ارسالها: 125
موضوعها: 16
تاریخ عضویت: Jun 2014
سپاس ها 741
سپاس شده 448 بار در 92 ارسال
حالت من: هیچ کدام
مثل همیشه عالی بود من واقعا روماناتونو دوست دارم واقعا فوق العاده می نویسی
ارسالها: 712
موضوعها: 34
تاریخ عضویت: Mar 2013
سپاس ها 15783
سپاس شده 10580 بار در 4880 ارسال
حالت من: هیچ کدام
18-06-2014، 18:43
(آخرین ویرایش در این ارسال: 18-06-2014، 18:47، توسط ըoφsիīkα.)
مـــــــــــرســــــــــی از همتون که میخونیــد.
من هـــرروز براتون پـســـــــت میذارم امـــــا ســاعت مشـــخصی نداره اما قول میدمــ که هرروز یک پســـت رو بذارم.
اینــــم از پســـــت های امـــــــــروز:
ایـــــــن پســــــت از رمانمـــو خـــــــیلی دوســـــــت دارم.
«سوم شخص»
دادن ماشین به نوشیکا با حالی که داشت شاید خیلی هم فکر خوبی نبود... ملایم اشک میریخت... اشک میریخت و تمام حس های درونش رو روی گاز خالی میکرد... انگار میخواست انتقام اون روزگار بی رحم رو از ماشین بگیره... کتایون خیلی وقت بود که به گلسا شب بخیر گفته بود اما پشت پنجره ی اتاقش نشسته بود و خیره به بارون... نمی تونست کاری کنه ، انگار به یه بن بست خیلی تلخ رسیده بود... آدرین زیر بارون قدم میزد... قدم میزد و مردونه اشک میریخت... مرد بود غرور داشت... نوشیکا ماشین رو رها کرد، خیلی سریع به خونه پناه برد ، نمی تونست از بارون دل بکنه ، به تراس بزرگ و بی سقف کنار سالن رفت و زیر بارون اشک ریخت درست انگار که میخواست با آسمون مسابقه بده... نمیشد تشخیص داد قطره های بارون بیشترن یا اشک های اون... کتایون آروم اشک میریخت ، عشق اون دیگه متعلق به کسه دیگه ای بود... هیچ وقت آدرین رو فراموش نکرده بود و خودش میدونست برای سرکوب احساساتش به خودش تلقین میکنه که آدرین فراموش شده است... نوشیکا و کتایون هردو هم زمان چشم هاشون رو به آسمون میگیرن... چه بارونی میبارید... هردو عاشق بودن... احساس داشتن... دل هردوتاشون هوای عشقشونو کرده بود...
میخوام آروم و تنها ، خیلی ساده... چشامو اشک بگیره
میخوام بی فکری به فردا ، وجودم خیلی آروم... بمیره
نوشیکا رو به خدا گفت: چرا من نمی میرم؟ چرا خلاصم نمیکنی؟ کاری که میشا و آرتیمان کردن رو باید بکنم؟ باید به بی ارزشی خودم تو این دنیا اعتراف کنم تا منو راحت کنی؟ آرتیمان من دیگه پیشم نیست و این بدترین مجازاته واسه یه عاشق...
میخوام دنیا نباشه بعد این درد
همه دنیام شده نابود... فقط به دست یه مرد
کتایون بی هیچ غروری پیش خودش اعتراف کرد : آدرین تنها کسی بود که غرورم رو شکست و قلبم رو مال خودش کرد... بعد از گذشت این همه سال تپش این قلب لعنتی دست خودش نبود و همون یه دیدار کوتاه کافی بود تا خاطره های آدرین اشک هاش رو دربیاره و اون بارون پاییزی غمگین ترین بارون و پاییز عمرش بود...
نمیدونم کی بود اما یه صدایی داره میگه
چه کردی با خودت بانو؟ صدام از خاطرم میره...
نوشیکا با خودش اعتراف کرد که نابود شده ، دیگه چیزی ازش نمونده بود... از اون دختر شر و شیطون هیچی نمونده بود... فکر میکرد با پیدا کردن خدا میتونه آرامش رو تا ابدیت تو وجود خودش پایدار کنه اما از وقتی عشقش رفته بود... ایمانش هم کمرنگ تر شده بود... قلبش فقط یه جای خالی داشت... آرتیمان... همه چی داشت و هیچی نداشت...
نمیخوام اشک بریزم... میخوام خون گریه هام تر شه
میخوام کاری کنم امشب بازم با ضجه هام سرشه
دو شب بود خواب به چشم های کتایون حروم شده بود... نمی فهمید چرا آدرینش تا اون اندازه شکسته شده... آدرین با اون ظاهر تغییر کرده براش هنوز هم جذاب بود ، ریتم گریه اش تند شد و تا مرض ضجه رفت... کسی به غیر از اون نمیدونست که اونا چه خاطراتی با هم داشتن...
میخوام آهسته رد شم من از اون قول و قرار و تب
میخوام کاری کنم امشب که کم شه حتی روی ابر
نوشیکا طوری گریه میکرد که هرلحظه انتظار میرفت جونش هم قطره قطره از وجودش بباره و تموم شه... هیچ کس نمی تونست بفهمه این همه اشک رو از کجا آورده این همه اشک و گله رو... هیچ کس به جز قلب ضخم خورده اش...
میخوام ندای فریادم پر اشک و صدا باشه
قلبم از خواب زمستونیش دیگه کم کم باید پاشه
کتایون دوست داشت داد بزنه که آدرین رو دوست داره که بند بند وجودش آدرین رو میخواد... آدرین اما حسی بهش داشت؟ آدرینی که به خاطرش جونش رو یک بار داده بود... آدرینی که عشقش رو بهش اثبات کرده بود و آدرینی که اونقدر ساده ازش گذشته بود... حس واقعی اون مرد چی بود؟
یاد اون خاطره ها امشب فقط دردامو کم داره
چرا هیچ کس نمی فهمه چشام این همه غم داره
هر ثانیه ای که از زندگیش با آدرین میگذشت نه تنها آرتیمان از ذهنش کمرنگ تر نمیشد بلکه هرروز یاد آرتیمان بیشتر تو ذهنش جون میگرفت... قرص نمیخورد اما براش لازم بود... گاهی آرتیمان رو میدید... به کسی نمیگفت چون از اون آسایشگاه روانی واهمه داشت... آدرین اون رو یاد آرتیمان مینداخت... به هرحال برادر بودن... و لعنت به خودش فرستاد که چطور تونسته پیش برادر عشقش دووم بیاره...
چرا قلبم دیگه نیستش برای خودم و روحم
چرا تمام اون روزا... فقط تو فکر تو بودم
کتایون به عقب برگشت و روزهای گذشته شده... یادش اومد که گاهی یاد آدرین میوفتاده و اشک میریخته... تنها یادگارشون که اون پلاک بوده رو به سینش فشار میداده و تکرار میکرده... یعنی الان خوشبختی عشق من؟ چقدر یادآوری این خاطرات براش سخت بود...
باید امشب بمیرم... دیگه از خودمم سیرم
اگه زنده ام هنوز شاید...
میخوام تورو قبل مرگ با چشم های خودم یکبار ببینم
نوشیکا از دنیا خدافظی کرد... آروم و ملایم روی زمین افتاد ، نفس هایی که فکر میکرد آخرین نفس هاشه رو زیر بارون عمیق میکشید... خیلی عمیق... اون زخم خورده تر از همه بود... خوشحال بود که سرنوشتش بالاخره مرگش رو خواسته اما نمیدونست که تقدیر برنامه های دیگه ای براش داره... کتایون بی صدا پرده رو برگردوند به حالت اول و رو تختش دراز کشید ، سرش رو تو بالشت فرو کرد و با خودش زمزمه کرد: آدرین یعنی میشه مال من بشی عشقم؟ و بعد خوابید به یاد عشقش...
آدرین خودش رو نابود شده میدونست ، بعد از دیدن کتایون نمیتونست عادی رفتار کنه... اون دختر با اون چهره ی جذاب و دوست داشتنیش عشق اول آدرین بود... خیلی دوسش داشت و این همون موضوعی بود که به نوشیکا نگفته بود... نوشیکا غرورش رو له کرده بود... هرطور که فکر میکرد حق رو به نوشیکا میداد ، آدرین نامردی کرده بود ، اخلاق منحصر به فرد نوشیکا و شباهتش به میشا که روزی فکر میکرد خواهر خودشه... باعث شده بود قلبش رو تقدیم به این دختر کنه... کاش برادرش زنده میشد ، اون وقت با همه ی وجودش و با رضایت کامل دست آرتیمان رو تو دست نوشیکا میذاشت و حتی اگه خودش دق میکرد هم این رو دوست داشت... از عشق پاک نوشیکا به آرتیمان خبر داشت و از خودش که پاکی این عشق رو با هم آغوشی کردن با عشق برادرش ناپاک کرده بود... وقتی نوشیکا هیچ گرایش جنسی بهش نداشته بود و حتی یکبار یه بوسه ساده رو با هیجان رو لب های آدرین نذاشته بود... نمی تونست تحمل کنه اما خودخواه بود... با وجود تمام این حس هایی که نوشیکا بهش داشت و حتی گاهی نفرت رو تو چشم های نوشیکا میدید... این خودش بود که بچه اش رو کشته بود... خودش بود که باعث سقط بچه اش شده بود و این رو نوشیکا نمیدونست اما با گذشت یک سال و خورده ای هنوز هم از کارش پشیمون نشده بود... نمیدونست چرا این همه اتفاق برای زندگیش افتاده ، مرد بود دیگه... یه سری خواسته ها داشت اما بعد فکر کرد اون اصلا حق داره از زندگی چیزی بخواد یا نه؟ نمیخواست زندگی با نوشیکا رو به پایان برسونه... فقط میخواست بتونه خوشبخت شه... کتایون هم تو اون لحظه و زیر بارونی که همدم اشک های صورتش شده بودن کم فکرش رو مشغول نکرده بود... آتیش اون عشقی که قبلا به کتایون داشت و به خاطرش از جون خودش هم گذشته بود باز جون گرفته بود... با همون یه ملاقات و میترسید گریبان گیر خودش و زندگیش بشه... هنوز هم خودخواه بود ، نمیدونست چی میخواد... بلاتکلیفی دیوونه اش کرده بود اما دم نمیزد... نمیخواست با یه اشتباه کتایون رو وارد زندگیش کنه... نوشیکا چی میشد؟ نمی تونست اون همه تحقیر شدن از طرف نوشیکا رو تحمل کنه اما... کاش یه نفر رو تو این دنیا داشت تا باهاش صحبت کنه و این همه درد رو بتونه رفع کنه اما دریغ از یک نفر که همدمش باشه... کتایون ازش گذشته بود و نوشیکا هم که هیچ وقت دوسش نداشته پس برای چی زنده بود؟ رسیده بود به خونش ، کلید تو جیب کتش بود ، در رو باز کرد و رفت تو... بی صدا به طبقه ی بالا رفت... فقط میترسید نوشیکا دوباره در اثر یه شوک حالت روانی پیدا کنه و این دفعه دیگه نمیتونست خودش رو ببخشه و اون هم مثله برادرش جونش رو میگرفت... توجه بی حد و اندازه به نوشیکا به خاطر بستری شدنش بود... هیچ وقت و هیچ وقت فکر نمیکرد که نوشیکا از عشق به آرتیمان راهی تیمارستان بشه... خودش رو مقصر میدونست... خودش رو مدیون میدونست به همه و فکر میکرد با این همه درد هنوز ذره ای از تاوان هاش رو پس نداده... زندگی خیلی هارو به هم ریخته بود... خودش این رو میدونست و تنها پیش خودش این رو میتونست اعتراف کنه... اول از همه زندگی کتایون رو وقتی با یک دندگی از عشقش گذشت و آمریکا رو ترجیح داد به عشقش... بعد از اون پگاهان ، هنوز اون دختر معصوم رو از یاد نبرده بود که چه جوری بازیچه ی آدرین شد ، کاش میتونست از خوشبخت بودنش مطمئن بشه و به آرامش برسه... زندگی آرتیمان و نوشیکا هم که یه بحث کاملا جدا بود و اونقدری خطا داشت که نمیدونست قراره تا کی جزای تک تک کارهاش رو بده ، اینقدر ساده زندگی این همه آدم رو خراب کرده بود و خیلی راحت تو هوایی که اونا نفس میکشیدن نفس میکشید و ادعای مرد بودن میکرد ، خودش رو سست و بی پایه میدونست... نوشیکا تو اتاق نبود ، فکر کرد یه تصمیم تازه گرفته و ترجیح داده تو یه اتاق دیگه دور از آدرین باشه... و آدرین هم با گفتن جمله «حقمه هرچی سرم بیاد» به خودش ترجیح داد به نظر نوشیکا احترام بذاره ، دراز کشید رو تخت و نفهمید نوشیکا... همون بچه آهوی شیطون قدیمش... بیرون توی تراس ، زیر اون بارون و توی اون هوای سرد... با یه لباس نازک... بیهوش شده و قلبش بین مرگ و زندگی در نوسانه... نفهمید و از زور اشک های مردونه اش خوابش گرفت و خوابید...
ارسالها: 1,524
موضوعها: 659
تاریخ عضویت: Jan 2014
سپاس ها 1045
سپاس شده 3537 بار در 1453 ارسال
حالت من: هیچ کدام
با من قدم بزن -به قلم خودم خیلی عالی بود بازم بذار...
ارسالها: 942
موضوعها: 233
تاریخ عضویت: Mar 2013
سپاس ها 12956
سپاس شده 14929 بار در 4645 ارسال
حالت من: هیچ کدام
وسط رمان اسپم ندید !
تا ارسالا پشت سرهم باشه !
اسپما پاک شد !
all falling stars one day will land
all broken hearts one day will mend
and the end is still the end whether you want it or not