میسی مامان جونم ..... میخواستی اصلا برای دریا و بچه اش چیزی نیاری ... - دخترم از الان حسودی میکنی ... سرم رو تکون دادم که یعنی اره ... ساعت نزدیک های 2من همش دلقک بازی دراوردم ......... بابا از جاش بلند شد ... - خوب دیگه اگه اجازه بدید من برم یه ذره بخوابم که دارم میمیرم .... - وا بابا جون خدا نکنه برید با خیال راحت بخوابید که دختر کوچکه فردا همه ی کار هارو خودش انجام میده ..... - اوی دریا چی داری برای خودت میگی ؟؟؟؟؟؟ مامان خندید ... - به به شما که هنوز هم دعوا میکنید .... دریا جان مادر پاشو برو تو اتاق ساحل یه ذره استراحت کن زن حامله که نباید ان قدر بشینه .... - مامان هوشنگ خانم رو دیدی 4 ماه حامله بوده خودش نمیدونسته .... همه خندیدند به غیر از دریا که سرش رو انداخته بود پایین ... - باشه دیگه ساحل خانم دارم برات ...... قرار شد دریا و فرزاد امشب بمونند .... چون مامان خسته بود خودم پتو متکا ها رو بردم پایین که توی هال بخوان ... - دریا میگم میخوای بیا بالا تو اتاق من بخواب.... یه خنده ی شیطونی زد ... - نخیییرم میخوام پیش شوهرم بخوابم ....... از بابت دریا و فرزاد خیالم راحت شد ... روی تخت دراز کشیدم ذهنم رفت به حال دیشبم ...
ان قدر خوابم میومد که اصلا حوصله ام نیومد یه لباس خواب بپوشم همین طوری خوابیدم ...
صبح سریع از خواب بلند شدم از ارایشگاه وقت گرفتم که برای مهمونی شب اماده باشم ..... لباس هامو پوشیدم یه صبحونه ی سریع هم خوردم چون قبل از ارایشگاه کلی کار داشتم .... سوییچ از روی جا کفشی برداشتم .... به صبری خانم گفتم که اگه مامان بیدار شد بهش بگه که من رفتم ارایشگاه سر راه رفتم یه گردنبد و دستبندی که به لباسم بخوره خریدم .... به مریم زنگ زدم .... اون رو هم برای شام امشب دعوت کردم .... یه اهنگ با حال برای خودم گذاشتم و گاز دادم به طرف ارایشگاه ..... ارایشگاه به قدری شلوغ بود که فکر کنم تا فردا صبحم کارم تموم نشه .... روی صندلی نشستم تا نوبتم بشه برای اصلاح صورت و ابرو .... قضیه ی مهمونی برای ارایشگره گفتم ازش خواستم که زود تر کارم رو انجام بده ........ اصلاح صورتم تموم شد نوبت به ابرو هام رسید .... دوست نداشتم ابرو هام رو زیاد نازک کنم برای همین هر چند دقیقه یک باری بهش میگفتم که مواظب باشه .... اعصاب بیچاره رو خورد کردم .... نوبت به موهام رسید ..... نمیخواستم زیاد مدل بگیره ....فقط یه ذره برام فر کرد ..... رنگ لباسم رو بهش نشون دادم ....متناسب با اون رنگ ارایشم کرد .... ارایش غلیظ رو دوست نداشتم ..... منتظر موندم تا ببینم این خانم ارایشگر ما رو تبدیل به چی کرد سفید برفی یا هیولا ..... کارش که تموم شد از روی صندلی بلند شدم به خودم تو اینه نگاه کردم .... نه انگار خوشگل تر از سفید برفی شدم .. صورتم خیلی تغیر کرده بود .... از دیدن صورت صاف و سفید خودم خوشم اومد ..... با این که خیلی کم ارایشم کرده بود ولی صورتم عوض شده بود .... - خانومی لنزم هم میخوای ؟ هر چند چشم های خودت لنز خدایی .... - نمیدونم به نظر شما بذارم ؟؟؟؟؟؟؟ یه دونه از چشم هام رو لنز عسلی گذاشت بدک نشد اون یکی چشمم رو هم گذاشت ..... کارم که تموم شد پول لنز و اصلاح رو حساب کردم ... سوار ماشین شدم چون لنز داشتم همه رو تار میدیدم .... چند بار نزدیک بود که تصاف کنم .... خونه که رسیدم همه چی در هم بود بیچاره حتما پدر صبری خانم و مامان دراومده دست تنها .... بی سر و رو صدا رفتم تو اتاقم ... ساعت نزدیک 7 بعد از ظهر بود .... چه قدر این ارایشگاه وقتم رو گرفت .... کفش های مشکی پاشنه بلند رو از جعبه دراوردم .... موهام رو با کش بالا بستم تا وقتی خواستم لباسم رو بپوشم خراب نشه ... لباس رو پوشیدم با سختی زیپش رو کشیدم بالا .... پیرهنه تا روی زانوم بود .... کارم که تموم شد موهامو باز کردم ریختم روی شونه ها م .... عجب جیگری بودم خودم خبر نداشتم .... یه ذره رفتم عقب تر از اینه تا بتونم خودم رو کامل ببینم ..... رنگ بنفش خیلی بهم میومد .... دستبند و گردنبند رو از تو کیفم دراوردم انداختم ..... دیگه هیچی لازم نداشتم .... یه ذره رژم رو پرنگ تر کرده بودم .... الان پرهام من رو اینطوری ببینه ول کنم نیست دیگه .... تو راهرو دریا رو دیدم .... چند دقیقه بهم خیر شد ... - اویی دریا کجایی ؟ - وای ساحل چه قدر خوشگل شدی بیشعور نمیگی یه ذره هم به فکر من باشی ... رفتم جلو صورتش رو بوس کردم ... - دریا تو که از من خوشگل تری .... توی بعضی از اجزای صورت دریا خیلی بهتر از من بود .... - بچه خر میکنی خوشگل خانم ... لباست من رو کشته .... یه چشمک زدم .... - سلیقه ی اقا ارمان قشنگه ؟؟؟؟؟؟؟ - بابا ایول جدی اون انتخاب کرده ؟ خیلی خوشگله .... فرزاد داشت از پایین صداش میکرد .... - ساحل نمیخوای روسری سر کنی ؟؟؟؟؟؟ - چرا یه شال سر میکنم .... - افرین خواهر کوچکه من برم بالا که حسابی حالم داره بد میشه .... رفتم پایین بابا داشت میوه ها رو میچید .... - اه بابایی شما چرا دارید میچینید ؟؟؟؟ میوه ها رو از بابا گرفتم چیدم .... ارمان باز بالای صندلی بود داشت چراغ های لوستر رو درست میکرد ..... چه علاقه ای به درست کردن لامپ داره ..... میوه ها که تموم شد رفتم نشستم روی مبل .... ارمان اصلا حواسش به من نبود که من اونجا نشستم .... کارش که تموم شد برگشت به طرف من ... تازه نگاهش افتاد به من چشم هاش یه برق خاصی زد .... تا حالا چشم هاش رو اینطوری ندیده بود.... چه حالی میده با کله بخوره زمین من بهش بخندم .... صدای زنگ خونه اومد .... رفتم به طرف ایفون .... مریم بود دررو براش باز کردم ... برگشتم دوباره نشستم سر جام .... ارمان هنوز بالای صندلی بود .... - کی بود ؟؟؟؟؟ - مریم .... یه ذره نگاهم کرد ... - کدوم مریم رو میگی ؟ - وا مگه ما چند تا مریم داریم خوب دوستم رو دارم میگم دیگه .... - وای ساحل چرا دوستت رو دعوت کردی اون که من رو تا حالا این جا ندیده تازه دو هزاریم افتاد که مریم نمیدونه ارمان پسر عمومه ..... الان بیچاره ارمان رو ببینه سکته کرده .... صدای حرف مریم میومد که داشت با مامان حرف میزد .... - خاک بر سرت دو دستی ساحل ... - بی ادب این چه طرزه حرف زدنه ... بیا پایین حالا مثل مجسمه مونده اون بالا .... هول شده بود نمی یومد پایین ... ای خدا این پسر چه قدر بامزه بود .... حسابی خنده ام گرفته بود ولی خودم رو کنترل کردم سریع از روی صندلی پرید رفت بالا تو اتاقش ..... نمیدونستم چه جوری باید به مریم بگم که زیاد از دستم ناراحت نشه .... - سلام خوشگل خانم ؟ برگشتم .... - سلام عزیزم خوبی ؟ چرا دیر کردی ؟ صورتم رو بوس کرد ... - دیر نکردم که هنوز هیچ کس نیومده ..... چشمت روشن ساحل , مامان و بابات اومدن ... - مرسی مریم جون بیا بریم بالا لباس هاتون عوض کن .... تو راهرو با هم داشتیم میرفتیم بالا که صبری خانم صدا کرد .... - ساحل جان دخترم اقا ارمان کارت داره ..... - باشه صبری خانم الان میرم ببینم چی کارم داره .... مریم با تعجب نگاهم کرد .... - مریم برو تو اتاق من الان میام ... - کجا داری میری ؟ ارمان کیه ؟؟ - مریم جان تو برو من الان میام بهت میگم .... راهم رو کج کردم رفتم تو اتاق ارمان ... در زدم رفتم تو .... - چیه چی کارم داری؟؟؟؟؟؟ - ساحل من از دست تو چی کار کنم اخه همش کار زیاد میکنی .... - ارمان بهت یه چیزی میگم ها .... خوب دوستم رو دعوتم کردم این کجاش بده ... - ساحل یه جوری بهش بگو نره به همه بگه ها .... حواسش باشه پایین ... بهش بگو کسی نمیدونه .... - وای خیله خوب بابا همچین میگی انگار چه موضوع مهمیه .... چرا هنوز لباسات رو نپوشیدی پس .... - مگه شما اجازه میدید ؟؟؟ - هیش .... خواستم از اتاق برم بیرون که صدام کرد .... - باز چیه ؟؟ بابا مریم تنهاست بذار برم .... - نمیخوای جوراب شلواری بپوشی ؟؟؟؟؟؟ لباست خیلی کوتاه .... خوب حالا خودش انتخاب کرده مگر نه که دیگه هیچی .... - ارمان خوب خودت انتخاب کردی ..... .. چرا هر وقت مرد ها اومدن میپوشم ... در رو باز کردم که دوباره صدا کردم ..... - ارمان به جون خودم دلت کتک میخواد ها چیه باز ؟؟؟؟ یه خنده ی کوچلو اومد روی صورتش .... - مانتو هم میپوشی دیگه .... - به تو چه اخه من میخوام چی کار کنم ؟؟؟؟ بله میپوشم دیگه دست از سر کچل من بردار ..... زود بیا پایین ها .... با مریم هم درست حرف بزنی ها .... رفتم تو اتاقم مریم لباس هاشو عوض کرده بود ..... - به به مریم خانم خوشتیپ شدی - اره دیگه گفتم تو فامیلتون پسر های خوشتیپ زیاد دارید منم تیپ بزنم ... - ای شیطون .... - ساحل چه قدر پاهات سفیده من از دور فکر کردم جوراب سفید پوشیدی ... خندیدم .... - راست میگی ؟؟؟ - اره بابا کاش من پسر بودم تو رو میگرفتم .... یه چند قدم رفتم عقب .... - وای وای خطر ناک شدی ها .... صدای زنگ خونه اومد ... - مریم مهمون ها اومدن ..... از تو کمد ساپورتم رو دراوردم به قدر کلفت بود که پاهام معلوم نشه ... یه مانتوی نازک مشکی که تازه خریده بودم رو پوشیدم ولی دکمه هاش رو نبستم .... - مریم اون شال من رو روی صندلی میدی ؟ شالم مشکیم رو انداختم روی سرم .... - مریم میپسندی ؟؟؟؟ سرش رو اورد جلو .... - ساحل خفه نشی هر چی میپوشی بهت میاد.... - ما اینیم دیگه بریم پایین ؟؟؟ بریم ..... اونم شالش رو سر کردم رفتیم بیرون ........ - وای ساحل من کیفم رو جا گذاشتم .... - برو بیار من منتظرتم .... هم زمان ارمان از اتاقش اومد بیرون ..... ایول چه تیپی زده بود .... یه بلیز تنگ سیز تیره پوشیده بود با یه شلوار تنگ مشکی .... معلوم بود لباس هاش از اون گرو ن هاست .... یه ساعت گرون قیمت هم دستش بود .... - چیه خوشگل ندیدی ؟ - بچه پرو کی گفت من دارم به تو نگاه میکنم ؟؟؟؟؟ - اره جون خودت .... دوستت کو ؟ - رفت کیفش رو بیاره .... - افرین که مانتو پوشیدی .... - مرسی بابا بزرگ .... خندید مریم اومد بیرون ولی سرش پایین بود ... داشت زیر لب برای خودش چیزی میگفت .... - چی داری میگی ؟؟؟؟؟ - میگم ها این داداش جونم بهت سلام ... سرش رو اورد بالا تازه چشمم به ارمان گفت ... بیچاره هنگ کرده بود کاش یه دوربین داشتم ازش فیلم میگرفتم .... ارمان سرش رو انداخت پایین ... - مریم ایشون پسر عموم هستن ..... با صدای بلندی گفت : - چی گفتی ؟؟؟ ارمان سرش رو اورد بالا .... - من از ساحل خواستم به کسی نگه که من پسر عموش هستم ... ابرو هام رو انداختم بالا که یعنی من بی تقصیرم .... ارمان کلافه شده بود .... - خانم لطفا به کسی چیزی نگید ..... زود بیاید پایین .... از پله ها رفت پایین .... مریم اومد جلو از پشت یه نیشگون محکم گرفت .... - ایییییی - حالا دیگه به من نمیگی استاد پسر عموته اره .... خدای من یعنی اون روزی که رفتیم بیارستان ...... پس بگو اقا چرا اون روز بغلت کرد .... غش غش خندیدم ... - کوفت نیشت رو ببند ... ساحل من از این به بعد هر روز میام خونتون باشه .... - باشه بیا اون وقت ارمان دو تامون رو میندازه بیرون .... یه ذره فکر کرد .... - ساحل تو که حرف هایی رو که بهت میزدنم نمیگفتی بهش ؟؟؟؟؟ - نه بابا خره برای چی باید بگم .... مریم بیا بریم پایین مهمون ها اومدن ... رفتیم پایین همه ی نگاه ها برگشتم به طرفم .... خوب انگار ادم ندیدن ببین چه جوری نگاه میکنند ... با همه روبوسی کردم البته فقط با زن ها ...... همه اومده بودن رفتم طرف خانواده ی شوهر دریا ..... پرهان طوری نگاهم میکرد که انگار هیچی تنم نیست .... از نگاهاش اصلا خوشم نیومد سریع رفتم تو اشپزخونه .... صبری خانم شربت ها رو اماده کرد بود ... سینی از روی میز برداشتم خیلی سنگین بود .... - دخترم این ها سنگینه صبر کن بگم بابت بیاد .... - نه مامان جان سنگین نیست ..... بردم تو هال ارمان سریع از جاش بلند شد اومد طرفم .... - کی به تو گفت سینی رو بلند کنی ؟ - خوب کسی نبود دیگه چی کار میکردم ..... - همین کم مونده با این کفش ها جلوی همه بخوری زمین .... بده به من ... سینی رو دادم بهش , راست میگفت اگه میخودم زمین همه بهم میخندیدن ... نگاهم افتاد به دریا یه لباس نقره ای پوشیده بود ..... لباسش خیلی گشاد بود الهی قربونش برم خجالت میکشه دیگران بفهمن حامله است .... رفتم نشستم کنار مریم .... براش میوه پوست کردم .... گذاشتم جلوش - شیطون فکر کنم استاد یا بهتر بگم پسر عموتون عاشق شده ها .... کاش اینطوری بود .... - نه بابا عاشق کجا بوده اون من رو مثل دشمن خودش میبینه .... - اره جان عمت دیدم چه جوری با نگرانی اومد طرفت سینی رو ازت گرفت یه ذره باهاش بحث کردم .... البته همش شوخی بود .... همش با صدای بلند میخندیدم .... ارمان کنار فرزاد نشسته بود بهم چشم غره رفت .... زیر گوش مریم گفتم : - اه اه ببین ارمان چه جوری داره نگاهم میکنه الان که بیاد جلو دعوام دکنه .... مامان چند مدل از بیرون غذا سفارش داده بود .... رفتم تو اشپزخونه تا با کمک مامان میز شام رو بچینیم .... دریا داشت دنبال ظرف میگشت ... - دریا بیا برو بشین من خودم پیدا میکنم .... بیا برو الان حالت بد میشه ها .. مریم اومد تو اشپزخونه ... - مریم جان برو بشین .... - نه ساحل بذار کمک کنم .... میز شام رو چیدیم تا هر کس از هر غذایی که دوست داره بخوره .... داشتم لیوان ها رو از تو کابینت در میاوردم که پرهام اومد تو اشپزخونه ... برگشتم هیچی کس تو اشپزخونه نبود .... وا پس این ها یه دفعه کجا رفتن .... - بله کاری داشتید؟؟؟؟؟؟؟؟ - میشه یه قاشق بهم بدید ؟ مثل پسر های کوچک اومده بود قاشق بگیره .... یه قاشق از تو کابینت دراوردم دادم بهش .... - بفرمایید اقا پرهام ..... بازم نگاهاش مثل قبل شد .... - ساحل خیلی خوشگل شدی میدونستی .... اومدم جوابش رو بدم که ارمان اومد تو اشپزخونه .... یا حسین الان باز گیر میده که چی کار میکردی ..... سریع خودم رو جمع و جور کردم به پرهام گفتم : - بله با اجازه تون .... اومدم از تو اشپزخونه در بیام که ارمان بلیزم رو گرفت .... پرهام هم تا دید ارمان داره بد نگاه کینه سریع رفت بیرون ...... - این جوجه سوسول چی داشت بهت میگفت .... میخواستم بهش دروغ بگم ولی دیدم اگه شنیده باشه حرف ی پرهام رو خیلی بد میشه .... - هیچی چیز خاصی بهم نگفت .... گفت که خوشگل شدم ... دست هاشو مشت کرد ..... - چی به تو گفت , غلط کرده الان میرم خوشگلی رو بهش نشون میدم .... سر استینش رو گرفتم : - ارمان ترو خدا ول کن مگه چی گفت به من .... الان دریا ناراحت میشه نگی بهش ها .... - اگه اون شال لعنتیت رو یه ذره بکشی جلو تر اون پرهام و پسرا اینطوری نگاهت نمیکنند .... و حرف زیادری هم نمیزنند ... ای بابا باز این شروع کرد ..... - ارمان بیا برو باز تو داری شروع میکنی ها .... بیا این لیوان ها رو ببر... رفتم جلو تک تک به مهمون ها تعارف کردم راست میگفت پسر ها همش یه جوری نگاهم میکرد ..... فکر کنم یه ده پانزده تایی خواستکار پیدا کردم .... مهمون ها خیلی دیر رفتن ..... مانتوم رو دراوردم .... - اخیش راحت شدم وای عجب مهمون هایی بودن انگار اومدن خونه خاله ... بابا با مهربونی بهم گفت : - دختر گلم مهمون حبیب خداست ها ... - میدونم بابا جون ... یاد حرف مریم افتادم که باز جلوی در موقعه ی خداحافظی بهم گفت من هر روز میام خونتون .... دریا روی مبل دراز کشیده بود ..... فرزاد هم داشت قربون صدقش میرفت .... - اه اه حالم رو بهم زدی فرزاد پاشو ببینم مثلا این جا خانواده است ها کم مونده .... هر دو تاشون خندیدند .... - ای خواهر زن گرامی نداشتیم ها .... - به جای اون پاشو بیا کمک .... این ارمان هم معلو.م نیست کجا رفت ....موقعه ی کار میشه همه فرار میکنند .... یه نفر از پشت با انگشتش به کمرم زد .... برگشتم ... - داری پشت سر من غیبت میکنی اره ؟؟؟؟؟ اینم که مثل روحه یه دفعه ظاهر میشه ..... رفتم تو اتاقم لباس هامو سریع عوض کردم .... یه بلیز شلوار راحتی پوشیدم دوباره برگشتم پایین .... من و صبری خانم ظرف ها رو شستیم بقیه هم خونه رو تمیز کردند .... به قدری ظرف بود که وقتی تموم شد کمرم رو نمیتونستم صاف نگه دارم ... از اشپزخونه اومد بیرون به ساعت نگاه کردم نزدیک ساعت 3 بود ... ارمان و فرزاد لم داده بودند روی مبل داشتند فیلم نگاه میکردند .... رفتم جلوشون ایستادم .... - یه وقت خسته نشید ها .... فرزاد سرش رو یه طرف و اون طرف میکرد تا فیلم رو ببینه .... - بیا برو کنار بچه بذار فیلم ببینیم .... - فرزاد میکشمت ها من دو ساعته دارم ظرف میشورم اون وقت شما دارید فیلم نگاه میکنید واقعا که .... ارمان سرش رو تکون داد .... - خوب خسته نباشی خانم کوچلو حالا بذار ما فیلممون رو نکاه کنیم ..... دلم میخواست بشینم دونه دونه موهای سرشون رو بکنم عجب پرو هایی بودن .... بابا از بالا اومد .... - اهای اقا پسر ها نبینم این گل دختر من رو اذیت کنید ها .... ارمان سریع از روی مبل بلند شد .... - اه عمو جون نخوابیدید ؟؟؟؟؟ - نه پسرم نخوابیدم پیش دریا بودم .... فرزاد گفت : - بابا جون این دختر گلتون نمیذاره ما فیلم ببنیم ... کوسن مبل رو برداشتم پرت کردم طرفش مستقیم خورد تو سرش صددای اخش بلند شد .... - تا تو باشی دیگه حرف نزنی ..... بابا اومد طرفم .... - قربونت برم انگار من نبودم یه ذره تغییر کردی ها .... با خنده بغلش کردم .... بابا رو کرد به فرزاد و گفت : - پاشو پسرم برو بالا دریا کارت داره تو اتاق ساحله .... بعد از این که فرزاد رفت ارمان هم از روی مبل بلند شد ..... رفت طرف دستشویی .... - بابا من پس کجا بخوابم ؟ - بیا پیش من و مامانت بخواب عزیزم ؟ - نه بابا اون جا چرا میرم پتو میارم همین جا میخوابم .... رفتم بالا در اتاق بسته بود شیطونه میگه همین طوری سرم رو بندازم برم تو ... در زدم .... دریا روی تخت بود فرزاد هم کنارش دراز کشیده بود ....دستش زیر سر دریا بود .... انگار نه انگار که من اومدم تو اتاق .... اصلا حیا ندارن ...... - به به بد نگذره روی تخت من ... - وای ساحل ببخشید الان میریم پایین .... - نه دریا این چه حرفیه شوخی کردم بابا من وسایل هامو برمیدارم میرم پایین میخوابم .... شما راحت باشید .... رو به فرزاد گفتم : - فرزاد فقط بیا برو متکا و پتو برای خودت بیار .... از اتاق زدم بیرون رفتم پایین ارمان هنوز تو دستشویی بود .... صبری خانم بیچاره هنوز داشت اشپزخونه رو مرتب میکرد .... - صبری خانم خسته شدید بابا بقیه رو بذارید برای صبح ... - باشه بقیه اش برای صبح ..... - صبری خانم میشه من امشب بیام تو اتاق شما بخوابم .... با مهربونی گفت : - اره دختر قشنگم چرا که نه ؟ از اشپزخونه اومدم بیرون واقعیتش این بود که تنها میترسیدم تو هال بخوابم .... ارمان هنوز تو دستشویی بود .... در حد تیم ملی خوابم گرفته بود .... رفتم پشت در دستشویی .... - ارمان بیا بیرون دیگه چی کار میکنی پس ... میخوام بخوابم ... - صبر کن اومدم .... نشستم روی زمین کنار دستشویی .... بعد از چند دقیقه اومد بیرون یه دستمال کاغذی خونی دستش بود .... - چی شده ؟ - هیچی از لثه ام داره خون میاد ... - چرا ؟ - نمیدونم بیا برو میخوای بری دستشویی ....فقط زد بیا که من برم دهنم رو بشورم .... سریع مسواک زدم اومدم بیرون ... ارمان به دیوار پشت داده بود .... دستمال تو دهنش بود .... - اخه برای چی اینطوری شد ؟ - نمیدونم فکر کنم مسواک محکم بهش خورد .... نشستم روی مبل تا بیاد ببینم بهتر شده یا نه ..... حال من اصلا برای اون مهم نبود ولی من برای اون میمیردم حاضر بودم هر بلایی سرم بیاد ولی اون هیچیش نشه .... ما دخترا چه قدر بدبختیم .... وقتی عاشق بشیم دیگه هیچی برامون مهم نیست حتما غرورمون .... دوست نداشتم فکر کنه که به خاطر اون منتظر موندم ... خودم رو مشغول بازی با موبایل کردم تا بیاد .... بعد از چند دقیقه اومد بیرون .... سرم رو انداختم پایین که اصلا انگار نه انگار که اومده بیرون .... - اه تو چرا نخوابیدی ؟ خونسرد گفتم : داشتم موبایل بازی میکردم .... بهتر شدی ؟ یه جوری نگاهم کرد که انگار خر خودتی .... - اره چرا پتو و متکا اوردی پایین مگه تو اتاقت نمیخوابی ؟ - نه فرزاد و دریا تو اتاقم خوابیدن .... انگار میدونست که من تنها میترسم ...... - تو برو بالا تو اتاق من .... من همین جا میخوابم .... - مرسی من پیش صبری خانم میخوابم تو برو بالا راحت باش ..... - باشه پس شب بخیر .... با دودلی برگشت .... - اگه ترسیدی بیدارم کن .... از این که به فکر ترسم بود خوش حال شدم .... - باشه شب بخیر ..... متکا و پتو رو برداشتم رفتم تو اتاق صبری خانم ... - اجازه هست ؟ - این چه حرفیه عزیزم بیا تو ... جام رو انداختم پایین ... - ساحل جان تو روی تخت بخواب من روی زمین میخوابم .... چه قدر این پیر زن با شعور بود .... - نه صبری خانم من پایین راحتم ... شما بخوابید .... خیلی بهم اصرار کذرد ولی قبول نکردم ....
سرم نیومده روی متکا خوابم برد ....یه هفته از اومدن مامان و بابا میگذشت .... دیگه ارمان زیاد بهم کار نداشت وقتی موقع هایی که دیگه زیادی حرصش رو در میاوردم بهم گیر میداد .... طبق همون فکری که کردم بعد از اون مهمونی کلی خواستگار برام پیدا شد ... هر چی مامان بهم اصرار میکرد که حدااقل بذارم یکی دو تا شون بیان من قبول نمیکردم .... چه قدر سخته ادم عاشق باشه و دیگران ندونند ..... ارمان صبح میرفت شب میومد دیگه مثل قبل نمیدیدمش .... با مریم بیرون بودم .... که مامان زنگ زد گفت برم براش خرید .... بعد از خریدم مریم رو رسوندم دم خونه اشون ....برگشتم خونه ... ساعت نزدیک های ساعت 8 شب بود .... ماشین رو پارک کردم رفتم تو .... ارمان داشت با صدای بلند تلفن حرف میزد .... متوجه نشد که من اومدم ... - اره شایان جان فقط هر وقت بلیط درست شد به من زود تر خبر بده .... بلیط ؟؟؟ چی داشت میگفت ؟ بلیط چی ؟ مگه میخواست جایی بره ... تلفنش تموم شد نشست روی مبل دستش رو گذاشت روی سرش ... این چش شده بود .... - ارمان ؟ دستش رو برداشت به من نگاه کرد ... - سلام تو کی اومدی ؟ - الان اومدم مامان و بابا کجان ؟ - رفتن یه سر خونه ی دریا میان الان .... - ارمان برای کی داری بلیط میگیری ؟ - برای خودم .... گوشام رو تیز کردم .... - برای خودت مگه کجا میخوای بری ؟... با کلافگی گفت : - میخوام برگردم خارج برای همیشه .... چشم هام سیاهی رفت .... پلاستیک میوه از دستم افتاد ... - چی میکنی همه ی میوه ها رو انداختی .... چی شد ؟ نشستم روی زمین .... خدا نه من بدون اون می میرم ..... اومد نزدیک ترم شروع کرد به جمع کردن میوه ها ...... - چرا نشستی پاشو بابا این ها رو جمع کنیم .... از جام بلند شدم بدون این که نگاهش کنم گفتم : - خودت جمع کن ... رفتم اتاقم در رو هم قفل کردم ... دراز کشیدم روی تخت .... خدا چرا ارمان داره با من این کار رو مینه اخه ... خیلی سخته چند ماه با کسی زندگی کنی بعدش خیلی راحت بگه مخوام برم اونم برای همیشه .... خدا اخه چرا من ان قدر بدبختم من برای اولین بار عاشق شدم ... خدا نذار بره اگه بره من می میرم ..... چرا یه دفعه تصیم گرفت بره مگه ما چی کارش کردیم ... دیدم بعد از مهمونی رفتارش عوض شده نگو میخواد بره .... یه اهنگی که خیلی دوست داشتم رو گذاشتم ... تمام خاطرات ارمان اومد جلوم صورتم .... اشک هام سرازیر شد .... دارم دق می کنم ، تحمل ندارم دیگه خسته شدم ، دارم کم میارم دلم تنگ شده و دیگه نا ندارم همش فکر توام ، همش بی قرارم دیگه اشکی برام نمونده که بخوام برات گریه کنم ، فدای تو چشام دلم داره واسه تو پرپر می زنه تو رفتی و هنوز خیالت با منه بدون تو کجا برم ، کنار کی بشینم تو چشمای کی خیره شم ، خودم رو توش ببینم تو که نیستی به کی بگم چشاشو روم نبنده به کی بگم یکم نازم کنه که بم نخنده بدونه تو با کی حرف بزنم ، دردت به جونم تو این دنیا به عشق کی ، به شوق کی بمونم به جونه چشمات از تموم این زندگی سیرم تو که نیستی همش آرزو می کنم بمیرم دارم دق می کنم ، تحمل ندارم دیگه خسته شدم ، دارم کم میارم دلم تنگ شده و دیگه نا ندارم همش فکر توام ، همش بی قرارم دیگه اشکی برام نمونده که بخوام برات گریه کنم ، فدای تو چشام دلم داره واسه تو پرپر می زنه تو رفتی و هنوز خیالت با منه بدون تو کجا برم ، کنار کی بشینم تو چشمای کی خیره شم ، خودم رو توش ببینم تو که نیستی به کی بگم چشاشو روم نبنده به کی بگم یکم نازم کنه که بم نخنده بدونه تو با کی حرف بزنم ، دردت به جونم تو این دنیا به عشق کی ، به شوق کی بمونم به جونه چشمات از تموم این زندگی سیرم تو که نیستی همش آرزو می کنم بمیرم همراه با اهنگ ان قدر گریه کردم که فکر کنم چشم هام دیگه باز نشه ... نمیدونم چه قدر تو حال خودم بودم که صدای در اومد .... - دخترم نمیای شام ؟ ای مامان دختر عاشق شد و شکست خورد .... - مامان من شام نمیخورم .... سیرم .... - چرا دخترم قشنگم بیام پایین ارمان با هامون کار داره ... وای مامان چه گیری داده بود من بد بخت که میدونم میخواد چی بگه ...بغضم رو خوردم ... - مامان حالم خوب نیست شما برید ..... خدا رو شکر دیگه سوالی نپرسید .... سرم رو بردم زیر پتو که صدای هق هقم پایین نره .... یعنی ارمان تو این مدت نفهمیده من بهش وابسته شدم ... اخه خدا چرا ان قدر این پسر مغروره .... به کی بگم که دوستش دارم .... عاشق شدم ....... ان قدر گریه کردم که از حال رفتم .... نصفه شب با صدای بارون از خواب پریدم .... پتو رو زدم کنار از روی تخت بلند شدم ..... هنوز مانتو ی بیرون تنم بود دوباره یاد رفتن ارمان افتادم ... لباس هامو عوض کردم .... رفتم جلوی اینه ریملم ریخته بود چشم هام از زور گریه باد کرده بود .... موبایلم رو برداشتم به ساعت نگاه کردم .... ساعت 3 بود .... دلم داشت از بدبختی و گرسنگی ضعف میرفت ... اروم قفل در رو باز کردم تا بقیه بیدار نشن .... از اتاق خارج شدم ... جلوی در اتاق ارمان ایستادم چراغ اتاقش روشن بود .... دوباره اون بغض لعنتی اومد سراغم از ترس این که صدای گریه ام رو نشنوه سریه از پله ها رفتم پایین .... رفتم تو اشپزخونه در یخچال رو باز کردم ظرف ماکارونی رو اوردم بیرون .... گذاشتم روی گاز تا گرم بشه ... نشستم روی زمین کنار گاز .... اشک هام همین طوری داشت می یومد .... از ترسم دستم رو گذاشتم جلوی دهنم تا بقیه نفهمن ..... صدای داغ شدن ماکرونی می یومد از جام بلند شدم ریختمش توی یه ظرفی ... یه چنگال هم برداشتم .... از گلوم هیچی پایین نمیرفت .... یه لیوان اب برداشتم خوردم .... سرم رو گذاشتم روی میز .... من چه جوری طاقت بیارم چه جوری فراموشش کنم .... با این که بعضی اوقات از دستش ناراحت میشدم ولی همه چیش برای قشنگ بود .... اخمش .... نگرانیش .... غرورش ... غیرتش ..... برای خودم متاسفم بودم که عاشقش شده بودم ولی اون حتی یه نگاهم بهم نمیکرد ..... صدای پا اومد ...... سرم رو بلند کردم ارمان بود .... چشم هاش مثل همیشه نبود .... سریع اشک هام پاک کردم .... نمیخواستم بفهمه دارم برای اون گریه میکنم .... اومد نزدیک ترم ..... سرم رو انداختم پایین به میز نگاه کردم ..... با دستش سرم رو اورد بالا ....
- به من نگاه کن ...

همین یه کلمه کافی بود که دوباره اشک هام سرازیر بشه .... - گفتم به من نگاه کن .... سرو اوردم بالا ..... - دلم نمیخواد خواهرم گریه کنه ..... اه لعنت به تو ..... من نمیخوام خواهر تو باشم ..... من میخوام مرهم دلت باشم ... میخواهم تنها دختر تو ی قلب باشم .... - ساحل با تو هم ها برای چی داری گریه میکنی ... جوابش رو ندادم مطمئن بودم اگه یه کلمه حرف بزنم دیگه نمیتونم خودم رو کنترل کنم .... خودم رو لو میدم ... با دستش اشک هامو پاک کرد .... - ساحل بسه دیگه .... با بغض گفتم : - کی میخوای بری ؟ - ساحل اینطوری گریه نکن .... فردا شب .... سرم انداختم پایین ... - میای فردا با هم بریم بیرون میخوام برای مامان و باباسوغاتی بخرم ... سرم رو تکون دادم که یعنی اره ... - خیلیه خوب خواهرجونم برو بخواب دیر وقته ... - تو چرا نمیخوابی ؟؟؟؟؟ - دارم وسیله هام رو جمع میکنم .... یعنی واقعا میخواد بره اخه چرا کاش دلیلش رو میفهمیدم .... - برو ساحل جان بخواب چشم هات قرمز شده ... شب بخیر .... سریع اشپزخونه رو ترک کرد ..... بشقاب ماکرونی رو گذاشتم تو ی یخچال ... برگشتم تو اتاقم .... با هزار تا فکر و خیال مختلف خوابم برد ................. با صدای مامان از خواب بیدار شدم ..... کنار تخت نشست .... موهام رو نوازش کرد ... - پاشو دخترم قشنگم ارمان میگه میخوای باهاش بری بیرون اره .... اسم ارمان که اومد سریع از جام بلند شدم ..... مامان خندید ... - الهی قربونت برم چرا چشم هات اینطوری شد ؟ - سرم درد میکرد حتما برای همین قرمز شده .... - پاشو فدات بشم اول صبحونه بخور بعد برو .... - باشه شما برید من خودم میام .... رفتم دستشویی دست و صورتم رو شستم .... چشم هام شده بود اندازه ی گردو .... صورتم رو با صابون مخصوص شستم .... دوباره یاد ارمان افتادم .... اشک هام اومد .. نه لعنتی نباید به خاطر اون گریه کنی .... اگه براش مهم بودی که نمیرفت ... از دستشویی اومدم بیرون صدای حرف ارمان با دریا می یومد .... رفتم تو اتاقم یه مانتوی مشکی پوشیدم با شال مشکی ..... اره ساحل خانم عشقت دیگه مرد .... دیگه ارمانی وجود نداره .... کیفم رو برداشتم رفتم پایین بدون هیچ ارایشی .... ارمان دوست داره که ارایش نکنم پس حالا که داره میره بذار به حرف گوش داده باشم ..... سر میز صبحونه بودند .... با صدای ارومی سلام دادم که فکر کنم خودم هم هیچی نشنیدم .... - سلام بابا جون خوبی ؟ چرا مشکی پوشیدی اتفاقی افتاده؟؟؟؟؟ اره بابا عشق دخترت مرد رفت پی کارش ..... - هیچی حوصله نداشتم مانتو های دیگه ام رو اتو کنم .... همه با تعجب نگام کرد .... رو کردم به ارمان گفتم : - من تو هال نشستم هر وقت صبحونه خوردی بیا .... مامان سریع گفت : - اوا ساحل بیا صبحونه بخور دیشب که شام نخوردی ..... اه باز یاد دیشب افتادم .... - نمیخورم مامان .... منتظرش موندم که از اشپزخونه بیاد .... سریع رفت بالا که لباس هاشو عوض کنه .... یه ربع کشید تا بیاد ..... از بوی عطر خوبش فهمیدم حاضر شده برگشتم ... با تعجب نگاهش کرد .... اونم مثل من مشکی پوشیده بود .... یه بلیز تنگ مشکی با یه شلوار مشکی ..... یقه اش رو هم باز گذاشته بود ... گردنبد تو گردنش میدرخشید .... - چرا مشکی پوشیدی ؟ با شیطنت نگاهم کرد ... - اخه حوصله نداشتم پیرهن اتو کنم .... بریم ؟ راه افتادم جلو ..... سوار ماشین شدم ...... توی ماشین هم بوی عطر می یومد .... - کجا بریم ؟ با بی حوصلگی گفتم : - نمیدونم .... - تو که عاشق خریدی ؟ نکنه با من اومدی ناراحتی ...... احمق همش پیش خودش چه فکر هایی میکنه .... ارمان به کی بگم که دارم برای رفتنت دیوانه میشم .... - بریم همون پاساژ قبلیه ...... - باشه ..... ان قدر که تند رفت سر نیم ساعت دم پاساژ بودیم .... پیدا شدم منتظرم نموندم تا بیاد خودم جلو راه افتادم تا بیاد .... سریع خودش رو به من رسوند .... - مرسی از این که منتظرم موندی !!!!!!!!!!!!!!!!!..... رفتیم طبقه ی بالا .... کلی برای مامان و باباش خرید کرد ....... همه ی لباس ها به سلیقه ی من بود .... - بریم ؟ - نه یه خریدیگه ام موند یه لباس مجلسی میخوام .... لباس مجلسی میخواست برای کی .... نمیخوام ازش بپرسم .... - بریم جلو تر اون مغازه لباس های مجلسی داره .... - لباس مجلسی رو برای مامانت میخوای ؟ با قاطعیت گفت : - نه .... نه و نگمه پس برای کی میخوای لعنتی .... - سایزشون رو میدونی ؟ - اره هم قد و وزنه تو ..... با حرف هاش داشت اتیشم میزد هر لحظه ممکن بود از بدبخته ی خودم بزنم زیر گریه .... - باشه بریم ببینیم چی داره ..... از پیرهن مشکی رنگ خوشش اومد ... لباسش خیلی لختی بود ولی خیلی خیلی خوشگل بود .... خوش به حال اون دختری که ارمان داره براش این رو میخره ..... از نوع مدل و پارچه اش معلوم بود که خیلی گرونه ... - میشه بری بپوشیش .... با تعجب گفتم : - من ..... من چرا بپوشم ... - خوب گفتم که اگه اندازه ی تو باشه اندازه ی اون هم میشه .... دوست داشتم با مشت میزدم تو دهنش که جلوی من از اون لعنتی حرف نزنه .... راه دیگه ای نداشتم باید می پوشیدم مگر نه شک میکرد ... رفتم تو اتاق پرو لباس رو پوشیدم .... واقعا خوشگل بود مدل یه جوری بود که از بالا به پایین تنگ میشد ... اگه الان چاقو داشتم میزدم این لباس رو پاره پوره میکردم که تن اون لعنتی نشه ..... لباس رو دراودم .... اومدم بیرون .... - اه چرا در اوردی میخواستم ببینم ... - لازم نکرده اندازه بود .... وقتی مرده قیمت لباس رو گفت مخم سوت کشید .... 700 تومان پول پیرهنه رو داد .... یعنی دختره700 تومان می ارزید .... خاک بر سر من ...... - بریم ؟ سرم رو تکون دادم .... سوار ماشین شدم خرید ها رو گذاشت صندلی پشت ..... با سرعت زیاد رانندگی کرد کاش تصادف کنیم من بمیرم از دست این ارمان ... - بریم نهار بیرون ؟ از خدام بود باهاش برم .... - لازم نکرده بریم خونه .... خندید .... - ساحل تو چرا ان قدر بد اخلاق شدی ؟ ببین این اخرین بار که قرار که با هم نهار بخوریم ها بازم نمیای .... با حرف هاش داغ دلم رو زیاد تر میکرد ... - بریم خونه همین .... سرم رو برگردوندم به طرف شیشه ماشین .... دیگه تا خونه نه من حرف زدم نه اون ....... خیلی دلم میخواست بدونم دختره چی از من کم داره که برای اون یک دفعه تصمیم گرفت که بره ..... رسیدیم خونه بدون این که با هاش حرف بزنم از ماشین اومد بیرون .... - سلام دخترم خوبی ؟ خوش گذشت ؟ ارمان چیزی خرید ؟؟؟؟؟؟؟؟ حوصله ی هیچ کس رو نداشتم ... - خوبم مامان .... اره خرید .... سریع رفتم بالا تا مامان سوال دیگه ازم نپرسه ..... لباس هامو عوض کردم از وقتی که فهمیدم ارمان میخواد بره به کل بهم ریختم ... مریم چند بار بهم زنگ زد ولی جوابش رو ندادم .... دریا داشت از پایین صدام کرد دلم نیومد جوابش رو ندم سرم رو از اتاق اوردم بیرون .... - چیه دریا چه میگی ؟ - به جای سلامت ساحل خانم .... بابا بیا کمک پدر من دراومد .... - علیک سلام .... وای دریا حالا یه ذره کار کنی هیچیت نمیشه .... - بچه پرو میگم بیا پایین ..... حرف هم نباشه ... عجب گیری کردیم ها همه باید به من بدبخت زور بگن ... سر میز نهار فرزاد هی دلقک بازی در میاورد .... - بچه ها میگم ارمان برای چی میخواد برگرده خارج ؟؟ نکنه دلش برای دوست دخترش تنگ شده ..... نوشابه پرید تو گلوم .... مامان سریع زد پشتم .... سرفه هام بند نمی یومد .... دریا زود هل شد .... - ای وای ساحل خفه نشی ..... فرزاد و ارمان هم مثل منگولا داشتند نگاه میکردن ..... خوب این ها برن دکتر بشن میشینند که مریض خودش بمیره ..... بابا لیوان رو پراز اب کرد داد بهم .... - بیا دخترم بخور .... با بینیت نفس بکش بذار اروم بشی .... از شدت سرفه از چشم هام اشک می یومد .... بعد از چند دقیقه اروم شدم .... خدا خفت نکنه فرزاد با این طرز حرف زدنت .... ظرف ها رو از روی میز جمع کردم بردم اشپزخونه طبق معمول بعد از نهار فرزاد و ارمان رفتند فیلم ببیند .... خدا به داد این دریا برسه با این شوهر خوش خیالش ....


سپاس یادت نره...تا قسمت بعدی خدافظی..Big Grin
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان کی گفته من شیطونم....آپدیت شد ..اینم قسمت اخر :-)...حتما بخون 1
پاسخ
 سپاس شده توسط .رونیکا . ، پارمیداجوووووووون ، mosaferkocholo ، mahru ، فرانه ، ●◌○Sara○◌● ، جوجه طلاz ، جوجه کوچول موچولو ، mahdieh82 ، میر شهریار ، hastiiiiiii ، اکسوال ، Black-queen
#6
ممنون از رمان خوبت تا این جا که عالیه منتظر بقیه اش هم هستم عالی ممنونم از ان که زود میزاری و خودت اعلام میکنی که پست بعدی رو گذاشتی

ببخشید اما خواهشمندم با فونت درشت بنویس چون من با تبلتم میام پدر چشام در میاد مث اولای این قسمت بنویس حتی یکم کوچک تر هم عیب نداره
ترانه"خونه مادربزرگه"2014

خونه ی مادر بزرگه ، الان آپارتمانه
خونه ی مادر بزرگه استخر و لابی داره
خونه ی مادر بزرگه ، wifi ی مفتی داره
خونه ی مادر بزرگه ، دیش و LNB داره
کنار خونه ی اون ، همیشه پارتی برپاست
پارتیهای محله ، پر شور و شوق و غوغاست
مادر بزرگه الان ، مازراتی سواره
رنگ موهاشم هر روز ، جورواجور و باحاله
مادر بزرگه الان ، شلوار جین میپوشه
کفش کالج و کیفش ، همیشه روبه روشه
مادر بزرگه هرشب ، Gem tvرو میبینه
خرم سلطان و سنبل ، کوزی گونی میبینه
خونه ی مادر بزرگه ، هنوز خیلی باحاله
پاسخ
 سپاس شده توسط mosaferkocholo ، ×Hαρρу Gιяℓ× ، .رونیکا .
#7
(10-08-2014، 21:41)پارمیداجوووووووون نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
ممنون از رمان خوبت تا این جا که عالیه منتظر بقیه اش هم هستم عالی ممنونم از ان که زود میزاری و خودت اعلام میکنی که پست بعدی رو گذاشتی

ببخشید اما خواهشمندم با فونت درشت بنویس چون من با تبلتم میام پدر چشام در میاد مث اولای این قسمت بنویس حتی یکم کوچک تر هم عیب نداره

خواهش و من هم از تو ممنونم ک این رمان رو میخونی..

چشم حتما درشت مینویسم..:-)
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان کی گفته من شیطونم....آپدیت شد ..اینم قسمت اخر :-)...حتما بخون 1
پاسخ
 سپاس شده توسط پارمیداجوووووووون ، ●◌○Sara○◌●
#8
بفرمایید اینم قسمت 5 برا دوستای گلم..HeartHeartHeart


از این که میخواستم بذارم ارمان بره از دست خودم ناراحت بودم ....
این غرور لعنتی چیه که ادم رو نابود میکنه ...
صدای غر غر های ما مان از پایین میومد که داشت صدا میکردم ....
سرم رو بردم بیرون ...
-مامان اومدم بابا چرا ان قدر غر غر میکنی ....
- اخه دختر من دو ساعته اون بالا چی کار میکنی .... ارمان دیر شد ها ...
شیطونه مییگه اصلا نرم ها ولی مگه ها دلم طاقت میاره دلم میخواست تا اخرین لحظه کنارش باشم .....
باز همون لباس های مشکیه صبح رو پوشیدم بدون هیچ گونه ارایشی ...
رفتم پایین ارمان داشت ساک هاشو میذاشت تو پارکینگ ...
بر عکس صبح یه بلیز سرمه ای پوشیده بود با شلوار همرنگش .....
دلم براش ضعف رفت چه قدر خوشگل شده بود .... خدا نذار بره ....
خدا ان شالله پاش بشکنه نره ....
ساک ها رو گذاشت برگشت ....
اه اه اقا صورتشون رو شیش تیغ کرده ....
صورتش از تمیزی میدرخشید ....
بله معلومه اقا میخواد تشریف ببره پیش نامزد عزیزشون اون وقت میخوای این شکلی نکنه خودش رو ....
نگاش افتاد به من ....
منم مثل منگولا همین طوری داشتم نگاهش میکردم .....
-رو کرد به مامان و گفت :
- زن عمو بابت همه ی اذیت هایی که کردم ازتون عذر میخوام .... .اقعا شرمنده ام که تو این مدت مزاحتون شدم ....
مامان اشک هاشو پاک کرد ....
- این چه حرفیه پسرم ما باید از تو ممنون باشیم که تو ی این مدت از ساحل مراقبت کردی ؟
یه نگاهی به من کرد ....
- نه بابا من فقط وظیفه ام رو انجام دادم ..... اگه اجازه بدید من خودم برم شما ها دیگه نیاید ....
- اوا نه ما هم میخوایم بریم ....
- اخه زحمت میشه ..... زن عمو من برای همتون یه کادوی ناقابل خریدم که اگه میشه من رفتم و شما از فرودگاه برگشتید بازش کنید گذاشتم تو اتاق ....
من کادو میخوام چی کار کنم من خودت رو میخوام .....
مامان و بابا کلی ازش تشکر کردن فقط من نگاهش کردم ....
رفتیم تو پارکینگ ....
اومدم سوار ماشین بابا بشم که ارمان گفت:
- ساحل تو بیا تو ماشین من .....
با تعجب نگاهش کردم ..... برم تو ماشینش برای چی اخه ......
مامان هلم داد ....
- خوب عزیزم برو دیگه منتظرته ....
رفتم سوار ماشین شدم .....بعد از چند دقیقه اومد سوار ماشین شد ....
گاز داد زود تر از بابا حرکت کردیم که یه وقت دیر نشه ....
وسط های راه بودیم که گفت :
- دلیل ناراحتی های تو چیه ؟
سرم رو برگردوندم به طرفش چرا امروز این طوری شده بود .....
یعنی خیلی نفهمه اگه نفمیده باشه که به خاطر رفتنش این طوری بهم ریختم
- من ناراحت نیستم ....
- اه جدی اما من حس میکنم از چی ناراحتی ؟
جوابش رو ندادم .....
با عصبانیت گفت :
- باشه نگو تقصیر منه که به فکر تو هم ....
جعبه ی لباسی که ظهر خریده بودیم روی صندلی عقب بود ...
با دیدن جعبه حرصم بیشتر شد ....
گوشیش زنگ خورد .....
- جونم ؟
- چرا دارم میام .... نه خیالت راحت باشه مامان جان از پرواز جا نمیمونم .... اره تو ماشینه .... میخوای باهاش حرف بزنی .... باشه گوشی ....
موبایل رو به طرف گرفت ....
زن عمو بود نزدیک ده دقیقه باهام حرف زد .....
کاش یه ذره از مهربونی های زن عمو رو ارمان داشت ....
بعد از تموم شدن حرفم گوشی رو بهش دادم ....
ظبط ماشین رو روشن کرد ....

وقت رفتنم رسیده دیگه اینجا جای من نیست

اون صدای گرمت انگار دیگه هم صدای من نیست

کوله بارم روی دوشم غصه هام توشه راهم

بی تو رفتن خیلی سخته اما چاره ندارم

عزیزم خدانگه دار اگه بد بودم ببخشید

هر کسی حالمو پرسید بگو رفت دیار تبعید

میدونم فرقی نداره واسه تو بود و نبودم

حیف اون همه ترانه که من از عشق تو خوندم

اخر قصه رسیدم راه برگشتی ندارم

سرنوشت من همینه که همیشه بد بیارم

چشمامو به جاده دوختم تو نگام پر از گلایست

قلبم از حادثه زخمی تو دلم پر از بهانست

بدجوری دلم گرفته قطره های اشک رو گونم

اما باید باورش کرد که دیگه بی تو بمونم


اهنگه اشک ادم رو در میاورد ....
باز هم اشک های لعنتیم داشت همین طوری میومد ....
خدا نمیخوام بفهمه من دارم برای اون گریه میکنم خدا ....
شیشه رو کشیدم پایین تا صدای گریه ام رو نشنوه ....
شیشه رو کشید بالا .....
- سرما میخوری ...
اخه احمق اگه به فکر منی که سرما نخورم پس چرا داری میری ....
اگه تو بری کی برام غیرتی بشه هان .... کی تمام عصبانیتشو سرم خالی کنه ها ...
نزدیک های فرودگاه رسیدیم که ظبط رو کم کرد ....
- ساحل به بابات هم گفتم از این به بعد این ماشین برای توه ...
- من ماشینی لازم ندارم ....
دست هاشو مشت کرد ...
- داری با کی لج میکنی هان ؟
- برو بابا
از ماشین پیاده شدم حالا میخواد لحظه ی اخری یه دعوای حسابی بشه ...
یه کنار ایستادم تا ساک ها رو بیاره ...
رفتیم تو فرودگاه چند دقیقه بعدش مامان و بابا اومدن ....
- ساحل ... دریا هنوز نیومده ؟
- نه مگه قرار بیاد ....
- اره ...
ارمان رو کرد به مامان وگفت :
- من الان بهشون زنگ زدم گفتم نیان ....
رفت کارت پروازش گرفت برگشت ...
- خوب دیگه اگه اجازه بدید من دیگه برم ترو خدا حلالم کنید خیلی اذیتتون کردم ....
اره اذیتم کردی ..... داغمونم کردی .... عاشقم کردی ..... بدبختم کردی ...
با بابا رو بوسی کرد اومد طرف مامان خیلی مهربون ازش تشکر کردم ...
حالا نوبت من بود اومد نزدیکم .....
- من دارم میرم کاری نداری ؟
تمام سعیم رو کردم که نزنم زیر گریه ....
- نه کاری ندارم به عمو و زن عمو سلام برسونید ....
اروم طوری که بقیه نفهمند ....
- سعی کن کمتر شیطونی کنی باشه ؟
خندید ....
منم بهش خندیدم با بغض گفتم :
- باشه ......
- بیا اینم سوییچ ماشین اگه خواستی بردارش اگر هم نخواستی اتیشش بزن ....
ارا باید اتیشش بزنم تا همه ی خاطر هام از بین بره ...
بعد از این که رفت با مامان و بابا رفتیم به طرف ماشین ...
- ساحل جان خودت میای اره ؟ یا منم باهات بیام ...
- نه مامان خودم میام شما با بابا برید .....
سوار ماشین شدم بوی عطر ارمان تو ماشین بود ....
داشتم دیوانه میشدم .....
یعنی رفت اونم برای همیشه ....
خدایا خودت بهم صبر بده تا بتونم فراموشش کنم ....
تا خود خونه گریه کردم ....
بعد از رفتن ارمان حوصله ی هیچ کس رو نداشتم روزی چند بار به بهانه های مختلف میرفتم تو اتاقش روی تخت گریه میکردم ....
باورم نمیشد که رفته .... برای اولین بار تو زندگیم شکست خوردم و باختم ......
ساحل شیطون که از دیوار راست میرفت بالا حالا الان غمگینه ....
ماشین رو پیش خودم نگه داشتم هر وقت که سوارش میشدم و فرمان رو میگرفتم دستم یاد دست های قدرتمند ارمان می افتادم ....
اخه چرا ارمان ؟ مگه من چه بدی در حقت کرده بودم ....
چرا عاشق اون دختر لعنتی شدی ....
اون دختره چی از من بیشتر داشت .....
به خودم قول دادم بودم که دیگه هیچ وقت عاشق نشم .......
تمام دلخوشیم این بود که بچه ی دریا به دنیا بیاد تا شاید بتونم با اون سرم رو گرم کنم ....
از بابا خواستم خونه رو عوض کنه تموم دیوار های اون خونه ی بوی ارمان رو میداد ....
چند بار خواستم خودکشی کنم ولی وقتی یاد این میفتم که ارمان ارزش این رو نداره که من بخوام خودم رو براش بکشم .....
سر یه ماه اون خونه رو فروختیم و بابا یه خونه ی بزرگ تر و قشنگ تر خرید ...
هر چی ازم خواستند که دلیل عوض کردن خونه رو بهشون بگم نگفتم ...
هر دفعه بهانه های مختلف میاردم که خونش ترس داره قدیمی شده و چیز های دیگه ....
سر اثاث کشی خونه خیلی عذاب کشیدم من با اون خونه خاطر های قشنگی داشتم ، خاطر های که باعث شد منه مغرور عاشق بشم ....
خونه ی جدید از هر لحاظی بهتر از قبلی بود ....
خونه دوبلکس بود و با نمای چوب ....
خونه ی قشنگی بود 5 تا اتاق خواب داشت که یه دونه ی اون طبقه ی پایین بود و چهار تای دیگه طبقه ی بالا ....
یه سالن ورزش داشت که کلی وسیله های ورزشی و استخر و سونا توش بود ....
یه هفته ی تمام کشید تا اثاث خونه رو جا به جا کنیم .....
- مامان شام چی داریم ؟
عرق صورت رو پاک کرد ....
- ساحل صبر کن بابات با گارگر ها بیان بفرستمش بره شام بگیره ....
دریا چند تا شربت درست کرد اومد بالا ....
- بیا مامان جان این شربت رو بخوره یک ذره حالت جا بیاد خسته شدی ؟
شربت رو گرفت یه نفس خورد .........
من و دریا یه دفعه زدیم زیر خنده ....
- خوب چیه تشنه ام بود .... من نمیدونم ساحل این چی کار بود که تو کردی مگه اون خونه چه عیبی داشت .....
تنها عیبش این بود که من داشتم دیوانه میشدم فقط همین ....
- اه مامان باز شروع کردی که خونه به این خوبی از قبلی هم خیلی بهتره استخر و جکوزی هم داره ...
دریا خندید ...
- راست میگه دیگه جوجوی منم میتونه همش این جا باشه چون اتاق خواب زیاد داره ....
- الهی قربونش برم ...
رفتم جلو سرم رو گذاشتم روی شکمش .....
تو دلم گفتم :
- الهی خاله فدات بشه کی میای پس ....
هر چی به دریا اصرار کردم که بره جنسیت بچه رو بفهمه قبول نکرد ....
میخواست تا به دنیا اومدن بچه اش بهش بچه جوجو .....
دریا زد تو سرم ....
یرم رو گرفتم بالا ...
- ای چرا میزنی ...
- پاشو بابا زشته ببین کارگره چه جوری داره نگات میکنه پاشو ...
سرم رو بلند کردم دیدم پسره داره بدجوری نگاهم میکنه ....
- پاشو برو تو اتاقت وسیله هات رو بچین ....
میدونستم نگاه های این کارگره اعصابش رو بهم ریخته ....
رفتم تو اتاق .....کلان دکور اتاقم رو عوض کردم ....
رنگ کاغد دیواری اتاق بنفش کمرنگ بود ....
به تختم نگاه کردم ... تختم هم بنفش خوش رنگ بود ...
یه اتاق کاملا دخترونه و قشنگ ...
زمانی که میخواستم تخت رو بخرم همش فرزاد مسخره ام میکرد که چرا مشکی نمیخرم ....
من که نمیتونستم تا اخر عمر غمگین و شکست خورده باشم باید حدا اقل یه تغیری میکردم ...
حالا اگه ارمان بود سوالم پیچم میکرد که چرا تخت دو نفره خریدم ....
وسایل های اتاق رو چیدم از اتا ق قبلیم خیلی بزرگ تر بود ....
به دور و ورم نگاه کردم همه ی مرتب بود .....
رفتم پایین بابا شام گرفته بود ......
روز هاو ماه ها همین طوری میگذاشت خیلی سعی میکردم ارمان رو فراموش کنم ولی مگه میشد تمام خاطراتش تو ی ذهنم بود .....
هر روز چند ساعت با مریم میرفتم بیرون تا یه ذره از دل تنگی هام کم بشه ....
کاش میتونستم حدااقل به یکی در و دل هامو بگم تا شاید یه ذره اروم بشم ....
مامان پرهام چند بار زنگ زده بود برای خواستگاری .....
هر چی دریا بهم اصرار میکرد که حداقل بذارم بیان ولی من قبول نمکیردم .......
ارمان چند بار عکس های جدیش رو برای فرزادفرستاده بود تا ما هم ببینیم ....
نشسته بودیم داشتیم شام میخوردیم که فرزاد گفت :
- راستی دریا عکس جدید ارمان رو دیدی ؟
اب پرید تو گلوم ....
- اوا ساحل چی شد ؟
- هیچی مامان اب پرید گلوم
فرزاد که دید حالم خوبه چیز مهم نیست ادامه داد ....
- یه عکس خانوادگی فرستاده فکر کنم یه مهمونیه .....
مهمونی ..... یعنی اقا ازدواج کرد .... من این جا دارم از دوریش میمیرم اون وقت اون ازدواج کرد به همین راحتی ...
دریا گفت :
- خوب بذار ما هم ببینیم دلم برای ارمان تنگ شده .....
فرزاد از تو ماشین یه سیدی اورد .....
لب تابش رو روشن کرد سیدی رو گذاشت داخل ...
دلم داشت تاپ تاپ میکرد همین که اسم ارمان میومد صورتم از هیجان قرمز میشد ....
چند تا از عکس های خودش بود اول با ژست های مختلف ....
ببین ترو خدا حالا اگه من اینطوری عکس انداخته بودم من رو کشته بود ....
معلومه اون جا رو بیشتر از این جا دوست داره ....
هر چی باشه همه جور دختر خوشگل پیدا میشه ...
خاک بر سر من که دل به کی بستم ....
عکس بعدی ؛ عکس های مهمونی بود یه عکس از ارمان و زن عمو و عمو که کنار هم نشسته بودند .....
به نظر عروسی نمی یومد بیشتر حالت تولد داشت تا عروسی ....
عکس بعدی ....
بغل دست ارمان یه دختره نشسته بود با فاصله ... همون لباسی تن دختره بود که ارمان موقع ی رفتن خرید ....
همون لباس لختی مشکیه .... یه شال انداخته بود روی بازو هاش ولی بازم کوتاه بود
نه یعنی این دختره نامزدشه .....
منتظر نموندم تا بقیه چیزی بگن رفتم تو اتاقم ....
من خوشگل رو به کی فروخت ؟؟؟؟....
ارمان خیلی نامردی من که بخشیدمت ولی در حق من بدی کردی ....
چرا من کیف نکنم چرا من تا اخر عمرم حسرت بخورم ..... چرا نیاد مثل اون از زندگیم لذت ببرم ....
روز ها همین طور میگذشت دیگه کم کم ارمان رو فراموش کردم البته فقط خاطراتشو ....
ولی خودش مثل خون تو بدنم بود هر کاری میکردی نمیتونستم فراموشش کنم ...
دریا تو هفت ماهگی زایمان کرد ....
با به دنیا اومدن بچه ی دریا زندگی منم تغیر کرد ....
حالا که ارمان ازدواج کرد چرا من ازدواج نکنم .... چرا منم مثل اون خوشبخت نشم .... مگه من از اون چی کم دارم ....من عذاب بکشم اون عشق و حالش رو بکنه .......
5 سال گذشت ... پنج سالی که هر لحظه اش برای من یه قرن بود ....
وقتی اون موقع ها دریا از عشقش نسبت به فرزاد میگفت همش مسخره اش میکرد ولی الان تازه میفهم که عاشق شدن بد دردیه ....
تو اتاق داشتم حاضر میشدم که صدای در اومد ....
- مامانی اجازه هست بیام تو .....
خندیدم ....
- بیا تو شیطون .....
به صورت دانیال نگاه کردم ..... صورتش کپیه من بود رنگ چشم هاش دقیقا رنگ چشم های من بود .....
باز مامان گفتش گل کرده ..... از بس شیطونی کرده بود صورتش شده بود رنگ هلو ....
- بله خوشگل پسر کارم داشتی ؟
اومد جلو نشست روی پام ....
- میای بریم بیرون ؟
به چشم های طوسیش خیره شدم از چشم های شیطنت میبارید ....
- کجا بریم ؟
با هیجان گفت :
- بریم شهر بازی ؟
- نه خیر من کار دارم میخوام با مریم برم بیرون ....
دست هاشو بهم کوبید .....
- اه ساحل اذیت نکن دیگه .....
- بچه پرو تو هر روز یه چیزی به من بگو ها اصلا نمیام ....
اومد جلو با دو تا دست هاش صورتم رو گرفت .....
- پاشو مامانی حوصله ها م سر رفته ها .... اگه نیای میرم همه ی ظرف های مامان جون رو میشکنم .....
اخه که چه قدر مامان از دست دانیال حرص میخوره ....
- دانیال اگه این دفعه ظرف های مامان رو بشکنی دیگه جفتمون رو راه نمیده خونه ها ....باید بریم تو خیابون شب ها بخوابیم ها ....
- باشه مامانی پس میای؟؟؟؟ برم حاضر شم ....
دوست نداشتم دل کوچکش رو بشکنم .....
- باشه میرم .....
- اخ جون ....
پرید بغلم صورتم رو بوس کرد ....
- اه اه حالم رو بهم زدی بچه برو حاضر شو....
لپم رو بوس کرد دوید از اتاق بیرون ........
تو شهر بازی تا دلش میخواست بازی کرد پدر من رو دراورد ...

- دانیال بیا بریم خونه ساعت 9 شبه ....

- اه اذیت نکن دیگه ساحل ....

دویدم دنبالش ...

- باز تو به من گفتی ساحل .....

چند تا از پسر هایی که اون جا بودن مسخره ام کردند برام مهم نبود ....

دیگه هیچ پسری رو سر ادم حساب نمیکردم .....اصلا انگار نه انگار که اون ها چیزی گفتن به راه خودم ادامه دادم ....

ساعت 11 شب دانیال خان اجازه دادن بیروم خونه ...

ان قدر خسته بود که تو ماشین خوابش برد ....

به صورتش نگاه کردم چه قدر معصوم بود با این که هنوز کوچک بود ولی خیلی جذاب بود ادم دلش میخواست همش بوسش کنه .....

ماشین رو بردم تو پارکینگ ...

بغلش کردم اروم لپش رو بوس کردم ....

تو خواب داشت حرف میزد ....

در رو باز کردم رفتم تو ...بابا داشت فیلم میدید ...

- سلام ...

- سلام بابا جون خوبی ؟ دانیال خوابیده ؟

- اره خوابیده ان قدر خسته بود که خوابش برد .... مامان کجاست؟

- خوابیده عزیزم شامت رو گرم کنم ...

-نه بابا میل ندارم ....

دانیال رو گذاشتم تو اتاقش ....

رفتم تو جلوی اینه به خودم نگاه کردم چه قدر تغیر کرده بودم .....

توی این چند سال نه موهام رو رنگ کرده بودم نه ابرو هام برای همین صورتم شده بود مثل دختر های دبیرستانی ....

لب تابم رو روشن کردم یه اهنگ غمگین گذاشتم ....

برگشتم به چند سال پیش ..

چشم هام شد پر از اشک تمام خاطراتم اومد جلوی صورتم ....

با جشم های غمگین و گریون خوابیدم ....

فردا صبح با صدای مامان از بیدار شدم طبق معمول داشت غر غر میکرد ....

- پاشو ساحل مهمون داریم ؟

چشم هامو مالیدم ....

- وای مامان بذار بخوابم .....

- ساحل خانم بلند شو گفتم زن عمو داره میان ایران .....

اسم زن عمو اومد سریع مثل فنر از جام بلند شدم نشستم روی تخت ...

- اوا دختر نمیگی مهره های کمرت میشکنه اخه ... این چه عوض بلند شدنه ...

خیلی دلم میخواست ببینم ارمان هم میاد یا نه .... نمیدونستم باید چه جوری بپرسم .....

- مامان تنها میاد ؟

- اوا چی میگی خوب با عموت میاد ها ....

ای مامان چه قدر باهوشی منظورم عمو نیست که .......

پس اقا ارمان بعد از پنج سال هم نمیخواد تشریف بیاره ....

دوباره خوابیدم پتو رو هم کشیدم روم ....

- ساحل بلند شو من دست تنهام بابا .....

ای خدا عجب گیری کردم ها به امید کی اخه کمک کنم ....

- مامان من حالم خوب نیست بگو بی زحمت اون دریا ی پرو بیاد کمکت کنه .......

- خیله خوب ساحل خانم میدونم چی کار کنم باهات ....

رفت بیرون در رو هم محکم بست ....

اخیش خواب .....

چند دقیقه نکشید که دوباره در اتاق باز شد ....

اه باز این مامان اومد ....

پتو رو از روی صورتم برداشت.....

اومدم یه چیزی بگم که دو تا چشم های طوسی اومد جلوم .....

- سلام خاله جون ....

اومدجلو لپم رو بوس کرد ....

- سلام عزیزم خوبی ؟ دانیال جون چند بار بهت گفتم من رو این طوری بوس نکن ....

شیطون نگاهم کرد ....

- دوست داری شوهرت فقط بوست کنه؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ....

چه غلط ها بچه ی 5 ساله چه حرف هایی میزنه ....

- دانیال باز بی ادب شدی ؟

- خاله میای بریم پارک ....

دستمال رو پرت کردم طرفش ...

- دانیال میکشمت ها دیشب شهر بازی بودی .....

- ای خاله ی بی ادب چرا دستمال پرت میکنی اخه ..... عمو پرهام بهم زنگ زد گفت میاد دنبالمون .....

- عمو پرهامت غلط کرد که گفت... امروز مهمون داریم نمیشه بریم ...

شروع کرد به گریه کردن .... ای بابا اینم که همش گریه ی الکی میکنه ....

- دانیال جون مادرت گریه نکن سرم درد میاد .... خوب یه امروز رو با عمو پرهامت برو ....

- نمیشه چهار ساله دارم با شما پارک میرم ....

- امروز من نمیام,,,, حوصله ی گریه هم ندارم ها ....

بدو بدو رفت پایین ... اخیش حالا میخواست یه ساعت جلوی من اشک بریزه ..

لباس هامو عوض کردم رفتم پایین ...

همین رفتم مامان شروع کرد ....

- تو خجالت نمیکشی اشک این بچه رو در میاری ...

به به پس اقا دانیال رفت پیش مامان ...

- اه مامان میگه اول صبحی من رو ببر پارک ....

- خوب باید ببریش دیگه بچه است بابا ....

- مامان ولم کن حوصله ندارم ....

ان قدر غر غر کرد که بلاخره قبول کردم ببرمش پارک ....

- دانیال پاشو بیا صبحونه بخور تا ببرمت ....

از زیر میز اومد بیرون ....یه متر پریدم ...یه جیغ بنفش کشیدم ....

دانیال غش غش خندیدم ....

- کوفت به چی میخندی یادم باشه به دریا بگم دیگه نیارتت ها ....

اومد جلو ...

- نه نه من میخوام پیش تو بمونم ....

- تو نه و شما بیا صبحونه بخور .......

صبحونه خوردیم یه ذره به مامان کمک کردم ....

دانیال دستم رو کشید ...

- بریم خاله دیگه الان عمو پرهام میاد ...

مرد شعور اون عمو پرهامت رو ببرن دانیال .....

سریع حاضر شدم یه مانتوی سرمه ای پوشیدم با شلوار و شال سفید ....

یه کفش خوشگل هم پوشیدم ....

طبق گفته ی اقا دانیال زیاد ارایش نکردم چون غیرتی میشد ....

در اتاق رو باز کرد اومد تو ..... مشغول ارایش کردن بودم .....

اومد جلوم ایستاد دست هاشو داد دو طرف کمرش ....

- خاله نبینم ارایش کنی ها .... اون شالتم بکش جلو ....

بچه پرو از وقتی عقلش رسیده بود دیگه نمیذاشت هیچ مرد و یا پسری نزدیکم بشه ...حتی گاهی اوقات وقتی فرزاد باهم شوخی میکرد میرفت یه دونه زیر گوشی میزد ....

- فسقله من که ارایش نکردم بیا بریم ....

بعد از این که ار مرحله ی گشت ارشاد عبور کردم رفتم پایین ....دانیال وقتی دید من سفید تنمه رفت شلوارش رو با شلوار سفید عوض کرد ....

رفتم جلوش ....

- اقا خوشگله شماره بدم ....

سرش رو انداخت پایین که یعنی خجالت کشیدم ....

دلم رو زدم به دریا و گفتم :

- مامان راستی ارمان هم میاد؟؟؟؟؟ ........

مامان با تعجب نگهم کرد ...

- چه طور مگه ؟

- همین طوری پرسیدم ....

- نه نمیاد کار داره ....

اه اه عجب شانس گندی من دارم ....

دست دانیال رو گرفتم ....

- بریم مامان ؟

صد دفعه بهش گفتم نگو مامان ..... هر موقعه غیرتی میشد یا میخواست لوس کنه خودش رو میگفت مامان .....

- بریم ....

کفش هامو پوشیدم ....

- خاله میای تا دم در مسابقه ی دو بدیم ....

عاشق این کار ها بودم ....

بند کفش هامو سفت کردم ....

- دانیال خان اگه باختب باید به اون عموی هیزت بگی ما ببره نهار ها ....

یه ذره فکر کرد ....

- پرهام هیزه میکشمش ....

به چشم های گردش نکاه کردم ....

- مسابقه بدیم ؟

- بدیم ....

سر یه خطی ایستادیم ....

- از الان خودت رو بازنده بدون ساحل ....

- مبیبینیم دانیال خان ...

- یه ... دو .... سه ....
شروع کردیم به دویدن ..... دیگه داشتم نفس کم میاوردم ....دانیال همین طوری داشت میدویید ..... به اخر های حیاط رسیده بودم یه دفعه در خونه باز شد رفتم تو شکم یه نفر ...... مخم داغون شد .... اه بدنش چه قدر محکمه ....

سرم رو بلند کردم از دیدن کسی که روبرو بود چشم هام گرد شد ...
کیف از دستم افتاد ..... ناخودگاه رفتم عقب ....
اونم همین طوری بهم زل زده بود .....
چه قدر تغیر کرده بود تا حالا اینطوری با ریش ندیده بودمش .... فقط یه ذره لاغر تر شده بود ..... از قبل هم خوشگل تر شده بود .....
دنیال اومد جلو ایستاد ...
- اقا مگه کوری ؟
ارمان چشم های چهار تا شد ....
- ببخشید من کورم یا این خانم ....
اره دیگه شدم خانم ..... معلومه بعد از پنج سال اومده باید هم بگه خانم ....
- سریع از مامانم عذر خواهی کن بی ادب ....
وای نه دانیال الان موقعه ی مامان گفتن نبود .... میدونستم غیرتی شد ....
ارمان با کلافگی گفت :
- تو ازدواج کردی ؟ این پچه پرو پسرته ....
دانیال رفت جلو یه لگد زد به شلوار ارمان ....
- بچه پرو خودتی ....
اومد جلو دستم رو گرفت ....
- بیا بریم مامان ... این اقا خیلی بی ادبه .... پرهام منتظره ...
منم همین طور خشکم زده بود نه میتونستم حرکت کنم نه میتونستم حرف بزنم ...
ارمان یه قدم اومد جلو تر دقیق رو به روم ایستاد...
- تو با پرهام ازدواج کردی ؟
ارمان کاش برنمیگشتی ... من تازه داشتم عادت میکرد ..... من تازه داشتم زندگیم رو میکردم ....وای خدا نه ... من دیگه تحملش رو ندارم ....
دانیال عصبانی شده بود ....
- به شما ربطی نداره که مامان من با کی ازدواج کرده ..... اصلا برو بیرون از خونه ی ما
ارمان رو هل داد به طرف در .... وای بچم زورش نمیرسید ...
ارمان به بچه هم رحم نمیکنه همین طور ایستاده بود از جاش تکون نخور ....
دانیال دوباره هلش داد ....
ارمان شروع کرد با دانیال دعوا کردن ....
بلند داد زدم ....
- بسه دیگه ارمان تو خجالت نمیکشی داری با بچه دعوا میکنی .... دانیال تو برو تو ماشین پیش پرهام تا بیام ....
دانیال با گریه رفت تو ماشین ... خرس گنده خجالت نمیکشه با بچه دعوا میکنه ....
از جلوش رد شدم که مانتوم رو گرفت ...
- کجا داری میری ؟ من ماشینم رو میخوام ... تو ازدواج کردی ؟
بیا هنوز نیومده اقا داره شروع میکنه .... اگه برات مهم بود که نمرفتی ازدواج کنی ....ه
- ولم کن دیرم شد ...
از تو کیفم سوییچ ماشین رو دراوردم بهش دادم ...
- بگیر هر جا دوست داری برو ....
با حرص از جلوش رد شدم در رو هم محکم بستم ....
باز بدبختی هام شروع شد ... ای خدا اخه چرا من تازه داشتم ارمان رو فراموش میکردم ....
صدای گریه دانیال می یومد که داشت گریه میکرد ....بغل پرهام بود ....
- سلام .... دانیال خاله بیا بغل خودم ....
رفتم جلوی پرهام دانیال رو از بغلش گرفتم ....
نشستم تو ماشین .....
پرهام از ترسش هیچ حرفی در باره ی دعوا کردن ارمان به دانیال نگفت ....
- خاله عزیزم مرد که گریه نمیکنه .... ولش کن اون همیشه با منم دعوا میکنه ......
با بغض گفت :
- خاله برام یه تفنگ میخری اون اقا هه رو بکشم ...
من و پرهام به طرز فکرش خندیدم ....
- اوا دانیال این کار ها چیه ؟ من خودم دعواش میکنم باشه دیگه باهاش بحث نکنی ها باشه ؟
- چشم ...
دانیال من رو بیشتر از دریا دوست داشت ان قدری که هر حرفی میزدم سریع گوش میداد به قول خودش میگفت دریا مادر من نیست شما مامان منی ....
خوب راست هم میگفت از وقتی به دنیا اومده بود من بزرگش کرده بودم .....
هم من و هم پرهام سعی کردیم از دلش در بیاریم ....
تا نزدیک های ساعت 9 شب بیرون بودیم هر چی مامان زنگ زد به گوشیم ....جواب ندادم ..... چند بار به پرهام هم زنگ زدن اون هم جواب نداد....
فقط برای دل دانیال اومدم مگر نه از توداشتم دق میکردم .....
یعنی ارمان اومده بمونه پس چرا زنش باهاش نبود ....
هزار تا علامت سوال اومد تو ذهنم ....
ساعت نزدیک 9 بود که پرهام من رو رسوند دم خونه ....
- دانیال عمو یه لحظه میری از ماشین پایین من با خاله کار دارم .....
کمر بند م رو باز کرد ....
- باشه برای بعد کارتون اقا پرهام ....الان دیر وقته ....
دست دانیال رو گرفتم ....
کلید رو از تو کیفم دراوردم .....
رفتیم تو ...
دلم نمیخواست دانیال از دستم راحت باشه ...
- دانیال میای دوباره مسابقه بدیم ؟
با شیطونی نگاهم کرد ....
- اره خاله .......
تا دم ورودی خونه مسابقه دادیم ....
صدای حرف میومد حتما عمو و زن عمو هم اومدن ......
با دانیال رفتیم تو .......
با صدای بلندی سلام کردم ....
چشم هام رو برگردوندم تا ببینم ارمان هست یا نه ....
ندیمش .....
حتما ناراحت شده رفته ....
رفت جلوم با عمو و زن عمو روبوسی کردم ...
دانیال یه ذره غریبی میکرد برای همین رفت بغل مامانش ....
صبری خانم میز شام رو چیده بود ....
- دانیال بیا بریم لباس هاتون عوض کن ...........
با هم رفتیم تو اتاق .....
- دانیال بلیز شلوارک سبزت رو برات بیارم بپوشی؟
نشست روی تختم ...
- خاله اون اقا بد اخلاقه رفته .....
استرس همه ی وجودم رو گرفت یعنی رفته بود ....
- نمیدونم عزیزم یه لحظه میری بیرون من لباس هامو عوض کنم .....
یه ذره نگاهم کرد ...
- باشه اما زود بیای ها ....
لباس هامو عوض کردم یه بلیز استین بلند ابی پوشیدم با شلوارلی یه شالم انداختم روی سرم داشتم ارایش میکردم که صدای دعوای دانیال اومد .......
سراسیمه از اتاق اومدم بیرون ....
دیدم ارمان و دانیال باز با هم داشتند دعوا میکردند ....
صدای ارمان رو شنیدم که داشت با دانیال دعوا میکرد ......
- برای چی تو به ساحل میگی مامان هان ؟
خنده ام گرفته بود به دانیال هم زور میگفت .... مگه فوضولی تو که دانیال به من چی میگه ....
- به شما ربطی نداره اقا پرو....
رفتم جلو تا بیشتر از این دعواشون نشه ....
- دانیال شما برو تو اتاقت من با این اقا صبحت میکنم ....
غیرتی شده بود اومد جلوم استاده صداش رو کلفت کرد ....
- خاله شما برو تو اتاقت ما دو تا مردیم با هم حرف میزنیم ....
ارمان نیشخند زد .......

ای بابا حالا گیر کردم بین این دو تا ......

- دانیال بهت گفتم برو پایین .... حرف من رو گوش بده باشه .....

یه ذره بهم نگاه کرد دودل بود نمی تونست باید چی کار کنه .... بهش اشاره کردم که بره پایین .....

همین که از پله ها رفت پایین رو کردم به ارمان و گفتم :

- تو خجالت نمیکشی به دانیال گیر میدی ؟

- اون برای چی به تو مامان ؟؟؟؟ پس این وسط دریا چه کاره است هان ؟

- به تو ربطی نداره دانیال چی به من میگه فهمیدی ؟

یه قدم اومد نزدیک ترم ....

- بلبل زبون شدی ساحل خانم .....

دلم برای حرف زدنش تنگ شده ... نمیخواستم مثل چند سال پیش وابسته اش بشم ....

- فکر نمیکنم به شما ربطی داشته باشه ...

بدون این که منتظر جوابش باشم از پله ها رفتم پایین ....

معلوم بود حرصش گرفته ... به حهنم پسریه ی روانی ....

مامان تو اشپزخونه بود رفتم دم گوشش گفتم :

- مامان مگه شما نگفتی ارمان نمیاد؟

- من چه میدونستم خوب زن عوت بهم گفت ارمان نمیاد ....

با حرص گفتم :

- مامان به جون خودم اگه این پسره بخواد اینجا بمونه من میرم خونه ی دریا ..... مگه خونه ی خاله است دوباره اومده ....

مامان صورتش رو فشار داد ....

- ساحل چه قدر تو بی ادب شدی مهمون حبیب خداست این حرف ها چه ....

چند تا ظرف بهم داد ....

- بیا این ها رو ببر بذار روی میز ان قدر هم غر غر نکن .....

عجب گیری کردم ها حالا مامان میخواد من دوباره افسردگی بگیرم ....

برگشتم توی هال .....همه سر میز نشسته بودن به غیر از دانیال ....

به دریا گفتم دانیال کجاست ....

اون هم نمیدونست کجاست ...

از کنار ارمان رد شدم که گفت :

- خانم کوچلو زیاد دنبالت پسرت نگرد تو اتاقشه .....

از بابت دانیال خیالم راحت شد ..... نشستم سر میز ارمان کنار من نشست ....

ای جانم همون بوی عطر چند سال پیش رو میداد ....

ساحل خانم حواست باشه تو دیگه نباید بهش احسا سی پیدا کنی .... ولی مگه میشه

ادم عشق اولش رو ببینه و بتونه خودش رو کنترل کنه ...

خدا میدونه قلبم چه جوری داشت میزد نمیتونستم از بابت اینکه برگشته خوشحال باشم یا ناراحت اما این رو میدونستم که دیگه تحمل بدبختی و بیچارگی رو نداشتم .....

- ساحل .... ساحل خانم ؟

با صدای بابا از فکر و خیال اومدم بیرون .... وای چه قدر ضایع الان ارمان فکر میکنه به خاطر این رفتم تو فکر ....

- باباجون کجایی سه ساعته دارم صدات میکنم ...

- ببخشید بابا متوجه نشدم ....

بشقاب رو ازم گرفت تا برام برنج بریزه ....

اصلا از گلوم نمیرفت پایین .... داشتم با غذام بازی میکردم که ارمان اروم گفت :

- چرا نمیخوری ؟

پس حواسش به کار های من بود .....

جوابش رو ندادم اصلا انگار نه انگار که با من حرف زد ....

میخواستم تلافی کنم ... تلافی اون چند سالی که مثل جنازه افتادم بودم تو اتاق ...

دید جوابش رو نمیدم اخم هاش رفت تو هم ....

حقته بچه پرو تا تو باشی که احساسات دختر مردم رو به بازی بگیری ....

بعد از شام بابا ازم خواست که یکی از اتاق ها رو خالی کنم بدم به ارمان ...

پس بگو اقا میخواد بازم بمونه ....

چند تا از وسیله ها تو اتاق بود برداشتم ....دانیال هم بد بدو اومد پیشم ...

- خاله میخوای این اتاق رو بدی به اقا بد اخلاقه ؟

سرم رو تکون دادم که یعنی اره ....

- دانیال بیا این کشویی رو ببر تو اتاق من ......

چند تا برگه هم روی زمین بود اون ها رو هم برداشتم ...

دانیال زود برگشت ....

- خاله عمو ارمان میخواد بمونه ؟

- نمیدونم عزیزم دوست داری بمونه ...

یه ذره فکر کرد ...

- نه !!!!!!

بهش خندیدم چه قدر بچه ها پاک و رو راست بودن ...

- چرا ؟

- اخه خیلی به شما نگاه میکنه دوست ندارم کسی به غیر از من به شما نگاه کنه ..

صدای کلف ارمان از پشت اومد به جون خودم این ارمان باید میرفت خواننده میشد ....

- ولی من دوست دارم به دختر عموم نگاه کنم ...

میدونستم فقط میخواد دانیال رو حرص بده ...مگر نه عمرا ارمان بخواد من رو نگاه کنه ....

دانیال رفت جلوی ارمان ...

- اگه بهش نگاه کنی من با خودم میبرمش خونه ی دریا ...

تا حالا ندیده بودم دانیال به دریا بگه مامان ....

ارمان غش غش خندید ....

- ساحل این دانیال به خودت رفته خیلی پرو ....

بدون این که بهش بخندم گفتم :

- پرو عمته بی ادب ...

منتظر جوابش نموندم دست دانیال رو گرفتم از اتاق اومدم بیرون ....

رفتیم تو اتاق دانیال ...

دیدم داره میخنده ...

- شیطونم به چی میخندی ؟

- خاله سوسکش کردی ها ....

از تعجب چشم هام چهار تا شد فسقله بچه چه حرف هایی میزد ....

- ای دانیال این چه حرفیه اخه....... کی بهت یاد داده ؟

- عمو پرهام .....

- ای تو روح اون عمو پرهامت ..

- خاله خودتم که بی ادبی ....

غش غش خندید ....منم خندیدم ....

- دانیال من خیلی خوابم میاد !!!!!!

- میشه امشب بغل شما بخوابم ؟؟؟؟؟؟؟...

با چشم هاش خواهش کرد ......

دانیال میخواست حرص ارمان رو در بیاره ... ارمان هم میخواست حرص دانیال رو در بیاره ......

الهی قربونت اون حسودیش بشم .....

روی تخت دراز کشیدم .... دست هامو دراز کردم اونم سریع پرید بغلم ....

موهاش رو ناز کردم ....

- دانیال خاله تو دیگه کم کم داری بزرگ میشی ها نباید بغل من بخوابی ...

- اه خاله اذیت نکن دیگه بذار بخوابم ...

بحث کردن باهاش بی فایده بود چون وقتی خوابش می یومد به حرف کسی گوش نمیداد ......

با جیر جیر اتاق از خواب بیدار شدم چشم هام باز کردم مامان بالای سرم بود ...

- مامان نمیدونی من خوابم برای چی اومدی تو اتاق ....

یه ذره اومد جلو تر تازه دانیال رو بغل من دید ....

- اوا خاک عالم دانیال برای چی بغل تو خوابیده ....

همچین میگه انگار بغل پسر غریبه خوابیدم ....

- دوست داشت بغل من بخوابه .... مامان جون هر کس دوست داری بذار بخوابیم ....

-پاشو بابا لنگ ظهر اون از دیشب که ابرو بردی بدون شب بخیر خوابیدی اینم از الان ..پاشو وسایل نهار رو اماده کردم بریم بیرون بخوریم .... زشته همه ی وسیله ها رو زن عموت درست کرد ....

اه این مامان هم قصه ی لیلی مجنون تعریف میکنه .... دانیال تو بغلم تکون خورد - دانیال پاشو میخوایم بریم بیرون ....

با چشم های پف کرده لپم رو بوس کرد که بذارم بخوابه ....

- دانی بلند شو که الان همه ی خانواده میریزن تو اتاق تا ما رو بیدار کنند ....

یه ربع کشید تا اقا رو بیدار کنم ....

رفت تو اتاقش تا لباس هاشو عوض کنه منم یه مانتوی مشکی پوشیدم با یه شال قهوه ای رفتم پایین ...

وای خاک بر سرم ساعت 12 ظهر بود...

با خجالت به همه سلام کردم .....

زن عمو طبق معمول اومد صورتم رو بوس کرد ....

- الهی فدات بشم خوبی ؟ ببخشید تروخدا اومدیم مزاحم شما هم شدیم ....

از رفتار خودم خجالت کشیدم که باعث شده بود اون ها فکر کنند مزاحم هستند ...

- این حرف ها چیه زن عمو شما و عمو مراحمید ؟

یه خنده ی قشنگی کرد ...

- یعنی ارمان مزاحمه ؟ من و عموت میخوایم برای همیشه دیگه ایران بمونیم از فر دا هم میگردیم دنبال خونه ....

میخواستم بگم شما بمونید ولی ارمان از این خونه بره که هر لحظه داره عذابم میده ...

هیچ وقت فکر نمیکردم ارمان برگرده ....

- نه بابا زن عمو..... حالا که اینجا هستید تا یه خونه ی خوب پیدا کنید.....

- ساحل جان دخترم میری ارمان رو بیدار کنی تا الان سابقه نداشته تا این موقع بخوابه .....

ای خدا عجب گیری کردم من میخوام از یادم بره بقیه گیر میدن ...

رفتم بالا اروم در اتاق رو زدم جواب نداد ....

دوباره در زدم .... ماشالله عجب خواب سنگینی داره ....

لای در رو باز کردم یادش بخیر یاد 5 سال پیش افتادم که چه جوری از خواب بیدارش میکردم ......

رفتم تو اتاق پتو رو تا روی گردنش کشیده بالا ...

وا مگه منگوله چرا توی این گرما پتو انداخته روش ...

خاک به سرم نکنه لخته .... منم که نمیتونم جلوی خودم رو بگیرم ......

دلتنگشم در حد تیم ملی ...

رفتم جلو تر ......

چه قدر خوشگل شده بود دلم برای چشم های سبزش تنگ شده بود ....

به اجزای صورتش نگاه کردم خدا چه افریدی .... چه قدر این پسر خوشگل بود ...

نا خودگاه دستم رو بردم جلو ...

نه ساحل تو نباید بهش دست بزنی ... شنیده بودم پسر ها در مقابل دختر ها تحریک میشن .... حالا الان من تحریک شده بودم که صورتش رو لمس بکنم ...

اروم اروم دستم رو بردم جلو ....

نه ساحل تو نباید به اون دست بزنی ولی دیگه کار از کار گذشته بود ....

دستم رو اروم کشیدم روی صورتش ..... چه قدر نرم بود ... انگار داشتم صورت یه دختر رو نوازش میکردم .....

نمیتونستم دستم رو عقب بکشم ... من دلتنگش بود ....

با وجود ریش که گذاشته بود خیلی جذاب تر شده بود ......

دستم رو کشیدم رو بینیش ....

خدایا کاش 5 ساله پیش این پسر برای همیشه برای من میشد ......

هنوز هم بعد از 5 سال دوستش داشتم ...

دستم رو برداشتم گذاشتم روی لب هاش ....

لب هاش جون میداد .....

از فکری که تو ذهنم اومد خجالت کشیدم ......

یه تکونی خورد از ترس این که بیدار نشه سریع دستم رو عقب کشیدم ....

با صدای ارومی بیدارش کردم ....

- اقا ارمان؟

میخواستم تو این مدتی که اینجاست تلافی اون 5 سال رو سرش در بیارم ....

دوباره صداش کردم ولی بیدار نشد ..

دستم رو با احتیاط بردم جلو ... نخیر اقا نمیخواد بلند بشه .....

- ارمان ...... ارمان ؟

اروم چشم هاشو باز کرد ..

- جانم چی شده ؟

هان این چی گفت .... حتما من رو با زن گرامیش اشتباه گرفته .....

- لطف بلند شید زن عمو گفتن بیدارتون کنم .......

از جاش بلند شد .....

- اه تویی من فکر کردم مامانمه ....

از قصدمیخواست بگه من جانم رو به تو نگفتم به مامانم گفتم ....

اومدم از اتاق بیام بیرون که گفت :

- مگه ساعت چنده ؟

از قصد برنگشتم ....

- 5/12 ظهر ...

- دروغ میگی پس چرا من ان قدر خوابیدم .....

از اتاق اومدم بیرون ......

از بالا نگاه کردم همه حاضر شده بودند رفتم یه ارایش خوشمل کردم نمیدونم چرا دوست داشتم کرم بریزم ببینم ارمان باز هم به ارایشم گیر میده یا نه ....

خدا لعنتت بکنه شیطون که همه رو به وسوسه میندازی ....

از اتاق اومدم بیرون دانیال بلیزم رو گرفت ...

- خاله میای تو ماشین ما ؟

یه ذره فکر کردم ارمان که ماشین رو ازم گرفته بود پس مجبورم با فرزاد این ها برم ....

دست دانیال رو گرفتم ...

- بریم خاله میام تو ماشین شما ...

ارمان تازه داشت صبحونه میخورد ... ای کارد بخوره تو ی اون شکمت ....

قرار شد مامان و زن عمو این ها با هم بیان ..

ارمان هم با چشم های پف کرده اومد بیرون ..

زن عمو گفت :

- ارمان چشم هاتو ببین ... چه قدر خوابیدی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ..

- مامان جان خوابم میومد دیگه .....

سوار ماشین ها شدیم با ژست خاصی رفتم سوار ماشین دریا شدم ....

حقته ارمان خان سر راه یه دختر هم سوار کن که تنها نباشی ...

تو راه با دانیال همش بازی کردم ....

فرزاد هم بلند بلند جوک های +18 سال میگفت ...

دانیال نمیفهمید همش الکی میخندید .... خوبه بره برای دوست هاش تعریف بکنه ....

دریا از خجالت سرخ شده بود ...

صدای اسمس اومد حتما طبق معمول مریمه .....

اسمس رو باز کردم نا شناس بود .....

- اون روسریت رو یه ذره بکش جلو ..... ان قدر هم نخند همه ی ماشین ها دارن نگاهت میکنند ....

وا یعنی ارمان بود ...

شماره اش رو عوض کرده .... حتما زن عزیزش بهش گیر داده ....

برگشتم به پشت دقیقا ماشینش پشت ماشین ما بود با اخم داشت نگاهم میکرد ....

عجب رویی داره هنوز نیومده پسر خاله شده ....

با حرص برگشتم با صدای بلند خندیدم روسریم رو هم کشیدم عقب تر ....

دانیال با تعجب نگاهم کرد ......

- خاله دیوونه شدی ؟ برای چی الکی میخندی ...

اگه دانیال قضیه ی ارمان رو بفهمه به همه میگه ....

- بچه پرو مگه تو فوضولی من به چی میخندم ......

با چشم های شیطونش گفت :

- اله ...

تا برسیم به جنگل با صدای بلند خندیدم .... میخواستم حرص ارمان رو در بیارم در حد تیم ملی .....

فرزاد ترمز کرد ما همه پیاده شدیم .....

ارمان با عصبانیت از ماشین پیاده شد ..... نمیدونم از عصبانیت چشم هاش قرمز شده بود یا از زیاد خوابیدن ....

وسایل ها رو از ماشین خارج کردم ...

- دانی بیا بریم رو فرشی ها رو بندازیم ...

سه تا رو فرشی ها رو انداختیم ....

فرزاد و ارمان هم وسایل ها رو اوردن ....

مامان برای نهار وسایل جوجه کباب رو اماده کرده بود ...

- بابا جوجه کباب ها رو میخوای رو سیخ بزنی ؟

- یه استراحت کوچلو بکنیم بعدش سیخ میزنیم چه طور مگه ؟

- اخه من و دانیال میخوایم بریم یه دوری بزنیم ....

ارمان سرش رو اورد بالا ..... ان قدر نگاه کن تا چشم هات در بیاد ..... من دیگه اون ساحل پنج سال پیش نیستم که حرفت رو گوش بدم اقا ارمان ..... با یه نگاه سریع بترسم ......

بند کتونی هام رو بستم از جام بلند شدم .....

مامان با نگرانی گفت :

- ساحل میخوایید تنها برید ؟ این جا اعتباری نیست ها ....

دانیال رفت جلوی مامان ...... دست هاشو زد به کمرش .....

- مامان جون یه مرد کنارش هست ها ....

به خودش اشاره کرد همه خندیدند حتی ارمان ..... الهی فداش بشم چند وقت بود خنده هاش رو ندیده بودم ....

نمیدونم چم شده بود از طرف میخواستم حرصش رو در بیارم از یه طرف دیگه دلم برای همه ی کار هاش تنگ شده بود .....

دریا قربون صدقش میرفت ....... شیطنت دانیال به خودم رفته بود منم مامان میگفت من بچه بودم همش از این کار ها میکردم ...

دستم رو گرفت با هم رفتیم ....

جنگل خیلی خوشگل و سرسبزی بود از اون هایی که فقط جون میده برای نامزد بازی ......

با توپی که اورده بود یه ذره بازی کردیم اخر سرم من مخ خورده زمین ..

دانیال تا ده دقیقه داشت بلند بلند میخندید .......

- خاله بریم اون پایین چشمه رو ببینیم ...

به اون جایی که اشاره کرد نگاه کرد دوست داشتم برم ولی جای خیلی خطرناکی بود .....

- دانیال باید با مامان و بابات بری اون جا ...... به نظر جای خطرناکی میاد ...

- خاله ترو خدا .... تروخدا ....
چاره ای نداشتم مگر نه میخواست تا فردا صبح هی التماس کنه .....


بچه ها سپاس یادتووووووووووووون نره..تا قسمت بعدی بای..
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان کی گفته من شیطونم....آپدیت شد ..اینم قسمت اخر :-)...حتما بخون 1
پاسخ
 سپاس شده توسط .رونیکا . ، پارمیداجوووووووون ، "تنها" ، mosaferkocholo ، پرییییییییی ، mahru ، ●◌○Sara○◌● ، جوجه طلاz ، جوجه کوچول موچولو ، ★seyyed★ ، ♥♥حصارشب♥♥ ، جوجووو ، @@sadaf ، parvane1359 ، میر شهریار ، zxccxz1 ، helia24 ، hastiiiiiii ، اکسوال ، tiza
#9
مثل همیشه عااااالیییییHeart ممنون که فنت درشت گذاشتی4xv:29dz: نمی شه همه رو یه دفعه بذاری ان قدر قشنگه که نمی تونم صبر کنمBig Grin:ngh:crying
از من خوشت نمیاد؟
یه نقشه بیار !! یه ماشین جورکن!!
برو به جهنم سفر خوبی داشته باشیBig Grin
پاسخ
 سپاس شده توسط "تنها" ، mosaferkocholo ، ×Hαρρу Gιяℓ× ، ♥♥حصارشب♥♥ ، میر شهریار ، zxccxz1
#10
عالی بود ممنون که فونتت رو درشت کردی این دفعه خیلی راحت تر تونستم بخونم منتظر ادامش هستیم
ترانه"خونه مادربزرگه"2014

خونه ی مادر بزرگه ، الان آپارتمانه
خونه ی مادر بزرگه استخر و لابی داره
خونه ی مادر بزرگه ، wifi ی مفتی داره
خونه ی مادر بزرگه ، دیش و LNB داره
کنار خونه ی اون ، همیشه پارتی برپاست
پارتیهای محله ، پر شور و شوق و غوغاست
مادر بزرگه الان ، مازراتی سواره
رنگ موهاشم هر روز ، جورواجور و باحاله
مادر بزرگه الان ، شلوار جین میپوشه
کفش کالج و کیفش ، همیشه روبه روشه
مادر بزرگه هرشب ، Gem tvرو میبینه
خرم سلطان و سنبل ، کوزی گونی میبینه
خونه ی مادر بزرگه ، هنوز خیلی باحاله
پاسخ
 سپاس شده توسط mosaferkocholo ، ×Hαρρу Gιяℓ× ، راضیه جون ، ♥♥حصارشب♥♥ ، میر شهریار ، ی دخی دوست داشتی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 9 مهمان