18-09-2013، 15:13
(آخرین ویرایش در این ارسال: 19-09-2013، 8:45، توسط نایریکا-13.)
نمیخوام روابطمون از حد کامنت و چتو ایمیل فراتر بره. نه وبکم نه ویسو نه
عکس.
از وقتی که این جمله را تایپکرده بود و جواب تاییدش را دریافت کرده بود،
پنج سال میگذشت. پنج سال بود که باهم دوستبودند. درونی ترین
درددلهایشان پیشهم بود. بدون اینکه هیچ تصوري از صدا و سیماي طرف
مقابلشان داشته باشند. حتی اسمشان هم مستعار بود. پیشی و برونو. سگو گربه
اي که هیچ وقتدعوایشان نشده بود.
روز انتخاب واحد دانشگاه بود. پیشی در اوج هیجان و ناباوري ورقه ي انتخاب
واحد را زیر و رو میکرد. قبول شدن تو هفده سالگی یکشاهکار بود.حواسش
پیشچت امشب بود. چی زدي چیکار کردي؟ آخه برونو بعد از سربازي دوباره
کنکور داده بود. الان بیست سالشبود و اونم سال اول بود. اونم امروز انتخاب
واحد داشت. کدام شهر کدام دانشگاه نمیدانست.دور و بر حسابی شلوغ بود. اما
پیشی غرق افکارشبود.یکپسر بور و باریکبه طرفشآمد. بدون حرف روي
نیمکت کنارشنشست. تقریباْ پشتشبه او بود و حواسشتوي برگه اش. پیشی
کمی کنار کشید. تقریباْ داشت از آن طرفنیمکتمی افتاد. با بدبینی نگاهی به
پسره ي پررو انداخت که نزدیکبود پایشله کند. حتی یکببخشید هم نگفته
بود. نگاهشروي پوتینهایشثابت ماند.
یه پوتینایی خریدم آخرشه. جیر قهوه اي. کنارش زیپداره و سگک. مامانم
کلی غر زد که اصلاْ به ریختبور و ظریفو بچه گونه ات نمیخوره. اما دیگه
گذشته بود.
نفسی کشید. شلوار مخمل کبریتی سفیدش. همان که از پنج سال پیشرو
چشماشنگهشداشته بود و خیلی دوستشداشت. ممکنه؟ نه محاله.آخه اینجا؟
پیراهن چهارخانه. همیشه چهارخانه. ساعت؟ساعت؟
هی موفق شدم. ساعتضد خشسواچم رو خشکردم. یه خشتابلو که
همیشه انگار ساعتیه ربع به سه مونده. یا شاید نه و ربع. گرفتی قرینه سازي
رو؟ مامانم میخواد کلمو بکنه. آخه هدیه ي داییمه. گفته بودم که. باور کن
خیلی سعی کردم مراقبشباشم. تو باور کن. مامان که نمیکنه.
ساعتشانگار یکربع به سه مانده بود. یکدسته موي طلایی روي پیشانی
بلندش افتاده بود. داشتته مداد اتودش را میجوید.پیشی تقریباْ گریه اشگرفته
بود. نمیتوانست باور کند. زیر لب گفت: برونو؟
پسركاز جا پرید. برگه ها و مداد اتودشریخت. با دستپاچگی خم شد. در
حالیکه سعی میکرد آنها را جمع کند گفت: پیشی تویی؟نه خداي من. اینجا ؟
برگه ها را روي نیمکت گذاشتو ایستاد. انگار توي ذهنشدنبال کلمات
میگشت..........
: آ....خوب......سلام. راستشمن چی بگم. چه جوري بگم .خیلی هیجان زده
شدم. واقعاً خودتی؟ خوب آره معلومه که تویی. کی منو به اسم برونو میشناسه؟
باورم نمیشه. تو؟ یکدر چند هزار امکانشبود؟
ــ ــ منو رنگنکن برونو. من خودم ذغالم. بگو از کی فهمیدي من اینجا زندگی
میکنم؟ فکر نمیکنم همشهري باشیم.
ــ ــ نه متاسفانه همشهري نیستیم. والا زودتر پیدات میکردم. خوب راستشهمون
اوایل فهمیدم. از نشونیهایی که دادي. خیابون بازار و چیزاي دیگه. ذره ذره رو
مثل پازل کنار هم چیدم. چند بار هم به اسم مسافرت و بهانه هاي مختلفاومدم.
اما خوب قیافتو که نمیشناختم. اسمتم که نمیدونم. اعترافمیکنم که به اندازه ي
تو هم باهوش نیستم. خواستم دوره ي سربازي بیام اینجا. هر کار کردم نشد.
بالاخره واسه دانشگاه موفق شدم.
ــ ــ ولی آخه چرا؟ دوستی ما کم و کسري نداشت.
ــ ــ ببین پیشی من هزار کیلومتر نکوبیدم بیام اینجا اینو بشنوم. اومدم فاصله ها رو
کم کنم. اومدم رودررو باهات حرف بزنم.
ــ ــ اشتباه کردي. عوضی اومدي. تو فقط باعثفاصله شدي. اینجا شهر منه. تو
همین دانشگاه کلی آشنا دارم. اگه یکی به گوشبابام برسونه که دوست پسر
دارم اعدامم میکنه. تو که شرایط منو میدونی. چرا همه چی رو خراب کردي؟
ــ ــ باورم نمیشه اینو بگی. حتی باورم نمیشد به این زودي پیداتکنم. کلی نقشه
کشیده بودم که چه جوري گیرت بیارم. فکر میکردم وقتی منو ببینی..........
ــ ــ ذوق زده بشم؟ از خوشحالی بال در بیارم؟ متاسفم من دیگه نمیتونم حتی به
نامه هات جواب بدم. برونو تو زیر قولتزدي. همه چی تموم شد خداحافظ.
امیدوارم اینقدر مرد باشی که تو دانشگاه منو ضایع نکنی.
ــ ــ آخه چرا اینجوري میکنی؟ مگه من باهات چیکار کردم؟ اینه نتیجه ي پنج
سال رفاقت؟
ــ ــ باور کن برونو این تو بمیري از اون تو بمیریا نیست. دیگه اگه طرفمن بیاي
ازت شکایت میکنم. دلم نمیخواستاینجوري بشه . خودت کردي.
پیشی با قدمهاي سریع دور شد و برونو را حیرتزده بر جاي گذاشت.چند قدم بعد
دختر خاله مادرشکه توي همان دانشگاه درسمیخواند جلو آمد و با تغیر
گفت: ببینم پسره سربسرت گذاشت؟ دادشم همرامه ها. بگم بره حالشو بگیره؟
چی گفتبهت؟
ــ ــ هیچی بابا ولم کن. من وکیل وصی نخوام کی رو باید ببینم؟
ــ ــ ببخشین ارغوان خانوم. میخواستم کمکت کنم. به مامانت گفتم دختر
خوشگلتو تو خونه نگه داري بهتره. بی شوخی چشم میخوري ها. هم خوشگل
هم درسخون. به هر حال رو من حساب کن. داداشم نباشه بالاخره تو حراست
آشنا دارم.
ــ ــ از لطفتممنونم. ولی فعلاً احتیاجی به کمکندارم.
با پریشانی برگه ي انتخاب واحد را پر کرد. آخر بار فقط امیدوار بود ساعت
کلاسهایشروي هم نباشد.
به همان شدتی که خوشحال بود عصبانی بیرون آمد. تاکسی دربستگرفت و به
خانه برگشت.
کسی خانه نبود. طبق عادت کامپیوتر را روشن کرد و لباسهایشرا عوضکرد.
همینکه به اینترنتوصل شد آه از نهادشبرآمد. با بغضگفت: لعنتی.
کامپیوتر را خاموشکرد و روي تختشافتاد. تصور اینکه برونو یکشخصیت
واقعی باشد مشکل بود. تا حالا تمام حرفهایشرا به امید اینکه او را هرگز
نمیبیند برایشمینوشت. با او راحت بود. نه آبروریزي داشت نه مسئله اي. یک
اعتماد دوطرفه. او هم درددل میکرد. ارغوان حرفهایی را به او زده بود که نه به
مادر نه خواهر و نه حتی بهترین دوستشگفته بود. فقط او میدانستکه تو قلبش
چی میگذرد. ولی حالا ...... داشتاز خجالتمیمرد. به او اولتیماتوم داده بود
که شکایت میکند. اما خیلی میترسید....تا حالا به او اعتماد مطلق داشت. اما حالا
اگر از لجشحرفی میزد.......
نزدیکیکماه ترساز آبروریزي مثل سایه دنبالشبود. اما برونو هیچ حرکتی
نکرد. نه تو دانشگاه نه نت. نبود که نبود. نه ایمیلی نه خبري. تو دانشگاه هم از ده
متري نزدیکتر نمی آمد. خواسته یا ناخواسته حالا اسمشرا میدانست. کیان
تمدن. خیلی هم محبوب بود. خوشتیپو خوش صحبت. با موهاي لختبور
که یکطرف صورتشمیریختو چشمان مهربان آبی. باریکو بلند. دخترها
برایشسرودستمیشکستند و پسرها هم دوستشداشتند. همه جا حرفکیان
بود. با همه دوستبود. اما دوستخاصی براي خودشنداشت. چه دختر چه
پسر.
کم کم خیالشراحتشد. کیان مشغولتر از آن به نظر میرسید که اصلاً به او
فکر کند. چه برسد به اینکه قصد بدي داشته باشد. از این سو ارغوان در خلاء
بدي رها شده بود. بهترین دوستشرا از دستداده بود. با محیط جدید هم انس
نگرفته بود.هیچ دوستی نداشت. درسها هم خیلی سنگین بود.
در این بین اردلان پسر همسایه خواستگار خواهرشترلان شد. خیلی وقت بود
که همدیگر را دوستداشتند. اما شرایط جور نمیشد. تنها کسی که از دل
سوخته ي ترلان خبر داشت ارغوان بود. ترلان باوجودیکه سه سال از او برگتر
بود , همیشه برایشدرددل میکرد. اما ارغوان هرگز لب نمیگشود. یکهفته بعد
از خواستگاري مراسم عقدکنان داشتند.قرار گذاشتند مراسم عروسی را بعد از
اتمام درساردلان که سال آخر مهندسی راه و ساختمان را میگذراند, برگزار
کنند. اگرچه بعد از عقد اردلان عملاً مقیم خانه ي آنها بود. گاهی سري به پدر
و مادرشیا دانشگاه میزد. ترلان خوش و خندان بود. ارغوان سوخته و نگران.
هرچند براي خواهرشخیلی خوشحال بود.
چند روز بعد از عقد بود. اردلان توي هال دستدر دستترلان نشسته بود. با
هیجان داشت از دانشگاه تعریفمیکرد. (با ارغوان هم دانشکده بود.) ارغوان
توي اتاقشبود. فقط براي چند لحظه بیرون آمد که آب بخورد. با صداي
اردلان لیوان از دستشسر خورد و شکست.
ــ ــ امروز به کیان میگم ایمیلتو بده. میگه از وقتی دانشجو شدم فرصت اینترنت
ندارم. یارو مخ کامپیوتره. میگم فرصتچیه داداشمن ؟ اینترنتدانشگاه
مجانیه. چی داري میگی تو؟فرصت داري مردمو جمع کنی برین اردو. فرصت
داري بري خونه ي بروبچ کامپیوترشونو مجانی تعمیر کنی اما فرصت
نداري...........چی بود شکست ارغوان؟
ارغوان جوابی ندادو ترلان وارد آشپزخانه شد و کمککرد تا خورده شیشه ها
را جمع کنند. ارغوان میلرزید. ترلان با تعجب گفت: فداي سرت. اونقدر لیوان
مهمی نبود. چرا اینقدر ناراحتی؟
ارغوان بدون جواب بیرون آمد. اما اردلان صدایشزد: ارغوان تو هم پیشکیان
اسم نوشتی؟ نامرد میگم منم با نامزدم میام. میگه فقط سال اولیا. با کیان خیلی
خوشمیگذره نمیخواي بري؟ گفت مینی بوسکرایه کرده.
ــ ــ نه مرسی.کار دارم.
ترلان گفت: وا چیکار داري ؟ حیفنیست؟ تا میتونی خوشبگذرونی خوش
باش. میخواي اجازتو از بابا بگیرم؟ من اگه جات بودم محال بود نرم.
ــ ــ ولی من نمیخوام برم.
ــ ــ خیلی خري.
ــ ــ آره خیلی . حالا میتونم برگردم تو اتاقم؟
ــ ــ خوب برو کی جلوتو گرفته؟
وارد اتاق شد. در را بستو خود را روي تخترها کرد.البته که آرزو
داشت.اما.....
صبح روز جمعه نزدیکساعتنه از خواب بیدار شد.با چشمانی نیمه باز از
ترلان پرسید:تو کمد من چیکار داري؟
ترلان با خنده برگشتو گفت: صبح بخیر خانوم. ببینم تو کمدت چیزي قایم
کردي؟ عکسی نامه اي؟
ــ ــ فقط یه سر بریده! میشه بگی چیکار داري؟
ــ ــ ها ها ها ارغوان تو در اوج کج خلقی هم بانمکی ها. پاشو پاشو زود باش. این
چند روز خیلی پکري. اصلاً حالت سر جاش نیست. به یه گردش احتیاج داري.
پاشو دیر میشه.
ــ ــ معلوم هستچی میگی؟
ــ ــ آره. من مرده ي پیکنیکهاي دانشجوییم. از بابا اجازتو گرفتم. اردلان هم
به کیان گفته که میاي. مامان واست ساندویچ درستکرده. الانم دارم دنبال
پالتوت میگردم. کیان گفته جایی که میرین سرده. جسارتاً سرکار خانم ملکه از
بستر برخیزید که جا نمونین. بابا گفت میرسونتتدانشگاه.
ــ ــ من که بهت گفتم نمیخوام برم.
ــ ــ ده مگه دست توئه. تو باید بري. پاشو. زود باش. دیر شده. ببین اگه نري
خیلی ناراحت میشم. تو خودت نمیفهمی چه حالی هستی؟ من که نمیدونم ریشه
اش از کجاست. اما مطمئنم که غمباد گرفتن فایده نداره. برو . یه جمع شاد
حالتو بهتر میکنه. بعد میتونی واسه مشکلت تصمیم بگیري. پاشوووووو.
ترلان فقط اسلحه بیخ گوششنگذاشت. تا دانشگاه هم آمد. فقط وقتی که مینی
بوس راه افتاد به ماشین بابا برگشت.
کیان کنار در مینی بوسایستاده بود. ارغوان با یکدنیا خجالت از کنارشرد
شد. ردیفیکی به آخر کنار پنجره نشستو براي ترلان و بابا دست تکان داد.
لحظه ي آخر یکی از دخترهاي شاد و شلوغ همکلاسیشکنارشنشست. اما
تمام مدت داشت با پشتسریها و کناریها حرفمیزد. ارغوان درد دل تشکر
کرد که او اصلاً مزاحم خلوتشنشد.
از طول راه چیزي نفهمید افکار پریشانشبا سر و صداي اطرافشپریشانتر میشد.
با صداي کیان به خود آمد:
خانم صاحبدل پیاده نمیشین؟
حرکتی نکرد. بغضگلویشرا میفشرد. برونو هیچوقت اینقدر رسمی نبود.
چقدر دلشبراي نوشته هایشتنگشده بود. لبشرا محکم گاز گرفت تا
اشکهایشنریزد.
کیان دستشرا روي پشتی صندلی جلویی تکیه داد. خم شد و با نگرانی پرسید:
پیشی حالتخوبه؟ میشه بگی چی شده؟
بعد ناگهان انگار که چیزي به خاطر آورده باشد, کامپیوتر دستی کوچکی از
توي جیبشدرآورد و گفت: با نوشتن راحتتر میتونی بگی. میرم واستآب
بیارم.
مامانم تولدم بهم پالم داده. پونه برادرزاده ام تا دید خواست از دستم بگیره .
اولشندادم. اما خود مامان گفتبده دستش. بسکه این بچه شلافه اس. ضرب
اول ته قلمششکست. به مامان گفتم شاهد باشمن ندادم. خودت گفتی.
ته قلم شکسته بود. ارغوان آن را در دستشفشرد و زار زار گریست.اینقدر گریه
کرد تادلشآرام گرفت. با پشتدست صورتشرا پاكکرد. سر بلند کرد.
کیان کمی آنطرفتر نشسته بود. یکلیوان آب دستشبود. از جا برخاستو به او
داد. ارغوان جرعه اي نوشید. کیان دستمالی به طرفشدراز کرد و گفت: حالا
مثرت باتلر دماغتم بگیرم؟ .....آ آ خندید. باید سور بدم.
ارغوان صورتشرا توي دستمال پنهان کرد. چند لحظه بعد سر بلند کرد و با
صدایی گرفته پرسید: بچه ها نمیگن این دو تا دو ساعت تو مینی بوسچی کار
میکنن؟
ــ ــ مواد رد و بدل میکنیم. به بچه ها چه ربطی داره؟
ــ ــ کیان ؟؟؟؟؟؟؟
ــ ــ هی اسم منو یاد گرفت.
ــ ــ لعنتبه تو . بهتگفتم اینجا شهر منه. گفتم واسم حرفدر میاد. گفتم.......
ــ ــ آره گفتی. منم خیلی سعی کردم مراقب باشم. نبودم؟
ــ ــ امروز که نه.
ــ ــ فکرکردم اومدي که آشتی کنی.
ــ ــ نه خیر منو به زور فرستادن. ترلان و اون اردلان نامرد.
به سرعت از ماشین پیاده شد. بیرون بچه ها دسترشته بازي میکردند. توپ
بالاي سرو دستشان میچرخید و صداي قهقهشان دشترا پر کرده بود. یکی از
دخترها پرسید : اه تو تا حالا کجا بودي؟ کیان بازي نکرد گفتدو گروه
مساوي نیستیم. کیان......بیا کیان تو ,تو گروه ما , صاحبدل هم تو اون گروه.
یکی دیگر داد زد: هی کیان با ما, شمام خانم صاحبدل ارزونیتون.
کیان با خنده گفت: خیلی خوب من با شما. ولی ضرر میکنی.
بعد برگشت و زیر لب گفت: پیشی نشونشون بده. بازیت که خوبه.
تو دسترشته هیچکی به گرد پام نمیرسه. با ترلان که باشیم از عهده ي یه گروه
ده نفره بر میاییم.
یکنفر توپ را دستشداد و گفت: شروع کن ببینیم.
ارغوان آرام گفت: خیلی وقته که بازي نکردم. میشه هم گروهیامو ببینم؟
کیان گفت: بچه ها دو گروه بشین.
ــ ــ اصلاً بیایین دوباره یارکشی کنیم.
ــ ــ ولشکن بابا بذار بازیمونو بکنیم.
ــ ــ منم میگم دوباره یار بکشیم. ایندفعه من و کیان. من سهراب . کیان؟
ــ ــ هوم ببینم. ترانه.
ــ ــ شروین.
ــ ــ صاحبدل.
ــ ــ ببین خانم صاحبدل تا امروز تو گروه ما نبودي. ما فامیل سرمون نمیشه . اسم
کوچیکتچیه؟
ــ ــ ارغوان.
ــ ــ بسیار خوب ارغوان برو پیشکیان. من میگم لیلا.
ــ ــ شهاب.........
کم کم همه انتخاب شدند. بازي حالشرا بهتر کرد. آنها گروه خیلی خوبی
بودند. راحتو صمیمی. هیچکدام دوتایی باهم نبودند. همه باهم دوست بودند.
بعد از بازي غذایشان را وسط گذاشتند. ارغوان تازه دید که مامان چه همه
خوراکی برایشگذاشته است. با خوشحالی یکی یکی درآورد. سهراب سوت
بلندي کشید و گفت: چه همه ؟ بچه ها چرا زودتر ارغوانو نیاوردیم تو گروه؟
ــ ــ واسه اینکه کیان گفتدعوتی نیست. اگه خواستخودشمیاد. بالاخره هم
اومد.
نگاهشلحظه اي با کیان تلاقی کرد. چشمانشبه رنگآسمان بود. سر به زیر
انداخت.نگاهی به پشت دستخودشانداخت.
اگه تو واقعاً بوري, من عین زغال سیاهم. نمیدونم چرا تو خونوادمون از همه
پررنگترم. میگن پدربزرگبابام عرب بوده. سیاه برزنگی. هیچکی بهشنرفته
جز من. حالا این ژن اشکال داشته یا من اینقدر خوشسلیقه ام؟ نمیدونم.
ــ ــ من مطمئنم تو هر رنگی که باشی خوشگلی.
ــ ــ آرررره. به همین خیال باش.
آیا الان همینطور فکر میکرد؟ ارغوان واقعاً زیبا بود. با چشمهاي درشت سیاه و
مژه هاي برگشته. بینی قلمی و لبهاي قلو ه اي خوردنی اش.
نهار در محیطی پر از شور و شادي صرفشد. بعد از نهار تازه نوبتچاي و
قهوه و قلیان و سیگار شد. ارغوان که اهل هیچکدام نبود, مشغول نقاشی شد.
کاریکاتور لیلا که کنارشنشسته بود را کشید و دستشداد. لیلا ذوق زده
گفت: بچه ها نگاه کنین چه بانمک. شهاب گفت: اگه میتونی منو بکش. کیان
گفت: میشه منم ببینم؟
کاریکاتور هاي ارغوان را زیاد دیده بود. ارغوان عکسمیگرفتو برایش
میفرستاد. یکآلبوم مفصل توي کامپیوترشداشت.کاغذ را به دستگرفت.
انگار وراي نقاشی دنبال چیز دیگري میگشت. ارغوان گفت: کیان بعد از شهاب
تو. این دماغتجون میده واسه کاریکاتور! کیان خندان سر بلند کرد.
ــ ــ وبکم رو روشن کنم کاریکاتور منم بکشی؟
ــ ــ چی داري میگی؟ اگه روشن کنی کامپیوترو خاموشمیکنم. دیگه هم باهات
حرفنمیزنم. دیگه هم پی ام نده.
هی یواشخیلی خوب روشن نکردم. میترسی چشمت به جمال من روشن بشه
چی بشه؟ یهو یه دل نه صد دل عاشق بشی و از کار و زندگی بیفتی؟
ــ ــ هی تو هم خودتو خیلی گرفتی ها. مگه نوبرشو آوردي؟
ــ ــ تو میگی . من چی کار کنم؟ اگه این نیستپسواسه چی؟
ــ ــ ببین بیا و بگذر از این.
ــ ــ باشه. اصلاً مهم اینه من تو رو ببینم. تو هم مارو در حسرت این دیدار بذار.
ــ ــ من روز اول طی کردم.
ــ ــ آره قربونتبرم. یادمه.
ــ ــ اینو برسونین به کیان. مرسی. اگه قرار باشه همه رو بکشم نفري هزار تومن
میگیرم.
کیان کاغذ را گرفت. یکهزاري موشککرد و به طرفشفرستاد.ارغوان
موشکرا پسفرستاد و گفت: شوخی کردم. فوري به خود میگیره.
سهراب گفت: کیان ؟ تو چته امروز نطقت کور شده؟ جوکی؟ حرفی؟ کجایی
تو؟
ارغوان گفت: اگه من مزاحمم؟
ــ ــ نه ارغوان خانم تو منو بکشکاریتنباشه. من اینو به حرفمیارم.
کیان گفت: چیزیم نیست. چند روزیه تو فکرم که انصرافبدم. این رشته رو
دوستندارم. دل کندن از شما سخته ولی فکر کنم برم.
ــ ــ دستخوشآقا کیان بگو چشم دیدن منو نداشتی.تا دیروز که خوب بودي.
همه با تعجببه طرفارغوان برگشتند. خودش هم نمیدانستچرا اینطور حرف
میزند. دوباره بغضکرده بود. کیان باز داشتهمه چیز را بهم میریخت. ترانه
گفت:آخه ارغوان منظورت چیه؟ چه ربطی به تو داره؟
ــ ــ هیچی معذرت میخوام. حالم خوب نیست. پاچه میگیرم.
ــ ــ اولشهم که یه ساعتپیاده نشدي. چطوري تو؟
ــ ــ به بیا و درستشکن. شما ببینین شازده چشه. من میرم یه کم قدم بزنم.
ــ ــ میگم بچه ها بیایین از این تپه بریم بالا.
چند نفر براي کوهنوردي رفتند. چند نفر هم دور و بر کیان را گرفتند. ارغوان
هم قدم زنان دور شد. گوشه ي خلوتی زیر یکدرخت سیبپیدا کرد. علفها را
میکند و حرصمیخورد. کمی هم گریه کرد. ناله کنان سر بلند کرد: آخه لعنتی
کجا میري؟ چرا میري؟
ــ ــ خیلی خوب نمیرم. چشم نمیرم. تو منو ببخشمن هیچ جا نمیرم.
ارغوان یکوجببالا پرید. ترانه بود. با خنده گفت: تو هم دوسشداري؟ نه؟
ــ ــ من ....چی؟ نه؟ عوضی گرفتی. یکی رو دوستدارم آره. مدتیه بهم سر نزده.
دلم واسشخیلی تنگشده. خودم گفتم برو. کاش نمیگفتم. باوفاتر از اون
ندیدم.
ــ ــ منو بگو فکر کردم منظورت کیانه. آخه اونم خیلی خاطرخواه داره.نه یکی نه
دوتا. همه دوسشدارن. تو که ظاهراً تو باغ نیستی. اما تو پسرا سهراب خوش
تیپتره, کیان محبوبتر. نصفشهم مال اینه که حدود خودشو حفظ میکنه. زیاد
جلو نمیاد.اینه که همه باهاشراحتن. درددل میکنن.............میدونی تو معنی
عشقو میفهمی. خیلی دوسشدارم. اشکالشاینه که فقط من نیستم. خیلیان.
خوشبه حالتکه حساب تو سواست. اشاره هم بکنی برمیگرده.
ــ ــ ولم کن....
f . شهاب صدا زد: هی شماها.... بیاین بریم. کیان میگه بیاین به شبنخوریم
ــ ــ بیا دیگه جا نمونی.
ــ ــ میام تو برو.
آرام آرام راه افتاد. پساینطور. اگر کیان را نمیقاپید از دستشمیرفت. حالا هم
که کیان داشت ساز رفتن میزد. نمیدانستچه کند. تا برسد همه سوار شده
بودند. فقط کیان بیرون ایستاده بود. از کنارشرد شد و بالا رفت. تمام صندلیها
غیر از دوتاي جلویی پر شده بود. کنار پنجره نشست. کیان در را بستوکنارش
جا گرفت. ارغوان پیشانی داغشرا به شیشه چسباند و غرق فکر شد.کیان
پالمشرا درآورد و مشغول بازي شد. کمی بعد یادداشتی نوشتو آنرا به طرف
ارغوان گرفت. ارغوان سر برداشتو نگاهی انداخت.
دارم از فضولی میمیرم. آخه حرف بزن ببینم چی شده؟ امشب آنلاین میشی؟
ارغوان سري تکان داد و گفت: نه
کیان آهی کشید و رو گرداند. دستی سر شانه ي ارغوان خورد. برگشت. ترانه
بود پرسید: جاتو با من عوضمیکنی؟
کیان با تغیر برگشتو گفت: بسکن ترانه میخوام بخوابم. اصلاً هم حوصله
ندارم.
ارغوان فکر کرد: جاي من فعلاً محفوظه. اما تا ابد نمیتونم سر بدوونمش.
کیان تکیه داد و چشمهایشرا بست. پالم روي پایشبود. ارغوان دستبرد و
آرام برشداشت. کیان تکانی خورد ولی چشم باز نکرد. مدتی بعد با یکدنیا
امیدواري نگاهی روي دستارغوان انداخت. اما پاكناامید شد. او فقط داشت
نقاشی میکرد. کمی بعد هم مشغول بازي شد و تا آخر مسیر حتی یککلمه هم
یادداشتنکرد.
به دانشگاه که رسیدند , ارغوان پیاده شد. شبشده بود و او دلشنمیخواست
تاکسی بگیرد. کیان از پشت سرشگفت: اردلان با تو کار داره.
خیلی خوشحال شد. اردلان با ترلان آمده بود. ذوق زده سوار ماشین شد و
گفت: عزا گرفته بودم چه جوري برگردم.
ــ ــ ولی ظاهراً بهتخوشگذشته.
ــ ــ اوه آره عالی بود.
ــ ــ تو رو باید هولتبدن تا همکلاسیات آشنا بشی؟
ــ فکر کنم. من که بلد نیستم. روابط اجتماعیم صفر. از یکی که خوشم بیاد
بهشفحشمیدم. خیلی خوبم نه؟
ــ ــ اگر با دیگرانشبود میلی سبویم را چرا بشکست لیلی
ــ ــ حالا یه شعر بگو که آخرشارغوان باشه.
ــ ــ ارغوان جام عقیقی به سمن خواهد داد.........
ــ ــ نه این اولشه.
ــ ــ خدا رو شکر گردشبهت ساخته. این چند روز که اصلاً جواب ما رو
نمیدادي. ببینم جهت تکمیلشیه پیتزا میخوري؟ داشتیم با اردلان میرفتیم
بخوریم.
ــ ــ اگه سرخر نباشم چرا که نه؟
بود. گفت: کیانه . میپرسه Sms . همگی پیاده شدند. موبایل اردلان زنگزد
کجایی. بیام کتاباتو بدم؟ بگم بیاد شام با ما بخوره؟
ــ ــ آره بگو. منم آخرشاین کیان تعریفی تو رو ندیدم. ببینم چه تحفه ایه که دل
تو رو برده.
ــ ــ باور کن پسریه. لازم نیستخودتو ناراحتکنی.
ــ ــ همین. میگم بیاد ببینم باور کنم.
ــ ــ باشه گفت میاد. خوب ما سفارشبدیم تا برسه. از خوابگاه تا اینجا راهی
نیست. من و کیان پپرونی . ترلان تو چی؟
ارغوان آرام گفت: کیان پپرونی نمیخوره. معده اشناراحته.
ــ ــ تو از کجا میدونی؟ارغوان لحظه اي دستپاچه شد. ولی بعد به سرعت گفت:
خوب امروز حرفششد که هر کسی چی دوستداره. گفت قارچ و گوشت
دوستداره. پپرونیم نمیتونه بخوره. اصلاً به من چه. من بی تقصیرم.
ــ ــ خیلی خوب جوش نیار. خودت چی میخوري؟
ــ ــ سبزیجات ممنون.
ــ ــ منم فکر کنم مخصوصبخورم.
ــ ــ بسیار خوب نوشابه؟
ترلان با عشوه اي که ناگهان معلوم نبود از کجا سر باز کرده است, پشتچشمی
نازكکرد و گفت: من و تو که سون آپ میخوریم. مگه نه؟
ارغوان با خنده گفت: منم کوکا.
اردلان در حالیکه بر میخاستپرسید:آقا کیان نفرمودند نوشابه چی میخورن؟
ارغوان سر به زیر جواب داد: فقط آب.
ــ ــ آب؟ مطمئنی؟
ــ ــ گفتم که معده اشخرابه. اصلاً چرا به من گیر دادي؟ زنگبزن از خودش
بپرس.
ــ ــ خیلی خوب بابا. اینم اعصاب نداره یککلمه باهاشحرفبزنی. گفتیم
گردش رفته حالشخوب شده. نه بابا اونقدرام مفید نبوده.
ــ ــ بسکن اردلان. دست از سرشبردار. برو سفارشبده که دلم داره قاروقور
میکنه.
ــ ــ روي دو تا چشمم ترلان خانم. امر امر شماست. بگو بمیر که من سرمو بذارم.
ــ ــ وا این چه حرفیه؟ دور از جونت.
اردلان رفت. ارغوان دستهایشرا روي میز گذاشتو صورتشرا روي
دستهایش.
ــ ــ واي عجب غلطی کردم. یکی نیستبگه احمق تو فلفل اینقدر اذیتتمیکنه
چرا پپرونی میخوري؟ میخواي کلاسبذاري؟ جلو بچه ها کم نیاري؟ یا جلوي
دختره میز کناري؟ دارم از دلدرد میمیرم. امشبه تا صبح مهمونتم. خوابتگرفت
خاموشکن من ادامه میدم. یه جفتمسکن خوردم. هنوز اثر نکرده. تو پیتزا
چی میخوري؟
ــ ــ سبزیجات بیشتر دوستدارم. قارچ و گوشتم میخورم. تو مهمونم بکن, اصلاً
هرچی تو بگی میخورم.
ــ ــ اصلاً چلوکباب مهمونت میکنم. عواقبشکمتره. به شرطی که نوشابه نخورم.
آیییییی چه آشغالی شدم.
ــ ــ بودي شرمنده. تازه فهمیدي؟
ــ ــ دست شما درد نکنه. از برکتسر دوستان و بیخوابی هاي شبانه است.
میدونی چند بار منو از ناهار و شام و خواب انداختی؟
ــ ــ الان آفلاین میشم تشریفببرین بخوابین.
ــ ــ حالا دیگه؟ دارم از درد میمیرم. اگه خوابتنمیاد بمون.
ــ ــ اگه خوابمم بیاد میمونم. این رسمشنیست که هروقتمن دردي دارم یا دلم
گرفته تو بیدار بمونی. اونوقت من رفیق نیمه راه بشم.
ــ ــ برونو قربونتبره. خوابتمیاد برو.
ناله کرد برونو.... خودشنفهمید صدایشبلند شده است. اما ترلان ناگهان
پرسید: برونو؟ خواب دیدي؟ چی خواب دیدي؟
ــ ــ خواب نبودم. داشتم فکر میکردم.
ــ ــ پسبرونو چیه؟
ــ ــ ببین کیان و اردلان اومدن.
ــ ــ بفرما آقا کیان. این عیال داشت مارو میکشتکه ببینه تو چه لعبتی هستی.
ــ ــ از نوع کوکیش. باتري هم میخورم.
ترلان با ابروهاي بالا رفته پرسید: بله؟
کیان لبخندي زد و گفت: سلام عرضکردم. لعبتیعنی عروسک.
ــ ــ هان...... سلام.از آشناییتون خوشوقتم. اردلان خیلی تعریفشما رو میکنه.
ــ ــ اردلان لطفداره. از ارغوان خانوم بپرسین من همچو آشدهن سوزي هم
نیستم. سلام عرضشد خانوم.
ــ ــ سلام. خوبی؟ چه بدشانسی که تو یه روز دو بار منو ببینی.
ــ ــ عجبنعمتی که نمیتونم شکرشو بکنم. البته که خوبم.
پیشخدمت نوشابه ها را روي میز گذاشت. اردلان گفت: ارغوان هرچی دلش
خواستواستسفارشداد. من میخواستم بگم پپرونی و نوشابه, ولی خانم
فرمودند که تو امروز گفتی معده ات ناراحته , قارچ و گوشتو آب سفارش
داد. حالا اگه چیز دیگه اي میخواي........
کیان نگاهی به ارغوان انداختو گفت: نه . لطفکردن. همینا رو میخورم.
ترلان برگشتو گفت: ولی این یه چیزیشمیشه. ارغوان خواب بودي باور کن.
برونو چیه؟ میدونین یه دفعه چشماشو باز کرده دنبال برونو میگرده.
کیان جا خورد و نگاهی پر از سوال به ارغوان انداخت. ارغوان با دلخوري
گفت: خواب نبودم چند بار بگم. برونو چیه؟ من چه میدونم. گیر دادي ها.
اردلان گفت: سگسیندرلا.
ــ ــ آي گفتی ساعتچنده؟
ــ ــ سیندرلا ساعت تازه هشته. مامان میدونه با مایی. نگران نباش. طفره هم نرو.
این آقا سگه کیه؟
ارغوان آهی کشید. بنفششد. کیان لبخندي زد و گفت: اگه من مزاحمم برم.
ــ ــ نه نه چیز مهمی نیست. تا چند وقتپیشبا یه نفر تو نتدوستبودم اسمش
برونو بود. اسم واقعیشم نمیدونستم. بعدم ولم کرد. همین. الانم نمیدونم چی شد
یادش افتادم.
پیتزا رسید و موضوع عوضشد. بعد از غذا ترلان گفت: واییییی رو لباسم سس
ریختم. دستشویی گذاشت؟
ــ ــ بیا بریم میپرسم.
همینکه چند قدم دور شدند, کیان خم شد و به سرعت گفت: ولم کرد؟ دست
شما درد نکنه. پنج صفحه واستایمیل بزنم ببینی برونو سر جاشه؟ که نمیدونی
چی شد؟ هیکل به این گندگی رو ندیدي , همینطور الکی یادشافتادي. آي
قربون برم خدا رو. پیشی منو فراموشنکرده. گاهی هم یاد ما میکنه.
ارغوان جرعه اي نوشابه خورد و گفت: زحمتنکش. کسی به ایمیلتجواب
نمیده.
اردلان و ترلان برگشتند. ارغوان پرسید: پاكشد؟
ــ ــ یه کم. فکر کنم با لکه پاكکناي مامان بشه.
ــ ــ امیدوارم.
ــ ــ میگم بچه ها به سانسآخري سینما میرسیم. موافقین؟
ــ ــ آره بریم. من امشبتا این خواهرمو حسابی شارژ نکنم خوابم نمیبره.
ــ ــ کیان تو هم میاي؟
ــ ــ باشه ولی مهمون من.
ــ ــ حتماً. بریم. میگم ماشینا رو بذاریم یه کم قدم بزنیم , شاممون هضم بشه.
دو دقیقه بعد زوج عاشق جلو افتادند و نا خودآگاه پیشی را با برونو تنها
گذاشتند.
ــ ــ جریان این شارژ شدن تو چیه؟ امشبباید تا صبح آواز بخونی؟
ــ ــ عروسکتو بودي نه من. چیز مهمی نیست.
ــ ــ اونوقتا لازم نبود چیز مهمی باشه. همه چی رو میگفتی.
ــ ــ اوف. چه میدونم. ترلان میگه از وقتی رفتم دانشگاه افسردگی گرفتم. امروزم
نذر کرده منو بگردونه بلکه حالم جا بیاد.
ــ ــ از وقتی رفتی دانشگاه؟ یا دقیقتر از روز انتخاب واحد. چرا نمیگی دلتنگی؟
ــ ــ هیچم اینطور نیست. تو خیلی از خودراضی هستی.
ــ ــ من؟ هرچی میخواي بارم میکنی آخرشم از خودراضیم؟اگه دستبزن داشتم
میزدمت ارغوان.
ــ ــ ممنون. حالا که نداري؟
ــ ــ اگه وسط خیابون نبودیم میبوسیدمت.
ناگهان یکقدم فاصله گرفت: خیلی پررو شدي.
خوشبختانه رسیدند و اردلان گفت: کیان قرار شد زحمت بلیطو بکشی.
تو سینما خیلی سعی کرد کنار کیان ننشیند. اما به ترتیبی که بقیه نشستند بین
کیان و ترلان جا گرفت. سعی کرد تا حد امکان خودش را به طرفترلان
بکشد.هنوز آگهی ها تمام نشده بود, که ترلان برگشتو گفت: چیه چسبیدي
حرفاي مارو گوشمیکنی؟ اومدي فیلم ببینی یا مارو تماشا کنی؟
بعد هم ناگهان هولشداد. اگر کیان او را نگرفته بود روي پایشمی افتاد.
با خنده گفت: تعارفنکن میخواي سرتو بذاري بذار. من اگه حرفزدم.
صاف نشستو با عصبانیت گفت: تو نفرت انگیزي
کیان سر خم کرد و آرام گفت: من نفرت انگیز . من مخلصشما. معذرت
میخوام. پیشی منو ببخش. دارم دق میکنم.
ارغوان فقط با حرصبه روبرو چشم دوختو تا آخر فیلم حرفنزد. بعد از
فیلم هم تا کنار ماشینها کیان و اردلان مشغول صحبت
ارغوان آنشبنخوابید. افکار ضد و نقیضراحتشنمیگذاشت. برونو کیان,
حرفهاي گذشته و الان. تا صبح غلتید و غلتید.
صبح روز بعد خسته و عصبانی سر کلاسهشتصبحشحاضر شد.
استاد مسئله اي طولانی روي تخته نوشتو پرسید: کی میتونه اینو حل کنه؟
کسی جواب نداد. استاد پرسید: آقاي تمدن ؟
کیان از روي برگه اي که داشتخطخطی میکرد سر برداشت. متعجبپرسید: با
من بودین استاد؟
ــ ــ البته که با شما بودم استاد. تشریفبیارین این مسئله رو حل کنین.
ــ ــ نمیتونم استاد شرمنده. حالم اصلاً خوب نیست. دیشبخبر فوت خالم بهم
رسیده خیلی ناراحتم . میدونین همسن خودم بود. خیلی جوون بود.
استاد چند لحظه سکوت کرد. بعد زیر لب گفت: خدا بیامزدش.
ارغوان نگاهی به کیان انداخت. خنده اشگرفت. هرکسنمیدانست , او خوب
میدانست که کیان نه خاله نه عمه و نه حتی خواهر دارد. دفعه ي قبل هم
خواهرشزاییده بود که سر کلاسحاضر نشده بود!
صداي رعدآساي استاد او را به خود آورد: خانم صاحبدل بیا اینو حل کن.
ــ ــ من ؟ من نمیتونم استاد. میدونین خاله ي ایشون عمه ي منه یعنی بود. من هنوز
تو شوکم. باورم نمیشه.
ــ ــ پسبه چی میخندین شما؟
ــ ــ به سنشاستاد عمه ام اینقدرا جوون نبود.
کیان برگشت و با تاسفآشکاري گفت: آه پسبه تو نگفتن. جفتشون تو
ماشین بودن. خاله رژین پشت فرمون بوده.
ارغوان با چشمهاي گردشده به کیان نگاه کرد و بلافاصله سر روي کیفش
گذاشت. ناگهان منفجر شد. البته اینقدر طبیعی که حتی کناریشهم نفهمید این
خنده استنه گریه. بنابراین هرکستا آن لحظه فیلم را باور نکرده بود, منقلب
شد. یکنفر داشت نوازششمیکرد. دیگري به زور بهشآب قند تعارف
میکرد. و ارغوان از فرط خنده اشکمیریخت. جرات نمیکرد سر بلند کند.
اینقدر کیفشرا گاز گرفت اینقدر هق هق کرد , تا توانست کمی سر بلند کند.
اما اینبار کیان کنارشایستاده بود.
ــ ــ معذرتمیخوام که یه دفعه گفتم. گریه نکن. من دارم میرم بیمارستان. تو هم
میاي؟
نشد. دوباره سرشرا توي کیفشفرو برد. هرکسی چیزي میگفت. ارغوان دیگر
نمیتوانستجلوي خنده اش را بگیرد. تا اینکه استاد گفت: بفرمایین خانم
صاحبدل. شما بفرماین برین, من اصلاً نمره ي میدترمتونو امتحان نداده کامل
میدم. شما چند روز استراحت کنین. آقاي تمدن منتظره.بفرمایین خانم. خدا
بهتون صبر بده. غم آخرتون باشه. براي مراسم ختم ما رو هم خبر کنین.
یکنفر دستمالی به طرفشدراز کرد. ارغوان صورتشتوي دستمال پنهان کرد
و دوان دوان بیرون رفت. کیان دنبال سرش دوید. فقط توي محوطه دستمال را
برداشت و نگاهی به کیان انداخت. کیان به ماشینشاشاره کرد و هر دو به
سرعت سوار شدند.
همینکه کمی دور شدند, کیان گفت: خدا بگم چه کارت کنه دختر...........هنوز
داره میخنده. سعی کن این صحنه اي که ساختیم مجسم کنی دیگه خنده ات
نمیگیره. اما ارغوان فقط چهره هاي متاثر همکلاسیها و استاد را به خاطر می
آورد.
کیان کنار خیابان پاركکرد. برگشت و آرام گفت: ارغوان سرتو بلند کن. به
من نگاه کن. منو نگاه کن.
ــ ــ چیه ؟ چی میگی؟
باور کن من بیشتر از تو دردم گرفت. ولی جور دیگه اي نمیتونستم آرومت کنم.
اگه دلت میخواد منو بزن. با هرچی که خواستی.
ــ ــ تو گفتی که دستبزن نداري.
ــ ــ و گفتم اگه نزنم چه کار میکنم. شاید اونجوري هم شوكخوبی بهت میداد.
وسط خیابون نه ولی تو یه کوچه ي خلوت میشد.
ارغوان به سرعتپیاده شد و در را بهم کوبید.
مدتی نشستو به بازي بچه ها چشم دوخت. وقتی ساعترا نگاه کرد باور
نمیکرد که اینقدر گذشته باشد. از پاركبیرون آمد. توي یکساندویچ فروشی
همبرگري سفارشداد و نشست. یکساعتی هم آنجا گذشت. گرچه بیشتر از
نصفساندویچشرا نخورد. بالاخره برخاستو سلانه سلانه به طرفخانه
رفت. چهار بعد از ظهر رسید. از پله ها بالا رفت. در را باز کرد و بلند گفت:
سلام.
اما چی میدید. جواب سلامشرا بابا , اردلان و کیان دادند. آنجا بود. توي هال,
کنار بابا.
حتماً خیالاتی شده بود. حال و احوال بابا رو نشنیده گرفتو به آشپزخانه رفت.
یکلیوان آب خورد. دست و صورتشرا شست و سعی کرد حواسشرا
برگرداند. نفسعمیقی کشید و به هال برگشت. اما کسی آنجا نبود! خدایا اینجا
چه خبره؟ خوابمیدید یا دیوانه شده بود؟ وارد اتاقششد. نه اشتباه نمیکرد.
همه آنجا بودند. پشت کامپیوتر. آهان. اردلان کیان را براي تعمیر و آپ گرید
کردن کامپیوتر آورده بود. مار از پونه بدشمیومد توي! لونه اشسبز میشد.
بابا گفت: ارغوان بابا ,مامانت اینا بالا ,خونه خالت هستن. میتونی بري اونجا. ما
یه کمی کار داریم.
برگشت. از پله ها بالا رفت. اما نه خانه ي خاله. تا روي بام رفت. کنار دیواره ي
کوتاه نشستو غرق افکارششد. هوا تاریکبود که برگشت. اردلان و ترلان
دم در خداحافظی کردند و رفتند. بابا از پنجره ي هال به بیرون خم شده بود و با
موبایلشحرفمیزد. مامان هم توي آشپزخانه بود. کنار در آشپزخانه تکیه داد:
سلام.
ــ ــ سلام معلوم هست کجایی؟ چرا نیومدي خونه خاله؟
ــ ــ همینطوري. رو پشتبوم بودم.
ــ ــ درسمیخوندي؟
ــ ــ نه همینجوري.
ــ ــ پسچرا نیومدي اونجا؟ همه احوالتو پرسیدن.
ــ ــ چه میدونم . سرم درد میکرد.
به اتاقشرفت. در کمد را باز کرد. با سلام کیان یکمتر از جا پرید. هنوز آنجا
بود. کیان از پشتکامپیوتر بلند شد.
ــ ــ معذرت میخوام. نمیخواستم بترسونمت.
با خشم نگاهشکرد. کیان از جیبکتشبسته ي کوچکی برداشتو روي میز
آینه کنار دستارغوان گذاشت.
ــ ــ جهت عذر خواهی. خواهشمیکنم قبول کن.
برداشتکه توي صورتشپرت کند. اما بابا ناگهان وارد شد. ارغوان لبهایشرا
بهم فشرد. بلوز و شلوار جینشرا از توي کمد برداشتو به حمام رفت. بسته را
کنار سکو انداخت. دوشگرفت. لباسپوشید . خواستبیرون بیاید. اما.....امان
از کنجکاوي! نگاهی به بسته انداخت. جواهر؟ حاتم بخشی؟ به کیان نمیدانست.
اما به برونو نمیامد. او همیشه طرفدار کادو کوچکبود. همینقدر که محبترا
نشان بدهد. تو نت هم که از حد کارت و عکسآنطرفتر نمیرفت.
آرام بازشکرد. لحظه اي نگاهشکرد. احساس ضعفکرد. روي سکو
نشست. یکی دو سال پیشبود:یه کم پول داشتم. به اصرار مامان رفتم طلا
فروشی. موبایل مامانم برداشتم اگه گنجمو! زدن به پلیسخبر بدم. به نظرم
موبایل بردن خطرناکتر بود. به هر حال..... رفتم تو میگم یه گردنبند میخوام. یارو
یه نگاه به من کرد. یه نگاه به طلاهاش. انگار قیمتم میکرد. بالاخره با بیمیلی
گردبنداشو بیرون آورد. گشتم و گشتم تا اینکه اینو پیدا کردم. میگی چند؟
خیلی تومن. تقریباً ده برابر پول من. چشمامو گرد کردم گفتم چه خبره؟گفت:
خوب خانم طلا سفیده, سنگینه , روشم کار شده.
گفتم هان. نمیخواستم بخرم. فقط میخوام عکسشو بگیرم!!!!!!عکسشم مشاهده
کردین.با موبایل مامان گرفتم.(بالاخره به یه دردي خورد!) خداییشقشنگ
نیست؟ نزدیکبود گریه ام بگیره. هیچی نخریدم .اومدم بیرون. مامان من پول
میخواممممم.
گردنبند را روي دستشگرفت. بالا پایینشکرد. خودش بود.اما....... نوشدارو
بعد از مرگسهراب؟
مامان در زد: نمیاي بیرون ؟ میخوایم شام بخوریم.
گردنبند را توي جعبه اشگذاشت. درشرا بست. اما دوباره بازشکرد. به
خودشگفت فقط امشب......گردنشانداخت. توي آینه نگاه کرد. هیچ وقت
اینقدر از طلا خوششنیامده بود. اصلاً اهلشنبود. ولی این یکی.........دکمه
هاي بلوزش را تا بالا بست. بعد از اینکه مطمئن شد دیده نمیشود , بیرون
آمد.بسته را توي کیفدانشگاهشگذاشت و آرام سر میز نشست. بابا داشت
براي کیان میکشید.
ــ ــ سالاد بکشم؟
ــ ــ بعد از غذا دوستدارم سالاد بخورم. یه وقتایی تا من غذامو بخورم اوناي
دیگه سالادارو خوردن. خیلی بده. من سالاد میخوام.
ــ ــ گریه نکن. خودم واست سالاد درست میکنم.
ــ ــ آي قربون دستت سالاد شیرازي دوستدارم.
ــ ــ اي جون. چیز دیگه اي هم اگه میخواي بگو. بیکارم بشینم اینهمه ریز ریز
خورد کنم؟
ــ ــ تعارفاومد نیومد داره.
ــ ــ بشین بابا . اگه درستکردم واستایمیل میکنم.
ــ ــ ما قبول داریم. مرسی.
کیان گفت: ممنون بعد از غذا میخورم.
مامان گفت: پیشاز غذا واسه رژیم میخورن.
ــ ــ شما فکر میکنین من به رژیم احتیاج دارم؟
ــ ــ واي نه . تو به خوردن احتیاج داري. تو خوابگاه آشپزي هم میکنین؟
ــ ــ من که نه. اوناي دیگه هم در حد نیمرو یا کته.
ــ ــ واي اینجوري که نمیشه. یه مشتجوون. آخه نمیشه که گرسنه بمونین.
ــ ــ اینجوریام نیست. بالاخره نون و پنیري چیزي پیدا میشه.
ــ ــ وقتم نمیکنین آشپزي کنین.
ــ ــ وقت؟ من ترجیح میدم لباساي بچه ها رو بشورم. اما غذامو آماده جلوم
بذارن.
ــ ــ خوب اینم حرفیه. بهشمیگن همزیستی مسالمتآمیز.
ــ ــ البته اگه یه آشپز هم موجود باشه.
.......................:_
بابا , مامان و کیان گرم صحبتبودند. ارغوان با غذایشبازي میکرد. حرفی
نمیزد. فقط گاهی از حرفی خاطره اي دور یا نزدیکبرایشزنده میشد.
بدجوري دلتنگآن روزها بود. بعد از شام کیان رفت. با این وعده که فردا شب
برگردد و کامپیوتر را حسابی روبراه کند. قرار بود قطعاتجدید هم بخرد و
بیاورد نصب کند.
سه روز بود که هر عصر کیان می آمد. تا شبپشت کامپیوتر بود. شام میخورد
و میرفت. بابا خوششنمیامد ارغوان وقتی کیان آنجاست توي اتاقشبیاید.
مامان هم دوست نداشت کامپیوتر کنار پذیرایی باشد. بالنتیجه ارغوان که
دانشگاه را هم به دلیل مراسم ختم! تعطیل کرده بود, یا دور خانه یا روي بام
حیران میگشت. شب سوم بود. بابا مامان کیان اردلان ترلان وارغوان دور میز
شام نشسته بودند. (مامان شدیداً دلشبراي کیان سوخته بود و سعی میکرد هر
جوري بود شام نگهشدارد.) بابا رو به ارغوان کرد و پرسید: چه خبره که این
دو سه روز همه اشخونه اي؟ دانشگاه تعطیل شده؟ من هر ساعت تلفن زدم یا
خونه اومدم بودي. یعنی چه؟
ــ ــ من بابا یعنی.........
اردلان گفت: بابا جون یه آدم با وجدان پیدا میشد که تمام کلاسا رو بدون دقیقه
اي تاخیر شرکتمیکرد. حالا که میخواد همرنگجماعتبشه مشکلتون چیه؟
کیان گفت: حالا همون یکی رو هم تو خراب کن.
بابا گفت: من این حرفا سرم نمیشه. فردا ششو نیم حاضر باشخودم
میرسونمتدانشگاه. سه شنبه استمامانتمیگه تا عصر کلاسداري. نبینم ظهر
دوباره سر ناهار باشی. مفهومه؟
ــ ــ بله بابا. چشم.
صبح طبق وعده بابا جلوي دانشگاه پیاده اشکرد. داشت فکر میکرد اگر کسی
چیزي پرسید چطور باید جواب دهد. کاشکیان بود.
اما ..... کاشآرزوي بزرگتري کرده بود. کیان با ماشین از جلویشرد شد.
کمی آنطرفتر پاركکرد. پیاده شد و به طرفارغوان آمد. ارغوان با خنده
گفت: داشتم فکر میکردم کجا پیدات کنم.
ــ ــ چه سعادتی! میشه لبخند نزنین خانم عزادار؟ بیچاره خاله رژینم!
ــ ــ نگو کیان اینجوري اصلاً نمیتونم قیافه بگیرم. فکر نمیکنی بعد از سه روز
برگشتن خیلی زوده؟ راستی تو این چند روز اومدي یا نه؟
ــ ــ نه بابا حالشنبود. خلاصه سه نکنی ها.
ــ ــ اطاعتقربان.
اولین کلاسصبحشان مشتركبود. باهم وارد شدند. ترانه و سهراب به طرفشان
آمدند. سهراب دست دور گردن کیان انداختو ترانه , ارغوان را در آغوش
کشید. ترانه واقعاً بغضکرده بود. با ناراحتی تسلیت گفت.ارغوان دلش
میسوخت. نزدیکبود همه چیز را لو بدهد. اما کیان برگشت و با چشمانی اشک
آلود از ترانه تشکر کرد. ارغوان حیران بود که کیان این اشکها را از کجا آورده
است؟!
ترانه پرسید: چرا مارو براي مراسمتون خبر نکردین؟
کیان گفت: آخه اینجا نبود که. بردیم شهرمون دفنشون کردیم. اون خدا بیامرزا
اومده بودن خونه ي داییم (همین باباي ارغوان) مهمونی. بعد صد سال دعوتشو
قبول کرده بودن. بیچاره داییم یه شبه ده سال پیر شده.
ارغوان دیگر طاقتنداشت. از کنارشان دور شد. روي آخرین صندلی کلاس
نشستو سرشرا روي کیفشگذاشت. ظاهراً خبر به استاد هم رسیده بود که تا
آخر کلاسصدایشنزد. کلاسهاي بعدي وضع بهتر بود. نهایتشچند تا تسلیت
کوتاه. کیان هم نبود که از دروغهاي شاخدارشخنده اشبگیرد. ظهر براي نهار
به بوفه رفت. ساندویچی گرفتو نشست. هنوز درستجا نگرفته بود که ترانه
جلو آمد و پرسید: میتونم کنارت بشینم؟یه عذرخواهی بهتبدهکارم.
ــ ــ بفرمایین. عذرخواهی ؟ به من ؟ بابتچی؟
عکس.
از وقتی که این جمله را تایپکرده بود و جواب تاییدش را دریافت کرده بود،
پنج سال میگذشت. پنج سال بود که باهم دوستبودند. درونی ترین
درددلهایشان پیشهم بود. بدون اینکه هیچ تصوري از صدا و سیماي طرف
مقابلشان داشته باشند. حتی اسمشان هم مستعار بود. پیشی و برونو. سگو گربه
اي که هیچ وقتدعوایشان نشده بود.
روز انتخاب واحد دانشگاه بود. پیشی در اوج هیجان و ناباوري ورقه ي انتخاب
واحد را زیر و رو میکرد. قبول شدن تو هفده سالگی یکشاهکار بود.حواسش
پیشچت امشب بود. چی زدي چیکار کردي؟ آخه برونو بعد از سربازي دوباره
کنکور داده بود. الان بیست سالشبود و اونم سال اول بود. اونم امروز انتخاب
واحد داشت. کدام شهر کدام دانشگاه نمیدانست.دور و بر حسابی شلوغ بود. اما
پیشی غرق افکارشبود.یکپسر بور و باریکبه طرفشآمد. بدون حرف روي
نیمکت کنارشنشست. تقریباْ پشتشبه او بود و حواسشتوي برگه اش. پیشی
کمی کنار کشید. تقریباْ داشت از آن طرفنیمکتمی افتاد. با بدبینی نگاهی به
پسره ي پررو انداخت که نزدیکبود پایشله کند. حتی یکببخشید هم نگفته
بود. نگاهشروي پوتینهایشثابت ماند.
یه پوتینایی خریدم آخرشه. جیر قهوه اي. کنارش زیپداره و سگک. مامانم
کلی غر زد که اصلاْ به ریختبور و ظریفو بچه گونه ات نمیخوره. اما دیگه
گذشته بود.
نفسی کشید. شلوار مخمل کبریتی سفیدش. همان که از پنج سال پیشرو
چشماشنگهشداشته بود و خیلی دوستشداشت. ممکنه؟ نه محاله.آخه اینجا؟
پیراهن چهارخانه. همیشه چهارخانه. ساعت؟ساعت؟
هی موفق شدم. ساعتضد خشسواچم رو خشکردم. یه خشتابلو که
همیشه انگار ساعتیه ربع به سه مونده. یا شاید نه و ربع. گرفتی قرینه سازي
رو؟ مامانم میخواد کلمو بکنه. آخه هدیه ي داییمه. گفته بودم که. باور کن
خیلی سعی کردم مراقبشباشم. تو باور کن. مامان که نمیکنه.
ساعتشانگار یکربع به سه مانده بود. یکدسته موي طلایی روي پیشانی
بلندش افتاده بود. داشتته مداد اتودش را میجوید.پیشی تقریباْ گریه اشگرفته
بود. نمیتوانست باور کند. زیر لب گفت: برونو؟
پسركاز جا پرید. برگه ها و مداد اتودشریخت. با دستپاچگی خم شد. در
حالیکه سعی میکرد آنها را جمع کند گفت: پیشی تویی؟نه خداي من. اینجا ؟
برگه ها را روي نیمکت گذاشتو ایستاد. انگار توي ذهنشدنبال کلمات
میگشت..........
: آ....خوب......سلام. راستشمن چی بگم. چه جوري بگم .خیلی هیجان زده
شدم. واقعاً خودتی؟ خوب آره معلومه که تویی. کی منو به اسم برونو میشناسه؟
باورم نمیشه. تو؟ یکدر چند هزار امکانشبود؟
ــ ــ منو رنگنکن برونو. من خودم ذغالم. بگو از کی فهمیدي من اینجا زندگی
میکنم؟ فکر نمیکنم همشهري باشیم.
ــ ــ نه متاسفانه همشهري نیستیم. والا زودتر پیدات میکردم. خوب راستشهمون
اوایل فهمیدم. از نشونیهایی که دادي. خیابون بازار و چیزاي دیگه. ذره ذره رو
مثل پازل کنار هم چیدم. چند بار هم به اسم مسافرت و بهانه هاي مختلفاومدم.
اما خوب قیافتو که نمیشناختم. اسمتم که نمیدونم. اعترافمیکنم که به اندازه ي
تو هم باهوش نیستم. خواستم دوره ي سربازي بیام اینجا. هر کار کردم نشد.
بالاخره واسه دانشگاه موفق شدم.
ــ ــ ولی آخه چرا؟ دوستی ما کم و کسري نداشت.
ــ ــ ببین پیشی من هزار کیلومتر نکوبیدم بیام اینجا اینو بشنوم. اومدم فاصله ها رو
کم کنم. اومدم رودررو باهات حرف بزنم.
ــ ــ اشتباه کردي. عوضی اومدي. تو فقط باعثفاصله شدي. اینجا شهر منه. تو
همین دانشگاه کلی آشنا دارم. اگه یکی به گوشبابام برسونه که دوست پسر
دارم اعدامم میکنه. تو که شرایط منو میدونی. چرا همه چی رو خراب کردي؟
ــ ــ باورم نمیشه اینو بگی. حتی باورم نمیشد به این زودي پیداتکنم. کلی نقشه
کشیده بودم که چه جوري گیرت بیارم. فکر میکردم وقتی منو ببینی..........
ــ ــ ذوق زده بشم؟ از خوشحالی بال در بیارم؟ متاسفم من دیگه نمیتونم حتی به
نامه هات جواب بدم. برونو تو زیر قولتزدي. همه چی تموم شد خداحافظ.
امیدوارم اینقدر مرد باشی که تو دانشگاه منو ضایع نکنی.
ــ ــ آخه چرا اینجوري میکنی؟ مگه من باهات چیکار کردم؟ اینه نتیجه ي پنج
سال رفاقت؟
ــ ــ باور کن برونو این تو بمیري از اون تو بمیریا نیست. دیگه اگه طرفمن بیاي
ازت شکایت میکنم. دلم نمیخواستاینجوري بشه . خودت کردي.
پیشی با قدمهاي سریع دور شد و برونو را حیرتزده بر جاي گذاشت.چند قدم بعد
دختر خاله مادرشکه توي همان دانشگاه درسمیخواند جلو آمد و با تغیر
گفت: ببینم پسره سربسرت گذاشت؟ دادشم همرامه ها. بگم بره حالشو بگیره؟
چی گفتبهت؟
ــ ــ هیچی بابا ولم کن. من وکیل وصی نخوام کی رو باید ببینم؟
ــ ــ ببخشین ارغوان خانوم. میخواستم کمکت کنم. به مامانت گفتم دختر
خوشگلتو تو خونه نگه داري بهتره. بی شوخی چشم میخوري ها. هم خوشگل
هم درسخون. به هر حال رو من حساب کن. داداشم نباشه بالاخره تو حراست
آشنا دارم.
ــ ــ از لطفتممنونم. ولی فعلاً احتیاجی به کمکندارم.
با پریشانی برگه ي انتخاب واحد را پر کرد. آخر بار فقط امیدوار بود ساعت
کلاسهایشروي هم نباشد.
به همان شدتی که خوشحال بود عصبانی بیرون آمد. تاکسی دربستگرفت و به
خانه برگشت.
کسی خانه نبود. طبق عادت کامپیوتر را روشن کرد و لباسهایشرا عوضکرد.
همینکه به اینترنتوصل شد آه از نهادشبرآمد. با بغضگفت: لعنتی.
کامپیوتر را خاموشکرد و روي تختشافتاد. تصور اینکه برونو یکشخصیت
واقعی باشد مشکل بود. تا حالا تمام حرفهایشرا به امید اینکه او را هرگز
نمیبیند برایشمینوشت. با او راحت بود. نه آبروریزي داشت نه مسئله اي. یک
اعتماد دوطرفه. او هم درددل میکرد. ارغوان حرفهایی را به او زده بود که نه به
مادر نه خواهر و نه حتی بهترین دوستشگفته بود. فقط او میدانستکه تو قلبش
چی میگذرد. ولی حالا ...... داشتاز خجالتمیمرد. به او اولتیماتوم داده بود
که شکایت میکند. اما خیلی میترسید....تا حالا به او اعتماد مطلق داشت. اما حالا
اگر از لجشحرفی میزد.......
نزدیکیکماه ترساز آبروریزي مثل سایه دنبالشبود. اما برونو هیچ حرکتی
نکرد. نه تو دانشگاه نه نت. نبود که نبود. نه ایمیلی نه خبري. تو دانشگاه هم از ده
متري نزدیکتر نمی آمد. خواسته یا ناخواسته حالا اسمشرا میدانست. کیان
تمدن. خیلی هم محبوب بود. خوشتیپو خوش صحبت. با موهاي لختبور
که یکطرف صورتشمیریختو چشمان مهربان آبی. باریکو بلند. دخترها
برایشسرودستمیشکستند و پسرها هم دوستشداشتند. همه جا حرفکیان
بود. با همه دوستبود. اما دوستخاصی براي خودشنداشت. چه دختر چه
پسر.
کم کم خیالشراحتشد. کیان مشغولتر از آن به نظر میرسید که اصلاً به او
فکر کند. چه برسد به اینکه قصد بدي داشته باشد. از این سو ارغوان در خلاء
بدي رها شده بود. بهترین دوستشرا از دستداده بود. با محیط جدید هم انس
نگرفته بود.هیچ دوستی نداشت. درسها هم خیلی سنگین بود.
در این بین اردلان پسر همسایه خواستگار خواهرشترلان شد. خیلی وقت بود
که همدیگر را دوستداشتند. اما شرایط جور نمیشد. تنها کسی که از دل
سوخته ي ترلان خبر داشت ارغوان بود. ترلان باوجودیکه سه سال از او برگتر
بود , همیشه برایشدرددل میکرد. اما ارغوان هرگز لب نمیگشود. یکهفته بعد
از خواستگاري مراسم عقدکنان داشتند.قرار گذاشتند مراسم عروسی را بعد از
اتمام درساردلان که سال آخر مهندسی راه و ساختمان را میگذراند, برگزار
کنند. اگرچه بعد از عقد اردلان عملاً مقیم خانه ي آنها بود. گاهی سري به پدر
و مادرشیا دانشگاه میزد. ترلان خوش و خندان بود. ارغوان سوخته و نگران.
هرچند براي خواهرشخیلی خوشحال بود.
چند روز بعد از عقد بود. اردلان توي هال دستدر دستترلان نشسته بود. با
هیجان داشت از دانشگاه تعریفمیکرد. (با ارغوان هم دانشکده بود.) ارغوان
توي اتاقشبود. فقط براي چند لحظه بیرون آمد که آب بخورد. با صداي
اردلان لیوان از دستشسر خورد و شکست.
ــ ــ امروز به کیان میگم ایمیلتو بده. میگه از وقتی دانشجو شدم فرصت اینترنت
ندارم. یارو مخ کامپیوتره. میگم فرصتچیه داداشمن ؟ اینترنتدانشگاه
مجانیه. چی داري میگی تو؟فرصت داري مردمو جمع کنی برین اردو. فرصت
داري بري خونه ي بروبچ کامپیوترشونو مجانی تعمیر کنی اما فرصت
نداري...........چی بود شکست ارغوان؟
ارغوان جوابی ندادو ترلان وارد آشپزخانه شد و کمککرد تا خورده شیشه ها
را جمع کنند. ارغوان میلرزید. ترلان با تعجب گفت: فداي سرت. اونقدر لیوان
مهمی نبود. چرا اینقدر ناراحتی؟
ارغوان بدون جواب بیرون آمد. اما اردلان صدایشزد: ارغوان تو هم پیشکیان
اسم نوشتی؟ نامرد میگم منم با نامزدم میام. میگه فقط سال اولیا. با کیان خیلی
خوشمیگذره نمیخواي بري؟ گفت مینی بوسکرایه کرده.
ــ ــ نه مرسی.کار دارم.
ترلان گفت: وا چیکار داري ؟ حیفنیست؟ تا میتونی خوشبگذرونی خوش
باش. میخواي اجازتو از بابا بگیرم؟ من اگه جات بودم محال بود نرم.
ــ ــ ولی من نمیخوام برم.
ــ ــ خیلی خري.
ــ ــ آره خیلی . حالا میتونم برگردم تو اتاقم؟
ــ ــ خوب برو کی جلوتو گرفته؟
وارد اتاق شد. در را بستو خود را روي تخترها کرد.البته که آرزو
داشت.اما.....
صبح روز جمعه نزدیکساعتنه از خواب بیدار شد.با چشمانی نیمه باز از
ترلان پرسید:تو کمد من چیکار داري؟
ترلان با خنده برگشتو گفت: صبح بخیر خانوم. ببینم تو کمدت چیزي قایم
کردي؟ عکسی نامه اي؟
ــ ــ فقط یه سر بریده! میشه بگی چیکار داري؟
ــ ــ ها ها ها ارغوان تو در اوج کج خلقی هم بانمکی ها. پاشو پاشو زود باش. این
چند روز خیلی پکري. اصلاً حالت سر جاش نیست. به یه گردش احتیاج داري.
پاشو دیر میشه.
ــ ــ معلوم هستچی میگی؟
ــ ــ آره. من مرده ي پیکنیکهاي دانشجوییم. از بابا اجازتو گرفتم. اردلان هم
به کیان گفته که میاي. مامان واست ساندویچ درستکرده. الانم دارم دنبال
پالتوت میگردم. کیان گفته جایی که میرین سرده. جسارتاً سرکار خانم ملکه از
بستر برخیزید که جا نمونین. بابا گفت میرسونتتدانشگاه.
ــ ــ من که بهت گفتم نمیخوام برم.
ــ ــ ده مگه دست توئه. تو باید بري. پاشو. زود باش. دیر شده. ببین اگه نري
خیلی ناراحت میشم. تو خودت نمیفهمی چه حالی هستی؟ من که نمیدونم ریشه
اش از کجاست. اما مطمئنم که غمباد گرفتن فایده نداره. برو . یه جمع شاد
حالتو بهتر میکنه. بعد میتونی واسه مشکلت تصمیم بگیري. پاشوووووو.
ترلان فقط اسلحه بیخ گوششنگذاشت. تا دانشگاه هم آمد. فقط وقتی که مینی
بوس راه افتاد به ماشین بابا برگشت.
کیان کنار در مینی بوسایستاده بود. ارغوان با یکدنیا خجالت از کنارشرد
شد. ردیفیکی به آخر کنار پنجره نشستو براي ترلان و بابا دست تکان داد.
لحظه ي آخر یکی از دخترهاي شاد و شلوغ همکلاسیشکنارشنشست. اما
تمام مدت داشت با پشتسریها و کناریها حرفمیزد. ارغوان درد دل تشکر
کرد که او اصلاً مزاحم خلوتشنشد.
از طول راه چیزي نفهمید افکار پریشانشبا سر و صداي اطرافشپریشانتر میشد.
با صداي کیان به خود آمد:
خانم صاحبدل پیاده نمیشین؟
حرکتی نکرد. بغضگلویشرا میفشرد. برونو هیچوقت اینقدر رسمی نبود.
چقدر دلشبراي نوشته هایشتنگشده بود. لبشرا محکم گاز گرفت تا
اشکهایشنریزد.
کیان دستشرا روي پشتی صندلی جلویی تکیه داد. خم شد و با نگرانی پرسید:
پیشی حالتخوبه؟ میشه بگی چی شده؟
بعد ناگهان انگار که چیزي به خاطر آورده باشد, کامپیوتر دستی کوچکی از
توي جیبشدرآورد و گفت: با نوشتن راحتتر میتونی بگی. میرم واستآب
بیارم.
مامانم تولدم بهم پالم داده. پونه برادرزاده ام تا دید خواست از دستم بگیره .
اولشندادم. اما خود مامان گفتبده دستش. بسکه این بچه شلافه اس. ضرب
اول ته قلمششکست. به مامان گفتم شاهد باشمن ندادم. خودت گفتی.
ته قلم شکسته بود. ارغوان آن را در دستشفشرد و زار زار گریست.اینقدر گریه
کرد تادلشآرام گرفت. با پشتدست صورتشرا پاكکرد. سر بلند کرد.
کیان کمی آنطرفتر نشسته بود. یکلیوان آب دستشبود. از جا برخاستو به او
داد. ارغوان جرعه اي نوشید. کیان دستمالی به طرفشدراز کرد و گفت: حالا
مثرت باتلر دماغتم بگیرم؟ .....آ آ خندید. باید سور بدم.
ارغوان صورتشرا توي دستمال پنهان کرد. چند لحظه بعد سر بلند کرد و با
صدایی گرفته پرسید: بچه ها نمیگن این دو تا دو ساعت تو مینی بوسچی کار
میکنن؟
ــ ــ مواد رد و بدل میکنیم. به بچه ها چه ربطی داره؟
ــ ــ کیان ؟؟؟؟؟؟؟
ــ ــ هی اسم منو یاد گرفت.
ــ ــ لعنتبه تو . بهتگفتم اینجا شهر منه. گفتم واسم حرفدر میاد. گفتم.......
ــ ــ آره گفتی. منم خیلی سعی کردم مراقب باشم. نبودم؟
ــ ــ امروز که نه.
ــ ــ فکرکردم اومدي که آشتی کنی.
ــ ــ نه خیر منو به زور فرستادن. ترلان و اون اردلان نامرد.
به سرعت از ماشین پیاده شد. بیرون بچه ها دسترشته بازي میکردند. توپ
بالاي سرو دستشان میچرخید و صداي قهقهشان دشترا پر کرده بود. یکی از
دخترها پرسید : اه تو تا حالا کجا بودي؟ کیان بازي نکرد گفتدو گروه
مساوي نیستیم. کیان......بیا کیان تو ,تو گروه ما , صاحبدل هم تو اون گروه.
یکی دیگر داد زد: هی کیان با ما, شمام خانم صاحبدل ارزونیتون.
کیان با خنده گفت: خیلی خوب من با شما. ولی ضرر میکنی.
بعد برگشت و زیر لب گفت: پیشی نشونشون بده. بازیت که خوبه.
تو دسترشته هیچکی به گرد پام نمیرسه. با ترلان که باشیم از عهده ي یه گروه
ده نفره بر میاییم.
یکنفر توپ را دستشداد و گفت: شروع کن ببینیم.
ارغوان آرام گفت: خیلی وقته که بازي نکردم. میشه هم گروهیامو ببینم؟
کیان گفت: بچه ها دو گروه بشین.
ــ ــ اصلاً بیایین دوباره یارکشی کنیم.
ــ ــ ولشکن بابا بذار بازیمونو بکنیم.
ــ ــ منم میگم دوباره یار بکشیم. ایندفعه من و کیان. من سهراب . کیان؟
ــ ــ هوم ببینم. ترانه.
ــ ــ شروین.
ــ ــ صاحبدل.
ــ ــ ببین خانم صاحبدل تا امروز تو گروه ما نبودي. ما فامیل سرمون نمیشه . اسم
کوچیکتچیه؟
ــ ــ ارغوان.
ــ ــ بسیار خوب ارغوان برو پیشکیان. من میگم لیلا.
ــ ــ شهاب.........
کم کم همه انتخاب شدند. بازي حالشرا بهتر کرد. آنها گروه خیلی خوبی
بودند. راحتو صمیمی. هیچکدام دوتایی باهم نبودند. همه باهم دوست بودند.
بعد از بازي غذایشان را وسط گذاشتند. ارغوان تازه دید که مامان چه همه
خوراکی برایشگذاشته است. با خوشحالی یکی یکی درآورد. سهراب سوت
بلندي کشید و گفت: چه همه ؟ بچه ها چرا زودتر ارغوانو نیاوردیم تو گروه؟
ــ ــ واسه اینکه کیان گفتدعوتی نیست. اگه خواستخودشمیاد. بالاخره هم
اومد.
نگاهشلحظه اي با کیان تلاقی کرد. چشمانشبه رنگآسمان بود. سر به زیر
انداخت.نگاهی به پشت دستخودشانداخت.
اگه تو واقعاً بوري, من عین زغال سیاهم. نمیدونم چرا تو خونوادمون از همه
پررنگترم. میگن پدربزرگبابام عرب بوده. سیاه برزنگی. هیچکی بهشنرفته
جز من. حالا این ژن اشکال داشته یا من اینقدر خوشسلیقه ام؟ نمیدونم.
ــ ــ من مطمئنم تو هر رنگی که باشی خوشگلی.
ــ ــ آرررره. به همین خیال باش.
آیا الان همینطور فکر میکرد؟ ارغوان واقعاً زیبا بود. با چشمهاي درشت سیاه و
مژه هاي برگشته. بینی قلمی و لبهاي قلو ه اي خوردنی اش.
نهار در محیطی پر از شور و شادي صرفشد. بعد از نهار تازه نوبتچاي و
قهوه و قلیان و سیگار شد. ارغوان که اهل هیچکدام نبود, مشغول نقاشی شد.
کاریکاتور لیلا که کنارشنشسته بود را کشید و دستشداد. لیلا ذوق زده
گفت: بچه ها نگاه کنین چه بانمک. شهاب گفت: اگه میتونی منو بکش. کیان
گفت: میشه منم ببینم؟
کاریکاتور هاي ارغوان را زیاد دیده بود. ارغوان عکسمیگرفتو برایش
میفرستاد. یکآلبوم مفصل توي کامپیوترشداشت.کاغذ را به دستگرفت.
انگار وراي نقاشی دنبال چیز دیگري میگشت. ارغوان گفت: کیان بعد از شهاب
تو. این دماغتجون میده واسه کاریکاتور! کیان خندان سر بلند کرد.
ــ ــ وبکم رو روشن کنم کاریکاتور منم بکشی؟
ــ ــ چی داري میگی؟ اگه روشن کنی کامپیوترو خاموشمیکنم. دیگه هم باهات
حرفنمیزنم. دیگه هم پی ام نده.
هی یواشخیلی خوب روشن نکردم. میترسی چشمت به جمال من روشن بشه
چی بشه؟ یهو یه دل نه صد دل عاشق بشی و از کار و زندگی بیفتی؟
ــ ــ هی تو هم خودتو خیلی گرفتی ها. مگه نوبرشو آوردي؟
ــ ــ تو میگی . من چی کار کنم؟ اگه این نیستپسواسه چی؟
ــ ــ ببین بیا و بگذر از این.
ــ ــ باشه. اصلاً مهم اینه من تو رو ببینم. تو هم مارو در حسرت این دیدار بذار.
ــ ــ من روز اول طی کردم.
ــ ــ آره قربونتبرم. یادمه.
ــ ــ اینو برسونین به کیان. مرسی. اگه قرار باشه همه رو بکشم نفري هزار تومن
میگیرم.
کیان کاغذ را گرفت. یکهزاري موشککرد و به طرفشفرستاد.ارغوان
موشکرا پسفرستاد و گفت: شوخی کردم. فوري به خود میگیره.
سهراب گفت: کیان ؟ تو چته امروز نطقت کور شده؟ جوکی؟ حرفی؟ کجایی
تو؟
ارغوان گفت: اگه من مزاحمم؟
ــ ــ نه ارغوان خانم تو منو بکشکاریتنباشه. من اینو به حرفمیارم.
کیان گفت: چیزیم نیست. چند روزیه تو فکرم که انصرافبدم. این رشته رو
دوستندارم. دل کندن از شما سخته ولی فکر کنم برم.
ــ ــ دستخوشآقا کیان بگو چشم دیدن منو نداشتی.تا دیروز که خوب بودي.
همه با تعجببه طرفارغوان برگشتند. خودش هم نمیدانستچرا اینطور حرف
میزند. دوباره بغضکرده بود. کیان باز داشتهمه چیز را بهم میریخت. ترانه
گفت:آخه ارغوان منظورت چیه؟ چه ربطی به تو داره؟
ــ ــ هیچی معذرت میخوام. حالم خوب نیست. پاچه میگیرم.
ــ ــ اولشهم که یه ساعتپیاده نشدي. چطوري تو؟
ــ ــ به بیا و درستشکن. شما ببینین شازده چشه. من میرم یه کم قدم بزنم.
ــ ــ میگم بچه ها بیایین از این تپه بریم بالا.
چند نفر براي کوهنوردي رفتند. چند نفر هم دور و بر کیان را گرفتند. ارغوان
هم قدم زنان دور شد. گوشه ي خلوتی زیر یکدرخت سیبپیدا کرد. علفها را
میکند و حرصمیخورد. کمی هم گریه کرد. ناله کنان سر بلند کرد: آخه لعنتی
کجا میري؟ چرا میري؟
ــ ــ خیلی خوب نمیرم. چشم نمیرم. تو منو ببخشمن هیچ جا نمیرم.
ارغوان یکوجببالا پرید. ترانه بود. با خنده گفت: تو هم دوسشداري؟ نه؟
ــ ــ من ....چی؟ نه؟ عوضی گرفتی. یکی رو دوستدارم آره. مدتیه بهم سر نزده.
دلم واسشخیلی تنگشده. خودم گفتم برو. کاش نمیگفتم. باوفاتر از اون
ندیدم.
ــ ــ منو بگو فکر کردم منظورت کیانه. آخه اونم خیلی خاطرخواه داره.نه یکی نه
دوتا. همه دوسشدارن. تو که ظاهراً تو باغ نیستی. اما تو پسرا سهراب خوش
تیپتره, کیان محبوبتر. نصفشهم مال اینه که حدود خودشو حفظ میکنه. زیاد
جلو نمیاد.اینه که همه باهاشراحتن. درددل میکنن.............میدونی تو معنی
عشقو میفهمی. خیلی دوسشدارم. اشکالشاینه که فقط من نیستم. خیلیان.
خوشبه حالتکه حساب تو سواست. اشاره هم بکنی برمیگرده.
ــ ــ ولم کن....
f . شهاب صدا زد: هی شماها.... بیاین بریم. کیان میگه بیاین به شبنخوریم
ــ ــ بیا دیگه جا نمونی.
ــ ــ میام تو برو.
آرام آرام راه افتاد. پساینطور. اگر کیان را نمیقاپید از دستشمیرفت. حالا هم
که کیان داشت ساز رفتن میزد. نمیدانستچه کند. تا برسد همه سوار شده
بودند. فقط کیان بیرون ایستاده بود. از کنارشرد شد و بالا رفت. تمام صندلیها
غیر از دوتاي جلویی پر شده بود. کنار پنجره نشست. کیان در را بستوکنارش
جا گرفت. ارغوان پیشانی داغشرا به شیشه چسباند و غرق فکر شد.کیان
پالمشرا درآورد و مشغول بازي شد. کمی بعد یادداشتی نوشتو آنرا به طرف
ارغوان گرفت. ارغوان سر برداشتو نگاهی انداخت.
دارم از فضولی میمیرم. آخه حرف بزن ببینم چی شده؟ امشب آنلاین میشی؟
ارغوان سري تکان داد و گفت: نه
کیان آهی کشید و رو گرداند. دستی سر شانه ي ارغوان خورد. برگشت. ترانه
بود پرسید: جاتو با من عوضمیکنی؟
کیان با تغیر برگشتو گفت: بسکن ترانه میخوام بخوابم. اصلاً هم حوصله
ندارم.
ارغوان فکر کرد: جاي من فعلاً محفوظه. اما تا ابد نمیتونم سر بدوونمش.
کیان تکیه داد و چشمهایشرا بست. پالم روي پایشبود. ارغوان دستبرد و
آرام برشداشت. کیان تکانی خورد ولی چشم باز نکرد. مدتی بعد با یکدنیا
امیدواري نگاهی روي دستارغوان انداخت. اما پاكناامید شد. او فقط داشت
نقاشی میکرد. کمی بعد هم مشغول بازي شد و تا آخر مسیر حتی یککلمه هم
یادداشتنکرد.
به دانشگاه که رسیدند , ارغوان پیاده شد. شبشده بود و او دلشنمیخواست
تاکسی بگیرد. کیان از پشت سرشگفت: اردلان با تو کار داره.
خیلی خوشحال شد. اردلان با ترلان آمده بود. ذوق زده سوار ماشین شد و
گفت: عزا گرفته بودم چه جوري برگردم.
ــ ــ ولی ظاهراً بهتخوشگذشته.
ــ ــ اوه آره عالی بود.
ــ ــ تو رو باید هولتبدن تا همکلاسیات آشنا بشی؟
ــ فکر کنم. من که بلد نیستم. روابط اجتماعیم صفر. از یکی که خوشم بیاد
بهشفحشمیدم. خیلی خوبم نه؟
ــ ــ اگر با دیگرانشبود میلی سبویم را چرا بشکست لیلی
ــ ــ حالا یه شعر بگو که آخرشارغوان باشه.
ــ ــ ارغوان جام عقیقی به سمن خواهد داد.........
ــ ــ نه این اولشه.
ــ ــ خدا رو شکر گردشبهت ساخته. این چند روز که اصلاً جواب ما رو
نمیدادي. ببینم جهت تکمیلشیه پیتزا میخوري؟ داشتیم با اردلان میرفتیم
بخوریم.
ــ ــ اگه سرخر نباشم چرا که نه؟
بود. گفت: کیانه . میپرسه Sms . همگی پیاده شدند. موبایل اردلان زنگزد
کجایی. بیام کتاباتو بدم؟ بگم بیاد شام با ما بخوره؟
ــ ــ آره بگو. منم آخرشاین کیان تعریفی تو رو ندیدم. ببینم چه تحفه ایه که دل
تو رو برده.
ــ ــ باور کن پسریه. لازم نیستخودتو ناراحتکنی.
ــ ــ همین. میگم بیاد ببینم باور کنم.
ــ ــ باشه گفت میاد. خوب ما سفارشبدیم تا برسه. از خوابگاه تا اینجا راهی
نیست. من و کیان پپرونی . ترلان تو چی؟
ارغوان آرام گفت: کیان پپرونی نمیخوره. معده اشناراحته.
ــ ــ تو از کجا میدونی؟ارغوان لحظه اي دستپاچه شد. ولی بعد به سرعت گفت:
خوب امروز حرفششد که هر کسی چی دوستداره. گفت قارچ و گوشت
دوستداره. پپرونیم نمیتونه بخوره. اصلاً به من چه. من بی تقصیرم.
ــ ــ خیلی خوب جوش نیار. خودت چی میخوري؟
ــ ــ سبزیجات ممنون.
ــ ــ منم فکر کنم مخصوصبخورم.
ــ ــ بسیار خوب نوشابه؟
ترلان با عشوه اي که ناگهان معلوم نبود از کجا سر باز کرده است, پشتچشمی
نازكکرد و گفت: من و تو که سون آپ میخوریم. مگه نه؟
ارغوان با خنده گفت: منم کوکا.
اردلان در حالیکه بر میخاستپرسید:آقا کیان نفرمودند نوشابه چی میخورن؟
ارغوان سر به زیر جواب داد: فقط آب.
ــ ــ آب؟ مطمئنی؟
ــ ــ گفتم که معده اشخرابه. اصلاً چرا به من گیر دادي؟ زنگبزن از خودش
بپرس.
ــ ــ خیلی خوب بابا. اینم اعصاب نداره یککلمه باهاشحرفبزنی. گفتیم
گردش رفته حالشخوب شده. نه بابا اونقدرام مفید نبوده.
ــ ــ بسکن اردلان. دست از سرشبردار. برو سفارشبده که دلم داره قاروقور
میکنه.
ــ ــ روي دو تا چشمم ترلان خانم. امر امر شماست. بگو بمیر که من سرمو بذارم.
ــ ــ وا این چه حرفیه؟ دور از جونت.
اردلان رفت. ارغوان دستهایشرا روي میز گذاشتو صورتشرا روي
دستهایش.
ــ ــ واي عجب غلطی کردم. یکی نیستبگه احمق تو فلفل اینقدر اذیتتمیکنه
چرا پپرونی میخوري؟ میخواي کلاسبذاري؟ جلو بچه ها کم نیاري؟ یا جلوي
دختره میز کناري؟ دارم از دلدرد میمیرم. امشبه تا صبح مهمونتم. خوابتگرفت
خاموشکن من ادامه میدم. یه جفتمسکن خوردم. هنوز اثر نکرده. تو پیتزا
چی میخوري؟
ــ ــ سبزیجات بیشتر دوستدارم. قارچ و گوشتم میخورم. تو مهمونم بکن, اصلاً
هرچی تو بگی میخورم.
ــ ــ اصلاً چلوکباب مهمونت میکنم. عواقبشکمتره. به شرطی که نوشابه نخورم.
آیییییی چه آشغالی شدم.
ــ ــ بودي شرمنده. تازه فهمیدي؟
ــ ــ دست شما درد نکنه. از برکتسر دوستان و بیخوابی هاي شبانه است.
میدونی چند بار منو از ناهار و شام و خواب انداختی؟
ــ ــ الان آفلاین میشم تشریفببرین بخوابین.
ــ ــ حالا دیگه؟ دارم از درد میمیرم. اگه خوابتنمیاد بمون.
ــ ــ اگه خوابمم بیاد میمونم. این رسمشنیست که هروقتمن دردي دارم یا دلم
گرفته تو بیدار بمونی. اونوقت من رفیق نیمه راه بشم.
ــ ــ برونو قربونتبره. خوابتمیاد برو.
ناله کرد برونو.... خودشنفهمید صدایشبلند شده است. اما ترلان ناگهان
پرسید: برونو؟ خواب دیدي؟ چی خواب دیدي؟
ــ ــ خواب نبودم. داشتم فکر میکردم.
ــ ــ پسبرونو چیه؟
ــ ــ ببین کیان و اردلان اومدن.
ــ ــ بفرما آقا کیان. این عیال داشت مارو میکشتکه ببینه تو چه لعبتی هستی.
ــ ــ از نوع کوکیش. باتري هم میخورم.
ترلان با ابروهاي بالا رفته پرسید: بله؟
کیان لبخندي زد و گفت: سلام عرضکردم. لعبتیعنی عروسک.
ــ ــ هان...... سلام.از آشناییتون خوشوقتم. اردلان خیلی تعریفشما رو میکنه.
ــ ــ اردلان لطفداره. از ارغوان خانوم بپرسین من همچو آشدهن سوزي هم
نیستم. سلام عرضشد خانوم.
ــ ــ سلام. خوبی؟ چه بدشانسی که تو یه روز دو بار منو ببینی.
ــ ــ عجبنعمتی که نمیتونم شکرشو بکنم. البته که خوبم.
پیشخدمت نوشابه ها را روي میز گذاشت. اردلان گفت: ارغوان هرچی دلش
خواستواستسفارشداد. من میخواستم بگم پپرونی و نوشابه, ولی خانم
فرمودند که تو امروز گفتی معده ات ناراحته , قارچ و گوشتو آب سفارش
داد. حالا اگه چیز دیگه اي میخواي........
کیان نگاهی به ارغوان انداختو گفت: نه . لطفکردن. همینا رو میخورم.
ترلان برگشتو گفت: ولی این یه چیزیشمیشه. ارغوان خواب بودي باور کن.
برونو چیه؟ میدونین یه دفعه چشماشو باز کرده دنبال برونو میگرده.
کیان جا خورد و نگاهی پر از سوال به ارغوان انداخت. ارغوان با دلخوري
گفت: خواب نبودم چند بار بگم. برونو چیه؟ من چه میدونم. گیر دادي ها.
اردلان گفت: سگسیندرلا.
ــ ــ آي گفتی ساعتچنده؟
ــ ــ سیندرلا ساعت تازه هشته. مامان میدونه با مایی. نگران نباش. طفره هم نرو.
این آقا سگه کیه؟
ارغوان آهی کشید. بنفششد. کیان لبخندي زد و گفت: اگه من مزاحمم برم.
ــ ــ نه نه چیز مهمی نیست. تا چند وقتپیشبا یه نفر تو نتدوستبودم اسمش
برونو بود. اسم واقعیشم نمیدونستم. بعدم ولم کرد. همین. الانم نمیدونم چی شد
یادش افتادم.
پیتزا رسید و موضوع عوضشد. بعد از غذا ترلان گفت: واییییی رو لباسم سس
ریختم. دستشویی گذاشت؟
ــ ــ بیا بریم میپرسم.
همینکه چند قدم دور شدند, کیان خم شد و به سرعت گفت: ولم کرد؟ دست
شما درد نکنه. پنج صفحه واستایمیل بزنم ببینی برونو سر جاشه؟ که نمیدونی
چی شد؟ هیکل به این گندگی رو ندیدي , همینطور الکی یادشافتادي. آي
قربون برم خدا رو. پیشی منو فراموشنکرده. گاهی هم یاد ما میکنه.
ارغوان جرعه اي نوشابه خورد و گفت: زحمتنکش. کسی به ایمیلتجواب
نمیده.
اردلان و ترلان برگشتند. ارغوان پرسید: پاكشد؟
ــ ــ یه کم. فکر کنم با لکه پاكکناي مامان بشه.
ــ ــ امیدوارم.
ــ ــ میگم بچه ها به سانسآخري سینما میرسیم. موافقین؟
ــ ــ آره بریم. من امشبتا این خواهرمو حسابی شارژ نکنم خوابم نمیبره.
ــ ــ کیان تو هم میاي؟
ــ ــ باشه ولی مهمون من.
ــ ــ حتماً. بریم. میگم ماشینا رو بذاریم یه کم قدم بزنیم , شاممون هضم بشه.
دو دقیقه بعد زوج عاشق جلو افتادند و نا خودآگاه پیشی را با برونو تنها
گذاشتند.
ــ ــ جریان این شارژ شدن تو چیه؟ امشبباید تا صبح آواز بخونی؟
ــ ــ عروسکتو بودي نه من. چیز مهمی نیست.
ــ ــ اونوقتا لازم نبود چیز مهمی باشه. همه چی رو میگفتی.
ــ ــ اوف. چه میدونم. ترلان میگه از وقتی رفتم دانشگاه افسردگی گرفتم. امروزم
نذر کرده منو بگردونه بلکه حالم جا بیاد.
ــ ــ از وقتی رفتی دانشگاه؟ یا دقیقتر از روز انتخاب واحد. چرا نمیگی دلتنگی؟
ــ ــ هیچم اینطور نیست. تو خیلی از خودراضی هستی.
ــ ــ من؟ هرچی میخواي بارم میکنی آخرشم از خودراضیم؟اگه دستبزن داشتم
میزدمت ارغوان.
ــ ــ ممنون. حالا که نداري؟
ــ ــ اگه وسط خیابون نبودیم میبوسیدمت.
ناگهان یکقدم فاصله گرفت: خیلی پررو شدي.
خوشبختانه رسیدند و اردلان گفت: کیان قرار شد زحمت بلیطو بکشی.
تو سینما خیلی سعی کرد کنار کیان ننشیند. اما به ترتیبی که بقیه نشستند بین
کیان و ترلان جا گرفت. سعی کرد تا حد امکان خودش را به طرفترلان
بکشد.هنوز آگهی ها تمام نشده بود, که ترلان برگشتو گفت: چیه چسبیدي
حرفاي مارو گوشمیکنی؟ اومدي فیلم ببینی یا مارو تماشا کنی؟
بعد هم ناگهان هولشداد. اگر کیان او را نگرفته بود روي پایشمی افتاد.
با خنده گفت: تعارفنکن میخواي سرتو بذاري بذار. من اگه حرفزدم.
صاف نشستو با عصبانیت گفت: تو نفرت انگیزي
کیان سر خم کرد و آرام گفت: من نفرت انگیز . من مخلصشما. معذرت
میخوام. پیشی منو ببخش. دارم دق میکنم.
ارغوان فقط با حرصبه روبرو چشم دوختو تا آخر فیلم حرفنزد. بعد از
فیلم هم تا کنار ماشینها کیان و اردلان مشغول صحبت
ارغوان آنشبنخوابید. افکار ضد و نقیضراحتشنمیگذاشت. برونو کیان,
حرفهاي گذشته و الان. تا صبح غلتید و غلتید.
صبح روز بعد خسته و عصبانی سر کلاسهشتصبحشحاضر شد.
استاد مسئله اي طولانی روي تخته نوشتو پرسید: کی میتونه اینو حل کنه؟
کسی جواب نداد. استاد پرسید: آقاي تمدن ؟
کیان از روي برگه اي که داشتخطخطی میکرد سر برداشت. متعجبپرسید: با
من بودین استاد؟
ــ ــ البته که با شما بودم استاد. تشریفبیارین این مسئله رو حل کنین.
ــ ــ نمیتونم استاد شرمنده. حالم اصلاً خوب نیست. دیشبخبر فوت خالم بهم
رسیده خیلی ناراحتم . میدونین همسن خودم بود. خیلی جوون بود.
استاد چند لحظه سکوت کرد. بعد زیر لب گفت: خدا بیامزدش.
ارغوان نگاهی به کیان انداخت. خنده اشگرفت. هرکسنمیدانست , او خوب
میدانست که کیان نه خاله نه عمه و نه حتی خواهر دارد. دفعه ي قبل هم
خواهرشزاییده بود که سر کلاسحاضر نشده بود!
صداي رعدآساي استاد او را به خود آورد: خانم صاحبدل بیا اینو حل کن.
ــ ــ من ؟ من نمیتونم استاد. میدونین خاله ي ایشون عمه ي منه یعنی بود. من هنوز
تو شوکم. باورم نمیشه.
ــ ــ پسبه چی میخندین شما؟
ــ ــ به سنشاستاد عمه ام اینقدرا جوون نبود.
کیان برگشت و با تاسفآشکاري گفت: آه پسبه تو نگفتن. جفتشون تو
ماشین بودن. خاله رژین پشت فرمون بوده.
ارغوان با چشمهاي گردشده به کیان نگاه کرد و بلافاصله سر روي کیفش
گذاشت. ناگهان منفجر شد. البته اینقدر طبیعی که حتی کناریشهم نفهمید این
خنده استنه گریه. بنابراین هرکستا آن لحظه فیلم را باور نکرده بود, منقلب
شد. یکنفر داشت نوازششمیکرد. دیگري به زور بهشآب قند تعارف
میکرد. و ارغوان از فرط خنده اشکمیریخت. جرات نمیکرد سر بلند کند.
اینقدر کیفشرا گاز گرفت اینقدر هق هق کرد , تا توانست کمی سر بلند کند.
اما اینبار کیان کنارشایستاده بود.
ــ ــ معذرتمیخوام که یه دفعه گفتم. گریه نکن. من دارم میرم بیمارستان. تو هم
میاي؟
نشد. دوباره سرشرا توي کیفشفرو برد. هرکسی چیزي میگفت. ارغوان دیگر
نمیتوانستجلوي خنده اش را بگیرد. تا اینکه استاد گفت: بفرمایین خانم
صاحبدل. شما بفرماین برین, من اصلاً نمره ي میدترمتونو امتحان نداده کامل
میدم. شما چند روز استراحت کنین. آقاي تمدن منتظره.بفرمایین خانم. خدا
بهتون صبر بده. غم آخرتون باشه. براي مراسم ختم ما رو هم خبر کنین.
یکنفر دستمالی به طرفشدراز کرد. ارغوان صورتشتوي دستمال پنهان کرد
و دوان دوان بیرون رفت. کیان دنبال سرش دوید. فقط توي محوطه دستمال را
برداشت و نگاهی به کیان انداخت. کیان به ماشینشاشاره کرد و هر دو به
سرعت سوار شدند.
همینکه کمی دور شدند, کیان گفت: خدا بگم چه کارت کنه دختر...........هنوز
داره میخنده. سعی کن این صحنه اي که ساختیم مجسم کنی دیگه خنده ات
نمیگیره. اما ارغوان فقط چهره هاي متاثر همکلاسیها و استاد را به خاطر می
آورد.
کیان کنار خیابان پاركکرد. برگشت و آرام گفت: ارغوان سرتو بلند کن. به
من نگاه کن. منو نگاه کن.
ــ ــ چیه ؟ چی میگی؟
باور کن من بیشتر از تو دردم گرفت. ولی جور دیگه اي نمیتونستم آرومت کنم.
اگه دلت میخواد منو بزن. با هرچی که خواستی.
ــ ــ تو گفتی که دستبزن نداري.
ــ ــ و گفتم اگه نزنم چه کار میکنم. شاید اونجوري هم شوكخوبی بهت میداد.
وسط خیابون نه ولی تو یه کوچه ي خلوت میشد.
ارغوان به سرعتپیاده شد و در را بهم کوبید.
مدتی نشستو به بازي بچه ها چشم دوخت. وقتی ساعترا نگاه کرد باور
نمیکرد که اینقدر گذشته باشد. از پاركبیرون آمد. توي یکساندویچ فروشی
همبرگري سفارشداد و نشست. یکساعتی هم آنجا گذشت. گرچه بیشتر از
نصفساندویچشرا نخورد. بالاخره برخاستو سلانه سلانه به طرفخانه
رفت. چهار بعد از ظهر رسید. از پله ها بالا رفت. در را باز کرد و بلند گفت:
سلام.
اما چی میدید. جواب سلامشرا بابا , اردلان و کیان دادند. آنجا بود. توي هال,
کنار بابا.
حتماً خیالاتی شده بود. حال و احوال بابا رو نشنیده گرفتو به آشپزخانه رفت.
یکلیوان آب خورد. دست و صورتشرا شست و سعی کرد حواسشرا
برگرداند. نفسعمیقی کشید و به هال برگشت. اما کسی آنجا نبود! خدایا اینجا
چه خبره؟ خوابمیدید یا دیوانه شده بود؟ وارد اتاقششد. نه اشتباه نمیکرد.
همه آنجا بودند. پشت کامپیوتر. آهان. اردلان کیان را براي تعمیر و آپ گرید
کردن کامپیوتر آورده بود. مار از پونه بدشمیومد توي! لونه اشسبز میشد.
بابا گفت: ارغوان بابا ,مامانت اینا بالا ,خونه خالت هستن. میتونی بري اونجا. ما
یه کمی کار داریم.
برگشت. از پله ها بالا رفت. اما نه خانه ي خاله. تا روي بام رفت. کنار دیواره ي
کوتاه نشستو غرق افکارششد. هوا تاریکبود که برگشت. اردلان و ترلان
دم در خداحافظی کردند و رفتند. بابا از پنجره ي هال به بیرون خم شده بود و با
موبایلشحرفمیزد. مامان هم توي آشپزخانه بود. کنار در آشپزخانه تکیه داد:
سلام.
ــ ــ سلام معلوم هست کجایی؟ چرا نیومدي خونه خاله؟
ــ ــ همینطوري. رو پشتبوم بودم.
ــ ــ درسمیخوندي؟
ــ ــ نه همینجوري.
ــ ــ پسچرا نیومدي اونجا؟ همه احوالتو پرسیدن.
ــ ــ چه میدونم . سرم درد میکرد.
به اتاقشرفت. در کمد را باز کرد. با سلام کیان یکمتر از جا پرید. هنوز آنجا
بود. کیان از پشتکامپیوتر بلند شد.
ــ ــ معذرت میخوام. نمیخواستم بترسونمت.
با خشم نگاهشکرد. کیان از جیبکتشبسته ي کوچکی برداشتو روي میز
آینه کنار دستارغوان گذاشت.
ــ ــ جهت عذر خواهی. خواهشمیکنم قبول کن.
برداشتکه توي صورتشپرت کند. اما بابا ناگهان وارد شد. ارغوان لبهایشرا
بهم فشرد. بلوز و شلوار جینشرا از توي کمد برداشتو به حمام رفت. بسته را
کنار سکو انداخت. دوشگرفت. لباسپوشید . خواستبیرون بیاید. اما.....امان
از کنجکاوي! نگاهی به بسته انداخت. جواهر؟ حاتم بخشی؟ به کیان نمیدانست.
اما به برونو نمیامد. او همیشه طرفدار کادو کوچکبود. همینقدر که محبترا
نشان بدهد. تو نت هم که از حد کارت و عکسآنطرفتر نمیرفت.
آرام بازشکرد. لحظه اي نگاهشکرد. احساس ضعفکرد. روي سکو
نشست. یکی دو سال پیشبود:یه کم پول داشتم. به اصرار مامان رفتم طلا
فروشی. موبایل مامانم برداشتم اگه گنجمو! زدن به پلیسخبر بدم. به نظرم
موبایل بردن خطرناکتر بود. به هر حال..... رفتم تو میگم یه گردنبند میخوام. یارو
یه نگاه به من کرد. یه نگاه به طلاهاش. انگار قیمتم میکرد. بالاخره با بیمیلی
گردبنداشو بیرون آورد. گشتم و گشتم تا اینکه اینو پیدا کردم. میگی چند؟
خیلی تومن. تقریباً ده برابر پول من. چشمامو گرد کردم گفتم چه خبره؟گفت:
خوب خانم طلا سفیده, سنگینه , روشم کار شده.
گفتم هان. نمیخواستم بخرم. فقط میخوام عکسشو بگیرم!!!!!!عکسشم مشاهده
کردین.با موبایل مامان گرفتم.(بالاخره به یه دردي خورد!) خداییشقشنگ
نیست؟ نزدیکبود گریه ام بگیره. هیچی نخریدم .اومدم بیرون. مامان من پول
میخواممممم.
گردنبند را روي دستشگرفت. بالا پایینشکرد. خودش بود.اما....... نوشدارو
بعد از مرگسهراب؟
مامان در زد: نمیاي بیرون ؟ میخوایم شام بخوریم.
گردنبند را توي جعبه اشگذاشت. درشرا بست. اما دوباره بازشکرد. به
خودشگفت فقط امشب......گردنشانداخت. توي آینه نگاه کرد. هیچ وقت
اینقدر از طلا خوششنیامده بود. اصلاً اهلشنبود. ولی این یکی.........دکمه
هاي بلوزش را تا بالا بست. بعد از اینکه مطمئن شد دیده نمیشود , بیرون
آمد.بسته را توي کیفدانشگاهشگذاشت و آرام سر میز نشست. بابا داشت
براي کیان میکشید.
ــ ــ سالاد بکشم؟
ــ ــ بعد از غذا دوستدارم سالاد بخورم. یه وقتایی تا من غذامو بخورم اوناي
دیگه سالادارو خوردن. خیلی بده. من سالاد میخوام.
ــ ــ گریه نکن. خودم واست سالاد درست میکنم.
ــ ــ آي قربون دستت سالاد شیرازي دوستدارم.
ــ ــ اي جون. چیز دیگه اي هم اگه میخواي بگو. بیکارم بشینم اینهمه ریز ریز
خورد کنم؟
ــ ــ تعارفاومد نیومد داره.
ــ ــ بشین بابا . اگه درستکردم واستایمیل میکنم.
ــ ــ ما قبول داریم. مرسی.
کیان گفت: ممنون بعد از غذا میخورم.
مامان گفت: پیشاز غذا واسه رژیم میخورن.
ــ ــ شما فکر میکنین من به رژیم احتیاج دارم؟
ــ ــ واي نه . تو به خوردن احتیاج داري. تو خوابگاه آشپزي هم میکنین؟
ــ ــ من که نه. اوناي دیگه هم در حد نیمرو یا کته.
ــ ــ واي اینجوري که نمیشه. یه مشتجوون. آخه نمیشه که گرسنه بمونین.
ــ ــ اینجوریام نیست. بالاخره نون و پنیري چیزي پیدا میشه.
ــ ــ وقتم نمیکنین آشپزي کنین.
ــ ــ وقت؟ من ترجیح میدم لباساي بچه ها رو بشورم. اما غذامو آماده جلوم
بذارن.
ــ ــ خوب اینم حرفیه. بهشمیگن همزیستی مسالمتآمیز.
ــ ــ البته اگه یه آشپز هم موجود باشه.
.......................:_
بابا , مامان و کیان گرم صحبتبودند. ارغوان با غذایشبازي میکرد. حرفی
نمیزد. فقط گاهی از حرفی خاطره اي دور یا نزدیکبرایشزنده میشد.
بدجوري دلتنگآن روزها بود. بعد از شام کیان رفت. با این وعده که فردا شب
برگردد و کامپیوتر را حسابی روبراه کند. قرار بود قطعاتجدید هم بخرد و
بیاورد نصب کند.
سه روز بود که هر عصر کیان می آمد. تا شبپشت کامپیوتر بود. شام میخورد
و میرفت. بابا خوششنمیامد ارغوان وقتی کیان آنجاست توي اتاقشبیاید.
مامان هم دوست نداشت کامپیوتر کنار پذیرایی باشد. بالنتیجه ارغوان که
دانشگاه را هم به دلیل مراسم ختم! تعطیل کرده بود, یا دور خانه یا روي بام
حیران میگشت. شب سوم بود. بابا مامان کیان اردلان ترلان وارغوان دور میز
شام نشسته بودند. (مامان شدیداً دلشبراي کیان سوخته بود و سعی میکرد هر
جوري بود شام نگهشدارد.) بابا رو به ارغوان کرد و پرسید: چه خبره که این
دو سه روز همه اشخونه اي؟ دانشگاه تعطیل شده؟ من هر ساعت تلفن زدم یا
خونه اومدم بودي. یعنی چه؟
ــ ــ من بابا یعنی.........
اردلان گفت: بابا جون یه آدم با وجدان پیدا میشد که تمام کلاسا رو بدون دقیقه
اي تاخیر شرکتمیکرد. حالا که میخواد همرنگجماعتبشه مشکلتون چیه؟
کیان گفت: حالا همون یکی رو هم تو خراب کن.
بابا گفت: من این حرفا سرم نمیشه. فردا ششو نیم حاضر باشخودم
میرسونمتدانشگاه. سه شنبه استمامانتمیگه تا عصر کلاسداري. نبینم ظهر
دوباره سر ناهار باشی. مفهومه؟
ــ ــ بله بابا. چشم.
صبح طبق وعده بابا جلوي دانشگاه پیاده اشکرد. داشت فکر میکرد اگر کسی
چیزي پرسید چطور باید جواب دهد. کاشکیان بود.
اما ..... کاشآرزوي بزرگتري کرده بود. کیان با ماشین از جلویشرد شد.
کمی آنطرفتر پاركکرد. پیاده شد و به طرفارغوان آمد. ارغوان با خنده
گفت: داشتم فکر میکردم کجا پیدات کنم.
ــ ــ چه سعادتی! میشه لبخند نزنین خانم عزادار؟ بیچاره خاله رژینم!
ــ ــ نگو کیان اینجوري اصلاً نمیتونم قیافه بگیرم. فکر نمیکنی بعد از سه روز
برگشتن خیلی زوده؟ راستی تو این چند روز اومدي یا نه؟
ــ ــ نه بابا حالشنبود. خلاصه سه نکنی ها.
ــ ــ اطاعتقربان.
اولین کلاسصبحشان مشتركبود. باهم وارد شدند. ترانه و سهراب به طرفشان
آمدند. سهراب دست دور گردن کیان انداختو ترانه , ارغوان را در آغوش
کشید. ترانه واقعاً بغضکرده بود. با ناراحتی تسلیت گفت.ارغوان دلش
میسوخت. نزدیکبود همه چیز را لو بدهد. اما کیان برگشت و با چشمانی اشک
آلود از ترانه تشکر کرد. ارغوان حیران بود که کیان این اشکها را از کجا آورده
است؟!
ترانه پرسید: چرا مارو براي مراسمتون خبر نکردین؟
کیان گفت: آخه اینجا نبود که. بردیم شهرمون دفنشون کردیم. اون خدا بیامرزا
اومده بودن خونه ي داییم (همین باباي ارغوان) مهمونی. بعد صد سال دعوتشو
قبول کرده بودن. بیچاره داییم یه شبه ده سال پیر شده.
ارغوان دیگر طاقتنداشت. از کنارشان دور شد. روي آخرین صندلی کلاس
نشستو سرشرا روي کیفشگذاشت. ظاهراً خبر به استاد هم رسیده بود که تا
آخر کلاسصدایشنزد. کلاسهاي بعدي وضع بهتر بود. نهایتشچند تا تسلیت
کوتاه. کیان هم نبود که از دروغهاي شاخدارشخنده اشبگیرد. ظهر براي نهار
به بوفه رفت. ساندویچی گرفتو نشست. هنوز درستجا نگرفته بود که ترانه
جلو آمد و پرسید: میتونم کنارت بشینم؟یه عذرخواهی بهتبدهکارم.
ــ ــ بفرمایین. عذرخواهی ؟ به من ؟ بابتچی؟