28-11-2016، 21:54
(آخرین ویرایش در این ارسال: 28-11-2016، 22:00، توسط alone girl_sama.)
پرهام عصباني گفت= بايد بتوني وگرنه هم اونا هم ما ميميريم ميفهمي؟
نيلوفر هق هق كرد چيزي نگفت
محمد رضا كاسه ابو برداشت ايت الكرسي رو زير لب گفت و تو اب فوت كرد سرشو بلند كردو روبه درسا و باران گفت=لعوناردو ويكتوريا از جسم اين دخترا بيايد بيرون
درسا تكون محكمي خورد و با صدايي وحم انگيز گفت=به همين خيال باش
محمد رضا مقداري ازاب رو روي درسا ريخت درسا از درد فرياد محكمي كشيد محمدرضا روبه باران گفت=من به اذن پروردگارم خداي يگانه به تو دستور ميدهم از جسم خارج شوي و به جهنم بروي
باران جيغي كشيدو گفت=تو و خداي بي عرضت هيچ غلطي نميتونين بكنين
محمد رضا اب رو روي باران ريخت اينبار باران فرياد كشيد پرهامو شايان بزور داشتن جلوي خودشونو ميگرفتن كه جلو نرن پرهام برگشت سمت دخترا و گفت=حالا
نازي دست نيلوفروبهارو گرفت و باقدمايي لرزون به سمت باران و درسا رفتن محمد رضا ادامه داد=من از طرف خداوند يگانه پيامبرم حضرت محمد به شما دستور ميدم از جسم ها خارج شويد و به جهنم خانه ابديتان برويد
نازي شروع كرد به تعريف يكي از خاطراتشون
نازي=باران يادته هشتم بوديم كه اكيپمونو ساختيم و اسمشو شيش ستاره گذاشتيم يادته چقد شيطوني ميكرديم تو مدرسه
يادته كل مدرسه واسه شيطناتامون ميشناختن مارو؟
نيلوفر ادامه داد=اره يادته روز اخر مدرسه چقد اب بازي ميكرديم از سرتاپامون خيس خالي بود خخخخخخ بعد خانوم نوايي(معاون مدرسه)
اومد ديد چقد دادو بيداد كرد سرمون ولي ادم نشديم هيچ بازم اب بازي كرديم
بهار=اونروزو يادتونه باهم دعواكرديم يادتونه چقد گريه ميكرديم ههه هروقتم با يكي دعوامون ميشد باران طرفشو ميگرفت و ميشد ادم بده اه اه هميشه از اين اخلاقت بدم ميومد
وايي اونروز رفتيم اردو همش اين پسرارو مسخره ميكرديمو تيكه مينداختيم بهشون چقد خوش گذشت
بارانو درسا سرشونو پايين انداخته بودندو داشتن ميلرزيدن باران و درسا شرايط روحي سختي رو تحمل ميكردن اونا داشتن با تموم توانشون جلوي لعوناردو و ويكتوريا رو ميگرفتن اما كار راحتي نبود خارج كردن اون دوتا از بدناشون پرهامو شايان بايد تير اخرو ميزدن
شايان=درسا دوسست دارم ترو خدا برگرد ...............درسا پاشو ..پاشو ببين بخاطرت غرورمو گذاشتم زير پام توروخدا بيدار شو مامان بابات منتظرتنا
پرهام= بارانم برگرد باهاش بجنگ تو ميتوني تو دختر قوي هستي الكي كه عاشقت نشدم ......پاشو خانومي ...مگه تو عاشق خانوادت نيستي بخار اوناهم كه شده برگرد
لرزششون متوقف شد اميد چاقو رو از روي زمين برداشتو به سمت بارانو درسا رفت اروم با چاقو دست و پاهاشونو باز كرد
محمد رضا گفت=اي ابليس هاي رانده شده از درگاه خدا از جسم خارج شويد
باران و درسا روي زمين افتادند و هردو خون بالا اوردن محكم عق ميزدن و خون از دهانشون خارج ميشد احساس ميكردن با هربار عق زدن تكه اي از وجودشون كنده ميشه و خارج ميشه پسرها با لبخند نگاهشون ميكردن اما دخترا وحشت زده بودند بهار دست حسينو گرفتو گفت=چيشده چرا اينطوري ميكنن
حسين با لبخند بر لبش گفت=تموم شد لعوناردوويكتوريا از بدنشون خارج شدن
نازي با ترس گفت=پس چرا اينجوري ميشن؟
محمدرضا شونه هاي نازي رو گرفت و گفت=اين چيزا طبيعيه اروم باش
نيلوفر روي زمين افتاد توجه همه بهش جلب شد اميد به سمتش رفتو نبضشو گرفت بيهوش شده بود اروم نيلوفرو برداشت و از ويلا خارج شد پرهام و شايان به سمت بارانو درسا رفتن هردو بيهوش روي زمين افتاده بودند شايان درسارو و پرهام بارانو برداشتن و از ويلا خارج شدند نازي و بهار دست همو گرفتن و رفتن بيرون حسين رفت از صندق عقب ماشين بنزين رو برداشت و دورتادور ويلا ريخت و محمدرضا كبيرتشو برداشت و روشنش كرد زير لب گفت=خداحافظ ورونيكا خداحافظ لعوناردو و خداحافظ ويلاي نفرين شده
و دقايقي بعد همگي به ويلايي كه تو اتش ميسوخت نگاه ميكردن ويلايي كه با اينكه اتفاق هايي بد و وحشتناك رو براشون رقم زد اما اونا رو به هم رسوند
اون ويلا ي نفرين شده با تمام وحشت هايي كه به وجود اورد اما عشق رو تو دلشون انداخت
نازي روبه پسرهاگفت=ديگه تموم شد؟
محمد رضا دستشو نوازش كردو گفت=تموم شد اين ماجرا تموم شد ديگه بايد برگرديم به زندگي عاديمون و همه چيز رو فراموش كنيم
بهار با بغض گفت= طفلكي باران و درسا چقد اذيت شدن
حسين با خنده گفت=اخ اه خانوممون چه دل نازكه
همگي لبخندي زدند و به ويلا نگاه كردند
*********************
5سال بعد
دخترها بعد از ان ماجراها به تهران برگشتند و ماجرارو براي خانوادهاشون تعريف كردن اما هيچكس حرف اونارو باور نكرد حق هم داشتن اين داستان خيلي به دور از واقعيت زندگي انسان ها بود
دخترها كه روحيشون
به شدت خراب شده بود مجبور شدن پيش روانپزشك برن و بعداز يه دوره درماني بهبود پيداكنن
شايان و درسا به دليل يسري لج بازي هاشون نامزدن بارانوپرهام ازدواج كردنوصاحب يه دختر چشم رنگي مثل پرهام شدند
بهارو حسينم ازدواج كردن و صاحب يه دوقلو يه دخترو يه پسر شدن
نازيو محمدرضا هم صاحب يه پسر كاكل زري شدن
و نيلوفرواميدم ازدواج كردن دخترشون تازه به دنيا اومده و الانم همگي تو خونه ي نيلوفر و اميد جمع شدن
نيلوفر تو اتاق خواب داشت به دخترش شير ميدادو بهارم بهش كمك ميكرد نازيو نيلوفرو بارانم تو حال نشسته بودنو باهم حرف ميزدند اونطرف حال هم مردها داشتند پاسور بازي ميكردن بچه ها هم خواب بودند
نيلوفر با بهار از پله ها پايين اومدن نازي گفت=بلاخره خوابيديا نه؟
نيلوفر =اوففف اره پدرمو در اورد
بهار=خب كپ مامانشه لج بازو شيطون
نيلوفر با اعتراض گفت= عههه من كجام شيطونه خانوم به اين نازي مگه نه اميد
اميد با گيجي گفت=مگه چي؟
دخترها خنديد و نيلوفرگفت=مگه من شيطونم هان؟
اميد=برمنكرش لعنت
نيلوفر=عههههه اميد
همگي خنديدن كه صداي در بلند شد باران روبه نيلوفرپرسيد=كسي قرار بود بياد؟
اميد =نه
و بعد به سمت در ورودي رفت با ديدن دنيا روانپزشكشون لبخندي رو لب هاي همشون نقش بست
دنيا=به به سلام خوبيد همگي
همگي يكصداگفتند=بلللههه
دنيا=جونم هماهنگي
باران=دنياجون بيا تو اين نيلوفر اصلا مهمون نوازي بلد نيست
نيلوفر با حرص گفت=باران ميبندي يا ببندم
باران گفت= نه تروخدا ميبندم تو حرص نخور
درسا چشم غره اي به جفتشون رفتو گفت=دنيا جون چه عجب از اين طرفا
دنيا لبخندي زدو گفت=راستش يه كاري باهاتون داشتم
بهار گفت= خب حالا بزاريد مهمونمون بياد بشينه يه خستگي در كنه زشته بابا
حسين با صداي بلندي گفت=داداشا عرضه نداريد زن بگيريد كه زن منو نگاه چه كد بانوييه چه به فكر همه هست
شايان محكم زد پسه گردنه حسين و گفت=خفه شئو حسين ميخواي دعووا راه بندازي؟
پرهام با لبخند به باران نگاه كردو گفت= خانوممون خيلي ام خوبه به كوري چشك بعضيا
حسين دستاشو با خنده بالا برد و گفت=اقا من تسليم
اميد=مگه جرات داشتي تسليم نشي؟
دنيا بلند گفت= بسه جان مادرتون من يه ديقه اومدم باهاتون يه مشورط بكنم من رفتم تا صبح بكوبيد عين بچه ها تو سر و كله هم
همگي حواسشونو جمع دنيا كردند
دنيا=راستش من وقتي شما اومديد پيش من براي روانشناسي اولش حرفاتونو باور نكردم اما بعدش باورم شد خب داستان زندگيتون برام خيلي جالبه و اگه همتون موافق باشيد ميخوام داستان زندگيتونو تو قالب يه رمان بنويسم
هم تو فكر فرو رفتن درسا با ذوق گفت=اينكه خيلي خوبه
شايان=اره خوبه اما همه بايد راضي باشن
پرهام=من كه راضيم به رضاي خانومم
محمدرضا=منم حرفي ندارم
حسين=منم قبول ميكنم
اميد=منم كه تابع جمع
دختراها هورايي كشيدنو موافقت خودشونو اعلام كردند
باران=اما بايد اسمامون مستعار باشه ها
نيلوفر=اره اره اينجوري بهتره
دنيا =باشه ولي اخر رمان اسماي واقعيتون رومينويسم
****************************************************
پايان
تاريخ=6/3/1395
ساعت=4.14 بعد از ظهر
دوباره سلامي ميكنم به تموم دوستان گلم ان رمانم تموم شد اميدوارم خوشتون اومده باشه اگه كم و كاستي داشت به بزرگي خودتون ببخشيد واسه بهتر كردش سعيه خودمون رو كرديم
نويسنده هاي رمان =فاطمه ستاري-حنانه متقي-سما عيسي نژاد
با همكاري=كوثر قاسم زاده-شيرين لطفي
عاشقتونيم ممنونم كه اين رمان رو خوندين
منتظر رمان دومون هم باشيد اسمش(جنگيري عاشقانه)
نيلوفر هق هق كرد چيزي نگفت
محمد رضا كاسه ابو برداشت ايت الكرسي رو زير لب گفت و تو اب فوت كرد سرشو بلند كردو روبه درسا و باران گفت=لعوناردو ويكتوريا از جسم اين دخترا بيايد بيرون
درسا تكون محكمي خورد و با صدايي وحم انگيز گفت=به همين خيال باش
محمد رضا مقداري ازاب رو روي درسا ريخت درسا از درد فرياد محكمي كشيد محمدرضا روبه باران گفت=من به اذن پروردگارم خداي يگانه به تو دستور ميدهم از جسم خارج شوي و به جهنم بروي
باران جيغي كشيدو گفت=تو و خداي بي عرضت هيچ غلطي نميتونين بكنين
محمد رضا اب رو روي باران ريخت اينبار باران فرياد كشيد پرهامو شايان بزور داشتن جلوي خودشونو ميگرفتن كه جلو نرن پرهام برگشت سمت دخترا و گفت=حالا
نازي دست نيلوفروبهارو گرفت و باقدمايي لرزون به سمت باران و درسا رفتن محمد رضا ادامه داد=من از طرف خداوند يگانه پيامبرم حضرت محمد به شما دستور ميدم از جسم ها خارج شويد و به جهنم خانه ابديتان برويد
نازي شروع كرد به تعريف يكي از خاطراتشون
نازي=باران يادته هشتم بوديم كه اكيپمونو ساختيم و اسمشو شيش ستاره گذاشتيم يادته چقد شيطوني ميكرديم تو مدرسه
يادته كل مدرسه واسه شيطناتامون ميشناختن مارو؟
نيلوفر ادامه داد=اره يادته روز اخر مدرسه چقد اب بازي ميكرديم از سرتاپامون خيس خالي بود خخخخخخ بعد خانوم نوايي(معاون مدرسه)
اومد ديد چقد دادو بيداد كرد سرمون ولي ادم نشديم هيچ بازم اب بازي كرديم
بهار=اونروزو يادتونه باهم دعواكرديم يادتونه چقد گريه ميكرديم ههه هروقتم با يكي دعوامون ميشد باران طرفشو ميگرفت و ميشد ادم بده اه اه هميشه از اين اخلاقت بدم ميومد
وايي اونروز رفتيم اردو همش اين پسرارو مسخره ميكرديمو تيكه مينداختيم بهشون چقد خوش گذشت
بارانو درسا سرشونو پايين انداخته بودندو داشتن ميلرزيدن باران و درسا شرايط روحي سختي رو تحمل ميكردن اونا داشتن با تموم توانشون جلوي لعوناردو و ويكتوريا رو ميگرفتن اما كار راحتي نبود خارج كردن اون دوتا از بدناشون پرهامو شايان بايد تير اخرو ميزدن
شايان=درسا دوسست دارم ترو خدا برگرد ...............درسا پاشو ..پاشو ببين بخاطرت غرورمو گذاشتم زير پام توروخدا بيدار شو مامان بابات منتظرتنا
پرهام= بارانم برگرد باهاش بجنگ تو ميتوني تو دختر قوي هستي الكي كه عاشقت نشدم ......پاشو خانومي ...مگه تو عاشق خانوادت نيستي بخار اوناهم كه شده برگرد
لرزششون متوقف شد اميد چاقو رو از روي زمين برداشتو به سمت بارانو درسا رفت اروم با چاقو دست و پاهاشونو باز كرد
محمد رضا گفت=اي ابليس هاي رانده شده از درگاه خدا از جسم خارج شويد
باران و درسا روي زمين افتادند و هردو خون بالا اوردن محكم عق ميزدن و خون از دهانشون خارج ميشد احساس ميكردن با هربار عق زدن تكه اي از وجودشون كنده ميشه و خارج ميشه پسرها با لبخند نگاهشون ميكردن اما دخترا وحشت زده بودند بهار دست حسينو گرفتو گفت=چيشده چرا اينطوري ميكنن
حسين با لبخند بر لبش گفت=تموم شد لعوناردوويكتوريا از بدنشون خارج شدن
نازي با ترس گفت=پس چرا اينجوري ميشن؟
محمدرضا شونه هاي نازي رو گرفت و گفت=اين چيزا طبيعيه اروم باش
نيلوفر روي زمين افتاد توجه همه بهش جلب شد اميد به سمتش رفتو نبضشو گرفت بيهوش شده بود اروم نيلوفرو برداشت و از ويلا خارج شد پرهام و شايان به سمت بارانو درسا رفتن هردو بيهوش روي زمين افتاده بودند شايان درسارو و پرهام بارانو برداشتن و از ويلا خارج شدند نازي و بهار دست همو گرفتن و رفتن بيرون حسين رفت از صندق عقب ماشين بنزين رو برداشت و دورتادور ويلا ريخت و محمدرضا كبيرتشو برداشت و روشنش كرد زير لب گفت=خداحافظ ورونيكا خداحافظ لعوناردو و خداحافظ ويلاي نفرين شده
و دقايقي بعد همگي به ويلايي كه تو اتش ميسوخت نگاه ميكردن ويلايي كه با اينكه اتفاق هايي بد و وحشتناك رو براشون رقم زد اما اونا رو به هم رسوند
اون ويلا ي نفرين شده با تمام وحشت هايي كه به وجود اورد اما عشق رو تو دلشون انداخت
نازي روبه پسرهاگفت=ديگه تموم شد؟
محمد رضا دستشو نوازش كردو گفت=تموم شد اين ماجرا تموم شد ديگه بايد برگرديم به زندگي عاديمون و همه چيز رو فراموش كنيم
بهار با بغض گفت= طفلكي باران و درسا چقد اذيت شدن
حسين با خنده گفت=اخ اه خانوممون چه دل نازكه
همگي لبخندي زدند و به ويلا نگاه كردند
*********************
5سال بعد
دخترها بعد از ان ماجراها به تهران برگشتند و ماجرارو براي خانوادهاشون تعريف كردن اما هيچكس حرف اونارو باور نكرد حق هم داشتن اين داستان خيلي به دور از واقعيت زندگي انسان ها بود
دخترها كه روحيشون
به شدت خراب شده بود مجبور شدن پيش روانپزشك برن و بعداز يه دوره درماني بهبود پيداكنن
شايان و درسا به دليل يسري لج بازي هاشون نامزدن بارانوپرهام ازدواج كردنوصاحب يه دختر چشم رنگي مثل پرهام شدند
بهارو حسينم ازدواج كردن و صاحب يه دوقلو يه دخترو يه پسر شدن
نازيو محمدرضا هم صاحب يه پسر كاكل زري شدن
و نيلوفرواميدم ازدواج كردن دخترشون تازه به دنيا اومده و الانم همگي تو خونه ي نيلوفر و اميد جمع شدن
نيلوفر تو اتاق خواب داشت به دخترش شير ميدادو بهارم بهش كمك ميكرد نازيو نيلوفرو بارانم تو حال نشسته بودنو باهم حرف ميزدند اونطرف حال هم مردها داشتند پاسور بازي ميكردن بچه ها هم خواب بودند
نيلوفر با بهار از پله ها پايين اومدن نازي گفت=بلاخره خوابيديا نه؟
نيلوفر =اوففف اره پدرمو در اورد
بهار=خب كپ مامانشه لج بازو شيطون
نيلوفر با اعتراض گفت= عههه من كجام شيطونه خانوم به اين نازي مگه نه اميد
اميد با گيجي گفت=مگه چي؟
دخترها خنديد و نيلوفرگفت=مگه من شيطونم هان؟
اميد=برمنكرش لعنت
نيلوفر=عههههه اميد
همگي خنديدن كه صداي در بلند شد باران روبه نيلوفرپرسيد=كسي قرار بود بياد؟
اميد =نه
و بعد به سمت در ورودي رفت با ديدن دنيا روانپزشكشون لبخندي رو لب هاي همشون نقش بست
دنيا=به به سلام خوبيد همگي
همگي يكصداگفتند=بلللههه
دنيا=جونم هماهنگي
باران=دنياجون بيا تو اين نيلوفر اصلا مهمون نوازي بلد نيست
نيلوفر با حرص گفت=باران ميبندي يا ببندم
باران گفت= نه تروخدا ميبندم تو حرص نخور
درسا چشم غره اي به جفتشون رفتو گفت=دنيا جون چه عجب از اين طرفا
دنيا لبخندي زدو گفت=راستش يه كاري باهاتون داشتم
بهار گفت= خب حالا بزاريد مهمونمون بياد بشينه يه خستگي در كنه زشته بابا
حسين با صداي بلندي گفت=داداشا عرضه نداريد زن بگيريد كه زن منو نگاه چه كد بانوييه چه به فكر همه هست
شايان محكم زد پسه گردنه حسين و گفت=خفه شئو حسين ميخواي دعووا راه بندازي؟
پرهام با لبخند به باران نگاه كردو گفت= خانوممون خيلي ام خوبه به كوري چشك بعضيا
حسين دستاشو با خنده بالا برد و گفت=اقا من تسليم
اميد=مگه جرات داشتي تسليم نشي؟
دنيا بلند گفت= بسه جان مادرتون من يه ديقه اومدم باهاتون يه مشورط بكنم من رفتم تا صبح بكوبيد عين بچه ها تو سر و كله هم
همگي حواسشونو جمع دنيا كردند
دنيا=راستش من وقتي شما اومديد پيش من براي روانشناسي اولش حرفاتونو باور نكردم اما بعدش باورم شد خب داستان زندگيتون برام خيلي جالبه و اگه همتون موافق باشيد ميخوام داستان زندگيتونو تو قالب يه رمان بنويسم
هم تو فكر فرو رفتن درسا با ذوق گفت=اينكه خيلي خوبه
شايان=اره خوبه اما همه بايد راضي باشن
پرهام=من كه راضيم به رضاي خانومم
محمدرضا=منم حرفي ندارم
حسين=منم قبول ميكنم
اميد=منم كه تابع جمع
دختراها هورايي كشيدنو موافقت خودشونو اعلام كردند
باران=اما بايد اسمامون مستعار باشه ها
نيلوفر=اره اره اينجوري بهتره
دنيا =باشه ولي اخر رمان اسماي واقعيتون رومينويسم
****************************************************
پايان
تاريخ=6/3/1395
ساعت=4.14 بعد از ظهر
دوباره سلامي ميكنم به تموم دوستان گلم ان رمانم تموم شد اميدوارم خوشتون اومده باشه اگه كم و كاستي داشت به بزرگي خودتون ببخشيد واسه بهتر كردش سعيه خودمون رو كرديم
نويسنده هاي رمان =فاطمه ستاري-حنانه متقي-سما عيسي نژاد
با همكاري=كوثر قاسم زاده-شيرين لطفي
عاشقتونيم ممنونم كه اين رمان رو خوندين
منتظر رمان دومون هم باشيد اسمش(جنگيري عاشقانه)