ببخشــید این چــند روز پســت نزدم براتون ، مودمم ســوخته بود ، پســت های این چــند روز رو براتو میذارم الـــان
اســـپم هم نزنــید لطفــا ، سپــاس هم که بدید مچــکر میشـــم.
«کتایون»
بعد از کلی پرس و جو اتاقش رو پیدا کردم ، داشتم میرفتم به سمت اتاقی که آدرس داده بودن که آدرین رو دیدم ، جلوی بیمارستان یه دسته گل براش گرفته بودم ، رفتم به سمت آدرین و گفتم:
- سلام ، خوبی؟
- سلام ، زحمت کشیدی اومدی ، ممنون.
- خب زنت کجاست؟
- خوابیده متاسفانه... ببخشید.
- آخ اشکال نداره ، فقط نگران شدم.
گل رو دادم دستش و گفتم:
- قابل تورو نداره.
- مرسی زحمت کشیدی.
- چه زحمتی؟ وظیفه بود.
- من آخه چه انتظاری از تو میتونم داشته باشم؟
- دوستیما.
اخم ظریفی کرد ، با لبخندی که رو لب هام بود ، گفتم:
- چیه؟ پکر شدی چرا؟
مثل من لبخندی زد و گفت:
- وقتی میگی دوست...
چند ثانیه سکوت رو ترجیح داد و بعد در ادامه ی حرفش گفت:
- ببخشید که جلسه امروز رو کنسل کردم.
- خواهش میکنم.
- خـب نوشیکا خوابه ولی تو بیا تو یه چایی ای چیزی بخور.
- نه نه ، فقط میخواستم مطمئن شم مشکل خاصی نبوده ، کم کم برم دیگه.
- اینجوری که نمیشه.
- باشه تا جبران کنی حالا.
- امیدوارم که بتونم.
و لبخند زد ، من هم لبخندی زدم ، سعی در تداعی گذشته داشتم ، نمیدونم چرا اون روز ها به این فکر نمیکردم که آدرین زن داره... شاید چون هنوز اون زن رو باور نداشتم ، گفتم:
- تو تنهایی؟ حوصله ات سر میره که.
- آره ، نه میشینم تا نوشیکا بیدار بشه.
- اگه میخوای و حوصله داری بیا یکم بریم تو حیاط حرف بزنیم.
اول نگاهی به ساعت انداخت و بعد مردد گفت:
- حتما... فقط چند لحظه.
رفت تو اتاق ، وقتی برگشت دست گل تو دستش نبود ، همراه هم رفتیم بیرون محوطه ، یه نیمکت پیدا کردیم ، دوست داشتم خودم بحث رو شروع کنم ، همزمان که به سمت نیمکت میرفتیم گفتم:
- چی شد که اومدی ایران؟ به نظر تو تصمیمت برای موندن تو آمریکا خیلی مصمم بودی!
لبخند تلخی زد و گفت: متاسفانه میشا رو از دست دادم... تا یاد اون یکم کمرنگ شد مادرم رو... وقتی نوشیکا رو پیدا کردم...
- شباهتش به میشا باور نکردنیه.
به نیمکت که رسیدیم هردو نشستیم روش ، آدرین گفت:
- به خاطر اینکه اون خواهر دوقلوی میشائه.
- چــــی؟
- میشا خواهر من نبوده... ما اینطوری فکر میکردیم.
- وای خدا ، چه عجیب ، ولی تو نوشیکا رو از کجا پیدا کردی؟
- باورت میشه یه تصادف؟ خیلی اتفاقی... اما وقتی پدرم اون رو دید جریان رو برام تعریف کرد ، انگار که خانواده هامون از قبل هم رو میشناختن و مادر من و مادر نوشیکا باهم نسبت فامیلی داشتن ، خواهرم و نوشیکا و میشا هم زمان دنیا میان اما خواهر من میمیره و مادر نوشیکا به دلایلی میشا رو میده به مادر من و به همه میگن که اون خواهر منه... بعد هم رابطه دو خانواده به هم میخوره.
- چه جالب.
- آره... تو ازدواج نکردی؟
ناخواسته اخمی کردم و زیر لب گفتم مگه میتونستم؟ نمیدونم شنید یا نه اما سریع به انگشت حلقه ی دست چپم نگاه کردم که هیچ انگشتری توش نبود و آدرین میتونست این رو بفهمه ، گفتم:
- میدونی که به اجبار برگشتم ایران...
انگار از حرفم خجالت کشید ، سرش رو پایین انداخت ، ادامه دادم:
- منم وقتی برگشتم اول پدرم و بعد هم مادرم رو از دست دادم ، سه سال و خورده ای میشه که من و گلسا خواهرم تنها زندگی میکنیم... تو این مدت هم اونقدری غرق کار بودم که اصلا به ازدواج فکر نکردم...
- پس خیلی مشغول بودی... سرت رو با کار گرم کردی.
احساس کردم طعنه زد ، برای همین با یه لبخند ساختگی گفتم:
- ببینم پسر تو چرا انقدر شکسته شدی؟ غم از دست دادن مادر؟
پوزخندی زد و گفت:
- میدونی تو جوونیم خیلی اشتباهای زیادی داشتم ، اگه یکسری از کارا رو نمیکردم ، شاید الان خیلی خوشبخت بودم.
منظورش رو نفهمیدم اما گفتم:
- ولی تو زودتر از من زندگیت رو ساختی.
با همون پوزخند گفت:
- چه ساختنی؟
نخواستم خیلی واردش شم اما برای گرفتن جواب برای یکی دیگه از سوال هام گفتم:
- یادمه یه نامزد داشتی... پگاه بود؟
از قصد اسمش رو اشتباه گفتم تا نفهمه کل گذشته ی اون خیلی دقیق به یاد منه ، گفت:
- پگاهان... پگاهان خیلی وقته از زندگیم رفته بیرون ، تقریبا از وقتی نوشیکا وارد زندگیم شد ، خیلی بهش مدیونم ، دوست دارم یه سراغی ازش بگیرم ، دختره ی بیچاره خیلی به خاطر من اذیت شد.
احساس کردم خیلی صمیمانه داره دردهاش رو برام میگه ، حس خوبی بود که آدرین بهم اعتماد داره ، با اخم ساختگی گفتم:
- که اینطور.
- آره...
بلند شدم ، هم زمان بلند شد ، گفتم:
- من برم دیگه.
- چه زود...
- اومده بودم یه سر بزنم فقط ، گلسا خونه تنهاست ، به نوشیکا سلام برسون.
- مرسی که اومدی.
- خواهش میکنم.
رفتم به سمت درب خروجی بیمارستان دنبالم نیومد و همونجا نشست رو نیمکت ، از دور نگاهش کردم ، غرق افکارش بود ، چقدر دوسش داشتم ، رفتم و سوار ماشین شدم ، ضبط رو روشن کردم...
رسیدم خونه ، ماشین رو تو پارکینگ گذاشتم و رفتم بالا ، خونه ی ما طبقه ی سوم یه آپارتمان بود ، در زدم ، در زدم گلسا در رو باز کرد و بدون سلام چشم غره ای بهم رفت ، برگشت و نشست روی مبل جلوی تلویزیون ، رفتم تو ، در رو بستم و رو بهش با لحن شمرده ای گفتم:
- سلام گلسا خانم.
جواب نداد و خیره به تلویزیون شد ، رفتم تو اتاقم ، سریع لباس هام رو عوض کردم ، دستشویی رفتم و دست و صورتم رو شستم بعد برگشتم به سالن ، نشستم رو کاناپه کنارش و گفتم:
- سلام گفتما.
خشن برگشت به سمتم و با لحن تهدید آمیزی گفت:
- انقدر بیشعور و احمقی که حرفی ندارم بهت بگم ، یه بار دیگه تو زندگیشون سرک بکشی کلامون بد میره تو هم ، کتی بد... انقدر خودت رو بی ارزش نکن دختر ، انقدر مسخره بازی و بچه بازی در نیار بیشعور ، زندگی خودت رو بکن ، من خواهرتم دارم بهت میگم ، بفهم...
خندیدم ، اول آروم بعد با صدای بلند ، خندیدم ، حرفاش برام مسخره بود ، تنها واکنشم اون موقع خنده بود ، با صدای بلند ، فکر چه چیزهایی رو که نمی کردم ، پس خندیدم ، به یک جمله از حرف های گلسا هم توجه نکرده بودم ، به نگاه عاقل اندر سفیه اون توجه نکردم و خندیدم...
«نوشیکا»
پامو که گذاشتم تو خونه ، آدرین گفت:
- لباس هات رو عوض کن تا برات یه چیزی بیارم بخوری.
غریدم:
- مگه چمه؟ مگه مریضم؟ میرم حموم.
رفتم به طبقه ی بالا ، لباس هام رو آماده کردم ، بوی گند بیمارستان میدادم ، رفتم حموم ، پریدم تو وان و بعد آب رو باز کردم ، حس تازگی تمام وجودم رو پر کرد ، زیر دوش همیشه آهنگ میخوندم ، یه آهنگ تقریبا شاد دست و پا شکسته بلد بودم ، همون طور که موهای بلندم رو با شامپوی مخصوص موهای بلند میشستم ، آهنگ هم می خوندم...
وقتی دل دیوونه ، بی تو داره میمیره
وقتی داری میبینی ، قلبم پیش تو گیره
میری ، نمیگی شاید بی تو تک و تنها شم
میشه ، نمیخوام اما هیچ وقت ، مثله تو باشم
وای خدا قلبم میریزه
اون برای من خیلی عزیزه
وای خدا قلبم میریزه
اون برای من خیلی عزیزه
بی قراره قلبم ، عاشقت میمونه
عشق تو دنیامه ، تو چشام بارونه
بی قراره قلبم ، عاشقت میمونه
عشق تو دنیامه ، تو چشمام بارونه
وای خدا قلبم میریزه
اون برای من خیلی عزیزه
وای خدا قلبم میریزه
اون برای من خیلی عزیزه
موهام رو همونجا خشک کردم ، حوله ی حمام رو دور بدن لاغرم پیچیدم و با پاهای خیس از حموم بیرون رفتم ، رفته بودم به حموم اتاق خوابمون ، آدرین روی تخت دراز کشیده بود و دست راستش رو قائم رو چشماش قرار داده بود ، حتما اون هم خیلی خسته شده بود ، آدرین خیلی نگرانم شده بود ، خیلی مراعاتم رو میکرد ، تمام دو روز کنارم بود ، نمیدونم اما حسی که یه مدت بود تو وجودم ریشه کرده بود به کل نابود شد ، دلم برای آدرین سوخت ، مقصر اون نبود که من آرتیمان رو دوست دارم ، دلم براش سوخت ، دلم خیلی براش سوخت ، لباس هام رو عوض کردم ، آدرین میلی متری حرکت نکرده بود ، موهای خیسم رو که ریشه هاش درومده بود و حالا دو رنگ شده بود ، بدون اینکه خشک کنم دور سرم ریختم ، حالم کاملا خوب بود ، از سرماخوردگی هم خبری نبود ، رفتم بالاسر آدرین با مهربونی ساختگی گفتم:
- آدرین؟ عزیزم؟ خوابی؟
دست هاش رو از روی چشماش برداشت و با چشم های عسلی رنگ خمارش نگاهم کرد ، دلم براش کباب شد اون لحظه بس که مظلوم بود ، نا خواسته لبخند زدم و گفتم:
- میخوای بری حموم؟ تو هم بیمارستان بودی ، بری حموم خوبه.
همون جور بلند شد و به حموم رفت ، با خودم گفتم میتونی دوسش داشته باشی دختر ، اون هیچی از یه مرد ایده آل کمتر نداره ، میتونی بقیه عمرت رو کنارش باشی ، تو هنوز جوون به حساب میای ، هنوز کلی از عمرت مونده ، میتونی با آدرین باشی ، با هم دیگه خوشبخت شید ، هم میتونی گاهی به آرتیمان فکر کنی و دور از چشم شوهرت براش اشک بریزی اما نباید زندگیت رو اینجوری بازی بگیری ، دراز کشیدم سمت چپ تخت ، به سمت راست دراز کشیدم و چشم هام رو بستم اما فقط فکر میکردم ، نفهمیدم چقدر گذشت که صدای در حموم اومد ، آدرین هم لباس هاش رو عوض کرد و خوابید رو تخت ، درست گوشه ی سمت راست و خیلی دور از من دراز کشید ، بیدار بودم ، خودم رو کشیدم سمتش ، شاید از کارم شوکه شد اما چشم هام رو باز نکردم ، رفتم و تو بغلش خودم رو جا کردم ، بازوهاش رو احساس کردم که دور بدنم قفل شد ، سرم رو روی سینه هاش گذاشتم و با امنیت خوابیدم ، فکر کنم اونم خوابید ، کلی گذشت تا بیدار شدم...
خیره به چشم های قهوه ای رنگ دختر که تازه کمی آرامش به اون اضافه شده بود ، گفتم:
- عزیزم ، آدما خودشون رو با شرایط وقف میدن ، میدونی یه حالتی هست که تو خودت رو با شرایط وقف میدی و آسیبی هم نمیبینی ، متوجهی؟
با شرم و ناراحتی گفت:
- من از اون متنفرم ، نمی خوام شوهرمامانم کسی باشه که با پدرم نون و نمک خورده.
دختر فهمیده ای بود ، یکی از مراجعینم بودش ، بیشتر از سنش میفهمید ، مادرش بعد از مرگ پدرش تصمیم به ازدواج با دوست صمیمی پدرش گرفته بود ، با مامانش هم باید حرف میزدم تا بتونم شرایط رو درک کنم ، اولین جلسه مشاوره اش بود ، اسمش ساناز بود و نه سال سن داشت ، با لبخند گفت:
- فکر کنم وقتم تموم شده.
- از منشی وقت بگیرید ، دفعه ی بعد با مادرت بیا.
- باشه ، مرسی.
- خدافظ.
از اتاق رفت بیرون ، دوشنبه بود ، خودم خواسته بودم که به بیام ، اونقدری مراجع نداشتم ، روز های زوج به مطب میرفتم و روزهایی که کسی نبود حتی روز های زوج هم نمی رفتم ، منشی من هم یه دختر بیست و سه ساله بود که روز های فرد منشی یه جای دیگه بود ، خودش میدونست من خیلی دکتر موفقی نیستم اما بهش حقوقش رو کامل میدادم ، چه آرزوهایی داشتم ، فکر میکردم حدالقل تو کار موفق ام ، میخواستم با آرتیمان یه مطب بزنم ، رتبه ی تک رقمی کنکور رو نگاه کن... با ته خودکارم رو میز ضربه میزدم ، میدونستم دیگه کسی نمیاد ، زنگ تلفن اتاقم به صدا درومد ، منشی بود ، جواب دادم:
- بفرمایید؟
- خانم شیدایی؟
- چیزی شده؟
- خانم امیدی اومدن ببیننتون ، چیکار کنم؟
- بگید بیان تو.
- باشه چشم.
در باز شد و دریا با لبخند همیشگی اش وارد شد ، از لبخندش انرژی گرفتم و من هم یه لبخند زدم و گفتم:
- خوش اومدی خانم ، بی خبر؟
- گفتم تو که زنگ نزدی ، من خودم اومدم ببینمت همین جوری.
- کار خوبی کردی ، ولی اینجا نه ، بذار منشی رو بفرستم میریم بیرون با هم.
- باشه.
به منشی گفتم که میتونه بره ، منم کیفم رو برداشتم ، با دریا از مطب بیرون رفتیم ، در مطب رو قفل کردم ، رو به دریا گفتم:
- ماشین آوردی تو؟
- نه.
- چـه خوب ، با ماشین من میریم پس.
- باشه.
رفتیم بیرون ، هردو سوار ماشین من شدیم ، راه افتادم و گفتم:
- بچه هات چطورن؟ اذیت که نمی کنن.
- چرا خیلی اذیت میکنن ، پدرم رو در میارن.
- که اینطور ، حالا چیکار میکنن؟
- آرکا که عاشق مدرسشه امسال رفت کلاس اول ، آرمینا هم میره مهدکودک ، آرینا ولی پیش مامانمه.
- یک سالش شده آرینا؟ کی بود تولدش؟
- نه هنوز ، دو ماه دیگه.
- عزیز دلم ، دلم براش تنگ شده.
- حتما میگم بیای ببینیش.
- به خدا تو خیلی حوصله داری ، اون همه کار ، بچه ها...
- عشق پارسا همه ی خستگی هارو از تنم بیرون میکنه.
لحظه ای به فکر رفتم ، راست میگفت ، وقتی تو زندگیت یه عشق ، یه امید ، یه دلگرمی داشته باشی هیچ مشکلی نمیتونه کمرت رو خم کنه ، گفت:
- چی شدی دختر؟
- هیچی...
- کجا داریم میریم حالا؟
- یه جای خــوب.
- که اینطور.
- اومدی امروز در اختیار من باشی دیگه؟
- آره به پارسا گفتم خودش بچه هارو ببره خونه ، شام درست کنه تا من بیام.
- باشه پس یه لحظه صبر کن...
موبایلم رو دراوردم و شماره ی آدرین رو گرفتم ، جواب داد:
- جانم؟
- سلام ، خوبی؟
- سلام عزیزم ، تو خوبی؟
- مرسی ، آدرین دریا اومده پیشم باهم میریم بیرون ، شاید یکم دیر کنم اشکالی نداره؟
- نه عزیزم ، خوش بگذره بهتون.
- مرسی ، خدافظ.
- خدافظ.
قطع کردم ، دریا گفت:
- ببینم خیلی طولانیه؟
- نه خیلی.
از کیفش یه فلش دراورد و گفت:
- آلبوم جدیدمون ، اولین نفری هستی که بهش گوش میدیا.
- واااای ، واقعا؟ چه سورپرایزی.
لبخند زد و فلش رو داد دستم ، زدمش به ضبط ، یکدفعه صدای آهنگ شاد اومد و بعد صدای خوندن بی نقص پارسا...
من تو میدونی چقدر دوست دارم و عاشقتم
تو میدونی هم نفس دوست دارم و با تو باید
باشم و حقمی چون دوست دارم و خیلی زیاد
من فقط تو رو میخوام باید بهم بگی بیام
صدای یه دختره پشتش اومد...
من تو میدونی چقدر دوست دارم و خیلی زیاد
تو همیشه میمونی تو قلب من بی اختیار
تو میدونی که همه بهانه ی نفسِ منی
همیشه کنارتم چون تو همه ی باورمی
دوباره پارسا...
تو میدونی هر لحظه ای که عوض میشه
دل من هم با تو رنگی میگیره و عوض میشه
دوست داشنت دلیل نمیخواد تو شیرین منی
دل فرهادو نرنجون تو میتونی نری
همیشه کنار من باش و عاشقم بمون
من با تو حالم خوبه تو فقط با من بمون
و باز آهنگ شاد ، خیلی کم پیش میومد که آهنگ های شاد بخونن ، گفتم:
- عالی بود دریا ، چه عجب رضایت به آهنگ شاد دادید؟
- خیلی اتفاقی یکی متنش رو آماده کرد ، آهنگ سازمونم براش آهنگ ساخت دیگه.
- این دختره کیه؟
- اسمش بهیائه ، البته اسم هنریش دلسا ، ولی صداش رو دیدی چه قدرتی داشت؟ صداش عالیه ، کارشم معرکه است.
- ببنم به خاطر اینکه دختره ، چطوری بهتون اجازه دادن؟
- صداش رو دیدی که با صدای پارسا و یکی دیگه قاطی کردیم ، خلاصه اجازه آلبو رو گرفتیم ، ولی داره میره از ایران ، شاید دیگه با پارسا نخونه.
- آهان.
چندتا از آهنگ های فوق العاده ی دیگه ی آلبومشون هم گوش دادیم که بالاخره رسیدیم ، بهش گفتم:
- خب رسیدیم.
بردمش بام تهران ، رفتیم با هم و چای خوردیم ، یاد خاطرات و اون روز هایی که با آرتیمان میومدم اینجا برام تداعی شد ، نسیم آرومی با چاشنی سوز باعث لرزشم شد ، یاد مکالمه ی آخر خودم و آرتیمان و آخرین جمله هایی که اینجا بهم گفت یادمه ، یادمه که منو پست کرد ، یادمه چه جمله هایی بهم گفت ، یادمه حرف هایی زد که از ته دلش نبود ، صدای اون روزش تو گوشم پیچید و من باز عصبی شدم ، یادمه که بهم گفت: خیلی پستی ، حالم ازت به هم می خوره ، تو هم یه آشغال عوضی هستی ، یه حیوون ، یه لاشخور ، تو هم یه دختری ، نباید قلبمو به یه دختر میدادم ، اشتباه محض کردم ، حماقت کردم ، غلط کردم ، برو به جهنم ، دختره ی هار... خیره به لیوان چای لیمو رو به روم اشک هام سر خورد ، دریا دست هام رو گرفت و گفت:
- یخ کردی دختر ، چیزی شده؟
دریا تنها کسی بود که میتونستم راجع به آرتیمان باهاش حرف بزنم ، تنها کس...
- یاد آرتیمان افتادم.
بی هیچ تعارفی خیلی منطقی گفت:
- کاش این زندگی رو با آدرین تموم میکردی.
- چی داری میگی؟ نمیتونم تا این حد به آدرین بدی کنم.
- چطور به آرتیمان تونستی؟
- چون قبلش تو قلبش رو شکسته بودی... طبیعی بود که زخم خورده اس...
حس کردم ناراحت شد ، با صدایی که بغض باعث لرزشش شده بود گفت:
- چیزی از زندگیت نمی فهمم عزیزم ، آرتیمان مجنونانه تورو دوست داشت ، وقتی برای کنسرت رفته بودیم نابودیش رو میدیدم ، آدم خوش شانسی نبود ، نوشیکا عزیزم ، تو هم اونو از ته دلت دوست داشتی ، نمی فهمم تصمیمت چرا به این شکل شد؟
- آدرین وقتی به خواستگاریم اومد... بعد اون همه خوبی که بهم کرد ، نمی تونستم دلش رو بشکونم ، اون یه نامزد داشت اما از دستش داد ، نمی تونستم ردش کنم و با برادرش که آرتیمان بود ازدواج کنم ، خانواده اش چی میگفتن؟
- اما تونستی به برادر عشقت به راحتی جواب مثبت بدی...
- آرتیمان بزرگ ترین مقصر این زندگی کذایی ای هست که من الان توشم ، اون باید مانع میشد ، باید با خانواده اش حرف میزد ، زودتر...
- تو یه انتخاب دیگه هم داشتی ، میتونستی به آدرین جواب منفی بدی و بعد آرتیمان رو از ذهنت پاک کنی ، شاید بهش نمی رسیدی اما حدالقل آرتیمان الان نفس میکشید...
اشک میریختم ، حق با اون بود ، اما گفتم:
- دریا تو چرا انقدر طرفداری آرتیمان رو میکنی؟
- میدونی نوشیکا... حس میکنم که بهش مدیونم ، همیشه میگم شاید من کاری کردم که آرتیمان به اون روز افتاد ، دوست داشتم خوشبخت شه ، وقتی مرد و خوشبخت نشد ، وقتی عشق واقعی زندگیش رو بعد از اینکه پیدا کرد بدون اینکه بدست بیاره از دست داد ، حس کردم واقعا این دین تا آخر عمر باهام میمونه...
- دریا من... هیچ وقت به خاطر اینکه یه روزی آرتیمان تورو دوست داشته بهت حسودی نکردم ، دریا از عشق آرتیمان مطمئن بودم اما بذار حرفی که میخوام رو بزنم ، تنها کسی که بهش اعتماد دارم ، تنها کسی که بعد این همه اتفاق تو زندگیم بهش ایمان دارم فقط تویی ، علتش رو درست نمیدونم دریا ، من فقط همیشه حس میکنم ، تنها کسی که آرتیمان واقعا دوسش داشت تو بودی ، پیش تو حس آرامشی که پیش آرتیمان داشتم رو حس میکنم ، علتش رو نمیدونم چیه دریا ، واقعا نمیدونم...
- آرتیمان پدرش رو دوست داشت ، مادرش رو همین طور ، آدرین رو دوست داشت ، خواهرش رو دوست داشت ، میشا رو دوست داشت و تو رو بیشتر از همه دوست داشت...
- بین هرکسی که مونده ، فقط کنار تو آرومم.
این رو گفتم و به هق هق افتادم ، گفت:
- عذاب دادن خودت ، چیزی رو درست نمیکنه دختر ، ناراحت نباش.
- دریا حس میکنم یه سری چیزارو راجع به آرتیمان نمیدونم...
آبی رنگ چشم های دریا کمی جا به جا شد و برقی از ترس تو چشم هاش روشن شد ، علتش چی بود؟ شاید هم تو اون حال و هوا دچار توهم شده بودم ، گفت:
- چه چیزی؟ چی داری میگی؟
- هیچی فراموشش کن... کاش فرار نمیکرد ، میموند و این مشکل رو حل میکرد.
- فشار انقدر روش زیاد بود که نمیتونست تصمیم درستی بگیره... فقط خدا ببخشدش...
- امیدوارم.
به خاطر حالی که داشتم زود برگشتیم ، دریا من رو نشوند رو صندلی کنار راننده و خودش نشست پشت ماشین و راه افتاد ، گفت:
- تو رو میرسونم خودم میرم.
- نه... برو خونه ی خودتون تا اون موقع خوب میشم.
- باشه ، تو بخواب.
من هم آروم چشم هام رو بستم و به خواب رفتم... دست هایی ملایم شونه هام رو تکون میداد ، چشم هام رو باز کردم ، دریا با لبخند آرامش بخش همیشگی ای که از لب هاش محو نمیشد گفت:
- رسیدیم عزیزم ، به آدرین گفتم ماشین رو ببره تو پارکینگ ، تو یکم استراحت کن...
- مگه نگفتم برو خونه ی خودتون؟
- من خودم میرم ، خدافظ.
این رو گفت و از ماشین پیاده شد ، نتونستم مانعش بشم ، سرم سنگین شده بود... یه بار دیگه چشم هام رو بستم و اینبار وقتی بیدار شدم که رو تخت اتاق خودم بودم ، سرم رو بلند کردم تا دور و برم رو ببینم ، آدرین رو دیدم که کنار تخت نشسته بود و نشسته چشم هاش رو بسته بود ، گفتم:
- آدرین؟
سریع چشم هاش رو باز کرد و گفت:
- خوبی عزیزم؟ چیزی میخوای؟
- اتفاقی افتاده؟
- گفتم که نرو استراحت کن ، انگار همون سرماخوردگیه ، دریا گفت حالت بد شد ، اونم تورو رسوند خودش رفت.
- آهان ، یکدفعه سردرد گرفتم.
لبخند زد و گفت:
- ساعت نه شبه ، گشنت شده؟
- اصلا گشنه ام نیست...
- پس بگیر بخواب عزیزم ، تا صبح مراقبت هستم ، فردا یه جلسه دارم ، میرم و جلسه و بعد برمیگردم پیشت ، باشه؟
با دست چشم هام رو مالیدم ، همه جا تاریک شده بود ، پرسیدم:
- چه جلسه ای؟
- با همون شرکت تبلیغاتی.
- باشه.
لبخند زد بهم ، من هم بهش لبخند زدم ، دستی به موهام کشید و مشغول بازی با اون ها شد ، نگرانم شده بود ، تا این حد من رو دوست داشت و من چه بی اعتنا بودم ، با همون لبخند سرم رو بلند کردم ، سرم رو آروم بهش نزدیک کردم و لب هاش رو بوسیدم ، آروم... شوکه شد ، لرزشی کرد و به عقب رفت ، اولین باری بود که خودم یه بوسه بهش هدیه میدادم ، سرم رو خواستم برگردونم که با دست سرم رو نگه داشت و دوباره لب هام رو بوسید ، کمرم داشت درد میگرفت ، سرم رو بالاتر آوردم و تقریبا نشستم سرجام ، دست هاش تو موهام بود ، دست هام رو دور گردنش حلقه کردم ، بعد از یه مدت خیلی زیاد یه بوسه ی طولانی بود ، چشم های عسلی رنگش مستقیم به چشم های سبزرنگم نگاه میکرد ، سرم رو عقب برد ، آروم دراز کشیدم سرجام ، لب هاش رو از روی لب هام برداشت و گفت:
- میدونستی دیوونه ات ام؟
من فقط لبخند زدم ، با همون ملایمتش گفت:
- حالت بده عزیزم ، بخواب.
پلک زدم و سعی کردم لحنم با محبت باشه ، گفتم:
- میخوام با تو بخوابم ، تو هم خسته شدی.
- باشه عزیزم.
اومد کنارم دراز کشید ، بهم نزدیک شد ، من رو بغل کرد ، پتو رو کشید روی من ، چشم هام رو بستم ، اون هم چشم هاش رو بست و هردو به خواب رفتیم اما من لحظه ای آرامش نداشتم ، من هم به خاطر آدرین خودم رو فراموش کرده بودم ، یاد یه خاطره که از آرتیمان داشتم من رو تا مرز جنون برد... یکبار با هم تو یه رستوران نشسته بودیم ، آرتیمان مستقیم نگاهم میکرد ، ازم پرسید:
- نوشیکا تو چرا بهم جواب مثبت دادی؟
اون موقع تعجب کردم ، مگه آدم باید برای عشقش دلیل هم داشته باشه؟ گفتم:
- چون دوست دارم...
- مطمئنی چیز دیگه ای نیست؟
- چی میتونه باشه؟
حرفی که زد یه آتش تو وجودم روشن کرد که هنوز هم خاموش نشده ، اشک تو چشم هاش جمع شده بود ، گفت:
- میترسم... نوشیکا میترسم از روی حسی مثل ترحم بهم جواب مثبت داده باشی.
اون موقع رو درست به یاد دارم ، با پوزخند جواب دادم:
- من به خاطر هیچ کس هیچ کاری نمیکنم ، خودم از همه مهم ترم ، به خاطر کسی خودم رو کنار نمی زارم ، آرتیمان مطمئن باش ، اگه تورو دوست دارم به خاطر خودمه ، اون قدری خودخواهم که عشق تورو میخوام.
- نوشیکا تو کس دیگه رو دوست نداری؟
- کی رو میتونم دوست داشته باشم غیر از تو؟
- مثلا آدرین...
- آرتیمان چرند نگو ، علاقه ی من به آدرین کاملا متفاوته ، اون مثل برادر نداشته ام میمونه...
- هیچ وقت من رو کنار نذار نوشیکا ، به خاطر هیشکی ، حتی خودت...
- نمی تونم ، نمی تونم کنارت بذارم ، عشق تو زندگی منه ، آرتیمان تا آخرین نفسم کنار تو میمونم ، یعنی فقط کنار تو نفس میکشم...
اون موقع این حرف رو به آرتیمان زدم و امروز تو بغل آدرین خوابیدم ، من آدرین رو به خودم ترجیح دادم ، من به خاطر آدرین خودم رو کنار گذاشتم ، خدایا من چیکار کردم؟ من چیکار کردم با خودم و زندگیم؟
«کتایون»
شال مشکی رنگ چروکم رو روی سرم مرتب کردم ، آستین های مانتوم بالا بود ، دست های برنزه ام با دستبند طلاسفیدم که شکل یه پروانه بود تزئین شده بود ، در رو زدن ، آدرین با سه نفر از اعضای شرکتش اومده بود ، ما هم شش نفر بودیم ، به محض ورودشون ، از جام بلند شدم و با لبخند گفتم:
- سلام خوش اومدید.
به صندلی های مقابل میزم اشاره کردم و گفتم:
- بفرمایید خواهش میکنم.
با یه پسر ، یه خانم و یه مرد که تقریبا چهل و خورده ای سالش میخورد اومده بود ، همه نشستند و جلسه شروع شد ، در تمام مدت جلسه که خودم و شایلین حرف میزدیم ، نگاه های آدرین رو حس میکردم که روی خودمه ، آخرش معذب شدم و شالم رو کمی جلو کشیدم ، موهام بِلُند بود ، پوستم رو هم برنزه کرده بودم ، قیافه ی جدیدم رو خیلی دوست داشتم ، جلسه تموم شد از ما کلی تشکر کردن و بعد هم رفتن ، ماهم از اون روز مشغول کار شدیم تا یه تبلیغات عالی براشون درنظر بگیریم. دوماهه کارشون رو تموم کردیم ، تو این دو ماه با آدرین کلی جلسه داشتیم گاهی با گروه و گاهی دو نفره اما چیزی که هردفعه حس میکردم نگاه های سنگین آدرین بود... اون روز اومده بود تا نتیجه ی کار رو ببینه ، لب تابم جلوم باز بود که آدرین داخل شد ، مانتوی کرم رنگ با شلوار چسبون مشکی و شال مشکی رنگ داشتم ، آدرین با تیپ رسمی و کراوات اومده بود ، لبخندی بهش زدم و گفتم:
- خوش اومدی.
تشکر کرد و نشست ، گفتم بیاد تا فیلم رو ببینه ، بچه هاهم میدونستن این جلسه مهم ترین جلسه ی ماست و قراره نظرش رو راجع به کار ما بده ، همه اون بیرون میدونستم که استرس دارن ، آدرین بلند شد و بالاسر من ایستاد ، خواستم بلند شم تا اون بشینه که مانع شد ، سرش رو آورده بود پایین تا بتونه ببینه یعنی سرش دقیقا کنار سر من بود ، داشتم بهش کارمون رو نشون میدادم که حس کردم دوباره داره نگاهم میکنه ، اعتنا نکردم اما حس میکردم یک ثانیه هم از روی صورت من چشم بر نمیداره ، نگاهم رو گرفتم بهش ، در همین لحظه چشمام افتاد به چشم های عسلی آدرین ، نگاهم کرد ، من هم همون طور مونده بودم ، یکدفعه بدون اینکه بفهمم چی شد ، لب هاش رو چسبوند روی لب های من ، به قدری شوکه شدم که زبونم بند اومده بود ، عشق من داشت من رو میبوسید و این بهترین لحظه ی عمر من بود ، سرم رو کشیدم عقب و گفتم:
- چیکار میکنی آدرین؟
کلافه رفت عقب و دستی لای موهاش کشید ، منتظر نگاهش کردم تا یه پاسخ برای سوالم بیاره اما اون کیفش رو از روی صندلی برداشت ، به سمت در رفت و گفت:
- تو ماشین منتظرتم ، خیلی حرف دارم باهات.
و رفت بیرون ، چه کاری درسته؟ چه کاری اشتباه؟ بالاخره من هم کیفم رو برداشتم و از اتاق بیرون رفتم ، شایلین و یکی دیگه از بچه ها جلو رو گرفتن:
- چی شده؟
- هیچی رفت بیرون ، منم باهاش میرم ، کارا رو ریختم رو فلش ، شاید میخواد به بقیه ی اعضای شرکت نشون بده.
شایلین- حالا خوشش اومد؟
- معلومه که خوشش اومد.
اون چندتا جمله ی ساختگی هم که دروغ ازشون میبارید رو نمیدونم چجوری گفتم اما از در شرکت بیرون رفتم و وقتی آدرین رو تو ماشینش دیدم رفتم و سوار شدم ، سریع حرکت کرد... اول چیزی نمیگفت ، خودم گفتم:
- حتما یه دلیلی داری برای حرکتی که کردی؟
- کتایون؟ میدونی که اون موقع به خاطر جوونی و غرور و موقعیتم تو آمریکا با پولی که داشتم ، تنها آرزوم موندن بود ، عزیزم تو اولین عشق زندگی منی ، تو بی نهایت برام مهم بودی ، خودتم میدونی بین اون همه دختری که اطرافم بودن تورو انتخاب کردم ، به قصد ازدواج هم انتخاب کردم ، اون روز بالای ساختمان رو یادته؟ که به خاطر تو جونم رو به خطر انداختم؟ یادت که نرفته جلوی همه بهت انگشتر دادم؟ تو رو کاملا برای خودم میدونستم ، اما تو باید برمیگشتی به خاطر پدر و مادرت ، میدونم که از سر اشتباه تو رو از دست دادم...
- آدرین حرف گذشته رو میزنی که چی؟
- بذار من حرف بزنم کتایون...
- باشه ، می شنوم.
- وقتی که رفتی دیدم آمریکا ، دانشگاه و تمام اون دوستا و آدمایی که دورم بودن هیچ کدوم رو بدون تو نمیخوام ، دیدم از وقتی رفتی زندگیم نابود شد ، میدونم که حتی برای خدافظی ازت هم نیومدم اما علتش فقط علاقه ام بود ، باید بین تو و آمریکا یکی رو انتخاب میکردم و من چه احمقانه آمریکا رو انتخاب کردم اما خیلی طول نکشید که اول میشا و بعد مادرم رو از دست دادم ، اون موقع با خودم گفتم باید کتی رو فراموش کنم ، تصمیم گرفتم با پگاهان ازدواج کنم و یه زندگی رو بی علاقه شروع کنم اما درست بعد از مرگ مادرم که دوباره برگشتم به آمریکا تصمیمم عوض شد ، دوباره در به در دنبالت گشتم ، از همه سراغت رو گرفتم ، اما هیچ کس از تو خبر نداشت...
نمیدونستم هدفش چیه از اون حرفا ، آدرین هنوز هم به من علاقه داشت؟ آدرینی که تمام زندگی منه به من علاقه داره؟ به آرومی ادامه داد:
- برگشتم ایران ، برای همیشه ، روزای اول بود که اومده بودم ایران ، غم از دست دادن تو ، میشا و مامانم از یه طرف برادرم آرتیمان داغون شده بود بعد از اینکه عشقش دریا رو از دست داد و بعد هم میشا رو ، اونم مثل من بود اما من به کسی نگفته بودم ، به هرحال من برادر بزرگ بودم ، همه از من انتظار داشتن ، حس میکردم از میشا قافل شدم که اونطوری شد ، از یه عوضی حامله شد و بعد خودش رو کشت ، گرچه آرتیمان فکر میکرد کسی این موضوع رو نمیدونه اما من همه چیز رو از زبون دکتر میشا شنیدم... پدرمم که مریض بود و شش ماه تهران و شش ماه هم تو شمال بود ، تنها کسی که خیلی قشنگ زندگیش رو اداره کرد و خیلی هم موفقه آرتونیس بود ، یه دختر قوی و معرکه که هیچ چیز نشکستش با اینکه کلی عذاب کشید اما دم نزد ، منم خودم رو قوی نشون دادم اما از تو شکستم ، کمر یه مرد که بشکنه ، کتایون یه مرد که نابود بشه... دیگه هیچی تو دنیا براش ارزش نداره ، بدترین اتفاقی که میتونه برای یه مرد بیفته اینه...
اشک چشم هاش رو گرفته بود ، منم ناخواسته همراهش اشک میریختم ، دوباره گفت:
- همون روزا بود که نوشیکا رو دیدم ، یه دختر کپ میشا ، باهاش صمیمی شدم ، طی یه مدت کوتاه رابطمون فوق العاده شد ، اگه نمیدیدمش واقعا دلتنگش میشدم ، شیطنت هاش کاملا شبیه میشا بود ، حالم رو خیلی زود عوض کرد ، از وقتی وارد زندگیم شد حس کردم میتونم ادامه بدم ، حتی آرتیمان رو هم برگردوند به زندگی معمولی ، من بهش علاقه مند شدم ، برعکس روحیه ی آروم تو اون یه روحیه ی کاملا شر و شیطون داشت و من نمی دونم چرا از این روحیه خوشم اومد و به این دختر دل بستم ، برای دومین بارم بود که کسی رو دوست داشتم...
سکوت کرد ، نگاهش کردم ، بینیش رو کشید بالا ، گفتم:
- خب؟
- اما یه اشتباه داشتم کتی... اون عاشق آرتیمان بود و آرتیمان هم دیوانه وار اون رو دوست داشت... دارم فکر میکنم چقدر من و برادرم شبیه به همدیگه بودیم ، اما اون رفت و من موندم و این زندگی نکبت بار.
با بهت درحالی که شوکه شده بودم گفتم:
- چی؟
- آره آرتیمان هم خودش رو کشت... اما دقیقا به خاطر شخص من ، عذاب وجدان من رو تا آخر عمرم ول نمیکنه.
- چه اتفاقی افتاد؟
- با اینکه میدونستم اونا هم رو دوست دارن نمی خواستم نوشیکا رو هم مثل تو از دست بدم برای همین رفتم خواستگاریش ، دیدم آرتیمان روز به روز داره افسرده میشه... دیدم نوشیکا وقتی فهمید من ازش خواستگاری کردم روز به روز آروم تر میشه... اما من خیلی خودخواه بودم... نوشیکا هم کم تو زندگیش سختی نکشیده بود ، مادرش اون و پدرش رو گذاشته بود و رفته بود ، با پدرش رابطه خوبی نداشت ، یه بار نامزدیش به خاطر خیانت نامزدش به هم خورده بود...
سرگیجه گرفته بودم اما این حرف ها چه ارتباطی به من داشت؟ ادامه داد:
- نمی دونم چرا نوشیکا بهم جواب مثبت داد... شب عروسیم آرتیمان خودکشی کرد ، نوشیکا همون موقع شکست ، از همون روز تبدیل شد به یه مرده ی متحرک ، چند ماه تو بیمارستان روانی بستری بود ، برادرمو دیدم که خودش رو به دار آویزون کرده بود به خاطر دختری که دوسش داشت ، با خودم فکر کردم اگه نوشیکا با آرتیمان ازدواج میکرد من محال بود این کار رو بکنم و میرفتم سراغ یکی دیگه... نزدیک به چهار ساله که دارم با نوشیکا زندگی میکنم اما هیچ علاقه ای بینمون نیست... خیلی سعی داره خوب باشه اما یک دفعه یاد آرتیمان میوفته ، همه چیز خراب میشه ، وقتی فهمیدم حامله اس ، بچم رو ، پسر چهار ماهه ای که تو شکم زنم بود رو کشتم چون حس میکردم نوشیکا ذره ای علاقه بهم نداره... اما از روز اولی که تورو دیدم ، آتیش عشقت شعله کرد ، عزیزم تو اولین عشق منی ، زندگی منی ، من خیلی دوست دارم ، می فهمی؟ میتونی درک کنی؟ نمی تونم نسبت به تو بی تفاوت باشم ، میخوام من و تو باهم باشیم ، برای همیشه ، میخوام بعد این همه سال یکم مزه ی آرامش رو حس کنم ، کنار تو...
- آدرین چی داری میگی؟
- این همه حرف زدم تا فقط از علاقه ام بهت بگم ، تو نمی فهمی من چقدر دوست دارم ، اما کاش می فهمیدی...
ناخواسته لب هام رو از هم باز کردم و گفتم:
- منم دوست دارم.
چشم هاش برق زد ، یه لبخند اومد رو لب هاش و گفت:
- باهم ازدواج میکنیم ، قول میدم کهاتفاقات گذشته تکرار نشه...
- چی میگی آدرین؟ تو زن داری ، یادت که نرفته؟
- زن من مطعلق به من نیست... بهم نزدیک نمیشه ، یک ثانیه هم به من فکر نمیکنه ، هرروز با یاد برادرم نفس میکشه ، من تو رو دوست دارم ، می فهمی؟ تو رو.
- یعنی طلاقش میدی؟
- نمی تونم... گناه داره ، از خونه ی باباش خیلی خوشش نمیاد.
- آدرین من آرزومه که کنار تو باشم اما تو غرور منو شکوندی...
- هیســــ.... جبران میکنم ، به روح همه ی عزیزام جبران میکنم.
- من باید فکر کنم آدرین ، همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد.
- میدونم ، اما دو ماهه که دارم دیوونه میشم.
- میدونم... منم همین طور.
ذهنم قفل شده بود و به هیچ چیز نمی تونستم فکر کنم... هیچ چیز ، بعد این همه سال با سنی که داشتم غرور بی جا واقعا مزخرف بود اما این مگه دقیقا همون چیزی نبود که من میخواستم؟ مگه من نمیخواستم آدرین رو به دست بیارم؟ الان آدرین میخواست با من باشه اما من چرا بلاتکلیف بودم؟ فکر کردم ، فکر کردم تا بتونم یه جواب منطقی پیدا کنم ، اون روز به همه چیز فکر کردم به جز نوشیکا و زندگیش...
«نوشیکا»
صدای کلید که تو قفل چرخید هم زمان با درهم رفتن اخم های من بود ، آدرین وارد شد ، از کنارم که رد میشد زیر لب گفت:
- سلام.
نگاهش نکردم و بی تفاوت گفتم:
- علیک سلام.
از پله های خونمون بالا رفت ، نمیدونم چرا ، یه شب فکر کردم به این زندگی جهنمی ای که توشم و بعد به این نتیجه رسیدم زندگی کردن با آدرین بی دلیله ، از همون شب ناخواسته سرد شدم ، ازش فاصله گرفتم و توجهی بهش نداشتم ، نزدیک دوماه بود که شبانه روز سعی میکرد بهم نزدیک شه اما من به همون اندازه ازش فاصله میگرفتم ، دیگه با هم نمیخوابیدیم ، تا شب بیرون میموندم و اون هم کم کم داشت خسته میشد... تنها چیزی که نمیخواستم این بود که به خونه ی پدرم برگردم ، این خونه هم نصفش برای من بود ، بعد از فروش خونه ی خودم و خونه ی آدرین اینا بود که اینجا رو خریدیم و با بقیه ی پول ماشین هامون رو عوض کردیم و زندگی قبلیمون رو از بین بردیم ، تو خونمون هیچ خدمتکاری نبود ، همه ی خدمتکار های خونه ی آدرین اینا مرخص شده بودن و آدرین برای گلی خانم که دخترعموی پدرش به حساب میومد یه خونه ی کوچک گرفت تا اون هم تا آخر عمر اونجا زندگی کنه ، حس میکردم همه زندگی خوبی دارن به جز من... رو مبل نشسته بودم که تلفن خونه به صدا درومد ، کم پیش میومد زنگ بخوره ، معمولا یا حوا زنگ میزد یا ناهید ، خم شدم و تلفن بیسیم رو از روی میز برداشتم ، بعد جواب دادم:
- بله؟
- سلام... خانم ببخشید شما آقای بزرگ مهر رو میشناسید؟
یه لحظه همه ی فکر های بد به ذهنم هجوم آوردن ، با ترس گفتم:
- اتفاقی افتاده؟
- نه نه خانم ، نگران نشید ، شما دخترشونید؟
با داد گفتم:
- آقا چی شده میگم؟
- ببخشید این آخرین شماره ی روی گوشیش بود ، ما شناسنامه اش رو دیدیم ، ایشون تصادف کرده بودن ما آوردیمشون بیمارستان...
پدرجون بیمارستان بود... گفتم:
- حالش چطوره؟
- حالشون که... باید عمل بشن ، اجازه میخوان.
- من بهتون زنگ میزنم تا آدرس بگیرم ، آقا ما تو تهرانیم هیچ فامیلی نداریم اونجا ، تو رو خدا مراقبش باشید...
قطع کردم ، دست و پاهام میلرزید ، نمیدونم با چه حالی از پله ها بالا رفتم ، آدرین داشت از اتاق میومد بیرون که من رو دید ، با ترس گفت:
- چی شد نوشیکا؟ رنگت چرا مثله گچ شده؟
اشک از چشم هام اومد و گفتم:
- آدرین... آدرین.
- چی شده؟
- پدرجون...
نتونستم چیزی بگم ، شوکه شده بودم ، آدرین چه فکرهایی که به سرش نیومد ، با صدای بلند گفت:
- چیزی شده؟
بعد هم سریع یک لیوان آب داد بهم ، گفتم:
- باید بریم رامسر ، بابات تصادف کرده ، میخوان عملش کنن... وای آدرین.
- من خودم میرم.
- منم میام باهات.
هردو به اتاق رفتیم و سریع لباس هامون رو عوض کردیم ، شماره ی اون مرد رو آدرین از رو تلفن برداشت ، اون موقع شب به سمت جاده حرکت کردیم و آدرین به سرعت رانندگی میکرد ، تو راه زنگ زد و آدرس بیمارستان رو پرسید ، میخواست بیارتش تهران که پزشک پشت تلفن مخالفت کرد برای همین آدرین هم دیگه چیزی نگفت ، به بیمارستان که رسیدیم ، هردو با سرعت نور میدویدیم ، بالاخره با پرس و جو من اون مردهارو پیدا کردم و رفتم پیششون ، آدرین هم رفت کارای اجازه ی عمل رو انجام بده ، دوتا مرد بودن که هردو شمالی بودن و انگار که از ساکنین همونجا بودن ، گفتم:
- سلام... میشه بگید چه اتفاقی برای آقای بزرگمهر افتاد؟
یکیشون با لهجه ی شمالیش گفت:
- خانم من با شما تلفنی حرف زدم؟
- بله آقا.
- راستش من دیدم این بنده ی خدا رو زمین افتاده راننده ای که بهش زده هم فرار کرده این شد که با دوستم آوردیمش بیمارستان ، این عمل رو انجام بدن حتما خوب میشن ، فقط ضربه ای که به سرش خورد یکم خطرناکه اونطور که دکتر گفت...
- آقا دستتون درد نکنه ، یه دنیا ممنون.
- شما دخترشی؟
- من عروسشونم.
همون موقع یکدفعه آدرین اومد و یقه ی مرده رو چسبید ، من هنگ کردم ، آدرین هم زمان گفت:
- کور بودی مرتیکه؟ پیرمرد رو نمی بینی؟
مرده هی میگفت اشتباه میکنی آقا اما آدرین گوش نمیداد ، نمی زدش ولی فقط یقه اش رو گرفته بود و سرش داد و بیداد میکرد ، تا من داد کشیدم:
- عـه آدرین... به این بیچاره چی کار داری؟ اون پدرجونو نمیاورد اینجا الان باید یه خاک دیگه سرمون میکردیم.
آدرین تا فهمید قضیه چیه یقه ی مرده رو ول کرد و گفت:
- ببخشید... من پدرم رو که اونجوری دیدم نفهمیدم...
مرده- اشکالی نداره آقا من درک میکنم شرایطتون رو.
- مگه دیدیش آدرین؟ منم میتونم ببینمشون؟
- نه... رفت اتاق عمل.
خیلی سرد جوابم رو داد ، استرس زیادی بهم وارد شد ، رفتم تا دنبال یه پرستار بگردم بپرسم دقیقا پدرجون داره چه عملی انجام میده ، آدرین با اون مردها حرف میزد و میخواست بهشون یه پولی بده اما اون ها میگفتن فقط برای انسانیت این کار رو کردن و پلیس هم رفته دنبال پیدا کردن ماشینی که به پدرجون زده ، آروم آروم به سمت یه پرستار میرفتم که موبایل آدرین زنگ خورد ، یکمی گوشام رو تیز کردم ، چون بی خبر اومده بودیم و من هم یادم رفته بود گوشیم رو بیارم ، گفتم شاید کسی بامن کار داشته باشه ، شنیدم...
- جانم؟... سلام... من رامسرم... {خندید} نه عزیزم پدرم مریض شده... یه راننده ی احمق...
بقیه ی حرف هاش رو نشنیدم چون رفت به ته بیمارستان ، کی بود یعنی؟ با کی تا اون حد صمیمی حرف میزد؟ اول گفتم آرتونیسه اما بعد دیدم بهش گفته پدرم مریضه پس نمیشد اون باشه ، شایدم از فامیلاشون بود ، سرگیجه گرفته بودم ، نشستم رو یکی از نیمکت های بیمارستان ، آدرین هم اومد و نشست کنارم ، دست هاش رو گرفتم ، گفت:
- دستات یخ کرده نوشیکا.
چیزی نگفتم ، اونم سرش رو تکیه داد به دیوار پشت سرش ، گفتم:
- کی بود تلفن؟
- هیشکی...
دستش رو از توی دستم دراورد ، نگاهش کردم ، چشم هاش رو بسته بود ، چرا اینجوری میکرد؟ چقدر باهام بد برخورد کرد... حتما علتش پدرشه ، قرار بود فردا عملش رو انجام بدن ما تو بیمارستان موندیم ، فردا صبحش با گوشی آدرین به آرتونیس زنگ زدم ، آرتونیس جواب داد:
- جانم داداش؟
- سلام آرتونیس.
- نوشیکا تویی؟ کجایی دختر؟ دلمون تنگ شد بابا ، این دوست خلتو کردی جاری ما...
- آرتونیس جون پدرجون تصادف کرده.
یک لحظه شوکه شد و چیزی نگفت اما بعد با صدای لرزون گفت:
- یا امام زمان... چیزی شده؟
- نه عزیزم ، هیچی نشده ، ما اومدیم رامسر ، عملش میخواستن بکنن واسه تصادف ، به سرش ضربه خورده ، الان عمل شروع شده ، چیز خاصی نبود اما گفتم شماهم درجریان باشید بد نیست.
- ما همین الان راه میوفتیم میایم ، دوباره زنگ میزنیم.
- ای بابا مونده بود تو با این وضعیتت بیای.
- وضعیتم مگه چشه؟
- نه آرتونیس ، تو با سارینا کجا میخوای پاشی بیای؟ به خدا چیز مهمی نیست وگرنه من انقدر ریلکس نمیگفتم بهت.
- با سارینا نمیام ، میذارمش پیش ناهید و سعید.
- بچه مدرسه داره گناه داره...
- زنگ میزنم آدرس رو میپرسم ، خدافظ.
- آرتونیس...
صدای بوق های متوالی تو گوشم پیچید ، گوشی آدرین رو پس دادم و گفتم:
- آرتونیس و سامان دارن میان اینجا.
- بیان.
چیزی نگفتم ، بین عمل بود که یکدفعه دیدم پرستارها سراسیمه از داخل اتاق عمل بیرون اومدن... چند ساعت گذشته بود ، هم من و هم آدرین نگران شده بودیم ، بالاخره دکترها پشت سرهم از اتاق خارج شدن ، دکتر خودش که از اتاق عمل بیرون اومد ، آدرین رفت سمتش:
- چطور بود عملشون دکتر؟ چقدر طول کشید!
- شما پسرشونی دیگه؟
- بله.
- بیاید تو اتاق من تا بگم بهتون.
برق نگرانی رو تو چشم های آدرین دیدم اما خودم هم به قدری نگران شدم که دستام لرزیدن ، آدرین با دکتر رفت ، من که دیدم از اتاق بیرون نمیاد رفتم سمت یه پرستار و ازش پرسیدم ، جوری که انگار این مساله یه چیز خیلی عادی هست رو به من گفت:
- بیمارتون رفته تو کما خانم.
این رو گفت و رفت ، دوباره نه...
اســـپم هم نزنــید لطفــا ، سپــاس هم که بدید مچــکر میشـــم.
«کتایون»
بعد از کلی پرس و جو اتاقش رو پیدا کردم ، داشتم میرفتم به سمت اتاقی که آدرس داده بودن که آدرین رو دیدم ، جلوی بیمارستان یه دسته گل براش گرفته بودم ، رفتم به سمت آدرین و گفتم:
- سلام ، خوبی؟
- سلام ، زحمت کشیدی اومدی ، ممنون.
- خب زنت کجاست؟
- خوابیده متاسفانه... ببخشید.
- آخ اشکال نداره ، فقط نگران شدم.
گل رو دادم دستش و گفتم:
- قابل تورو نداره.
- مرسی زحمت کشیدی.
- چه زحمتی؟ وظیفه بود.
- من آخه چه انتظاری از تو میتونم داشته باشم؟
- دوستیما.
اخم ظریفی کرد ، با لبخندی که رو لب هام بود ، گفتم:
- چیه؟ پکر شدی چرا؟
مثل من لبخندی زد و گفت:
- وقتی میگی دوست...
چند ثانیه سکوت رو ترجیح داد و بعد در ادامه ی حرفش گفت:
- ببخشید که جلسه امروز رو کنسل کردم.
- خواهش میکنم.
- خـب نوشیکا خوابه ولی تو بیا تو یه چایی ای چیزی بخور.
- نه نه ، فقط میخواستم مطمئن شم مشکل خاصی نبوده ، کم کم برم دیگه.
- اینجوری که نمیشه.
- باشه تا جبران کنی حالا.
- امیدوارم که بتونم.
و لبخند زد ، من هم لبخندی زدم ، سعی در تداعی گذشته داشتم ، نمیدونم چرا اون روز ها به این فکر نمیکردم که آدرین زن داره... شاید چون هنوز اون زن رو باور نداشتم ، گفتم:
- تو تنهایی؟ حوصله ات سر میره که.
- آره ، نه میشینم تا نوشیکا بیدار بشه.
- اگه میخوای و حوصله داری بیا یکم بریم تو حیاط حرف بزنیم.
اول نگاهی به ساعت انداخت و بعد مردد گفت:
- حتما... فقط چند لحظه.
رفت تو اتاق ، وقتی برگشت دست گل تو دستش نبود ، همراه هم رفتیم بیرون محوطه ، یه نیمکت پیدا کردیم ، دوست داشتم خودم بحث رو شروع کنم ، همزمان که به سمت نیمکت میرفتیم گفتم:
- چی شد که اومدی ایران؟ به نظر تو تصمیمت برای موندن تو آمریکا خیلی مصمم بودی!
لبخند تلخی زد و گفت: متاسفانه میشا رو از دست دادم... تا یاد اون یکم کمرنگ شد مادرم رو... وقتی نوشیکا رو پیدا کردم...
- شباهتش به میشا باور نکردنیه.
به نیمکت که رسیدیم هردو نشستیم روش ، آدرین گفت:
- به خاطر اینکه اون خواهر دوقلوی میشائه.
- چــــی؟
- میشا خواهر من نبوده... ما اینطوری فکر میکردیم.
- وای خدا ، چه عجیب ، ولی تو نوشیکا رو از کجا پیدا کردی؟
- باورت میشه یه تصادف؟ خیلی اتفاقی... اما وقتی پدرم اون رو دید جریان رو برام تعریف کرد ، انگار که خانواده هامون از قبل هم رو میشناختن و مادر من و مادر نوشیکا باهم نسبت فامیلی داشتن ، خواهرم و نوشیکا و میشا هم زمان دنیا میان اما خواهر من میمیره و مادر نوشیکا به دلایلی میشا رو میده به مادر من و به همه میگن که اون خواهر منه... بعد هم رابطه دو خانواده به هم میخوره.
- چه جالب.
- آره... تو ازدواج نکردی؟
ناخواسته اخمی کردم و زیر لب گفتم مگه میتونستم؟ نمیدونم شنید یا نه اما سریع به انگشت حلقه ی دست چپم نگاه کردم که هیچ انگشتری توش نبود و آدرین میتونست این رو بفهمه ، گفتم:
- میدونی که به اجبار برگشتم ایران...
انگار از حرفم خجالت کشید ، سرش رو پایین انداخت ، ادامه دادم:
- منم وقتی برگشتم اول پدرم و بعد هم مادرم رو از دست دادم ، سه سال و خورده ای میشه که من و گلسا خواهرم تنها زندگی میکنیم... تو این مدت هم اونقدری غرق کار بودم که اصلا به ازدواج فکر نکردم...
- پس خیلی مشغول بودی... سرت رو با کار گرم کردی.
احساس کردم طعنه زد ، برای همین با یه لبخند ساختگی گفتم:
- ببینم پسر تو چرا انقدر شکسته شدی؟ غم از دست دادن مادر؟
پوزخندی زد و گفت:
- میدونی تو جوونیم خیلی اشتباهای زیادی داشتم ، اگه یکسری از کارا رو نمیکردم ، شاید الان خیلی خوشبخت بودم.
منظورش رو نفهمیدم اما گفتم:
- ولی تو زودتر از من زندگیت رو ساختی.
با همون پوزخند گفت:
- چه ساختنی؟
نخواستم خیلی واردش شم اما برای گرفتن جواب برای یکی دیگه از سوال هام گفتم:
- یادمه یه نامزد داشتی... پگاه بود؟
از قصد اسمش رو اشتباه گفتم تا نفهمه کل گذشته ی اون خیلی دقیق به یاد منه ، گفت:
- پگاهان... پگاهان خیلی وقته از زندگیم رفته بیرون ، تقریبا از وقتی نوشیکا وارد زندگیم شد ، خیلی بهش مدیونم ، دوست دارم یه سراغی ازش بگیرم ، دختره ی بیچاره خیلی به خاطر من اذیت شد.
احساس کردم خیلی صمیمانه داره دردهاش رو برام میگه ، حس خوبی بود که آدرین بهم اعتماد داره ، با اخم ساختگی گفتم:
- که اینطور.
- آره...
بلند شدم ، هم زمان بلند شد ، گفتم:
- من برم دیگه.
- چه زود...
- اومده بودم یه سر بزنم فقط ، گلسا خونه تنهاست ، به نوشیکا سلام برسون.
- مرسی که اومدی.
- خواهش میکنم.
رفتم به سمت درب خروجی بیمارستان دنبالم نیومد و همونجا نشست رو نیمکت ، از دور نگاهش کردم ، غرق افکارش بود ، چقدر دوسش داشتم ، رفتم و سوار ماشین شدم ، ضبط رو روشن کردم...
رسیدم خونه ، ماشین رو تو پارکینگ گذاشتم و رفتم بالا ، خونه ی ما طبقه ی سوم یه آپارتمان بود ، در زدم ، در زدم گلسا در رو باز کرد و بدون سلام چشم غره ای بهم رفت ، برگشت و نشست روی مبل جلوی تلویزیون ، رفتم تو ، در رو بستم و رو بهش با لحن شمرده ای گفتم:
- سلام گلسا خانم.
جواب نداد و خیره به تلویزیون شد ، رفتم تو اتاقم ، سریع لباس هام رو عوض کردم ، دستشویی رفتم و دست و صورتم رو شستم بعد برگشتم به سالن ، نشستم رو کاناپه کنارش و گفتم:
- سلام گفتما.
خشن برگشت به سمتم و با لحن تهدید آمیزی گفت:
- انقدر بیشعور و احمقی که حرفی ندارم بهت بگم ، یه بار دیگه تو زندگیشون سرک بکشی کلامون بد میره تو هم ، کتی بد... انقدر خودت رو بی ارزش نکن دختر ، انقدر مسخره بازی و بچه بازی در نیار بیشعور ، زندگی خودت رو بکن ، من خواهرتم دارم بهت میگم ، بفهم...
خندیدم ، اول آروم بعد با صدای بلند ، خندیدم ، حرفاش برام مسخره بود ، تنها واکنشم اون موقع خنده بود ، با صدای بلند ، فکر چه چیزهایی رو که نمی کردم ، پس خندیدم ، به یک جمله از حرف های گلسا هم توجه نکرده بودم ، به نگاه عاقل اندر سفیه اون توجه نکردم و خندیدم...
«نوشیکا»
پامو که گذاشتم تو خونه ، آدرین گفت:
- لباس هات رو عوض کن تا برات یه چیزی بیارم بخوری.
غریدم:
- مگه چمه؟ مگه مریضم؟ میرم حموم.
رفتم به طبقه ی بالا ، لباس هام رو آماده کردم ، بوی گند بیمارستان میدادم ، رفتم حموم ، پریدم تو وان و بعد آب رو باز کردم ، حس تازگی تمام وجودم رو پر کرد ، زیر دوش همیشه آهنگ میخوندم ، یه آهنگ تقریبا شاد دست و پا شکسته بلد بودم ، همون طور که موهای بلندم رو با شامپوی مخصوص موهای بلند میشستم ، آهنگ هم می خوندم...
وقتی دل دیوونه ، بی تو داره میمیره
وقتی داری میبینی ، قلبم پیش تو گیره
میری ، نمیگی شاید بی تو تک و تنها شم
میشه ، نمیخوام اما هیچ وقت ، مثله تو باشم
وای خدا قلبم میریزه
اون برای من خیلی عزیزه
وای خدا قلبم میریزه
اون برای من خیلی عزیزه
بی قراره قلبم ، عاشقت میمونه
عشق تو دنیامه ، تو چشام بارونه
بی قراره قلبم ، عاشقت میمونه
عشق تو دنیامه ، تو چشمام بارونه
وای خدا قلبم میریزه
اون برای من خیلی عزیزه
وای خدا قلبم میریزه
اون برای من خیلی عزیزه
موهام رو همونجا خشک کردم ، حوله ی حمام رو دور بدن لاغرم پیچیدم و با پاهای خیس از حموم بیرون رفتم ، رفته بودم به حموم اتاق خوابمون ، آدرین روی تخت دراز کشیده بود و دست راستش رو قائم رو چشماش قرار داده بود ، حتما اون هم خیلی خسته شده بود ، آدرین خیلی نگرانم شده بود ، خیلی مراعاتم رو میکرد ، تمام دو روز کنارم بود ، نمیدونم اما حسی که یه مدت بود تو وجودم ریشه کرده بود به کل نابود شد ، دلم برای آدرین سوخت ، مقصر اون نبود که من آرتیمان رو دوست دارم ، دلم براش سوخت ، دلم خیلی براش سوخت ، لباس هام رو عوض کردم ، آدرین میلی متری حرکت نکرده بود ، موهای خیسم رو که ریشه هاش درومده بود و حالا دو رنگ شده بود ، بدون اینکه خشک کنم دور سرم ریختم ، حالم کاملا خوب بود ، از سرماخوردگی هم خبری نبود ، رفتم بالاسر آدرین با مهربونی ساختگی گفتم:
- آدرین؟ عزیزم؟ خوابی؟
دست هاش رو از روی چشماش برداشت و با چشم های عسلی رنگ خمارش نگاهم کرد ، دلم براش کباب شد اون لحظه بس که مظلوم بود ، نا خواسته لبخند زدم و گفتم:
- میخوای بری حموم؟ تو هم بیمارستان بودی ، بری حموم خوبه.
همون جور بلند شد و به حموم رفت ، با خودم گفتم میتونی دوسش داشته باشی دختر ، اون هیچی از یه مرد ایده آل کمتر نداره ، میتونی بقیه عمرت رو کنارش باشی ، تو هنوز جوون به حساب میای ، هنوز کلی از عمرت مونده ، میتونی با آدرین باشی ، با هم دیگه خوشبخت شید ، هم میتونی گاهی به آرتیمان فکر کنی و دور از چشم شوهرت براش اشک بریزی اما نباید زندگیت رو اینجوری بازی بگیری ، دراز کشیدم سمت چپ تخت ، به سمت راست دراز کشیدم و چشم هام رو بستم اما فقط فکر میکردم ، نفهمیدم چقدر گذشت که صدای در حموم اومد ، آدرین هم لباس هاش رو عوض کرد و خوابید رو تخت ، درست گوشه ی سمت راست و خیلی دور از من دراز کشید ، بیدار بودم ، خودم رو کشیدم سمتش ، شاید از کارم شوکه شد اما چشم هام رو باز نکردم ، رفتم و تو بغلش خودم رو جا کردم ، بازوهاش رو احساس کردم که دور بدنم قفل شد ، سرم رو روی سینه هاش گذاشتم و با امنیت خوابیدم ، فکر کنم اونم خوابید ، کلی گذشت تا بیدار شدم...
خیره به چشم های قهوه ای رنگ دختر که تازه کمی آرامش به اون اضافه شده بود ، گفتم:
- عزیزم ، آدما خودشون رو با شرایط وقف میدن ، میدونی یه حالتی هست که تو خودت رو با شرایط وقف میدی و آسیبی هم نمیبینی ، متوجهی؟
با شرم و ناراحتی گفت:
- من از اون متنفرم ، نمی خوام شوهرمامانم کسی باشه که با پدرم نون و نمک خورده.
دختر فهمیده ای بود ، یکی از مراجعینم بودش ، بیشتر از سنش میفهمید ، مادرش بعد از مرگ پدرش تصمیم به ازدواج با دوست صمیمی پدرش گرفته بود ، با مامانش هم باید حرف میزدم تا بتونم شرایط رو درک کنم ، اولین جلسه مشاوره اش بود ، اسمش ساناز بود و نه سال سن داشت ، با لبخند گفت:
- فکر کنم وقتم تموم شده.
- از منشی وقت بگیرید ، دفعه ی بعد با مادرت بیا.
- باشه ، مرسی.
- خدافظ.
از اتاق رفت بیرون ، دوشنبه بود ، خودم خواسته بودم که به بیام ، اونقدری مراجع نداشتم ، روز های زوج به مطب میرفتم و روزهایی که کسی نبود حتی روز های زوج هم نمی رفتم ، منشی من هم یه دختر بیست و سه ساله بود که روز های فرد منشی یه جای دیگه بود ، خودش میدونست من خیلی دکتر موفقی نیستم اما بهش حقوقش رو کامل میدادم ، چه آرزوهایی داشتم ، فکر میکردم حدالقل تو کار موفق ام ، میخواستم با آرتیمان یه مطب بزنم ، رتبه ی تک رقمی کنکور رو نگاه کن... با ته خودکارم رو میز ضربه میزدم ، میدونستم دیگه کسی نمیاد ، زنگ تلفن اتاقم به صدا درومد ، منشی بود ، جواب دادم:
- بفرمایید؟
- خانم شیدایی؟
- چیزی شده؟
- خانم امیدی اومدن ببیننتون ، چیکار کنم؟
- بگید بیان تو.
- باشه چشم.
در باز شد و دریا با لبخند همیشگی اش وارد شد ، از لبخندش انرژی گرفتم و من هم یه لبخند زدم و گفتم:
- خوش اومدی خانم ، بی خبر؟
- گفتم تو که زنگ نزدی ، من خودم اومدم ببینمت همین جوری.
- کار خوبی کردی ، ولی اینجا نه ، بذار منشی رو بفرستم میریم بیرون با هم.
- باشه.
به منشی گفتم که میتونه بره ، منم کیفم رو برداشتم ، با دریا از مطب بیرون رفتیم ، در مطب رو قفل کردم ، رو به دریا گفتم:
- ماشین آوردی تو؟
- نه.
- چـه خوب ، با ماشین من میریم پس.
- باشه.
رفتیم بیرون ، هردو سوار ماشین من شدیم ، راه افتادم و گفتم:
- بچه هات چطورن؟ اذیت که نمی کنن.
- چرا خیلی اذیت میکنن ، پدرم رو در میارن.
- که اینطور ، حالا چیکار میکنن؟
- آرکا که عاشق مدرسشه امسال رفت کلاس اول ، آرمینا هم میره مهدکودک ، آرینا ولی پیش مامانمه.
- یک سالش شده آرینا؟ کی بود تولدش؟
- نه هنوز ، دو ماه دیگه.
- عزیز دلم ، دلم براش تنگ شده.
- حتما میگم بیای ببینیش.
- به خدا تو خیلی حوصله داری ، اون همه کار ، بچه ها...
- عشق پارسا همه ی خستگی هارو از تنم بیرون میکنه.
لحظه ای به فکر رفتم ، راست میگفت ، وقتی تو زندگیت یه عشق ، یه امید ، یه دلگرمی داشته باشی هیچ مشکلی نمیتونه کمرت رو خم کنه ، گفت:
- چی شدی دختر؟
- هیچی...
- کجا داریم میریم حالا؟
- یه جای خــوب.
- که اینطور.
- اومدی امروز در اختیار من باشی دیگه؟
- آره به پارسا گفتم خودش بچه هارو ببره خونه ، شام درست کنه تا من بیام.
- باشه پس یه لحظه صبر کن...
موبایلم رو دراوردم و شماره ی آدرین رو گرفتم ، جواب داد:
- جانم؟
- سلام ، خوبی؟
- سلام عزیزم ، تو خوبی؟
- مرسی ، آدرین دریا اومده پیشم باهم میریم بیرون ، شاید یکم دیر کنم اشکالی نداره؟
- نه عزیزم ، خوش بگذره بهتون.
- مرسی ، خدافظ.
- خدافظ.
قطع کردم ، دریا گفت:
- ببینم خیلی طولانیه؟
- نه خیلی.
از کیفش یه فلش دراورد و گفت:
- آلبوم جدیدمون ، اولین نفری هستی که بهش گوش میدیا.
- واااای ، واقعا؟ چه سورپرایزی.
لبخند زد و فلش رو داد دستم ، زدمش به ضبط ، یکدفعه صدای آهنگ شاد اومد و بعد صدای خوندن بی نقص پارسا...
من تو میدونی چقدر دوست دارم و عاشقتم
تو میدونی هم نفس دوست دارم و با تو باید
باشم و حقمی چون دوست دارم و خیلی زیاد
من فقط تو رو میخوام باید بهم بگی بیام
صدای یه دختره پشتش اومد...
من تو میدونی چقدر دوست دارم و خیلی زیاد
تو همیشه میمونی تو قلب من بی اختیار
تو میدونی که همه بهانه ی نفسِ منی
همیشه کنارتم چون تو همه ی باورمی
دوباره پارسا...
تو میدونی هر لحظه ای که عوض میشه
دل من هم با تو رنگی میگیره و عوض میشه
دوست داشنت دلیل نمیخواد تو شیرین منی
دل فرهادو نرنجون تو میتونی نری
همیشه کنار من باش و عاشقم بمون
من با تو حالم خوبه تو فقط با من بمون
و باز آهنگ شاد ، خیلی کم پیش میومد که آهنگ های شاد بخونن ، گفتم:
- عالی بود دریا ، چه عجب رضایت به آهنگ شاد دادید؟
- خیلی اتفاقی یکی متنش رو آماده کرد ، آهنگ سازمونم براش آهنگ ساخت دیگه.
- این دختره کیه؟
- اسمش بهیائه ، البته اسم هنریش دلسا ، ولی صداش رو دیدی چه قدرتی داشت؟ صداش عالیه ، کارشم معرکه است.
- ببنم به خاطر اینکه دختره ، چطوری بهتون اجازه دادن؟
- صداش رو دیدی که با صدای پارسا و یکی دیگه قاطی کردیم ، خلاصه اجازه آلبو رو گرفتیم ، ولی داره میره از ایران ، شاید دیگه با پارسا نخونه.
- آهان.
چندتا از آهنگ های فوق العاده ی دیگه ی آلبومشون هم گوش دادیم که بالاخره رسیدیم ، بهش گفتم:
- خب رسیدیم.
بردمش بام تهران ، رفتیم با هم و چای خوردیم ، یاد خاطرات و اون روز هایی که با آرتیمان میومدم اینجا برام تداعی شد ، نسیم آرومی با چاشنی سوز باعث لرزشم شد ، یاد مکالمه ی آخر خودم و آرتیمان و آخرین جمله هایی که اینجا بهم گفت یادمه ، یادمه که منو پست کرد ، یادمه چه جمله هایی بهم گفت ، یادمه حرف هایی زد که از ته دلش نبود ، صدای اون روزش تو گوشم پیچید و من باز عصبی شدم ، یادمه که بهم گفت: خیلی پستی ، حالم ازت به هم می خوره ، تو هم یه آشغال عوضی هستی ، یه حیوون ، یه لاشخور ، تو هم یه دختری ، نباید قلبمو به یه دختر میدادم ، اشتباه محض کردم ، حماقت کردم ، غلط کردم ، برو به جهنم ، دختره ی هار... خیره به لیوان چای لیمو رو به روم اشک هام سر خورد ، دریا دست هام رو گرفت و گفت:
- یخ کردی دختر ، چیزی شده؟
دریا تنها کسی بود که میتونستم راجع به آرتیمان باهاش حرف بزنم ، تنها کس...
- یاد آرتیمان افتادم.
بی هیچ تعارفی خیلی منطقی گفت:
- کاش این زندگی رو با آدرین تموم میکردی.
- چی داری میگی؟ نمیتونم تا این حد به آدرین بدی کنم.
- چطور به آرتیمان تونستی؟
- چون قبلش تو قلبش رو شکسته بودی... طبیعی بود که زخم خورده اس...
حس کردم ناراحت شد ، با صدایی که بغض باعث لرزشش شده بود گفت:
- چیزی از زندگیت نمی فهمم عزیزم ، آرتیمان مجنونانه تورو دوست داشت ، وقتی برای کنسرت رفته بودیم نابودیش رو میدیدم ، آدم خوش شانسی نبود ، نوشیکا عزیزم ، تو هم اونو از ته دلت دوست داشتی ، نمی فهمم تصمیمت چرا به این شکل شد؟
- آدرین وقتی به خواستگاریم اومد... بعد اون همه خوبی که بهم کرد ، نمی تونستم دلش رو بشکونم ، اون یه نامزد داشت اما از دستش داد ، نمی تونستم ردش کنم و با برادرش که آرتیمان بود ازدواج کنم ، خانواده اش چی میگفتن؟
- اما تونستی به برادر عشقت به راحتی جواب مثبت بدی...
- آرتیمان بزرگ ترین مقصر این زندگی کذایی ای هست که من الان توشم ، اون باید مانع میشد ، باید با خانواده اش حرف میزد ، زودتر...
- تو یه انتخاب دیگه هم داشتی ، میتونستی به آدرین جواب منفی بدی و بعد آرتیمان رو از ذهنت پاک کنی ، شاید بهش نمی رسیدی اما حدالقل آرتیمان الان نفس میکشید...
اشک میریختم ، حق با اون بود ، اما گفتم:
- دریا تو چرا انقدر طرفداری آرتیمان رو میکنی؟
- میدونی نوشیکا... حس میکنم که بهش مدیونم ، همیشه میگم شاید من کاری کردم که آرتیمان به اون روز افتاد ، دوست داشتم خوشبخت شه ، وقتی مرد و خوشبخت نشد ، وقتی عشق واقعی زندگیش رو بعد از اینکه پیدا کرد بدون اینکه بدست بیاره از دست داد ، حس کردم واقعا این دین تا آخر عمر باهام میمونه...
- دریا من... هیچ وقت به خاطر اینکه یه روزی آرتیمان تورو دوست داشته بهت حسودی نکردم ، دریا از عشق آرتیمان مطمئن بودم اما بذار حرفی که میخوام رو بزنم ، تنها کسی که بهش اعتماد دارم ، تنها کسی که بعد این همه اتفاق تو زندگیم بهش ایمان دارم فقط تویی ، علتش رو درست نمیدونم دریا ، من فقط همیشه حس میکنم ، تنها کسی که آرتیمان واقعا دوسش داشت تو بودی ، پیش تو حس آرامشی که پیش آرتیمان داشتم رو حس میکنم ، علتش رو نمیدونم چیه دریا ، واقعا نمیدونم...
- آرتیمان پدرش رو دوست داشت ، مادرش رو همین طور ، آدرین رو دوست داشت ، خواهرش رو دوست داشت ، میشا رو دوست داشت و تو رو بیشتر از همه دوست داشت...
- بین هرکسی که مونده ، فقط کنار تو آرومم.
این رو گفتم و به هق هق افتادم ، گفت:
- عذاب دادن خودت ، چیزی رو درست نمیکنه دختر ، ناراحت نباش.
- دریا حس میکنم یه سری چیزارو راجع به آرتیمان نمیدونم...
آبی رنگ چشم های دریا کمی جا به جا شد و برقی از ترس تو چشم هاش روشن شد ، علتش چی بود؟ شاید هم تو اون حال و هوا دچار توهم شده بودم ، گفت:
- چه چیزی؟ چی داری میگی؟
- هیچی فراموشش کن... کاش فرار نمیکرد ، میموند و این مشکل رو حل میکرد.
- فشار انقدر روش زیاد بود که نمیتونست تصمیم درستی بگیره... فقط خدا ببخشدش...
- امیدوارم.
به خاطر حالی که داشتم زود برگشتیم ، دریا من رو نشوند رو صندلی کنار راننده و خودش نشست پشت ماشین و راه افتاد ، گفت:
- تو رو میرسونم خودم میرم.
- نه... برو خونه ی خودتون تا اون موقع خوب میشم.
- باشه ، تو بخواب.
من هم آروم چشم هام رو بستم و به خواب رفتم... دست هایی ملایم شونه هام رو تکون میداد ، چشم هام رو باز کردم ، دریا با لبخند آرامش بخش همیشگی ای که از لب هاش محو نمیشد گفت:
- رسیدیم عزیزم ، به آدرین گفتم ماشین رو ببره تو پارکینگ ، تو یکم استراحت کن...
- مگه نگفتم برو خونه ی خودتون؟
- من خودم میرم ، خدافظ.
این رو گفت و از ماشین پیاده شد ، نتونستم مانعش بشم ، سرم سنگین شده بود... یه بار دیگه چشم هام رو بستم و اینبار وقتی بیدار شدم که رو تخت اتاق خودم بودم ، سرم رو بلند کردم تا دور و برم رو ببینم ، آدرین رو دیدم که کنار تخت نشسته بود و نشسته چشم هاش رو بسته بود ، گفتم:
- آدرین؟
سریع چشم هاش رو باز کرد و گفت:
- خوبی عزیزم؟ چیزی میخوای؟
- اتفاقی افتاده؟
- گفتم که نرو استراحت کن ، انگار همون سرماخوردگیه ، دریا گفت حالت بد شد ، اونم تورو رسوند خودش رفت.
- آهان ، یکدفعه سردرد گرفتم.
لبخند زد و گفت:
- ساعت نه شبه ، گشنت شده؟
- اصلا گشنه ام نیست...
- پس بگیر بخواب عزیزم ، تا صبح مراقبت هستم ، فردا یه جلسه دارم ، میرم و جلسه و بعد برمیگردم پیشت ، باشه؟
با دست چشم هام رو مالیدم ، همه جا تاریک شده بود ، پرسیدم:
- چه جلسه ای؟
- با همون شرکت تبلیغاتی.
- باشه.
لبخند زد بهم ، من هم بهش لبخند زدم ، دستی به موهام کشید و مشغول بازی با اون ها شد ، نگرانم شده بود ، تا این حد من رو دوست داشت و من چه بی اعتنا بودم ، با همون لبخند سرم رو بلند کردم ، سرم رو آروم بهش نزدیک کردم و لب هاش رو بوسیدم ، آروم... شوکه شد ، لرزشی کرد و به عقب رفت ، اولین باری بود که خودم یه بوسه بهش هدیه میدادم ، سرم رو خواستم برگردونم که با دست سرم رو نگه داشت و دوباره لب هام رو بوسید ، کمرم داشت درد میگرفت ، سرم رو بالاتر آوردم و تقریبا نشستم سرجام ، دست هاش تو موهام بود ، دست هام رو دور گردنش حلقه کردم ، بعد از یه مدت خیلی زیاد یه بوسه ی طولانی بود ، چشم های عسلی رنگش مستقیم به چشم های سبزرنگم نگاه میکرد ، سرم رو عقب برد ، آروم دراز کشیدم سرجام ، لب هاش رو از روی لب هام برداشت و گفت:
- میدونستی دیوونه ات ام؟
من فقط لبخند زدم ، با همون ملایمتش گفت:
- حالت بده عزیزم ، بخواب.
پلک زدم و سعی کردم لحنم با محبت باشه ، گفتم:
- میخوام با تو بخوابم ، تو هم خسته شدی.
- باشه عزیزم.
اومد کنارم دراز کشید ، بهم نزدیک شد ، من رو بغل کرد ، پتو رو کشید روی من ، چشم هام رو بستم ، اون هم چشم هاش رو بست و هردو به خواب رفتیم اما من لحظه ای آرامش نداشتم ، من هم به خاطر آدرین خودم رو فراموش کرده بودم ، یاد یه خاطره که از آرتیمان داشتم من رو تا مرز جنون برد... یکبار با هم تو یه رستوران نشسته بودیم ، آرتیمان مستقیم نگاهم میکرد ، ازم پرسید:
- نوشیکا تو چرا بهم جواب مثبت دادی؟
اون موقع تعجب کردم ، مگه آدم باید برای عشقش دلیل هم داشته باشه؟ گفتم:
- چون دوست دارم...
- مطمئنی چیز دیگه ای نیست؟
- چی میتونه باشه؟
حرفی که زد یه آتش تو وجودم روشن کرد که هنوز هم خاموش نشده ، اشک تو چشم هاش جمع شده بود ، گفت:
- میترسم... نوشیکا میترسم از روی حسی مثل ترحم بهم جواب مثبت داده باشی.
اون موقع رو درست به یاد دارم ، با پوزخند جواب دادم:
- من به خاطر هیچ کس هیچ کاری نمیکنم ، خودم از همه مهم ترم ، به خاطر کسی خودم رو کنار نمی زارم ، آرتیمان مطمئن باش ، اگه تورو دوست دارم به خاطر خودمه ، اون قدری خودخواهم که عشق تورو میخوام.
- نوشیکا تو کس دیگه رو دوست نداری؟
- کی رو میتونم دوست داشته باشم غیر از تو؟
- مثلا آدرین...
- آرتیمان چرند نگو ، علاقه ی من به آدرین کاملا متفاوته ، اون مثل برادر نداشته ام میمونه...
- هیچ وقت من رو کنار نذار نوشیکا ، به خاطر هیشکی ، حتی خودت...
- نمی تونم ، نمی تونم کنارت بذارم ، عشق تو زندگی منه ، آرتیمان تا آخرین نفسم کنار تو میمونم ، یعنی فقط کنار تو نفس میکشم...
اون موقع این حرف رو به آرتیمان زدم و امروز تو بغل آدرین خوابیدم ، من آدرین رو به خودم ترجیح دادم ، من به خاطر آدرین خودم رو کنار گذاشتم ، خدایا من چیکار کردم؟ من چیکار کردم با خودم و زندگیم؟
«کتایون»
شال مشکی رنگ چروکم رو روی سرم مرتب کردم ، آستین های مانتوم بالا بود ، دست های برنزه ام با دستبند طلاسفیدم که شکل یه پروانه بود تزئین شده بود ، در رو زدن ، آدرین با سه نفر از اعضای شرکتش اومده بود ، ما هم شش نفر بودیم ، به محض ورودشون ، از جام بلند شدم و با لبخند گفتم:
- سلام خوش اومدید.
به صندلی های مقابل میزم اشاره کردم و گفتم:
- بفرمایید خواهش میکنم.
با یه پسر ، یه خانم و یه مرد که تقریبا چهل و خورده ای سالش میخورد اومده بود ، همه نشستند و جلسه شروع شد ، در تمام مدت جلسه که خودم و شایلین حرف میزدیم ، نگاه های آدرین رو حس میکردم که روی خودمه ، آخرش معذب شدم و شالم رو کمی جلو کشیدم ، موهام بِلُند بود ، پوستم رو هم برنزه کرده بودم ، قیافه ی جدیدم رو خیلی دوست داشتم ، جلسه تموم شد از ما کلی تشکر کردن و بعد هم رفتن ، ماهم از اون روز مشغول کار شدیم تا یه تبلیغات عالی براشون درنظر بگیریم. دوماهه کارشون رو تموم کردیم ، تو این دو ماه با آدرین کلی جلسه داشتیم گاهی با گروه و گاهی دو نفره اما چیزی که هردفعه حس میکردم نگاه های سنگین آدرین بود... اون روز اومده بود تا نتیجه ی کار رو ببینه ، لب تابم جلوم باز بود که آدرین داخل شد ، مانتوی کرم رنگ با شلوار چسبون مشکی و شال مشکی رنگ داشتم ، آدرین با تیپ رسمی و کراوات اومده بود ، لبخندی بهش زدم و گفتم:
- خوش اومدی.
تشکر کرد و نشست ، گفتم بیاد تا فیلم رو ببینه ، بچه هاهم میدونستن این جلسه مهم ترین جلسه ی ماست و قراره نظرش رو راجع به کار ما بده ، همه اون بیرون میدونستم که استرس دارن ، آدرین بلند شد و بالاسر من ایستاد ، خواستم بلند شم تا اون بشینه که مانع شد ، سرش رو آورده بود پایین تا بتونه ببینه یعنی سرش دقیقا کنار سر من بود ، داشتم بهش کارمون رو نشون میدادم که حس کردم دوباره داره نگاهم میکنه ، اعتنا نکردم اما حس میکردم یک ثانیه هم از روی صورت من چشم بر نمیداره ، نگاهم رو گرفتم بهش ، در همین لحظه چشمام افتاد به چشم های عسلی آدرین ، نگاهم کرد ، من هم همون طور مونده بودم ، یکدفعه بدون اینکه بفهمم چی شد ، لب هاش رو چسبوند روی لب های من ، به قدری شوکه شدم که زبونم بند اومده بود ، عشق من داشت من رو میبوسید و این بهترین لحظه ی عمر من بود ، سرم رو کشیدم عقب و گفتم:
- چیکار میکنی آدرین؟
کلافه رفت عقب و دستی لای موهاش کشید ، منتظر نگاهش کردم تا یه پاسخ برای سوالم بیاره اما اون کیفش رو از روی صندلی برداشت ، به سمت در رفت و گفت:
- تو ماشین منتظرتم ، خیلی حرف دارم باهات.
و رفت بیرون ، چه کاری درسته؟ چه کاری اشتباه؟ بالاخره من هم کیفم رو برداشتم و از اتاق بیرون رفتم ، شایلین و یکی دیگه از بچه ها جلو رو گرفتن:
- چی شده؟
- هیچی رفت بیرون ، منم باهاش میرم ، کارا رو ریختم رو فلش ، شاید میخواد به بقیه ی اعضای شرکت نشون بده.
شایلین- حالا خوشش اومد؟
- معلومه که خوشش اومد.
اون چندتا جمله ی ساختگی هم که دروغ ازشون میبارید رو نمیدونم چجوری گفتم اما از در شرکت بیرون رفتم و وقتی آدرین رو تو ماشینش دیدم رفتم و سوار شدم ، سریع حرکت کرد... اول چیزی نمیگفت ، خودم گفتم:
- حتما یه دلیلی داری برای حرکتی که کردی؟
- کتایون؟ میدونی که اون موقع به خاطر جوونی و غرور و موقعیتم تو آمریکا با پولی که داشتم ، تنها آرزوم موندن بود ، عزیزم تو اولین عشق زندگی منی ، تو بی نهایت برام مهم بودی ، خودتم میدونی بین اون همه دختری که اطرافم بودن تورو انتخاب کردم ، به قصد ازدواج هم انتخاب کردم ، اون روز بالای ساختمان رو یادته؟ که به خاطر تو جونم رو به خطر انداختم؟ یادت که نرفته جلوی همه بهت انگشتر دادم؟ تو رو کاملا برای خودم میدونستم ، اما تو باید برمیگشتی به خاطر پدر و مادرت ، میدونم که از سر اشتباه تو رو از دست دادم...
- آدرین حرف گذشته رو میزنی که چی؟
- بذار من حرف بزنم کتایون...
- باشه ، می شنوم.
- وقتی که رفتی دیدم آمریکا ، دانشگاه و تمام اون دوستا و آدمایی که دورم بودن هیچ کدوم رو بدون تو نمیخوام ، دیدم از وقتی رفتی زندگیم نابود شد ، میدونم که حتی برای خدافظی ازت هم نیومدم اما علتش فقط علاقه ام بود ، باید بین تو و آمریکا یکی رو انتخاب میکردم و من چه احمقانه آمریکا رو انتخاب کردم اما خیلی طول نکشید که اول میشا و بعد مادرم رو از دست دادم ، اون موقع با خودم گفتم باید کتی رو فراموش کنم ، تصمیم گرفتم با پگاهان ازدواج کنم و یه زندگی رو بی علاقه شروع کنم اما درست بعد از مرگ مادرم که دوباره برگشتم به آمریکا تصمیمم عوض شد ، دوباره در به در دنبالت گشتم ، از همه سراغت رو گرفتم ، اما هیچ کس از تو خبر نداشت...
نمیدونستم هدفش چیه از اون حرفا ، آدرین هنوز هم به من علاقه داشت؟ آدرینی که تمام زندگی منه به من علاقه داره؟ به آرومی ادامه داد:
- برگشتم ایران ، برای همیشه ، روزای اول بود که اومده بودم ایران ، غم از دست دادن تو ، میشا و مامانم از یه طرف برادرم آرتیمان داغون شده بود بعد از اینکه عشقش دریا رو از دست داد و بعد هم میشا رو ، اونم مثل من بود اما من به کسی نگفته بودم ، به هرحال من برادر بزرگ بودم ، همه از من انتظار داشتن ، حس میکردم از میشا قافل شدم که اونطوری شد ، از یه عوضی حامله شد و بعد خودش رو کشت ، گرچه آرتیمان فکر میکرد کسی این موضوع رو نمیدونه اما من همه چیز رو از زبون دکتر میشا شنیدم... پدرمم که مریض بود و شش ماه تهران و شش ماه هم تو شمال بود ، تنها کسی که خیلی قشنگ زندگیش رو اداره کرد و خیلی هم موفقه آرتونیس بود ، یه دختر قوی و معرکه که هیچ چیز نشکستش با اینکه کلی عذاب کشید اما دم نزد ، منم خودم رو قوی نشون دادم اما از تو شکستم ، کمر یه مرد که بشکنه ، کتایون یه مرد که نابود بشه... دیگه هیچی تو دنیا براش ارزش نداره ، بدترین اتفاقی که میتونه برای یه مرد بیفته اینه...
اشک چشم هاش رو گرفته بود ، منم ناخواسته همراهش اشک میریختم ، دوباره گفت:
- همون روزا بود که نوشیکا رو دیدم ، یه دختر کپ میشا ، باهاش صمیمی شدم ، طی یه مدت کوتاه رابطمون فوق العاده شد ، اگه نمیدیدمش واقعا دلتنگش میشدم ، شیطنت هاش کاملا شبیه میشا بود ، حالم رو خیلی زود عوض کرد ، از وقتی وارد زندگیم شد حس کردم میتونم ادامه بدم ، حتی آرتیمان رو هم برگردوند به زندگی معمولی ، من بهش علاقه مند شدم ، برعکس روحیه ی آروم تو اون یه روحیه ی کاملا شر و شیطون داشت و من نمی دونم چرا از این روحیه خوشم اومد و به این دختر دل بستم ، برای دومین بارم بود که کسی رو دوست داشتم...
سکوت کرد ، نگاهش کردم ، بینیش رو کشید بالا ، گفتم:
- خب؟
- اما یه اشتباه داشتم کتی... اون عاشق آرتیمان بود و آرتیمان هم دیوانه وار اون رو دوست داشت... دارم فکر میکنم چقدر من و برادرم شبیه به همدیگه بودیم ، اما اون رفت و من موندم و این زندگی نکبت بار.
با بهت درحالی که شوکه شده بودم گفتم:
- چی؟
- آره آرتیمان هم خودش رو کشت... اما دقیقا به خاطر شخص من ، عذاب وجدان من رو تا آخر عمرم ول نمیکنه.
- چه اتفاقی افتاد؟
- با اینکه میدونستم اونا هم رو دوست دارن نمی خواستم نوشیکا رو هم مثل تو از دست بدم برای همین رفتم خواستگاریش ، دیدم آرتیمان روز به روز داره افسرده میشه... دیدم نوشیکا وقتی فهمید من ازش خواستگاری کردم روز به روز آروم تر میشه... اما من خیلی خودخواه بودم... نوشیکا هم کم تو زندگیش سختی نکشیده بود ، مادرش اون و پدرش رو گذاشته بود و رفته بود ، با پدرش رابطه خوبی نداشت ، یه بار نامزدیش به خاطر خیانت نامزدش به هم خورده بود...
سرگیجه گرفته بودم اما این حرف ها چه ارتباطی به من داشت؟ ادامه داد:
- نمی دونم چرا نوشیکا بهم جواب مثبت داد... شب عروسیم آرتیمان خودکشی کرد ، نوشیکا همون موقع شکست ، از همون روز تبدیل شد به یه مرده ی متحرک ، چند ماه تو بیمارستان روانی بستری بود ، برادرمو دیدم که خودش رو به دار آویزون کرده بود به خاطر دختری که دوسش داشت ، با خودم فکر کردم اگه نوشیکا با آرتیمان ازدواج میکرد من محال بود این کار رو بکنم و میرفتم سراغ یکی دیگه... نزدیک به چهار ساله که دارم با نوشیکا زندگی میکنم اما هیچ علاقه ای بینمون نیست... خیلی سعی داره خوب باشه اما یک دفعه یاد آرتیمان میوفته ، همه چیز خراب میشه ، وقتی فهمیدم حامله اس ، بچم رو ، پسر چهار ماهه ای که تو شکم زنم بود رو کشتم چون حس میکردم نوشیکا ذره ای علاقه بهم نداره... اما از روز اولی که تورو دیدم ، آتیش عشقت شعله کرد ، عزیزم تو اولین عشق منی ، زندگی منی ، من خیلی دوست دارم ، می فهمی؟ میتونی درک کنی؟ نمی تونم نسبت به تو بی تفاوت باشم ، میخوام من و تو باهم باشیم ، برای همیشه ، میخوام بعد این همه سال یکم مزه ی آرامش رو حس کنم ، کنار تو...
- آدرین چی داری میگی؟
- این همه حرف زدم تا فقط از علاقه ام بهت بگم ، تو نمی فهمی من چقدر دوست دارم ، اما کاش می فهمیدی...
ناخواسته لب هام رو از هم باز کردم و گفتم:
- منم دوست دارم.
چشم هاش برق زد ، یه لبخند اومد رو لب هاش و گفت:
- باهم ازدواج میکنیم ، قول میدم کهاتفاقات گذشته تکرار نشه...
- چی میگی آدرین؟ تو زن داری ، یادت که نرفته؟
- زن من مطعلق به من نیست... بهم نزدیک نمیشه ، یک ثانیه هم به من فکر نمیکنه ، هرروز با یاد برادرم نفس میکشه ، من تو رو دوست دارم ، می فهمی؟ تو رو.
- یعنی طلاقش میدی؟
- نمی تونم... گناه داره ، از خونه ی باباش خیلی خوشش نمیاد.
- آدرین من آرزومه که کنار تو باشم اما تو غرور منو شکوندی...
- هیســــ.... جبران میکنم ، به روح همه ی عزیزام جبران میکنم.
- من باید فکر کنم آدرین ، همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد.
- میدونم ، اما دو ماهه که دارم دیوونه میشم.
- میدونم... منم همین طور.
ذهنم قفل شده بود و به هیچ چیز نمی تونستم فکر کنم... هیچ چیز ، بعد این همه سال با سنی که داشتم غرور بی جا واقعا مزخرف بود اما این مگه دقیقا همون چیزی نبود که من میخواستم؟ مگه من نمیخواستم آدرین رو به دست بیارم؟ الان آدرین میخواست با من باشه اما من چرا بلاتکلیف بودم؟ فکر کردم ، فکر کردم تا بتونم یه جواب منطقی پیدا کنم ، اون روز به همه چیز فکر کردم به جز نوشیکا و زندگیش...
«نوشیکا»
صدای کلید که تو قفل چرخید هم زمان با درهم رفتن اخم های من بود ، آدرین وارد شد ، از کنارم که رد میشد زیر لب گفت:
- سلام.
نگاهش نکردم و بی تفاوت گفتم:
- علیک سلام.
از پله های خونمون بالا رفت ، نمیدونم چرا ، یه شب فکر کردم به این زندگی جهنمی ای که توشم و بعد به این نتیجه رسیدم زندگی کردن با آدرین بی دلیله ، از همون شب ناخواسته سرد شدم ، ازش فاصله گرفتم و توجهی بهش نداشتم ، نزدیک دوماه بود که شبانه روز سعی میکرد بهم نزدیک شه اما من به همون اندازه ازش فاصله میگرفتم ، دیگه با هم نمیخوابیدیم ، تا شب بیرون میموندم و اون هم کم کم داشت خسته میشد... تنها چیزی که نمیخواستم این بود که به خونه ی پدرم برگردم ، این خونه هم نصفش برای من بود ، بعد از فروش خونه ی خودم و خونه ی آدرین اینا بود که اینجا رو خریدیم و با بقیه ی پول ماشین هامون رو عوض کردیم و زندگی قبلیمون رو از بین بردیم ، تو خونمون هیچ خدمتکاری نبود ، همه ی خدمتکار های خونه ی آدرین اینا مرخص شده بودن و آدرین برای گلی خانم که دخترعموی پدرش به حساب میومد یه خونه ی کوچک گرفت تا اون هم تا آخر عمر اونجا زندگی کنه ، حس میکردم همه زندگی خوبی دارن به جز من... رو مبل نشسته بودم که تلفن خونه به صدا درومد ، کم پیش میومد زنگ بخوره ، معمولا یا حوا زنگ میزد یا ناهید ، خم شدم و تلفن بیسیم رو از روی میز برداشتم ، بعد جواب دادم:
- بله؟
- سلام... خانم ببخشید شما آقای بزرگ مهر رو میشناسید؟
یه لحظه همه ی فکر های بد به ذهنم هجوم آوردن ، با ترس گفتم:
- اتفاقی افتاده؟
- نه نه خانم ، نگران نشید ، شما دخترشونید؟
با داد گفتم:
- آقا چی شده میگم؟
- ببخشید این آخرین شماره ی روی گوشیش بود ، ما شناسنامه اش رو دیدیم ، ایشون تصادف کرده بودن ما آوردیمشون بیمارستان...
پدرجون بیمارستان بود... گفتم:
- حالش چطوره؟
- حالشون که... باید عمل بشن ، اجازه میخوان.
- من بهتون زنگ میزنم تا آدرس بگیرم ، آقا ما تو تهرانیم هیچ فامیلی نداریم اونجا ، تو رو خدا مراقبش باشید...
قطع کردم ، دست و پاهام میلرزید ، نمیدونم با چه حالی از پله ها بالا رفتم ، آدرین داشت از اتاق میومد بیرون که من رو دید ، با ترس گفت:
- چی شد نوشیکا؟ رنگت چرا مثله گچ شده؟
اشک از چشم هام اومد و گفتم:
- آدرین... آدرین.
- چی شده؟
- پدرجون...
نتونستم چیزی بگم ، شوکه شده بودم ، آدرین چه فکرهایی که به سرش نیومد ، با صدای بلند گفت:
- چیزی شده؟
بعد هم سریع یک لیوان آب داد بهم ، گفتم:
- باید بریم رامسر ، بابات تصادف کرده ، میخوان عملش کنن... وای آدرین.
- من خودم میرم.
- منم میام باهات.
هردو به اتاق رفتیم و سریع لباس هامون رو عوض کردیم ، شماره ی اون مرد رو آدرین از رو تلفن برداشت ، اون موقع شب به سمت جاده حرکت کردیم و آدرین به سرعت رانندگی میکرد ، تو راه زنگ زد و آدرس بیمارستان رو پرسید ، میخواست بیارتش تهران که پزشک پشت تلفن مخالفت کرد برای همین آدرین هم دیگه چیزی نگفت ، به بیمارستان که رسیدیم ، هردو با سرعت نور میدویدیم ، بالاخره با پرس و جو من اون مردهارو پیدا کردم و رفتم پیششون ، آدرین هم رفت کارای اجازه ی عمل رو انجام بده ، دوتا مرد بودن که هردو شمالی بودن و انگار که از ساکنین همونجا بودن ، گفتم:
- سلام... میشه بگید چه اتفاقی برای آقای بزرگمهر افتاد؟
یکیشون با لهجه ی شمالیش گفت:
- خانم من با شما تلفنی حرف زدم؟
- بله آقا.
- راستش من دیدم این بنده ی خدا رو زمین افتاده راننده ای که بهش زده هم فرار کرده این شد که با دوستم آوردیمش بیمارستان ، این عمل رو انجام بدن حتما خوب میشن ، فقط ضربه ای که به سرش خورد یکم خطرناکه اونطور که دکتر گفت...
- آقا دستتون درد نکنه ، یه دنیا ممنون.
- شما دخترشی؟
- من عروسشونم.
همون موقع یکدفعه آدرین اومد و یقه ی مرده رو چسبید ، من هنگ کردم ، آدرین هم زمان گفت:
- کور بودی مرتیکه؟ پیرمرد رو نمی بینی؟
مرده هی میگفت اشتباه میکنی آقا اما آدرین گوش نمیداد ، نمی زدش ولی فقط یقه اش رو گرفته بود و سرش داد و بیداد میکرد ، تا من داد کشیدم:
- عـه آدرین... به این بیچاره چی کار داری؟ اون پدرجونو نمیاورد اینجا الان باید یه خاک دیگه سرمون میکردیم.
آدرین تا فهمید قضیه چیه یقه ی مرده رو ول کرد و گفت:
- ببخشید... من پدرم رو که اونجوری دیدم نفهمیدم...
مرده- اشکالی نداره آقا من درک میکنم شرایطتون رو.
- مگه دیدیش آدرین؟ منم میتونم ببینمشون؟
- نه... رفت اتاق عمل.
خیلی سرد جوابم رو داد ، استرس زیادی بهم وارد شد ، رفتم تا دنبال یه پرستار بگردم بپرسم دقیقا پدرجون داره چه عملی انجام میده ، آدرین با اون مردها حرف میزد و میخواست بهشون یه پولی بده اما اون ها میگفتن فقط برای انسانیت این کار رو کردن و پلیس هم رفته دنبال پیدا کردن ماشینی که به پدرجون زده ، آروم آروم به سمت یه پرستار میرفتم که موبایل آدرین زنگ خورد ، یکمی گوشام رو تیز کردم ، چون بی خبر اومده بودیم و من هم یادم رفته بود گوشیم رو بیارم ، گفتم شاید کسی بامن کار داشته باشه ، شنیدم...
- جانم؟... سلام... من رامسرم... {خندید} نه عزیزم پدرم مریض شده... یه راننده ی احمق...
بقیه ی حرف هاش رو نشنیدم چون رفت به ته بیمارستان ، کی بود یعنی؟ با کی تا اون حد صمیمی حرف میزد؟ اول گفتم آرتونیسه اما بعد دیدم بهش گفته پدرم مریضه پس نمیشد اون باشه ، شایدم از فامیلاشون بود ، سرگیجه گرفته بودم ، نشستم رو یکی از نیمکت های بیمارستان ، آدرین هم اومد و نشست کنارم ، دست هاش رو گرفتم ، گفت:
- دستات یخ کرده نوشیکا.
چیزی نگفتم ، اونم سرش رو تکیه داد به دیوار پشت سرش ، گفتم:
- کی بود تلفن؟
- هیشکی...
دستش رو از توی دستم دراورد ، نگاهش کردم ، چشم هاش رو بسته بود ، چرا اینجوری میکرد؟ چقدر باهام بد برخورد کرد... حتما علتش پدرشه ، قرار بود فردا عملش رو انجام بدن ما تو بیمارستان موندیم ، فردا صبحش با گوشی آدرین به آرتونیس زنگ زدم ، آرتونیس جواب داد:
- جانم داداش؟
- سلام آرتونیس.
- نوشیکا تویی؟ کجایی دختر؟ دلمون تنگ شد بابا ، این دوست خلتو کردی جاری ما...
- آرتونیس جون پدرجون تصادف کرده.
یک لحظه شوکه شد و چیزی نگفت اما بعد با صدای لرزون گفت:
- یا امام زمان... چیزی شده؟
- نه عزیزم ، هیچی نشده ، ما اومدیم رامسر ، عملش میخواستن بکنن واسه تصادف ، به سرش ضربه خورده ، الان عمل شروع شده ، چیز خاصی نبود اما گفتم شماهم درجریان باشید بد نیست.
- ما همین الان راه میوفتیم میایم ، دوباره زنگ میزنیم.
- ای بابا مونده بود تو با این وضعیتت بیای.
- وضعیتم مگه چشه؟
- نه آرتونیس ، تو با سارینا کجا میخوای پاشی بیای؟ به خدا چیز مهمی نیست وگرنه من انقدر ریلکس نمیگفتم بهت.
- با سارینا نمیام ، میذارمش پیش ناهید و سعید.
- بچه مدرسه داره گناه داره...
- زنگ میزنم آدرس رو میپرسم ، خدافظ.
- آرتونیس...
صدای بوق های متوالی تو گوشم پیچید ، گوشی آدرین رو پس دادم و گفتم:
- آرتونیس و سامان دارن میان اینجا.
- بیان.
چیزی نگفتم ، بین عمل بود که یکدفعه دیدم پرستارها سراسیمه از داخل اتاق عمل بیرون اومدن... چند ساعت گذشته بود ، هم من و هم آدرین نگران شده بودیم ، بالاخره دکترها پشت سرهم از اتاق خارج شدن ، دکتر خودش که از اتاق عمل بیرون اومد ، آدرین رفت سمتش:
- چطور بود عملشون دکتر؟ چقدر طول کشید!
- شما پسرشونی دیگه؟
- بله.
- بیاید تو اتاق من تا بگم بهتون.
برق نگرانی رو تو چشم های آدرین دیدم اما خودم هم به قدری نگران شدم که دستام لرزیدن ، آدرین با دکتر رفت ، من که دیدم از اتاق بیرون نمیاد رفتم سمت یه پرستار و ازش پرسیدم ، جوری که انگار این مساله یه چیز خیلی عادی هست رو به من گفت:
- بیمارتون رفته تو کما خانم.
این رو گفت و رفت ، دوباره نه...