28-01-2014، 15:35
(آخرین ویرایش در این ارسال: 28-01-2014، 15:40، توسط بیتا خانومی*.)
منظره غریبی بود!درست مثل نقاشی کودکی هایمان،که کوه ها بر فراز آسمان می نشستند.کوه ها و تپه های سر سبز و زیبا،خطه مازندران با آن استواری ازلی و شکوه ابدی اش،در دل آسمان جا خوش کرده بود و ابرهای نرم و لطیف را به زیر یوغ ابدی اش کشیده بود.هدیه ای ازلی که مادر طبیعت به مردم سخت کوش این دیار ارزانی کرده است.
چه هوایی!باد به شدت می وزید.صدای زوزه باد در لا به لای شاخه ها به مانند آوای غمناکی بود که خود به خود آدم را کسل می کرد.سرتاسر آسمان را ابرهای سربی رنگ و تیره در بر گرفته بود،و آسمان هر لحظه خیال باریدن داشت.دل من هم بی شباهت به آسمان نبود.فقط تلنگری بر احساسام نیاز بود تا ابرهای غمگین دلم شروع به باریدن کند.این روزها انگار که دلتنگی من پایانی نداشت.آینده برایم مبهم و سر در گم شده بود.میان دو راهی انتخاب گیر کرده بودم.دلم می خواست نروم ولی عقلم مرا وادار به رفتن می کرد.هرگز تا به این حد خود را درتصمیم گیری عاجز و ناتوان ندیده بودم.در این لحظات نیاز به کسی داشتم که سیر با او درد دل کنم و انگر این بار خداوند زود به ندای قلبم گوش سپرد،چون طولی نکشید که شهلا خواه کوچکم با تبسم شیرینی که بر لب داشت وارد اتاق شد و گفت:
-باز که غرق شدی توی فکر و خیال!
در حالی که لبه تخت خوابم برای او جا باز می کردم گفتم:«تو بگو،اگه جای من بودی چکار می کردی؟»
-اگر جای تو بودم،به جای فکر و خیال الکی وسایل سفرمو آماده می کردم.
از خونسردی او کمی احساس آرامش کردم:«مادر هنوز برنگشته؟»
-نه.حالا،حالاها بر نمی گرده.تنها جایی که مادر رو خیلی نگه می داره ختم رفتنه.تا به جای همه گریه نکنه دلش اروم نمی گیره.بعضی وقتا با خودم فکر می کنم این همه اشک رو از کجا میاره!
-خیلی نگرانش هستم شهلا!واقعا موندم چیکار کنم.ای کاش می پذیرفت که با من به تهران بیاد.
شهلا اخم هایش در هم فرو رفت و با ناز همیشگی که داشت گفت:
«بی انصافی می کنی!مگر من وشیرین کنار اون نیستیم؟تو فکر می کنی ما مادر رو تنها می ذاریم؟فراموش نکن مادر ما هم هست.به همون اندازه که تو دوستش داری برای ما هم عزیزه!تو فقط به درست فکر کن نه چیز دیگه ای.مادر رو به ما بسپار،و خیالت از بابت اون اسوده باشه.اگر از من می شنوی دیگه اسم تهرانو پیش مادر نیار!»
-من مطمئنم اگر تو و شیرین باهاش صحبت کنید حتما راضی میشه که با من به تهران بیاد.
-باز که برگشتی سر جای اولت!پسر جان!چرا اونو به حال خودش نمی ذاری؟بذار این آخر عمری رو هر طور که دوست د اره زندگی کنه.این آرامش حق اوست.تو حق نداری این ارامش و اسایش رو ازش سلب کنی.
-چه حرفایی می زنی؟همین زندگی که در اینجا داره می تونه اونجا هم داشته باشه.
-اشتباه تو در اینه که نمی دونی.مادر به این خونه دل بسته.این ویلای سرسبز رو با دنیا عوض نمی کنه.سکوت و ارامشی رو که در اینجا داره در هیچ کجای دنیا نمی تونه داشته باشه.اشتباه نکن« شنتیا »!مادر فقط در اینجا راحته!می بینی که سالی فقط یه بار سر مزار پدر میره،تازه وقتی که بر می گرده به قول خودش یک هفته طول می کشه تا دود و دم تهرانو از ریه هاش پاک کنه.مادر به این آب و هوا انس گرفته.اون وقت تو می خوای این وابستگی رو ازش بگیری؟بهتره به جای اینکه بشینی و مدام به مادر فکر کنی کمی هم به اینده خودت فکر کنی.
-نمی تونم.به من حق بده که نگران باشم
قسمت دوم
شنتیا!چرا مثل پسرای لوس حرف می زنی؟فکر کن دوباره داری به خدمت سربازی می ری.باز هم می خواستی مادر رو با خودت به پادگان ببری؟در ضمن این رو بدون که مادر هرگزدوست نداره به گذشته اش برگرده.و تهران ره اوردی جز خاطرات گذشته چیزی براش نداره.
-گذشته!گذشته!گذشته!پس چرا چیزی از این گذشته به منم نمی گید.
-هر وقت موقع اون رسید خودت همه چیزو می فهمی.
-می دونی شهلا!امروز حالم طوری شده که برای خودم نیز غریب و ناشناخته است.دلم میخواد همه چیز رو از گذشته بدونم.از آن روزهایی که پدر زنده بود،و این که چرا هرگز کسی در این باره با من حرف نمی زنه!شهلا!تو رو به خدا،تو این سکوتو بشکن!مادر که همیشه از زیر این راز شونه خالی می کنه.فکر می کنم امروز وقت اون رسیده باشه که منم از گذشته چیزهایی بدونم.واقعا می خوام بدونم چرا مادر از گذشته گریزونه.چرا نمی خواد این مهر سکوت رو بشکنه.
-مطمئن باش گذشته چیز خاصی نداره که نیاز به گفتن داشته باشه.غیر از این که غصه هاتو زیاد کنه چیزی عایدت نمی شه.اگر می بینی که مادر از گذشته با تو حرف نمی زنه تنها دلیلش اینه که نمی خواد به اون روزا برگرده و روحیه خودش رو خراب کنه.مطمئن باش اگر نکته مثبتی در اون بود حتما برات بازگو می کرد.تو هم از من نخواه که اصلا حوصله گفتن ندارم.
-ببین...امروز تا همه رو از زیر زبون تو نکشم ول کن نیستم.یالا که داداش خوشگل و خوش تیپت منتظره.
-برو بابا!وقت گیر اوردی؟
-نه،خواهر خوب و مهربونم رو گیر آوردم که مطمئنم دل برادر یک یکدونه شو نمی شکنه.نه،اصلا دلت میاد این شاه پسر رو بذاری تو خماری؟
-ای زبان باز!
-باور کن خسته شدم از بس توی مرز ندونستن دست و پا زدم.یه وقتایی فکر می کنم اگه گذشته مادر سیاهه باعث و بانی اون منم.
-فکر بی خود می کنی،اصلا هیچ ربطی به تو نداره!
-پس بگو و خلاصم کن.
-این جوری که تو با اون چشمای درشت و خوشگلت به من زل زدی و با نگاه التماس می کنی مگه چاره ای هم دارم،البته گفته باشم،فقط خلاصه می کنم،مختصر و مفید.
-می گویم ولی وارد جزئیات نمیشوم .چون اعصابم بهم میریزد . خوشا به حالت!در ان زمان ان قدر بچه بودی که از دنیا چیزی نمی فهمیدی . روز تولدت مانند پرده سینما جلوی چشمانم است . من ده سال داشتم و شیرین چهارده ساله یود از این که خداوند یک پسر سالم و خوشگل به ما عطا کرده بود همه خوشحال بودیم و بیشتر از همه پدر از این موضوع خوشحال بود مادر که در ان روز ها بیشتر از همیشه احساس خوشبختی می کرد به این می اندیشید که با تولد تو پدر حتما کمتر خانه را ترک میکند این را که دیگر می دانی پدر یک تاجر برجسته و متمول بود . متاسفانه نه تنها تولد تو هیچ تاثیری در رفتار او نگذاشت بلکه او را نسبت به پول حریص تر کرد و هر گاه مادر لب به اعتراض می گشود پدر اینده تو را بهانه می کرد
قسمت سوم:
هزار و یک حدیث دیگر .خلاصه روزگار به ما وفا نکرد و چهر دوم خود را به ما نشان داد و ان روز شوم فرا رسید تو تازه یک سالت تمام شده بود . پدر برای تجارت دست به ریسک بزرگی زد ولی متاسفانه بر عکس همیشه بردی در کار نبود .پدر بازنده شد. وچه باخت وحشتناکی!همه زندگی ما را نابود کرد . ات امد جلوی فاجعه را بگیرد فرش های زیر پایمان را هم طلبکار ها بردند بی چاره پدر!تحمل این وضع را نداشت . نسل در نسل ثروتمند زندگی کرده بود و حالا جز یک سری وسایل کم ارزشو یک اتومبیل مدل پاییت و یک قطعه زمین به درد نخور در مازندران چیزی برای او باقی نمانده بود قلب بیمار پدر تاب نیاورد ودر در اثر سکته قلبی از دنیا رفت .طفلک مادر!مثل مرغ سر کنده شده بود . مانده بود با این همه مصیبت چه کند . چه اقوام پدری چه اقوام مادری انگار که همه ما جزام گرفته بودیم . همه از ما دوری می کردند از ترس این که مبادا ما از ان ها طلب پول کنیم حتی عار داشتند مارا از فامیل خود به حساب بیاورند .هنوز چهلم پدر تمام نشده بود که مادر مقدار وسایلی را که برایمان باقی مانده بود داخل یک اونت ریخت و بدون مشورت با کسی راهی رامسر شدیم وقتی که به مقصد مورد نظر رسیدیم شیرین به گریه افتاد و با بغض گفت:ما قرار توی این یک اتاق زندگی کنیم؟
دقیقا یادم مانده که مادر چه قدر خونسرد و با ارامش جواب داد:بله خدا را شکر کن که همین یک اتاق را داریم وگرنه باید کنار خیابان می خوابیدیم.
از ان روز به بعد ما زندگی جدیدی را شروع کردیم .زمینی که از ان همه ثروت پدر باقی مانده بود خیلی به کار ما امد . البته ان زمان مثل حالا ارزشمند نبود . مادر اولین اقدامی که کرد فروش اتومبیل بود . با اندک پولی که به دست اورد یک اتاق دیگر و سرویس بهداشتی به خانه اضافه نمود. مادر توسط یکی از دوستان قدیمی پدر به استخدام اموزش پرورش در امد و ما را هم روانه مدرسه کرد . تو را هم به مهد کودک گذاشت .نصف روز را در یک دبیرستان زبان انگلیسی تدریس میکرد و از ان جا یک راست به اموزشگاه ارایشگری می رفت و اموزش ارایشگری میداد . بعد ار یک سال توانست یک اتومبیل کوچک مدل پایین خریداری کند . با وجود اتومبیل کار ما خیلی اسان تر شد .دیگر مجبور نبودیم افتاب نزده از خواب بیدار شویم و کنار جاده بایستیم تا مینی بوسی از انجا بگذرد که ما را به شهر برساند. ان روز ها مثل حالا نبود جز ویلای ما تا فرسنگها خانه ای وجود نداشت .همیشه مشکل وسیله نقلیه ما را ازار میداد .مخصوصا در فصل زمستان. یادم می اید یک روز از سردی هوا دست هایم طوری یخ زده بود که نمیتوانستم قلم را دستم بگیرم و مثل بچه ها می گریستم . در ان روز ها به ندرت لبخندی بر چهره مادر می نشست جز زمانی که با تو بازی می کرد .چهار سال از ان زندگی پر مشقت گذشت تا اینکه پدر بزرگ فوت کرد و ارثیه قابل توجهی از خود باقی گذاشت .البته ان هم اگر عمو فیروز نبود بقیه نمی گذاشتند چیزی به ما برسد که ان نیز ماجرایی دارد .عمو فیروز از مادر خواست خانه ای در شهر بخرند اما مادر قبول نکرد و به طور موقت خانه ای در شهر اجاره کرد و شروع به ساخت خانه جدید نمود بعد از یک سال ما صاحب این خانه قشنگ شدیم. مادر زحمت زیادی روی این خانه واین باغ کشید تا به این صورت در امد خود همین باغ به تنهایی خرج یک خانواده را میدهد . قبلا این جا جز یک زمین خالی و مقداری درخت و یک اتاق چیز دیگری نداشت . میدانی سالیانه مادر چقدر از این باغ میوه برداشت میکند !تا پول دستش می امد گوشه ای از اینجا را تعمیر میکرد و یا وسیله ی جدیدی می خرید . دقیقا پنج سال طول کشید تا اینجا به این صورت در امد مادر هرگز نمی گذاشت ما کمبود پدر را احساس کنیم . هر طور بود سعی می کرد ما بهترین لباس ها را بپوشیم و بهترین خورد و خوراک را داشته باشیم . با این که خودش در بچی چند کلفت جلویش خم و راست شده بودند اما اصلا توجهی به گذشته نداشت و مدام نقشه های تازه ای از اینده را برای ما ترسیم میکرد و با شادی زایدی الوصفی درباره اینده می گفت گاهی وقتا در حالی که حلقه اشک در چشم های برق میزد می گفت :من بلاخره به این فامیل خودخواه و مغرورم ثابت می کنم که یک زن تنها و بی پشتیبان هم می تواند موفق شود و زندگی بهتر از انها درست میکنم
قسمت چهارم:
مادر این کار را کرد ولی جوانی و عمرش به یغما رفت او بهای سختی را پرداخت تا به اینجا رسید فکر میکنم حالا دیگر فهمیدی چرا مادر با فروش این ملک مخالف است . بهتر است تو هم دیگر در این باره صحبت نکنی . شاید به ظاهر ناراحت نشود ولی مطمئن باش در باطن او را به سختی می رنجانی.
با خاطراطی که شهلا تعریف کرد حالم دگرگون شد . هرگز فکر نمی کردم مادر این همه سختی کشیده باشد حالا دیگر احترامم نسبت به او در برابر بیشتر شده بود وقتی به موهای نقره ای رنگش نگاه میکردم دلم می خواست بوسه بارانش کنم.
تا اخر شب با صمیمیت در میان خانواده بودم و بعد به اتاقم امدم اما مگذ خواب چشمم می رفت به همه چیز فکر می کردم جز خودم .چیزی به سپیدی روز نمانده یبود که پلک هایم روی هم افتاد و به خواب رفتم .وقتی بیدار شدم چهره نورانی مادر با ان موهای کوتاه قشنگش روی سر خود دیدم گفت:اگر نجنبی از اتوبوس جا ماندی.
غرولند کنان گفتم:چرا زودتر بیدارم نکردید ؟
دلم نیامد جز صبحانه خوردن که کاری نداری .چمدان و ساکت رو پشت اتومبیل شیرین گذاشتم . فقط مانده لباس بپوشی که برای ان دو سه ساعتی فرصت داری.
-مادر عزیزم! باز هم شوک را بر من وارد کردی ؟طوری گفتی اگر نجنبی خیال کردم نیم ساعت بیشتر فرصت ندارم.
-اگر این طور نمی گفتم که تو به این زوذی ها از تختت پایین نمی امدی.
پشت میز صبحانه که نشستم مادر فنجان چای را جلوی دستم گذاشت و گفت:اگر ازدواج کرده بودی خیال من هم راحت تر بود حداقل مطمئن بودم کسی را داری که از تو مراقبت کند.
همرا با خنده گفتم :مادر جان!من از پس مخارج زندگی خودم بر نمی ایم ان وقت یک نان خور دیگر به زندگیم اضافه کنم.
-مگر من مردم؟
-خدا نکند . تا کی شما زحمت مرا بکشید هر وقت که موقع ازدواجم رسیدخودم به شما خبر میدم .
شیرین وارد اشپزخانه شد. ظاهرا جمله اخر ما را شنیده بود چون گفت:مادر جان شنتیا فعلا باید به درس فکر کند نه به ازدواج.بعد از دو سال که درسش تمام شد به فکر ازدواج کردن می افتد .
مادر گفت:تا ان موقع دیگر کسی به او زن نمیدهد می ترسم بعد از گرفتن مدرک فوق لیسانس باز هم به فکر ادامه تحصیل بیفتد این جوری که نمی شود !باید تا جوان است ازدواج کند. می شود در کنار زناشویی به تحصیل هم ادامه داد.
گفتم:خودت را نگران نکن مادر جان قول میدهم بعد ار اتمام این دوره یک عروس بدجنس روی سرت خراب کنم.
-متاسفانه تویی که می شناسم عرضه این کار را هم نداری. نگرانی من از این بابت است که سن تو از بیست و شش سال گذشته ولی تا حالا ندیدم نسبت به جنس مخالف کششی نشان بدهی .
شیرین با خنده و شیطنت گفت :شما از کجا می دانید مادر ؟این شنتیایی که من میشناسم تا حالا هزار بار عاشق شده بدجنس!فقط نم پس نمی دهد .
چه هوایی!باد به شدت می وزید.صدای زوزه باد در لا به لای شاخه ها به مانند آوای غمناکی بود که خود به خود آدم را کسل می کرد.سرتاسر آسمان را ابرهای سربی رنگ و تیره در بر گرفته بود،و آسمان هر لحظه خیال باریدن داشت.دل من هم بی شباهت به آسمان نبود.فقط تلنگری بر احساسام نیاز بود تا ابرهای غمگین دلم شروع به باریدن کند.این روزها انگار که دلتنگی من پایانی نداشت.آینده برایم مبهم و سر در گم شده بود.میان دو راهی انتخاب گیر کرده بودم.دلم می خواست نروم ولی عقلم مرا وادار به رفتن می کرد.هرگز تا به این حد خود را درتصمیم گیری عاجز و ناتوان ندیده بودم.در این لحظات نیاز به کسی داشتم که سیر با او درد دل کنم و انگر این بار خداوند زود به ندای قلبم گوش سپرد،چون طولی نکشید که شهلا خواه کوچکم با تبسم شیرینی که بر لب داشت وارد اتاق شد و گفت:
-باز که غرق شدی توی فکر و خیال!
در حالی که لبه تخت خوابم برای او جا باز می کردم گفتم:«تو بگو،اگه جای من بودی چکار می کردی؟»
-اگر جای تو بودم،به جای فکر و خیال الکی وسایل سفرمو آماده می کردم.
از خونسردی او کمی احساس آرامش کردم:«مادر هنوز برنگشته؟»
-نه.حالا،حالاها بر نمی گرده.تنها جایی که مادر رو خیلی نگه می داره ختم رفتنه.تا به جای همه گریه نکنه دلش اروم نمی گیره.بعضی وقتا با خودم فکر می کنم این همه اشک رو از کجا میاره!
-خیلی نگرانش هستم شهلا!واقعا موندم چیکار کنم.ای کاش می پذیرفت که با من به تهران بیاد.
شهلا اخم هایش در هم فرو رفت و با ناز همیشگی که داشت گفت:
«بی انصافی می کنی!مگر من وشیرین کنار اون نیستیم؟تو فکر می کنی ما مادر رو تنها می ذاریم؟فراموش نکن مادر ما هم هست.به همون اندازه که تو دوستش داری برای ما هم عزیزه!تو فقط به درست فکر کن نه چیز دیگه ای.مادر رو به ما بسپار،و خیالت از بابت اون اسوده باشه.اگر از من می شنوی دیگه اسم تهرانو پیش مادر نیار!»
-من مطمئنم اگر تو و شیرین باهاش صحبت کنید حتما راضی میشه که با من به تهران بیاد.
-باز که برگشتی سر جای اولت!پسر جان!چرا اونو به حال خودش نمی ذاری؟بذار این آخر عمری رو هر طور که دوست د اره زندگی کنه.این آرامش حق اوست.تو حق نداری این ارامش و اسایش رو ازش سلب کنی.
-چه حرفایی می زنی؟همین زندگی که در اینجا داره می تونه اونجا هم داشته باشه.
-اشتباه تو در اینه که نمی دونی.مادر به این خونه دل بسته.این ویلای سرسبز رو با دنیا عوض نمی کنه.سکوت و ارامشی رو که در اینجا داره در هیچ کجای دنیا نمی تونه داشته باشه.اشتباه نکن« شنتیا »!مادر فقط در اینجا راحته!می بینی که سالی فقط یه بار سر مزار پدر میره،تازه وقتی که بر می گرده به قول خودش یک هفته طول می کشه تا دود و دم تهرانو از ریه هاش پاک کنه.مادر به این آب و هوا انس گرفته.اون وقت تو می خوای این وابستگی رو ازش بگیری؟بهتره به جای اینکه بشینی و مدام به مادر فکر کنی کمی هم به اینده خودت فکر کنی.
-نمی تونم.به من حق بده که نگران باشم
قسمت دوم
شنتیا!چرا مثل پسرای لوس حرف می زنی؟فکر کن دوباره داری به خدمت سربازی می ری.باز هم می خواستی مادر رو با خودت به پادگان ببری؟در ضمن این رو بدون که مادر هرگزدوست نداره به گذشته اش برگرده.و تهران ره اوردی جز خاطرات گذشته چیزی براش نداره.
-گذشته!گذشته!گذشته!پس چرا چیزی از این گذشته به منم نمی گید.
-هر وقت موقع اون رسید خودت همه چیزو می فهمی.
-می دونی شهلا!امروز حالم طوری شده که برای خودم نیز غریب و ناشناخته است.دلم میخواد همه چیز رو از گذشته بدونم.از آن روزهایی که پدر زنده بود،و این که چرا هرگز کسی در این باره با من حرف نمی زنه!شهلا!تو رو به خدا،تو این سکوتو بشکن!مادر که همیشه از زیر این راز شونه خالی می کنه.فکر می کنم امروز وقت اون رسیده باشه که منم از گذشته چیزهایی بدونم.واقعا می خوام بدونم چرا مادر از گذشته گریزونه.چرا نمی خواد این مهر سکوت رو بشکنه.
-مطمئن باش گذشته چیز خاصی نداره که نیاز به گفتن داشته باشه.غیر از این که غصه هاتو زیاد کنه چیزی عایدت نمی شه.اگر می بینی که مادر از گذشته با تو حرف نمی زنه تنها دلیلش اینه که نمی خواد به اون روزا برگرده و روحیه خودش رو خراب کنه.مطمئن باش اگر نکته مثبتی در اون بود حتما برات بازگو می کرد.تو هم از من نخواه که اصلا حوصله گفتن ندارم.
-ببین...امروز تا همه رو از زیر زبون تو نکشم ول کن نیستم.یالا که داداش خوشگل و خوش تیپت منتظره.
-برو بابا!وقت گیر اوردی؟
-نه،خواهر خوب و مهربونم رو گیر آوردم که مطمئنم دل برادر یک یکدونه شو نمی شکنه.نه،اصلا دلت میاد این شاه پسر رو بذاری تو خماری؟
-ای زبان باز!
-باور کن خسته شدم از بس توی مرز ندونستن دست و پا زدم.یه وقتایی فکر می کنم اگه گذشته مادر سیاهه باعث و بانی اون منم.
-فکر بی خود می کنی،اصلا هیچ ربطی به تو نداره!
-پس بگو و خلاصم کن.
-این جوری که تو با اون چشمای درشت و خوشگلت به من زل زدی و با نگاه التماس می کنی مگه چاره ای هم دارم،البته گفته باشم،فقط خلاصه می کنم،مختصر و مفید.
-می گویم ولی وارد جزئیات نمیشوم .چون اعصابم بهم میریزد . خوشا به حالت!در ان زمان ان قدر بچه بودی که از دنیا چیزی نمی فهمیدی . روز تولدت مانند پرده سینما جلوی چشمانم است . من ده سال داشتم و شیرین چهارده ساله یود از این که خداوند یک پسر سالم و خوشگل به ما عطا کرده بود همه خوشحال بودیم و بیشتر از همه پدر از این موضوع خوشحال بود مادر که در ان روز ها بیشتر از همیشه احساس خوشبختی می کرد به این می اندیشید که با تولد تو پدر حتما کمتر خانه را ترک میکند این را که دیگر می دانی پدر یک تاجر برجسته و متمول بود . متاسفانه نه تنها تولد تو هیچ تاثیری در رفتار او نگذاشت بلکه او را نسبت به پول حریص تر کرد و هر گاه مادر لب به اعتراض می گشود پدر اینده تو را بهانه می کرد
قسمت سوم:
هزار و یک حدیث دیگر .خلاصه روزگار به ما وفا نکرد و چهر دوم خود را به ما نشان داد و ان روز شوم فرا رسید تو تازه یک سالت تمام شده بود . پدر برای تجارت دست به ریسک بزرگی زد ولی متاسفانه بر عکس همیشه بردی در کار نبود .پدر بازنده شد. وچه باخت وحشتناکی!همه زندگی ما را نابود کرد . ات امد جلوی فاجعه را بگیرد فرش های زیر پایمان را هم طلبکار ها بردند بی چاره پدر!تحمل این وضع را نداشت . نسل در نسل ثروتمند زندگی کرده بود و حالا جز یک سری وسایل کم ارزشو یک اتومبیل مدل پاییت و یک قطعه زمین به درد نخور در مازندران چیزی برای او باقی نمانده بود قلب بیمار پدر تاب نیاورد ودر در اثر سکته قلبی از دنیا رفت .طفلک مادر!مثل مرغ سر کنده شده بود . مانده بود با این همه مصیبت چه کند . چه اقوام پدری چه اقوام مادری انگار که همه ما جزام گرفته بودیم . همه از ما دوری می کردند از ترس این که مبادا ما از ان ها طلب پول کنیم حتی عار داشتند مارا از فامیل خود به حساب بیاورند .هنوز چهلم پدر تمام نشده بود که مادر مقدار وسایلی را که برایمان باقی مانده بود داخل یک اونت ریخت و بدون مشورت با کسی راهی رامسر شدیم وقتی که به مقصد مورد نظر رسیدیم شیرین به گریه افتاد و با بغض گفت:ما قرار توی این یک اتاق زندگی کنیم؟
دقیقا یادم مانده که مادر چه قدر خونسرد و با ارامش جواب داد:بله خدا را شکر کن که همین یک اتاق را داریم وگرنه باید کنار خیابان می خوابیدیم.
از ان روز به بعد ما زندگی جدیدی را شروع کردیم .زمینی که از ان همه ثروت پدر باقی مانده بود خیلی به کار ما امد . البته ان زمان مثل حالا ارزشمند نبود . مادر اولین اقدامی که کرد فروش اتومبیل بود . با اندک پولی که به دست اورد یک اتاق دیگر و سرویس بهداشتی به خانه اضافه نمود. مادر توسط یکی از دوستان قدیمی پدر به استخدام اموزش پرورش در امد و ما را هم روانه مدرسه کرد . تو را هم به مهد کودک گذاشت .نصف روز را در یک دبیرستان زبان انگلیسی تدریس میکرد و از ان جا یک راست به اموزشگاه ارایشگری می رفت و اموزش ارایشگری میداد . بعد ار یک سال توانست یک اتومبیل کوچک مدل پایین خریداری کند . با وجود اتومبیل کار ما خیلی اسان تر شد .دیگر مجبور نبودیم افتاب نزده از خواب بیدار شویم و کنار جاده بایستیم تا مینی بوسی از انجا بگذرد که ما را به شهر برساند. ان روز ها مثل حالا نبود جز ویلای ما تا فرسنگها خانه ای وجود نداشت .همیشه مشکل وسیله نقلیه ما را ازار میداد .مخصوصا در فصل زمستان. یادم می اید یک روز از سردی هوا دست هایم طوری یخ زده بود که نمیتوانستم قلم را دستم بگیرم و مثل بچه ها می گریستم . در ان روز ها به ندرت لبخندی بر چهره مادر می نشست جز زمانی که با تو بازی می کرد .چهار سال از ان زندگی پر مشقت گذشت تا اینکه پدر بزرگ فوت کرد و ارثیه قابل توجهی از خود باقی گذاشت .البته ان هم اگر عمو فیروز نبود بقیه نمی گذاشتند چیزی به ما برسد که ان نیز ماجرایی دارد .عمو فیروز از مادر خواست خانه ای در شهر بخرند اما مادر قبول نکرد و به طور موقت خانه ای در شهر اجاره کرد و شروع به ساخت خانه جدید نمود بعد از یک سال ما صاحب این خانه قشنگ شدیم. مادر زحمت زیادی روی این خانه واین باغ کشید تا به این صورت در امد خود همین باغ به تنهایی خرج یک خانواده را میدهد . قبلا این جا جز یک زمین خالی و مقداری درخت و یک اتاق چیز دیگری نداشت . میدانی سالیانه مادر چقدر از این باغ میوه برداشت میکند !تا پول دستش می امد گوشه ای از اینجا را تعمیر میکرد و یا وسیله ی جدیدی می خرید . دقیقا پنج سال طول کشید تا اینجا به این صورت در امد مادر هرگز نمی گذاشت ما کمبود پدر را احساس کنیم . هر طور بود سعی می کرد ما بهترین لباس ها را بپوشیم و بهترین خورد و خوراک را داشته باشیم . با این که خودش در بچی چند کلفت جلویش خم و راست شده بودند اما اصلا توجهی به گذشته نداشت و مدام نقشه های تازه ای از اینده را برای ما ترسیم میکرد و با شادی زایدی الوصفی درباره اینده می گفت گاهی وقتا در حالی که حلقه اشک در چشم های برق میزد می گفت :من بلاخره به این فامیل خودخواه و مغرورم ثابت می کنم که یک زن تنها و بی پشتیبان هم می تواند موفق شود و زندگی بهتر از انها درست میکنم
قسمت چهارم:
مادر این کار را کرد ولی جوانی و عمرش به یغما رفت او بهای سختی را پرداخت تا به اینجا رسید فکر میکنم حالا دیگر فهمیدی چرا مادر با فروش این ملک مخالف است . بهتر است تو هم دیگر در این باره صحبت نکنی . شاید به ظاهر ناراحت نشود ولی مطمئن باش در باطن او را به سختی می رنجانی.
با خاطراطی که شهلا تعریف کرد حالم دگرگون شد . هرگز فکر نمی کردم مادر این همه سختی کشیده باشد حالا دیگر احترامم نسبت به او در برابر بیشتر شده بود وقتی به موهای نقره ای رنگش نگاه میکردم دلم می خواست بوسه بارانش کنم.
تا اخر شب با صمیمیت در میان خانواده بودم و بعد به اتاقم امدم اما مگذ خواب چشمم می رفت به همه چیز فکر می کردم جز خودم .چیزی به سپیدی روز نمانده یبود که پلک هایم روی هم افتاد و به خواب رفتم .وقتی بیدار شدم چهره نورانی مادر با ان موهای کوتاه قشنگش روی سر خود دیدم گفت:اگر نجنبی از اتوبوس جا ماندی.
غرولند کنان گفتم:چرا زودتر بیدارم نکردید ؟
دلم نیامد جز صبحانه خوردن که کاری نداری .چمدان و ساکت رو پشت اتومبیل شیرین گذاشتم . فقط مانده لباس بپوشی که برای ان دو سه ساعتی فرصت داری.
-مادر عزیزم! باز هم شوک را بر من وارد کردی ؟طوری گفتی اگر نجنبی خیال کردم نیم ساعت بیشتر فرصت ندارم.
-اگر این طور نمی گفتم که تو به این زوذی ها از تختت پایین نمی امدی.
پشت میز صبحانه که نشستم مادر فنجان چای را جلوی دستم گذاشت و گفت:اگر ازدواج کرده بودی خیال من هم راحت تر بود حداقل مطمئن بودم کسی را داری که از تو مراقبت کند.
همرا با خنده گفتم :مادر جان!من از پس مخارج زندگی خودم بر نمی ایم ان وقت یک نان خور دیگر به زندگیم اضافه کنم.
-مگر من مردم؟
-خدا نکند . تا کی شما زحمت مرا بکشید هر وقت که موقع ازدواجم رسیدخودم به شما خبر میدم .
شیرین وارد اشپزخانه شد. ظاهرا جمله اخر ما را شنیده بود چون گفت:مادر جان شنتیا فعلا باید به درس فکر کند نه به ازدواج.بعد از دو سال که درسش تمام شد به فکر ازدواج کردن می افتد .
مادر گفت:تا ان موقع دیگر کسی به او زن نمیدهد می ترسم بعد از گرفتن مدرک فوق لیسانس باز هم به فکر ادامه تحصیل بیفتد این جوری که نمی شود !باید تا جوان است ازدواج کند. می شود در کنار زناشویی به تحصیل هم ادامه داد.
گفتم:خودت را نگران نکن مادر جان قول میدهم بعد ار اتمام این دوره یک عروس بدجنس روی سرت خراب کنم.
-متاسفانه تویی که می شناسم عرضه این کار را هم نداری. نگرانی من از این بابت است که سن تو از بیست و شش سال گذشته ولی تا حالا ندیدم نسبت به جنس مخالف کششی نشان بدهی .
شیرین با خنده و شیطنت گفت :شما از کجا می دانید مادر ؟این شنتیایی که من میشناسم تا حالا هزار بار عاشق شده بدجنس!فقط نم پس نمی دهد .