ارسالها: 5,417
موضوعها: 855
تاریخ عضویت: Nov 2012
سپاس ها 22847
سپاس شده 17851 بار در 6527 ارسال
حالت من: هیچ کدام
14-11-2014، 14:23
(آخرین ویرایش در این ارسال: 14-11-2014، 14:27، توسط Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ.)
قسمت 27
رو به مرد درشت اندامی که با چشم های کشیده ی تیره ش بهم زل زده بود کردم و گفتم:
اینجا محله ی تینا ایناست...
مرد گفت:
درسته...
با تعجب بهش خیره شدم... گفتم:
ولی...
مرد بازومو گرفت و گفت:
راه بیفت.
منو به سمت ماشین کشوند و گفت:
سوار شو...
با تعجب گفتم:
باید چی کار کنم؟
مرد گفت:
تینا رو سوار کن... دنبال پراید برو. همین!
تو دلم گفتم:
ولی این که نقشه ی اول بود...
در ماشین رو باز کردم و گفتم:
ولی من با تینا قراری نذاشتم...
مرد لبخندی زد و گفت:
تو نذاشتی... ما گذاشتیم!
قلبم محکم توی سینه می زد. یه جای کار اشکال داشت... نمی دونم کجا... فقط این روند... این نقشه... درست به نظر نمی رسید.
آب دهنمو قورت دادم. در ماشینو بستم. با استرس نفس عمیقی کشیدم. به آینه ی ماشین زل زدم. رنگم یه کم پریده بود. مرد از بیرون ماشین گفت:
ماشینو روشن می کنی یا همین جا خلاصت کنم؟
چشمامو روی هم گذاشتم. مگه چاره ی دیگه ای داشتم؟ مرد گفت:
اگه فقط یه حرکت... فقط یه حرکت اضافی انجام بدی... مثل این که پاتو بذاری روی گاز... یا این که از ماشین پیاده شی ، تک تیرانداز می زندت... فهمیدی؟
سرمو به نشونه ی فهمیدن تکون دادم... به دلم بد اومده بود... پس نقشه ی دوم چی بود؟
یه دفعه نوری از امید به قلبم تابیده شد... یعنی امکانش بود که ریحانه به پلیس خبر داده باشه؟ یعنی امکانش بود که یه بار توی زندگیم شانس بیارم؟
نفس عمیقی کشیدم... سعی کردم به پلاک گردنم و ساعت مچی روی دستم فکر نکنم... همه ی این ها به محض این که دم خونه ی تینا برسم تموم می شد... احتمالا تک تیرانداز هم با وجود پلیس تیراندازی نمی کرد... آره... برگ برنده ی من پلیس بود... اگه که ریحانه خبرشون می کرد... اگه...
ماشینو روشن کردم. با سرعت کم به راه افتادم. جلوم هیچ ماشینی نبود. احتمالا بعد از سوار کردن تینا پراید رو به روم قرار می گرفت. سر کوچه ماشینو پارک کردم. چشمم به تینا افتاد. با گام های بلند به سمتم اومد.
با بدبینی نگاهی به خونه های اطراف انداختم. انتظار داشتم یه تک تیرانداز روی بالکن یا پشت بومشون ببینم. نفهمیدم تینا کی در ماشینو باز کرد و خودشو روی صندلی انداخت. با صدای عصبیش به خودم اومدم:
معلوم هست کدوم گوری بودی؟... انگار راسته می گن پسرهای ایرانی جز این چیزها به چیز دیگه ای فکر نمی کنند! کارتو کردی و بعدم زدی به چاک؟
با عصبانیت گفتم:
چی می گی؟ باز شروع کردی؟ پسر ایرانی پسر ایرانی! یادش رفته چه جوری داشت خودشو برای همین پسر ایرانی می کشت!
تینا صداشو بالا برد و گفت:
کی؟ من؟ من داشتم خودمو برای تو می کشتم؟
گفتم:
خیلی خب... بسه... خوبه می دونی این چند روز تهران نبودم! اگه می خواستم دورت بزنم اینجا نمی اومدم. لطفا تمومش کن.
تینا چشم غره ای بهم رفت و سرشو به سمت دیگه چرخوند. پوفی کردم. یه دفعه چشمم به بنزینی که داشتم افتاد... باک کاملا پر بود. یه دفعه یه چیزی به ذهنم رسید... باید پامو روی گاز می ذاشتم و برای همیشه ناپدید می شدم... شاید این بهترین انتخاب بود...
قلبم توی سینه فرو ریخت. تا خواستم تصمیم بگیرم باید چی کار کنم صدای بلند کشیده شدن لاستیک روی آسفالت رو شنیدم. از جا پریدم. سرم با سرعت بالا اومد... صدای آژیر ماشین پلیس توی فضا پیچید.
چشمم به دو تا ماشین پلیس افتاد که خیابون رو از جلو بسته بودند... از توی آینه دو تا ماشین پلیس رو دیدم که خیابون رو از پشت سرم بستند... از شدت هیجان نفس توی سینه م حبس شد.
دستم بی اختیار به سمت دستگیره رفت. چند نفر مامور مسلح آهسته و با آرایش منظم به سمتمون اومدند. تینا با صدایی که به زور در می اومد گفت:
اینجا... اینجا... چه خبر شده؟
صدایی از توی بلندگو اعلام کرد که خودمو تسلیم کنم. لبخندی روی لبم نشست... قلبم بعد چند ماه آروم گرفت. همه چی تموم شده بود... دیگه خبری از پرواز نبود...
از بین آژیر ماشین های پلیس صدایی از توی بلندگو با لحنی محکم گفت:
دستاتو بذار روی سرتو پیاده شو...
لبخندی به تینا زدم. رنگش پریده بود... گفت:
تو... با تو اند؟
با خوشحالی گفتم:
تموم شد... پیاده شو تینا...
مامورهایی با لباس سیاه و کلاه های کج به سمتم می اومدند. نور رقصان قرمز و آبی ماشین های پلیس توی خیابون پخش شده بود. دو نفر از مامورها بهمون نزدیک شدند. نگاهی به خونه های اطراف کردم. همسایه ها سرشون رو از پنجره بیرون کرده بودند و همه با اضطراب به ما نگاه می کردند. زن های بی حجاب سعی می کردند خودشون رو پشت پرده قایم کنند... مردها با اضطراب پنجره ها رو می بستند ...
در ماشینو باز کردم. یکی از مامورها اسلحه ش رو پایین اورد. از ماشین پیاده شدم. سریع به سمتم اومد. با تحکم گفت:
دستاتو بذار پشت سرت...
دستامو پشت سرم گذاشتم. چرخیدم و پشتمو به مامور کردم. مامور دوم با اسلحه منو نشونه گرفته بود. دستمو از پشت دستبند زدند. برام مهم نبود... نگاهم هنوز به پشت بوم و بالکن خونه ها بود ... خبری از تک تیرانداز نبود... قلبم محکم توی سینه می زد. تینا در ماشینو باز کرد و پیاده شد. گفت:
اینجا چه خبر شده؟
صدای آژیر پلیس قطع شد. نفس راحتی کشیدم. لبخندی از روی آسودگی روی لبم نشست. مامور دست دستبند زده شده ام رو گرفت و گفت:
راه بیفت...
یه دفعه صدای مهیب انفجار شنیده شد... شعله های آتیش پیش چشمم قد کشید... موج انفجار پرتم کرد... سرم به ماشین پشت سرم خورد... درد مجالی برای حبس کردن نفسم پیدا نکرد... بین سرخی آتیش به تاریکی رسیدم... به پرواز...
همه جا برام سیاه شد... سیاه ... سیاه ِ سیاه... توی سیاهی گم شدم... سرم گیج می رفت... قلبم محکم توی سینه می زد... توی اون گرما سردم شده بود... دستام می لرزید... کم کم رگه های قرمز توی سیاهی ظاهر شد... اون رگه ها منو از سیاهی نجات دادند... دهنم خشک شده بود... لرزش دستم به بازوهام رسید... کف دستم دیگه از شدت سردی حس نداشت... قلبم محکم به قفسه ی سینه م می زد... دنیا توی همون سیاهی دور سرم می چرخید... کم کم رگه های آبی هم اضافه شدند... سیاهی کمرنگ شد...
چشم چپمو باز کردم... تصویر گنگ و لرزونی پیش چشمم جون گرفت... انگار صدای فریاد مامورها از فرسخ ها دورتر می اومد... درد نفسمو بند اورد... نور قرمز و آبی ماشین های پلیس روی دیوار خونه ها و آسفالت خیابون می رقصید... شعله های آتیش رو از گوشه ی چشم می دیدم... درد شدیدی که توی بدنم می پیچید فلجم کرد... تصاویر کم کم محو می شد... فقط نورهای رقصان قرمز و آبی رو می دیدم... کم کم نورهای آبی ناپدید شد... قلبم از درد و رنج مچاله شد... نورهای قرمز محو شد... توی ذهنم پسری رو در نزدیکی خودم حس می کردم که روی زمین دو زانو نشسته بود و دو دستی به سرش می زد...
و بعد فقط سیاهی بود... سیاه... سیاه ِ سیاه...
فصل نوزدهم
سوزش خفیفی رو احساس کردم... همه ی نیروم رو جمع کردم و پلکامو باز کردم. همه جا تار بود... چیزی نمی دیدم... پلکامو بستم...
این بار سوزش شدیدتری روی پوست صورتم حس کردم... چشمامو باز کردم. کسی صورتمو بالا گرفت و گفت:
ترلان... ترلان... می شنوی؟
ناله ای کردم. مرد با استرس گفت:
می ریم... از اینجا می ریم...
چشمامو باریک کردم... کم کم تصاویر واضح می شدند... نور خورشید از بین شاخ و برگ درخت ها به زمینی که از گل و برگ درخت ها پوشیده شده بود می رسید...
چشمم به مردی که بالای سرم زانو زده بود افتاد... با دیدن چشم های آبی و موهای مشکی رنگش که از دو طرف تراشیده شده بود لبخندی زدم... اینجا بهشت بود... و بارمان هم پیشم بود...
درد توی بدنم پیچید... تازه متوجه درد عذاب آور دستم شده بودم...
نفس توی سینه م حبس شد. چشمامو از درد بستم... قطره اشکی از چشمم به سمت شقیقه هام جاری شد... داشتم از درد می مردم...
یه دفعه صدای خش خش و به دنبال اون ناله ای رو شنیدم. هوشیار شدم... ضربان قلبم بالا رفت... چشمام بی اختیار باز شد... احساس خطر می کردم. لب های خشکیده م و باز کردم و با زحمت گفتم:
ر... ر... رض...رضا... رضا...
بارمان اخم کرد و گفت:
چی؟
یه دفعه به سمت ماشین برگشت. تلاش کردم که سرمو بلند کنم... نتونستم... دست چپم از درد داشت می ترکید. دست راستم رو تکیه گاه بدنم کردم و یه کم خودمو بلند کردم. رضا رو دیدم که یه دستش رو توی شکمش جمع کرده بود... یه دستشو به ماشین گرفته بود و لنگان لنگان به سمتون می اومد...
به نفس نفس افتادم... بی اختیار سعی کردم خودمو به سمت عقب بکشم... نتونستم...
رضا تعادلش رو از دست داد و روی زمین افتاد... فریاد کوتاهی از درد کشید... چند بار نفس عمیقی کشید و با صدای لرزانی گفت:
بارمان... کمکم ... کن... باید... باید... ترلانو از این جا ببریم...
یه لحظه دردی رو که توی دست و سرم پیچیده بود فراموش کردم... ناله ای کردم و گفتم:
نه... نه... خائن...
بارمان از جاش بلند شد... با وحشت به رضا نگاه کردم. صورتش از خون خیس شده بود. دستش رو به ماشین گرفت و سعی کرد بلند شه. بارمان رو به روش وایستاد. رضا که با هر نفس ناله می کرد گفت:
کمکم... کن...
بارمان خم شد. گلوی رضا رو محکم گرفت. رضا با دست های خونیش چنگی به دست بارمان زد. نفسش بند اومده بود... خواستم بارمان رو صدا کنم... توانی نداشتم... چشمام سیاهی می رفت... درد پیشونی و دستم داشت بیهوشم می کرد... سرم گیج رفت... صدای فریاد بارمان هوشیارم کرد:
پس تو ما رو به سایه فروختی... آره؟ ... همین طور ترلان رو... سایه گزارش داده بود که ترلان رو دم خونه ی تو اولین بار دیده بود... تو بهش خط داده بودی...
گلوی رضا رو ول کرد. رضا به سرفه افتاد. خم شد و چنگی به قفسه ی سینه ش زد. بارمان گفت:
رادمان کجاست؟
رضا نفس نفس می زد... سری تکون داد و گفت:
نمی... نمی دونم...
بارمان از پشت شلوارش اسلحه ش رو در اورد و گفت:
پس به دردم نمی خوری.
همین که رضا رو نشونه گرفت همزمان داد زدم:
نه... !
قلبم محکم توی سینه می زد... نمی خواستم همچین چیزی رو ببینم... بارمان هیچ وقت نباید جلوی من این کار رو می کرد... هیچ وقت...
رضا دست خونیش رو بالا اورد و گفت:
نه... می گم... .
بارمان اسلحه رو پایین نیورد... در همون حال گفت:
خب... می شنوم.
رضا دستشو پایین اورد و گفت:
پیش... پیش رئیسه.
بارمان گفت:
خب... رئیس کیه؟ اسمش چیه؟ کجاست؟
رضا گفت:
نمی دونم...
بارمان گفت:
می دونستم به درد نمی خوری.
رضا توانش رو جمع کرد و با صدای بلندی گفت:
چه فایده ای داره که بهت بگم؟ ... اون وقت تو منو نمی کشی و اونا می کشن...
بارمان گفت:
خداحافظ رضا...
من و رضا همزمان داد زدیم:
نه!
نفس عمیقی کشیدم و با صدایی که به زور در می اومد گفتم:
خواهش... می کنم... نه...
قلبم محکم توی سینه می زد. اصلا تحمل این رو که بارمان جلوی من آدم بکشه نداشتم... حتی اگه اون آدم رضایی باشه که چشم دیدنش رو نداشتم...
بارمان نگاهی بهم کرد. التماس کردم:
ولش ... کن...
بارمان اسلحه ش رو پایین اورد. رضا نفس راحتی کشید... دستش رو دوباره روی زخمش گذاشت. بارمان دستی به سرش کشید. سعی کردم فریاد دردآلودمو خفه کنم ولی نتونستم و ناله ای کردم... دندونام رو بهم فشار دادم... دیگه تحمل درد رو نداشتم. یه لحظه چشم باز کردم و بارمان رو دیدم که با اسلحه محکم پس گردن رضا زد. چشمام بسته شد... همه جا دوباره داشت سیاه می شد. صدای بارمان رو شنیدم:
بیا... کمک کن بذارمش توی ون...
صدای آشنایی رو شنیدم:
یه مار خوش خط و خاله... گولشو نخور...
صدای بارمان لحظه به لحظه برام ضعیف تر می شد:
من نمی تونم ازش حرف بکشم... اونم جلوی ترلان... ولی به حرف می یاد...
دوباره صداها خاموش شد...
******
صدای موتور ماشین و گفتگوی بارمان با همون مرد رو شنیدم. بارمان داشت می گفت:
... مطمئنی؟
صدای مرد خیلی ضعیف بود. نشنیدم چی گفت. احساس کردم ماشین از حرکت ایستاد. تمام توانمو جمع کردم و چشمامو باز کردم. بارمان داشت از ماشین پیاده می شد. دستمو بالا اوردم و پیشونیم رو لمس کردم. به شدت می سوخت. خون روی صورتم خشک شده بود. دنیا دور سرم می چرخید...
سعی کردم روی صدای بارمان تمرکز کنم. داشت می گفت:
... لوش دادی ولی دارم این پول رو بهت می دم که بری خودتو گم و گور کنی که دیگه هیچ وقت چشمم بهت نیفته.
همین که مرد شروع به صحبت کردن کرد شناختمش... دانیال بود... گفت:
من لوش ندادم... اگه داده بودم این قدر هالو نبودم که بیام پیدات کنم و ماجرا رو بهت بگم. همین که دو متر از خونه دور شدم منو گیر انداخت... فهمید که توی اون خونه ایم... برای تو که بد نشد! شاید این طوری از سر تقصیراتت بگذرن...
سرمو به پشتی ماشین تکیه دادم... ادامه ی گفتگوشون رو نشنیدم... بیهوشی نعمتی بود که می تونست منو از این درد و عذاب نجات بده.... همین که خواستم یه بار دیگه خودمو دستش بسپرم بارمان سوار ماشین شد و گفت:
بهوشی؟
ناله ای کردم. بارمان ماشینو روشن کرد و گفت:
الان می رسیم... نگران نباش...
چشمام سیاهی می رفت. با صدایی ضعیف و لرزون گفتم:
تو... توام ... می یای؟
از بین پلک های نیمه بازم نگاهش کردم... دنیا دور سرم می چرخید... چشمام رو به سیاهی می رفت... دست های گرمش رو روی دستم احساس کردم. بین درد و تاریکی لبخندش رو دیدم... گفت:
منم باهات می یام...
نمی دونم درد دستم بود که اشک به چشمم اورد یا چیز دیگه... گفتم:
تو... باید... فرار می کردی...
اشکام روی گونه های ورم کرده م ریخت... گفتم:
نمی خوام ... اعدامت... کنند...
فشار دستشو روی دستم بیشتر کرد و گفت:
منم نمی خوام این طوری ببینمت... نمی تونم بذارمت برم...
صورتم از درد توی هم رفت... دستام بی اختیار مشت شد... ناخونام رو به کف دستم فشار دادم و گفتم:
برو... من... برو...
سرش رو به سمت جاده برگردوند و گفت:
چیزی نمی شه... نترس...
نگاهی به اطرافش کرد. اخماش توی هم رفت و گفت:
لعنتی... عوارضی... پلیس...
با استرس نگاهی بهم کرد و گفت:
ترلان شالت رو بکش روی صورتت...
دستم راستم رو به سمت شالم دراز کردم. بارمان گفت:
فایده نداره... باید دور بزنیم و راه اومده رو برگردیم...
چشمامو تنگ کردم... تصاویر برام مات بود... با این حال ردیف ماشین هایی رو که جلوی عوارضی صف کشیده بودند تشخیص دادم...
نگاهی به دور و برم کردم... سوار همون ون مشکی بودیم... یه ون مشکی... یه راننده ی معتاد... یه زن زخمی... صد در صد متوقفمون می کردند.
صاف نشستم... با دست راست دست چپ دردناکمو گرفتم. بریده بریده گفتم:
پیاده... شو... بارمان... نگهمون... می دارند...
بارمان آهسته گفت:
دیر شده...
تصاویر دوباره برام مات شد... چشمام سیاهی رفت... سرم پایین افتاد...
دنیا توی همون سیاهی دور سرم می چرخید... درد لحظه ای قطع نمی شد. صداهایی دور و برم می شنیدم. به خودم نهیب زدم:
بلند شو... چشماتو باز کن... بارمان... به خاطر بارمان...
بین هوشیاری و بیهوشی دست و پا می زدم... همه ی توانمو جمع کردم و چشمامو باز کردم... تصاویر سیاه و گنگ بود... چشمامو باریک کرد... بارمان کنارم نبود...
قلبم به درد اومد... ناله ای کردم. انگار قلبم هزار تیکه شد... کم کم تصاویر واضح شدند. بارمان رو دیدم که بیرون و نزدیک ماشین ایستاده بود. مامور پلیس دست های بارمان رو دستبند زد و گفت:
همه چی معلوم می شه.
بارمان با خونسردی گفت:
زنگ بزن به بازپرس راشدی. بگو رحیمی خیلی زود باید ببینتش... بگو دختر تاجیک هم باهاشه... و یه نفر که باید ازش بازجویی شه...
خواستم حرفی بزنم ... چیزی بگم... ولی دوباره داشتم از حال می رفتم. مامور پلیس بازوی بارمان رو گرفت و خواست از اونجا ببرتش... ناله ای کردم... چشم بارمان بهم افتاد... چشماشو روی هم گذاشت و با لبخند بهم گفت:
همه چیز درست می شه... نگران نباش... الان جات امنه...
رو به مامور پلیس کرد و گفت:
روی این ماشین احتمالا ردیابی چیزی وجود داره... نباید به این زودی پیدامون کنند...
سعی کردم دستمو بالا بیارم و به سمتش دراز کنم ولی دستام مثل وزنه های صد کیلویی سنگین شده بودند... مامور اونو دنبال خودش کشوند... بارمان گفت:
همه چی تموم شد ترلان... دیگه خطری تهدیدت نمی کنه...
اشک توی چشمم حلقه زد... نباید از من جداش می کردند... داشتند کجا می بردنش؟ ... قلبم دیگه تحمل نداشت... دوباره داشتم از حال می رفتم... نگاهی به صورتش کردم... لحظه به لحظه ازم دورتر می شد... داشت لبخند می زد...
صورتش رو جلو اورد... توی چشمام زل زده بود ... با شیطنت لبخندی زد و گفت:
من رادمان نیستم... اسم من بارمانه...
دوباره همه جا تاریک شد... احساس کردم کسی منو تاب می ده...
انگار هنوز توی اون اتاق با نور قرمز بودم... بارمان رو بغل کرده بودم و اون منو توی بغلش تاب می داد...
دردی رو احساس کردم... صورتم می سوخت...
انگار دانیال بود که محکم توی صورتم زده بود... جلوی در انبار... سرم به چهارچوب در خورده بود... دهنم مزه ی خون می داد... عیبی نداشت... می دونستم بعدش بارمان می یاد و آرومم می کنه... می دونم با مهربوی می گه " نمی خوای به عمو دکتر جایی که درد می کنه رو نشون بدی؟ "
کسی صدام می زد:
ترلان... ترلان...
صدای بارمان توی سرم پیچید:
دیر رسیدی ترلان...
می خواستم صداش کنم... صدام در نمی اومد... همه جا تاریک بود... هیچی نمی دیدم... صداش رو می شنیدم:
دوست داری وایستی و اعدام شدن عشقت رو ببینی؟
ببین سیاهی ها سقوط کردم... ای کاش برای همیشه بیهوش می موندم...
***** احساس کردم کسی داره صورتمو نوازش می کنه. لبخندی زدم... خجالت نمی کشید که جلوی چشم رویا اومده بود توی اتاقو داشت صورتمو نوازش می کرد؟ این پسر هیچی از ملاحظه و خجالت سرش نمی شد...
چشمامو آهسته باز کردم و گفتم:
دیوونه...
لبخند روی لبم خشک شد... چشمم به در و دیوار سفید اتاق افتاد... روی تخت بیمارستان خوابیده بودم. صداهایی از بیرون می اومد. بهشون دقیق شدم. صدای معین بود... قلبم توی سینه فرو ریخت...
احساس کردم بغض راه گلوم رو بست. اشک تو چشمام حلقه زد... معین بود... مطمئن بودم...
صدای زنی رو شنیدم با گریه و زاری چیزی می گفت... با شنیدن صدای پر از بغضش مو به تنم راست شد... مامان...
احساس می کردم نفس کشیدن برام سخت شده. تمام توانمو جمع کردم و سعی کردم بلند شم. همین که آرنج دست راستم رو تکیه گاه بدنم کردم و خودمو بالا کشیدم سرم گیج رفت و دوباره روی تخت افتادم. دست چپم سوزش خفیفی داشت... یه سرم هم به دست راستم وصل بود.
چند بار نفس عمیق کشیدم و خواستم دوباره بلند شم که در باز شد و یه پرستار با لبخند وارد اتاق شد. در فاصله ی باز و بسته شدن در صدای بلند معین رو شنیدم:
فقط دو دقیقه طول می کشه...
همین که در بسته شد صدا هم قطع شد... آب دهنمو قورت دادم و با صدایی گرفته گفتم:
می خوام ببینمشون...
پرستار سرمم رو بررسی کرد و گفت:
الان به هیچ وجه امکانش نیست...
گفتم:
چرا؟ ... من خوبم... باور کنید...
با التماس گفتم:
می خوام مامانمو ببینم...
پرستار با دلسوزی نگاهم کرد و گفت:
مامورهایی که دم در وایستادن دستور دارن که کسی رو راه ندن...
با عصبانیت گفتم:
ولی آخه...
و بعد متوجه شدم... آهی کشیدم... درسته... من قاتل بودم... یادم رفته بود... چشمامو روی هم گذاشتم. احتمالا اجازه ی ملاقات و این چیزها رو نداشتم...
همین که پرستار به سمت در رفت گفتم:
بابام هم هست؟
پرستار به سمتم برگشت و گفت:
فقط سه تا خانوم و یه آقای جوون هستند...
قلبم توی سینه فرو ریخت... پس بابام کجا بود؟ نکنه بلایی سرش اومده باشه؟! به شدت اضطراب داشتم... می دونستم دل توی دل مامانم هم نیست... فقط به اندازه ی چند متر با هم فاصله داشتیم و نمی تونستیم همدیگه رو ببینیم... قلبم داشت از سینه م بیرون می جهید... دلم براشون پر می کشید... .
پس بابام کجا بود؟ چرا نیومده بود؟ خدا می دونست چه قدر دلم می خواست ببینمش... می دونستم اگه اونم اینجا بود حتما یه راهی برای دیدن من پیدا می کرد...
گوشامو تیز کردم تا حداقل صدای خانواده م رو بشنوم... سه تا خانوم...یکی که مامانم بود... دو تای دیگه کی بودند؟ شاید خاله... احتمالا ترانه...
نفس عمیقی کشیدم. باید یه راهی پیدا می کردم... باید!
پرستار گفت:
حالا که می گی حالت خوبه فکر کنم بتونی بازپرس رو ببینی!
اخم کردم و گفتم:
چی؟ نه... نمی خوام ببینمش... من می خوام خانواده م رو ببینم...
پرستار چیزی نگفت و از اتاق خارج شد. عصبانی بودم... سرگیجه داشتم و تمام بدنم سنگین شده بود... احساس می کردم همه جای بدنم کوفته و کبود شده. یاد رضا افتادم... کسی که به خاطر مرگش همه ی اینا رو به جون خریده بودم...
بارمان به مامور پلیس گفته بود یه نفر رو باید برای بازجویی ببرن... حتما رضا بود... پشت ون گذاشته بود و اورده بودش... ای کاش بعد بازجویی این موجود خائن رو دار می زدند...
راستی بارمان... وای خدا... چرا این کار رو کرده بود؟ چرا منو اورده بود؟ چرا فرار نکرده بود؟ اگه بابام نتونه براش کاری بکنه چی؟
اون قدر فکر کردم که سردرد گرفتم... همین که چشمام رو بستم کسی وارد اتاق شد.
چشمامو باز کردم. مردی با ابروهای پیوسته و ریش و موی مرتب مشکی دم در ایستاده بود. با تعجب نگاهش کردم... بعد دوزاریم افتاد... بازپرس بود! ضربان قلبم بالا رفت... وقت جواب پس دادن بود... قبلا همه ی فکر و ذکرم درگیر فرار کردن بود... به این فکر نکرده بودم که جواب پس دادن هم می تونه خیلی سخت باشه... و تعیین کننده ی آینده م... ضربان قلبم بالاتر رفت...
مرد نزدیک تختم ایستاد و گفت:
خانوم تاجیک متاسفم که این موقعیت رو برای بازجویی انتخاب کردم. ترجیح می دادم بعد از بهبودی کاملتون این سوال ها رو ازتون بپرسم ولی باید هرچه زودتر وارد عمل بشیم... ظاهرا زمان زیادی برامون نمونده... من راشدی هستم...راشدی دوست بابام بود... حتما از بابام خبر داشت. خواستم نیم خیز شم که یاد سرگیجه هام افتادم. هیجان زده گفتم:
شما از بابام خبر دارید؟ می دونم که با هم دوست بودید!
اخمی کرد و گفت:
می دونستید؟
دوزاریم افتاد... حتما یه مسئله ی سری بود... به قیافه ش می خورد که مایل نباشه در مورد بابام حرف بزنه.
راشدی گفت:
می تونم ازتون بپرسم روزی که با عجله سوار ماشین شدید و به سمت خونه ی خانم تاجیک... عمه تون... حرکت کردید چه چیزی رو می خواستید به گوش پدرتون برسونید؟
ضربان قلبم بالا رفت. لبمو تر کردم و گفتم:
خب... ام... چند روز قبل دختری به اسم سایه بهم پیشنهاد کار داده بود. گفته بود که باید رئیسش رو جا به جا کنم و ماهی چند میلیون بهم پول می ده. وقتی بهش گفتم که گواهی نامه ندارم گفت که مشکلی نیست و برای همین مطمئن شدم که کاری که منو براش در نظر گرفته خلافه... از طرفی دوست نامزد دوستم... رادمان رحیمی... رو دیدم و ایشون بهم گفتن که زیربار نرم. دقیق یادم نمی یاد... گفتن که سایه چند روز فرصت داره که کسایی که می خواد رو پیدا کنه و خودش شدیدا تحت فشاره. اون روزی که سوار ماشین شدم و به سمت خونه ی عمه م رفتم آقای رحیمی باهام تماس گرفته بودند. گفتن که همه چیز رو به بابام بگم... گفتن که براش پاپوش درست کردن... منم ترسیدم و برای دیدن بابام رفتم.
نفس عمیقی کشیدم و با استرس شدیدی گفتم:
وقتی سوار ماشین بودم یه موتور برام مزاحمت ایجاد کرد و... من نمی خواستم اون زن رو زیر بگیرم... چاره ای نداشتم... ترسیده بودم... مجبور شدم سوار ماشین بشم... می دونم که...
راشدی دست هاش رو بالا اورد و منو به سکوت دعوت کرد. نفس عمیقی دیگه ای کشیدم. قلبم هنوز محکم توی سینه م می زد. راشدی گفت:
من می خوام در مورد این باند بدونم... مسائل مربوط به تصادف اولویت ما نیست... بعد از این که از بیمارستان مرخص شدید می تونیم در این مورد صحبت کنیم.
با عصبانیت گفتم:
جدا؟ برای همین مامورها دم در اتاق وایستادن و نمی ذارن خانواده م رو ببینم؟
راشدی گفت:
توی این مورد که شما تصدیق نداشتید و سوار ماشین شدید که شکی نیست!
با صدای بلند گفتم:
ترسیده بودم!
راشدی گفت:
چون ماجرای سایه رو نه با پلیس در میون گذاشتید و نه به خانواده تون اطلاع دادید. چرا به پلیس خبر ندادید؟ همون طور که گفتید توی برخورد اول متوجه شدید که سایه خلاف کاره!
یادم اومد که چه قدر دو دل بودم... این که به بابام بگم یا نگم... چرا نگفتم؟ یادم اومد... رفته بودم خونه ی آوا... رضا باهام حرف زده بود... متقاعدم کرده بود که چیزی به کسی نگم...
آهی کشیدم و گفتم:
رضا نامزد دوستم بود... بهم گفت که هر مسئله ای پیش اومد اونو خبر کنم... اون متقاعدم کرد که چیزی نگم... ولی ظاهرا با این باند همکاری می کرد... گولم زد...
راشدی گفت:
بسیار خب... تکلیف این قضیه بعدا مشخص می شه... در نظر می گیریم که چیزی از این باند نمی دونستید و سایه شما رو وارد باند کرد... چرا برای قتل ناوسروان راشدی باهاشون همکاری کردید؟
یاد حرکت دست بارمان و چشم های شیطونش افتادم... قلبم توی سینه فرو ریخت... یادم اومد بهم گفته بود:
تو یه مجرمی... نذار محکوم شی... تا جایی که می تونی سیاست به خرج بده... فیلم بازی کن... گوشات و تیز کن... هرچی می شنوی و پیش خودت ثبت و ضبط کن... روزی که توی اتاق بازجویی و جلوی بازپرس نشستی به حرف من می رسی....
اون این روزها رو دیده بود... به چشم های بازپرس راشدی نگاه کردم. گفتم:
بابت برادرتون متاسفم... خدا بیامرزتشون... من واقعا متاسفم... من... من اصلا نمی دونستم ماموریت چیه... مجبورم کردند... بهم گفتند اگه کاری رو که بهم می گن انجام ندن منو می فرستن...
مکثی کردم... خاطره ی تهدیدهای دانیال هنوز آزارم می داد... یادم اومد بارمان گذاشته بود بره تا بتونه قاچاقی از مرز خارج شه... آهی کشدیم و گفتم:
تهدیدم کردند... تا وقتی رحیم شلیک نکرده بود نمی دونستم ماجرا چیه...
به صورت راشدی نگاه کردم. اخم کرده بود ولی مسلط به نظر می رسید. ناراحت شدم... حتما خیلی سخت بود که در مورد قتل برادرش از کسی که به قاتل کمک کرده بود سوال بپرسه... کسی که ماشین رو می روند... سخت بود خونسردی خودش رو حفظ کنه... بیشتر از هر زمان دیگه ای بابت این کارم عذاب وجدان داشتم... برام عجیب بود چطور تونسته بودم با این عذاب وجدان زندگی کنم...
سعی کردم بهتر توضیح بدم. هرچیزی که دانیال بهم گفته بود رو بهشون گفتم... ماجرای ماشین رو... این که بارمان در مورد دوربین و سرعت بالای صد و بیست بهم گفت... و این که چطور این نقشه رو عملی کردم و بعد رحیم یه گلوله توی داشبورد خالی کرد...
بعد از این که سکوت کردم راشدی گفت:
در مورد باند چی می دونید؟
ساکت موندم... یه حسی بهم می گفت که نباید همه ی ماجرا رو توی این موقعیت شرح بدم... دوست نداشتم همه چیز رو در اختیارشون بذارم... یه حسی وسوسه م می کرد که اول مطمئن بشم که از همه چیز تبرعه می شم بعد اطلاعات بدم... خب این کاری بود که خلاف کارها می کردند... باج می گرفتند... و من می ترسیدم که تنها راهی که داشته باشم این باشه که مثل یه خلاف کار واقعی عمل کنم... من از زندان رفتن می ترسیدم...
آهی کشیدم و گفتم:
من باید بابام رو ببینم...
ناشکیبایی چاشنی لحن جدی راشدی شد:
خانوم تاجیک ما وقت زیادی نداریم.
گفتم:
نه... من باید خانواده م رو ببینم... از نظر مامانم اینا من یه قاتلم که فرار کردم... مطمئنا ناراحت و عصبین... خواهش می کنم...
راشدی چند ثانیه خیره بهم نگاه کرد و گفت:
خانواده تون تا حدودی در جریان هستن... دوستتون بهشون گفتند که چند روز قبل از تصادف کسی به اسم سایه تهدیدتون کرد... برادرتون هم دید که خیلی سراسیمه و آشفته خونه رو ترک کردید... تلاش کردند تا با نامزد دوستتون تماس بگیرن ولی ظاهرا دیگه کسی از اون تاریخ به بعد نتونست ردی ازش پیدا کنه... خانوم تاجیک... خانواده تون با خانواده ی مقتول صحبت کردند... منطقی به نظر می یان... مسئله ی شما حل می شه... ما سعی می کنیم شما رو کمک کنیم... شما هم سعی کنید ما رو کمک کنید...
با این جملات یه کم دلم گرم شد. نفس راحتی کشیدم. انگار راشدی هم فهمید که یه کم نرم شدم. گفت:
در مورد بارمان رحیمی چی می تونید به ما بگید؟
نفس توی سینه م حبس شد... از آدمی می پرسید که خیلی چیزها داشتم که ازش بگم و در عین حال چیزی هم برای گفتن نداشتم... اون قدر ذهنم از بارمان پر شده بود که دیگه چیزی برای گفتن به نظرم نمی رسید... آهی کشیدم و گفتم:
نمی دونم دقیقا چی باید بگم...
راشدی دوباره اخم کرد... گفت:
مثل این که توی باند مسئول چه کاری بود... و این که فکر می کنید چه قدر به رئیس باند نزدیک بود...
گفتم:
بله... متوجه شدم... خب... راستش...
نمی دونم چرا هل کرده بودم... حرف زدن از بارمان برام آسون نبود... می ترسیدم که دیگرون متوجه علاقه ای که بهش دارم بشن... قبل از این در مورد نشون دادن علاقه م بی پروا بودم ولی دنیای واقعی با دنیای عجیبی که چند ماه گرفتارش شده بودم فرق داشت...
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
بارمان یکی از کسایی بود که توی گروه ما بود... خانواده ش رو تهدید کرده بودند و برای همین حاضر شده بود باهاشون همکاری کنه...
راشدی دست به سینه زد... دور تخت چرخید و گفت:
چه قدر بهشون وفادار بود؟ ماموریت هاش چی بود؟
استرس پیدا کرده بودم... ای کاش در مورد خودم سوال می پرسید... می ترسیدم چیزی بگم که بارمان رو بیشتر توی دردسر بندازه... گفتم:
خب ... به نظر من آدم زرنگیه... تمام مدت کاری کرد که اونا فکر کنند طرفشونه ولی در واقع نبود... من ندیدم که بهش ماموریتی بدن... بیشتر وظیفه ی کنترل ماموریت ها رو بهش می دادن...
داشتم از به زبون اوردن کلم ی رئیس طفره می رفتم. می دونستم همین یه کلمه می تونه بارمان رو حسابی توی دردسر بندازه. ادامه دادم:
مثلا ایده ی تند رفتن با ماشین و ماجرای دوربین نزدیک شهرک آپادانا رو اون بهم گفت. در آخرم کمکم کرد که فرار کنم... آدم خوبیه... اعضای باند خیلی بلا سرش اوردن ولی حاضر نشد خالصانه براشون کار کنه.
راشدی این بار طرف چپم ایستاد و گفت:
نظری در مورد این که این آدم خوب چرا حاضر نیست با ما همکاری کنه داری؟
اخم کردم و گفتم:
منظورتون چیه؟
راشدی گفت:
حاضر نیست صحبت کنه... شرط و شروط گذاشته. امیدوار بودیم شما بتونید به ما کمک کنید.
هیجان زده گفتم:
چه شرطی؟ وکیل می خواد؟ خب فکر کنم این حق رو از لحاظ قانونی داشته باشه...
راشدی لبخند کمرنگی زد و گفت:
نه... وکیل نمی خواد... زرنگ تر از این حرف هاست... سه تا شرط گذاشته... عین جمله هایی که گفته رو تکرار می کنم... این که دستش رو باز کنیم... برادرش رو پیدا کنیم و تبرعه کنیم... خودش رو از کلیه ی اتهامات تبرعه کنیم... .
ارسالها: 5,417
موضوعها: 855
تاریخ عضویت: Nov 2012
سپاس ها 22847
سپاس شده 17851 بار در 6527 ارسال
حالت من: هیچ کدام
14-11-2014، 17:42
(آخرین ویرایش در این ارسال: 14-11-2014، 17:46، توسط Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ.)
قسمت 28
بی اختیار لبخندی زدم. راشدی با تعجب گفت:
چیز خنده داری گفتم؟
لبخندم رو جمع و جور کردم و گفتم:
نه... اگه غیر از این بود تعجب می کردم... راستش همین انتظار رو ازش داشتم. خب چرا این کار رو نمی کنید؟ مطمئن باشید اطلاعاتی داره که به دردتون می خوره. به نظرم می ارزه...
راشدی گفت:
یکی از شرط هایی که ایشون گذاشته قابل اجرا نیست.
اخم کردم... یعنی چی؟ مطمئنا منظورشون این بود که نمی تونند تبرئه ش کنند. لبمو گزیدم... دستامو مشت کردم. گفتم:
مسلما منظورتون به شرط اولش نیست! این که دستاش رو باز کنید! راستش... شاید حرفی که می زنم عجیب باشه... ولی... رئیس گروه ما اسمش دانیال بود... بابام می شناسدش... فکر کنم شما هم در موردش بدونید... رادمان رحیمی یه یادداشت برای دخترتون نوشته بود که توش از دانیال اسم برده بود.
راشدی سر تکون داد و گفت:
درسته... می شناسمش...
گفتم:
اون می گفت که اعضای باند فکر می کنند که بارمان شبیه رئیس فکر می کنه و عمل می کنه. خودش می گفت که احتمالش هست که بارمان بتونه یه سری از کارهای رئیس رو پیش بینی کنه... به جز اطلاعاتی که از باند داره به نظرم می تونید از این موضوع هم استفاده کنید تا رئیس رو پیدا کنید. نمی دونم چیزی که می گم چه قدر ممکنه درست باشه...
راشدی گفت:
کشش خلاف کارها به کارهای خلاف یه سری تعریف های مشخص داره. یه مامور پلیس بعد چند سال می تونه انگیزه ی آدم ها رو از کار خلاف تشخیص بده... احساسات مختلف مثل طمع... انتقام... حرص... خیلی از خلاف کارها مثل هم عمل می کنند... یا دست کم الگوی رفتاری یکسانی دارن... با این اطلاعات نمی تونم قضاوت کنم که حرف شما درست و ممکنه یا نه ولی به یه گوشه ی ذهنم نگهش می دارم. البته من در جایگاهی نیستم که بتونم در مورد شرط سوم بارمان تصمیم بگیرم... منظور من بیشتر به شرط دومش بود...
چشمام از تعجب چهار تا شد. با صدای بلندی تند تند گفتم:
چی؟ رادمان... به خاطر قتلیه که مرتکب شده؟ ولی رادمان کسی رو نکشته... باور کنید پسر خوبیه... این یکی رو جدی می گم... اگه بخوام به خوب بودن یه نفر اعتراف کنم اون کسی جز رادمان نیست. اون دخترتون رو نجات داد! اگه رادمان نبود دخترتون و شاید خودتون زنده نمی موندید. بعد از ماجرای دخترتون برای این که مجازاتش کنند معتادش کردند... شکنجه کردنش... ولی با وجود اون همه بدبختی و ضعف ترک کرد. بعد برای ماموریت بردنش پیش رئیس... ظاهرا اونجا هم دوباره ماموریت رو خراب کرده.. اون بود که به ما خبر داد که فرار کنیم... باور کنید هیچکس به اندازه ی رادمان لایق این که تبرئه بشه نیست.
راشدی دستاش رو بالا اورد و گفت:
لطفا آروم باشید خانوم... منظور من این نبود... من چیزی که می گید رو قبول دارم. به خاطر ماجرای دخترم همیشه یه حس احترام بهش داشتم... رادمان هیچ وقت محکوم نشد که بخوایم تبرئه ش کنیم... ما هم مثل شما فکر می کنیم قاتل شهرام رادمان نبود.
با تعجب گفتم:
جدی؟ ولی... چطور؟
راشدی گفت:
قبل از کشف جنازه همسایه ی رو به رویی آقای رحیمی به پلیس زنگ زد و گزارش داد که ظاهرا چند نفر به طور مشکوک وارد خونه شدند... ایشون فکر کرده بودند که دزدن... برای همین مجرم بودن یا نبودن آقای رحیمی هنوز در حال بررسیه... ما هم شواهدی به دست اوردیم که ثابت می کنه برای آقای رحیمی پاپوش درست کردند...
با تعجب گفتم:
پس حتما پیداش نکردید که نمی تونید شرط دوم رو اجرا کنید... خب...
راشدی سرشو پایین انداخت و گفت:
پیداش کردیم... پیش ماست.
یه دفعه از شدت هیجان از جام بلند شدم. سرم گیج رفت و به زور تونستم تعادلم رو در حالت نشسته حفظ کنم. راشدی سریع گفت:
خانوم تاجیک! لطفا رعایت کنید.
دستی به سرم کشیدم. چشمام یه کم سیاهی رفت. توجهی نکردم و گفتم:
چرا به بارمان نگفتید؟ همین که بفهمه برادرش رو پیدا کردید همه چیز رو بهتون می گه.
راشدی لبخندی زد و گفت:
گفتیم... باورش نشد... گفت که باید برادرش رو بیاریم تا ببینه.
گفتم:
خب ببرید تا ببینه!
راشدی فقط نگاهم کرد... احساس کردم دیگه خیلی دارم پررو بازی در می یارم. خواستم دوباره دراز بکشم ولی پشیمون شدم... تازه موفق شده بودم در یک عملیات انتحاری! بشینم. تصمیم نداشتم به همین زودی ها به وضعیت قبلی برگردم. راشدی گفت:
وضعیت جسمی آقای رحیمی خوب نیست... ایشون توی بیمارستان بستری هستند...
با ناراحتی گفتم:
چی شده؟ حالش خوبه؟ چطور پیداش کردید؟
راشدی جدی تر از قبل شد و گفت:
من اینجا اومدم که از شما سوال بپرسم نه شما از من!
نوکمو با این حرف چید. ساکت شدم. گفت:
در مورد این باند چی می دونید؟ هنوز به این سوالم جواب ندادید!
آهی کشیدم... سرمو پایین انداختم. ملافه رو با دست سالمم مچاله کردم. ماجرای من به احتمال زیاد به خیر و خوشی تموم می شد. بابا می تونست ثابت کنه که توی وضعیت بدی قرار داشتم. خانواده ی مقتول هم که منطقی بودند... خود بازپرس گفته بود... پس لازم نبود من اطلاعاتی بهشون بدم... اگه این اطلاعات رو بارمان بهشون می داد شاید باعث می شد تخفیف بگیره ... پس بهتر بود من دهنم رو ببندم و هیچی نگم!
شونه بالا انداختم و گفتم:
من چیز درستی نمی دونم... این رو باید از خود آقای رحیمی بپرسید. اون همه چی رو می دونه...
یه دفعه یه فکری به ذهنم رسید. سعی کردم هیجان زده و مشتاق به نظر نرسم. گفتم:
اگه بخواید می تونم کمکتون کنم... می تونم با آقای رحیمی صحبت کنم و متقاعدش کنم که باهاتون همکاری کنه!در اتاق باز شد. فکر کردم پرستار وارد شده. توجهی نکردم. احساس کردم کسی کنار تختم ایستاد. به فکرم رسید که بپرسم کی بازپرس راشدی دنبالم می یاد. سرمو چرخوندم و ...
یه دفعه از جا پریدم و داد زدم:
بابا!
با اون چشم های آبیش با محبت بهم نگاه کرد. دستی به پیشونیم کشید و گفت:
ترلان...
صداش می لرزید... بغضی که نمی دونم از کی توی گلوم بود ترکید. دستامو از هم باز کردم و بغلش کردم... محکم فشارش دادم... بینیم رو از عطرش پر کرد... عطر پدر... عطر حمایت... محبت...
اشک هام روی کت خاکستریش ریخت. نمی تونستم هیچی بگم... لال شده بودم... چشمامو روی هم گذاشتم... می خواستم برای همیشه تو آغوشش بمونم...
دستی به موهام کشید... پیشونیمو بوسید و گفت:
بعد این همه وقت... نزدیک پنج ماه...
منو از خودش جدا کرد. به چشمام نگاه کرد و لبخندی زد که می تونستم سایه ی غم رو پشتش ببینم... منم از بین اشک هام و گریه ای که نفسم رو بند اورده بود بهش لبخند زدم... آهسته گفتم:
پس مامان کو؟
بابا دستمو فشار داد و گفت:
دکتر گفت بهتره همه با هم وارد اتاقت نشیم...
دستمو بوسید... اشکامو پاک کردم و به صورتش نگاه کردم... امکان نداشت جزئیات صورتش رو فراموش کنم... ولی... یا من یادم رفته بود صورت بابا دقیقا چه شکلی بود یا واقعا شکسته شده بود...
آهسته گفتم:
ببخشید...
سرشو بلند کرد... مکثی کرد و لباش رو بهم فشار داد... موجی از گرما و اطمینان به قلبم سرازیر شده بود... انتظارم به پایان رسیده بود...
می تونستم منظم تر نفس بکشم... به خودم مسلط شده بودم. بابا گفت:
چرا فرار کردی؟
سرمو پایین انداختم. شرم زده گفتم:
ترسیدم...
دوباره دستمو فشار داد. سرمو بلند کردم. گفت:
مگه بهت نگفته بودم پای کاری که کردی وایستا؟ فرار کردن هیچی رو درست نمی کنه. فقط باعث می شه روزی که برگردی همه چی بدتر از قبل شده باشه...
دوباره سرمو پایین انداختم. با دست چپم داشتم ملافه رو مچاله می کردم. گفتم:
بازپرس راشدی می گفت خانواده ی اون خانوم منطقی به نظر می رسن...
بابا سر تکون داد و گفت:
می دونستن که یه موتور برات مزاحمت ایجاد کرد... براشون گفتیم توی چه شرایطی خونه رو ترک کردی... می دونن که چند ماه گرفتار شدی... اونم گرفتار چه باندی... درسته بابا... منطقی ان... البته منطقی بودنشون چیزی از غصه دار بودنشون کم نمی کنه. چرا صبر نکردی تا مشکلاتت رو حل کنی؟ من فکر نمی کردم اهل شونه خالی کردن باشی...
پوزخندی زدم... سری تکون دادم و گفتم:
آدم تا وقتی توی خونه و پیش مامان و باباشه خیلی چیزها در مورد خودش فکر می کنه. وقتی توی شرایط ناجور قرار می گیره مشخص می شه چند مرده حلاجه... آدم یه سری چیزها رو با توی خونه نشستن و داستان خوندن یاد نمی گیره.
سکوت بینمون برقرار شد. نگاه دقیق بابا رو روی صورتم احساس می کردم. به دستاش زل زده بودم... گرمایی که از دستش به دستم منتقل می شد رو دوست داشتم... می پرستیدم...
پشیونیم رو بوسید و گفت:
خدا رو شکر... انتظار از این بدترهاش رو داشتم... به نظرم هنوز قوی و سالم می یای...
خندیدم... به دست چپم اشاره کردم و گفتم:
سالم؟
خندید... حتی به نظرم خنده ش هم پر از درد می اومد... انگار همه چیز برایش با درد آمیخته شده بود.
گفتم:
شانس اوردم کسی رو داشتم که مراقبم باشه.
با تعجب پرسید:
کی؟
یه لحظه بین گفتن و نگفتن موندم... ولی... یه روزگاری بارمان ازم محافظت کرد... امروز نوبت من بود که این کار رو براش بکنم. گفتم:
بارمان رحیمی... .
نگاهمو تند از بابا دزدیدم و سرمو پایین انداختم. ضربان قلبم بالا رفته بود. اکثر پدرهای ایرانی طوری بودند که نمی شد توی چشماشون زل زد و گفت من به فلانی علاقه دارم... بابای من هم جزو همون دسته ی اکثریت بود...
سریع بحث رو عوض کردم... می دونستم همین یه جمله م یه گوشه ی ذهن بابا می مونه. گفتم:
وضعیتم چه طوریه؟ امکانش هست که تبرئه بشم؟
بابا مکثی کرد... به موهای سفیدش نگاه کردم... هیچ وقت سفیدی موهاش باعث نمی شد که پیر به نظر برسه... به قول آوا خوش تیپ ترش می کرد ولی با وجود چین و چروک های جدید توی صورتش پیرتر از سنش به نظر می رسید.
گفت:
رضایت خانواده ی مقتول... شرایط خاصی که توش بودی... اگه شانس بیاری و بتونی به پلیس کمک هم بکنی... آره بابا... تبرئه می شی.
لبخند بی رمقی زد. ادامه داد:
شنیدم می خوای بهشون کمک کنی.
نفس عمیقی کشیدم. انگار بارمان یه موضوعی بود که نمی شد بهش نپرداخت. می خواستم یه جمله بگم... به طرز احمقانه ای مونده بودم که باید جمله م رو بارمان شروع کنم یا با آقای رحیمی... بعد یه دقیقه دست دست کردن گفتم:
همه فکر می کنند کار این باند مواد مخدره... ولی نیست... تو این چند وقتی که اونجا بودیم هیچ نشونه ای از این که این چیزها به مواد مخدر ربط داره پیدا نکردیم... تنها کسی که می تونه در این زمینه کمکتون کنه رحیمیه... فکر کنم بتونم راضیش کنم که با پلیس همکاری کنه... البته به شرط این که بدونم واقعا برادرش بیمارستانه یا نه...
بابا لبخندی زد و گفت:
آره بابا... بیمارستانه...
نفس راحتی کشیدم. خواستم از حال و احوالش بپرسم که بابا پرسید:
کی این بلا رو سرت اورده؟
خندیدم... به سبک خود بابا... دردناک... گفتم:
باورت نمی شه...
دست و پا شکسته براش از هرچیزی که به ذهنم می رسید گفتم... از این که هویت واقعی دانیال چی بود... از این که چه چیزهایی بهم گفته بود... این که چرا می خواست فرار کنه... از این که رضا واقعا کی بود... و این که به خاطر حرف دانیال ماشین رو توی دره انداختم...
خواستم در مورد این که چطور بارمان منو پیدا کرد هم صحبت کنم که موبایل بابا زنگ زد. سکوت کردم. امیدوار بودم که مامان پشت خط باشه و بگه که می خواد برای دیدنم بیاد ولی بابا تماس رو قطع کرد و گفت:
وقتشه ترلان... باید بریم دیدن رحیمی.
******
توی یه اتاق کنار بابا وایستاده بودم. رو به رومون شیشه ای مستطیلی بود که از پشتش می تونستیم بارمان رو ببینیم و بارمان نمی تونست ما رو ببینه. یه میز توی اتاق بود که روش یه کامپیوتر بود و دو مرد پشت کامپیوتر نشسته بودند... ولی نگاه من به از شیشه به اتاق رو به روم دوخته شده بود.
دو طرف اتاق دوربین گذاشته بودند... بارمان روی صندلی نشسته بود. به دستاش دستبند زده بودند. دستاش رو روی میز گذاشته بود و بهم گره کرده بود. پاش رو با حالتی عصبی تکون می داد... مدام دست به صورتش می کشید... لباس آبی رنگی پوشیده بود و صورتش اصلاح نشده بود... ولی هنوز بارمان من بود... با اون مدل موهای عجیبش... خال کوبی نامفهومش... و من می دونستم پشت اون ظاهر ناآروم یه دنیا سیاست خوابیده...
بابا با تعجب گفت:
یه مقدار غیر طبیعی به نظر می رسه.
متوجه منظورش شدم. آهسته گفتم:
معتاده... مسلما بهش هروئین نمی دن!
بابا زیرلب چیزی گفت که نفهمیدم. احتمالا ابراز تاسف بود... احساس می کردم که به بارمان آرام بخشی چیزی زده بودند. مسلط تر از رادمان به نظر می رسید... یه دفعه یاد ترک کردن رادمان افتادم... چه بلاهایی که این باند سرمون نیورده بودند... .
در اتاق بازجویی باز شد. چشمم به بازپرس راشدی توی لباس فرم افتاد. دو تا پوشه دستش بود. پوشه ها رو روی میز گذاشت. روی صندلی رو به روی بارمان نشست. پوشه ی آبی رو باز کرد. راشدی به پشتی صندلیش تکیه داد و گفت:
بارمان رحیمی... بیست و شیش ساله... فرزند سوم... دانشجوی انصرافی پزشکی دانشگاه ( ... ) ... این عکسیه که روی کارت دانشجوییت بود؟
عکسی رو از توی پوشه در اورد و نشون بارمان داد. بارمان بدون این که عکس رو نگاه کنه با بی حوصلگی گفت:
آره...
دستاش رو دوباره توی هم گره کرد... چند ثانیه بعد دست توی موهاش کرد... احساس کردم دستاش می لرزه... راشدی گفت:
پدرت مدیرعامل شرکت ( ... ) و یکی از سهام دارهای کارخونه ی (... ) اِ. مادرت کارمند بازنشسته ست... درست می گم؟ خونه تون در حال حاضر خیابون خوارزمه... معدل آخرین نیم سال تحصیلیت 16.58 و نیم سال قبلش 17.95 اِ که فکر کنم برای پزشکی یه معدل عالی به حساب بیاد... می گفتن توی اکثر همایش ها و سمینارها شرکت می کردی... می دونی بارمان... وقتی به گذشته ت نگاه می کنم همه ی اون چیزهایی رو می بینم که هر جوونی آرزوش رو داره... بارمان چند سال پیش رو یه پسر باهوش و خوش قیافه از خانواده ای ثروتمند می بینم... متوجه نمی شم چرا الان باید یه پسر معتاد که به جرم همکاری با یکی از قدیمی ترین باندهای مواد مخدر رو به روم نشسته باشه... کسی که تنها مظنون پرونده ی غزل سحری اِ. چرا برامون نمی گی سر بارمانی که رتبه ی 73 کنکور بود چی اومد؟ کسی که سرمایه ی این ممکلت بود؟ چی شد که به این بارمان تبدیل شد؟
قلبم محکم توی سینه می زد... دهنم خشک شده بود... تنها مظنون پرونده ی غزل سحری؟!!
بارمان سرشو بلند کرد. با لحنی طلب کار گفت:
می تونم بپرسم توی این مملکت چرا برای سرمایه هاتون کار نیست؟ برای کسی با رتبه ی 73 کار پیدا نمی شه... چرا آقای سهام دار و مدیرعامل جواب شیطنت های طبیعی پسربچه هاش رو با پس گردنی می ده؟ و چرا جایی پیدا نمی شه که از این آقا بشه بهش شکایت کرد؟
بازپرس آهی کشید و سکوت کرد... بارمان گفت:
ببینید... اون بارمان تموم شد و رفت... مرد... باشه؟ من دیگه هیچ وقت نمی تونم اون آدم به ظاهر خوشبخت باشم... مهم نیست که این همه ی اون چیزیه که می خوام... مهم اینه که دیگه امکانش نیست... برام مهم نیست که آخرش چی می شه... اون روزی که از خونه رفتم دور زندگی و خوشبختی رو خط کشیدم. همه چی همون موقع تموم شد... تنها چیزی که به خاطرش حاضرم پشت این میز بشینم و باهاتون صحبت کنم برادرمه... پس به جای این که یه پوشه جلوی من بذارید و یه سری اتفاقات مرده و پوسیده رو بررسی کنید برید دنبال برادرم بگردید.
راشدی پوشه رو بست و گفت:
برادرت پیش ماست... کار این باند چیه؟ گفتی بودی که مواد مخدر نیست! پس چیه؟
بارمان گفت:
برادرم جون دخترتون رو نجات داد... فکر کنم هر وقت که توی صورت دخترتون نگاه می کنید صورت برادرم پیش چشمتون بیاد... جونش توی خطره. به این فکر کنید که توی توانتون بوده ولی نتونستید زنده نگهش دارید.
بی اختیار لبخند زدم. تو دلم گفتم:
به جای این که بازپرس مخ بارمانو به کار بگیره بارمان داره این کارو می کنه.
راشدی بی توجه به حرف بارمان گفت:
سه تا شرط برای اطلاعاتی که شاید منبع و سند درستی هم براش نباشه زیاده بارمان. قول می دم اگه قرار باشه فقط یکی از شرط هات عملی بشه شرط دومت باشه.
بارمان به در اشاره کرد و گفت:
پس بفرمائید دنبالش بگردید!
راشدی گفت:
برادرت پیش ماست... متاسفانه توی بیمارستان بستری.
بارمان سرجاش جا به جا شد. یه دفعه به سمت بازپرس خم شد و گفت:
زنده ست؟
راشدی گفت:
بیمارستان جای آدم های زنده ست!
بارمان سر تکون داد و گفت:
باشه... پس هر وقت رادمان رو دیدم... حکم مهر و موم شده ی تبرئه ی خودم و رادمان رو دیدم باهاتون همکاری می کنم.
راشدی با خونسردی گفت:
در مورد خانوم سحری بگو. چرا برای دیدنش رفته بودید؟
بارمان گفت:
راستش برادر من در کل سه تا ماموریت داشت... هر سه تاش رو هم خراب کرد تا جون آدم های بی گناه رو نجات بده. وعده وعیدهای خوبی هم بهش داده بودن. فکر کنم اگه ازش تقدیر نمی کنید کمترین کاری که می تونید بکنید اینه که پیداش کنید.
راشدی به بارمان زل زد... بعد از یه دقیقه سکوت گفت:
ترک کردن هروئین باید سخت باشه... اونم روز پنجم... با اون دوز آرام بخشی هم که بهت زدن فکر کنم یه کم گیج باشی. با این حال خوب بلدی ما رو بازی بدی. این وقت تلف کردنات می تونه به حساب زمان خریدن برای باندی که باهاشون همکاری کردی تموم بشه.
بارمان گفت:
بذارید یه چیزی رو رک بگم! من هیچ شانسی برای زندگی نرمال ندارم. حتی اگه از همه چی تبرئه بشم مردم تا آخر به چشم یه معتاد خلاف کار آدم کش نگاهم می کنند. تنها دلیلی که باعث شده حاضر شم این جا بیام و همین قدرم صحبت کنم همون دلیلیه که به خاطرش زندگی خوبمو فدا کردم... برادرم. تا وقتی به چشم خودم نبینمش بهتون هیچی نمی گم... .
راشدی از جاش بلند شد. بابا گفت:
سرسخته.
شونه بالا انداختم و گفتم:
باید فقط برادرش رو نشونش بدید... باور کنید بعدش هر کاری بگید می کنه.
بابا چیزی نگفت. راشدی از اتاق بازجویی خارج شد. به سمت ما اومد. اخم کرده بود. پوفی کرد و گفت:
از اون موردهایی اِ که هر بازپرسی آرزو می کنه به تورش نخوره!
نگاهی بهم کرد و گفت:
فعلا همه چیز به تو بستگی داره... .
سر تکون دادم و گفتم:
من تلاشمو می کنم... ولی اگه برادرش توی بیمارستانه... .
راشدی به چشمام نگاه کرد و گفت:
برادرش توی کماست... .
قلبم توی سینه فرو ریخت... دهنم باز موند... نه حرف هایی که می خواستم بزنم هیچ وقت ازش خارج نشد و نه آهی که می خواستم بکشم... با ناباوری به بازپرس نگاه کردم. ادامه داد:
سوختگی هفتاد درصد... ریه هاش دیگه کار نمی کنند... دکترها مجبور شدن با دارو ببرنش توی کما... خیلی دوست داشتم آدمی که جون دخترمو نجات داد از نزدیک ببینم... دستشو فشار بدم... بهش بگم که چه قدر بهش احساس دین می کنم... چه قدر ممنونشم... و این که هرکاری که بتونم براش می کنم... برادرش راست می گه... هر وقت دخترمو می بینم چهره ی رادمان پیش چشمم می یاد... خدا می دونه چه قدر دنبالش گشتم... دعا کردم که زنده باشه... دعا کردم زنده بذارنش... برای منم سخته ببینم وقتی پیداش کردم که دیگه هیچکس هیچ کاری نمی تونه براش بکنه... این عذاب وجدان همیشه با منه... این که هیچ کاری نتونستم براش بکنم... اگه بهش اهمیت می دی... دعا کن که بیشتر از این با این درد و عذاب توی این دنیا نمونه... .
تکیه مو به دیوار دادم... سرمو پایین انداختم... بغضم ترکید... اشکام روی مانتوم ریخت... باورم نمی شد... رادمان... خدای من... .
یاد چشم های مهربون و آبیش افتادم... آرامشی داشت... لحن مودب و محترمش... صورتش که مثل فرشته ها قشنگ و مهربون بود... همیشه فکر می کردم گرفتار و اسیر شدن سخته... اون روز فهمیدم آزاد موندن و شاهد رفتن دیگرون بودن چه قدر سخت تره... .
یادم اومد منو از دست دانیال نجات داد... فرشته ی نجاتم شد... با صدای بمش با چه محبتی بهم پیشنهاد رقص داده بود... .
بغض داشت خفه م می کرد. دیگه اهمیتی ندادم که کی جلوم وایستاده و کجام... متاثر بودم... برای از دست دادنش... برای دیگه ندیدنش... برای این که سهم آدم های خوب همیشه رفتن و ترک کردنه... و سهم آدم هایی مثل من موندن و عذاب کشیدن... .
و خیلی بیشتر متاثر بودم بابت این که رادمان همه چیز داشت و هیچی نداشت... هرچی بیشتر برای داشتن تلاش می کرد بیشتر از دست می داد... آرمان... مادرش... بارمان... .
خیلی سخته یه نفر پیش آدم اسطوره ای از زیبایی باشه و با سوختگی و نابودی عمرش تموم شه... .
می دونستم هنوز پیش ماست... توی کما بود... زنده بود و نبود... این که بدونم هیچ کاری نمی تونم براش بکنم دیوونه م می کرد... .
به مردی فکر می کردم که پشت سرم توی اتاق بازجویی بود... کسی که دوست داشتم شیطنت رو توی خنده هاش ببینم... وسوسه رو توی چشماش بخونم... می دونستم همین که این خبر پخش شه اون مرد تموم می شه... .
زندگیش برادرش بود... و حالا زندگیش آخرین نفس هاش رو می کشید... .
بابا دست روی شونه هام گذاشت و گفت:
ترلان... .
سرمو بلند کردم و با صدایی لرزون و پر از بغض گفتم:
خیلی آدم خوبی بود بابا... خیلی... حقش این نبود... .
بابا شونه م رو فشار داد و گفت:
ترلان هرکسی که این کارو کرده هنوز اون بیرونه... باید کمک کنید که پیداش کنیم... .
رو به راشدی کردم. به زمین نگاه می کرد. اخم هاش توی هم بود... صورتش درست مثل اون موقعی شده بود که در موردش برادرش حرف زدم... از دورن متاثر... از بیرون به ظاهر خونسرد... .
گفتم:
ولی... آخه... چطور؟
راشدی سرشو بلند کرد و گفت:
چند روز قبل از حادثه بهمون خبر دادن که رادمان قراره به آدرسی که بهمون داده شده بره. یه تیم آماده کردیم و اونجا رو محاصره کردیم... همین که بهشون نزدیک شدیم ماشینی که سوارش بود رو منفجر کردن... یه نفر از مامورهامون و دختری که با رادمان توی ماشین بود کشته شدند... مامور دیگه مون به شدت زخمی شد.
بابا شونه م رو نوازش کرد و گفت:
ترلان... ما باید این آدما رو پیدا کنیم... باید بهمون کمک کنی.
به سمت شیشه برگشتم... به بارمان نگاه کردم... بارمان کلافه و عصبی... یادم اومد تحمل مرگ آرمان چه قدر براش سخت بود... به خاطر این رنج که فراتر از تحملش بود با اعتیادش کنار اومده بود... و حالا رادمان... اگه می فهمید هیچی ازش باقی نمی موند... بدون بارمان چی از من باقی می موند؟
اشکام رو پاک کردم... بغضمو فرو دادم... نفس عمیقی کشیدم. زندگی همه ی ما با رسیدن به اون زیرزمین تموم شد... عوض نشد... تموم شد... ادامه دادن بدون روح، امید و آینده ی خوش فرقی با یه اتمام پر از رنج و سیاهی نداره... من از ادامه دادن خسته بودم... فکر این که ای کاش من به جای اون زن زیر لاستیک ماشین بودم رو هر لحظه توی این چند ماه پس زده بودم و اون روز دیگه توانی برای نادیده گرفتنش نداشتم... .
تنها کسی که برام بین بیچارگی تنها راه چاره شد کسی بود که پشت اون شیشه بود... کسی که باید پیشش می رفتم ... جلوش می نشستم... زل می زدم به چشم های آبیش... می گفتم کسی که نفست بهش بنده داره آخرین نفس هاش رو می کشه... .
سرمو به شیشه تکیه دادم... دوباره چشمام پر از اشک شد... .
نفس عمیقی کشیدم. دستگیره رو گرفتم. یه نفس عمیق دیگه...
" این درد با این نفس ها آروم نمی شد "
وارد اتاق شدم. بارمان سرشو بلند کرد. با دیدنم لبخندی زد و گفت:
ببین کی رو فرستادن تا منو راضی کنه! من تو رو راضی نکنم خیلیه!
نگاهی به دست و سرم کرد و گفت:
نگاهش کن! قیافه شو! آخی! درد داره؟
با خنده گفت:
بیا برو دختر... بیا برو... به خدا نه اعصاب دارم نه حال درست و حسابی... می دونی که من از خر شیطون پیاده نمی شم.
رو به روش نشستم... نگاهی به دور و بر اتاق دلگیر بازجویی کردم... نگاهمو ازش دزدیدم... بارمان گفت:
چی شده؟ چرا گریه کردی؟
جدی شده بود... نمی تونستم نگاهش کنم... اشکامو بیشتر از این نمی تونستم نگه دارم... دیگه نمی تونستم... روی گونه هام ریختن... سرمو به سمت بارمان چرخوندم... با تعجب بهم نگاه می کرد... زبونش بند اومده بود... بغضم ترکید و گفت:
هرچی می خوان بهشون بگو... نذار اون آدما هر کاری می خوان بکنن... .
موجی از هیجان و اضطراب رو توی صدای بارمان حس کردم:
چی کارت کردند؟ برای چی گریه می کنی؟
سرمو پایین انداختم و گفتم:
رادمان... رادمان... .
سرمو به نشونه ی تاسف تکون دادم... نتونستم حرفمو تموم کنم... سرمو بلند کردم... .
به چشم دیدم... مهم نیست که از پشت پرده ی اشک بود... ولی دیدم که چطور برق چشماش برای همیشه از بین رفت... چطور لب هایش از بهت و تعجب از هم فاصله گرفت... فریادش توی گلو خفه شد... چطور نگاه وسوسه گرش برای همیشه خاموش شد...
من پایان اون مرد رو به چشم دیدم... .
فصل آخر
حالم خوب نبود... این هیچ ارتباطی با سر باند پیچی شده و دست شکسته م نداشت... .
نمی تونستم رادمان رو روی تخت بیمارستان تصور کنم... نمی خواستم... .
بدتر از اون شکی بود که به بارمان وارد شده بود. توی ذهنم بارها فرار از دست آدم های اون باند رو تصور کرده بودم... اتفاقاتی که دور و برم می افتاد هیچ شباهتی به تصوراتم نداشت... .
در باز شد. اول بابا وارد اتاق شد. بی اختیار لبخندی روی لبم نشست... اگه اون نبود من دوام نمی اوردم... .
راشدی پشت سرش وارد شد. تکیه م رو به بالش دادم. راشدی با اخم و تخم گفت:
فکر کنم قرار بود بهمون کمک کنید... نه این که کارها رو بدتر از اینی که هست بکنید.
گفتم:
خانواده خیلی براش مهمه... به خصوص برادرش... ساکت نمی مونه... مطمئن باشید هرکاری می کنه تا حق کسایی که این بلا رو سر برادرش اوردن کف دستشون بذاره.
راشدی آهی کشید... ناراضی بود... سری تکون داد و گفت:
دختری که تو ماشینش بود... با خانواده ش صحبت کردیم... در موردش تحقیق کردیم... رادمان یه بار خونه شون رفته بود... ظاهرا برای این باند اهمیت داشته... یه سری اطلاعات به دستمون رسیده در مورد این که پدرش قاچاقچی اسلحه ست. چند ساله که اینترپل دنبالشه... هفته ی پیش هم یه محموله ی عظیم رو معامله کرده بود... می تونید اطلاعاتی در این زمینه به ما بدید؟
من منی کردم... دیگه بحث بارمان و فداکاری کردن نبود... پلیس داشت از من سوال می پرسید و اگه جواب درست نمی دادم به ضررم بود... نیم نگاهی به بابا کردم. با تعجب نگاهم می کرد. ابروهای راشدی هم بالا رفت و گفت:
خانوم تاجیک چیزی می دونید؟
گفتم:
خب راستش... آقای رحیمی در موردش باهام صحبت کرده بودند.
راشدی گفت:
رادمان؟
گفتم:
بارمان... .
راشدی با جدیت گفت:
فکر می کردم هرچیزی که می دونستید رو به ما گفتید!
ضربان قلبم بالا رفت... تو دلم گفتم:
خودتو نباز... تو که کاری نکردی... فقط یه سری چیزها رو نگفتی... .
آهی کشیدم و گفتم:
وقتی خیلی در مورد باند کنجکاوی کردم آقای رحیمی یه چیزهایی بهم گفتند. ترجیح دادم بذارم خودشون در این زمینه صحبت کنند... ممکنه من خیلی چیزها رو یادم نیاد یا اصلا آقای رحیمی در مورد جزئیاتش با من صحبتی نکرده باشن.
راشدی نگاهی به بابام کرد. دوباره نگاهش رو به من داد و گفت:
یه کاری می کنیم!... با توجه به وضعیت پزشکیتون و این که دکترتون فقط یه زمان محدود به ما دادن من کاغذ و قلم در اختیارتون می ذارم و شما هرچیزی که می دونید بنویسید... خانوم تاجیک! هرچیزی!
علی رغم میل باطنیم گفتم:
باشه... .
یه جورایی احساس سرخوردگی می کردم. دچار یه تحولی شده بودم... مربوط به ماجرای رادمان بود. احساس می کردم اگه سکوت و توی شک موندن بارمان طولانی بشه ممکنه پلیس شانس دستگیری رئیس رو از دست بده. برای همین چاره ای جز همکاری کردن نداشتم... در عین حال توی ذهنم دنبال جمله هایی می گشتم که بتونم با کمک اونا بارمان رو هم نجات بدم.
راشدی از اتاق خارج شد. نگاهی به بابا کردم. بابا دستمو گرفت و گفت:
گوش کن ترلان... .
با نگرانی نگاهی به صورتش کردم و گفتم:
چیزی شده بابا؟
بابا سرش رو به نشونه جواب منفی تکون داد و گفت:
چیزی تا روز دادگاهت نمونده... .
قلبم توی سینه فرو ریخت. بابا دستم رو فشار داد و گفت:
بازپرس راشدی قول داده که خودش شخصا به خانواده ی مقتول بگه که همه ی اینا نقشه بوده و تو توی چه شرایطی گیر کردی و الانم داری سعی می کنی بهشون کمک کنی. این برای گرفتن رضایتشون خیلی مهمه... سعی کن تا اون جایی که در توانته با پلیس همکاری کنی. باشه؟
با نگرانی گفتم:
آخه بابا مگه چی می دونستید که این آدما به خاطرش حاضر شدن این کارها رو بکنن؟
بابا آهی کشید... مکثی کرد... نگاهش رو به زمین دوخت. حالا من بودم که داشتم دستش رو فشار می دادم... گفتم:
چی می دونستید بابا؟
بابا گفت:
وقتی دانشجو بودم با یه خانومی همکلاسی بودم که از آشناهای دور پدرم بود... ترم سوم انصراف داد و دیگه ازش خبری نداشتم... ماجرا از جایی شروع شد که بعد این همه سال این خانوم سراغم اومد. با یه بغل سند و مدرک و پرونده... ماجرای زندگیش رو برام تعریف کرد... می گفت که پسر عموش خیلی سال بود که خواستگارش بود ولی باباش به خاطر اختلافی که با عموش داشت قبول نمی کرد... تا این که یه خواستگار خوب پیدا کرد و ازدواج کرد... شوهرش اجازه نداد ادامه تحصیل بده. بچه دار شد... یه پسر... سرش شلوغ شد و دیگه اصراری برای دانشگاه رفتن نکرد. تا این که شوهرش رو توی یه تصادف از دست داد... توی اون سال ها زندگی برای یه زن بیوه خیلی سخت بود... می دونی که چه مسائلی براشون پیش می اومد... تا این که پسرعموش یه بار دیگه اصرارهاش رو از سر می گیره. خلاصه با هزار تا بالا و پایین با هم ازدواج می کنند... می گفت که هیچ وقت به عشق شوهرش نسبت به خودش شک نکرد ولی می گفت این مرد حساسیت خیلی زیادی به بچه ش داشت و رابطه ی خوبی با این بچه نداشت... از یه طرف چیزی که این خانوم رو نگران می کرد کارهای شوهرش بود... به هر حال این زن یه روزی قرار بود توی این مملکت وکیل بشه! مسلما یه چیزهایی براش ارزش داشت و مهم بود... می گفت که شوهرش شیمی خونده بود. توی آزمایشگاه خواهر بزرگترش کار می کرد و خیلی به خواهرش علاقه مند بود... یه جورایی این خواهر همیشه نقش مادر نداشته رو براش بازی کرده بود... تا این که محصولاتی که تولید می کردند ظاهرا برای یه سری از مصرف کننده ها مشکل ایجاد کرد. آزمایشگاهشون بسته شد... می دونی ترلان... بعد این همه سال قضاوت... جدا از سخت بودن هاش... جدا از این که هرشبی که سرم رو روی بالش می ذاشتم پیش خودم فکر می کردم قضاوت فقط و فقط کار خداست... جدا از همه ی اینها... هر روز بیشتر از قبل به این نتیجه می رسم که واقعا انتقام شمشیریه که دو سو داره... می خوای خودتو آروم کنی، برای همین می ری سراغش ولی بعد به خودت می یای و می بینی خیلی چیزهای دیگه رو هم از دست دادی... .
لبخند تلخی زد و گفت:
این بلایی بود که سر جلال ملکیان اومد... .
من که گیج شده بودم گفتم:
کی؟
بابا مکثی کرد و گفت:
رئیس باند.
ا تعجب پرسیدم:
شما می دونستید که کیه؟ پس اگه می دونستید چرا تا حالا دستگیر نشده؟
بابا گفت:
این که بدونی مجرم کیه اولین و مهترین قدمه... ولی ملکیان همیشه یه قدم جلوتر از پلیس بود. برای همین توی چند سالی که دنبالش بودن دست هیچکس بهش نرسید.
با تعجب گفتم:
همیشه فکر می کردم کسی نمی دونه رئیس کیه... حالا ماجراش چیه؟
بابا گفت:
بعد از تعطیل شدن آزمایشگاه یکی از مصرف کننده های محصولاتشون باهاشون درگیر می شه. ملکیان و خواهرش هم سعی می کنند ماجرا رو از دید پلیس مخفی نگه دارن... می ترسیدند این موضوع باعث شه که بیشتر از این توی دردسر بیفتن... ولی خب... جزئیات این درگیری رو نه من می دونم و نه همسر ملکیان می دونست. فقط این رو می دونیم که آخرش به ضرر خواهر ملکیان تموم شد. به هر حال... چیزی که آخرش برای ملکیان موند خواهری بود که آسیب جسمی دیده بود و آبرویی توی شغل و پیشینه ش نداشت... خودش هم که بیکار شده بود... بعد یه مدت ظاهرا به سمت کار خلاف کشیده می شه... خانومش دقیقا در جریان نبود که کی این اتفاق افتاد... بعد چند سال تبدیل شد به یکی از تولید کننده های داخلی شیشه و بعد یه مدت هم معلوم شد که دستی توی واردات سایر مواد مخدر داره.
یادم بود که بارمان بهم گفته بود کار این گروه قبلا در رابطه به مواد بود و سال ها بود که تغییر کاربری داده بودند ولی این فقط یه پوشش برای کارهای جدیدشون بود. گفتم:
اگه می دونند رئیس کیه چطور نمی تونند دستگیرش کنند؟
بابا گفت:
هر وقت که ردی ازش می گرفتند و به خیال این که مخفی گاهش رو پیدا کردند عملیات رو اجرا می کردند می فهمیدند یا هیچ وقت اون جا نبوده یا بوده و فرار کرده... من که می گم جاسوس های خوبی داره... همه ی این ها یه طرف... هوشش یه طرف... تناقض های توی پرونده ی کاریش هم یه طرف دیگه!
با تعجب نگاهش کردم. بابا ادامه داد:
خیلی چیزهایی که توی پرونده شون هست با کار قاچاقچی مواد مخدر یا کسایی که توی لابراتور کار می کنند جور در نمی یاد.
پرسیدم:
مثل کشتن دختر کسی که توی کار قاچاق اسلحه ست؟
بابا شونه بالا انداخت. به صورتش نگاه کردم... خسته بود... اون قدر که احساس می کردم دیگه توانی براش نمونده. گفت:
با اون می شه کنار اومد ولی... می دونی... یه چیزهایی توی این پرونده ست... بعضی وقت ها شک می کردیم که کارشون مواد مخدره یا نه... بعد به یه سر نخ خوب می رسیدیم... عکس العمل هاشون ثابت می کرد که کارشون به مواد مرتبطه...
وسط حرف بابا پریدم و گفتم:
بابا... من دلیل همه ی اینا رو می دونم... همه ش رو می نویسم... فکرتون رو درگیر این چیزها نکنید.
نگاهی به صورتش کردم. خستگی باعث می شد پیش چشمم از همیشه پیرتر به نظر برسه... قلبم با دیدن رنجی که توی صورتش بود به درد می اومد. گفتم:
شما برید خونه... من قول می دم همه چیز رو بنویسم... فکر می کنم چیزهای به درد بخوری بتونم در اختیار پلیس بذارم.
با لحنی محکم گفتم:
من محکوم نمی شم بابا... نگران نباشید!
دستم رو نوازش کرد و گفت:
می دونم... .
آهسته گفتم:
فقط... .
نفس عمیقی کشیدم. سعی کردم برای چند ثانیه ترس و خجالت رو بذارم کنار... به خاطر بارمان... کسی که راه های فرار رو به خاطر من پشت سر خودش بسته بود... خودشو به خاطر من به خطر انداخته بود. گفتم:
بابا... آقای رحیمی... بارمان... ام... من فکر می کنم ناخواسته یه کاری توی گذشته کرد که امید به برگشتنش رو از بین برد... راستش... نمی خواست برگرده... ما رو فراری داد و بعد می خواست خودش فرار کنه.
بابا با تعجب گفت:
ما؟... کس دیگه ای به جز تو هم بود؟
با عجله گفتم:
بعدا در موردش توضیح می دم... اینی که می خوام بگم خیلی مهمه... لحظه ی آخر... رضا منو گول زد. بارمان برای نجات دادن جون من حاضر شد دور نقشه ی فرار رو خط بکشه... این چیزیه که شاید نتونم به پلیس بگم... ممکنه وقتی بفهمن می خواست فرار کنه قضیه رو براش سخت تر کنند... بابا... کمکش کن... همون طور که اون کمکم کرد... همیشه پشتم وایستاد... پشت من و برادرش... الان منم که باید براش جبران کنم... نذار بعدا عذاب بکشم که چرا توی این موقعیت روی تخت بیمارستان بودم... اون آدم همه چیز رو فدای کسی کرد که دیگه زنده نمی مونه... برادرش... برای همه مون فداکاری کرد... برای ما... شاید آدم خوبی نباشه... شاید چیزهای خیلی بدی توی پرونده ش باشه ... شاید قانون هیچ وقت تبرئه ش نکنه... ولی قانون همه چیز نیست... بابا این دفعه نوبت ماست که کمکش کنیم.
بابا کنارم تختم ایستاد. تا دهنش رو باز کرد و خواست چیزی بگه در باز شد و پرستار وارد اتاق شد. چند ورق کاغذ و یه خودکار دستم داد و رو به بابا گفت:
مریضتون باید استراحت کنه. دکترشون فقط یه ربع وقت داده بودن.
بابا گفت:
فقط چند ثانیه...
قبل از این که پرستار مخالفت کنه رو به من کرد و گفت:
همه چیز رو بنویس... در موردش حرف می زنیم... قضیه یه کم پیچیده تر از این حرفاست؟
یه دفعه اختیارم رو از دست دادم. عصبانی شدم و گفتم:
مگه چی کار کرده؟ اون به خاطر جون ما حاضر شد معتاد شه... چه چیز دیگه ای اهمیت داره؟
پرستار گفت:
آقای تاجیک خواهش می کنم!
بابا به سمت در رفت. لحظه ی آخر به سمتم برگشت و گفت:
تنها متهم پرونده ی غزل سحری اِ... .
پرستار بابا رو به بیرون از اتاق راهنمایی کرد. خاطراتی از گذشته پیش چشمم رقصید. وقتی که بارمان از چشم های باز غزل حرف زده بود... .
وقتی از اعدام شدن گفته بود... .
می دونستم چی شده... نیاز نبود کسی برام بگه... باید حدس می زدم بارمان در مقابل مرگ آرمان ساکت نمی شینه... همون طور که مطمئن بودم در مقابل ماجرایی که برای رادمان پیش اومد سکوت نمی کنه... .
نمی دونستم باید چه حسی داشته باشم... وقتی کسی رو دوست داری سعی می کنی پیش خودت همه ی اشتباهاش رو توجیه کنی... احساس می کردم جون بارمان توی دست های منه... مرگ و زندگیش... و من برای دفاع کردن ازش به چیزی بیشتر از احساس احتیاج داشتم... منی که به خودم ثابت کرده بودم ضعیف تر از اون چیزی هستم که فکرش رو می کردم... منی که با شنیدن این خبر هر لحظه تو خودم می شکستم... .
ای کاش بارمان منو بین اون درخت ها... لای گل و شاخ و برگ درخت ها رها می کرد...
ای کاش فرار می کرد...
ای کاش...
ای کاش این " ای کاش ها " برای دردهام... ترس هام... چاره می شد... .
ارسالها: 5,417
موضوعها: 855
تاریخ عضویت: Nov 2012
سپاس ها 22847
سپاس شده 17851 بار در 6527 ارسال
حالت من: هیچ کدام
قسمت 29
اوایل نوشتن روی کاغذ برام سخت بود. دستام می لرزید... مجبور شدم یکی از کاغذها رو مچاله کنم و دور بریزم... .
مشکل بعدیم این بود که نمی دونستم باید از کجا شروع کنم... یه بار از مهمونی رضا شروع کردم... یه بار از تصادف... یه بار از روزی که گواهینامه م برای بار سوم پانچ شد... یه بار از روزی که وارد زیرزمین شدم و بارمان رو با رادمان اشتباه گرفتم... .
به خودم اومدم... نیم ساعت بود که دستم بی حرکت بالای کاغذ مونده بود... پلک هام رو چند بار بهم زدم... سعی کردم از فکر بارمان بیرون بیام... همه چی از اون روز شروع شده بود... و بعد کم کم بارمان همه چیز رو تسخیر کرد... منو... روحمو... قلبمو... و حتی عقلم رو... .
نوشتم... از همه چیز... از بابا... رضا... معین... به رادمان رسیدم... یادم اومد ماجرای زندگیش رو برام تعریف کرده بود... حالا نوبت من بود که داستان زندگیش رو تعریف کنم... شاید خودش شانسی پیدا نمی کرد... باید می نوشتم... از اون... از بارمان... .
نوشتم... فکر کردم... استراحت کردم... خیلی جاها دنبال دلیل گشتم... خیلی چیزها در مورد خودم کشف کردم... ای کاش بیشتر فرصت داشتم تا می تونستم بیشتر بنویسم... .
روز بعد راشدی سراغم اومد. ماموری که دم در مراقب بود کاغذها رو بهش داده بود...
می دونستم اومده تا سوالاتی در مورد نوشته هام بپرسه. قبل از این که شروع به پرسیدن بکنه پیش دستی کردم و گفتم:
بابام هم هرچی می دونست بهتون گفت؟
راشدی سرش رو بلند کرد و گفت:
بله... داریم به اطلاعات خوبی دسترسی پیدا می کنیم.
با کنجکاوی پرسیدم:
از رضا هم بازجویی کردید؟
راشدی سری تکون داد و با اخم گفت:
قبول کرد که همکار یکنه ولی... چیزهای به درد بخوری بهمون نگفت... فکر نمی کنم چیز خیلی خاصی بدونه... از هفده سالگی با این باند آشنا شد... می گفت اسم رئیس عباسیان اِ... که احتمالا اسم مستعار بوده... به آدرس حدودی ازش بهمون داد. وقتی رسیدیم چیزی ازشون پیدا نکردیم. جمع کرده بودند و رفته بودند.
با تعجب گفتم:
هیچی پیدا نکردید؟ هیچ سرنخی؟ اثر انگشت؟
راشدی سرش رو به نشونه ی منفی تکون داد و گفت:
نه... ملکیان توی این چند سال توی ناپدید شدن و هیچ ردی باقی نذاشتن تبحر خاصی پیدا کرده.
سرمو پایین انداختم... عجب شانس گندی... یه لحظه عذاب وجدان گرفتم... شاید باید زودتر باهاشون همکاری می کردم... ای کاش بارمان زودتر به حرف می اومد... اگه جدی جدی رئیس فرار می کرد چی؟ چند سال بود که می شناختنش... نتونسته بودند بگیرنش... کم کم داشتم یه حس تحسین شومی نسبت به این همه هوش و استعداد پیدا می کردم... و یه فکری مثل خوره به مغزم افتاده بود... یه رابطه ی گنگ و آزاردهنده بین گذشته ی ملکیان و بارمان... هر دو تاشون یه خواهر برادر داشتند که براشون عزیز بود... هر دو تاشون تلخی آسب دیدن عزیزانشون رو چشیده بودند... و هر دو تاشون به طرز آزاردهنده ای باهوش بودند... .
سرمو بلند کردم و گفتم:
نمی دونید چی شد که موقع فرار ما رو پیدا کردند؟
راشدی سرش رو به نشونه ی مثبت تکون داد و گفت:
رضا می گفت برای یکی از اعضای باند گزارش رد کرده بودید که می خواید ببینیدش و برای همین تونسته بودید از مخفی گاه خارج شید.
سر تکون دادم و گفتم:
درسته... محبی!
راشدی گفت:
وقتی چند ساعت گذشت و پیداتون نشد محبی گزارش داد که حتما یه اتفاقی افتاده. رد ون رو گرفتند... ظاهرا نزدیکی یه آبادی پارکش کرده بودید. نیروهاشون رو مستقر کردند... زنی به اسم رویا همراهتون بود؟
سرم با سرعت به سمت بالا حرکت کرد... قلبم به تپش در اومد. گفتم:
بله...
راشدی گفت:
ظاهرا موقعی که داشت از آبادی خارج می شد دستگیرش کردند و ازش حرف کشیدند. وقتی فهمیدند توی یکی از خونه های اونجا هستید، برای این که بهتر بتونند تو و بارمان رو فریب بدن از رضا استفاده کردند. رضا با دانیال رو به رو شده بود. با هم درگیر شده بودند... دانیال یه چیزهایی رو لو داد که جون خودش رو نجات بده. بعد موقعیت فرار براش پیش اومد. رضا رو زخمی کرد و در رفت. رضا هم گزارش داد که اون چند نفری از اعضای باند که توی آبادی بودند پراکنده بشن تا بتونند دانیال و بارمان رو پیدا کنند. خودش هم اومد سراغ تو... .
سری تکون دادم... هنوز نمی دونستم چی شد که بارمان منو پیدا کرد. با این حال از تنها فرصتی که برای اطلاعات به دست اوردن داشتم استفاده کردم و گفتم:
من نیمه بیهوش بودم ولی احساس کردم پلیس توی عوارضی منتظرمون بود.
برای اولین بار لبخندی روی لب راشدی نشست و گفت:
توی جاده یه پلیس محلی گزارش عبور و مرور مشکوک یه ون مشکی با شیشه های دودی رو داده بود... قبلا هم همچین گزارش هایی در مورد یه ون مشکوک سیاه داشتیم.... حتی همین جا توی تهران... خصوصا روزی که اون اتفاق برای رادمان افتاد. یکی از همسایه ها گزارش داده بود که نیم ساعت قبل از حادثه یه ون مشکی رو دیده بود. برای همین سریع به چند نقطه نیرو فرستادیم و توی عوارضی ون رو متوقف کردیم.
قبل از این که شروع به پرسیدن سوال های بیشتر بکنم راشدی گفت:
خانوم تاجیک... به مسئله ی فروش اسلحه اشاره کرده بودید... اطلاعاتی در مورد مدل و اسمشون هم دارید؟
شونه بالا انداختم و گفتم:
یادم نمی یاد... فکر می کنم توی اسمشون حرف M داشت و یه سری عدد... .
راشدی با تعجب نگاهم کرد. گفتم:
خب... راستش یادم نمونده... آقای رحیمی می تونند کمکتون کنند... اسم و مدلشون رو می دونستند... .
راشدی گفت:
اگه اسم و مدل رو داشته باشیم شاید بتونیم حدس بزنیم که از چه کسی می خوان بخرنش و از چه راهی می خوان واردشون کنند و بعد شاید بتونیم ردشون رو بگیریم... یه سوال دیگه داشتم... .
با کنجکاوی گفتم:
بفرمایید.
راشدی کاغذها رو مرتب کرد و گفت:
هیچ نظری در مورد این که یه باند محافظه کار با چه انگیزه ای ممکنه یه انفجار وسط یه خیابون مسکونی راه بندازه و چند نفر رو زخمی کنه دارید؟
مکثی کردم... گفتم:
راستش... بهش فکر کردم... که چرا این کار رو کردند... ولی به نتیجه ای نرسیدم.
راشدی به چشم هایم نگاه کرد... یه چشمش رو باریک تر کرد و گفت:
فکر کنم همه چی به آقای رحیمی ختم می شه... .
با حالتی مظلومانه شونه بالا انداختم. کمی این دست و اون دست کردم... به شدت از تابلو شدن می ترسیدم... و مطمئن بودم تا اون لحظه هم تا حدودی ضایع بازی در اورده بودم. گفتم:
شرطشون چی شد؟
راشدی نگاه موشکافانه ای بهم کرد... دست و پام رو گم کردم... احساس می کردم زیر این نگاه دقیق امکان لو رفتن خیلی چیزها وجود داره. گفت:
شرطشون قابل اجرا نیست... .
قلبم توی سینه فرو ریخت. راشدی سر تکون داد و گفت:
تبرئه ی کامل... نمی شه... شاید فقط بشه بهشون تخفیف بدیم.
قلبم از شدت هیجان و ترس محکم توی سینه می زد... دهنم به سرعت خشک شد... فقط یه چیز به ذهنم می رسید... بارمان باید می رفت... باید فرار می کرد... و من باید کمکش می کردم... .
******
اشکام روی گونه هام خشک شده بود... خیلی آهسته کنار مامور زن قدم برمی داشتم. داشتم از دادگاه برمی گشتم... نمی شد گفت که تبرئه شدنم باعث آروم شدنم شده بود... این که به صورت اصلاح نکرده و لاغر شوهر مقتول نگاه کنم و دنبال جمله ای بگردم که تاسفم رو نشون بده هیچ چیزی رو بهتر نمی کرد... هیچ جوری دلم رو آروم نمی کرد... .
همه چیز توی قانون خلاصه نمی شه... گاهی مجری های قانون تو رو بی گناه می دونند... ولی دلت نه... ته دلت همیشه می دونی که مقصر بودی و می مونی... دلت به تقصیرت گواهی می ده... و بعضی وقت ها عجیب دل آدم حرف راست رو می زنه... بابا دستش رو شونه م گذاشته بود و گفته بود بی گناه بودن یعنی همین!... آدم بی گناه و پاک بعد یه فاجعه نمی تونه نفس راحت بکشه و فقط به این که به خیر گذشت فکر کنه... .
مهم نبود آدم های دیگه چی فکر می کنند... من گناهکار بودم... لحظه ی آخر به سمت شوهر خانوم سعادت رفته بودم و گفته بودم که جدا از سلسله مراتب قانونی ته دلش منو بخشیده؟
نگاهش رو فراموش نمی کنم... پشت چشماش کلی درد بود... با یه نگاه به صورتش حدس زدم که توی یه مدت کم وزن زیادی کم کرده باشه... پای چشماش سیاه بود... گونه هاش فرو رفته... بی تعارف گفته بود:
دروغ چرا... ته دلم... نمی تونم... .
و می دونستم تا وقتی ته دلش با من صاف نشده بود دل خودم هم راضی نمی شد... از روی انسان دوستی... گذشت... خوب بودن... رضایت داده بود... بعضی وقت ها خوب بودن بعضی ها بدجوری آدم رو شرمزده می کنه... .
همه چیز شوهر خانوم سعادت نبود... من جون کسی رو گرفته بودم که توی این دنیا حضور نداشت و نمی تونستم بفهمم اونم از من گذشته یا نه... .
پیش خودم فکر کردم آخرین چیزی که مهمه اینه که تصدیق داشتم یا نه... این جور چیزها رو توی یه ورق کاغذ مهر و امضا شده نمی شه خلاصه کرد... بعضی چیزها فراتر از قانون و عقل و منطق اند... آدم کشتن توی تبرئه شدن و محکوم شدن خلاصه نمی شد... .
از بیمارستان مرخص شده بودم... اجازه داشتم به خونه برگردم. دور و بر خونه مون تدابیر امنیتی شدیدی برقرار کرده بودند... من یه شاهد مهم بودم... بابا هم که خیلی وقت بود توی خطر بود... کسی نمی خواست اتفاقی که برای من افتاد این بار برای معین و مامان بیفته... .
در خونه که باز شد گریه کنان خودمو توی بغل مامان انداختم. خاله و عمه از پشت سر مامان به سمتم اومدند... معین با چشم های اشک آلود به دیوار تکیه داده بود و زیرلب چیزی می گفت... شاید دعا... شاید ذکر... .
سرمو پایین انداخته بودم... زیرچشمی دنبال ترانه می گشتم... نبود... بهش نگفته بودند... یه جورایی دلسرد شدم... ولی آغوش مامان گرمم کرد.
از چشم هاشون می ترسیدم... اشک آلود بود... توش هم نگرانی بود... هم دلتنگی... هم سرزنش... من از این سرزنش می ترسیدم... .
احساس غریبی می کردم... نه به خاطر این که بین آدم هایی بودم که نمی شناختم... این آدم ها رو با تمام وجود لمس کرده بودم و باهاشون آشنا بودم... به خاطر این که می دونستم اونا منو نمی شناسن... اونا همه چیز رو نمی دونستند... من عوض شده بودم... .
مامان مرتب بی دلیل به آشپزخونه سر می زد. حس می کردم از دستم ناراحته ولی می خواد به روی خودش نیاره... دلتنگ بود... حسش می کردم... .
عمه مرتب خوشمزگی می کرد و سعی می کرد جو رو بهتر کنه... خاله خبرهای دسته اول رو بهم می داد... چیزهایی که نه برام مهم بود و نه دلم می خواست بشنوم... از همه بهتر معین بود که سکوت کرده بود... .
مامان کنارم نشست و دستم رو گرفت... با دقت نگاهش کردم... بین موهاش تارهای سفید می دیدم... اونم مثل بابا پیرتر از قبل به نظر می رسید... تحمل نداشتم همه ی این تقصیرها رو خودم گردن بگیرم... چه خوب بود که رضا خائن بود... می تونستم خیلی راحت نصفش رو بندازم گردن اون... بقیه ش هم گردن سایه... یا شاید دانیال... شاید هم ملکیان... .
نذاشتم عمه بیشتر از این در مورد ازدواج ژیلا ، دخترش ، توضیح بده. گفتم:
چند وقت پیش زن رئیس این باند رفته بود پیش بابا... بهش یه سری اطلاعات داد... رئیس هم فهمید... .
مامان گفت:
ترلان لازم نیست... .
محکم گفتم:
نه! لازمه!
نفس عمیقی کشیدم و با صدایی که یه کم می لرزید گفتم:
نقشه شون این بود که منو گروگان بگیرن که بابا رو ساکت نگه دارن... در عین حال می خواستن ازم استفاده کنند تا بین بابا و همکاراش رو بهم بزنند... برای همین من نباید می فهمیدم که گروگانم... باید یه اهرم فشار پیدا می کردند... یه چیزی که به وسیله ی اون منو مجبور کنند کاری که می خوان رو انجام بدم... برای همین از رانندگیم سوء استفاده کردند... اگه سر خانوم سعادت اون بلا نمی اومد سر یه نفر دیگه می اومد... بالاخره یه چیزی پیدا می کردند که به وسیله ی اون منو گیر بندازن... اشتباه منم این بود که پای کاری که کردم وای نایستادم... فرار کردم... ترسیدم... .
معین بالاخره به حرف اومد. با صدایی گرفته گفت:
نه... تقصیر من بود... نباید می ذاشتم با اون حال رانندگی کنی.
لبخندی زدم و گفتم:
تقصیر هیچکس نیست... این آدم ها برای هیچکس حرمت و احترام قائل نیستن... همه چیز تقصیر اوناست... تقصیر حرص و زیاده خواهی اوناست... ما هم دیدیم داریم به آتیششون می سوزیم ناخواسته به آدم های دور و برمون آسیب زدیم... از ترس... همین... قصه همین بود... فقط یه مرد بود که حاضر بود خودش بسوزه ولی دور و بری هاش رو حفظ کنه... حالا نه به سبک یه آدم خوب... نه به سبک یه قهرمان... به روش خودش... به روش یه آدم سقوط کرده و بد... ولی با همه ی بدی هاش منو نجات داد... تک تک نفس هایی که می کشم رو مدیونشم... آزادی خودش رو در قبال من از دست داد... .
یه لحظه سکوت بینمون برقرار شد... مامان گفت:
بابات در موردش بهمون گفت... ماجراش رو می دونی؟
نگاهی به معین کرد... معین گفت:
بابا می گفت بعد از این که عضو باند شد یه شب برگشت... رفت خونه ی دوست دختر برادر مرحومش... اسمش اگه اشتباه نکنم غزاله بود.
آهسته گفتم:
غزل!
معین ادامه داد:
ظاهرا غزاله بیماری قلبی داشت... ببخشید... غزل... با هم دعواشون شد... قلب غزاله گرفت... همون غزل... اون آقا هم سعی کرد قرصش رو بهش برسونه ولی... دیر شده بود... خواهر کوچیکتر دختره هم شاهد مرگش بود... .
معین آهی کشید و گفت:
ببین ترلان... ما می دونیم... بابا بهمون گفت... می دونیم که جونت رو نجات داده... شاید کارش در حدی نباشه که محکوم به اشد مجازات بشه ولی... خودتو آماده کن که خبر بدی در موردش بشنوی... به هر حال کارش توجیه پذیر نبوده... .
سرمو پایین انداختم... از بارمان بعید نبود... می دونستم چه قدر عصبانی بوده... می دونستم خون جلوی چشماش رو گرفته بود... بعد از مرگ آرمان شاید همیشه دنبال یه فرصت بوده که سراغ غزل بره... می تونستم تصور کنم که چطور از شدت عصبانیت از خود بی خود شد و متوجه حمله ی قلبی غزل نشد... هرچه قدر که برای رهایی این آدم بیشتر تلاش می کردم شدید تر شکست می خوردم... همه چیز به بن بست می رسید... کم کم داشتم فکر می کردم اگه بخوام از دید یه آدم بی طرف به قضیه نگاه کنم نباید این قدر برایش تخفیف قائل بشم... ولی می دونستم اگه برای نجات دادنش تلاش نکنم هیچ وقت نمی تونم خودم رو ببخشم... .
******
اگه بخوام یه نگاه اجمالی به همه ی روزهای سخت زندگیم داشته باشم می تونم اون روز رو به عنوان بدترین و سخت ترینشون انتخاب کنم... اون روزی که بابا دم در اتاق وایستاد و گفت:
می خوان دستگاه ها رو خاموش کنند... می خوای از رادمان خداحافظی کنی؟
به خودم اومدم و دیدم توی راهروی بیمارستان ایستادم... به مردی نگاه می کردم که انتهای راهرو بی حرکت ایستاده بود. دستاش رو دستبند زده بودند... کاملا بی حرکت بود... از در شیشه ای به داخل یه اتاق زل زده بود... .
اون روز شدیدا احساس سرما می کردم. از درون یخ زده بودم... همه ی بدنم می لرزید... برای سخت ترین خداحافظی عمرم اومده بودم... .
راشدی کنار بابا ایستاد. نیم نگاهی به بارمان کرد و گفت:
باورت می شه ده دقیقه ست که حتی به اندازه ی یه سانتی متر هم از جاش تکون نخورده؟
اگه می گفت حتی یه بار هم پلک نزده باورم می شد... نزدیک بارمان ایستادم... نگاهی به صورتش کردم... سیاهی های دور چشمش کمرنگ شده بود... صورتش روشن تر از همیشه به نظر می رسید... موهای تراشیده ش هم بلندتر شده بود... بیشتر از همیشه به نیمه ی دیگه ش شباهت داشت... بارمان ترک کرده بود... .
ولی... .
فکر نمی کردم ترک کنه و فاصله های بینمون بیشتر شه... .
فکر نمی کردم بعد ترک کردنش همه چی سخت تر شه... .
یه زمانی اعتیادش تنها مرز بینمون بود... و حالا زندان... و حالا جرمی که نمی دونستم چی بود... و... انگار ذهن من همیشه توانایی اینو داشت که بینمون سد و مرز بذاره... این تنها جرقه از عقلی بود که رو به خاموشی و فراموشی داشت... .
آهسته صداش کردم... تکون نخورد... ماتش برده بود... از خودم بابت جمله ای که می خواستم بگم متنفر شدم ولی ... گفتم:
این طوری برایش بهتره... باور کن این بهترین تصمیمه... .
چیزی نگفت... انگار اصلا نشنید... سرمو پایین انداختم. به سمت اتاق چرخیدم... می ترسیدم سرمو بلند کنم... دوست نداشتم تصویری که از زیبایی و جذابیتش داشتم توی ذهنم خط بخوره... دوست داشتم رادمان رو همون طور جذاب و نفس گیر به خاطر بیارم... ترسیدم... نتونستم سرمو بلند کنم... دوباره به سمت بارمان چرخیدم.
سرمای عجیبی جای گرمای شیطنت هاش رو گرفته بود... نگاهش هنوز ثابت بود... .
دستگاه ها هنوز قطع نشده بود ولی یه مرد مرده بود... مردی که در برابرم بود... انگار حیفش می اومد برادرش رو تو سکوت و آرامش مرگ تنها بذاره... .
بغض کرده بودم... چشمام نم دار شده بود... نه برای پایان یک مرد... نه برای پایان یک دوست... برای پایان تنها رابطه ای که به معنای واقعی کلمه برادرانه بود... .
به دیوار تکیه دادم... بوی مرگ توی راهروی بیمارستان پیچیده بود... .
صدایی از سمت چپم شنیدم. دو مرد با گام های بلند به سمتمون می اومدند... دو مرد با چشم های آبی... یکیشون قد متوسط و ریش پروفسوری داشت... یکی دیگه وریژن نه چندان جذاب رادمان و بارمان بود... خانواده ش... .
با تعجب به سمت بارمان برگشتم... یه لبخند کج روی لبش بود... نمی دونم چرا قلبم آروم گرفت... این مرد هنوز زنده بود... .
پس سامان این بود... اونم بابای بارمان بود... توی زندگیم نتونسته بودم نفرت رو بین پدر و پسر حس کنم ولی امواج عجیب غریبی از طرف بارمان ساطع می شد که منو می ترسوند... نگاهش به اون دو نفر به قدری ترسناک و تیره بود که منو سرجام خشک کرد... .
رنگ سامان مثل گچ سفید شده بود... دست های باباش می لرزید... انگار باورش نمی شد... انتظار داشتم هرلحظه جلوی چشمم سکته کنه... من ازش خیلی شنیده بودم... از عصبانیت هاش... از بی منطق بودنش... ولی پیش چشم من اون لحظه اون یه پدر بود که باید مرگ پسرش رو به چشم می دیدید... دلم برایش می سوخت... .
سامان آهسته گفت:
بارمان... وای... من ... باورم نمی شه... الان... .
ساکت شد... نمی دونست چی بگه... احساسات متناقض هر جفتشون رو حس می کردم... شکی که از دیدن بارمان بهشون دست داده بود... و حادثه ای که برای رادمان پیش اومده بود... خیلی چیزها رو از چشماشون می شد خوند... .
سامان جلو اومد... با تردید و ناباوری دستش رو بالا اورد و روی بازوی بارمان گذاشت... چشماش برق می زد... چیزی نگذشت که برق چشماش خاموش شد و اشکاش چشماش رو خیس کرد... حس می کردم که چه قدر دوست داره بارمان رو بغل کنه ولی بارمان با یه نفرت عمیق و ریشه دار بهش زل زده بود... .
باباش عین بید می لرزید... یه لحظه نگاهش پر از خشم می شد... یه لحظه غمگین... انگار داشت دیوونه می شد... پشتش رو به بارمان کرد... دستش رو روی قلبش گذاشت... سرش رو تکون داد و زد زیر گریه... .
بارمان پوزخندی زد. بازوش رو از دست سامان بیرون کشید و با صدایی گرفته گفت:
اومدید مردنش رو ببینید؟
قلبم توی سینه فرو ریخت... یه قطره اشک روی گونه م چکید... چه قدر صداش سرد بود... بارمان سرشو به سمت دیگه چرخوند... زیرلب گفت:
در حیرتم از مرام این مردم پست/این طایفه زنده کش مرده پرست
تا هست به ذلت بکشندش به جفا / تا مرد بحسرت ببرندش سر دست ( اقبال لاهوری )
انگار راهرو بیمارستان هر لحظه سردتر از لحظه ی قبل می شد... آهی کشیدم... بارمان سرشو به سمت اتاق چرخوند... احساس کردم جای من اونجا نیست... باید این خانواده رو تنها می ذاشتم... حتی اگه چشم دیدن همدیگه رو نداشتن... حتی اگه نفرت بینشون قوی تر از عشق بود... به هر حال خانواده بودند... .
به سمت بابا و بازپرس راشدی رفتم. آهسته گفتم:
مشکلی نداره اگه یه کم توی حیاط بیمارستان قدم بزنم؟
بابا به بازپرس راشدی نگاه کرد. راشدی گفت:
ترجیح می دیم از جلوی چشممون دور نشید... .
اوه! بله... ممکن بود جونم تو خطر باشه... .
یه کم از بابا و راشدی دور شدم. روی یکی از صندلی ها نشستم و به راهرو بیمارستان زل زدم... گاهی یه پرستار رد می شد و به سمت اتاق ها می رفت... صدای شیون و گریه زاری یه زن رو می تونستم بشنوم... بعد چند ثانیه اون زن هم ساکت شد... .
چشمامو روی هم گذاشتم و سرمو به دیوار تکیه دادم... تصاویری از گذشته ای نزدیک پیش چشمم بود...
یاد روزی افتادم که کیف رادمان رو زده بودند... پوزخندی زدم... چه قدر اون روز توی ذهنم بهش فحش داده بودم... بابت شکلات و ظرف غذایی که توی کیفش بود... .
و شک دیدار دوباره مون تو خونه ی رضا... یادم اومد دخترها چطور جلوش رژه می رفتند ولی بهشون محل نمی داد... عجیب بود... هرچه قدر توی ذهنم به عقب برمی گشتم می دیدم چه قدر معصوم بود... انگار حمایت های بارمان اونو یه بچه ی معصوم نگه داشته بود... فداکاری های بارمان که به قیمت تباهی خودش تموم شد ولی برادرش رو این طور نگه داشت... .
یاد اون روزی افتادم که مثل یه فرشته ی نجات سر رسید و منو از دست دانیال نجات داد... به وضوح می تونستم تصویر چشم های مهربونش رو به خاطر بیارم... .
دستی رو روی شونه م حس کردم. چشمامو باز کردم... بابا بود. گفت:
فکر کنم بهتره دیگه ما بریم؟
قلبم توی سینه فرو ریخت... با تعجب و ترس گفتم:
تموم شد؟
بابا چشماشو به نشونه ی جواب مثبت روی هم گذاشت. از جام بلند شدم... با ناباوری به انتهای راهرو نگاه کردم. بارمان نبود... در اتاقی که تا چند لحظه پیش رو به روش ایستاده بودم باز بود... سامان به دیوار تکیه داده بود و گریه می کرد... بابای بارمان رو هم نمی دیدم... .
قلبم گرفت... .
رفتن یه آدم... مردن... تموم شدن... این قدر آسون و بی سر و صدا بود؟
به سمت اتاق رفتم... انگار توی خواب راه می رفتم... خواب که نه... یه کابوس... .
سرم گیج می رفت. تکیه م رو به دیوار دادم... با دهانی نیمه باز به سامان زل زدم... با دستاش صورتش رو پوشونده بود... شونه هاش می لرزید... .
یه سوالی ذهنمو مشغول کرده بود... چرا از بین این همه آدم اون باید می رفت؟ نه دانیال... نه رویا... نه راضیه... نه کاوه... نه من... چرا این بلا باید سر رادمان می اومد؟ اونی که از همه برای آزادی لایق تر بود... .
بابا دستش شونه هام رو گرفت و آروم گفت:
ترلان... باید بریم... .
شونه م و فشار داد و منو دنبال خودش کشید... بی سر و صدا اشک می ریختم... مرتب بغضم رو پایین می دادم... چشمامو که روی هم می ذاشتم یاد اون شب می افتادم که با هم رقصیده بودیم... یاد این که چه قدر آقا و مهربون بود... .
نفس کشیدن برام سخت تر و سخت تر می شد... حس از دست دادن یه برادر رو داشتم... یه دوست خیلی خوب... .
به حیاط بیمارستان که رسیدیم یه نفس عمیق کشیدم... اشکام رو پاک کردم... بی فایده بود... دوباره صورتم خیس شد... .
دیگه اهمیت نمی دادم که بابا چه فکری می کنه... انگار اون روز هیچ چیز دیگه ای کنار از دست دادن رادمان نمی تونست اهمیت داشته باشه... .
یه لحظه وسوسه شدم که دوان دوان به سمت اتاقش برم... کنار تختش وایستم... ازش خداحافظی کنم... ولی... هنوزم دوست داشتم همون طوری که آخرین بار دیدمش به خاطر بیارمش... .
یادم اومد که روز آخر... وقتی داشت از ویلا می رفت حاضر نشد با کسی خداحافظی کنه... دوست نداشت کسی شلوغش کنه... انگار از خداحافظی کردن بدش می اومد... می فهمیدم... کسی که برادر کوچیکترش رو از دست داده بود... برادر دو قلوش زندگی عادی رو رها کرده بود... این آدم از خداحافظی کردن و از دست دادن متنفر بود... .
شاید بهتر بود منم بدون خداحافظی می رفتم... دوست نداشتم بدن سوخته ش رو ببینم و حس ترحم رو از اون بیمارستان تا ابد با خودم ببرم... دوست داشتم آخرین حسی که داشتم همین باشه... غم از دست دادن آدمی که شایسته ی زندگی بود... اون چیزی که در شان رادمان بود... .
همین که از بیمارستان خارج شدیم چشمم به ماشین پلیس افتاد که یه کم اون طرف تر پارک شده بود. بارمان رو از روی موهای تراشیده ش شناختم... توی ماشین نشسته بود و سرشو پایین انداخته بود... .
من باید می دیدمش... باید باهاش حرف می زدم... این آخرین فرصت بود... .
می ترسیدم پیش بابا لو برم... ولی دلمم آروم نمی گرفت... .
دلمو به دریا زدم. قیافه ای جدی به خودم گرفتم و به چشم های بابا زل زدم. گفتم:
بابا... فکر کنم الان بهترین فرصته که باهاش حرف بزنم... .
با سر به ماشینی که بارمان توش نشسته بود اشاره کردم. بابا نگاهی به ماشین کرد... آهسته گفت:
ترلان... برای تو همه چی تموم شده... بذار پلیس به روش خودش ماجرا رو پیش ببره.
دست بابا رو گرفتم و گفتم:
من دوست ندارم آدم هایی که این همه بهمون ظلم کردند یه بار دیگه از دستمون فرار کنند... شما که هنوز ماجرا رو کامل برای من نگفتید ولی این طوری که به نظر می رسه ملکیان همیشه یه قدم از پلیس جلوتر بوده... بذار این دفعه ما جلو بیفتیم.
بابا سر تکون داد و گفت:
من بعید می دونم این پسر هیچ وقت به حرف بیاد... .
دوست نداشتم زیاد اصرار کنم ولی بین آزادی بارمان و آبروی خودم ترجیح می دادم آزادی بارمان رو انتخاب کنم. گفتم:
ازم خواسته بودید به بازپرس راشدی کمک کنم... کارم ناتموم مونده... فکر کنم انصاف نیست که ایشون به خاطر من با خانواده ی سعادت صحبت کنه، در صورتی که وظیفه شون نیست ولی وقتی من می تونم کمکشون کنم ساکت بشینم.
بابا دستی به موهای کم پشتش کشید. خیلی قاطع گفتم:
طولش نمی دم.
منتظر نشدم بابا موافقت یا مخالفت بکنه. به سمت بازپرس رفتم که داشت سوار ماشین پلیس می شد. با دیدن من سرجایش متوقف شد. اخمی کرد و گفت:
چیزی شده خانوم تاجیک؟
کنارش ایستادم و گفتم:
بهتون قول داده بودم که کمک کنم... کارم اون روز تموم نشد... فکر می کنم الان باید کارمو تموم کنم.
راشدی با حرکت سر به بارمان اشاره کرد و با تعجب گفت:
الان؟!
نگاهی به بارمان کردم. سرشو با یه دست گرفته بود... خیلی داغون به نظر می رسید. خودمم شک داشتم اصلا بارمان حاضر بشه به حرفم گوش کنه. با این حال گفتم:
بله... الان... .
راشدی مکثی کرد و با تعجب نگاهم کرد. بعد سر تکون داد و گفت:
بهتره که متقاعدش کنید که حرف بزنه... این آخرین فرصتیه که داره.
نفس راحتی کشیدم... هرچند قلبم محکم توی سینه می زد.
در ماشینو باز کردم و کنار بارمان نشستم... راشدی با سر به سربازی که کنار بارمان نشسته بود اشاره کرد که از ماشین پیاده شه. فقط تونستم با نگاه از راشدی تشکر کنم... بهم اعتماد کرده بود... دوست داشتم به بهترین نحو جواب این اعتماد رو بدم.
رو به بارمان کردم. کمی این دست و اون دست کردم... نمی دونستم از کجا شروع کنم... قبل از این که من چیزی بگم بارمان سرشو بلند کرد... نگاهش هنوز به کف ماشین دوخته شده بود. با صدایی گرفته گفت:
تا حالا برایت از مرگ آرمان گفتم؟
قلبم توی سینه فرو ریخت... بحثی رو شروع کرده بود که به شدت مشتاق شنیدنش بودم. آهسته گفتم:
نه... .
مکثی طولانی کرد... دستی به پیشونیش کشید و گفت:
خوش به حالت که نمی دونی مرگ برادر چه حسی داره... خوش به حالت... می دونی... به نظر من خوشبختی داشتن اون چیزهایی که آرزوشو داری نیست... بعضی وقت ها خوشبختی اینه که یه سری از دردها رو درک نکرده باشی... و می دونی... فکر می کنم من جزو بدبخت ترین آدم های روی کره ی زمینم... دو تا از برادرهام رو از دست دادم... حتی مامانم حاضر نشد برای خداحافظی با پسرش بیاد... .
یه لحظه دهنمو باز کردم که بگم مامانت که نمی تونه... ولی به موقع جلوی زبونم رو گرفتم. اگه بارمان نمی فهمید چه بلایی سر مادرش اومده بهتر بود... همه ی خبرهای بد رو نباید من بهش می دادم... .
بارمان ادامه داد:
خیلی حس بدی بود ... می دونستم دست سایه به خون آرمان آلوده شده. نمی دونم چه جوری تونستم اون همه سال کنار خودم تحملش کنم... باهاش همکار بودم... هرشب برای چطور کشتنش نقشه می کشیدم... احساس می کردم اگه انتقام آرمان رو از کسایی که مقصرن بگیرم می تونم آروم بگیرم... می تونم بهتر نفس بکشم... می دونی... قبل از دانیال یه نفر دیگه رئیس گروه ما بود... اون از چیزی می ترسید که دانیال نتونسته بود پیش بینیش کنه... این که اعضای تیم باهم همکاری کنند و سعی کنند فرار کنند... برای همین خیلی سعی می کرد بین ما دودستگی ایجاد کنه... .
اخم کردم و گفتم:
چرا؟ مگه شما به خواست خودتون اونجا نبودید؟
بارمان شونه بالا انداخت و گفت:
این چیزیه که در مورد راضیه و کاوه فکر می کردیم... اونا همیشه می دونستند که چه قدر ازشون متنفرم... هر آدم عاقلی می تونست این انتظار رو ازم داشته باشه... در مورد راضیه هم که فهمیدیم پول براش اولویت بود... .
پوزخندی زد و گفت:
فهمیدی که جسد سبزواری رو پیدا کردند؟
چشم هام از تعجب چهار تا شد... بارمان گفت:
هم زمان شد با ماجرای رفتن رادمان و دیگه فرصتش پیش نیومد که بهت بگم... .
با تعجب گفتم:
کی کشتش؟ اعضای باند؟
بارمان سر تکون داد و گفت:
مثل این که یه جاسوس بینشون داشتیم... .
پرسیدم:
و راضیه؟
بارمان شونه بالا انداخت و گفت:
فکر کنم بچه های باند سرشو زیرآب کردن... .
یاد این افتادم که رویا رو هم گیر اورده بودند... ناراحت شدم... به نظر من رویا زنی بود که توی یه موقعیت بد گیر افتاده بود... توی ذهنم آدم بدی نبود... شاید اگه منم بارمان رو به این صورت نداشتم همه ی کارهایی که اون کرد رو می کردم... شاید همون دروغ ها رو می گفتم... .
بارمان آهی کشید... نگاهش هنوز به بیمارستان بود... چند دقیقه به سکوت گذشت... کاملا متوجه بودم که داره از طفره می ره... هی در مورد فرعیات می گفت... در مورد سبزواری... راضیه... انگار می خواست با این داستان های فرعی از اصل ماجرا دور شه... می خواست خودشو گول بزنه... شاید فکر می کرد این کار باعث می شه فراموش کنه ساعتی قبل برادرش رو از دست داده... .
بارمان گفت:
چی داشتم می گفتم؟
به سمتم برگشت... بعد از مدت ها چشم تو چشم شدیم... یه لحظه هردومون ساکت شدیم... به چشم های هم زل زدیم... لبخند کمرنگی روی لبم نشست... سرشو پایین انداخت... نگاهشو ازم دزدید و گفت:
خلاصه این که... رئیسمون هرکاری می کرد که بینمون فاصله بندازه و نذاره متحد شیم... به جز کاوه و رحیم به نظرم کسی بینمون نبود که خیلی از این آدم ها دل خوش داشته باشه... .
با تعجب گفتم:
و سایه... ؟!
بارمان پوزخندی زد و گفت:
یه چیزی در مورد سایه وجود داره... این که... وقتی منو بردن که زندانیم کنند و بهم مواد تزریق کنند روی دیوار یه سری حروف انگلیسی دیدم... مشخص بود با قاشق یا چنگال یا یه چیز توی این مایه ها روی دیوار کنده شده بودند... وقتی اونجا حبس شده بودم خودمم اسمم رو آخر این لیست اضافه کردم... رادمان هم... .
حرفشو نیمه تمام گذاشت... دستاشو مشت کرد... چشماشو بست... نگاهی به اطراف کردم... نگاه راشدی به ما بود... دلم می خواست دست بارمان رو بگیرم ولی زیر نگاه تیزبین راشدی نمی شد... آهسته گفتم:
بارمان... .
بارمان نفسش رو بیرون داد... دستی به صورتش کشید... به سمتم برگشت و گفت:
فقط بیست و شیش سالش بود... .
اشک توی چشماش حلقه زد... سری تکون داد... بالاخره داشت از شک بیرون می اومد... با دستاش صورتشو پوشوند... دستاش رو بالاتر برد... چنگی به موهاش زد... سرشو بلند کرد و گفت:
همیشه فکر می کرد که خیلی بدشانسه... واقعا هم بود... بدشانس بود... با بدشانسی رفت... .
گفتم:
نه بارمان... بدشانس نبود... هر آدمی توی زندگیش گاهی شانس می یاره و گاهی بدشانسی... فقط وقتی سختی بهمون فشار می یاره فکر می کنیم که شانس نداریم و یه دفعه ناشکر می شیم و همه ی خوش شانسی هامون رو ندیده می گیریم... رادمان توی خیلی چیزها شانس داشت... بهت برنخوره ولی توی خانواده تون از همه خوشگل تر بود... طوری که شاید نشه کسی رو باهاش مقایسه کرد... خوش شانس بود که همچین هوشی داشت... می دونی... من فکر می کنم رادمان از آتوسا خوشش می اومد... .
بارمان سر تکون داد و گفت:
بعد این همه سال بالاخره یه دختر توجهش رو جلب کرده بود... .
سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم و گفتم:
و به نظر من آتوسا هم ازش خوشش می اومد... باور کن اینم شانس می خواد... شانس داشت که اسیر یه عشق یه طرفه نشد... اصلا مگه همه چیز شانسه؟ مهم اینه که رادمان پسر خوبی بود... خیلی خوب... توی محیط و شرایطی بود که هرکسی جاش بود وا می داد... ولی خوب موند... همین قابل تحسینه... هر پسری جای رادمان بود و اون قدر خوش قیافه بود خودش و آدم های اطرافش رو به گند می کشید... مهم اینه که واقعا پاک و معصوم بود... البته می دونی... به نظر من رادمان خیلی خوش شانس بود... خیلی خوش شانس تر از من... به خاطر این که برادری مثل تو داشت... .
بارمان سرشو بلند کرد و با تعجب نگاهم کرد. لبخندی زدم و گفتم:
من هیچ کس رو ندیدم که مثل تو برای برادرهاش برادری کنه... این که یه نفر بتونه برادری مثل تو داشته باشه که این طور عاشقانه دوستش داشته باشه و حاضر باشه زندگیش رو به خاطرش بده آخر خوش شانسیه... .
قطره اشکی رو دیدم که از گوشه ی چشم بارمان روی دستش چکید... بغضم رو فرو دادم... هیچ چیز سخت تر از دیدن اشک های کسی نیست که بهش تکیه داری... بارمان جلوی من ضعف نشون می داد و من احساس شکستن می کردم... .
بارمان اشک می ریخت... من احساس خورد شدن می کردم... .
بارمان سعی می کرد بغضش رو فرو بده... من احساس خفگی می کردم... .
ناخودآگاه دستمو دراز کردم تا بازوش رو نوازش کنم... دستم توی هوا موند... سنگینی نگاه راشدی رو حس کردم... دستمو روی صندلی و پشت بارمان گذاشتم... گفتم:
می دونم چه حسی داره... این که زندگیت رو برای یه نفر بذاری ... بعد از دستش بدی... این بدترین حسیه که آدم می تونه داشته باشه... .
بارمان به صندلی تکیه داد... نفس عمیقی کشید... خنده ی تلخی کرد و گفت:
آدمی که از زندگیش بگذره به این چیزها فکر نمی کنه... حس من این نیست که زندگیمو به خاطر کسی دادم که دیگه بینمون نیست... من فقط عمیقا بابت فرصت هایی که می تونست داشته باشه و نتونست به دست بیاره متاسفم... این که هیچ وقت فرصت پیدا نکرد... .
حرفش رو نیمه تموم گذاشت... به پشتی صندلی رو به روش زل زد و گفت:
راست می گی... اون واقعا پاک بود... خدا آدم های پاک و معصومو دوست داره، مگه نه؟... رادمان می خواست برگرده پیش این آدم ها که چی بشه؟ آدم هایی که قدرش رو نمی دونند... برگرده پیش بابا عذاب بکشه؟... بین آدم هایی زندگی کنه که همیشه به چشم یه مجرم نگاهش می کنند؟ ... شاید برای همین این اتفاق افتاد... یا شاید... من دوست دارم این طور فکر کنم... .
سکوت بینمون برقرار شد... قبل از این که من چیزی بگم خود بارمان سکوت رو شکست و گفت:
... داشتم برایت می گفتم... رادمان هم ماجرای اون اسم های روی دیوار رو می دونست... اسم اون فایلی که برای کامپیوتر رویا فرستاد همون حروف بودند که پشت هم نوشته بود... بین اون حروف یه حرف s بود... می دونی که سایه هم به هروئین معتاد بود... .
قلبم توی سینه فرو ریخت... با ناباوری گفتم:
سایه؟... یعنی اونو هم... .
بارمان سر تکون داد و گفت:
مثل من تنبیه ش کرده بودند... پیش خودم فکر کردم شاید اونو هم به این کار مجبور کرده باشن... توی ذهنم بود که بفهمم دقیقا ماجرا چی به چیه... سعی کردم یه کم به سایه نزدیک شم... فقط برای این که یه کم از ماجرای باند سر در بیارم و بتونم ماجرای آرمان رو هم از زبون خودش بشنوم... رئیس احمقمون نتونست اینو حدس بزنه... انگار نمی دونست یه آدم از هرچیزی که توی دنیا بگذره از خون برادرش نمی تونه بگذره... نمی فهمید که اگه دنیا زیر و رو بشه من نمی تونم با سایه صمیمی بشم و اونو طرف خودم بدونم... برای همین سعی کرد بین من و سایه رو بهم بزنه... هر وقت برای ماموریت هام پیشم می اومد تحریکم می کرد که در مقابل مرگ برادرم سکوت نکنم... .
با تعجب گفتم:
یعنی ماموریتی که در مورد آرمان بود رو خودش به سایه نداده بود؟
شونه بالا انداخت و گفت:
می گفت فقط به سایه گفته بود خرابکاریش رو جمع کنه... آخه سایه همیشه یه ماموریت انجام می داد ولی کنارش به شدت هم گند می زد... من هیچ وقت حرفش رو باور نکردم... کاری که با من کردند خیلی حساب شده تر از اینی بود که سایه بتونه طراحیش کنه... آدمی که این نقشه رو کشیده بود دقیقا منو می شناخت... می تونست پیش بینی که چه اتفاق هایی می افته... حتی اگه بهم بگن رئیس این نقشه رو کشیده بود باورم می شه... منظورم رئیس کل بانده... انگار من و اون خیلی خوب می تونیم همدیگه رو بفهمیم.
پوزخندی زد. ادامه داد:
نتونستم با نزدیکی به سایه چیزی در مورد ماجرای آرمان بفهمم... فقط یه بار سایه بهم گفت که اون قدرها که فکر می کنم مقصر نیست و آرمان قبلا هم مواد مصرف می کرد... یه جمله ی عجیبی گفت... یعنی... سرم داد زد و گفت و از وقتی با اون دختره دوست شد مصرف می کرد! می گفت آمارش رو در اورده بود... یه مشت حرف تحقیرکننده بهم زد... این که حتی اگه خودش این بلا رو سر آرمان نمی اورد به هر حال این اتفاق دیر یا زود برای آرمان می افتاد... از صحبت هاش فهمیدم که در مورد رابطه ی آرمان و غزل خیلی چیزها می دونه... می دونستم که کشیک می داد و آرمان رو زیرنظر داشت ولی حرف هایی که می زد نشون می داد که اطلاعاتش به این موضوع محدود نیست... به ذهنم رسید شاید غزل توی این قضیه نقشی داشت... هیچ وقت پیش خودم فکر نکردم اون مقصره ولی... می خواستم بفهمم که سایه باهاش دوست بوده یا نه... سایه ازش چیزی پرسیده یا نه... فکر می کردم اگه اصل ماجرا رو بفهمم آروم تر می شم و با نبود آرمان بهتر می تونم کنار بیام... برای همین به اون رئیس نامردمون گفتم که می خوام برم دیدن غزل و یه شب بذاره از اون زیرزمین خارج شم. اولش موافقت نمی کرد. می ترسید فرار کنم. آخرش قبول کرد... به شرط این که چند نفر بیرون خونه مراقبم باشن.
بارمان دوباره به بیمارستان نگاه کرد... ماتش برد... کمکش کردم که فکرش رو از ماجرای رادمان منحرف کنه. پرسیدم:
چی به رئیست می رسید؟
سرشو به طرفم چرخوند. چند لحظه گنگ نگاهم کرد... انگار حواسش پرت شده بود. بعد به خودش اومد و گفت:
نمی دونم... شاید فکر می کردم وقتی ته و توی قضیه رو دربیارم حرف گوش کن تر می شم و این قدر دردسر درست نمی کنم... شاید فکر می کرد اگه این لطف رو بهم بکنه بتونه به جای تنفری که ازشون داشتم یه کم حس وفاداری توم به وجود بیاره... نمی دونم... .
مکثی کرد... چشماش رو مالید... ادامه داد:
کاوه هم با من اومد... کشیک وایستادیم تا مامان و بابای غزل از خونه خارج شن. بعد کاوه در خونه رو باز کرد... می دونی که استاد دزدی و از دیوار بالا رفتن و ایناست... بعد من وارد خونه شدم. رفتار غزل و حرفاش بهم نشون داد که خودش هم خودشو کم مقصر نمی دونه... حدسم درست بود... سایه بهش نزدیک شده بود و باهاش دوست شده بود. غزل هم یه دختر ساده بود... بهش یه چیزهایی گفته بود... اصلا اون بود که به سایه گفت آرمان مواد مصرف می کرد... از قرار معلوم سایه غزل رو به مهمونی آخر دعوت کرد و غزلم آرمان رو با خودش اورد... سایه به غزل گفته بود اگه دوست پسرت از من جنس بخره کمتر باهاش حساب می کنم... غزلم به آرمان خوش خدمتی کرد و به حرف سایه گوش داد... منم قاطی کردم و سرش داد بیداد کردم. غزل هم چیزهایی بهم گفت که نمی خواستم بشنوم... این که آرمان چه قدر از من و رادمان دلخور بود... چه قدر از خانواده ش بدش می اومد... این که همه ی امیدش به من بود ولی من ولشون کردم و به خاطر یه دعوای مسخره رفتم خونه ی رضا... نمی خواستم بشنوم که حساب آرمان روی من این بود... نمی خواستم باور کنم که چه قدر دیر به دادش رسیدم... درست لحظه ای که مرد... .
بارمان آهی کشید... منو بگو! اومدم ذهنش رو از مرگ رادمان دور کنم بدتر اونو یاد مرگ اون یکی برادرش انداختم. باید بحث رو عوض می کردم... ولی کنجکاوی داشت خفه م می کرد. بارمان ادامه داد:
یادمه توی آشپزخونه ی خونه شون بودیم که دعوام با غزل بالا گرفت... یه خورده کتک کاری کردیم... فحش دادیم بهم... داد و بیداد... خواهرش سعی می کرد ساکتمون کنه... کم کم حس کردم داره به غزل حمله دست می ده... ولی من داشتم ادامه می دادم... فکر می کردم فیلمشه... نمی دونستم مریضی داره... وقتی به خودم اومدم که روی زمین افتاده بود... خواهرش جیغ زد و سریع دوید سمت تلفن... تازه اون موقع دوزاریم افتاد که چی شده... سریع دنبال قرصاش گشتم... یه دور همه ی کابینت ها رو گشتم... داشت دیر می شد... تازه آخرش چشمم به قرصش افتاد که روی میز بود... تا قرص رو برداشتم و به سمتش رفتم دیدم همه چی تموم شده... .
سرشو پایین انداخت. صداش می لرزید... گفت:
خواهرش فکر کرد که قرص ها رو توی دستم گرفتم تا دست غزل بهشون نرسه... این چیزیه که به پلیس گفته... .
با تعجب گفتم:
و اونا باورشون شد؟
بارمان شونه بالا انداخت و گفت:
تو جای پلیس بودی چه فکری می کردی؟ من به زور وارد خونه شون شدم... اون دوست دختر برادرم بود که تازه فوت شده بود... این یعنی انگیزه برای قتلش هم داشتم... باهاش دعوا کرده بودم... دیده بودم بهش حمله دست داده ولی ادامه دادم... خواهرش هم که شاهد بود... .
ارسالها: 5,417
موضوعها: 855
تاریخ عضویت: Nov 2012
سپاس ها 22847
سپاس شده 17851 بار در 6527 ارسال
حالت من: هیچ کدام
قسمت آخر
شدت سر تکون دادم و گفتم:
این کافی نیست... یعنی یه درصد هم نمی خوان در نظر بگیرن که شاید تو می خواستی کمکش کنی؟
بارمان گفت:
من براشون یه مجرمم... نه فقط به خاطر این موضوع... به خاطر ماجرای باند هم هست... من یه مجرمم این جرم هم روش... .
با عصبانیت گفتم:
تو که بدتر از همه در مورد خودت قضاوت می کنی! مشکلت اینه که بهشون نگفتی مجبورت کردند براشون کار کنی.
سر تکون داد و گفت:
گفتم... راشدی هم جوابمو داد... گفت وقتی تهدیدتون کردن باید به پلیس خبر می دادید نه این که باهاشون همکاری کنید.
گفتم:
همه ی چیزهایی که می گی با داشتن یه وکیل خوب حل می شه... من حس می کنم تو کم اوردی... دیگه ظریفت نداری... برای همین تسلیم شدی... .
سرشو به نشونه ی جواب مثبت تکون داد و گفت:
آره... راست می گی... می دونی... اینا رو بهت گفتم که بفهمی وقتی آرمان مرد می دونستم اگه بتونم از ماجرا سر در بیارم آروم می شم... ولی بعد از رادمان مطمئنم اگه آسمون به زمینم بیاد آروم نمی گیرم... .
بارمان گریه نمی کرد ولی گیج بود... زاری نمی کرد چون شکه شده بود... انگار هنوز باورش نشده بود... بارمانی که رو به روی هم نشسته بود اونی نبود که می شناختم. انگار بدون رادمان کامل نبود... انگار همه ی شیطنت هاش... همه ی گرمای وجودش وابسته به قُلش بود... .
احساس ضعف می کردم... چند قطره اشک روی صورت بارمان چکید... این سکوت... این دردی که توی صورتش بود خیلی عذاب آورتر از آدم هایی بود که گریه و زاری می کردند و با صدای بلند عزاداری می کردند... انگار داشت جلوی چشمم از هم می پاشید.
سعی کردم این بار من محکم باشم... به خودم گفتم جامون برعکس شده... نگاهمو ازش گرفتم... تحمل نداشتم این طور ببینمش... گفتم:
این انصاف نیست که بذاری هرکاری دلشون می خواد بکنند. به خاطر رادمان هم که شده به پلیس کمک کن رد رئیس رو بگیرن... مگه خودت نگفتی که می تونید دست همدیگه رو بخونید؟... ببین بارمان! تو داری با سکوتت به رادمان ظلم می کنی... اگه تو می خوای بذاری قاتلش همین طوری راست راست برای خودش بگرده من نمی ذارم...!
نفس عمیقی کشیدم... شدیدا متاثر بودم... عصبانی بودم... نمی دونم چرا دوست داشتم بزنم زیر گریه و با مشت به سینه ی بارمان بزنم... می خواستم سرش داد بزنم و التماسش کنم که خودش باشه! خود باهوشش... مثل قبل باشه... مثل اون زمانی که بهش لقب آقای وسوسه رو دادم... .
در ماشین باز شد و راشدی روی صندلی جلو نشست. چرخید و روشو به ما کرد. گفت:
متاسفانه باید راه بیفتیم... خانوم تاجیک... فکر می کنم دیگه فرصتتون تموم شد... .
آهی کشیدم. با ناامیدی نگاهی به بارمان کردم... سرشو پایین انداخته بود. همین که در ماشین رو باز کردم بارمان گفت:
می خواستن یه پیغام بدن!
دستگیره رو رها کردم و با تعجب به بارمان نگاه کردم. راشدی سریع گفت:
کی؟
بارمان با همون صدای گرفته ش گفت:
گفتید اندرسون سلاح هاش رو معامله کرد... دیگه به دردشون نمی خورد... برای همین به دخترش هم احتیاجی نداشتند... این آدم ها این طورین... محافظه کارن... ولی وقتی بخوان به کسی پیغامی بدن شدید عمل می کنند... تا حالا خودم چند بار شاهد بودم. یه چیزهایی توی مایه های کاری که با برادرتون کردند... حتما می خواستن به کسی که مورد نظرشون بوده پیغام بدن که اگه باهاشون همکاری نکنه همین بلا رو سر خانواده ی اونم می یارن... بهتون پیشنهاد می کنم در مورد دور و بری هاش تحقیق کنید و ببینید کدوماشون وارد کننده ی اون چیزهایی هستن که بهتون می گم... .
راشدی چشماشو ریز کرد و گفت:
یعنی ممکنه ایرانی باشن؟
بارمان شونه بالا انداخت و با بی حالی گفت:
نه... اگه یه ایرانی رو می شناختن دیگه سراغ اندرسون نمی رفتن... احتمال داره طرف ربطی به ایران نداشته باشه و اینام بخوان کارشون رو خارج کشور ادامه بدن... در این صورت وقت زیادی هم ندارید... چون به زودی از ایران خارج می شن... .
راشدی با هیجان گفت:
اسم و مدلشون رو داری؟
بارمان آهسته گفت:
اوهوم... .
انگار دیگه نا نداشت... به نظر می رسید اون قدر همه چی رو توی خودش ریخته بود که ضعف کرده بود. راشدی گفت:
می دونی که به همکاریت احتیاج داریم!
آهسته لگدی به پای بارمان زدم... می خواستم تحریکش کنم که چیزی در مورد تبرئه شدنش بگه... خوشبختانه انگار هوش و حواسش سرجایش بود. با همون صدای ضعیف گفت:
منم احتیاج دارم که باور کنید می خواستم قرص رو بذارم کف دست غزل نه این که از جلو دستش دورش کنم.
راشدی سر تکون داد و گفت:
تو خودتو به من ثابت کن تا منم تو رو به دادگاه ثابت کنم.
احساس کردم کار من دیگه تموم شده... بارمان سرش رو به سمت بیمارستان چرخونده بود... چشماش از اشک برق می زد... هنوز ساکت بود... اون مرد هنوز هم از روح بارمان من محروم بود... .
مامان با نگرانی نگاهم کرد و گفت:
هنوز خوابی؟
هنوز؟... من چند شب بودم که خواب درست و حسابی نداشتم... آهسته گفتم:
نه... .
مامان لبخند بی رمقی زد و گفت:
مهمون داری؟
روی تخت غلت زدم و گفتم:
حوصله ندارم... .
می خواستم به بارمان فکر کنم... مامان گفت:
آوا اومده... .
به سمت مامان چرخیدم. با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
جدی؟
سریع روی تخت نشستم و گفتم:
بهش می گید بیاد اینجا؟
مامان سرش رو به نشونه ی جواب مثبت تکون داد. سریع به سمت میز آرایشم رفتم. نگاهی به خودم کردم. موهای لخت و قهوه ای رنگم ژولیده بود... سریع موهام رو شونه کردم و با یه کش بالای سرم بستم. دستی به ابروهام که کاملا پر شده بود کشیدم و سعی کردم مرتبشون کنم. یه تی شرت سرمه ای ساده پوشیدم. هنوز شلوار جینم را برنداشته بودم که آوا وارد اتاقم شد. با لبخندی به سمتش چرخیدم... همین که چشمم به ظاهر آشفته ش افتاد لبخند روی لبم خشک شد.
سرتاپا سیاه پوشیده بود. ریشه ی موهاش در اومده بود و برخلاف همیشه صورتش کاملا بدون آرایش بود... .
شلوار جین رو روی تخت انداختم... توی این گیر و دار اصلا به فکر رضا و آوا نیفتاده بودم... آهسته گفتم:
آوا... .
خواستم به سمتش برم و بغلش کنم ولی احساس کردم اصلا تمایلی نداره بهم نزدیک شه. همیشه وقتی می اومد توی اتاقم یا روی تخت می نشست یا روش دراز می کشید ولی این بار خیلی رسمی کنار میز آرایش ایستاده بود.
سرمو پایین انداختم... یادم اومد من باعث دستگیری رضا شدم... شاید برای همین آوا این طور ناراحت بود... یادم اومد که توی دوره ی دبیرستان هم هر وقت آوا شکست عشقی می خورد سرتاپا سیاه می پوشید... حدس زدم این بار هم به احترام عشق از دست رفته ش سیاه پوشیده... .
گفتم:
فکر کنم خیلی حرف ها برای زدن داریم... .
آوا سر تکون داد... کم حرف شده بود... رنگش پریده بود... متوجه شدم خیلی لاغرتر از قبل شده... یادم اومد رضا بعد از ماجرای تصادف من ناپدید شده بود... حتما آوا حسابی نگران بود... و شاید بعد به گوشش رسید که رضا زخمی شده و توی بیمارستان بستریه... و بعد... فهمیده بود که همه ی حرف های رضا دروغ بوده... بهش حق می دادم این طور توی خودش بره... شاید اگه منم جایش بودم مشکی می پوشیدم... .
آهی کشیدم و گفتم:
در مورد رضا... .
چشماشو بست و سر تکون داد... به دیوار تکیه داد و سرشو پایین انداخت. ادامه دادم:
من نمی خواستم بهش آسیبی برسونم... می خواستم خودمو از بین ببرم... .
آوا نگاهم نمی کرد... با صدایی که به زور شنیده می شد گفت:
می دونم... .
گامی به سمتش برداشتم و گفتم:
آوا... می دونم خیلی چیزها وجود داره که بخوای در موردشون حرف بزنی... بهم بگو چرا این قدر گرفته ای؟
آوا که با انگشت های دستش بازی می کرد گفت:
نمی دونم... گیج شدم... یه شب از خواب پا می شم و با خودم فکر می کنم که دوستش دارم... دلم براش تنگ شده... فردا شب این قدر احساس تنفر می کنم که دلم پیچ می خوره... یه ساعت نگران حال و احوالشم... دو دقیقه ی بعد نفرینش می کنم... خیلی قشنگ منو بازی داد... باورم نمی شه که همه ی اون چیزی که می خواست این بود که به تو نزدیک بشه... .
نمی دونستم چی بگم... به میز آرایشم زل زده بودم ولی در واقع نمی دیدمش... کمی فکر کردم و بعد گفتم:
این طوری هام نبود... یادمه آخرین باری که دیدمش می گفت که اولش به خاطر من سراغت اومد ولی بعد ازت خوشش اومد... درباره ی خودش و خانواده ش و خیلی از چیزها هم راستش رو گفت... .
آوا خنده ای عصبی کرد و گفت:
داشتیم می رفتیم سر خونه و زندگیمون... خدا می دونست چه قدر هیجان داشتم... بعد یه دفعه به خودم اومدم و دیدم هرچی توی ذهنم ساخته بودم را باید دور بریزم... همه ی رویاهام... آرزوهام... .
دستش رو جلوی دهنش گرفت... اشک توی چشماش جمع شد. با بغض گفت:
خیلی آدم نامردی اِ... خیلی... .
با این جمله شدیدا موافق بودم... ولی ساکت موندم... نمی دونستم باید چی بگم... نیاز داشتم یه نفر منو به خاطر بارمان دلداری بده... اصلا توی موقعیتی نبودم که بتونم با کسی همدردی کنم... .
آوا با سر انگشت هاش اشک هاش رو پاک کرد و گفت:
تولد رضا رو یادته؟
یاد اون لحظه ای افتادم که رادمان وارد خونه ی رضا شد... قلبم توی سینه فرو ریخت... یه حس خلاء ناگهانی بهم دست داد... خلاء یه دوست... یه برادر... یه آدم خیلی خوب... .
سرمو به نشونه ی جواب مثبت تکون دادم. آوا پوزخندی زد و گفت:
داشتم خودمو می کشتم به خاطر رادمان... چه زود بهم ثابت شد که اشتباه کردم... رادمان آدم خوبه بود و رضا آدم بد... .
اخم کرد... منظورش از این که می گفت چه زود چی بود؟... دوزاریم افتاد... آوا راست می گفت... مدت زمان کمی گذشته بود... فقط چند ماه... بگذریم از این که به چشم من چند سال به نظر می رسید.
انگار آوا دیگه معذب نبود... روی صندلی میز آرایش نشست و گفت:
در مورد رادمان شنیدم... خیلی حس بدی دارم... نتونستم ازش حلالیت بطلبم... چه قدر اذیتش کردم... .
با سر به هال اشاره کرد و گفت:
داشتم با بابات حرف می زدم... می گفت رادمان خیلی پسر خوبی بود... .
ای کاش در مورد یه چیز دیگه حرف می زد... فکر کردن به این که رادمان دیگه بینمون نیست به اندازه ی کافی عذاب آور بود... این که منو یاد نگاه سرد و بی روح بارمان می انداخت قضیه رو دشوارتر می کرد.
آوا به چشمام نگاه کرد و گفت:
دوستش داشتی؟
سر تکون دادم و گفتم:
آره... پسر خوبی بود... .
آوا لبخند کمرنگی زد و گفت:
خوب کنار اومدی با این قضیه... .
تازه فهمیدم چی می گه... حواسم یه لحظه به ماجرای بارمان پرت شده بود. سریع گفتم:
نه... نه... دوستش داشتم ولی به عنوان یه دوست... راستش...
آهی کشیدم و ادامه دادم:
من از داداشش خوشم می اومد؟
چشم های آوا از تعجب چهارتا شد... اخم کردم... این حرف این قدر عجیب بود؟
آوا با ناباوری گفت:
بارمان؟ همونی که بابات می گه بازداشته؟ همونی که توی باند بود؟
دیدم حالا که آوا کم مونده شاخ دربیاره بهتره ضربه ی نهایی رو بزنم:
تازه معتادم بود... .
آوا با دهانی نیمه باز نگاهم کرد... عصبی شدم و گفتم:
چیه؟ چرا داری منو با این نگاهت می خوری؟
آوا من منی کرد و بعد ساکت شد... سرشو پایین انداخت... بعد از مکثی طولانی دوباره سرشو بالا اورد و گفت:
تو از رادمان به اون خوشگلی و آقایی خوشت نیومد اون وقت عاشق برادر معتادش شدی؟
عجیب ترین سوالی که توی زندگیم برام پیش اومده بود رو پرسیده بود... خودمم دقیقا جواب این سوال رو نمی دونستم... شونه بالا انداختم و گفتم:
ما آدم ها همه ش توی فکر آرمان ها و رویاهامونیم ولی یه زمانی به خودمون می یایم و می بینیم چه قدر ازشون فاصله گرفتیم... کارهایی کردیم که خودمون هم نمی تونستیم پیش بینیش کنیم... می دونی... این جور وقت ها بحث موقعیته... شاید اگه من و بارمان یه جای دیگه و توی یه موقعیت دیگه همدیگه رو می دیدیم هیچ وقت بهم علاقه مند نمی شدیم... توی هر موقعیت دیگه ای امکان این که من از رادمان بیشتر خوشم بیاد وجود داشت ولی... .
نفس عمیقی کشیدم... یه مشت خاطره ی عذاب آور به ذهنم هجوم اورد... خاطرات اون زیرزمین کذایی... ادامه دادم:
رادمان توی موقعیتی بود که منم اسیرش بودم... گیج بود... نمی تونست درست تصمیم بگیره... نمی دونست اطرافش چه خبره... ولی بارمان... انگار همه ی آدم ها رو می تونست توی مشتش بگیره... جذاب بود... وسوسه برانگیز... متفاوت... من هیچ تجربه ای در مقابل امثالش نداشتم... شاید برای همین به سمتش کشیده شدم... می دونی... وقتی آزادی می خواستم، تنها کسی که امید رسیدن بهش رو توی من تازه می کرد بارمان بود... وقتی تکیه گاه می خواستم اون برام بهترین تکیه گاه شد... وقتی به یه حامی احتیاج داشتم حمایتم کرد... تنها کسی بود که توی این چند ماه می تونست خیلی راحت بهترین حسی رو که توی زندگیم داشتم بهم بده... بارمان همه چیز من بود... .
آوا سر تکون داد و گفت:
فکر می کنی باد عوض شدن موقعیت هم بتونه دوباره همه ی این چیزها رو بهت بده؟
شونه بالا انداختم و گفتم:
آدم ها توی روزهای خوش همدیگه رو پیدا می کنند و عاشق می شن... برای همین توی سختی ها از هم فاصله می گیرن... من و بارمان توی سخت ترین دوران زندگیمون بهم رسیدیم... شاید روزهای خوش فقط این علاقه رو قوی تر کنه... توی موقعیتی نیستم که بتونم چیزی رو پیش بینی کنم... ولی اینو می دونم که زندگی من عوض شده... پس منم باید عوض بشم... باید خیلی تلاش کنم تا بتونم یه زندگی نرمال برای خودم بسازم... بارمان هم همین طور... فکر می کنم بتونیم با هم کنار بیایم و خوشبخت بشیم... هر دوتامون باید سعی کنیم خودمون عوض کنیم، با شرایط کنار بیایم و نگاه مردم رو به خودمون تغییر بدیم... .
آوا گفت:
می دونی بابا و مامانت بفهمن چی می شه؟ فکر کردی موافقت می کنند؟ پدرتو در می یارن؟
لبخند کمرنگی زدم و گفتم:
آدم برای این که قدر داشته هاش رو بدونه باید براش بجنگه... آدم ها تا سخت به دست نیارن قدر نمی دونن... منم حاضرم برای بارمان بجنگم... حسی که بهش دارم خیلی قویه... این حس تنها چیزیه که من و بعد همه ی چیزهایی که پشت سر گذاشتم زنده نگه می داره... تحمل از دست دادنش رو ندارم... من باید به خاطرش بجنگم... برای جنگیدن هم باید عوض شم... این تنها موقعیتی توی زندگیم هست که حس می کنم توان و انگیزه ی عوض شدن رو دارم... .
آوا سر تکون داد و گفت: من اگه جای تو بودم سعی می کردم بعد اون همه بدبختی فقط دنبال آرامش برم... . گفتم: یه نفر هست که خیلی تلاش کرده من بعد این بدبختی ها آرامش داشته باشم... حالا نوبت منه که بهش کمک کنم. آوا نگاهی به دور و بر اتاقم کرد. مکثی کرد و گفت: من کی ام که بهت بگم چی درسته چی غلط... من کی ام که بگم راه درست چیه و نصیحتت کنم؟... من اگه عرضه داشتم خودمو این جوری درگیر رضا نمی کردم... . پوزخندی زد و گفت: بابات می گه احتمالا از ده سال بیشتر براش حبس می برن... . با تعجب گفتم: ده سال؟ آوا اصلاح کرد: بیشتر از ده سال. با نفرت خاصی گفتم: اونو پنجاه سالم بندازن زندان کمشه. آوا شونه بالا انداخت... هنوز هم گیج به نظر می رسید. بهش حق می دادم... از جاش بلند شد و گفت: خب... من دیگه باید برم... مامان اینا نگران می شن... ای کاش می شد قراری چیزی بذاریم که بیرون بریم. بابات می گفت فعلا امکان این که بری بیرون رو نداری. ابرو بالا انداختم و گفتم: حسابی با بابام خلوت کرده بودی ها! هی می گی بابات گفت... بابات گفت... . بالاخره خندید... هرچند آهسته و کوتاه... . خداحافظی گرمی با هم کردیم. وقتی که رفت احساس تنهایی کردم... آهی کشیدم و روی تختم نشستم... احساس کردم یهو همه جا ساکت شد... دوباره تنها شده بودم. سرمو به دیوار تکیه دادم. همین که چشمامو روی هم گذاشتم بابا در زد و گفت: بیام تو؟ لبخندی زدم و گفتم: آره... . بابا وارد اتاق شد. یه ظرف میوه دستش بود. ظرف رو روی پام گذاشت و گفت: مامانت خیلی نگرانه... می گه ضعیف شدی. راست می گه... رنگتم خیلی پریده... . مشغول قاچ کردن سیب شدم و گفتم: ازم می ترسه... نمی دونم چرا جرئت نمی کنه کنارم بشینه... . بابا شونه بالا انداخت و گفت: ناراحته... داره سعی می کنه با این قضیه کنار بیاد... بهش فرصت بده... امشب هم یه زنگ به ترانه بزن... اونم کم کم داشت به ماجرا مشکوک می شد... نمی دونی چه جوری ماجرا رو ازش مخفی کردیم. سر تکون دادم. با چاقو پوست اون قسمت هایی از سیب که لک شده بود رو کندم. یه تیکه ش رو سر چاقو زدم و به بابا تعارف کردم. با کنجکاوی گفتم: رحیمی باهاتون همکاری کرد؟ بابا با سر جواب مثبت داد و گازی به سیب زد. منتظر شدم تا لقمه ش رو بجوه. زل زده بودم به صورتش... بعد به خودم اومدم و یه قاچ بزرگ از سیب رو نزدیک دهنم بردم... همین که اولین گاز رو زدم فهمیدم که اصلا بهش میلی ندارم. بابا اخم کرد و به طرز غافلگیر کننده ای گفت: چرا این قدر برات مهمه؟ انگار همون یه تیکه سیب تو دهنم ماسید... به زور قورتش دادم و گفتم: می خواست فرار کنه... به جاش منو رسوند دست شما و دستگیر شد. شما که بهتر می دونید... باید بره زندان... به خاطر من... منم الان می تونم زندگیمو کنم... می تونم فراموش کنم ولی فکر می کنم باید کاری رو که برام کرد جبران کنم. منم الان باید بی خیال آرامش بشم و اونو نجات بدم. بابا نگاهم نمی کرد... گفت: نه... یه چیزی بیشتر از این حرفاست... . قلبم توی سینه فرو ریخت. بابا گفت: خوشت می یاد ازش؟ احساس کردم تمام صورتم داغ شد... قلبم محکم توی سینه می زد... حس می کردم دارم از خجالت ذوب می شم... دهنم باز نمی شد... چه برسه به این که زبونم بچرخه و یه بهونه ای بیاره. تو دلم گفتم: خدایا... منو از این جا و از این لحظه و از این مکان محو کن! دوست نداشتم دروغ بگم... اصلا نه گفتن کار آسونی نبود... جواب مثبت دادن هم که محال به نظر می رسید. بابا مهلت این کارها رو بهم نداد. با اخمی که هر لحظه عمیق تر می شد گفت: ترلان این پسره معتاد بود! هروئین! می فهمی؟ بالاخره قفل دهنم شکسته شد. سریع گفتم: صحبت سر "بود" و "داشت" اِ... صحبت سر گذشته هاست؟ باشه... همین پسره قبلا دانشجوی پزشکی بود! بابا چپ چپ نگاهم کرد. شونه بالا انداختم و گفتم: چه فرقی می کنه؟ بابا با عصبانیت گفت: این استدلال یه دختر بیست و دو ساله ست؟ راست می گفت... یه لحظه خنده م گرفت... با این حال جلوی خودمو گرفتم و سعی کردم جدی باشم. بابا گفت: تو کم کسی نیست ترلان... یه نگاه به خانواده ت کن... همه تحصیل کرده ن... وضع مالیمون خدا رو شکر خوبه... تو هم که از ظاهر کم نداری. دختر خوب و نجیبی هستی... برای چی حاضر شدی به آدمی مثل اون فکر کنی؟ می دونی چه پسرهایی حاضرن به خاطرت پیش قدم بشن؟ آهی کشیدم و گفتم: آره! همونایی که دم خونه صف کشیدن! بابا دوباره عصبانی شد و گفت: بسه دیگه! دارم جدی باهات حرف می زنم! با جدیت گفتم: منم دارم جدی حرف می زنم! موقعی که اون مرتیکه دانیال منو تهدید می کرد این آقا پسرهای دست گلی که سنگشونو به سینه می زنید کجا بودن؟ موقعی که من ته دره افتاده بودم کی منو نجات داد؟ کی منو پیدا کرد؟ کدوم یکی از این پسرها وقتی اون آدما تحقیرم می کردن، وقتی تهدیدم می کردن پشتم وایستادن؟ کدومشون؟ هر کی این مردم رو نشناسه شما می شناسید!... می دونید که به سادگی از آدمی که دادگاه رفته و آدم کشته نمی گذرن... حتی اگه اون آدم تبرئه شده باشه... هیچ پسر دست گلی نمی یاد در این خونه رو بزنه و دختری رو که چند ماه با یه باند همکاری کرده و توی قتل یکی از نیروهای دریایی نقش داشته رو بگیره... اگه باهاش مخالفید دلیل بهتری پیدا کنید... بی خود پای کسایی که هم من می دونم و هم شما می دونید که وجود ندارن رو وسط نکشید!
بابا چند لحظه به من که رگباری حرف زده بودم و حالا داشتم نفس نفس می زدم نگاه کرد. از بهت زدگیش استفاده کردم و با لحنی که به شدت کوبنده بود گفتم: نمی دونم شما از چه زاویه ای به زندگی این آدم نگاه می کنید ولی توی معتاد شدن بارمان هیچ چیز زشتی وجود نداره! بابا بلند گفت: اصلا تو راست می گی! توی معتاد شدنش هیچ چیز بدی وجود نداره! توی معتاد موندنش چی؟ سر تکون دادم... گفتم: به خاطر برادرش بود... به خاطر آرمان... توی دنیایی که برادر گوشت برادر رو می خوره و به خاطر یه قرون دو زار استخونش هم تف می کنه یه نفر پیدا شده به خاطر برادرش از زندگی خودش بگذره... این آدم هیچ وقت به خاطر موقعیت و شرایطش فرصت یه زندگی درست و حسابی رو نداشته... اگه دستش رو نمی گیرید، اگه کمکش نمی کنید حداقل بی خودی تحقیرش نکنید! نفس عمیقی کشیدم و نگاهمو از بابا گرفتم. حس می کردم که اصلا انتظار همچین چیزی رو ازم نداشته... می دونستم نتونسته بود پیش بینی کنه که من این طور پشت بارمان در بیام. بابا دستی به پیشونیش کشید. می دونستم برای مردهای ایرانی این جور چیزها چه فاجعه ایه... می دونستم چه قدر روی دخترهاشون حساسند... با توجه این چیزها به نظرم بابا خیلی خوب برخورد کرده بود... . آهی کشید و گفت: دلیل می خوای؟ حرف حساب می خوای؟... می دونستی پرونده ی روانی خیلی از پلیس ها شبیه خلاف کارهاست؟ از این حرف بی ربط شکه شدم. با تعجب گفتم: یعنی چی؟ بابا گفت: یه اتفاق توی زندگی شون می افته... یه سری ها عزمشون رو جزم می کنند و خودشونو وقف مردم و کشورشون می کنند تا نذارن همچین حادثه هایی تکرار شه... می شن پلیس... یه سری هم تصمیم می گیرن گرگ شن و قبل از این که کسی بدرتشون، بقیه رو از بین ببرن... می شن خلاف کار... یه سری تفاوت های ظریف با هم دارن... بحث سر اینه که همه ی چیزی که بارمان از خودش نشون داده شرارته... برادرش دقیقا برعکس بود ... بارمان راهی رو شروع کرد که ملکیان چند وقت پیش رفته بود... مثل یه خلاف کار عمل کرد... . پامو با حالتی عصبی تکون می دادم. بابا ادامه داد: وقتی خواهر بزرگترش زمین گیر شد به جای این که بره سراغ پلیس و قانون رفت پی انتقام. با یه مشت آدم خلاف کار نشست و برخاست کرد... راه و روششون رو یاد گرفت... شد مثل خودشون... فقط به خاطر خواهرش... ولی بعد از این که انتقامش رو گرفت آروم نشد... انتقام هیچ چیزی رو درست نمی کنه... آدمو آروم نمی کنه... چون از دست رفته هات رو بهت برنمی گردونه... ملکیان هم به خودش اومد و دید که سقوط کرده... آدم هایی که باهاشون توی این مدت همکاری کرده بود رو نمی تونست کنار بزنه... نمی ذاشتند با اطلاعاتی که داره بذاره و بره. این شد که به یه همکاری اجباری تن داد... خانومش همه چیز رو نمی دونست... سر از همه ی جزئیات در نیورده بود... ولی ما اینو می دونیم که ملیکان خیلی باهوش بود... بالاخره تونست از دست اون آدم هایی که گیرشون افتاده بود فرار کنه. بعدش گرفتار پلیس شد... یه مدت زندان رفت و به خاطر رفتار خوبش توی زندان تخفیف گرفت و زودتر از زمان موعود از زندان بیرون اومد... دنبال کار گشت... برای یه آدم سابقه دار هم که کار نبود... دوباره وارد کار خلاف شد... خوب رشته ای هم خونده بود... شروع کرد به تولید کردن شیشه... به خاطر سواد و استعدادی که داشت جنس خوبی تولید می کرد. بعد از این که کارش گرفت و وضعش خوب شد یه بخش از واردات بقیه ی مواد مخدر رو هم دستش گرفت... بعدم ظاهرا باندشون تغییر کاربری داد و وارد یه فاز دیگه شدن... . بابا نیم نگاهی بهم کرد و گفت: بارمان بهمون گفت که ماجرای این باندشون چی بود... . مکثی کرد... منم توی ذهنم سعی می کردم نقاط اشتراک ملکیان و بارمان رو ندیده بگیرم و تفاوت ها رو بزرگ کنم... هی به خودم می گفتم که چی؟ چه ربطی به بارمان داره؟... هرچند که کاملا متوجه یه سری شباهت ها بودم.... بابا ادامه داد: پسر اون خانوم بزرگ شد و توی یه سری از کارهای باند به ناپدریش کمک می کرد... تا این که مخفی گاهشون لو رفت. پلیس ریخت اونجا و توی درگیری این پسر کشته شد. بابا دوباره مکث کرد. این بار به چشمام نگاه کرد و گفت: یه مادر از هرچی بگذره از خون بچه ش نمی گذره... اون زنم به خاطر این که با من آشناییت دوری داشت و در مورد کارهام و قضاوت هام شنیده بود مدارکش رو پیشم اورد... نمی تونست از سر تقصیر ملکیان بگذره... به خاطر باند... به خاطر جذب پسرش به این کار... می دونی سر اون زن چه بلایی اومد؟ با سر جواب منفی دادم ... هرچند که مطمئن بودم چیز خوشایندی نیست... . بابا گفت: کشتنش... همسایه شون نشونه های ظاهری قاتل رو به پلیس داده بود... پلیس به این نتیجه رسید خود ملکیان این کارو کرده... مردی که این بلا رو سر عشقش بیاره اصلا ازش بعید نیست که به کشورش این طور پشت کنه... نمی دونم این آدم چطور می تونه با غم و غصه هاش... با گناهاش زندگی کنه... . هزار تا حرف سر زبونم می اومد ولی جلوی خودمو می گرفتم و به خودم نهیب می زدم که یه کم رعایت بابا رو بکنم... بزرگترین تفاوتی که بین ملکیان و بارمان بود این بود که من اصلا حس نکردم که زن ملکیان علاقه ای بهش داشت... درحالی که من عاشق بارمان بودم... و نمی دونم که این همه چیز رو بهتر می کرد یا بدتر... . بابا ادامه داد: حالا ازت می خوام به این فکر کنی که بارمان پاش رو توی راهی گذاشته که ملکیان رفته... همون نفرت ها و همون کینه ها رو تجربه کرده... همون محرومیت ها رو... هوش و استعداد ملکیان رو هم داره... هیچ تضیمینی نیست که بعد از تبرئه شدن یا در اومدن از زندان دنبال راه خلاف نره... پتانسیل اینو داره که یه رئیس مثل ملکیان باشه... حتی این قدر دقت نظر داره که از ملکیان الگوبرداری کنه... داشت کم کم ازش چیز یاد می گرفت... قبل از این که اصرار کنی تبرئه شه به این فکر کن که اگه خدای نکرده راه ملکیان رو بره ما مسئول فراهم کردن این زمینه بودیم... به این فکر کن که می خوای چه جایگاهی داشته باشی... این که مثل زن ملکیان یه قربانی باشی یا می خوای خودتو از این ماجرا بیرون بکشی. سر تکون دادم و گفتم: قول می دم که بهش فکر کنم... ولی شما هم به این فکر کنید که ملکیان هوش و استعداد بی نظیری داشت ولی هیچکس دستش رو نگرفت و کمکش نکرد... به این فکر کنید که با دریغ کردن کمک و حمایتتون دارید همین کارو با بارمان هم می کنید... دارید از طرف خودتون طردش می کنید... دارید برای خودتون دشمن می سازید... شما هم به این موضوع فکر کنید. بابا لب هاش رو بهم فشار داد. زیرلب گفت: لا الله الا الله! از دست تو دختر! حرف حرفِ خودته! چیزی نگفتم. بابا گفت: اگه به جای تسلیم شدن و گیج شدن زودتر می جنبیدی می تونستی خودتو از اون باند بیرون بکشی و هیچ کدوم از این اتفاق ها هم نمی افتاد... مشکلت این بود که ترسیدی و در رفتی... نتونستی خوب فکر کنی... عجله کردی... بازم داری همین کارو می کنی. با تعجب گفتم: جدا؟ این طور فکر می کنید؟ اگه شما یادتون رفته من حرف های آقای فارسی رو یادم نرفته... بهم گفته بود که خیالتون راحته که قاطی آدم های باندم... حالا که کنارتون نشستم و همه چی تموم شده همه ی این حرف ها رو فراموش کردید! یه دفعه بابا به سمتم چرخید و با تعجب گفت: چی؟ ابروهام بالا رفت... گفتم: آقای فارسی دیگه... اون روز توی مهمونی بهم گفت که شما خیالتون راحته که من اونجام... مگه براتون نگفت که منو دیده؟ بابا از جاش بلند شد و رو به روم ایستاد... چشماش اون قدر درشت شده بود که یه لحظه وحشت کردم. با صدای بلند گفت: تو فارسی رو دیدی؟ توی مهمونی؟ ... کی؟ با تعجب گفتم: چیزی بهتون نگفته؟ ... مگه شما اون حرفا رو بهش نزده بودید؟ بابا به شدت سر تکون داد و گفت: من؟ ... من گفتم تو توی باند بمونی بهتره؟ من گفتم تو کار خلاف بکنی بهتر از اینه که پای کاری که کردی وایستی؟ این حرف اصلا شبیه حرف های من می مونه؟ بهت زده گفتم: یعنی آقای فارسی دروغ گفته... ولی آخه برای چی؟ اصلا توی مهمونی چی کار می کرد؟ من فکر می کردم جاسوس پلیسه... . قفسه ی سینه ی بابا تند تند بالا و پایین می رفت... اگه جلوی چشمم سکته می کرد تعجب نمی کردم... سر تکون داد و گفت: حالا می فهمم... جاسوس بود... آره... جاسوس بود... ولی نه جاسوس ما... جاسوس اونا... . رو به بابا کردم و گفتم: کجا می ریم؟ بابا که از شدت استرس نزدیک بود پشتی صندلی رو توی دستش خورد و خمیر کنه گفت: یه جای امن! به ماموری که با سرعت رانندگی می کرد نگاه کردم... دوباره نگاهمو به بابا دادم که کنارم نشسته بود و داشت و با استرس پشتی صندلی جلوی ماشین رو فشار می داد. قلبم محکم توی سینه می زد. گفتم: آقای فارسی خیلی چیزها می دونست... مگه نه؟ بابا سر تکون داد و آهسته گفت: تقریبا همه چیز رو... . کم کم استرس بابا داشت به منم منتقل می شد. نمی تونستم ساکت بشینم. دوست داشتم هی حرف بزنم... به نظر می رسید بابا اصلا میلی به حرف زدن نداره. با این حال پرسیدم: به بازپرس خبر دادید؟ بابا کوتاه گفت: آره... . نگاهش به خیابون ها بود... با هیجان و استرس به اطراف نگاه می کرد... . با لبه های شالم بازی می کردم و دور انگشتام می پیچوندم... با ریشه هاش بازی می کردم... چند ثانیه بعد به خودم اومدم و دیدم که انگشت هام توی هم گره شدن... باز اختیار زبونمو از دست دادم: کجا می ریم؟ ای بابا! به منم بگید ماجرا چیه؟ داریم از چیزی فرار می کنیم؟ بابا گفت: داریم می ریم یه جای امن! شما شاهدهای این ماجرا هستید و شاید بازم ازتون بازجویی شه... باید جاتون امن باشه... متاسفانه تمام این مدت هم فارسی جاتونو می دونست... . بابا نگاهی سرزنش آمیز بهم کرد و گفت: باید زودتر ماجراش رو بهم می گفتی! چرا از همون اول نگفتی؟ شونه بالا انداختم و گفتم: چه می دونستم این طوری می شه! فکر می کردم خودش بهتون گفته... . بابا سر تکون داد و زیرلب گفت: همیشه مشکوک می زد... منو بگو! پاشو به خونه زندگیم هم باز کردم... . لبه های شالمو از دور انگشت های یخ زده م باز کردم و گفتم: خودتونو سرزنش نکنید... . مرتب دور و برش رو نگاه می کرد... انگار هر لحظه منتظر بود که یه اتفاق بد بیفته. بابا زیرلب گفت: باید هرچه زودتر شما رو برسونیم یه جای امن! گفتم: چرا هی می گید شما؟ مگه به جز من کس دیگه ای... . حرفمو نصفه نیمه گذاشتم.... نوری از امید به دلم تابیده شد. بابا گفت: راشدی رفت تا رحیمی رو از بازداشتگاه بیرون بیاره... ممکنه اونجا جاش امن نباشه... . نفس راحتی کشیدم. دلم می خواست یه لبخند پت و پهن بزنم. می تونستم بارمان رو ببینم... لب و لوچه م رو گاز گرفتم تا لبخندم رو نشه... دوست داشتم از خوشحالی جیغ بزنم. با شیطنت تو دلم گفتم: امیدوارم یه عالمه سرخر نداشته باشیم... . همین که بیرون شهر رسیدیم راننده ماشین رو کنار زد. چشمم به راشدی افتاد که با اخم و تخم کنار یه ماشین پلیس ایستاده بود. سرک کشیدم و به داخل ماشین پلیس نگاه کردم. چشمم به پسری با موهای مشکی که دو طرفش رو تراشیده بود افتاد... دیگه نتونستم جلوی لبخند زدنمو بگیرم. همین که ماشینمون متوقف شد راشدی به سمتمون اومد. بابا شیشه رو پایین داد. راشدی خم شد و بعد یه سلام احوال پرسی خیلی کوتاه گفت: باید سریع تر بریم. نگاهش بین من و بابا به گردش در اومد و گفت: بهتره از هم جدا بشید! با تعجب گفتم: پس بابام چی؟ یعنی با ما نمی یان؟ ممکنه جونشون تو خطر باشه. راشدی سر تکون داد و گفت: نه به اندازه ی شما... فکر کنم اگه از هم جدا بشید و خبر نداشته باشید که هر کدوم کجا هستید بهتر باشه... . بابا که رگه هایی از عصبانیت توی صداش مشخص بود گفت: ولی اگه این دو نفر با هم باشن مشکلی نیست!! راشدی شونه بالا انداخت و گفت: مشکل ما هم یکی دو تا نیست... این پسر یه کم بدقلق و سرکشه... ظاهرا فقط یه نفر می تونه کنترلش کنه! و با دست بهم اشاره کرد. راشدی به بابا لبخندی زد و گفت: ثابت کرده که می تونه مواظب دخترت باشه... نگران نباش... خیالت تخت... جاش پیش ما امنه! بابا دستمو توی دستش فشار داد و گفت: برو بابا جون... مواظب خودت باش... ترلان! به سمتش چرخیدم. با جدیت توی چشمام زل زد و گفت: درست فکر کن... عجله نکن! باشه؟ لبخندی زدم و گفتم: مواظبم... باشه.... شمام مراقب خودتون باشید... . نمی دونم چرا این قدر ذوق داشتم که زودتر سوار ماشین پلیسی بشم که بارمانم توش بود... همین که از ماشین پیاده شدم متوجه شدم که بابا چیزی به راشدی گفت. ماشینو دور زدم و کنار راشدی ایستادم. شنیدم که راشدی گفت: ... نگران نباش... خودم حواسم بهشون هست! یادم اومدم شبی که رادمان فوت شده بود راشدی چطور به من و بارمان زل زده بود... نه! انگار این آدم مسئول زهرمار کردن لحظات خوش زندگیم بود... . سوار ماشین پلیس شدم. با هیجان به سمت بارمان چرخیدم. سرشو به سمتم چرخوند و لبش به یه لبخند کج و پر از شیطنت باز شد... چشمکی زد. در ماشین باز شد و راشدی سوار شد. من و بارمان حالت جدی تری به خودمون گرفتیم. سرمو پایین انداختم و چشمم به دستبندی که به دست بارمان زده شده بود افتاد... خودش که بی خیال به نظر می رسید. انگشتهاشو توی هم گره کرده بود و با دقت به صورت راشدی زل زده بود. نیم نگاهی به صورتش کردم... خدایا... چه قدر دلم براش تنگ شده بود... دوباره لبخند زدم... ته ریش داشت... حلقه ی سیاه دور چشماش خیلی کمرنگ شده بود... پوستش حتی از شبی که توی بیمارستان دیدمش هم روشن تر شده بود... از ظاهر یه آدم معتاد فاصله گرفته بود... . به طرز عجیبی کنارش احساس بی خیالی و خونسردی می کردم. دیگه از استرسی که توی ماشین کنار بابا داشتم خبری نبود... . بارمان گفت: ایشالا بقیه ی نیروهاتون هم به زودی سر می رسن دیگه؟! راشدی سرشو به سمت بارمان چرخوند و گفت: فکر می کنی ما دو نفر از پسشون برنمی یایم؟ بهتره بهمون اعتماد کنی! اگه قرار باشه چند تا ماشین و یه عالمه نیرو دنبال خودمون راه بندازیم باعث جلب توجه می شه... . بارمان سر تکون داد و گفت: آره خب... کمیت مهم نیست... بیست نفر آدم بودید ولی نتونستید داداشمو نجات بدید! راشدی به سمت عقب چرخید و نگاهی بهم کرد... انگار انتظار داشت یه کاری کنم... ولی من اصلا جرئت نداشتم خودمو با احساسات قوی بارمان نسبت به برادرش طرف کنم. فقط شونه بالا انداختم و قیافه ی مظلومی به خودم گرفتم. بارمان با صدای نه چندان آهسته گفت: زندانی رو گرسنه نگه می دارن... اینا دیگه کی ان؟ رو بهم کرد. کف دستش رو نشون داد و گفت: این قدر به آدم غذا می دن... همون رو هم امروز بهم ندادن! زیرلب گفت: دارم از گرسنگی می میرم. معلوم بود این چند وقت بارمان حسابی رو مخ راشدی بود. چون بلافاصله به سمتمون برگشت و گفت: بارمان! ... همین امروز فهمیدیم که یکی از همکارهامون تمام مدت جاسوس ملکیان بوده... از خیلی چیزها خبر داشت... باید شما رو برسونیم به یه جای امن... می شه یه خورده کمتر اذیت کنی و باهامون همکاری کنی؟ بارمان ابرو بالا انداخت و گفت: با شکم خالی؟ باشه... هرکاری بگید می کنم... ولی خیلی توقع نداشته باشید! راشدی پوفی کرد و سرشو به یه سمت دیگه چرخوند. آهسته گفتم: اذیت نکن دیگه! ولی انگار بارمان شدیدا روی مود اذیت کردن افتاده بود. البته درک می کردم که به خاطر مرگ برادرش همه ی عالم و آدم رو مقصر بدونه... احتمالا بابت این که پلیس نتونسته بود رادمان رو زودتر از موعود از ماشین دور کنه کینه به دل گرفته بود. راننده از توی آینه نگاهی به پشت سرش کرد و گفت: یه ماشین مشکی رنگ دنبالمونه... . من و بارمان بلافاصله بهم نگاه کردیم. راشدی از آینه نگاهی به پشت سرمون کرد. گفت: چند وقته؟ راننده سرعت ماشینو بیشتر کرد و گفت: چند دقیقه ای هست که پشتمونه... مرتب سعی می کنه خودشو مخفی کنه... . راشدی موبایلشو در اورد. تماس گرفت و تقاضای نیروی پشتیبان کرد. دوباره داشتم استرس پیدا می کردم... قلبم محکم توی سینه م می زد. بارمان هم مثل چند دقیقه ی قبل خونسرد و بی خیال نبود... . راشدی خطاب به من و بارمان گفت: به سمت عقب برنگردید... نباید بفهمه متوجه ش شدیم... ممکنه عکس العمل شدید نشون بده. دستام داشت یخ می کرد... گفتم: از کجا فهمید داریم جا به جا می شیم؟ راشدی سر تکون داد و گفت: احتمالا زیر نظرتون داشت... هم نمی شد که همون جا بمونید... هم این جا به جایی خطرناک بود. بارمان با لحن مسخره ای گفت: اوه! پس این نقشه ی بی عیب و نقص استتارتون عملی نشد! راشدی با عصبانیت گفت: ما الان با هم توی یه تیمیم... اگه می خوای کمک کنی الان وقتشه! راننده گفت: داره سرعتشو زیاد می کنه. یه دفعه بارمان گفت: برو توی جاده ی فرعی! راشدی گفت: نه! می فهمه متوجهش شدیم! بارمان به سمت جلو خم شد و گفت: باید غیرقابل پیش بینی باشیم... اون آدمی که راپورتتونو داده می شناسدتون... مطمئن باش حتی می دونه که درخواست نیروی پشتیبان دادید... مطمئن باشید می دونه که داره کدوم سمتی می رید. بهتره یه حرکت غیرقابل پیشبینی انجام بدید... شاید بهتر باشه یه کار غیرحرفه ای بکنید... چیزی که ازتون بعیده... . می دونستم حرفاش در حد یه فرضیه بود... ولی مسلما آقای فارسی خیلی چیزها می دونست... همه چی رو... حتما اون بود که گزارش پیشرفت تحقیقات راشدی رو به رئیس داده بود و باعث طرح اون نقشه ها شده بود. بارمان دوباره به راننده گفت: برو توی جاده ی فرعی... . راننده نگاهی به راشدی کرد. راشدی سرشو به نشونه ی تایید تکون داد. نفسم توی سینه حبس شده بود... مرتب دلم می خواست سرمو به سمت عقب برگردونم. راننده وارد راه فرعی شد. از زمین های بی آب و علف گذشتیم... راشدی چشماشو تنگ کرد... به رو به روش نگاه کرد و گفت: اونجا منطقه ی مسکونیه... . بارمان گفت: پس باید خودمونو گم و گور کنیم تا درگیری پیش نیاد و ... . حرفشو نصفه نیمه گذاشت. نگاهی به اطرافش کرد... به زمینی که پر از درخت های کاج... کیسه نایلون هایی که توی زمین خشک پراکنده شده بودند. آهسته گفت: اینجا رو می شناسم... . راشدی داشت به راننده می گفت: ... می دونه که این دو نفر بازجویی شدن و همه ی اطلاعات رو دادن... برای چی می خواد این کارو بکنه؟ بارمان با صدای بلند گفت: اینجا رو می شناسم... وقتی ماموریت گروگان گیری دخترتون رو بهمون دادن اومدیم این سمت... همین جا بود... . راننده پرسید: این یعنی چی؟ بارمان گفت: یعنی اینجا رو خوب بلدند... . با صدایی که می لرزید گفتم: چی کار کنیم؟ یه لحظه سکوت بینمون برقرار شد... بارمان به سمتم چرخید و گفت: چاره ای نداریم... باید از هم جدا شیم. با تعجب گفتم: چی؟ ولی... . بارمان رو بهم کرد و گفت: نمی دونیم چند نفرن... چی می خوان... چه اسلحه ای دارن... نمی دونیم جلوتر برامون دام گذاشتن یا نه... همه ی چیزی که می دونیم اینه که ما رو می شناسن... تنها راهمون اینه که نذاریم پیش بینیمون کنن... . مخم داشت سوت می کشید. دوباره داشتم از شدت استرس ریشه های شالمو چنگ می زدم. راشدی نگاهی به اطراف کرد و گفت: وقتی من گفتم ماشینو کنار بزن... من و بارمان می ریم سمت راست... . راشدی رو بهم کرد و گفت: با ستوان یوشی برید سمت چپ. ازش جدا نشو... . ستوان یوشی گفت: بریم کدوم سمت؟ کجا همدیگه رو ببینیم؟ راشدی صاف سرجاش نشست و گفت: فکر کنم بهتره از هم خبر نداشته باشیم... هر وقت صدای آژیر رو شنیدید یعنی نیروهای پشتیبان رسیدند... اون موقع برید سمتشون. با این حرف راشدی ضربان قلبم بالا رفت...نگاه راشدی به آینه بود... من و بارمان بهم نگاه کردیم... اصلا دوست نداشتم ازش جدا شم... حس بدی داشتم... ای کاش ما رو از هم جدا نمی کرد... انگار همیشه یه چیزی پیدا می شد که بین ما قرار بگیره... . به چشم های آبی بارمان نگاه کردم... با دیدن برق چشماش هم خوشحال شدم که مثل قبل شده هم دلم گرفت... دلم نمی خواست حتی برای یه ثانیه از این نگاه و از این چشم ها دور شم... چشماشو برای دل گرم کردنم روی هم گذاشت و لبخند زد. قلبم توی دهنم بود... دستامو مشت کرده بودم و احساس کردم انگشتام بی حس شدند... . راشدی گفت: حالا! بلافاصله ستوان روی ترمز زد. سریع از ماشین پیاده شدیم. ماشینو دور زدم و به سمت ستوان یوشی دویدیم. راهی رو نشونم داد و گفت: از این طرف... . صدای موتور ماشین مشکی رو از دور شنیدم... داشت نزدیک می شد... داشت گاز می داد... به زودی بهمون می رسید... دنبال ستوان وارد زمین خاکی شدم... خودمونو بین درخت های کاج گم کردیم... زمین خاکی پر از کیسه نایلون، بطری های خالی آب معدنی و حتی سرنگ بود. صدای ترمز یه ماشین و به دنبالش صدای ترمز ماشین دوم رو شنیدم. قلبم توی سینه فرو ریخت. دو تا ماشین شده بودند... ستوان آهسته گفت: از این طرف... . اسلحه ش رو دستش گرفت و اشاره کرد که دنبالش برم... نمی دونستم داریم به کدوم سمت می ریم. فقط مواظب بودم که زیاد سر و صدا نکنم و پامم روی کیسه ها سر نخوره... همین طور دنبال ستوان می دویدم... قلبم توی سینه تالاپ تولوپ می کرد... گوشمو تیز کرده بودم... منتظر یه اتفاق ناگوار بودم... . نمی دونم چه قدر دویدیم... احساس می کردم ماهیچه های ساق پام دارند از درد می ترکند... نفسم بالا نمی اومد... اون قد از دهن نفس کشیده بودم که گلوم می سوخت... . یه دفعه روی یکی از کیسه ها سر خوردم. سریع تنه ی درخت رو چسبیدم تا زمین نخورم... ستوان به سمتم برگشت. با سر اشاره کردم که چیز مهمی نیست... نفسمو بیرون دادم... آب دهنمو قورت دادم. نزدیک بود پام پیچ بخوره ولی به خیر گذشته بود... . همین که صاف ایستادم و خواستم شروع به دویدن بکنم صدای خش خشی از پشت سرمون شنیدم. هینی گفتم و به سمت پشت چرخیدم. چشمم به بارمان و راشدی افتاد که نفس نفس می زدند و به سمتمون می اومدند... ستوان صاف ایستاد و با تعجب گفت: چی شد پس؟ بارمان کنار راشدی ایستاد. خم شد و دستاشو روی زانوهاش گذاشت. معلوم بود حسابی دویده بودند... نفس عمیقی کشید و گفت: هیچی... دلمون براتون تنگ شد. راشدی چند بار نفس عمیق کشید تا نفسش سرجاش اومد... گفت: اون طرف به یه سری خونه ی خرابه می رسید که پاتوق معتادها بود. بارمان صاف ایستاد. با دست به راشدی اشاره کرد و گفت: این آقا هم توی لباس فرمه! گفتیم قبل از این که شلوغ پلوغ کنند و جامونو با سر و صدا لو بدن بیایم این سمت. گفتم: دو تا ماشین شدند... . ستوان گفت: ممکنه بیشتر هم بشن... بیاید بریم... از این طرف... . پشتمو به بارمان و راشدی کردم و خواستم دنبال ستوان یوشی برم که یه دفعه بارمان داد زد: مراقب باش. صدای شلیک گلوله توی فضا پیچید... . یه دفعه محکم به درخت کوبیده شدم. ستوان یوشی منو کنار کشیده بود... داد زد: برو... برو... . صدای شلیک دوم ... سوم... .بی اختیار جیغی کشیدم... خشک شده بودم... به تنه ی درخت چسبیده بودم... پاهام بی جون شده بود. یوشی داد زد: برو... . یه تیر به شاخه ی درخت خورد... دوباره جیغ زدم و از ترس چشمامو بستم. ستوان یوشی هلم داد و گفت: از این جا برو... . بدون این که نگاهی به اطرافم بکنم شروع به دویدن کردم... بی اختیار می دویدم... از شدت اضطراب و ترس پاهام و دستام می لرزید... از درون یخ کرده بودم... دوباره صدای تیراندازی رو شنیدم... پام لغزید و نزدیک بود بیفتم... دستام یخ کرد... کلاغ ها رو دیدم که از روی درخت ها پریدند و به آسمون رفتند... . بی هدف می دویدم... صدای بلند نفس هام تنها صدایی بود که می شنیدم... دستام با بی نظمی کنارم بدنم تکون می خورد و هوا رو می شکافت تا منو جلوتر ببره... عضلات بدنم درد می کرد... معده م تیر می کشید... بوی مرگ رو همه جا احساس می کردم... انگار سایه به سایه داشت دنبالم می اومد. با دست شاخه ی یکی از درخت ها که خیلی پایین بود رو کنار زدم... برگ های سوزنیش صورتمو خراش داد... اهمیتی ندادم و به دویدن ادامه دادم... با آخرین سرعتی که در توانم بود می دویدم... . قلبم دیوونه وار توی سینه م می زد... دیگه نمی تونستم بدوم... سکندری خوردم و محکم به درخت رو به روم خوردم... به تنه ی درخت چنگ زدم تا مانع افتادنم بشم... فایده ای نداشت. روی زمین ولو شدم... . به زور جلوی صدای فریاد دردآلودم رو گرفتم. روی پام افتاده بودم. با دست پای دردناکمو گرفتم... و آخ آخ کردم... چشمامو بستم و لبمو به دندون گرفتم تا داد نزنم... . یه کم پامو ماساژ دادم... بهتر شد... دستی به استخونش کشیدم... دردش زیاد نبود... نفس راحتی کشیدم... شانس اورده بودم که بلایی سر پام نیومده بود... دوباره چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم... گلوی خشک شده م سوخت... . یه دفعه صدایی از طرف راستم شنیدم... از جا پریدم... متوجه صدای بلند نفس کشیدنم که با ناله همراه بود شدم. وحشت زده دستمو جلوی دهنم گرفتم تا صدامو خفه کنم. قفسه ی سینه م تند و با شدت بالا و پایین می رفت... . چشمم دو دو می زد... دنبال یه قاتل یا یه جانی می گشتم... انتظار داشتم یه مرد با اسلحه جلوم ظاهر شه... . چشمم به سگ ولگرد لاغری افتاد که لنگان لنگان به سمت دیگه می رفت. نفس راحتی کشیدم. خودمو از روی زمین جمع و جور کردم. همین که از روی زمین بلند شدم و به راه افتادم صدای پایی شنیدم. سگ عو عو کرد و سرعتشو بیشتر کرد. قلبم توی سینه فرو ریخت. سریع به حرکت در اومدم و در حالی که سعی می کردم روی نوک پا راه برم و سر و صدا درست نکنم از اونجا دور شدم... دستم هنوز جلوی دهنم بود و صدای نفس کشیدن هام رو خفه می کرد... . خودمو پشت یه درخت کشیدم و به جایی که چند لحظه پیش بودم نگاه کردم... خیلی ازش فاصله گرفته بودم ولی هنوز توی میدان دیدم بود... چند لحظه گذشت و خبری نشد... نفس راحتی کشیدم... همین که خواستم به راهم ادامه بدم چشمم به یه مرد با لباس مشکی افتاد... قلبم توی سینه فرو ریخت... مرد درحالی که با موبایلش ور می رفت داشت از جایی که چند لحظه پیش ترک کرده بودم رد می شد... ضربان قلبم بالا رفت... با ناخون های دستی که جلوی دهنم بود به صورتم چنگ زدم... اگه مرد سرشو سمت چپ می چرخوند منو می دید... تنه ی درخت اون قدرها قطور نبود که منو کاملا پشت خودش جا بده. قلبم محکم توی سینه می زد و از اضطراب داشتم دیوونه می شدم. مرد موبایلش رو توی جیبش گذاشت... در همین موقع صدای شلیک دیگه ای بلند شد. قلبم توی دهنم اومد... لرزش دستم شروع شد. مرد سرشو به اطراف تکون داد... سریع خودمو جمع کردم و خم شدم... با وحشت به مرد نگاه کردم.. حواسش به این طرف نبود... دوباره موبایلش رو دراورد و به سرعت بین درخت ها ناپدید شد. دستمو روی قلبم گذاشتم... چند تا نفس عمیق کشیدم... پس این نیروهای پلیس کجا مونده بودند؟ گوشمو تیز کردم... به جز قار قار کلاغ صدایی نمی اومد... با انتظاری کشنده منتظر شلیک های پیاپی شدم... ولی خبری نشد... همون جا پای درخت ولو شدم... پاهام می لرزید و کفشون یخ زده بود... احساس می کردم نمی تونم حتی یه قدم بردارم... به فکرم رسید که خودمو به ماشین پلیس برسونم و سریع از اونجا دور شم ولی... نمی تونستم بارمان رو تنها بذارم... و بازپرس رو... . چیزی از صحنه ی درگیری ندیده بودم... فقط تیری که به شاخه ی درخت بالا سرم خورده بود رو حس کرده بودم... اگه بلایی سر بارمان اومده باشه... . یه دفعه چشمم به مرد افتاد که دوباره داشت همون مسیر رو برمی گشت. خودمو بیشتر به سمت درخت کشیدم... لاغر و باریک بودم ولی نه اون قدر که یه درخت کاج منو کاملا قایم کنه... . ضربان بالای قلبم داشت روانیم می کرد... با تمام وجود می لرزیدم... مرد به سمت راستش نگاه کرد... بین درخت ها سرک کشید... نفس توی سینه م حبس شد... اگه سرشو به سمت چپ می چرخوند منو می دید... . پاورچین پاورچین به سمت جلو رفتم... می دونستم توی درگیری با اون مرد هیچ شانسی ندارم... مجبور بودم آهسته و آروم فرار کنم... . مرد به رو به روش نگاه کرد... مراقب بودم پامو روی کیسه ها نذارم و صدای فش فششون رو در نیارم. راهی که چند دقیقه پیش دوان دوان اومده بودم رو آهسته برگشتم. فاصله ی زیادی با مرد داشتم... حالا دیگه پشتش بهم بود... سرشو به سمت چپش چرخونده بود... داشت همون جایی رو نگاه می کرد که چند دقیقه پیش بودم... . قلبم توی دهنم بود... با ترس و لرز ازش دور شدم... متوجه حضورم نشده بود... دوباره صدای شلیک گلوله رو شنیدم... سرجام خشک شدم... صدای فریاد مردی رو از دور دست شنیدم... اگه بارمان... . نمی تونستم... نمی تونستم بدون اون برم... نمی خواستم از دستش بدم... بدون اون چیزی از من نمی موند... . می ترسیدم... هم از رو به رو شدن با اون آدم ها... هم از جدا شدن از بارمان... . این ترس داشت دیوونه م می کرد... عقلم به پاهام فرمان فرار می داد... دلم فرمان جلو رفتن... قدرتشون مساوی بود... سرجام مونده بودم و نمی دونستم باید چی کار کنم... . دستامو مشت کردم... من تصمیم گرفته بودم که بجنگم... من به خودم قول داده بودم که عوض شم... این اولین قدم بود... باید یه کاری می کردم... . نفس عمیقی کشیدم... سعی کردم به لرزش بدنم مسلط بشم... نمی دونستم از کدوم راه به این سمت اومده بودم... فقط می دونستم دور شده بودم... دوباره شروع کردم به دویدن... . مسیر برام آشنا نبود... یه کم دیگه دویدم... بین اون درخت ها گم شده بودم... . ایستادم و سرمو چرخوندم... گوشامو تیز کردم... صدای فریادی از دور شنیدم... قلبم دوباره به تپش در اومد... به همون سمت دویدم... یه صدایی توی سرم می گفت: ولش کن... بذار و برو... فرار کن... . به خودم نهیب زدم: به خودت مسلط شو... تو می تونی... می تونی... . صداها هر لحظه بلندتر می شد... قلبم هر لحظه محکم تر از لحظه ی قبل می زد. یه دفعه چشمم به ستوان یوشی افتاد... بی حرکت روی زمین افتاده بود... سرجام متوقف شدم و سریع دستمو جلوی دهنم گرفتم... جیغمو خفه کردم... . قلبم یه لحظه از حرکت ایستاد... چشمم سیاهی رفت... بعد متوجه شدم که هنوز نفس می کشه... نفسمو بیرون دادم... چشمم به اسلحه ش افتاد که یه کم اون طرف تر افتاده بود... چشماشو بسته بود... زخمی شده بود و خون زیادی ازش رفته بود... دیدن زمینی که خاک و خونش با هم قاطی شده بود حالمو بد می کرد... . نگاهی به دور و برم کردم... باید یه چیزی پیدا می کردم و جلوی خونریزیش رو می گرفتم... همین که خواستم از اونجا دور شم ، صدای فریاد مردی بلند شد. بدون فکر خودمو پشت یکی از درخت ها انداختم. دستمو روی قلبم گذاشتم. چیزی نمی دیدم... یه کم جلوتر رفتم... خودمو به درخت های جلوییم رسوندم... یه دفعه سرجام متوقف شدم... . به صحنه ی درگیری که چندین متر جلوتر بود خیره شدم... زمین به خاک و خون کشیده شده بود... یه مرد با لباس مشکی و ریش پرپشت با دست هایی که به طرفین باز شده بود روی زمین افتاده بود... پشت سرش راشدی با یه مرد مشکی پوش درگیر شده بود. مرد با مشت محکم توی صورت راشدی زد. راشدی به گوشه ای پرت شد... مرد پشتش رو کرد و همین که خواست حرکت کنه راشدی محکم به پاش زد. مرد روی زمین افتاد. خودشو به سمت اسلحه ای که روی زمین افتاده بود کشید... . قلبم توی سینه فرو ریخت... اگه دستش به اسلحه می رسید... . بدون معطلی به سمت اسلحه ی ستوان دویدم. از روی زمین برش داشتم. با بیشترین سرعتی که توی توانم بود به سمت جلو دویدم. اسلحه رو جلو گرفتم و داد زدم: تکون نخور! مرد سرجاش متوقف شد... روی زمین افتاده بود و پشتش بهم بود... دستش به سمت اسلحه ای که یه متر اون طرف تر بود دراز شده بود... . با صدایی که به شدت می لرزید داد زدم: از اسلحه فاصله بگیر! با دو تا دست اسلحه رو گرفته بودم... دستام به شدت می لرزید... اون قدر یخ زده بودند که کم کم داشتند بی حس می شدند... . از گوشه ی چشمم به راشدی نگاه کردم... پاش بدجوری زخمی شده بود و به شدت خونریزی داشت... داشت سعی می کرد خودشو به سمت دیگه ای بکشه... صدای ناله ش بلند شد... دیگه جونی براش نمونده بود... بارمان توی زاویه ی دیدم نبود... جرئت نداشتم نگاهمو از اون مرد بگیرم و دنبال بارمان بگردم... از چیزی که ممکن بود ببینم می ترسیدم... . مرد آهسته و آروم از روی زمین بلند شد. به سمتم چرخید. قلبم توی سینه فرو ریخت و چشمام تا آخرین حد ممکن گشاد شد. مردی با چشم های تیره و کشیده و موهای مشکی رو به روم بود. به زخم روی شقیقه ش نگاه کردم. لرزش دستم بیشتر شد... با نفرت گفتم: خائن! آقای فارسی دستاشو از هم باز کرد و گفت: من مسلح نیستم. داد زدم: دستاتو بذار پشت سرت! آقای فارسی گامی به سمت عقب برداشت و گفت: ترلان... تو این کارو با من نمی کنی! داد زدم: من هرکاری لازم باشه می کنم! صدام اون قدر می لرزید که ترس شدید درونیم رو لو می داد... اسلحه تو دست من بود... من بودم که می ترسیدم... . اون مسلح نبود... اون بود که خونسرد و مسلط به نظر می رسید... . آقای فارسی سر تکون داد... گفت: منو به این کار مجبور کردن... زنمو گروگان گرفتن... . ضربان قلبم پایین اومد... فارسی با حزن و اندوه نگاهم کرد و گفت: من و تو دشمن نیستیم ترلان... . راشدی با صدای ضعیفی گفت: به حرفش گوش نکن... . داشت از حال می رفت... دوباره ضربان قلبم بالا رفت... آقای فارسی گفت: تو چند ساله که منو می شناسی... می دونی که من چه قدر دوستت دارم... . راشدی گفت: ترلان... گوش نده به حرفاش... گولشو نخور... . آقای فارسی به چشمام زل زد و گفت: می دونی که من بدتو نمی خوام... . یه قدم کوچیک به سمت عقب برداشت... داشت دستاش رو پایین می انداخت... دودل شدم... یاد اون شب هایی افتادم که خونه مون می موند و با معین تخت نرد بازی می کرد... برام فیلم می اورد... حتی برای قبولی کنکور بهم یه عطر گرون قیمت کادو داده بود... . ولی... یاد اون شبی که توی مهمونی دیده بودمش افتادم... دستشو دور کمر یه زن غریبه انداخته بود و برای رقص وسط سالن رفته بود... به اسلحه ی کنار پاش نگاه کردم... خواستم آب دهنمو قورت بدم که متوجه شدم دهنم خشک شده... . یاد زنی افتادم که زیر ماشین من از بین رفت... ناوسروان راشدی... راضیه... آره... بارمان گفته بود باند بین تشکیلات سبزواری جاسوس داشت... جاسوسشون فارسی بود که اون شب هم بینشون نشسته بود... این مرد با جاسوسی هایش باعث مرگ ناوسروان راشدی شد... باعث مرگ زنی شد که من زیرش کردم... زندگی خانواده ی منو به هم ریخته بود... الانم اومده بود تا منو بکشه... من... و بارمان... . و به طرز دردناکی متوجه شدم که صدای بارمان نمی یاد... اثری ازش نبود... و شاید... شاید پشت سرم بود... شاید دیگه هیچ وقت صداش رو نمی شنیدم... شاید فارسی تا همین جای کار هم نیمی از کارش رو انجام داده بود... . ستوان یوشی از حال رفته بود... راشدی دیگه توانی نداشت... این مرد باعث و بانیش بود... . فارسی دشمن من بود... دشمن ترین دشمنی که من و بابا تا به اون روز داشتیم... و حالا اسلحه توی دست من بود... این مرد تو مشت من بود... . لرزش دستم از بین رفت... . حس کردم خون توی رگام یخ زد... لبم به لبخندی کج باز شد... ابروی راستم بی اختیار یه کم بالا رفت... شاید کمی پوستم داشت به سیاهی می زد... شاید آبی چشم هام داشت شیطنت رو داد می زد... شلیک کردن کار سختی نبود... آسون بود... دیگه نه خون حالمو بد می کرد نه اون وضع منو می ترسوند... من از هیچی نمی ترسیدم... خونسرد بودم... اون قدر که می تونستم به راحتی لبخند بزنم... . با نفرت نگاهش کردم... با صدایی که دیگه نمی لرزید گفتم: دروغ گو! یه دفعه به سمت اسلحه ش پرید. راشدی فریاد زد: ترلان بزنش! انگشتم بی اختیار ماشه ی اسلحه رو فشار داد... صدای بلند شلیک گلوله باعث شد گوشم سوت بکشه... صدای فریاد فارسی بلند شد... . آهسته گفتم: به خاطر بابام! پاشو زده بودم... روی زمین افتاد... یه دستشو به پاش گرفت... با اون یکی دستش که به شدت می لرزید پشت سرش دنبال اسلحه گشت... در همون حال گفت: نه... ترلان... نه... . راشدی شیرم کرد و ناله کرد: دوباره... بزنش... . سرمای درونم به این کار فرمان می داد... خیلی آسون بود... خیلی... لبخندم هنوز روی لبم بود... سینه ش رو نشونه گرفتم و شلیک کردم... . دوباره صدای فریادش بلند شد... انگار منظره ی رو به روم هیچ تاثیری روم نمی ذاشت... من خونسردتر از این حرف ها بودم... آهسته گفتم: به خاطر رادمان... . از درد ضعف کرده بود... ولی هنوز جون داشت... هنوز تکون می خورد... انگشت هاشو به سمت اسلحه ش کشید... راشدی گفت: تمومش کن... . سرشو نشونه گرفتم و گفتم: به خاطر بارمان! یه لحظه دستم لرزید. صورتمو از نفرت جمع کردم... شلیک کردم و جسد فارسی روی زمین افتاد... دستم توی هوا موند... تموم شد... . نه قلبم تند تند می زد... نه نفسم توی سینه حبس شده بود... نه می ترسیدم... انگار یه ترلان دیگه اونجا ایستاده بود... نه... هنوز ترلان بود که اسلحه رو نگه داشته بود... هنوز فکرش پر از خانواده ش بود.. پر از بارمان... انگار یه نیمه ی دیگه ی ترلان اونجا ایستاده بود... . اسلحه رو انداختم... راشدی چشماشو روی هم گذاشت... سرشو به درخت تکیه داد... دستشو روی زخم پاش فشار داد... متوجه زخم پهلوش شدم. گیج و گنگ بودم... خواستم به سمت راشدی برم و چیزی روی زخمش بذارم... توی اون خراب شده هم هیچی پیدا نمی شد... به ناچار شالمو از سرم باز کردم... به سمت راشدی دویدم... دستشو بالا اورد... ابروهاش توی هم گره خورده بود... صورتش خیس عرق بود... گفت: نه... من خوبم... . با دست به پشت سرم اشاره کرد و گفت: اون بیشتر از من احتیاج داره... . سریع چرخیدم... چشمم به بارمان افتاد... سرم گیج رفت... چشمام سیاهی رفت... از جام بلند شدم... انگار همه ی اینا رو داشتم توی یه خواب عذاب آور می دیدم... یه کابوس نفرین شده... به کسی که روی زمین مچاله شده بود نگاه کردم... به سمتش دویدم... خودمو کنارش انداختم... دست های بسته ش توی سینه ش جمع شده بود... چشماشو بسته بود ولی پلکش می لرزید... کتف راستش خونریزی داشت... وحشت زده چند بار تو صورتش زدم و گفتم: بارمان... بارمان... چشماتو باز کن... . صدای ناله ی راشدی رو از پشت سرم شنیدم... ولی انگار یه دفعه همه ی دنیا پیش چشمم اهمیتشو از دست داد... انگار فقط بارمان مهم بود... بارمان همه چیز بود... . دوست داشتم هرچی لباس تنم بود پاره کنم و دور زخمش ببندم تا چشماشو باز کنه... . دوست داشتم با آخرین توانم اون قدر توی صورتش بزنم تا نگاهم کنه... . دوست داشتم صورتشو بین دستام بگیرم و بگم چه قدر دوستش دارم... . دوست داشتم فریاد بزنم و التماس کنم که تنهام نذاره... . آخه اون مرد همه ی دنیای من بود... . باز توی صورتش زدم... دستمو جلوی بینیش گرفتم... نفس های داغش به دستم خورد... هنوز نفس می کشید... هنوز بهش امید بود... . اشکام روی گونه هام ریخت... تکونش دادم و با التماس گفتم: تو رو خدا تنهام نذار... به خدا اگه بری نمی بخشمت... ازت نمی گذرم... . بغض داشت خفه م می کرد... دستمو روی زخمش فشار دادم تا جلوی خونریزیشو بگیرم. هیچ وسیله ای نداشتم... هیچ کاری نمی تونستم بکنم... دستم به هیچ جا بند نبود. داشتم از دست می دادمش... کنارش بودم و کاری از دستم برنمی اومد... آهسته گفتم: به خدا اگه تنهام بذاری خودمو می کشم... حق نداری بدون من بری... . یه دفعه صدای آژیر ماشین پلیس بلند شد... چه عجب... بالاخره رسیدند... . صداشون از دور به گوش می رسید ولی می دونستم به زودی پیدامون می کنند... . نوری از امید به قلبم تابیده شد... دلم گرم شد... . صورت بارمان رو نوازش کردم... اشکام روی لباسش می چکید... با گریه گفتم: رسیدن... طاقت بیار... طاقت بیار... . سرمو خم کردم و کنارش روی زمین گذاشتم... اشکام روی خاک ریخت... آهسته زمزمه کردم: طاقت بیار... . ****** دستام توی جیب مانتوم بود... با نگرانی به بازپرس راشدی نگاه کردم... یه عصا دستش بود و با زور و زحمت به سمتم می اومد. لباس فرمش رو پوشیده بود و یه پوشه ی آبی دستش بود... از رنگ و روش که به نظر می رسید اصلا حال خوشی نداره... با دیدن وضعیتش با ناراحتی سر جام جا به جا شدم. همین که بهم رسید گفتم: شما باید استراحت کنید... . اخم کرد و گفت: شمام که حرف دکترها رو می زنید... خیلی کار دارم... خیلی... گزارش های بدی به دستمون رسیده... . با نگرانی گفتم: چی؟ عصا رو به دیوار تکیه داد... به پوشه ای که توی دستش بود نگاه کردم... همین گزارش بود؟ گفت: می گن ملکیان از کشور خارج شده... . قلبم توی سینه فرو ریخت. با ناباوری گفتم: چی؟ کی؟ کی همچین گزارشی داده؟ سری به نشونه ی تاسف تکون داد و گفت: مامورهای مرزی... . وا رفتم... بالاخره در رفت... لعنتی... . سرمو تکون دادم... هیچ جوری نمی تونستم تاسفمو بروز بدم... آهی کشیدم... آخرشم دستمون بهش نرسید... همیشه... همیشه یه قدم جلوتر از ما بود... . راشدی با سر به اتاقی که سمت چپمون بود اشاره کرد و گفت: می رید دیدنش؟ سرمو پایین انداختم و گفتم: بله... . راشدی پوشه رو دستم داد و گفت: شواهدیه که جمع آوری شده... نشونش بده و ببین نظرش چیه... . پوشه رو گرفتم... دهنمو باز کردم که چیزی بگم... پشیمون شدم و دوباره دهنمو بستم. دودل بودم... دوست نداشتم جوابی که می دونستم راشدی بهم می ده رو بشنوم... . راشدی گفت: چیزی شده؟ بعد از مکثی طولانی با نگرانی گفتم: می بریدش زندان... مگه نه؟ راشدی آهی کشید... دستی به ریشش کشید و گفت: خصوصیات اخلاقی بدش خیلی بارزه... خصوصیات اخلاقی خوبم زیاد داره... باورم نمی شه خودشو انداخت جلوی من... انگار این آدم آفریده شده تا فداکاری کنه... تا ایثار کنه... انگار آخرین چیزی که براش مهمه خودشه... . سر تکون داد و گفت: این دو روز که این جا بستری بودم وقت برای فکر کردن زیاد داشتم... خیلی فکر کردم... به این که اگه بارمان زمان دانشجویش یه نفر آدم درست و حسابی دور و برش داشت چی می شد... به این که اگه یه نفر بود که به باباش یه تلنگر می زد سرنوشت این پسر چی می شد... می دونی می تونست چه پزشکی بشه؟ باهوش... فداکار... مشکلش این بود که کسی رو نداشت... . بالاخره یه نفر بارمان رو فهمید... لبخندی زدم. راشدی ادامه داد: اشتباهات زیادی داشت... پتانسیل جبران کردن هم داره... باهامون همکاری کرد... . لبخند زد و گفت: منو نجات داد... و باز هم می تونه کمک کنه... نمی تونم یه سری شرارت و شیطنت که تو وجودش هست رو ندیده بگیرم... ولی... لیاقت یه زندگی خوب رو داره... یه بار از خودگذشتگی کرد و به خاطر ما شکنجه شد... معتاد شد... حالا نوبت ماست که کمکش کنیم... . با ناباوری نگاهش کردم... خواب بود دیگه؟ رویا بود؟ ... زبونم بند اومده بود... . راشدی گفت: بهش یه تخفیف بزرگ می دن... تاجیک می گفت احتمال داره تا پنج سال محکوم به زندان شه... . وا رفتم... یه لحظه به تبرئه شدنش امیدوار شده بودم... با ناامیدی سرمو پایین انداختم. راشدی ادامه داد: من توی دادگاه شهادت می دم... اینم می گم که ملکیان هنوز فراریه و به احتمال زیاد به بارمان احتیاج داریم که دستگیرش کنیم... حاضرم خودم ضمانتشو بکنم... تاجیک گفت که شاید بشه در این صورت محکومیتش رو به حالت تعلیق در اورد... . لبخندی روی لبم نشست... دلم گرم شد... با ذوق و شوق گفتم: شما واقعا همه ی کارها رو به نحو احسنت انجام دادید... همه ی ما بهتون مدیونیم. عصاش رو دوباره زیربغلش زد و گفت: انجام وظیفه بود... به عنوان یه مامور پلیس وظیفه دارم که جلوی جرم و جنایت وایستم... ولی... قبل از این که پلیس باشم یه انسانم... وظیفه ی انسانیم حکم می کنه به کسی که به کمک احتیاج داره کمک کنم... با این سوء سابقه فکر نمی کنم بارمان بتونه درسشو ادامه بده... این یه حقیقته که مسئولین دانشگاه نتونستن از استعدادهاش و ویژگی های مثبتش استفاده کنند... منم تصمیم دارم از خصوصیات اخلاقی منفیش استفاده کنم و تبدیل به احسن ش کنم. با تعجب گفتم: این یعنی چی؟ راشدی لبخندی زد و گفت: به عنوان یه مامور غیررسمی می تونه به ما کمک کنه... نه فقط توی این پرونده... توی پرونده های مشابه... فکر کنم این طوری دیگه به راه کج کشیده نمی شه... و... اگه این وابستگی عجیبی که بارمان به رادمان داره رو رادمان هم به بارمان داشته باشه، می تونم با خوبی کردن در حق بارمان دینمو به برادرش ادا کنم... . با شگفتی گفتم: این بهترین خبریه که تو این چند وقت شنیدم... .آهی کشید... به پوشه اشاره کرد و گفت: یادتون نره... . با خوشحالی سر تکون دادم. راشدی به سمت انتهای راهرو رفت... در همین موقع در اتاق بارمان باز شد... چشمم به بابای بارمان افتاد... لاغر و تکیده به نظر می رسید... دست هاش می لرزید... اصلا متوجه حضورم نشد. همین طور لرزان و آشفته به سمت خروجی بیمارستان رفتم... مطمئن بودم بارمان حسابی حالشو گرفته... . نچ نچی کردم و وارد اتاق شدم. بارمان روی تخت نشسته بود و با چسب زخم روی ساعدش ور می رفت. به طرفش رفتم... با دیدنم لبخندی پر از شیطنت زد و گفت: دیو چو بیرون رود فرشته در آید! زدم زیر خنده... روی صندلی کنار تختش نشستم و گفتم: حالت چطوره؟ یه کم بی حال و رنگ پریده بود... به خودش اشاره کرد و گفت: می بینی که! خوب خوب... . گفتم: باباتو اذیت کردی ها! پوزخندی زد و گفت: یه عمر اون اذیت کرد... حالا من اذیت می کنم... ترسیده... دو تا از پسرهاش مردن... تازه... ماجرای مامانم تعریف کرد... این که ... . پوفی کرد و حرفشو نصفه نیمه گذاشت. سر تکون داد و گفت: همه ش تقصیر ما بود... . از جام بلند شدم... دستشو گرفتم و گفتم: دنبال مقصر نگرد... الان که همه چی تموم شده باید دنبال آرامش باشیم... . دوباره پوزخند زد و گفت: آره... امیدوارم توی زندان بیشتر از اینجا بهم برسن... شاید این طوری بتونم آرامشمو حفظ کنم... . لبخندی زدم... ماجرا رو برایش تعریف کردم... ابروهاش بالا رفت... باورش نمی شد... هرچیزی که راشدی بهم گفته بود رو بهش گفتم... . از بهت و حیرتش استفاده کردم و محو تماشای صورتش شدم... روشو برگردوند... مات و مبهوت مونده بود... گفتم: همه چی درست می شه... راشدی کمکت می کنه... تازه... منم کنارتم... حالا که بابات هم پشیمونه وضعیت زندگیت بهتر می شه... . بارمان سر تکون داد و گفت: ولی... آخه... من اگه از اینجا بیام بیرون زندگیتو بهم می ریزم... می خوام پیشت باشم... می خوام مال من باشی... در حالی که می دونم خانواده ت با من موافقت نمی کنند. می دونم در حد من نیستی و خیلی سری... می دونم لیاقت بهترین ها رو داری... . وسط حرفش پریدم و با آرامش گفتم: موقعی که ته دره افتاده بودم اون بهترین ها کجا بودن؟... من تو رو می خوام... اگه راشدی تاییدت کنه... اگه درست رفتار کنی... اگه حکم دادگاه این طور باشه در نهایت بابام هم نرم می شه... بابام آدم بی منطقی نیست... اگه راشدی می تونه این طور در موردت فکر کنه بابام هم می تونه... به اتفاقات خوب عادت نداری ... برای همین این طوری هول کردی... . بارمان گفت: اگه خراب کنم و ضایع شم چی؟ باید برم زندان؟ پوشه رو روی پاش انداختم و گفتم: خب... همین الان شروع کن! مواظب باش که خراب نکنی. پوشه رو باز کرد و گفت: ایش... کی حال داره؟ نگاهی به نوشته هاش کرد... سری تکون داد و گفت: هوم... . منم محو تماشای صورتش شدم. بارمان گفت: اسلحه هایی که استفاده کردن با مال بچه های باند فرق داشت... می دونی دارم به چی فکر می کنم؟ به این که رئیس مخصوصا این کارو کرده... مخصوصا فارسی رو لو داده... می دونست با فرار کردن ما دست فارسی رو می شه... حتما همون کلکی که برای سایه سوار کرد رو زده... به فارسی گفته که باید خرابکاریتو جمع کنی ولی در واقع می خواسته فارسی رو به کشتن بده... خیلی کارش ریسک داشته... برای همین از این اسلحه ها بهشون داده... اون چیزهایی که ما داشتیم... یه تیر می زدیم طرف آش و لاش می شد... نه این که این طور سرحال روی تخت بشینه... . و به خودش اشاره کرد. گفتم: اون روز یه مرد رو دیدم که داشت دور و بر اون محوطه می چرخید... ولی تا لحظه ی آخر هم وارد قضیه نشد... فکر می کنی ربطی داشته باشه؟ بارمان شونه بالا انداخت و گفت: فکر نمی کنم بی ربط باشه... شاید مراقب بود که یه وقت فارسی دست پلیس نیفته... . گفتم: یعنی مامور بود که فارسی رو بکشه؟ بارمان گفت: احتمالا... معمولا توی ماموریت ها از این جور مامورها می ذاشتن. یه دفعه صداشو بالا برد و با خنده گفت: باز تو گیر دادی به صحبت های کاری؟ خندیدم... باز داشت شیطون می شد... عاشق همین دیوونه بازی هاش شده بودم... بعد خنده از روی لبم محو شد... با تعجب گفت: چیزی شده؟ مکثی کردم و گفتم: جدی می خوای پیشم باشی؟ پوشه رو بست. با دقت به صورتم نگاه کرد... اونم مکثی کرد و گفت: خیلی حرف ها زدم ولی نگفتم که... یعنی گفتم... ولی اون جوری که باید نه... من... می ترسم چون... نمی دونی وقتی فهمیدم رضا تو رو برده چه حالی پیدا کردم. با دانیال سوار ون شدیم. رفتیم سمت پایین... هرچه قدر رفتیم به هیچ جا نرسیدیم... دور زدیم... به سمت بالا رفتیم... چشمم به رد لاستیک ماشینی افتاد که توی گل و لای حاشیه ی جاده بود... حدس زدیم مال ماشین شما باشه... اومدیم بالاتر... هرچه قدر عقب جلو کردیم چیزی پیدا نکردیم... تا این که دیدیم یه دود سیاه داره از دره بلند می شه... سریع خودمونو رسوندیم... همون لحظه که اون طوری دیدمت فهمیدم که طاقت ندارم از دستت بدم... هیچی تو زندگیم نمونده جز تو... تو نباشی دیگه این دنیا ارزشی برام نداره... حتی اگه راشدی بخواد ضمانتمو بکنه... اگه فکر می کنی زندگیت رو خراب می کنم بگو... از تو گذشتن برام مثل مرگ می مونه ولی... اگه بدونم خیر و صلاحت توی اینه... اگه بدونم این طوری خوشبخت می شی... اگه بدونم این طور خوشحال تری... ازت می گذرم... می ذارم می رم... نمی خوام بعد این همه سختی بازم عذاب بکشی... بابت مرد خلاف کاری که قبلا معتاد بوده... من نمی خوام ترلانی رو ببینم که به خاطر من عذاب می کشه... همه ی چیزی که می خوام... . دستشو گرفتم. نذاشتم ادامه بده و گفتم: خوشخبتی من تویی... منم مثل توام... بدنام شدم... آبروی درست و حسابی ندارم... کی گفته خوشبختی برای آدم های خوب و بی عیب و ایراده... مگه من و تو آدم نیستیم؟ ما هم می تونیم... باور کن می تونیم... اگه پیش هم باشیم... ولی باید تلاش کنیم تا عزت و آبرومونو به دست بیاریم... آدم ها با حرف مردم و یه سابقه ی خوب خوشبخت نمی شن... باید خوشبختی رو درون خودمون پیدا کنیم... من فقط وقتی این حس رو دارم که کنار توام... بذاری بری هیچی ازم نمی مونه... . منو به سمت خودش کشید و گفت: به بابات بگو مراقب خودش باشه... . گفتم: هان؟ خندید و گفت: بخواد بینمون وایسته... می دونی که بد قاطی می کنم... . اخم کردم و گفتم: پسر بدی نشو... . بارمان صورتشو مقابل صورتم اورد و گفت: اگه بفهمم اون چیزی که می خوای منم، همه ی دنیا رو به خاطرت بهم می ریزم... همه چی رو زیر پام می ذارم... گذشته مو... آدمی که بودم... فقط بگو... . لبخندی زدم و آهسته گفتم: تو همه ی چیزی هستی که می خوام... . منو به سمت خودش کشید... محکم بغلم کرد... سرمو روی سینه ش گذاشتم... اشکام روی سینه ش ریخت... به هیچکس اجازه نمی دادم بین ما وایسته... به هیچکس... به خاطرش می جنگیدم... همه چیز من بود... کنار اون احساسی رو داشتم که با هیچکس دیگه نمی تونستم تجربه کنم... خوشبختی ... عشق... چه چیز دیگه ای در مقابلش اهمیت داشت؟ بارمان آهسته گفت: توی زیرزمین و قرارگاه یه باند با هم آشنا شدیم... روی تخت بیمارستان بهم رسیدیم... من از آینده مون می ترسم.... آهسته خندیدم... بازوهامو گرفت... ازش فاصله گرفتم... به چشمام زل زد و گفت: خیلی دوستت دارم... . ضربان قلبم بالا رفت... برای اولین بار از شور و شوق... دست نوازشی به صورتم کشید و گفت: زندگی من... . دلم گرم شد... اشک شوق چشمامو مرطوب کرد... همه ی اون بدبختی ها محو شد... چه قدر خوشبخت بودم که اونو داشتم... . سرمو روی سینه ش گذاشتم. چشمامو بستم... . حس کردم یه بار دیگه توی اون اتاق با نور قرمزم... و بارمان منو با عشق توی بغلش تاب می ده... مهم نبود کجایم... از کجا شروع کردیم... مهم نبود موقعیت چیه... مهم نبود کی مخالفه و کی نیست... مهم نبود چی می شه... . چون من به خاطرش می جنگیدم... چون دوستش داشتم... چون اون... نیمه ی گمشده ی من بود... بارمان آن نیمه دیگرم بود... .