من وقتی خوندم گفتم اگه من باشم 2تا سنگ ها رو در میارم.شما چیکار میکردین؟
[color=#2F4F4F]روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود ، پس می داد . کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند …
وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد,، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد ! دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه بردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت : اصلا یک کاری می کنیم ، من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم ، دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد . اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود ، اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود .
این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود . در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت . دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت ! ولی چیزی نگفت !
سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد.
تصور کنید اگر شما آنجا بودید چه کار می کردید ؟ چه توصیه ای برای آن دختر داشتید ؟
اگر خوب موقعیت را تجزیه و تحلیل کنید می بینید که سه امکان وجود دارد :
۱ – دختر جوان باید آن پیشنهاد را رد کند .
۲ – هر دو سنگریزه را در بیاورد و نشان دهد که پیرمرد تقلب کرده است .
۳ – یکی از آن سنگریزه های سیاه را بیرون بیاورد و با پیرمرد ازدواج کند تا پدرش به زندان نیفتد !
لحظه ای به این شرایط فکر کنید . . .
هدف این حکایت ارزیابی تفاوت بین تفکر منطقی و تفکری است که اصطلاحا جنبی نامیده می شود .
معضل این دختر جوان را نمی توان با تفکر منطقی حل کرد .
به نتایج هر یک از این سه گزینه فکر کنید، اگر شما بودید چه کار می کردید ؟!
و این کاری است که آن دختر زیرک انجام داد :
دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و با ناشی بازی ، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود ، وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده . پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود .
در همین لحظه دخترک گفت : آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم ! اما مهم نیست . اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است دربیاوریم معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است ! و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود ، پس باید طبق قرار آن سنگریزه سفید باشد . آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است . نتیجه ای که ۱۰۰ درصد به نفع آنها بود .
۱ – همیشه یک راه حل برای مشکلات پیچیده وجود دارد .
۲ – این حقیقت دارد که ما همیشه از زاویه خوب به مسایل نگاه نمی کنیم .
۳ – هفته شما می تواند سرشار از افکار و ایده های مثبت و تصمیم های عاقلانه باشد
[color=#2F4F4F]روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود ، پس می داد . کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند …
وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد,، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد ! دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه بردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت : اصلا یک کاری می کنیم ، من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم ، دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد . اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود ، اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود .
این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود . در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت . دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت ! ولی چیزی نگفت !
سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد.
تصور کنید اگر شما آنجا بودید چه کار می کردید ؟ چه توصیه ای برای آن دختر داشتید ؟
اگر خوب موقعیت را تجزیه و تحلیل کنید می بینید که سه امکان وجود دارد :
۱ – دختر جوان باید آن پیشنهاد را رد کند .
۲ – هر دو سنگریزه را در بیاورد و نشان دهد که پیرمرد تقلب کرده است .
۳ – یکی از آن سنگریزه های سیاه را بیرون بیاورد و با پیرمرد ازدواج کند تا پدرش به زندان نیفتد !
لحظه ای به این شرایط فکر کنید . . .
هدف این حکایت ارزیابی تفاوت بین تفکر منطقی و تفکری است که اصطلاحا جنبی نامیده می شود .
معضل این دختر جوان را نمی توان با تفکر منطقی حل کرد .
به نتایج هر یک از این سه گزینه فکر کنید، اگر شما بودید چه کار می کردید ؟!
و این کاری است که آن دختر زیرک انجام داد :
دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و با ناشی بازی ، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود ، وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده . پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود .
در همین لحظه دخترک گفت : آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم ! اما مهم نیست . اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است دربیاوریم معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است ! و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود ، پس باید طبق قرار آن سنگریزه سفید باشد . آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است . نتیجه ای که ۱۰۰ درصد به نفع آنها بود .
۱ – همیشه یک راه حل برای مشکلات پیچیده وجود دارد .
۲ – این حقیقت دارد که ما همیشه از زاویه خوب به مسایل نگاه نمی کنیم .
۳ – هفته شما می تواند سرشار از افکار و ایده های مثبت و تصمیم های عاقلانه باشد