ارسالها: 712
موضوعها: 34
تاریخ عضویت: Mar 2013
سپاس ها 15783
سپاس شده 10580 بار در 4880 ارسال
حالت من: هیچ کدام
02-04-2014، 4:18
(آخرین ویرایش در این ارسال: 04-04-2014، 21:16، توسط ըoφsիīkα.)
آخرین چرخم رو جلوی آینه زدم ، از پله ها پایین میومدم که صدای آدرین بلند شد:
- عزیزم بیا دیگه ، دیر شد.
- اومدم.
با کفش های پاشنه بلندم ، از پله ها دویدم و رو به روی آدرین ظاهر شدم. لبخند زد و گفت:
- می خوای امشب همه رو دیوونه کنی؟
- چرا؟
- خیلی خوشکل شدی عزیزم.
- خوب دیگه ، تو هم خیلی خوب شدی.
- بریم؟
- آره.
رفتیم پایین ، تو پارکینگ ، آدرین با سوئیچ در ماشین رو باز کرد ، سوار شدم. حرکت کرد ، رو به آدرین گفتم:
- پدرجونم میاد؟
- آرتونیس میارتش.
- آهان. با بابام حرف زدم گفت دیرتر میاد.
- اوهوم.
- آدرین؟
- جانم؟
- دوسم داری؟
- معلومه که دارم ، این دیگه چه سوالیه؟
- فقط خواستم مطمئن شم.
- تو چی؟
- منم دوست دارم آدرین ، ببخشید اگه ناراحتت کردم.
- نه عزیزم تو تقصیری نداری.
- مرسی که درکم می کنی.
- تو ساقدوشی؟
- مگه خودش خواهر نداره؟
- یادم نبود.
- کاش خواهر منم بود.
- نوشیکا.
- خوب من حتی یه بارم ندیدمش.
- تو رو خدا دوباره این موضوع رو پیش نیار.
- باشه ، ببخشید. دلم تنگ شده واسه میشا. آدرین؟
- چیه عزیزم؟
- فردا بریم سر خاکش؟
- باشه.
- قول دادیا.
- باشه دیگه.
شاید اصرارم برای دیدن آرتیمان هم بود... رسیدیم دم در باغ ، آدرین ماشین رو پارک کرد و پیاده شدیم ، اومد سمتم ، بازوش رو گرفتم ، دوتایی وارد تالار باغ شدیم ، عروس و داماد نشسته بودن رو صندلی مخصوصشون ، رفتیم سمتشون ، با ذوق به ناهید نگاه کردم و گفتم:
- پس لنزات کو؟ فکر کردم حتما می ذاریشون.
- پارشون کردم ، آخه سعید میگه چشمای مشکیم فوق العادس.
- چه مرد خوبی... نمی خواد دلت بشکنه.
- نخیرم راست میگه.
- هـــِــی روزگار ، خوبه والا ، نگا یه غریبه چجوری دوست آدمو تغییر میده.
- سعید غریبه نیست ، عشق منه.
- خفه شو ناهید.
- حسود.
- اوه اوه ، ببین دوست چندین و چند سالشو چجوری فروخته.
- نه عزیزم تو عشق منی ، ولی خوب سعیدم یه چیز دیگه اس.
خندیدیم ، رفتم تو رختکن و لباس هامو عوض کردم ، یه پیراهن بلند دکلته مشکی رنگ پوشیده بودم و روش یه کت کوتاه آستین کوتاه مشکی تنم کرده بودم ، آرایشم رو تمدید کردم و موهای ویو شدم رو کنار دادم ، از صبح رفته بودم آرایشگاه و خیلی خسته بودم اما عروسی ناهید بود دیگه ، بیرون رفتم ، آدرین مقابل در منتظر بود ، با آدرین رفتیم سمت میز پدرجون و آرتونیس ، بعد از سلام و احوال پرسی نشستیم ، آرتونیس رو به من کرد و گفت:
- نوشیکا بابات نیومده؟
- نه دیرتر میاد.
کمی پذیرایی شدیم ، بعد اکثر مهمان ها اومدن و عروسی شلوغ شد ، بابا هم رسید و اومد کنارمون ، سلام کردیم و بابا نشست کنار پدر جون ، تصمیم گرفتیم با آدرین بریم و برقصیم ، آرتونیس و سامان هم بلند شدن تا برقصند ، عروس و داماد هم وسط بودن ، با لبخند به دوتاشون نگاه کردم ، به آدرین نگاه کردم و گفتم:
- آدرین ، چقدر این دوتا به هم میان.
- آره خیلی ، خوشبخت شن.
- ایشالله.
همراه آدرین بلند شدم و مشغول به رقص شدیم ، شام رو خوردیم و عروسی به پایان رسید ، از ته دل براشون آرزوی خوشبختی کردم ، ناهید و سعید تو عروسی من و آدرین با هم آشنا شده بودن ، سعید برادر سامان بود یعنی ناهید جاری آرتونیس میشد ، شب خوبی بود ، آخرشب ، همراه با آدرین سوار ماشین شدم ، ماشین حرکت کرد و بعد از چند بوق متوالی وارد اتوبان شدیم ، آدرین ضبط رو روشن کرد اما صداش رو کم کرد ، فقط موزیک آروم پخش میشد:
عاشق تر از قبلم بمون تو پیشم
دو ر از چشات هر گز اروم نمیشم...
آدرین- نوشیکا امشب مثه یه ستاره بودی ، ستاره ی من.
با لبخند ، دستم رو روی دستاش گذاشتم و گفتم:
- مرسی عزیزم.
- خیلی دوست دارم ، خیلی... باورت نمیشه.
- باورم میشه ، بهم ثابت شده.
آدرین منو خیلی دوست داشت ، من چی؟ من چقدر آدرین رو دوست داشتم؟ آدرین کنار من موند ، وقتی در اوج ناامیدی بودم... وقتی مادر و پدرم رو تقریبا از دست داده بودم... وقتی بهش گفتم که آرتیمان رو دوست دارم ، وقتی بچه ی توی شکمم مرد ، کنارم بود ، تنهام نذاشت...
هی نمیدونی چه خبرته
نمیتونم حرفامو یه نفره بگم ، حق داری بری ، من كه جای تو نیستم
داری فكر میكنی كه من دیگه مال تو نیستم...
سه سال پیش از آسایشگاه روانی مرخص شدم و زندگی مشترکم رو با آدرین آغاز کردم ، سعی کردم خودم رو قانع کنم که آرتیمان رو دوست ندارم ، گرچه موفق نشدم اما تاثیری در زندگیم با آدرین بوجود نیاورد ، شاید اگه آرتیمان بود...
چیه؟
میخوای بهم بگی باورش سخته؟
كیه؟
اون كه كنار تو تا اخرش نشسته
دستام رو با حرص از روی دستای آدرین برداشتم و موزیک رو زدم از اول و زیاد کردم ، برام هیچی مهم نبود ، مهم این بود که افکار پریشونم از بین برن...
عاشق تر از قبلم بمون تو پیشم
دو ر از چشات هر گز اروم نمیشم
عاشق شدن خوبه اگه عشق تو باشه
تنهام نزار تا بی تو دنیام از هم نپاشه
تنهام نزار تا بی تو دنیام از هم نپاشه
از من نگذر نمیتونم
چون وابستس به تو جونم
محتاجم به نفسهاتو
اخه دور از دستات تو زندونم
هی نمیدونی چه خبرته
نمیتونم حرفامو یه نفره بگم ،حق داری بری ، من كه جای تو نیستم
داری فكر میكنی كه من دیگه مال تو نیستم
كاش میشد چشمارو بستو باز كردو به راحتی به روزای قبل باز گشت
ماها كنار هم بدون هیچ دردو رنجی ، قصه ای نبود و نه جر رو بحثی
چیه
میخوای بهم بگی باورش سخته؟
كیه
اون كه كنار تو تا اخرش نشسته
اون كه دیونته ، مثه نفس نزدیكه به تو
،میگه با تو بودن درداشو تسكینه یه عمر
وقتی اگر باشی غرق تو میشم دور
از چشات هرگز اروم نمیشم
از غم دلم دوره اخه توی امیدم
دیگه دوریت محاله
واسط جونمو میدم
از من نگذر نمیتونم
چون وابستس به تو جونم
محتاجم به نفسهاتو
اخه دور از دستات تو زندونم
از ماشین پیاده شدیم ، خیلی سریع رفتم بالا ، آرایشم رو پاک کردم ، لباس هام رو عوض کردم و بعد هم سریع حالت خواب گرفتم... صدای آدرین رو شنیدم که به حموم رفت... سه سال پیش وقتی می خواستم یه زندگی جدید رو شروع کنم ، هر چیزی که تو زندگی قبلیم بود رو دور انداختم ، پدر آدرین برای همیشه رفت شمال و خونه خودش رو هم فروخت ، من هم خونم رو فروختم و ما یه خونه جدید گرفتیم ، دور از خونه قبلیم... مادرم پیدا نشد... نمی دونم شاید اونم الان یه گوشه ی دنیا داره بی دغدغه شایدم با دغدغه زندگیش رو می کنه و حتی یادش رفته که دوتا دختر تو زندگیش وجود داشتن که از وجود خودش بودن... هفت سالی میشه که مادرم رو ندیدم ، دیگه زندگی بدون اون برام عادی شده ، درسم رو به پایان رسوندم و یه مطب زدم ، البته خیلی تو کارم موفق نیستم چون فقط برای فراغت به مطب میرم ، سه روز در هفته ، یک سال پیش بود که فهمیدم حاملم ، بچه پسر بود ، خوشحال بودم ولی خب به خاطر مسائلی که داشتم و اتفاقات قبلی زندگیم ، پسرم رو از دست دادم ، آدرین شبانه روز مراقبم بود ، هیچ وقت تنهام نذاشت ، نمیدونم سزاوار این همه عشق و محبت بودم یا نه اما اون هیچ وقت تنهام نذاشت ، نمیدونم چی شد که بعد از یک عالمه فکر و خیال خوابم گرفت ، صبح که از خواب بیدار شدم ، آدرین بلند شده بود ، سریع به حموم رفتم و بعد بیرون اومدم ، از اتاق بیرون رفتم ، آدرین تو آشپزخانه بود ، رفتم پیشش ، لبخندی زدم و گفتم:
- صبح بخیر ، زحمت کشیدی.
- صبح شماهمم بخیر ، اختیار داری.
میز رو آماده کرده بود ، چای ریختم و پیشش نشستم ، مشغول خوردن شدیم ، یکم که گذشت گفتم:
- آدرین؟
- جانم؟
- یادت که نرفته چه قولی دادی بهم؟
- تنها میری قربونت برم؟
- من می خواستم باهم بریم.
- آره ولی... تو شرکت کار دارم.
- باشه مهم نیست.
- ببخشید عزیزم.
- نه ، مهم نیست با ماشین خودم میرم ، تو کی میای؟
موبایلش زنگ خورد ، جواب داد:
- بله؟ ... خب صبر کن ...
بلند شد و کمی ازم فاصله گرفت ، صداش رو نمی شنیدم ، با صدای بلند ازش پرسیدم:
- دیگه نمی خوری؟
سرش رو به علامت نه تکان داد و من هم میز رو جمع کردم ، رفتم به اتاقم ، سریع آماده شدم ، مانتو طوسی رنگ با شلوار و شال مشکی ، آرایش کردم ، سریع از اتاق بیرون رفتم و پله هارو بدو بدو طی کردم ، آدرین بالا میرفت ، مقابلش ایستادم و گفتم:
- من دیگه دارم میرم ، بعدش شاید بخوام چندجا سر بزنم ، خبر میدم بهت حالا.
- باشه عزیزم.
سوئیچ رو برداشتم ، کفش هام رو پا کردم و از خونه بیرون رفتم...
ارسالها: 712
موضوعها: 34
تاریخ عضویت: Mar 2013
سپاس ها 15783
سپاس شده 10580 بار در 4880 ارسال
حالت من: هیچ کدام
04-04-2014، 21:00
(آخرین ویرایش در این ارسال: 12-04-2014، 22:20، توسط ըoφsիīkα.)
ببخـــشید ، درستش کردمـــــــ
سوار ماشین شدم و حرکت کردم ، به سمت بهشت زهرا ، دیگه ترسی در کار نبود ، دیگه از قبر و مرده هییچ ترسی نداشتم ، شاید چون عزیزترین هام رو از دست داده بودم ، تو مراسم عشقم نذاشتن شرکت کنم ، میگفتن حالش بدتر میشه ، میگفتن اونقدر ازش دورش کنید که یادش بره ، فکر میکردن عشق هم میشه فراموش کرد ، نمیدونستن بدون عشقت میشه زندگی کرد ، میشه کار کرد ، میشه درس خوند ، اما نمیشه فراموش کرد ، نمیشه هرلحظه نفس کشید و خاطرات با اون بودن یادت نیاد ، هیچی نمیدونستن ، اطرافیان احمق من ، من رو از خیلی چیزا محروم کردن ، جلو یه گل فروشی ایستادم ، دو شاخه گل رز گرفتم ، دوباره سوار ماشین میشدم ، هرچی نزدیک تر میشدم ، حسی غریب تر وجودم رو احاطه میکرد ، ماشین رو پارک کردم و به سمت مزارشون رفتم ، قبر آرتیمان درست کنار قبر میشا بود ، نفسم به شماره افتاد ، رسیدم ، روی قبر میشا پرچم زدم و شروع به گریه کردم و مثل همیشه شروع به دردودل کردم:
- میشا قربونت بشم ، خوبی خواهری؟ چیزی کم و کسر نداری؟ دلم برات تنگ شده بود ، دعا کن بتونم زودتر بیام پیشت.
گل رز رو روی مزارش گذاشتم و براش فاتحه خوندم ، بلند شدم و سر قبر آرتیمان نشستم ، اشک هام مانع دیدم شد ، تنها چیزی که از عشق من مونده بود یه سنگ نوشته بود ، بوسه ای بر روی اسمش زدم و دستی به روی تاریخ فوت کشیدم ، آره تاریخ عروسی من و عذای من ، تاریخ عروسی من و مرگ عشق من ، شروع به صحبت کردم و هم زمان گل رز رو پر پر میکردم:
- آرتیمان خوبی؟ ببخش اگه نتونستم بهت سر بزنم ، آرتیمان میدونی چه اتفاقایی افتاد وقتی رفتی؟ آرتیمان پسرم... پسرم مرد ، همون که اسمشو میخواستم بذارم آرتیمان ، آرتیمان ، آدرین خیلی خوبه ، منو خیلی دوست داره اما من میخوام دوسش داشته باشم ، میخوام ولی نمیشه ، تو عسلی چشماش تورو میبینم ، هروقت میخوام بهش بگم دوست دارم ، صدای گیتار تو میاد تو گوشم ، آرتیمان تورو خدا بذار فراموشت کنم ، چرا بعد این همه مدت از یادم نمیری؟ لعنتی منم زندگی دارم...
حالت تهوع داشتم ، به گوشه ای رفتم و بالا آوردم ، سر درد عجیبی داشتم ، بوسه ای برای هردوشون فرستادم و سوار ماشینم شدم ، آب معدنی رو سرکشیدم و چشمام رو بستم ، آرایشم رو درست کردم و بعد موبایل رو برداشتم و حوا ، دوستم زنگ زدم ، جواب داد:
- جانم نوشیکا؟
- سلام حوا ، خوبی؟
- خوبم عزیزم ، تو خوبی؟ اتفاقی افتاده؟
- نه ، نه ، دلم برا یلدا تنگ شده بود ، گفتم اگه هستی یه سر بزنم بهت.
- حتما عزیزم ، اتفاقا رادی هم نیست ، حوصلم سر رفته.
- پس میام دیگه.
- از خونه داری میای؟
- نه... بهشت زهرام.
- منتظرم.
- فعلا...
قطع کردم و سی دی محبوبم رو از داشبورت دراوردم و تو ضبط گذاشتم ، آهنگ شماره ی 1 تمام احساسم رو میخوند ، نمیدونم شاعر این آهنگ از کجا زندگی من رو شنیده بود...
یادمه کنار تو لب ساحل قدم ، قدم میزدم
زیر بارون دست تو دست هم ، یه عالمه قسم...
خوردی باشیم باهم
اما تو رفتی و من موندم و درد
حالا که رفتی از دنیا ، دیگه دنیا رو نمیخوام
دیگه ساحل دریا رو نمیخوام...
بی تو من بی کس و تنها
دیگه دنیا رو نمیخوام
دیگه بارون ابرا رو نمیخوام
از حالم بی خبری ، سخته در به دری
بی هم سفری...
حرفای خوبتو چه عاشقانه بود ، واسم ترانه بود
ولی ای کاش اون روزا چه زود
نمیگذشت و بود ، نزدیک ، اینجا وااای
همه زندگیم شده ترانه ی سکوت...
حالا که رفتی از دنیا ، دیگه دنیارو نمیخوام
دیگه ساحل دریارو نمیخوام
بی تو من بی کس و تنها ، دیگه دنیارو نمیخوام
دیگه بارون ابرا رو نمیخوام
از حالم بی خبری ، سخته در به دری
بی هم سفری...
ضبط رو خاموش کردم و در سکوت و گریه به راه ادامه دادم ، رسیدم به خونه حوا ، یه دختر یک ساله داشت ، اسمش یلدا بود ، عاشقش بودم ، خیلی ناز بود ، ماشین رو پارک کردم و با موبایل شماره آدرین رو گرفتم ، جواب داد:
- الو ، سلام.
- سلام ، خوبی؟
- مرسی عزیزم ، رفتی بهشت زهرا؟
- آره ، اومدم خونه حوا ، یه سر یلدا رو ببینم ، بعد میرم خونه ، تو میای؟
- میام عزیزم.
- باشه ، پس فعلا.
- خدافظ.
موبایل و سوئیچ و کیفم رو برداشتم و از ماشین پیاده شدم ، زنگ خونشونو زدم ، در رو باز کرد ، رفتم تو و به محض ورود یلدا رو بغل کردم و داد زدم:
- قربونت بشم خاله ، چقدر بزرگ شدی.
حوا- سلام ، چه عجب از این ورا.
- مزاحم همیشگی ایم که ، رادین کجاست؟
- دو هفته رفته لندن.
- آهان ، ماموریت؟
- آره دیگه ، من موندم و این ، پدرمو در میاره.
یلدا تو بغلم بی تابی میکرد ، حوا بغلش کرد و گفت:
- بیا بشین.
نشستم و گفتم:
- ببخشید من دست خالی اومدما.
- اختیار داری ، خونه خودته.
- نمی ترسی تنهایی؟
- دیگه عادت کردم دیگه.
یلدا رو زمین گذاشت و رفت چایی ریخت ، اومد نشست رو مبل رو به روم ، مانتو و شالم رو دراوردم ، هنوز حالم خوب نبود ، فکر کنم رنگم پریده بود ، چون حوا گفت:
- نوشیکا خوبی؟ یه جوری ای ، بهشت زهرا بودی ، آره؟
- اوهوم.
دستم رو رو سرم گذاشتم و بعد بغضم رو پنهون کردم ، لبخند تلخی زدم و گفتم:
- سرم خیلی درد میکنه.
- قربونت بشم... ناراحت نکن خودتو.
- یه سوال... اگه ازت بپرسم ، ناراحت نمیشی؟
- نه.
- قول میدی؟
- خب آره.
- حوا... شده گاهی... یعنی فقط یه وقتایی به... به امیرعلی فکر کنی؟ یعنی نمیدونم... یادمه دوسش داشتی.
لبخند تلخ و عصبی ای زد و گفت:
- یادش میوفتم.
- بعد چیکار میکنی؟
- خاطراتشو مرور میکنم.
- بعد چی میشه؟
- فقط حسرت میخورم... بعضی وقتا.
- هر لحظه و هر ثانیه آرتیمان تو فکرمه ، احساس میکنم دارم به آدرین خیانت میکنم و اون خیلی پاکه...
- منم همچین حس هایی دارم ولی نباید زیاد خودمونو درگیرش کنیم.
- حق با توئه..
«کتایون»
قدم گذاشتن تو یک راه جدید ، همون قدر که میتونه هیجان انگیز باشه ، میتونه ترسناک و غیرقابل پیش بینی باشه ، من یه دخترم ، شاید ناخواسته وارد یه داستــآن شده باشم اما من...
ارسالها: 712
موضوعها: 34
تاریخ عضویت: Mar 2013
سپاس ها 15783
سپاس شده 10580 بار در 4880 ارسال
حالت من: هیچ کدام
«کتایون»
قدم گذاشتن تو یک راه جدید ، همون قدر که میتونه هیجان انگیز باشه ، میتونه ترسناک و غیرقابل پیش بینی باشه من یه دخترم ، شاید ناخواسته وارد یه داستان شده باشم اما من دلیل این داستان هستم.
جلوی آینه نشسته بودم و رژلب میزدم ، غرق در افکار خودم بودم ، امروز یه قرار کاری خیلی مهم دارم ، باید تمام تمرکزم رو روی کار بگذارم ، آرایشم که تمام شد ، شال مشکی رنگی سرم کردم ، یک بار دیگه خودم رو تو آینه وارسی کردم و بعد لباس هام رو چک کردم ، همه چیز آماده بود ، سوئیچ و کیفم رو برداشتم و از اتاق بیرون رفتم ، گلسا مانتوی بادمجانی رنگی رو پوشیده بود با شلوار و شال مشکی ، با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
- جایی میری؟
- اوهوم... میرم سفارت یه نامه بگیرم.
- با چی میری؟
- اگه میتونی برسونیم باهم بریم ، برگشتن خودم میام وگرنه که ماشین ببرم.
- من دیرم شده ببخشید...
- نه بابا گمشو ، برو خدافظ.
- خدافظ ، می بینمت ، دعا کن برام.
- موفق باشی.
از خونه بیرون رفتم ، ماشین تو پارکینگ بود ، به پارکینگ رفتم و سوار ماشین شدم ، کیفم رو کنار دستم گذاشتم و بعد از یک نفس عمیق حرکت کردم ، امروز مهم ترین قرار کاریم رو با یه شرکت خیلی بزرگ دارم و خیلی استرس دارم ، از در پارکینگ بیرون رفتم و وارد خیابان شدم ، راه زیادی نبود ، ضبط رو روشن کردم و یه آهنگ ملایم گذاشتم ، یه استرس عجیب و بی مانند تمام وجودم رو پر کرده بود ، رسیدم به شرکت اونها ، همکار هام همگی بودن به همه سلام کردم و آرزوی موفقیت برای هم کردیم و وارد شرکت شدیم ، شایلین دوستم بود و بعد از دانشگاه تو شرکتم کار میکرد ، خیلی باهم خوب بودیم ، قیافه قشنگی داشت ، اومد کنارم ، قیافه اش رو مضطرب نشون داد ، صداش رو عوض کرد و با لحن با مزه ای گفت:
- من میترسم.
خندیدم ، دستاش رو فشار دادم و گفتم:
- ایشالله قرارداد رو میبندیم.
لبخند زد ، به دفتر مدیر کل رسیدیم ، یه منشی خیلی شیک نشسته بود و به محض ورودمون خوش آمد گفت ، سلام کردیم ، گفت اول بریم دفتر مدیرکل ، از تلفنش به مدیرشون خبر داد و بعد بلند شد و مارو راهنمایی کرد به داخل اتاق ، وارد شدیم ، مدیر کل یه مرد بودش که... مردی بودش که... که من از خیلی وقت پیش میشناختمش ، خیره به هم نگاه میکردیم ، لبخندی زدم و با تعجب گفتم:
- آدرین؟
لبخند عمیق تری زد و گفت:
- خوش اومدید بفرمایید.
همگی نشستند ، سعی در تداعی خاطرات داشتم دوباره گفتم:
- تو کجا؟ ایران کجا؟
- خیلی اتفاقی شد ، اینجا زندگی میکنم.
- عجب.
لبخندی زد و گفت:
- خب ، ممنون از همگی که تشریف آوردین ، شرکت ما یه شرکت...
نگاهم رو حلقه دت چپش خیره موند ، یعنی آدرین ازدواج کرده؟ باورم نمیشه ، حتما همون دختره ی چسب ، پگاه بود چی بود؟ پگاهان... اصلا مهم نیست ، مهم اینه که من و آدرین بعد این همه سال همدیگه رو دیدیم ، کمی که از جلسه گذشت ، موبایلش زنگ خورد ، گفت:
- ببخشید مهمه.
با لبخند گفتم میتونید جواب بدید ، جواب داد:
- جانم؟ .... خب خوش گذشت؟ .... خداروشکر .... نه هنوز شرکتم گفتم که قرار دارم .... آره عزیزم ... نه آخرشه ... منتظرتم ... خدافظ.
قطع کرد ، کنجکاو نشسته بودم ، نیم ساعت دیگه گذشت ، جلسه تقریبا تموم شد و قرار گذاشتیم تا دفعه ی بعد آدرین با تمام اعضای شرکتش با ما جلسه بذاره اینبار تو شرکت ما ، میخواستم همه برن تا با آدرین مفصل صحبت کنم ، تلفن اتاقش زنگ خورد ، جواب داد:
- بفرمایید ... خب بگید بیاد تو دیگه ، این سوال داشت؟
ما بلند شدیم ، در اتاق باز شد ، صدای یه دختر اومد:
- سلام آدرین.
بهش نگاه کردم ، ذوق کردم ، از دیدنش خوشحال شدم ، به سمتش رفتم بغلش کردم و بلند گفتم:
- میشا؟ خوبی؟
گنگ نگاهم میکرد ، آدرین اومد کنارش ، من ازش جدا شدم ، دستش رو گذاشت پشت کمر میشا و بعد گفت:
- همسرم نوشیکا.
طرز نگاهم عوض شد... آدرین گفت:
- نوشیکا جان ، کتایون از هم کلاسی های من تو دانشگاه.
با خودم گفتم: فقط یه هم کلاسی؟؟؟
«نوشیکا»
رفته بودم به شرکت آدرین ، نفهمیدم اونا کین حتما یه قرار کاری ، آدرین من رو به یه دختره که به ظاهر آشنا بودن و من رو میشا خطاب کرده بود معرفی کرد ، منتظر بودم اون رو هم معرفی کنه ، آدرین دوباره گفت:
- نوشیکا جان ، کتایون از هم کلاسی های من تو دانشگاه.
دست دادم و گفتم:
- خوشبختم.
با ناباوری گفت:
- خیلی شبیه میشا هستید ، با هم دعواتون نمیشه؟
و خندید ، از شخصیتش خیلی خوشم نیومد ، خیلی عجیب بود ، انگار که تمام خانواده ی آدرین رو میشناخت ، ابروهامو بالا دادم و گفتم:
- خواهرم فوت شدن.
اخمی کرد و گفت:
- خواهرتون؟
آدرین با کلافگی گفت:
- میشا.
چشماش رو ریز کرد و گفت:
- متاسفم.
و بعد خیره نگاهمون کرد ، انگار قصد رفتن نداشتن ، رو به آدرین گفت:
- از دیدنت خیلی خوشحال شدم ، فعلا.
آدرین- به سلامت ، خوش اومدید.
رفتن ، من سکوت کرده بودم ، آدرین گفت:
- بریم یه نهار عالی بخوریم؟
شونه بالا انداختم ، کتش رو برداشت و دوتایی از در خارج شدیم ، به منشی اش گفت:
- میتونید تشریف ببرید.
منشی هم شروع کرد به جمع کردن وسایلش و از ما خدافظی کرد ، من و آدرین خارج شدیم ، آدرین نگاهی به ماشینم انداخت و گفت:
- فردا ماشین رو برات میارم ، با ماشین من بریم.
از دستش عصبانی بودم ، سوئیچم رو دراوردم و قفل ماشین رو باز کردم ، رفتم سوار ماشین شدم و در رو قفل کردم ، آدرین با تعجب نگاهم میکرد و مدام به شیشه ی ماشین ضربه میزد ، صداش رو نمیشنیدم ، سر درد عجیبی داشتم ، سرم رو روی فرمون گذاشتم و با پیش خودم شروع به صحبت کردم:
- آرتیمان ، اگه تو هم بودی دعوا میکردیم؟
یه لبخند زدم و ادامه دادم:
- معلومه رو تو هزار برابر غیرت دارم.
یه لبخند عصبی زدم و آخرین حرفش تو گشوم تداعی شد:
- نوشیکا خیلی دوست دارم ، خیلی.
عصبی از دست خودم که چرا فکر آرتیمان رو کردم ، ماشین رو روشن کردم ، آدرین داد زد:
- میگم در رو باز کن ، کر شدی؟
در رو باز کردم ، همون طور هولم داد به صندلی کناری و نشست پشت فرمون ، با عصبانیت گفت:
- چی شده؟ باز دیوانه شدی؟
- درست صحبت کن...
- میگم چی شد؟
- مثله اینکه خوب میشناختت...
خندید و گفت : عزیزم ، سر همچین موضوعی اعصاب من و خودت رو خورد میکنی؟
ارسالها: 712
موضوعها: 34
تاریخ عضویت: Mar 2013
سپاس ها 15783
سپاس شده 10580 بار در 4880 ارسال
حالت من: هیچ کدام
چیزی نگفتم و با اخم نگاهش کردم ، گفتم:
- این دختره کی بود که انقدر خوب تورو میشناخت؟ حتی خواهر منو؟؟
- باز بچه شدیا ، خب عزیز من بذار برات توضیح بدم.
- منتظرم.
حرکت کرد ، یکمی که رفتیم گفت:
- تو آمریکا هم کلاسی بودیم ، الان هم خیلی اتفاقی دیدمش ، قراره یه قرارداد یک ساله باهاشون ببندیم ، همین.
- همین؟ میشا رو از کجا میشناخت؟
- عزیزدلم...
- بگو.
- خب از هم بدمون نمیومد ولی خب اون برگشت ایران و من هم قرار بود آمریکا بمونم که خیلی اتفاقی اومدم ایران ، همین.
- چیز دیگه ای مونده؟
- فقط همینا که گفتم.
- چرا بهم نگفته بودی؟
- داستان می بافتم که چی عزیزم؟
- باشه.
- خوبی الان؟
- نمیخوام باهاشون قرارداد ببندی.
- منم خیلیمایل نیستم ولی ما به یه تیزر تبلیغاتی معتبر نیاز داریم.
- چه جالب.
چیزی نگفت و جلوی یه رستوران نگه داشت ، دوتایی پیاده شدیم و رفتیم داخل ، گارسون منو رو آورد ، نگاهش کردم و گفتم:
- گشنم نیست.
آدرین- هیچی که نمیشه.
نگاهم رو ازش گرفتم ، سر تکون داد و به گارسون اشاره کرد ، گارسون بالای سرمون اومد و گفت:
- چی میل دارید؟
به سردی گفتم: یه قهوه ی تلخ.
آدرین چشم غره ای رفت و گفت:
- با دوپرس جوجه و نوشابه و سالاد و ماست ، یکیش رو میبریم.
گارسون تاکید کرد چیز دیگه ای نیاز نداریم؟ و آدرین با گفتن نه ممنون اگه لازم شد میگیم ، گارسون رو فرستاد بره ، با خودم فکر کردم ، ممکنه اینم عاشق باشه؟ آدرین گفت:
- الان اتفاقی افتاده که اینطوری میکنی؟
- نه... هیچی.
- مسخره نکن ، حرف بزن ، بگو ببینم چی شده؟
- من اصلا از این دختره خوشم نیومد.
- کوچولوی من ، ناراحت نباش دیگه ، باهام قهر نکن.
- حرفی ندارم باهات.
- بس کن دیگه ، عـه.
- بس کنم دیگه؟ چرا قبول نمیکنی باهاشون قرار داد نبندی؟
- چون به صلاح شرکته.
صدام رو بالاتر از حد معمول بردم و گفتم:
- انقدر ادای بابام رو درنیار.
خیره نگاهم کرد ، با عصبانیت ادامه دادم:
- کار ، کار ، کار ، کار ، کارشو به زندگیشم ترجیح میداد ، تو هم داری ادای اونو در میاری ، یعنی ناراحتی من از شرکت تو هم کمتر ارزش داره؟
- تو امروز یه چیزیت شده.
- برو بابا.
- نوشیکا.
- نمیخوام باهات حرف بزنم.
- بعدا صجبت میکنیم.
پوزخندی زدم و گفتم: هه ، بعدا.
- خنده داشت؟
- گفتم نمیخوام صداتو بشنوم.
- چت شده تو؟ ای بابا.
- من چیزیم نیست اما انگار تو یه چیزیت شده ، چرا با من اینطوری حرف میزنی؟
- طرز صجبت شما خیلی قشنگه الان؟
- آدرین حوصلتو ندارم.
- هروقت نتونی حرف بزنی ، همینو میگی.
- آره همین جوریه ، دیگه باهام حرف نزن.
و برای خاتمه دادن به موضوع سرم رو روی میز گذاشتم ، کمی بعد قهوه من با غذای آدرین رو آوردن ، آدرین شروع به خوردن کرد و گفت:
- نمیخوری؟
سرم رو از روی میز بلند کردم ، چشم غره ای بهش رفتم و لیوان قهوه ام رو برداشتم و سر کشیدم ، تلخ بود اما نه به تلخی زندگیم...
آخرین کلمات رد و بدل شده اینطوری بود:
- پس منتظرتما دیر نکنی.
- چشم بابا ، ممنون.
قطع که کردم ، به دنبال آدرین از اتاق بیرون رفتم ، از دیروز که دعوامون شد دیگه باهاش حرف نزدم ، از پله ها پایین رفتم ، رو کاناپه دراز کشیده بود و با موبایل حرف میزد ، صداش رو میشنیدم:
- ممنون ... حتما اگه برنامه ای پیش نیومد میایم ... خوشحال شدم ... خدافظ.
نشستم کنارش ، گفتم:
- بابا امشب شام دعوتمون کرده.
به سردی من گفت:
- باشه.
تلویزیون رو روشن کردم و کلافه مشغول جستجوی کانال مناسبم شدم ، هیچی پیدا نکردم ، آدرین متوجه حالم شد ، گفت:
- میشه صحبت کنیم؟
تلویزیون رو خاموش کردم و نگاهش کردم ، گفت:
- الان باید بگی از چی ناراحتی؟
- از همه چی ، چرا به حرف من گوش نمیدی؟
- به خدا به خاطر شرکته ، همین.
- مهم نیست.
- اگه واقعا ناراحتت میکنه...
- نه ، اشکالی نداره.
ته دلم واقعا راضی نبودم ، آدرین به من نزدیک شد ، من رو در آغوش گرفت و گفت:
- الان آشتی ایم؟
چیزی نگفتم ، محکم تر بغلم کرد و گفت:
- چقد دوست دارم فرشته ی من ، باهام قهر بودی دنیارو انگار ازم گرفتن.
- خب حالا پررو نشو.
- عزیزم.
- امشب یکی از دوستای بابام با خانوادشون هم هستن.
- که اینطور.
با لحن بچگونه گفتم: اوره.
خندید ، حس خوبی داشتم ، یه دفعه بهم حالت تهوع دست داد ، سریع به سمت دستشویی رفتم و هرچی تو معدم بود خالی کردم ، آدرین وقتی بیرون اومدم گفت:
- چی شد ، خوبی؟
- اه آره ، دیروزم اینجوری شدم.
- هوم...
- چیه؟
- شاید خدا بهمون یه هدیه داده.
و لبخند شیطانی که عاشقش بودم رو بهم هدیه داد ، چشمام برق زد ، یعنی میشد؟ گفتم:
- یعنی ممکنه؟
- خب آره.
- خوشحالم.
- منم همین طور عزیزم ، فردا میریم آزمایش بدی.
- باشه.
در کنار آدرین ساعت ها زودگذشت و هردو آماده شده بودیم ، تاپ مشکی رنگ با کت کوتاه مشکی و شلوار سرمه ای رنگی پوشیدم ، مانتو سرمه ایم رو پوشیدم و بعد هم شال مشکی رنگ چروک رو سرم کردم ، به خودم تو آینه نگاه کردم ، آرایشم کامل بود ، این رنگ مو واقعا بهم میومد ، کلا موی بلند صورتم رو قشنگ تر و جوون تر کرده بود ، چشمام و موهام با شال مشکی رو سرم در تضاد بودن ، موهام رو کنار زدم و از آینه دل کندم ، با آدرین از خونه بیرون رفتیم ، آدرین ماشینش رو دیروز دم شرکتش جا گذاشته بود برا همین با ماشین من رفتیم ، ساعت هفت بود که رسیدیم ، پدرم در رو باز کرد ، داخل شدیم ، با دیدن کفش ها فهمیدم مهمون ها رسیدن ، با لبخند به پدر که به استقبالمون اومده بود سلام گفتم و بعد هم آدرین ، رفتیم به سالن ، حاج آقا صادقی با همسر مهربونش همیشه لبخند به لب هام میاوردن ، بهشون خندیدم و سلام کردیم ، حال احوالم رو پرسیدن ، سه تا دختر هم داشتن ، سنا ، عسل و شیوا ، هرسه با شوهراشون بودن ، با عسل خیلی صمیمی بودم ، لبخندی بهش زدم ، همدیگه رو بغل کردیم ، گفتم:
- چه عجب شما رو دیدیم.
- کم سعادتیه مائه خانم.
- بله البته.
به همه سلام کردم ، رفتم اتاق قدیمی خودم که درست مثله گذشته بود ، لباس عوض کردم و دوباره برگشتم ، منتظر یه شب عالی بودم...
«کتایون»
اونقدر تو خونه قدم زدم که آخر گلسا با داد گفت:
- چته؟ عه. بگیر بشین ، به جهنم...
- فکر نمی کردم ازدواج کرده باشه.
- شما وقتی تنهاش گذاشتی و برگشتی ایران بهش فکر میکردی؟
- تو که خواهر منی بهتر میدونی شرایط پدر و مادرمون باعث شد که برگردم ، بعدم اون با اصرار می خواست که بمونه.
- پس بهش فکر نکن ، یه رابطه بوده که نتونسته موفق شه.
- هی... تو منظورت چیه؟
- پاپیچ زندگیشون نشو... باشه؟
ارسالها: 185
موضوعها: 11
تاریخ عضویت: Sep 2013
سپاس ها 458
سپاس شده 511 بار در 261 ارسال
حالت من: هیچ کدام
لطفا ادامشو بزار نوشیکا جون من همهی رمانات رو خوندم عالی بودن بقیه شو بزار
به بعضیـــــــا باســــ گفت: عزیزم
توکه به یکی دست میدی
به یکی پا
به یکی هم دل
کلا کارت اهداء عضو داری
هــــــــع