ـســلــــــــــ آ مــــــــــــ .... خوبـــیــد اگـــر هــمــ نیـســتــیــد حالا خوبـــــ میشــیـد
یه روز یه دختره یه پسره را تو خیابون می بینه خیلی ازش خوشش میاد خلاصه هر کاری می کنه دل پسره را به دست بیاره پسره اعتنایی نمیکنه ، چون فکر می کنه همه دختر ها مثل هم هستند ازاین داستان ها شنیده بود که همه دخترها بی وفا هستند..... خلاصه میگذره ســــه، چـــــهار روز، پسرم دل میده به دختره خلاصه با هم دوست میشن و این دوستی میکشه تا یک سال،... دو سال، سه سال،... چهار... و پنج.... همینطوری با هم بزرگ میشن................................................. خلاصه بعد از این همه سال که با هم دوست بودن پسره به دختره میگه: چقدر دوستم داری دختره {با مکث زیاد} میگه: فکر نکنم اندازه ای داشته باشه میگه: مگه میشه ...... مگه میشه...... عشقت را دوست نداشته باشی! میگه نه ؛ نه اینکه دوستت ندارم انــــــدازه نداره دختره از پسره می پرسه تو چی تو چقدر من رو دوست داری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
پسره {مکث زیادی میکنه} میگه : خیـــــــــــــــلی دوســــــــــــت دارم، بیشتر از اون چیزی که فکرش را کنی................................................................................................................
روزها میگذره......... شبها میگذره ..........تا اینکه پسره فکری به سرش میزنه؛ میگه میخوام این فکر را عملی کنم می خواست عشق خودش رو امتحان کنه تا اینکه یه روز میرسه؛ بهش میگه:.......بهش میگه......من یه بیماری دارم که فکر نکنم تا چند روز دیگه دوام بیارم!! ............... راستی اگه مردم چی کار میکنی؟.....دختره {یکم اشک تو چشماش جمع میشه و} میگه این چه حرفی که میزنی! دوست ندارم بشنوم ؛خلاصه حرف را عوض میکنه میگه: تو چی؟ تو که مردی منم میمیرم، فکر میکنی خیلی ساده است تنهایی، بدون تو بودن. پسره میگه: نه،... بگو حالا... دختره میگه: نمیدونم چی کار میکنم! ولی اگه من مردم چی؟ پسره بهش میگه: امتحانش مجانیه اگه تو مردی بهت میگم چی کار میکنم!.... خلاصه اتفاق می افته...... (پسره یه نقشه میکشه که یه قتل الکی رخ بده) تا اینکه به نظرش میرسه؛ الکی خودش را به کشتن بده تا ببینه اون دختره چیکار میکنه! خلاصه ...تشیع جنازه ای ... (برای پسره میگیرن) اون را دفن میکنن پسره هم یه جا قایم میشه؛ میبینه دختره فقط یه شاخه گل قرمز میاره میندازه و میره. تا اینکه میبینه واقعا اهمیتی بهش نداد و دختره با کسی دیگه رفته خیـــــلی غمگین شده بود، دنیاش خیـــــــلی بــــی رنـــــــگ شده بود. تا اینکه بعد از چند روز دختره تصادف میکنه و میمیره. دختره را دفن میکنن و هیچ کسی هم سر مزارش نیست. پسره با یک شاخه گل یاس سفید یا نه؛ با یه دسته گل یاس سفید، میره سر مزارش بهش میگه میبینی اون لحظه بود، این سوال را کردی از من که اگه بمیری چیکار میکنم این کار را میکنم...... تموم یـاس های سفید را با خــــــــــون خودم قـــــــــــــرمـــــــــــــــــز میکنم....... منم کنارت میمیرم.......crying
ممنــــــون کــه ســـر زدیـــن .... تا موضوع بعد فعلا بای
یه روز یه دختره یه پسره را تو خیابون می بینه خیلی ازش خوشش میاد خلاصه هر کاری می کنه دل پسره را به دست بیاره پسره اعتنایی نمیکنه ، چون فکر می کنه همه دختر ها مثل هم هستند ازاین داستان ها شنیده بود که همه دخترها بی وفا هستند..... خلاصه میگذره ســــه، چـــــهار روز، پسرم دل میده به دختره خلاصه با هم دوست میشن و این دوستی میکشه تا یک سال،... دو سال، سه سال،... چهار... و پنج.... همینطوری با هم بزرگ میشن................................................. خلاصه بعد از این همه سال که با هم دوست بودن پسره به دختره میگه: چقدر دوستم داری دختره {با مکث زیاد} میگه: فکر نکنم اندازه ای داشته باشه میگه: مگه میشه ...... مگه میشه...... عشقت را دوست نداشته باشی! میگه نه ؛ نه اینکه دوستت ندارم انــــــدازه نداره دختره از پسره می پرسه تو چی تو چقدر من رو دوست داری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
پسره {مکث زیادی میکنه} میگه : خیـــــــــــــــلی دوســــــــــــت دارم، بیشتر از اون چیزی که فکرش را کنی................................................................................................................
روزها میگذره......... شبها میگذره ..........تا اینکه پسره فکری به سرش میزنه؛ میگه میخوام این فکر را عملی کنم می خواست عشق خودش رو امتحان کنه تا اینکه یه روز میرسه؛ بهش میگه:.......بهش میگه......من یه بیماری دارم که فکر نکنم تا چند روز دیگه دوام بیارم!! ............... راستی اگه مردم چی کار میکنی؟.....دختره {یکم اشک تو چشماش جمع میشه و} میگه این چه حرفی که میزنی! دوست ندارم بشنوم ؛خلاصه حرف را عوض میکنه میگه: تو چی؟ تو که مردی منم میمیرم، فکر میکنی خیلی ساده است تنهایی، بدون تو بودن. پسره میگه: نه،... بگو حالا... دختره میگه: نمیدونم چی کار میکنم! ولی اگه من مردم چی؟ پسره بهش میگه: امتحانش مجانیه اگه تو مردی بهت میگم چی کار میکنم!.... خلاصه اتفاق می افته...... (پسره یه نقشه میکشه که یه قتل الکی رخ بده) تا اینکه به نظرش میرسه؛ الکی خودش را به کشتن بده تا ببینه اون دختره چیکار میکنه! خلاصه ...تشیع جنازه ای ... (برای پسره میگیرن) اون را دفن میکنن پسره هم یه جا قایم میشه؛ میبینه دختره فقط یه شاخه گل قرمز میاره میندازه و میره. تا اینکه میبینه واقعا اهمیتی بهش نداد و دختره با کسی دیگه رفته خیـــــلی غمگین شده بود، دنیاش خیـــــــلی بــــی رنـــــــگ شده بود. تا اینکه بعد از چند روز دختره تصادف میکنه و میمیره. دختره را دفن میکنن و هیچ کسی هم سر مزارش نیست. پسره با یک شاخه گل یاس سفید یا نه؛ با یه دسته گل یاس سفید، میره سر مزارش بهش میگه میبینی اون لحظه بود، این سوال را کردی از من که اگه بمیری چیکار میکنم این کار را میکنم...... تموم یـاس های سفید را با خــــــــــون خودم قـــــــــــــرمـــــــــــــــــز میکنم....... منم کنارت میمیرم.......crying
ممنــــــون کــه ســـر زدیـــن .... تا موضوع بعد فعلا بای