17-10-2013، 13:33
(آخرین ویرایش در این ارسال: 17-10-2013، 13:39، توسط ЯØறдητ!c✘ G!гL.)
اَز این رمان خاطره های خوب وبدی دارم خودم کامل نخوندمش .اگه دلیلشو خواستید تو پ.خ بپرسید.
برای بار سوم داخل کیفش را بازرسی کرد.پوشه و ورقه هایی که دستش بود سر خورد و روی زمین پخش شد.از شدت عصبانیت پایش را به زمین کوبید و غر زد:
-لعنت بر این شانس.
انگشتش را روی زنگ فشرد و خم شد تا ورقه ها را جمع کند.صدای مادر از پشت آیفون تصویری شنیده شد:
-کیه؟کیه؟
روجا به ناچار بلند شد و از فریاد مادر ترسید:
-وای تویی،ترسیدم چرا قایم شدی.
-کجا قایم شدم می بینی که بدشانسی پشت بدشانسی.دارم این ورقه ها رو جمع می کنم.
-بازم کلیدت رو جا گذاشتی؟
-طبق معمول،بله،دیگه سوالی ندارید؟
-چطور؟
-مادر جون من دارم از گرما هلاک می شم،شما بیست سوالی می پرسید؟!
-بیا تو،چرا عصبانی می شی؟
در با صدای ضعیفی باز شد،بی حوصله در را هل داد تا وارد پارکینگ شود که با صدای ترمز ماشینی که مقابل پایش توقف کرد در جا میخکوب شد.باز هم ورقه ها روی زمین ولو شدند.کلافه و عصبی به عقب برگشت و با دیدن ماشین رامبد که خود با لبخندی درون آن نشسته بود و برایش دست تکان می داد عصبی تر شد و با لگد به سپر ماشین کوبید.رامبد با سرعت پیاده شد و گفت:
-دیوونه،مگه گازت گرفتن لگد می زنی،با زبون بسته چی کار داری؟
روجا بی حرکت نگاهش کرد.
-درو بازکن.
-مگه نوکرتم؟
-هرکی در باز کنه نوکره؟
-خانم بفرمایید کنار خودم در رو باز می کنم.
-رامبد اصلا حوصله ندارم،سربه سرم نذار آ!
-ای بابا من که می گم شما تشریف مبارکتون رو ببرید داخل خودم نوکر خودمم هستم.در رو باز می کنم.کجای این حرف سربه سر گذاشتنه؟روجا با این قیافه ای که تو به خودت گرفتی نمی شه با نیم من عسل خوردت.
روجا با عصبانیت نگاهش کرد و در را محکم به هم کوبید.رامبد گفت:
-دختره دیوونه،به ماشین لگد می زنی،در رو چرا می شکونی؟معلوم نیست از کجا دلش پره تلافی اش رو سر این آهن پاره ها در می یاره،...چه زوری هم داره!روجا!نرو،...در رو بازکن،کلیدم رو جا گذاشتم.
روجا هان گونه که به طرف حیاط پیش می رفت شانه بالا انداخت و بی تفاوت به راهش ادامه داد.از میان حیاط بزرگشان گذشت.هر وقت از بیرون به خانه می آمد لحظاتی را کنار حوض پر آب وسط حیاط می نشست و با ماهی های درون حوض که هر روز بر تعدادشان افزوده می شد صحبت می کرد؛این کار برایش عادت شده بود.اما در آن لحظه حوصله حوض و ماهی ها را هم نداشت.نگاهی گذرا به ماهی ها انداخت و وارد خانه شد.کفش هایش را از پا در آورد و روی اولین مبل وا رفت.مادر لبخندزنان در حالیکه سینی شربتی خوشرنگ را به دست داشت وارد پذیرایی شد و با نگاهش به دنبال روجا گشت.او را روی مبل خسته و بی رمق یافت.به او نزدیک شد و گفت:
-از گرسنگی سلامت رو خوردی یا تشنگی؟
روجا به احترام مادر خود را روی مبل صاف کرد و جواب داد:
-هیچکدام،از عصبانیت.سلام.
-سلام دختر گلم،این دفعه چرا عصبانی شدی؟چند وقته سر موضوع های بیخودی عصبی می شی و کارهایی می کنی که ازت بعیده،...چی شده باز؟
-دست خودم نیست،این هوای گرم کلافه ام کرده،کی زمستون میاد من راحت بشم.
-تو با فصل سال چی کار داری؟سردت می شه می گی کی تابستون می رسه،گرمت میشه،هوس زمستونو می کنی.تو چه بخوای چه نخوای این فصل های قشنگ میان و می رن.تو خودت رو با شرایط موجود وفق بده.
-چشم،سعی می کنم.هم تابستونو تحمل کنم هم زمستونو.اما بعضی چیزها رو نمی شه تحمل کرد.
-اولا فصل های سال احتیاجی به تحمل تو ندارن.برو فکرت رو درست کن.ثانیا اگر بخوای هر چیزی رو می تونی تحمل کنی،...نگفتی چرا عصبانی هستی؟
-وقتی تو این شهر بزرگ برای گرفتن جواب یه امتحان مسخره چهار ساعت تو ترافیک بمونی و وقتی هم می رسی اونجا بهت بگن اشتباه کردید.فردا باید تشریف بیارید لابد باید قهقهه بزنم.از همه بدتر این که جلوی در خونه با یه دیوونه هم سروکله بزنی.
افسانه خندید و گفت:
-از گیجی خودته،به جای فردا،امروز بلند شدی رفتی.حواست رو جمع کن،اشتباه نکنی.منظورتم از دیوونه پسر عزیز من که نیست؟
-اتفاقا خودشه.
افسانه گوشه چشمی نازک کرد.روجا گفت:
-یادم نبود به پسر عزیز شما نباید توهین کرد.دیوونه من هستم که باید تحملش کنم.
صدای رامبد ساکتش کرد:
-چه خبره دیوونه،دیوونه،راه انداختی.مردم می شنون فکر می کنن اینجا تیمارستانه هر چی دیوونه تو این شهر هست میارن می بندن کنار ما،خودمون کم هستیم.فکر کن اینجا پر بشه از دیوونه های زنجیری!
افسانه لبخندی تحویلش داد و او گفت :
-سلام مامی.
-سلام پسرم،شربت بیارم؟
-ممنون بده دخترت بخوره تا پاچه آدم رو نگیره.
روجا خواست جواب دندان شکنی به او بدهد که رامبد وارد اتاقش شد و در را بست.افسانه گفت:
-این قدر حرص نزن،بلند شو که یه عالمه کار ریخته سرم.
-چه خبره؟
-سلامتی،از ملیکا خبر داری؟
-آره.مسابقه شنا داره،شما نگفتی چرا این همه سرحالی؟
-سرحال بودن دلیل نمی خواد.بلند شو برو لباسهات رو عوض کن.یه دوشم بگیر تا از این قیافه وحشتناک در بیای.همه برنامه ریزی من رو به هم ریختی.
-من،چی کار به برنامه ریزی شما دارم؟!
-من برای فردا کلی برنامه ریزی کرده بودم.با این حساب که تو می گی فردا هم مثل امروز باید بری دانشگاه.لابد مثل حالا هم عصبانی برمی گردی.تو رو خدا قبل از رفتنت اون تقویم رو نگاه کن.برای خوشگلی که روی دیوار نزدیمش.
-حالا چی شده؟امروز نشد فردا؟
-این زمانه که داری از دست می دی خیلی هم مهمه،برای یه جوون زمان ارزشش از همه چیز بیشتره.
-جوون دیدی خبرم کن.
-پاشو پیرزن،جوونم،جوونای قدیم.
-آره مادرجون،شماها جوون بودید نه من درپیتی.
-وا چرا واسه خودت اسم می ذاری؟
شربت را سرکشید و از جا برخاست.سالن پذیرایی را پشت سر گذاشت و خواست از پله ها بالا رود که افسانه گفت:
-حیف حوصله نداریخبر جالبی داشتم.هر وقت حال و حوصله ات سرجاش اومد خبرم کن.
روجا راه رفته را برگشت و به دنبال مادر وارد آشپزخانه شد.به در تکیه داد و دستهایش را به هم قلاب کرد و گفت:
-بگو،می شنوم.
افسانه خود را با خرد کردن سیب زمینی ها مشغول کرد و جواب داد:
-چیه؟حس فضولیت گل کرد.
-یه همچین چیزی،حالا می گید یا این که برم اتاقم.
مادر تابی به موی لختش داد و گفت:
-مهمون عزیزی داریم
روجا که نمی توانست مانند مادر از داشتن مهمان آنگونه شاد باشد دستش را در هوا چرخاند و با اعتراض گفت:
-اصلا حوصله مهمون بازی رو ندارم.چرا باید از اومدن یه دکتر و یه مهندس دیگه خوشحال بشم؟مهمون های شما منو خوشحال نمی کنه.
با عصبانیت به سمت پله ها بازگشت و دوتا دوتا پله ها رو طی کرد که باز هم صدای مادر در جا میخکوبش کرد.
-آقای رسول دانایی،همونی که بهش میگفتی عمو رسول،فامیل و همسایه قدیمی مون،رفته بودن آلمان دارن برمی گردن.آرین و آوین،بچه هاشون رو که یادت هست.همبازی های دوره بچگی هاتون،...حتما حالا بزرگ شدند مثل تو و رامبد.دلو براشون یه ذره شده،...شنیدی چی گفتم؟روجا کجایی؟
روجا مسخ شده دست به نرده ها گرفت و روی پله نشست.آن چه را که می شنید باور نداشت.آنها به ایران بازمی گشتند.قلبش به شدت می تپید و خود را به قفسه سینه می کوبید.
بی اختیار دست روی قلبش گذاشت و به خود نهیب زد:
-چیه آتیش گرفتی؟روزی که ازش می ترسیدی رسید.حالا می خوای چی کار کنی؟
افسانه که به دنبال دخترش از آشپزخانه بیرون آمده بود با دیدن او که سرش را به نرده تکیه داده بود با تعجب گفت:
-بسم ا...؟!چی شد دختر؟هی می گم بی خودی حرص و جوش نزن.رنگ به صورتت نمونده،جون نداری که با یه حرص پس می افتی.همون جا بشین برات آب بیارم.حتما گرمازده شدی.
روجا هنوز در افکار مغشوش خود غوطه ور بود که افسانه کنارش نشست و لیوان آب را مقابلش گرفت و گفت:
-بیا بخور.
-نمی خورم،میل ندارم.
-بخور خودتو لوس نکن.اینقدر کار رو سرم هوار شده که وقت مریض داری ندارم.
-مادر؟
-جانم.
-کی میان؟
-آرین تو ایمیل آخرش به رامبد گفته که برای پنج شنبه ایران هستند...مادر جان من هنوز به خاله ماهرخ و ملیکا نگفتم که مهندس دانایی و خانوادش دارن میان.خالت مثل همیشه دنبال کارهاشه،ملیکا هم طبق معمول تو باشگاه و کوه و کمر اتلاف وقت می کنه.اینو بخور و بلند شو که یه دنیا کار داریم.
روجا همچنان ساکت و متفکر به گوشه ای خیره ماند.متوجه حرف های مادر نشد.افسانه که متوجه بی تفاوتی دخترش شد،آرام از جا برخاست و گفت:
-پاشو برو یه دوش بگیر شاید حالت سر جاش بیاد.منو باش که دارم برای کی حرف می زنم؟!
مادر به دنبال کارهایش از پله ها پایین رفت و روجا پس از دقایقی خرامان و آهسته وارد اتاقش شد و روی تخت افتاد و به قاب عکسی که روی دیوار روبرو نصب شده بود خیره ماند.رامبد و آرین و مانی پسر خاله اش دست در گردن هم ایستاده بودند و دخترها به ترتیب ملیکا و روجا و آوین که کنار حوض بین گلدان ها نشسته بودند.همه لبخند به لب و سرمست از دوران شیرین کودکی.از آن عکس سه عدد چاپ شد و به دست هر سه خانواده رسید و ملیکا نیز آن عکس را در اتاق خوابش داشت.اما از آوین و آرین خبر نداشت.قاب عکس را برداشت و با دست روی آن را پاک کرد.مهندس دانایی و پدر روجا دکتر نیایش و همین طور مسعود خان پدر ملیکا که تاجر فرش بود در دوران خدمت سربازی با هم آشنا شده بودند.مهندس دانایی متاهل بود و در همان دوران صاحب پسری شد که نامش را آرین گذاشت.پس از پایان دوره خدمت سربازی رفاقت ها ادامه داشت تا این که با وساطت مهندس دانایی و همسرش سهیلا،دکتر نیایش و مسعود خان با دو دختر عمه مهندس دانایی ازدواج کردند.سه خانه در جوار هم تهیه نمودند و شدند سه همسایه و سه هم خانه.پس از سالی دو خواهر که همسران دکتر نیایش و مسعود خان بودند باردار شدند.فرزند دکتر نیایش پسر شد که نامش را رامبد گذاشتند اما فرزند مسعود خان مرده به دنیا آمد و پس از دو سال هر سه خانواده برای بار دیگر به انتظار نوزادی دیگر نشستند.هر سه نوزاد دختر شد.ملیکا،روجا وآوین.هر کدام به فاصله چند ماه از هم به دنیا آمدند.شور و شعفی وصف ناپذیر همه خانواده ها را در برگرفت.رامبد که با دنیا آمدن نوزادها احساس حسادت شدیدی پیدا کرده بود از هر فرصتی برای آزار و اذیت دخترها استفاده می کرد اما آرین چون برادری بزرگتر همیشه مراقب دخترها بود و ملیکا و روجا را چون خواهر خود دوست می داشت.ماهرخ پس از دو سال مانی را به دنیا آورد.لحظات به تندی از پس هم گذشتند و سالها را تشکیل دادند.دخترها پنج ساله بودند که مسعود خان در اثر سانحه رانندگی دیده از جهان فرو بست و هر سه خانواده را در سوگ نشاند.دکتر نیایش و مهندس دانایی قسم خوردند که پشت و پناه خانواده او باشند و نگذارند که نبود مردی چون او خانواده اش را دچار مشکل نماید.افسانه یارویاور خواهرش شد و فرزندان او را چون فرزندان خود در پناه گرفت و نگذاشت گرد بی پدری به چهره اشان بنشیند.ملیکا که شدیدا به پدرش وابسته بود بیشتر از همه آسیب دید و آرین از همان کودکی به او بیش از دیگران توجه نمود.روجا که دختری باهوش و ذکاوت بود با همان سن کم فهمید که آرین به ملیکا توجه بیشتری دارد.اما آنقدر آن دو را دوست داشت که حتی برای لحظه ای دچار حسادت نشد.دخترها هشت ساله شدند که مهندس دانایی بنا به موقعیت شغلی اش مجبور به ترک وطن شد روجا در افکار خود به آن روز غمگین بازگشت.دخترها دست در دست هم طول راهروی فرودگاه را طی کردند،لحظه وداع رسید و آنها به گریه افتادند خوب می دانستند که دیگر نمی توانند به این زودی ها یکدیگر را ببینند مانی هم از گریه آنها به وحشت افتاد و گریه کرد.آرین دست ملیکا و روجا را محکم گرفت و گفت:
-آروم باشید.مانی رو ترسوندید.ما که نمی ریم برای همیشه اونجا باشیم.یه روز بر می گردیم.قول می دم.
روجا پرسید:
-مثلا کی ده روز دیگه.
-ده روز دیگه که نه.اما چند سال دیگه میام.خودم که بزرگ شدم حتما بر می گردم.
ملیکا اشکش را پاک کرد و گفت:
-تا اون وقت ما گریه می کنیم.
-نه عزیزم تو دختر خوبی هستی...تو و روجا گریه نمی کنید اصلا بیا به هم یه قولی بدیم.
ملیکا جواب داد:
-قول؟چه قولی؟
-اینکه برای هم نامه بنویسیم.اول من می نویسم.تو هم جواب نامه منو می دی.از روجا هم برام می نویسی.
ملیکا آرام سرش را تکان داد و جواب داد:
-باشه قول می دم.
آرین دست های کوچک ملیکا را فشرد و گفت:
-قول دادی ها،من منتظرم.
ملیکا کلافه سرش را تکان داد و گفت:
-اه آرین چقدر تکرار می کنی گفتم که باشه.
آرین دستی به موهایش کشید و خطاب به روجا گفت:
-مراقب خودت باش،ملیکا رو هم به تو سپردم یادش بنداز که جواب نامه هام رو بده.من همیشه منتظر خبری از شما هستم.
روجا به علامت تایید حرف او سرش را تکان داد و با محبت به آرین که لحظه ای چشم از ملیکا بر نمی داشت خیره ماند.بزرگترها به سختی از هم جدا شدند و روزهای بسیاری را در اندوه فراق آنها سر کردند.اولین کسی که توانست آنها را فراموش کند ملیکا بود.او دختری شیطان و شاداب بود که غم و اندوه بیش از مدتی کوتاه نمی توانست در قلب و روحش رسوخ کند و ماندگار شود.وقتی راهی مدرسه شد دوستان جدید و سرگرمی هایشان جایگزین نبود آوین و آرین شدند.به گونه ای که زمان رسیدن نامه آرین حتی نمایل برای خواندن نامه نیز از خود نشان نداد.روجا نامه را با صدای بلندی خواند و ملیکا بی حوصله گفت:
-وای روجا چه حوصله ای داری.اون وقت که بود پرحرفی می کرد حالا که رفته با نامه اش سرمون رو می خوره.آهسته بخون به من چه با چه کسی دوست شده کدوم مدرسه میره.
روجا متعجب پاسخ داد:
-مگه قول ندادی که نامه هاش رو بخونی و جواب بدی.
-حالا شاید یه روزی جواب نامه اش رو بدم.اما فعلا می خوام برم پیش دوستم شراره،تو نمی یای.
-نه.درس دارم خانم معلم گفته که حتما درسهای جدیدو می پرسه.تو هم بشین و بخون.
-تو بخون کافیه.من رفتم.
نامه دوم و سوم آرین هم از راه رسید و ملیکا حاضر به جواب دادن نشد.روجا هیچ وقت آن زمان را فراموش نکرد.آرین در نامه آخرش از تنهایی و غربت خود در آن کشور نوشته بود و از ملیکا خواسته بود که حتما جواب نامه اش را بدهد در غیر این صورت آنقدر از دست او ناراحت می شود که هیچ وقت به ایران باز نمی گردد روجا برای بار چندم از ملیکا خواست که جواب نامه آرین را بدهد اما او در جواب اصرارهای پیاپی روجا گفت:
-من حال و حوصله این کارهای مسخره رو ندارم خیلی دلت برای اون می سوزه چرا خودت جواب نامه اش رو نمی دی؟
-من؟!آرین از من نخواست که براش نامه بنویسم.از تو خواست.
ملیکا شانه بالا انداخت و گفت:
-چه فرقی می کنه.اصلا هرکاری دلت می خواد بکن فقط دیگه اسم این پسره رو جلوی من نیار.
جرقه ای در ذهن کوچک و کودکانه روجا زده شد،که آغاز یک بازی کودکانه بود.
هیچ گاه فکر نمی کرد که این بازی و تفکر کودکانه چطور بر سرنوشتش سایه افکند و او را دچار جریاناتی می کند.با خود اندیشید که جواب نامه آرین را بنویسد اما نه از زبان خود بلکه به نام ملیکا.با خود اندیشید که آرین منتظر نامه ملیکاست نه او.پس چه لزومی دارد که او را در آن دیار غریب ناراحت و محزون سازد.تصمیم گرفت پس از چند نامه ماجرا را برای آرین تعریف کند.برای او از مدرسه و درس هایشان نوشت از روجا گفت،و از مانی.از اینکه دوری از او چطور ناراحتش ساخته و منتظر نامه دیگر اوست.آرین هم به گمان اینکه ملیکا برای او نامه نوشته مدام از او تشکر می کرد و روز به روز به تعداد نامه ها افزوده می شد.روجا هر بار بیان واقعیت را به نامه بعدی موکول می کرد...سال ها از پس هم گذشتند.رامبد پس از تهیه رایانه توسط ایمیل با آرین ارتباط برقرار کرد.روجا بدون آنکه عکس و یا تصویری از آرین داشته باشد می توانست به راحتی او را در مقابل چشمانش مجسم نماید.با تمامی خصوصیات و علایق او آشنا بود.آن دو با هم قرارهایی گذاشته که یکی از آنها گرفتن فال حافظ بود.
در پایان هر نامه ابیاتی از اشعار حافظ را برای هم می نوشتند.
رمانهایی را که می خواندند به هم معرفی می کردند.آرین در نامه آخرش که دو ماه پیش فرستاده بود در جواب روجا که گفته بود اگر مرا ببینی نخواهی شناخت،نوشت:ملیکا،دوست و یار کودکی و جوانیم من احتیاجی به تصویری از تو ندارم من تو را از صدها و هزاران کیلومتر هم ببینم تشخیص خواهم داد.تو را بو می کشم و می یابم.تو دختری هستی قد بلند با موهای مشکی و لخت که تا روی کمرت می رسد و ابروانی کمانی و چشمانی سیاه با صورتی کشیده و گردنی بلند.گونه برجسته و لبهای گوشتی.مطمئنم که خوب قیافه ات را تشریح کردم به امید روزی که تو را از نزدیک ملاقات کنم.
روجا از روی تخت بلند شد و مقابل آینه قدی ایستاد و خوب به خود نگاه کرد و با خود زمزمه کرد:
-آرین تو منو نمی شناسی.در ذهن کنجکاو خودت به دنبال عشقت ملیکا هستی در حالیکه من روجا،با صورتی گرد چشمانی عسلی و موهای مواج و قهوه ای رنگ،با قدی کوتاه تر از ملیکا به انتظارت نشستم.آن کسی که تو با بوکشیدن پیدایش می کنی من نیستم،ملیکاست،او نه که در خیال تو جا خوش کرده و قد کشیده.نه منی که هیچ جایی حتی در رویاهای کودکانه ات هم نداشتم.
از یادآوری گذشته و بازگشت آنها دچار تشویش و نگرانی شد.اگر آرین می فهمید که نویسنده نامه ها ملیکا نبوده و در تمام آن سالها روجا به دروغ و به نام او نویسنده نامه هایش بوده.چه عکس العملی از خود نشان می داد؟روجا به یک چیز اطمینان داشت،آرین او را نمی بخشد.بی حوصله و خسته از یادآوری گذشته قاب عکس را روی دیوار نصب کرد،حوله و وسایل شخصی اش را برداشت و به حمام رفت.دوش آب سرد در آن هوای گرم برای تمدد اعصابش بسیار مفید و به جا می نمود.موهای خیسش را درون حوله پیچید و به اتاقش رفت.وقتی مقابل آینه ایستاد باز هم به یاد خاطراتش افتاد.زمانی که در همان اتاق و مقابل همان آینه ایستاده بود تا لباس تازه اش را امتحان کند.ملیکا و آوین هم کنار او ایستادند و به او خیره شدند.ملیکا خنده کودکانه ای کرد و گفت:
-هی،بچه ها!می بینید که من از همتون بلند قدترم.پس بهتره که همتون به حرف من گوش بدید.
آوین خودش را صاف کرد و گفت:
-منم از روجا بلندترم پس معاون تو هستم.
روجا که فراموشش شده بود برای چه مقابل آینه ایستاده بغض کرد و گفت:
-اهه خیلی زرنگید.اصلا من با همه تون قهرم.
و بنای گریه کردن گذاشت.آن دو که از کار خود نادم و پشیمان بودند برای آرام کردن او به آرین متوصل شدند و او چه هوشیارانه و به مهربانی او را آرام کرد و گفت:
-تو که قدت کوتاه نیست اندازه هم هستی.اینها زیادی قد بلند هستند.در عوض رنگ چشمهای تو روشنه اصلا تو خوشگل تری.حالا اینها هم باید بشینن و گریه کنن.
ملیکا شکلک در آورد و همه خندیدند.
از مزه مزه آن خاطرات به وجد آمد.به خنده افتاد و اما باز هم با یادآوری بازگشت آنها به دلهره افتاد و با عصبانیت حوله را روی تختش انداخت.لباس پوشید و از اتاق خارج شد.
صدای رامبد را شنید که با مادر صحبت می کرد.وقتی به آشپزخانه رسید رامبد وارد اتاقش شد.روجا به مادر خیره ماند.او آنچنان خوشحال و هیجان زده بود که یکجا بند نمی شد.گاه به سراغ یخچال می رفت و گاه به سمت اجاق گاز می دوید روجا با خنده گفت:
-مادر!چقدر می دوی خسته نشدی؟!
-چرا خیلی خسته ام اما چاره ای نیست.خیلی کار دارم.باید به این کبری خانوم هم زنگ بزنم.
-باز هم خونه تکونی.
-من کی گفتم خونه تکونی.
-گفتی کبری خانوم.هر وقت این بنده خدا میاد،معلوم دیگه خونه زیرورو می شه.
-ازش خواستم تو کارای خونه کمکم کنه،دست تنهام.تو که مشغول کارهای خودت هستی.اگه وقت اضافه داری به کبری خانوم خبر بدم نیاد.
-من؟!نه مادر،همون کبری خانوم بیاد بهتره.
صدای رامبد از پشت سرش او را از جا پراند:
-راست می گه همون کبری خانوم بهتره،بنده خدا هم با سلیقه اس هم خوش برخورد.اگه قرار باشه این خانوم اینجا کار کنه من یکی می ذارم می رم افریقا،گفته باشم.
مادر با تعجب پرسید:
-کی؟کبری خانمو می گی؟
-من که ازش تعریف کردم.منظورم از خانوم این خانومه،روجا خانوم.نه سلسقه داره،نه اخلاق،در باز کردنم بلد نیست.از آشپزیش چی بگم.بیچاره مرغ های خاله.ورم سنگدون گرفتن از بس غذاهای سوخته و خمیر این خانوم رو خوردن.بیچاره ها به جای قدقدقدا،دلم وای،دلم وای می خونن.
افسانه لبخند زد و گفت:
-فرمایشات شما تموم شد.
-آخرش مونده.
-بفرما.
-ناهار چی داریم که چیزی نمونده به درد مرغ های خاله گرفتار شم.
-روجا جای مادر جواب داد:
-زهر مار.
-اونو تو بخور که برای اجابت مزاج خوبه افسانه جون حتما غذای مورد علاقه منو پخته.فسنجون.
افسانه در قابلمه را بلند کرد و گفت:
-این دفعه نه.
روجا به سمت مادر رفت و در حالی که سعی می کرد با بو کشیدن غذا را تشخیص دهد گفت:
-حتما غذای مورد علاقه منو گذاشتی.ماکارونی.
افسانه در قابلمه را گذاشت و به هر دو آنها نگاه کرد و گفت:
-نه عزیزم.
رامبد و روجا با هم گفتند:
-پس غذا چیه؟
-از بوی غذا نفهمیدید چیه؟
رامبد و روجا به هم نگاه کردند و افسانه مایوسانه گفت:
-بوی خورشت آلو اسفناج همه خونه رو برداشته.شماها چه طوری نفهمیدید.
هر دو چهره در هم کشیدند.رامبد گفت:
-وای یادم رفت.امروز ناهار با مانی قرار دارم.اومدم یه سری مدارکم رو ببرم...نمی ذارید که.هی آدمو به حرف می گیرید.الان اون بچه منتظر من مونده منم دارم با شماها سر غذا بحث می کنم.چه بد زمونه ای شده ها!
روجا نیز خندید و افسانه گفت:
-مانی خورشت آلو اسفناج دوست داره.کمی صبر کن تو یه ظرف می ریزم تا دو تایی تو دفتر ناهار بخورید.
رامبد مایئسانه ابرو درهم کشید و آرام به گونه ای که فقط روجا شنید گفت:
-خورشت جلبک هم خوردن داره.
روجا شکلک درآورد و رامبد با صدای بلند گفت:
-افسانه جون روجا پشت سر غذات حرف زد.عجب دختر قدرنشناسی هستی.این مادر بینوای ما از سر صبح پشت این اجاق واستاده و داره واسه من و تو غذا درست می کنه.
روجا با خشم گفت:
-دروغ نگو.خودت گفتی این خورشت مثل...
رامبد نگذاشت حرف او تمام شود و با صدای بلندی شروع به خواندن شعر کرد.روجا فریاد زد و رامبد هم صدایش را بالاتر برد و افسانه کلافه و با صدایی بلند گفت:
-ساکت.خجالت بکشید.عین موش و گربه،اسمش چی بود؟تام و جری به جون هم می افتید.از قدوقواره خوتون خجالت نمی کشید از من گیس سفید شرم کنید.
رامبد موهای مادر را بوسید و گفت:
-الهی قربون موهای رنگ شدت برم.کجای این موها سفیده.
افسانه خنده اش گرفت و سرش را تکان داد.روجا سیب سرخی را گاز زد و گفت:
-بخندید همین خنده ها خرابش کرده.هر کاری دیش می خواد می کنه و هر چی می خواد می گه و کسی هم نیست بهش بگه بالای چشمت ابرو.
رامبد در کنار روجا ایستاد و گفت:
-اما خیلی ها بهم گفتن بالای چشمت ابروه.البته کمی شک داشتم.اما حالا که تو می گی قبول.ابروه...کم سیب بخور .به من رحم کن که دارم از گرسنگی می میرم.
افسانه جواب داد:
-تو هم بخور.میوه های شسته شده داخل یخچاله.بردار.اما گفته باشم.جلوی مهندس و خونوادش از این مسخره بازی ها در نیلرید.چند وقتی پیش ما می مونن لطفا آبروداری کنید.
روجا شانه هایش را بالا انداخت و گفت:
-چرا به من نگاه می کنید.به رامبد بگید که آشنا و غریبه سرش نمی شه.با همه شوخی می کنه و هرچی دلش می خواد می گه.
افسانه روی صندلی نشست و نفس عمیقی کشید و گفت:
-به هر دوتاتون می گم.اونا خیلی وقته از ایران رفتن.یه وقت از شوخی های شما دلخور می شن.بیشتر حرفم با توه رامبد.یه کم ملاحظه کن.بذار بیان کمی باهاشون آشنا بشیم.اخلاقشون دستمون بیاد،بعد.
رامبد گفت:
-بعدش می تونیم زندگیمون رو بکنیم؟
-اونا چی کار به زندگی تو دارن.من حرفم چیز دیگه ایه.منظورم این بچه بازی های شماهاست.
رامبد ابرو بالا انداخت و گفت:
-از طرف خودم قول می دم که پسر خوبی باشم و مثل یه مهندس با فرهنگ رفتار کنم.اما خیالم از بابت روجا راحت نیست.
–من؟!مادر ببین بازم شروع کرد.
–دروغ که نمی گم.روجا مثل یه رایانه می مونه که ویروس بهش حمله کرده و اصلاح پذیر نیست.
روجا با عصبانیت به سویش حمله کرد و او که منتظر همین عکس العمل او بود بنای دویدن گذاشت.خود را به داخل اتاقش انداخت و در را محکم بست.روجا که دستش به او نرسیده بود با مشت به در کوبید و فریاد زد:
-آفت زده خودتی،بچه مهندس.
افسانه خنده کوتاهی کرد و گفت:
-این قدر حرص نزن.سر به سرت می ذاره.یه روز حسرت این لحظه ها رو می خوری.
–اتفاقا برعکس.با این دیوونه سروکله زدن چه لذتی داره که بخوام حسرت هم بخورم.
افسانه آه جانسوزی از سینه بیرون داد و روی کاناپه نشست و گفت:
-من و ماهرخ هم تو داره دنیا یه برادر داشتیم.پر انرژی و شیطون.درست مثل رامبد.یه جا بند نمی شد.منو اذیت می کرد.صدای ماهرخ و در می آورد.از درودیوار خونه بالا می رفت.من هم مثل تو هیچ فکر نمی کردم که روزی دلم برای اون اذیت ها و جیغ و فریادها تنگ بشه.اما شد و حسرتش هم به دلم موند.وقتی عزم سفر کردو رفت باورم نمی شد که بره و صاحب زندگی بشه و ده سال یکبار هم در حسرت دیدارش بمونیم.
روجا شانه مادر را فشرد و گفت:
-خیالتون راحت رامبد عرضه رفتن رو هم نداره.بیخ ریشمون بنده.
مادر با غیظ نگاهش کرد و او لب ورچیده ادامه داد:
-مادر خیلی اذیتم می کنه!
-چه اذیتی تو تنها خواهرشی.خیلی دوستت داره.شوخی کردن با تو بهش انرژی می ده.
–این دیگه خیلی خنده داره.استدلال از این بهتر نداشتید.
به جانب پله ها حرکت کرد.مادر پرسید:
-جایی می ری؟
-آره.با ملیکا قرار دارم.دیرم شده.حتما منتظرم مونده.
–قبل از رفتنت بیا تا لیست خریدو بهت بدم.
خرید؟!شما که تازه خرید کردید.
–لازمه دخترم.چقدر غر می زنی.
–یه بارم بده رامبد خرید کنه.
–مگه پولم اضافه کرده.بهش لیست می دم می ره هرچی دلش می خواد می خره.بهش می گم چرا اینا رو خریدی می گه لازم تر بود.لیست رو گم کردم.یادت نیست دفعه پیش مثلا رفت برام خرید کنه هر چی رب تو فروشگاه بود خرید آورد.جوابشم این بود که یه نفر گفته رب می خواد گرون بشه...برو مادر.تو برام خرید کنی خیالم راحتتره.
–خوبه دیگه،اینطوری خودش رو از کار خلاص کرده.
از پله ها بالا رفت و وارد اتاق شد پس از دقایقی که آماده شد لیست خرید را از مادر گرفت و موقع بیرون رفتن از خانه با صدای بلندی که رامبد هم بشنود گفت:
یه لیوان شیرو بیسکویت مادر برای رامبد ببرید.طفلی شیرش دیر شده.
افسانه لبخندی تحویل او داد و با بسته شدن در
برای انجام کارهایش قدم به آشپزخانه گذاشت.
مسافت بین خانه و باشگاه طولانی نبود اما روجا حوصله پیاده روی در آن روز گرم را نداشت.با توقف اولین تاکسی سوار شد و پس از دقایقی مقابل باشگاه پیاده شد.مدام با خود زمزمه می کردکه ملیکا باید همه چیز را بداند.باید با او صحبت کنم و از او کمک بخواهم.وقتی وارد سالن ژیمناستیک شد ملیکا را دید که مشغول انجام حرکاتی موزون و زیبا با آن اندام کشیده،نرم و سبک روی تشک می پرید.از انجام آن حرکات به وجد می آمد.آنقدر در انجام آن حرکات دقت می کرد که متوجه حضور چند دقیقه ای روجا نشد.روجا به اجبار او را صدا زد و او در جا ایستاد.دسته ای از موهای بلند و سیاهش که از شدت تحرک خیس و نمور شده بود روی چهره گندمگونش افتاد.لبخندی نثار روجا کرد و گفت:
-چه عجب از این طرف ها!نترسیدی اومدی اینجا؟
روجا با دست جلوی بینی اش را گرفت و گفت:
-خسته نشدی؟از این بالا و پایین پریدن چی نصیبت می شه؟
-سلامتی،شادابی،جوونی و انرژی،کافی نیست.
–اینها رو که منم دارم.چیز جدیدتری بگو.
–هر وقت نصیبم شد خبرت می کنم...چی شده که ترک عادت کردی و به همچین جایی سر زدی.
–قرار ما بیرون باشگاه نبود؟
ملیکا با کف دست به پیشانی بلندش کوبید و گفت:
-وای اصلا یادم نبود.بعد از مسابقه اومدم اینجا...
–نتیجه مسابقه چی شد؟
-چی می خواستی بشه؟دختر خاله عزیزت طبق معمول برنده شد.
–پس یه شیرینی افتادیم.
–تو و داداش گرامیت که جز افتادن کار دیگه ای بلد نیستین...نگفتی چطور شد اومدی تو؟
-ملیکا زود باش بیا بیرون نفسم بند اومد.بوی عرق آزارت نمی ده.
ملیکا بینی اش را تکان داد و نفس عمیقی کشید و گفت:
-نه بویی نمی یاد.می خوای تو برو بیرون تا من هم آماده بشم.
روجا از سالن خارج شد و ملیکا آماده شد.سوئیچ ماشین را به دست گرفت و پرسید:
-می ریم سینما دیگه.
–نه برنامه عوض شده می ریم فروشگاه.
–باز هم خاله مهمون داره؟
-آره اما این مهمون ها با مهمون های قبلی فرق می کنند.
–چه فرقی؟مهمون مهمونه!مگه اینکه مناسبت مهمونی فرق کنه.
لبش را گزید و برق شیطنت در نگاهش درخشید و ادامه داد:
-نکنه می خوان از شر تو راحت بشن.خواستگار دیگه،نه؟
-نخیر.قرار نیست کسی از شر من راحت بشه.
–خوب بفرست خونه ما.دو قدم که بیشتر فاصله نداریم.بذار من هم تستشون بزنم.
روجا خنده ریزی کرد و گفت:
-مگه مردم از جون جوونشون سیر شدن که بیان سراغ تو.همه زن می گیرن و تشکیل خانواده می دن تا به آرامش برسن.اما هر کسی که به تو برسه اون یه ذره آرامشی رو هم که داره از دست می ده.
–خیلی هم دلشون بخواد.
–حتما می خواد.نیست خیلی خونه داری بلدی!همه هنر تو شلنگ تخته انداختن رو تشک ژیمناستیکه و از کوه بالا رفتن...اصلا می دونی چیه تو باید با یه ورزشکار ازدواج کنی.
–فکر خوبیه.سراغ داری.
روجا با خنده سرش را تکان داد و گفت:
-آره شروین.
–اوف،بازم اسم این پسره مسخره رو آوردی؟وقتی اسمش می یاد یاد سگ آقای پتی بل می افتم.با اون چشمای ریز و لبهای آویزونش.چه قدر هم ورزشکاره.
هر دو به خنده افتادند و ملیکا در ماشین را باز کرد.پشت فرمان نشست و در را برای روجا گشود.او نیز روی صندلی نشست.نفس عمیقی کشید.ملیکا به او خیره شد و گفت:
-نه بابا.آه جانسوزی کشیدی.نکنه عاشق شدی.
–مسخره هر کی آه بکشه عاشقه.
–چه می دونم تو فیلمها که این طوری نشون می دن.
دنده را جابجا کرد و سوئیچ را چرخاند.ماشین با صدای گوش خراشی از جا کنده شد.روجا با دست شیشه ماشین را فشرد و گفت:
-ملیکا اگر مثل آدم رانندگی نکنی پیاده می شم.
–دست شما درد نکنه سوار ماشینم میشی توهین هم می کنی!
-ناراحتی پیاده بشم؟
-ای بابا.بازم مثل بچه ها قهر کرد.روجا تو کی آدم میشی؟
-هر وقت که تو آدم شدی.هر دو به هم خیره شدند و زدند زیر خنده.از پیچ چند خیابان گذشتند و ملیکا پرسید:
-نگفتی مهموناتون چه کسایی هستند؟
-فقط مهمونهای ما نه مهمونهای شما هم حساب می شن.
–ا،حالا کی هستند از کجا میان؟
-از آلمان میان.مهندس دانایی.
–من که نمی شناسم.
–یادت نمی یاد؟!خانمش خاله سهیلا...آوین و آرین،خونه بغلی ما می نشستند.واقعا یادت نیست.
–آهان آوین همون دختر لوسه و آرین همون پسر خالی بنده.فکر کردم چه کسایی دارن از آلمان میان اینجا؟!
روجا کلافه شد و جواب داد:
-نه جناب آقای بوش میخوان تشریف بیارن خونه ما.
ملیکا با صدای بلندی خندید.
–زهرمار چرا می خندی؟
-خره جرج بوش رئیس جمهور امریکاست چه ربطی به آلمان داره؟
-خر خودتی.حواس واسه آدم نمی ذاری که...
باز هم خندید.روجا هم به خنده افتاد و هر دو یکصدا خندیدند.
جلوی فروشگاه پایش را روی پدال ترمز فشرد ماشین از حرکت ایستاد.دستش را به فرمان حایل کرد و روبروی روجا نشست و گفت:
-تو خوشحالی که مهندس و خانواده اش میان؟
-خب آره.
–از بس که دیوونه ای حتما میان چند وقت بمونن و من و تو مثل کنیز جلوشون خم و راست بشیم.لابد همه برنامه هامون هم کنسل می شه.
–ملیکا تو از اومدن اونا ناراحتی؟
-خب آره.
روجا لبخند شیطنت باری به لب نشاند و جواب داد:
-از بس که دیوونه ای.
ملیکا لبخنزنان از ماشین پیاده شد.در را بست.هر دو دوشادوش یکدیگر وارد فروشگاه شدند.روجا من و منی کرد و پرسید:
-تو چقدر از آوین و آرین اطلاعات داری.
ملیکا شانه بالا
انداخت و جواب داد:
-چیز زیادی نمی دونم.حتی از قیافشون هم چیز زیادی به یاد ندارم.همون عکس که دسته جمعی انداختیم.یکی دوتا از همون خاطرات بچگی.یادته آوین چقدر زمین می خورد و گریه می کرد.امیدوارم حالا که بزرگتر شده اون طوری نباشه.
–خجالت بکش.اون حالا برای خودش خانمی شده.مثل ما بیست سالشه.
–مگه ما آدم شدیم.
روجا لبخندی زد و گفت:
-جدی باش اما من چیزهای زیادی یادم مونده.تو رفتن اونهارو به یاد داری؟
ملیکا بسته ماکارونی را نشان روجا داد و با تایید سر آن را درون سبد خرید گذاشت و جواب داد:
-رفتنشون؟!...راستش رو بخوای نه.چیزی یادم نمیاد.
–اما من خوب یادمه.
از بس که بیکاری.مگه مهمه که چیزی ازشون بخاطر داشته باشیم یا نه؟اصلا تو فکر می کنی اونها مارو به یاد دارن؟تا حالا هزار تا دوست و رفیق فرنگی و رنگ به رنگ عوض کردن.ما براشون کهنه و فسیل شده هستیم.تو هم حوصله داری ها!!!از قدیم گفتن برای کسی بمیر که برات تب می کنه.بذار برسن بعد ببین ارزش این همه حرف زدن رو دارن؟!
-من می دونم.اون ها ما رو فراموش نکردن.
–از کجا این همه مطمئنی؟
-از اون جایی که سالهاست آرین و رامبد با هم در ارتباط هستند و برای هم ایمیل می فرستند.و سالهاست که آرین برای تو نامه می نویسه.
ملیکا که مشغول
نگاه کردن به لیست خرید بود برای لحظه ای چشم از کاغذ برداشت و با تعجب گفت:
-ایمیل برای رامبد،نامه برای کی؟
روجا با صدای آرامی جواب داد:
-برای تو.
–چرند نگو.اگه آرین برای من نامه فرستاده چرا به دستم نرسیده؟
-رسید یادت نیست.بعد از رفتنشون،سه بار پشت سر هم برات نامه نوشت و تو جوابش رو ندادی.
–خب.
–خب نداره.خودت بهم گفتی که از طرف تو جواب نامه اش رو بدم.من هم به حرفت گوش دادم.
ملیکا مسخ شده مقابل او ایستاده و با صدای دو رگه ای گفت:
-تو چکار کردی؟از طرف من،به اسم من،برای اون پسر تو آلمان نامه نوشتی؟!
روجا که احساس می کرد همان لحظه قلبش از حرکت خواهد ایستاد با تکان دادن سر حرف او را تأیید کرد.ملیکا با خشم به او خیره شد.تمام عصبانیتش را با گفتن:
-تو غلط کردی.
بر سر او هوار کرد.سبد را رها نمود و با شتاب به راه افتاد.روجا مستاصل و ناراحت سبد را پشت سرش کشید و به سرعت به دنبال ملیکا راه افتاد:
-ملیکا گوش کن من چاره ای نداشتم.یادت نیست آرین از تو قول گرفت که جواب نامهشو بدی.من هم تو عالم بچگی دلم براش سوخت و به جای تو جواب نامه ها رو دادم.حالا چی شده؟نامه عاشقانه که نبود!
ملیکا در جا ایستاد.وقتی به جانب او می چرخید به زحمت توانست جلوی خنده اش را بگیرد و در حالیکه ادای او را در می آورد گفت:
-نامه عاشقانه نبوده.نه تو رو خدا نامه عاشقانه هم به امضای من می نوشتی.تو چقدر.....!چرا به من نگفتی که این کارو می کنی؟
-حاضر می شدی که خودت برای آرین نامه بنویسی؟
-معلومه نه.حداقل کلی به نامه های اون پسره می خندیدم.
–دیوونه ای.
–مثل خودت...حالا چی می نوشتی؟
-چیز بخصوصی نبود.به زبون تو از همه تعریف می کردم.از درس ها و معلم ها می گفتم.
–اون چطور پسریه؟عکس ازش داری؟
-نه اما به نظرم هیکل درشتی داره چون ورزشکاره و بدنسازی میره.قد بلند و مهندس نرو افزار رایانه هم هست.خیلی هم با احساس و مهربونه.
–اینها رو از کجا می دونی؟
-خب دوازده سال نامه نگاری یه چیزایی حالیم کرده.
–چرا بهش نگفتی که طرفش من نیستم؟...چرا خودتو معرفی نکردی؟
-دلم نیومد اون از تو خواسته بود که باهاش مکاتبه داشته باشی.منتظر نامه تو بود نه من.هر بار که می اومدم رازو برملا کنم دلم می سوخت...یا می ترسیدم.حتما از من ناراحت می شد.
–آخرش که چی؟بالاخره که می فهمه.
–آره میدونم که می فهمه حالا هم اومدم از تو کمک بگیرم.تو بگو چی کار کنم؟
-اهه!خیلی زرنگی.ده سال خودت نامه نوشتی حالا هم خودت بهش می گی که چیکار کردی.به من هم هیچ ربطی نداره.
–نه ملیکا این طوری نگو.
–خب چی بگم می خوای تا رسید برم بگم آقای آرین آلمانی،نویسنده نامه هات من نبودم.تمام اون سالها...
روجا نگذاشت حرفش را تمام کند.با شتاب گفت:
-نه نه.تو اصلا هیچی نگو.هر وقت لازم شد خودم می گم.باشه؟
ملیکا دستش را به علامت تسلیم بالا برد و گفت:
-قبول هرکاری دلت می خواد بکن.اما اگر بخواد مسخره بازی در بیاره،نقره داغش می کنم گفته باشم.
روجا با تحکم و دلخوری گفت:
-ملیکا؟
-چیه؟باز چه غلطی کردی؟خجالت نکش بگو.
–هیچی.تو خیلی بی انصافی.
–نیست که تو خیلی انصاف داری.از طرف من نامه نگاری کردی و حالا کاسه چه کنم گرفتی دستت!
روجا از ناراحتی صورتش سرخ شده بود گفت:
-باشه مشکل خودمه خودمم حلش می کنم.
به سرعت به راه افتاد و سبد خرید را هم به دنبال خود کشید.ملیکا که فهمید زیاده روی کرده به دنبالش دوید و گفت:
-می گم دیوونه ای نگو نه...حالا خاله چی خواسته؟از این پودرها هم می خواد؟
روجا هم کوتاه آمد و مشغول خرید وسایل شدند.همیشه همان طور بودند.دعواها و بحث هایشان کوتاه و گذرا بود.طاقت ناراحتی یکدیگر را نداشتند و از شادی هم مسرور می شدند.حاظر بودند به خاطر هم و برای راحتی یکدیگر دست به هر کاری بزنند.
خوندید خبر بدیید بقیشو بزارم.
برای بار سوم داخل کیفش را بازرسی کرد.پوشه و ورقه هایی که دستش بود سر خورد و روی زمین پخش شد.از شدت عصبانیت پایش را به زمین کوبید و غر زد:
-لعنت بر این شانس.
انگشتش را روی زنگ فشرد و خم شد تا ورقه ها را جمع کند.صدای مادر از پشت آیفون تصویری شنیده شد:
-کیه؟کیه؟
روجا به ناچار بلند شد و از فریاد مادر ترسید:
-وای تویی،ترسیدم چرا قایم شدی.
-کجا قایم شدم می بینی که بدشانسی پشت بدشانسی.دارم این ورقه ها رو جمع می کنم.
-بازم کلیدت رو جا گذاشتی؟
-طبق معمول،بله،دیگه سوالی ندارید؟
-چطور؟
-مادر جون من دارم از گرما هلاک می شم،شما بیست سوالی می پرسید؟!
-بیا تو،چرا عصبانی می شی؟
در با صدای ضعیفی باز شد،بی حوصله در را هل داد تا وارد پارکینگ شود که با صدای ترمز ماشینی که مقابل پایش توقف کرد در جا میخکوب شد.باز هم ورقه ها روی زمین ولو شدند.کلافه و عصبی به عقب برگشت و با دیدن ماشین رامبد که خود با لبخندی درون آن نشسته بود و برایش دست تکان می داد عصبی تر شد و با لگد به سپر ماشین کوبید.رامبد با سرعت پیاده شد و گفت:
-دیوونه،مگه گازت گرفتن لگد می زنی،با زبون بسته چی کار داری؟
روجا بی حرکت نگاهش کرد.
-درو بازکن.
-مگه نوکرتم؟
-هرکی در باز کنه نوکره؟
-خانم بفرمایید کنار خودم در رو باز می کنم.
-رامبد اصلا حوصله ندارم،سربه سرم نذار آ!
-ای بابا من که می گم شما تشریف مبارکتون رو ببرید داخل خودم نوکر خودمم هستم.در رو باز می کنم.کجای این حرف سربه سر گذاشتنه؟روجا با این قیافه ای که تو به خودت گرفتی نمی شه با نیم من عسل خوردت.
روجا با عصبانیت نگاهش کرد و در را محکم به هم کوبید.رامبد گفت:
-دختره دیوونه،به ماشین لگد می زنی،در رو چرا می شکونی؟معلوم نیست از کجا دلش پره تلافی اش رو سر این آهن پاره ها در می یاره،...چه زوری هم داره!روجا!نرو،...در رو بازکن،کلیدم رو جا گذاشتم.
روجا هان گونه که به طرف حیاط پیش می رفت شانه بالا انداخت و بی تفاوت به راهش ادامه داد.از میان حیاط بزرگشان گذشت.هر وقت از بیرون به خانه می آمد لحظاتی را کنار حوض پر آب وسط حیاط می نشست و با ماهی های درون حوض که هر روز بر تعدادشان افزوده می شد صحبت می کرد؛این کار برایش عادت شده بود.اما در آن لحظه حوصله حوض و ماهی ها را هم نداشت.نگاهی گذرا به ماهی ها انداخت و وارد خانه شد.کفش هایش را از پا در آورد و روی اولین مبل وا رفت.مادر لبخندزنان در حالیکه سینی شربتی خوشرنگ را به دست داشت وارد پذیرایی شد و با نگاهش به دنبال روجا گشت.او را روی مبل خسته و بی رمق یافت.به او نزدیک شد و گفت:
-از گرسنگی سلامت رو خوردی یا تشنگی؟
روجا به احترام مادر خود را روی مبل صاف کرد و جواب داد:
-هیچکدام،از عصبانیت.سلام.
-سلام دختر گلم،این دفعه چرا عصبانی شدی؟چند وقته سر موضوع های بیخودی عصبی می شی و کارهایی می کنی که ازت بعیده،...چی شده باز؟
-دست خودم نیست،این هوای گرم کلافه ام کرده،کی زمستون میاد من راحت بشم.
-تو با فصل سال چی کار داری؟سردت می شه می گی کی تابستون می رسه،گرمت میشه،هوس زمستونو می کنی.تو چه بخوای چه نخوای این فصل های قشنگ میان و می رن.تو خودت رو با شرایط موجود وفق بده.
-چشم،سعی می کنم.هم تابستونو تحمل کنم هم زمستونو.اما بعضی چیزها رو نمی شه تحمل کرد.
-اولا فصل های سال احتیاجی به تحمل تو ندارن.برو فکرت رو درست کن.ثانیا اگر بخوای هر چیزی رو می تونی تحمل کنی،...نگفتی چرا عصبانی هستی؟
-وقتی تو این شهر بزرگ برای گرفتن جواب یه امتحان مسخره چهار ساعت تو ترافیک بمونی و وقتی هم می رسی اونجا بهت بگن اشتباه کردید.فردا باید تشریف بیارید لابد باید قهقهه بزنم.از همه بدتر این که جلوی در خونه با یه دیوونه هم سروکله بزنی.
افسانه خندید و گفت:
-از گیجی خودته،به جای فردا،امروز بلند شدی رفتی.حواست رو جمع کن،اشتباه نکنی.منظورتم از دیوونه پسر عزیز من که نیست؟
-اتفاقا خودشه.
افسانه گوشه چشمی نازک کرد.روجا گفت:
-یادم نبود به پسر عزیز شما نباید توهین کرد.دیوونه من هستم که باید تحملش کنم.
صدای رامبد ساکتش کرد:
-چه خبره دیوونه،دیوونه،راه انداختی.مردم می شنون فکر می کنن اینجا تیمارستانه هر چی دیوونه تو این شهر هست میارن می بندن کنار ما،خودمون کم هستیم.فکر کن اینجا پر بشه از دیوونه های زنجیری!
افسانه لبخندی تحویلش داد و او گفت :
-سلام مامی.
-سلام پسرم،شربت بیارم؟
-ممنون بده دخترت بخوره تا پاچه آدم رو نگیره.
روجا خواست جواب دندان شکنی به او بدهد که رامبد وارد اتاقش شد و در را بست.افسانه گفت:
-این قدر حرص نزن،بلند شو که یه عالمه کار ریخته سرم.
-چه خبره؟
-سلامتی،از ملیکا خبر داری؟
-آره.مسابقه شنا داره،شما نگفتی چرا این همه سرحالی؟
-سرحال بودن دلیل نمی خواد.بلند شو برو لباسهات رو عوض کن.یه دوشم بگیر تا از این قیافه وحشتناک در بیای.همه برنامه ریزی من رو به هم ریختی.
-من،چی کار به برنامه ریزی شما دارم؟!
-من برای فردا کلی برنامه ریزی کرده بودم.با این حساب که تو می گی فردا هم مثل امروز باید بری دانشگاه.لابد مثل حالا هم عصبانی برمی گردی.تو رو خدا قبل از رفتنت اون تقویم رو نگاه کن.برای خوشگلی که روی دیوار نزدیمش.
-حالا چی شده؟امروز نشد فردا؟
-این زمانه که داری از دست می دی خیلی هم مهمه،برای یه جوون زمان ارزشش از همه چیز بیشتره.
-جوون دیدی خبرم کن.
-پاشو پیرزن،جوونم،جوونای قدیم.
-آره مادرجون،شماها جوون بودید نه من درپیتی.
-وا چرا واسه خودت اسم می ذاری؟
شربت را سرکشید و از جا برخاست.سالن پذیرایی را پشت سر گذاشت و خواست از پله ها بالا رود که افسانه گفت:
-حیف حوصله نداریخبر جالبی داشتم.هر وقت حال و حوصله ات سرجاش اومد خبرم کن.
روجا راه رفته را برگشت و به دنبال مادر وارد آشپزخانه شد.به در تکیه داد و دستهایش را به هم قلاب کرد و گفت:
-بگو،می شنوم.
افسانه خود را با خرد کردن سیب زمینی ها مشغول کرد و جواب داد:
-چیه؟حس فضولیت گل کرد.
-یه همچین چیزی،حالا می گید یا این که برم اتاقم.
مادر تابی به موی لختش داد و گفت:
-مهمون عزیزی داریم
روجا که نمی توانست مانند مادر از داشتن مهمان آنگونه شاد باشد دستش را در هوا چرخاند و با اعتراض گفت:
-اصلا حوصله مهمون بازی رو ندارم.چرا باید از اومدن یه دکتر و یه مهندس دیگه خوشحال بشم؟مهمون های شما منو خوشحال نمی کنه.
با عصبانیت به سمت پله ها بازگشت و دوتا دوتا پله ها رو طی کرد که باز هم صدای مادر در جا میخکوبش کرد.
-آقای رسول دانایی،همونی که بهش میگفتی عمو رسول،فامیل و همسایه قدیمی مون،رفته بودن آلمان دارن برمی گردن.آرین و آوین،بچه هاشون رو که یادت هست.همبازی های دوره بچگی هاتون،...حتما حالا بزرگ شدند مثل تو و رامبد.دلو براشون یه ذره شده،...شنیدی چی گفتم؟روجا کجایی؟
روجا مسخ شده دست به نرده ها گرفت و روی پله نشست.آن چه را که می شنید باور نداشت.آنها به ایران بازمی گشتند.قلبش به شدت می تپید و خود را به قفسه سینه می کوبید.
بی اختیار دست روی قلبش گذاشت و به خود نهیب زد:
-چیه آتیش گرفتی؟روزی که ازش می ترسیدی رسید.حالا می خوای چی کار کنی؟
افسانه که به دنبال دخترش از آشپزخانه بیرون آمده بود با دیدن او که سرش را به نرده تکیه داده بود با تعجب گفت:
-بسم ا...؟!چی شد دختر؟هی می گم بی خودی حرص و جوش نزن.رنگ به صورتت نمونده،جون نداری که با یه حرص پس می افتی.همون جا بشین برات آب بیارم.حتما گرمازده شدی.
روجا هنوز در افکار مغشوش خود غوطه ور بود که افسانه کنارش نشست و لیوان آب را مقابلش گرفت و گفت:
-بیا بخور.
-نمی خورم،میل ندارم.
-بخور خودتو لوس نکن.اینقدر کار رو سرم هوار شده که وقت مریض داری ندارم.
-مادر؟
-جانم.
-کی میان؟
-آرین تو ایمیل آخرش به رامبد گفته که برای پنج شنبه ایران هستند...مادر جان من هنوز به خاله ماهرخ و ملیکا نگفتم که مهندس دانایی و خانوادش دارن میان.خالت مثل همیشه دنبال کارهاشه،ملیکا هم طبق معمول تو باشگاه و کوه و کمر اتلاف وقت می کنه.اینو بخور و بلند شو که یه دنیا کار داریم.
روجا همچنان ساکت و متفکر به گوشه ای خیره ماند.متوجه حرف های مادر نشد.افسانه که متوجه بی تفاوتی دخترش شد،آرام از جا برخاست و گفت:
-پاشو برو یه دوش بگیر شاید حالت سر جاش بیاد.منو باش که دارم برای کی حرف می زنم؟!
مادر به دنبال کارهایش از پله ها پایین رفت و روجا پس از دقایقی خرامان و آهسته وارد اتاقش شد و روی تخت افتاد و به قاب عکسی که روی دیوار روبرو نصب شده بود خیره ماند.رامبد و آرین و مانی پسر خاله اش دست در گردن هم ایستاده بودند و دخترها به ترتیب ملیکا و روجا و آوین که کنار حوض بین گلدان ها نشسته بودند.همه لبخند به لب و سرمست از دوران شیرین کودکی.از آن عکس سه عدد چاپ شد و به دست هر سه خانواده رسید و ملیکا نیز آن عکس را در اتاق خوابش داشت.اما از آوین و آرین خبر نداشت.قاب عکس را برداشت و با دست روی آن را پاک کرد.مهندس دانایی و پدر روجا دکتر نیایش و همین طور مسعود خان پدر ملیکا که تاجر فرش بود در دوران خدمت سربازی با هم آشنا شده بودند.مهندس دانایی متاهل بود و در همان دوران صاحب پسری شد که نامش را آرین گذاشت.پس از پایان دوره خدمت سربازی رفاقت ها ادامه داشت تا این که با وساطت مهندس دانایی و همسرش سهیلا،دکتر نیایش و مسعود خان با دو دختر عمه مهندس دانایی ازدواج کردند.سه خانه در جوار هم تهیه نمودند و شدند سه همسایه و سه هم خانه.پس از سالی دو خواهر که همسران دکتر نیایش و مسعود خان بودند باردار شدند.فرزند دکتر نیایش پسر شد که نامش را رامبد گذاشتند اما فرزند مسعود خان مرده به دنیا آمد و پس از دو سال هر سه خانواده برای بار دیگر به انتظار نوزادی دیگر نشستند.هر سه نوزاد دختر شد.ملیکا،روجا وآوین.هر کدام به فاصله چند ماه از هم به دنیا آمدند.شور و شعفی وصف ناپذیر همه خانواده ها را در برگرفت.رامبد که با دنیا آمدن نوزادها احساس حسادت شدیدی پیدا کرده بود از هر فرصتی برای آزار و اذیت دخترها استفاده می کرد اما آرین چون برادری بزرگتر همیشه مراقب دخترها بود و ملیکا و روجا را چون خواهر خود دوست می داشت.ماهرخ پس از دو سال مانی را به دنیا آورد.لحظات به تندی از پس هم گذشتند و سالها را تشکیل دادند.دخترها پنج ساله بودند که مسعود خان در اثر سانحه رانندگی دیده از جهان فرو بست و هر سه خانواده را در سوگ نشاند.دکتر نیایش و مهندس دانایی قسم خوردند که پشت و پناه خانواده او باشند و نگذارند که نبود مردی چون او خانواده اش را دچار مشکل نماید.افسانه یارویاور خواهرش شد و فرزندان او را چون فرزندان خود در پناه گرفت و نگذاشت گرد بی پدری به چهره اشان بنشیند.ملیکا که شدیدا به پدرش وابسته بود بیشتر از همه آسیب دید و آرین از همان کودکی به او بیش از دیگران توجه نمود.روجا که دختری باهوش و ذکاوت بود با همان سن کم فهمید که آرین به ملیکا توجه بیشتری دارد.اما آنقدر آن دو را دوست داشت که حتی برای لحظه ای دچار حسادت نشد.دخترها هشت ساله شدند که مهندس دانایی بنا به موقعیت شغلی اش مجبور به ترک وطن شد روجا در افکار خود به آن روز غمگین بازگشت.دخترها دست در دست هم طول راهروی فرودگاه را طی کردند،لحظه وداع رسید و آنها به گریه افتادند خوب می دانستند که دیگر نمی توانند به این زودی ها یکدیگر را ببینند مانی هم از گریه آنها به وحشت افتاد و گریه کرد.آرین دست ملیکا و روجا را محکم گرفت و گفت:
-آروم باشید.مانی رو ترسوندید.ما که نمی ریم برای همیشه اونجا باشیم.یه روز بر می گردیم.قول می دم.
روجا پرسید:
-مثلا کی ده روز دیگه.
-ده روز دیگه که نه.اما چند سال دیگه میام.خودم که بزرگ شدم حتما بر می گردم.
ملیکا اشکش را پاک کرد و گفت:
-تا اون وقت ما گریه می کنیم.
-نه عزیزم تو دختر خوبی هستی...تو و روجا گریه نمی کنید اصلا بیا به هم یه قولی بدیم.
ملیکا جواب داد:
-قول؟چه قولی؟
-اینکه برای هم نامه بنویسیم.اول من می نویسم.تو هم جواب نامه منو می دی.از روجا هم برام می نویسی.
ملیکا آرام سرش را تکان داد و جواب داد:
-باشه قول می دم.
آرین دست های کوچک ملیکا را فشرد و گفت:
-قول دادی ها،من منتظرم.
ملیکا کلافه سرش را تکان داد و گفت:
-اه آرین چقدر تکرار می کنی گفتم که باشه.
آرین دستی به موهایش کشید و خطاب به روجا گفت:
-مراقب خودت باش،ملیکا رو هم به تو سپردم یادش بنداز که جواب نامه هام رو بده.من همیشه منتظر خبری از شما هستم.
روجا به علامت تایید حرف او سرش را تکان داد و با محبت به آرین که لحظه ای چشم از ملیکا بر نمی داشت خیره ماند.بزرگترها به سختی از هم جدا شدند و روزهای بسیاری را در اندوه فراق آنها سر کردند.اولین کسی که توانست آنها را فراموش کند ملیکا بود.او دختری شیطان و شاداب بود که غم و اندوه بیش از مدتی کوتاه نمی توانست در قلب و روحش رسوخ کند و ماندگار شود.وقتی راهی مدرسه شد دوستان جدید و سرگرمی هایشان جایگزین نبود آوین و آرین شدند.به گونه ای که زمان رسیدن نامه آرین حتی نمایل برای خواندن نامه نیز از خود نشان نداد.روجا نامه را با صدای بلندی خواند و ملیکا بی حوصله گفت:
-وای روجا چه حوصله ای داری.اون وقت که بود پرحرفی می کرد حالا که رفته با نامه اش سرمون رو می خوره.آهسته بخون به من چه با چه کسی دوست شده کدوم مدرسه میره.
روجا متعجب پاسخ داد:
-مگه قول ندادی که نامه هاش رو بخونی و جواب بدی.
-حالا شاید یه روزی جواب نامه اش رو بدم.اما فعلا می خوام برم پیش دوستم شراره،تو نمی یای.
-نه.درس دارم خانم معلم گفته که حتما درسهای جدیدو می پرسه.تو هم بشین و بخون.
-تو بخون کافیه.من رفتم.
نامه دوم و سوم آرین هم از راه رسید و ملیکا حاضر به جواب دادن نشد.روجا هیچ وقت آن زمان را فراموش نکرد.آرین در نامه آخرش از تنهایی و غربت خود در آن کشور نوشته بود و از ملیکا خواسته بود که حتما جواب نامه اش را بدهد در غیر این صورت آنقدر از دست او ناراحت می شود که هیچ وقت به ایران باز نمی گردد روجا برای بار چندم از ملیکا خواست که جواب نامه آرین را بدهد اما او در جواب اصرارهای پیاپی روجا گفت:
-من حال و حوصله این کارهای مسخره رو ندارم خیلی دلت برای اون می سوزه چرا خودت جواب نامه اش رو نمی دی؟
-من؟!آرین از من نخواست که براش نامه بنویسم.از تو خواست.
ملیکا شانه بالا انداخت و گفت:
-چه فرقی می کنه.اصلا هرکاری دلت می خواد بکن فقط دیگه اسم این پسره رو جلوی من نیار.
جرقه ای در ذهن کوچک و کودکانه روجا زده شد،که آغاز یک بازی کودکانه بود.
هیچ گاه فکر نمی کرد که این بازی و تفکر کودکانه چطور بر سرنوشتش سایه افکند و او را دچار جریاناتی می کند.با خود اندیشید که جواب نامه آرین را بنویسد اما نه از زبان خود بلکه به نام ملیکا.با خود اندیشید که آرین منتظر نامه ملیکاست نه او.پس چه لزومی دارد که او را در آن دیار غریب ناراحت و محزون سازد.تصمیم گرفت پس از چند نامه ماجرا را برای آرین تعریف کند.برای او از مدرسه و درس هایشان نوشت از روجا گفت،و از مانی.از اینکه دوری از او چطور ناراحتش ساخته و منتظر نامه دیگر اوست.آرین هم به گمان اینکه ملیکا برای او نامه نوشته مدام از او تشکر می کرد و روز به روز به تعداد نامه ها افزوده می شد.روجا هر بار بیان واقعیت را به نامه بعدی موکول می کرد...سال ها از پس هم گذشتند.رامبد پس از تهیه رایانه توسط ایمیل با آرین ارتباط برقرار کرد.روجا بدون آنکه عکس و یا تصویری از آرین داشته باشد می توانست به راحتی او را در مقابل چشمانش مجسم نماید.با تمامی خصوصیات و علایق او آشنا بود.آن دو با هم قرارهایی گذاشته که یکی از آنها گرفتن فال حافظ بود.
در پایان هر نامه ابیاتی از اشعار حافظ را برای هم می نوشتند.
رمانهایی را که می خواندند به هم معرفی می کردند.آرین در نامه آخرش که دو ماه پیش فرستاده بود در جواب روجا که گفته بود اگر مرا ببینی نخواهی شناخت،نوشت:ملیکا،دوست و یار کودکی و جوانیم من احتیاجی به تصویری از تو ندارم من تو را از صدها و هزاران کیلومتر هم ببینم تشخیص خواهم داد.تو را بو می کشم و می یابم.تو دختری هستی قد بلند با موهای مشکی و لخت که تا روی کمرت می رسد و ابروانی کمانی و چشمانی سیاه با صورتی کشیده و گردنی بلند.گونه برجسته و لبهای گوشتی.مطمئنم که خوب قیافه ات را تشریح کردم به امید روزی که تو را از نزدیک ملاقات کنم.
روجا از روی تخت بلند شد و مقابل آینه قدی ایستاد و خوب به خود نگاه کرد و با خود زمزمه کرد:
-آرین تو منو نمی شناسی.در ذهن کنجکاو خودت به دنبال عشقت ملیکا هستی در حالیکه من روجا،با صورتی گرد چشمانی عسلی و موهای مواج و قهوه ای رنگ،با قدی کوتاه تر از ملیکا به انتظارت نشستم.آن کسی که تو با بوکشیدن پیدایش می کنی من نیستم،ملیکاست،او نه که در خیال تو جا خوش کرده و قد کشیده.نه منی که هیچ جایی حتی در رویاهای کودکانه ات هم نداشتم.
از یادآوری گذشته و بازگشت آنها دچار تشویش و نگرانی شد.اگر آرین می فهمید که نویسنده نامه ها ملیکا نبوده و در تمام آن سالها روجا به دروغ و به نام او نویسنده نامه هایش بوده.چه عکس العملی از خود نشان می داد؟روجا به یک چیز اطمینان داشت،آرین او را نمی بخشد.بی حوصله و خسته از یادآوری گذشته قاب عکس را روی دیوار نصب کرد،حوله و وسایل شخصی اش را برداشت و به حمام رفت.دوش آب سرد در آن هوای گرم برای تمدد اعصابش بسیار مفید و به جا می نمود.موهای خیسش را درون حوله پیچید و به اتاقش رفت.وقتی مقابل آینه ایستاد باز هم به یاد خاطراتش افتاد.زمانی که در همان اتاق و مقابل همان آینه ایستاده بود تا لباس تازه اش را امتحان کند.ملیکا و آوین هم کنار او ایستادند و به او خیره شدند.ملیکا خنده کودکانه ای کرد و گفت:
-هی،بچه ها!می بینید که من از همتون بلند قدترم.پس بهتره که همتون به حرف من گوش بدید.
آوین خودش را صاف کرد و گفت:
-منم از روجا بلندترم پس معاون تو هستم.
روجا که فراموشش شده بود برای چه مقابل آینه ایستاده بغض کرد و گفت:
-اهه خیلی زرنگید.اصلا من با همه تون قهرم.
و بنای گریه کردن گذاشت.آن دو که از کار خود نادم و پشیمان بودند برای آرام کردن او به آرین متوصل شدند و او چه هوشیارانه و به مهربانی او را آرام کرد و گفت:
-تو که قدت کوتاه نیست اندازه هم هستی.اینها زیادی قد بلند هستند.در عوض رنگ چشمهای تو روشنه اصلا تو خوشگل تری.حالا اینها هم باید بشینن و گریه کنن.
ملیکا شکلک در آورد و همه خندیدند.
از مزه مزه آن خاطرات به وجد آمد.به خنده افتاد و اما باز هم با یادآوری بازگشت آنها به دلهره افتاد و با عصبانیت حوله را روی تختش انداخت.لباس پوشید و از اتاق خارج شد.
صدای رامبد را شنید که با مادر صحبت می کرد.وقتی به آشپزخانه رسید رامبد وارد اتاقش شد.روجا به مادر خیره ماند.او آنچنان خوشحال و هیجان زده بود که یکجا بند نمی شد.گاه به سراغ یخچال می رفت و گاه به سمت اجاق گاز می دوید روجا با خنده گفت:
-مادر!چقدر می دوی خسته نشدی؟!
-چرا خیلی خسته ام اما چاره ای نیست.خیلی کار دارم.باید به این کبری خانوم هم زنگ بزنم.
-باز هم خونه تکونی.
-من کی گفتم خونه تکونی.
-گفتی کبری خانوم.هر وقت این بنده خدا میاد،معلوم دیگه خونه زیرورو می شه.
-ازش خواستم تو کارای خونه کمکم کنه،دست تنهام.تو که مشغول کارهای خودت هستی.اگه وقت اضافه داری به کبری خانوم خبر بدم نیاد.
-من؟!نه مادر،همون کبری خانوم بیاد بهتره.
صدای رامبد از پشت سرش او را از جا پراند:
-راست می گه همون کبری خانوم بهتره،بنده خدا هم با سلیقه اس هم خوش برخورد.اگه قرار باشه این خانوم اینجا کار کنه من یکی می ذارم می رم افریقا،گفته باشم.
مادر با تعجب پرسید:
-کی؟کبری خانمو می گی؟
-من که ازش تعریف کردم.منظورم از خانوم این خانومه،روجا خانوم.نه سلسقه داره،نه اخلاق،در باز کردنم بلد نیست.از آشپزیش چی بگم.بیچاره مرغ های خاله.ورم سنگدون گرفتن از بس غذاهای سوخته و خمیر این خانوم رو خوردن.بیچاره ها به جای قدقدقدا،دلم وای،دلم وای می خونن.
افسانه لبخند زد و گفت:
-فرمایشات شما تموم شد.
-آخرش مونده.
-بفرما.
-ناهار چی داریم که چیزی نمونده به درد مرغ های خاله گرفتار شم.
-روجا جای مادر جواب داد:
-زهر مار.
-اونو تو بخور که برای اجابت مزاج خوبه افسانه جون حتما غذای مورد علاقه منو پخته.فسنجون.
افسانه در قابلمه را بلند کرد و گفت:
-این دفعه نه.
روجا به سمت مادر رفت و در حالی که سعی می کرد با بو کشیدن غذا را تشخیص دهد گفت:
-حتما غذای مورد علاقه منو گذاشتی.ماکارونی.
افسانه در قابلمه را گذاشت و به هر دو آنها نگاه کرد و گفت:
-نه عزیزم.
رامبد و روجا با هم گفتند:
-پس غذا چیه؟
-از بوی غذا نفهمیدید چیه؟
رامبد و روجا به هم نگاه کردند و افسانه مایوسانه گفت:
-بوی خورشت آلو اسفناج همه خونه رو برداشته.شماها چه طوری نفهمیدید.
هر دو چهره در هم کشیدند.رامبد گفت:
-وای یادم رفت.امروز ناهار با مانی قرار دارم.اومدم یه سری مدارکم رو ببرم...نمی ذارید که.هی آدمو به حرف می گیرید.الان اون بچه منتظر من مونده منم دارم با شماها سر غذا بحث می کنم.چه بد زمونه ای شده ها!
روجا نیز خندید و افسانه گفت:
-مانی خورشت آلو اسفناج دوست داره.کمی صبر کن تو یه ظرف می ریزم تا دو تایی تو دفتر ناهار بخورید.
رامبد مایئسانه ابرو درهم کشید و آرام به گونه ای که فقط روجا شنید گفت:
-خورشت جلبک هم خوردن داره.
روجا شکلک درآورد و رامبد با صدای بلند گفت:
-افسانه جون روجا پشت سر غذات حرف زد.عجب دختر قدرنشناسی هستی.این مادر بینوای ما از سر صبح پشت این اجاق واستاده و داره واسه من و تو غذا درست می کنه.
روجا با خشم گفت:
-دروغ نگو.خودت گفتی این خورشت مثل...
رامبد نگذاشت حرف او تمام شود و با صدای بلندی شروع به خواندن شعر کرد.روجا فریاد زد و رامبد هم صدایش را بالاتر برد و افسانه کلافه و با صدایی بلند گفت:
-ساکت.خجالت بکشید.عین موش و گربه،اسمش چی بود؟تام و جری به جون هم می افتید.از قدوقواره خوتون خجالت نمی کشید از من گیس سفید شرم کنید.
رامبد موهای مادر را بوسید و گفت:
-الهی قربون موهای رنگ شدت برم.کجای این موها سفیده.
افسانه خنده اش گرفت و سرش را تکان داد.روجا سیب سرخی را گاز زد و گفت:
-بخندید همین خنده ها خرابش کرده.هر کاری دیش می خواد می کنه و هر چی می خواد می گه و کسی هم نیست بهش بگه بالای چشمت ابرو.
رامبد در کنار روجا ایستاد و گفت:
-اما خیلی ها بهم گفتن بالای چشمت ابروه.البته کمی شک داشتم.اما حالا که تو می گی قبول.ابروه...کم سیب بخور .به من رحم کن که دارم از گرسنگی می میرم.
افسانه جواب داد:
-تو هم بخور.میوه های شسته شده داخل یخچاله.بردار.اما گفته باشم.جلوی مهندس و خونوادش از این مسخره بازی ها در نیلرید.چند وقتی پیش ما می مونن لطفا آبروداری کنید.
روجا شانه هایش را بالا انداخت و گفت:
-چرا به من نگاه می کنید.به رامبد بگید که آشنا و غریبه سرش نمی شه.با همه شوخی می کنه و هرچی دلش می خواد می گه.
افسانه روی صندلی نشست و نفس عمیقی کشید و گفت:
-به هر دوتاتون می گم.اونا خیلی وقته از ایران رفتن.یه وقت از شوخی های شما دلخور می شن.بیشتر حرفم با توه رامبد.یه کم ملاحظه کن.بذار بیان کمی باهاشون آشنا بشیم.اخلاقشون دستمون بیاد،بعد.
رامبد گفت:
-بعدش می تونیم زندگیمون رو بکنیم؟
-اونا چی کار به زندگی تو دارن.من حرفم چیز دیگه ایه.منظورم این بچه بازی های شماهاست.
رامبد ابرو بالا انداخت و گفت:
-از طرف خودم قول می دم که پسر خوبی باشم و مثل یه مهندس با فرهنگ رفتار کنم.اما خیالم از بابت روجا راحت نیست.
–من؟!مادر ببین بازم شروع کرد.
–دروغ که نمی گم.روجا مثل یه رایانه می مونه که ویروس بهش حمله کرده و اصلاح پذیر نیست.
روجا با عصبانیت به سویش حمله کرد و او که منتظر همین عکس العمل او بود بنای دویدن گذاشت.خود را به داخل اتاقش انداخت و در را محکم بست.روجا که دستش به او نرسیده بود با مشت به در کوبید و فریاد زد:
-آفت زده خودتی،بچه مهندس.
افسانه خنده کوتاهی کرد و گفت:
-این قدر حرص نزن.سر به سرت می ذاره.یه روز حسرت این لحظه ها رو می خوری.
–اتفاقا برعکس.با این دیوونه سروکله زدن چه لذتی داره که بخوام حسرت هم بخورم.
افسانه آه جانسوزی از سینه بیرون داد و روی کاناپه نشست و گفت:
-من و ماهرخ هم تو داره دنیا یه برادر داشتیم.پر انرژی و شیطون.درست مثل رامبد.یه جا بند نمی شد.منو اذیت می کرد.صدای ماهرخ و در می آورد.از درودیوار خونه بالا می رفت.من هم مثل تو هیچ فکر نمی کردم که روزی دلم برای اون اذیت ها و جیغ و فریادها تنگ بشه.اما شد و حسرتش هم به دلم موند.وقتی عزم سفر کردو رفت باورم نمی شد که بره و صاحب زندگی بشه و ده سال یکبار هم در حسرت دیدارش بمونیم.
روجا شانه مادر را فشرد و گفت:
-خیالتون راحت رامبد عرضه رفتن رو هم نداره.بیخ ریشمون بنده.
مادر با غیظ نگاهش کرد و او لب ورچیده ادامه داد:
-مادر خیلی اذیتم می کنه!
-چه اذیتی تو تنها خواهرشی.خیلی دوستت داره.شوخی کردن با تو بهش انرژی می ده.
–این دیگه خیلی خنده داره.استدلال از این بهتر نداشتید.
به جانب پله ها حرکت کرد.مادر پرسید:
-جایی می ری؟
-آره.با ملیکا قرار دارم.دیرم شده.حتما منتظرم مونده.
–قبل از رفتنت بیا تا لیست خریدو بهت بدم.
خرید؟!شما که تازه خرید کردید.
–لازمه دخترم.چقدر غر می زنی.
–یه بارم بده رامبد خرید کنه.
–مگه پولم اضافه کرده.بهش لیست می دم می ره هرچی دلش می خواد می خره.بهش می گم چرا اینا رو خریدی می گه لازم تر بود.لیست رو گم کردم.یادت نیست دفعه پیش مثلا رفت برام خرید کنه هر چی رب تو فروشگاه بود خرید آورد.جوابشم این بود که یه نفر گفته رب می خواد گرون بشه...برو مادر.تو برام خرید کنی خیالم راحتتره.
–خوبه دیگه،اینطوری خودش رو از کار خلاص کرده.
از پله ها بالا رفت و وارد اتاق شد پس از دقایقی که آماده شد لیست خرید را از مادر گرفت و موقع بیرون رفتن از خانه با صدای بلندی که رامبد هم بشنود گفت:
یه لیوان شیرو بیسکویت مادر برای رامبد ببرید.طفلی شیرش دیر شده.
افسانه لبخندی تحویل او داد و با بسته شدن در
برای انجام کارهایش قدم به آشپزخانه گذاشت.
مسافت بین خانه و باشگاه طولانی نبود اما روجا حوصله پیاده روی در آن روز گرم را نداشت.با توقف اولین تاکسی سوار شد و پس از دقایقی مقابل باشگاه پیاده شد.مدام با خود زمزمه می کردکه ملیکا باید همه چیز را بداند.باید با او صحبت کنم و از او کمک بخواهم.وقتی وارد سالن ژیمناستیک شد ملیکا را دید که مشغول انجام حرکاتی موزون و زیبا با آن اندام کشیده،نرم و سبک روی تشک می پرید.از انجام آن حرکات به وجد می آمد.آنقدر در انجام آن حرکات دقت می کرد که متوجه حضور چند دقیقه ای روجا نشد.روجا به اجبار او را صدا زد و او در جا ایستاد.دسته ای از موهای بلند و سیاهش که از شدت تحرک خیس و نمور شده بود روی چهره گندمگونش افتاد.لبخندی نثار روجا کرد و گفت:
-چه عجب از این طرف ها!نترسیدی اومدی اینجا؟
روجا با دست جلوی بینی اش را گرفت و گفت:
-خسته نشدی؟از این بالا و پایین پریدن چی نصیبت می شه؟
-سلامتی،شادابی،جوونی و انرژی،کافی نیست.
–اینها رو که منم دارم.چیز جدیدتری بگو.
–هر وقت نصیبم شد خبرت می کنم...چی شده که ترک عادت کردی و به همچین جایی سر زدی.
–قرار ما بیرون باشگاه نبود؟
ملیکا با کف دست به پیشانی بلندش کوبید و گفت:
-وای اصلا یادم نبود.بعد از مسابقه اومدم اینجا...
–نتیجه مسابقه چی شد؟
-چی می خواستی بشه؟دختر خاله عزیزت طبق معمول برنده شد.
–پس یه شیرینی افتادیم.
–تو و داداش گرامیت که جز افتادن کار دیگه ای بلد نیستین...نگفتی چطور شد اومدی تو؟
-ملیکا زود باش بیا بیرون نفسم بند اومد.بوی عرق آزارت نمی ده.
ملیکا بینی اش را تکان داد و نفس عمیقی کشید و گفت:
-نه بویی نمی یاد.می خوای تو برو بیرون تا من هم آماده بشم.
روجا از سالن خارج شد و ملیکا آماده شد.سوئیچ ماشین را به دست گرفت و پرسید:
-می ریم سینما دیگه.
–نه برنامه عوض شده می ریم فروشگاه.
–باز هم خاله مهمون داره؟
-آره اما این مهمون ها با مهمون های قبلی فرق می کنند.
–چه فرقی؟مهمون مهمونه!مگه اینکه مناسبت مهمونی فرق کنه.
لبش را گزید و برق شیطنت در نگاهش درخشید و ادامه داد:
-نکنه می خوان از شر تو راحت بشن.خواستگار دیگه،نه؟
-نخیر.قرار نیست کسی از شر من راحت بشه.
–خوب بفرست خونه ما.دو قدم که بیشتر فاصله نداریم.بذار من هم تستشون بزنم.
روجا خنده ریزی کرد و گفت:
-مگه مردم از جون جوونشون سیر شدن که بیان سراغ تو.همه زن می گیرن و تشکیل خانواده می دن تا به آرامش برسن.اما هر کسی که به تو برسه اون یه ذره آرامشی رو هم که داره از دست می ده.
–خیلی هم دلشون بخواد.
–حتما می خواد.نیست خیلی خونه داری بلدی!همه هنر تو شلنگ تخته انداختن رو تشک ژیمناستیکه و از کوه بالا رفتن...اصلا می دونی چیه تو باید با یه ورزشکار ازدواج کنی.
–فکر خوبیه.سراغ داری.
روجا با خنده سرش را تکان داد و گفت:
-آره شروین.
–اوف،بازم اسم این پسره مسخره رو آوردی؟وقتی اسمش می یاد یاد سگ آقای پتی بل می افتم.با اون چشمای ریز و لبهای آویزونش.چه قدر هم ورزشکاره.
هر دو به خنده افتادند و ملیکا در ماشین را باز کرد.پشت فرمان نشست و در را برای روجا گشود.او نیز روی صندلی نشست.نفس عمیقی کشید.ملیکا به او خیره شد و گفت:
-نه بابا.آه جانسوزی کشیدی.نکنه عاشق شدی.
–مسخره هر کی آه بکشه عاشقه.
–چه می دونم تو فیلمها که این طوری نشون می دن.
دنده را جابجا کرد و سوئیچ را چرخاند.ماشین با صدای گوش خراشی از جا کنده شد.روجا با دست شیشه ماشین را فشرد و گفت:
-ملیکا اگر مثل آدم رانندگی نکنی پیاده می شم.
–دست شما درد نکنه سوار ماشینم میشی توهین هم می کنی!
-ناراحتی پیاده بشم؟
-ای بابا.بازم مثل بچه ها قهر کرد.روجا تو کی آدم میشی؟
-هر وقت که تو آدم شدی.هر دو به هم خیره شدند و زدند زیر خنده.از پیچ چند خیابان گذشتند و ملیکا پرسید:
-نگفتی مهموناتون چه کسایی هستند؟
-فقط مهمونهای ما نه مهمونهای شما هم حساب می شن.
–ا،حالا کی هستند از کجا میان؟
-از آلمان میان.مهندس دانایی.
–من که نمی شناسم.
–یادت نمی یاد؟!خانمش خاله سهیلا...آوین و آرین،خونه بغلی ما می نشستند.واقعا یادت نیست.
–آهان آوین همون دختر لوسه و آرین همون پسر خالی بنده.فکر کردم چه کسایی دارن از آلمان میان اینجا؟!
روجا کلافه شد و جواب داد:
-نه جناب آقای بوش میخوان تشریف بیارن خونه ما.
ملیکا با صدای بلندی خندید.
–زهرمار چرا می خندی؟
-خره جرج بوش رئیس جمهور امریکاست چه ربطی به آلمان داره؟
-خر خودتی.حواس واسه آدم نمی ذاری که...
باز هم خندید.روجا هم به خنده افتاد و هر دو یکصدا خندیدند.
جلوی فروشگاه پایش را روی پدال ترمز فشرد ماشین از حرکت ایستاد.دستش را به فرمان حایل کرد و روبروی روجا نشست و گفت:
-تو خوشحالی که مهندس و خانواده اش میان؟
-خب آره.
–از بس که دیوونه ای حتما میان چند وقت بمونن و من و تو مثل کنیز جلوشون خم و راست بشیم.لابد همه برنامه هامون هم کنسل می شه.
–ملیکا تو از اومدن اونا ناراحتی؟
-خب آره.
روجا لبخند شیطنت باری به لب نشاند و جواب داد:
-از بس که دیوونه ای.
ملیکا لبخنزنان از ماشین پیاده شد.در را بست.هر دو دوشادوش یکدیگر وارد فروشگاه شدند.روجا من و منی کرد و پرسید:
-تو چقدر از آوین و آرین اطلاعات داری.
ملیکا شانه بالا
انداخت و جواب داد:
-چیز زیادی نمی دونم.حتی از قیافشون هم چیز زیادی به یاد ندارم.همون عکس که دسته جمعی انداختیم.یکی دوتا از همون خاطرات بچگی.یادته آوین چقدر زمین می خورد و گریه می کرد.امیدوارم حالا که بزرگتر شده اون طوری نباشه.
–خجالت بکش.اون حالا برای خودش خانمی شده.مثل ما بیست سالشه.
–مگه ما آدم شدیم.
روجا لبخندی زد و گفت:
-جدی باش اما من چیزهای زیادی یادم مونده.تو رفتن اونهارو به یاد داری؟
ملیکا بسته ماکارونی را نشان روجا داد و با تایید سر آن را درون سبد خرید گذاشت و جواب داد:
-رفتنشون؟!...راستش رو بخوای نه.چیزی یادم نمیاد.
–اما من خوب یادمه.
از بس که بیکاری.مگه مهمه که چیزی ازشون بخاطر داشته باشیم یا نه؟اصلا تو فکر می کنی اونها مارو به یاد دارن؟تا حالا هزار تا دوست و رفیق فرنگی و رنگ به رنگ عوض کردن.ما براشون کهنه و فسیل شده هستیم.تو هم حوصله داری ها!!!از قدیم گفتن برای کسی بمیر که برات تب می کنه.بذار برسن بعد ببین ارزش این همه حرف زدن رو دارن؟!
-من می دونم.اون ها ما رو فراموش نکردن.
–از کجا این همه مطمئنی؟
-از اون جایی که سالهاست آرین و رامبد با هم در ارتباط هستند و برای هم ایمیل می فرستند.و سالهاست که آرین برای تو نامه می نویسه.
ملیکا که مشغول
نگاه کردن به لیست خرید بود برای لحظه ای چشم از کاغذ برداشت و با تعجب گفت:
-ایمیل برای رامبد،نامه برای کی؟
روجا با صدای آرامی جواب داد:
-برای تو.
–چرند نگو.اگه آرین برای من نامه فرستاده چرا به دستم نرسیده؟
-رسید یادت نیست.بعد از رفتنشون،سه بار پشت سر هم برات نامه نوشت و تو جوابش رو ندادی.
–خب.
–خب نداره.خودت بهم گفتی که از طرف تو جواب نامه اش رو بدم.من هم به حرفت گوش دادم.
ملیکا مسخ شده مقابل او ایستاده و با صدای دو رگه ای گفت:
-تو چکار کردی؟از طرف من،به اسم من،برای اون پسر تو آلمان نامه نوشتی؟!
روجا که احساس می کرد همان لحظه قلبش از حرکت خواهد ایستاد با تکان دادن سر حرف او را تأیید کرد.ملیکا با خشم به او خیره شد.تمام عصبانیتش را با گفتن:
-تو غلط کردی.
بر سر او هوار کرد.سبد را رها نمود و با شتاب به راه افتاد.روجا مستاصل و ناراحت سبد را پشت سرش کشید و به سرعت به دنبال ملیکا راه افتاد:
-ملیکا گوش کن من چاره ای نداشتم.یادت نیست آرین از تو قول گرفت که جواب نامهشو بدی.من هم تو عالم بچگی دلم براش سوخت و به جای تو جواب نامه ها رو دادم.حالا چی شده؟نامه عاشقانه که نبود!
ملیکا در جا ایستاد.وقتی به جانب او می چرخید به زحمت توانست جلوی خنده اش را بگیرد و در حالیکه ادای او را در می آورد گفت:
-نامه عاشقانه نبوده.نه تو رو خدا نامه عاشقانه هم به امضای من می نوشتی.تو چقدر.....!چرا به من نگفتی که این کارو می کنی؟
-حاضر می شدی که خودت برای آرین نامه بنویسی؟
-معلومه نه.حداقل کلی به نامه های اون پسره می خندیدم.
–دیوونه ای.
–مثل خودت...حالا چی می نوشتی؟
-چیز بخصوصی نبود.به زبون تو از همه تعریف می کردم.از درس ها و معلم ها می گفتم.
–اون چطور پسریه؟عکس ازش داری؟
-نه اما به نظرم هیکل درشتی داره چون ورزشکاره و بدنسازی میره.قد بلند و مهندس نرو افزار رایانه هم هست.خیلی هم با احساس و مهربونه.
–اینها رو از کجا می دونی؟
-خب دوازده سال نامه نگاری یه چیزایی حالیم کرده.
–چرا بهش نگفتی که طرفش من نیستم؟...چرا خودتو معرفی نکردی؟
-دلم نیومد اون از تو خواسته بود که باهاش مکاتبه داشته باشی.منتظر نامه تو بود نه من.هر بار که می اومدم رازو برملا کنم دلم می سوخت...یا می ترسیدم.حتما از من ناراحت می شد.
–آخرش که چی؟بالاخره که می فهمه.
–آره میدونم که می فهمه حالا هم اومدم از تو کمک بگیرم.تو بگو چی کار کنم؟
-اهه!خیلی زرنگی.ده سال خودت نامه نوشتی حالا هم خودت بهش می گی که چیکار کردی.به من هم هیچ ربطی نداره.
–نه ملیکا این طوری نگو.
–خب چی بگم می خوای تا رسید برم بگم آقای آرین آلمانی،نویسنده نامه هات من نبودم.تمام اون سالها...
روجا نگذاشت حرفش را تمام کند.با شتاب گفت:
-نه نه.تو اصلا هیچی نگو.هر وقت لازم شد خودم می گم.باشه؟
ملیکا دستش را به علامت تسلیم بالا برد و گفت:
-قبول هرکاری دلت می خواد بکن.اما اگر بخواد مسخره بازی در بیاره،نقره داغش می کنم گفته باشم.
روجا با تحکم و دلخوری گفت:
-ملیکا؟
-چیه؟باز چه غلطی کردی؟خجالت نکش بگو.
–هیچی.تو خیلی بی انصافی.
–نیست که تو خیلی انصاف داری.از طرف من نامه نگاری کردی و حالا کاسه چه کنم گرفتی دستت!
روجا از ناراحتی صورتش سرخ شده بود گفت:
-باشه مشکل خودمه خودمم حلش می کنم.
به سرعت به راه افتاد و سبد خرید را هم به دنبال خود کشید.ملیکا که فهمید زیاده روی کرده به دنبالش دوید و گفت:
-می گم دیوونه ای نگو نه...حالا خاله چی خواسته؟از این پودرها هم می خواد؟
روجا هم کوتاه آمد و مشغول خرید وسایل شدند.همیشه همان طور بودند.دعواها و بحث هایشان کوتاه و گذرا بود.طاقت ناراحتی یکدیگر را نداشتند و از شادی هم مسرور می شدند.حاظر بودند به خاطر هم و برای راحتی یکدیگر دست به هر کاری بزنند.
خوندید خبر بدیید بقیشو بزارم.