05-12-2020، 23:11
یک هفته بعد:
فردا تولدمه!خیلیییی خوشحالم.الانم عرضم به خدمتتون دارم صبونه میخورم.بقیه اعضای خانواده هم کنارم نشستن و دارن بر و بر منو نگاه میکنن.
من:مامان مگه من شاخ و دم دارم؟چرا اینجوری نگاه میکنید؟
مامان:به تو چه!دوست دارم دخترمو مگاه کنم.
من:اخه میدونی میترسم تموم شم.
یکی زد پس کلم.
مامان:اخه الان وقت تولد گرفتن بود؟
من:خب مامان الان تا تعطیلات عیده باید بگیریم که نیافته تو تابستون!(تولد ایسا در اصل تو تابستونه ولی میخواد تو تعطیلات عید بگیرتش.احتمالا مرض داره)
مامان:اتفاقا تابستون که خیلی بهتره!
من:عه مامان ول کن دیگه!
مامان:حالا تو پاشو میخوایم با ماهرخ بریم برات لباس بخریم.
من:مامان راست میگی؟هوراااااااا!من ییههههه لباسسسس پففف پفففیی میییخخوواامممم!
مامان:خوب حالا بگیر بشین!ادم شادیاشو رو میز صبونه بروز نمیده.
تازه فهمیدم که از خوشحالی رفتم رو میز صبونه وایسادم.اومدم پایین و همینطور رو صندلی با باسنم هی بپر بپر میکردم.یه هو صندلی از پشت افتاد.
سرم خیلی درد گرفت.من:مامان ببین!دخترت داغون شد.دیگه گریه کن نداری!
مامان:پاشو اینقد زر زر نکن.برو لباساتو بپوش.
بدو بدو رفتم تو اتاقم و اماده شدم.اومدم بیرون .مامانم داشت با ماهرخ حرف میزد.
خداییش ماهرخ خیلی زنداداش خوبیه!خوشگل و مهربون . نجیب.!
چشمای براق عسلی با رگه ها طوسی(اینو وقتی فهمیدم که مسابقه ی سعی کن پلک نزنی گذاشتیم.)
دماغ سربالا و خوش فرم و لبای معمولی.کلا خیلی دوستش داشتم.
تو فکر بودم که مامان گفت:ایسا برو اون غذا رو همینطوری هم بزن تا اماده شم بیام بیرون.
رفتم سمت گاز.همینطور داشتم هم میزدم که بوی غذا بلند شد.مثل اینکه مامان میخواست سوپ بذاره.یه قاشق ازش خوردم.خیلی خوشمزه بود!همینطور از خوردم که مامان از اتاق اومد بیرون.
من:مامان!
-هن
من:شما مادرای ایرانی کی میخواین بفهمین که سوپ غذا نیست، پیش غذاست؟
مامان:میزنمتا!راستی ارشام و مادرش هم میان.مثل ایکه خاله مریمت میخواد برای ارشام هم یه دست لباس بگیره.
من:خوبه
رفتیم و سوار ماشین شدیم.رفتیم دنبال ماهرخ.اومد و سوار ماشین شد.
من:سلام ماهی!چطور مطورایی؟
ماهرخ:خوبم مرسی.
با مامانمم سلام و احوال پرسی کرد و به راه افتادیم.ماهرخ:مادر جون من باید یه چیزی رو بگم.
مامان:بگو جونم چیشده؟
ماهرخ:راستش.....من..حاملم.!!
مامان زد رو ترمز.فهمید ماشینای پشتیش الان میزنن بهش سریع رفت و یه کناری نگه داشت.
برگشت سمت ماهرخ.منم خیلی تو شک بودم.
جیغ زدم:یعنی دارم عممه میشممممم؟
ماهرخ:ا..اره
مامان:راست میگی؟خدایا شکرت!. برگشت و ماهرخ رو بوسید.خیلی خوشحال شدم.بالاخره عمه میشم.یوهو!
من:کی دست به کار شدین که به ما نگفتین؟
ماهرخ قرمز شد و گفت:3 ماهمه!خودم تازه فمیدم.
مامان:انشاالله که قدمش خیر باشه گلمون.
از ماشین پیاده شدیم.ارشام و خاله مریم از پاشاژوایساده بودن.بدو بدو رفتم سمتشون.
من:سلام ارناهار خوبی(شام#ناهار)
ارشام:اره خوبم تو خوبی؟
من:مرسی بی مغز جونم.خالهع مریم تو خوبی؟چه خبرا!
خاله مریم:شنیدم یه نفر تولدشه دیدم این بی مغز لباس نداره اومد لباس براش بخرم تا شبیه کولی ها نیاد تولد دخترمون!
خندیدم.ارشام:عه مامان هی به من نگو بی مغز!
خاله مریم:حالا مثلا مغز داری؟
دیگه ارشام هیچی نگفت.مامان و ماهرخ هم بعد از سلام و احوال پرسی بهمون ملحق شدن رفتیم تو پاساژ.
مامان:ایسا لطفا یه لباسی انتخاب کن که پسرا هم تو تولدت دعوتن بتونی بپوشی!
من:حالا کی نگاه من میکنه؟همه فقط از تولد کیکو میبینن!
رفتم سمت ارشام:ارشام خره!تو چی میخوای بخری؟
ارشام:میخوام لباس بخرم.
من:عهههههه!نمیدونستما!خب اسکول میدونم میخوای لباس بخری!چه لبسی میخوای بخری؟
ارشام:والا من نمیدونم مامانم اوردم بازار گفت هیچی لباس نداری.
از دور چشمم به یه لباس مجلسی خیلی ناز خورد.لباس بلند پف یاسی که رو کمرش مروارید کار شده بود.خیلی ناز بود.به قول مامانم از همین لباسا که پرنسسا میپوشن!
واقعا لباس پرنسسی بود.من:مامن اونو ببین!
مامان:خیلی خوشگله برو بپوشش.
وارد مغازه شدیم.
من:سلام میشه لطفا اون لباس یاسه رو بیارین؟
فروشنده:سلام.بله چند لحظه منظر باشید.
......
(ارشام)
پشت سر مامان ایسا(خاله زینب)رفتیم تو لباس فروشی.تو مغازه پر بود از لباسای پف پفی.
ایسا یه لباس که شبیه لباس ملکه ها بود رو گرفت رو رفت تو اتاق پرو.
بعد از چند دقیقه کلش رو از در بیرون کرد و زنداداشش و مامانم و مامانش رو صدا کرد تا نظر بدن.منم سعی میکردم از اون لا به لا ها ایسا رو ببینم.یه لحظه زنداداشش تکون خورد تونستم ببینمش.یه پپرنسس به تمام معنا!لباسش خیلی برازندش بود.عالی بود.
فردا تولدمه!خیلیییی خوشحالم.الانم عرضم به خدمتتون دارم صبونه میخورم.بقیه اعضای خانواده هم کنارم نشستن و دارن بر و بر منو نگاه میکنن.
من:مامان مگه من شاخ و دم دارم؟چرا اینجوری نگاه میکنید؟
مامان:به تو چه!دوست دارم دخترمو مگاه کنم.
من:اخه میدونی میترسم تموم شم.
یکی زد پس کلم.
مامان:اخه الان وقت تولد گرفتن بود؟
من:خب مامان الان تا تعطیلات عیده باید بگیریم که نیافته تو تابستون!(تولد ایسا در اصل تو تابستونه ولی میخواد تو تعطیلات عید بگیرتش.احتمالا مرض داره)
مامان:اتفاقا تابستون که خیلی بهتره!
من:عه مامان ول کن دیگه!
مامان:حالا تو پاشو میخوایم با ماهرخ بریم برات لباس بخریم.
من:مامان راست میگی؟هوراااااااا!من ییههههه لباسسسس پففف پفففیی میییخخوواامممم!
مامان:خوب حالا بگیر بشین!ادم شادیاشو رو میز صبونه بروز نمیده.
تازه فهمیدم که از خوشحالی رفتم رو میز صبونه وایسادم.اومدم پایین و همینطور رو صندلی با باسنم هی بپر بپر میکردم.یه هو صندلی از پشت افتاد.
سرم خیلی درد گرفت.من:مامان ببین!دخترت داغون شد.دیگه گریه کن نداری!
مامان:پاشو اینقد زر زر نکن.برو لباساتو بپوش.
بدو بدو رفتم تو اتاقم و اماده شدم.اومدم بیرون .مامانم داشت با ماهرخ حرف میزد.
خداییش ماهرخ خیلی زنداداش خوبیه!خوشگل و مهربون . نجیب.!
چشمای براق عسلی با رگه ها طوسی(اینو وقتی فهمیدم که مسابقه ی سعی کن پلک نزنی گذاشتیم.)
دماغ سربالا و خوش فرم و لبای معمولی.کلا خیلی دوستش داشتم.
تو فکر بودم که مامان گفت:ایسا برو اون غذا رو همینطوری هم بزن تا اماده شم بیام بیرون.
رفتم سمت گاز.همینطور داشتم هم میزدم که بوی غذا بلند شد.مثل اینکه مامان میخواست سوپ بذاره.یه قاشق ازش خوردم.خیلی خوشمزه بود!همینطور از خوردم که مامان از اتاق اومد بیرون.
من:مامان!
-هن
من:شما مادرای ایرانی کی میخواین بفهمین که سوپ غذا نیست، پیش غذاست؟
مامان:میزنمتا!راستی ارشام و مادرش هم میان.مثل ایکه خاله مریمت میخواد برای ارشام هم یه دست لباس بگیره.
من:خوبه
رفتیم و سوار ماشین شدیم.رفتیم دنبال ماهرخ.اومد و سوار ماشین شد.
من:سلام ماهی!چطور مطورایی؟
ماهرخ:خوبم مرسی.
با مامانمم سلام و احوال پرسی کرد و به راه افتادیم.ماهرخ:مادر جون من باید یه چیزی رو بگم.
مامان:بگو جونم چیشده؟
ماهرخ:راستش.....من..حاملم.!!
مامان زد رو ترمز.فهمید ماشینای پشتیش الان میزنن بهش سریع رفت و یه کناری نگه داشت.
برگشت سمت ماهرخ.منم خیلی تو شک بودم.
جیغ زدم:یعنی دارم عممه میشممممم؟
ماهرخ:ا..اره
مامان:راست میگی؟خدایا شکرت!. برگشت و ماهرخ رو بوسید.خیلی خوشحال شدم.بالاخره عمه میشم.یوهو!
من:کی دست به کار شدین که به ما نگفتین؟
ماهرخ قرمز شد و گفت:3 ماهمه!خودم تازه فمیدم.
مامان:انشاالله که قدمش خیر باشه گلمون.
از ماشین پیاده شدیم.ارشام و خاله مریم از پاشاژوایساده بودن.بدو بدو رفتم سمتشون.
من:سلام ارناهار خوبی(شام#ناهار)
ارشام:اره خوبم تو خوبی؟
من:مرسی بی مغز جونم.خالهع مریم تو خوبی؟چه خبرا!
خاله مریم:شنیدم یه نفر تولدشه دیدم این بی مغز لباس نداره اومد لباس براش بخرم تا شبیه کولی ها نیاد تولد دخترمون!
خندیدم.ارشام:عه مامان هی به من نگو بی مغز!
خاله مریم:حالا مثلا مغز داری؟
دیگه ارشام هیچی نگفت.مامان و ماهرخ هم بعد از سلام و احوال پرسی بهمون ملحق شدن رفتیم تو پاساژ.
مامان:ایسا لطفا یه لباسی انتخاب کن که پسرا هم تو تولدت دعوتن بتونی بپوشی!
من:حالا کی نگاه من میکنه؟همه فقط از تولد کیکو میبینن!
رفتم سمت ارشام:ارشام خره!تو چی میخوای بخری؟
ارشام:میخوام لباس بخرم.
من:عهههههه!نمیدونستما!خب اسکول میدونم میخوای لباس بخری!چه لبسی میخوای بخری؟
ارشام:والا من نمیدونم مامانم اوردم بازار گفت هیچی لباس نداری.
از دور چشمم به یه لباس مجلسی خیلی ناز خورد.لباس بلند پف یاسی که رو کمرش مروارید کار شده بود.خیلی ناز بود.به قول مامانم از همین لباسا که پرنسسا میپوشن!
واقعا لباس پرنسسی بود.من:مامن اونو ببین!
مامان:خیلی خوشگله برو بپوشش.
وارد مغازه شدیم.
من:سلام میشه لطفا اون لباس یاسه رو بیارین؟
فروشنده:سلام.بله چند لحظه منظر باشید.
......
(ارشام)
پشت سر مامان ایسا(خاله زینب)رفتیم تو لباس فروشی.تو مغازه پر بود از لباسای پف پفی.
ایسا یه لباس که شبیه لباس ملکه ها بود رو گرفت رو رفت تو اتاق پرو.
بعد از چند دقیقه کلش رو از در بیرون کرد و زنداداشش و مامانم و مامانش رو صدا کرد تا نظر بدن.منم سعی میکردم از اون لا به لا ها ایسا رو ببینم.یه لحظه زنداداشش تکون خورد تونستم ببینمش.یه پپرنسس به تمام معنا!لباسش خیلی برازندش بود.عالی بود.