10-07-2018، 18:14
-بار آخرت باشه تو جمع جلوی یک مرد میشینی!
تن صداش به شدت جدی بود. لبم رو به دندون گرفتم و حرفی نزدم.
امشب به اندازه ی کافی خرابکاری کرده بودم. دلم می خواست برگردم تهران.
بعد از صرف شام همه دوباره دور هم جمع شدن. بلند شدم. نگاه پارسا و صدرا با هم سمتم کشیده شد.
-من دیگه میرم.
صدرا اومد سمتم.
-بمون بچه ها که رفتن می رسونمت.
-نه ممنون!
-دیروقته ... تنها خطرناکه!
با اینکه میدونستم دیروقته اما دلم می خواست تنها برم.
-ترجیح میدم تنها برم؛ ممنون از دعوتت.
-هر طور راحتی!
کیفم رو برداشتم و با همه خداحافظی کردم. پارسا سری تکون داد.
صدرا تا جلوی در باهام اومد. سوار ماشین شدم. گاهی از اینهمه حجم تنهائی دلم میگرفت.
به خونه رسیدم. ماشین و پارک کردم و وارد سالن شدم. احساس کردم پرده ی سالن تکون خورد.
ترسیده سمت پنجره قدم برداشتم. نگاهی به پنجره ی باز انداختم.
اما من پنجره رو بسته بودم!! دوباره پنجره رو بستم و پله ها رو بالا رفتم.
پا تند کردم سمت اتاق احمدرضا. در اتاق نیمه باز بود.
در و آروم باز کردم. پیشی از لای پام رد شد. جیغی کشیدم.
قلبم محکم به سینه ام می کوبید. بغض توی گلوم نشست.
وارد اتاق شدم و در و محکم بستم. خودم و روی تخت انداختم. حتی دیگه تختشم بوی احمدرضا رو نمی داد!
بغضم شکست. چقدر به یه خانواده نیاز داشتم. با حس گردن درد بیدار شدم.
نگاهم به ساعت افتاد اما اصلاً توان بلند شدن نداشتم. انگار تمام تنم کوفته شده بود.
شماره ی هتل رو گرفتم. به خانم موسوی اطلاع دادم که امروز نمی تونم بیام.
باید دنبال بهارک می رفتم. به سختی بلند شدم. چشمهام تار شد. دوباره دراز کشیدم.
-یه کم میخوابم بعد میرم دنبالش!
و چشمهام دوباره بسته شد. با حس لرز شدید چشم باز کردم.
بدنم هنوز کوفته بود. نگاهی به ساعت انداختم. چقدر خوابیده بودم!
از جام بلند شدم. دستم و به لبه ی میز گرفتم تا نیوفتم. دوباره جلوی چشمهام تار شد اما باید می رفتم.
لباسهای دیشبم هنوز تنم بود. پله ها رو به سختی پایین اومدم و سمت آشپزخونه رفتم.
لیوانی آب با قرص مسکن خوردم. از درد گلوم چشمهام جمع شد. در حیاط و باز کردم.
همزمان در حیاط پارسا باز شد و ماشینش از حیاط بیرون اومد.
چشمهام تار شد. تا اومدم دستم رو به جائی بند کنم با پهلو به زمین افتادم.
لحظه ی آخر نگاهم به چرخ های ماشین پارسا افتاد که با فاصله ی کمی ازم ترمز کرد.
دیگه چیزی نفهمیدم. با سوزش دستم چشم باز کردم. نگاهم به سقف سفید افتاد.
سر برگردوندم. سرم توی دستم بود و سرم درد می کرد. پارسا وارد اتاق شد.
-می بینم بهوش اومدی!
-سلام.
از خش صدام تعجب کردم.
-بهتره کمتر حرف بزنی! ... از کی اینطوری شدی؟
-دیشب خوب بودم. صبح پاشدم تنم درد می کرد.
پوزخندی زد.
-از صبح داری جون میکنی الان باید بیای دکتر؟! چرا به آقا صدرا زنگ نزدی بیاد ببرتت دکتر؟
از کنایه اش ناراحت شدم اما حرفی نزدم.
-سرمت تموم بشه مرخصی. میخوای ببرمت خونه ی خانوم جون؟
-نه، میرم خونه ی خودم.
حرفی نزد. سرم تموم شد. خواستم از تخت بیام پایین که دوباره سرم گیج رفت.
پارسا اومد سمتم. زیر بازوم رو گرفت. عطرش پیچید نوی دماغم. نمیدونم چرا بغض کردم؟
بعد از رفتن احمدرضا، پارسا خیلی کمکم کرده بود. یه دستش و دور کمرم حلقه کرد.
-بهم تکیه بده.
بی حرف بهش تکیه دادم. با هم از بیمارستان بیرون اومدیم.
در جلو رو باز کرد و سوار شدم. ماشین و دور زد و سمت راننده نشست. هوا تاریک شده بود.
-کیفم!
دست دراز کرد و از رو صندلی عقب کیفم رو داد دستم. گوشیم رو درآوردم.
دریغ از یک تماس!
شماره ی خونه ی خانوم جون رو گرفتم. شوکت گوشی رو برداشت.
-سلام شوکت.
-سلام ... خانوم شمائین؟ چرا صداتون گرفته؟!
-خواب بودم. بهارک خوبه؟
-آره خانوم جون؛ امشب دخترم اومده، بهارک داره با دخترش بازی می کنه.
-شوکت بی زحمت بهارک اونجا بمونه.
-اتفاقا می خواستم زنگ بزنم بگم بچه داره بهش خوش میگذره.
از شوکت خداحافظی کردم.
-خونه ی خانوم سالاری که نمیری، به اون دوستت زنگ بزن بیاد پیشت.
شماره ی مونا رو گرفتم اما در دسترس نبود. پارسا کنار خونه نگهداشت.
با ریموت در حیاط رو باز کرد و ماشین و داخل برد.
-شما برید، خودم هستم.
از ماشین پیاده شد و در سمتم رو باز کرد.
-منم بیکار نیستم بمونم اما مجبورم! همسایه به درد همین مواقع میخوره!
و دست برد و بازوم رو گرفت و کمکم کرد تا پیاده بشم. وارد سالن شدیم و با کمکش روی مبل نشستم.
-میرم وسایلی که خریدم رو بیارم.
شالم رو کمی شل کردم. سرم رو به دسته ی مبل تکیه دادم. هنوز ضعف داشتم.
بعد از چند دقیقه پارسا با دست پر وارد سالن شد و سمت آشپزخونه رفت.
ادامه دارد... .
تن صداش به شدت جدی بود. لبم رو به دندون گرفتم و حرفی نزدم.
امشب به اندازه ی کافی خرابکاری کرده بودم. دلم می خواست برگردم تهران.
بعد از صرف شام همه دوباره دور هم جمع شدن. بلند شدم. نگاه پارسا و صدرا با هم سمتم کشیده شد.
-من دیگه میرم.
صدرا اومد سمتم.
-بمون بچه ها که رفتن می رسونمت.
-نه ممنون!
-دیروقته ... تنها خطرناکه!
با اینکه میدونستم دیروقته اما دلم می خواست تنها برم.
-ترجیح میدم تنها برم؛ ممنون از دعوتت.
-هر طور راحتی!
کیفم رو برداشتم و با همه خداحافظی کردم. پارسا سری تکون داد.
صدرا تا جلوی در باهام اومد. سوار ماشین شدم. گاهی از اینهمه حجم تنهائی دلم میگرفت.
به خونه رسیدم. ماشین و پارک کردم و وارد سالن شدم. احساس کردم پرده ی سالن تکون خورد.
ترسیده سمت پنجره قدم برداشتم. نگاهی به پنجره ی باز انداختم.
اما من پنجره رو بسته بودم!! دوباره پنجره رو بستم و پله ها رو بالا رفتم.
پا تند کردم سمت اتاق احمدرضا. در اتاق نیمه باز بود.
در و آروم باز کردم. پیشی از لای پام رد شد. جیغی کشیدم.
قلبم محکم به سینه ام می کوبید. بغض توی گلوم نشست.
وارد اتاق شدم و در و محکم بستم. خودم و روی تخت انداختم. حتی دیگه تختشم بوی احمدرضا رو نمی داد!
بغضم شکست. چقدر به یه خانواده نیاز داشتم. با حس گردن درد بیدار شدم.
نگاهم به ساعت افتاد اما اصلاً توان بلند شدن نداشتم. انگار تمام تنم کوفته شده بود.
شماره ی هتل رو گرفتم. به خانم موسوی اطلاع دادم که امروز نمی تونم بیام.
باید دنبال بهارک می رفتم. به سختی بلند شدم. چشمهام تار شد. دوباره دراز کشیدم.
-یه کم میخوابم بعد میرم دنبالش!
و چشمهام دوباره بسته شد. با حس لرز شدید چشم باز کردم.
بدنم هنوز کوفته بود. نگاهی به ساعت انداختم. چقدر خوابیده بودم!
از جام بلند شدم. دستم و به لبه ی میز گرفتم تا نیوفتم. دوباره جلوی چشمهام تار شد اما باید می رفتم.
لباسهای دیشبم هنوز تنم بود. پله ها رو به سختی پایین اومدم و سمت آشپزخونه رفتم.
لیوانی آب با قرص مسکن خوردم. از درد گلوم چشمهام جمع شد. در حیاط و باز کردم.
همزمان در حیاط پارسا باز شد و ماشینش از حیاط بیرون اومد.
چشمهام تار شد. تا اومدم دستم رو به جائی بند کنم با پهلو به زمین افتادم.
لحظه ی آخر نگاهم به چرخ های ماشین پارسا افتاد که با فاصله ی کمی ازم ترمز کرد.
دیگه چیزی نفهمیدم. با سوزش دستم چشم باز کردم. نگاهم به سقف سفید افتاد.
سر برگردوندم. سرم توی دستم بود و سرم درد می کرد. پارسا وارد اتاق شد.
-می بینم بهوش اومدی!
-سلام.
از خش صدام تعجب کردم.
-بهتره کمتر حرف بزنی! ... از کی اینطوری شدی؟
-دیشب خوب بودم. صبح پاشدم تنم درد می کرد.
پوزخندی زد.
-از صبح داری جون میکنی الان باید بیای دکتر؟! چرا به آقا صدرا زنگ نزدی بیاد ببرتت دکتر؟
از کنایه اش ناراحت شدم اما حرفی نزدم.
-سرمت تموم بشه مرخصی. میخوای ببرمت خونه ی خانوم جون؟
-نه، میرم خونه ی خودم.
حرفی نزد. سرم تموم شد. خواستم از تخت بیام پایین که دوباره سرم گیج رفت.
پارسا اومد سمتم. زیر بازوم رو گرفت. عطرش پیچید نوی دماغم. نمیدونم چرا بغض کردم؟
بعد از رفتن احمدرضا، پارسا خیلی کمکم کرده بود. یه دستش و دور کمرم حلقه کرد.
-بهم تکیه بده.
بی حرف بهش تکیه دادم. با هم از بیمارستان بیرون اومدیم.
در جلو رو باز کرد و سوار شدم. ماشین و دور زد و سمت راننده نشست. هوا تاریک شده بود.
-کیفم!
دست دراز کرد و از رو صندلی عقب کیفم رو داد دستم. گوشیم رو درآوردم.
دریغ از یک تماس!
شماره ی خونه ی خانوم جون رو گرفتم. شوکت گوشی رو برداشت.
-سلام شوکت.
-سلام ... خانوم شمائین؟ چرا صداتون گرفته؟!
-خواب بودم. بهارک خوبه؟
-آره خانوم جون؛ امشب دخترم اومده، بهارک داره با دخترش بازی می کنه.
-شوکت بی زحمت بهارک اونجا بمونه.
-اتفاقا می خواستم زنگ بزنم بگم بچه داره بهش خوش میگذره.
از شوکت خداحافظی کردم.
-خونه ی خانوم سالاری که نمیری، به اون دوستت زنگ بزن بیاد پیشت.
شماره ی مونا رو گرفتم اما در دسترس نبود. پارسا کنار خونه نگهداشت.
با ریموت در حیاط رو باز کرد و ماشین و داخل برد.
-شما برید، خودم هستم.
از ماشین پیاده شد و در سمتم رو باز کرد.
-منم بیکار نیستم بمونم اما مجبورم! همسایه به درد همین مواقع میخوره!
و دست برد و بازوم رو گرفت و کمکم کرد تا پیاده بشم. وارد سالن شدیم و با کمکش روی مبل نشستم.
-میرم وسایلی که خریدم رو بیارم.
شالم رو کمی شل کردم. سرم رو به دسته ی مبل تکیه دادم. هنوز ضعف داشتم.
بعد از چند دقیقه پارسا با دست پر وارد سالن شد و سمت آشپزخونه رفت.
ادامه دارد... .