امتیاز موضوع:
  • 40 رأی - میانگین امتیازات: 4.25
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

#31
این عکسا هم برای جبران تاخیرم میذارم:

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4
پاسخ
 سپاس شده توسط هیوا1 ، ♥h@di$♥ ، z2000 ، キム尺刀ム乙 ، bela vampire ، نازنین* ، maryamam ، ( DEYABLO ) ، پری استار ، sara mehrani ، r.hadis ، Cute+Girl ، Berserk ، نیلوفر 2000 ، atrina81 ، -Demoniac- ، mehraneh# ، عاطفه1985 ، puddin
آگهی
#32
سلام..
صحبت های نویسنده:
دوستای خوبم عیدتون پیشاپیش مبارک!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4
بچه ها شرمنده م بابت تاخیرم..
از یه طرف مشکلی که واسه سایت به وجود اومده بود و از طرفی مشغله های شخصی خودم..
تا الان 5 تا پست نوشتم ولی هنوز ویرایشون نکردم..خیلی روشون کار کردم به همین خاطر نمی تونم هول هولکی بذارم نیاز دارن که بخونمشون که اگه نقصی دارن برطرف کنم..
فردا بازم می نویسم.. پنجشنبه صبح منتظر پستای ببار بارون باشید..
بازم عیدتون مبارک..
شب خوش!..
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4
پاسخ
 سپاس شده توسط ♥h@di$♥ ، m love f ، Ayla_Gh ، mehraneh# ، puddin
#33
سلام..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4عیدتون مبــــــارک!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4لی لی لی لی لی..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4

منو نزنید..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4شرمنده م بابت تاخیرم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4از یه طرف مشکلی که واسه سایت به وجود اومده بود و از طرفی مشغله های شخصی خودم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4
روی 4 تا پستی که با فاصله ی زمانی می خوام بذارم خیلی کار کردم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4


تو کلاس درس خدا;
اونیکه ناشکرى میکنه"رد میشهرمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4
اونیکه ناله میکنه"تجدیدهرمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4
اونیکه صبر میکنه"قبولهرمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4
اونیکه شکر میکنه"شاگرد ممتاز میشهرمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4
من دعا میکنم
همیشه شاگرد ممتاز خدا بشىرمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4
شماهم دعا کن با هم تو یه کلاس باشیم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4

تو یه گلبرگ بهاری، تو عزیز روزگاری، تو قشنگی حرف نداری، جیگری خبر نداری رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4
*************************************




اشتیاق ِ شنیدن حرفاش تو وجودم شعله می کشید..صورتمو برگردوندم و نگاهش کردم..
همون لبخند اینبار کمرنگ روی لباش خودنمایی می کرد..
به محض اینکه نگام بهش افتاد گفت:می خوام هر چی که گفتم و شنیدی باور کنی....بعد از اینکه حرفام تموم شد ازم هیچ سوالی نپرس چون مطمئن نیستم که جوابی براشون داشته باشم....
مکث کرد و نگاهشو ثابت تو چشمام نگه داشت: لااقل الان ازم جواب نخواه..باشه؟..

تا چند لحظه فقط نگاش کردم..منتظر چشم به لب ها و چشمام دوخته بود تا تاییدش کنم..برای دونستن هر اونچه که باید بدونم نیازی به صبر اونم تا این حد نبود..
سرمو تکون دادم و زیر لب قبول کردم..

نگاهشو از روم برداشت..با یه کلافگی خاصی نفسشو بیرون داد..انگار که خیالش از این بابت راحت شده بود..
به پشت گردنش دست کشید و صورتشو به سمت ایوون چرخوند..تموم حرکاتش رو زیر نظر داشتم..پس چرا چیزی نمیگه؟..

از کنارم بلند شد و رفت سمت حوض..یه جور کم طاقتی رو تو حرکاتش می دیدم..
مجبور بودم سکوت کنم..مجبورم کرده بود..خودش اینطور خواسته بود..زیر داربست درختای انگور ایستاد و شونه ی راستش رو به تنه ی یکی از تیربست ها تکیه داد..
نیمرخ مردونه و گرفته ش رو کامل می دیدم..
علاوه بر اون صدای لرزونش بود که نظرمو به خودش جلب کرد..
حالا..دیگه اثری از اون لبخند چند لحظه پیشش روی لباش نبود..

-- خوب یادمه که هر هفته با بچه ها می رفتیم کوه.. اون موقع 22 سالم بیشتر نبود..برنامه ی هر هفته مون همین بود..جمعه ها صبح زود می رفتیم و نزدیکای ظهر بر می گشتیم..ناهار و تو پاتوق همیشگیمون می خوردیم و......
میونش مکث کرد و نفس عمیق کشید: عجب دورانی بود..بی خیال بودیم واسه خودمون..هیچ دغدغه ای نداشتیم..تابستون بود و روزای عشق و حال..دوست و رفیق زیاد داشتم..جمعا 8 نفر بودیم......پایه ی ثابتشونم آروین بود..مثل یه برادر....

لبخند کمرنگی رو لباش نقش بست: پژمان پزشکی می خوند..پسر اروم و توداری بود..کامران عشقه خلبانی بود..شیطون و پایه..همیشه سر به سرش می ذاشتیم..........
لبخند بی روحش رنگ گرفت..دستاشو برد پشتش و به ستون تکیه داد..نگاهش به گلدونای کنار حوض بود..
--محمد..آرش..وحید..شروین..اگه بخوام خصوصیات تک تکشونو واسه ت بگم یه صبح تا شب طول می کشه..فقط اینو بگم که از ته دل واسه هم مایه می ذاشتیم..نارفیقی تو قانونمون نبود..با هر کدومشون تو موقعیتای مختلفی اشنا شده بودم ولی بعد از مدتی به بهانه ی همین کوه رفتنامون حلقه ی دوستیمون محکم تر شد..
همه چیز خوب بود..تا اینکه اون روز مثل همیشه طبق برنامه ای که با بچه ها چیده بودیم حاضر شدم و کوله و وسایلمو برداشتم..من و آروین همیشه با یه ماشین می رفتیم..
همه اومده بودن..ولی اینبار یه نفر به جمعمون اضافه شده بود..و اون یه نفر سارا خواهر وحید بود..
وحید و سارا از یه خانواده ی سرشناس و پولدار بودن و البته تا حدی معتقد!..اون روز ظاهرا مجبور میشه که خواهرشو با خودش بیاره..دلیلشو هیچ وقت نفهمیدم و وحید هم به هیچ کس نگفت فقط گفت که از روی اجبار بوده و بس!..
سارا محجبه نبود..تیپش عادی بود..ولی برعکس وحید که همیشه سرش تو لاک خودش بود و کاری به کسی نداشت سارا شیطون و پرحرف بود..
اولش فکر می کردم چون مذهبین با پسرا حرف نمی زنه و یه جور محجوبیت و تو رفتارش می دیدم ولی فقط همون بود..شیطنتاش و می ذاشتم پای کم سن و سال بودنش.. فقط 17 سالش بود......
وحید تو جمع خودمون پسر راحتی بود ولی اون روز هر بار سعی داشت جلوی پرحرفی های خواهرشو بگیره ولی خب..موفق نبود.............

به سنگریزه ای که جلوی پاش بود ضربه ای زد و گفت: از همون موقع به بعد وحید هر هفته سارا رو با خودش میاورد..سارا تو جمع ما فقط با من و آروین راحت بود..وحید هم ظاهرا باهاش مشکلی نداشت ولی اگه سارا زیاده روی می کرد جلوشو می گرفت..گرچه برام عجیب بود که چطور زیاد روش تعصب نشون نمیده و یا حتی حاضر شده سارا رو هر هفته با خودش بیاره اونم بین چندتا پسر..اره..از نظر من غیرعادی بود ولی خب عادت نداشتم تو زندگی شخصی دوست و رفیقام سرک بکشم..
کم کم به حضورش تو گروه عادت کردیم..بقیه رو نمی دونم ولی من به اون به چشم خواهرم نگاه می کردم..من که هیچ وقت طعم داشتن خواهر رو احساس نکرده بودم با وجود شیطنت ِ همراه با آرامش ِ سارا داشتم این احساس رو تجربه می کردم....

مکث کوتاهی کرد و بدون اینکه نگام کنه گفت: شاید پیش خودت بگی این غیرممکنه..مگه میشه یه دختر بین اون همه پسر باشه و کسی نظر بد بهش نداشته باشه..ولی خب..من از دید خودم همه چیزو برات میگم..من از دل محمد و آرش و بقیه خبر نداشتم..کسی هم جلوی من کاری نمی کرد و حرفی نمی زد تا اون موقع هم متوجهه چیزی نشده بودم..من فقط از احساس خودم برات میگم و ظاهر بقیه....
بگذریم.........

نشست کنار گلدونا و دستشو تو اب زلال و شفاف ِحوض که عزیزجون اول صبح عوض کرده بود فرو برد..

ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4

پست دوم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4

نمی دونم چر دلم علوسی می خواد..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4
هیشکی هم مزدوج نمیشه همه تارک دنیا موندن..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4
خو برید علوسی کنید من بیام یه کم دلم وا شه..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4
هی روزگار..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4
دختر و پسر هم دختر و پسرای قدیم ..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4



دیروز دلم واسه دوران دبیرستان تنگ شده بود..
شب خوابیدم دیدم سال دوم دبیرستانم امتحان شیمی داریم منم طبق معمول هیچی بلد نیستم
خلاصه کابوسی شده بودرمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4
صبح که از خواب پا شدم تا الان دارم اهنگ غلط کردم غلط محسن چاوشی رو گوش می کنمرمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4
**************************
امروز سرکلاس زبان استادمون پرسید فرق who و whom چیه؟یارو برگشته میگه m .

ینی خدایی سطح علمی رو داشته باشین قضاوت با شما من سکوت می کنم!رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4
**********************************





-- وحید سارا رو خیلی دوست داشت..رو حرفش نه نمیاورد..ولی بعدها حس کردم از اوردن سارا میون جمعمون زیاد هم راضی نیست..که خب بهش حق می دادم..
چند ماهی گذشت..یه روز تو همین قرارای همیشگی سارا با حرفی که بی پرده بهم زد شوکه م کرد..........

صورتش قرمز شده بود..دست خیسش و از اب بیرون اورد و به صورت ملتهبش کشید.....قفسه ی سینه ش محکم بالا و پایین می شد..انگار که از یاداوری خاطراتش حس خوبی نداشت.......
دستش هنوز روی صورتش بود که گفت: من واقعا اون رو مثل خواهرم دوست داشتم..بهش از اون دیدی که می خواست نگاه نمی کردم..اما اون.....

مکث کرد و دستشو از روی صورتش برداشت: بهم گفت عاشق شده..گفت که احساس می کنه منو......

اب دهنشو قورت داد و دستشو دوباره توی اب فرو برد..به هیچ وجه نگام نمی کرد..........
-- اون روز هر کار کردم که از این فکر و احساس ِ عجولانه منصرفش کنم نشد..می گفت که این حس مال ِ امروز و دیروز نیست مدت هاست که می خواد بگه ولی جرئتشو نداره..ولی حالا دیگه نمی تونه بیشتر از این بریزه تو خودش و از نگاهه بی تفاوته من فرار کنه.........

صورتشو به طرفم برگردوند و پوزخند زد : می دونی جالبیه این قضیه کجاست؟..اینکه همون شب فهمیدم آروین به سارا علاقه داره....وقتی مثل هر شب تو هوای دم کرده و گرم تابستون رو تخت، زیر الاچیق دراز کشیده بودیم بهم گفت که خاطرشو می خواد ولی نمی دونه چطوری باید بهش بگه..
تا اون شب فکر می کردم آروین هم از همون دید به سارا نگاه می کنه که من نگاه می کنم..وقتی این حرفو از دهنش شنیدم قلبم لرزید..شاید از ترس بود..من به سارا کوچکترین علاقه ای نداشتم ولی می ترسیدم..از حرفای سارا..از علاقه ی آروین..از احساس ِ سارا به خودم وحشت داشتم..

کم کم همه چیز داشت بهم می ریخت اونم با یه حسی که نباید می بود ولی..بود و من احساس خطر می کردم..
آروین و مثل برادرم دوست داشتم و دیگه میلی به دیدن سارا نداشتم..تا اون موقع حسم برای دیدنش موجه بود ولی از حالا به بعد که متوجهه معنی نگاهش به خودم شده بودم درست نبود که بخوام ادامه ش بدم..

کم کم از گروه جدا شدم..وحید می گفت که سارا گوشه گیر شده و با کسی حرف نمی زنه..ولی برام مهم نبود سعی می کردم با کم محلی هام اونو هم از این بازی منصرف کنم اما اون سرسختانه ادامه می داد..
از طرفی آروین تو تب و تاب عشق سارا می سوخت و فقط با من درد و دل می کرد..چند بار اومد رو زبونم که همه چیزو بهش بگم ولی بازم همون ترسو تو قلبم احساس می کردم و همین جلومو می گرفت....
اون موقع ها بدنسازی می رفتم..خودم یه باشگاه داشتم ولی چون زیاد به کارم نمی اومد اجاره ش داده بودم..

یه روز که بر می گشتم سارا رو نزدیک خونه مون دیدم..اول شک کردم که خودش باشه ولی خودش بود..همین که جلو پاش ترمز زدم و خواستم پیاده شم در جلو رو باز کرد و نشست..از ترس ِ اینکه کسی ما رو با هم ببینه و برای هردومون بد بشه سریع راه افتادم..مسیرم خونه ی اونا بود..خودشم اینو فهمیده بود..
یه لحظه که برگشتم تا نگاش کنم و دلیل اومدنش به اونجا رو بپرسم دیدم داره گریه می کنه اما انقدر بی صدا که متوجه نشده بودم..

بازم همون حرفا رو زد..از علاقه ش گفت..از عشق زیادش به من..با اینکه ناراحت شده بودم و یه جورایی دلم به حالش می سوخت ولی ترجیح دادم همه ی حرفامو همین حالا که موقعیتش جور شده بهش بزنم..این عشق یکطرفه بود و راه به جایی نداشت..برای اونم بهتر بود که فراموشم کنه..
تصمیم گرفتم از علاقه ی آروین باخبرش کنم..همه چیزو بهش گفتم..از اینکه هیچ احساسی بهش ندارم..

تو سکوت فقط گوش می داد..سعی می کردم خونسرد باشم و اروم اروم حرفامو بهش بزنم..از آروین که گفتم گریه ش بیشتر شد..دیگه نمی دونستم باید چکار کنم..دوتا کوچه بالاتر از خونه شون نگه داشتم..قبل از اینکه پیاده شه بهش گفتم منو فراموش کن چون این برای هردومون بهتره..این حس زودگذره پس بهش توجه نکن..

شاید چون احساسی بهش نداشتم انقدر خونسرد رفتار می کردم..در صورتی که اون اشفته و بی قرار بود..می دیدم ولی انکار می کردم.......

گذشت و گذشت تا اینکه اون شب ِ شوم از راه رسید..شروین بهم زنگ زد که با بچه ها هماهنگ کرده یه مهمونی توپ افتادیم تو هم بیا..آروین وقتی شنید وحید هم هست به امید اینکه بتونه سارا رو ببینه حسابی سر شوق بود..
من نمی خواستم برم ولی اون مجبورم کرد..اگه یه درصد می دونستم که قراره چه اتفاقی بیافته هیچ وقت پامو اونجا نمی ذاشتم..جز آرش و کامران هیچ کس نمی دونست که مهمونی مختلطه..

وحید سارا رو با خودش نیاورده بود..شاید می دونست که اینجا چجور مهمونی ایه..برعکس من که از این بابت خوشحال بودم آروین دمق و گرفته بود..اولای مهمونی یکنواخت بود..همه می رقصیدن ما هم یه گوشه واسه خودمون حرف می زدیم..کاملا به اون وسط بی توجه بودم..چندبار خواستم برگردم ولی بچه ها دستمو می کشیدن و نمی ذاشتن..

یه نیم ساعت که گذشت اهنگ عوض شد..یه موسیقی راک عجیب و غریب..صداش انقدر بلند بود که مو به تنم سیخ می کرد..بدتر از اون اتفاقاتی بود که بعدش افتاد..دخترا و پسرا جیغ می کشیدن..همه جا رو دود برداشته بود..همه مون از جامون پا شده بودیم..
یه سینی که توش پر بود از قرص، جلوی مهمونا می گرفتن و همه با اشتیاق بر می داشتن..ما هم برداشتیم ولی نخوردیم..با چشم خودم دیدم که هر کی قرصا رو می خورد چه بلایی سرش می اومد..
در کمترین زمان ممکن حالت سرگیجه می گرفتن و قهقهه می زدن..انگار که تاثیرش خیلی قوی بود..

بعد از اون لیوانای یکبار مصرف شراب و اوردن..حالا علاوه بر اون حالی که بهشون دست داده بود مستم کرده بودن..هر کی 3 تا 4 تا لیوان می داد بالا و........دیگه کسی به کسی نبود..جلوی چشمای متعجبه ما همه لباساشونو در میاوردن و .............

اخماشو تو هم کشید..چشماشو برای چند لحظه بست و باز کرد..
دستشو مشت کرد و گرفت جلوی دهنش..از چیزایی که می شنیدم هر لحظه تعجبم بیشتر می شد..
تموم این صحنه ها رو تو اون مهمونی ش.ی.ط.ا.ن پ.ر.س.ت.ا دیده بودم ولی تا حدی با اینی که آنیل می گفت فرق داشت!...


ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4
پاسخ
 سپاس شده توسط ♥h@di$♥ ، m love f ، bela vampire ، maryamam ، ( DEYABLO ) ، پری استار ، sara mehrani ، Berserk ، Ayla_Gh ، آرشاااااااام ، atrina81 ، -Demoniac- ، میر شهریار ، mehraneh# ، ♡♡●•°Bahar°•●♡♡ ، عاطفه1985 ، puddin ، فاطمه 84
#34
پست سوم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4

هی رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4عروسی که جور نشد ولی فردا میریم مهمونی..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4من به همینشم قانعم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4
ولی لی لی لی لی دوز دالم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4هی روزگار..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4



توپولویم توپولوصورتم مثل هلو قدو بالام کوتاه چشو ابروم سیاهه مامانه خوبی دارم میشینه توی خونه میدوزه دونه دونه میپوشم خوشگل میشم مثل دسته گل میشم......
هعععییی یادش بخیر من بچه بودم همیشه این شعر رو می خوندمرمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4

****************************

دختری از کوچه باغی میگذشت...یک پسر در راه ناگه سبز گشت..در پی اش افتاد و گفتا او سلام...بعد از ان دیگر نگفت او یک کلام...دختر اما ناگهان و بی درنگ...سوی او برگشت مانند پلنگ...گفت با او بچه پروی خفن...میدهی زحمت به بانویی چو من؟ ...من که نامم هست آزیتای صدر...من که زیبایم مثال ماه بدر...من که در نبش خیابان بهار...میکنم در شرکت رایانه کار...دختری چون من که خیلی خانمه...بیست و شش ساله_مجرد_دیپلمه...دختری که خانه اش در شهرک است...کوی پنجم_نبش کوچه_نمره شصت...در چه مورد با تو گردد هم کلام...با تو من حرفی ندارم والسلام...
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4
****************************************



-- همه کنترلشون و از دست داده بودن..6 نفر که ماسکای عجیب و غریبی به صورتشون زده بودن وارد مجلس شدن....یه سری زنجیر و شلاق و جام هایی به شکل تُنگ که محتوای توش سرخ وغلیظ بود گرفته بودن دستشون..
اونی که جلو بود یه صلیب وارونه گرفته بود دستش و یه جمجمه ی سر انسان هم تو دست دیگه ش بود..

با صدای بلند یه چیزایی رو به لاتین می خوندن..همه سرتا پا سیاه پوش بودن..
محیط خفقان اوری بود..محمد گفت که بزنیم بیرون تا کسی نفهمیده ما عقلمون سر جاشه..
وقتی خواستیم از اونجا بیایم بیرون انقدر جمعیت زیاد بود که همو گم کردیم..اونا تونستن برن بیرون ولی من و وحید گیر افتادیم..

پشت سالن یه در بود که صدای جیغ و داد یه دختر از توش می اومد..با اینکه ماتمون برده بود ولی صدای شکستن اشیاء باعث شد که وقت و از دست ندیم و هردومون با شونه محکم به در ضربه بزنیم..
وحید که انگار فهمیده بود با بغض داد می زد که این صدای ساراست..اما وقتی در باز شد...............


انگشت شصت و اشاره ش و رو چشماش گذاشت و فشار داد..
تو همون حالت با صدایی که بغض درش کاملا مشهود بود گفت: به سارا تجاوز شده بود..نمی تونم برات بگم که اون صحنه چه منظره ی رقت انگیزی داشت..اونی که بهش تجاوز کرده بود وقتی ما داشتیم به در ضربه می زدیم فرصت کرده بود از بالکن فرار کنه ............

وحید جسم بی جون و خون الوده خواهرشو پیچید دور ملافه و بغلش کرد..سارا داشت می لرزید..صورتم و بگردونده بود تا نبینم ..
اشک صورت جفتمون و خیس کرده بود..وحید قربون صدقه ی سارا می رفت و شونه های مردونه ش زیر ِ بار این مصیبت می لرزید..

صدای سارا رو که شنیدم برگشتم..صورتش مهتابی بود..سفید و بی روح..چشمای قهوه ایش نیمه باز مونده بود..تو بغل وحید ناله می کرد..بالا سرش بودم..از لا به لای پلکاش منو دید..می خواست لبخند بزنه ولی نمی تونست..جونی تو تنش نبود..

ملافه ی سفید خونی شده بود همه ی تن و بدنش زخمی بود..بعدها پزشک قانونی ضربات چاقو رو روی جاهای مختلف بدنش تایید کرد..
لرزون تو همون حالت که دندوناش روی هم می خورد گفت به خاطر من جوری که وحید نفهمه پشت سرش اومده..گفت که فقط اومده بوده منو ببینه..گفت که تو شاید منو دوست نداشته باشی ولی من..............


آنیل لب پایینش و گزید و صورتشو با دستاش پوشوند..شونه هاش می لرزید..داشت گریه می کرد!..من هم بدون اینکه متوجه باشم صورتم از اشک خیس بود..
داستانی که آنیل با غم بی حد و نصاب ِ توی صداش تعریف می کرد واقعا هم سوزناک و غم انگیز بود..
سرنوشت دختری که قربانی بی گناهیش شده بود..یعنی واقعا همینطور بود؟!..

-- تا چند روز بعد از تشییع جنازه ش وحید حاضر نشد باهام حرف بزنه..آروین همه چیزو فهمیده بود..یعنی من براش تعریف کردم....
خودمو گناهکار می دونستم..دیگه روی نگاه کردن تو چشمای بچه ها رو نداشتم..با مرگ سارا انگار که به وحید و آروین خیانت کرده بودم..

بعد از 1 هفته وحید خودش اومد سراغم..سیاهپوش ِ خواهرش بود که بهم گفت همه چیزو می دونه..سارا براش تعریف کرده بود و من فکر می کردم وحید از چیزی خبر نداره..
گفت بهت حق میدم تو علاقه ای به خواهرم نداشتی ولی بعد از اینکه با اون کارت سارا رو از خودت روندی سارا شکست..گفت که بعد از چند روز اومد پیشم و گفت دیگه به آنیل فکر نمی کنم.....سارا همه چیزو تو خودش می ریخته و دم نمی زده........
وحید می گفت منم باید مثل همه ی برادرا غیرتی می شدم و می زدم تو صورت خواهرم ولی دلم نمی اومد..می گفت تا حالا تو صورتش سیلی نزده بودم همیشه حامیش بودم دلم نمی اومد حالا که قلب کوچیکش عشق رو تجربه کرده بزنم تو گوشش و اشکش و ببینم..می گفت من برخلاف خانواده م عقایدم با اونا فرق می کنه..

بعد از اون روز به مدت 2 سال از خونه دور بودم..اومدم تهران..از درامد باشگاه یه واحد تو یکی از اپارتمانای بالای شهر خریدم..اون موقع باشگاه و داده بودم اجاره درامدش بد نبود..

کم کم خودم اونجا مشغول به کار شدم..محمد و اوردم پیشم و سخت خودمو تو ورزش و باشگاه غرق کردم..
ولی کابوسای شبانه دست از سرم بر نمی داشتن..صحنه های اون مهمونی پیش چشمام بود..درست وقتی که پلکامو روی هم می ذاشتم..

بعدها فهمیدم اون مهمونی یه جور پارتی برای جلب اعضای گروه تو فرقه ی ش.ی.ط.ا.ن پ.ر.س.ت.ا بوده..
اونجا ازادی ِ ج.ن.س.ی رو نشون جوونا میدن تا همین نیاز رو وسیله کنن برای ورودشون به اون فرقه..
در نتیجه با هزار جور حیله و نیرنگ پای خیلیا رو به گروهشون باز می کردن..

یه شب تا خود صبح فکر کردم..تو اینترنت کلی تحقیق کردم..تا حدودی با فرقه شون اشنا شدم..
می خواستم تو گروهشون نفوذ کنم..احساس گناه دست از سرم بر نمی داشت..همه ش به خودم می گفتم اگه سارا اون شب به خاطر من نیومده بود هیچ کدوم از این اتفاقا نمیافتاد..
من عامل اصلیش بودم..تو یه همچین شرایطی با وجود کابوسایی که می دیدم خودمو مقصر می دونستم..نگاهه غم گرفته ی وحید..چشمای اشک الود سارا..صورت سرد و بی روحش اون شب توی اتاق وقتی که تو اغوش برادرش داشت جون می داد..هیچ کدوم و نمی تونستم فراموش کنم..

پس باید یه جوری جبران می کردم..فهمیده بودم که اونا به دخترای باکره از یه دید دیگه نگاه می کنن..
در کل با پاکی و نجابت سرسختانه مبارزه می کردن و هر بار تو مهمونیاشون جونه چندین دختر ِ بی گناه رو می گرفتن، اونم فقط و فقط به جرم ِ بی گناهی..به جرم خداپرست بودن..به جرم..باکرگی.........

ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4


پست چهارم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4

اینم از اخریش..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4
نمی دونم بتونم یا نه ولی اگر شد حتما یکی دوتا پست دیگه میذارم ولی الان نه نصف شب..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4


همیشه مطمئن باش کسی هست که حرفهایت را هر چند هم تکراری خوب گوش کند و او کسی نیست جز..
خدا..

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4
***************************************




ولی از یه طرف باید ساپورت می شدم..تنهایی راه به جایی نمی بردم..
تا اینکه محمد و هم در جریان گذاشتم..پسر خیلی خوبیه هنوزم باهاش کار می کنم.. تا اون موقع چندبار خودشو بهم ثابت کرده بود..خودش و خانواده شو کامل می شناختم..

بهم گفت با عموش که سرهنگه صحبت می کنه و خبرشو بهم میده..بهترین موقعیت بود که باید ازش استفاده می کردم..محمد که در جریان همه چیز بود با عموش صحبت میکنه و از من و هدفم براش میگه..

می دونستم پلیس تو این زمینه دنبال افرادی می گرده که تو گروهه خودشون مهره ی اصلی نباشن و بعد از اینکه امتحانشونو پس دادن بتونن نقش نفوذی رو بازی کنن..
اینکار واقعا سخت بود..اونا روی من شناخت نداشتن و همین خودش 1 سال طول کشید..
با سوالایی که ازم پرسیدن در موردم تحقیق کردن..جوری که خودمم نفهمیدم....6 ماه بعد گفتن که تایید شدم ولی هنوز چند خان دیگه رو باید رد می کردم..
نمی تونم اطلاعاته زیادی در این زمینه بهت بدم فقط اینو بدون که تا بخوام اماده بشم و به هدفی که می خواستم برسم دقیق 1 سال و 2 ماه طول کشید..

با روحیه ای که به دست اورده بودم وقتش بود برگردم پیش خانواده م و در ظاهر یه زندگی عادی داشته باشم..
اولش راضی کردن آروین کار سختی بود..ولی خب..به هر حال این 2 سال دوری تاثیر خودشو گذاشته بود..
گرچه اوایل باهام سرد بود ولی بالاخره تونستم کاری کنم که هردومون برگردیم به همون حال و هوای گذشته..........


به طرفم اومد و رو به روم ایستاد..برای اینکه بتونم تو صورتش نگاه کنم باید سرمو بالا می گرفتم..
جلوی پاهام روی زانوهاش نشست و دستاشو به لبه های تخت گرفت..از این همه نزدیکی اون به خودم قلبم تند می زد..

نگاهش تو چشمام بود که گفت: از فعالیتم نه می خوام و نه می تونم چیزی بگم..بهت اعتماد دارم و به خاطر همینه که همه چیزو واسه ت تعریف کردم..
متاسفانه بنیامین یکی از اون چند مهره ی اصلی توی این فرقه ست که پشتش به داییش گرمه..
خانواده ش چیزی از این موضوع نمی دونن برای همینم هست که کاراشو جوری پیش می بره که سیاسته داییش پشتش باشه..
من با نفوذ و شگردایی که بلدم می تونم کاری کنم تا اون خیلی راحت از تو زندگیت بره کنار ولی اینکار نیاز به زمان داره..تا اون موقع باید ازت محافظت کنم..پس بهم این اجازه رو بده!........

لبام خود به خود از هم باز شدن که انگشت اشاره ش و بدون اینکه کوچکترین تماسی با لبام ایجاد کنه جلوی صورتم گرفت و گفت: هیسسسس..باشه..می دونم چی می خوای بگی..اینکه من چرا می خوام ازت محافظت کنم درسته؟.......

سرمو اروم تکون دادم..لبخند زد و دستشو پایین اورد..به خاطر گریه چشماش سرخ بود ولی برعکس اون چشما، لباش می خندید..
-- ازت خواسته بودم که بعد از شنیدن حرفام ازم سوال نکنی.. تو هم قبول کردی..یادت رفته؟..

به صورتم که هنوز رد پای اشک دیده می شد دست کشیدم و گفتم: ولی من نمـ......

- ولی حالا می دونی..........

خودشو به طرفم مایل کرد..فاصلمون از کم هم کمتر شده بود..دستامو گذاشتم پشتم و خودمو کمی عقب کشیدم..
با اینکارم لبخندش پررنگ شد..
نگران بودم عزیزجون هرآن سر برسه و ما رو تو این وضعیت ببینه..اون موقع چه فکرایی که در موردمون نمی کرد!.......

بدون اینکه چشم ازم برداره گفت: درسته..حرفام هنوز تموم نشده..یعنی انقدر زیاده که تو همین اندک زمانی که برام مونده نمی تونم جاش بدم....دلایل ِمن برای محافظت از تو خیلی زیاده..برای اینکه بتونی قبولم کنی مجبور شدم این راز و پیشت فاش کنم..جز تو و نسترن کسی از فعالیتم چیزی نمی دونه..از خواهرت مطمئنم به تو هم اعتماد دارم..پس....................


صورتشو برد کنار صورتم..گلوم از فرط هیجان خشک شده بود..خدایا..این مرد بدون اینکه کوچکترین تماسی با بدنم ایجاد کنه داره منو تا سرحد مرگ پیش می بره....

چشمامو بستم تا شاید اروم بشم..صداشو که کنار گوشم شنیدم قلبم فرو ریخت..........
-- بهم اعتماد کن..قصد من فقط حفاظت از تو ِ ..بذار باشم اگه ذره ای بی اعتمادی نسبت بهم تو قلبت احساس کردی بگو..اون موقع دیگه نمی مونم که با حضورم کنارت عذابت بدم..اینو بهت قول میدم سوگل!.......

توی اون حالت اسممو که از زبونش شنیدم لبمو به دندون گرفتم..
دیگه بس بود....تا اون حد توانشو نداشتم..
دستامو مشت کردم و با تک سرفه ای صدامو صاف کردم..از شنیدن صدای سرفه م کمی خودشو عقب کشید و من تونستم ازش فاصله بگیرم..
از رو تخت بلند شدم و رفتم کنار تیربستی ایستادم که انیل چند دقیقه قبل بهش تکیه داده بود..


ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4
پاسخ
 سپاس شده توسط ♥h@di$♥ ، m love f ، bela vampire ، maryamam ، ( DEYABLO ) ، پری استار ، sara mehrani ، Berserk ، Ayla_Gh ، آرشاااااااام ، atrina81 ، -Demoniac- ، mehraneh# ، ♡♡●•°Bahar°•●♡♡ ، عاطفه1985 ، puddin
#35
سلام دوستای عزیزم، ببخشید که دیر کردم. عروسی داداشم بود و خلاصه...... بقیه شرو خودتون میدونید.
سلام عزیزای دلم..
عیدتون مبـــارک!..
می دونم دیر کردم..خیلی هم دیر کردم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4ولی بچه ها به خدا درگیر بودم..سرکار که میرم کارای شخصی خودمم که هست ..درکل فرصتی نداشتم که کنارتون باشم..

از حالا به بعد تموم سعیم و می کنم که بیشتر بهتون سر بزنم و با پستای ببار بارون شادتون کنم ..شاید این کارم یه جور جبران به حساب بیاد و منو ببخشید..

امیدوارم درکم کنید و بهم این حق رو بدید..بابت تبریکاتتون هم ممنونم خستگیم حسابی در رفت دمتون گرم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4
اینو بدونید هرکجا که باشم و تو هرشرایطی همیشه به فکرتونم و دوست دارم که شما هم به یادم باشید..
اگه بابت این تاخیر ِ اجباری ناراحتتون کردم معذرت می خوام..خیلی دوستتون دارم..

این پست رو داشته باشید..امشب تا اخر شب پست میذارم منتهی با محدودیت زمانی یعنی همه ی پستا پشت سر هم نیستن با فاصله میذارم ولی مطمئن باشید تا اخر شب انقدری هست که راضیتون کنه..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4


خب نوبتی هم که باشه نوبت پستای جدید ببار بارونه..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4



یارو رفت کتابخونه یه کتابو تا اخر خوند و به کتابدار گفت این کتاب خیلی شخصیت داخلشه اما محتوا نداره
کتاب دار گفت دفتر تلفونو بذار سرجاش گمشو برو بیرون
*********************************
یه روز هـم باید این سازنده ی جمله :
” گر صبر کنی ز غوره حلوا سازی ”
رو بیارن چار کیلو غوره بدن دستش ، همه هــــم صبر کنن، ببینم چه جوری می خواد حلـوا درست کنه ؛
بعد همون دیگُ بکنی تو چشـاش با این جمله ساختنش
******************************************




دوست داشتم که بهش بگم بره..نمونه تا بخواد ازم مراقبت کنه..بگم که خودم می تونم از پس مشکلاتم بر بیام و نیازی به تو ندارم..
ولی....حس کردم که نمی تونم..جدالی در درونم احساس می کردم که همون رو عامل امتناعم می دیدم..
نمی ذاشت که بگم..
انگار که نمی تونستم..یا شایدم.....نمی خواستم که بگم!..

به قدری تو خودم بودم که متوجه نشدم پشت سرم ایستاده و صداش رو که نزدیک گوشم شنیدم ناخوداگاه تنم لرزید!..
آنیل_ سوگل خواهش می کنم سکوت نکن..بهم بگو..هر چی که تو دلت هست و بگو من گوش میدم.......
مکث کرد..صداش بم بود..و حالا گرفته تر از قبل: نمی خوای که بمونم درسته؟..حضورم ناراحتت می کنه؟...................

چشمامو ثانیه ای بستم..گوشه ی لبمو به دندون گرفتم..هنوزم تنم می لرزید..خدایا این همه هیجان و چطور تاب بیارم؟..اصلا چرا اینجوری شد؟........
بدون اینکه برگردم و بدون اینکه بتونم رو لرزش صدام کنترلی داشته باشم گفتم:مـ..من..من نمی تونم.........

نذاشت ادامه بدم با سرعت رو به روم ایستاد و با بی قراری که تو چشماش موج می زد نگاهه مرتعشمو غافلگیر کرد و جمله م رو برید: چیو نمی تونی؟..نمی تونی تحملم کنی؟..حتی به خاطر خودت؟.........
دستاشو از هم باز کرد و بدون اینکه لحظه ای چشم ازم بگیره با حرص و ارتعاشی که صداش پیدا کرده بود گفت: منه لعنتی به درک، به خاطر خودتم که شده نمی تونی تحملم کنی؟........
رفته رفته عصبی ترمی شد:یعنی انقدر برات سخته؟..........

نگاهش کردم..چونه م از بغض و لبام از حجم جمله ای که پشتش مخفی شده بود می لرزید....
دستشو اورد سمت صورتم..خودم متوجهه اون قطره اشک ناخواسته نشده بودم ولی اون که نگاهش محو اون قطره بود دستش هر لحظه نزدیک تر می شد....
ترس ِ امیخته به هیجان وجودمو پر کرد..قدرت هر عکس العملی ازم سلب شده بود..اون با حرکاتش جلوی هر حرکتی رو به روی من می بست..

چیزی نمونده بود که دستش به نرمی روی صورتم بنشینه..نفسای هردومون نامنظم بود..اینو کامل حس می کردم..
چشمامو بستم تا نبینم..دیگه داشتم می مردم..دستام سرد و تنم داغ بود..چند ثانیه گذشت..اتفاقی نیافتاد..لای پلکامو باز کرد..و اولین چیزی که پیش چشمام دیدم لبای خندونش بود و بعد هم شیطنتی که تو چشماش نشسته بود..
دستش کنار سرم چسبیده به تیربست چوبی بود و تغییری تو فاصله ش با من ایجاد نکرده بود..

طاقت نداشتم..اون حق نداشت با من اینکارو بکنه..پا روی تموم احساسات ضد و نقیضم گذاشتم و با فرو دادن اب دهنم از کنارش رد شدم..
قدمی به سمت حوض برداشتم و تو همون حالت گفتم: بهتره از اینجا برید..من نیازی به محافظت ندارم..خودم ازپس هرکاری بر میام..درست نیست که شما اینجا باشید.. من محافظ نمی خوام..مخصوصا کسی که....باهاش غریبه باشم و هیچی هم ازش ندونم..........

صداش و از پشت سر شنیدم: ولی من برات گفتم..از خودم، از گذشته ی خودم ..پس چرا........
بدون اینکه برگردم و باهاش چشم تو چشم بشم جوابشو دادم: دلایلتون قانعم نکرد..شما دنبال اون گروه و ادماش هستید این به من و زندگی ِ من ربطی نداره..می خواین انتقام بگیرید دیگه محافظت از من که جزو هدفتون محسوب نمیشه پس بحث درموردش بی فایده ست..

کنارم ایستاد..به نیمرخم زل زده بود..بعد از چند لحظه سکوت گفت: از همون اول که بنیامین رو دیدم شناختم..داییش با اونی که واسه ش کار می کنم رقیبن..درظاهر شاید اینطور نباشه ولی تو خودشون مشکل دارن..وقتی پای این فرقه وسط باشه میشن رفیقای صمیمی که هیچ کس بهشون شک نمی کنه ولی همین که پای معامله و قاچاق میاد وسط هفت پشت با هم غریبه میشن که حتی سایه ی همو با تیر می زنن..من یکی دو بار بنیامین رو تو مهمونی دیده بودم..اونم همینطور......اون روز جلوی ویلا منو شناخت ولی به روی خودش نیاورد چون می دونست که این موضوع براش دردسرساز میشه..با منم حرفی نزد می دونست چطور ادمی هستم و با کیا می پرم پس فکر کرد یکی از خودشونم منتهی تو گروهه مقابل..اون ادم انقدر هفت خطه که تا الان خیلی راحت تونسته خانواده و اطرافیانش رو با کاراش گول بزنه اونم به واسطه ی داییش که ازش حمایت می کنه..جوری نقشش رو بازی می کنه که مو لای درزش نمیره..محاله ممکنه که کسی به کاراش شک کنه ولی توی رفتار خوب می تونه خودشو نشون بده مثل همون کاری که با تو کرد و می خواست تو اون خرابه سر به نیستت کنه..با وجود همه ی اینا ازم می خوای که کنارت نمونم و ازت محافظت نکنم؟...........

مات و مبهوت، با شنیدن قسمت اخر جمله ش سرمو چرخوندم سمتش و با تعجب گفتم: تو اینا رو از کجا می دونی؟..
اخماش از هم باز شد..کمی تو چشمام زل زد..با لحن شوخ و بامزه ای سرشو تکون داد و گفت: من یک ساعته دارم واسه ت لالایی می خونم دختر ِ خوب؟..کجایی؟........
لحن و نگاهش جوری بود که بر خلاف تصورم به سختی تونستم جلوی لبخند ناخواسته م رو بگیرم و جای اون رو به اخم کمرنگی روی پیشونیم بدم..
صدای خندونش رو شنیدم: خیلی خب باشه، اخم نکن من تسلیم........

دستاشو برد بالا که دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و با لبخندی که نشست رو لبام سرمو برگردوندم و به حوض خیره شدم..
هنوز لبخند روی لبام بود که خم شد و زیر گوشم زمزمه کرد: لبخند بهت میاد فقط نمی دونم چرا تو مصرفش صرفه جویی می کنی؟.......

لحنش شاید به ظاهر شوخ ولی کاملا جدی بود..لبخندم و به سرعت قورت دادم و گوشه ی لبمو بر حسب عادت گزیدم..
خنده ی کوتاهی کرد و صورتشو عقب برد..انگار که از شرم کردنم لذت می برد..
چرا هر کار می کنم تا جلوش سخت باشم نمی تونم و اون هربار با زرنگی ِ تمام از اون حالت سرد و بی روح منو بیرون میاورد؟!..


ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4
بندگان خدا اگر با گذشت کردن کسی کوچک میشد خدا اینقدر بزرگ نبود.رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4

پست دوم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4

بچه ها به تعداد صفحاتپس به صفحاته زیادش نگاه نکنید به حجم رمان نگاه کنید می فهمید که هنوز چیز زیادی هم پیش نرفتیم و نمیشه همه چیز رو روی دور تند انداخت..

ببار بارون
نگاه نکنید و تو تاپیک نقد نگید که پس چرا این همه صفحه رفتیم جلو ولی بازم هیچ اتفاقی نیافتاده؟..
اگه کمی دقت کنید می بینید که حجم پستا کمه و نسبت به رمان
گناهکارکه هر پست اون در مقابل یه پست ببار بارون میشه 3 تا کمتره..

شازده کوچولو به روباه گفت : بیااااااااارمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4
روباه اومد و گفت : ها چی میگی ؟رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4
شازده کوچولو گفت : دوری کنیم از هـــــــــــم !رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4


******************************
کتری مثل مادر شوهره مدام در حال جوشیدن !رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4
عروس مثل قوریه که با جوشیدن کتری اونم کم کم داغ میشه !رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4
پسر مثل استکانه نصفشو کتری و نصفشو قوری پر میکنه !رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4
خواهر شوهرم مثل قاشق چای خوریه میاد به هم میزنه و میره!رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4

*************************************************




واسه اینکه بحث وعوض کنم اروم گفتم: بنیامین هنوز نامزده منه و من...........
پرید میون حرفم و گفت: و تو داری ازش فرار می کنی..برای همینم هست که اینجایی....
نگاهش کردم که با جدیت کامل، ابروهاشو بالا داده بود و به صورتم نگاه می کرد..
با حرکت سر به خودش اشاره کرد و گفت: پیش ِ من........
واقعا رک و بی پروا بود..همینش باعث می شد یه حال عجیبی بهم دست بده..
خواستم از سوتفاهمی که احتمال می دادم بینمون باشه درش بیارم..
جمله ش رو تصحیح کردم و گفتم: پیش ِ عزیزجون........

لباشو کج کرد و نیم نگاهی به اطرافش انداخت: پیش من یا پیش عزیزجون..چه فرقی می کنه؟........
نگاهشو روی چشمام ثابت نگه داشت و ادامه داد: مهم اینه که منم اینجام.......

- اشتباهه این قضیه همینجاست..اگه پدرم منو پیدا کنه و شما رو اینجا ببینه می دونید چی میشه؟.....
انگشت اشاره ش رو کشید رو گردنش و لبخند زد:می دونم.......
سرمو تکون دادم: شما اونو نمی شناسید..پدرم کاری رو که بخواد بکنه به منطقی بودن یا نبودنش فکر نمی کنه ممکنه هردومون رو به کشتن بدید.....
نزدیک تر بهم ایستاد و خیره تو چشمام گفت:اما من اینجام که ازت محافظت کنم..
- با این کار فقط اوضاعو بدتر می کنید..
پوزخند زد: فکر می کنی الان اوضاع بر وفق مراده؟..تا همینجاشم قصد جونتو کرده چه فرقی داره که بعدش می خواد چکار کنه؟.......

سکوت کردم..نمی دونم، شاید حق با اون بود..من با فرارم از خونه یه جورایی حکم مرگمو به دست پدرم امضا کرده بودم..دیگه ادامه دادن یا ندادنش چه فرقی به حالم داشت؟.......

--سوگل.......
نگاهش کردم..سرشو کج کرده بود و منو نگاه می کرد..
مظلومانه زمزمه کرد: بمونم؟.....
از حالتی که به خودش گرفته بود خنده م گرفت ولی به روی خودم نیاوردم و سرمو تکون دادم: نه......

پکر شد و اخماشو تو هم کشید..ادامه دادم: تا دلیل واقعیتون رو ندونم نمی تونم قبول کنم.......
جوش اورد..با همون اخمی که ابروهاشو به هم پیوند داده بود گفت:کدوم دلیل ِ واقعی؟..این حرفا چیه؟.....من که بهت گفتم دیگه چرا کشش میدی؟........

متقابلا منم اخمامو تو هم کشیدم و از کنارش رد شدم: متاسفم.........
تا به خودم بیام و بفهمم که داره چکار می کنه استین لباسمو گرفت و کشید جلو..با اینکارش مجبور شدم بایستم..با اینکه قلبم اومد تو دهنم، ولی دستمو کشیدم و برنگشتم که به صورتش نگاه کنم..

نفسشوعصبی بیرون داد و گفت: باشه قبول......
مکث کرد..انگار که تردید داشت حرفشو به زبون بیاره..
ولی بالاخره لب باز کرد و صداش رو شنیدم که گفت: من یه هدف دیگه ای هم به جز اونی که برات گفتم دارم..یعنی اولش فقط به خاطر سارا بود..ولی وقتی با اون گروه و ادماش اشنا شدم....
سکوت کرد....فقط واسه چند لحظه و گفت: سوگل نمی تونم برات بگم..به خداوندی خدا نمی تونم..شکافتن این قضیه نیاز به یه زمینه سازی از پیش تعیین شده داره..فقط همینقدر بدون که من نه پلیسم نه پلیس مخفی..اسمشو هر چی که می خوای بذار..نفوذی..جاسوس یا هر چیز دیگه ای من فقط به خاطر اهدافم این راهو انتخاب کردم و ادامه ش میدم..گفتن ازش دردی رو دوا نمی کنه چون نه به مشکل تو مربوط میشه نه کمکی به من می کنه.......
پشت سرم بود..
نمی دیدمش..
صداش می لرزید!!!!!..
یعنی از چیه؟!..
از بغض؟؟!!..

-- سوگل تو چیزی رو ازم می خوای که با به زبون اوردنش فقط زخمم و تازه می کنی....واقعا قصدت همینه؟.......

نتونستم بیشتر از اون جلوی خودم و بگیرم..سریع برگشتم طرفش و خیره تو چشماش با لحنی که سعی داشتم اون رو محکم نشون بدم بلند گفتم: پس چرا انقدر باهام صمیمی رفتار می کنی؟..تو کی هستی؟..چرا بهم چیزی نمیگی؟..چرا هر بار با یه لحن خاصی اسممو صدا می زنی؟..چـــرا؟!..تو چی از جونم می خوای؟!.......

میون جملات سهمگینم حس می کردم غم توی چشماش هر لحظه داره هزار برابر میشه..
حلقه ی شفاف اشک رو به وضوح تو چشماش دیدم..نگاهش تو نگاهم دو دو می زد..لب پایینش رو گزید انگار که می خواست جلوی بغضش رو بگیره..

منتظر جوابش بودم ولی اون هیچی نگفت..فقط نگام کرد..
با فرود اومدن یه قطره اشک از گوشه ی چشمش صورتشو ازم برگردوند و پشت دستاشو به چشماش کشید..
حرکاتش انقدر تند وعصبی بود که متعجبم می کرد..
من فقط ازش دلیل صمیمتش و پرسیدم ولی اون بغض کرد!!..
اون زخمی که ازش حرف می زد چی بود که باعث می شد به خاطرش اشک بریزه؟!..
چرا چیزی نمی گفت و منو هر لحظه بیشتر گیج و سرگردون می کرد؟!..مگه از این کار چه سودی می برد؟!....


ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4


پست سوم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4

من هنوز تو کف یه عروسی بیدما..گفته باشم..
برید شوور کنید زن بگیرید به فکر خودتون نیستید ناملدا به فکر دل من باشید آخه..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4دِهه......




یارو مخاطب خاصش زنگ زده با گریه میگه :
عشقم میخوان منو از تو جدا کنن ،
داره واسم خواستگار میاد !
عزیزم نمیدونم قراره چی بشه ؟!
وااااای خدای من اگه جوابم مثبت باشه چی ؟
هیچوقت خودمو نمیبخشم !
*******************************************
امروز صبح بعد از مدتها تصمیم گرفتم با دوستم بریم ورزش کنیم!
گرمکن نارنجیمو پوشیدم و زدم بیرون
و حالا توجه کنید به تیکههای ملت :
نارنگی! کجا میری؟
… پرتقال! بدو تا نخوردمت!
هویج! مگه خرگوش دنبالت کرده؟
ته سیگار!
رفتگر! برو ۹ شب بیا بابا!

چیتوز موتوری!
سن ایچ و دیگر هیچ!
لینا توپی!! انقدر جون نده بابا!
اسمارتیز! بقیه دوستات کجان؟
بچهها! بچه ها! گارفیلد!
الان کدوم مسئول باید رسیدگی کنه؟ رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4

*************************************************



صداش بدجور گرفته بود..
برنگشت نگام کنه راه افتاد سمت خونه و گفت: تو همینجا باش!..........
بی توجه بهش راه افتادم پشت سرش، که صدای قدمامو شنید و ایستاد..هنوزم نگام نمی کرد..
لحنش اروم ولی محکم بود..نیمرخش و به طرفم گرفت و ملتمسانه گفت :خواهش می کنم سوگل!......

همونجا ایستادم..سریع رفت تو و درو بست..
دهنم باز مونده بود..
یهو چش شد؟!..
مگه من چی گفتم که بهم ریخت؟!.......

رفتم پشت پنجره..خواستم ببینم داره چکار می کنه؟..تو هال نبود ولی چون در اتاق رو به رویی باز بود دیدمش که با عزیزجون وسط اتاق ایستادن و آنیل داره تند تند یه چیزایی رو براش توضیح میده..

همونجا کنار پنجره خشکم زده بود..
آنیل کلافه تو موهاش دست کشید..عزیزجون مات و مبهوت در حالی که جلوی دهنشو گرفته بود چشم از آنیل بر نمی داشت..خدایا اینجا چه خبره؟!..

از پنجره فاصله گرفتم وخواستم از پله ها برم بالا که در خونه باز شد و آنیل اومد بیرون....نیم نگاهی به من انداخت ولی هیچی نگفت..
چشماش سرخ بودن اما با دیدن من سعی داشت لبخند بزنه..

دستشو ازهم باز کرد و کش و قوسی به شونه های پهن و عضلانیش داد..
و با لحنی که انگار نه انگار چند دقیقه پیش بینمون چه خبر بوده رو کرد بهم و گفت: این هوا جون میده واسه پیاده روی....
از پله ها پایین اومد و کتشو که دستش گرفته بود رو با یه حرکت سریع پوشید..
کنارم ایستاد و دستشو به طرف در حیاط دراز کرد: افتخار همراهی میدی؟.......

بی توجه به خواسته ش گفتم: به عزیزجون چی گفتید؟!..
یه تای ابروشو بالا داد و گفت: اولا « گفتید » نه و « گفتی »، دوما.......و بدون اینکه کوچکترین تغییری تو حالت صداش ایجاد کنه خم شد و یه پاشو گذاشت روی پله و با دستمالی که از جیبش در اورده بود کفششو پاک کرد.......ادامه داد: دید زدن کار خوبی نیستا..به یه خانم باشخصیت از اینکارا نمیاد!..

بالا سرش ایستادم: از بازی دادن ِ من خوشتون میاد؟..به نسترن همه چیزو گفتید حالا هم با عزیزجون حرف می زنید اونم بدون اینکه بهم اجازه بدید بیام تو..اینکارا واسه چیه؟.......

صاف ایستاد و دستمال و توی دستش مچاله کرد..
نگام تو چشماش بود که گفتم: من خودم به اندازه ی کافی تو زندگیم مشکل دارم ازتون خواهش می کنم شما دیگه .......
بی مقدمه گفت:می خوای همه چیزو بدونی؟!.......
سکوت کردم..جدی بود..سرشو کمی به جلو خم کرد و گفت: همه ی اون چیزی رو که به نسترن وعزیزجون گفتم..می خوای بدونی؟!..
بدون معطلی ولی با کمی تردید سرمو تکون دادم: خب..معلومه........
راه افتاد سمت در و گفت: بعد از فسخ صیغه ت با بنیامین همه چیزو میگم.....
جلوی در ایستاد..رفتم طرفشو با تعجب گفتم: این موضوع چه ربطی به بنیامین داره؟!..

لباشو روی هم فشرد و سرشو تکون داد: ربط داره..به تو..به بنیامین..به من..به همه چیز و همه کس ربط داره....
دستشو روی قلبش گذاشت و صاف زل زد توی چشمام..جدی بدون کوچکترین شوخی تو صداش آروم و شمرده گفت:بهت قول میدم..قول میدم به محض جداییت از بنیامین همه چیز و بهت بگم..دیگه خودمم خسته شدم ..حس می کنم اگه الان وقت گفتنش نباشه بازم زود نیست.....
نگاهه شفافش توی چشمام می دوید.. سرشو تکون داد و گفت: قبوله؟.......

سکوت کردم..همه چیز در حال حاضر دست اون بود..برای شنیدن حقیقتی که نسترن و بی شک عزیزجون ازش باخبر بودند باید قبول می کردم..

از کی تو حیاط وایستادم تا برای کاراش دلیل قانع کننده بیاره ولی اون هر بار به راحتی از زیرش در رفت..
پس تا نخواد نمی تونم از زیر زبونش حرف بکشم..
منتظر نگام می کرد..از روی ناچاری فقط سرمو تکون دادم..لبخند زد و دستشو از روی سینه ش پایین اورد..
درو کامل باز گذاشت و با دست به بیرون اشاره کرد..
بدون اینکه جواب لبخندش رو بدم از در بیرون رفتم و اونم پشت سرم اومد..

داشت درو می بست که برگشتم طرفش و گفتم: اگه پدرم و بنیامین سرو کله شون پیدا شد چی؟.......
راه افتاد و تو همون حالت که اطرافشو نگاه می کرد گفت: نترس اونا تا بخوان بفهمن که اینجایی یا حتی به چیزی شک کنن نسترن باخبرت می کنه اگرم نشد بازم کاری از دستشون ساخته نیست..
-چطور خیلی راحت اینو میگید؟..
-- بهتره سخت نگیری چون درغیراینصورت خودت ضرر می کنی.......
- من نمی تونم اروم باشم و مثل شما با خونسردی به همه چیز نگاه کنم..اونا دستشون بهم برسه مـ .............
بی هوا ایستاد و برگشت طرفم ..


ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4

سلام دوستای خوب خودم..
حال و احوال؟!..
بچه ها فعلا تونستم این پست رو اماده کنم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4
ایشاالله اگر که شد تا اخر شب بازم می نویسم و میذارم..
تو پروفایلم حتما اطلاع میدم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4



نقل قول:
مو هایش را نوازش کن ...
قبل از اینکه سفید شوند ...
زن است .. با همه زن بودنش ، دوست دارد نوازشت را
ولی با هوش است .فرق ریا با صداقت را می فهمد...

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4
*************************************
نقل قول: هر عشقی می میره،،،،خاموشی می گیره،،،،
عشق تو نمی میره

ما عاشق می مونیم،،،،ما عاشق می میریم،،،،
جرم ما، این تقدیره

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4
*******************************************



-- سوگل خوب گوش کن..تو از خونه زدی بیرون و اومدی روستا پیش مادربزرگت چون از اون همه تشویش و دلهره خسته شده بودی..اگه پدرت و دیدی همینو بهش میگی، حرفی از فرار و بنیامین به میون نمیاری..اتفاقا برعکس اصلا جلوی بنیامین جبهه نگیر..بهشون بگو قبلش به عزیزجون خبر دادی که می خوای یه مدت اینجا باشی ..میگی که چون می دونستی به پدرت بگی این اجازه رو بهت نمیده پس مجبور شدی اینکارو بکنی....
- چرا باید دروغ بگم؟....درضمن پدرم در هر دوصورت منو می کشه چون شبونه از خونه فرار کردم..این اسمش فراره، فرار..........

کلافه شده بود..سرشو تکون داد..
-- میشه انقدر تکرار نکنی؟..تو فقط همینارو بگو، به نتیجه ش کاری نداشته باش....
- چرا من باید بهتون اعتماد کنم؟!....
اروم اروم لبخند رو لباش جای گرفت..نگاهشو از تو چشمام گرفت و راه افتاد..
دستاشو برد پشت سرش و تو هم قلاب کرد..
-- اعتماد می کنی..نمیگم که مجبوری نه همه چیز دست خودته ولی اینکه الان اینجایی و داری کنار من قدم برمی داری یعنی که تا حدودی تونستی اعتماد کنی....
از گوشه ی چشم نگاهه خاصی بهم انداخت و با همون لبخند گفت:منتهی نمی خوای قبولش کنی....

لبامو از حرص فشار دادم..این مرد چی از جونم می خواست؟!......
دید اخمامو کشیدم تو هم ریز خندید وسرشو تکون داد: خیلی زود بهت برمی خوره..من که چیزی نگفتم..
صادقانه گفتم: احساس می کنم از مسخره کردن من خوشتون میاد..

قدماشو اهسته کرد و در نهایت ایستاد..دستاشو رو سینه ش گره زد و سرشو کمی به راست خم کرد..
نگاهم می کرد وهیچی نمی گفت..دیگه از اون لبخند چند لحظه پیش خبری نبود..
نگاهه نافذش رو تاب نیاوردم و سرمو چرخوندم..

نگاهم ناخودآگاه همون لحظه که سنگینی نگاهه آنیل رو روی صورتم احساس می کردم، معطوف زن روستایی شد که با همون لباسای محلی و زیبا یه سبد حصیری رو که توش پر بود از گل های ریز ِ وحشی گذاشته بود روی سرش و به قسمت بالایی روستا می رفت..

دیدم که آنیل از جلوم رد شد و به طرفش رفت..زن رو صدا زد..زن ایستاد و اروم به طرفمون برگشت..
کنار آنیل ایستادم و با کنجکاوی به اون زن و سبد توی دستش خیره شدم....
نمی دونم چرا ولی آنیل با دیدن زن لبخندش رو فرو داد و در حالی که سرشو تکون می داد گفت: شرمنده خانم اشتباه شد.............

و فورا برگشت سمت من ولی اون زن که انگار آنیل رو خیلی خوب می شناخت لبخند آشنایی زد و یک قدم به طرفش برداشت: سلام آقا..رسیدن بخیر.......
صورت آنیل رو به من بود..دستپاچگی رو تو حرکاتش می دیدم..
بدون اینکه برگرده سمت اون زن تند گفت: خانم گفتم که اشتباه شده.......
و رو به من گفت: راه بیافت باید از اینجا بریم.........

نگاهه من با کنجکاوی زیاد بین صورت سرخ شده ی آنیل و نگاهه متعجب زن در رفت و امد بود..
زن سبد رو از روی سرش پایین اورد و به طرفمون قدم برداشت..
آنیل داشت از کنارم رد می شد که با شنیدن صدای زن ایستاد..
-- علیرضا خان، منم ماه منیر..زنه عمو یدالله........

علیرضا؟!..
انیل رو با اسم علیرضا صدا زد؟!..
این اسم برام آشنا بود..خیلی هم آشنا..انگار که یه جایی......اره..درسته!!..این همون اسمی بود که گوشه ی سجاده ی آنیل گلدوزی شده بود و من اون شب دیدم..
اسم واقعیش علیرضاست؟!..
پس چرا خودشو آنیل معرفی کرد؟!.......

آنیل یا همون علیرضا لبخند مصلحتی زد و برگشت..نیم نگاهی به من انداخت و رو به زن روستایی کرد و گفت: بله درسته..ماه منیر..شرمنده که به جا نیاوردم ..عمو یدالله چطوره؟..مجید..گلناز........

ماه منیر لبخند گرمی تحویلش داد و گفت: خوبن آقا، زیر سایه تون نفسی میاد و میره....
آنیل که انگار هنوز هم کمی دستپاچه بود سرشو تکون داد و به گلای توی سبد اشاره کرد: خبریه ماه منیر؟!..

ماه منیر_ امشب عروسی ِ حسین ِ ، پسر شیرمحمد تو دهه بالایی، زن کدخدا حیدر از دهه پایین باهام کار داشت واسه همین اومدم اینجا.. این گلا رو هم اون بهم داده که بدم به زن شیرمحمد....زن بیچاره پادرد داره نمی تونه بیاد عروسی، اینا رو با یه دستمال نون شیرمال فرستاده تا با خودم ببرم....
آنیل لبخند زد: خب پس به سلامتی..به همه سلام برسون..مخصوصا به حسین و از طرف من بهش تبریک بگو..
ماه منیر_ چرا خودتون تشریف نمیارین اقا؟..عمه تون هم دعوت شدن، این روزا زیاد سراغتونو می گیرن..
--نه ماه منیر الان نمی تونم، ایشاالله تو یه فرصت بهتر میام و بهش سر می زنم..
ماه منیر_ هرجور خودتون صلاح می دونید اقا..پس بااجازه!..
و نیم نگاهی به من انداخت و رفت!..


ادامه دارد...
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4

سلام سلام..
اینم از پست دوم..

سومی رو هم بعد از این میذارم..


يه زن وقتي داد مي زنه يعني خسته شده...
ازبس تو خودش ريخته...
از بس صبوري كرده...
تنهايي گريه كرده...
هي دندون رو جيگر گذاشته...
ديگه بريده...اين جور موقع ها فقط گوش بده...
بزار بگه و بگه تا اروم بشه...
بغلش كن حتي اگه با دستاش محكم كوبيد رو سينه ات...
بزار حس كنه يكي رو داره كه به حرفاش گوش ميده...
يكي كه تو اغوشش احساس امنيت مي كنه...
اقایون باور كنید شناخت زنها سخت نيست...
كمي درك...توجه و محبت...
همين...

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4
**********************************************





آنیل مستاصل ایستاده بود و منو نگاه می کرد..
خواستم در مورد اون زن بپرسم که گوشیم زنگ خورد..با عجله از تو جیب مانتوم بیرون اوردم و به صفحه ش نگاه کردم..
شماره ی نسترن بود..سریع جواب دادم..

-الو..
صدای نگران نسترن توی گوشی پیچید..جوری که دلشوره ی عجیبی بهم دست داد..
-- الو سوگل، خوبی؟!کجایی؟!..
- خوبم نسترن..روستام پیش عزیزجون..
--سوگل بدبخت شدیم، بابا.......

وجودم سست شد..ترس بدی تو دلم نشست..
خدایا..نکنه حال بابا بد شده؟..

-بابا چی نسترن؟!..بابا طوریش شده؟!..
-- نه چیزیش نشده..خیلی وقته راه افتاده سمت روستا..مثل اینکه بنیامینم باهاشه..

تنم یخ بست..نه خدایـــا..
--الو....سوگل....الو..الو......
-نـ..نسترن..داری راستشو میگی؟..آخه..آخه اونا چطور فهمیدن؟..
--نمی دونم به خدا نمی دونم..دم صبح خوابم برد نفهمیدم چی شد که با صدای فریاد بابا از خواب پریدم..بابا فهمیده بود رفتی،نامه ت و خونده بود..می گفت سوگل غیر از خونه ی عزیز جای دیگه ای رو نداره که بره واسه همین اول داره میاد اونجا....

گریه می کرد..خدایا..چقدر سخته که یه بغض کشنده توی گلوت باشه و بخوای سرکوبش کنی ولی نتونی..هر لحظه ش مثل صدبار جون دادنه..

-- سوگل به خدا نتونستم زودتر خبرت کنم مامان منو زیرنظر گرفته به بهونه ی دستشویی تازه الان تونستم از دستش خلاص شم....

لبمو محکم گزیدم که مبادا بغضم بشکنه..می خواستم حرف بزنم..این سکوت لعنتی داشت منو می کشت..
-حالا باید چکار کنیم؟..اگه بابا دستش بهم برسه کارم تمومه نسترن..
--تو نگران نباش فقط به آنیل همه چیزو بگو اون می دونه چکار کنه..

به آنیل نگاه کردم که اخماشو کشیده بود تو هم و دستاشو به کمرش زده بود..نگاهش روی من خیره بود .. چشم از گوشی ِ توی دستم و چشمایی که نگرانی درش بیداد می کرد بر نمی داشت..

--الو سوگل صدامو داری؟..
-باشه نسترن..
-- هر خبری شد بهم زنگ بزن تو رو خدا بی خبرم نذاری سوگل؟..
- باشه..
--الهی قربونت بشم بغض نکن همه چیز درست میشه..

یه قطره اشک از چشمام چکید..نفهمیدم چجوری از نسترن خداحافظی کردم و جسم ناتوانم رو، روی تخته سنگی که کنارم بود رها کردم..
دیگه مجالی نبود..
اشکام یکی یکی پشت سر هم جاری شدند..

صدای نگران آنیل رو شنیدم:نسترن چی بهت گفت؟..
خم شدم و دستمو رو پیشونیم گذاشتم..
میون گریه ی بی صدا و حال پریشونم نالیدم: بابام..بابام و بنیامین دارن میان اینجا....

سرمو بلند کردم و از پشت پرده ی تار و پوشیده از اشک اطرفمو نگاه کردم..
-دیگه همه چی تموم شد..پیدام کردن..

اروم و قرار نداشتم..خودمو تکون می دادم و بی صدا اشک می ریختم..
آنیل متفکرانه صورتشو از من گرفته بود..فک منقبض شده ش نشون می داد که عمیقا توی فکره....

مرتب زیر لب ناله می کردم که «تموم شد..دیگه همه چی تموم شد»....
از زور گریه کم مونده بود از حال برم که صداشو شنیدم: گریه نکن، هنوز یه راهی هست..

سرمو بلند کردم..صورتم خیس بود..نگاهه منتظرم و که دید سرشو تکون داد..
--پاشو بیا تا بهت بگم..

افتاد جلو و من به سختی جسم بی جونم رو از روی تخته سنگ کندم و به دنبالش کشیدم..
کمی جلوتر یه جوی اب بود که برخلاف تصورم ابش کاملا تمیز بود..
آنیل نشست و دستاشو توی اب فرو برد .. مشت بزرگی به صورتش پاشید....
قطرات اب روی صورتش سرگردون سر می خوردند که رو کرد به منو گفت: آب ِ موتورخونه ست واسه زمینای این اطراف، تمیزه نترس..

کنارش نشستم و خم شدم سمت جوی..دستامو توی اب فرو بردم..وای خدا چقدر خنکه..
مشتمو از اب پر کردم و به صورتم پاشیدم..حالی که با اون دل پر از دردم بهم دست داد جوری بود که تا سه بار تکرارش کردم..مشتای پر از اب پشت سر هم..نفسم داشت تازه می شد..

آنیل_ زنگ بزن خونه ی عزیزجون و بهش بگو ساکتو یه جا مخفی کنه و به پدرتم چیزی نگه..اصلا انگار که تو رو اینجا ندیده..زود باش عجله کن..

دستامو با گوشه ی مانتوم خشک کردم و شماره ی عزیزو گرفتم..
مو به مو چیزایی که آنیل گفته بود رو به عزیزجون گفتم..بنده خدا نگرانم بود ولی بهش اطمینان دادم که به محض رفتن بابا بر می گردم..

گوشیمو گذاشتم تو جیبم..
سکوت بیش از اندازه ش باعث شد نگاهش کنم..به تنه ی یکی از درختا تکیه داده بود..
حسابی تو فکر بود، که حتی متوجهه نگاهه سنگین من هم روی خودش نشد..

- باید چکار کنم؟..
این چیزی بود که نسترن ازم خواسته بود..اینکه از آنیل کمک بگیرم..الان تنها راهی که برام باقی مونده بود همین بود..
نگام کرد..نفس عمیقی کشید و از درخت فاصله گرفت..


ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4

پست سوم!..
نسبتا تپلی بیدنا..روحیه بدید..

آخ من بارون دوز دالم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4پاییزم که خدا خیرش بده واسه مون کم نمیذاره..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4
به قول شاعر گفتنی که میگه: من فقط عاشق اینم توی اون شدت بارون..دستامو کنم تو جیبم راه برم توی خیابون..






تا خیالت به سرم میزنه گریم می گیره
آروم آروم دل تنگم داره بی تو می میره

گل مغرور قشنگم، من فراموشت نکردم
بی تو اینجا رو نمی خوام، میرم و بر نمی گردم

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4
*************************************
ببین دلخوری،باش.
عصبانی هستی،باش.
قهری،باش.
هـــــرچی می خوای باشی باش.
ولی حق نداری با من حرف نزنی.
فـــــهــمــــــــیــــــ ـــدی؟!


رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4
*****************************************




-- تو لازم نیست کاری بکنی..
-یعنی چی؟..
--همینجا باش من میرم یه سر و گوشی اب میدم و برمی گردم..
- نه..نمیشه..منم باید بیام..
-- لج نکن دختر اگه اونا ببیننت اونوقت......
- نمی تونم اینجا بمونم..
--اما..
-می خوام که بیام..

کمی نگام کرد..انقدر جدی بودم که بفهمه اینجا بمون نیستم..
سرشو تکون داد و ناچار شد که بگه: خیلی خب..پس احتیاط کن..گوشیتم بذار رو سایلنت........
*********************
آنیل_ اگه صبح زود راه افتاده باشن همین حدوداست که برسن..
سکوت کردم..می ترسیدم..خیلی خیلی می ترسیدم..اصلا خدا کنه نیان..چه می دونم ماشینشون پنچر بشه..اصلا منصرف شن یا بین راه بابا زنگ بزنه به عزیز و اون بهش بگه که من اینجا نیستم..
خدا کنه قانع بشه و از اینجا بره.......خدایا خودت کمکم کن..

همین که از پیچ کوچه گذشتیم ماشینشون رو جلوی در دیدیم..آنیل استینمو گرفت و همراه خودش کشید پشت دیوار..انگشت اشاره ش رو به نشونه ی سکوت روی بینیش گذاشت..
سرشو کمی خم کرد..فاصله مون با در خونه ی عزیزجون انقدرکم بود که صدای قدماشونم می شنیدم..
پشت دیوار بودیم..صدای بابا تا حدودی می اومد..انگار که داشت سر عزیز داد می زد..

بابا_ پس این بی ابرو کدوم گوریه؟..
عزیزجون_آروم باش پسرم، خدایی نکرده یه بلایی سر خودت میاری..
بابا_ به درک..بذار بمیرم راحت شم عزیز..دختره ی چشم سفید شبونه از خونه فرار کرده معلوم نیست کدوم گوری مخفی شده..از ترس ابروم جرئت نمی کنم پامو تو پاسگاه بذارم...........این پسر چه گناهی کرده؟..وقتی که شنید جای اینکه پا پس بکشه راه افتاده پا به پای من داره دنبال زنش می گرده..آخه خدا رو خوش میاد؟!..

صدای کثیفش و شنیدم که در جواب بابام گفت: عموجان خودتونو اذیت نکنید هرجور که باشه پیداش می کنیم..اینجا که نیست بهتره جاهای دیگه رو هم بگردیم..
بابا_ غیر از اینجا کجا رو داره که بره؟..ترسم از اینه گیر یه مشت ادم ناخلف خدانشناس افتاده باشه اون وقت چه خاکی تو سرم بریزم؟..حیثیتم داره به باد میره.........
و بلندتر داد زد: مگر اینکه دستم بهش نرسه..به ولای علی خونشو می ریزم..دختری که مایه ی ننگ باشه رو نمی خوام..به خداوندی ِ خدا خونشو حلال می کنم....

از شنیدن حرفای عاری از احساس پدرم انقدر حالم بد بود که آنیل هم فهمید..برگشت و نگام کرد..موقعیت جوری نبود که بخوام به اون نگاه و به حرفایی که تو چشماش بود
توجه کنم..
داشتم کنار دیوار سر می خوردم..پشتم درد گرفته بود ولی این درد کجا و دردی که تو دلم آتیش به پا کرده بود کجا..
نزدیک بود بیافتم سینه ی دیوار که آنیل محکم بازومو گرفت..حواسم بهش نبود..تموم حواسم به پشت همین دیوار لعنتی بود که پدرم سرسختانه ایستاده بود و از ریختن خون دخترش حرف می زد..

چه راحت از ابروش می گفت، اما دنبال دلیل فرارم نمی گشت..
اره من فرار کردم..از دست پدرم..از دست همین ابرو و حیثیتی که پدرم ازش دم می زد..
من به خود ِ خدا پناه اوردم..از دست کسایی که همه ی زندگیمن دارم فرار می کنم..

احساس می کردم این مردی که داره از حلال کردن خون دخترش حرف می زنه باهام غریبه ست..
هیچ احساس نزدیکی بهش نداشتم..
درعوض وجودم پر از ترس بود..
می لرزیدم..می لرزیدم و خودم رو هر لحظه به مرگ نزدیکتر می دیدم..
از گرمای حضور پدرم دور و..به اغوش سرد و بی روح مرگ نزدیکتر!....

دیگه صدایی نمی شنیدم..اگر می خواستمم نمی تونستم..همه ی وجودم سر شده بود..
آنیل کمکم کرد تا بتونم قدم از قدم بردارم..موندنمون اونجا درست نبود..

کنار همون جوی نشستیم..زانوهام و بغل گرفتم..دوست داشتم با صدای بلند گریه کنم..منم می شدم مثله همین جوی و با این بغضی که راهه گلوم و بسته سدی نمی ساختم که جلوی ریزش اشکام رو بگیرم..
روان می شدم..
خروشان..
ازاد..
بدون هیچ ترسی....

چقدر روان بودن خوبه..
چقدر داشتن آرامش می تونه خوب باشه..و برای یکی مثل من در عین حال یه رویاست..

آنیل_ ادمای بنیامین حتما اینجا رو هم زیرنظر می گیرن..دیگه نمی تونی برگردی خونه ی عزیز جون..

جوابی از جانب من نشنید..توی خودم مچاله شده بودم..سردم بود..
-- موندنمون بیشتر از این جایز نیست ممکنه این اطراف و هم بگردن..راستش.....
مکث کرد..مردد بود..با اینکه نمی دیدمش ولی از صدای نامنظم و کشیده بودن ِ نفساش می فهمیدم که حرفی رو می خواد بزنه ولی تو گفتنش تردید داره..
--سوگل..حقیقتش..دهه بالا منو خیلی خوب می شناسن..فرصتی نیست واسه ت همه چیزو توضیح بدم فقط..فقط اگه موافق باشی..می تونیم امشب و..........

سرمو بلند کردم..
نگاهمو که دید ساکت شد..زل زد توی چشمام و گفت: بهم اعتماد کن..خواهش می کنم..

فقط نگاهش می کردم..
اعتماد؟!..
اخه چطوری؟!..
من الان تو موقعیتی از این زندگی ِ کوفتیم قرار دارم که حتی نمی تونم به پدرم اعتماد کنم! اونوقت چطور باید به حرفای یه غریبه اطمینان می کردم؟!..
اعتماد برای من یه واژه ی تعریف نشده ست..
به همه بدبین شدم..
می ترسم..
و همین ترس باعث بدبینی بیش از حدم شده و نمیذاره که با دید بهتری به اطرافم و ادمای اطرافم نگاه کنم..
مسببش کیه؟!..
پدرم؟!..
ابروی خانواده م؟!..
و یا بنیامین؟!......


ادامه دارد...
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4
پاسخ
 سپاس شده توسط ♥h@di$♥ ، m love f ، z2000 ، bela vampire ، maryamam ، ( DEYABLO ) ، پری استار ، sara mehrani ، Berserk ، آرشاااااااام ، atrina81 ، -Demoniac- ، alone girl_sama ، mehraneh# ، ♡♡●•°Bahar°•●♡♡ ، عاطفه1985 ، puddin ، فاطمه 84
#36
Smileخواهش می کنم عزیزم، چشم نویسنده بذاره منم میذارم.
Tongueانشالله قسمت شما دوست خوبمHeartHeartHeartHeart

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4













رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4
پاسخ
 سپاس شده توسط kimia kimia1378 ، ♥h@di$♥ ، m love f ، z2000 ، bela vampire ، maryamam ، ( DEYABLO ) ، پری استار ، sara mehrani ، Berserk ، -Demoniac- ، mehraneh# ، Mohanna1081 ، ♡♡●•°Bahar°•●♡♡ ، puddin
#37
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
[b]fereshteh27
سلام..
بچه ها مدتیه یه کار شخصی برام پیش اومده یکی دو روز وقتمو می گیره فقط شبا فرصت می کنم بیام پیشتون روزا سرم خیلی شلوغه..
ازتون می خوام این یکی دو روز رو تحمل کنید تا با دست پر بیام پیشتون..
دوستتون دارم..
شب خوش..
[/b]
4xv 
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4
پاسخ
 سپاس شده توسط ♥h@di$♥ ، m love f ، z2000 ، -Demoniac- ، mehraneh# ، ♡♡●•°Bahar°•●♡♡ ، puddin
#38
عالم همه محو گل رخسار حسین است
ذرات جهان درعجب از کار حسین است

دانی که چرا خانه ی حق گشته سیه پوش
یعنی که خدای تو عزادار حسین است
فرا رسیدن ایام محرم رو به همه ی شیعیان دنیا از صمیم قلب تسلیت میگم!


سلام دوستای خوبم..
خب همونطور که تو پیام قبلی گفته بودم یه کار شخصی برام پیش اومده بود که مدتی از وقتم رو گفت و این سعادت رو بهم نداد که بازم پیشتون باشم..
ولی دیگه هرطوری بود اومدم و از این به بعد هم پیشتونم..


یکی از اون لحظات ناب زندگی
همون وقتیه که همه زندگیت بعد از چند روز
از مسافرت میاد و.... نگاهتون درهم گره می خوره
و تو پناه می بری به امن ترین نقطه دنیا ..
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4

***********************************



سرمو زیر انداختم..باید یه چیزی می گفتم..و همونی که تو دلم بود رو به زبون اوردم....
زمزمه کردم: نمی تونم..متاسفم..
بدون مکث گفت: می تونی..باید بتونی..ببین، تنها جایی که برات مونده همینجاست ولی دیدی که پیدات کردن..دیگه کجا رو داری که مخفی بشی؟!..
تو حال خودم بودم..بی جون..بدون هیچ روحی..خالیه خالی..انگار که واقعا حرفاشو نمی شنیدم..اصرارشو واسه اطمینان کردن نمی دیدم..دگرگونی صداش رو حس نمی کردم..کاملا ازخود بی خود شده بودم.......
- مخفی نمیشم!......
صداش در عین تعجب، عصبی هم بود: منظورت چیه؟!..
هنوز سرم پایین بود..
-برمی گردم....

از رو زمین بلند شدم و راه افتادم..می لرزیدم..نمی دونستم دارم چکار می کنم..انگار که داشتم توی خواب قدم بر می داشتم..بدون اینکه بدونم مقصدم کجاست..فقط می خواستم برم..بدون هیچ هدفی!..
صدای قدماشو شنیدم..دوید سمتم و راهمو سد کرد..سعی داشت داد نزنه ولی اروم هم نبود..
-- می فهمی چی میگی؟..می خوای دستی دستی خودتو بدبخت کنی که چی بشه؟!..
بغض داشتم..صورتم خیس بود..جلومو گرفته بود نمی ذاشت رد شم..سرمو بلند کردم..رو به روم نفس زنان ایستاده بود و صورتش از عصبانیت سرخ شده بود..

نگاهه اشک الودم رو که دید نفسای بریده ش رو عمیق بیرون داد..نگاهشو از تو چشمام گرفت..
- من هر کجا که برم اونا پیدام می کنن..انگار که واقعا نفرین شده ام..همیشه باید تو اتیشی که سرنوشت واسه م خواسته دست و پا بزنم..من حق اعتراض ندارم..
به هق هق افتادم..چند نفری که از کنارمون رد شدند با تعجب بهمون نگاه کردند..

صداشو نرم کنار گوشم شنیدم: خیلی خب آروم باش.. اینجا نمی تونیم حرف بزنیم بریم یه جای خلوت..
با همون حال خرابم، خواستم از کنارش رد شم ولی اون بی هوا بازومو توی چنگ گرفت..نباید اینکارو می کرد..به چه حقی بهم دست می زد؟!..
شنیدم که زیر لب غرید: نمی خوام که اینجوری بشه..سوگل، منو وادار به انجام کاری که دوست ندارم نکـن..دیگه بسه، تو حرفاتو زدی بذار منم حرفامو بزنم بعد هرکار که خواستی بکن هیچ کسم نیست که جلوتو بگیره..حتی من.........پس راه بیافت......

بازومو رها کرد..با دستش به پشت موتورخونه اشاره کرد..بدون اینکه بخوام و یا بدونم که چی می خواد بشه دنبالش راه افتادم..من جلو بودم و اون پشت سرم می اومد..
پشت موتورخونه یه الونک چوبی بود..درشو باز کرد و کنار ایستاد تا برم تو..
حقیقتا تردید داشتم..و با همون تردید نیم نگاهی بهش انداختم..متوجهه ترسم شده بود..
با سرش به داخل اشاره کرد و گفت: برو تو، قرار نیست بخورمت..

گونه هام رنگ گرفت..گوشه ی لبمو که گزیدم و صورتمو ازش گرفتم خندید..از کنارم رد شد ولی درو با دستش نگه داشت..منتظر من بود......
--ممکنه همین الان پدرت و بنیامین این اطراف باشن..اینجا نمی تونن پیدات کنن، بیا تو و شر درست نکن دختر خوب........
به اطرافم نگاه کردم....با اینکه تا چند دقیقه پیش قصد داشتم با پاهای خودم برم اونجا ولی حالا که حالتم نسبت به قبل طبیعی تر شده بود، می دیدم هنوزم از رو به رو شدن با اونها وحشت زده ام....

رفتم تو و آنیل درو محکم بست..نگاهمو یه دور اطراف الونک چرخوندم..فقط چندتا جعبه ی چوبی ردیف کنارهم دور تا دور اونجا چیده شده بود..
آنیل روی یکی از اونها نشست..رو به روش درست اونطرف الونک نشستم..با اینکه فضای داخلش خیلی کم بود ولی بازم از مردی که برای من مثل یه کلاف پیچیده بود و رو به روم نشسته بود فاصله می گرفتم..
با اون نگاهه نافذ و لبخنده خیره کننده، یعنی هر کس دیگه ای هم که جای من بود دقیقا همین حس بهش دست می داد؟!..احساس شرم؟!..
خدایا..من چی دارم میگم؟!..حتی فکرکردن ِ بهش هم باعث می شد گر بگیرم..حسی که تا به حال تجربه ش نکرده بودم..

--اسم اصلی من علیرضاست..علیرضا سلطانی،پسرمحمدرضا خان ِ سلطانی....دهی که بالای همین روستاست،من اونجا به دنیا اومدم..ولی هیچ وقت قسمت نشد که اینجا زندگی کنم!.......

پوزخند غمگینی زد..به بند چرمی که به مچش بسته بود نگاه می کرد..
--یه طفل 10 روزه تو یه شب بارونی دزدیده میشه..از تو خونه ی محمدرضا خان..پدرم خان بود و من خان زاده، کسی جرئت ِ یه همچین کاری رو نداشت..ولی خب..زمان خودش پدرم دشمن زیاد داشت و اینو همه می دونستن....هیچ کس نفهمید که کی اینکارو کرد....و درست فردای همون شب یه زن و مرد جوون منو پیدا می کنن..زیر پل تو یکی از پارکای تهران..وقتی صدای گریه م ومی شنون نظرشون به زیر پل جلب میشه و..........

سرشو بلند کرد..به صورتش دست کشید و نفس عمیق کشید..همون پوزخند روی لباش بود..صداش پر از غم شد..محوش شده بودم..
و اون بدون اینکه بهم نگاه کنه ادامه داد: همراهه من یه نامه توی سبد پیدا می کنن..همون ماجرای کلیشه ای فقر و نداری و ..که پدر و مادر بچه مجبور میشن اونو بذارن سر راه و..بقیه ش هم که مشخصه!....

پوزخند صداداری زد و اینبار نگاهم کرد: من پسر یه خان بودم..بر سر دشمنی دزیده میشم و به این بهونه منو سر راه میذارن..جالبه نه؟..با یه دشمنی، به خاطر یه کینه سالهای سال با اسمی که مال خودم نبود بزرگ میشم و هویتم رو که از اول هم نمی دونستم چیه رو فراموش می کنم..
شاید عجیب باشه ولی من فقط 2 ساله که فهمیدم کیم و گذشته م چی بوده..ادمایی که تو گذشته ی بدون من بودن چی شدن؟..الان کجان؟..اصلا هنوزم به من فکر می کنن؟..اون موقع که فهمیدم، تموم این سوالات و توی ذهنم داشتم و فقط دنبال یه جواب می گشتم..یه جواب منطقی!..
با اسم آنیل مودت بزرگ شدم..تو خانواده ی حاج اقا مودت..کسی منو به چشم یه بچه ی سرراهی نگاه نمی کرد..هیچ کسم این موضوع رو به روم نمی اورد ..همه به جز، مادر آروین..............لبخند تلخی زد: یا به قول معروف زنداییم!.......

سرشو زیر انداخت..کمی به جلو خم شد و به اون یه تیکه چوب، توی دستش خیره شد..
می دیدم که لباشو روی هم فشار میده..حتما بغض داشت و ترسش از شکستن اون بود..


ادامه دارد...

پست دوم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4

بازم هست باید ویرایش کنم..


دوستانی که فکر می کنن من از قصد دیر میذارم به خدا اینطور نیست..
باور کنید این مدت خیلی کار داشتم..اگه خبر نمی دادم یه چیزی ولی من گفته بودم که فعلا نیستم و زمانی که بیام دیگه پیشتون هستم..اونم همیشه.......
و از اونایی که واقعا تنهام نذاشتن و همیشه جویای حالم می شدن یه دنیا ممنونم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4



هنگام بارش باران سرت را رو به آسمان نگیر..
من به بوسه های باران روی صورتت هم حسادت می کنم..

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4
******************************************




--تا اینجای قضیه رو از خودم خلاصه گفتم..حتی دوست ندارم به گذشته برگردم و به اون لحظات فکر کنم..ولی خواستم که برای تو بگم..چون باید بدونی..اینکه بتونی اتفاقاتی که می خوام برات تعریف کنم رو تا حدودی درک کنی..

مکث کرد..با لبخند نگام کرد و گفت: یه چیزی هم که هست اینه که من خودم دوست دارم علیرضا صدام کنن ولی خب..تو خانواده همه منو به آنیل می شناسن نه علیرضا!..این برای اونا قابل هضمه......اسمی که روی من گذاشتن رو مادربزرگم یعنی حاج خانم انتخاب کرده..یه اسم ترکی..اصل و نصب حاج خانم هم بر می گرده به همین قضیه..

لبخندش کمرنگ شد..خیره تو چشمام با لحن اروم و در عین حال محزونی ادامه داد: شاید پیش خودت بگی این ماجرا چه ربطی به من داره!..ولی ربط داره سوگل..خیلی هم ربط داره..این دقیقا همون رازی ِ که باید بهت می گفتم و دنبال زمان مناسب واسه مطرح کردنش می گشتم......
صداش می لرزید..اما آخه چرا؟!..
لباشو با سر زبونش خیس کرد وگفت: ببین سوگل..در حقیقت..اون..چطور بگم........

سکوت کرد..نگاهشو از توی چشمای متعجبم گرفت..به پشت گردنش دست کشید و به دیوار الونک تکیه داد..
به از لحظاتی سکوت، که جونم و به لبم رسوند گفت: اون زن و مردی که منو پیدا کردن، اونا..اونا پدر و مادر تو بودن!..

دهنم از چیزی که شنیده بودم همونطور باز مونده بود..دیگه کارم حتی از تعجب هم گذشته بود..
-مـ .. منظورت چیه؟!..بابا نیما و مامان راضیه؟!..تو مطمئنی؟!......
سرشو تکون داد: نـه..پدرت نیماست ولی مادرت..اون..راستش.....

خدایا چی می خواد بگه؟!..
حلقم داشت می سوخت، خشک ِ خشک بود..همه ی وجودم شده بود چشم و فقط لباشو می دیدم که لرزون و مضطرب تکون می خورن......
مردد بدون اینکه نگام کنه اون تیکه چوب رو توی دستش فشار داد و گفت: اسم مادرت ریحانه ست..ریحانه مودت......راضیه مادر واقعی تو نیست...........و محکم و کشیده نفس عمیق کشید و اون چوب رو از وسط شکست!..
ولی همراه اون چوب انگار این جسم و قلب من بود که خرد شد..همه ی هستیم در هم شکست..توی همین چند ثانیه!....

احساس می کردم نفسم به سختی بالا میاد..شوک بزرگی بود برام..مرتب تصویر مادرم توی ذهنم تداعی می شد..
نگاههای سردش به من..اینکه هیچ وقت بهم نگفت دخترم..همیشه یا اسممو صدا می زد یا این و اون خطابم می کرد.....خدایا..خدایا تو رو به بزرگیت قسم بگو که چی دارم می شنوم؟!..

حضورشو کنارم احساس کردم ولی نگاهه من مات دیوارک چوبی بود..
سردم بود..
خدایا طاقتشو ندارم، چرا خلاصم نمی کنی؟..دارم از ته دل میگم بسه چرا تمومش نمی کنی؟..
اخه چطور باور کنم؟..
چطور حرفاشو باور کنم؟..
نه..
اون داره دروغ میگه..این حقیقت نداره..راضیه مادر منه..من کسی رو به اسم ریحانه نمی شناسم..
بابام..اون.............

-- سوگل..سوگل خواهش می کنم..اروم باش..نفس بکش..نفس بکش و سعی کن اروم باشی..سوگل صدامو می شنـــوی؟!..

هق زدم..زمزمه هام نامفهوم بودند..هق می زدم و زیر لب چیزی رو زمزمه می کردم..اینکه دروغه..حقیقت نداره........
چشمام باز بود و گریه می کردم..آنیل رو کنارم می دیدم..دیدم که چند بار دستشو پیش اورد تا بغلم کنه ولی هر بار با خشونت خاصی عقب می کشید..حتی دستمو هم نگرفت..تقلاهاشو می دیدم..واسه اروم کردنم..واسه دست زدن بهم....نفساش هنوز نامنظم بود که از کنارم بلند شد و سرشو با هر دو دستش گرفت..

-- بس کن سوگل خواهش می کنم..دیگه گریه نکن..
ولی من میون گریه گفتم: تو داری دروغ میگی..داری دروغ میگی مگه نه؟..راضیه مادره منه..اون مادرمه..

ولی هنوزم نگاه های سردش پیش چشمام بود..اگه مادرم بود پس اون محبت مادرانه ای که با جون و دل نثار نگین می کرد، واسه ی من کجا بود؟!..چرا تو خونه فقط با من بد رفتار می کرد؟..درست مثل دشمنش بهم نگاه می کرد...با نسترن هم از وقتی فهمید با من خوبه سرد شد..همه ی اون رفتارا به خاطر من بود؟!......

یه دفعه کنترلمو از دست دادم و با همون صدای خفه ای که حنجره م رو اتیش می زد جیغ کشیدم: چرا داری باورهامو بهم می ریزی؟!..اون مادرمه..بگو که دروغ گفتی..بگو که با تموم بی مهری هاش بازم مادرمه..بگو که این همه سال خودمو شکنجه ندادم که اخرش یکی پیدا شه و بهم بگه مادرت یکی دیگه ست..بگو..تو رو خدا بگـــو!..
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4
پاسخ
 سپاس شده توسط ♥h@di$♥ ، bela vampire ، maryamam ، پری استار ، sara mehrani ، r.hadis ، Berserk ، Ayla_Gh ، آرشاااااااام ، atrina81 ، -Demoniac- ، alone girl_sama ، mehraneh# ، Mohanna1081 ، ♡♡●•°Bahar°•●♡♡ ، عاطفه1985 ، puddin ، فاطمه 84
#39
جلوم زانو زد..دستاشو اورد بالا و تا جلوی صورتم گرفت..ولی مشتشون کرد..اونم داشت گریه می کرد ولی مردونه..بی صدا..
--سوگل تو رو به علی..تو رو به قرآن گریه نکن..اصلا من غلط کردم، بسه تمومش کن این اشکا رو....

صورتمو با دستام پوشوندم وسرمو انقدر خم کردم تا به زانوهام برسه..
صداشو می شنیدم: سوگل اونا اون بیرونن، بذار حرفامو بزنم..به خدا خودمم دیگه طاقتشو ندارم ..خیلی وقته این درد تو این سینه ست و می خوام بگم ولی نمی تونم..بذار بگم سوگل..خودت و منو عذاب نده..

انقدر گریه کردم که از اون فقط هق هقای ریزی ته گلوم مونده بود..
آنیل با صدای دورگه ای از بغض گفت: سرت و بلند کن..
مطیعانه سر بلند کردم..دستمال سفیدی جلوی صورتم گرفته بود..بدون اینکه تشکر کنم ازش گرفتم..
عصبی بودم..با این وجود دستام می لرزید..اون دستمال ِ نرم رو محکم روی پوستم می کشیدم..حالم دست خودم نبود..

یه دفعه دستمال از تو دستم کشیده شد..مات و مبهوت نگاهش کردم..صورتم رو به بالا بود..چشمام قفل ِ چشماش....خم شد رو صورتم و دستشو بالا اورد..دستمال و اروم پای چشمام کشید..
قبلا انقدر فشار داده بودم که حتم داشتم قرمز شده....چشمام فقط اون چشمای لرزون و خیس رو می دید..بدون کوچکترین تماسی با صورتم اشکامو پاک می کرد..

لباش تکون خورد و شنیدم که گفت: خیلی حرفا رو نمی شه گفت..خیلیاش توی دلت می مونه..می خوای بگی ولی نمی تونی..می ترسی که از گفتنش خیلی زود پشیمون بشی و این پشیمونی بعدش واسه ت هیچ سودی نداشته باشه..اون زمان به خودت بیای و ببینی همه چیزت و از دست دادی..همه ی هستیت و..همه ی اون چیزی رو که یه روزی دنیات می دونستی....این خودش ته ِ جهنمه واسه ت....

دستشو عقب کشید..لباش خندید..چال روی گونه هاش خیلی زود نظرمو جلب کرد..فهمید که دارم به کجا نگاه می کنم..و صداشو که با وجود اون بغض هنوزم می تونست شیطون باشه رو شنیدم: نمی خوام اسیر بمونم زیر اون بارون چشمات..تو بگو چجوری رد شم از میون ابر ِ اخمات؟!..

اخمام ناخودآگاه از هم باز شد..واقعا اخم کرده بودم؟!..
نگاهموکه ازش گرفتم باز یاد حرفاش افتادم..باز نگاهم بارونی شد..فهمید که هوای باریدن به سرم زده که کنارم نشست و گفت: من همه چیزو برات میگم..فقط می خوام که اروم باشی..اگرم نمی خوای بشنوی و امادگیشو نداری بهم بگو تا......
- نـه..
نگام کرد..
بدون اینکه جواب نگاهشو بدم انگشتامو تو هم گره زدم وگفتم: می خوام همه چیزو بدونم..هر چی که هست و باید بدونم....

سکوت کرد..بعد از چند لحظه که برای من به عمری گذشت گفت: خیلی خب..این حق تو ِ که بدونی..چه از زبون من چه هر کس دیگه ای که حقیقت و می دونه....
مکث کوتاهی کرد و ادامه داد: پدرت و ریحانه عاشق هم بودن..ریحانه تک دختر حاج اقا مودته..ولی اون زمان حاج اقا به خاطر گذشته ی پدرت، هیچ وقت حاضر نمیشه به این ازدواج رضایت بده..پدرت هم به اجبار خانواده ش با راضیه ازدواج می کنه..
بعد از به دنیا اومدن نسترن، پدرت با اولین دیدار بازم یاد گذشته ش میافته..عشقی که به ریحانه داشته هنوزم بعد اون سال ها توی قلبش زنده بوده و ریحانه هم هنوز همون حس رو به پدرت داشته..
گرچه اونم یه ازدواج ناموفق می کنه و شوهرش 6 ماه بعد از ازدواجشون تو یه تصادف کشته میشه..
ریحانه سعی می کنه پدرت و از خودش دور کنه چون زن و بچه داشته و اینو حق اونا نمی دونسته که بخواد پدرت و به دست بیاره..ولی پدرت واقعا عاشق ریحانه بوده و دست از سر اون بر نمی داره..
ریحانه تو خونه ی جدا یا همون خونه ی همسر سابقش زندگی می کرده و یه شب دست بر قضا به خونه ش دزد می زنه، اونم تنها کاری که می تونه بکنه این بوده که به نیما زنگ بزنه..
نیما پلیس و خبر می کنه و خودشو سریع می رسونه اونجا ولی دزد که یکی از اراذل همون محل بوده با سر وصدایی که ریحانه راه میندازه، فرار می کنه و دست پلیس بهش نمی رسه..پدرت پاشو می کنه تو یه کفش که باید با من ازدواج کنی چون وقتی مال من بشی کسی نمی تونه با نظر بد بهت نگاه کنه..ظاهرا پدرت سر این مسائل خیلی حساس بوده و ریحانه رو حسابی لای منگنه میذاره..
ریحانه اولش قبول نمی کرده..ولی پدرت دست به هرکاری می زنه تا اونو راضیش می کنه..بعد از عقد پدرت همه چیزو به راضیه میگه اونم قشقرق به پا می کنه..بهش میگه که شک داشته ولی باور نمی کرده که نیما اینکارو بکنه..ظاهرا یکی دوبار تعقیبش می کنه و سر از ماجرا در میاره ولی بازم سکوت می کنه!..
پدرت تصمیم می گیره از راضیه جدا بشه اینو به خودشم میگه ولی راضیه زیر بار نمیره..اون موقع ریحانه باردار بوده..
بعد از به دنیا اومدن تو دقیقا 3 ماه بعد خبر می رسه که حال حاج اقا بد شده..ظاهرا بهش خبر رسوندن که ریحانه چکار کرده حالا از کجا؟....
شاید خودتم متوجه شده باشی که کار کی بوده؟!........

چشمامو بستم و سرمو تکون دادم..حتما مادرم..یا به قول آنیل راضیه!..
چقدر سکوت اجباری سخته..اینکه فقط باید شنونده باشم..

-- ریحانه تو رو میذاره پیش پدرت و میگه که باید یکی دو روز بره شمال تا خانواده ش و ببینه..پدرت هم می خواد باهاش باشه ولی راضیه سخت مریض بوده..ریحانه مجبورش می کنه بمونه و خودش تنهایی راهی سفر میشه..
شاید بشه گفت تقدیر..سرنوشت..یا هر چیزی که بشه این اتفاق رو به قسمت ربطش داد..
دست بر قضا تو مسیر اتوبوس دچار سانحه میشه و اتیش می گیره..تموم سرنشینانش توی اتیش سوزی کشته میشن که همه فکر می کنن ریحانه هم با اونا بوده..ولی ریحانه با اینکه اسمش تو لیست مسافراست بین راه پیاده میشه و با تاکسی میره روستا..چون ماشین بین راه خراب میشه و اونم که با وجود شنیدن حال خراب حاج اقا دل تو دلش نبوده زودتر برسه تصمیم می گیره بقیه ی راهو با تاکسی طی کنه!..


ادامه دارد..
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4
پاسخ
 سپاس شده توسط ♥h@di$♥ ، bela vampire ، maryamam ، ( DEYABLO ) ، پری استار ، sara mehrani ، Berserk ، Ayla_Gh ، atrina81 ، -Demoniac- ، alone girl_sama ، mehraneh# ، ♡♡●•°Bahar°•●♡♡ ، puddin ، فاطمه 84
#40
سلام دوستای خوب خودم..
امشب هم اومدم پیشتون..
پست اول رو میذارم ایشاالله نوبت به بعدی هم همین امشب می رسه..

التماس دعا!..

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4

میدونین آخر معرفت کیه؟؟؟؟؟؟؟

همون کسی که تشنه بود با تشنگیش بخاطر برادرش وخانوادش وغیرتش رفت با یک لشگر جنگید وقتی به آب رسید باز هم نخورد چون خیلیا منتظرش بودن...

معرفت وعاشق واقعی یعنی
ابوالفضل.......

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4





یک دفعه ساکت شد....سریع از کنارم بلند شد و رفت پشت در..
صدای 2 نفر و می شنیدم ..با اینکه صدای موتورخونه زیاد بود ولی اون دو نفر دقیقا کنار الونک ایستاده بودن و به همین خاطر صداشون تا حدودی شنیده می شد..
از جا بلند شدم و به طرف آنیل رفتم..کنارش ایستادم..دستشو حصار بین من و خودش قرار داد و انگشتشو به نشونه ی سکوت روی بینیش گذاشت..
نگاهش کردم..ولی گوشم به در الونگ بود واون صدایی که برام خیلی خیلی آشنا بود..
صدای پدرم..و اون کسی هم که داشت باهاش صحبت می کرد کسی نبود جز، بنیامین........

--تو به دوستت خبر بده این اطراف باشه شاید خبری شد!..
--باشه عموجان حتما!.. شما خودتونو نگران نکنید، همه چیزو بسپرید به من!..
--مگه می تونم نگران نباشم بنیامین؟.. سوگل جگرگوشمه..درسته که از کارش عصبانیم و از سر عصبانیت یه چیزی میگم ولی دخترمه دلم داره اتیش می گیره که مبادا بلایی سرش اومده باشه!..
--من مطمئنم حال سوگل خوبه..از روی لجبازی یه کاری کرده ولی خیلی زود بر می گرده خونه!..
--با اینکه دوسش دارم ولی همین که برگرده بلایی به سرش میارم که روزی صد بار از کرده ش پشیمون بشه..نشونش میدم که با ابروی خانواده ش نباید بازی کنه..

دیگه صدایی نشنیدم..تموم مدت نگاهه آنیل رو صورتم سنگینی می کرد..
با اینکه حرفای پدرم برام تازگی نداشت ولی بازم دلمو می سوزوند..
از طرفی دلم براش می سوخت..با این حالم می تونستم درکش کنم که چی داره می کشه ولی بازم می دیدم پای سرنوشتم وسطه که همین پدرم با علاقه و افکار غیرمنطقیش می خواد اون رو به بازی بگیره!..

آنیل با دست به گوشه ی آلونک اشاره کرد..همراهش رفتم..
اروم و شمرده گفت:همونطور که حدس می زدم بنیامین ادماشو اطراف اینجا میذاره ولی انگار هنوز نرسیدن..

گلوم خشک بود و از درون بال بال می زدم واسه یه قطره اب ولی به روی خودم نیاوردم و گفتم: با این اوصاف چطور می تونیم بریم بیرون؟!..
موبایلشو در اورد و شماره گرفت..
یه دفعه یاد ماشینش افتادم..وقتی رسیدیم دیدم که جلوی خونه ی عزیزجون پارکش کرد ولی وقتی از اونجا اومدیم بیرون دیگه نبود..

-راستی ماشینت کجاست؟..
همونطور که آهسته قدم بر می داشت و حواسش به گوشیش بود جوابمو داد: گفتم بیان ببرنش الان اینجا نیست همون موقع که رسیدیم بردنش!..

خواستم بپرسم کیا بردنش که ظاهرا تماس برقرار شد و تو گوشی گفت: الو..سلام مجید جان....ماشین و می تونی برام بیاری؟....اره اره.... الان می تونی بیای؟....خیلی خوب بیا پشت اصطبل ِ قدیمی، من اونجا منتظرتم....دمت گرم داداش، یاعلی!..

گوشی رو جلوم تکون داد: اینم از این..الان ماشین می رسه!..
- اما آخه چطور انقدر زود؟!......
--مجید راننده ی دهه بالاست ماشین و دادم اون برد، الان یکی از ماشینا رو میاره پشت اصطبل ما هم باید بریم اونجا!..
-ولی بابام و بنیامین اون بیرونن..ممکنه.............
-- اینجا موندنمون فایده ای نداره تا ادمای بنیامین نرسیدن باید خودمون و برسونیم دهه بالا اونجا جامون امن تره........
رفت سمت در و گفت:هر وقت اشاره کردم بیا بیرون..حواست باشه!..
از الونک بیرون رفت..ولی درو کامل باز گذاشت..رو به روم بیرون الونک بود..کمی اطرافو پایید..انگار کسی اونجا نبود..
از همونجا با دست بهم اشاره کرد که می تونم بیام بیرون....
با احتیاط کنارش ایستادم..
-- بنیامین همین الان رفت پایین ده، دارن این اطراف دنبالت می گردن، تا اینجا هم اومدن واسه همین..
-این اصطبلی که میگی کدوم طرفه؟!..
--دور نیست فقط باید یه نفس بدویی..می تونی از پسش بر بیای؟..

سرمو تکون دادم..مجبور بودم..
خدایا گلوم بدجور داره می سوزه..ولی حاضر نشدم چیزی به آنیل بگم..شاید واسه اینکه فرصتی نبود..از ترس اینکه دیده بشیم از خیر اب خوردنم هم گذشتم!..

آنیل جلو بود ومن پشت سرش..راهو بلد نبودم و اون نشونم می داد..
وای خدا دارم از نفس میافتم..زبونم خشک شده بود و چسبیده بود به سقم..لبام می سوختن..واسه یه قطره آب هلاک بودم!..

مسیرشم بدجور بود..اولش سربالایی بود و از اونطرف هم یه شیب ِ تند....چون جاده ش خاکی و سنگلاخی بود پاچه های شلوارم تا زیر زانو خاکی شده بود..خدایا ببین تو چه مصیبتی گیر افتادم!..

همین که رسیدیم پشت اصطبل هر دو نفس زنان ایستادیم..دیگه جون نداشتم قدم از قدم بردارم چه برسه که بخوام بدوم..
آنیل که صورتش خیس عرق بود دستاش و به کمرش زد و برگشت سمتم..انگار تازه متوجهه حال خرابم شده بود که دستاش از کمرش افتادن و خودشو رسوند بهم..
-- خوبی تو؟..
سرمو تکون دادم..یعنی نه دارم می میرم..

دید لبام خشکه با اون حالی هم که من داشتم کاملا معلوم بود به چی نیاز دارم..
-- چرا زودتر نگفتی دختر داری هلاک میشی..بیا اینجا یه شیر آب هست..

نشسته بودم رو یه کنده چوب که خواستم دستم و بهش بگیرم پاشم ولی نمی دونم کی تو این وامونده میخ کرده بود همین که دستمو بی خیال محکم گذاشتم روش میخ کف دستم فرو رفت ولی چون سرش بود فقط یه زخم سطحی ایجاد کرد..
با اون یکی دستم روشو محکم گرفتم و فقط یه (آخ) ِ ریز از ته گلوم بیرون اومد..
آنیل که داشت شیر آب و باز می کرد متوجهه من نشد و صدامم انقدر بلند نبود که بتونه بشنوه..
جلوی شیر که ایستادم دید دستمو چسبیدم..خم شدم سمت شیر ِ آب ولی چون کوتاه بود نمی تونستم با دهن اب بخورم..

-- با دستت چکار کردی؟!..
داشت می خندید..و من داشتم با حسرت به آبی که از شیر بیرون می اومد نگاه می کردم..
-نمی دونم میخ کجا بود به کنده، که دستمو برید..
با همون لحن شوخش گفت: خدا بعدی رو بخیر کنه!..ببینم دستتو.....


ادامه دارد...


سلام دوستای خوب خودم..
امشب هم اومدم پیشتون..
پست اول رو میذارم ایشاالله نوبت به بعدی هم همین امشب می رسه..

التماس دعا!..

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4

میدونین آخر معرفت کیه؟؟؟؟؟؟؟

همون کسی که تشنه بود با تشنگیش بخاطر برادرش وخانوادش وغیرتش رفت با یک لشگر جنگید وقتی به آب رسید باز هم نخورد چون خیلیا منتظرش بودن...

معرفت وعاشق واقعی یعنی
ابوالفضل.......

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4





یک دفعه ساکت شد....سریع از کنارم بلند شد و رفت پشت در..
صدای 2 نفر و می شنیدم ..با اینکه صدای موتورخونه زیاد بود ولی اون دو نفر دقیقا کنار الونک ایستاده بودن و به همین خاطر صداشون تا حدودی شنیده می شد..
از جا بلند شدم و به طرف آنیل رفتم..کنارش ایستادم..دستشو حصار بین من و خودش قرار داد و انگشتشو به نشونه ی سکوت روی بینیش گذاشت..
نگاهش کردم..ولی گوشم به در الونگ بود واون صدایی که برام خیلی خیلی آشنا بود..
صدای پدرم..و اون کسی هم که داشت باهاش صحبت می کرد کسی نبود جز، بنیامین........

--تو به دوستت خبر بده این اطراف باشه شاید خبری شد!..
--باشه عموجان حتما!.. شما خودتونو نگران نکنید، همه چیزو بسپرید به من!..
--مگه می تونم نگران نباشم بنیامین؟.. سوگل جگرگوشمه..درسته که از کارش عصبانیم و از سر عصبانیت یه چیزی میگم ولی دخترمه دلم داره اتیش می گیره که مبادا بلایی سرش اومده باشه!..
--من مطمئنم حال سوگل خوبه..از روی لجبازی یه کاری کرده ولی خیلی زود بر می گرده خونه!..
--با اینکه دوسش دارم ولی همین که برگرده بلایی به سرش میارم که روزی صد بار از کرده ش پشیمون بشه..نشونش میدم که با ابروی خانواده ش نباید بازی کنه..

دیگه صدایی نشنیدم..تموم مدت نگاهه آنیل رو صورتم سنگینی می کرد..
با اینکه حرفای پدرم برام تازگی نداشت ولی بازم دلمو می سوزوند..
از طرفی دلم براش می سوخت..با این حالم می تونستم درکش کنم که چی داره می کشه ولی بازم می دیدم پای سرنوشتم وسطه که همین پدرم با علاقه و افکار غیرمنطقیش می خواد اون رو به بازی بگیره!..

آنیل با دست به گوشه ی آلونک اشاره کرد..همراهش رفتم..
اروم و شمرده گفت:همونطور که حدس می زدم بنیامین ادماشو اطراف اینجا میذاره ولی انگار هنوز نرسیدن..

گلوم خشک بود و از درون بال بال می زدم واسه یه قطره اب ولی به روی خودم نیاوردم و گفتم: با این اوصاف چطور می تونیم بریم بیرون؟!..
موبایلشو در اورد و شماره گرفت..
یه دفعه یاد ماشینش افتادم..وقتی رسیدیم دیدم که جلوی خونه ی عزیزجون پارکش کرد ولی وقتی از اونجا اومدیم بیرون دیگه نبود..

-راستی ماشینت کجاست؟..
همونطور که آهسته قدم بر می داشت و حواسش به گوشیش بود جوابمو داد: گفتم بیان ببرنش الان اینجا نیست همون موقع که رسیدیم بردنش!..

خواستم بپرسم کیا بردنش که ظاهرا تماس برقرار شد و تو گوشی گفت: الو..سلام مجید جان....ماشین و می تونی برام بیاری؟....اره اره.... الان می تونی بیای؟....خیلی خوب بیا پشت اصطبل ِ قدیمی، من اونجا منتظرتم....دمت گرم داداش، یاعلی!..

گوشی رو جلوم تکون داد: اینم از این..الان ماشین می رسه!..
- اما آخه چطور انقدر زود؟!......
--مجید راننده ی دهه بالاست ماشین و دادم اون برد، الان یکی از ماشینا رو میاره پشت اصطبل ما هم باید بریم اونجا!..
-ولی بابام و بنیامین اون بیرونن..ممکنه.............
-- اینجا موندنمون فایده ای نداره تا ادمای بنیامین نرسیدن باید خودمون و برسونیم دهه بالا اونجا جامون امن تره........
رفت سمت در و گفت:هر وقت اشاره کردم بیا بیرون..حواست باشه!..
از الونک بیرون رفت..ولی درو کامل باز گذاشت..رو به روم بیرون الونک بود..کمی اطرافو پایید..انگار کسی اونجا نبود..
از همونجا با دست بهم اشاره کرد که می تونم بیام بیرون....
با احتیاط کنارش ایستادم..
-- بنیامین همین الان رفت پایین ده، دارن این اطراف دنبالت می گردن، تا اینجا هم اومدن واسه همین..
-این اصطبلی که میگی کدوم طرفه؟!..
--دور نیست فقط باید یه نفس بدویی..می تونی از پسش بر بیای؟..

سرمو تکون دادم..مجبور بودم..
خدایا گلوم بدجور داره می سوزه..ولی حاضر نشدم چیزی به آنیل بگم..شاید واسه اینکه فرصتی نبود..از ترس اینکه دیده بشیم از خیر اب خوردنم هم گذشتم!..

آنیل جلو بود ومن پشت سرش..راهو بلد نبودم و اون نشونم می داد..
وای خدا دارم از نفس میافتم..زبونم خشک شده بود و چسبیده بود به سقم..لبام می سوختن..واسه یه قطره آب هلاک بودم!..

مسیرشم بدجور بود..اولش سربالایی بود و از اونطرف هم یه شیب ِ تند....چون جاده ش خاکی و سنگلاخی بود پاچه های شلوارم تا زیر زانو خاکی شده بود..خدایا ببین تو چه مصیبتی گیر افتادم!..

همین که رسیدیم پشت اصطبل هر دو نفس زنان ایستادیم..دیگه جون نداشتم قدم از قدم بردارم چه برسه که بخوام بدوم..
آنیل که صورتش خیس عرق بود دستاش و به کمرش زد و برگشت سمتم..انگار تازه متوجهه حال خرابم شده بود که دستاش از کمرش افتادن و خودشو رسوند بهم..
-- خوبی تو؟..
سرمو تکون دادم..یعنی نه دارم می میرم..

دید لبام خشکه با اون حالی هم که من داشتم کاملا معلوم بود به چی نیاز دارم..
-- چرا زودتر نگفتی دختر داری هلاک میشی..بیا اینجا یه شیر آب هست..

نشسته بودم رو یه کنده چوب که خواستم دستم و بهش بگیرم پاشم ولی نمی دونم کی تو این وامونده میخ کرده بود همین که دستمو بی خیال محکم گذاشتم روش میخ کف دستم فرو رفت ولی چون سرش بود فقط یه زخم سطحی ایجاد کرد..
با اون یکی دستم روشو محکم گرفتم و فقط یه (آخ) ِ ریز از ته گلوم بیرون اومد..
آنیل که داشت شیر آب و باز می کرد متوجهه من نشد و صدامم انقدر بلند نبود که بتونه بشنوه..
جلوی شیر که ایستادم دید دستمو چسبیدم..خم شدم سمت شیر ِ آب ولی چون کوتاه بود نمی تونستم با دهن اب بخورم..

-- با دستت چکار کردی؟!..
داشت می خندید..و من داشتم با حسرت به آبی که از شیر بیرون می اومد نگاه می کردم..
-نمی دونم میخ کجا بود به کنده، که دستمو برید..
با همون لحن شوخش گفت: خدا بعدی رو بخیر کنه!..ببینم دستتو.....


ادامه دارد...


پست دوم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4
عاشق این پستام..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4
اصن عاشق لطافت و شیطنتیم که بینشونه..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4



زن جنس عجیبی ست
چشمهایش را که می بندی دید دلش بیشتر ، دلش را که میشکنی باران لطافت از چشم هایش سرازیرتر …
انگار درست شده تا روی عشق را کم کند

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4
******************************************




نشونش ندادم و فورا دستمو گرفتم زیر شیر..وای خــدا داره خــون میاد..اون یکی دستمم خونی بود و از این حالت چندشم شده بود..
هرچی دستمو می گرفتم زیر آب بازم ازش خون می اومد..حالا چجوری با این دست آب بخورم؟!..

عزا گرفته بودم واسه ش که دیدم آنیل دستشو گرفت جلوم..منم همونطور خم شده بودم و دستمم ثابت زیر شیر آب بود..
مشت بزرگ و مردونه ش رو پر از آب کرد و در کمال تعجب گرفت جلوی صورتم....از اینکارش قلبم لرزید..نگاهمو از روی دستش تا روی صورتش بالا کشیدم....خم شده بود سمتم و نگاهه خندون و پر از شیطنتش توی چشمام بود..

دید مات و مبهوت دارم نگاهش می کنم با چشم و ابرو به دستش که از آب پر بود اشاره کرد و با همون شیطنتی که تو صداش حس می کردم گفت: پس چرا معطلی؟مگه تشنه ت نبود؟!....

واقعا فکر می کرد من اینکارو می کنم؟!..
یا شاید واقعا داشت باهام شوخی می کرد؟!..

ناخودآگاه اخمامو کشیدم تو هم وسرمو کنار کشیدم:نه ممنون.......
بازم کم نیاورد و کنار نکشید..دقیقا با همون لحن قبلی جوابمو داد: تعارف می کنی؟..یه مشت اب که بیشتر نیست، مهمون من!..

پس داشت مسخره م می کرد؟!..
دستمو از زیر شیر کشیدم و پشتمو بهش کردم، خواستم برم سمت همون کنده که استین مانتومو گرفت و نگهم داشت!..خیسی دستش به مانتوم سرایت کرد و از خنکی اون آب با بازوم، تنم مورمور شد!..
--خیلی خب داشتم شوخی می کردم!.........حالا برگرد!..

برنگشتم و با ضرب استین مانتومو از تو دستش بیرون کشیدم..با 2 قدم بلند راهمو سد کرد..به قدری
قد بلند و چهارشونه بود که حتی نمی تونستم جلومو ببینم..

سرم پایین بود..با اینکه قلبم تند می زد ولی نمی خواستم نگاهش کنم!..
--معذرت بخوام حله؟!....

نمی دونستم چرا فقط در مقابل آنیل این همه سماجت نشون می دادم؟؟!!..چیزی که واقعا از من بعید بود!..

دیدم داره دستشو میاره سمت چونه م که سرمو عقب کشیدم و یک قدم ازش فاصله گرفتم..زل زدم تو چشمای خندونش و گفتم: چکار می کنی؟!..تـ.......
محو چشمام بود..و با همون نگاه زبونمو بند اورد..

صدای بوق ماشین از پشت سر هردومون رو در جا پروند!..یه ماشین مدل بالای مشکی درست پشت سر آنیل پارک شده بود..

راننده خواست پیاده شه که آنیل بهش اشاره کرد همونجا بمونه!..
نفسشو عمیق بیرون داد و گفت: تا کسی توجهش بهمون جلب نشده راه بیافت..
و در عقب و برام باز کرد..نشستم و آنیل هم کنارم نشست..
ماشین راه افتاد..و من هنوزم ضربان قلبمو احساس می کردم!..
لحظه ای نگاهش از جلوی چشمام محو نمی شد..
کنارم بود و من جرئت نگاه کردن بهش رو نداشتم!..
********************************
ماشین جلوی یه در بزرگ آهنی ایستاد..
راننده 2 بار پشت سرهم بوق زد تا اینکه در توسط پیرمردی گوژپشت از هم باز شد..
از همونجا نمای ساختمون کاملا پیدا بود..انقدر بزرگ، که به عمارت بیشتر شبیه بود تا یک ویلای معمولی!..

راننده جلوی عمارت نگه داشت و یکی از خدمه ها که با لباس فرم اونجا ایستاده بود به طرف ماشین دوید و در سمت آنیل رو باز کرد..
همراه آنیل پیاده شدم..
رو به روم عمارتی قرار داشت که هرچند قدیمی، ولی واقعا زیبا و چشمگیر بود.. سالهایی که به خودش دیده بود هم چیزی از استقامتش کم نکرده بود....

من اینجا غریب بودم و واقعا هم احساس غریبی می کردم..
آنیل کنارم بود.. و نگاهه من به زنی که با عجله از پله ها پایین می اومد..

صداشو زیر گوشم شنیدم..
-- هر وقت حس کردی که اینجا راحت نیستی فقط کافیه بهم بگی!..
خواستم برگردم سمتش و جوابشو بدم، که اون زن با رویی گشاده بهمون رسید و دستاشو ازهم باز کرد و آنیل رو تو آغوشش گرفت..



ادامه دارد...

این چند خط شعر از زبون آنیل یا همون علیرضای خودمونه..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4
ادامه ش هم تو پست بعده که بعد ِ همین، پست رو ویرایش می کنم و میذارم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4


عاشق روزای بارون زده ام
چون تو رو باز میاره به خاطرم
دوست دارم وقتی که بارون میباره..بدوزم به آسمون، چشمامو
زیر بارون گریه کردن خوبه..چون نمی بینه کسی، اشکامو


رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4




-- عمه الهی به قربونت بره پسرم، چرا انقدر دیر اومدی؟!..
و صورت آنیل رو با دستاش قاب گرفت و با چشمای خیس از اشکش زل زد تو چشماش و گفت: چی باعث شد دلت به رحم بیاد و به منه پیرزن سر بزنی؟..نمیگی یه عمه ای اینجا داری که چشم به راهه ببینه پسرش کی میاد دیدنش؟....

صداش انقدر غمگین و نگاهش به قدری پر از حسرت بود که منم بغضم گرفت..
این روزا خودمو حساس تر از گذشته می دیدم..اگه الان نسترن پیشم بود می گفت تو هم که همیشه اشکت دم مشکته!..
و واقعا هم همینطور بود..همیشه....
با دیدن کوچکترین صحنه ای که بتونه احساساتمو قلقلک بده بغضم می گرفت و اشکم سرازیر می شد....

آنیل پیشونی پر از چین و چروک عمه ش رو بوسید و زیر لب با صدایی که قبلا شاهدش بودم و می دونستم این لرزش ناشی از چیه زمزمه کرد: قربون عمه ی گلم بشم نریز این اشکا رو ..........
و اشکاش رو نوازشگرانه از روی صورتش پاک کرد و گفت: من که الان اینجام..حالا حالاها هم قصد رفتن ندارم، پس خیالت راحت باشه..خب؟.....

لبخند آرامش بخشی لبای چروکیده ی عمه ش رو از هم باز کرد..
نگاهش سمت من چرخید ..متوجهه اون نگاهه متعجب که شدم با سر انگشتام قطره اشکی رو که گوشه ی چشمم جا خشک کرده بود رو گرفتم..

آنیل به سمتم چرخید و گوشه ی شصتش رو به چشماش کشید..چشماش حسابی سرخ بودند..
به من اشاره کرد و با لبخند گفت: این خانم خانما اسمش سوگل ِ ..یه مدت اینجا مهمونه ماست!..
عمه خانم نگاهه مرددی به من انداخت و گفت: باشه عمه ولی آخه..........

سکوت کرد و آنیل خیلی زود در جواب سکوتش گفت: سوگل خواهرمه....
از این حرفش هر دوی ما با تعجب نگاهش کردیم..ولی شاید درصد تعجب من بیشتر بود چون دقیقا تپش نامتعادل قلبم اینو بهم ثابت می کرد..
گفت خواهرم؟!..
کی؟!..
من؟؟!!..

عمه ش هم حرف دل منو تکرار کرد و با تعجب رو به آنیل گفت: خواهرت؟!..منظورت چیه؟.......
آنیل با همون لبخندی که از نظر من سخت تلاش می کرد تا روی لبهاش نگهش داره سر تکون داد و گفت: بعدا براتون توضیح میدم، الان هردومون حسابی خسته ایم ........
و رو کرد به من و گفت: راستی این خانم خوشگله هم عمه ی منه..اسمش معصومه ست..اسمش واقعا برازنده شه، اینو بدون اغراق میگم....

عمه ش خندید و اروم به شونه ش زد: بسه پسر، انقدرخودشیرینی نکن بعد از این همه وقت اومدی باید حسابی جبران کنی!..
آنیل انگشت اشاره ش رو به پیشونیش زد و سرشو خم کرد..عمه ش خندید و هردومون رو به داخل راهنمایی کرد..

حواسم اصلا سرجاش نبود..فقط اتفاقات پیش روم، که بی شباهت به یک خواب ِ بی پایان نبودن رو می دیدم و به کل تمرکزم و از دست داده بودم..
مرتب جمله ی آنیل تو سرم تکرار می شد..
خواهرم!!!!!!!..
آخه چرا؟!.........

انتظار داشتم مثل یه مهمون باهام رفتار کنن و یکراست به سالن پذیرایی راهنمایی بشم ولی اینطور نشد..
یکی از خدمه ها کنارم ایستاد و عمه خانم گفت که کدوم اتاق رو دراختیارم بذاره..
آنیل رو کنارم ندیدم چرا که به محض ورودمون به عمارت بدون هیچ حرفی ازم جدا شد..

عمه خانم دستشو گذاشت پشتم و گفت: من برم ببینم این پسر کجا غیبش زد..خدمتکار اتاقتو نشونت میده دخترم..فکر کن اینجا هم خونه ی خودته..مبادا احساس غریبی کنی مادر....
به زور یه لبخند نیم بند نشوندم کنج لبام وسرمو زیر انداختم و خیلی اروم تشکر کردم....

گلوم داغون شده بود..داشت آتیش می گرفت..پس کی قسمت میشه یه چیکه اب بخورم؟!....
دستمم دیگه نه خون می اومد و نه می سوخت..ظاهرا همون آب خونشو بند اورده بود چون بعدش محکم با دست روشو فشار دادم و اینجوری خونش کامل بند اومد..
زخمش سطحی بود و انگار اون موقع فقط واسه این ایجاد شد که نتونم با خیال راحت آب بخورم!..
من اگه شانس داشتم که....پووووف....

همونطور که پشت سر خدمتکار بودم، اطراف و هم نگاه می کردم..
داخل عمارت و تزئیناتش هم سبک قدیم بود..و بیشتر از اشیاء عتیقه و شیک استفاده شده بود..بعضیاشون به قدری زیبا بودن که چشم هر بیننده ای رو به خودشون خیره می کردند..

ظاهرا اتاق من طبقه ی بالاست..خدمتکار در یکی از اونها رو که انتهای راهروی باریکی قرار داشت، باز کرد و کنار ایستاد..
لباس فرم نداشت و کاملا معمولی بود..
بدون هیچ حرفی از کنارم رد شد ..
وارد اتاق شدم..درو که بستم نفسمو عمیق و کشیده از سینه بیرون دادم..چشمامو ثانیه ای بستم و باز کردم..و تازه متوجهه اطرافم شدم..
یه اتاق نسبتا بزرگ....با دیوارهای بلند و سفید....یه پنجره ی بزرگ رو به روم با پرده های زرشکی..با روتختی ساده ای که روی تخت دونفره ی چوبی کشیده شده بود ست بودند..
یه میز آرایش کوچیک با فاصله از تخت و دوتا میز عسلی کنار تخت و یک اباژور کوچیک سفید هم روی یکی از اونها قرار داشت..
همه چیز قدیمی ولی ساده ..واقعا برام جالب بود..اتاق در عین بزرگی با وجود همین لوازم ِ ساده و شیک هم واقعا از دید من زیبا بود..

تن خسته م رو روی تخت رها کردم..و تازه اون موقع بود که متوجه ردیف کمدهای دیواریی شدم که توی دیوار ِ مقابلم کار شده بود....و چون رنگش همرنگ دیوارها سفید بود، همون اول نتونستم تشخیص بدم..

تقه ای به در خورد..خودمو جمع وجور کردم و گفتم: بفرمایید..
در باز شد..همون خدمتکار بود، با یه دست لباس توی دستش..
اونها رو گذاشت روی میز و گفت: خانم گفتن می تونید لباساتونو تعویض کنید....توی کمد حوله ی تمیز هم هست..

خواست از در بره بیرون که صداش زدم..
-- بله!.......
-ببخشید..اینجا حموم و دستشوییش کجاست؟..
--داخل همین راهرو دست چپ در سوم....حمام و دستشویی هر دو..
- ممنونم..
--امر دیگه ای ندارید خانم؟!..
-نه..فقط........
منتظر نگام کرد..
یه زن تقریبا 45 یا 46 ساله بود..ظاهر ساده ای داشت و نگاهش به من سرد نبود..برای همین هم در مقابلش خودمو معذب نمی دیدم..

- می دونم باعث زحمتتون میشه ولی..اگر که ممکنه یه لیوان اب می خواستم..
لبخند زد و سرشو تکون داد: بله خانم حتما!..چیز دیگه ای لازم ندارید؟..
متقابلا با لبخند گرمی جوابشو دادم:نه ممنونم..بازم شرمنده!..
-- وظیفمه خانم!..


ادامه دارد...


پست چهارم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4

همه خوابن انگار نه؟..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4خب حق دارن ساعت 4 ِ ..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4ولی بازم با عشق بیدار موندم و براتون نوشتم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4 وااااااااااای که چقدر من دوستتون دارم..هوارتا هوارتااااااا..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4

اینم ادامه ی همون شعره..دوزش می دالم خیلی!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4


مگه میشه بارون بیاد و یادت نکنم
یاد اون نگاه گرم و روی ماهت نکنم
اگه صد باره دیگه بمیرم و زنده بشم
این محاله دوباره انتخابت نکنم.....



رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4





و از در بیرون رفت..گره ی شالم و شل کردم و به پشت رو تخت افتادم..
حرفا ونگاه های آنیل یک لحظه هم دست از سرم بر نمی داشتن..
اون از موضوعه توی الونک و حرفایی که در مورد گذشته ی عجیب وغریبم می زد..
این از کاراش..
اونم از نسبتمون، که به عمه ش گفت خواهر و برادریم!!..

پیش خودم گفتم اگه میگه من خواهرشم پس حتما از این جهت گفته که اون زن..یعنی همونی که اسمش ریحانه ست و آنیل معتقده مادر منه مادر اونم هست..یعنی همونی که بزرگش کرده..پس بازم برادرناتنیم میشه نه برادر واقعیم..
واااای خــدا دیگه دارم گیج میشم..اگه بابام و بنیامین سر نرسیده بودن آنیل الان همه چیزو برام توضیح داده بود..

2 تا تقه به در خورد..فکر کردم خدمتکاره که برام آب اورده..و انقدر توی فکر بودم اونم با چشمای بسته که تو حالت خماری نا نداشتم بلند شم..
همونجوری اروم گفتم: بفرمایید..

صدای باز و بسته شدن در رو شنیدم..و صدای قدم هاشو که با یه مکث کوتاه به طرفم اومد..به خودم تشر زدم، این چه وضعشه دختر بلند شو بشین واقعا خجالت نمی کشی؟!..اون بزرگتره جای مادرت میشه....
بازم خدا خیرش بده به دادم رسید که یه لیوان اب دستم بده..

همین که خواستم لای پلکامو باز کنم و بشینم، چند قطره آب چکید روی گونه ها و لبهام..
لبای خشکم که حالا کمی خیس شده بودن رو به هم زدم و همزمان چشمامو باز کردم..

از دیدن آنیل با اون لبخند جذابش بالا سرم هول شدم و یه ضرب تو جام نشستم..صدای قهقهه ش بلند شد..
وای خدا..
دستمو محکم روی قلبم گذاشتم که محکم می کوبید و لبه های شالمو به هم رسوندم..
خوبه که هنوز از سرم نیفتاده..

با یه پاش رو تخت زانو زده بود که با این حرکت من کامل نشست کنارم..
هنوز داشت می خندید..
لیوان و گرفت جلوم و گفت: چرا رنگت پرید؟!..

لیوان و از دستش گرفتم و به صورتش اخم کردم..
- این چه کاری بود که کردید؟....

انگشت اشاره ش رو جلوم تکون داد و گفت: آآآ..دیگه قرار نشد باهام رسمی باشی..ناسلامتی من داداشتم..
و به صورتم لبخند زد....
داداشم؟!..
آنیل؟!..
نه نمیشـــه..
چرا وقتی زمزمه ش می کردم دهنم مزه ی تلخی رو به خودش می گرفت؟!یه تلخی زننده!....به نظرم زمزمه ی برادر اونم از جانب آنیل..نه برام شیرین نبود....

آب رو تا نصفه سر کشیدم تا شاید اون تلخی از بین بره!..
سینی ای که روی میز عسلی بود رو برداشت و گذاشت کنارم..درست مابین خودم و خودش....
اینو کی اورده بود؟!..

2 تا بشقاب پلو و 2 تا کاسه خورش قرمه سبزی..با یه ظرف سالاد و یه پارچ آب..همه ش تو یه سینی ِ استیل ِ بزرگ..
با چه زوری اینو تا بالا اورده بود؟!..
و نگاهم همون موقع به طرف بازوهای عضلانیش کشیده شد که توی اون تیشرت سرمه ای خودشونو کاملا جذب و گره خورده نشون می دادن..
کی فرصت کرد لباسشو عوض کنه؟!....

قاشق و داد دستم و گفت: بسم الله....
با تردید زیرچشمی نگاهش می کردم..در حضورش معذب بودم..چطوری می تونم غذا بخورم؟!..با اینکه خیلی گرسنه م بود.....

دید که کاری نمی کنم..کمی نگام کرد..بلند شد وسینی رو برداشت..با تعجب نگاهش می کردم..
نشست روی زمین و سینی رو گذاشت جلوش..به روبه روش اشاره کرد وگفت: بیا اینجا..
واقعا گرسنه م بود..درخواستشو رد نکردم و رو به روش نشستم..قاشق هنوز توی دستم بود..
به بشقابم اشاره کرد..

--حالا که دیگه جات راحت تر شده..پس بخور تا از دهن نیفتاده..
لبخند زدم و سرمو زیر انداختم..یعنی تردیدمو پای اینکه رو تخت راحت نمی تونستم غذامو بخورم گذاشته بود؟!....

--ببین اگه نخوری از ادامه ی اون موضوع هم خبری نیستا..از من گفتن بود حالا خود دانی!..
با تعجب نگاهش کردم..
- کدوم موضوع؟!..
لبخند زد و یه تای ابروشو با شیطنت بالا انداخت: امان از فضولی..بد فشار میاره نه؟!....
لب پایینمو گزیدم و تند گفتم: نه..من.........
اومد تو حرفمو گفت: می دونم، فقط سوال کردی همین!..ولی جواب سوالتم بعد غذا میدم..پس یالا شروع کن.......

به بشقاب خودش نگاه کردم..اونم هنوز به غذاش دست نزده بود..لبخند کمرنگی رو لبام نشست..
لقمه ی اول رو که تو دهنم گذاشتم اونم با رضایت لبخند زد و شروع کرد..
ولی تا وقتی که غذامو تموم کنم یه لحظه هم نگام نکرد..اصلا انگار که اونجا نبودم..
با اشتها ولی در کمال آرامش غذاشو می خورد..از اینکارش یه جورایی خوشم اومد..کاری می کرد که معذب نباشم و بتونم احساس راحتی کنم..
این موضوع رو خوب درک کرده بود و کاملا ماهرانه به یه چیز دیگه ربطش داد و به روم نیاورد!..
--عمه م امشب میره عروسی..ساعت 9 بیا تو حیاط باید باهات حرف بزنم..
- چه حرفی؟!.
نگام کرد.. لبخندش و همراهه نگاهی از سر آرامش به صورتم پاشید: بیا خودت می فهمی!..
فقط تونستم سرمو تکون بدم..
و از اتاق که بیرون رفت مرتب به این فکر می کردم که
چی می خواد بگه؟!..
از طرفی نهایت ِ خواسته م این بود که هر جور شده ادامه ی حرفاشو بشنوم..


ادامه دارد


سلام دوستای خوب خودم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4

بچه ها بابت نقداتون یه دنیا ممنونم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4همه تون باحالیــــــــن..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4عاشقتونم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4

این پست یه پست کوتاهه فقط از زبون آنیل..نه از زبونش هم نه..از دلش..از حالش..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4

اینو قبلا گفته بودم ولی بازم میگم که من از زبون سوگل محاوره ای می نویسم و از زبون سوم شخص ادبی..
چرا که تفاوت هاشون رو بشه احساس کرد و اینجوری بهتر بتونید شخصیت ها رو درک و باهاشون همزادپنداری کنید..
اینکه هر دو محاوره ای نوشته بشن خوب نیست چرا که دوتا حس همزمان با هم بهتون دست میده و اینجوری واقعا گیج کننده ست..
اینکه هر کدوم سبک خودشون رو داشته باشن از نظر من قابل درکه!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4


رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4چون پست بعد از زبون سوگل ِ فقط این پست رو از زبون سوم شخص واسه آنیل نوشتم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4
با اینکه حرفاش می تونه ادامه ی همونا باشه ولی خب تهش قراره به خیلی چیزا برسیم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4به اون چیزی که سرنوشت سوگل درش رقم می خوره!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4


این موقع شب چقدر حرف زدمرمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4 خب بریم به ادامه ی رمان برسیم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4



آرزو کن با من
که اگر خواست زمستان برود
گرمی دست تو اما..
باشد.
"ما"ی ما "من" نشود
سایه ات از سر تنهایی من
کم نشود..
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4






****************************
« آنیل »

سنگ ریزه ای از کنار باغچه برداشت و با حرص ِ خاصی به نقطه ای نامعلوم پرتاب کرد..
برای صدمین بار به قاب ساعتش نگاه کرد..در دل به حرکت ِ کند ِعقربه ها غر زد..
از ساعت 8 تا به الان توی باغ در حال قدم زدن است و هنوز 5 دقیقه ی دیگر مانده..5 دقیقه ای که گویی 5 سال طول خواهد کشید..

اما برای این چند دقیقه هم دلش تاب نیاورد..قدم برداشت..پشت باغ..پنجره ی اتاق سوگل همان سمت بود..
می دوید....در دل خدا خدا می کرد..شاید شانس اورد و توانست او را ببیند..از پشت پنجره ..حتی سایه ای از او ..همین هم برایش دنیایی بود.........

این دل آرام می گیرد؟..
تپش ها، پر تنش بودند و کوبنده..
همیشه ارزویش را داشت..توی همین لحظه و حالا....
دل توی دلش نبود .. باورش هم برای او سخت بود..نه..حتی غیرممکن..
می ترسید.. ولی حالا این ترس برایش معنایی نداشت..او اینجاست..خیلی دور نیست..همینجا..به فاصله ی یک پنجره..

زمان....این زمان لعنتی چرا قدم های خسته ش را تندتر برنمی داشت؟..
حالش را نمی دید؟..
تاب و توان از دست رفته ش را نمی دید؟....

کمی عقب رفت..سوگل پشت پنجره نبود..
آه کشید..ناخواسته بود..شاید از سر حسرت ....
دستانش را به کمر زد و نگاهش را محو پنجره ی اتاق دختری کرد که حالا با حضورش می توانست دنیایش را کامل کند..همان دنیای از دست رفته ش را..همان روزهای نحس و سرد گذشته ش را..
همه ی انها را به او بازمی گرداند..

همین دختر..
با نگاهش هر چند بارانی، دل بیابان زده ی آنیل را زنده می کرد..
صدایش..که تسکین دهنده ی قلب شکسته ش بود....

لبخند زد..لبخندی از سوزش قلبش..
لبخندی که دردها را آسان می پوشاند..همچون ماسکی پر از تظاهر بر چهره ای پر شده از آرامش..آرامشی که همه چیزش کذب بود و....فقط تظاهر....

گاهی یک لبخند هرچند ساده حرفها دارد برای گفتن..
گاهی حرفها هستند و وجودشان در دل حس می شود ولی زبانی برای بیانشان نیست..
زبان ِ دل قاصر و تنها نگاهه پرمعنا قادر به بیان آن راز ِنهان است....

در خودش و افکارش غرق بود..
از لرزش پرده ها قلبش فرو ریخت..
سوگل پشت پنجره ایستاد..
آنیل را دید....
لبخند زد..
و همان لبخند با آن نگاهه دلنشین کافی بود که قلب آنیل را برای هزارمین بار در هم فرو بریزد..
وجودش پر بود از هیجان..هیجانی شیرین..غیرقابل وصف....
دستانش می لرزید..
احساسات مردانه ش برای اولین بار تنها در مقابل این دختر سرکوب، نشده بود..

از پنجره فاصله گرفت..اتاق در خاموشی فرو رفت....سوگل دیگر انجا نبود..
لب پایینش را به دندان گرفت و نگاهش را به اطراف چرخاند..
زیر لب غرغرکنان در حالی که پنجه های بزرگ و مردانه ش را لا به لای موهایش فرو برده بود زمزمه کرد: د ِ لعنتی 2 دقیقه مثل آدم باش..حالا که رسیدی اینجا، می خوای با دستای خودت فراریش بدی؟......
به پشت گردنش دست کشید..آهی از سر دل ِ حسرت کشیده ش بیرون داد و نجواگرانه تکرار کرد: اون هنوز بهت اعتماد نداره..پس اوضاع رو از اینی که هست بدترش نکن...........

کلافه بود....
اما اذیتش نمی کرد....
مدتهاست که منتظر این لحظه است....و انتظار، برای ان چیزی که ندانسته در مسیر پایانیش قرار بگیری و از مقصد نهایی آگاه نباشی ، چقدر می تواند سخت باشد..

برای کسی که در تب دیدار، روزها سوخته و شبهایش به خاکستر تبدیل شده بود..
تکرار مکررات....واقعا برایش دشوار بود..
کاش........
کاش همه چیز..یک روزی تمام می شد..


ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4


این همه شور و علاقه می تونه برادرانه باشه؟!..
شاید.............
من که از احساسش اونجوری نگفتم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4
شاید وجود یه دختر مثل سوگل رو تو زندگیش خالی می دونه حتی تو نقش خواهرش!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4
نظر شما چیه؟!..
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 4
پاسخ
 سپاس شده توسط ♥h@di$♥ ، *GANDOM* ، m love f ، bela vampire ، maryamam ، ( DEYABLO ) ، پری استار ، sara mehrani ، Berserk ، آرشاااااااام ، atrina81 ، -Demoniac- ، alone girl_sama ، mehraneh# ، ♡♡●•°Bahar°•●♡♡ ، عاطفه1985 ، puddin ، فاطمه 84 ، Ɗєя_Mσηɗ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
Heart رمان[انتقام شیرین]

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان