امتیاز موضوع:
  • 40 رأی - میانگین امتیازات: 4.25
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

#91
بچها بابت تاخیری که من داشتم واقعا ازتون معذرت میخوام...
ولی میریم که داشته باشیم پستای رمان رو....ببار بارونیای گل الان ارسال میکنم....
.......................................................................
سلام دوستای گل خودم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10
بچه ها نگید بدقولم تولوخدا..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10می خواستم بذارم ولی همون شب نتم قطع شد..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10
اما خب به جبرانش پستای زیادی آماده کردم که خب از اونجایی که اصلا ساده نیستن این پستا کلی وقت می بره ویرایششون..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10
از دوست گلم، 
negar1373 عزیزمم تشکر می کنم که تو پروفایلم به بچه ها اطلاع داد نمی تونم بیام که امشب خجالت زده تون نباشم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10
این پست تقدیم به همه ی شما دوستای خوبم که می دونم می دونید خیلییییییییی دوستتون دارم....رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10می بوسمتون..
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10

بچه ها این شعرو دوست گلم دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
Maedeh94  مخصوص ببار بارون گفته که خیلی دوسش دارم و برای همینم میذارم اینجا که شما هم بخونید و لذت ببرید..مرسی مائده جون....رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10
ببار باران.../ببار بر زخم های کهنه ام/ببار بر درد بی کسی ام/ببار بر قلب شکسته ام.../ببار باران.../تا یادم برودشب های سرد تنهایی ام را/تا یادم برود بغض های خفته در گلویم را/ تا یادم برود نگاه های یخ کرده ی مادرم را.../ببار باران.../ببار بر معصومیت کودکی ام/ببار بر غبار بی پناهی ام/ببار بر سکوت سرد سینه ام/ببار بر هجوم تلخ خاطرام.../ببار باران.../ببار بر ناله های بی جواب کودکی ام/ببار بر نگاه های منتظر در چشم های مادرم.../ببار بر غروب های بی فروغ در چشم های پدرم...
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10





*********************************
« راوی داستان »

به محض ورودش به سالن، سنگینی نگاهی را احساس کرد..سرچرخاند..تیر نگاهه مادر، قلبش را نشانه گرفته بود..این نگاه، نقشی از آرامش در خود نداشت!..قدمی را که رو به جلو برداشته بود، آنی به سمت مادرش با آن نگاهه پر شِکوه کج کرد..
نگاهی اجمالی به صورت حاجی انداخت....گرفته بود و چشمانش آنیل را نمی دید..گویی از او فرار می کرد..حاجی جدی بود..آن اخم و صلابت چهره؛ که از نظر آنیل خدادادی بود، بر شکش دامن زد..
نگاهش را دور سالن چرخاند..فخری خانم نبود..بهتر که نبود..
- چیزی شده مامان؟!..
--بشین!..
خوب بود که اخم نداشت ولی صدایش سرد بود..برعکس همیشه..مثل دیشب..حتی نگاهش..چه در نگاهش بود؟..موجی از نگرانی!..همان حرف های تکراری!..امیدوار بود که این حدس و گمان ها اشتباه باشد!..
نفسش را کلافه از اعماق سینه بیرون فرستاد و نشست..خواسته یا ناخواسته..از روی دل بود یا بی حواس..نگاهش ثابت ماند روی آن بتی که آنیل مدت هاست او را مورد ستایش قرار می دهد......قدیسه اش قابل ستایش نبود؟..نباید پرستشش می کرد؟..بود..به خداوندی خدا قسم که بود..
اما نگاهه غم زده ی او به آفرین بود.. لبان زیبایش به لبخندی اجباری از هم باز شد..همان کافی بود تا حس را از تن ملتهبش برباید و نگاهش را مسخ کند..

-- آنیــــــــــل؟!..
به خود لرزید..مثل یک شوک....محو چه بود؟..محو ان الهه!..لب گزید..صدای مادر در سرش اکوی عجیبی داشت..صدایش می زد..اما او لحظاتی را به عشقی عارفانه از عالم و آدم جدا گشته بود!..
-- پسرم حواست کجاست؟..
نگاهش را که پایین لغزیده بود بالا کشید..حواسش؟..کجا بود؟..جایی نبود..همین جا بود..دور نبود..تمام حواسش همینجا بود..رو به رویش..فقط..فقط به فاصله ی چند قدم..همین..دور نبود..بود؟..حواسش همینجا بود..همه چیزش همینجا بود..
لبخندی اجباری و سرد روی لبانش آمد..
- هیچی مامان، یه لحظه پرت آفرین شدم..آخه تو واحد.............
-- طفره نرو آنیل، اصلا گوشت با من بود؟..
- نه.........
« نه » ای که گفت صادقانه بود....نشنیده بود..به کل کر شده بود..کور شده بود..عقل و هوش از سرش پریده بود..توقع مادرش زیاد نبود؟..
صدای نفس بلند و کشیده اش را شنید!..نگاهش کرد..اما نگاهه خیره ی او را محو دختری دید که فقط چند قدم از آنها فاصله داشت..
-- همه چیزو بهش گفتی؟..
جرات نگاه کردن نداشت..این چشمها، اشباعند از راز و مرزی تا لبریز شدن باقی نیست!..
-هنوز نه......
و باز هم همان لحن شماتت بار مادر..
سرزنش و نصحیت..
گفته بود که حس شنوایی اش را از دست داده؟!..

--آنیل..پسرم..من تو رو خوب می شناسم..خودم بزرگت کردم..می دونم اهل خدا و پیغمبری..با دین و ایمونی مادر..حلال و حروم سرت میشه..حالا.......
دست چپش مشت شد..آرزو داشت همان چیزی که در سرش جولان می دهد نباشد..نباشد خدا، نباشد..
صدای مادرش، فرسنگ ها با اون فاصله داشت..
کر شده بود؟..ای کاش..ای کاش می شد....
-- می دونی سوگل محرمت نیست؟!..
محرمش؟.......سر ِ به زیر افتاده ش را بلند کرد..ناخواسته بود..نگاهش را بند چشمان افسونگرش کرد..بی اختیار بود..نگاهش لغزید..روی لبان خوش فرم و زیبایش..قلبش لرزید..محرمش نبود؟....
-می دونم!..
صدا، صدای آنیل نبود..
-- می دونی نگاهت بهش حلال نیست؟!..
حلالش نبود..
قلب درون سینه ش مچاله شد..
-می دونم..
که بود که زمزمه می کرد؟..که بود که این صدای خفه را به گوش مادرش می رساند؟..
این صدا متعلق به آنیل نبود..نه..نبود..
--می دونه که مثل خواهرت دوسش داری و حست بهش برادرانه ست نه بیشتر؟..اینا رو به خودش گفتی؟..
قلبش تیر کشید..
برادرانه نبود..به علی نبود..به والله نبود..به همون قرآن ِ تو سینه ی محمد که این نظر برادرانه نبود..نبود خدا، نبود..کجای این احساس برادرانه است؟..کجای این نگاهه تب دار برادرانه است؟..
آتشی که به جانش افتاده و هر لحظه خاکستری از او بر جای می گذارد و باز از حرارت نگاهش جانی دوباره می گیرد و باز هم همان سوزش را در تمام وجودش احساس می کند، برادرانه است؟..
فرشته اش معصوم بود!مظلوم بود! اما گفته بود..گفته بود که برادرانه هایش را نمی خواهد..گفت و زمزمه اش آنیل را دیوانه کرد..
نگاهش هنوز هم مات آن چشمان ِ دلربا بود..بر لبانی که او را به گلی از باغ ِ بهشت تشبیه می کرد..کدام برادری بود که برای بوسیدن و لمس صورت ملیح و دلنشین خواهرش دست و دلش بلرزد؟وجودش خالی شود!خون درون رگ هایش به جوشش دراید تنها از تصور یک بوسه؟؟؟؟!..کدام برادری بود که با هر نگاه درون چشمان خواهرش دل و دینش را ببازد؟..همچین برادری وجود داشت؟!..
نگاهه مادرش منتظر بر لبان یخ بسته ی آنیل بود..
لبانش لرزید..اما صدایش در نمی آمد!..
--آنیل..ازت پرسیدم می دونه که به چشم برادری کنارشی یا نه؟..
ضربانش کند شد و به ناگهان ایستاد..اما صدا همان صدا بود..صدای که بود خدا؟..مطمئن بود که این واژه های سرگردان از دهان خودش خارج نمی شود..
مگر که بمیرد و بگوید این احساس برادرانه است!..
حتما کس دیگریست..خود ِ واقعی اش نیست!....
[color][size][font]
[/font][/size][/color]


ادامه دارد...
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10
[color][size][font]

[/font][/size][/color]
................................................................
[color][size][font]
[/font][/size][/color]
پست دوم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10
ای باغبان در را باز کن که من فرد گلچین نیستم 
به دنبال یک گلم دنبال هر گل نیستم..
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10




-می دونه مادر ِ من می دونه..چرا اینجوری می پرسی؟مگه تا حالا از من خطایی دیدی؟....
نفس آسوده ی مادرش، ویرانه ای از او بر جای گذاشت..یعنی تا این حد منزجر بود؟..
لیاقت نداشت؟..لیاقت تصاحب قلب کوچک فرشته ی زمینیش را نداشت؟..چرا؟..مگر او چه کم داشت؟..همه ی دنیا را به پایش می ریزد..فقط..فقط بگوید که تمام اون نگاه های مملو از شرمی دخترانه، تنها متعلق به اوست!..
--بعدا باید باهات حرف بزنم..یه امشبو اینجا مهمونیم، خوبیت نداره!..
تازه به خود آمد و متوجه اطرافش شد..سرچرخاند تا نگاه هایی را که با کنجکاوی روی صورتشان زووم شده بود را غافلگیر کند..ولی جز نازنین شخص دیگری متوجه آنها نبود..نازنین که نگاهه سرگشته ی آنیل را روی خود دید دلبرانه لبخند زد..
حواس انیل آنجا نبود..گوش هایش تیز شده و تنها امواج یک صدا را دریافت می کرد..
سوگل.....
صدای آرام و دلنشین خنده هایش با روح و روانش بازی می کرد..
به آفرین حسادت کرد..مرد بود و حسادت می کرد..خصلتی بارز در مردانی که دل در گروی یار می دهند..
چرا نگاهش در نگاهه آفرین نشسته و آنیل از ان بی نصیب است؟..دستان سوگل روی دست آفرین نشسته و آنیل از لمس آنها عاجز است؟..
وقتی آفرین از بدو ورود، اونطور با اشتیاق سوگل را در آغوش کشید و صورتش را بوسید، به خدا قسم که معجزه بود تا توانست جلوی پنجه های محکمش را بگیرد و آنها را از هم جدا نکند..
آفرین دختر بود و آنیل حتی به او هم حسادت می کرد..مرد بود..دست خودش نبود..حتی به هوایی که سوگل از آن نفس می کشید هم حسادت می کرد..
به آن اتاق..به بالشی که شبها سر روی آن می گذاشت و چشمان زیبایش را فرو می بست هم حسادت می کرد..
یاد آن روز لبخندی بی اجازه کنج لبانش نشاند..آن بوی خوش هنوز هم درون سینه ش حبس است..رهایش نمی کند..
فراموش کند؟..از محالات است!..
سوگل حمام بود..آنیل بی طاقت و کلافه در اتاقش قدم می زد..کف دستانش عرق کرده بود..درونش گر گرفته و بیرونش یخ بسته..شیرین بود این احساس..ولی همان احساس شیرین بود که عذابش می داد..
بیرون رفت..صدای دوش حمام می امد..دل ارام و قرار نداشت..می تپید..تند می تپید..قفسه ی سینه ش دیگر گنجایش آن ضربات سهمگین را نداشت..
ناخواسته بود، قدمی که به سمت اتاقش برداشت......
عقل نهیب می زد که وارد نشود و دل تحریکش می کرد که قدم دوم را هم بی مهابا بردارد..مگر چه می شد؟..کاری نمی خواست بکند..فقط یه نگاه به اتاقش بیاندازد و نفسی بکشد..عقل این حال دگرگون را نمی دید که او را از خواسته ی دل منع می کرد؟..
و با همین بهانه ها بود که اینبار خواسته ی دل بر عقل چیره شد..
خودش هم نمی دانست به چه دلیل پا به حریم خصوصیش گذاشته..فقط به دنبال چیزی بود تا آرام گیرد..دلش آرام گیرد..این التهاب فرو کش کند که خواب را از چشمانش ربوده..خسته شده بود..این قلب پرتلاطم نیاز به کمی آرامش داشت..
نگاهش را چرخاند..به دنبال چه چیز؟..خودش هم نمی دانست..
با تردید روی تخت سوگل نشست..دستی روی آن کشید..لبخند محوی که بر لبانش بود لحظه ای پاک نمی شد..
نگاهه مسخ شده اش را جوری به ان بالش پارچه ای دوخته بود که گویی درون چشمان سوگلش غرق است..دست پیش برد..چرا می لرزید؟..احساس کرد از حرارت بدنش که کم نشده هیچ حالا چشمانش هم از شدت تب می سوزد و چشمه ی اشکش به کویری خشک بدل گشته!..
از ته دل بالش را چنگ زد..کمی نگاهش کرد..حریصانه او را در مشتش فشرد و به صورتش نزدیک کرد..نفس کشید..بو کشید..
« هوووووم..خدایا کجا رو به بهشت تشبیه کردی که بوی بهشتت تو دستای منه..بهشت همینجاست خدا..دارمش و نمی تونم بهش دست بزنم..نمی تونم پا به حریمش بذارم..خدایا ارامشمو بعد از اون همه عذاب دو دستی سر راهم گذاشتی ولی حق یه نفس کشیدن رو هم تو هوای بودنش ازم صلب کردی..خدایا مردونگی کن..تو که الرحمن الرحیمی..نظری به منه رو سیاه بنداز..یه راهی پیش روم بذار..خدایا گناهه؟..بذار باشه..فقط باشه »..
چشمانش را بسته بود و از ته دل نفس می کشید..دلی که هنوز هم به ارامش نرسیده بود..بدتر شده بود..مانند کسی که ساعت ها دهانش را بسته باشند، حال که حس آزادی را با پوست و گوشت و استخوانش احساس می کرد هوا را می بلعید..
بالش تو حصار دستاش فشرده می شد....پشت پلک های بسته ش او را تصور می کرد..گناه بود؟..بگذار باشد..چه گناهه شیرینی ست این گناه..مگر چکار می کرد؟..فقط یه تصور..ناخواسته است..از روی عقل نیست..قلب به او فرمان می دهد و انیل اجرا می کند..« می بخشی خدا؟..دست من نیست..نمی تونم..دل و دینمو دارم می بازم خدا..تو رو به بزرگیت قسم منو ببین و یه راهی نشونم بده».....
در نهایت بوسه ای پر از حس ِ تعلق بر صورتش زد..همانی که در تصوراتش با گوشه چشمی هم سیرابش می کرد..

ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10
.........................................................
پست سوم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10
افـتـخــار مـی کـنـم کــه حــســودم!!!!
کـســی کـه مـال مـــنــه
کــســـی حـق نـداره بـهـش اشـاره کــنــه!!!
***************************
عشق اگه واقعی باشه راضی به رابطه ناسالم نمیشه!
بلکه از راه درستش به معشوقش میرسه....!!!!
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10




چشمانش را که باز کرد لبان ملتهبش را چسبیده بر پارچه ی لطیفی دید..عقب کشید..حس کرد اغوشش بوی عطر سوگل را به خود گرفته..بی هوا گوشه ی یقه ش را گرفت و بویید..همان بوی خوش و اغواکننده..لبخند زد..لبخندی که ظاهری از خوشی و باطنی از غم درونش نهفته بود..
حلقه اشکی که حالا احساسش می کرد و گویی در این مدت پشت پلکش هایش حبس بوده با نفسی عمیق پس فرستاد و بلند شد..
دستش به قفسه ی سینه اش بود که نگاهش روی شال سفید رنگ سوگل ثابت ماند..نفهمید کی آن را برداشت و به اتاقش پناه برد..
کاری نکرده بود..خدا می بخشد..خدا او را به دل عاشقش می بخشد..
کاری نکرده بود..
فقط.....
کمی آرامش می خواست..
خدایا..
این گناهه؟!..........
*******

« آنیل »

اعصابم به کل بهم ریخته بود..
صدای نازنین هنوزم تو سرم بود و همین حس و حالمو ازم می گرفت!..
--آنیل..هنوزم از من خوشت نمیاد؟!..
-منظورت چیه؟..
--چرا دیگه منو نمی بینی؟..دوسم نداری نه؟..
پوزخند زدم..دوستش داشته باشم؟..مگه قبلا داشتم؟..بهش گفته بودم..شب خواستگاری سنگامو باهاش وا کندم..اون قبول نکرد..
- مگه قبلا در موردش حرف نزدیم؟!..
-- آنیل من دیگه خسته شدم..دیگه نمی کشم..
- منم مجبورت نکردم نازنین..همه ی اینا رو خودت خواستی..یادت رفته؟..
--نه..همه شو خوب یادمه..ولی اون موقع هر چی که نبود جواب سلاممو می دادی اما الان مدتیه نه جواب تلفنامو میدی نه حتی بهم نگاه می کنی..انگار که باهات غریبه م....
- نیستی؟!..
--آنیـــــل؟!..
- هستی نازنین هستی..تو برای من غریبه ای..همون شب خواستگاری همه چیزو توضیح دادم و گفتم امیدوار نباش که یه روزی بهت دل ببندم..خواستم جوابت منفی باشه ولی تو قبول نکردی..
-- نکردم چون دوستت داشتم..
- اما یه طرفه بود..دوست داشتن یه طرفه به چه درد می خوره؟!..
--امیدوار بودم..
-ناامیدت نکردم..
--کردی آنیل کردی..
- نکردم نازنین، من تو رو به خودم امیدوار نکرده بودم که بعد بخوام بزنم زیرش..مرد و مردونه حرفامو زدم، نزدم؟..
-- زدی..
- پس دیگه چی میگی؟..
--اما من فقط تو رو می خوام..
- نازنین من هیچ علاقه ای بهت ندارم..
--نمی بخشمت آنیل..تو با احساسات من بازی کردی اینو می فهمی؟..
-نازنیـــن؟!..
--دیگه اسم منو نیار..نمی بخشمت آنیل..هیچ وقت نمی بخشمت!..
- به کار نکرده؟!..به جرم کدوم گناه قابل بخشش نیستم؟..نازنین تو همه چیزو می دونستی و جواب مثبت دادی..من به خاطر مادرم پا پیش گذاشتم ولی بازم دلم راضی نشد تو رو ندونسته درگیر خودم کنم..هیچی رو ازت پنهون نکردم تا به خاطر خودتم که شده قبولم نکنی ولی تو چکار کردی؟..همون چیزی که من نمی خواستم....
-- تو دوست داشتن منو یه بازی احمقانه فرض کردی؟..
-معلومه که نه....این همه وقت نامزد بودیم ولی پا از گلیمم درازتر کردم؟..
--..........
- شد واسه یه روز اونی باشی که من می خوام؟..
-- که محدودم کنی؟..مثل مردای دیگه که با عقاید مزخرفشون دست و پای زناشونو می بندن؟!..من امل نیستم آنیل..

ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10
.........................................................
پست چهارم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10
این محاله این فقط یه اشتباست 
عشق من پاکه مثه فرشته هاست
عشق من اهل زمین نیست میدونم
عشق من هدیه ای از سوی خداست
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10





نیشخند زدم..خدایا تفاوت ها تا این حد؟..ارزششو داشت که یه روز به خاطرش داشتم مادرمو از دست می دادم؟!..
- منم نخواستم باشی نازنین..خواسته هامو یادته؟..گفتم می خوای آرایش کنی، بکن ولی جوری باشه که وقتی با منی حس کنم نامزدم کنارمه نه یه عروسک....طرز لباس پوشیدنت..حرف زدنت..دوستای رنگ و وارنگت که هیچ کدوم لیاقت هم صحبتی باهات رو هم نداشتن چه برسه به معاشرت باهاشون..گشت و گذارای تموم نشدنیت و سفرایی که حتی به خارج از کشور داشتی ولی چیزی ازشون به من نمی گفتی....بازم بگم نازنین؟........به خودم و خودش اشاره کردم: من و تو هیچ وجه اشتراکی با هم نداریم..همون اولم شروعش اشتباه بود اینو قبول کن!..
--مامانت منو به عنوان عروسش دوست داره..همینجوری هم منو دید و قبولم کرد..تو چرا قبول نمی کنی؟..
- چون ازت دورم..
-- نیستی..بگو که نمی خوای..
-اره..شایدم همین باشه..
--من نمی خوام مثل آدمای متحجر زندگی کنم یا مثل یه عقب افتاده لباس بپوشم..من دوست دارم آزاد باشم آنیل..ازاد..
پوزخند زدم..حرص چی رو می زنه؟..
دستامو از هم باز کردم..
-خیلی خب آزاد باش..مگه من حرفی زدم؟..من که پامو کشیدم کنار، از حالا به بعد هر چقدر که خواستی احساس آزادی کن..بدون هیچ تعهدی..آزاد ِ آزاد..
--آنیــــل!
-نازنین من برات احترام قائلم ولی اونی که بتونه خوشبختت کنه من نیستم..اونی هم که تو زندگی بتونه منو درک کنه و مامن آرامشم باشه..تو نیستی!..

به جنون رسید..خروشید..غران و وحشی..
--پس من نفهمم آره؟..نمی تونم درکت کنم؟..اون دختره ی پاپتی چی؟..اون لیاقتتو داره آره؟..
- بسه دیگه نازنین..
-- تمومش نمی کنم آنیل، تمومش نمی کنم..نه تا وقتی که همه چیز روشن نشه..نه تا وقتی که نفهمم کی زیر پات نشسته و دلسردت کرده..اون رزیتای هرجایی؟..یا شایدم اون خواهر قلابیت؟..آره خب، اون که این مدت تمام و کمال پیشت بوده و خوب سیرت کرده معلومه تو خلوت با هم کلی.................
--خفه شــــــو بت میگــــم!..ببر اون صدای نحستو........
از صدای نعره م ترسید و یه قدم عقب رفت..دست مشت شده ام که تو هوا خشک شده بود رو فشردم..صدای رگ به رگ شدن استخوناشو شنید..چشماش از وحشت گشاد شد..همه ی وجودم از خشم می لرزید....ظرفیتم پر بود..چشمای سرخمو دید..دیگه از اون خونسردی چند لحظه قبل خبری نبود..
--آ..آنیـــل؟!..
مشتمو باز کردم و یقه ی مانتوشو گرفتم..وحشت از چشماش می بارید..رنگش پریده بود..
دندونامو روی هم ساییدم و از لا به لاشون غریدم: تو فقط یه بار دیگه..فقط یه بار دیگه پشت سر اون دختر اینجوری حرف بزن..به ولای علی این دهن نحستو گل می گیرم نازنین..
براق شده بود تو چشمام..اخم داشت ولی ترس هم بود..
-- باشه..تو بردی..من میرم..ولی به خدا قسم نمیذارم یه روز خوش به خودت و اون سوگلیت ببینی..هر چی هم گفتم بدون لیاقتش همینه.......
خودشو کشید کنار..و تحقیرانه نگاهم کرد و با یه پوزخند رو لباش گفت: اره خب..خر چه داند قیمت نقل و نبات؟..منو چه به شماها؟...
متقابلا نگاهه تمسخرامیزی به سرتاپاش انداختم..
- آره..تو اینطور فکر کن..از نظر منم هر چیزی لیاقت می خواد..
چونه ش لرزید و لبشو گزید..نمی دونم چرا، ولی یه لحظه دلم براش سوخت..اون خودش این راهو انتخاب کرد..من نخواستم ولی اون خواست..بهش گفتم اما اون قبول کرد..هر کس مسئول عقوبت خودشه..یکی مثل نازنین درگیر احساس یکطرفه....و یکی هم مثل من..درگیر نگاهی که از روی قسم نمی خواد آلوده باشه ولی..گاهی هرز میره..دست خودش نیست..رونده ست و دست و دلمو می بنده..اسیرشم..چه کنم؟....

نازنین به خاطر رزیتا نمی تونست اون محیطو تحمل کنه و به این بهانه بعد از شام خواست برگرده خونه..ولی قبلش تو راهرو گفت که می خواد واحدمو ببینه..راستش برام مهم نبود..
و همونجا بود که بحثمون شد و نازنین گذاشت و رفت..
با اینکه تا سر حد مرگ از حرفی که زده بود عصبانی بودم، مردونگیم اجازه نداد تنها رهاش کنم تو کوچه و خیابون..
تو مسیر برگشت به این فکر می کردم که فردا چی می خواد بشه؟!..می دونستم که این قصه سر دراز داره!..

ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10

پست پنجم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10
عشق يعني وقتي يه جای خيلي شلوغ هستی يهو بوی عطرشو حس مي كنی..
عميق تر نفس بكشی..
مهم نیست عمرکوتاه باشد یا بلند
مهم نفسهایی ست که با تو کوتاه و بی تو بلند کشیده می شود
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10




دستم رفت سمت ضبط و روشنش کردم..ذهنم پر بود ..ازهمه چیز..
از ازدحام افکار گوناگون احساس سرگیجه می کردم..
رعد و برق زد..چشمام بی هوا کشیده شد سمت آسمون ..گوشه ای پارک کردم..به عقب تکیه دادم و نگاهمو محو قطراتی کردم که با لجاجتی کودکانه رو شیشه ی جلوی ماشین می نشستن و سر می خوردن..
زیر این بارون قدم زدن چه حسی می تونست داشته باشه؟..
شیشه رو کشیدم پایین..نسیم شبانگاهی، رایحه ای خوش از بارون به صورتم پاشید..قطرات تحت فرمان باد ملایمی که می وزید رو صورتم شبنم وار نشست..
این همه احساس از کجا بود؟..
اینا رو من داشتم تو دلم زمزمه می کردم؟..
به یاد چشماش، قلبم مالامال از شور و هیجان شد..
هیجانی وافر..
لبخند زدم..همه چیز امشب ناخواسته ست..
حتی همین لبخند..

دستم رفت سمت ضبط و آهنگی که می خواستمو انتخاب کردم..صداشو تا حدی زیاد کردم و شیشه رو کامل کشیدم پایین..سرمو به پشتی صندلیم تکیه دادم و دستامو روی فرمون گذاشتم..
نگاهم از پنجره به بیرون بود..به دل ِ اون سیاهی..به تاریکی ای که وهم انگیز نبود برای من..شب بود و سکوتش..شب بود و ارامشش..شب بود و..دل ِ بی قرار آنیل!..

«آهنگ علیرضا روزگار به نام صدای خسته »
من و بارون دوباره، به باغ تو رسیدیم
تو باشی چیکه چیکه، به پات دنیا رو میدیم
صدای خسته ی ما، هنوز چشم انتظاره
چقدر باید بمیریم، تا برگردی دوباره

به یاد تو می خونیم، شبا از پشت شیشه
با هر قطره صدامون، واسه ت تکرار میشه
داره بارون می باره، چه بی رنگه ستاره
رگای نیمه مرده، نباشی جون نداره
داره بارون می باره، چه بی رنگه ستاره

رگای نیمه مرده، نباشی جون نداره

چی شد که این فکر به سرم زد؟..خودمم نمی دونم ولی تنها کاری که اون لحظه دلم خواست زدن استارت ماشین بود و فشردن پام روی گاز زیر رگبار بارونی که عظمت و بزرگی خدا رو به رخ بندگانش می کشید..
خدایا فقط به امید تو..ناامیدم نکن ..بخواه و بذار همونی بشه که یه عمر از درگاهت طلب کردم..جونمو بگیر ولی منو شرمنده برنگردون!..
بازم قلبم تند می زد..قوی..بی وقفه..نفسام سنگین شد..می خواستمش..از ته دل می خواستمش..کاش محرمم بود..محرم دلم بود.. محرم روحم..جسمم....خدایا..یعنی من تا اون موقع دووم میارم؟..دق نمی کنم از دوریش؟..از ندیدنش؟..
چشماش..چشماش سحرم می کنه..منو می کشه..ولی شیرینه..مرگو با آغوش باز قبول می کنم فقط اگه قاتلم چشمای سوگل باشه!..

بیا تا زیر بارون، به عشق تو بمونیم
شبای بی ترانه، برات آواز بخونیم
ببین از چشم دنیا، صدای گریه افتاد
هنوزم میشه خندید، هنوزم میشه گل داد
داره بارون می باره، چه بی رنگه ستاره
رگای نیمه مرده، نباشی جون نداره
صدای خسته ی من، تو رو یادم میاره
داره بارون می باره ، داره بارون می باره

ماشینو جلوی خونه پارک کرد..مردد سر چرخوندم..تردید نبود..فقط یه جور دلواپسی!..

ادامه دارد...
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10
...................................................


پست ششم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10

این تپلیه ها..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10


رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10
آشوب...
همان حس غریبی ست که وقتی لبهای تو لبخند نباشد، دارم...
♥ عـــشـــــق مثل نــمـــاز می مونه...!
♥ وقتی نــیــــت کردی دیگه نباید اطرافت رو نگاه کنی ... !
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10




پیاده شدم..حتما تا الان همه برگشتن خونه..هیچی از مهمونی امشب نفهمیدم..فقط گرمای حضور اون بود که پاهامو به رفتن تحریک نکرد..
کلیدمو در آوردم و خواستم بندازم تو قفل که..دستمو همونجا نگه داشتم....
یه حسی قلقلکم می داد..که زنگ بزنم..صداشو هر چند کوتاه..فقط بشنوم..حتی یه بله..فقط از دهن اون....
با یه نفس عمیق زنگو زدم..زیر این بارون حسابی خیس شده بودم..
دست راستمو تکیه دادم به دیوار..
چرا جواب نمیده؟!..نگاهمو به پنجره دوختم..برقا روشن بود..با دلی نگران انگشتمو بردم جلو که............
--بله؟!..
قلبم لرزید..امشب بار چندمه؟..نمی دونم..فقط امشب نبود..من یه عمر ِ که خاطر صاحب این صدا رو می خوام..
--آنیل؟!..
لبخند زدم..جان آنیل؟..لب گزیدم..چشم فرو بستم و نفس کشیدم..عمیق و پر از حس قشنگ آرامش..
باید با این همه هیجان که از شنیدن این صدا تو قلبم نشسته چکار کنم؟....
ایفن تصویری، فایده ش همین بود که منو ببینه و اسمو صدا بزنه!..
--باز کن سوگل..
صدای تیک در باعث شد تکیه م رو از دیوار بگیرم..قطرات بارون از نوک موهام می ریخت تو صورتم..هوا خنک بود و من احساسش نمی کردم..گرمم بود..سرما یه حسرت بود برای این دل بی دل ِ من.......
سوگلو تو درگاه دیدم..با علاقه به سرتا پاش نگاه کردم..عزیزدلم ساده بود و برای من خواستنی....به صورتش خیره شدم..رنگش پریده بود..نگاهش بارونی بود..التماس می کرد تو چشمام..خدایا چی شــده؟..لبخند رو لبام از جون افتاد..نگرانش بودم..انقدر واضح که خودشم فهمید..
-- چی شده؟..چرا گریه می کنی؟..
سرشو انداخت پایین..
با دیدن حاجی و مامان که تو سالن نشسته بودن دستام یخ بست..سرجام ایستادم و ناخودآگاه به سوگل زل زدم که غم تو چشمای نازش بیداد می کرد..چطور دلشون اومد این چشما رو بارونی کنن؟..
از کنارم رد شد..به صورت مامان لبخند زد..ولی ای کاش نمی زد..درد تو سینه م صدبرابر شد..از غم پر بود این لبخند....
-- چرا وایسادی پسرم؟..بیا بشین اینجا!..
صدای مامان بود..نمی دیدم کجا رو میگه..نگاهه من رو سوگل بود..همه ی توجهم به اون بود..به اونی که دنیامو جدا از این دنیای مادی ساخته بود..سر بلند کرد..با اون چشمای قشنگش غافلگیرم کرد..قدم برداشتم..از عسل ِ چشماش مست بودم..نمی دونم دارم کجا میرم..اما پاهام راهو خوب بلدن..
--آنیـــل؟!..
صدای کوبنده ی مامان از عرش به فرش پرتم کرد..به خودم اومدم..مات و مبهوت..انگار که خواب بودم و الان بیدار شدم..
چشم تو چشم اون..رو کاناپه..هنوزم فاصله ست بینمون..کاش نبود..کاش تنها بودیم....نه.....نه، خدایا نه..بهتر که نبودیم..من با این حالم و دلی که افسارش از دستم در رفته..اونم تو این شب بارونی که همه ی احساساتم رو یه جا بیدار کرده..همون بهتر که با فرشته م تنها نباشم..فرشته ی من پاک بود..
-- چیزی گفتید؟..
-- میگم نازنینو رسوندیش خونه؟حواست کجاست؟..
و چشم غره ای نثارم کرد که حساب کار دستم بیاد..کدوم حساب؟..کدوم کتاب مادر من؟..من همه چیزمو باختم..دل و دین دادم پای این احساس..حالا می خوای حواسم جمع ِ چی باشه؟..با کدوم عقل؟..به جنون رسیدم از دست این دختر..
- رسوندم..
-- می دونم که با هم بحثتون شده..باز چی بهش گفتی؟..
اخمامو کشیدم تو هم..جلوی سوگل نمی خواستم چیزی رو توضیح بدم..بدون اینکه بخوام و به جای اینکه جواب مامان رو بدم به سوگل خیره شدم..سرشو انداخته بود پایین و ریشه های شالشو لا به لای انگشتای ظریفش پیچیده بود و نوازش می کرد..دستام مشت شد..تا مبادا کاری خلاف اون همه عقاید که هنوزم بهشون پایبند بودم ازم سر بزنه..
عجیب هوس گرفتن اون دستا رو توی دستم و نوازش و بوسیدنشون به سرم زده بود..
خدایا..بگذر..دست خودم نیست..این فکرا چیه؟..
--آنیــل..پس کی می خوای جدی بهش فکر کنی؟..
- دیگه هیچ وقت.......
گفتم؟..اره..گفتم..و چشمای مامان گشاد شد و سوگل سرشو از رو دستاش بلند کرد..و این وسط صدای حاجی در اومد..
-- یعنی چی هیچ وقت؟..آنیل حرفتو رک و پوست کنده بزن..
-حاجی من..نازنینو نمی خوام!..
--تو غلط می کنی پسره ی .....! لا اله الا الله..........
و به عصاش تکیه داد و بلند شد..
- حاجی من..............
-- ببر صداتو!..مگه الکیه؟امروز بگی دختره رو می خوام و فردا بزنی زیر همه چیز؟..پس غیرتت کجا رفته؟..می خوای ابروی اون طفل معصومو پیش مردم ببری؟..خدا رو خوش میاد؟..
دستمو زدم رو زانوهام و بلند شدم..رخ به رخ حاجی....
- مگه عقدش کردم؟..یه انگشتر ساده بود که اونم پس می فرستیم و تمام...
-- خفه شو بی ابرو.......
و دستی که ناجوانمردانه رو صورتم نشست و صدای جیغ خفیف سوگل که جیگرمو آتیش زد..از درد اون سیلی نسوختم ولی از دردی که تو صدای اون دختر بود آتیش گرفتم....
-- دختر مردم بازیچه ی دست توی نامرد نیست که هر وقت خواستیش بگیری تو دستتو باهاش بازی کنی وقتی هم که دلتو زد پرتش کنی کنار!..
لبامو روی هم فشردم و از بینشون غریدم:حاجـــــی؟!..
-- زهرمار پسره ی ناخلف..شرم نمی کنی؟از خدا و روز قیامتش نمی ترسی؟من تو رو اینجوری بار آوردم؟که با ابروی دختر مردم بازی کنی؟..
زهرخندی زدم و دستی رو صورتم کشیدم..جای سیلی صورتمو نه..بلکه دلمو می سوزوند..چشمامو چرخوندم..ضربان رفت..جون از تنم رفت..بی حس ِ بی حس..سر شد بدنم.....سوگلم داشت گریه می کرد؟..نریز اون اشکا رو الهی قربونت برم..نریز، می خوای از پا در بیام؟..
لرزی که تو دلم پیچید باعث شد تو صورت حاجی زل بزنم و بگم: حاجی با تموم احترامی که واسه ت قائلم، __انگشتمو بالا گرفتم..پر بودم..از حرص..از عصبانیت..اون چشما هنوزم می باریدن..نبار سوگل..نبار__ نفس بریده ام رو تازه کردم و خیره تو چشمای حاجی ادامه دادم: به خدای احد و واحد قسم، به همون لقمه ی حلالی که سر سفره ت خوردم حاجی..اگه بازم بخوای به کاری که نمی خوام مجبورم کنی قید همه چیزو می زنم..چشمامو می بندم حاجی..رو هر چی خوبی و بدی دیدم می بندم..رو هر چی وابستگیه می بندم..حتی.........
-- حتی رو مادرت؟!....

ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10
...............................................



[color][size][font]
ست هفتم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10

خدا ریشه ی هر چی حساسیته از رو زمین بکنه بده بع بعی بخوره..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10
از دیشب هی عطسه پشت عطسه..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10
حالا هم گلوم می خاره..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10
کوشته منووووووووو..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10


[/font][/size][/color]
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10
دمِ چشم هایت گرم
با آن دوستت دارم های عاشقانه اش
از زیر زبانت که نمی توان حرفی کشید…
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10
[color][size][font]




مادرم؟..چرا اون؟..حلقه ی اشک ِ تو چشماش زیر و روم کرد..ویرونم کرد..مادرم نه....ولی..
همین مادر قسمم داد..همین مادر سر سجاده، کلام خدا رو داد دستمو گفت چشم رو عشقت ببند..بهش نظر ننداز..قسم بخور و بگو که تا اخر عمر حکم یه برادرو براش داری....
گفتم چرا؟..چرا منعم می کنی ازچیزی که می دونی نفسمو می بره؟..چرا عمرمو ازم می گیری..چرا جونو از تنم با دستای خودت می کشی بیرون؟...
جوابش یه آه بود و یه جمله....نمی خوام از دستت بدم......گریه می کرد..ناله می کرد..زانوهام خم شد..سست شدم..این دلیل قانعم نمی کرد که از نفسم بگذرم..این دلیل برای منع کردنم از زندگی و هوایی که اون توش نفس می کشید منطقی نبود..من یه دلیل محکم می خواستم..این جواب من نبود..
بهش گفتم..گفتم تو رو به همون خونه ی خدایی که رفتی..تو رو به اقا امام رضا بگو دلیلتو..بگو و بعد جونمو بگیر..
فقط گریه کرد..سجده کردم رو زانوهاش..بگو..بگو و خلاصم کن..
شونه هام می لرزید..زیر دستای پر مهرش مرزی تا نیستی و نابودیم باقی نمونده بود..گریه می کرد و میون اشک و آه می نالید....نمی خوام پسرمو ازم بگیرن..نمی خوام از دستت بدم..باشه، حافظه یاریم نمی کنه ولی سوگل دختر منه..عزیز منه..پاره ی تنمه ولی..تو هم پسرمی..جگر گوشمی..خودم به دنیا نیاوردمت ولی واسه به اینجا رسوندنت از گوشت تنم کندم و گذاشتم دهنت..قد کشیدنتو دیدم..تو پسرمی آنیل....مجبورت کردم نازنینو انتخاب کنی تا فکرش از سرت بپره ولی تو هنوزم وِرد زبونت سوگله..آنیل نکن..باهامون اینکارو نکن..تو رو از دست میدم آنیل..مردم دیگه تو رو به چشم پسر ِ ریحانه نگاه نمی کنن..سوگلو عقد کنی این رابطه از بین میره....عمری انداختم تو دهنا که پسر خودمو دارم بزرگ می کنم نذار ابرومون بره....قسم بخور آنیل..قسم بخور فراموشش می کنی..تو رو به جون من قسم بخور که تمومش می کنی....

از دست دادن مادرم؟..ترس عجیبی بود..من تو آغوش همین زن بزرگ شدم..زنی که همیشه مادر صداش زدم..حالا......نه ..خدایا این دیگه چه جور امتحانیه؟..یه طرف مادرم..یه طرف سوگل....بین دوراهی گیر کرده بودم....

اون شب سر نماز دستش که رو سینه ش مشت شد از خود بیخود شدم..نیمه بیهوش رو سجاده ش افتاده بود..به غلط کردن افتادم..نمی فهمیدم دارم چکار می کنم..قرصشو گذاشتم زیر زبونش و با صورتی خیس وقتی که بازم تونستم رنگ دوست داشتنی چشماشو ببینم قسم خوردم..قلبم شکست ولی قسم خوردم..روح از جسمم جدا شد ولی بازم لبام تکون خوردن و زبونم به تکرار اون قسم تو دهنم چرخید..
مادرم اروم شد..نفساش آروم شد..قلب من ضربانشو از دست داد و نبض به قلب مادرم برگشت..کمر من خم و نگاهه مادرم امیدوار..این حرمت و احترام چی بود خدا که حق گلایه رو ازم می گرفت؟..
گفتم پایبندتم..گفتم مخلصتم..گفتم بندتم خدا..ولی نگفتم به جبرانش منو بشکن..نگفتم برای به ارامش رسیدن مادرم ارامشو از قلب من بگیر..گفتم زانوی مادرم سجده گاهمه و می بوسم دستاشو که بی منت و با عشق زیر پر و بالمو گرفت و اواره ام نکرد..به پاس تموم خوبی هاش جونمم میدم خدا اما..سوگلمو نه..


--آنیـــل!..
صدای فریاد حاجی مثل صاعقه دیواره ی افکارمو شکافت..از کی تو خودمم؟..
-- می خوای باز این زنو سکته بدی؟..اون بار سرخود شدی و با یه لجبازی مادرتو تا پای مرگ فرستادی ولی دیگه دست خودت نیست..اختیار ِ همه چیزو ازت می گیرم..........
- نمی تونی حاجی..نمی ذارم..
مات موند تو صورتم..تو چشمای خروشانم که می خواست خون بباره..
- به خاطر مادرم از خودم گذشتم..از جونم..از زندگیم..ازهمه ی خوشیام زدم حاجی..می دونی الان چند شبه خواب به چشمام نیومده؟..همون شب که مادرم انگشتر دست نازنین کرد، دیگه آنیل سابق نشدم..فقط یه مرده ی متحرک بودم که می گفت چشم..شب و روزم معلوم نیست..دیگه ارامش ندارم حاجی..دیگه معنی خوشبختیو نمی دونم..دنیام سیاه شده..همه ش در حال فرارم..کجا برم که ارامش داشته باشم؟..من تو خودمم گم شدم حاجی اسیرم نکن..
چونه ی حاجی می لرزید..چشماش به خون نشسته بود..
-- این آخرین حرفته؟..
محکم بود و مغرور....دیگه اون محبت سابق تو صداش موج نمی زد..
- حرف آخرمه..

-- پاشو ریحانه..
--بابا؟!..
--پاشو بهت میگم.........و ادامه ی حرفشو تو چشمای من سرریز کرد: دیگه کسی حق نداره اسمی از این پسره ی بی ابرو بیاره..از همین امشب دارم بهتون میگم که من دیگه نوه ای به اسم آنیل مودت ندارم....بذار بمونه و هر غلطی که دلش خواست بکنه........

یه چیز تو وجودم آوار شد..
مامان گلایه می کرد و حاجی مثل همیشه مرغش یه پا داشت..چشمای به اشک نشسته ی مادرم خون به دلم کرد....
حاجی رو کرد به سوگل..
-- دختر جون تو هم برو وسایلتو جمع کن..

ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10

بوخودا دیگه چشام باز نمیشه..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10
بقیه ش باشه واسه فرداشب..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10
می بوسمتون..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10
فردا شب هم مثل امشب تو تاپیک ببار بارون می بینمتون..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10
بگید ایشاالله چون هر وقت من یه چی گفتم فرداش شده باشه از اسمون یه موشک پرت شه رو سرم جوری میشه که نتونم به قولم عمل کنم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10
اینم شانسه که من دارم واقعا؟!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10
یاعلی!


[/font][/size][/color]

سلام سلااااااام..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10
اومدم با پستایی که قولشونو داده بودم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10
بابا چه کار کنم وقت نشد خب وگرنه زودتر ارسال می کردم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10

یکی دوتا از بچه ها تو خصوصی بهم پیام دادن که « به نظرت آنیل زیاد از حد احساساتی نیست؟!..به نظرت این همه احساس ِ قشنگ تو یه مرد وجود داره؟! »..
و در جواب می خواستم بگم که بله وجود داره اونم چجوررررررر..
شماها چرا اینجوری هستید؟..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10پسر داستان خشونت به خرج بده و یه کشیده بخوابونه تو صورت دختره و بعدشم تازه دختره تلافی بکنه و یه جایی کشیدهاشو جواب بده می گید اییییشششش خوبه زنی و زنا رو تو سری خور نشون میدی!رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10
بابا طرف یکی زده دختره هم 2 تا جواب داده این کجاش تو سری خورده؟!..
بعد یه جای دیگه دختره خشنه می گید وووویییی خدا رحم کنه یکی بیاد جلو اینو بگیره..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10اینم شد زن؟..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10
بابا چند چندین شماها آخه؟..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10
یه زن محکم می بینید می گید نمیشه..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10یه مرد قوی می بینید که یه زن مقابلش می ایسته بازم می گید نه نمیشه زنه تو سری خوره..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10یه دختر ساده و زودرنج می بینید که زمونه باهاش نساخته می گید بی عرضه ی بی خاصیت..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10
یه پسر خوب نجیب می بینید می گید برو باباااا تخمشو ملخ خورده..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10یکی هم مثل آنیل رمانتیک باشه می گید اصن همچین کیسی وجود خارجی داره؟!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10
نه خدا وکیلی بشینید سنگاتونو با خودتون وا بکنید این چه وضعشه آخه؟!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10
آنیل خیلی احساساتیه..خیلی..اینجور مردا یا عاشق نمیشن یا اگرم بشن بد میشن..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10اصن یه چی میگم یه چی می شنوید..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10دیدم که میگم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10..
اصن چرا راه دور بریم مگه من متاهل نیستم؟..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10بگید خب....رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10به خدا شوهر من حتی از انیلم رمانتیک تره..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10ولی به وقتش همچین خشانت به خرج میده که دست آرشامم از پشت بسته..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10از اون خشانتا نه ها از اون خوباش..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10خواهرانه میگم باورتون میشه بهم میگه « من تا حالا تو عمرم از هیچ کس معذرت نخواستم و هیچ وقتم اینکارو نمی کنم »....رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10حالا بگم من جای خود دارم مجبوره بکنه..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10
ولی به خدا قسم خیلی عاشقه خیلی..میگم که از آنیلم بیشتر..
اصن یه وقت حرفایی می زنه و کارایی می کنه که وقتی جدی میشه میگم این یعنی سعید چند ساعت قبل بود؟..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10هر چیزی رو در حد خودش نگه می داره و این به نظر من عالیه..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10
احترام باید متقابل باشه وقتی مردی احترام سرش نمیشه خب از اون زن چه توقعی داره؟..
تو این دوره و زمونه مرد عاشق پیدا میشه..نجیب پیدا میشه..خیانتکار 
پیدا میشه..جدی و خشک پیدا میشه..خشن و بی احساس هم پیدا میشه..از همه نوعش به وفور دیده میشه ولی اینکه یه عده ندیدن دلیل بر نبودنش که نمیشه میشه؟..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10
من اونی رو میذارم که حقیقت داره و دیدم بیخودی محض خنده که نمی نویسم..خودم یکیشو کنارم دارم خب معلومه میشه الگوی من..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10
پس خواهش می کنم خرده نگیرید و نگید احساسات انیل زیاده..
خداییش تا از زبون خودش نخوندید فهمیدید تا این حد عاشقه؟..خداییشو بگید..
همین که داستان از زبان خودش گفته شد شوکه شدید و گفتید بابا این که دست فرهاد و مجنون رو هم از پشت شیش قفله کرده..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10
بذارید بازم سوگل بشه راوی اونوقت ببینید این آنیل همون آنیله؟..
از دید سوگل یه جور دیگه بیان میشه بچه ها و بی پرده ها رو از زبون خود آنیل می خونید ..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10

خب زیاد حرف زدم ولی خداوکیلی لازم بود بگم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10
بریم سر وقت پستا که جونم در اومد..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10ولی هنوزم مونده!..
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10


رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10
عاشقی را از صحرا بیاموزید که دریا بودنش را به یک نگاه خورشید بخشید..

اینم به افتخار صحرا خانم گل « ویرانگر » که بتونم جمعه ازش پست میذارم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10




- حاجــی!..
فریادم تو چشمای پر از خشم حاجی خفه شد..حس کردم دیگه حاج مودتو نمی شناسم..این مردی که تکیه به عصاش داده و سرشو با غرور بالا گرفته صد پشت باهام غریبه ست..
سوگل....نگاهه خیس و مظلومش، تو چشمای من و حاجی می چرخید!..
مات مونده بود..
نگاهه لرزونش تو چشمام ثابت موند!..ترسمو دید؟..دید که اگه بذاره و بره چه به روزم میاد؟.......نه حاجی..نمیذارم..همه کس من این دختره..نمیذارم تنها چیزی که برام مونده رو ازم جدا کنی..نه حالا که فهمیدم چطور باید نفس بکشم.......
-- پس چرا وایسادی منو نگاه می کنی؟..برو وسایلتو بیار..
- حاجی تمومش کن!.....
با خشم نگام کرد..یه قدم به سمت سوگل برداشت که با فکی فشرده و رگی برجسته قدمی بزرگتر از اون برداشتم و جلوش ایستادم....چشم تو چشم هم..من احترام میذارم و اون در جواب، بی ابرو خطابم می کنه!..این همه سال گفتم چشم، بس نبود که حالا همه چیزمو می خواد ازم بگیره؟..مادرمو گرفت و حالا نوبت به سوگل رسیده؟....
--برو کنار پسر..برو نذار اون روی من بالا بیاد!..
-- شما هرجا خواستی بری مختاری حاجی، ولی سوگل حق نداره پاشو از در این خونه اونورتر بذاره.....
حاجی جوشید..عصاش رو به زمین زد و مثل شیری که بخواد قدرت و عظمتشو به رخ ضعیف تر از خودش بکشه داد زد: تو غلط می کنی پسره ی نمک به حروم!..اینه دستمزد اون همه خوبی ای که در حقت کردم؟شدی گربه سیاهه که بی چشم و رویی می کنی و پنجول می کشی تو صورتم آره؟..
انگشت اشاره شو جلوم گرفت و خط و نشون کشید: سوگل نوه ی منه و تو هیچ نسبتی باهاش نداری..پاتو کج بذاری دمار از روزگارت در میارم..خوب گوش کن آنیل، این تو بمیری دیگه از اون تو بمیری ها نیست که بذارم هر غلطی دلت خواست بکنی..همه چیز فرق کرده!...
و رو کرد به سوگل که شونه به شونه م ایستاده بود..
-- دیگه نمی خواد از تو خونه ی این بی چشم و رو یه سوزنم با خودت برداری..راه بیافت بریم....
سوگل حرکتی نکرد..سرشو زیر انداخته بود و دستاشو که می لرزید تو هم فشار می داد..دوست داشتم فکر کنم که اونم میلی به رفتن نداره..نگاهمو که حس کرد سرشو آورد بالا..تو چشماش دقیق شدم..نگران بود و تردید تو چشماش موج می زد......
اینو که دیدم انگار واسه مقابله با اونایی که نمی خواستن ما رو کنار هم ببینن یه جون دوباره گرفتم..

-کدوم نوه حاجی؟..تازه یادتون افتاده این دختر نوه تونه؟..این همه سال چکار می کردید؟..مگه همین شما باعث جدایی سوگل از مادرش نشدید؟..حالا این ادعا از کجا اومده که با غرور اونو نوه خطاب می کنید؟..فقط به خاطر اینکه بتونید منو عذاب بدید آره؟می دونید سوگل برام مهمه و می خواید بازم آزارم بدید!..........
نفسی کشیدم و با لحنی که بم بود وعصبانی، تیر ِ خلاصو زدم: دیگه بسه حاجی..گفتم که سوگل با شما نمیاد..حالا هم می تونید برید!..یاعلی!..
حاجی قدم جلو گذاشت و سینه به سینه م غرید: آخه تو نسبتت با این دختر چیه که جرات می کنی جلوی من واسه ش تعیین و تکلیف کنی؟......_و با عصاش به مادرم اشاره کرد که سرشو زیر انداخته بود و گریه می کرد........._این زن مادرشه..سوگل از حالا به بعد دیگه عضوی از خونواده ی منه..رو اسمت خط کشیدم ولی خوب شد که خود ِ واقعیتو نشونم دادی..بیشتر از این خودتو تو چشمم خار نکن و برو کنار..
بغض بدی بیخ گلوم بود..نگم خفه میشم..بذار بدونه و ندونسته بهم پشت نکنه......
لب پایینمو گزیدم..پلک زدم..نفس گرفتم..تند و بی وقفه با همون صدای گرفته تو صورتش خیره شدم و گفتم: منه به قول خودت بی ابرو 
حاجی یه روزی مریدت بودم ..رو اسمت قسم می خوردم..خالصانه زیر سایه ت نشستم و از ایثار و بزرگیت الگو گرفتم..ولی آخرش چی شد؟..شدم یه آدم پست و همین حاجی که دیروز ورد زبونش این بود آنیل راه راستو از کج می شناسه و همیشه بهش اعتماد دارم، امروز تو صورتم زل می زنه و بهم میگه نمک به حرم!....
چونه م لرزید..سخت بود..به علی سخت بود..تموم اون روزایی رو که پشت به پشتش بودم، همه ی دوران بچگیمو تو همون چند ثانیه مرور کردم..
عذاب بود واسه م..عذابی که یه عمر حرمت نگه داری و به اینجا که رسیدی و دست کمک به طرفش دراز کردی با بی رحمی بزنه تو صورتت و بگه دیگه جزوی از ما نیستی..
به سختی جلوی خودمو گرفتم ولی صدای هق هق مادرم شده بود خنجری که داشت قلب نیمه جونمو تیکه تیکه می کرد..
-حاجی..به همون خدایی که دور خونه ش طواف دادی و هفت مرتبه چرخیدی و گفتی « لَبّیک اَللّهُمَ لَبّیک . لَبّیک لا شریک لَکَ لَبّیک » دیگ جونی برام نذاشتی..حق نفس کشیدنو ازم گرفتی حاجی..هیچ وقت بهم اعتماد نداشتی وگرنه الان رو در روم نبودی..من پشت به پشتت بودم حاجی ولی تو نذاشتی..یتیم پروری کردی حاجی ولی این رسمش بود؟..اره؟.......
بین رنگ صورت حاجی و کچ دیوار هیچ تفاوتی نبود..با صدایی که لرزشش به وضوح مشخص بود گفت: خیلی خب حرفاتو زدی؟..دیگه هیچ کدوم از ما با تو کاری نداریم، دیگه طرف اون خونه هم افتابی نمیشی..این همون چیزی بود که خودت با بی شرمی انتخاب کردی..ولی سوگل با من میاد..حقی نداره پیش تو بمونه!..
-نمیذارم..
-- به چه جراتی؟..
انگشت گذاشتم رو سینه م: قدرت اونی که اینجاست انقدری هست که بهم جراتشو بده..
-- منظورت چیــــه؟!..
-سوگل مال منه!....

ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10




.........................................






پست دوم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10

این تپلیه ها!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10
وقتی از زبون آنیل میگم و انگشتام کشیده میشه رو صفحه کلید کامپیوترم دلم باهاش می لرزه..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10عجیب حال و هوام عوض میشه!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10


رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10
مهربان یک جهان قاصدک ناز به راهت باشد !
بوی گل ،نذر نگاهت باشد ! 
خداوند شب و روز و تمام لحظات 
خود پشت و پناهت باشد
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10



حاجی میون اون همه عصبانیت با دهن باز بهم خیره شد..نگاهش بین صورت مصمم ِ من و چهره ی مبهوت سوگل چرخید و زمزمه کرد: مال تو؟..نکنه........
عصاشو تو مشتش فشرد و صورتش سرخ شد: نکنه بلایی سرش آوردی؟!..
پوزخند زدم..
یعنی یه شبه همه ی اون قسمایی که رو چشم پاک بودنم می خورد، دود شد و رفت هوا؟..اون منو انقدر پست و نامرد دیده بود؟..
-اگه مورد اعتمادت بودم بهم شک نمی کردی، می کردی؟..
--آنیــــــــل؟!..
دستامو از هم باز کردم و فریادم گوش فلکو کر کرد:چرا هنوزم اسم نحسمو میاری حاجی؟..من که برات مردم دیگه چی می خوای ازم؟!..
--ببر اون صداتو تا..........
- حاجی بسه..بسه دیگه چی مونده ازم که بخوای دو دستی بگیری؟....آره می خوامش ..خاطرشو می خوام حاجی..خیلی وقته این دل لامصب فقط به خاطر ِ اونه که می تپه!.........
بی تفاوت به رنگ پریده ی حاجی و هق هق خفه ی مادرم نفس زنان سرمو چرخوندم..نگاهم که تو عسلی چشماش قفل شد ارامشی شیرین وجودمو پرکرد..غیرقابل وصف..چی بگم خدا چی بگم؟..این چه حسیه که داره از پا درم میاره؟!..
رمقی برام نمونده بود..با لحنی خسته و لبخند محوی رو لبام که یه رد بود ازش نه بیشتر زمزمه کردم: می خوام که بهم محرم بشه..برای همیشه!..
لباش لرزید..صورتش سرخ و نگاهش به هر قسمت از صورتم که می افتاد آتیشم می زد..گوشه ی لبشو به دندون گرفت و سر به زیر شد..
گفته بودم که چقدر شرم و حیاشو دوست دارم؟..جون می دادم براش..
دلم ضعف رفت و نتیجه ش لبخندی ناخواسته شد کنج لبام..میون اون همه غم تو دلم از رفتن مادرم..میون اون همه آه ِحسرت که هیچ کس این دل صاب مرده رو درک نمی کرد وهمه یه خنجر آغشته به زهر گرفته بودن دستشون و کمر به نابودیش بسته بودن..
بابا منم آدمم..دل دارم..احساس دارم..جرم که نکردم..حلال خدا رو که حروم نکردم..اگه حرومه..حلالش می کنم..

- پس هنوز آدم نشدی..هنوزم چشمت دنبالشه آره؟!..
-- عشق منطق نمی شناسه حاجی، می شناسه؟..اگه بود که می شد هوس!..
-خفه شو پسره ی بی همه چیز..مار تو آستینم پروروندم که آخرش بشه قاتل ناموسم؟..و رو به مادرم داد زد: تحویل بگیر..نتیجه ی اون همه التماسی که می کردی رو با چشمای خودت ببین..
نیشخند زدم..
-نامـــوس؟!..بابا ایول حاجی تازه یادت افتاده؟!..خدا مصبتو شکر که دری به تخته خورد و حاجی فهمید نوه ای هم داره!..
قدم جلو گذاشت که مامان بازومو گرفت وکشید عقب: آنیل ببر صداتو....
--من این نمک به حرومو می نشونم سر جاش..
- پس چرا تنهام نمیذارید؟..بذارید با دردی که گذاشتید تو سینه م بمونم و به قول شما بمیرم..
فک منقبض شده ش رو روی هم محکم تر کرد و از گوشه ی چشم به مامان نگاه کرد..
--دست دخترتو بگیر بریم..هر ثانیه موندن تو این خونه کفاره می خواد!..
برگشت و اون پوزخند و نگاهی که دل سنگو هم آب می کردو رو لبام ندید..حاجی دست مریزاد..دلمو بد شکستی..بد........
--بابا!..خواهش می کنم!....
حاجی بین راه برگشت..نگاهی به مامان کرد و چشمای پر شده از خشمشو رو صورت سوگل نگه داشت و با غیض گفت:دختر تو چرا هنوز اونجا وایسادی؟..راه بیافت....
سوگل سر بلند نکرد..حاجی اینبار با تاکید بیشتری جمله شو ادامه داد: نکنه می خوای پیش این پسره بمونی؟..حسابی جوش اورده بود که گفت: دختر جون همین حالا بدون که موندنت مساوی میشه با از دست دادن مادرت و خونواده ش..2 راه بیشتر واسه انتخاب نداری..یا این پسره ی نفهم یا اسم و رسم مودت........
اخمای سوگل تو هم رفت..ناخواسته اخم کردم..حاجی حق نداشت اینجوری باهاش حرف بزنه..سوگل فقط سکوت کرد..حاجی کلافه دستی به محاسن سفیدش کشید و رو به مادرم با سر اشاره کرد..این بود اون نوه، نوه کردناش؟!..حاجی غیرتت تا همینجا بود که ناجوانمردانه منو به بی غیرتی محکوم کردی؟!..
شاهد رفتن مادرم بودم....رفتن کسی که بعد از این همه سال هنوزم تابع دستورات حاجی بود..زندگیشو..دخترشو..حافظشو از دست داد و زیر حجم عظیم امر و نهی های پایان ناپذیر و ناعادلانه ی حاجی همه ی هست و نیستشو نابود کرد..بازم اطاعت می کرد؟..حتی از منم گذشت!..من گناهم چی بود مادر؟..عاشقی؟..رسمش رفتنه تو ِ و مردن من؟..این بود اون همه مهری که ازش دم می زدی؟..

چند لحظه ست که خونه تو سکوت فرو رفته؟..نمی دونم..فقط با صدای هق هق سوگل بود که تونستم به خودم بیام..چیزی جز صدای نفس های مقطعش و ریتم ضربان ناموزون قلب خودمو نمی شنیدم..
سرشو کمی بالا گرفت..صورتش از اشک خیس بود و لباشو محکم فشار می داد..رد خونو دیدم..دست و پام لرزید..این دختر داشت با خودش چکار می کرد؟....
فوری دستمالی از تو جیبم بیرون کشیدم و بدون توجه به هر چیزی که منعم می کرد از تصاحب اون نگاه، دستمالو گوشه ی لبش گذاشتم..نامحسوس به خودش لرزید..سر بلند کرد..این گره ی ناگسستنی رو دوست داشتم..گره ی نگاهه من تو نگاهه سوگل!.....
دستشو آورد بالا و دستمالو گرفت..عقب کشیدم..فاصله م باهاش کم بود؟..بود..نمی فهمیدم..کم بود و من انگار فرسنگ ها دورم ازش..یه قدم به طرفش برداشتم که از کنارم رد شد و منو مدهوش عطر به جای مونده اش همونجا باقی گذاشت..
صدای بسته شدن در اتاقش وجودمو لرزوند..نفسمو دادم بیرون..دستی تو موهام کشیدم..تا اینجای راهو رفته بودم..مابقیش سخت میشه ولی برام مهم نیست..می دونم این من نیستم..این اون آنیلی نیست که با آرامش رفتار می کرد..این آنیل دیگه اون آنیل سابق نیست....نذاشتن....اونا نخواستن..
این همه احساس..این همه واژه ی سردرگم..این همه ضربات ناهماهنگ و نبض ِ تپنده..از من یه آنیل دیگه ساخته بود! ..
خیلی خب حاجی..اسممو خط زدی باشه قبول..
منو دیگه جزوی از خودت نمی دونی اونم قبول..
حق داری..شاید تو هم حق داری..درک احساس من برات سخته..ابروت مهم تره حاجی..اینو منی که عمری زیر پر و بالت بودم می دونم..
ولی..
از امشب من دیگه آنیل مودت نیستم..
فقط علیرضام..
آنیلو امشب با دستای خودت کشتی و پشت سرت رهاش کردی حاجی..
ولی علیرضا هنوز هست..علیرضایی که نه پدر داره نه مادر..تنهای تنهاست..امیدش از خدا هنوزم ناامید نشده..میدونه که اون هست و این خلاء رو تو تنهایی هاش پر می کنه..قلبش..قلبش به اون احساس گرمه..
حاجی..
هنوزم مخلصتم ولی..
منو از خودم گرفتی!..

ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10
............................................




پست سوم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10

یه زنگ تفریح به خودم دادم و جاتون خالی یه فنجون قهوه خودمو مهمون کردم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10
و حالا هم در خدمتتونم..
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10
عاشق آن نيست که عشق تکه کلامش باشد
عاشق آن است که وفاداري مرامش باشد
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10



***********

« سوگل »

خدایا تو به فریادم برس..
خدایا بازم داری ازم امتحان پس می گیری؟..
خدایا خیلی می ترسم..این همه اتفاق پشت سر هم تو یه شب؟..
خدایا عظمت و مهربونیتو شکر، ولی منم بندتم..یه نظر بهم بندازی مگه چی میشه؟....
زنی که مادرمه ولی منو یادش نمیاد..حتی وقتی به صورتم نگاه می کنه انگار نقش غریبگیمو توشون می بینم....لحنش خدا لحنش..دریغ از یه حس آشنا..

حق میدم..اون حافظه شو از دست داده..ولی آخه چرا منو تو این موقعیت قرار دادی؟..که دلمو خوش کنی و بعدشم ویرونم کنی؟..
نگاهه حاجی بهم مثل نگاهه یه پدربزرگ به نوه ش نبود..اخم داشت و حاضر نبود تو چشمام زل بزنه و بگه اصلا تو آدمی؟..
اون همه تشویش به خاطر همین بود؟..
اون همه ترس، از دو چشم سرد و یخی و یه نگاهه تند و تیز و اخمای به هم پیوسته بود خدا؟.....
مگه من چه گناهه نابخشودنی ای به درگاهت کردم که عقوبتش باید بشه این؟.....

از یادآوری کاری که با آنیل کردن اشکام بند اومد..هنوز تو شوک بودم..واقعا اون حرفا رو به آنیل می زدن؟..اون همه حرص..اون همه عصبانیت به خاطر چی بود؟..فقط نازنین؟....
هر بار که نگام تو چشماش می افتاد یه غم ِ بزرگی رو توشون می دیدم..انگار که التماسم می کردن اون چشما..
رخوتی وجودمو تو خودش گرفته بود که می خواستم همونجا زانو بزنم..
باهاش چکار کرده بودن؟..
چطور تونستن دلشو بشکنن؟..
یاد نگاهش قلبمو لرزوند..حرفاش..هر کدوم از کلماتش تو گوشم یه زنگ خاص داشت..
« سوگل مال منه..بسه دیگه چی مونده ازم که بخوای دو دستی بگیری؟....آره می خوامش ..خاطرشو می خوام حاجی..خیلی وقته این دل لامصب فقط به خاطر ِ اونه که می تپه!.........می خوام که بهم محرم بشه..برای همیشه!..»..
باور کنم؟..باور کنم آنیل؟..نکنه اینم یه بازیه جدیده؟..اره..خواستی جلوی حاجی کم نیاری از من مایه گذاشتی؟..
ای سوگل بدبخت..انقدر بی دست و پا و ضعیفی که خیلی راحت همه ازت سواستفاده می کنن ککشونم نمی گزه!..
همین یه قلمو کم داشتی..حالا هی بشین یه گوشه و زانوی غم بغل بگیر و کاسه ی چه کنم، چه کنم دستت بگیر!..لیاقتت که بیشتر از این نیست، هست؟....

تقه ای که بی هوا به در خورد از جا پروندم!..افتاده بودم رو تخت که سریع نشستم و خودمو جمع و جور کردم..
--سوگل..
لبای خشکیدمو تر کردم و انگشتای هر دو دستمو تو هم فرو بردم..
--سوگل..بیداری؟!..
بیدارم؟..اصلا خواب به چشمام میاد؟..باهام کاری کردی که از امشب فقط حسرتشو بخورم!
--سوگل..اگه بیداری یه چیزی بگو..نمی خوام مزاحمت بشم همین که بدونم خوبی برام بسه!..
اب دهنمو قورت دادم..و فقط تونستم زمزمه کنم: بیا تو..

چند ثانیه به در بسته خیره موندم تا اینکه آروم رو پاشنه چرخید و قامت بلند و چهارشونه ش رو تو درگاه دیدم..
لبخند دوست داشتنی ای مهمون لباش بود که شیطون ابرویی بالا انداخت و گفت: بیام تو؟......
اجازه گرفتنش دیگه واسه چیه؟اون که تا اینجا اومده!....
یه صدایی درونم پوزخند زد و گفت « شاید اینم جزوی از همون بازیه!»....
حس بدی بود ولی باعث شد اخمامو بکشم تو هم..

ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10





...............................................




پست چهارم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10
وسط یه دعوای جانانه یه جمله هست که می تونه داستانوووو عوض کنه.... 
***حرف نزن فقط بیا بغلم***
امتحان کنید 100% جواب میده!
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10



هنوز منتظر بود..سر تکون دادم..لبخندش رنگ گرفت و با قدم اول درو پشت سرش بست..
هر دو تو یه محیط کاملا بسته تنها بودیم..دروغ چرا دست و دلم می لرزید..با وجود حرفایی که امشب زده شد این شرم وحیای بیش از حد ِ من جلوی آنیل طبیعی بود..نبود؟......
کنارم که نشست ناخودآگاه دستی به شالم کشیدم و جمع و جورتر نشستم..
یه جوری بودم..اینکه کنارمه و صدای نفساشو می شنوم..تو یه سکوت از جنس همین شب که پر از اتفاقای باور نکردنی بود....خب....احساس ضعف شدیدی بهم دست می داد!..
حرفی نمی زد..زیر چشمی پاییدمش..دستاشو تو هم قلاب کرده بود و گذاشته بود رو پاهاش و به جلو خم شده بود..انگار این ژست عادتش بود..
--سوگل.....بابت حرفای امشبم....خب..چطور بگم.....
چرخید سمتم..همون نگاهه زیر چشمی رو هم ازش دزدیدم..کوبش قلبم سرسام اور بود..
--اگه ناراحتت کردم..معذرت می خوام.......
هه..دیدی سوگل خانم؟..دیدی تمومش یه بازی بود؟..ازت استفاده کرد تا جلوی حاجی قد علم کنه..وگرنه تو رو چه به آنیل؟!..

چرا اون لحظه پاهام یاریم نکردن و با حاج مودت نرفتم؟..چرا به حرف دلم گوش کردم؟..
آنیل تموم این مدت مراقبم بود..من هنوز اون زن رو به عنوان مادر واقعیم نه دیده بودم و نه می شناختم که با آنیل آشنا شدم..اونم تو بدترین شرایط از زندگیم که..باعث شد..دلمو سوق بدم سمتش..اره..اعتراف می کنم که گرفتارش شدم..دلمو به دلش دادم..نمی دونم چی قراره به سرم بیاد ولی..توکلم به اون بالاییه..مگه نمیگن خدا گره گشای تموم مشکلاته؟..پس منو هم فراموش نکرده..همین که هر بار به هر طریقی داره امتحانم می کنه یعنی منو هم می بینه..براش مهمم که حواسش بهم هست.....
-- ناراحتت کردم سوگل؟..
لحنش به قدری خاص و قشنگ بود که نتونستم سر بلند نکنم و نگاهمو تو نگاهه روشنش ندوزم..ملتمسانه بهم زل زده بود..منتظر یه جواب..
- نه..........
نفسی از سر آسودگی کشید..خیالش راحت شد؟از چی؟..اینکه ناراحت نیستم؟..انقدر براش مهمه؟..........
-- سوگل همه ی اون حرفام بـ ...................
-یه بازی بود؟..می دونم..
گیج و سردرگم نگام کرد..
--چـــی؟!..
نگاهمو از صورتش گرفتم..
- خواستی جلوی حاجی کم نیاری گفتی سوگلو..............
ساکت شدم..دیگه داشتم زیاده روی می کردم..
-- سوگلو چی؟..حرفتو بزن.......
- خودت بهتر می دونی..
-- ولی می خوام تو بهم بگی.....

مکث کردم که نفس عمیقی کشید و با یه لحن کوبنده، تند و پشت سر هم گفت: چون گفتم مال منی و می خوام برای همیشه پیشم بمونی فکر کردی دارم بازیت میدم؟..آره سوگل؟..تو منو اینجوری دیدی؟.....
لب ورچیدم و با بغض گفتم: غیر از اینه؟جز اینکه استفاده بردی چی شد؟..
واقعا ناامید بودم..می دیدم آنیل باهام اینکارو کرده هر چی یاس و حس ِ بد ِ تو وجودم جمع می شد..
بعد از این من بی تکیه گاه چه کنم؟..بدون قوت قلبم چکار کنم خدا؟خودت بگو...

نفساش نامنظم بود..خودشو کشید سمتم و با فاصله ی کمی دستشو گذاشت پشت سرم رو تخت..و تا بخوام ازش فاصله بگیرم سرم داد زد: سوگل اگه بشنوم همچین حرفی رو یه بار دیگه به زبون اوردی به خدا قسم قید همه چی رو می زنم!....می خوای دیوونه م کنی؟آره؟!........
تیکه ی آخر حرفشو آروم زد..انقدر آروم و غمگین که دلمو زیر و رو کرد..نگاهش که تو چشمام افتاد گفت: باشه میگم..میگم که خدا رو شاهد می گیرم هر چی امشب به حاجی گفتم..عین حقیقت بود..
شوکی که بهم وارد کرد انقدر قوی بود که دهنم باز بمونه و کامل بچرخم سمتشو بگم:چـــــی؟!..

ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10

[color][size][font]


[/font][/size][/color]
.............................................
[color][size][font]


[/font][/size][/color]
ست پنجم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10

وای که یعنییی عاشق پستای امشب بودم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10
هر 5 تاش..
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10
خودم که کیف کردم شما چطور؟..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10


رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10
چقدر عبورثانیه ها سخت میشه
وقتی دلی برای دلی تنگ میشه.
آرام بخوان چون آهسته نوشتم ، 
بی پروا بخوان چون از خود نوشتم،
نزدیک کسی نخوان چون تنها نوشتم
و از دل بخوان چون با دل نوشتم: دوستت دارم ..
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10



لبخند کم جونی رو لباش نشست..صورتشو کمی آورد جلو..به قدری مسخش بودم که حرکتی نکردم..انگار که هفت هشت ده نفر تو دلم داشتن رخت می شستن..
صورتشو مماس با صورتم نگه داشت..نگاهه جذابش رو تک تک اجزای صورتم چرخید..محو چشماش بودم که زمزمه کرد: خیلی وقته خاطرتو می خوام..نقش این چشمای قشنگت سوگل، از خیلی وقت پیش رو قلبم حک شده....._نفس عمیق کشید..هرم گرمش تو صورتم پخش شد..داغم کرد..آتیشم زد..می سوختم و لب نمی زدم..
چشماشو که بسته بود، باز کرد..خیره تو چشمام..بی طاقت و بی قرار_..........می خوام که بهم محرم بشی ..دیگه اون علیرضای صبور نیستم سوگل..دیگه طاقت ندارم..می ترسم..از این همه احساسی که بهت دارم می ترسم..هر بار که تو چشمات زل می زنم و قلبم می لرزه ترسم پشتش میاد که مبادا نتونم جلوی خودمو بگیرم و کار دست جفتمون بدم....مگه میشه؟..مگه میشه کنارم باشی و ........
سکوت کرد..صورتش سرخ بود..انگار تو یه عالم دیگه ست..دور از این اتاق....
سرمو زیر انداختم..چشمامو بستم و تو همون حالت که تن گر گرفته ام داشت زیر حرارت چشماش ذوب می شد، صداشو شنیدم: میگم عاشقم ولی هنوز خدا رو اول می دونم..قانون شکنی نمی کنم اینو خودشم می دونه..یه عهد و پیمانی باهاش بستم که اون مردی کرد و تا تهش اومد..حالا نامردیه که بخوام بزنم زیرعهدم....حرومی که خدا گفته رو حلال می کنم سوگل!...._و یه لبخند محو و خواستنی تحویلم میده و سر خم می کنه زیر گوشم_........
--تو حلال خودم میشی..محرم خودم میشی..همه کسم فقط تویی سوگل فقط تویی.........
و یه نفس کشدارو سنگین دیگه..نفساش چقدر داغه خدا؟..تب دارم؟..دارم می سوزم..حرارت بینمون هر لحظه داره بیشتر میشه چرا نمیشه کنترلش کرد؟....................
-نمی خوام وقتی از ته دلم احساس می کنم که بهت نیاز دارم تا توی بغلم بگیرمت و عطر تنتو نفس بکشم..احساس عذاب و گناه، شیرینی اون حس رو از بین ببره..مثل الان که اگه فقط خیالت بود می رفتم زیر دوش سرد تا این فکر از سرم بپره..ولی چه کنم که کنارمی و....این وامونده طاقت از کف داده!....چکار کنم سوگل؟..تو بگو چکار کنم؟.......

خدایا آنیل چی داره میگه؟؟!!..
با اینکه می دونم اینکارو نمی کنه و حریم ها رو رعایت می کنه ولی..ولی بازم مرد بود..غرایزه خودشو داشت..من که دخترم دارم می سوزم از این نیاز ِ سرکش..از اینکه همین اندک فاصله رو هم بردارم و دستامو دور گردنش حلقه کنم و پناه ببرم به آغوش امنش و برای همه ی عمرم آرامش واقعی رو اونجا تجربه کنم، دارم تو آتیش این احساس دست و پا می زنم..اون که مرد ِ الان داره چی می کشه؟!....

نیمخیز شدم تا از کنارش بلند شم که استین لباسم به یه چیزی گیر کرد و بهم این اجازه رو نداد..نگاهه پر از شرمم از انگشتاش که لب استیمو محکم چسبیده بود تا روی صورتش امتداد داشت..
شرمو تو صورتم دید..تو چشمام اون حیایی که باید می دید رو دید و گفتم بی خیالم میشه ولی بدتر شد و استیمو محکم کشید که تقریبا پرت شدم کنارش..لب به دندون گرفتم..می لرزیدم..از زور هیجان و ترس بود این لرز و..دلهره.....
--بمون سوگل!..
-آ..آنیــــل!.....
--جونم؟....

وای..خدایا دارم میمیرم..ما امشب چمون شده؟!..
-آنیل..تو رو خدا..تمومش کن..دارم اذیت میشم..
--اذیت میشی؟..اینکه کنارتم؟..
نگران بود..سر تکون دادم که یعنی نه..
-- سوگل..ببین منو..
با یه مکث به سختی سرمو بلند کردم..چشماش برق می زد..لباش به لبخندی که به حال خرابم دامن می زد از هم باز شد و زمزمه وار زیر گوشم نجوا کرد: دست رد به سینه م نزن سوگل.. نذار تو آتیش عشقت خاکستر بشم..نیست و نابود میشم سوگل....
و تو چشمام زل زد و با زیباترین لحن ممکن گفت: قبولم می کنی؟..
با تعجب نگاهش کردم..
شرم بود و حیا و نگاهی که قصد فرار از اون دو ستاره ی براق ِ چشماشو داشت..
جونم در اومد..ولی تونستم نگاهمو ثابت تو چشماش نگه دارم....
نه....
اون ثابتشون کرد..
دست من نبود..

مسخش بودم..

ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10

خب دیگه اینم از اخرین پست..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10
بقیه ش باشه واسه فرداشب..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10
می بوسمتون..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10
یاعلی!

سلام دوستای گل خودم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10
2 تا پست اماده کردم که اینو هم بگم یکیش تا نصفه ویرایش می خواست انجام دادم مابقیش رو نشستم نوشتم برای همین طول کشید..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10
بتونم یه پست دیگه هم اماده می کنم که بشه 3 تا ..بقیه ش دیگه میافته واسه سه شنبه چون می خوام یه کوشولو هم از ویرانگر بنویسم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10فعلا کلی از ببار بارون نوشتم و گذاشتم این مدت..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10
و حالا ادامه ی ماجرا............
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10
گیتار زندگی همیشه شاد نمی نوازد....اما دوستش بدار..چون غمش هم، خاطره می سازد....
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10
[color][size][font]




[/font][/size][/color]
لباش آروم آروم به لبخند جذابی از هم باز شد!..از همونایی که ناخودآگاه با وجود چالای رو گونه ش، زیر لب قربون صدقه میری و تو دلت قند آب میشه..
-- این چشما دروغ نمیگن..میگن؟..
حسی شیرین همراه با دلشوره خونه ی دلمو پر کرد..
-مگه..چی میگن؟!..
پلک زدم و نگاه از تو نگاهش دزدیدم..
خندید..و با همین یه خنده ی کوچیک چه شیرین دلمو لرزوند..
-- میگن این خانم خانما که جلوت نشسته و از شرم صورت نازش گل انداخته خیلی وقته دل به دلت داده علیرضا.......
-.........
-- سوگل..ببین منو..
به سختی نگاهمو که دمی اروم و قرار نداشت تو چشماش دوختم..
لبخند محوی نشسته بود رو لباش..
صدای مردونه ش زمزمه وار تو گوشم پیچید:می دونستی این چشما، خیلی وقته شدن آینه ی قلبت؟..و به قلبم اشاره کرد:هر چی که اون تو حک شده باشه رو من خیلی راحت از توشون می خونم..
-آنیــل!..
--تو خیلی پاکی سوگل..خیلی..انقدر که گاهی خودمو بابت احساسی که بهت دارم سرزنش می کنم..حتی وقتی که تنهام و محو خیالت میشم..و یا حتی وقتی که ناخودآگاه تو رویاهام تصورت می کنم همون لحظه که قلبم داره تند می زنه احساس گناه می کنم ولی بازم نمی تونم جلوی خودمو بگیرم..همین که کنارتم و در مقابلت خوددارم و...........
- آنیــــل!..خواهش می کنم!....
و دست سردمو که می لرزید مشت کردم تا کمتر ابروی دل از خود بی خود شدمو ببره..
-- بگو عزیزم....
معذب شدم..
-میـ ..میشه اینجوری..صدام نکنی؟..
بعد از یه مکث کوتاه..آروم گفت: باشه..اگه که دوست نداری..من......و ادامه شو با نفس عمیقی که کشید بیرون داد..
دوست ندارم؟!..از خدامه آنیل..از خدامه..هنوز..هنوز ضعف اون روزو دارم که صدات زدم « علیرضا » و تو جوابمو جوری دادی که هنوزم که هنوزه واسه م یه رویا می مونه..چطور می تونم دوستت نداشته باشم؟....
- منظورم این نبود..فقط.........
سرمو زیر انداختم و لبامو رو هم فشار دادم..تنها نقطه از بدنم که تضاد این گرما رو به خودش داشت فقط دستام بود....

خندید..خیلی آروم..هیچ صدایی جز صدای علیرضا واسه م این همه هیجان به همراه نداشت!..
خدایا..باز گفتم علیرضا؟!..
خودمم گیج شدم که چی باید صداش کنم..من میگم آنیل و اون خودشو علیرضا خطاب می کنه..
باید چکار می کردم؟..
بهتر نبود همونی صداش بزنم که خودش دوست داره؟..
دروغ چرا منم از این اسم خیــلی خوشم میاد..به خاطر اون پاکی و نجابت ذاتی ای که داشت واقعا برازنده ش بود..
خب..چی میشه منم به این اسم صداش بزنم؟..
امتحانش که ضرر نداره..داره؟...
-- از من خجالت می کشی؟..
نباید می کشیدم؟!..
رسما دارم آب میشم!..
--باشه..درکت می کنم..بعد از این سعی می کنم یه کم خوددار باشم..نمی خوام معذبت کنم سوگل..اینو که می دونی؟..
زیر چشمی نگاهی بهش انداختم و سرمو تکون دادم..
خنده ی کوتاهی کرد..کمی سرمو بالا گرفتم..حس کردم باز داره سر به سرم میذارم..
جدی شدم..ولی هنوز در مقابلش احساس شرم می کردم..
- خجالت کشیدن من..از نظرت خنده داره؟..
خنده ی ریزی کرد و با شیطنت گفت:ناراحت نشو..دلیل خندیدنم اونی نیست که فکر می کنی..
- پس چیه؟!..
-- مشکل اینجاست خجالت که می کشی و صورتتو با شرم ازم می گیری و نگاهتو می دزدی..ناخودآگاه باعث میشی نتونم جلوی خودمو بگیرم و این لبخندم ناخواسته سر و کله ش پیدا میشه.....خیره تو چشمام کمی خم شد و تو صورتم گفت: دست خودم نیست..یه امشبه رو ندید بگیر و منو عفو کن!...
خندید..ازخنده ش لبخند رو لبام اومد..لبخندمو که دید خنده ش آروم آروم محو شد..تا جایی که یه رد کمرنگ ازش موند..جای اشتیاق حالا حسرت رو تو چشماش می دیدم..ولی بهم اجازه نداد بیشتر از اون دقیق بشم..نگاهشو ازم گرفت و به دستایی که تو هم قلابشون کرده بود دوخت..
-- نمی خوای..بهم جواب بدی؟..
لبخندم کش اومد و چیزی نگفتم..خوب بود که سرش پایینه و صورتمو نمی بینه چون این لبخند ِ بی موقع واقعا ناخواسته بود..لبامو روی هم کشیدم و به سختی قورتش دادم..
-- سوگل.... تو هم....منو............
ترسو تو صداش حس کردم ..
چرا ادامه نمیده؟....
منتظر چشم به لبام دوخت..
-- اگه اونی که امشب حس کردم درست باشه و احساس بینمون دوطرفه باشه..و تو هم........
مکث کرد و نفس کشید..
دلهره ای که تو صداش بود دل منو هم آشوب کرد..........
--نمی خوام عجولانه ازت جواب بگیرم..ولی..موقعیتی هم که ..هردومون داریم..چطور بگم....
سرشو زیر انداخت..
موقعیت؟..
نکنه منظورش..
از این فکر گوشه ی لبمو به دندون گرفتم و چند بار پشت سر هم پلک زدم.............
و اینبار..ادامه ی حرفاشو ارومتر به زبون اورد..
--می خوام برای تموم عمر کنارت باشم سوگل..احساسم بهت واسه یه شب و دو شب نیست..اگه از جانب خودم مطمئن نبودم هیچ وقت ابرازش نمی کردم..می خوام..رابطه ای که قراره شکل بگیره..رسمی باشه..برای همین..فقط یه راه برامون می مونه که..اگه..........
سر بلند کرد و ادامه ی حرفاشو که رعشه ای به همراه داشت و پر بود از احساس شرم تو چشمام ریخت و گفت: سوگل..امشب رو حرفام خوب فکر کن..اگه حس کردی که..دلت با دلم یکیه.. فردا نزدیک ظهر آماده باش..میام دنبالت........

ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10


............................................

ست دوم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10

تپلی بودنا..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10
سومی رو هم می نویسم و میذارم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10



رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10

آنكه واقعا تو را دوست دارد به ساز آرام بودنت كفايت مي كند..
و هرگز نمى خواهد رقاصه ى سازهايش باشى..
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10
[color][size][font]



[/font][/size][/color]
از کنارم بلند شد..پیشونیش عرق کرده بود..دستی بهش کشید و پشت به من ایستاد..
قلبم یکی در میون می زد..ضربانش قوی بود..تند می تپید و شدت ضربه ها به قفسه ی سینه م به قدری محکم بود که هر آن احتمالش بود پوسته ی ظریف سینه م رو بشکافه و بیافته جلوی پاهام.....
صدای نفسای عمیقشو می شنیدم ..
زبونمو روی لبام کشیدم.. و آروم صداش زدم..
- علیرضا؟!..
دستی که باهاش پیشونیش رو ماساژ می داد یه لحظه از حرکت ایستاد..و با یه مکث کوتاه برگشت..
کمی تو چشمام نگاه کرد..دستشو اورد پایین و لبخند زیبایی به صورتم زد..لبخندی که پر بود از حس قشنگ آرامش: جان علیرضا؟!..
همون احساس شیرین دوباره داشت تکرار می شد..
لبخندمو قبل از اینکه ببینه خوردم و با تردید پرسیدم:..فردا..کجا باید بریم؟....
بهم نزدیک شد و کنارم نشست..بدنم سست شد..توانشو نداشتم که بخوام در مقابلش از خودم عکس العمل نشون بدم..
یه دستشو برد پشتم و با فاصله از کمرم گذاشت رو تخت و خودشو کشید جلو..
موذیانه تو صورتم لبخند می زد..نمی دونستم قصدش چیه.......
تا اینکه سرشو کج کرد زیر گوشم و گفت: فردا..قراره کاری کنم که این فاصله ی جزئی ِ بینمون برداشته بشه و من........
به تته پته افتادم و کمی خودمو به چپ که مخالف جهت علیرضا بود مایل کردم..
-علیرضا!.....
غش غش خندید..کمی خودشو کنار کشید..
تو چشماش نگاه کردن جرات می خواست..
ولی.. اون حس تو دلم انقدر زیبا بود که با شرمی دخترانه لبخند بزنم و چشمامو ببندم و لب پایینمو زیر دندونام بگیرم..
-- سوگل..من حاضرم هر جوری که شده خودمو بهت ثابت کنم..هر کار که بخوای مطمئن باش نه نمیارم و انجام میدم..فقط..جوابت بهم اونی باشه که..دلم ازت می خواد!..
خودشو ثابت کنه؟..به کی؟..به منی که خودمم داشتم تو آتیش عشقش می سوختم؟..
-- خودت نمی دونی ولی خیلی وقته که با چشمات دنیامو عوض کردی دختر..همه ی هست و نیستمم به پات بریزم بازم نمی تونم جبران کنم..
-علیرضا!..
ناز صدامو خرید و زیر لب زمزمه کرد: وقتی اینجوری صدام می کنی چه توقعی داری که جلوی خودمو بگیرم و نگم جانم؟..
با لبخند سر به زیر شدم..تیر نگاهش مستقیم قلبمو نشونه گرفته بود..حتی حرفاشم اون تاثیری که باید می ذاشت رو به بهترین شکل ممکن رو قلب و احساسم گذاشته بود..
چند لحظه که به سکوت گذشت سر بلند کردم..
حالت صورتش جدی بود..انگار تو فکره..
-می تونم ازت یه سوال بپرسم؟..
سر تکون داد..
-- هر چند تا که باشه.....
-با نازنین می خوای چکار کنی؟..
به رو به روش نگاه می کرد..به تابلویی که زمینه ش از جنس آینه بود و آیه الکرسی با خط زیبایی روی سطح شفاف آینه نقش بسته بود....
--تکلیف نازنینو خیلی وقته مشخص کردم..
- اما..گناه داره!..
--می دونم..
- پس........
--نمی تونم..این علاقه یه طرفه ست..از همون اول بهش گفتم، اما اون بود که قبول نکرد..همه چیزو می دونست و بهم جواب مثبت داد..
- الان بهت مـ..محرم..نیست؟..
سعی کردم لحنم عادی باشه ولی می دونستم که نیست..اینو از نگاهه مرموز مردی خوندم که کنارم نشسته بود و با اون لبخند کج و جذابش حسو از تنم گرفته بود..
- هیچی بین ما نبوده و نیست..فقط یه نامزدی ساده، همین..مامان و بقیه خیلی تلاش کردن که نظرمو به عقد یا حتی صیغه ی محرمیت جلب کنن..منتهی من هربار یه جوری از زیرش در رفتم....
-امشب جلوی آفرین و آروین.. گفتی که می خوای نازنینو عقد کنی یادته؟..
یه تای ابروشو بالا انداخت و خندید..دستی به صورتش کشید وسرشو تکون داد..
-- نگفتم می خوام عقدش کنم دختر خوب..گفتم همین روزا خبرش بهتون می رسه!..اسم نامزدی رو هم آوردم تا افرین بی خیال بشه..
با دیدن لبخند آرومش منم لبخند زدم..خیالمو راحت کرده بود..
ولی لبخندم خیلی زود محو شد و جاشو به نگرانی داد..
--چی شد؟!..
- نمی دونم چرا به این قضیه حس خوبی ندارم..
پوفی کشید و پنجه هاشو تو موهای خوش حالتش فرو برد..
-- سوگل..قبول کن که من هیچ وقت نمی تونستم واسه نازنین یه مرد ایده ال باشم..این نامزدی اجباری دیگه این آخریا برای جفتمون عذاب آور شده بود..من دیگه نمی تونم به هیچ دختری حتی فکر کنم ..همه ی فکر و خیالم تویی..روحم..جسمم..قلبم..قسم می خورم که هیچ وقت کسیو به اندازه ی تو، تو زندگیم نخواستم.........
خدایا در برابر این همه احساس پاک، چی داشتم که بگم؟..
ای کاش لحظه ای می تونستم پرده ی شرم و حیایی که بینمون بود رو کنار بزنم و همه ی احساسمو به زبون بیارم..
حتی نمی تونستم لب از لب باز کنم..
می خواستم بگم اما..
حس می کردم هنوز آمادگیشو ندارم..
عشقشو قبول کرده بودم ولی برای ابرازش از جانب خودم سردرگمم....
ازش ممنون بودم که تحت فشارم نذاشت..
فقط یه چیزو خیلی خوب می دونستم..
من علیرضا رو با دنیا هم عوض نمی کنم!..

مردی که تو اون شرایط سخت تونست خودشو ثابت کنه..بهم نشون داد که تا چه حد می تونه مورد اعتماد باشه..
همون موقع که مهرش تو دلم جوونه زد حس کردم نیمه ی گمشده ی من فقط می تونه علیرضا باشه نه هیچ کس دیگه..ولی لجوجانه ازش فرار می کردم!..
با حضورش کنارم، سیاهی و سرما رو از هر فصل زندگیم پاک کرد..
دل یخ زده ی من تنها به نگاهه اون دلگرم شد..
خدایا..
اینبار می خوام از دل و جونم انتخاب کنم..
اونم بهترین و درست ترین انتخاب زندگیم رو..
مطمئنم که این تصمیم نه عجولانه ست و..نه اشتباه!..
اینبار تو سر تا سر این احساس و جزء به جزءش خودتم حضور داری..
پس..
حالا که به این سطر از زندگی رسوندیم..
دیگه دستمو رها نکن..

ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10
[color][size][font]


[/font][/size][/color]
...............................................................
[color][size][font]


[/font][/size][/color]
پست سوم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10

پــــــوف..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10بالاخره ارسال شد..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10سرعتا افتضاحه..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10
بعد از این یه پست دیگه هم هست بچه ها!..
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10


رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10
باید بر لب های تو بوسه زد..
که هنوز هم در اوج آلودگی ها,
می توانم پاک ترین هوا را از ان تنفس کنم..
"هوای عاشقی"..!!
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10




***********
صبح که بعد از یه خواب راحت چشمامو باز کردم و سر از روی بالش برداشتم، جدا حس فوق العاده ای داشتم..به قدری خوب و قابل لمس بود برام که حس کردم دیگه هیچ غمی تو دلم نمونده که بخوام به خاطرش مثل هر روز بغض کنم و یه گوشه رو تختم چمباتمه بزنم و اشک بریزم..
امروز با روزای دیگه یه فرق اساسی داشت..همون تفاوتی که باعث می شد برای اولین بار جای بغض تو گلوم، لبخند قشنگی مهمون همیشگی لبام باشه....

شالمو رو سرم انداختم و از اتاق رفتم بیرون..
تو دستشویی شیر اب سردو باز کردم و چندبار پشت سر هم مشتامو پر کردم و به صورتم پاشیدم..
هنوزم گرمای دیشب تو تنم مونده بود..اصلا می شد که نباشه؟....
هر بار که یادش میافتم قلبم ناآرومی می کنه..

باحوله صورتمو خشک کردم و رفتم تو اشپزخونه..می خواستم صبحونه رو حاضر کنم ولی همین که نگام به میز غذاخوری افتاد مات و مبهوت تو درگاه خشکم زد..
با لبخند جلو رفتم..وسایل صبحونه به طرز زیبایی رو میز کوچیک آشپزخونه چیده شده بود..
کره..عسل..مربا..پنیر..خامه..
فنجون خالی و قاشق چای خوری کنارش..
و گلدون کریستالی که همیشه خالی وسط میز بود، حالا با 2 تا شاخه گل رز خوشگل تزئین شده بود..با طراوت و شادابی جوری بهم چشمک می زدن که نتونستم جلوی وسوسه م رو بگیرم و دستمو دراز نکنم..اروم یکیشو برداشتم..چشمامو بستم و عمیق و طولانی بو کشیدم و ریه هام رو پر کردم از اون رایحه ی خوش..
با لبخند و اون همه حس خوب تو دلم، چشمامو باز کردم..
خواستم گل رو برگردونم سرجاش که نگاهم سر خورد پایین..درست کنار گلدون، یه کاغذ سفید ِ تا شده بود..با تعجب برش داشتم و آروم بازش کردم..به محض اینکه جمله ی اولشو خوندم، لبام به لبخند غلیظی از هم کش اومد..

« سلام..
صبح شما هم بخیر خانم خانما..
چیه؟چرا تعجب کردی؟..
تصور حالت صورت و چشماتم از این فاصله عالمی داره سوگل می دونستی؟..
کاشکی اونجا بودم..
اما احساسمو الان بهت میگم..از دست این محمد از خدا بی خبر حسابی شاکیم..فقط می خوام که دستم بهش برسه..یه امروز که نباید واسه م کارتراشی می کرد شد خروس بی محل..
اگه مهم نبود یه ثانیه هم تنهات نمی ذاشتم خانمی..اما قول میدم راس ساعت یازده خونه باشم..اون موقع حاضر باش....درضمن صبحونتم کامل بخور..
امروز فقط تونستم یه قاشق عسل بخورم اونم چه عسلی اوووومممم..یادت نره امتحانش کنی..آهان یه چیزی..بهت گفته بودم که عاشق هر چیز تو مایه های عسلم؟..می دونی چیه سوگل؟..الان دوست دارم فکر کنم که به این علاقه داری حسادت می کنی..ولی این عسل و مزه ی شیرینش همه بهانه ست..هیچ عسلی، شیرینی ِ عسل چشمای تو رو که واسه م نداره..داره؟..
خب خب خب صد در صد الان صورتت از شرم سرخ شده!....می دونم الان می خوای کلی ناز بریزی تو صداتو و بگی: علیرضـــا؟!....سوگل، فکر کردی که واقعا می تونم نگم جانم؟..تا قبل از اعترافم آره ولی حالا.....
رو در رو که نمی تونستم قربون صدقه ت برم واسه همین همه شو رو کاغذ نوشتم..خوبه که این قلم و کاغذ هست تا از نگفته های دلم برات بگه....
می دونم هنوز ازت جواب نگرفتم..ولی از ته دل می خوام جوابت بهم مثبت باشه..اونوقت دیگه این قلم و کاغذ به کارم نمیاد....
فقط دعا کن سوگل..دعا کن همه چیز درست بشه....
خب دیگه بسه چشمای خوشگلت خسته شد، هنوز باهاشون کلی کار دارم زوده که بخوای همین اول کاری کار دستم بدی!....مواظب خودت باش خانمم..یاعلی! »

لبخندی که از اول رو لبام اومده بود رو نتونستم هیچ جوری مهار کنم..
انقدر درونم از اون اشتیاق پر بود که یه بار دیگه دقیق و خط به خط 
چیزایی که نوشته بود رو خوندم..و قلبم برای هزارمین بار از اون همه محبت گرم شد..
نگام به ظرف عسل افتاد..خندیدم و سرمو تکون دادم..
اگر بخوام با خودم صادق باشم باید بگم که شیطنتاشو یه جور ِ خاص دوست داشتم..

با اشتهای فراوون صبحونه مو خوردم..و چه لذتــی داشت اون صبحونه بماند..
بعد از اون میزو جمع کردم و ظرفا رو شستم..
به ساعت که نگاه کردم ده بود..تصمیم گرفتم تو این فاصله یه دوش مختصر بگیرم..
سریع حوله و یه دست لباس برداشتم و رفتم تو حموم..قبل از اینکه زیر دوش بایستم وان رو از آب پر کردم و آروم نشستم و به دیوارش تکیه دادم..نصف موهام خیس شد و اطرافمو پوشوند..
شامپوی بدن شوی رو برداشتم..اب تقریبا کف کرده بود..کمی تو اون حالت نشستم..سرمو به عقب تکیه دادم و چشمامو بستم..
نمی دونم چقدر گذشت..
حسابی تو افکارم غرق بودم..به کل زمان از دستم در رفته بود..

از حموم که اومدم بیرون اولین کاری که کردم نگاهمو انداختم به ساعت..ده و نیم بود..
پـــــوف..خوبه پس هنوز وقت هست..
رفتم تو اتاقم و موهامو خشک کردم ولی هنوز ریشه هاش یه کوچولو نم داشت ..در کمدو باز کردم..از بین لباسام یه مانتو شلوار سفید برداشتم و یه شال تقریبا زرشکی ِ ساده هم بیرون کشیدم..
ده دقیقه به یازده بود..داشتم لبه های شالمو مرتب می کردم که زنگ درو زدن..راستش زیاد تعجب نکردم..شاید آنیل باشه مثل دیشب که کلید داشت و زنگ زد..ولی خب انگار ایندفعه تا جلوی واحد اومده بود!..

ادامه دارد...
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10

.............................................................


پست چهارم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10


سریع دویدم و از اتاق رفتم بیرون..تو راهرو چند تا نفس عمیق پشت سر هم کشیدم تا آروم شم..از التهاب و حس خوشی که تو دلم جا گرفته بود گونه هام حسابی گل انداخته بود..
دستی به صورتم کشیدم و خواستم درو باز کنم ولی قبلش از چشمی نگاه کردم تا مطمئن شم که خودشه..با دیدن مرد غریبه ای که پشت در بود لبخند رو لبام ماسید..
این دیگه کیه؟!..
دوباره زنگ زد..خواستم جواب ندم تا بی خیال بشه و بره..ولی دست بردار نبود..
یه بار دیگه از چشمی نگاه کردم..جوون بود و موهای پرپشت و بلندی هم داشت..
زد به در..
--آنیل..داداش باز کن اگه خونه ای..کار واجب دارم باهات..
با تعجب گوشمو به در چسبوندم..
و تقه ی دوم و پشتش با لحنی که حالا نگران بود و عصبی گفت: انیل اگه خونه ای باز کن درو بت میگم..حال مادرت خوب نیست!..

مادرش؟!..
ریحانه؟!..
مادر ِ من؟!..
وای خدا!.......
نفهمیدم چطور درو بازکردم و مرد که دستشو آورده بود بالا تا یه بار دیگه در بزنه با دیدن من همونجا ثابت نگهش داشت و بعد از چند لحظه دستشو آورد پایین..
نگاهه سنگینی به سر تا پام انداخت که از این حرکتش هیچ خوشم نیومد و اخمامو کشیدم تو هم..و با لبخند خاصی که بعدش تحویلم داد حرصمو در آورد......
--اقا شما کی هستی؟!..مادرم چی شده؟!..
- مادر ِ تو؟!..
از لفظ « تو » که استفاده کرد دندونامو رو هم فشار دادم....
کاغذی رو گرفت جلوم که وقتی تعجبمو دید گفت: بخونش!.......
کاغذو با تردید ازش گرفتم و تاشو باز کردم..با تعجب نگاهمو رو برگه ی سفید چرخوندم ولی همین که خواستم سرمو بلند کنم و دلیل این کار بیخودشو بپرسم از جلوی در پسم زد و سریع اومد تو و درو بست..شونه م محکم خورد به دیوار و درش تو کل تنم پیچید..از کارش به قدری شوکه بودم که صدای جیغم تو گلوم خفه شد..به خودم که اومدم تا خواستم دهنمو باز کنم دستمالی رو از تو جیبش در آورد و محکم گرفت جلوی صورتم..اون یکی دستشم گذاشت پشت گردنم تا تکون نخورم..
بوی تندی حفره های بینیمو پر کرد..چشمای گشاد شده ام از ترس، تو صورت مرد ثابت مونده بود و در حالی که تو دستاش بی جون و ناتوان داشتم بال بال می زدم احساس کردم دنیا داره دور سرم می چرخه..
تا جایی که خوابوندم کف راهرو رو فهمیدم ولی..
بقیه ش هر چی که بود تو اون پرده ی سیاهی که جلوی چشمامو گرفت..محو شد!..
***************
-- سوگلم....خواهر خوشگلم..صدامو می شنوی؟..
پلکای سنگینمو از هم باز کردم..
سرم تیر کشید..
همه چیز تار بود..
-- سوگل..خوبی عزیزم؟..
حواسم به اون صدای مملو از بغض جمع شد..
این صدا..این صدای نسترن بود؟..
چند بار پشت سر هم پلک زدم و یه دفعه تو جام نیمخیز شدم که بدتر سرم گیج رفت و به پشت افتادم..
-- نکن سوگل!..
چشمامو بسته بودم و سرمو با دستام فشار می دادم..
-نـ..نسترن!..
-- اروم باش..من اینجام..
اینبار آهسته تر چشمامو باز کردم تا لااقل بتونم صورتشو ببینم..خودش بود..نسترن بود..خدایا شکرت..شکرت..
نگاهه متعجبم تو چشمای سرخ و پف کرده ش ثابت موند....و لبخندی که با اشک چشمام جاری شد از دلتنگیم بود..
هنوز شوکه بودم..نگاهمو اطرافم چرخوندم تا بفهمم کجام؟..
با تعجب چشمامو تا جایی که می تونستم باز کردم..
- نسترن..من اینجا چه کار می کنم؟!..
-- خونه ی خودمونی..نترس..
- نسترن ..من..خونه ی علیرضا....
-- آروم باش..همه چیزو برات میگم فقط بی تابی نکن باشه؟..
سرمو چسبیدم و با گریه تو جام نشستم..همون لباسا هنوز تنم بود..
واقعا اینجا اتاقمه؟!..خونه ی پدریم؟!..نه خدا نه..نذار اون کابوسا دوباره تکرار بشه!..
- اون مرد..همون که دستمال گرفت جلوی صورتم..اون بیهوشم کرد..بعدش هیچی نفهمیدم..اما الان اینجام..چی شده نسترن؟..چه بلایی سرم اومده؟..
نزدیکم شد و با سر انگشت اشکامو پاک کرد..خودشم گریه می کرد ولی سعی داشت منو آروم کنه..
--یکی از آدمای اون کثافت بود..با بنیامین گور به گور شده اوردنت اینجا و به بابا تحویلت دادن..الانم همه اون بیرون نشستن و منتظرن تو هوش بیای..

با ترس و لرز دستاشو تو مشتم گرفت و از بغض نالیدم: نسترن تو رو خدا نذار اینجوری بشه..علیرضا..علیرضا منتظرمه نسترن..من باید از اینجا برم..نذار.. نذار بدبخت بشم..بابا می خواد باهام چکار کنه نسترن؟..بگو..تو رو خدا بگو..
ساکت بود و میون گریه، بی صدا نگام می کرد..
هق زدم: نسترن تو رو جون هر کی که دوس داری یه چیزی بگو..تو رو قرآن بگو چه بلایی داره سرم میاد؟....
--سوگل..بابا..می خواد...........

یه دفعه در اتاق همچین باز شد و خورد به دیوار که از صدای بلندش هردومون جیغ کشیدیم و عقب رفتیم..و من از دیدن صورت سرخ بابا با اینکه دستای نسترن تو دستام بود خودمو عقب تر کشیدم..
نسترن محکم بغلم کرد و باصدایی که از نگرانی و ترس پر بود و می لرزید ازم می خواست نترسم و اروم باشم..
ولی برعکس حس می کردم چیزی تا جون دادنم نمونده......مخصوصا..وقتی نگاهه وحشت زده م تو چشمای نحس وشیطانی بنیامین گره خورد..مرگو به چشم دیدم و نفسام به شماره افتاد!..

ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10
................................................................................​............
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10
پاسخ
 سپاس شده توسط atrina81 ، kiana.a ، z2000 ، m love f ، s1368 ، maryamam ، ( DEYABLO ) ، پری استار ، sara mehrani ، neg@ar ، -Demoniac- ، mehraneh# ، عاطفه1985 ، puddin ، فاطمه 84
آگهی
#92
(29-01-2014، 21:05)setare 92 نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
وای قلبم
چی شده؟؟؟سالمی...
باید از فرشته دیه بگیریم...بچها همه قلبشون مشکل پیدا کرده....
بچها من خودم هنو وقت نکردم بخونم....Sad
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10
پاسخ
 سپاس شده توسط s1368 ، z2000 ، mehraneh# ، puddin
#93
سلام دوستای گل خودم!.. من برگشتم،جاتون خالی خیلی خوش گذشت....
واسه امشب 3 پست آماده کردم..
امیدوارم خوشتون بیاد!



به خدا گفتم:بیا جهان را تقسیم کنیم!آسمان مال من، ابرش مال تو.دریا مال من، موجش مال تو.خورشید مال من، ماه هم مال تو!
خدا خنده ای کرد و گفت:تو بندگی کن، همه ش مال تو..حتی من!






بابا رو به نسترن داد زد: پاشو برو بیرون!...
--اما بابا سـوگـ .........
--بهـــت گفـــتم برو بیــــرون!..
اومد جلو و بازوی نسترن و گرفت..کشون کشون بردش سمت در..
-- بابا التماست می کنم کاریش نداشته باش..بابا بذار حرف بزنه تو رو به قرآن اذیتش نکن..بابا تو رو خدا..بابا............

نسترنو از اتاق بیرون کرد و درو محکم بست..حتی به بنیامینم اجازه نداد بیاد تو..
وحشت زده به دستش نگاه کردم که چطور با خشونت کلیدو تو قفل می چرخوند..
خدایا به فریادم برس....
خون جلوی چشماشو گرفته بود....
جوری سرم داد زد که چهارستون بدنم لرزید..
-- که کارت به جایی رسیده شبونه از خونه فرار می کنی آره؟..خوشی زده زیر دلت هوای ه.ر.ز.گ.ی برت داشته هان؟..حالیت می کنم اخر و عاقبت این بی ابرویی رو..نشـــونـت میـــدم دختـــره ی کثـــافـــت....

دستش که به سگک کمربندش رفت مغزم سوت کشید و همزمان بلند جیغ کشیدم..وحشت زده، بی پناه و گریان چسبیده بودم به تخت و پاهامو تو شکمم جمع کرده بودم..
نسترن محکم می کوبید به در و التماس می کرد..ولی گوشای بابا کر شده بود..نمی شنید..فقط نگاهه به خون نشسته اش بود و کمربندی که دور مشتش محکم گره خورده بود..
اومد جلو..تنم یخ بست..
خدایا کمکم کن..خدایا به تو پناه می برم..
دست بابا رفت بالا..چشمامو بستم..
لال بودم لال..
حالا می فهمم وقتی میگن یکی از ترس زبونش بند اومده یعنی چی..انقدر سنگین شده بود که حتی قدرت نداشتم به صدای ریزی اونو تو دهنم بچرخونم..
دارم می میرم..بابا شکنجه م نکن..بابا به جرم بی گناهیم اذیتم نکن..بــابــــا...........

اولین ضربه رو زانوهام بود و در عین حال بدترین سوزشی که به عمرم تجربه کرده بودم همون بود..برای اولین بار از دستای نوازشگر پدرم..زیر شلاق کمربندش فقط می نالیدم ومثل مار به خودم می لولیدم..
رو تختیمو چنگ زدم..هق زدم..به التماس افتادم..به غلط کردن افتادم..خدا رو صدا زدم..خــــــــدا..تو که بزرگی به کی قسمت بدم تا نجاتم بدی؟..
شلاقایی که به ناحق از پدر بر تن خسته و دردکشیده م حس کردم دردش هـــــزار برابر بیشتر از اون سیخ داغی بود که مامان رو بدنم می ذاشت......
جیغ می زدم بابا تو رو خدا..بابا با من اینکارو نکن..بابا بذار حرف بزنم..بابا بذار برات توضیح بدم..تو رو قرآن ولم کن..نزن بابا نزن..
ملحفه از خون من رنگین شد و بابا هنوز عطش داشت واسه کشتن من..واسه نابود کردن من..واسه منی که دخترش بودم..
بابا چون دخترم داری قصاصم می کنی؟..
بابا چون دخترم داری بی گناه محکومم می کنی؟..
به جرم دختر بودنم بابا؟..
خدایا چرا صدای منه دخترو نمی شنــــوی؟........

بابا زیر لب فحشم می داد..شلاق می زد..هر بار که دستش می رفت بالا و می اومد پایین من بیشتر به عقب کشیده و به مرگ نزدیک تر می شدم..تا جایی که پرت شدم و از تخت افتادم پایین..سرم محکم خورد به گوشه ی عسلی و میون اون همه درد اینو دیگه حس نکردم فقط رفته رفته همه چیز پیش چشمام سیاه و تار شد و ....

هنوز صدای فریاد بابا می اومد که « توی ِ لکه ی ننگو باید از رو زمین پاک کنم..دیگه چطوری سرمو جلوی مردم بلند کنم؟..همه میگن نیما دختره ی ه.ر.ز.ه شو از خونه ی پسره ِ غریبه کشیده بیرون..پاشو بی ابرو..پاشو این کتکا هنوز اولشه..پاشو بت میگم.. »..
هنوز کامل از هوش نرفته بودم..چشمام جایی رو نمی دید وضعف داشتم بخوام پلکامو باز کنم ولی صداها رو از هم تشخیص می دادم..
صدای باز شدن در و بعد از اون هق هق نسترنو شنیدم..
پاهام می لرزید..
یعنی دارم جون میدم؟..
همه ی بدنم شده بود نبض ولی از ضعف بود....
گرمای دستیو رو بازوم حس کردم و همون موقع بود که از حال رفتم..
دیگه جونی تو تنم نمونده خدا همین الان منو بکش و خلاصم کن..
بسه این همه درد..بسه....
*******
چشمامو که باز کردم خودمو رو همون تخت لعنتی دیدم..هنوز اینجام؟..هنوز زنده م؟..پس چرا تموم نمیشه؟..
نسترن پیشم بود..دلداریم می داد..
می گفت یه جوری با بابا حرف بزنم..
می گفت هر چی به بابا میگه اتفاقی نیافتاده بابا قبول نمی کنه تو هم براش توضیح بده..
چی داشتم که بگم؟..چی باید می گفتم؟..هنوز لب از لب باز نکرده بودم که بابا با بی رحمی افتاد به جونم..
جای نوازشای پدرانه ش هنوز رو تنمه و چه دردی می کنه جای بوسه های کمربندش..
قلبم از این همه حس پدرانه لبریزه..فقط جای اینکه از مهر فشرده بشه از غم و بی مهری مچاله شده..

علیرضا..
الان کجایی؟..
فقط خدا می دونه که چقدر بهت نیاز دارم..
به نگاهه مهربونت..
به صدای ارومت که دوای همه ی دردامه..
اون لحظه با تنی کبود و زخمی..
با دلی گرفته و پر شده از درد..
با نگاهی خیس و بغض سنگینی که ته حلقمو چسبیده بود، از تــــه دل دعا کردم که خدا علیرضامو بهم برگردونه..آنیلمو..کسی که این احساس پاک رو تو دلم دووند و برای لحظاتی بهم فهموند که زندگی می تونه گاهی هم قشنگ باشه..
هر جور که هست خدا..
حتی حاضرم نصف عمرمو ببخشم فقط برای یه لحظه ببینمش..
برای آروم شدن دلم که بی تابه و بهونه شو می گیره..

به همینم قانعم..

ادامه دارد...

این پستا تپلینا..
گفتم که بدونید حالا....

پست دوم!..



هر صبح پلکهایت فصل جدیدی از زندگی را ورق می زند !
سطر اول همیشه این است : خدا همیشه با ماست … پس بخوانش با لبخند !





*******
یک هفته رو با اشک و آه گذروندم..
به سختی روزا رو پشت سر میذاشتم فقط به یه امید..به امید دیدن دوباره ی اون..
به دستور بابا هیچ کس حق نداشت پاشو تو اتاقم بذاره جز نسترن که فقط اجازه داشت برام غذا بیاره و مامان جلوی در می ایستاد که یه وقت باهام حرف نزنه..
یک هفته ست تو اتاقم، تو خونه ی پدرم زندانیم..
زخمای تنم بهتر شدن ولی زخمای عمیق و چرکین دلم......
چی بگم؟..
چی بگم که حال و روزم گویای همه چیز هست!..

گوشه ی لبم که ورم کرده بود الان فقط یه رد کمرنگ ازش مونده..
زخم روی پیشونیم بدون هیچ دارویی جوش خورده بود..
گونه ی راستم کمی به کبودی می زد ولی زیاد مشخص نبود..بیشتر روی بازوی چپم و گردنم و پشت کمرم آسیب دیده بود که حالا دیگه درد نمی کرد ولی کبودی هاش به خاطر سفیدی پوستم بیش از حد تو چشم می زد..
هر بار که چشمم بهشون می افتاد بغض گلومو می گرفت..
یاد نگاهه بابا میافتادم که چطور با نفرت دخترشو ه.ر.ز.ه صدا می زد....

این مدت هر کار کردم باهاش حرف بزنم حتی نگامم نکرد..بهش التماس کردم یا ولم کنه یا منو بکشه و راحت شم از این همه خفت و خواری..
می گفت صبر کن بالاخره ولت می کنم چون تو لیاقت مردنم نداری..
می گفت اگه تا حالا گذاشتم زنده بمونی باید به خاطرش بری دست و پای بنیامینو ببوسی که جلومو گرفت و نذاشت توی ننگو از رو زمین بردارم..
می گفت بنیامین هنوز دوستت داره و قسمم داده کاری بهت نداشته باشم..

تو هر جمله ش هزار بار اسم بنیامینو آورد و ده هزار بار منو به اون لاشخور مدیون کرد..بهش هیچ دینی نداشتم..از خدام بود که به دست بابام کشته بشم ولی دست اون عوضی بهم نرسه..

هنوزم از علیرضا بی خبرم..
نمی دونم کجاست؟..نمی دونم چکار می کنه؟..
وقتی حواس مامان نبود یه لحظه که خواستم سینی رو از دست نسترن بگیرم زیر لب ازش پرسیدم ولی گفت گوشیش خاموشه!..
نگرانش بودم....بنیامین آدم درستی نبود حالا که فهمیده این مدت پیش علیرضا بودم حتما یه کاری می کنه..
خدایا نکنه بلایی سرش آورده باشه؟..
علیرضا رو به خودت سپردم..
خودت نگهدارش باش........
*******
امروز جمعه ست..بیرون حسابی سرو صداست..نمی دونم چه خبره!..صدای آهنگ کل خونه رو برداشته..
ساعت 11 صبحه و من منتظرم نسترن بیاد و بهم بگه اون بیرون چه خبر شده؟!..آروم و قرار نداشتم..دلم بدجوری شور می زد..این مدت حال ِ روحی ِ درستی نداشتم و امروز..حس می کردم با روزای دیگه فرق می کنه..
تقه ای به در خورد..از فکر اینکه نسترنه با لبخند دویدم سمتش و بازش کردم..ولی.........
با دیدن چشمای خندون و منفور بنیامین همونجا خشکم زد..
شال رو سرم نبود و خیز برداشتم سمت تخت که بازومو از پشت گرفت و درو پشت سرش بست..دستمو کشیدم عقب و سرش داد زدم: اینجا چی می خوای؟برو بیرون..
خندید..دستاشو برد پشت و نگاهشو دور تا دور اتاق چرخوند..
--چه استقبال گرمی خوشگلم..توقعم بیشتر از اینا بود..
- برو بیرون بنیامین..گمشو از اینجا..

یه قدم اومد جلو که یه قدم به عقب برداشتم..چشماش برق عجیبی داشت..
--گلم این چه طرز حرف زدنه؟..دیگه اون سوگل آروم و سر به زیرمو نمی بینم..کجاست؟..دلم براش تنگ شده..
تو چشمام زل زده بود..بدون اینکه پلک بزنه..
دستشو آورد بالا و پشت انگشتاشو گذاشت رو گونه م..به خودم لرزیدم و صورتمو با نفرت کشیدم عقب..با خشونت فاصله رو پر کرد و دستاش دور کمرم حلقه شد..
قلبم تند می زد..از ترس..از اون همه حس تنفر از بنیامین تو دلم....
دستامو اوردم بالا و گذاشتم رو سینه ش و به عقب هولش دادم..ولی جثه ی ضعیف من تو آغوش اون عوضی گم بود....
نمی خواستم دستش بهم بخوره..اون موقع محرم بودیم ازش چندشم می شد الان که احساس می کردم تو بغل یه حیوون وحشی و درنده اسیرم حالم داشت بد می شد و از این فکر ناخودآگاه بدنمو منقبض کردم..
چونه مو با انگشتاش گرفت و سرمو به زور بلند کرد..هنوز داشتم تقلا می کردم..ولی قدرتش خیلی زیاد بود..
-- می خوام واسه امشب سنگ تموم بذاری عزیزم..گل من از همه زیباتره..

گوشام سوت کشید..
یه جور زنگ خطر..
یه هشدار..
امشب؟!..امشب چه خبره؟!....
نگاهم از تعجب پر بود و خیلی راحت فهمید دنبال یه جوابم..
خندید و نگاهشو تو کل صورتم چرخوند..
بنیامین ظاهر ِ جذابی داشت..ولی ذاتش کثیف بود و باطن منفورش برای منی که خوب شناخته بودمش بیشتر به چشم می اومد..

ادامه دارد...
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10
پاسخ
 سپاس شده توسط atrina81 ، نازنین* ، ♥h@di$♥ ، z2000 ، maryamam ، ( DEYABLO ) ، پری استار ، sara mehrani ، -Demoniac- ، alone girl_sama ، mehraneh# ، عاطفه1985 ، puddin ، فاطمه 84
#94
پست سوم!..



گفتم: خسته و دل شکسته ام!
گفتی: لا تقنطوا من رحمته الله " از رحمت خدا نا امید نشوید"
*****************
کاش، به همان اندازه ای که از حرف مردم میترسیم
از تو می ترسیدیم ...
که اگر اینگونه بود دنیای ما دنیای دیگری بود
و آخرت ما آخرت دیگری ...
کاش ...





سرشو خم کرد ..تو دو سانتی لبام ایستاد و نگاهشو قفل چشمای یخ زده م کرد..
زمزمه وار با خشونتی که تن ِ صداشو پر کرده بود گفت: امشب قراره به همه چیز پایان بدیم..تو خوشگل ِ دوست داشتنی برای همیشه متعلق به من میشی..بدون هیچ مزاحمی....

اشکام یکی یکی رو گونه هام سر خوردن..
بدبختی از این بیشتر؟..
پس این سر و صداها.............
- تو..تو از جونم چی می خوای؟..می دونم دوسم نداری..می دونم ازم متنفری..می دونم آرزوت کشتن منه چون از کاری که داری می کنی خبردارم پس چرا وقتی از اون خونه اوردیم بیرون نکشتیم و یه راست آوردیم اینجا؟..چـــرا لعنتی؟..
پوزخند زد..
اخماشو کشید تو هم..
صورتش وحشتناک شده بود..
--آره..خوشم میاد که اینجور مواقع عقلت خوب کار می کنه..من ذره ای به تو علاقه ندارم..می دونم که می دونی به عقد و این مزخرفاتم هیچ اعتقادی ندارم..ولی یاد گرفتم که درهمه حال سیاستمو حفظ کنم..وقتی تحویلت دادم در اِزاش اعتماد باباتو خریدم..الان هر چی بگم نه نمیاره فقط کافیه اشاره کنم..وقتی می تونم به این راحتی به دستت بیارم و جوری بکشمت که آب از آب تکون نخوره چرا بدون فکر خودمو تو دردسر بندازم؟..وقتی زنم شدی می برمت تو خونه م..واسه کشتنت همه چیز محیاست گلم......
کمرمو محکم نوازش کرد و دندوناشو رو هم سایید: بعد از یه شب رویایی که برات می سازم، هم تو و هم اون معشوقه ی بدتر از خودتو می فرستم به درک....
سرشو بلند کرد و خندید..خنده ی شیطانی ای که حالمو بد کرد..تن لرزونمو به زور کشیدم عقب و با مشتی که به سینه ش زدم ازم جدا شد..
- دست کثیفتو به من نزن عوضی..تو هیچ کاری نمی تونی با علیرضا بکنی..
یه تای ابروشو داد بالا..
-- چیه؟..بدجور سنگشو به سینه می زنی!..یادت رفته اونم یکیه مثل من، پس چطور عاشقش شدی؟......
از این حرفش تعجب کردم..یعنی اون نمی دونه علیرضا یه نفوذیه؟..این خیلی خوبه..از این بابت خوشحال بودم که هنوز هویت واقعی علیرضا پیششون فاش نشده........

تو چشمام زل زد..خندید و به دور لباش دست کشید:هــــان!گرفتم چی شد..تفاوتش تو اینه که اون یارو زرنگ تر از من بوده و این مدت حسابی بهت رسیده..خب اینکه چیز مهمی نیست عزیزم..آخر شب دعوتش می کنم اونم تو محفل عاشقانه مون حضور داشته باشه..چطوره؟........

دستامو از خشم مشت کردم و داد زدم: خفه شـــــو..به خدا اگه بلایی سر علیرضا بیاری هر جور شده حتی نیمه جون خودمو به پلیسا می رسونم و همه چیزو میگم........
قهقهه ی بلندی زد و دستاشو برد تو جیب شلوارش و سرشو تکون داد..
-- آره..آره حتما اینکارو بکن..فقط قبلش تماشا کن که چطور معشوقه ی عزیزتو جنازه می کنم و میندازم زیر پاهات....
-چی می خوای بگی؟!....

قدمی برداشت و پشت سرم ایستاد..مثل مجسمه صاف و صامت ایستاده بودم و جرات تکون خوردنم نداشتم..خدایا اونی نباشه که فکر می کنم!..
صورتشو اورد کنار صورتم و با خونسردی تمام گفت: اون یارو الان دست بچه های منه..امشب بی سر و صدا بله رو میدی تا قال قضیه کنده شه..اگه چموش بازی در بیاری بد می بینی خانمی....
چرخید و اومد جلوم..سرشو خم کرد و تو چشمام زل زد: و یه چیز دیگه که می خوام خوب گوشاتو وا کنی..امشب کوچک ترین خطایی ازت ببینم با یه اشاره انگشتای معشوقه ت قطع میشه..اوممممم اگه دوست داری زیر لفظی جای طلا و جواهر یکی از اعضای بدن عشقتو برات نفرستم بهتره مثل بچه ی آدم به هر چی که میگم خوب گوش کنی و نذاری شبمون زهر بشه..و در عوض..بهت قول میدم امشبو زیاد بهت سخت نگیرم....باشه خوشگلم؟.....
و لباشو به بهونه ی بوسیدن گونه م آورد جلو که رفتم عقب و خودمو تقریبا پرت کردم رو تخت..نشسته بودم و ملحفه رو تو مشتم فشار می دادم..نگاهم به زمین خشک شده بود..چشمام می سوخت..همه چیز و تار می دیدم..
زیر لب نالیدم: خدا لعنتت کنه..تو خود شیطانی..

بی صدا گریه می کردم....خم شد رو صورتم و زیر لب گفت: پس از مردی که شیطان خطابش کردی بترس سوگل..کاری که تو کردی قراره دامن خیلیا رو بگیره..تو مهره ی آخر این بازی هستی عزیزم..همه رو که انداختم بیرون بعد نوبت به تو می رسه..تا همه چیزو با چشمای خودت نبینی کشتنت واسه م لذتی نداره..
و بلند و کریه زد زیر خنده و بعد از چند لحظه شاد و خوشحال اتاقمو ترک کرد..
به در بسته خیره شدم..صدای هق هقم بلند شد..
تموم شد؟..همه چی تموم شد؟..این همه سختی رو تحمل کردم که آخرش بشه این؟..این بود رسمش؟....
خـــــدا مگه بنده ی بدی بودم برات؟..گناهم چی بود که مستحق یه همچین مجازاتی دونستیم؟..
خدایا علیرضا..
جون منو بگیر ولی نذار بنیامین بلایی سر اون بیاره..
تو چنگال یه گرگ ِ گرسنه اسیرم..هیچ کس کمکم نمی کنه..تنها و بی کس افتادم بین یه مشت آدم که هیچ کدوم راضی به زنده بودنم نیستن..
از این همه دردی که تو دنیا کشیدم فقط علیرضا رو داشتم که.............
همه چیزمو باختم سر بی عدالتی های زندگی..
ولی در عوض ِ همه ی اینا علیرضا رو به دست آوردم.....
خدایا..
اونو دیگه ازم نگیر..
نذار تنها بهونه ی نفس کشیدنامو به یک شیطان ببازم..
نذار..
ادامه دارد...
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10
پاسخ
 سپاس شده توسط atrina81 ، نازنین* ، ♥h@di$♥ ، z2000 ، maryamam ، ( DEYABLO ) ، پری استار ، sara mehrani ، neg@ar ، -Demoniac- ، mehraneh# ، عاطفه1985 ، puddin ، فاطمه 84
#95
عزیز خوده فرشته جون هنوز این رمان رو تموم نکرده.بهتر نیس اول بزاری رمان تموم شه بعد شما پست هاش رو کامل بزاری؟
بخراگه راضی نبودی، پس بده و پولت رو بگیر(گارانتی مرجوع داریم)

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.5040.ir/fanta


اینم وبلاگمه سربزنید و نظر بدید خوشحال میشمHeartHeart
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://sabzgozar.blogfa.com
پاسخ
 سپاس شده توسط s1368 ، mehraneh# ، puddin
#96
دوستای خوبم شما که اینقدر عجول نبودید. فرشته جون گفته اگه اتفاقی پیش نیاد انشالله فردا صبح پست داریم. پس یه کم دیگه تحمل کنید، منم مثل شما دوست دارم بدونم ادامه داستان چی میشه و هیجان دارم.
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10
پاسخ
 سپاس شده توسط m love f ، نازنین* ، maryamam ، mehraneh# ، puddin
#97
سلام دوستای گلم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10
شب سرد و قشنگ زمستونیتون بخیر..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10ووووووووییییییی خدایی خیلی سرده!رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10
با کلی پست اومدم پیشتون که 3 تاش آماده ست و میذارم تا برم سر وقت ویرایش بقیه..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10


رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10


منزلگاه عشقم را در چشمان تو يافتم


و معناي خوب بودن را در نگاه زيبايت..

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10



*******
ساعت 3 بعداظهر بود و از دلشوره داشتم می مردم..
یه دقیقه راه می رفتم، یه لحظه می نشستم و باز می دیدم نمی تونم آروم بگیرم بلند می شدم و می رفتم کنار پنجره..
چشم از ساعت بر نمی داشتم..منتظر بودم نسترن به هر بهونه ای که شده بیاد اتاقم..
خدا می دونه که چقدر به حرف زدن باهاش نیاز داشتم..
به همین کورسوی امید هم راضی بودم..شاید هنوز چاره ای باشه!..

ساعت دقیقا 3:35 دقیقه بود که در اتاقم باز شد..همه ی وجودم چشم شد و خیره به در موندم..
نسترنو که دیدم ذوق زده رفتم سمتش ولی از دیدن صورت بی روح و لبای سرد و بسته ش وسط اتاق خشکم زد..خواهرم چش بود؟!..
نسترن که از جلوی در رفت کنار پشت سرش مامان لبخند به لب همراه یه زن غریبه اومدن تو اتاق و درو بستن..
مامان با ذوق و شوقی ساختگی با دست به من اشاره کرد و رو به زن گفت: مهین جون قربون دستت می خوام حسابی هنرتو نشونم بدیا..مژده خانم سفارشو بهم کرده....

مهین خانم پشت چشمی نازک کرد و تابی به سر و گردن تپلش داد..
-- مژده خانم لطف دارن ولی راضیه جون منم سالهاست تو این کار کسی ام واسه خودم..نگران نباش زشت ترین عروس اومده زیر دست من جوری درستش کردم که شب عروسی حتی خونواده ی خودشم نتونستن بشناسنش....
خنده ی ریزی کرد و اومد طرف منی که عین یه سنگ سنگین، چسبیده بودم به زمین..یه چرخی دورم زد و متفکرانه دستی به گونه ی برجسته ش کشید..
لبخند زد..
-- چه دختر نازی داشتی راضیه جون رو نمی کردی....خندید و گفت: نکنه ترسیدی بدزدنش؟..ماشاالله چشماش خیلی خوشگله، با آرایش عربی معرکه میشه....
دستشو گذاشت زیر چونه م و به چپ و راست چرخوندش..چشمام داشت از حدقه می زد بیرون..
-- نه فیسش از هر نظر عالیه..صورت دلنشینی داره آرایش تند بهش نمیاد یه چیز ملایم نازترش می کنه..

به صورت مامان نگاه کرد..اخماشو کشیده بود تو هم و از عصبانیت سرخ شده بود..
نگاهشو از سر نفرت دوخت تو چشمای من و گفت: شما که از خودی مهین جون اگه به من بود می گفتم یه کرم و ماتیک بسشه ولی سفارش دامادمه گفته باید سنگ تموم بذاریم..
مهین خانم غش غش خندید و ساکشو گذاشت رو تخت..
-- آره خب خرجشم پای داماده ولی خوشم اومد از الان معلومه چقدر خاطر دخترتو می خواد، خوبه که دست به جیبه.......
مامان پوزخند محوی زد که فقط من و نسترن دیدیم..مهین خانم سرش تو ساکش بود و نمی دونم دنبال چی می گشت..
-- دامادم یه تیکه جواهره مهین جون..خدا قسمت هر کسی نمی کنه..فقط نگه داشتنش لیاقت می خواد..
پوزخند زدم که بهم چشم غره رفت..
مهین خانم که دچار سوتفاهم شده بود سرشو بلند کرد و با اخم گفت: دستت درد نکنه راضیه جون..مگه خدایی نکرده ما بخیلیم؟..
مامان با دستپاچگی اومد جلو..
-- اوا خاک به سرم این چه حرفیه مهین جون..منظور من اصلا این نبود..میگم ایشاالله که سوگل قدر یه همچین پسری رو بدونه..به خدا این دوره دوماد خوب کجا گیر میاد؟بد میگم؟..
مهین خانم هم که با همین توضیح ناچیز مامان قانع شده بود نگاهی به من انداخت و وسایلشو گذاشت رو میز آرایش..
--اگه اینجور که تعریفشو می کنید باشه نه والا..ایشاالله همه ی جوونا راهی خونه ی بخت بشن و خوشبختی و سعادت قسمتشون بشه..
--ایشاالله....نسترن مادر برو لباس سوگلو از اتاقم بیار..بنیامین دیشب آورد با همون کاورش گذاشتم تو کمد..
نسترن لباشو رو هم فشار داد و با حرص از اتاق رفت بیرون..اشک تو چشمام حلقه زده بود ولی به سختی واسه سرازیر نشدنش، با دلم می جنگیدم..
دلی که بی رحمانه آتیشش زدن و به نظاره ی سوختنش نشستن تا با چشم خودشون شهادت خاکستر شدنشو بدن..
شاید..شاید اون موقع کمی آروم بگیرن..

ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10
پاسخ
 سپاس شده توسط atrina81 ، ♥h@di$♥ ، m love f ، نازنین* ، maryamam ، پری استار ، sara mehrani ، -Demoniac- ، mehraneh# ، عاطفه1985
#98
پست دوم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10


رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10
آسمان گفت که امشب ، شب توست…
سرخی صورت گل ، از تب توست…

آنچه تا عشق مرا بالا برد…

بوسه گاهیست که نامش لب توست …
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10



مهین خانم گفت بشینم رو صندلی ولی از جام تکون نخوردم..دست و پام می لرزید..با نفرت به اون وسایل و آینه ای که رو به روم بود نگاه می کردم..
حتی از خودمم بدم می اومد..منی که عین یه عروسک افتادم تو دستای این جماعت..
ای کاش بی کس و کار بودم ، شاید اون موقع انقدر تحقیر نمی شدم..هر چی حرف پشت سرم بود می گفتم خب آره بی کسم از چی دفاع کنم؟..ولی در عین حال که هم پدر دارم و هم مادر بازم تنهام و این تنهایی انگار تا لحظه ی مرگ قصد جدایی از منو نداره!..
*******
نزدیک به 2 ساعت آرایشگر رو صورت و موهام کار کرد..کار زیادی نداشت فقط موهام خیلی بلند بود وشینیونش تا حدودی کار برد..

لباس عروسی که بنیامین گرفته بود یه لباس نباتی رنگ بود با بالا تنه ی دکلته و قسمت کمرش هم فوق العاده تنگ بود..پایین دامنش پف کمی داشت و مدلش کج بود که از جلو موقع راه رفتن پای چپم تا نزدیک رون می افتاد بیرون و از پشت هم چیزی نزدیک به پنجاه سانت دنباله اش بود..گرچه با وجود کفشای پاشنه بلندی که پام بود زیاد به چشم نمی اومد..
نگاهم که از تو آینه به خودم افتاد جای اینکه از اون همه زیبایی لبخند بزنم غم عالم تو دلم و دریایی از اشک تو چشمام نشست..موج پر تلاطم از اشکای بی امانم، رو گونه هام جاری شدن و شونه هام لرزیدن..
این زیبایی سهم بنیامین نبود..
این لباس ِ سفید، پارچه ی کفنم بود نه لباس ِ بختم..
این عروس غمگینی که جلوی آینه ایستاده و داره گریه می کنه نباید عروس بنیامین باشه..
دختری که نگاهه خروشانش از عشق لبریزه فقط متعلق به علیرضاست..
دستای من سهم دستای اونه..حتی لمس جسم و روحمم سهم نگاه و جسم اونه..همه و همه مالک اصلیشون علیرضا ست نه بنیامین..
خدایا ببین دلمو....می لرزه از درد....لبریزه از عشق....پر شده از نفرت..
خدایا لااقل به صدای یکی از دردام گوش کن..دردمو درمون نمی کنی باشه ولی به صدای تپشای قلبم که می تونی گوش کنی؟..
تو که عاشقا رو یه جور دیگه دوست داری..
تو که پاکی و صداقتو تو عشق ستایش می کنی..
خدایا دیگه چجوری التماست کنم؟..یه راهی نشونم بده..امشب..با بله ای که به بنیامین میدم حکم مرگمو امضام می کنم، می دونم..از مرگ نمی ترسم..ولی از اینکه بخوام به شیطان بله بگم و اونو تو زندگیم شریک شم، آره.... می ترسم..
می دونم روزای باقی مونده از زندگیم نهایتش به دو روز هم نمی کشه ولی اینکه جسممو در اختیارش بذارم..جسمی که تا الان پاک نگهش داشتم منو از خودم بیزار می کنه..
ایمان دارم که فقط تو می تونی کمکم کنی!...........
*******
مهین خانم مات و مبهوت کنارم ایستاده بود و از زور تعجب دهنش باز مونده بود..
دستی رو شونه م نشست..آروم برگشتم..نسترن با صورت اشکی نگاهم می کرد..با دیدنش طاقت نیاوردم و خزیدم تو آغوشش....بغض داشتم..
-نسـ..تـ..رن..............
--هیسسسسس..هیچی نگو سوگل..الان هیچی نگو..می دونم خواهری..همه چیزو می دونم....
به خاطر مامان و میهن خانم که تو اتاق بودن اینو می گفت..
ولی اونا برام مهم نبودن..بعد از مدت ها آغوش نسترن مال من شده بود....

مهین خانم_ راضیه جون چیزی شده؟..دخترت چرا همچین می کنه؟..
مامان که از صداش مشخص بود بدجور هول شده گفت: چیزی نیست همه شب عروسی همینن مهین جون مگه خودمونو یادت رفته؟..دختره دیگه..طاقت دوری نداره..برای ما هم سخته!..
مهین خانم که حرفای مامانو باور کرده بود دستشو گذاشت رو بازوم..از بغل نسترن اومدم بیرون و فین فین کنان نگاهش کردم..
--بیا بشین دختر آرایشتو درست کنم این همه زحمت کشیده بودم واسه ش این همه اشکو ازکجا آوردی آخه؟..سفر قندهار که نمیری دخترجان، این شتری ِ که در خونه ی هر دختر دم بختی می خوابه..حالا خدا خواسته یه شوهر همه چی تمومم قسمت تو شده جای اینکه خوشحال باشی نشستی گریه می کنی؟..

ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10
پاسخ
 سپاس شده توسط atrina81 ، ♥h@di$♥ ، m love f ، نازنین* ، maryamam ، پری استار ، sara mehrani ، -Demoniac- ، mehraneh# ، عاطفه1985 ، puddin ، فاطمه 84
#99
پست سوم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10


رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10
--چشمـات اذیتت نمیکــنه ؟رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10

- نــه ! :|

-- ولـــی منــو داغـــون کرده!رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10


پوزخند زدم و نگاهمو از تو چشماش گرفتم..چه ساده بودن این آدما..با دو کلمه حرف و چهارتا تعریف از این و اون بدون اینکه حتی طرفو دیده باشن ازش یه فرد ایده ال و به قول خودشون همه چی تموم می ساختن..
یه مرد رویایی..کسی که از نظر اونا می تونه تکیه گاهه محکمی واسه یه دختر باشه..هه......بتی که ندیده می پرستیدنش..
ستایش به درگاه کی؟..شیطانی مثل بنیامین؟....
خدایا! پس بنده هات کی می خوان دست از این همه ظاهربینی بردارن و بفهمن که همه چیز زیبایی و پول و ثروت نیست؟..
کسی که در ظاهر تو صورتت لبخند می زنه و چهره شو معصوم نشون میده واقعا کی می دونه که این لبخند های محبت آمیز می تونه فقط یه نقاب باشه و پشت این نقاب زیبا چه ذات پلیدی مخفی شده که تو از ماهیتش بی خبری؟..
چرا پدرم جای اینکه به ذات بنیامین توجه کنه و اونو تو هر شرایطی آزمایش کنه همه چیزو تو ظاهر دید و اعتماد کرد؟..
یعنی سرنوشت دخترش انقدر واسه ش بی ارزش بود؟!..
*******
یه لحظه هم نذاشتن نسترن تو اتاق باهام تنها بمونه..هر بار که مامان می دید نسترن حواسش به منه یا نزدیکمه به هر بهونه ای شده بود می فرستادش بیرون..آخه چرا؟!..مگه قرار بود چی بشه؟..دیگه بدتر از این که داشتم از روی اجبار تن به خواسته هاشون می دادم؟!..
همین دلایل بهونه ای می شدن که بیشتر تو خودم فرو برم و دل ابریم بگیره و جای بارون خون بباره!....

ساعت هفت بود که گفتن عاقد اومده و بیرون منتظره..
خدایا..چه زود زمانش رسید!..پس چرا هنوز مرگمو نرسوندی؟!..
با بغض تو اتاق قدم می زدم که نسترن و مامان اومدن تو..مامان یه چادر سفید ساده که گلای ریز نقره ای داشت کشید رو سرم..بازومو گرفت و خواست ببرتم سمت در که سرجام ایستادم..کمی به جلو هولم داد که اینبار خودمو کامل عقب کشیدم..
پاهام یاریم نمی کردن......نمی تونم........نه نمی تونم..من علیرضا رو می خواستم....اگه بناست عقدی صورت بگیره فقط با علیرضا پیمان زناشویی می بندم نه با هیچ مرد دیگه ای..

مامان نیش گون ریزی از بازوم گرفت که دردم اومد و جیغمو تو گلو خفه کردم..
-- بیا برو کم بلای جونمون نشدی..بیا برو بلکم هر چه زودتر شرت از سرمون کم شه دختره ی خیرندیده....
نسترن غرید: مامــان بسه دیگه..
-- خوبه خوبه ببند دهنتو..حساب تو یکی هم جداست بذار تکلیف این چشم سفید مشخص شه بره رد کارش، بعد من می دونم و تو........

از زیر چادر که به نفس نفس افتاده بودم نالیدم: من زن اون کثافت بی همه چیز نمیشم..حاضرم بمیرم ولی دست اون آشغال بهم نرسه......
-- اوهو دیگه چی؟..چه تحفه ای هستی حالا؟..همیشه گفتم بازم میگم واقعا حیف بنیامین نمی دونم چی از توی خیره سر دیده که عاشقت شده..هر کی دیگه جای اون بود با اون همه رسوایی که به بار آوردی همونجا قیدتو می زد ولی تموم این مدت پات وایساد و گفت سوگل هرجوری هم که باشه باز خاطرش واسه م عزیزه..هه..خدا شانس بده..سیب سرخ افتاده دست آدم چلاق..تهشم همین میشه..بیا برو کم با اعصاب من بازی کن!.......

--چیزی شده مادرجان؟!......
صدای بنیامین بود..با ترس لبه های چادرمو محکم چسبیدم..
-- نه پسرم..سوگل یه کم خجالتیه..می دونی که؟.......

صدای خنده شو شنیدم..و صدای قدم های محکمشو که می اومد اینطرف..
--اگر که اجازه بدید من میارمش..قبل از عقد یه حرفایی هست که باید به خودش بزنم..البته این عمل من رو حمل بر بی ادبی نذارید مادرجان!..
--اوا این چه حرفیه پسرم اجازه لازم نیست سوگل دیگه از امشب زن خودته صاحب اختیارش تویی ......نسترن.......
و از گوشه ی چادر دیدم که دستشو دراز کرد سمت نسترن و تقریبا کشوندش و از در بردش بیرون....
بنیامین درو بست و اومد جلو..یه قدم رفتم عقب.. رو به روم ایستاد..چشمم به کفشای چرم و براقش افتاد و پاچه های شلوار خوش دوخت مشکی رنگش....

ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10

پست چهارم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10


رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10
خــــوشـبـخـت تـریـن مـردای دنـیـا
شـبـای سـرد ِ زمـسـتـون مـیـشـنـون ایـن جـمـلـه رو
.......ســـــردمـه..بـغـلـم کـن

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10





دستشو آورد سمت چادرم که عقب کشیدم..دستش رو هوا خشک شد و انداختش..اینبار چادرمو محکم تر گرفتم..تنم می لرزید..دستام از اون همه سرما سر شده بود..
-- حرفایی که صبح زدمو به همین زودی فراموش کردی؟..
-...........
-- نکنه دلت واسه معشوقه ت تنگ شده؟..خب اینکه چیزی نیست زودتر می گفتی.........

سکوت کرد..قدمی نزدیک تر به من برداشت و کمی رو صورتم خم شد..سایه ش رو چادرم افتاده بود..و صدایی که کنار گوشم با خشم نجوا کرد: فقط کافیه یه اشاره ی کوچیک کنی خوشگلم..سر بریده شو تا قبل از عقد واسه ت می فـ ........
جیغ خفیفی کشیدم و صورتمو برگردوندم..ملتمسانه با بغض نالیدم:نـــه..بس کن تو رو خدا تمومش کن..
بازوهامو گرفت..چادر نازک بود و از برخورد اون گرمای نفرت انگیز با پوست دستم حالت تهوع بهم دست داد..
-- با هم تمومش می کنیم....اگه نمی خوای اوضاعو بدتر کنی پس با زبون خوش راه بیافت..
- قبلش می خوام..باهاش حرف بزنم......

با ترس و دلشوره منتظر جوابش بودم..سکوت بود و..بعد از چند لحظه قهقهه ی بلندش مو به تنم سیخ کرد..
--سوگل انگار زیادی ازم نرمش دیدی که جرات کردی رو حرفم حرف بیاری آره؟..کاری نکن بدون هیچ شکنجه ای با یه تماس روحشو بفرستم پیشت..یه چند ساعت طاقت بیاری حتما می بینیش!..
-من..........

عصبانی شد..محکم بازوهامو تو چنگ گرفت و تکونم داد و با فریادی خفه که سعی داشت صداش از این در بیرون نره گفت: یا مثل بچه ی آدم هر چی گفتم میگی چشم..یا اگه بخوای دنبال باج از من باشی تا وقتی سر بریده شو با چشمای خودت ندیدی حتی نمیذارم پای سفره ی عقد بشینی..انتخاب با خودته..در هر دو صورت من به هدفم می رسم فقط کمی از لذتش کم میشه..اینم میذارم پای دردسرایی که واسه پیدا کردنت کشیدم....
بازومو محکم تر فشار داد و از لا به لای دندوناش غرید: بعدام می تونی لالمونی بگیری....هنوز با این زبون خوشگلت کلی کار دارم..بس بنـــال!..
لب پایینمو به دندون گرفتم و چشمامو بستم..جونم تو دستای اون بود..علیرضام تو دستای اون بود..چی داشتم که بگم؟..جز اینکه سرمو تکون بدم و زیر لب با کوهی از بغض ِ نشسته تو گلوم بگم: باشه!..قبوله!.......
حلقه ی انگشتاش از دور بازوم رها شد..راه افتاد سمت در و تو درگاه ایستاد..
-- بیا اینجا....
لبمو گزیدم که گریه م نگیره......
دیگه نه....
دیگه بسه هر چی من گریه کردم و اونا به بدبختیام خندیدن..
هنوز زنده م..نفس میاد و میره!..
تو زندگیم فقط علیرضا رو دارم که واسه داشتش هر کاری لازم باشه می کنم..برای بخشیدن نفس تو سینه ی تنها مرد زندگیم از خودمم می گذرم..
حتی..
حتی به این خفت هم برای آخرین بار تن میدم..
فقط..
برای آخرین بار....

ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10


پست پنجم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10
_______________________
« مهــــم »
سخنی از نویسنده ی رمان_fereshteh27 : بچه ها از اینجا به بعد با شوک های بزرگی رو به رو می شید می دونم..
ولی فقط یه چیز ازتون می خوام..فقط یه چیز..
می خوام بدونم کیا به من و قلمم تا به اینجا اعتماد داشتن؟..
هر کی این اعتمادو هنوزم به من داره بسم الله..قدمش سر چشم....
فقط همینو ازتون خواستم بچه ها..اعتماد..
از دید شما معلوم نیست بعد از این چه اتفاقات دیگه ای قراره بیافته..بله من همه ی موضوع رو جمع بندی کردم و می دونم از پایانش چی می خوام و دارم رو اصولش پیش میرم فقط از شما می خوام مثل همیشه بهم اعتماد کنید و حتی حالا با اعتماد بیشتری این پستا رو بخونید..
بذارید موضوع رو اونطوری پیش ببرم که به واقعیت جامعه ی ما نزدیک باشه..
ببار بارون همونطور که می دونید به کل با رمانای دیگه ی من فرق داره..
چه از نظر موضوع، چه پردازش هایی که بهش شده و چه رعایت شرعیات و.....
و حالا..اتفاقات هیجان انگیز زیادی در راهه..اینو بهتون قول میدم!..
پایانش بد تموم نمیشه اینو هم باز بهتون قول میدم!..
فقط قبولم داشته باشید و پشتمو خالی نکنید!..

یاعلی!

___________________



رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10
وقتی تـــــ♥ـــو هوایم را داری هوا هم خوب میشود ...
اصلا هوا هم به هوای تـــــ♥ـــو خوب میشود ...!!!
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10





تو سالن که رسیدیم مامان بازومو گرفت و کمک کرد بشینم رو صندلی..حتی کنجکاو نبودم سفره ی عقدمو ببینم..کاش ترمه ی ختمم بود..کاش همون موقع زیر کتکایی که خورده بودم جون می دادم....

عاقد وارد سالن شد و همه برای سلامتیش صلوات فرستادن..
نسترن قرآنو داد دستم ولی بازش نکردم..این قرآن حرمت داشت..واسه خوشبختی و شگون ِ بستن بخت با کدوم مردی باز کنم و آیات ملکوتی و سرشار از معنویتش رو زیر لب زمزمه کنم؟..مردی که کنارم نشسته بود خود شیطان بود..خدایا..تو راضی ای؟..من نیستم..خدایا منو ببخش..کفر نمیگم اما..اینبار راضی به رضای تو نیستم..

-- بسم الله الرحمن الرحیم، لاحول و لا قوة الا بالله علی العظیم..دوشیزه خانم سوگل پویان، آیا وکیلم شما را به عقد دائم آقای بنیامین جهانگیری، در قبال مهریه ی یک جلد کلام الله مجید، یک جام آینه و شمعدان و یک هزار و سیصد عدد سکه ی بهار آزادی در بیاورم؟ آیا وکیلم؟..
صدای مامانو از پشت سرم شنیدم:عروس رفته گل بچینه!..
پوزخند زدم..واسه حفظ ظاهر چه کارایی که نمی کردن..
--عروس خانم وکیلم شما رو به عقد دائم آقای .........

چند دقیقه ی دیگه تا لحظه ی ویرانه شدن احساساتم مونده؟..
یک؟..
دو؟.......
شایدم چند ثانیه..
و باز صدای مامان چون ناقوسی از مرگ تو سرم پیچید.........
-- عروس رفته گلاب بیاره!..
--برای بار سوم، دوشیزه خانم سوگل پویان آیا وکیلم شما را به عقد دائم آقای بنیامین جهانگیری، در قبال............................

نزدیکه..خیلی نزدیکه..دستامو تو هم مشت می کنم..چشمامو می بندم..صدای قلبم همه ی وجودمو پر کرده..گوشام کر شده..دیگه هیچی نمی شنوم..هیچی..همه چیز رو یه خط فرضی تو سرم ِ که صدای سوت ممتدش نوید مرگ میده....تنم سرده ..حتی از یک جسم بی روح هم سردتر..
یکی محکم به پهلوم سقلمه می زنه..مامانه....درد دارم؟..نه..نه هیچ دردی حس نمی کنم..فقط قلبمه..تیر می کشه..به زبونم فرمان میده لال شو حرف نزن..ولی عقلم..میگه جون عشقت در خطره....حتی حاضر نبودم واسه یه ثانیه به نبودنش فکر کنم..
مامان سقلمه ی دومو هم بهم می زنه..لب می گزم..از درد؟..نه..از سنگینی بغض تو گلوم..از بی مهری آدمای اطرافم..از بی پناهی خودم..منی که..حتی تا دقایق آخر هم امیدمو از دست ندادم اما........
نشد...........

- بله!........

بعد از یه مکث نسبتا طولانی مامان دست زد و کل کشید و اینجوری بقیه هم از اون محیط سردی که به وضوح حس می شد بیرون اومدن..
رسم بود قبل از قبول این عقد از پدرم و بزرگترا کسب تکلیف کنم ولی..
کدوم بزرگ تر؟..کدوم پدر؟..
پدری که شاهد عقد فرزندش نه..بلکه به شهادت امضا کردن حکم مرگ دخترش رو به روم نشسته، پدرم بود؟..این مرد پدر من بود؟..بعد از همه ی اینا می تونستم از ته قلبم پدر صداش کنم؟..دیگه حرمتی باقی نمونده بود....

آره..بالاخره تموم شد..دیگه همه چی تموم شد..
و این همون واقعیتی ِ که خواستم ازش فرار کنم..اما نشد....
این دیگه رویا نیست!..حقیقت زندگی همینه!.........

ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10


پست ششم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10



رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10
نزدیکت می شوم بوی دریا می آید
دور که می شوم صدای باران
بگو تکلیفم با چشم هایم چیست ؟
لنگر بیندازم و عاشقی کنم
یا چتر بردارم و دلبری کنم ؟
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10






بنیامین هم بله رو داد و دفتر عقدو امضا کردیم..
بعد از رفتن عاقد و مردایی که نقش شاهد رو تو این مجلس داشتن، مامان خواست چادرو از سرم برداره ولی محکم نگهش داشتم و نذاشتم..
کارم تابلو بود می دونم ولی نمی خواستم نگاهه بنیامین به بالا تنه ی برهنه م بیافته..درسته..الان همسر رسمی و قانونیش بودم..ولی با دلم پیمان نبستم..هر عقدی بدون رضایت قلبی باطله..پس این عقد هم از جانب من هیچ رسمیتی نداشت!..

بالاخره تو این کشمکش ها مامان پیروز شد و چادرو از سرم برداشت..حجابمو که از دست دادم تنم مثل یه تیکه یخ، سرد و منجمد شد........
سرمو زیر انداختم و نخواستم که نگاهه شاهدین این عقد کذایی رو ببینم و بیشتر از این از خودم و این جماعت متنفر بشم!..
با لمس یه چیز گرم لا به لای انگشتام به خودم اومدم..دست چپم تو دست بنیامین بود..
با عصبانیت سر بلند کردم و خواستم دستمو عقب بکشم که محکم نگهش داشت..با لبخند و چشمایی که برق عجیبی داشتن تو چشمام خیره بود..
سردی حلقه ی طلایی رو تو انگشتم حس کردم..نگاه از نگاهش گرفتم و قبل از اینکه به دستم بوسه بزنه اونو از تو دستش بیرون کشیدم..
حلقه رو با نفرت لمس کردم و دستمو مشت کردم..ازت بیزارم بنیامین..ازت بیزارم....

مامان ظرف عسلو برداشت..
این مسخره بازیا چیه؟..کم عذابم دادن که هنوزم حاضر نیستن دست از سرم بردارن؟..
کاسه ی عسلو که گرفت جلوم با همون دستی که حلقه توش بود محکم زدم زیرش که صدای جیغ مامان به هوا رفت و کاسه ی عسل درست خورد وسط آینه ی طلایی رنگی که تو سفره ی عقد بود و با صدای بلندی شکست!..
همه مات و مبهوت به این صحنه و آینه ی شکسته نگاه می کردن!..حتی من!..
تصویر صورت من و بنیامین تو ترکای بزرگ و قسمتای شکسته ی آینه به هزار تیکه نقش بسته بود..
نمی دونم چرا..ولی از ته دل لبخند زدم..یه حسی توام ِ با آرامش قلبمو پر کرد و باعث شد تو دلم اسم خدا رو صدا بزنم و قرآن کریم رو که تو بغلم بودو ببوسم و بلندشم..
می دونستم بابام رو به روم نشسته ولی بدون اینکه نگاهش کنم دویدم سمت اتاقم و درو محکم پشت سرم بستم..سرمو بهش تکیه دادم وچند بار پشت سر هم نفس عمیق کشیدم..
نگاهه غضب آلود بنیامین وقتی که لبخند زدم رو خوب تو ذهنم ثبت کردم!..
هنوز هم ردی از اون لبخند رو لبام بود که قرآن رو دو مرتبه بوسیدم و گذاشتم رو میز کنار تختم..
شالی که رو تختم بودو چنگ زدم و انداختم رو شونه هام..

ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10
پاسخ
 سپاس شده توسط atrina81 ، m love f ، نازنین* ، maryamam ، ♥h@di$♥ ، پری استار ، sara mehrani ، -Demoniac- ، mehraneh# ، عاطفه1985 ، puddin ، فاطمه 84
پست هفتم!...



هر که را دیدم از مجنون و عشقش قصه گفت..
اما هیچکس نگفت که در این ره
چه بر لیلا گذشت...!
♡♡
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10





*******
دیگه از این همه غرغر ونصیحت خسته شدم..همین که پام رسید تو اتاق چند لحظه بعدش مامان اومد و داد و فریاد راه انداخت..
از خانواده ی بنیامین خبری نبود..چه بهتر..برام مهم نبودن..
بابا حتی حاضر نشد نگام کنه یا حتی به قصد نصیحت پا تو اتاقم بذاره..فقط از همونجا صداشو شنیدم که به بنیامین گفت: تو دیگه عضوی از این خونواده ای و به عنوان دامادم نه بلکه جای پسرمی..اینجا هم مثل خونه ی خودته هر وقت دلت خواست می تونی بیای ولی الان دست زنتو بگیر و از اینجا ببرش....

همین..همین حرف بابام از صد تا فحش و بد وبیراه بدتر بود واسه م..
مانتومو رو لباسم پوشیدم و شالی که مامان با حرص داده بود دستمم کشیدم سرم و رفتم بیرون..
بابا با دیدن من اخماشو کشید تو هم و خواست بره تو اتاقش که صداش زدم..توجهی نکرد که اینبار صدامو بردم بالاتر..بین راه ایستاد .. برنگشت نگام کنه..منم نزدیکش نرفتم..
از همونجا با بغض و صدایی که می لرزید گفتم: حتی لایق نیستم تو چشمام نگاه کنی آره بابا؟..خردم کردی بس نبود؟ ..غرورمو شکستی بس نبود؟..دخترتو به چی فروختی بابا که دلم این دم آخری خوش باشه که شاید ارزششو داشتم؟..به همون ابروی کذایی که همیشه ازش دم می زدی؟..همون ابرویی که منو مسبب بی حیثیتیش می دونی و خودتو در مقابلش مسئول نشون نمیدی؟..
می دونم دیگه به این خونه بر نمی گردم..اصلا به فردامم امیدی ندارم..پس بذار بگم که من بی ابرویی نکردم بابا..خواستم واسه ت توضیح بدم ولی تو مثل همیشه گوش ندادی..می دونی چیه بابا؟!..هنوز باورم نمیشه که من ثمره ی یه عشق دو طرفه باشم!عشقی که ریحانه رو سالهای سال از نیما جدا می کنه و این وسط تنها دخترشون فدای سرنوشت میشه..

حدسم درست بود..تا اسم ریحانه رو آوردم سر بلند کرد و تو چشمام
خیره شد ..
اشک صورتمو خیس کرده بود که گفتم: کاش مرده بودم بابا..کاش اون موقع که شایعه کردن ریحانه تو تصادف کشته شده منم پیشش بودم..شاید اگه با اون بودم زندگیم الان این نبود..شاید دیگه تنها نبودم..شاید دیگه نگران نگاهه سرد بابام و اطرافیانم نبودم..شاید اگه حاج مودت با دخترش لج نمی کرد الان سرنوشت خیلی ها اینی که الان هست نبود..ای کاش منو با خودت نمیاوردی بابا....

اشک تو چشماش حلقه زد..هر لحظه تعجبش از حرفام بیشتر می شد..
--از چی حرف می زنی؟!..تو اینا رو از کجا می دونی؟!..
نیشخند تلخی زدم و گفتم: از همون پسری که این مدت پیشش بودم..از آنیل..آنیل مودت..پسر ریحانه و نوه ی حاج مودت..همون مرد جوون و به قول شما غریبه ای که تو اوج بی کسیم پناهم داد ولی دست از پا خطا نکرد..

بابا یه قدم اومد جلو و گفت: سوگل چی داری میگی تو؟!..مگه ریحانه زنده ست؟!..
لبخندم تلخ بود..تلخ تر از زهری که امشب از جام سرنوشت نوشیدم..
یه قدم به عقب برداشتم و گفتم: دیگه همه چی تموم شده بابا..فقط بدون بد کردی..خیلی هم بد کردی..هیچ وقت حلالت نمی کنم..به خاطر تموم بی عدالتیات حلالت نمی کنم..من فرار کردم که به اینجا کشیده نشم ولی همه ش بی فایده بود چون پدری مثل تو داشتم..اگه بهم ذره ای اعتماد کرده بودی هیچ وقت خونه رو ترک نمی کردم..اگه این همه سال واقعا منو به چشم تنها یادگار عشقت می دیدی نه یه وسیله واسه حفظ آبروت، هیچ وقت منی که جیگر گوشه ت بودم به این ذلت تن نمی دادم..

با دستم زدم رو سینه م و نالیدم: ولی حالا ببین منو بابا..ببین پاره ی تنته که جلوت وایساده..ببین به کجا رسوندیش!..
باهام چکار کردی بابا؟..همین که هوش اومدم جای اینکه بذاری حرفمو بزنم افتادی به جونم..به چیزایی نسبتم دادی که از یادآوریش شرمم میشه ..خیلی سخته پدری به دخترش بگه ه.ر.ز.ه نه بابا؟..وقتی تو اینو باور کنی دیگه از بقیه چه توقعی باید داشته باشم؟..دختر بدی واسه ت نبودم، بودم؟..منو از خودت دور کردی....ازت راضی نیستم بابا، چه این دنیا چه تو اون دنیا..هر بدیی ازم دیدی حلالم کن ....امشب با کینه ای که دستای نوازشگرت تو دلم کاشت دیگه اون سوگل سابق نمیشم..من امشب مردم..فقط به دستای پدرم....
عقب عقب رفتم کنار بنیامین و با هق هق گفتم: باشه میرم..امشب با بنیامین از این خونه میرم..فقط اینو مطمئنم که از این لحظه به بعد دیوارای این خونه رنگ آرامش و خوشبختی رو به خودشون نمی بینن....
لبخند غمگینم همراه شد با یه قطره ی درشت و شفاف اشک از چشمای بابام..
سرمو انداختم پایین و پشت بهش رفتم سمت نسترن..
بابا صدام زد ولی جوابشو ندادم..

ادامه دارد...
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 10
پاسخ
 سپاس شده توسط atrina81 ، maryamam ، ♥h@di$♥ ، پری استار ، sara mehrani ، Berserk ، sara006 ، -Demoniac- ، mehraneh# ، عاطفه1985 ، puddin


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
Heart رمان[انتقام شیرین]

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان