ارسالها: 38
موضوعها: 1
تاریخ عضویت: Apr 2013
سپاس ها 76
سپاس شده 37 بار در 30 ارسال
حالت من: هیچ کدام
بقیشم بزار بی سبرانه منتظرم
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.amin.blogfa.com
پدرم به من یاد داد دوستام رو نزدیکم نگه دار
و دشمنام رو نزدیکتر.
الپاچینو - پدر خوانده :491:
ارسالها: 236
موضوعها: 54
تاریخ عضویت: Jul 2013
سپاس ها 1023
سپاس شده 931 بار در 334 ارسال
حالت من: هیچ کدام
ادامه قسمت قبلی
اول نمی دانستم چه اتفاقی خواهد افتاد، اما بعد تصمیم گرفتم طوری رفتار کنم که متوجه عصبانیتم از اتفاقات افتاده شود. حوله اش را دستش گرفته بود معلوم بود می خواست به حمام برود. با بی اعتنایی گتم: سلام اقای امیری.
- سلام خانم ستایش.
به صورتش نگاهی انداختم. بی صبرانه منتظر توضیحی از طرف او بودم و اصلا حرفی نزدم. چند لحظه سکوت بینمان حکم فرما بود و ما همین طور به هم نگاه می کردیم. حدس می زنم اقای امیری هم منتظر حرفی از طرف من بودند. دیدم او چیزی نمی گوید پس ایستادن من این جا خیلی بی معنا ست. راهم را پیش گرفتم. هنوز یک قدمی بر نداشته بودم که اقای امیری به حرف امدند.
-خانم ستایش.
برگشتم نگاهش کردم و گفتم:بله.
- به خاطر دیروز خیلی متاسفم. حتما خیلی منتظر من شدید می خواستم به شما خبر دهم ولی...
-مگر دیروز چه اتفاق افتاد؟
-متاسفانه در اتاقم قفل شده بود من ان تو ساعت ها زندانی بودم.
من هم که حالا از خوشحالی دست از پا نمی شناختم گفتم: عیبی ندارد روز های بسیاری در راه هستند.
از پله ها بالا رفتم. او هم راهش را کشید و رفت. من هم از بالای پله ها رفتنش را تماشا می کردم. به اتاقم که رسیدم زنگ بیداری خورده بود. گل هایی را که در دست داشتم جایگزین ان گل های دیگر کردم. یکی از ان گل ها بی نهایت زیبا بود. ان را که حالا رو به خشکی می گذاشت برداشتم پرپر کردم و در دفتر خاطراتم و در صفحه مربوط به دیدار اولم با اقای امیری گذاشتم. این یادگاری دیدار اولمان بود.
دوباره بلند شدم و به سالن غذا خوری رفتم. در راهم نگاه های سنگین دیگر دانش اموزان را می دیدم. حتی وقتی وارد ان جا هم شدم هیچ چیز تمام نشده بود. انگار که نه انگار من همان دل ارام قبلی هستم. همان جای دیروزی ام نشستم.کمی شیر کاکائو و بسکویت می خوردم و منتظر اقای امیری بودم. نمی دانستم ایا امروز هم این جا می نشیند یا نه؟ اما امیدوار بودم حداقل به خاطر عذر خواهی از دیروز هم که شده بیاید. کمی بعد اقای امیری وارد سالن شد. کنار میز غذاها بود و کمی میوه و چیز های دیگر بر می داشت که سارا پرید جلوی راهش وبا هم غذا کشیدند. فرار کردن از دست سارا واقعا کار مشکلی است. سارا دغدغه اصلی من در این مدرسه است که حسابی اعصابم را به هم میریزد. اما اقای امیری راحت توانست از سارا فرار کند.با لب های خندانش سر میز من نشست و گفت: سلام دوباره. من هم لبخندی زدم و پاسخش را دادم. بعد نشست و ادامه داد: باز هم به خاطر دیروز متاسفم. بعد ظهرتان را خراب کردم حتما خیلی معطل شدید. از من ناراحت هستید؟
-خیر، خیر اصلا. این که اصلا تقصیر شما نبوده. در ضمن نیم ساعتی در گل ها نشستن احساس خیلی قشنگی است. بعد هم راجع به خوانواده ام پرسید. او گفت:من راجع به نگرانی هایم نسبت به مادرم بریتان توضیح دادم ولی شما هنوز راجع به پدر و مادرتان چیزی نگفتید.
-چون من پدر و مادری ندارم که بخواهم راجع به ان ها صحبت کنم. بعد هم چشمانش به من خیره ماند و گفت: واقعا متاسفم. چه اتفاقی برایشان افتاده؟ من هم شروع کردم به صحبت کردن راجع به سرگذشت غم انگیزم که در یک تصادف رغم خورد.
-حالا شما کجا زندگی می کنید؟
-عمویم. عموی پیر و مهربانی دارم که زن یا فرزندی ندارد، خودش است و دوستانش، من نزد او زندگی می کنم. مرد مهربانی است. همین طور غرق در صحبت بودیم. خیلی خوشحال بودم که سارا از کارهای احمقانه اش دست برداشته. ما همین طور صحبت کردم تا صبحانه هایمان تمام شد. بعد هم ان جا را ترک کردیم. امروز کلاس شیمی داشتیم و مشترکا به ان جا نقل مکان کردیم. کم کم از ارامش بینمان بدون هیچ مزاحمتی ناراحت می شدم. فکر کردم این ارامش، ارامش قبل از طوفان است. کلاسمان هم به خوبی خوشی تمام شد. با خوشالی از هم جدا شدیم و من به سمت اتاقم می رفتم. همه چز برایم خیلی تغییر کرده بود. حقیقت برایم اشنا شده بود و یک صبحانه ارام و بی سر وصدا را تجربه کرده بودم. تازه فهمیدم امروز چه قدر روز خوبی است از کنار پنجره عبور می کردم که صدای بچه ها که غلغله ای به پا کرده بودند نظرم را به خود جلب کرد. حرکتم را سریعتر کردم و با صحنه عجیبی مواجه شدم. همه ی بچه ها جلوی در اتاقم تجمع کرده بودند. با احساس بدی دویدم جلو بچه ها را کنار زدم و دیدم روی در اتاقم یک برگه چسبیده که یک عکس از دیروز من که در گل ها منتظر اقای امیری بودم را دارد و روی ان نوشته شده بود: وقتی یک بدبخت کنه می شود. از عصبانیت و ناراحتی به خودم می پیچیدم. با سرعت تمام برگه را از روی در کشیدم و وارد اتاقم شدم. هنوز صدای هیاهوی پشت در را می شنیدم. حتما خیلی ها این صحنه جالب را ندیده اند. این از همه بیشتر مرا می ترساند. چون بچه ها حقیقت اتفاق را به زبان نخواهند اورد همه چیز خیلی بد تر خواهد شد. برگه پاره شده را در دستانم نگاه کردم و یک قطره اشک از چشمانم چکید روی انها. خیلی ناراحت بودم سرم را بالا کردم و به اطرافم نگاه کردم. چشمانم داشتند از حدقه بیرون می زدند. عمق فاجعه این جا بود پشت در. گلدان ظریف و زیبایم را دیدم که نقش بر زمین بود و گل ها پر پر شده اش اطراف ان ریخته بود. حدس میزدم این کار ها را چه کسی کرده. اما از ناراحتی زبانم بند امده بود. به طوری که اگر کسی مرا نشناسد باور می کند که از ابتدای زندگیم زبانی به دهان نداشته ام.روی تختم دراز کشیدم و به سقف اتاقم خیره بودم. سرم خیلی درد می کرد و اشک هایم اصلا مجالی برای فکر کردن نمی دادند. در هما حال زارم در اتاقم چند بار کوبیده شد. بدون هیچ تاملی گفتم:چه کسی ست؟
- من هستم خانم ستایش ایدین.
-بفرمایید اقای امیری.