امتیاز موضوع:
  • 40 رأی - میانگین امتیازات: 4.25
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

ای جوووونم.چقد علیرضا فداکاره.HeartHeartHeart
ترو خدا بقیشو زودتر بذارcryingcryingcryingcrying
 مخاطب פֿـاص نــבارҐ ! چوטּ פֿـوבҐ פֿـاصҐ .!!
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 13
پاسخ
 سپاس شده توسط s1368 ، نازنین* ، m love f ، mehraneh# ، puddin ، Ryhn
آگهی
Smileسلام دوستای گلم، ادامه ش انشالله اگه مشکلی پیش نیاد شنبه براتون میذارم. البته دلیلش من نیستماTongue، دلیلش فرشته جون هست که اون موقع پست میذاره.دوستون دارم خیلی زیاد، فعلاWink

دقیقا همون لباسی تنشه که موقع عقد با بنیامین تنش بود و تو رمان گفتم..


رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 13


حتما ببینید و نظر بدید!..

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 13

واااااااای اینجا که چشماش بسته ست دقیق مثل اونجاییه که تو ماشین علیرضا بود و از حال رفته بود که علیرضا فکر کرد تموم مدت خواب بوده!..

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 13
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 13

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 13

دقیقا وقتی کلافه میشه اینجوری تو موهاش دست می کشه..


البته با یه کم اخم..


همون قسمتایی که سوگل میگه انگار عادت شده واسه ش!..

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 13

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 13

بچه ها یه کلیپ از ببار بارون
ببو بدو.... داغ داغ res2


دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
کلیک کنید

[url=http://s5.picofile.com/file/8114112300/bebar_baroon.avi.html][/url]
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 13
پاسخ
 سپاس شده توسط ♥h@di$♥ ، m love f ، maryamam ، نازنین* ، بیتا خانومی* ، sara mehrani ، دختر شاعر ، Berserk ، bita19 ، atrina81 ، -Demoniac- ، میر شهریار ، mehraneh# ، puddin
اول مرسی به خاطر کلیپ خیلی قشنگ بود من که علیرضاو سوگلو خیلی دوس دارم وخاک توسر بیلیاقت بنیامین کنن راستی نمیدونم چرا اروین به نظرم مشکوک میزنه میگم نکنه اونم عاشق سوگله Exclamation:89:
Sami_tzd
پاسخ
 سپاس شده توسط m love f ، maryamam ، s1368 ، atrina81 ، mehraneh# ، puddin ، Ssskkk
سلام دوستای گلمــــــــــ ..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 13
حال و احوال؟!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 13
از خونه تکونی چه خبر؟..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 13
لامصب کمرشکنه می دونم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 13
خب امشب چندتا پست آماده کردم که نمی دونم چندتاست رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 13همه ش تو یه ورده ولی زیاده، خردش می کنم میذارم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 13اینم یه جورشه دیگه..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 13موتورم که به کار بیافته تند تند می نویسم وقتی به خودم میام می بینم اوه چه خبره..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 13

پس بسم الله..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 13



رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 13
امروز . . .
خاطراتت را بوييدم
اما بوي خوش ان دوباره بي قرارم كرد
اتفاق تازه اي نيست
دوباره دلتنگت شدم !!!
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 13




صورتش عرق کرده بود..باز دستمالو از آب خیس کردم و آهسته گذاشتم رو پیشونیش..لباش خشک شده بود..لب پایینش کمی به کبودی می زد و گوشه ش زخم بود..
ای کاش زودتر از اینا متوجه حال بدش شده بودم که به این روز نیافته..
چرا خودش چیزی نگفت؟..گفت علیرضا گفت، ولی تو گوش نکردی!..گفت حالش خوب نیست و درد داره ولی تو ساکت موندی..خدا لعنتت کنه!..

زمزمه های ریزشو می شنیدم..کمک می خواست..مرتب اسم من و نسترن رو زمزمه می کرد..داشت هذیون می گفت..
چطور آرومت کنم عزیزدلم!..
تو رو خدا قسم، دووم بیار!..
زنگ درو زدن..خدمتکار بود..بهش گفتم یه دست لباس کامل برام بیاره..
به ساعتم نگاه کردم..
آروین، کدوم گوری پس؟..

گوشیم زنگ خورد..شماره ی شهرام افتاده بود رو صفحه..
- الو!..
-- علی کجا موندی؟..
- هنوز هتلم!..
-- چیزی شده؟..
- سوگل تب داره، دکتر بالا سرش بود نمی تونم تنهاش بذارم..
صدای نفسای عمیق و عصبیشو شنیدم..
-- کار اون نامرده آره؟..اتفاق خاصی که نیافتاده؟..
- ...........
--علیرضا؟!..
- کجا بردینش؟..هنوز دست بچه هاست؟..
-- دارن از خجالتش در میان..
- چیزی که نفهمید؟..
-- نه بابا بی شرف تا خرخره خورده..
- مراقب باش چیزی نفهمه وگرنه بیچاره ایم..
--حواسم هست تو فقط مراقب سوگل باش، تنهاش نذار..
- نمیای اینجا؟..
--فعلا که درگیر اینم نمیشه ریسک کرد و ازش چشم برداشت ولی تو اولین فرصت یه سر می زنم..

کلافه دستی تو موهام کشیدم و نفسمو دادم بیرون..
-- علیرضا؟..هستی؟..
- شهرام..خوب گوش کن، یه چیز می خوام ازت بپرسم فقط راستشو بگو..
-- چی شده باز؟!..
-- قول میدی؟..
-- خیلی خب بپرس..
2 ردیف دندونامو رو هم کشیدم و با لحن عصبی گفتم: می دونستی که امشب، سوگل..با اون پست فطرت عقد می کنه؟..
-- ..........
- شهرام با توام؟!..
-- علیرضا..راستش..........
- پـــس مـــی دونـســــتـــی!..

از صدای فریادم جا خورد..
تند تند گفت: علی بذار اومدم همه چیزو مو به مو برات توضیح میدم باشه؟..زود قضاوت نکن..
-د ِ آخه مرد ِ حسابی، دیگه چی مونده که بخوای واسه م توضیح بدی؟..چرا گذاشتی کار از کار بگذره؟..چرا به من چیزی نگفتی؟..چـــــــرا؟!..
-- خیلی خب علی داد نزن..گفتم میام برات میگم..

عصبی پوزخند زدم و تو موهام چنگ انداختم..
دور خودم چرخیدم و تو گوشی داد زدم: منه احمقو بگو که تا همین الانش فکر می کردم تو هم مثل خودم از هیچی خبر نداشتی..واسه همین شک کرده بودم ولی حالا....شهرام به خداوندی خدا اگه یه توضیح قانع کننده واسه اینکارت نداشته باشی بدجور تاوانشو پس میدی اینو بدون!....

داد زد: منم مثل خودت ته ِ این حرفه ام، پس واسه من خط و نشون نکش..وقتی اومدی تو این کار قبول کردی تو هر شرایطی اول هدفتو در نظر بگیری و احساساتتو یه گوشه چال کنی..اینو می دونستی ولی بازم دم از عشق و عاشقی زدی..همون روز اول فهمیدم این دختر یه روز سد میشه و جلوی هدفتو می گیره....
- خفـــه شــــــو عوضی! اسمشو اینجوری رو زبونت نیـــار..
-- مگه من نتونستم؟..مگه من نگذشتم از اون همه احساسی که به نسترن داشتم؟..چرا تو نتونی؟..


ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 13

پست دوم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 13


رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 13
می آیی...
عاشق می کنی...
محو میشوی...
تا فراموشت می کنم، دوباره می آیی...
تازه می کنی خاطراتت را...
محو میشوی..
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 13





- منو با خودت مقایسه نکن..من نامرد نیستم!..
--اره من نامردم، همون که تو میگی..ولی چرا نمی خوای قبول کنی که سوگل بهترین مهره واسه نابودی بنیامینه؟..
- من هیچ وقت مثل تو مهم ترین و عزیزترین فرد زندگیمو وسیله قرار نمیدم که به هدفم برسم..حتی اگه تو این راه جونمم بذارم، میذارم ولی سوگلو به سمت آتیش هول نمیدم..
-- پس بگو واسه اینکه بتونی همیشه پیشش باشی این ماموریتو خواستی آره؟..
- صد بار واسه ت توضیح دادم دیگه دلیلی نمی بینم بخوام بازم تکرارش کنم..
-- ولی همه ش اون نبود..
- با این چیزا نمی تونی کارتو توجیه کنی..فردا صبح بیا هتل باید حرف بزنیم..
-- ..........
- شنیدی یا نـــه؟!..
-- فردا نمیشه ولی تو اولین فرصت میام..فعلا!..
و تماسو قطع کرد..مرتیــــکه.....اگه دوستم نبودی می دونستم باهات چکار کنم..
هه......
هدف!..
کدوم هدف؟!..
هدف من این بود که سوگلمو دو دستی تقدیم اون حرومزاده کنم؟!..
از اول قبول کردم که این روزا رو ببینم؟!..
*******
آروین اومد با دارو ولی بدون پرستار..
گفت نتونسته پیدا کنه، این موقع روز هم هیچ پرستاری به یه مرد جوون اعتماد نمی کنه که دست بر قضا بخواد باهاش هتل هم بیاد!..
حرفش منطقی بود ولی سرم و آمپول سوگلو کی تزریق کنه؟..
-- خودت مگه مُردی؟..
چپ چپ نگاهش کردم، نشست رو مبل و پا رو پا انداخت و پررو پررو نگاهم کرد..

تب سوگل تا حدودی پایین اومده بود..ظاهرا حق با دکتر بود، تنها چیزی که باعث تب و بی حالیش شده بود فشارعصبی بود..
چاره ی دیگه ای نداشتم..سوگل از هر چیزی برام با ارزش تر ِ که تو این موقعیت بخوام به چیزای دیگه فکر کنم..

رفتم تو اتاق و از اینکه مبادا آروین بخواد محض کنجکاوی اون طرفا سرک بکشه درو بستم..
لباسایی که خدمتکار آورده بود تو تنش بود..یه بلوز آستین بلند سفید با سارافن و شلوار سرمه ای که رو لباس فرم خدمتکارا بود....

رفتم بالا سرش و سرمو آماده کردم..آستین دست راستشو زدم بالا..دستم می لرزید..نفس عمیق کشیدم و سعی کردم آروم باشم..
پنبه ی آغشته به الکل رو، روی پوستش کشیدم و با احتیاط سوزنو تو رگش فرو کردم!..
آمپولا رو هم طبق دستور دکتر تو سرمش خالی کردم..فقط می موند یکی از اونا که باید تو عضله می زد و اونم تقویتی بود..
تا یه ساعت دیگه یکی رو میارم کار تزریقشو انجام بده..خودمو می شناسم..این یه کار دیگه از پس من بر نمیاد!..

با تزریق سرم کم کم حالش بهتر شد تا جایی که اروم لای پلکاشو باز کرد..از دیدن عسلی خوش رنگ چشماش، خون توی رگم جوشید!..
تنم سرد بود که با همین یه نیم نگاهه ضعیف و کم جون، گرم شد!..

آروین رفته بود پایین..بهش زنگ زدم و گفتم سوگل حالش بهتره و بگه خدمتکارا وسایل صبحونه رو بیارن بالا....
خودشم اومد تو اتاق..به محض اینکه دیدمش گفتم: قاطی خرت و پرتای آشپزخونه تون بند و بساط سوپم پیدا میشه؟..
-- میشه که پیدا نشه؟..
- اگه تو مدیرشی میشه..
خندید و مشتی حواله ی بازوم کرد....ولی اخماش تو هم رفت و مشتشو ماساژ داد..
-- لاکردار از آهنه..
- بگو ماشاالله..
خندید و سرشو تکون داد!...............

ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 13
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 13
پاسخ
 سپاس شده توسط m love f ، بیتا خانومی* ، ♥h@di$♥ ، maryamam ، sara mehrani ، atrina81 ، -Demoniac- ، میر شهریار ، mehraneh# ، عاطفه1985 ، puddin ، فاطمه 84
پست سوم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 13



رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 13
کنارم که هستی زمان هم مثل من دستپاچه میشود. عقربه ها دوتا یکی میپرند، اما همین که میروی تاوان دستپاچگی های ساعت را هم من باید بدهم. جانم را میگیرند ثانیه های بی تو..

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 13






خدمتکار که وسایل صبحونه رو، رو میز چید ، آروین مرخصش کرد!..
نشست پشت میز و یه دستشو زد زیر چونه ش و به من خیره شد که تند تند کره و عسل و گردو و خرما رو می ذاشتم تو سینی.. یه لیوان شیر هم گذاشتم کنارش و بالاخره رضایت دادم که تا همین حد کافیه!..

-- بگم بچه ها بیارن بالا؟..
-چی؟!..
-- بند و بساط سوپو کد بانو!..
خندیدم..
- خودم میارم فقط بگو آماده کنن..
-- چه کاریه میگم بیارن..
- خیلی خب..فقط یه چیزی امروز، فردا شهرام میاد اینجا، به محض اینکه اومد خبرم کن ولی نذار بیاد بالا..
-- چرا؟..
- کاریت نباشه..
-- این روزا خیلی مشکوک شدیا..
- تو ذهنت زیادی منحرفه..
-- آره تو که راست میگی..دو روز حاجی ولت کرد به امان خدا، کافر شدی؟..
خندید و با شیطنت ابروهاشو انداخت بالا و لقمه ی کره وعسلی که واسه خودش گرفته بود و گذاشت دهنش..

- اگه دین و ایمون من به کنار حاجی بودنه که حالا بخواد یه شبه به باد بره، همون کافر صدام کنن شرف داره!..
لقمه تو دهنش موند و با تعجب نگاهم کرد..با همون پوزخند محوی که رو لبم بود سینی صبحونه رو برداشتم و رفتم پشت در..

یه ضربه ی آروم بهش زدم ولی جواب نداد..درو باز کردم و رفتم تو..رو تخت دراز کشیده بود..درو که بستم چشماشو باز کرد..با دیدن من آروم نیم خیز شد..
سرمو از دستش در آورده بودم..

چشماش پوف کرده و قرمز بود....با لبخند سینی رو گذاشتم رو تخت و کنارش نشستم..
نگاهش کردم و صورتمو بردم جلو..
-- بهتری؟!..
خواست لبخند بزنه ولی لبش درد گرفت و با یه « آخ » ریز اخماشو کشید تو هم..قلبم تیر کشید..خدا لعنتت کنه بنیامین!..

سرشو انداخته بود پایین..
خم شدم رو صورتش و آروم گفتم: دیشب نصف عمرم تموم شد..
چشماش پر شد از نگرانی..لبخند زدم..
محو درخشش عسلی چشماش بودم که زمزمه وار گفتم: حسابی ترسوندیم دختر خوب..نمیگی قلب من ضعیفه با یه تب از کار میافته؟..اینه رسم عاشقی؟..
گونه هاش رنگ گرفتن و دومرتبه سرشو انداخت پایین..
خدایا یادمه که گفته بودم بهت!..گفته بودم کشته مرده اشم!..کشته مرده ی شرم تو نگاهش که فقط می تونه دلمو از هیجان به ضعف بندازه..
و با همون شرم، نگاهی دزدکی به صورتم انداخت که خندیدم..
ترسیدم..ترسیدم بیشتر از اون تو اتاق بمونم..دیگه سخت داشتم خودمو کنترل می کردم که کاری نکنم..
حسرت لجوجانه دور قلبم حصار کشید و با یه غم مبهم از کنارش بلند شدم..نگاهم کرد..نتونستم چیزی بگم..با چشم و ابرو به سینی اشاره کردم..منظورمو فهمید و با لبخند کمرنگی سرشو تکون داد..


ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 13


پست چهارم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 13



رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 13

داشتنت مثل هوای برفی یا نم نم باران جاده شمال
یا مثل آن بغلی که عاشقت است و تنهایت نمی گذارد
و یا مثل برگشتن آدمی که سالهای سال منتظر آمدنش بودی؛
آی می چسبد ...
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 13



*******
« 2 روز بعد! »

-- بسه دیگه صداتو بیار پایین!..
- به خاطر خدا فقط خفه شو شهرام..همه ی اینا رو دارم از چشم تو می بینم..
-- ای بابا حالا یکی باید حالی ِ این کنه..به پیر به پیغمبر حالت خوب نبود 3 روز تموم بی هوش بودی کم چیزی بود؟..
- ای کاش مرده بودم..بهتر از حالیه که الان دارم..
-- سر این قضیه می دونی جون چند نفر افتاد تو خطر؟..اون پیرزن بیچاره رو که تو خونه ی خودش خفه کردن، آب از آبم تکون نخورد..تو رو هم که بین راه زدن نفله کردن انداختنت گوشه ی بیمارستان تا کارشون جلو بیافته بعد ما دست رو دست می ذاشتیم و فقط تماشا می کردیم؟..
- نه دیگه چه تماشایی؟..رفتید دو دستی سوگلو تقدیمشون کردید دیگه از این بدتر؟..ای گند بزنه به این شانسی که من دارم..چرا باید حالا این اتفاقا می افتاد؟..حالا که همه چی داشت خوب پیش می رفت!...............

پوفــــــــــــــ .. موهامو گرفتم تو چنگم و با حرص کشیدم..دستمو آوردم پایین و با عصبانیت نشستم رو صندلی و سرمو تو دست گرفتم..

- فقط یه دلیل برام بیار که نخوام از هستی ساقطت کنم نامرد!..نارفیقی کردی شهرام!..نامردی کردی!..

-- اگه بهت گفته بودم که می رفتی و جلوشو می گرفتی..جز اینکه اوضـ ........
با عصبانیت از جا پریدم و داد زدم: آره می رفتم..می رفتم جلوی اون گندکاری ای که می خواستی به بار بیاری رو می گرفتم..تو خودتم می دونی با من و زندگیم چکار کردی؟....
انگشتمو گرفتم بالا و گفتم: برو اون دخترو ببین رو تخت افتاده..اون شب نیمه جون بود که اوردمش..خودتم بودی و دیدی اون کثافت باهاش چکار کرد!..تو که تموم مدت جلومو گرفتی و همه چیزو پنهون کردی چرا قبل از اینکه پامو بذارم تو اون مهمونی ِ کوفتی حقیقتو نگفتی؟..چرا نگفتی تا همونجا که جلو دستم بود جون اون حرومزاده رو بگیرم؟..

آروین درو باز کرد و اومد تو..
-- بسه چه خبرتونه صدای داد و هوارتون کل هتلو برداشته..
با عصبانیت از کنارش رد شدم و به شتاب از در زدم بیرون..شهرام پشت سرم اومد و صدام زد..
-- علی وایسا ببین چی میگم..علیرضا..با توام..
رفتم سمت اسانسور..شهرامم رسید و بازومو گرفت..دستمو کشیدم..
-- عاقل باش، بذار حرف بزنیم..
- هر چی بود شنیدم..مِن بعد دور منو خط بکش..
-- هیچ می فهمی چی از دهنت می ریزی بیرون؟..واسه یه.............

-- آنیـل!..
با تعجب برگشتم!..
- نسترن؟!..
با چشمای به خون نشسته و غمگین اومد سمتم..صورتش بی روح و رنگ پریده بود..نگاهش چرخید رو شهرام..و باز تو چشمای من..
-تو اینجا چکار می کنی؟!..
--سوگل کجاست؟!..

ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 13


پست پنجم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 13



رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 13





دستاشو که می لرزید مشت کرد..شهرام یه قدم جلوتر از من برداشت و نزدیکش شد..
-- نسترن..خانمی این چه حال و روزیه؟..چی شده؟..
حتی نگاهشم نکرد..صورتش رو به من بود..شهرام صداش زد و نسترن توجهی نکرد..یه جورایی بهش حق می دادم..اما....
دکمه ی اسانسورو زدم و رفتم تو..نسترن پشت سرم اومد..شهرام خواست بیاد بالا که نذاشتم..
-- بس کن این مسخره بازیا رو علیرضا..
- شروع کننده ش خودت بودی..
-- مگه اوضاعو نمی بینی؟..
- خواهشا فعلا جلو چشمم نباش شهرام....

از لحن و نگاهه سردم فهمید دلم حالا حالاها باهاش صاف نمیشه..یه قدم به عقب برداشت که در اسانسور بسته شد.. ولی تا لحظه ی آخر چشم از نسترن برنداشت..
نسترن سرشو انداخته بود پایین و با انگشتای دستش بازی می کرد..هیچ کدوم حرفی نزدیم!..
درک نمی کردم که واسه چی پاشده اومده اینجا؟..اصلا از کجا فهمیده ما اینجاییم؟..اگه آدمای بنیامین ردشو زده باشن چی؟..
تو همین فکرا بودم که رسیدیم طبقه ی دوازدهم..

قبل از اینکه درو باز کنم رو بهش کردم و گفتم: واسه دادن خبر بد که نیومدی؟..
با تعجب نگاهم کرد..زبونشو رو لبش کشید و نگاهشو دزدید.. پس حدسم درست بود!..
دستمو از رو دستگیره برداشتم و به دیوار تکیه دادم..
- بگو چی شده؟..
-- فعلا بذار سوگلو ببینم....
- نسترن..بگو چی شده؟..
نگاهم که کرد گفتم: حال سوگل خوب نیست........
رنگ از صورتش پرید و نگران گفت: چش شده خواهرم؟..کجاست؟..
- الان خوبه ولی از تنش و فشارای عصبی تا مدتی باید دور باشه..اگر بناست خبر بَدی بهش بِدی همین الان روشنت کنم که لام تا کام پیشش حرف نمی زنی..فهمیدی؟..
-- باشه چیزی بهش نمیگم..خودمم اومدم پیشش بمونم..
یه تای ابروم از تعجب پرید بالا..
- بمونی؟..اونوقت بابات خبر داره؟..
-- نه!..
- نـــه؟!..
-- مامانو بردن بیمارستان!..سکته کرده!..
- چــی؟!..آخه چرا؟!..
- قضیه ش مفصله..
- همینجا باش الان بر می گردم..تو نیا..
-- اما آنیل.......
- گفتم همینجا باش..

جدی نگاهش کردم که از روی اجبار سر تکون داد و چیزی نگفت..درو باز کردم و رفتم تو..سرکی داخل اتاق کشیدم..آروم و معصوم خوابیده بود..از دیدن ارامش صورتش توی خواب ناخودآگاه لبخند زدم و نفس راحتی کشیدم..
برگشتم تو راهرو و درو بستم..
در اتاق 202 رو باز کردم و کنار ایستادم تا نسترن بره تو..مردد نگاهم کرد و رفت تو..پشت سرش رفتم و درو بستم..نگاهه کوتاهی به اتاق انداخت و رو مبل نشست..
--چیزی می خوری بگم بیارن؟..
- نه ممنون..میل ندارم..
-- مطمئن؟..
سرشو تکون داد..
رو به روش نشستم و منتظر نگاهش کردم..انگار مضطرب بود!
- خب می شنوم..بگو چی شده؟..

ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 13
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 13
پاسخ
 سپاس شده توسط m love f ، بیتا خانومی* ، ♥h@di$♥ ، maryamam ، ~~SARA:HIVA~~ ، sara mehrani ، bita19 ، atrina81 ، -Demoniac- ، میر شهریار ، mehraneh# ، عاطفه1985 ، puddin ، فاطمه 84
پست ششم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 13


رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 13






چونه ش از بغض لرزید..سرشو زیر انداخت و دسته ی کیفشو تو مشتش فشرد..حرکاتش کاملا عصبی بود..حتی تن صداش..
-- نگین..!..
منتظر شدم ادامه بده..سرشو بلند کرد و با بغض گفت: نصف شب خونه رو ترک کرده و رفته..
- یعنی فرار کرده؟!..
سرشو به نشونه ی مثبت آورد پایین..از رو میز یه برگ دستمال کاغذی برداشت و اشکاشو پاک کرد..
-- قضیه جدی تر از این حرفاست!..
نفسی تازه کرد و گفت: راستش چند ماهی می شد که نگین گاهی شبا خونه ی دوستش ترانه می موند به بهانه ی اینکه تا نزدیکای صبح درس می خونن تا ضعفاشونو جبران کنن..
راستش بابام تا همین چند وقت پیش روحشم خبر نداشت آخه نگین برنامه هاشو تنظیم کرده بود دقیق شبایی خونه ی ترانه می موند که بابا شبش شیف بود..مامان می دونست ولی از اونجایی که همیشه جونش واسه نگین در میره یکی دو بار بیشتر مخالفت نکرد..با مادر ترانه دوست بود و خود ترانه رو هم مثلا می شناخت رو همین حساب چندان مخالف نبود..یکی دو دفعه با نگین بحثش شد سر همین قضیه ولی وقتی از مادر ترانه شنید که بچه ها اونجا فقط سرشون به درس و تمرین گرمه کوتاه اومد..
خونه شون فقط 4 تا کوچه از ما بالاتره..اون روز که بابا من و سوگلو از شمال با اون وضعیت کشوند آورد خونه بهش همه چیزو گفتم..اونم تا یه مدت حواسشو داد به نگین ولی خب همیشه که خونه نبود..مامان باید حواسشو جمع می کرد که مثل همیشه حقو داد به نگین!..نگین هم واسه همه زبونش تند و تیز بود ولی رگ خواب مامان دستش اومده بود....
ترانه یه برادر به اسم سهراب داره که ما فکر می کردیم سربازه و فقط ماهی 1 بار به خونواده ش سر می زنه ولی دیگه خبر نداشتیم که اقا سرباز فراریه....تموم حرفاشون دروغ بود و نگینم چیزی به ما نگفت!....


ساکت شد وبا هق هق اشکاشو پاک کرد..
رفتم سر یخچال و با یه لیوان آب برگشتم..لیوانو دادم دستش که زیر لبی تشکر کرد..
رو به روش نشستم و منتظر شدم..گرچه خودم یه چیزایی حدس زده بودم!..


آب دهنشو قورت داد و با استرس مشغول ریز کردن دستمال توی دستش شد..
-- یه بار که رفتم تو اتاقش دیدم داره ارایش می کنه..تعجب کردم چون نگین هیچ وقت واسه بیرون رفتن از اینکارا نمی کرد..
می دونستم مامان خبر نداره..قسم داد چیزی نگم و در عوض قول داد دیگه این کارشو تکرار نکنه..
اما انگار بدتر شده بود..تازه فهمیدم که این مدت دور از چشم ما با پول تو جیبی که از مامان و بابا می گرفته همراه دوستش می رفتن و وسایل ارایش و لباسای ناجور می خریدن..مثل اینکه ترانه تحریکش می کرده!..
همون شب نگین اونجا بود که پدر و مادر ترانه تصمیم می گیرن برن پیش مادربزرگش که خونه شم شهرستان بوده و همون شب هم خبر میدن که تا فرداشب بر نمی گردن!..

ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 13
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 13
پاسخ
 سپاس شده توسط maryamam ، ♥h@di$♥ ، m love f ، ~~SARA:HIVA~~ ، sara mehrani ، bita19 ، atrina81 ، neg@ar ، -Demoniac- ، میر شهریار ، mehraneh# ، عاطفه1985 ، puddin ، فاطمه 84
پست هفتم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 13

اینم از پست آخر!رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 13
تا سلامی دگر بدرود!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 13



رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 13



نگین و ترانه تنها تو خونه بودن!..نگین هم با اینکه مامان باهاش تماس می گیره ولی چیزی از این موضوع نمیگه..
ترانه از نگین می خواد یه کم آرایش کنه و لباسایی که خریدنو بپوشه..خواهر ِ ساده ی منم قبول می کنه!....

لب گزید و چشماشو رو هم فشار داد..
بعد از چند لحظه پلک زد و با بغض گفت: وقتی نگین به خیال خودش با ذوق و شوق مو به مو کارایی که ترانه ازش خواسته رو انجام میده ترانه آهنگ میذاره و تشویقش می کنه که برقصن..
وقتی خسته میشن ترانه میره و واسه خودشون شربت میاره..و نگین هم غافل از همه جا شربتو می خوره و بعد از چند لحظه هم سرش سنگین میشه و از حال میره..
خواهر ساده و بدبخت من نمی فهمه که تو عالم بی هوشی اون خواهر و برادر چه بلاهایی به سرش میارن..
سهراب عوضی هر کار که دلش می خواد با خواهرم می کنه و وقتی نیت پلیدشو اجرا می کنه اون خواهر حرومزاده تر از خودشو صدا می زنه که تو حالتای ناجور کلی فیلم و عکس از نگین بگیره که با اینکار به خیال خودشون خواستن در دهن نگینو ببندن که یه وقت پیش کسی چیزی نگه!....

با هق هق صورتشو با دستاش پوشوند..
-- نگین فقط 14 سالشه..چرا باید به خاطر بی مسئولیتی مامان و بابای بی فکر من همچین بلایی سرش بیاد؟..
اون از سوگل که به این روز انداختنش اینم از نگین....

دستشو آورد پایین و تو صورتم نگاه کرد..
-- دیروز اصلا خونه نیومد..هر چی به گوشیش زنگ می زدیم جواب نمی داد..تا اینکه مامان رفت دم خونه ی ترانه، ولی دختره ی بی چشم و رو گفت که نگین صبح از اینجا زده بیرون..مامان ساده لوح منم باور می کنه و خبر نداشته که دختر کوچولوی نازپرورده ش تو چه حالیه!..

سهراب وقتی خوب نگینو تهدید می کنه ولش می کنه تو خیابون..ولی نگین که بچه تر از این حرفا بوده که بخواد چیزی رو راحت پنهون کنه با گریه و حال زار میاد خونه..
اول فکر کردیم تصادف کرده چون گوشه ی لب و گردن و کنار پیشونیش زخم بود..بدون اینکه چیزی بگه انقدر گریه کرد که از حال رفت..
بردیمش بیمارستان و اونجا فهمیدیم چه خاکی تو سرمون شده..
حالا مونده بودم چجوری به بابا بگم..مامان که تا 2 ساعت بی هوش افتاده بود زیر سرم..
هر جور بود با ترس و لرز به بابا زنگ زدم و فقط گفتم حال نگین خوب نیست آوردیمش بیمارستان..ولی وقتی رسید با دیدن ما اولین کاری که کرد رفت سراغ دکتر..
خب حقم داشت شک کنه اخه واسه یه چیز کوچیک که مامان از حال نمیره و منم اونطور رنگ و روم نمی پره..
وقتی فهمید همونجا جلوی دکتر زانو زد.. کمرش خم شد و جوری نعره کشید و به زمین مشت زد که چند نفری که کنارش بودن با ترس و وحشت نگاهش می کردن..
نمی تونم بگم که چیا کشیدیم دیروز..وقتی نگین مرخص شد حالا نوبت بابا بود که بیافته به جونش..دقیقا همون کاری که با سوگل کرد..
وقتی جسم نیمه جون نگینو انداخت یه گوشه رفت سراغ مامان..می گفت مقصر همه ی اینا تویی و مامان هم انکار می کرد و می گفت چرا من؟ چرا خودتو نمیگی؟..
دعواشون بالا گرفت و آخرش حال مامان بد شد..فقط دیدم قفسه ی سینه شو داره فشار میده بعدشم افتاد کف خونه..
بردیمش بیمارستان گفتن سکته کرده و حالشم وخیمه..من سریع برگشتم چون نگین خونه تنها بود..سر و صورتش زخمی بود..با گریه همه چیزو تعریف کرد..گفت می ترسه..دلداریش دادم که نگران نباشه و بابا الان عصبانیه!..
بابا بیمارستان بود منم نمی تونستم نگینو تنها بذارم..ولی صبح که از خواب بیدار شدم دیدم نیست..
سریع به بابا زنگ زدم و خبرش کردم..با اینکه حالش خوب نبود گفت پلیسو در جریان میذاره!..
بعدش زنگ زدم رو گوشیت خاموش بود..ولی آروین گوشیشو جواب داد انقدر بهش اصرار و التماس کردم تا گفت اومدین هتل....تمومش همین بود!..

متعجب از اون همه اتفاق وحشتناک نگاهمو ازش گرفتم و به میز وسط اتاق دوختم..
چقدر اتفاق طی این 2 شب افتاده بود!..

تو خودم بودم و داشتم فکر می کردم که با صدای نسترن سرمو بلند کردم..
- چیزی گفتی؟!..
-- می خوام سوگلو ببینم..قول میدم پیشش
چیزی نگم..
به صورت غم زده اش نگاه کردم..
دلم براش سوخت..حال و روزش اصلا خوب نبود..
اما شاید دیدن سوگل بتونه کمی آرومش کنه..
- قول دادی نسترن!..
سرشو تکون داد..
-- قول!..


ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 13
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 13
پاسخ
 سپاس شده توسط بیتا خانومی* ، maryamam ، ♥h@di$♥ ، m love f ، ~~SARA:HIVA~~ ، sara mehrani ، bita19 ، atrina81 ، neg@ar ، -Demoniac- ، میر شهریار ، mehraneh# ، عاطفه1985 ، puddin ، فاطمه 84
خوب بودHeart
پاسخ
 سپاس شده توسط s1368 ، mehraneh# ، puddin
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 13

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 13

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 13

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 13

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 13

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 13

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 13

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 13

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 13

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 13

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 13

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 13
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 13
پاسخ
 سپاس شده توسط بیتا خانومی* ، maryamam ، ♥h@di$♥ ، m love f ، نازنین* ، sara mehrani ، دختر شاعر ، sara006 ، -Demoniac- ، میر شهریار ، mehraneh# ، عاطفه1985 ، puddin
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://rozup.ir/up/fereshteh27/Pictures/anil-alireza%20(4).jpg
اخی تو این عکسش خیلی ناز شدهTongueTongueTongueTongueHeartHeartHeartHeart
 مخاطب פֿـاص نــבارҐ ! چوטּ פֿـوבҐ פֿـاصҐ .!!
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 13
پاسخ
 سپاس شده توسط s1368 ، نازنین* ، دختر شاعر ، bita19 ، neg@ar ، میر شهریار ، mehraneh# ، puddin


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
Heart رمان[انتقام شیرین]

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان