امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

در مسیر آب و آتش | fereshteh27 & sky-angle کاربران انجمن

#11
چقدردیگه باید منتظر باشیم290
پاسخ
آگهی
#12
آهسته گفت: من از جنس اونا نیستم.. نمیتونم.. دلم به حالت سوخت.. اگه نمی اومدم خواهرم قطعا می کشتت..
داد بزن تا بهم شک نکنن..
با اخم نگاش کردم و گفتم :چی داری میگی دختر؟.. یعنی مثل روانی ها فریاد بزنم؟..
-- باید این کار رو بکنی وگرنه بهمون شک میکنن..زود باش..
بهش اعتماد کنم؟!..چشماش و نگاهش صادق بود..مردد بودم ولی با این حال شروع کردم به فریاد کشیدن.. اون هم بی دلیل به زمین شلاق می زد.. 
بعد از چند دقیقه هر دومون خسته شدیم و دست از کارمون کشیدیم.. منو باز کرد و رو مبل نشوند و از شیشه ای که روی میز بود برام تو یکی از جام ها ریخت..
-- بخور..
با اخم سرمو کشیدم عقب :نمیخوام مست بشم..
مگه من گفتم مست شو؟! این فقط شربته..--
از دستش گرفتم..یک نفس همه رو سر کشیدم..
*******
بیشتر از یک ماه توی این زندان بودم..ماریا می اومد و شکنجه ام می داد اما لارا هر دفعه یه جوری منو از دستش نجات می داد..
یه شفافیت و صداقتی تو نگاهش بود که منو وادار میکرد بهش اعتماد کنم..
خیلی زود باهام صمیمی شده بود و بهم اعتماد کرد..من دستشون اسیر بودم ولی این دختر به من کمک می کرد
از خانوادش برام گفت اینکه مادرش ایرانیه و پدرش انگلیسی.. برادر مادرش برادر پدرش رو می کشه ..مادرش هم قربانی عمل برادرش میشه ..برای جلوگیری از انتقام جویی قبول می کنه همسر پدرش بشه..اما پدرش عاشق اون میشه و ثمره ی زندگیشون این دو بودن..ماریا و لارا.. 
پدرش یکی از بزرگ ترین قاچاقچی های مواد مخدر تو کل دنیاس.. هر جور خلافیم میکنه از ادم ربایی تا قاچاق مواد و قتل..لارا از کار های پدرش ناراضی بود.. خودش گیاه شناسی میخوند و خیلی به گل علاقه داشت..واقعا هم مثل گل زیبا بود..لطیف و با احساس..

کم کم فهمیدم نسبت بهش یه احساس خاصی دارم..نگاه اون هم بهم می گفت همون حسی که من بهش دارم اونم به من داره..
لارا فوق العاده بود..زیبا و خواستنی..اره..عاشقش شدم..یعنی عاشق هم شدیم..من و اون..هر دو به هم علاقه داشتیم....
..طبق معموله هر روز ماریا در اتاق رو با شدت باز کرد.. اما این دفعه یه چیز فرق داشت..لباس هاش..
یه تاپ و شلوارک کوتاه به رنگ مشکی براق پوشیده بود و موهاش رو پشت سرش بسته بود.. همیشه بلوزای آستین کوتاه و شیک میپوشید.. اینجا کشور آزادیه اما اینکه امروز ماریا اینطور لباس پوشیده حتما یه دلیلی داره..
به طرفم اومد..درست رو به روم ایستاد..زل زده بودیم تو چشمای همدیگه..من منتظر بودم ببینم می خواد چه کار کنه و اون نگاهش خاص بود..اره..برقی درش بود که با اون همه غرور و زیبایی بی نهایت همخونی داشت..
شلاقی که تو دستاش بود رو پرت کرد کنار..به طرفم خم شد..انگشت اشاره ش رو دور تا دور صورتم کشید..
مسیر نگاهم تنها روی صورتش بود..با خشونت یقه م رو گرفت و منو کشید سمت خودش..دستام بسته بود..پاهام هم همینطور..
به طرفش پرت شدم وافتادم تو بغلش..روی زمین خوابید..خودمو کشیدم کنار به بازوم چنگ زد..پرتم کرد رو خودش..
طاقت نیاوردم و داد دزم :معلوم هست داری چه غلطی می کنی؟!..
محکم به صورتم سیلی زد و با خشم گفت :خفه شو..
مکث کوتاهی کرد و با شهوتی که تو صداش موج می زد گفت :می خوام باهات باشم..تو مرد جذابی هستی..تا حالا با اسیرایی که زیر دستم می اومدن اینکارو نکردم..
کمرمو سفت فشار داد و گفت :ولی تو فرق می کنی..همه چیزت جذابه لامصب..نمی تونم خودمو در برابرت نگه دارم..باید باهات باشم..فردا قراره بکشنت پس برای یک شب حقمه که تو اغوشت باشم..

با حرفاش گیجم کرده بود..من از ماریا متنفر بودم..ولی بی نهایت عاشق لارا بودم..حالا خواهرش اومده و می خواد با من باشه؟!..
جز شلوار چیزی تنم نبود..دستشو روی سینه م کشید..
با خشم سرش داد زدم :بکش کنار خودتو کثافت..
قفسه ی سینه م رو بوسید و با لذت گفت :حرف نزن عــزیــزم..بذار خوش باشیم..
با شونه م محکم هولش دادم عقب و داد زدم :خفه شو دختره ی هرزه..خجالت نمی کشی؟..
کمی نگام کرد..بلند زد زیر خنده..با تعجب نگاش کردم..مست نبود ولی حالت عادی هم نداشت..با خودم گفتم نکنه مواد مصرف کرده؟!..
--اینجوری رام نمیشی اره؟!..نشونت میدم..
از جاش بلند شد..به طرف یکی از قفسه ها رفت و یه بطری مشروب بیرون اورد..
با تعجب به کارهاش نگاه می کردم..
به طرفم اومد..

جلوم زانو زد..فهمیده بودم قصدش چیه..می خواست مستم کنه..من هیچ وقت مست نمی کردم اگر هم می کردم بدجور مست می شدم..به طوری که نمی فهمیدم دارم چکار می کنم..
برای همین تقلا می کردم تا به هدفش نرسه..ولی دست وپام بسته بود..جز تقلا و فریاد کار دیگه ای از دستم ساخته نبود..
--تقلا نکن عزیــزم..اتفاقا دوست دارم مست بشی..حتما وقتی نگاهت خمار بشه جذاب تر میشی..بخور..
سرمو به چپ و راست تکون دادم و گفتم :نمی خورم..نمی تونی مجبورم کنی..دختره ی اشغال..

عصبانی شد..نگاه تیز و برنده ش رو بهم دوخت ..با یه حرکت چونه م رو گرفت تو دستش ..
سرمو تکون دادم ولی ولم نکرد..سر بطری رو گذاشت تو دهانم و همه ی مشروبه داخلش رو خالی کرد تو دهنم..
هر چی می خوردم تمومی نداشت..گلوم می سوخت..اشک تو چشمام جمع شد..می خواستم سرمو بکشم عقب ولی محکم منو چسبیده بود..
چشمام داشت تار می شد که شیشه رو کشید کنار..نفس نفس می زدم..نفسم بالا نمی اومد..به سرفه افتادم..

هنوز حالم جا نیومده بود که شونه م رو گرفت و هولم داد..به پشت رو زمین افتادم..چندبار چشمامو باز وبسته کردم تا دیدم واضح بشه..
نشست رو شکمم..روم خم شد..مشروب تاثیر کرده بود..مست شده بودم..سرم داغ بود..ماریا رو لارا می دیدم..زیر لب قربون صدقه ش می رفتم..
اون عوضی بهم سیلی می زد و با شهوت باهام حرف می زد.
.یه دفعه در به صدا در اومد..سرم داغ بود..تنم گر می داد..عرق کرده بودم..
از روم بلند شد..داد زد :کیه؟..
حتی تو حالت مستی هم صداشو تشخیص دادم..لارا بود..
--ماریا درو باز کن..پدر گفته زندانی رو با خودم ببرم..
درو باز کرد..لارا اومد تو..با تعجب یه نگاه به سرتاپای ماریا و یه نگاه به من که پخش زمین شده بودم انداخت..
با اخم رو به ماریا گفت :این چه سر و وضعیه؟!..زندانی چرا افتاده رو زمین؟!..
ماریا بدون اینکه جوابشو بده گفت :واسه چی می خوای ببریش؟..
--دستور باباست..گفت ببرمش تو یه سلول دیگه..فردا صبح هم کارشو تموم کنیم..تو هم باید باشی..
ماریا نیم نگاهی به من انداخت و شنیدم که با حرص گفت :اه..لعنتی..
بعد هم یه تنه به لارا زد و از در رفت بیرون..
نفسمو دادم بیرون و سرمو گذاشتم رو زمین..مستی داغم کرده بود..دمای بدنم..حرارت شهوتم..حس نیازم..همه و همه رفته بود بالا..

لارا کنارم نشست..بوی عطرش حالمو دگرگون کرد..بازومو گرفت و بلندم کرد..سریع دست و پامو باز کرد..از جام بلند شدم..تلو تلو می خوردم..
--مستی؟!..
بریده بریده گفتم :اون..خواهــر..
--خیلی خب..فهمیدم..می شناسمش چجور ادمیه..بیا بریم..
با لحن کشداری گفتم :کجـــــا؟!..
بازومو کشید و گفت :بیا بعد بهت میگم..
همراهش رفتم..منو دنبال خودش می کشید وگرنه به خودم بود نمی تونستم قدم از قدم بردارم..انگار دنیا داشت دور سرم می چرخید..
وای مستی هم عالمی داشت..ولی من ازش بدم می اومد..از اینکه از خود بیخود بشم متنفر بودم..واسه ی همین هیچ وقت مست نمی کردم..
--کجـــا..داریــــم..میریــــ م؟!..
--می خوام فراریت بدم..فقط دنبالم بیا..
چون دختر رییس باند بود خیلی راحت منو دنبال خودش می کشید..بدون اینکه کسی بهش شک کنه..
یه نگهبان داشت اون اطراف کشیک می داد..لارا کمی صبر کرد..نگهبان که رد شد شروع به دویدن کرد..پشت سرش بودم..
سوار قایق شدیم..کفش دراز کشیدم..پرید تو و موتور قایق رو روشن کرد..یه کوله هم پرت کرد تو قایق..نمی دونستم چیه ..حالم هم انقدر رو به راه نبود که بخوام چیزی بپرسم..
موتورو روشن کرد..نمی دونم چقدر گذشته بود که قایق خاموش شد..
لای چشمامو باز کردم..نگاهم..تنم..همه و همه تبدار بود..داغ و اتشین..
--کجـــاییــــم؟!..
کنارم نشست و گفت :ازشون خیلی دور شدیم..تاریکه..نمی دونم کجا باید برم..فعلا پشت این صخره قایق رو خاموش کردم..سپیده که بزنه حرکت می کنیم..

یه پتو از اون طرف قایق برداشت و انداخت روم..دستشو کشید عقب که گرفتمش..کشیدمش طرف خودم..
داغ بودم..هم می دونستم دارم چکار می کنم هم می تونستم بگم بعضی کارهام غیرارادی بود..
لارا رو دوست داشتم..نمی تونستم ازش بگذرم..مخصوصا که مست هم بودم..
شوکه شده بود..ولی تو نگاهش می خوندم که اونم نسبت به من بی میل نیست..هر دو عاشق هم بودیم..مانعی نداشتیم..اگر هم من می خواستم دوری کنم مستی نمی ذاشت..
خوابوندمش کف قایق وافتادم روش..لبامون تو هم قفل شد..چشمای هر دوی ما خمار شده بود..بلوزشو از تنش در اوردم..تن هر دوی ما گلوله ی اتیش بود..
حس نیاز در هر دوی ما غوغا می کرد..اون شب با هم بودیم..با اینکه مست بودم ولی از ته دلم خواهانش بودم..
*******
سپیده ی صبح حرکت کرد..نمی دونستم داره کجا میره ولی کم کم داشتم از مستی در می اومدم..
--وقتی واسه کشتنت بیان سروقتت همه چیزو می فهمن..باید مخفی بشیم..
-تو هم با من فرار کردی؟!..
سرشو تکون داد و گفت :اره..دیگه نمی تونستم اون اوضاع رو تحمل کنم..من دوستت دارم..تنهات نمیذارم..تا هر کجا که تو بری منم باهات میام..
لبخند زدم..از خدام بود که لارا رو در کنارم داشته باشم..


تصمیم گرفتیم مدتی رو تو خونه ی من بگذرونیم.. لارا هم با تصمیم من موافق بود.
وقتی برگشتیم خونه پدر و مادرم خیلی خوشحال بودن که سالم از این عملیات برگشتم اما با دیدن لارا از تعجب دهانشان باز ماند و من هم لبخند مرموزی بهشان زدم!
لارا هم سرخ شده بود از خجالت و سرش رو زیر انداخته بود... 
پدر و مادر هم با خوشحالی به ما خیره شده بودند چون به شدت اصرار داشتند که من با یک دختر خوب ازدواج کنم و انگار لارا به دلشون نشسته بود..!
اولش کمی مخالفت کردن ولی من روی ازدواج با لارا تاکید داشتم و اون ها هم کوتاه اومدن..
ترس اینو داشتم که پدرش ما رو پیدا کنه..
***
چند وقته از ازدواج من و لارا می گذره و من بیشتر و بیشتر عاشق اون میشم.. امروز صبح وقتی داشتیم صبحانه میخوردیم شروع کرد به عق زدن.. با سرعت به سمت دستشویی رفت..خیلی سریع در دستشویی رو بست و امان حرف زدن رو از من گرفت! 
پشت در منتظرش بودم که در رو اهسته باز کرد و بی بی چک رو به طرفم گرفت و خودش روی زمین نشست.
ناباورانه بهش خیره شدم.. ما یه بچه داریم؟ دارم بابا میشم؟ دارم بابا میشم؟
کنار لارا زانو زدم و گفتم: عزیزم چیزی که نشده..
-- چیزی نشده؟!؟! من..من حامله م..
-خوب باید خوشحال باشیم.. من دارم بابای یه بچه میشم که مادرش عشقمه..
-- اما ما هنوز خیلی زود بود..
مشکوک نگاش کردم : تو این بچه رو نمیخوای؟
لبخند زد :میخوامش بیشتر از جونم اما...اما ما هنوز...
دستمو گذاشتم رو لباهاش و گفتم: خوشحال باش لارا..این بچه از من و تو ِ..دیگه نمیشه جلویش رو گرفت! 
لب هاش به خنده باز شد اما می شد تردید رو توی چشماش خوند... پس از چند ثانیه همون تردید هم از چشماش پاک شد و به سرعت جاشو به خوشحالی و شئف داد... 
وقتی پدر و مادرم فهمیدن از زور شادی نمی دونستند چی کار کنند...!
خدا رو شکر تو این مدت خبری از پدر و اعضای خانواده ش نشده بود..خوشحال بودیم..
***
بالاخره بهترین روز زندگیم فرا رسید تولد دخترم... تمام زندگیم... ثمره عشق و محبتم...
اولین نفری بودم که بغلش کردم. خیلی کوچولو بود میترسیدم به خودم فشارش بدم یه وقت له بشه... آهسته چشماش رو باز کرد... خدای من چشماش کپی چشمای مادرش بود... آبی همون رنگی که همیشه بهم آرامش می داد... چشمای این دختر هم همون حس رو بهم میداد...
به سختی ازش دل کندم و دادمش به پرستار تا بهش برسه... خودم هم رفتم پیش لارا... خیلی بدن ضعیفی داشت اما از پسش بر اومده بود!
بر اثر داروهای آرامبخش به خوابی عمیق فرو رفته بود.. همین قیافه معصومش منو شیفته خودش کرده!
آهسته چشم هاشو باز کرد و گفت: آب
به سرعت براش یه لیوان آب ریختم و دادم تا بخوره.. وقتی حالش جا اومد آهسته گفت: کجاست؟
-بیارمش؟
سرش رو تکون داد و منم به سرعت از اتاق رفتم بیرون و به سمت اتاقی که نگهشون می داشتند رفتم و به پرستار گفتم: مادر بچه میخواد ببیندش..
-- حتما... بچه هم گرسنه اس... خیلی دختر نازیه.. 
لبخندی از سر شادی زدم و پشت سر پرستار به سمت اتاق لارا رفتیم.
پرستار بچه رو داد دست لارا و بهش یاد داد که چطوری بهش شیر بده بعد از چند بار بالاخره یاد گرفت و پرستار ما رو تنها گذاشت...
-- اسمشو چی بذاریم...
-نمیدونم اما دوست دارم یه اسم ایرانی باشه...
-- مهسا خوبه؟
-نه میخوام باستانی و با معنی باشه..
-- مانیا چطوره؟
-معنیش چیه؟
--یعنی خونه.. به ایرانی باستان و اسم زن سردار بزرگ ايران در زمان اردشير دوم هخامنشي هم بوده و یه معنی یونانی هم داره که میشه الهه جنون و شیفتگی! چطوره؟
با رضایت لبخند زدم و نگاش کردم:هر چی خانومم بگه...!
خندید :یعنی میشه مانیای مامان؟ قربون دختر کوچولوم برم!
-نیومده چه عزیز شده...! اصلا! مانیای بابا... تو هم لارای رایان... باید منو بیشتر دوس داشته باشی!
بینیم رو محکم کشید و گفت: حسود ..!
- آره حسودم...! 
و بوسه ای گرم و کوتاه از لباش گرفتم...


مانیا کوچولو 1 سالش شده و شده رقیب باباش... اینقدر که لارا مانیا رو دوست داشت منو دوست نداشت... همه چیز خوب بود زندگیمون عالی بود... 
من بعنوان سرگرد کار می کردم.. تمام سعیم رو میکردم تا کارم و خانوادم با هم قاطی نشن اما یک روز سایمون گفت: رایان وسایلت رو جمع کن!
-چرا؟ چی شده؟
-- زندگیت در خطر باید بری.. پدر لارا تو این چند سال دنبالتون می گشت اما نتونست پیداتون کنه اما تو ماموریت آخری به خاطر ندونم کاری یکی از سربازا لو رفتیم و مکان تو هم لو رفت!

از بین دندان های کلید شده ام گفتم: واقعا که! ممنون سرگرد از این همه محافظه کاریتون...
-- الان وقت این حرفا نیست.. خانوادت در خطرِ پاشو بیا پایگاه تا بفرستیمت نیرو هوایی... باید بری افغانستان...
-باشه یه ساعت دیگه اونجام..
به سرعت رفتم پیش لارا که داشت با مانیا بازی می کرد.. کل جریان رو براش تعریف کردم.. با دقت گوش داد و بعد سریع بلند شد تا وسایل مانیا رو جمع و جور کنه...
من هم وسایل خودمون رو جمع کردم... سریع از خونه زدیم بیرون..
تو پایگاه منتظرمون بودن سریع با ماشین به سمت پایگاه نیرو هوایی رفتیم... یک هواپیمای اختصاصی ارتشی منتظر ما بود.. برای آخرین بار بهترین دوستم سایمون رو در آغوش گرفتم و ازش خواستم به پدر و مادرم خبر بده اما... با چشم هایی که غم توشون موج میزد گفت: پدر و مادرت رو اون نامردا...
دیگه ادامه نداد.. لازم نبود که ادامه بده چون خودم فهمیدم... اشک به چشم هایم هجوم آورد اما سریع پسشان زدم و سوار هواپیما شدم و چشمانم را بستم...داشتم به اونا فکر می کردم..پدرم..مادرم..قلبم اتیش گرفته بود..بی گناه مجازات شدن..
گرمای دست های لارا رو دور کمرم حس کردم... خودم رو تو آغوشش کشیدم و سرم رو روی شانه اش فشار دادم.. خوش بحالش چه آزادنه گریه میکرد!
با صدای گریه مانیا خودم رو از بغلش کشیدم بیرون و مانیا رو از آغوش لارا گرفتم... لارا سرش رو روی شونه ام گذاشت و آهسته آهسته با چشمهای اشکی به خواب رفت...!
از پنجره به بیرون نگاه کردم.. چند ساعتی بود تو راه بودیم... لارا هنوز هم خواب بود و من تو گذشته ام در کنار پدر و مادر غوطه ور بودم.. هوا خاک بود و ما بر فراز کوه ها جلو میرفتیم...
خلبان لحظه ای خم شد تا سیگارش را روشن کند و در همان لحظه کنترل هواپیما از دستش خارج شد... برای اینکه به کوه نخوریم مجبور شد هواپیما را به سمت زمین هدایت کند.. 
صدای فریاد لارا توی سرم پیچید.. سرش به پنجره خورد و فریاد خفه ای کشید... و در همان لحظه هواپیما محکم با زمین برخورد کرد و خلبان هم که کمربندش پاره شده بود و در کنارش واژگون شده بود از هواپیما پرت شد بیرون و ... .
لارای عزیزم آهسته ناله می کرد... نمیتونستم مانیا رو از خودم جدا کنم... شونه و سرم و پام درد می کرد..به طرف لارا خیز برداشتم... چشمهاش نیمه باز بود و لب های سرخش باز و بسته میشد و ناله سر می داد...
--رایـــــان... از مانیا... موا...ظبت..ک..ن.. بدون دوس تت دارم...عش...
دیگه نتونست جملشو کامل کنه... عشقم، زندگیم، عمرم، روحم، نفسم، در یک لحظه رفت!
بهترین اتفاق زندگیم رفت...!

مانیا رو بیشتر به خودم فشردم نباید دیگه اونو از دست می دادم... از زور گریه داشت حلق خودشو پاره میکرد چطور نفهمیده بودم؟ به خودم فشارش دادم تا آروم گرفت...نگاه مات و خشک شده م به لارا بود..
از نقاط کوهستانی تقریبا خارج شده بودیم و به مناطق کویری رسیده بودیم... نمی دونستم چی کار کنم... جسد عشقم رو نمیتونستم تو بیابون ول کنم تا خوراک گرگ ها بشه... دوست هم نداشتم اینجا دفنش کنم... از تو هواپیما بیرون اومدم. بدنم بدجور کوفته شده بود و یه خراش هم زانوم برداشته بود.. مانیا رو گذاشتم روی زمین و لارا رو برای آخرین بار در آغوش کشیدم.. دستهاش آغوشش... همه و همه سرد بودند... باورم نمی شد کسی که به خونه ام گرما می بخشید دیگه وجود نداشته باشه..اشکام جاری شد..عشقم مرده بود و تن بی جونش تو بغلم بود..قلبم اتیش گرفته بود ولی این تقدیر بود...

بعد از چند دقیقه از آغوشم بیرون کشیدمش و اون رو به دست خاک سپردم... اما نتونستم همراه با اون خاطراتم رو هم چال کنم... مانیا یکی از همون خاطرات بود!
خلبان را هم دفن کردم.. چند دقیقه سر مزار لارا گریه کردم... غرورم برای اولین بار شکست! رایان تا به حال گریه نکرده بود! تمام وجودم در هم شکست... 
اشک هام رو پاک کردم و مانیا رو در آغوش کشیدم ..به سمتی حرکت کردم به این امید که به جاده ای ختم بشه...شل می زدم..مانیا گریه می کرد..گرسنه بود..
تقریبا دو ساعتی راه رفته بودم... مانیا تو بغلم خوابش برده بود... خودمم خیلی خسته شدم... اصلا نمیدونستم اینجا کجاست... ایرانه یا ..افغانستان...! 


ادامه دارد...

خسته کنار جاده نشستم... تنها چیزی که سالم مونده بود ساک مانیا بود... برای اینکه گریه اش رو بند بیارم خواستم بهش شیرخشک بدم اما آب جوش همراهم نبود! 
هیچ کس از این جاده رد نمیشه؟!؟! هیچ کس؟!؟!
مانیا رو بیشتر به خودم فشردم... باید پوشکش رو هم عوض میکردم... باید برسم به جایی اما کجا؟!
حس کردم حالا حالا ها باید اینجا بمونم اما انگار حدسم غلط بود!
یه ماشین رو از دور دیدم... تنها راهی که داشتم این بود که برم وسط جاده تا مجبور بشن توقف کنن... وقتی اومدن نزدیک تونستم ببینم چندتا سر نشین داره... یه مرد مسن و یه دختر جوون.. 
کنارم ایستادن.. از قیافه هاشون تعجب رو می شد خواند...
اون مرد مسن از ماشین پیاده شد و اومد سمتم و به فارسی گفت: مشکلی پیش اومده آقا؟
پس تو ایران بودیم! بهتر از افغانستانه... حداقل زبونشون رو از مادرم یاد گرفته بودم!
نمیدونستم چی بگم... چی داشتم بگم!
تصمیم گرفتم واقعیت رو با یکم تغییرات براش بگم..
-با همسرم میخواستیم ماه عسل بیایم ایران...
چند دقیقه مکث کردم و با بغض ادامه دادم: هواپیما شخصیمون سقوط کرد... همسرم فوت... شد... و من و بچم آواره شدیم...
یک نگاه کرد به مانیا و گفت: ماه عسل چه موقع؟
-بعد ازعروسی نتونستم با همسرم بیام حالا باهم اومده بودیم.. دسته جمعی که این اتفاق...
ادامه دادم: میتونید ما رو تا جایی...
--تسلیت میگم... سوار شو تا یه جایی می رسونمت...
بدون هیچ حرفی سوار شدم... دخترش داشت بر اندازم میکرد... اخم غلیظی کردم و از مرد پرسیدم: ببخشید آب جوش دارید؟
مرد به دخترش اشاره کرد و دخترش یه فلاکس که توش آب جوش بود داد دستم.
به سرعت شروع کردم به درست کردن شیر برای مانیا.. وقتی گذاشتمش تو دهنش با ولع شروع کرد به خوردن...
چقدر خوبه حداقل مانیا پیشمه... بخاطر تکون های ماشین و غذایی که خورده بود به خواب رفت... در اولین فرصت که تنها شدیم باید پوشکش رو عوض کنم!
سرم رو بلند کردم و متوجه نگاه اون مرد شدم... 
گفتم: ببخشید افتخار آشنایی با چه کسی رو دارم؟
-- من احمد کریمی هستم و ایشون هم دختر گلم یاسمن کریمی هستن...
-خوشبختم. واقعا دیدن شما اونم اینجا برام یه معجزه بود!
-- ما هم بخاطر کارهای شرکت مجبور شدیم از اینجا عبور کنیم واقعا شانس آوردید... شاید از این جاده روزانه دو یا سه ماشین رد شه!
سرم رو به نشونه فهمیدن تکون دادم و حرف دیگه ای نزدم.
بعد از چند ساعت رسیدیم به یکی از شهر های اون حوالی...
-اقای کریمی میتونید من رو جلوی یه هتل پیاده کنید؟
--نه پسرم فعلا بیا خونه ما.. مگر تو پول همراهت هست؟ اگر هم چیزی باشه به دلاره و الان هم کسی نیست تا پول رو تبدیل کنه!
راست میگفت!
ادامه داد: امروز رو بیا خونه من... مزاحمم نیستی
سرم رو به نشونه باشه تکون دادم.. من سر چه حسابی میخواستم با هاشون برم خونشون؟ ازشون شناختی داشتم؟ فقط میدونستم تنها کاریه که میتونم بکنم...!
ماشینش رو جلوی یه خونه ویلایی نگه داشت.. نمای خوبی داشت.. سنگ های قهوه ای و کرم... با یه در کرم.. چیز خاصی نداشت اما زیبا بود و توی یه محله نسبتا خوب!
همه پیاده شدیم مانیا خواب بود .. 
آقای کریمی در رو باز کرد و ما رو به داخل دعوت کرد. برعکس ظاهر بیرونی ویلا که ساده و زیبا بود درونش پر بود از وسایل تجملاتی و تابلوهای گران قیمت!
به سالن بزرگ و مبله... یه گرامافون شیک و قدیمی و صفحه های آهنگ کنار یه گوشه سالن بود... یه میز و چند میز کوچک برای راحتی مهمان ها...
یک سالن کوچک هم کنار آشپزخانه قرار داشت که همان سالن غذا خوری بود و شامل میز غذاخوری و یک مینی بار بود... البته فقط شامل انواع آب میوه و نوشیدنی های غیر الکی بود!
آقای کریمی با دست به سمت راه پله اشاره کرد و گفت: برید طبقه بالا تمام اتاق های سمت چپ مخصوص مهمان ها هستند...
-خیلی ممنون.. واقعا شرمنده ام!
-- شرمندگی نداره پسرم!
به سمت راه پله رفتم... مانیا دیگه واقعا تحملش سخت بود... وقتی بالا رسید خودم رو توی اولین اتاق انداختم و سریع دست به کار شدم و شروع کردم به شستن مانیا و تمیز کردنش... از خواب بیدار شده بود... 
آهسته گفت: بــــــَ بــــــَا
تا چند دقیقه توی شک بودم اما وقتی به خودم اومدم سریع بغلش کردم و به خودم فشردمش و شروع کردم به بوسیدنش.. بوی لارا رو می داد!
بیشتر به خودم فشارش دادم که شروع کرد به گریه کردن من هم همراه با اون گریه کردم... چرا لارا حداقل یک روز بیشتر زنده نمونده بود تا صدای دختر کوچولوش رو بشنوه؟!؟!
دوباره به مانیا شیر دادم و گذاشتم تا بخوابه... خدایا چقدر شبیه مادرشه!
سومین روزیه که خونه آقای کریمی بودم.. دختر آقای کریمی یاسمن خانم بدجور شیفته ی مانیا شده بود هر طوری که میتونست بهش محبت میکرد... مانیا هم خیلی دوستش داشت...
قرار بود فردا صبح حرکت کنند به سمت تهران و من واقعا نمیدونستم باید چی کار کنم!
مقدار پولی که داشتم برای خرید یک خونه کم بود و حتی نمی تونستم برم دنبال کار! حتی بعنوان یک پلیسم نمی شد چون اگر هویت اصلیم افشا میشد دنبال من و مانیا می اومدن...
آقای کریمی و یاسمن خانم توی پذیرایی نشسته بودند... به سمتشون رفتم و مانیا رو روی زمین نشوندم تا اگه خواست بلند شه و برای خودش راه بره اما همین که گذاشتمش روی زمین رفت سمت یاسمن...
واقعا متعجب شدم! مانیا خیلی دوستش داشت تو این مدت کم وابستگی عمیقی بینشون ایجاد شده بود...
مانیا نشست روی پاهای یاسمن و آروم آروم از آبمیوه ای که یاسمن براش گرفته بود میخورد.. لبخندی زدم تمام رفتارهای مانیا مثل لارا بود...
یاسمن با شوق زیادی به مانیا نگاه میکرد انگار دختر خودش بود! نه حتی فکرش هم دیوانه کننده است! وقتی آبمیوه تموم شد مانیا خمیازه ای کشید و یاسمن اون رو به اتاق برد و خوابوند و وقتی برگشت یک استکان چای دستش بود.. مشغول حرف زدن با آقای کریمی بودم و بی تفاوت به یاسمن که داشت چایی رو جلوی من میگذاشت نگاه کردم...
قندان رو هم کنارش گذاشت و رفت کنار پدرش نشست...
وقتی جریان سرکار رفتنم رو برای آقای کریمی گفتم پیشنهاد داد تا توی شرکتش حسابدار باشم چون کاردانی حسابداری داشتم.. خدا رو شکر مدرک ها توی ساک مانیا بودند...
***
خسته شدم.. تو این یه مدت که اومدیم تهران به درخواست آقای کریمی رفتم خونشون واقعا شرمنده این خانواده ام اگر ندیده بودمشون الان وضعیتم واقعا معلوم نبود... آواره بودم...!
با تمام این حرفا نمیشد محبتی که یاسمن بهم میکرد رو نادیده گرفت خیلی خالصانه و عاشقانه نگاهم میکرد جوری که خجالت میکشیدم نگاهش کنم... مرکز توجهش من بودم و مانیا... اما دیگه یه روز صبرم تمام شد که مانیا توجمع به یاسمن گفت مامان!
طاقت از کف دادم و مانیا رو بغل کردم و تموم وسایلمون رو جمع کرد و سریع از خونه خارج شدم...
تو این مدتی که تو شرکت کار میکردم تونسته بودم یه مقدار پول پس انداز کنم... شش ماه گذشته بود از اون جریان... و مانیا تقریبا داشت 2ساله میشد و تمام محبت های یاسمن رو محبت مادرانه برداشت کرده بود!
تاکسی گرفتم و رفتم هتل...
***
پیشنهاد آقای کریمی بد جور روی اعصابم بود! مرد بیچاره آخرهای عمرش بود و میخواست یک نفر مراقب دخترش باشه و یه کسی از نظر او از من بهتر!
واقعا گیج شدم... میان یک دوراهی...
دلم نمیخواست از خاطرات لارا دل بکنم.. اما مانیا یه مادر میخواست... و یاسمن لازم داشت یکی ازش مواظبت کنه و من هم یه شغل میخواستم تا بتونم از پس زندگی بر بیام .. آقای کریمی گفته بود اگر تن به خواسته اش بدم کل سهامشو به نامم می کنه..!
واقعا گیجم!
***
بالاخره تمام شد! مجبور شدم تن به این ازدواج بدم!
تن به ازدواجی که بیشتر بخاطر مانیا و یاسمن بود نه خودم!
آقای کریمی سهام هاش رو به نام من کرد و خودش فوت کرد... بعد از عقدمون... امسال یک سال از اون موقع میگذره عروسی نگرفتیم چون واقعا دلیلی نداشت اما خانواده یاسمن رو جمع کردیم و یه شب بیرون بردیم...
یاسمن واقعا از من شاکی بود چون حتی جلوی خانوادش هم خود داری نمیکردم.. وقتی عشقی نبود چرا باید تظاهر میکردم؟!؟!
یک روز توی اتاق نشسته بودم و داشتم به عکس شناسنامه لارا نگاه میکردم که یاسمن من رو دید و کشیده ای هواله صورتم کرد و با گریه از اتاق خارج شد... اما من پوزخندی زدم و دوباره مشغول تماشای عکسی لارا شدم... بانوی من! زنم... زندگیم...!

***
17 سال گذشته... 17 ساله که لارا نیست... 17 ساله که یاسمن اومده و الان مانیا 19 سالشه...
رفته بودم بیرون تا ورزش صبحگاهیم رو انجام بدم که متوجه یک سایه شدم...
به دویدنم سرعت دادم اما اونم سرعتشو با من هماهنگ کرد... سریع رفتم سمت خلوت پارک، وقتی به یه جای کاملا خلوت رسیدم تو یه حرکت غافل گیرانه برگشتم و مچش رو گرفتم..
وقتی به صورتش نگاه کردم یه ته چهره آشنا دیدم... محکم به بازوم زد و گفت: ای بی شعور! نشناختی؟
آهسته گفتم: ســـ... ایم....ون...
-- چرا به تته پته افتادی پسر خوب؟ دلم برات تنگ شده بود...
همدیگه رو بغل کردیم..
با خوشحالی گفتم :منم همینطور! چطوری پیدام کردی؟
--پیدات نکردم بابا... امروز هوس کردم برم یه پارک دیگه بجز اون پارک همیشگی ورزش کنم که تو رو دیدم... باوم نشد اما وقتی دیدم مشکوک شدی بهم فهمیدم هنوز همون ادمی که بودی هستی!
به شوخی اخم کردم و گفتم :تو اصلا تو ایران چه کار میکنی؟
-- اومدم هواخوری! خوب زندگی میکنم..!
- زندگی می کنی؟ چطور؟ چی شد اوضاع اون ور؟ چرا اومدی ایران؟ بعد از رفتنم چی شد؟
--ای بابا یکی یکی بپرس!
هیچی بعد از رفتن تو هیچ صفایی نداشت اونجا.. منم زد به سرم و استعفا دادم... بعد از رفتنت خیلی این در و اون در زدن تا ردی ازت پیدا کنن اما نشد! راستی لارا چطوره؟ مانیا عمویی خیلی بزرگ شده؟ ای جانم!
-مگه نفهمیدین؟
--نه چی رو؟ راستی از خلبانه خبری نشد! اونم با شما ایران مستقره؟
-هواپیما سقوط کرد! لارا و خلبانه هم....
ادامه ندادم چون میتونست حدس بزنه چی شده!
-- متاسفم... مانیا چی؟
- مانیا 19 سالشه...
لبخند کمذنگی زد :پس خانمی شده واسه خودش.. عمرمونه که گذشته... کجا کار میکنی؟ چی شد تو این مدت؟
تمام جریانات رو براش تعریف کردم.
وقتی تمام شد با بهت نگاهم کرد و گفت: چرا به یاسمن ظلم میکنی؟ مثل خودت عاشق شده!
- اما من عاشق اون نیستم بفهم!
--همیشه خودت رو در نظر می گیری!
-بس کن!
-- باشه بابا... شرکت رفتن تو مرام تو نبود! چی شده؟
- مجبور بودم باید یه طوری خرجمو در میاوردم!
--دلت میخواد بیای دوباره ارتش؟
-فکر کنم آره! چرا که نه!
--پس بیا!
-چی؟
-- با ارتش! بقیه اش با من!
-پس شرکت چی؟
-- فقط تو یکی از ماموریت ها شرکت کن! شرکت هم مگه معاون نداره؟
-اما...
--اما و شکر خوردی! میریم!
آدرس رو روی یه کاغذ نوشت واسم و داد دستم و منم با قدم های نرم به سمت خونه راه افتادم...
***
مدتی طول کشید..ولی بازم وارد ارتش شدم..سابقه م در اختیارشون بود..قرار بود تو یه ماموریت خیلی مهم شرکت کنیم... من سرهنگ شده بودم و همینطور هم فرمانده گروه... به آرزوی چندین و چند ساله ام رسیده بودم...!
یک پسر جوان توجه ام رو جلب کرد.. شبیه جوونی های خودم بود!
رشید... محکم...استوار...مغرور...!
کاش میشد مانیا هم... 
سایمون رشته ی افکارم رو پاره کرد و گفت: آقای خوش فکر فردا ساعت 9 بیا اینجا تا با هم راه بیافتم! فعلا خداحافظ... یادت نره ها!
سایمون هنوز فکر میکرد من زیر حرفم میزنم اما نمی دونست این سرهنگ بودن بدجور به مذاقم خوش اومده بود! 
سر ساعت تو پایگاه بودم... همه برای رفتن آماده بودند... رفتم طرف سایمون... با ناباوری اومد سمتم و گفت: اومدی پسر؟
- میخواستی نیام؟!؟!
-- آره... فکر نمیکردم بیای!
-پس خوشحالم ضایع شدی!
-- میدونی که...؟!؟!
-چی رو؟
-- امروز قرار بریم .. یعنی تو که میدونی میخوایم جلوی یه گروه که قاچاق انسان می کنن رو بگیریم!
-خوب اره اینومیدونم ..!
--این گروه همون گروه!
- کدوم گروه؟ چرا رمزی حرف میزنی؟
-- همون باندِ ... چیزه... باند.. ققنو..س
- نه! مگه جلوشون رو تگرفتین؟ مگه پدر لارا نمرده بود؟ تو روزنامه خونده بودم... همیشه خبرشون میرسید! این آخرین خبر بود!
-- مرده اما ماریا دست بردار نیست! میدونی که تو رو دوست داشت... بعد که با لارا رفتی خیلی تو کارش جدی تر شد و تصمیم گرفت نابودت کنه... هر کجا که باشی!
پوزخندی زدم و گفتم: هه..عمرا بتونه!
سایمون شون هش رو انداخت بالا و ..
-راستی تو چطور اومدی ایران؟و توی ارتش؟..
--راستش بعد از ناپدید شدن تو از ارتش اونجا استعفا دادم..دوست نداشتم بمونم..با خواهرم اومدیم اینجا..تو هم که نبودی گفتم شاید اینجا ردی ازت پیدا کنم..ولی همینجا عاشق شدم و ازدواج کردم..با یه دختر ایرانی..خواهرم هم با یه مرد ایرانی ازدواج کرد..بعد هم خواستم وارد ارتش ایران بشم که بهم این اجازه رو ندادن..ولی منم از رو نرفتم و انقدر اصرار کردم و ازمایش پس دادم تا تونستم راه پیدا کنم..ناگفته نمونه که سابقه ی درخشانم تو ارتش خیلی کمکم کرد..دیگه اینکه الان اینجا در خدمت شمام..
با لبخند سرمو تکون داد..که اینطور..

بعد از چند دقیقه که همه تو ماشین ها سوار شدن، حرکت کردیم...
باید می رفتیم مرز.... مرز ایران و عراق... قرار بود یک سری دختر رو از ایران قاچاق کنن... متاسفم براش.. از کشور خودش مایه نمی ذاره...! اما... ایرانم کشورشه!
تو فکر و خیال بودم تا رسیدیم به مکانی که اونا توش مستقر بودند.. یه ویلا بود... من و سایمون و چندتا از بچه ها سریع از ماشین پیاده شدیم... لباس های مبدل پوشیده بودیم. قرار بود یک مهمونی بگیرند بعد وقتی همه سرگرم بودند، دخترانی که قبلا دزدیده بودند و دخترانی که توی مجلس بودند رو قاچاق کنند... یک سری دختر ساده لوح را که به هوای مواد مجانی و ... اومده بودند!

کارت دعوت رو نشون دادیم و وارد شدیم... دود سیگار همه جا رو گرفته بود... بوی الکل بی داد می کرد... با انزجار رفتیم و یک جا نشستیم.
بعد از یک مدت همون پسره که همیشه می گفتم شبیه جوونیای منه بلند شد و به بهونه دیدن یکی از دوستاش رفت بالا... 
دوستی در کار نبود فقط میخواست سرک بکشه و همین طور دخترهای دور و برش رو از خودش دور کنه...
من هم چند دقیقه بعد بلند شدم و دنبالش رفتم و بقیه بچه ها هم به بهونه خوراکی و دستشویی بلند شدن و توی کل ویلا پخش شدن... 
تو طبقه بالا سروان راد داشت مکالمه بین ماریا و یک مرد رو ضبط میکرد:
-خوب؟
-- خانم تو نوشیدنی ها دارو خواب آور ریختیم... تو مواد ها هم همینطور
- خوبه! حواستون باشه... باید خیلی مراقب باشید!
--چشم خانم...

در مورد مکانی که میخواستن دخترا رو ببرن شروع کردند به حرف زدن... وقتی مکالمشون تمام شد، خواستیم سریع از پشت دیوار بریم اما انگار سرعت عملمون خیلی پایین بود!
--به به! آقای محبی... بجا آوردید؟
-برو گورتو از جلو چشمام گم کن!
-- خواهر عزیزمو بردی...
یک کشیده زدم تو صورتش و گفتم: اسم لارا رو نیار!
با خشم نگام کرد : خواهرمه
- اگه خواهرت بود حداقل کاری میکردی که نمیره! نمی افتادی دنبالمون تا مجبور بشیم فرار کنیم!
-- مجبور نبودین فرار کنید!
- می موندیم تا تو بکشیمون؟ 
پوزخند زد : چه فرقی کرد؟ فقط به خودت سختی دادی! لارا که مرد... تو هم الان میمیری... مانیا هم به وقتش!
-من رو میخوای بکشی ؟..اونم تو؟
ماریا امون نداد... سریع ماشه رو کشید... خشکم زده بود فکرش رو هم نمی کردم اینکارو بکنه.... پاهام به زمین چسبیده بودن و قدرت تحرک رو نداشتن... همونطور زل زده بودم بهش... انگار دنیا ایستاده بود...
سروان راد داد بلندی زد..
فقط فهمیدم خودش رو سپر من کرد... و بعد رادارش را به کار انداخت تا نیرو های کمکی بیایند. ماریا گفت: فکر نکن قصر در رفتی! منتظرم باش!

چند دقیقه بعد صدای پلیس پلیس هوا را شکافت... سریع وارد شدن و همه را دستگیر کردن و یک گروه را هم به محلی که قرار بود دختر ها را ببرند فرستادند...
سروان راد دستش زخمی شده بود... اون رو سریع به بیمارستان منتقل کردن..
سایمون نزدیک اومد و گفت: کارت عالی بود!
-کار سروان راد عالی بود نه من!
-- آره! ارتقاع درجه تو شاخشه!
-حقشه... 
سایمون سری تکان داد و گفت: پایه ای که هنوز تو ارتش...
- نه..
-- چرا؟
-ماریا تهدیدمون کرد...
-- پس یعنی...؟!؟!
سرمو تکون دادم :آره دورشو خط می کشم... همون شرکتمو بچرخونم خیلیه
-- درک میکنم... مانیا رو از طرف من ببوس.. بهم حتما سر بزن!
-چشم. خداحافظ...
***
واژها تموم شدن اما احساس می کردم داستان زندگی پدرم نباید اینجا تموم بشه!
من نمیذارم..... به هیچ وجه! 
پس مادر واقعی من لارا بود؟..ولی یاسمن..اون به بهترین نحو منو بزرگ کرد..همیشه اون رو مادرم می دیدم..الان هم باورش برام سخته..ولی نه..نباید عکس العملی نشون بدم..نباید ناراحتش کنم..اون می دونست..پدرم هم می دونست..ولی الان با دونستنش مگه چی شده؟..مادرم زنده نیست..مادر واقعیم اینجاست..یاسمن مادر منه..مگه حتما باید من رو به دنیا می اورد تا بشه مادر تنی؟..اون همینجوری هم همه چیزم بود..مادر واقعیم..

2ماه از مرگ پدرم گذشته بود .. امروز می خواستم برگردم پایگاه..مامان اصرار داشت که دیگه نرم..ولی من تصمیم مهمتری توی زندگیم گرفته بودم..باید می رفتم..برنامه های زیادی توی سرم داشتم که باید عملیشون می کردم..
عزیزجون..مادربزرگ شمیم اصرار داشت مدتی که مامان تو خونه تنهاست و من پیشش نیستم پیش اون زندگی کنه..
مامان مخالف بود ولی من موافقتش رو جلب کردم..با این اوصاف صحیح نبود تو خونه تنها بمونه..و حالا مامان خونه ی عزیزجون بود ومن و شمیم هم تو راه پایگاه بودیم..

شمیم :وای بعد از این مدت طولانی می خوایم برگردیم..دلم تنگ شده بود..
نیم نگاهی بهش انداختم و گفتم :واسه کی دلت تنگ شده بود؟..
چپ چپ نگام کرد و گفت :واسه در و دیوارای بهداری..همینجوری گفتم دیگه تو هم..

اروم خندیدم و چیزی نگفتم..رسیدیم پایگاه..از جلوی دژبانی رد شدیم و به طرف دفتر فرمانده رفتیم..
هر دو مشغول حرف زدن بودیم .. همین که دستم رفت سمت دستگیره در یهو به طرفم با شدت باز شد و..
واااااای خدا جــــون..دماغـــــم..
دلم ضعف رفت..وای وای..
دستمو گرفتم به دماغم و خم شدم..از زور درد ناله می کردم و به روحه باعث و بانیش صلوات می فرستادم..

-ای تو روحتون..د اخه این در لامصب چرا به طرف بیرون باز میشه؟..دماغ نازنینم ناکار شد..د اخه اگه قوزی بشه من چه خاکی تو سرم بریزم؟..وای خدا..اخ ..ای تو روح باعث و بانیش صلوات..ای خدا بگم چکارت کنه..الهی به..
با شنیدن صداش سیخ وایسادم ولی دستم هنوز رو دماغم بود..
--اگر دعاهای خیرتون تموم شده برو کنار تا رد شم..
عجب رویی داشت..مات و مبهوت داشتم نگاش می کردم..از این همه پررویی در عجبـــم خداااااا..

دستمو از روی دماغم برداشتم..دیگه درد نمی کرد ولی قرمز شده بود..دست به کمر جلوش ایستادم و مثل طلبکارا گفتم : عجب رویی داری شما..زدی دماغمو ناقص کردی تازه خیلی راحت می خوای رد شی؟..
پوزخند زد و صورتشو اورد جلو..زل زد تو چشمام و گفت :پس می خوای وایسم پلیس بیاد کروکی بکشه؟..خسارتش چقدر میشه خانم دکتــــر؟..

داشت مسخره م می کرد؟..وای که اتیشم زد..
با صدای نسبتا بلندی گفتم :اقای به ظاهرمحترم به جای مسخره کردن دیگران برو روش صحیح باز کردنِ در رو یاد بگیر که هر بار نزنی دماغ یکی رو ناقص کنی..شاید یکی پشتش باشه ..فکر اتفاقات بعدش هم نیستی؟..
ابروشو انداخت بالا و حق به جانب گفت :اتفاق خاصی نمی افته..فوقش یه دخترِ لج باز و فضول پشتشه که بازم چیزِ مهمی نیست..
عین شیر رفتم تو سینه ش و گفتم :منظور؟..
--منظوری نداشتم..کلی گفتم بدونی..

انگشتمو گرفتم جلوی صورتش ..نگاهش به نوک انگشتم بود ..گفتم :پس منم یه چیزی رو کلی میگم شما اویزه ی گوشت کن..هیچ خوشم نمیاد باهات رو به رو بشم..یا اصلا چشمم بهت بیافته..من اومدم اینجا که به وظایفم عمل کنم..چون تعهد دادم..پس مطمئن باش مدتش تموم بشه میرم..دوست ندارم توی این مدت باهات برخوردی داشته باشم..شنیدی؟..
دستمو پس زد و با لحن خاصی گفت :شنیدن که اره شنیدم..ولی خب اگر برخوردامون اتفاقی باشه و حتی بیش از حد تصورت چی؟..
با تعجب گفتم :یعنی چی؟!..
دستشو زد زیر چونه ش و یه جوری نگام کرد که یه حالی شدم..منظورشو نمی فهمیدم..
با پوزخند گفت :از زور خوش شانسی جفتمون که چشم دیدن همو نداریم باید تو یه مانور عملیاتی باهم باشیم..
دهانم باز موند..شمیم هم همینطور..وای خدا..بازم؟!..
--فردا حرکت می کنیم..اینبار تعدادمون بیشتره و باید بریم مناطق کوهستانی..تو و خانم پرستار هم باید با ما بیاید..

با همون پوزخند از کنارم رد شد ..ولی یه قدم به عقب برداشت و صورتشو کج کرد..
خیره شد تو صورتمو گفت :راستی یادم رفت بگم..این یه دستوره از جانب فرمانده و سرپیچی از اون عواقب خودشو داره ..خانــــم دکتـــــر..
بعد هم اروم خندید و از اونجا رفت..
حالا من و شمیم عین مونگلا خیره شده بودیم تو چشمای همدیگه..
همزمان گفتیم :نـــــه.. 

ادامه دارد...در مسیر آب و آتش | fereshteh27 & sky-angle کاربران انجمن 2
در مسیر آب و آتش | fereshteh27 & sky-angle کاربران انجمن 2در مسیر آب و آتش | fereshteh27 & sky-angle کاربران انجمن 2


شمیم :وای مانیا حالا چکار کنیم؟..
اب دهانمو قورت دادم و جدی گفتم :من چه می دونم..مگه کاری هم میشه کرد؟..فعلا بریم دفتر فرمانده بگیم برگشتیم تا بعد ببینیم چی میشه..
هر دو رفتیم تو دفتر..کارمونو که انجام دادیم خواستیم بیایم بیرون فرمانده موضوع مانور رو بهمون یاداور شد..
وای خدا حالاا ینو کجای دلم بذارم؟..مانــــور؟!..اونم تو کوهستان؟!..اخه من که کوهنوردیم خوب نیست..
خیر سرم فقط رزمی یه نمه بلدم نه کوهنوردی اونم تو کوهستان..
اخه اینم شانسه من دارم؟!..
*******
به مامان زنگ زدم و موضوع مانور رو بهش گفتم..به هیچ عنوان قبول نمی کرد..نزدیک به 1 ساعت رو مخش کار کردم تا راضی شد..اونم با تردید..
گوشی تلفن تو دستم داغ کرده بود بس که حرف زده بودم..گوشی رو که گذاشتم نفسمو با فوت دادم بیرون..خب این از این..

حاضر و اماده تو حیاط پایگاه به صف ایستاده بودیم تا سوار ماشین بشیم وبه محل مانور اعزام بشیم..
اینبار فرمانده ی گروه 2 نفر بودند..یکیش که خدای غرور و تکبر سرگرد اهورا راد ..اون یکی هم سرگرد رهام واحدی..
یه مرد خوش قیافه و قد بلند..چهارشونه ..چشم قهوه ای تیره..پوست گندمی..بینی قلمی..مثل اهورا هم بد عنق و اخمو نبود..لبخند می زد..با من شمیم هم با احترام و متانت برخورد می کرد نه مثل اهورا با اخم و تخم که انگار همیشه در حال خوردن ارثیه ش هستیم..

بالاخره سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم..اینبار خسته نشدم..از طرفی شمیم کنارم بود هی حرف می زد که اینجوری عمرا خوابم می برد..از طرف دیگه این استرس لعنتی ولم نمی کرد..ترس نه..فقط استرس..خاطراته مانور سری قبل رو هنوز فراموش نکرده بودم..

راه طولانی بود ولی بالاخره رسیدیم..همگی پیاده شدیم..افراد گروه به سرعت وسایل و لوازم مانور رو می اوردن پایین..
من و شمیم کناری ایستاده بودیم..
به اطرافم نگاه کردم..قسمتی که ما بودیم زمینش صاف بود ولی اطرافمون سنگلاخی و هموار بود..دور تا دورمون تا چشم کار می کرد کوه دیده می شد..
خیر سرمون تو کوهستان بودیم دیگه..طبیعی بود..
اب دهانمو قورت دادم..وای خدا یعنی من باید از این کوه برم بالا؟..د اخه بلد نیستـــم..

صدای شمیم رو زیرگوشم شنیدم:مانیا من که کوهنوردی بلد نیستم..برم اون بالا بگم چی اخه؟..
-من وضعم از تو بدتره..رفتم رو ویبره هنوز هیچی نشده..
--میگم نمیشه بهشون بگیم همینجا مانورشونو بدن و بعدم برگردیم؟..اون بالا که خبری نیست..
-منم نمیگم اون بالا اش نذری میدن که اینا می خوان برن اونجا..ولی برم بهشون بگم چی؟..بگم جون عزیزانتون به خاطر ما دوتا که تا حالا پامونو تو کوه نذاشتیم بیاید از خیرش بگذرید؟..
--چه می دونم یه کاریش بکن دیگه..منو چه به کوهنوردی؟..
-کاریش نمیشه کرد..مخصوصا اهورا منتظره من یه اتو بدم دستش دیگه تا کچلم نکنه ول کن نیست..مگه نمی بینی باهام پدرکشتگی داره؟!..
--ولی اخه بریم اون بالا پدرمون درمیاد..اگه پرت شیم پایین چی؟..وای مانیا..
نگاش کردم و گفتم :می ترسی؟..
خودشو گرفت و گفت :وا..ترس چیه؟..خب من کوهنوردیم تو کوهستان خوب نیست وگرنه..
-خیلی خب ..منم عین خودتم..به یکی بگو نشناستت..می دونم تو هم ترسیدی..ولی کاری از دست هیچ کدوممون بر نمیاد..مجبوریم..
با ناله گفت :خدا ازت نگذره مانیا..من و اوردی اینجا بدبختم کردی..
لبمو کج کردم و گفتم :هه هه..به من میگی اینا رو؟..کی بود می گفت وای مانیا دلم برای پایگاه تنگ شده؟..
از گوشه ی چشم نگام کرد وبا حرص گفت :غلط کردم راضی شدی؟..
-نه بیشتر بگو..هنوز کامل راضی نشدم..
اروم زد به بازوم که خندیدم..

اهورا :باز شما دوتا یه گوشه وایسادین به حرف؟..بیاید کمک کنید..اومدید اینجا کمک رسانی کنید نه اینکه حرفای خاله زنک تحویل هم بدید..

بر خرمگس معرکه لعنت..بازاین پیداش شد..2 دقیقه از دستش ارامش نداریما..ای بابا..
اخمامو کشیدم تو هم و گفتم :حرفامون خاله زنک نبود..به شما هم مربوط نمیشه که چی میگیم و چکار می کنیم..وظیفه ی ما امداد رسانی و کمک به بیماران و مجروحینه..شما که ماشاالله سر و مور و گنده اینجا وایسادی..کمک می خوای؟..

چپ چپ نگام کرد وگفت :زیاد حرف نزن خانم دکتر..بیا کوله پشتیاتون رو بردارید..می خوایم حرکت کنیم..
با استرس نگاش کردم ولی به روی خودم نیاوردم ..به کوه اشاره کردم و گفتم :می خواین برید بالا کوه مانور بدید؟..
لبخند کجی تحویلم داد و گفت :نخیـــر..می خوام ببرمتون درکه اش رشته بخورید..مانور اون بالا انجام میشه..
باز شیر شدم..سینه ستبر کردم و بی خیال ادب مدب شدم.. گفتم :چرا هی مسخره می کنی؟..مثلا خیر سرت سرگردی..
خواست جوابمو بده که صدای سرگرد واحدی رو شنیدم..
-- جناب سرگرد لطفا زیادی به خانما سخت نگیرید..
بعد هم کوله ی من و شمیم رو داد دستمون و گفت :بفرمایید..اینم کوله های شما..بهتره زودتر راه بیافتیم تا از گروه عقب نمونیم..
هم من و هم شمیم ازش تشکرکردیم..به رومون لبخند زد..مرد با فهم و شعوری بود..برعکس این جناب سرگرد یخچالی..

سرگرد واحدی رفت..شمیم داشت کوله ش رو درست می کرد..
پشت چشم نازک کردم و تو چشمای اهورا زل زدم..اخم غلیظی رو پیشونیش بود و چشماش هم وحشی شده بود..
-بعضیا یاد بگیرن با دوتا خانم چطور باید رفتار کرد..واقعا که..
خواستم از کنارش رد شم که صداشو شنیدم..
- بعضیایی نشونت بدم خودت حض کنی..
بی خیال از کنارش گذشتم..مال این حرفا نبود..بچه پررو..

کوله م رو روی پشتم جابه جا کردم..محکم بسته بودمش..شیب کوه زیاد نبود..می شد راحت رفت بالا..ولی از اونجا به بعدش چی؟..وای خدا..

من و شمیم دست همو محکم گرفته بودیم و عین دوتا بچه مدرسه ای شونه به شونه ی هم راه می رفتیم..اصلا اوضاعی بود دیدنی..

یه بار سنگ زیر پای من سر می خورد من جیغ می کشیدم..یه بار شمیم سکندری می رفت اون جیغ می کشید..درکل ادم کوهنوردی بکنه..از بلندی هم بترسه..خب دیگه..قبلش باید اشهدشو هم بخونه..ما نخونده اوضاعمون این بود..نه می شد چشمامونو ببندیم نه می تونستین ادامه بدیم..لحظه به لحظه هم از سطح زمین دورترمی شدیم و به وسطای کوه نزدیکتر..

شمیم اروم و زیر لب گفت :ای تو روح اونی که گفت مانور باید بالای کوه اجرا بشه..د اخه ننه ی من کوهنورد بوده یا بابام؟..شاید هم ننجونم..من کجام شبیه کوهنوردا و صخره نورداست؟..منو چه به کوهستـــان؟..
-بسه شمیم..کم غرغر کن..بذار حواسمو جمع کنم..پرت می شیم پایینا..
دستمو محکمتر گرفت وگفت :خفه شو مانیا..سقت سیاست الان پرت می شیم..دو دقیقه ببند..

خنده م گرفته بود..رنگش پریده بود..
-اصلا پایینو نگاه نکن..وضعت بدتر میشه..
نگام کرد وگفت :تو که از من بدتری..رنگت شده عینهو میّت..بعدش هم چشمه خو..کاریش نمیشه کرد..یهو منحرف میشه..
به شوخی گفتم :اشکال نداره بذار منحرف بشه ولی یه سمت دیگه..
با تعجب گفت :کدوم سمت؟!..
با چشم به روبه رو اشاره کردم..سرگرد واحدی جلوی ما بود..
شمیم گوشه ی لبشو گزید وگفت :اوا خاک تو گورت من و این؟..
-پ نه پ من و این..
اخم کرد و گفت :غلط می کنی تو و این..اصلا شاید زن داره..
-نه نداره..چون هم حلقه دستش نیست..هم اینکه اگر زن داشت سه سوت بچه های بهداری می رسوندند..
--اره خب..راست میگی..ولی عجب جیگریه ها..چشماش سگ داره لامصب..سرگرد راد رو که دیگه نگو..
خندیدم و گفتم :خیر سرت خانم پرستاری..این چه طرز حرف زدنه؟..

خواست جوابمو بده که سرگرد واحدی و اهورا برگشتن عقب..سیخ سرجامون وایسادیم..نمی دونم چرا ولی کارمون غیر ارادی بود..شاید چون داشتیم در موردشون حرف می زدیم این عکس العمل رو نشون دادیم..

دستشونو گرفته بودن به دیواره ی کوه و اروم به طرفمون می اومدن..جلومون ایستادن..
اهورا با اخم نگام کرد وگفت :تو با من بیا..
به شمیم اشاره کرد وگفت :ایشون هم با سرگرد واحدی..
با تعجب گفتم :چرا؟!..
لباشو جمع کرد و انگار کسی زورش کرده اینو بگه گفت :چون حرفه ای نیستید ..یهو کار دستمون می دیدین..زود باش وگرنه از گروه عقب میافتیم..
به شمیم نگاه کردم..یه لبخند پت و پهن رو لباش بود..هه هه ..خوشش اومده..منه بدبختو بگو با این اقای یخچالی می خوام تنها باشم..مار از پونه بدش میاد راست جلوی خونه ش سبز میشه..

سرگرد واحدی حلقه ی طناب رو از دور کمرمش برداشت..یه سرشو داد به شمیم تا ببنده به دور کمرش..سر طنابا قفل داشت و به راحتی بسته می شد..اون سرشو هم سرگرد واحدی بست به کمر خودش..اروم حرکت کردن..سرگرد بهش می گفت چکار کنه..

اهورا:به چی نگاه می کنی؟..طنابتو ببند..
اخم کردم و طنابو ازش گرفتم..انگار طلبکاره مرتیکه..
محکم بستم دور کمرم..یه راهه باریک و هموار و مارپیچ مانند بود..باید دستمونو می گرفتیم به لبه ی صخره ها و دیواره ی کوه تا رد می شدیم..اهورا هم سر طناب رو بست دور کمرش..
نیم نگاهی به من انداخت و گفت :محکم بستیش؟..
فقط سرمو تکون دادم..بی معطلی اومد جلو تا به خودم بیام دیدم داره طنابمو امتحان می کنه..
با حرص گفتم :گفتم که محکمه..ولش کن..
همونطور که چکش می کرد گفت :من صدایی از تو نشنیدم که بخوای بگی محکمه یا نه..

چیزی نگفتم..فقط از اون همه نزدیکی یه جوری شده بودم..ولی قبل از اینکه بفهمم چمه خودشو کشید کنار..
--تو جلو برو..منم از پشت مراقبتم..دستتو بذار لبه ..اهان خوبه..اروم حرکت کن..نترس..من پشتتم..
همه ی اینا رو با ارامش می گفت..نه صدایی که توش غرور باشه و نه لحنی که ازارم بده..
به روبه روم نگاه کردم..سرگرد واحدی و شمیم پیداشون نبود..ظاهرا رد شده بودن..باید از پیچ می گذشتیم و هنوز مونده بود بهش برسیم..

طبق دستورات اهورا حرکت می کردم ولی نمی دونم یهو چی شد ..حس کردم زیر پام خالی شد..یه جیغ خفیف از روی ترس کشیدم ..عزرائیل رو هم به وضوح دیدم..وای خدا تموم شد..مردم..

ولی نه..قبل از اینکه پرت بشم پایین دست اهورا رو دور کمرم حس کردم..به سرعت منو کشید سمت خودش و اون تیکه سنگ که از زیر پام در رفته بود پرت شد پایین..
نمی دونستم الان تو چه موقعیتی هستیم ولی جای من که خوب بود..یه جای گرم و نرم و باحال..سرمو بیشتر فرو کردم..وای چه خوبه..
حس کردم دست اهورا هم محکمتر دورم حلقه شد..اروم سرمو بلند کردم تا ببینم کجا افتادم که انقدر داره بهم خوش می گذره ولی تا سرمو بلند کردم نگام به دوتا چشم نافذ و خندون افتاد..
چشمام داشت می زد بیرون..نگامو اوردم پایین..وای..من تو بغل این چکار می کنم؟..سرم روی سینه ش بود..
باز نگامو اوردم بالا و اینبار قفل کردم تو چشماش..لباش هم می خندید..

ابروشو انداخت بالا و با صدای شوخ و پر از خنده ای گفت :جات خوبه خانم دکتر؟..
اول یه کم عین خنگا نگاش کردم..بعد که فهمیدم موقعیت و اطرافم چطوریاست اخمامو کشیدم تو هم..


خودمو کشیدم عقب که از حصار دستش رها بشم ولی وضع بدتر شد ..دستشو کمی شل کرد و منم با خیال راحت خودمو کشیدم کنار که یهو دیدم باز زیر پام خالی شد اونم محکمتر از قبل منو کشید سمت خودش..وای اینبار از ترس نفس نفس می زدم..

هر دوتا دستامو محکم دور کمرش حلقه کردم..اگه ولش می کردم دیگه فاتحه م خونده بود..
--اینجور که تو اویزونه من شدی به چند ثانیه نمی کشه هر دوتامون شوت می شیم پایین..
دیدم راست میگه اینبار با احتیاط خودمو کشیدم کنار و دستمو گرفتم لبه دیواره ی کوه و خودمو کشیدم جلو..تمام مدت دست اهورا روی کمرم بود..مثل حفاظ عمل می کرد..

هیچ کدوم حرفی نمی زدیم ولی اهورا گاهی کمکم می کرد ومی گفت چطور برم جلو..
بالاخره از پیچ رد شدیم و گروه رو دیدیم..دستشو از رو کمرم برداشت..باز خوبه جلوی بچه های گروه یه کم مراعات میکنه..

سر جمع 20 نفر بودیم..از این 20 نفر 4 نفر زن بودن ..3 تا پرستار و یکی هم که خودم بودم..
کنار شمیم ایستادم..صورتش گل انداخته بود و روی لباش لبخند بود..نگاهی به اطرافم انداختم..
تا چشم کار می کرد کوه بود و صخره..از همونجا که به پایین نگاه کردم یکه خوردم..من این همه راه رو از کوه اومده بودم بالا؟!..اصلا متوجه نشده بودم..بیشتر راه رو که با شمیم حرف می زدم..بقیه ش هم که در جوار جناب سرگرد و اغوش گرم و نرمش بودم..
هنوزم که یادش میافتم یه جوری میشم..دلم قیلی ویلی میره..
ولی غلط کرده بخواد قیلی ویلی بره..والا..اونم واسه اهوراااااا..خدای غرور..هنوز که قحطی ادم نیومده من اینو بچسبم..

اهورا رو به همگیمون گفت :همینجا چادرها رو بزنید..امروز و امشب رو همینجا هستیم..
همگی اطاعت کردن و چادرارو در اوردن..همه مشغول بودن..من و شمیم هم درگیر چادر تجهیزات خودمون بودیم که مثلا داشتیم بازش می کردیم..
ولی سخت بود..ما که از پسش بر نمی اومدیم..لااقل یکی از مردا هم نمی اومدن کمکمون..
اهورا هم می دید ما تنهایی نمی تونیم هی با بدجنسی لبخند تحویلمون می داد..ای که اتیشت می زنم صبر کن..بعد ببینم بازم واسه من دهنتو گشاد می کنی؟..

شمیم با حرص گفت :بی خیال بیا خودمون یه کاریش می کنیم..
-چی چی رو بی خیال؟..مگه چادر مسافرتیه؟..تنهایی نمی تونیم باید یکی از این مردان غیور و الحق خوش غیرت بیاد جلو کمک کنه..
شمیم با لبخند سرشو چرخوند .. وقتی مسیر نگاهش رو دنبال کردیم مستقیم رسیدم به جناب سرگرد واحدی..
بله بله؟..چشمم روشن..شمیم پر؟!..
اروم زدم به بازوش که 6 متر و نیم پرید بالا..
-به به..می بینم که دیگه چشمات می دونن باید کدوم وری چپ بشن..شما هم بله؟!..
لباشو جمع کرد وگفت :نخیـــر..فکر بد نکن..فقط جذابه..
بعد هم با حسرت گفت :ای کاش اون بیاد کمکمون..
اداشو در اوردمو وگفتم :جذابه جذابه راه انداختی؟..حالا چرا واحدی؟..
--درست صداش کن..رهام ..
ابرومو انداختم بالا و گفتم :واسه من واحدیه..حالا واسه تو رهام شده؟..لابد فردا هم یه جون می چسبونی تنگش بشه رهام جوووووون..اره؟..
--فردا رو بی خیال الان رو دریاب که داره میاد اینطرررررررررف..

نگاش کردم..راست می گفت..سرگرد واحدی داشت می اومد سمت ما..
--کمک لازم دارید؟..
دهنمو باز کردم بگم قربون دستت بیا چادرمونو بزن راحت شیم که شمیم زودتر از من گفت :بله اگر زحمتی نیست ..
--نه چه زحمتی؟..حتما..وظیفمه خانم..
شمیم یه نمه عشوه اومد و گفت :مرسی..

با ارنجم زدم تو پهلوش که یواش گفت اخ..
زیر لب گفتم :مرضو اخ..دختر خودتو جمع کن..یارو رو خوردی..این عشوه خرکیا رو از کجا یاد گرفتی؟..

با حرص روشو برگردوند..
نگام افتاد به اهورا که داشت میخ چادرشون رو با چکش محکم می کرد ..
ناخداگاه لبخند زدم..یه فکری به سرم زد که الان وقتش بود تا عملیش کنم..

بی توجه به شمیم رفتم طرفش..درست رو به روش پشت چادر ایستادم..چادر هنوز کامل بنا نشده بود و نصفش رو زمین بود..برای همین می تونست منو ببینه..
داشت چکش رو می کوبید رو میخ در همون حال سرشو بلند کرد..ولی همچنان می کوبید..
یه نمه عشوه اومدم و تو چشمام ناز ریختم..هی نگامو مینداختم پایین باز می اوردم بالا و زوم می کردم رو صورتش..
دهانش باز مونده بود..ولی هنوز با چکشش به میخ می کوبید..انگار کاراش غیر ارادی بود..از حالتش خنده م گرفته بود..
دست راستمو کشیدم به بازوی چپم و یه لبخند ژکونده مامانی و نـــاز تحویلش دادم ..مونده بودم من این همه عشوه خرکی تحویلش می دادم اون چرا هی دهنش بازتر می شد؟..انگار حسابی رفته بود تو شوک..
به طرفش رفتم..با همون لبخند روی لبم..
یه دفعه صدای دادش بلند شد و از زور درد نالید..
بلــــه..همونی که می خواستم شد..چکش مبارکو کوبیده بود رو دستش..

سریع رفتم کنارش و مثلا وانمود کردم نگرانشم..حالا تو دلم چیز دیگه ای بود و کارخونه قندو با جاش اب می کردن..دوست داشتم حالشو بگیرم..
-وای جناب سرگرد چی شد؟..اخ اخ دستتون..
هیچی نمی گفت..دستشو سفت چسبیده بود و چشماشو روی هم فشار می داد..
صدامو ظریف کردم و با ناز گفتم :وای شرمنده چادرمون هنوز اماده نیست ..وسایل رو هم نچیدیم..خب حالا اشکال نداره..میگم شما یه چند ساعتی درد بکش تا ایشاالله فرجی شد و زودتر چادرو برپا کردیم..بعد اگر کاری نداشتم و مجروحی نبود به دستتون یه نگاهی میندازم..چطوره؟..

چشماشو بازکرده بود و تمام مدت با خشم نگام می کرد..ولی تو نگاه من پیروزی بود که موج می زد ..
از جام بلند شدم..نگاه پر از خشم و عصبانیتشو کشید بالا روی صورتم..
دستمو به کمرم گرفتم وبا لبخند گفتم :فقط امیدوارم زیاد درد نکشید جنـــاب سرگـــرد اهـــورا راد..با اجازه..

ابرومو براش انداختم بالا و اومدم سمت چادر..
نگاهش به من مثل نگاه یه شیر وحشی و درنده به طعمه ش بود..
بدون شک اگر تنها بودیم زنده م نمی ذاشت..ولی منم بیدی نیستم با این فوتا بلرزم..
جوابه "های" "هویهِ"..والا..


اخماش هنوز هم تو همه پسری سه نقطه.. یه خورده از این واحدی یاد بگیر. حداقل یه ذره جنم داره تو وجودش!
شمیم هی چشم و ابرو می اومد واسم رفتم طرفش و گفتم: چته؟!؟
--فکر کردی نفهمیدم با بدبخت چیکار کردی؟
-حقش بود... میخواست بیاد کمک!
-- وظیفش بود؟
ساکت شدم.. حق با شمیم بود. اما خب...
شمیم زد و به بازومو گفت: شوخی کردم اتفاقا خوب حالشو گرفتی! به قول خودت من نمیدونم این عشوه خرکیارو از کی یاد گرفتی؟
- از تو!
چشماشو گشاد کرده بود و دنبالم می اومد..منم با یه لبخند پت و پهن عقب عقب می رفتم..سرعتمو بیشتر کردم و دیگه داشتم می دومیدم که..
خوردم به یه چیزی و همین که برگشتم تا ببینم اون چیز چیه از شدت تعجب خشکم زد!
اهورا یه سنگ رو گرفته بود تو دستش.. صد در صد خوردم تو اون سنگه...!
صدای داد اهورا رفت هوا: دختر سر به هوا! اینجا مانوره نه ماراتون... کی گفته یه همیچین جایی بدوی؟ هان؟
صداش داشت کم کم ضعیف تر میشد.. دستشو گذاشتم رو شقیقه ام... خون رو دستاش بود!
- خانم متین چرا ایستادید ما رو نگاه می کنید؟!؟! بیاید دوستتون رو ببرید من که نمیتونم بغلشون کنم..
فکر خبیثانه ای زد به سرم یه آی خفبفی کشیدم و خودم رو انداختم زمین و زدم به غش...! سرگرد داشت سر شمیم داد میزد و شمیم هم هی عذر می آورد تا منو بلند نکنه...
صدای سرگرد واحدی تو فضا پیچید: خودم میبرمش تو چادر..
-- نه لازم نیست..خودم میبرمش 
و دستشو دور بدنم حلقه کرد و سمت خودش کشید...
ناخداآگاه دستم رو عضله هاش خورد.. چقدر سفت و محکم بودن... خاک بر سرت مانا بگیر نقشتو بازی کن یه وقت لو نری!
-- نیازی نیست نقش بازی کنی.. من خودم از اول میدونستم تو خودتو از عمد زدی به بی هوشی!
لای یه چشممو باز کردمو وبا لبخند بزرگی گفتم :واقعا؟!؟ پس چرا بغلم کردی؟
-- اخم های رو پیشونی خانم متین رو که ندیدی... خیلی عصبی بود...
-وا... چرا؟
-- من فهمیدم چه برسه به تو که دوستشی...
اومدم چیزی بگم که حضور یکی رو کنارمون حس کردم.. سریع چشمامو بستم و دوباره خودم زدم به غش... 
منو محکم پرت کرد روی یک چیز نرم... فکر کنم شمیم یه تشت بادی گذاشته بود واسم.. 
صدای قدم هاش رو شنیدم که از چادر زد بیرون..
-- چرا نتونسی عین آدم نقش بازی کنی خوب؟ فهمید الاغ!
- میدونم..
-- به روت آورد؟
- آره
-- پس چرا از بغلش نیامدی بیرون؟
-آخه میخواستیم واسه تو و واحدی ...
حرفم رو برید و گفت: الاغ ما هر دومون می دونستیم!
پوزخندی زد و گفتم: آره خیلی! تلف شدم بی شورر بیا این سرمو یه نگاه بکن...
اومد بالا سرش و یکم معاینه اش کرد و گفت: نترس! چیزی نشده... یه خراش سطحیه!
-پس چرا سرم اینقدر درد میکنه؟
-- نمیدونم! بیا این قرصو بخور ..
بعد از خوردن قرص به خواب عمیقی رفتم!
-- همه بر پااااااااااااا..
با ترس از جام پریدم... صبح بود...
- شمیم... شمیم... کجایی؟
صدای اهورا رو از بیرون شنیدم... 
--یه چیزی بپوش بیا بیرون.. باید باشید... امروز مانور داریم مثلا! دوستت مثل تو تنبل نیست و نخوابید... اولین روز مخصوص صخره نوردیه!
با تعجب گفتم : چــــــــی؟ صخره نوردی؟
یه کم نگام کرد..بعد هم صدای قهقه شو رو شنیدم!
--نترس خانم دکتر..تو رو که نمی بریم..این کار مخصوص افراد گروهه..
بعد هم رفت بیرون..
سریع از جام بلند شدم و رفتم سراغ لباس هام سریع یه مانتو مشکی جمع و جور پوشیدم و با شلوار ورزشیم تیپم رو کامل کردم و کلمو که فکر کنم شمیم آمادش کرده بود رو برداشتم...
همه به دو گروه تقسیم شده بودند...
وقتی اومدم بیرون دیدم همه یک طوری نگاه میکنن... با یه حالت مسخره... رفتم طرف شمیم و گفتم: تو چرا آماده نیستی؟ میگه نباید بریم؟
-- کشته مرده هوشتم! فکر کردی ما هم باید بریم؟
-پس مگه تو این کوله رو آماده نکرده بودی؟
--نه چطور؟
- آخه این اونا بود.. با تمام وسایل...
-- نکنه...
- کار اون سرگرد راد گرامیه! منو مسخره میکنه؟!؟ یه آشی بپزم واست که یه وجب روغن جامد روش باشه! حالا ببین.. نگاه کن چه لبخند ژکوندی میزنه با دوستاش!!! نشونت میدم! پررو!
یه نگاه بهش انداختم.. هنوز کفشای اسپرتش پاش بود و کفش های مخصوصشو نپوشیده بود... میریم که داشته باشیم حال گیری از اهورا خان رو...!
با اینکه خودم گیج میزدم اما اون میخواست ثابت کنه بهم که عقلم سر جاش نیست! واقعا که از سرگرد جماعت بعیده...
به هر حال آماده کردن اون کوله واسه چی بوده؟!؟!؟! 


قاعدتا فقط قصدش چلوندن من بود! منم مانیام... وقتی یکی منو چلوند منم تا نچلونمش ول کن نیستم...
به سمت چادرش راه افتادم... کفشاش دقیقا جلوی چادر بودن... برشونداشتم و کفیشون رو با یک حرکت عسلی کردم... حالا راه رفتن برات مشکل میشه اهوراخان... چسب چسبی میشه کف کفش بعدشم کل گل ها بهش میچسبن...
سریع از اون جا دورشدم و خودمو گم و گور کردم تا منو نبینه... رفتم پشت یکی از چادر ها قایمشدم...
- شمیم ..من...
جان؟!؟! این که واحدیِ... چرا بهش میگه شمیم؟!؟وای خدا جونم داستان داریم پس!
شمیم لپ هاش گل انداخته بود و بدجور سوژه خندهشده بود... جلوی خودمو گرفتم و خیره خیره نگاهشون کردم.
--شمیم.. میخواستمبگم...

اهورا صداش زد :رهام چیکار میکنی؟!؟ جا موندی بدو...
واحدی در حالی کهداشت سمت اهورا میرفت به شمیم گفت : دوستت دارم...
شمیم هم سرخ شده هم دلشمیخواست از خوشی قهقهه بزنه.. همین که رفتن شروع کرد به دویدن و خندیدن... وا... دختر خل و چل!
حالا یکی یه چیزی گفت... تو چرا باور میکنی؟ اصلا خیلی هم خشکگفت.. یکم احساسات... هیچی؟!؟ اصلا کلش تقصیر اهوراس!
زمین نا هموار بود و اینشمیمم عین چی میدوید و اصلا جلوی پاشم نگاه نمیکرد، بالاخره سکندری خورد و افتاداما باز عین خل و جلا داشت هرهر می خندید!

خدا یه عقلی به این بده یه پولیبه ما...
رفتم طرفش و کمکش کردم بلند شه..
--وایییییی نمیدونی چیشد!
-ای وای چی شد؟!؟ شاهکار کرد آقا؟ یه دوستت دارم خشک و خالی؟ چقدر تو سادهای!
-- وای خدا رو شکر دیر رسیدی برای دیدن شاهکار ما...
-چیکار کردینندیدم؟!؟
-- هیچی..
با همه بله با ما هم بله؟
-- چه گیری تودادی به ما... برو خودت و سرگردتو جمع کن!
چیکارش کردم مگه؟

با یادآوری دیروز که تو بغلش جا خوش کرده بودم داغ شدم! خوش به حال شمیم! واحدی بهش گفت وخدا میدونه قبل از اینکه من سر برسم چیکارا می کردن!
نزدیک غروب بود که برگشتن. 
به کفش اهورا حدودا یک کیلو گل چسبیده بود.. سرخ شده بودم اما نمیتونستم بخندم.. این رهام بدمصبم بدجور زل زده بود به این شمیم.. شمیم ندید بدید هم هی خوش خدمتی میکرد! خدا رو شکر دیگه من پشت چادرا ندیدمشون تنهایی.. ای اهورا رو هم از وقتی اومده نمیشه با یه من عسلم خوردش.. واقعا که... اما عجیب بود! به فکر تلافی نیافتاد! بالاخره فهمید مانیا خانوم چقدر قدرت داره!
***
روز آخر اردو بود...
رفتم تو چادر تا بخوابم... شمیم تو چادر کناری مشغول جمع و جور کردن وسایل پزشکی بود... دست به آب داشتم.. باید میرفتم اما شب بود کسی هم نبود تا همراهم بیاد... چراغ قوه هم دست شمیم بود و همه جا تاریک...
یه نگاه به گوشیم انداختم ... چراغ قوه داشت... با همین میرم! مجبورم... خدا کنه شارژش تموم نشه..
چون خارج از پادگان بودیم اجازه داشتیم موبایل با خودمون بیاریم..ظاهرا این مقرارت سفت و سختشون فقط واسه تو پادگان بود..

نور رو گرفتم جلوم و رفتم سمت دستشویی... سریع کارمو کردم و زدم بیرون اما همون لحظه گوشیم خاموش شد... نزدیک بود بزنم زیر گریه... چی کار باید میکردم؟!؟
همون جا نشستم رو زمین و چشمامو بستم... باید چیکار کنم؟ کجا برم؟
بلند شدم و کورمال کورمال یه راه رو پیش گرفتم...دستام رو جلوم گرفته بودم تا به چیزی نخورم...
حدودا میتونم تخمین بزنم نیم ساعت راه رفتم اما به هیچی نرسیدم... 
نا امید روی زمین نشستم... خــــــدایا... باید از بین این همه آدم فقط منه بدبخت شب کوری داشته باشم؟
سرم رو گذاشتم روی پاهام و شروع کردن به فکر کردن تا یه راه حل برای فرار از اینجا پیدا کنم...
یکم گذشت... همونطور که فکر میکردم صدای پا شنیدم... داشتم سکته میکردم.. خودم رو جمع کرده بودم تا بهم نزدیک نشه... با صدای خفه ای گفتم: کاریم نداشته باش!
-- بدتر از گرگ ها که نیستم!
وای گرگا...راست میگفت... اما اون اینجا چی میخواست؟ یعنی تعقبیم کرده بود؟ 

ادامه دارد...


خوشحال شدم... نمیدونم از اومدن اهورا بود یا از اینکه بالاخره از این وضعیت نجات پیدا میکنم!
اهورا _ پاشو دخترِ لوس... من نمیدونم از کابین دستشویی تا چقدر راهه که تو گم شدی! پاشو بریم...
-نمیشه...
--چرا نمیشه؟
-آخه من...
--تو چی؟..
-شب کوری دارم!
کمی سکوت کرد و گفت : چرا چراغ قوه نبردی پس؟ چطوری رسیدی تا کابین؟
-آقای باهوش از چراغ قوه گوشیم استفاده کردم بعدشم شارژش تموم شد و خاموش شد!
-- منم چراغ قوه ندارم... کیفمو بگیر و دنبالم بیا
- کیفتو؟ کیف چرا آوردی؟ مثل بچه دبستانیا که میترسن کیفشون رو ببرن دنبال خودت میکشیش؟
-- قابل توجه خانم قرار بود برم تو چادر اونطرف بخوابم... اصلا من چرا دارم واسه تو توضیح میدم؟ دنبالم بیا...
- تو چرا دنبال من اومدی؟
شونه ش رو بالا انداخت :گفتم شاید گم بشی... چشمات که بسته بود و معلوم نبود کجا میری... برای همین دنبالت اومدم تا یه وقت کار ندی دستمون!

من کار میدم دستتون؟ واقعا که! .. چند جا سکندری خوردم و نزدیک بود بیافتم دیگه اعصاب نمونده بود واسم.. آخه حداقل تا الان میرسیدم... خیلی دیر شده..
-کجاییم؟
به اطرافش نگاه کرد..تاریک بود : ظاهر قضیه گم شدیم...
چشمام گرد شد: چی؟
صدام بین کوه ها انعکاس پیدا کرد یه لحظه ترسیدم و خودم رو بهش نزدیک کردم و گفتم: حالا که میدونی گم شدیم نمیشه شب رو بمونیم بعد حرکت کنیم؟
-- چاره ی دیگه ای نداریم...
-میشه یه آتشی چیزی روشن کنی؟ من هیچ جا رو...
اهورا حرفم رو قطع کرد و گفت: باشه...
نشستم روی زمین بعد از چند دقیقه که یکم چوب جمع کرد شروع کرد به روشن کردن آتیش... همین که روشن شد انگار دنیا رو بهم دادن... وای خدای من... چقدر اینکه بتونی اطرافت رو ببینی حس خوبیه!
اهورا با خنده گفت: منو می بینی؟
- بله کور که نیستم!
به چوب بزرگی هم که روش نشسته بود اشاره کرد و گفت: اینم میبینی؟
دوست داشتم یکی بزنم تو سرش پسره جلف رو! رفتم نشستم رو چوبه...
با حداکثر فاصله و گفتم: قراره چطور بخوابیم؟ اصلا چطور شد که تو راه رو گم کردی؟ چطور بخوابیم که از حمله گرگا در امان باشیم؟
-- یکی یکی.. من که نگهبان اینجا نیستم که عین کف دستم اینجا رو بشناسم... یه غاری رو موقع اومدن دیدم... میرم اونجا...
- خوب پس چرا یه راست نرفتیم توش؟
--باید یه آتیشی تو دستمون باشه که اگه یه حیون پرید جلومون دورش کنیم و شما هم عینه کنه نچسبی بهم...

ناراحت شدم..خواستم بلند شم برم که یادم اومد اگه از پیش آتیش برم اون ور تر هچی رو دیگه نمی بینم... تسلیم شدم و نشستم سر جام... یه لبخند محو رو صورتش بود... روم رو برگردوندم اصلا دلم نمی خواست نگاهش کنم...
رو بهش گفتم: بریم دیگه چرا نشستی؟ اگه گرگا بیان؟
-- بریم...
یه چوب که مثل مشعل بود رو داد دستم تا بتونم ببینم جلو پام رو ببینم و خودش هم یه مقدار دیگه چوب آورد تا اونجا هم آتیش روشن کنیم...
وارد غار کوچیک شدیم... برای پناه گرفتن خوب بود فقط یه خورده تار عنکبوت هاش زیاد بود که اونا رو هم تا جایی که شد تمیز کردم... واقعا برای خودمم جای تعجب داشت که چرا دیگه باهاش کل کل نمی کنم!
البته هر کسی هم تو موقعیت ما بود کل کل نمی کرد!
خدا کنه یکی پیدامون کنه یا یه قبله نمایی چیزی داشته باشیم...
قبله نما....
خودشه!

رو به اهورا با ذوق گفتم: یه پیشنهادی دارم!
-- چی؟

- تمام کوله های کوه نوردی قبله نما یا قطب نما دارن... مال تو هم داره؟
-- آره داره... از الان که گذشت نمیشه بریم فردا صبح راه می افتیم...
سری تکون دادم و کنار آتش نشستم و پاهام رو توی شکمم جمع کردم و خیره خیره آتش رو نگاه کردم... سنگینی نگاهش رو روی خودم حس کردم اما هیچ تغییری تو پزیشنم ندادم و همون طور موندم...
چند دقیقه همون طوری به آتش خیره شدم که صدای قار و قور شکمم بلند شد.. سرخ شدم و سرم رو انداختم پایین...
اهورا با خنده گفت: مگه شام نخوردی؟
با اخم گفتم: نه خیلی بد بود! مثل اون دفعه... دیگه نخوردم تا مجبور نشم برم تو چادر و دوباره اون اتفاقا بیفته...
با تعجب گفت: یعنی تموم این مدت رو هیچی نخوردی؟
-هیچی هیچی که نه... فقط نون و پنیر و چیزای سر پایی...
--کوله ام رو بده...
کوله اش رو بهش دادم و با کنجکاویی بهش خیره شدم.. یه کنسرو لوبیا از توش در آورد و یک ظرف کوچیک با یه بطری آب.. وای من تشنه امه!
-من تشنمه... میشه اون بطری رو بهم بدید؟
-- نه صبر کن...
آب بطری رو ریخت تو ظرف و لوبیا رو انداخت توش و گذاشت تا جوش بیاد بعد یک بطری دیگه بهم داد تا بخورم... بعد خودش از همون جا دهنی من خورد.
ناخداگاه نیشم شل شد..
وقتی کنسرو کاملا جوشید بازش کرد و یه قاشق بهم داد تا بخورم... عجب بهم چشبید... اما صدای زوزه گرگ ها کوفتم کردنش!
زوزه اشون خیلی نزدیک بود و من رو هم ناخداگاه به اهورا نزدیک تر می شدم...
-گرگه؟..
--نه گوسفنده..نترس با تو کاری نداره..
با اخم نگاش کردم و گفتم :بی مزه..
--منم محض بامزه بودن نگفتم..خواستم روشن بشی؟..
-از چه نظر؟..
همون موقع صدای زوزه ی گرگ رو خیلی واضح شنیدم..
اهورا با انگشت به پشت سرش اشاره کرد و گفت :از این نظر..
بدون اینکه وقتو ازدست بدم سریع از جام بلند شدم و رفتم کنارش نشستم..با تعجب نگام می کرد ولی واسه من مهم نبود..غذای گرگا نشم..بقیه ش بی خیالی بود..
--تا وقتی اتیش روشنه گرگ اینورا افتابی نمیشه..
-اگر شد چی؟..تجربه ثابت کرده من کم شانسم..
--خب رو حساب تجاربه من..میگم که گرگا فعلا پیداشون نمیشه..
صدایی از پشت سر باعث شد هر دو برگردیم و پشتمونو نگاه کنیم..با دیدن یک جفت شیء براق بازوی اهورا رو محکم چسبیدم..گرگ بود..که با چشمای براق و وحشیش زل زده بود به ما..
-د..دیدی گفتم من شانس ن..ندارم؟..گرگه پیداش شد..تو هم با اون تجاربت..
--خب اینبار استثنا شد وگرنه همیشه درست از اب در می اومد..
-اینم از شانسه منه..حالا چکار..ک..کنیم؟..بد نگامون می کنه..
--تو نمی خواد کاری کنی..بسپرش به من..
-پس چی فکر کردی؟..خودت باید کارشو تموم کنی..به من چه؟..
چپ چپ نگام کرد..
یه چوپ که سرش مثل مشعل اتیش گرفته بود رو برداشت..خواست بلند بشه که منم باهاش پاشدم..بازوشو به هیچ عنوان ول نمی کردم..
--دستمو ول کن بذار تمرکز کنم..هر حرکت ما باعث میشه گرگ تحریک بشه..
-ن..نه.. نمیذارم ..نمی خوام..
--چی میگی؟..
-از کنارت جم نمی خورم..هر کار می خوای بکنی بکن..ولی من ولت نمی کنم.
با این حرفم چند لحظه زل زد تو صورتم..ولی تمام حواس من به اون یه جفت چشم براق بود..گرگ از چپ می رفت راست از راست می رفت چپ..تمام مدت هم نگاهش به من و اهورا بود..
یه کم اومد جلو که منم یه جیغ خفیف کشیدم..
--جیغ نزن تحریکش می کنی..
-ب..باشه..باشه..ولی دست خودم نیست..ترسناکه..
-نترس..چیزی نمیشه..من که اینجا وایسادم بوق نیستم..
تو دلم گفتم :اگر بوق نیستی پس چی هستی؟..والا..

یه کم رفت جلو..تیکه چوب رو که سرش اتیش گرفته بودو به طرف گرگ پرت کرد..سریع یه تیکه دیگه از تو اتیش برداشت..تو هوا تکونش داد..گرگ از اتیش فاصله می گرفت..ولی هنوز همونجا وایساده بود..
-پس چرا نمیره؟..
--خب معلومه..گرسنه ست..تا من و تو رو نخوره که بی خیال نمیشه..
با ترس به بازوش چنگ انداختم و گفتم:اینارو نگو..من همینجوریش تا مرز سکته ی ناقص رفتم..
خندید و چیزی نگفت..
-اسلحه نداری؟..
--دارم..ولی نمیشه اینجا ازش استفاده کرد..روی کوهها برفه..امکان داره در اثر شلیک ریزش کنه و اونوقت دیگه واویلا..
-پس چی؟..می خوای خفه ش کنی؟..
--نه..باید یه جوری از خودمون دورش کنیم..تا هوا روشن نشده اینجا هست..مطمئنم..یه چیز دیگه هم اینکه باید خدا خدا کنی اتیش خاموش نشه که دیگه نمیشه کاریش کرد..
-نمی تونیم بریم چوب جمع کنیم..ولی به نظرت همین اتیش تا صبح دووم میاره؟..
--اره..یعنی شاید..دستمو ول کن..همینجا وایسا..
-می خوای ..چ..چکار کنی؟..
--نترس می خوام فراریش بدم..فقط تو تکون نخور..باشه؟..

جدی نگام می کرد..نمی تونستم کاری بکنم..باید فراریش می داد..بنابراین اروم بازوشو ول کردم..انگار منتظره همین بود که سریع رفت جلو..
اون تیکه چوب تو دستش بود..گرگ نگاه گرسنه ای به اهورا انداخت..زوزه ی خفیفی کشید..اهورا چوب رو تکون داد..شعله ی سرش رو به طرف گرگ گرفت..گرگ عقب عقب می رفت..ولی کمی بعد ایستاد..اماده ی حمله بود..ولی اهورا جلو می رفت..
گرگ زوزه ی بدی کشید و اومد جلو که حمله کنه اهورا با چوب زدش..گرگ کشید کنار..سر چوب می سوخت و گرگ از همین می ترسید و جلو نمی اومد..
اهورا به طرفش خیز برداشت و چوب رو گرفت جلوش که گرگ هم فرار کرد..می دونستم کامل دور نشده و کمین کرده..ولی همین که جلوی چشممون نبود خودش خیلی بود..فقط خدا کنه اتیش خاموش نشه..

اهورا کنارم نشست..اینبار منم کنارش نشستم..کنار اهورا امنیت داشتم..هر دو سکوت کرده بودیم..چهارچشمی اطراف رو می پاییدم که یه وقت گرگ غافل گیرمون نکنه..
از سرما به خودم می لرزیدم..شاید هم از ترس و هیجان..ولی لرزش بدی بود..انگار تنم داشت قندیل می بست..
حلقه ی دستاشو دورم حس کردم..نگاهش نکردم..فقط خودمو کشیدم کنار..
صداشو اروم شنیدم:کاریت ندارم..
-دستتو بکش..
--سردته؟..
-اره..خیلی..
--پس اروم باش..مطمئن باش کاریت ندارم..
دوباره دستاشو دورم حلقه کرد..اروم منو کشید سمت خودش..می خواستم ببینم چکار می خواد بکنه..
یه دستشو دور شونه م حلقه کرد و یه دست دیگه هم از روی سینه م رد کرده بود و اینجوری کامل تو بغلش بودم..
از شرم بود یا از گرمای اغوشش..نمی دونم..ولی هر چی بود گرم بود..باعث می شد سرما از تنم بیرون بره و جاشو به گرمای لذتبخشی بده..
--گرم شدی؟..
-اره..حالا می تونی دستتو برداری..
حلقه ی دستاشو محکمتر کرد و گفت :نه..ولت کنم باز سردت میشه..
-تا صبح که نمی تونیم اینجوری باشیم..
--چرا نتونیم؟..کسی این اطراف نیست که بخواد ببینه و برامون بد بشه..
از اینکه فکرمو خونده بود خنده م گرفت..همیشه من فکر اینو اونو می خوندم..اینبار برعکس شده بود..
فکر اهورا رو نمی تونستم بخونم..برام جالب بود..هیچ کار این مرد قابل پیش بینی نبود..

نفس های گرمش زیر گوشم می پیچید..پشتم بهش بود و نمی دیدمش..ولی اینکه سرشو گذاشته بود رو شونه م رو حس می کردم..

خوابم برده بود..وقتی چشمامو باز کردم دیدم هنوز تو بغلشم..تکون که خوردم صداش در اومد..
--بیدار شدی؟..
-اره..ولم کن..
دستاشو از هم باز کرد..خودمو کشیدم بیرون..برگشتم و نگاش کردم..چشماش سرخ بود و نگاهش خواب الود..
- تو نخوابیدی؟..
--نه..تموم شب رو بیدار بودم که یه وقت اتیش خاموش نشه و گرگ نیاد سراغمون..
فقط سرمو تکون دادم..حتی دلم نیومد تشکرکنم..
از جام بلند شدم..تن و بدنم خشک شده بود..تازه هوا روشن شده بود..
اهورا هم از جاش بلند شد و گفت :الان بهتر راهو پیدا می کنیم..دیشب تو تاریکی نمی شد..
سرمو تکون دادم..اون جلو می رفت منم پشت سرش بودم..
شاید نیم ساعت یا بیشتر طول کشید تا تونستیم چادرا رو ببینیم..
با خوشحالی دستامو زدم به هم و گفتم :وای خداجون پیداشون کردیم..اوناهاشن..
--اره..ولی فکر نکنم متوجه غیبتمون شده باشن..
-چطور؟!..
--خب همه دیشب خواب بودن..وقتی ما گم شدیم کسی بیدارنبود بفهمه..

اره خب..اینم حرفی بود..یک راست رفتم تو چادر خودمون..شمیم عین خرس خوابیده بود..انگار نه انگار من دیشب تو اون اوضاع و احوال خوابیده بودم و اونوقت این اینجا راحت کَپیده..سریع خزیدم زیر پتوم و بشمار سه خوابم برد..
اینبار با صدای سوت ازخواب پریدم..
-ای تو روحتون که دو دقیقه خواب به منه بدبخت نمی بینید..اه..انگار اسیری اوردن..
شمیم:چی زیر لب غرغر می کنی؟..بسه چقدر می خوابی؟..
حرصم گرفت و گفتم:تو یکی خفه لطفا..تازه 2 ساعته چشم گذاشتم رو هم..
--مگه دیشب نخوابیدی؟..
-نه..

یه دفعه یاد اغوش گرم اهورا افتادم..وای چه خوب بودا..
نخیر ..این حرفا چیه؟..والا..
خوب بود دیگه..گرم..نرم..لذتبخش..اوممم ممم..
تو حال خودم بودم که شمیم با پاش زد به پام ..درجا پریدم..
-چه مرگته جفتک میندازی؟..
--پر رو هر چی صدات می کنم جوابمو نمیدی..
-چیه؟..
--پاشو صبحونه ت رو بخور..بچه ها می خوان حرکت کنن..
-اِِِِ..داریم بر می گردیم..خدارو هزاران مرتبه شکر..بریم از این جهنم دره راحت شیم..
--بهت بد گذشته؟..

باز یاد اغوش اهورا افتادم..نه بابا خوش گذشته..
نخیر..این حرفا نیست مانیا خانم..
- تو چه کار داری؟..وسایلتو جمع کردی؟..
--اره..همه چیز اماده ست..فقط مونده چادرا که بچه ها دارن جمع می کنن..تو هم زود باش..

با غرغر از جام بلند شدم..دوتا لقمه عسل و مربا خوردم که البته در حد همون 2 لقمه بود..عسل بسته ای کوچیک و اماده بود ..بیشتر که به ادم نمیدن خسیسا..فکر شکم گشنه ی ما هم نیستن..
بالاخره بار و بندیلمون رو بستیم و حرکت کردیم..
اوه اوه حالا چجوری بر گردیم؟..مخصوصا از اون راه باریکه..با یاداوری سری قبل قند تو دلم اب شد..
وای بازم؟..

دقیقا حدسم درست بود..اینبار هم سرگرد واحدی رفت سمت شمیم اونم با نیش باز دنبالش رفت..
اهورا هم که انگار از خداش بود با لبخند اومد سمت من و گفت :سری قبل یاد گرفتی دیگه..طنابت رو محکم ببند..
-اره بلدم..باشه صبر کن..

اِِِِِ لامصب بسته شو دیگه..نمی دونم از هیجان بود یا چیز دیگه که دستام می لرزید قفلش بسته نمی شد..
داشتم باهاش کشتی می گرفتم که دستی نشست رو دستم..سرمو بلند کردم اهورا خم شده بود سمت من..
وای این چرا انقدر به من نزدیکــه؟..نمیگه قلبم میاد تو دهنــم؟..
جنبه دارما..ولی جلوی این جنبه منبه رو از دست میدم..اصلا جنبه کیلویی چند؟..ولی باید خوددار باشم..خدا کنه بتونم..

قفل رو محکم بست..حالا چرا لفتش می داد الله و اعلم..
افتادم جلو..اونم پشتم بود..اینبار نزدیک تر به من حرکت می کرد..عین گربه چارچنگولی چسبیده بودم به دیواره ی کوه..اروم اروم می رفتم جلو..دستام می لرزید..می ترسیدم از دیوار ول بشه پرت شم پایین..

چشمامو باز و بسته کردم..همه ش به اسمون نگاه می کردم..کی جرات داشت زیر پاشو نگاه کنه؟..خیلی بلند بود..

یه لحظه حس کردم اهورا خیلی بهم نزدیکه..اره..انقدر نزدیک که نفس گرمش می خورد به صورتم..همینو کم داشتم..
درجه ی هیجان سنجم ترکوند خودشو..دستم ول شد..ولی سریع به خودم اومدم باز چسبیدم به دیواره ی کوه..
-مواظب باش مانیا..
وای گفت مانیا..خب نگو لامصب من خودم حال و روزم خراب هست..
-مواظبم..
--معلومه..دختر خودتو به کشتن میدیا..
ناخداگاه گفتم:تو خودتو بکش کنار من مواظب خودم هستم..
با تعجب گفت :چی؟!..
ای وای داشتم سوتی می دادم..همین اتو کم بود بدم دستش..
-هیچی..راهتو برو..
خندید و گفت :چشــم..
از روی عادت گفتم :بی بلا..
سنگینی نگاهشو حس کردم..سرمو چرخوندم..نگاهمون تو هم گره خورد..سیخ سرجام وایسادم..
نه..دیگه پاهام منو نمی کشه..نمی تونم..

اروم گفت: پس چرا وایسادی؟..
صادقانه گفتم :نمیره..
با تعجب گفت :چی؟..
-پاهام..
هنوز با تعجب نگام می کرد...
واسه ماست مالی گفتم :از بلندی می ترسم..پاهام می لرزه..نمی تونم حرکتش بدم..
با این حرف پیش خودم گفتم تموم شد ولی وضع بدتر شد..چون بی هوا دستشو حلقه کرد دورم و منو کشید تو بغلش..دستام که هیچ..همه ی هیکلم از کوه جدا شد رفت تو بغل اهورا..
-چکار می کنی؟..
--مگه نمیگی می ترسی؟..خب اینجوری خطرناکه..در اینصورت سالم می رسی اونطرف..
-ولی جلوی دیگران که..
--هیسسسس..بقیه الان از ما جلو افتادن..
دیگه چیزی نگفتم..ازقدیم گفتن کور از خدا چی می خواد..یه جفت چشم بینا..حالا که منه کور بینا شده بودم دیگه مرگم چیه؟..کجا از اینجا بهتر؟..
وای که مانیا بی حیا شدی اساسی..

دستاشو سفت دورم حلقه کرده بود..منم از اونطرف دستامو محکم دور گردنش انداخته بودم..درکل اویزونش شده بودم..
هیچی نمی گفت..حتی نگام نمی کرد..تموم حواس و تمرکزش رو کوه و راهی بود که در پیش داشتیم..ولی من که کاری نمی کردم همه ی حواسم تو صورت اهورا و بغلش بود..

یعنی دوستش دارم؟..
نه..
اگر نه پس چرا انقدر بی قرارش میشم؟..
از بس خرم خب..د اخه ادم قحط بود عاشق این بستنی یخی شدم؟..
مگه چشه؟..
چش نیست همه جاش گوشه..اینو دیگه کجای دلم بذارم؟..
یکی تو کل وجودم فریاد زد:این ادم همه ی دلتو تصاحب کرده..لازم نیست جاش بدی..
ناخداگاه گفتم :واقــعا؟!..
با تعجب نگام کرد و گفت :چی واقعا؟!..
وای باز بلند فکرکردم..
-هیچی..با خودم بودم..
نگاه عاقل اندرسفیهی بهم انداخت که یعنی خل شدی؟..
اره خل شده بودم..حقیقته دیگه..

-- ازت خوشم میاد..
عین برق گرفته ها چشمام از حدقه زد بیرون..همه ی وجودم شد چشم و گوش..
-چــی؟!..
--گفتم ازت خوشم میاد..اخلاقت خاصه..
نگام کرد و با خنده گفت :یه جورایی..
سرشو تکون داد..جوری که بفهمم تعطیلم..
با حرص گفتم :منظور؟!..
--در کل میگم..دختر با دل و جراتی هستی..و اگر هم دل و جرات نداشته باشی هیچ رقمه کم نمیاری..از این جور ادما خوشم میاد..

اروم شدم..نه بابا بنده خدا داشت تعریف می کرد..منم یهو اتیشی میشما..
به صورتم نقاب بی تفاوتی زدم که یعنی خب اینو گفتی دستت درد نکنه ولی به من چه؟..

دیگه چیزی نگفت..به سلامت رسیدیم اونور..ازش جدا شدم و دیگه حتی نگاهش هم نکردم..چون می ترسیدم..الان که حسی بهش دارم نمی خوام فاش بشه..نه..از طرف من نه..
اون روز به هر بدبختی بود رسیدیم پایگاه..ولی عجب کوهنوردی پر خاطره ای بودا..

ادامه دارد...در مسیر آب و آتش | fereshteh27 & sky-angle کاربران انجمن 2
در مسیر آب و آتش | fereshteh27 & sky-angle کاربران انجمن 2در مسیر آب و آتش | fereshteh27 & sky-angle کاربران انجمن 2


خوشحال شدم... نمیدونم از اومدن اهورا بود یا از اینکه بالاخره از این وضعیت نجات پیدا میکنم!
اهورا _ پاشو دخترِ لوس... من نمیدونم از کابین دستشویی تا چقدر راهه که تو گم شدی! پاشو بریم...
-نمیشه...
--چرا نمیشه؟
-آخه من...
--تو چی؟..
-شب کوری دارم!
کمی سکوت کرد و گفت : چرا چراغ قوه نبردی پس؟ چطوری رسیدی تا کابین؟
-آقای باهوش از چراغ قوه گوشیم استفاده کردم بعدشم شارژش تموم شد و خاموش شد!
-- منم چراغ قوه ندارم... کیفمو بگیر و دنبالم بیا
- کیفتو؟ کیف چرا آوردی؟ مثل بچه دبستانیا که میترسن کیفشون رو ببرن دنبال خودت میکشیش؟
-- قابل توجه خانم قرار بود برم تو چادر اونطرف بخوابم... اصلا من چرا دارم واسه تو توضیح میدم؟ دنبالم بیا...
- تو چرا دنبال من اومدی؟
شونه ش رو بالا انداخت :گفتم شاید گم بشی... چشمات که بسته بود و معلوم نبود کجا میری... برای همین دنبالت اومدم تا یه وقت کار ندی دستمون!

من کار میدم دستتون؟ واقعا که! .. چند جا سکندری خوردم و نزدیک بود بیافتم دیگه اعصاب نمونده بود واسم.. آخه حداقل تا الان میرسیدم... خیلی دیر شده..
-کجاییم؟
به اطرافش نگاه کرد..تاریک بود : ظاهر قضیه گم شدیم...
چشمام گرد شد: چی؟
صدام بین کوه ها انعکاس پیدا کرد یه لحظه ترسیدم و خودم رو بهش نزدیک کردم و گفتم: حالا که میدونی گم شدیم نمیشه شب رو بمونیم بعد حرکت کنیم؟
-- چاره ی دیگه ای نداریم...
-میشه یه آتشی چیزی روشن کنی؟ من هیچ جا رو...
اهورا حرفم رو قطع کرد و گفت: باشه...
نشستم روی زمین بعد از چند دقیقه که یکم چوب جمع کرد شروع کرد به روشن کردن آتیش... همین که روشن شد انگار دنیا رو بهم دادن... وای خدای من... چقدر اینکه بتونی اطرافت رو ببینی حس خوبیه!
اهورا با خنده گفت: منو می بینی؟
- بله کور که نیستم!
به چوب بزرگی هم که روش نشسته بود اشاره کرد و گفت: اینم میبینی؟
دوست داشتم یکی بزنم تو سرش پسره جلف رو! رفتم نشستم رو چوبه...
با حداکثر فاصله و گفتم: قراره چطور بخوابیم؟ اصلا چطور شد که تو راه رو گم کردی؟ چطور بخوابیم که از حمله گرگا در امان باشیم؟
-- یکی یکی.. من که نگهبان اینجا نیستم که عین کف دستم اینجا رو بشناسم... یه غاری رو موقع اومدن دیدم... میرم اونجا...
- خوب پس چرا یه راست نرفتیم توش؟
--باید یه آتیشی تو دستمون باشه که اگه یه حیون پرید جلومون دورش کنیم و شما هم عینه کنه نچسبی بهم...

ناراحت شدم..خواستم بلند شم برم که یادم اومد اگه از پیش آتیش برم اون ور تر هچی رو دیگه نمی بینم... تسلیم شدم و نشستم سر جام... یه لبخند محو رو صورتش بود... روم رو برگردوندم اصلا دلم نمی خواست نگاهش کنم...
رو بهش گفتم: بریم دیگه چرا نشستی؟ اگه گرگا بیان؟
-- بریم...
یه چوب که مثل مشعل بود رو داد دستم تا بتونم ببینم جلو پام رو ببینم و خودش هم یه مقدار دیگه چوب آورد تا اونجا هم آتیش روشن کنیم...
وارد غار کوچیک شدیم... برای پناه گرفتن خوب بود فقط یه خورده تار عنکبوت هاش زیاد بود که اونا رو هم تا جایی که شد تمیز کردم... واقعا برای خودمم جای تعجب داشت که چرا دیگه باهاش کل کل نمی کنم!
البته هر کسی هم تو موقعیت ما بود کل کل نمی کرد!
خدا کنه یکی پیدامون کنه یا یه قبله نمایی چیزی داشته باشیم...
قبله نما....
خودشه!

رو به اهورا با ذوق گفتم: یه پیشنهادی دارم!
-- چی؟

- تمام کوله های کوه نوردی قبله نما یا قطب نما دارن... مال تو هم داره؟
-- آره داره... از الان که گذشت نمیشه بریم فردا صبح راه می افتیم...
سری تکون دادم و کنار آتش نشستم و پاهام رو توی شکمم جمع کردم و خیره خیره آتش رو نگاه کردم... سنگینی نگاهش رو روی خودم حس کردم اما هیچ تغییری تو پزیشنم ندادم و همون طور موندم...
چند دقیقه همون طوری به آتش خیره شدم که صدای قار و قور شکمم بلند شد.. سرخ شدم و سرم رو انداختم پایین...
اهورا با خنده گفت: مگه شام نخوردی؟
با اخم گفتم: نه خیلی بد بود! مثل اون دفعه... دیگه نخوردم تا مجبور نشم برم تو چادر و دوباره اون اتفاقا بیفته...
با تعجب گفت: یعنی تموم این مدت رو هیچی نخوردی؟
-هیچی هیچی که نه... فقط نون و پنیر و چیزای سر پایی...
--کوله ام رو بده...
کوله اش رو بهش دادم و با کنجکاویی بهش خیره شدم.. یه کنسرو لوبیا از توش در آورد و یک ظرف کوچیک با یه بطری آب.. وای من تشنه امه!
-من تشنمه... میشه اون بطری رو بهم بدید؟
-- نه صبر کن...
آب بطری رو ریخت تو ظرف و لوبیا رو انداخت توش و گذاشت تا جوش بیاد بعد یک بطری دیگه بهم داد تا بخورم... بعد خودش از همون جا دهنی من خورد.
ناخداگاه نیشم شل شد..
وقتی کنسرو کاملا جوشید بازش کرد و یه قاشق بهم داد تا بخورم... عجب بهم چشبید... اما صدای زوزه گرگ ها کوفتم کردنش!
زوزه اشون خیلی نزدیک بود و من رو هم ناخداگاه به اهورا نزدیک تر می شدم...
-گرگه؟..
--نه گوسفنده..نترس با تو کاری نداره..
با اخم نگاش کردم و گفتم :بی مزه..
--منم محض بامزه بودن نگفتم..خواستم روشن بشی؟..
-از چه نظر؟..
همون موقع صدای زوزه ی گرگ رو خیلی واضح شنیدم..
اهورا با انگشت به پشت سرش اشاره کرد و گفت :از این نظر..
بدون اینکه وقتو ازدست بدم سریع از جام بلند شدم و رفتم کنارش نشستم..با تعجب نگام می کرد ولی واسه من مهم نبود..غذای گرگا نشم..بقیه ش بی خیالی بود..
--تا وقتی اتیش روشنه گرگ اینورا افتابی نمیشه..
-اگر شد چی؟..تجربه ثابت کرده من کم شانسم..
--خب رو حساب تجاربه من..میگم که گرگا فعلا پیداشون نمیشه..
صدایی از پشت سر باعث شد هر دو برگردیم و پشتمونو نگاه کنیم..با دیدن یک جفت شیء براق بازوی اهورا رو محکم چسبیدم..گرگ بود..که با چشمای براق و وحشیش زل زده بود به ما..
-د..دیدی گفتم من شانس ن..ندارم؟..گرگه پیداش شد..تو هم با اون تجاربت..
--خب اینبار استثنا شد وگرنه همیشه درست از اب در می اومد..
-اینم از شانسه منه..حالا چکار..ک..کنیم؟..بد نگامون می کنه..
--تو نمی خواد کاری کنی..بسپرش به من..
-پس چی فکر کردی؟..خودت باید کارشو تموم کنی..به من چه؟..
چپ چپ نگام کرد..
یه چوپ که سرش مثل مشعل اتیش گرفته بود رو برداشت..خواست بلند بشه که منم باهاش پاشدم..بازوشو به هیچ عنوان ول نمی کردم..
--دستمو ول کن بذار تمرکز کنم..هر حرکت ما باعث میشه گرگ تحریک بشه..
-ن..نه.. نمیذارم ..نمی خوام..
--چی میگی؟..
-از کنارت جم نمی خورم..هر کار می خوای بکنی بکن..ولی من ولت نمی کنم.
با این حرفم چند لحظه زل زد تو صورتم..ولی تمام حواس من به اون یه جفت چشم براق بود..گرگ از چپ می رفت راست از راست می رفت چپ..تمام مدت هم نگاهش به من و اهورا بود..
یه کم اومد جلو که منم یه جیغ خفیف کشیدم..
--جیغ نزن تحریکش می کنی..
-ب..باشه..باشه..ولی دست خودم نیست..ترسناکه..
-نترس..چیزی نمیشه..من که اینجا وایسادم بوق نیستم..
تو دلم گفتم :اگر بوق نیستی پس چی هستی؟..والا..

یه کم رفت جلو..تیکه چوب رو که سرش اتیش گرفته بودو به طرف گرگ پرت کرد..سریع یه تیکه دیگه از تو اتیش برداشت..تو هوا تکونش داد..گرگ از اتیش فاصله می گرفت..ولی هنوز همونجا وایساده بود..
-پس چرا نمیره؟..
--خب معلومه..گرسنه ست..تا من و تو رو نخوره که بی خیال نمیشه..
با ترس به بازوش چنگ انداختم و گفتم:اینارو نگو..من همینجوریش تا مرز سکته ی ناقص رفتم..
خندید و چیزی نگفت..
-اسلحه نداری؟..
--دارم..ولی نمیشه اینجا ازش استفاده کرد..روی کوهها برفه..امکان داره در اثر شلیک ریزش کنه و اونوقت دیگه واویلا..
-پس چی؟..می خوای خفه ش کنی؟..
--نه..باید یه جوری از خودمون دورش کنیم..تا هوا روشن نشده اینجا هست..مطمئنم..یه چیز دیگه هم اینکه باید خدا خدا کنی اتیش خاموش نشه که دیگه نمیشه کاریش کرد..
-نمی تونیم بریم چوب جمع کنیم..ولی به نظرت همین اتیش تا صبح دووم میاره؟..
--اره..یعنی شاید..دستمو ول کن..همینجا وایسا..
-می خوای ..چ..چکار کنی؟..
--نترس می خوام فراریش بدم..فقط تو تکون نخور..باشه؟..

جدی نگام می کرد..نمی تونستم کاری بکنم..باید فراریش می داد..بنابراین اروم بازوشو ول کردم..انگار منتظره همین بود که سریع رفت جلو..
اون تیکه چوب تو دستش بود..گرگ نگاه گرسنه ای به اهورا انداخت..زوزه ی خفیفی کشید..اهورا چوب رو تکون داد..شعله ی سرش رو به طرف گرگ گرفت..گرگ عقب عقب می رفت..ولی کمی بعد ایستاد..اماده ی حمله بود..ولی اهورا جلو می رفت..
گرگ زوزه ی بدی کشید و اومد جلو که حمله کنه اهورا با چوب زدش..گرگ کشید کنار..سر چوب می سوخت و گرگ از همین می ترسید و جلو نمی اومد..
اهورا به طرفش خیز برداشت و چوب رو گرفت جلوش که گرگ هم فرار کرد..می دونستم کامل دور نشده و کمین کرده..ولی همین که جلوی چشممون نبود خودش خیلی بود..فقط خدا کنه اتیش خاموش نشه..

اهورا کنارم نشست..اینبار منم کنارش نشستم..کنار اهورا امنیت داشتم..هر دو سکوت کرده بودیم..چهارچشمی اطراف رو می پاییدم که یه وقت گرگ غافل گیرمون نکنه..
از سرما به خودم می لرزیدم..شاید هم از ترس و هیجان..ولی لرزش بدی بود..انگار تنم داشت قندیل می بست..
حلقه ی دستاشو دورم حس کردم..نگاهش نکردم..فقط خودمو کشیدم کنار..
صداشو اروم شنیدم:کاریت ندارم..
-دستتو بکش..
--سردته؟..
-اره..خیلی..
--پس اروم باش..مطمئن باش کاریت ندارم..
دوباره دستاشو دورم حلقه کرد..اروم منو کشید سمت خودش..می خواستم ببینم چکار می خواد بکنه..
یه دستشو دور شونه م حلقه کرد و یه دست دیگه هم از روی سینه م رد کرده بود و اینجوری کامل تو بغلش بودم..
از شرم بود یا از گرمای اغوشش..نمی دونم..ولی هر چی بود گرم بود..باعث می شد سرما از تنم بیرون بره و جاشو به گرمای لذتبخشی بده..
--گرم شدی؟..
-اره..حالا می تونی دستتو برداری..
حلقه ی دستاشو محکمتر کرد و گفت :نه..ولت کنم باز سردت میشه..
-تا صبح که نمی تونیم اینجوری باشیم..
--چرا نتونیم؟..کسی این اطراف نیست که بخواد ببینه و برامون بد بشه..
از اینکه فکرمو خونده بود خنده م گرفت..همیشه من فکر اینو اونو می خوندم..اینبار برعکس شده بود..
فکر اهورا رو نمی تونستم بخونم..برام جالب بود..هیچ کار این مرد قابل پیش بینی نبود..

نفس های گرمش زیر گوشم می پیچید..پشتم بهش بود و نمی دیدمش..ولی اینکه سرشو گذاشته بود رو شونه م رو حس می کردم..

خوابم برده بود..وقتی چشمامو باز کردم دیدم هنوز تو بغلشم..تکون که خوردم صداش در اومد..
--بیدار شدی؟..
-اره..ولم کن..
دستاشو از هم باز کرد..خودمو کشیدم بیرون..برگشتم و نگاش کردم..چشماش سرخ بود و نگاهش خواب الود..
- تو نخوابیدی؟..
--نه..تموم شب رو بیدار بودم که یه وقت اتیش خاموش نشه و گرگ نیاد سراغمون..
فقط سرمو تکون دادم..حتی دلم نیومد تشکرکنم..
از جام بلند شدم..تن و بدنم خشک شده بود..تازه هوا روشن شده بود..
اهورا هم از جاش بلند شد و گفت :الان بهتر راهو پیدا می کنیم..دیشب تو تاریکی نمی شد..
سرمو تکون دادم..اون جلو می رفت منم پشت سرش بودم..
شاید نیم ساعت یا بیشتر طول کشید تا تونستیم چادرا رو ببینیم..
با خوشحالی دستامو زدم به هم و گفتم :وای خداجون پیداشون کردیم..اوناهاشن..
--اره..ولی فکر نکنم متوجه غیبتمون شده باشن..
-چطور؟!..
--خب همه دیشب خواب بودن..وقتی ما گم شدیم کسی بیدارنبود بفهمه..

اره خب..اینم حرفی بود..یک راست رفتم تو چادر خودمون..شمیم عین خرس خوابیده بود..انگار نه انگار من دیشب تو اون اوضاع و احوال خوابیده بودم و اونوقت این اینجا راحت کَپیده..سریع خزیدم زیر پتوم و بشمار سه خوابم برد..
اینبار با صدای سوت ازخواب پریدم..
-ای تو روحتون که دو دقیقه خواب به منه بدبخت نمی بینید..اه..انگار اسیری اوردن..
شمیم:چی زیر لب غرغر می کنی؟..بسه چقدر می خوابی؟..
حرصم گرفت و گفتم:تو یکی خفه لطفا..تازه 2 ساعته چشم گذاشتم رو هم..
--مگه دیشب نخوابیدی؟..
-نه..

یه دفعه یاد اغوش گرم اهورا افتادم..وای چه خوب بودا..
نخیر ..این حرفا چیه؟..والا..
خوب بود دیگه..گرم..نرم..لذتبخش..اوممم ممم..
تو حال خودم بودم که شمیم با پاش زد به پام ..درجا پریدم..
-چه مرگته جفتک میندازی؟..
--پر رو هر چی صدات می کنم جوابمو نمیدی..
-چیه؟..
--پاشو صبحونه ت رو بخور..بچه ها می خوان حرکت کنن..
-اِِِِ..داریم بر می گردیم..خدارو هزاران مرتبه شکر..بریم از این جهنم دره راحت شیم..
--بهت بد گذشته؟..

باز یاد اغوش اهورا افتادم..نه بابا خوش گذشته..
نخیر..این حرفا نیست مانیا خانم..
- تو چه کار داری؟..وسایلتو جمع کردی؟..
--اره..همه چیز اماده ست..فقط مونده چادرا که بچه ها دارن جمع می کنن..تو هم زود باش..

با غرغر از جام بلند شدم..دوتا لقمه عسل و مربا خوردم که البته در حد همون 2 لقمه بود..عسل بسته ای کوچیک و اماده بود ..بیشتر که به ادم نمیدن خسیسا..فکر شکم گشنه ی ما هم نیستن..
بالاخره بار و بندیلمون رو بستیم و حرکت کردیم..
اوه اوه حالا چجوری بر گردیم؟..مخصوصا از اون راه باریکه..با یاداوری سری قبل قند تو دلم اب شد..
وای بازم؟..

دقیقا حدسم درست بود..اینبار هم سرگرد واحدی رفت سمت شمیم اونم با نیش باز دنبالش رفت..
اهورا هم که انگار از خداش بود با لبخند اومد سمت من و گفت :سری قبل یاد گرفتی دیگه..طنابت رو محکم ببند..
-اره بلدم..باشه صبر کن..

اِِِِِ لامصب بسته شو دیگه..نمی دونم از هیجان بود یا چیز دیگه که دستام می لرزید قفلش بسته نمی شد..
داشتم باهاش کشتی می گرفتم که دستی نشست رو دستم..سرمو بلند کردم اهورا خم شده بود سمت من..
وای این چرا انقدر به من نزدیکــه؟..نمیگه قلبم میاد تو دهنــم؟..
جنبه دارما..ولی جلوی این جنبه منبه رو از دست میدم..اصلا جنبه کیلویی چند؟..ولی باید خوددار باشم..خدا کنه بتونم..

قفل رو محکم بست..حالا چرا لفتش می داد الله و اعلم..
افتادم جلو..اونم پشتم بود..اینبار نزدیک تر به من حرکت می کرد..عین گربه چارچنگولی چسبیده بودم به دیواره ی کوه..اروم اروم می رفتم جلو..دستام می لرزید..می ترسیدم از دیوار ول بشه پرت شم پایین..

چشمامو باز و بسته کردم..همه ش به اسمون نگاه می کردم..کی جرات داشت زیر پاشو نگاه کنه؟..خیلی بلند بود..

یه لحظه حس کردم اهورا خیلی بهم نزدیکه..اره..انقدر نزدیک که نفس گرمش می خورد به صورتم..همینو کم داشتم..
درجه ی هیجان سنجم ترکوند خودشو..دستم ول شد..ولی سریع به خودم اومدم باز چسبیدم به دیواره ی کوه..
-مواظب باش مانیا..
وای گفت مانیا..خب نگو لامصب من خودم حال و روزم خراب هست..
-مواظبم..
--معلومه..دختر خودتو به کشتن میدیا..
ناخداگاه گفتم:تو خودتو بکش کنار من مواظب خودم هستم..
با تعجب گفت :چی؟!..
ای وای داشتم سوتی می دادم..همین اتو کم بود بدم دستش..
-هیچی..راهتو برو..
خندید و گفت :چشــم..
از روی عادت گفتم :بی بلا..
سنگینی نگاهشو حس کردم..سرمو چرخوندم..نگاهمون تو هم گره خورد..سیخ سرجام وایسادم..
نه..دیگه پاهام منو نمی کشه..نمی تونم..

اروم گفت: پس چرا وایسادی؟..
صادقانه گفتم :نمیره..
با تعجب گفت :چی؟..
-پاهام..
هنوز با تعجب نگام می کرد...
واسه ماست مالی گفتم :از بلندی می ترسم..پاهام می لرزه..نمی تونم حرکتش بدم..
با این حرف پیش خودم گفتم تموم شد ولی وضع بدتر شد..چون بی هوا دستشو حلقه کرد دورم و منو کشید تو بغلش..دستام که هیچ..همه ی هیکلم از کوه جدا شد رفت تو بغل اهورا..
-چکار می کنی؟..
--مگه نمیگی می ترسی؟..خب اینجوری خطرناکه..در اینصورت سالم می رسی اونطرف..
-ولی جلوی دیگران که..
--هیسسسس..بقیه الان از ما جلو افتادن..
دیگه چیزی نگفتم..ازقدیم گفتن کور از خدا چی می خواد..یه جفت چشم بینا..حالا که منه کور بینا شده بودم دیگه مرگم چیه؟..کجا از اینجا بهتر؟..
وای که مانیا بی حیا شدی اساسی..

دستاشو سفت دورم حلقه کرده بود..منم از اونطرف دستامو محکم دور گردنش انداخته بودم..درکل اویزونش شده بودم..
هیچی نمی گفت..حتی نگام نمی کرد..تموم حواس و تمرکزش رو کوه و راهی بود که در پیش داشتیم..ولی من که کاری نمی کردم همه ی حواسم تو صورت اهورا و بغلش بود..

یعنی دوستش دارم؟..
نه..
اگر نه پس چرا انقدر بی قرارش میشم؟..
از بس خرم خب..د اخه ادم قحط بود عاشق این بستنی یخی شدم؟..
مگه چشه؟..
چش نیست همه جاش گوشه..اینو دیگه کجای دلم بذارم؟..
یکی تو کل وجودم فریاد زد:این ادم همه ی دلتو تصاحب کرده..لازم نیست جاش بدی..
ناخداگاه گفتم :واقــعا؟!..
با تعجب نگام کرد و گفت :چی واقعا؟!..
وای باز بلند فکرکردم..
-هیچی..با خودم بودم..
نگاه عاقل اندرسفیهی بهم انداخت که یعنی خل شدی؟..
اره خل شده بودم..حقیقته دیگه..

-- ازت خوشم میاد..
عین برق گرفته ها چشمام از حدقه زد بیرون..همه ی وجودم شد چشم و گوش..
-چــی؟!..
--گفتم ازت خوشم میاد..اخلاقت خاصه..
نگام کرد و با خنده گفت :یه جورایی..
سرشو تکون داد..جوری که بفهمم تعطیلم..
با حرص گفتم :منظور؟!..
--در کل میگم..دختر با دل و جراتی هستی..و اگر هم دل و جرات نداشته باشی هیچ رقمه کم نمیاری..از این جور ادما خوشم میاد..

اروم شدم..نه بابا بنده خدا داشت تعریف می کرد..منم یهو اتیشی میشما..
به صورتم نقاب بی تفاوتی زدم که یعنی خب اینو گفتی دستت درد نکنه ولی به من چه؟..

دیگه چیزی نگفت..به سلامت رسیدیم اونور..ازش جدا شدم و دیگه حتی نگاهش هم نکردم..چون می ترسیدم..الان که حسی بهش دارم نمی خوام فاش بشه..نه..از طرف من نه..
اون روز به هر بدبختی بود رسیدیم پایگاه..ولی عجب کوهنوردی پر خاطره ای بودا..

ادامه دارد...در مسیر آب و آتش | fereshteh27 & sky-angle کاربران انجمن 2
در مسیر آب و آتش | fereshteh27 & sky-angle کاربران انجمن 2در مسیر آب و آتش | fereshteh27 & sky-angle کاربران انجمن 2


در خونه رو با سر و صدا باز کردم و گفتم: مامی جونم... مامان.. یاسی خانوم خوشگلم...
از دیوار صدا می اومد اما از مامان عمرا...
به سمت اتاق خواب مامان راه افتادم... بعدش اتاق خودم...آشپزخونه... همه جا رو گشتم اما نبود! 
راهم رو به سمت اتاق بابا تنها جایی رو که نگشتم کج کردم و قدم زنان رفتم تو اتاق...
مامان روی زمین پخش شده بود... به سمتش رفتم و با دستم تکونش دادم..
-م..مامان..مامان جونم ..
با صدای گرفته گفت :دختر حالم خوبه اینقدر تکونم نده. .زنده ام...
-مامان چرا گریه میکنی عزیزم؟
--برای هزارمین بار دفترچه پدرتو خوندم و تازه نامه داخلش رو پیدا کردم!
با تعجب گفتم :نامه؟ چه نامه ای؟
اشکاشو پاک کرد و گفت :یه نامه.. خودش نوشته بود.. ازم طلب مغفرت کرد و خواست حلالش کنم.. حق داشت! اون هم مثل من عاشق بود اما تو گذشته زندگی می کرد.. نمیگم باید عاشقم می بود نه اصلا اما نباید اینقدر سرد رفتار می کرد.. خودش فکر می کرد مثل یه دوست بود اما مثل یک دشمنم نبود! حتی بی روح و سرد.. مثل یه آدم رفتار میکرد. من حلالش کردم. باید می کردم.. اصلا مگه می تونستم؟
- مامان خودتو عذاب نده عزیزم.
با چشمای نمناکش نگام کرد و گفت: تو خیلی خوبی.. هر کس دیگه ای می فهمید این قضیه رو..
نفس عمیقی کشید و ادامه داد: من رو تنها میذاشت ..
شروع کردم به خندیدن و در همین حین اشک های مامان رو پاک کردم و گفتم: آخه مامان من چرا باید شما رو تنها بذارم؟ تو همه جوونیت رو پای من گذاشتی... تموم عشقتو!
دستش رو دورم محکم تر کرد و منو کشید تو بغلش .. سرش رو کرد تو موهام و گفت: مامان فدات شه الهی..
-خدا نکنه مامان جونم... اون نامه رو بهم میدی مامان؟!؟
دادش دستم... شروع کردم به خوندنش... یه نامه بود که بابا برای مامان نوشته بود فقط توش ازش طلب مغفرت کرده بود و جای وصیت نامه رو مشخص کرده بود..
نامه رو گرفتم تو بغلم و بوش کردم بوی عطر بابا رو می داد... مامان منو کشد تو بغلش و گذاشت خودمو برای چندمین بار خالـی کنم.. خالــی خالـــی!
_ میدونی یک بار فقط یک بار موند تو دلم از سر دل سوزی منو بغل کنه و دل داریـم بده.. اما نداد! هیچ وقت!
حواسم رفت سمـت اهورا.. میشـه بغل کردن هاش از سر عشـق باشه؟
نه مانیا خانـم.. نه! اما تـو واقعا اینـو میخوای؟
عشقش رو؟!؟
سرم رو تکون دادم ..سرم رو گذاشتم روی پاهام مامان و گفتم: مـامـان میشه برام لالایی بخونی؟ همون که وقتی بچه بودم میخوندی...
سکوت کوتاهی کرد و بعد از چند لحظه صدای گرم و مهربونش تو گوشم پیچید..

*لالالالا گل نازم
* تويي سرو سرافرازم
* تويي سرو و تويي كاجم
* تويي افسر، تويي تاجم
* لالالالا گل نرگس
* نباشم دور، ِز تو هرگز
* هميشه در برم باشي
* چو تاجي بر سرم باشي
*لالالالا گل مريم
* چه گويم از غم و دردم
*غم من در دلم پنهان
* بيا اينجا بشو مهمان
* لالالالا گل مينا
* بخواب آروم ،گل بابا
* بابا رفته ، سفر كرده
* الهي زودي برگرده
* لالالالا گل شب بو
* نگاهت مي كند جادو
* ببينم چشم شهلايت
* به زير آن كمان ابرو 
صبح به طرف پادگان راه افتادم.. مرخصی 2 روزه بدجور بهم ساخته بود و حسابی آب زیر پوستم رفته بود.
تا رسیدم شمیم دستمو کشید برد سمت دستشویی ها و با صدای بلند گفت: رهام بهم گفت... دوستم داره...
- این که خبر جدیدی نیست!
--خرِ... خواستگاری هم کرد..
-بــــرو!
--به جون اهورا
-وا چرا جون اهورا رو قسم میخوری؟
چشمک زد:چون جدیدا خیلی مهم شده... فکر کردی نفهمیدم تو کوه شما دو تا رو؟ درسته حواسم به رهام بود اما از گوشه چشمم دیدم چطور داشتی حال میکردی!
_ نیست که تو حال نمیکردی! جواب جناب سرگرد رو چی دادی؟
قری به گردنش داد که صدای ترقش بلند شد... من قهقه زنان گفتم: عشوه هاتم خرکیه! یه راست برو سر اصل مطلب!
در حالی که سرشو از زیر مقنعه میمالوند گفت: یه خورده ناز کردم بعد گفتم یه هفته دیگه بهتون میگم..
- چه عجب از هلت نگفتی همین الان بریم عقد کنیم!
--بـــرو بینـم! من کـی عجول بودم؟
با صدایی بم و متفکر گفتم: اوم هیــچ وقت!
--این هیچ وقتی که تو میگی یعنی همیشه... بریم که باید به یه تازه کار آموزش بدی!
-تازه کار؟!؟ کیــه؟
-- نمیـشناسم والا فقط میدونم بجای نگین بیچاره که تصادف کرد اومده... بی چــاره نـگین! پایه ای امروز بعد از ظهر بریم خونشون عیادت؟!؟
-باشه پایتم بدجور! فعلا بریم به این تازه وارد طرز کار رو یاد بدیم...
-- چیزِ مانی این تازه واردِ مردِ زیاد باهاش حرف نمیزنیاااا که اهورا غیرتی میشه!
- وا مگه اهورا اونجاس؟!؟
--آره بابا.. با چند نفر درگیر شد... بیچاره!
-چی شدِ بود؟
ابرو انداخت بالا و گفت: مشتولوق میخوام!
زیر لب زمزمه کردم: کوفت مشتولوق میخوام...
-حیف... یه پیتزا دعوت من...
--کمه!
- ای بابا.. یه آیس پک هم میدم بگو!
-- اوممم باشه قبوله... هیچی ... یکی خط خطیش کرده بود!
-کی؟!؟ مثل آدم بگو
--تو یکی از عملیاتای مواد و اینا... تیر خورده! الانم لنگر پهن کرده تا تو بری و اون تیر رو در بیاری..
با نگرانی گفتم :وای الان حالش خوبه؟
-- چرا رنگت پرید؟ نمیدونی به همه گفت صبر میکنه تا توبیای... گفت شما ها بلد نیستید! حالا دروغ... داشت میمرد از درد هاااا... _پس چرا ایستادی؟!؟ بعدا به اون پسرِ آموزش میدم اول اهورا بعد اون!
به شمیم فرصت ندادم و به سمت بهداری پرواز کردم...
معنی حرکاتم رو خودمم نمیفهمیدم چه برسه به شمیم... شاید هم هر دو میدونستیم اما خودمون رو به ندونستن زدیم؟ نمیدونم!
وقتی وارد بهداری شدم سریع به سمت اهورا که روی تختی که پارچه هاش خونی بود رفتم. آخه چرا این کارو با خودش میکنه؟
سرم رو از روی تاسف تکون دادم و رفتم لباس هام رو عوض کردم و اومدم مشغول به کار شدم... با ابروهایی در هم بهم خیره شده بود..
- میشه خیره نشی؟
--دارم به اون خونی که از لبت میاد پایین نگاه می کنم! چرا پوست لبتو میجویی دختر؟
دستشو برد سمت پنبه ها و آوردش تا بذارش رو لبم... دلم نمیخواست اینجا این کار رو بکنه برای همین هم بدون اطلاع قبلی سریع الکل رو دور زخمش محکم کشیدم..
صورتش از درد جمع شد و گفت: چته بابا؟ میخواستم این پنبه رو بنداز تو اون سینی کنارت... خون رو نمیبینی روش؟
با اخم گفتم: مگه اون دستتم زخمیه؟
--یه زخم سطیه.. فکر نمیکردم اینقدر محکم باشم!
-تمام بیمارام واسم مهمن... هچ فرقی با هم ندارن!
اخماش تو هم رفت و به یه گوشه خیره شد. گوشی اش زنگ زد ... به شماره خیره شد و زیر لب گفت: اَه! 

چطور گذاشته بودن گوشیش رو بیاره تو پادگان؟!..ولی بعد پیش خودم گفتم خب وقتی زخمی اوردنش اینجا کی به گوشی این توجه کرده؟..مطمئنا نجات جونش واجب تر بوده..

دکمه اتصال رو زد.
تمام وجودم گوش شد و شروع کردم به گوش دادن به مکالمشون نمیشد صدای طرف مقابل رو شنید اما همین که صدای اهورا رو میشنیدم کافی بود!
اهورا: نمیخوام... گفتم که نمیام. نمیتونم.
--....
اهورا: نه ..دل به کسی نبستم.
-- ....
اهورا : نه مادرمن... نه!
--....
اهورا: باشه. باشه! من که میدونم قبول نمیکنه. باشه.میام. خدانگهدار..
زخم رو سریع پانسمان کردم و رفتم تا به کار همکار جدیدمون برسم... یه پسر 28 ساله میزد با موهای قهوه ای و چشم های مشکی.. با بی تفاوتی همه چیز رو بهش توضیح دادم و رفتم تا به کارهای دیگم برسم که اهورا جلوم سبز شد.
اروم ولی با صدایی که حرص تو مشهود بود گفت :خوب به بهونه آموزش حال میکنی!
تو دلم میخواستم بگم.. نیست که تو به بهونه مانور حال نمیکنی! 
اما خیلی ریلکس گفتم: رفتار و کارای هر کسی مربوط به خودشه! مگه نه؟
با حالتی مسخره گفت: بله بله! درست میگی! اما اینجا جای اون کارا نیست!
با تعجب گفتم :چه کارایی؟
لباشو کج گرد وگفت :پچ پچ با ..
با چشم به اون پسره اشاره کرد..
- کی من؟!
-- پس کی تو اتاق تزریقات با اون پسر ...
قهقه من جلوی ادامه حرفشو گرفت.
-جناب سرگرد راد اگه از چیزی خبر ندارید الکی الکی قضاوت نکنید! برید بپرسید که چرا من و اون پسر تو اتاق تزریقات بودیم!

ته دلم مالش میرفت! از حرفش خون تو رگ هام با شدت بیشتری جریان گرفت و پر انرژی تر به کارهام ادامه دادم.
بالاخره تمام کارهام تموم شد و با خیال راحت با شمیم رفتم از سرهنگ مرخصی ساعتی گرفتیم تا اجازه بده برای عیادت نگین بریم و گفتیم که شب هم برمی گردیم.. مامانم تو این مدت خونه خاله مامانش میموند تا هم از اون مراقبت کنه و خودش تنها نمونه ..من هم اینجوری از بابت مامانم خیالم راحت بود.
قرار شد شمیم بره و از قنادی شیرینی بگیره و من هم این سمت خیابون منتظرش بمونم.
دقیقا یک ربعه که رفته و نیومده... نمیدونم برم دنبالش یانه!

با پاهام رو زمین خط های فرضی میکشیدم اما چند دقیقه گذشته و هنوز نیومده!
پاهام رو گذاشتم رو اولین خط عابر پیاده تا برم دنبالش ..ولی...
صدای نـــــه گفتن اهورا میاد با وحشت سرم رو بر میگردونم...
اما در همون لحظه از زمین کنده میشم ! ماشین با صدای مهیبی میرونه و میره.
صدای اهورا رو می شنوم که داد میزنه: کسی پلاکشو دید؟
واو. چقدر آدم اینجا جمع شده!قلبم تو دهنم می زد..یارو داشت زیرم می گرفتا..وای خدا..
-- صد بار بهت گفتم حواستو جمع کن! چرا گوش نمیدی دختر سر به هوا؟ و آرام تر ادامه داد: اگر به موقع نرسیده بودم... چرا یک بار هواستو جمع نمی کنی؟
جواب همه رو با یک خوبم دادم و از جام بلند شدم.
تازه شمیم رو دیدم که داره میدوه! 
خواستم از جام تکون بخورم و برم سمت شمیم...اما نتونستم! انگار اسیر شده بودم!
نه اسیر هر چیزی!
اسیر دستای اهورا
سریع خودم رو کشیدم کنار...
یکی از زنا گفت: شانس آوردی شوهرت گرفتت وگرنه...
همه با سر حرفشو تایید کردن ..
تو اون هاگیر واگیر سرخ شده بودم..یه تشکر کوتاه از اهورا کردم تا بالاخره جمعیت راضی شدن متفرق شن...
از جام پاشدم... اگر اهورا نبود من الان.. اشک تو چشمام جمع شد. انگار تازه عمق فاجعه رو درک کردم!
دو قطره اشک چکید از گوشه چشمام اما سریع پسشون زدم.
شمیم اومد طرفم و بغلم کرد و منم مثل یه دختر کوچولو که تازه مادرشو پیدا کرده رفتم تو بغلش ..
آهسته گفت: ببخشید تقصیر من بود! رهام رو تو شیرینی فروشی دیدم و گرفتمش به حرف! اونم میخواسته برای اهورا شیرینی بخره. ببخشبد..
-بیخیال این حرفا شمیم! تقصیر تو نبود!
--چرا بود!
-میگم نبود یعنی نبود دیگه
سرشو تکون داد..

یه دستمال در آورد و داد دستم.
سریع صورتم رو پاک کردم.. سرش رو آورد نزدیک صورتم و آهسته گفت: میدونی اهورا کجا میخواد بره؟
-نه کجا؟
--میاد با مامانش اینا بره...
-بره؟
نگام کرد : خواستگاری! عروسی افتادیم
تندی عکس العمل نشون دادم و با اخم گفتم:ای درد. خوشحالی داره؟
--چرا خوشحال نباشم؟ مافوقمون داره داماد میشه!
با همون اخم گفتم:از کجا معلوم عروس قبول کنه؟اصلا کیه؟..
مشکوک نگام کرد و گفت: من چه می دونم.. مثل اینکه دوست نداری سرگرد راد عروسی کنه!
-خوب خوب.. خوب اهورا...
--جونم! اهورا هم صداش میکنی؟
اخم کردم :خوب چه مشکلی داره؟
--یعنی اینقدر صمیمی هستید؟ چرا به من چیزی نگفتی ای بدجنس! ظاهرا بدجورم روش غیرت داری! چه شود!
جوابشو ندادم..به اهورا نگاه کردم..کنارم ایستاده بود و حالتش گرفته بود..نه حرفی میزد نه میخندید..بی هوا برگشت و نگام رو غافلگیر کرد..دیگه دیر شده بود..نمی تونستم چشم ازش بردارم..نگاهش گرم و گیرا بود..ذوبم میکرد..
شمیم اروم زد به بازوم..به خودم اومدم و نگامو گرفتم..
با صدای لرزونی رو به شمیم گفتم: بریم دیگه..
--باشه بریم
خیلی سریع خداحافظی کردیم و به راه افتادیم.. 
گاهی دلگرمی های یک دوستانقدر معجزه میکند که انگار"خدا" در زمین کنار توست....
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  کاربران فلشخور در سرزمین عجایب.(سال 1400).پارت 10(پایانی) قرار گرفت.
Heart ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی
  رمان طنز فلشخوری با حضور آقا صابر و کاربران فعال گ.آ
Heart رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
  رمان فرار از این گمان|نویسندهopen worldکاربر انجمن
  معرفی رمان کاربران سایت فلشخور
  رمان جدایی بین من و تو zr2014کاربر انجمن فلش خور
  غمگین ترین داستان انجمن...(اشک منه پسرو در آورد)
Heart رمان در مسیر عاشقی نوشته رها محقق زاده
  رمان یکی از یکی لجباز تر|mahdis.a کاربر انجمن فلش خور

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان