13-11-2020، 20:16
نکنه داستان تموم شد
|
رمان زیبایღღعروس استادღღ |
||||||||||||||
13-11-2020، 20:16
نکنه داستان تموم شد
13-11-2020، 21:18
(آخرین ویرایش در این ارسال: 13-11-2020، 21:19، توسط ᴀᴡᴀʏᴀᴜʀᴏʀᴀ.)
مهرداد متوجه ی نگاه خیرم شد گذرا نگاه معناداری بهم انداخت که لبخندم عمیق تر شد.
یاد یک ماه قبل افتادم. برای جمع کردن وسایلام به آپارتمان رفته بودم که پرچم سیاهی رو جلوی در دیدم حالم بی نهایت شد اون جوون به خاطر من مرده بود اما پچ پچ ها به چیز دیگه میگفت. همه حتی مادر و پدرش می گفتن که پسرشون شمال بوده و اونجا تصادف کرده. نه خبری از پلیس بود و نه… باید باور کنم آرمین هر کاری هم که بکنه گندش در نمیاد. * * * * سوار ماشینم شدم و زنگی به هولیا زدم.مثل همیشه با بوق پنجم ششم جواب داد _سلام خانم. نگاهی به آینه انداختم و گفتم _دیشب وقت نشد بهت بزنم چه خبر؟ صداش آروم شد و گفت _دیشب اینجا یه اتفاق هایی افتاد.پدر ستاره خانم اومد خونه و از راه نرسیده جنجال درست کرد. اون طوری که فهمیدم پدرشون از ازدواج ستاره خانم و آقا بی اطلاع بودن مدام داد میزد و به آقا می گفت نامرد چرا دست گذاشتی رو دخترم حرف حسابت با من بود. آقا هم با خونسردی جوابشو میداد انگار از یک معامله حرف میزدن پدر ستاره خانم ضرر بزرگی به آقا زده و آقا هم برای تلافی ستاره خانم و عقد کرده از من نشنیده بگیرین خانم… بخدا تنم لرزید آقا آرمین ستاره خانم و معتادش کرده ناباور دستم و جلوی دهنم گذاشتم و گفتم _چی میگی هولیا؟ _من حس میکردم حالت های خانم نرمال نیست تا این که دیشب دیدم به پای آقا افتاده و مواد میخواد تو روی باباش هم ایستاد فقط به خاطر یه قلم جنس. لبم و گاز گرفتم یعنی آرمین تا این حد بد بود؟گفتم _باشه قطع میکنم حواست باشه هولیا فردا زنگ میزنم. نمیدونم جواب داد یا نه. تماس و قطع کردم و به رو به رو خیره شدم از اونجایی که ستاره خانم تنبل بود بعد از رفتن من دنبال خدمتکار می گشتن این رو از همسایه شنیدم و روز بعدش ازش خواستم هولیا رو بهشون معرفی کنه این طوری از تمام اوضاع اون خونه باخبر میشدم. از آینه چشمم به آرمین افتاد که داشت با تلفن حرف میزد به سمت ماشینش رفت و سوار شد و طولی نکشید که صدای لاستیک هاش اومد و به سرعت باد از کنارم عبور کرد * * * * * ماشین و توی حیاط خونه ی جدیدم پارک کردم و پیاده شدم. خدا رو شکر که توی این خونه دو تا نگهبان و دو تا خدمتکار بود به هیچ کدومشون نیاز نداشتم و فقط برای اینکه اون اتفاق تکرار نشه آورده بودمشون. وارد شدم و یک راست به اتاقم رفتم. گاهی احساس تنهایی میکردم اما این اواخر مدام سرم رو با کارهای مختلف گرم می کردم تا کمتر حس خلا داشته باشم با خستگی خودم رو روی تخت رها کردم. طولی نکشید که تلفن اتاقم زنگ خورد. پوفی کردم و بدنم رو کشیدم و تلفن رو برداشتم. نگهبان خونمون بود که گفت _خانم یه آقایی با عصبانیت هی بوق میزنه و دعوا راه انداخته میخواد بیاد داخل اخمام در هم رفت و پرسیدم _کیه؟ _نمیدونم ما.. صدای داد آرمین و شنیدم _باز کن این سگ مصبو تا اینجا رو روی سرتون خراب نکردم. سیخ نشستم. آرمین اینجا چی کار می کرد؟ کمی فکر کردم و گفتم _الان میام پایین. از تخت پایین پریدم و خودم رو به حیاط رسوندم. آرمین بالاخره موفق شد بیاد داخل ماشین رو با حالت بدی پارک کرد و پیاده شد. از پله ها رفتم پایین و با اخم گفتم _چه خبره؟مگه اینجا… با صورتی کبود به سمتم اومد و داد زد _واسه من جاسوس میذاری؟ جا خوردم اما خودم و نباختم و گفتم _چرا مزخرف میگی؟چه جاسوسی؟ بهم رسید و با خشم بیشتری گفت _آمار لحظه به لحظه ی خونه ی من و می فرستاده به شماره ی تو. با تته پته گفتم _اشتباه می کنی شماره ی من نبوده. _یعنی من شمارتو نمیشناسم احمق جون؟فقط یه جمله بگو با چه جرئتی؟با چه جرئتی برداشتی برای من جاسوس فرستادی؟هوم؟ خاک بر سرت هولیا این همه گفتم احتیاط کن… بهم نزدیک تر شد و با فکی قفل شده غرید _برات مهمم؟اون وقت ها که لی لی به لالات میذاشتم مثل سگ پاچه می گرفتی الان که طلاقت دادم برات مهم شدم؟ لبم و گاز گرفتم و اون و ادامه داد _به تو چه که من تو خونم چی می گذره؟ به تو چه که با کیا رابطه دارم؟ به توچه که رابطم با زنم چطوره؟ تو مگه نچسبیدی به داداش تازه رسیدت و گورتو از زندگیم گم نکردی؟پس دردت چیه که هنور تو زندگیم سرک می کشی؟ یقه ش توی مشتم گرفتم و با خشم غریدم _چی از زندگیت میخوام؟عوضی من همه چیزم و به خاطر تو از دست دادم.غرورم و شخصیتم و…فکر کردی میذارم کارایی که باهام کردی بی جواب بمونه؟ پوزخندی زد و گفت _یعنی به فکر انتقامی آره؟ قاطع گفتم _تو فکر اینم زندگیت و با خاک یکسان کنم. خندید…بلند و از روی عصبانیت…میون خندیدن با نفس نفس گفت _تو احمقی…خیلی احمقی. اخمام بیشتر در هم رفت… یقه ش و زیر دستام در آورد و گفت _هیچ میدونی چند نفر… چند نفر خواستن من و به خاک سیاه بشونن و نتونستن؟تو که… وسط حرفش پریدم _من یه زنم.فرق دارم. با همون نگاه تمسخر آمیزش جلو اومد و کشدار گفت _آها…میخوای از مکر های زنونت استفاده کنی عسلم؟ نگاهش روی بدنم سر خورد و ادامه داد _تهش اینه که یه شب توی تختم ازم پذیرایی کنی غیر اینه؟ این بار من پوزخند زدم و گفتم _تو عاشقم میشی. منتظر خندیدنش بودم اما فقط نگاهم کرد. ادامه دادم _دارم باخبرت میکنم آرمین.عاشقم میشی بعد درست تو اوج عشقت شکست میخوری.میدونی باهات چی کار میکنم؟میشکونمت… همون مدلی که تو منو شکستی. با فکی قفل شده گفت _من عاشق نمیشم. فقط با لبخند نگاهش کردم که عصبانی تر فریاد زد _خدا لعنتت کنه من عاشق نمیشم. قدمی بهش نزدیک شدم و با لحنی اغواگر گفتم _تو… همین الانشم… عاشق منی. داد زد _نیستم…عاشق چیه تو باشم آخه؟ چرا باید عاشقت باشم؟فکر کردی ی هستی؟تو هیچی جز یه دختر بچه ی احمق نیستی حالیته؟برای لذت یک شبه شاید بخوامت اما عاشقی… _برای همینه یک ماه هیچ دختری رو به خلوتت راه ندادی؟چون نمیتونی من و فراموش کنی.تو به خاطر من یه نفر و کشتی آرمین،تو به خاطر من… با خشم دستش رو بالا برد که توی صورتم بکوبه اما منصرف شد. دکمه های بلوزش رو باز کرد و با تهدید گفت _پاتو از کفش من بکش بیرون. سر کج کردم و گفتم _باشه. دستش پایین افتاد و با صدایی آروم تر گفت _گور تو از زندگیم گم کن این خونه گورت و گم کن از اون دانشگاه سگ مصب گورتو گم کن هانا برو جایی که چشمم بهت نیوفته. با همون لبخند روی لبم گفتم _این خونه رو دوست دارم.همین طور اون دانشگاه و البته…این حال تو رو… عمیق نگاهم کرد. یک قدم به عقب رفت و گفت _خدا لعنتت کنه. چیزی نگفتم، اون هم حرفی نزد.. از پله ها پایین رفت و سوار ماشین شد و خشمش رو سر پدال گاز خالی کرد و به سرعت از خونم بیرون رفت شماره ی هولیا رو گرفتم. به بوق آخر رسیده بالاخره جواب داد. متعجب از سر و صدای اون ور خط گفتم _به خاطر اخراج شدنت جشن گرفتی؟ انگار رفت توی اتاق که سر و صدا کم شد با صدای آرومی گفت _اما من که اخراج نشدم خانم. چشمهام گرد شد یعنی آرمین اخراجش نکرده؟ پرسیدم _الان کجایی؟ _آقا مهمونی گرفتن مدام هم به من سخت می گیرن اگه ببینن با تلفن حرف می زنم عصبی میشن فردا براتون زنگ می زنم و همه چیز و میگم قبل از اینکه قطع کنه گفتم _وایستا ببینم ستاره هم هست؟ _ستاره خانمم هستن اما زیاد دور و بر آقا نمی گردن انگار حالشون زیاد خوب نیست. _گوش کن ببینم طوری که کسی نفهمه یه فیلم بگیر و برام بفرست. ترسیده گفت _اما خانم… نذاشتم حرف بزنه و گفتم _همین که گفتم واسه چی حقوق می گیری؟ پس کاری که گفتم و بکن منتظرم. ناچارا باشه ای گفت و قطع کرد روی تخت نشستم و مشغول جویدن پوست لبم شدم. ده دقیقه بعد بالاخره هولیا یه ویدئو پونزده ثانیه ای فرستاد بازش کردم… اولین نفر آرتا رو دیدم و بعد چند تا دختری که نمیشناختم. با دیدن آرمین فیلم رو استپ زدم و نگاهش کردم. لم داده روی مبل در حالی که یک دستش جام شراب بود و توی بغلش دختری ریزه میزه و لوند. اون سمتش هم روی دسته ی مبل دختر دیگه ای نشسته بود. حس بدی از حسادت به دلم چنگ انداخت. فیلم رو باز کردم. دوربین چرخید… با دیدن مهرداد نفسم بند اومد…خیلی راحت روی مبل نشسته بود و داشت با مرد کناریش حرف می زد و می خندید. مگه نه اینکه مهرداد با آرمین مشکل داشت؟ پس توی خونه ش چی کار می کرد؟ حس بازیچه شدن داشتم.این همه از آرمین بد گفت وادارم کرد طلاق بگیرم و حالا خودش خوش و خرم توی خونه ی آرمین نشسته بود. گوشی و روی تخت پرت کردم و با حرص گفتم _همتون برین به جهنم. نمی تونستم دست روی دست بذارم و دوباره موبایلم و برداشتم و بین شماره هام دنبال اسم آرتا گشتم پیداش کردم و بدون فکر بهش زنگ زدم باید امشب به یه طریقی می رفتم اونجا. ۱۷
13-11-2020، 23:47
بقیشو کی میذاری
14-11-2020، 2:15
بقیشو کی میذاری
15-11-2020، 21:02
(آخرین ویرایش در این ارسال: 15-11-2020، 21:28، توسط ᴀᴡᴀʏᴀᴜʀᴏʀᴀ.)
با بوق دوم جواب داد:
_به سلام…چه چیزی باعث شده شماره ی زیباتون روی گوشی بنده ی حقیر بیوفته؟ صدام رو صاف کردم و گفتم _خودت رو لوس نکن همینطوری زنگ زدم ببینم حالت چطوره. _توپ توپ خونه ی تو… یعنی خونه ی سابق تو دور هم جمعیم. پوزخندی زدم،باز هم به مرام این پسر که راستش رو گفت.حتی مهرداد هم…. جلوی افکارم و گرفتم و گفتم _جدا؟پس مزاحمت نمیشم.توی خونه حوصله م سر رفته بود گفتم یه حالی ازت بپرسم. صدای خنده ی جمع از پای تلفن اومد و پشت بندش آرتا گفت _خوب پاشو بیا این جا دختر جون میخوای بیام دنبالت؟ با لحنی تعارفی گفتم _وای نه مزاحم شما نمیشم بعد هم میدونی که از آرمین جدا شدم درست نیست بیام. قهقهه ای زد و گفت _چه ربطی داره؟من الان خودم سه تا از دوست دخترای سابقم توی جمع هستن به خاطر اونا نباید از جمع بزنم که تو هم الان عضوی از مایی با دعوت من بیا. _آخه… _آخه بی آخه دختر جون بیام دنبالت؟ جواب دادم _نه ماشین دارم خونمم نزدیکه تا نیم ساعت دیگه میرسم. _باشه منتظرم. تلفن و قطع کردم و به سمت کمدم رفتم. از لابلای لباس هام تاپ مشکی و شلوارجینی در آوردم و پوشیدم. تمام موهام رو جمع کردم و دم اسبی بستم. دوباره مثل سابق آرایش میکردم چون دیگه آرمینی نبود که تایین تکلیف کنه یک ربعی آرایشم طول کشید. با یه رژ قرمز تکمیلش کردم و عطر جدیدم رو به تنم زدم. دست کمی از عطر آرمین نداشت. هوش رو از سر آدم می پروند مانتوی کوتاه مشکیم رو تنم کردم و شال حریرم رو روی سرم انداختم و بعد از پوشیدن کفش هاش پاشنه بلندم و برداشتن کیفم از خونه بیرون زدم. با اینکه خونم فاصله ی کمی با خونه ی آرمین داشت اما باز هم جرئت پیاده رفتن توی این تاریکی رو نداشتم بنابراین سوار ماشینم شدم و پنج دقیقه بعد جلوی خونه ی آرمین نگه داشتم و زنگی به آرتا زدم که رسیدم. در رو برام باز کرد. ماشین رو داخل بردم و با دلتنگی نگاهی به اطراف انداختم.چقدر دلم برای اینجا تنگ شده بود. پیاده شدم که آرتا به سمتم اومد و گفت _جذاب تر از همیشه لبخندی زدم. دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت _دیگه داشت اینجا حوصله م سر می رفت.آخه کسی نبود که اذیتش کنم و صدای جیغش و در بیارم. باهاش دست دادم و چشم غرهای به سمتش رفتم. اشاره ای کرد و گفت _بریم بالا به کسی نگفتم که داری قدم رنجه میکنی سر تکون دادم. پابه پای آرتا از پله ها بالا رفتیم در عمارت رو باز کرد و منتظر موند وارد بشم. با ورودم تمام کسایی که من رو میشناختن سکوت کردن. نگاهم به مهرداد افتاد که متعجب بهم خیره شده بود و برگشت سمت آرمین که برعکس اصلا متعجب نبود انگار خوب می دونست من میام.یه حسی بهم می گفت همه ی این کارها رو کرده تا من بیام. آرتا نگاهی به جمع انداخت و گفت _هانای خودمونه بابا. آرمین با اخم صورتش رو برگردوند اما مهرداد از جاش بلند شد و به سمتم اومد با عصبانیت به آرتا گفت _برو بشین. _هانا رو من دعوت کردم، تنهاش نمیذارم. لبخندی به روش زدم و گفتم _مهم نیست آرتا الان میام. با تردید به ما نگاه کرد اما بدون حرف رفت و روی مبل نشست. مهرداد بازوم و گرفت و گفت _چرا اومدی اینجا؟ با لبخند محوی گفتم _آرتا دعوتم کرد.تو چی داداش؟فکر می کردم میونه ت با آرمین حالاحالاها خوب نمیشه. خواست جواب بده که سحر صداش و بلند کرد _هانا حالا که اومدی بیا پیش من بشین ببین اینا مخم و خوردن. سری براش تکون دادم و گفتم _بگذریم،من فقط به خاطر دعوت آرتا اینجام.الانم اگه اجازه بدی می خوام از بودن در جمع لذت ببرم. حرفم و زدم و به سمت سحر و آرتا رفتم. اکثریت جمع از بودنم خوشحال شدن و تحویلم گرفتن. بینشون نشستم و زیر چشمی نگاهی به آرمین انداختم.همچنان لم داده به مبل بود و اون دختر لعنتی همچنان خودش رو بهش چسبونده بود. مانتوم رو از تنم در آوردم که فریبا گفت _هیکلت خیلی خوبه هانا از رژیم خاصی استفاده می کنی؟ سر تکون دادم و گفتم _بدنسازی میرم.معمولا هم غذاهای چاق کننده و پر کالری نمی خورم. سعید خندید و گفت _خوش به حال زیدت،من که هر چی به این افسانه میگم خانمم کم بخور چاق شدی گوش نمیده. صدای اعتراض افسانه بلند شد. با خنده روم و ازشون گرفتم و باز نیم نگاهی به آرمین انداختم. داشت می خندید. اما با اون دختره.خدا لعنتت کنه. سحر کنار گوشم گفت _برای جدایی از آرمین ناراحت نیستی؟ با لبخند محوی گفتم _هرگز. _اما من ناراحتم. خیلی بهم میومدین. سکوت کردم.فکر کنم مهمونی و برای مهرداد زهر کردم که با اخم نشسته بود و فقط به من نگاه می کرد. یکی از پسر های جمع به اسم نیما گفت _راستی آرمین انقدر صداش بلند بود که کل جمع به اون نگاه کردن و اون ادامه داد _هانا خانم چطور راضی به طلاق شد؟ قسم می خورم نگاه نصف جمع با ترس به من دوخته شد.. بیشتر از همه مهرداد. انگار نیما این حرف رو عمدا زده بود. با لبخندی موذیانه رو به من ادامه داد _حتما می دونید که آرمین شما رو به مهرداد باخته؟سر چقدر بود شرط بندی تون؟آها… نصف اموالت زن باغروری داشتی که خودش رفت البته آسون هم نیست. شوهرت به خاطر باخت اموالش طلاقت بده. لبخند کجی زدم و گفتم _ما اختلافمون از جای دیگه ای بود از اون شرط بندی هم من با خبرم. نیما جا خورد… رو به آرمین کردم و گفتم _الانم همه چی بین ما تموم شده فکر کنم درست نیست توی جمع بحث کنیم چون من همه چیز و فراموش کردم.. سحر برای عوض کردن جو گفت _نکنه قراره کسی و جای آرمین بذاری که الان برات مهم نیست؟ به یاد فرهاد لبخندی زدم و گفتم _همین روزها… رژم رو تمدید کردم و نگاهی توی آینه به خودم انداختم و وقتی از سر و وضعم مطمئن شدم در رو باز کردم. به محض باز شدن در کسی مچ دستم رو اسیر کرد و دنبال خودش کشوند. برعکس اون من با خونسردی گفتم _اگه با زبونتم می گفتی میومدم لازم نیست زورتو به کار ببری. در اتاق رو باز کرد و پرتم کرد داخل.در رو بست و بی مقدمه گفت _چی تو سرته؟ با لبخندی که به عصبانیتش دامن میزد گفتم _چی باید تو سرم باشه؟ در حالی که به سختی جلوی فریادش و می گرفت غرید _با من بازی نکن هانا.با من بازی نکن که بد می بینی.واسه چی اومدی؟ _آرتا دعوتم کرد. صداش بلند شد _آرتا گه خورد با تو که یک کاره بلند شدی اومدی اینجا اونم با این سر و وضع. نگاهی به سر تا پام انداختم و گفتم _سر و وضعم چشه؟ بی پروا گفت _خوشت میاد نگاه همه قفل کنه روی چاک سینه ی واموندت ها؟ توقع این قدر رک حرف زدن رو ازش نداشتم.با این وجود مثل خودش بی پروا گفتم _وقتی به قول خودت مال تو بودم اجازه نداشتم لباس یقه باز بپوشم الان مال خودمم دلم می خواد اون طوری که دلم می خواد بگردم. و زیپ روی یقه م رو پایین تر کشیدم. با صورتی کبود شده نگاهم کرد و غرید _مانتو تو بپوش. صاف صاف توی چشمش زل زدم. به سمتم اومد.دستش رو به سمت یقه م بالا آورد و روی قفسه ی س*ی*ن*ه م گذاشت و آهسته ولی عصبی گفت _تمام تنت توسط من مهر خورده یادت رفته؟ با پشت دست گردنم رو نوازش کرد و دستش و روی نقطه ای از گردنم نگه داشت و گفت _مثلا اینجا.چند بار لب هام و… یک قدم عقب رفتم و گفتم _فراموش شد. _هیچ مردی بعد از من نمی تونه نزدیکت بشه چون تو پر از خاطرات با منی. سر تکون دادم و گفتم _همین طوره اما یکی دیگه می تونه اون خاطرات و کمرنگ کنه و خاطرات جدید بسازه عصبیش کردم.اما چیزی نگفت…سر تکون داد و در حالی که سعی می کرد خونسرد باشه گفت _اگه از اون خیال پوچت می گذره که کسی و وارد زندگیت کنی اوکی اما قبلش یا دو تا قبر بکن یا دو تا بلیط به دورترین مقصد دنیا یه جوری خودتو گم و گور کن که هیچ وقت دستم بهت نرسه با خنده گفتم _اگه اعتراف کنی عاشقمی ازدواج نمی کنم. پوزخندی زد و گفت _خودشیفته شدی. ابرو بالا انداختم و خواستم چیزی بگم که در اتاق باز شد مهرداد بود با دیدن من و آرمین اخم وحشتناکی کرد و رو به من تشر زد _بیا بیرون هانا. آرمین با طعنه گفت _چرا؟دو آدم بالغ هستیم که داریم صحبت می کنیم. مهرداد با تردید گفت _گوش کن آرمین دم پر هانا نشو و گرنه… _فعلا اونی که داره دم پر میشه خواهر جنابعالیه.به نظرم حواست بیشتر بهش باشه انگار قراره خودش و توی هچل بندازه مهرداد به من نگاه کرد و با همون اخمش پرسید _چی داره میگه این؟ شونه بالا انداختم و گفتم _من فقط می خوام زندگیم و به خواست خودم پیش ببرم. آرمین باز عصبی شد و بی توجه به حضور مهرداد گفت _خواستت اینه که برای انتقام از من توی بغل هر سگ پدری لش کنی و… صدای داد مهرداد حرفش و قطع کرد _مواظب حرف زدنت باش آرمین حق نداری راجع به اون این طوری حرف بزنی. آرمین با خشم بیشتری جواب داد _غیرتت همینه. بازوم و گرفت و هل داد جلو _چرا غیرتت وقتی چشم هر کی به تن خواهرت میوفته گل نمیکنه مهرداد نگاهی از سر تا پام انداخت که از خجالت قرمز شدم. با سرزنش نگاهم کرد… _تا وقتی با من بود جرئت این غلطا رو نداشت الانم نداره. خواهرت هر چند وقت یه بار نیاز به یه کتک جانانه داره تا حالیش بشه چطور رفتار کنه.برو مانتو تو بپوش هانا نذار روی سگم بالا بیاد. با خشم نگاهش کردم و از اتاق بیرون رفتم. لباس هام و پوشیدم و کیفم و برداشتم اصلا چرا اومدم؟ صدای مهرداد و شنیدم که مدام اسمم و صدا میزد سوار ماشینم شدم و به سمت خونه روندم. حالا که کسی نبود جرئت کردم به اشکام اجازه ی باریدن بدم چشمام تار میدید.شک نداشتم به کوچه ی بعدی نرسیده تصادف می کنم. توی فکر کما رفتنم بودم که ماشینی جلوم پیچید. فکر کردم مهرداده اما اونی که از ماشین پیاده شد آرمین بود. به سمتم اومد در ماشین و باز کرد و بازوم رو کشید و وادارم کرد پیاده بشم. لعنتی… باز هم اشکامو و دید بازم فهمید دارم نقش بازی میکنم. به پهلوم چنگ انداخت و چسبوندم به ماشین و لب هاش و با خشم روی لبهام گذاشت. و لب پایینم رو گاز گرفت هیچ لذتی نداشت فقط درد بود و طعم خونی که توی دهنم حس کردم. هلش دادم به عقب و عصبی غریدم _مریضی؟ دستش و کنار سرم روی ماشین گذاشت و گفت _اومدم برت گردونم. نفسم بند اومد…اما حرف بعدیش حالم رو بهم زد _اینی که امشب بهش پول دادم ار*ض*ام نمی کنه. خونم به جوش اومد دستم رو بالا بردم و با تمام توان توی صورتش کوبیدم. خودم هم از کارم تعجب کردم زدمش… آرمین تهرانی رو زدمش. اخماش در هم رفت.نفس هاش سنگین شد و با خشم غرید _چه گهی خوردی؟ چشمام دو دو زد بین مردمک های لرزون و حیرونش انگار هنوز شک داشت ازم سیلی جانانه خورده حقم داشت تاحالا از این غلط های زیادی نکرده بودم یعنی اونقدر کتک میخوردم که جنم دست درازی روی هیچ مردیو نداشتم . با لذت لبخندی زدم و گفتم _حقت بود تا تو باشی پاتو فراتر از حدت پیش نذاری چه فکری کردی آرمین؟فکر کردی اگه بابام من و به تو نمی فروخت و مجبور نبودم حاضر میشدم یک شب کنارت بخوابم؟این کشیده رو زدم تا دیگه منو با اون ج… های دورت اشتباه نگیری حالا سر خرو کج کن میخوام رد بشم. خواستم سوار شم که بازوم رو گرفت و کوبوند به ماشین مثل سگی که هار شد و میخواد طعمش رو بدرده غرش کرد و سمت یقه م هجوم اورد: _نه بابا بلبل زبون شدی؟ چونه مو بین دو انگشت شست و اشاره فشار داد : _ببین جوجه چشمت به دادش بی غیرتت افتاده شیر زن شدی؟ من هنوزم بخوام میتونم با چهار تا اسکناس بخرمت هانا حالیته؟با من بازی نکن آب دهنم فرو بردم. که جلو کشیدم و دوباره با بی رحمی و خشم به ماشین کوبیدم. از درد نفسم رفت و اخی از دهنم در اومد. صورت مچاله شده مو ول کرد و کتفم رو فشرد و داد زد: _با این لباس ها پا شدی اومدی خونهی من چون مثل سگ عاشقمی چون اون جاسوست خبر رسوند یه دلبر تو بغلمه و از حسودی منفجر شدی و زنگ زدی به آرتا به ظاهر ناراضی بودی اما انقدر خر نیستم که نفهمم با یه حرکتم چطور شل می شدی هنوزم میشی هنوزم با یه اشاره ی دستم شل میشی اما دیگه اون قدر خر نیستم که با نوازش هارت کنم چشمام از تعجب درشت شده. تمام حرفاش رو با پرخاش و تندی زده بود. وقتی جوابی ازم نشنید هلم داد عقب و با دست کشیدن به چونه ش غرید اونم جوری که احساسات زنونه م زیر پاهاش له کرد و بهم فهموند یه هرزه م که براش مهم نیستم. _ بیا برو گمشو ببینم میخوای چه گوهی بخوری! برو با هرکی عشقته حال کن… به اونم حال بده همونجوری که میدی… سگ… سگ خور! لبمو از حرص زیر دندون جویدم. من خر… من احمق چرا عاشق این حیوون باشم؟ اصلا مگه این آدمه؟ دل داره؟ حرصی پوزخند صدا داری زدم و به حالت نمایشی رو زمین تف انداختم: _هه… معلومه میرم هرجا که ارزشمو بفهمن… باهام کالایی برخورد نکنن اتفاق سر لج توام که شده جلوی چشمت بهش حال میدم همین الانم میرم هر چی دلم بخواد و با هر کی که بخوام عشق و حال می کنم.. به لطف تو دیگه دختر نیستم. پشتم کردم بهش و بی توجه بهش در ماشین باز کردم اما به ثانیه نکشید که اسمم رو عربده زد. مچ دستم رو کشید اصلا نفهمیدم چی شد که با درد وحشتناکی پس سرم. پاهام بی جون شد وجلوی چشمام سیاهی رفت ناله ای کردم و چشم هام از هم باز شد. سرم درد می کرد. نگاهم و اطراف چرخوندم،تو خونه ی آرمین بودم روی تخت مون همون اتاق… بلند شدم و سعی کردم اتفاقات رو به یاد بیارم من اینجا چی کار می کردم؟ کم کم صحنه های دیشب جلوی چشمم جون گرفت و خون به مغزم دوید. اون زد توی سرم مطمئنم که زد توی سرم با آرنجش زد یه جوری هم زد که بیهوش شدم. چطور تونست؟ در اتاق باز شد و آرمین با سیگاری کنج لبش اومد داخل.از جام پریدم و با خشم داد زدم _ازت متنفرم عوضی دیشب… وسط حرفم پرید _دیشب فقط ادبت کردم. ترش نکن حقت بود. کارد میزد خونم در نمیومد. به سمتش رفتم و محکم تخت سینه ش کوبیدم که یک قدم عقب رفت. داد زدم _تو حق نداشتی دست روم بلند کنی. دوباره زدمش که این بار تکون نخورد داد زدم و زدمش هر بار محکم تر از بار قبل اما اون با خونسردی بهم زل زده بود. اشکم سرازیر شد و باز هم زدمش و داد زدم _آخه تو چرا انقدر سنگ دلی؟چرا انقدر بی رحمی؟ کم بلا سرم آوردی؟ کم اذیتم کردی؟ ازت متنفرم از خودمم متنفرم از اینکه عاشق یه آدم شیاد و سنگ دل شدم از خودم متنفرم. حس کردم نفسش حبس شد سیگار رو از کنج لبش کشیدم. از اونجایی که همیشه دکمه های بلوز نیمه باز بود تخت سینه ش جلوی چشمم اومد. سیگار رو بالا آوردم و روی سینش خاموشش کردم. چشماش از درد بسته شد اما من دلم نسوخت. سیگار رو بیشتر روی سینش فشار دادم و با حرص گفتم _دیگه برام مردی حالیته؟ مردی. سیگار رو روی زمین انداختم و برگشتم خواستم برم که بازوم و کشید و با خشونت بغلم کرد. سرم رو درست روی سوختگی سینش گذاشت و زمزمه کرد _بمون. با حرص پسش زدم که حلقه ی دستش تنگ تر شد و گفت _دوباره باهام ازدواج کن. نفسم لحظه ای بند اومد اما زود خودم و جمع کردم و عقب کشیدم و گفتم _دیگه بهم دست نزن. یک قدم نزدیک اومد و گفت _تو رو باختم همش تقصیر مهرداده که… _همش تقصیر خودته که من و به چشم یه حیوون خونگی دیدی و هر رفتاری که خواستی باهام کردی اما تموم شد دیگه حق نداری… وسط حرفم پرید _برای من از حق حرف نزن همین الان هم خواسته باشم می تونم هر کاری باهات بکنم پس آدم باش و قدر بدون. خندیدم و گفتم _هه قدر بدونم که با بی رحمی زدی تو سرم و بی هوشم کردی؟ _بهت گفتم حقت بود باید ادب می شدی. حرصم گرفت دستم و گرفت و با لحن آروم و بی سابقه ای گفت _ببین هانا…من… حرفش با صدای زنگ گوشیم نیمه تموم موند. نفسش رو کلافه فوت کرد و گفت _دارم عین آدم ازت میخوام نری تو هم آدم باش و بمون. پقی زدم زیر خنده و همون طور که به سمت موبایلم روی تخت می رفتم گفتم _وای خیلی بامزه ای موبایلم و برداشتم و با دیدن اسم فرهاد یکی توی سرم کوبیدم و جواب دادم _الو فرهاد. اخم های آرمین به طرز فجیعی در هم رفت. فرهاد با کلافگی گفت _معلومه کجایی؟ببین از همین روز اول داری بازی در میاری کدوم گوری هستی؟ دم خونتم نگهبان میگه نیستی تو که میدونی من بدم میاد یکی قلم بذاره. تند تند گفتم _ببخشید ببین پنج دقیقه ای خودم و می رسونم باشه؟فرهاد جانم؟ قبل از اینکه فرهاد جواب بده گوشی با شدت از دستم کشیده شد و آرمین توی گوشی غرید _سگ کی باشی که سر صبحی منتظر زن منی. مات موندم.با فرهاد این مدلی حرف میزد خدایا با فرهاد. خواستم گوشی و از دستش چنگ بزنم که هلم داد عقب نمی دونم فرهاد چی بهش گفت که رنگش بنفش شد و عربده زد _مردی توی همون قبرستون واستا تا بیام. تلفن و پرت کرد و به سمت در رفت دنبالش رفتم و وحشت زده گفتم _می خوای چی کار کنی؟ آرمین تو رو جون من کاری باهاش نداشته باش. برگشت و خشمگین نگاهم کرد _انقدر برات مهمه؟ مهم بود مگه فرهاد چه گناهی داشت که بخواد توسط آرمین شکنجه بشه؟ سر تکون دادم گفتم _نرو به خدا هر کاری بخوای می کنم کاری باهاش نداشته باش آرمین خواهش می کنم. محکم زد تخت سینم و گفت _کیه این یارو؟ لبم و محکم گاز گرفتم و گفتم _تا شونزده سالگی همسایه ی دیوار به دیوارمون بود. _الان چه گهی میخواد ترسیده از دادش به تته پته افتادم _رفته بود شیراز که الان برگشته میخواد به دانشگاه ما انتقالی بگیره امروز صبح هم اومد دنبالم تا با هم بریم دانشگاه. فکش قفل کرد و گفت _پس چرا زر زد که دوست پسرته؟ ساکت شدم. من باهاش راجع به آرمین حرف زده بودم و قرار شد برای تحریک کردن اون یک مدت نقش دوست پسرم رو بازی کنه تا آرمین اعتراف کنه دوستم داره اما من چه قدر احمق بودم با این که آرمین رو میشناختم اما فرهاد رو وارد ماجرا کردم. سکوتم رو که دید کلافه گفت _بهت گفتم با من بازی نکن. گفتم یا نگفتم؟ به چشم هاش نگاه کردم و جواب دادم _میخوام برم… اخم هاش رو در هم کشید و از جلوی در کنار رفت موقع عبور کردن از کنارش بازوم رو گرفت و کنار گوشم با قدرت زمزمه کرد _بهت حق انتخاب میدم اما به این معنی نیست که هواتو ندارم بهش بگو…بگو یکی هست که پشتم دست از پا خطا کنه دستشو میشکونم.گوش بده هانا… من میخوامت ولی مثل آدم بهت مهلت میدم که انتخاب کنی اگه برگردی اینجا توی خونم مثل ملکه زندگی میکنی اما اگه نخواستی برگردی یادت باشه حرفامو چون فقط یک بار میگم. باید دست رو آدم درستی بذاری یکی که بهتر از من مواظبت باشه بهتر از من خوشحالت کنه.یکی که شش دنگ حواسش بهت باشه گوش میدی حرفامو؟ دست رو آدم نادرست بذاری و بخوای باهام بازی کنی به زور میشونمت پای سفره ی عقد مثل بار قبل.ازم انتظار نداشته باش بگم عاشقتم همین که میخوامت،همین که برام خاصی باید برای برگشتنت کافی باشه چون من هیچ زنی و برای دو شب نمیخوام اما تو رو برای یه عمر میخوامت نفس بریده نگاهش کردم. اولین بار بود این حرفا رو ازش میشنیدم باورم نمیشد دست از فرهاد کشیده باشه و بخواد بهم حق انتخاب بده. خیره به چشماش گفتم _تو یه آدم عوضی هستی زندگی با تو یعنی زندگی تو دهن شیر چرا باید برگردم پیشت؟ لبخند محوی زد و گفت _عوضش زندگی با من هیجان داره. _زندگی با من چی؟ با نگاهی خاص گفت _زندگی با تو آرامش داره.تو تنها زنی هستی که وقتی اومدم تو خونه میخوام ببینمش… دو هفته هانا تو دو هفته تصمیمت و بگیر می دونی که؟ آدم صبوری نیستم. خیره نگاهش کردم و چیزی نگفتم توی اون اوضاع سکته نکردنم کار خداست ************** ۱۸ و ۱۹ دوستان اینم بگم که روزی یک تا ۲ ۳ پارت میزارم!
15-06-2022، 13:59
خوب ادامه ش کو
20-06-2022، 10:45
(15-11-2020، 21:02)ᴀᴡᴀʏᴀᴜʀᴏʀᴀ نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.ادامش کو پ لطفا بزا من بشدت منتظرم
20-06-2022، 14:51
(آخرین ویرایش در این ارسال: 20-06-2022، 14:51، توسط 1221Sama88.)
لطفا بزار
| ||||||||||||||
|
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه) | |||||||
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید | ||
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید | ||
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
|
یا |
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.
|