امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 4.5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان آن نیمه دیگر(تموم شد)

#11
قسمت 10


سرم و بلند کردم. چشمم به مرد جوونی افتاد که روی مبل شاهانه ی طلایی رنگی کنار شومینه نشسته بود. مجسمه های طلایی بالای شومینه با رنگ مبل و رنگ قهوه ای سنگ های شومینه هماهنگی داشت. دیوار اتاق با کاغذ دیواری کرم شیکی پوشیده شده بود. پایین پای مرد فرشی از پوست یه حیوون زبون بسته پهن شده بود. یه لیوان ویسکی دستش بود و به شعله های آتیش نگاه می کرد. اتاق کوچیک تاریک با نور شومینه روشن شده بود. پشت سرم یه میز گرد و چوبی و با صندلی زیبایی قرار داشت. کنج دیوار یه گرامافون بود که روی میزی کوتاه گذاشته شده بود.
مرد کت شلوار سرمه ای به تن داشت. کراوات و بلیزش به رنگ بنفش بود . نگاهی به موهای خوش حالت مشکیش کردم. چشم های مشکی خوش حالتش توی زاویه ی دیدم نبود ولی دلیل نمی شد که به خاطر نیارمش. خوب یادم می اومد که صورت مردونه ای داشت و به نسبت خوش قیافه بود. باورم نمی شد اون بود که حالا روی اون صندلی نشسته بود.
نگاهش و از آتیش گرفت و به صورتم نگاه کرد... با دقت تک تک اجزای صورتم و بررسی کرد. نگاهش روی چشمام ثابت موند. با یه حرکت نرم از روی مبل بلند شد و به سمتم اومد. دستش و جلو اورد و چونه م و گرفت... سرم و به این طرف و اون طرف چرخوند.
در اتاق باز شد و دو دختر جوون وارد شدند. دامن های کوتاه مشکی با تاپ قرمز پوشیده بودند. موهای طلایی رنگشون و اتو کشیده بودند. به سمت میز چوبی و دایره ای شکلی رفتند که پشت سرم قرار داشت. شروع به چیدن میز کردند... وقت شام شده بود.
مرد خندید و گفت:
چهار ساله که همدیگه رو ندیدیم... باورم نمی شه این قدر توی این چهار سال عوض شده باشی... اون موقع ها صورتت بچگونه بود... ولی الان... واقعا جذاب شدی... خیلی خوش قیافه تر از سابق شدی.
با حرکت چشم اشاره ی ظریفی به دخترهای پشت سرم کرد. به سمتشون برگشتم. داشتند میز و می چیدند... تا دیدند که دارم نگاهشون می کنم سرشون و پایین انداختند و نگاهشون و ازم گرفتند.
نگاهی به صورت مرد کردم. اگر بینیش کمی کوچیک تر بود صورتش بی عیب و نقص می شد. پوست سفیدش تضاد جالبی با موهاش داشت. بهش گفتم:
خوب پیشرفت کردی... یادم می یاد دنبال این و اون می دویدی و التماس می کردی که یه کار درست و حسابی تر بهت بدن.
پوزخندی زد و گفت:
بهتر از بعضی ها بودم که جربزه ی هیچ کاری رو نداشتند... راستش و بگو... هنوزم همون جوری شل و ولی؟
جوابش و ندادم... لبخندی زد و گفت:
داداشت کجا مونده؟ چه قدر لفتش داده... هیچ از این بی خیالی و خونسردیش خوشم نمی یاد.
در همین موقع در باز شد و بارمان وارد اتاق شد. با گام های بلندی که بیشتر شبیه جست و خیز می موند به سمتم اومد. با دست محکم توی کمرم زد و گفت:
چطوری؟
با ضربه اش یه خورده سرجام جا به جا شدم... مرد لبخند معنی داری بهم زد... بارمان دستش و روی شونه م انداخت و گفت:
خب... موضوع چیه؟
مرد سیگاری روشن کرد و گفت:
موضوع اینه که داداشت حاضر نیست همکاری کنه... براش توضیح دادی که اگه باهامون کار نکنه همه ی حمایتمون و ازش می گیریم و به جرم قتل عمد اعدام می شه؟
بارمان شونه بالا انداخت و گفت:
نه... توضیح ندادم.
مرد نیم نگاهی به بارمان کرد... اخم کرد و گفت:
خب... بهتره براش توضیح بدی.
بارمان نگاهی بهم کرد ولی چیزی نگفت. لبخند زد و شونه م و فشرد... نمی تونستم نگاهم و از صورتش بکنم... دنبال بارمانی می گشتم که می شناختم... پیداش نمی کردم... انگار پشت اون صورت تیره و چشم های گود رفته گم شده بود...
دلم گرفته بود... دیگه برام مهم نبود که کجام... چی ازم می خوان... چه بلایی سرم می یاد... حس می کردم آخرین آدمی که توی دنیا بهم اهمیت می داد هم از بین رفته... سرم و پایین انداختم... باورم نمی شد که بارمان این طور غرق بشه... این طور گم بشه... با دیدنش همه ی مرزهای مقاومتم شکسته شده بود... همه ی این سال ها فکر می کردم اون داره سختی می کشه و مقاومت می کنه... باورم نمی شد که خودش هم یکی مثل اونا شده باشه.
بارمان سرش و به سمت مرد چرخوند و گفت:
خب... حالا باید چی کار کنیم؟
مرد شونه بالا انداخت و گفت:
یا خودت به داداشت حالی می کنی که همکاری کنه و جات و پر کنه یا این که می سپریش به من تا حالیش کنم.... حواست با منه بارمان؟
بارمان که داشت دو تا دختر پشت سرمون و دید می زد سرش و به سمت مرد برگردوند و گفت:
هان؟... آهان... باشه... خودم حالیش می کنم.
چینی به بینیش انداخت و لباش و جمع کرد... می دونستم از دخترهای موطلایی خوشش نمی یاد. رو به مرد کردم و گفتم:
من آب از سرم گذشته... هیچ بلایی نیست که بتونی سرم بیاری و راضیم کنی همکاری کنم.
مرد دوباره روی مبل نشست. دعا می کردم یادم بیاد که اسمش چی بود ولی زمانی که با گروه همکاری می کردم اون قدر فرد بی اهمیتی بود که حتی اسمش و نپرسیده بودم.
یکی از دخترها لیوان مرد و پر کرد. راست ایستاد و گفت:
سایه برای دیدنتون اومده...
مرد لبخندی زد و گفت:
چه خوب شد که خودش با پای خودش اومد... خیلی دوست داشتم ببینمش...
دختر سر تکون داد. منم دوست داشتم سایه رو ببینم... دوست داشتم گردنش و بشکنم... دختره ی عفریته! برام پاپوش درست کرده بود... اونم قتل! قتل عمد... قتلی که پشتش یه خروار مدرک و شاهدم بود... خیلی خوب به یاد داشتم که همیشه توی این کار مهارت خاصی داشت. انگار ساخته شده بود تا آدم بکشه و ردپایی از خودش نذاره.
در باز شد و سایه وارد اتاق تاریک شد. بی اختیار دستام و مشت کردم. فکم منقبض شد و دندونام و روی هم فشار دادم... با نفرت چشمم و ازش گرفتم. سرم و به سمت بارمان چرخوندم که دست به سینه ایستاده بود و چشماش و تنگ کرده بود. همون برقی رو توی نگاهش می دیدم که ازش می ترسیدم. لباش و روی هم فشار می داد و به وضوح بلند شدن صدای نفساشو می شنیدم. یه حس مشترک داشتیم... نفرت تا سر حد مرگ!
سایه پوزخندی تحویل من و بارمان داد. سرش و بالا گرفت و جلوی مرد ایستاد و گفت:
هر دو تا کار و تموم کردم.
مرد سر تکون داد و گفت:
می دونم...
انگشتاش و توی هم گره کرد و گفت:
خب... اسم دختری که اوردیش چیه؟
سایه شونه بالا انداخت و گفت:
ازش نپرسیدم.
بارمان پوزخند زد. سایه چشم غره ای بهش رفت و گفت:
تو کار دیگه ای هم جز مسخره کردن بلدی؟
بارمان با لحن کوبنده ای گفت:
تو چی؟ تو کار دیگه ای جز گند زدن بلدی؟
مرد با خشونت داد زد:
بسه!
رو به سایه کرد و گفت:
رویا آمارش و در اورده... اسمش ترلانه... ترلان تاجیک!
قلبم توی سینه فرو ریخت... کجا اورده بودنش؟ دست سایه به اونم رسیده بود؟ باهاش چی کار کرده بودند؟ تونسته بود به باباش خبر بده؟ قلبم محکم توی سینه می تپید. سعی کردم شگفتی و بهتم نشونه ای توی صورتم نذاره. قلبم و توی دهنم احساس می کردم.
مرد گفت:
باباش قاضیه...
خدایا! همه ی درات و روم نبند... یه وقت بلایی سر بابای دختره نیارن!
مرد ادامه داد:
فکر می کنی ارسلان تاجیک نمی تونه دخترش و تبرئه کنه؟
رنگ از صورت سایه پرید. یه قدم به سمت عقب برداشت و تته پته کنان گفت:
من... من... من... نمی دونستم...
مرد داد زد:
معلومه که نمی دونستی! احمق! قبلش نرفتی آمارش و در بیاری؟
سایه با صدایی لرزون گفت:
باور کنید فکرشم نمی کردم که باباش آدم خاصی باشه.
مرد با صدای بلندی گفت:
من بهت مهلت داده بودم که گندهایی که زدی و جبران کنی... نه این که همه مون و بندازی توی دردسر... می دونی چیه سایه؟ مواد مغزت و از بین برده...
سایه به التماس افتاد... اشکاش روی صورتش ریخت و گفت:
نه... باور کنید من به درد می خورم... مهلتی که بهم داده بودید کم بود... آخه توی یه هفته چطور ممکن بود یه نفر که به درد بخوره رو پیدا کنم؟... جبران می کنم... قسم می خورم که جبران کنم... کاری نداره که! دختره رو می کشیم ... می تونیم صحنه سازی کنیم... خودم این کار رو می کنم... نشون می دیم که از ترس به بیابون پناه بردش... چند نفر بهش تجاوز کردند و کشتنش...
چشمام از تعجب گشاد شد... قلبم توی سینه فرو ریخت... دست چپم و محکم روی دست راستم کوبوندم تا لرزشش و متوقف کنم ولی فایده ای نداشت... دو تا دستم با هم به لرزه افتاد.
مرد سر تکون داد و محکم گفت:
من نمی ذارم دستت به ترلان بخوره.
من و بارمان نگاهی معنی دار بهم کردیم... این حرفش یعنی چی؟ هرچی که بود باعث شد دلم یه کم آروم بگیره... دختره ی بدبخت! عجب شانس بدی داشت. همه ش تقصیر من بود. نحسی من اونو هم گرفتار کرده بود.
سایه خودش و به پای مرد انداخت و گفت:
من درستش می کنم... خواهش می کنم... یه بار دیگه بهم فرصت بدید.
زار می زد و می دیدم که از ترس می لرزه... حقش بود... دلم خنک شد. با نفرت نگاهم و ازش گرفتم. مرد با لگدی اونو کنار زد و گفت:
دست بهم نزن آشغال! دیگه به درد نمی خوری. مغزت دیگه کار نمی کنه... بدجوری معتاد شدی...
سایه جیغ زد:
ترک می کنم.... قول می دم ترک کنم.
مرد با سر به دو دختر اشاره کرد که از اتاق بیرون برن. رو به بارمان کرد و گفت:
سایه رو سپردم دست تو... خودت حسابش و برس.
با وحشت به بارمان نگاه کردم. برقی رو توی چشماش می دیدم که برام غریب نبود... برقی شوم از جنس جنون... لبخندی شیطنت آمیز روی لبش نشست. دستش و پشت شلوارش برد و اسلحه ای بیرون کشید. زیرلب گفتم:
بارمان... خواهش می کنم...
بارمان پوزخندی زد و گفت:
لذتی که توی بخششه توی انتقام نیست؟ آره؟
با دست توی پیشونیم زد و گفت:
احمق! اینا مال قصه های شب بچه هاست. اینجا دنیاست... دنیای واقعی... دیگه قصه نیست.
به سمت سایه رفت. سایه جیغی از وحشت کشید. بارمان چنگی به موهای سایه زد. اونو با موهاش بلند کرد و به دیوار کوبوند. سایه جیغ زد:
بارمان... خواهش می کنم... قسمت می دم... تو رو جون مادرت...
بارمان فریاد زد:
اسم مامان منو نیار !
صورتش تیره تر از همیشه شده بود. سایه که عین بید می لرزید و صورتش از اشک خیس شده بود با صدایی جیغ جیغی گفت:
مجبورم کرده بودن... نمی خواستم اون کار و بکنم... تو رو جون رادمان... تو رو خدا!
بارمان دست راستش و بالا اورد. سایه جیغ گوش خراشی کشید. سرم و چرخوندم. صدای شلیک گلوله توی فضا پیچید... جیغ گوش خراش سایه باعث شد گوشم سوت بکشه. سرم و بی اختیار به سمتش چرخوندم. بارمان تیر و توی زانوش زده بود... با خونسردی گفت:
این به خاطر رادمان...
اسلحه رو کمی بالا اورد... با صدای بلندی گفتم:
بارمان تمومش کن...
حتی نگاهم نکرد. شکم سایه رو نشونه گرفت و شلیک کرد... جیغ سایه حالم و بهم می زد... چند قدم به سمت عقب برداشتم... حالت تهوع بهم دست داده بود. بارمان گفت:
این به خاطر مادرم...
سر سایه رو نشونه گرفت... سایه از درد ضعف کرده بود... نگاهی به بارمان کردم و داد زدم:
ولش کن...
بارمان توی چشمای سایه زل زد و گفت:
اینم به خاطر آرمان.
شلیک کرد... نفسم توی سینه حبس شد... جسد سایه روی زمین افتاد...

توی ون مشکی نشستیم. از سردرد داشتم می مردم... حالم بد بود... سال ها بود که آرزو می کردم مرگ سایه رو به چشم ببینم ولی وقتی باهاش رو به رو شدم فهمیدم که تحملش و ندارم... تحمل این چیزهایی که بارمان با خیال راحت و خونسردی از کنارشون می گذشت و نداشتم...
سرم و توی دستام گرفتم. بارمان دستش و روی شونه م گذاشت و گفت:
تو هنوز هم همون طوری لطیفی؟
سرم و بلند کردم و گفتم:
می دونی از چی می ترسم؟ از این که اون قدر عوض شده باشی که نتونم باهاش کنار بیام.
بارمان سرش و پایین انداخت و گفت:
تو می دونی که من برای چی مجبور شدم این راه و برم...
پوزخندی زدم و گفتم:
می دونستم... دیگه نمی دونم.
بارمان شونه م و فشرد و گفت:
می دونم از چی حرف می زنی... می فهمم... خودت می دونی که چاره ای نداشتم. من به خاطر شماها این کار و کردم... به خاطر تو... رادمان! نگام کن... من به خاطر تو این راه و اومدم...
به چشماش نگاه کردم و گفتم:
تو شدی مثل خودشون... این دیگه بحث اجبار نبوده... بحث انتخاب بوده.
بارمان روش و برگردوند. دستش و از روی شونه م پایین انداختم و گفتم:
حالا چی می کشی؟ شیشه؟... حشیش؟... کوک؟...
بارمان آهسته گفت:
هروئین...
سرم و دوباره توی دستم گرفتم... احساس می کردم دستام یخ زده... هروئین مصرف می کرد... باورم نمی شد... با خودش چی کار کرده بود؟ اون واقعا برادرم بود؟ همون بارمان شیطون و شر و با انرژی که خونسردی هاش عجیب تر از عصبانیت های انفجار مانندش بود... حس می کردم کنار یه غریبه نشستم... حس می کردم گم شدم... بدون اون منم هیچ بودم... یاد مامانم افتادم که همیشه نگران سیگار کشیدن های او بود... کجا بود که ببینه بارمان از سیگار به هروئین رسیده بود.
همه ی این سال ها به امید دیدنش زندگی کرده بودم... فکر می کردم داره سختی می کشه... مطمئن بودم داره مبارزه می کنه... حتی فکرشم نمی کردم این قدر راحت تسلیم بشه...
بارمان گفت:
رادمان... خیلی چیزها اتفاق افتاده که ازش خبر نداری...زود قضاوت نکن... ولی یه چیزی و بدون...
توی چشمام زل زد و گفت:
اگه کاری که بهت بگن و نکنی آخر و عاقبتت مثل سایه می شه.
با ناباوری بهش نگاه کردم و گفتم:
تو قرار بود من و از این ماجرا دور نگه داری.
بارمان سرش و پایین انداخت... آهسته گفت:
نتونستم...
زیرچشمی نگاهم کرد و گفت:
تلاشم و کردم. باور کن... ولی... دیگه نمی تونم کار سابقم و ادامه بدم... می بینی که! با این سر و وضع...
حرفش و نصفه رها کرد. نگاهی به صورتش کردم... نمی دونم چه بلایی سر ابروش اومده بود... تیغ زده بود یا شکسته بود؟ زیر چشم های آبی رنگش سیاه شده بود... صورتش لاغر و پوستش تیره شده بود. موهای مشکی خوش حالتش و کوتاه کوتاه کرده بود و دو طرف سرش و تراشیده بود... هنوزم شیطنت خاصی توی حرکات و حالات صورتش بود... همین شیطنت ها بهش جذابیت می داد... توی صورتش دقیق شدم... راست می گفت... دیگه نمی تونست کار سابقش و ادامه بده... انگار مواد زیبایی صورتش و تخریب کرده بود... پس برای همین پای من به ماجرا باز شده بود... به خاطر اینکه دیگه بارمان توانایی های سابقش و نداشت... به راحتی می شد با نگاه کردن به صورتش تشخیص داد که معتاده... نمی دونم بارمان چه حسی داشت که منو این طور گرفتار می دید... شرمنده بود؟ باهاشون همکاری کرده بود؟ خوشحال بود؟ اولین بار بود که حس می کردم هیچی ازش نمی دونم... پسری که مطمئن بودم یه روح در دو بدنیم اون قدر ازم دور شده بود که احساس می کردم هیچ وقت نمی شناختمش...
آهی کشیدم... سرم و پایین انداختم و به انگشتام نگاه کردم... همون طور که باهاشون بازی می کردم فکرم به سمت ترلان کشیده شد... الان داشت چی کار می کرد؟ اگه اون مرد ازش دفاع نمی کرد و سایه نقشه ش و عملی می کرد چی؟... تو دلم گفتم:
اگه فاصله م و با اطرافیانم حفظ می کردم این طور نمی شد... اون بنده ی خدا رو هم گرفتار کردم. خدا کنه به باباش خبر داده باشه... اگه نه... دیگه امیدی به نجاتمون نیست...
نیم نگاهی به غریبه ای که کنارم نشسته بود کردم... می دیدم که لرزش دست پیدا کرده... عصبی به نظر می رسید... مرتب بینیش و بالا می کشید... پوزخندی زدم... انگار وقتش شده بود که مصرف کنه.
بارمان لحظه به لحظه عصبی تر می شد.. پاشو با حالتی عصبی تکون می داد... خودش و به این سمت و اون سمت تاب می داد... آب ریزش بینی پیدا کرده بود. از عصبانیت هاش می ترسیدم... می دونستم به راحتی عصبانی نمی شه ولی وقتی عصبی بشه مثل بابا منفجر می شه. سکوت کرده بودم... اگه می خواستم با خودم روراست باشم باید اعتراف می کردم که ازش می ترسیدم.
خوشبختانه خیلی زودتر از اون چیزی که توقع داشتم به مقر گروه رسیدم. بارمان در ون و باز کرد و از ماشین پیاده شد. به سمت یه ساختمون قدیمی رفتیم. در سفید زنگار گرفته ای داشت. بارمان در زد و بعد از چند دقیقه یه پیرزن خمیده با موهای حنایی و بینی عقابی در و باز کرد. زن نگاهی مشکوک به ما کرد. بارمان با بی صبری گفت:
برو کنار دیگه! نمی شناسی منو؟
پیرزن چنگی به عصاش زد و کنار رفت. نگاهی به چادر گلگلی و خال گوشتی روی صورتش کردم. چشم های مشکی و صورتی چروکیده داشت.... او برای چی با این سن و سال با این ها همکاری می کرد؟
جلوی در پرده ای آویزون بود که بیشتر شبیه سفره می موند. بارمان پرده رو با خشونت کنار زد... انگار عجله داشت که سریع تر به زیرزمین برسه. یه حیاط بزرگ با درخت های قدیمی و بلند و حوضی بزرگ رو به رویم بود. نزدیک ساختمون دو تا تخت کنار هم گذاشته شده بودند و روشون فرش کشیده شده بود. یه پلکان با نرده های سفید به ایون خونه می رسید. کنار حوض چند گلدون گذاشته شده بود و یه گوشه ی دیگه ی حیاط یه قفس خالی بود که احتمالا قبلا توش مرغ و جوجه نگه می داشتند.
بارمان به سمت زیرزمین رفت. دنبالش راه افتادم. قبل از این که از پله های زیرزمین پایین برم چشمم به دو مرد افتاد که پرده ها رو کمی کنار زده بودند و از پشت شیشه ی پنجره ی خونه نگاهم می کردند... می دونستم اونجا نگهبان داریم ولی نمی دونستم چند تا...
از پله های کم عرض سنگی پایین رفتیم. بارمان کلید انداخت و قفل در فلزی رو باز کرد. پشت سرش وارد زیرزمین شدم.
سقف زیرزمین نسبتا کوتاه بود و از اون لامپ آویزون شده بود. روی دیوارهای خاکستری و کثیف با اسپری نقاشی کشیده بودند. موکت کف اتاق سرمه ای رنگ بود. گرد و خاک همه جا نشسته بود و بعضی جا تار عنکبوت بسته بود. یه طرف زیرزمین چهار تا اتاق بود و یه طرف دیگه ش حموم و دست شویی قرار داشت. برخلاف چند ساعت پیش که اونجا رو ترک کرده بودم خلوت بود. اونجا طراحی عجیب و غریبی داشت... دیوارها بی حساب و کتاب جلو عقب رفته بودند و فضاهای اتاق مانندی به وجود اومده بود. چند تا تشک این طرف و اون طرف سالن پهن شده بود. یه کیس کامپیوتر که دل و روده ش بیرون ریخته شده بود وسط سالن افتاده بود. همه جا پر از آشغال چیپس ، کاغذ ساندویچ و کاغذ های مچاله شده بود.
بارمان رو بهم کرد و گفت:
الان این زنه می یاد برات غذا می یاره... منم می رم لباسم و عوض کنم.
سر تکون دادم... می خواست بره لباس عوض کنه!!!!
پوفی کردم و یه گوشه روی زمین نشستم... ذهنم درگیر چند مسئله ی مختلف شده بود... آینده ی خودم... وضعیت خانواده م... اعتیاد بارمان... مرد آشنایی که دیده بودم و اسمش و یادم نمی اومد... مرگ سایه... و ترلان...
راستی او کجا بود؟
از جا بلند شدم و به سمت اتاق ها رفتم. اتاقی که درش بسته بود جایی بود که بارمان داشت لباس عوض می کرد! توی یه اتاق دو پسر جوون روی تخت های چوبی خوابیده بودند... توی اتاق دیگه یه میز و چند صندلی چیده شده بود و چند کامپیوتر این طرف و اون طرف قرار داشت و چند نفر داشتند با اونها کار می کردند... در اتاق آخر نیمه باز بود. تقی به در زدم. چند ثانیه بعد در باز شد. یه زن جوون با هدبند و سوئی شرت مشکی در و باز کرده بود. نگاهی به پوست صاف کاراملی و چشم های عسلیش کردم. زن با صدای تو دماغیش گفت:
چی می خوای؟ برو تو اتاق بارمان.
از لحن طلب کارانه ش خوشم نیومد ولی نمی خواستم مستقیما از ترلان حرف بزنم. یه قدم به سمت عقب برداشتم و قبل از این که دهنم و باز کنم و حرف بزنم چشمم به ترلان افتاد. یه متر عقب تر از زن ایستاده بود. با دیدن من سرجاش جا به جا شد...
نمی شد حرفی بهش بزنم. نمی خواستم کسی بفهمه با هم در ارتباطیم.. ولی همین که دیدم ظاهرا سالمه خیالم تخت شد. دوست داشتم با او... به عنوان تنها کسی که می دونستم به اندازه ی خودم پاک و بی گناهه ... صحبت کنم. باید منتظر یه فرصت مناسب می موندم... بهتر بود که کسی از ارتباط ما خبردار نشه.
سرم و پایین انداختم و به زن گفتم:
فقط می خواستم ببینم چه خبره.
به سمت اتاق بارمان رفتم... دستم و به سمت دستگیره دراز کردم... دستم توی هوا موند... نمی خواستم بارمان و اون طوری ببینم... دستم و پایین انداختم. یه گوشه ی سالن نشستم و سرم و روی زانوم گذاشتم. همین که چشمم و بستم تصویر سایه جلوی چشمم جون گرفت... سریع چشمم و باز کردم... یه لحظه صدای شلیک اسلحه ی بارمان توی گوشم پیچید... دستی به صورتم کشیدم... شهرام و چه جوری کشته بودند؟
چطور باید همه ی اینا رو تحمل می کردم؟ این بازی کی تموم می شد؟ چی ازم می خواستند؟ تا کجا می تونستم پیش برم؟ دوست نداشتم تسلیم خواسته هاشون بشم ولی مثل هر آدم دیگه ای از مرگ می ترسیدم... مرگ سایه رو به چشم دیده بودم... اگه بارمان این طور بود بقیه چطور بودند؟ نمی تونستم دلم و خوش کنم که بارمان ازم دفاع می کنه و نمی ذاره منو بکشند... تصمیم داشتم بارمان و از اول بشناسم... از برادری که یه روز نزدیک ترین کسم بود فقط لبخند معروفش و برق چشماش باقی مونده بود...
یه ربع بعد پیرزن به همراه زنی حدودا چهل ساله وارد زیرزمین شدند. سریع سفره پهن کردند. بوی غذا که به مشامم خورد تازه فهمیدم چه قدر گرسنه ام. اصلا دوست نداشتم غذا بخورم... دوست داشتم سرم و رو زمین بذارم و از شر این بلاها به خواب پناه ببرم... ولی خب... آدمه و نیازاش... به فکرم رسید که اعتصاب غذا بکنم... کم مونده بود از این فکر خنده م بگیره... اون وقت این آدما ولم می کردند؟
یه دفعه جرقه ای توی ذهنم زده شد... اگه منم جذابیت ظاهریم و از دست می دادم چی؟ شاید اون وقت دست از سرم برمی داشتند... ولی.. اون وقت منو می کشتند یا ولم می کردند؟ مشکل این بود که چند نفرشون و به چهره می شناختم. می دونستند اگه آزاد بشم دادگاهی می شم و اون وقت همه چی رو در مورد سایه و گروه لو می دم... نه! این بار دیگه راهی برای خروج نداشتم...
در اتاق ها یکی یکی باز شد. دختری با موهای طلایی و چشم های سبز که به طرز حیرت انگیزی زیبا بود از اتاقی که میز و صندلی داشت بیرون اومد. تابی به موهاش داد و به سمت سفره رفت. خیلی قشنگ آرایش کرده بود و جذاب بود... می دونستم حضورش توی اون جمع بی ارتباط با زیباییش نیست. پشت سرش یه مرد چهارشونه و قدبلند از اتاق خارج شد... سریع شناختمش... همونی بود که با سایه دیده بودمش... یه پسر ریزه میزه با موهای قرمز و صورت کک مکی هم آخرین کسی بود که از اتاق بیرون اومد.
همشون سر سفره نشستند و در حالی که نگاه های مشکوکی به من می کردند مشغول غذا خوردن شدند.
در اتاق بارمان و ترلان هم زمان باز شد. دختری که هدبند سرش بود از اتاق بیرون اومد. رو به بارمان که دوباره سرحال شده بود گفت:
غذا نمی خوره.
بارمان با بی خیالی شونه بالا انداخت و گفت:
خب نخوره! یه شب غذا نخوره از گرسنگی نمی میره که! از فردا حساب کار دستش می یاد...
نگاهی بهم کرد و چشمکی زد. انگار خیلی خوشحال بود که کمتر از دو ساعت پیش آدم کشته بود. از یه طرف گرسنگی بهم فشار می اورد و از یه طرف اون قدر عصبی بودم که مطمئن نبودم معده م بتونه چیزی رو توی خودش نگه داره. از سردرد داشتم می مردم.
بارمان رو به دختر مو طلایی کرد و گفت:
دو تا بشقاب غذا بکش بیار توی اتاق من.
دختر با بی میلی قاشقش و توی بشقابش انداخت. یه دفعه بارمان داد زد:
زود باش.
دختر از جا پرید. سریع دو تا بشقاب برداشت. بارمان با دست بهم اشاره کرد که به اتاقش برم. ترجیح می دادم از اونجا دور بشم. بلند شدم و به سمت اتاق رفتم.
یه تخت چوبی با ملافه ی مچاله شده و پتوی گلوله شده کنار دیوار بود. یه میز کامپیوتر و یه دراور از وسایل اتاق بودند. اتاق سه در چهاری بود که سقفش کوتاه بود و روی دیوار تصویری مشابه خال کوبی بارمان با اسپری نقاشی شده بود. پوزخند زدم... اینم محل فرمان دهی بارمان!
روی تخت نشستم و بی اختیار گفتم:
هنوزم توی خواب با بالش کشتی می گیری؟
بارمان خندید و روی زمین نشست. دختر موطلایی وارد شد و سینی غذا رو روی زمین گذاشت. بارمان بهش گفت:
در و پشت سرت ببند.
دختر اطاعت کرد. همین که در بسته شد گفتم:
مثل این که رئیس اینجا تویی.
بارمان چند قاشق از خورشت کرفسی که توی بشقاب بود خورد و گفت:
آره.. یه مشت خل و چل هم زیردستمن... این دختره کارش مثل تو اِ. فقط اون پول می گیره و کار می کنه ولی تو فعلا داری سنگ جلوی پامون می اندازی... اسمش راضیه ست... اون یارو گندهه اسمش رحیمه... از قد و هیکلش معلومه چی کاره ست... اون پسر کوچولو اِ وحید اِ... تو کار دزدی و از دیوار بالا رفتن و ایناست... خیلی به درد بخوره... دیگه کی؟ آهان! رویا ! رویا باید برات جالب باشه... تنها کسیه که دیدم توی کامپیوتر این طوری مخه... هر کاری ازش برمی یاد.... همونیه که هدبند می زنه.
تو دلم گفتم:
همونی که آمار ترلان و در اورد.
با لحنی که سعی می کردم عادی باشه گفتم:
اونی که غذا نمی خوره کیه؟
بارمان برای خودش ماست ریخت و گفت:
همون ترلانه...
پرسیدم:
چی کاره ست؟
بارمان خندید و گفت:
شنیدم رانندگیش خیلی خوبه... الان مثل تو داره ناز می کنه ... بیا غذات و بخور... با گرسنگی دادن به خودت هیچی حل نمی شه.
بوی خوب غذا وسوسه م می کرد که شروع به خوردن بکنم. بلند شدم و کنار بارمان نشستم. آهسته گفتم:
راننده برای چی می خواید؟
بارمان بشقاب غذا رو توی دستم گذاشت و گفت:
ما نمی خوایم... برای رئیس می خواستند... الان که فهمیدیم سایه زیاده روی کرده و دختری که خودشم راضی نیست و توی این کار کشیده دیگه هیچی مشخص نیست.
ناخونکی به غذام زد. پشت دستش زدم و گفتم:
هنوزم این عادتات و ترک نکردی؟
بی تعارف یه تیکه گوشت از توی بشقابم برداشت و خورد. ابروی راستش و بالا داد و گفت:
هنوزم جنتلمن و آقایی؟
پوزخندی زدم و گفتم:
تو خیلی لات و الواتی.
با ژست خاصی دستی به موهاش کشید و گفت:
به خاطر موهامه؟ یادته همیشه دوست داشتم این طوری درستش کنم و مامان اجازه نمی داد؟
خندیدم و گفتم:
بیشتر اون قسمتی رو یادمه که می خواستی موهات و سبز فسفری بکنی.
بارمان پخ زد زیر خنده و گفت:
به جون تو شوخی کرده بودم... بابا چه جدی گرفته بود! می خواست از خونه بیرونم کنه... یادته کلا بابا چه قدر منو از خونه بیرون می کرد؟
گفتم:
یه شب در میون... مامان چه قدر حرص می خورد...
یه لحظه به چشمای هم زل زدیم... خنده ی روی صورتمون کم کم محو شد... ازش یه لبخند کمرنگ باقی موند... سرمون و هم زمان پایین انداختیم و با غذامون ور رفتیم... لبخندمون هم مثل روزهایی که دیگه برنمی گشت از بین رفت... توی سینه م احساس سرما می کردم... چه قدر خوشبخت بودیم... قاشق و توی بشقاب انداختم... من خرابش کرده بودم... من...
بارمان آهسته گفت:
مامان چطوره؟
با خودم کلنجار رفتم... باید بهش می گفتم که کاملا روانش و از دست داده؟ دلم نمی اومد... با این که از دستش شاکی بودم ولی می دونستم اگه بگم از درون خورد می شه... بارمان پرسید:
هنوزم قرص می خوره؟
آهی کشیدم و گفتم:
آره...
نگفتم که کار از قرص و دارو گذشته و به شک دادن رسیده... بارمان گفت:
سامان هنوزم نچسبه؟
بی اختیار لبخند زدم و گفتم:
آره...
بارمان نیم نگاهی بهم کرد و گفت:
بابا چی؟ هنوزم توی کار از خونه بیرون انداختنه؟
با سر جواب مثبت دادم... بارمان که مشخص بود اشتهاش کور شده با غذاش ور می رفت... آهسته گفت:
دوستتون داشتم که رفتم...
قاشق و توی بشقاب انداخت... احساس کردم اشک توی چشمام جمع شده... دستم و روی شونه ش گذاشتم و گفتم:
می دونم...
بارمان سرش و بیشتر خم کرد و با صدایی که از بغض می لرزید گفت:
دوست نداشتم بلایی سرتون بیارند... نمی خواستم پات به اینجا باز شه... ولی...
نفسش و فوت کرد و ساکت شد... شونه ش و فشار دادم و گفتم:
وقتی توی ون دیدمت نزدیک بود شاخ در بیارم... فکر نمی کردم توی این موقعیت ببینمت...
سرش و بلند کرد و گفت:
می ترسیدم اگه قبول نکنی بلایی سرت بیارن... همیشه منتظر فرصت بودند... خیلی از کسایی که پست گرفتن و می شناختی... نمونه ش همین دانیال.
پس اسم اون مرد دانیال بود... اسمش به نظرم آشنا می اومد. انگار قبلا شنیده بودم که دانیال صداش کنند.
بارمان ادامه داد:
دنبال فرصت بودند که دوباره مجبورت کنند همکاری کنی. راستش... توی کتشون نمی ره که کسی باهاشون همکاری کنه و بعد ول کنه بره... باید تا پای مرگ توی این کار بمونیم... برای همین اعتیاد منو بهونه کردند و گفتند هیچ دختری حاضر نیست این طوری بهم اعتماد کنه... راست و دروغشو دیگه نمی دونم... برای همین فرستادند دنبال تو... راستش وسط یه پروژه ی مهم بودیم... من توی این یه سال خیلی تابلو شدم. دانیال به سایه گفت که تو رو بکشونه توی این کار... باید جای منو پر کنی. هم به خاطر این که شبیه منی... هم به خاطر این که کسی به پای جذابیتت نمی رسه.
گفتم:
دختره شک نمی کنه؟ من و تو کپی برابر اصل نیستیم... صدامون خیلی باهم فرق می کنه.
بارمان گفت:
فقط عکسم و دیده... رابطه مون اینترنتی بود.
با تعجب گفتم:
اینترنتی؟ مگه چند سالشه؟
بارمان نگاهش و ازم دزدید و گفت:
چهارده سال.
دستی به صورتم کشیدم... اعصابم بهم ریخت. معده م تیر کشید... با عصبانیت گفتم:
تو جدا می خوای دختر چهارده ساله رو بکشی؟
بارمان سریع گفت:
من کی گفتم می خوایم بکشیمش؟ فقط می خوایم گروگان بگیریمش برای این که باباش و مجبور کنیم یه کاری بکنه.
با همون عصبانیت و ناراحتی گفتم:
دختر کیه؟
تا بارمان خواست دهنش و باز کنه و حرف بزنه در باز شد.

رویا وارد اتاق شد و گفت:
نمی خوای با این دختره حرف بزنی؟
بارمان نچ نچی کرد و گفت:
این احساس مسئولیتت منو کشته! چه قدر نگرانشی! من هنوز نمی دونم باهاش چی کار دارند... اگه راضی نشه که به درد رئیس نمی خوره... راضی کردنش هم کار من نیست. فردا یه کاری براش می کنم.
رویا شونه بالا انداخت و گفت:
فکر کنم تو بهتر می تونی راضیش کنی.
بارمان نیم نگاهی به من کرد. با سر به رویا اشاره کرد که از اتاق بیرون بره. رو بهم کرد و گفت:
بیا بریم...
اخم کردم و گفتم:
من برای چی بیام؟
بارمان از جاش بلند شد و گفت:
خودت می فهمی.
دوست نداشتم جلوی اون با ترلان رو به رو شم. می دونستم بارمان خیلی راحت می تونه احساسات و فکرم و بخونه. دوست نداشتم بفهمه که ترلان و می شناسم. نمی دونستم تا چه حد می شه بهش اعتماد کرد.
از جام بلند شدم و دنبال بارمان رفتم. وارد اتاق ترلان شدیم. ترلان یه گوشه روی زمین نشسته بود و به دیوار تکیه داده بود. چشمم و دورتا دور اتاق چرخوندم. دیوارهاش و زمینش نسبت به اتاق های دیگه تمیزتر بود. یه تخت مشابه تخت بارمان توی اتاق بود با این تفاوت که کاملا تمیز و مرتب بود. مشخص بود که توی اون اتاق یه دختر زندگی می کنه نه پسر شلخته ای مثل بارمان! یه میز کامپیوتر به نسبت بزرگ توی اتاق بود که روی اون می تونستم دو تا کیس و سه تا مانیتور ببینم... احتمالا مربوط به کارهای رویا بود. از شانس بد من مانیتورها خاموش بودند... دوست داشتم ببینم رویا چه تیپ کاری رو انجام می ده.
بارمان در اتاق و بست. روی زمین و جلوی پای ترلان نشست. من کنار دیوار ایستادم و دست به سینه زدم. سعی می کردم اصلا ترلان و نگاه نکنم. بارمان همون طور که به زمین زل زده بود گفت:
فردا شب می یان که ببیننت... بهت پیشنهاد می کنم باهاشون همکاری کنی. اینجا آدمایی که به درد نخورن و آزاد می کنند... البته با مرگشون.
ترلان هیچ عکس العملی نشون نداد. بارمان با انگشت ضربه ای به گونه ی او زد و گفت:
کری؟ دارم با تو حرف می زنم ها!
ترلان سرش و یه کم بالا اورد. با صدایی گرفته گفت:
شما شغلتون چیه؟ برای چه باندی کار می کنید؟... فقط لطفا نگو که برای ایران هورمون کار می کنید!
بارمان آهسته خندید و گفت:
ایران هورمون چیه دیگه؟
ترلان چپ چپ بهش نگاه کرد. بارمان گفت:
مواد مخدر.
ترلان با لحن کوبنده ای گفت:
تو فکر می کنی من حاضر می شم با کسایی همکاری کنم که می خوان ملت و معتاد و بدبخت کنند؟ آدم هایی که می خوان کسایی مثل تو رو تحویل جامعه بدن؟
بارمان ابروی راستش و بالا انداخت... فک پایینش و کمی جلو داد... فهمیدم بهش برخورده. همون طور که انتظار داشتم لحن حرف زدنش عوض شد و گفت:
خیلی داری تند می ری دختر! حرف اضافه بزنی سوار ماشینت می کنم و می برم تحویل پلیس می دمت! یادت که نرفته! به جرم قتل تحت تعقیبی! فکرم نکن خیلی بچه زرنگی! بهتر از اون چیزی که بتونی تصورش و بکنی بلدیم چطوری خودمون و مخفی کنیم. اون وقت کسی که این وسط ضرر می کنه تویی! چند سال که بیفتی زندون آب خنک بخوری یاد می گیری بلبل زبونی نکنی و درس اخلاق ندی.
چشم های ترلان از وحشت چهار تا شد. یه لحظه نفسم توی سینه حبس شد. به جرم قتل؟ پس این همون پاپوشی بود که سایه برای اونم درست کرده بود... تنها موردی که هیچ جای برگشتی برای آدم نمی ذاره... تنها موردی که بدترین مجازات و داره... چیزی که آدم سعی می کنه تا ابد ازش فرار کنه... جرمی که نه خودش می تونه بپذیرتش نه جرئت می کنه شانسش و برای تبرئه شدن امتحان کنه... تنها کاری که سایه خوب می تونست انجام بده...
بارمان گفت:
خب... خورده فرمایشی در مورد مسائل اخلاقی نداری؟
ترلان سرش و پایین انداخت و چیزی نگفت. بارمان با لحن پیروزمندانه ای گفت:
پس خودتم به این نتیجه رسیدی که نمی تونی سرت و پایین بندازی و راست راست توی خیابون بگردی. احتیاج داری که یکی ازت حمایت کنه. اینو بدون که هیچ کس بهتر از ما نمی تونه این کار رو بکنه. سال هاست که اینجا مخفی موندیم... همه مون هویت جعلی داریم. بهترین راه برای تو اینه که دست از بچه بازی برداری و بری غذات و بخوری... الان همون طوری که تو به ما احتیاج داری ما هم بهت احتیاج داریم.
سرش و به گوش ترلان نزدیک کرد و گفت:
اینایی که فردا می یان ببیننت مثل من مهربون نیستند... یه کلمه حرف اضافی بزنی یه گلوله توی مغزت خالی می کنند.
ترلان سرش و عقب کشید و آهسته گفت:
من ترجیح می دم بمیرم ولی جون آدمای دیگه رو توی خطر نندازم.
بارمان مسخره ش کرد و سوتی کشید. زد زیر خنده و گفت:
از این شعارهای آرمانی و کلیشه ای تحویلم نده... می دونم به محض این که جون خودت وسط بیاد عالم و آدم یادت می ره... مثل همه ی آدم های دیگه که ادعاشون می شه فداکار و اهل ایثارن...
از جاش بلند شد و گفت:
با این رویاهای قشنگ و شکم خالی بگیر بخواب... فردا حساب کار دستت می یاد.
رو به من کرد و گفت:
خب... حالا می رسیم به تو...
فکر کردم می خواد دوباره راضیم کنه که نقشه ی پلیدش و در مورد اون دختر چهارده ساله اجرا کنم. نیم نگاهی به ترلان انداخت و گفت:
شما دو تا همدیگه رو از کجا می شناسید؟
قلبم توی سینه فرو ریخت... اون از کجا فهمیده بود؟ بارمان با دیدن تغییر اندازه ی مشهود چشم هام پوزخند زد. ترلان سریع سرش و بالا اورد. وحشت زده بهم نگاه کردیم. نگاه بارمان لحظه به لحظه سردتر می شد... به چشم هام زل زد و گفت:
دارم با تو حرف می زنم... از کجا این دختره رو می شناسی؟
من و ترلان دوباره بهم نگاه کردیم... باید براش خالی می بستیم... ممکن بود ترلان به باباش گفته باشه. در این صورت بارمان ممکن بود جلوی بابای ترلان و بگیره.
من و ترلان همزمان دهنمون و باز کردیم که چیزی بگیم... بهم نگاه کردیم... دهنمون و بستیم و سکوت کردیم. بارمان یکی از همون لبخندهای شیطونش و تحویلمون داد و گفت:
عاشق همین هماهنگی های ناخودآگاهتونم.
بازم چیزی نگفتیم... هیچ نظری در مورد این که بارمان چطور متوجه این ارتباط شده نداشتم... یعنی سایه من و ترلان و با هم دیده بود و گزارش داده بود؟ این طوری برای من خیلی بد می شد.
از بارمان نمی ترسیدم... از چیزی که می دونست می ترسیدم. سریع داشتم با خودم فکر می کردم که راستش و بگم یا نگم. چون می دونستم بارمان خیلی راحت تشخیص می ده دارم دروغ می گم یا نه قسمت هایی از واقعیت و حذف کردم و گفتم:
با هم توی یه مهمونی آشنا شدیم... بعد دیدم سایه دنبالشه... کنجکاو شدم که بدونم سایه چی کارش داره... همین...
به چشم های بارمان زل زدم. یه کم چشمش و تنگ کرد و گفت:
توی مهمونی کی؟
ترجیح دادم پای رضا رو به این ماجرا باز نکنم. با خونسردی گفتم:
یکی از بچه های دانشگاه...
بارمان جفت ابروهاشو بالا داد و گفت:
دانشگاه کی؟ من یا تو؟
طوری توی چشمام زل زده بود انگار می تونست جواب و از توشون بخونه... از سوالی که پرسیده بود تعجب کردم. یه حسی بهم می گفت که ماجرا رو می دونه فقط می خواد اسم رضا رو نیاره. کم کم ضربان قلبم داشت بالا می رفت... داشتم کم می اوردم... داشتم خونسردیم و از دست می دادم... سعی کردم همه چیز و با همون لحن آروم پیش ببرم. گفتم:
من...
بارمان سرش و کمی به جلو خم کرد و گفت:
از کی تا حالا رضا دوست دانشگاه تو شده؟
زبونم بند اومد... چه تلاش بی فایده ای... همه چیز و می دونست. بارمان به سردی گفت:
ناامیدم کردی...
رو به ترلان کرد و گفت:
کیه رضا می شی؟
قبل از این که ترلان دهنش و باز کنه و حرف بزنه بارمان شکلکی در اورد و گفت:
صبر کن صبر کن... کجا با این عجله؟ راستش و بگو. یه دروغ دیگه توی این اتاق بشنوم جفتتون و پشیمون می کنم.
ترلان نگاهی به من کرد. با سر علامت نفی دادم... بارمان از کجا می تونست بدونه که آوا کیه؟
ترلان آهسته گفت:
دوست داداشمه.
بارمان پوزخندی زد و گفت:
داداشت کدوم بود؟ همون دختره بود که با هم می رفتید دم خونه ی رضا و با هم برمی گشتید؟
ترلان چیزی نگفت. خواست سرش و پایین بندازه که یه دفعه بارمان داد زد:
سرت و بالا کن!
ترلان از جا پرید. تو دلم دعا می کردم که بارمان جوش نیاره. می دونستم که وقتی عصبانی می شه دیوونه می شه.
بارمان پوفی کرد و گفت:
دوستته یا خواهرته؟
ترلان آهسته گفت:
دوستم.
بارمان با لحن کوبنده ای گفت:
پس حتما خواهرته!
ترلان مظلومانه گفت:
راستش و می گم!
بارمان سرش و به نشانه ی تایید تکون داد و گفت:
برای اولین بار!
سرم و با تاسف این طرف و اون طرف کردم و بعد پایین انداختم. گفتم:
تمام مدت با سایه ما رو دید می زدی... مگه نه؟
بارمان شونه بالا انداخت و گفت:
فقط گزارشا رو می خوندم. آدرس خونه ی رضا رو که خوندم زیاد شکه نشدم... انتظار داشتم که سراغش بری.
آهی کشید و ادامه داد:
بذارید یه چیزی رو برای شما دو تا روشن کنم... می دونم که باهاتون چی کار می کنند... اول با پاپوش می کشنتون اینجا... طوری که متوجه بشید اینجا براتون یه پناهگاهه... طوری که متوجه بشید خودتون هم خلاف کارید. امروز در واقع روز مرگ شما توی دنیای بیرون بوده... با دنیای بیرون خداحافظی بکنید...
مکثی کرد. من و ترلان متاثر از زندگی خودمون بودیم... سکوت کرده بودیم. راست می گفت... یاد شهرام افتادم... هم ناراحت بودم و هم دلم برای خود بدبختم می سوخت... بارمان ادامه داد:
بعد یه کاری می کنن که خوردتون بکنند...
نگاهی به ترلان انداخت و گفت:
تو این مورد تو موقعیت بدتری نسبت به رادمان داری. خانوما بیشتر از آقایون توی این قضیه ضربه می خورن... بعد از اون پای کسایی که دوستشون دارید وسط می یاد... به احتمال زیاد از رضا شروع می کنند... چون با یه تیر دو نشون می تونند بزنند... بعد می رن سراغ خانواده هاتون... و بعد اگه راضی نشدید...
انگشت اشاره و انگشت وسطش و بهم چسبوند و با دستش شکل یه اسلحه رو درست کرد. اونو کنار شقیقه ش گذاشت و با دهنش صدای شلیک گلوله رو در اورد... دستش و پایین انداخت و ادامه داد:
ما ادامه می دیم... پیش می ریم... ولی سهم شما مردنه... از من گفتن!
شونه بالا انداخت. به سمت در رفت. قبل از این که در و باز کنه گفت:
ترلان لطف کرد و جلوی دوجین آدم ضایع بازی در اورد و اسم رادمان و اورد. مطمئن باشید به گوش بالایی ها می رسه... به نفع هممون بود که این موضوع درز پیدا نمی کرد.
در و باز کرد. بهم اشاره کرد که از اتاق خارج بشم. نگاهی به ترلان کردم... هر دو ناراحت و مضطرب بودیم... هر دو تصمیم داشتیم مقاومت کنیم... و هر دو می دونستیم که مقاومتون یه مرزی داره... یه حدی داره... از شکسته شدن اون مرز می ترسیدیم...
دنبال بارمان رفتم. بارمان بالشش و داد که روی زمین بندازم و استراحت کنم. سرم و روی بالش گذاشتم. بارمان روی تخت دراز کشید و آهسته گفت:
فردا وقتی اینا اومدن در مورد رضا راستش و بگو... خودشون تقریبا ته و توی قضیه رو در اوردن. بی خودی براشون خالی نبند...
منم به تقلید از اون صدام و پایین اوردم و گفتم:
مشکلی برای رضا پیش نمی یاد؟
بارمان ساعد دستش و روی پیشونیش گذاشت و گفت:
فعلا نه...
نفس راحتی کشیدم... حداقل اون در امان بود... بارمان آهسته گفت:
فردا به اینا بگو که راضی شدی.
آهسته گفتم:
که یه دختر چهارده ساله رو گروگان بگیرم؟
بارمان به سمتم چرخید و گفت:
تو فقط باید بکشونیش به سمت اون جایی که مد نظرمونه. بعد چند روز دختره رو آزاد می کنند.
پوزخندی زدم و گفتم:
اون وقت تنها چیزی که دختره یادش می یاد قیافه ی منه... مجبور می شم تا ابد براشون کار کنم. این یه شروعیه که بازگشت نداره... مگه فقط همین مورده؟
بارمان گفت:
باور کن بلایی سرت می یارن که مرغ های آسمون به حالت زار بزنند.
سرم و توی بالش فرو کردم و گفتم:
همین الانشم دارن زار می زنند... دوستم و کشتید... انداختید گردن من... همه ش توی این فکرم که بابا و سامان باید چی کار کنند.
یاد پنهون کاریم افتادم... سریع اصلاحش کردم و گفتم:
از همه بدتر مامان...
حتی توی اون موقعیت هم به فکرش بودم... بارمان ول کن نبود:
از خودت پرسیدی من از کجا شروع کردم... چرا به این روز افتادم؟
چشمام و روی هم گذاشتم و گفتم:
جواب من منفیه بارمان...
بارمان پوفی کرد و ناسزایی بهم داد. چشمام و روی هم فشار دادم... خیلی زود راهی برزخ بین خواب و بیداری شدم... از یه طرف نگرانی ها دنیا رو داشتم... بارمان... ترلان... مرگ شهرام... مرگ سایه... تهدیدی غریب الوقوع... آینده ای مبهم... و از طرف دیگه کابوس هام... مادری که با لباس سفید زیر دستگاه شک می لرزید و ناله می کرد... پسری که در دنیایی سیاه، با رگه های قرمز و آبی که با دو دست توی سرش می زد...
رمان آن نیمه دیگر(تموم شد) 2
پاسخ
 سپاس شده توسط Ƥαяℓσนʂ ϱiяℓ ، _leιтo_
آگهی
#12
قسمت 11


چشمام و باز کردم. گردنم خشک شده بود و کمرم درد گرفته بود. همون طور نشسته خوابم برده بود. آهسته خودم و تکون دادم... صدای قار و قور شکمم بلند شده بود؟ آخه چرا این قدر در مقابل گرسنگی ضعیف بودم؟
چشمام و مالیدم... یهو همه چیز یادم افتاد... وا رفتم و دوباره تکیه م و به دیوار دادم... از دیشب اون قدر برای زنی که کشته بودم گریه کرده بودم که چشمام باز نمی شد....
یاد بارمان افتادم... صد در صد برادر رادمان بود... از حرف های دیشبش ترسیده بودم. از خودش زیاد حساب نمی بردم... از حرفاش می ترسیدم... یادم افتاد که چه قدر باهام صمیمی می شد... خوشم نمی اومد که بهم دست می زد.
پوفی کردم... یعنی بابا به رضا زنگ زده بود؟ تنها امیدم بابام بود... یعنی اونا می دونستند که بابام قاضیه؟
دستی به صورتم کشیدم... باید چی کار می کردم؟ اصلا کاری هم بود که از دستم بر بیاد؟ روی زمین دراز کشیدم... سرم درد می کرد... دوست داشتم از درد و بدبختی همون جا بمیرم. در باز شد و اون زنی که خودش و بهم رویا معرفی کرده بود وارد اتاق شد. دستش و توی جیب سوئی شرتش کرد و گفت:
خوب شد اومدی... یه سری اومدن که ببیننت.
یه دفعه از جا پریدم... نکنه همونایی باشند که بارمان حرفشون و زده بود؟ راست سر جام نشستم. رویا به چشم های من که از تعجب گشاد شده بود زل زد و گفت:
بهشون بگو که راضی شدی... همه مثل بارمان بی خیال نیستنا!
واقعا دوست نداشتم باهاشون همکاری کنم... یه عمر توی خونه ی پدری زندگی کرده بودم که با تمام قدرتش با این چیزها مبارزه کرده بود... کسی که عمرش و برای این مبارزه گذاشته بود... حالا چطور می تونستم با کسایی همکاری کنم که یه عمر بدشون و شنیده بودم؟ یعنی واقعا من آدمی بودم که حاضر بشم به معتاد کردن مردم کمک کنم؟ اگه به خاطر جون خودم باهاشون همکاری می کردم می تونستم بقیه ی عمرم و با عذاب وجدان بگذرونم؟ یا می شدم یکی مثل بارمان؟... همون طور بی خیال و خونسرد... کی می دونست؟ شاید اونم یه روز مثل رادمان بود...
دوست نداشتم خودم و گم کنم... بی هدف و انگیزه بودم ولی برای خلاف بی انگیزه تر... این طور بار نیومده بودم که خیلی ساده زیر بار برم... یاد گرفته بودم مقاومت کنم... دوست نداشتم از اون دخترهایی باشم که با یه باد به این طرف و اون طرف کشیده می شن... دوست داشتم مثل حرفی که دیشب به بارمان زده بودم قوی باشم و حاضر بشم بمیرم ولی همکاری نکنم... ولی حرف بارمان توی گوشم بود... یادم افتاد که چه جوری مسخره م کرده بود... راست می گفت... حرفام شعار بود... اون گوشه افتاده بودم و داشتم از گرسنگی به خودم می پیچیدم... از درد کمر و گردنم کلافه شده بودم... چطور ادعا می کردم که حاضرم مرگ و بپذیرم ولی همکاری نکنم؟ اگه واقعا سراغ خانواده م می رفتند چی؟ دوست نداشتم توی دردسر بندازمشون... نگرانشون بودم... می دونستم دل توی دلشون نیست... می تونستم تصور بکنم که بابا توی دلش می گه:
همیشه بهش می گفتم چشم و گوشش و باز کنه... آخرشم خودش و توی دردسر انداخت... آخرشم با ماشین به یکی زد و کشتش...
اصلا نمی خواستم تصور بکنم که مامان توی چه حالیه... اصلا نمی تونستم بهش فکر بکنم... مرتب تصاویری از صورت خیس از اشکش جلوی چشمم می اومد... بهش فکر که می کردم گریه م می گرفت. یاد معین افتادم... حتما عذاب وجدان گرفته بود که روز آخر جلوم و نگرفته بود و همراهیم نکرده بود... بابا راست می گفت... من آخرشم با این رانندگیم یکی و به کشتن داده بودم...
رویا با تعجب گفت:
چته؟
سرم و پایین انداختم. رویا جلوی پام نشست و گفت:
چرا این طوری می کنی با خودت؟ بابا برو بهشون بگو قبوله و تمومش کن... فقط می خوان ماهی یکی دوبار رئیس و این طرف و اون طرف ببری... همین...
یه لحظه خونم به جوش اومد و گفتم:
همین؟ برای همین پاپوش قتل برام درست کردید؟
رویا آهسته گفت:
می خواستن مجبورت کنند که باهاشون همکاری کنی... می خواستن از این کار به عنوان یه اهرم فشار استفاده کنند... برات نقطه ضعف ساختن...
پوزخندی زدم و گفتم:
و باید قبول کنم که بفهمن خودمم اینو نقطه ی ضعفمم می دونم؟
رویا سری تکون داد و گفت:
این وسط چیزی گیر تو نمی یاد... تو از بین می ری و اینا یکی دیگه رو پیدا می کنند.
آهسته گفتم:
تو رو خدا ببین کی داره این حرفا رو می زنه؟ کسی که جزو خودشونه...
در همین موقع در باز شد... وقتی دیدم بارمان وارد شد فهمیدم که دیگه باید از اتاق بیرون برم... باید می دیدم که چی کارم دارند. رویا بلند شد و ایستاد. من شالم و جلو کشیدم و موهام و تو دادم... بارمان به رویا گفت:
بیرون!
رویا بدون هیچ حرفی بیرون رفت... بارمان دستش و توی جیبش کرد... سرم پایین بود... داشتم با ریشه های شالم ور می رفتم... قلبم محکم توی سینه می زد... برای چی این قدر ترسیده بودم؟... چرا این قدر مضطرب بودم؟ چرا یه کم برای قوی بودن تلاش نمی کردم؟
سرم و بلند کردم... صورت بارمان و توی یه سانتی متری صورتم دیدم... جا خوردم و سریع سرم و عقب کشیدم که از پشت به دیوار خورد... آهسته آخی گفتم و خودم و جمع و جور کردم.
بارمان با آهسته ترین صدای ممکن گفت:
شماره ی رادمان و داشتی؟ می گفت که داشتی...
چیزی نگفتم... دوست نداشتم حتی یه کلمه باهاش حرف بزنم... مردک خلاف کار! با اون ابروی شکسته ش!
بارمان با همون صدای آهسته گفت:
به همه بگو که رادمان بهت خبر داد که براش پاپوش قتل درست کردند... ترسیدی و خواستی بری به بابات خبر بدی. دلیل این که سوار ماشین شدی این بود که سایه آدرس خونه ت و می دونست. می ترسیدی که تو رو هم بیهوش کنند... فهمیدی؟ همین و به همه بگو... به همه! حتی به رویا...
آهسته گفتم:
چرا؟
بارمان پوفی کرد و گفت:
شاید خدا تو رو بیشتر از من دوست داشت... همه ی درها رو روی خودت نبند...
راست ایستاد... با سر اشاره ای به سالن کرد و گفت:
بیا کارت دارن...
از جام بلند شدم. ناخودآگاه دستم به شالم رفت و مرتبش کردم... دستام و مشت کردم. دنبال بارمان از اتاق خارج شدم...سرم و پایین انداختم و دنبالش راه افتادم. نفسم و آهسته فوت کردم... سعی کردم خونسردیم و حفظ کنم. ضربان قلبم هر لحظه بالاتر می رفت. بارمان که ایستاد منم ایستادم... انگار سرم سنگین شده بود... نمی تونستم بالا بگیرمش... یه صدایی توی سرم گفت:
قوی باش... اونی که بهش احتیاج دارن تویی... ضعف نشون نده.
نفس عمیقی کشیدم و سرم و بلند کردم... چشمم به مردی افتاد که بین دو تا آدم چهار شونه و قوی هیکل نشسته بود. کت شلوار نوک مدادی پوشیده بود... با چنان ژستی روی صندلی پلاستیکی نشسته بود انگار روی تخت پادشاهی نشسته... توی صورتش دقیق شدم... چه قدر آشنا بود...
یه دفعه قلبم توی سینه فرو ریخت... نفسم توی سینه م حبس شد... صدای آشناش و شنیدم:
ترلان...
با صدای گرفته ای گفتم:
دانیال...
دستم و بیشتر مشت کردم... اینجا چی کار می کرد؟ قلبم توی دهنم بود. یه نگاه به دور و برم کردم... بارمان با دقت به دانیال زل زده بود... رادمان یه گوشه ایستاده بود... صورتش خستگی و فریاد می زد... اخم کرده بود و سرش و تا جایی که می تونست پایین انداخته بود...
بی اختیار یه کم به سمت رادمان رفتم و بهش نزدیک شدم. دانیال با همون نگاه تیزش دنبالم کرد و گفت:
اون پسره خودش الان آخر آدم بدبخته... فکر نکن می تونه برات کاری بکنه.
ولی من کنار رادمان احساس امنیت بیشتری می کردم... حداقل می دونستم تنها کسیه که توی اون جمع مثل خودم می مونه... هرچند که بر خلاف برادرش اصلا جذبه نداشت ولی به هرحال مرد بود...
دانیال انگشت هاشو توی هم گره کرد و گفت:
ترلان... چند تا راه داری... بهترینش اینه که با ما راه بیای... اگه بهمون ثابت بشه که به دردمون نمی خوری مجبور می شیم از سر راه برت داریم... دوستم ندارم که بیشتر از این بهت فشار وارد کنم... مثلا این که خانواده ت و گروگان بگیریم و اینا... واقعا ارزشش و نداره. چون چیزی که زیاده آدمای مثل تو... آدمایی که با جون و دل کار می کنند... فقط یه کم به این موضوع فکر کن وقتی بابات جنازه ت و دم خونه ش ببینه چه حالی می شه...
قلبم توی سینه فرو ریخت. لبام و بهم فشردم. باید یه چیزی می گفتم... ولی چی؟ می گفتم باشه؟ اینایی که خیلی راحت برای رادمان و من پاپوش درست کرده بودند و آدم کشته بودند می تونستند به همین راحتی من و هم بکشند... ترسیده بودم... لرزش دستام هر لحظه بیشتر می شد. پس اون حرف هایی که دیروز زده بودم چی شد؟ تو دلم گفتم:
خدایا! چرا من جرئتش و ندارم که صاف وایستم و بگم هر کاری دوست دارید بکنید؟
دانیال که با انگشت هاش بازی می کرد گفت:
می دونی داریم کجا زندگی می کنیم؟ جامعه مون و می شناسی؟ می دونی دختری مثل تو که فراریه چه قدر آسیب پذیره؟ بابات از دخترهایی که می فرستنشون دوبی برات گفته؟ شاید به درد ما نخوری ولی یه دختر ایرونی همیشه اون طرفا به درد می خوره...
دیگه داشتم با تموم وجود می لرزیدم... یه سری تصویر چندش آور به ذهنم هجوم اورد. سریع توی ذهنم پسشون زدم... می دونستم رنگم پریده و کاملا تابلواِ که چه قدر ترسیدم... نگاهی به اطرافم کردم... به جز دانیال و آدماش فقط بارمان و رادمان توی سالن بودند... یه کم دیگه به سمت رادمان رفتم... آهسته سرش و بالا اورد...
دانیال ادامه داد:
آره... من زیاد رابطه ای با قتل و کشت و کشتار ندارم... همون دوبی بهتره... نظر تو چیه بارمان؟
بارمان یکی از همون لبخندهای شیطونشو زد و گفت:
این و بفرستن دوبی که دو روزه پسش می فرستن... اونا دخترهایی رو می خوان که خوشگل مشگل باشن... نه این که مثل این دختره سوء تغذیه داشته باشن.
دانیال پوزخندی زد و روش و از بارمان برگردوند. رادمان زیرلب گفت:
بگو آره و تمومش کن... ارزش نداره...
انگار منتظر همین حرف بودم... انگار منتظر یه تایید بودم... یه کم دلم آروم گرفت... تو دلم گفتم:
می تونم بگم آره و همه چی رو تموم کنم.
ولی یه لحظه از خودم بدم اومد... یعنی این قدر ضعیف بودم؟ حتی یه روزم از اومدنم به اونجا نگذشته بود... یعنی این قدر پپه بودم که یه روزه خودم و تسلیم کنم؟ ولی تا کجا می تونستم مقاومت کنم؟ دانیال راست می گفت... آدم های زیادی هستند که توی رانندگی مهارت داشته باشند... آدم هایی که به خاطر پول و مقام حاضرند هر کاری بکنند... سایه به خاطر وقت کمی که داشت من و انتخاب کرده بود. صادقانه از خودم پرسیدم:
ارزش داره؟
اون قدر ترسیده بودم که رک و راست به خودم گفتم:
نه!
نمی دونستم کار این باند جدا در مورد مواد مخدره یا نه ولی حرف های دانیال و در مورد دخترهای ایرونی اون طرف مرز قبول داشتم... اگه بابام اینجا بود چی می گفت؟ واقعا هیچ وقت پیش خودش فکر می کرد که ای کاش دخترش حاضر نمی شد با باند مواد مخدر کار کنه و در عوض خودش و اسیر دست های مردهای هرزه ی اون طرف مرز کنه؟... نه! می دونستم که حتی بابا هم این طوری فکر نمی کرد...
یاد روزنامه هایی افتادم که خونده بودم... یاد داستان هایی افتادم که شنیده بودم... داستان هایی در مورد دخترهای که بهشون تجاوز شده بود... خدا می دونست که چه قدر با خوندن این داستان ها گریه کرده بودم... چه قدر زار زده بودم... چه قدر برای اون دخترها دل سوزونده بودم... واقعا تحملش و داشتم که هر روز از این دست به اون دست بشم؟ نمی تونستم حتی برای یه ثانیه به این موضوع فکر کنم... همه ی تمرکزم و روی پس زدن این تصورات گذاشته بودم....
بغضم و فرو دادم... نه... نمی تونستم... رادمان راست می گفت... حقیقتا ارزشش و نداشت... نباید راه بازگشتم و از بین می بردم... اگه توی ایران می موندم شانس بیشتری برای نجات پیدا کردن داشتم.
آهی کشیدم... تو دلم گفتم:
خدایا... منو به خاطر این ضعف ببخش...
آهسته گفتم:
باشه...
دانیال لبخندی زد... کمی به سمت جلو خم شد و گفت:
چی؟ چی باشه؟
صدام و یه کم بالا بردم و گفتم:
باشه... باهاتون همکاری می کنم.
صدام به خاطر بغض توی گلوم می لرزید. سرم و پایین انداختم... از خودم بدم اومده بود... چه قدر ضعیف و بدبخت بودم... به خودم گفتم:
حداقل دیگه جلوشون گریه نکن...
نفس عمیقی کشیدم و به زور جلوی اشکام و گرفتم که روی صورتم نریزند. چطور دانیال به اینجا رسیده بود؟ چطور این قدر پست شده بود؟ همیشه این شکلی بود یا تازگی ها عوض شده بود؟ بابا فهمیده بود که اون این طوریه؟ برای همین پول نداشتنش و بهونه کرد و جواب رد بهش داد؟ باورم نمی شد اون باشه که این حرف ها رو زده باشه... باورم نمی شد...
دانیال لبخندی به بارمان زد و گفت:
حالا فهمیدی چطوری یه دختر و راضی می کنند ؟ شاید خیلی از دخترها جربزه ی این و داشته باشن که وایستن و بگن من از مرگ نمی ترسم ولی هیچ دختری نیست که بگه از این یه مورد نمی ترسه.
بارمان چیزی نگفت. صورتش هیچ احساس خاصی رو منعکس نمی کرد. نیم نگاهی به رادمان کردم... نگاهمون توی هم گره خورد. چشماش و بهم زد... می خواست بهم علامت بده که کار درستی کردم... منم یه مقدار آروم تر شدم... واقعا به کسی احتیاج داشتم که به تصمیمم مهر تایید بزنه.
دانیال رو به رادمان کرد و گفت:
تو هنوز سر حرفت هستی؟
رادمان چیزی نگفت. دانیال پوزخندی زد و من به این موضوع فکر کردم که چه قدر پوزخندهاش برام آشناست... انگار همیشه موقع پوزخند زدن یه خورده سرش و به سمت عقب می برد و حرکتی شبیه به تیک عصبی با صورتش انجام می داد... زیاد نمی شناختمش... نمی دونستم همیشه این طور مغرور بوده یا نه...
دانیال گفت:
دارم تصمیم می گیرم که چطور راضیت کنم... مطمئن بودم داداشت از پس راضی کردنت بر نمی یاد... چطوره یادی از اون دوستت بکنیم... اسمش چی بود؟... رضا؟
رادمان نفسش و با صدا بیرون داد ولی نگاهش و از دانیال نگرفت... دانیال دستی به چونه ش کشید. انگار دنبال چیزی می گشت که بیشتر رادمان و تحت فشار بذاره... چشماش و یه کم تنگ کرد و گفت:
یا مثلا مامانت...
بارمان تکون محسوسی خورد. سر جاش جابه جا شد و چشم غره ای کار ساز به رادمان رفت... رادمان سرش و پایین انداخت. بارمان عصبانی شد و گفت:
چته؟ چرا سرت و پایین می ندازی؟ مگه دیشب بهم نگفتی که راضی شدی؟
رادمان با تعجب سرش و بلند کرد. بارمان که چشماش از عصبانیت گشاد شده بود داشت با چشم و ابرو برای رادمان خط و نشون می کشید. رادمان دهنش و باز کرد که چیزی بگه... دانیال با صدای بلندی گفت:
یا همین الان می گی آره یا تحویل پلیس می دیمت.. برادرت هم می بندیم به تخت و اون قدر می زنمیش تا ترک کنه. اون وقت خودش و می فرستیم پی این ماموریت. جوابت چیه؟ زود باش همین حالا بگو.
رادمان مکثی کرد. دانیال با عصبانیت رو به یکی از مردها کرد و گفت:
ببرش... داره ناز می کنه... ببرش و جلوی کلانتری از ماشین پرتش کن بیرون...
مرد سرش و برای دانیال خم کرد و به سمت رادمان اومد. بارمان داد زد:
یه چیزی بگو دیگه! می خوای اعدامت کنند؟
مرد به رادمان رسید. من و با خشونت کنار زد. قدش نزدیک دو متر بود و شاید دور بازوی عضلانیش فقط چند سانتی متر از دور کمر من کوچیکتر بود! بازوی رادمان و گرفت و به سمت عقب کشیدش. رادمان بالاخره گفت:
خیلی خب... باشه... همکاری می کنم.
دانیال با عصبانیت گفت:
دیگه نمی خوام همکاری کنی... همون بارمان بمونه بهتره. تو از اولشم به درد نمی خوردی.
مرد دستش و دور گردن رادمان انداخت و به سمت در کشوندش. رادمان تقلا کرد که خودش و آزاد کنه. صورتش به خاطر کمبود اکسیژن قرمز شد. دست بارمان به سمت اسلحه ی پشت شلوارش رفت. رادمان چنگی به بازوی مرد انداخت و داد زد:
خیلی خب... خیلی خب... همکاری می کنم... غلط کردم.
دانیال به مرد اشاره کرد که رادمان و ول کنه. همین که مرد بازوش و کنار کشید رادمان ازش دور شد. خم شد و دستش و روی گلوش گذاشت... چند بار نفس عمیق کشید... بارمان دستش و پایین انداخت.
دانیال از جاش بلند شد و به بارمان گفت:
یه دو سه تا ماموریت ساده و آبکی بهشون می دم که ببینم چه قدر سر حرفشون هستند. بعد می فرستمشون سر ماموریت اصلی.
جلو اومد و بهم نزدیک شد و گفت:
تو با من بیا... کارت دارم.
با هم به سمت یه گوشه ی سالن رفتیم. یه لحظه برگشتم و با نگرانی به رادمان نگاه کردم. صاف ایستاده بود ولی دستش هنوز به گلوش بود... سرم و چرخوندم و کنج دیوار ایستادم. دستام و پشتم گذاشتم و پای راستم و جلوی پای چپم اوردم. سرم و پایین انداختم و منتظر موندم که حرف های دانیال رو بشنوم... خدا خدا می کردم که زودتر بره... ای کاش می شد هرچه زودتر به اتاقم برگردم...
دانیال آمرانه گفت:
سرت و بلند کن.
یه کمی سرم و بلند کردم... قدش نسبتا بلند بود. صورتش توی میدون دیدم نبود. فقط تا گره کراواتش و می دیدم... یادم افتاد شبی که خواستگاریم اومده بود یه کت قدیمی نخ نما با شلوار جین پوشیده بود... مامانم با بی رغبتی گل ارزون قیمتش و توی گلدون گذاشته بود... ولی بابا معتقد بود که اون در حد خودش زحمت کشیده... می گفت اگه به جیب این پسر نگاه کنیم می بینیم که خیلی هم برای این خواستگاری خرج کرده... خیلی بیشتر از کسایی که وضع مالیشون خوبه و براشون کاری نداره که یه دست گل درست و حسابی بخرند...
خاطرات اون شب جلوی چشمام می رقصید. هیجان زده بودم... نه برای این که دانیال ازم خواستگاری کرده... برای این که فکر می کردم اون شب شروعی برای دورانی می شه که برخلاف دخترهای دیگه خواستگارها در خونه مون صف می کشند... اون شب فکرم پر از یه مشت رویای دخترونه بود.. رویایی که همه ی دخترها دارند و وقتی به یه سن خاص برسند می بینند هیچکس به این رویا نرسیده...
دانیال گفت:
به چی فکر می کنی؟
بی اختیار نگاهم و از گره کراواتش گرفتم و به چشم های تیره ش دوختم. خوش قیافه بود... یادمه شب خواستگاری با ترانه توی اتاق نشسته بودیم و ترانه اعتراف کرده بود که این پسره هیچی نداره به جز یه قیافه ی خوب!... آوا توی دانشگاه گفته بود که اگه جواب مثبت بدم ژن بچه هامون خوب می شه... از وقتی یادم می اومد آوا فقط به ژن بچه هاش فکر می کرد...
یه حرفی سر زبونم بود ولی نمی تونستم بگم... هی می خواستم بهش بگم ولی نمی شد... حرصم گرفته بود... ولی هنوزم ازش می ترسیدم... دوست داشتم یه جوری تلافی کنم ولی از اون مردهای هیکلی دور و برش می ترسیدم. با این حال دلم و به دریا زدم و گفتم:
به این که چه قدر عوض شدی.
همون طور که انتظار داشتم دانیال پوزخند زد. گفت:
چیه آدم شدم؟
دنبال یه جمله ی به شدت کوبنده گشتم که تحویلش بدم. چیزی پیدا نکردم. اون گفت:
می خواستم بهت بگم که... هرچی که توی گذشته مون بوده رو فراموش کن... همین که من اومدم خواستگاریت و اینا... چون همون روزی که بابات به خاطر جیب خالیم بیرونم کرد احساسم هم از بین رفت... روی من و احساسم هیچ حسابی باز نکن...
این بار من بودم که داشتم پوزخند می زدم. گفتم:
به خاطر همین احساس سطحیت و به خاطر پشتکاری که توی کار خلاف داشتی جواب منفی شنیدی... نه به خاطر جیب خالیت.
دانیال نگاه بدی بهم کرد و گفت:
پشتکار توی کار خلاف... پشتکار... تو فکر می کنی آدما خلاف کار دنیا می یان؟ تو فکر می کنی یه سری ها از بدو تولدشون براشون مقدر می شه که خلاف کار باشن و یه سریه دیگه مثل تو فرشته و پاک و منزه به دنیا می یان؟ دور و بر من هیچکس نبود که دستم و بگیره. هیچ سرمایه ای نداشتم... هر جا می رفتم سابقه کار می خواستن یا حقوقشون پایین بود. منم عجله داشتم... احمق بودم... می خواستم دختری که شرط رسیدنم بهش فقط پول بود و از دست ندم. فقط از یه کار می شه زود پولدار شد... اونم کار خلافه!
ابرو بالا انداختم و گفتم:
آهان! فکر می کردم همون شبی که از خونه مون بیرون رفتی احساست از بین رفت.
دانیال با عصبانیت مشتی به دیوار پشت سرم زد و گفت:
همون روزی که به خاطر تو اومدم خونتون به اندازه ی کافی تحقیر شدم... بهت اجازه نمی دم که یه بار دیگه با حرفات خوردم کنی... فهمیدی؟ هنوزم مثل اون وقتات خودخواهی.
با عصبانیت گفتم:
توام هنوز آشغالی فقط لباس عوض کردی.
دانیال با عصبانیت دستش و مشت کرد و گفت:
مطمئن باش تلافی این حرفا رو سرت در می یارم... آدمت می کنم.
پشتش و بهم کرد و به سمت در رفت. در حد مرگ ازش بدم اومده بود. به خونش تشنه شده بودم... اون خلاف کار شده بود اون وقت بابای منو به خاطر کارش مقصر می دونست... بابام باید چی کار می کرد؟ ته تغاریش و می داد دست آدمی که توی آلونک زندگی می کرد و بعد از ظهرها توی آزمایشگاه کار می کرد و یه حقوق بخور و نمیر می گرفت؟
به خودم اومدم... رفته بودند. من به دیوار چسبیده بودم و ماتم برده بود. از جام تکون خوردم. صدایی توی سرم گفت:
حداقلش اینه که دیگه کسی تهدیدت نمی کنه.
مطمئن نبودم که با خاطره ای که از اون تصادف توی ذهنم مونده بود بازم بتونم مثل قبل پشت فرمون بشینم... صورت اون زن مرتب جلوی چشمم می اومد... آهی کشیدم و به سمت جایی رفتم که رادمان ایستاده بود... ای کاش می شد از شر این واقعیت های دردناک به یه خیال خوش... به یه رویای قشنگ پناه برد... حیف که اصلا امکانش نبود...
رویا سرکی به داخل سالن کشید و گفت:
رفتند؟
بارمان سیگاری روشن کرد و گفت:
اوهوم!
رویا رو به من و رادمان کرد و گفت:
راضی شدید؟
بارمان باز گفت:
اوهوم!
کنار رادمان ایستادم. اخماش توی هم بود. کلی سوال داشتم که ازش بپرسم. متاسفانه برادرش عین کنه بهش چسبیده بود و مهلت نمی داد که حتی برای چند دقیقه باهاش تنها بشم. بارمان به سمت رادمان اومد و گفت:
نگران نباش... یه کار آسون بهت می دن. چیزی نمی شه.
رادمان روش و از بارمان برگردوند. بارمان عصبانی شد و گفت:
چیه؟ مگه تقصیر منه؟
رادمان چیزی نگفت. بارمان یه کم عجیب شده بود... مرتب فین فین می کرد.. دست به صورتش می کشید... بی تاب به نظر می رسید. فکر می کردم آدم خونسرد و بی خیالی باشه ولی عصبی به نظر می رسید. آخرش هم به سمت اتاقش رفت و در و محکم پشت سرش بست.
نگاهم و دور تا دور سالن چرخوندم... کسی توی سالن نبود. فقط من و رادمان بودیم... انگار فرصتی که می خواستم و به دست اورده بودم.
نگاه رادمان به در بسته ی اتاق بارمان بود. آهسته گفتم:
من وقت نکردم ماجرا رو برای بابام بگم.
رادمان برگشت و با ناامیدی نگاهم کرد... از ته دلش آه کشید. با دست چشماشو مالید. نگاهش... رفتاراش... اخمش... نشون می داد که خیلی آشفته و نگرانه. به نظرم در مقایسه با یه پسر بیست و پنج شیش ساله ضعیف بود و اون طوری که ازش انتظار داشتم قوی نبود. با این حال توی اون لحظه درکش می کردم. خودمم احساس اونو داشتم. قلبم توی دهنم بود... دستام یخ زده بود... و از این که قبول کرده بودم همکاری کنم پشیمون بودم.رادمان سرش و پایین انداخت و آهسته گفت:
پس دیگه هیچی...
اوج یاس و ناامیدی رو می تونستم از توی صداش تشخیص بدم. اخم کرده بود و چشماش پر از درد و نگرانی بود.
آهسته تر از قبل گفتم:
ولی به برادرم یه چیزهایی گفتم. شماره ی رضا رو بهش دادم و گفتم که اگه اتفاقی افتاد این شماره رو به بابام بده.قبل از این که تصادف کنم و این طور گرفتار بشم به بابام زنگ زدم و بهش گفتم که یه اتفاقی افتاده و دارم می رم تا ببینمش.
رادمان آهسته سرش و بلند کرد. برق امید و می تونستم از توی نگاهش بخونم. به چشم های خوش حالت و خوشرنگش نگاه کردم و گفتم:
مطمئنم بابام با رضا حرف می زنه. می دونم که برای نجات دادنمون هرکاری که بتونه می کنه.
لبخند کمرنگی بهش زدم. رادمان نفسش و با صدا بیرون داد و چیزی نگفت. هنوزم آشفته و ناراحت به نظر می رسید ولی چشماش برقی از امید داشت. دوست داشتم بیشتر باهاش حرف بزنم. اون تنها کسی بود که توی اون جمع می تونستم بهش اعتماد کنم... مثل خودم بود... شرایط منو داشت. از لحن صحبت کردنش که همیشه در نهایت ادب و احترام بود خوشم می اومد. از طرف دیگه من آدم پرحرفی بودم و نمی تونستم همه چی و توی خودم نگه دارم. همیشه مسائلی که پیش می اومد و سریعا به گوش آوا می رسوندم. برای این که مکالمه ای رو که رادمان میلی به ادامه دادنش نداشت و ادامه بدم گفتم:
بارمان برادر بزرگترته؟
رادمان لبخند کمرنگی زد و گفت:
آره... ده دقیقه بزرگ تره.
بی اختیار لبخند زدم... برام جالب بود. توی دوران دبیرستان با دو تا دختر دوقلو همکلاسی بودم. دخترهای کم حرف و گوشه گیری بودند. اصلا نمی تونستم اون دو تا رو از هم تشخیص بدم. تنها راهی که برای تشخیص دادنشون پیدا کردم رنگ متفاوت جامدادی هاشون بود. به شوخی بهشون می گفتم که جامدادی هاشون و با خودشون همه جا ببرن تا من بتونم تشخیصشون بدم... ولی رادمان و بارمان... در عین شباهتی که با هم داشتند خیلی با هم فرق می کردند... زیبایی و جذابیت رادمان خیره کننده بود ولی تنها چیزی که به صورت بارمان جذابیت می داد برق چشمای آبیش بود... آبی نگاه رادمان آدم و بی اختیار آروم می کرد... ولی توی چشمای بارمان همیشه برقی از شیطنت وجود داشت... عین یه وسوسه می موند... بی اختیار ضربان قلب آدم و دستکاری می کرد.
توی سکوت به زیرزمین نگاه می کردم... وقتی یاد حرف های دانیال می افتادم پشتم تیر می کشید. تک تک جمله هایی که گفته بود توی ذهنم بود... چه قدر راحت به خاطر جنسیتم تحقیرم کرده بود... دوست داشتم به چیز دیگه ای فکر کنم... دوست داشتم اون ترس و وحشتی که با وجود رفتن دانیال هنوز توی وجودم بود و دور بریزم... از شانس بدم توی اون لحظه فقط رادمان و داشتم که باهاش حرف بزنم... اونم که ساکت بود... انگار توی فکر بود.
نتونستم جلوی کنجکاویم و بگیرم و از این فرصت به دست اومده استفاده نکنم. پرسیدم:
کارشون چیه؟ مواد مخدر؟
رادمان یه کم فکر کرد... آهسته گفت:
این طور می گن.
فهمیدم که مطمئن نیست. پوزخندی زدم و گفتم:
دانیال مهندسی شیمی خونده... احتمالا همین طوری وارد باندشون شده.
رادمان با کنجکاوی نگاهم کرد. شونه بالا انداختم و گفتم:
هم دانشگاهی بودیم.
رادمان پوزخندی زد و گفت:
این طوری وارد باند نشد. قبلا با ما کار می کرد... بعد دیدند که کارش زیاد خوب نیست و بردنش که توی لابراتور کار کنه.
ابرو بالا انداختم و پرسیدم:
شما چی کار می کردید؟
رادمان دست به سینه زد. سرش و بلند کرد و گفت:
همین کاری که الان باید بکنم.
منتظر نگاهش کردم... امیدوار بودم بالاخره بهم بگه که قبلا چی کار می کرده. رادمان ادامه داد:
ببین ترلان! هدف خودت و مشخص کن. یا باید بمونی و پلیس بازی در بیاری یا باید به فکر فرار باشی. فقط یکی از این دو تا رو می تونی انتخاب کنی. نه جفتش رو!
عصبانی شدم. اخم کردم و گفتم:
اون چیزی که مخفیش می کنی همون چیزیه که غیرمستقیم باعث شد من اینجا گرفتار بشم.
رادمان چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
بهت اطمینان می دم که هیچ ربطی نداره... تو هم به جای فضولی کردن بهتره یه وعده غذا بخوری که اعصابت سر جاش بیاد.
خیلی بهم برخورد. تا حالا ندیده بودم که این طوری صحبت کنه... اون که همیشه مودب بود...
نگاهی تحقیرآمیز بهش کردم و گفتم:
توام اگه فکر نجات دادن خودتی باید یه کم سفت و سخت باشی... خیلی زود به غلط کردن می افتی.
پشتم و بهش کردم و به سمت اتاق رویا رفتم. همین که دستم و به سمت دستگیره دراز کردم در اتاق بارمان باز شد. چشم تو چشم شدیم... دیگه نه فین فین می کردم و نه عصبی به نظر می رسید. با همون نگاه شیطونش سرتا پام و از نظر گذروند و گفت:
فکر کنم از امروز رسما همکار شدیم.
اخم کردم و گفتم:
متاسفانه این طور به نظر می رسه...
چشماشو یه کم تنگ کرد و یه لبخند کمرنگ روی لبش نشست. اون قدر نگاهش بی پروا بود که نتونستم بیشتر از این تحملش کنم. در اتاق رویا رو باز کردم و خودم و توی اتاق انداختم. رویا کلاه سوئی شرتش و از روی سرش انداخته بود و تند تند با کیبورد چیزی رو تایپ می کرد. اصلا نگاهم نکرد. معلوم بود که کار مهمی داره. بدون توجه به اون خودم و روی تخت انداختم.
عصبانی بودم... دوست داشتم گریه کنم... رادمان بهم بی احترامی کرده بود... از بارمان و اون نگاه پر از وسوسه اش وحشت داشتم... دانیال خوردم کرده بود... مجبور به همکاری با این بی همه چیزها شده بودم... وای خدا! چه قدر معده م درد می کرد... چشمام و از دردش بستم... تو دلم گفتم:
ای کاش بارمان جای رادمان بود... این طوری خیلی بهتر بود... اون وقت می تونستم روش حساب کنم... از رادمان هیچ بخاری بلند نمی شه.
توی اون شرایط دنبال کسی می گشتم که بهش تکیه کنم... حداقل کسی و می خواستم که بتونم دو کلمه باهاش حرف بزنم و درد دل کنم و بپرسم حالا باید چی کار کنیم... و امیدوار باشم که جوابی به جز طفره رفتن بشنوم...
یه صدایی توی سرم گفت:
چه نیازی به کس دیگه ای داری؟
چشمام و باز کردم... از خودم پرسیدم واقعا چرا ما دخترهای ایرانی همیشه دنبال یه تکیه گاهیم؟ چرا بهمون بر می خوره که بهمون می گن ضعیف ولی تا توی دردسر می افتیم منتظریم یکی بیاد و دستمون و بگیره؟... چرا؟ خب پس راسته که ضعیفیم... آدم قوی همیشه سعی می کنه خودش خودشو جمع و جور کنه... منم توی اون شرایط ناخودآگاه به سمت رادمان کشیده می شدم... هم مرد بود و هم مشکل مشترکی با من داشت ولی... نباید این کار و می کردم... مگه من چی کم داشتم؟ می تونستم روی پای خودم بایستم... تو دلم گفتم:
احتیاج به هیچکس ندارم... احتیاج به هیچ مردی ندارم... خودم از پس خودم بر می یام... من که سنم کمتره و دخترم خیلی قرص و محکم تر از اون بچه سوسولم...
یاد مهارت خودم توی رانندگی افتادم... زمینه ای که مردها خیلی توش ادعا داشتند... نه... من احتیاجی به کسی نداشتم... به هیچکس...
چشمام و دوباره روی هم گذاشتم... یاد حرف های دانیال افتادم... بغض کردم... چرا باید این قدر ضعیف باشم؟ چرا مجبور شدم تسلیم بشم؟ ولی... باید چی کار می کردم؟ اصلا اعتقاد نداشتم که ما زن ها ضعیف آفریده شدیم... فقط ای کاش مادرهامون به جای سفره آرایی و آشپزی بهمون درس قوی بودن می دادند... درس زن بودن... .
بارمان سیگاری روشن کرد و گفت:
تو فقط باید رحیم و سوار کنی و دنبال اون ماشین بیفتی. فقط وقتی که ماموریتت تموم شد گیر نیفت. فهمیدی؟ کار سختی نیست.
اخم کردم و گفتم:
یعنی چی؟
بارمان پکی عمیق به سیگارش زد و دودش و بیرون داد. نیم نگاهی بهم کرد و گفت:
چی یعنی چی؟ تو فقط باید رحیم و برسونی.
پوفی کردم. بارمان یه پوشه بهم داده بود که توش پرینت یه ایمیل بود و نوشته بود که باید چی کار کنم. چند بار خونده بودمش... مشخصات یه پژو پرشیای سفید رنگ و توش نوشته بود. کروکی مسیر رفت و برگشت هم توی ورقه های جداگونه قرار داشت... ولی من گیج شده بودم. زیرچشمی نگاهی به بارمان کردم که روی تخت شلوغ پلوغش لم داده بود و با خونسردی اعصاب خوردکنی سیگار می کشید. اضطراب داشتم و ذهنم درگیر چند تا مسئله بود. تکیه م و به دیواری دادم که روش عکس خال کوبی بارمان حک شده بود. دستی به پیشونیم کشیدم و گفتم:
همین؟ من و برای همین می خواستین؟ برای این که رحیم و برسونم؟
بارمان روی تخت غلتی زد. دست چپش و تکیه گاه سرش کرد. پوزخندی زد و گفت:
می خوای همین اول کار بفرستنت که رئیس و جا به جا کنی؟ می دونی چه قدر طول می کشه که به یه عضو جدید اعتماد کنند؟ من که چند ساله توی این کارم هنوز حتی اسم رئیس و هم نمی دونم.
با ناباوری نگاهش کردم و گفتم:
آهان! اون وقت برای چی براش دنبال راننده می گشتن؟
رویا با یه سینی شکلات داغ وارد اتاق شد. بوی خوب نوشیدنی لبخندی روی لبم نشوند. رویا سینی رو جلوی بارمان خم کرد. بارمان سیگارش و خاموش کرد و یکی از لیوان ها رو برداشت. منتظر جوابم بودم. بهش زل زده بودم و حتی پلک هم نمی زدم... ولی سکوت بارمان نشون می داد که خیال جواب دادن نداره. رویا سینی رو جلوم گرفت. بدون هیچ حرفی یه لیوان برداشتم. رویا نگاهی به رادمان کرد که اون طرف اتاق روی زمین دمر دراز کشیده بود. یه سری ورق روی زمین پهن کرده بود و در حالی که پوست لبش و با دندون می کند نوشته ها رو می خوند. هر چند دقیقه یه بار با خودکار قرمز دور یه سری چیزها خط می کشید. از تکون های عصبی که به پاش می داد فهمیدم اضطراب داره. بالاخره متوجه نگاه خیره ی رویا شد. با سر اشاره کرد که چیزی نمی خوره.
بارمان روی تخت نیم خیز شد و گفت:
این سوال و باید از اون سایه ی خدا بیامرز بپرسی. قاعدتا باید می رفت سراغ آدم های سابقه دار و یه نفر و متقاعد می کرد که با رئیس همکاری کنه... نه این که بیاد سراغ یه دختر هیفده ساله و به زور مجبورش کنه... کلا سایه توی این مدت همکاریش با ما خیلی گند زد... اینم روش.
من و رویا با تعجب به بارمان زل زدیم. حتی نگاه رادمان هم روی ورق های پخش شده روی زمین ثابت موند. رویا با تعجب گفت:
سایه مرده؟
بارمان لیوان و به سمت دهنش برد و با سر جواب مثبت داد. رویا پرسید:
چطوری؟
رادمان سرش و بلند کرد و به برادرش نگاه کرد. بارمان با خونسردی نوشیدنیش و مزه مزه کرد و گفت:
به خاطر خراب کاریش مجازات شد...این دختر و به این بازی کشوند و گند زد. دانیال هم کشتش.
رادمان سرش و پایین انداخت. نگاهش روی یه نقطه ی ثابت مونده بود. مشخص بود که فکرش مشغول شده. آهی کشیدم. نمی دونستم این که بابت مرگ سایه خوشحال باشم عیبی داره یا نه. هیچ وقت فکر نمی کردم به جایی برسم که مرگ یه آدم خوشحالم کنه. از اون آدم هایی نبودم که تا بگن فلان مجرم و اعدام کردند بگم خدا رو شکر! همیشه سر مجازات اعدام با بابام بحث داشتم. با این حال از شنیدن خبر مرگ سایه یه حس سبکی بهم دست داد. لبخندی زدم و لیوان نوشیدنیم و به سمت دهنم بردم. تصویر سایه جلوی چشمم جون گرفت... با اون موهای مش کرده... و چشم هایی که هیچ وقت نفهمیدم چه رنگیه... صداش توی ذهنم پیچید:
زدی آدم کشتی... می فهمی؟ تو که تصدیق نداری... می دونی یعنی چی؟... یعنی قتل عمد!
یه لحظه به خودم پیچیدم. ازش متنفر بودم... چند نفر و بازی داده بود تا کارش و پیش ببره؟ به زنی فکر کردم که زیر چرخ های ماشینم جون داد... اشتهام کور شد. لیوان و روی زمین گذاشتم. یه بار دیگه تصویر چشم های سیاه زن با اون صورت له شده جلوی چشمام ظاهر شد... سرم و به دیوار تکیه دادم... سعی کردم این افکار و از ذهنم بیرون بریزم... خبر مرگ سایه یه کمی روحم و تسکین داد. زیرلب گفتم:
حقش بود!
بارمان رو به به برادرش کرد و گفت:
متوجه ماجرا شدی؟
رادمان پلک زد. بدون این که سرش و بالا کنه گفت:
تا حدودی!
بارمان از روی تخت بلند شد. کش و قوسی به بدنش داد و گفت:
بلند شو دیگه... وقت زیادی نداریم.
رادمان ورق ها رو از روی زمین جمع کرد و توی یه پوشه ی آبی رنگ گذاشت. با ناراحتی گفت:
یه روز زمان خیلی کمیه.
بارمان پوزخندی زد و گفت:
اگه جلوی دانیال الکی ناز نمی کردی کار به اینجاها نمی رسید. تو که می دونستی متهم به قتلی و دست و بالت بسته ست چرا الکی مقاومت کردی؟ این طوری بدتر جلوشون خورد شدی... هنوزم پپه ای... یه کم سیاست نداری. کار درست این بود که زودتر جواب مثبت می دادی و در عوض به غلط کردن نمی افتادی.
رادمان از روی زمین بلند شد و گفت:
توی با سیاست هم که فعلا جلوی من نشستی!... می دونی کار درست چی بود؟ این بود که وقتی سایه دنبالم اومد یه راست برم پیش پلیس.
بارمان خندید و چشمم به ردیف دندون هاش افتاد که یه کم به زردی می زد... یه تفاوت دیگه با برادرش! البته خیلی خوب یادم بود که دندون های رادمان هم روکش بود...
بارمان گفت:
آهان! اون وقت به خاطر سابقه ی همکاریت با گروه می انداختنت زندان.
رادمان پوشه رو روی تخت انداخت. شونه بالا انداخت و گفت:
من که نمی دونستم دارم بار کی کار می کنم. فوقش برام یه چند سال حبس می بریدند. می تونستم وثیقه بذارم و بیام بیرون.
خنده ی بارمان شدیدتر شد. گفت:
آره! بابا حتما برات وثیقه می ذاشت!
رادمان یه دفعه عصبانی شد و داد زد:
دلیل این که این کار و نکردم این بود که می ترسیدم تو رو اعدام کنند.
آثار خنده از صورت تیره و شیطون بارمان محو شد. برق شیطون چشماش خاموش شد. هیچی نگفت... به رادمان زل زد. رادمان دستی به صورتش کشید و نفسی عمیق کشید تا به خودش مسلط بشه. بارمان سرش و پایین انداخت. خیلی آروم به سمت در اتاقش رفت. با سر بهم اشاره کرد که خارج بشم. از جام بلند شدم. همین که به سمت در رفتم چشمم به سطل آشغالی که پایین تخت بود افتاد. توی سطل دلایل پرخاش های بارمان و آبریزش بینی های گاه به گاهش چشمک می زد... سطل پر از سرنگ بود. تو دلم گفتم:
چی مصرف می کنه؟
حدس می زدم که معتاد باشه. یه جورایی با همون نگاه اول مطمئن شده بودم که یه چیزی مصرف می کنه. یادم اومد که روز قبل دانیال تهدید کرده بود که اونو به تخت می بنده و مجبورش می کنه که ترک کنه.
از اتاق بیرون اومدم. بارمان بهم اشاره کرد که وارد یکی از اتاق ها بشم. همون اتاقی بود که میز و صندلی داشت و چند مدل کامپیوتر صبح تا شب توش کار می کردند. وارد اتاق شدم. نگاهی به اطراف کردم. یه میز گرد بزرگ با هشت تا صندلی وسط اتاق بود. پشت میز گرد یه میز کامپیوتر عریض قهوه ای سوخته قرار داشت. چهار تا مانیتور روی میز بود و یه تلویزیون ال سی دی هم به دیوار نصب شده بود. روی مانیتورها روکش کشیده بودند ولی صدای ضعیف فن یکی از کیس ها رو می شنیدم. متوجه شدم که موقتا کارشون و به این طریق پنهان کردند.
یه گوشه ی اتاق سه چهار تا صندلی سفید پلاستیکی رو توی هم کرده بودند. دیوار این اتاق برخلاف اتاق های دیگه کاغذ دیواری شده بود. یه گوشه ی دیوار چند تا تیکه ی روزنامه رو بریده بودند و کنار هم چسبونده بودند.
یه دختر قد کوتاه با موهای فرفری مشکی توی اتاق بود. یه سری کاور لباس روی میز پهن کرده بود و با چشم هایی منتظر به بارمان نگاه می کرد که داشت با صندلی ها کلنجار می رفت و می خواست یکی از صندلی های پلاستیکی رو جدا کنه. بالاخره موفق شد. صندلی رو کنار من گذاشت و نشست. پا روی پا انداخت و با ژست خاصی دستش و روی پاهاش گذاشت. وقتی نگاه خیره ی منو دید برگشت و یکی از همون لبخند های معروفش که باعث می شد ابروی سمت راستش یه کم بالا بره تحویلم داد. دوباره چشماش شیطون شده بود... تنها پسری بود که با یه نگاه و با یه لبخند می تونست ضربان قلبم و بالا ببره... حالا این به خاطر چی بود و نمی دونم... اسمش و پیش خودم وسوسه گذاشته بودم... جدا هم شبیه یه وسوسه می موند... با اون ابروی شکسته و مدل موهای عجیبش...
بی اختیار یه کم ازش فاصله گرفتم. زیرچشمی نگاهش کردم. لبخندش به پوزخند تبدیل شد.
رادمان وارد اتاق شد. نگاهی به دور و بر اتاق کرد. نگاهی بی تفاوتی به من که دست به سینه و بلاتکلیف ایستاده بودم کرد. منم زیاد بهش محل نمی دادم. هنوز به خاطر حرف هاش دلخور بودم.
دختر با دیدن رادمان دستاش و بهم زد و گفت:
لباس کار امشبت و انتخاب کن.
لباس کار؟ تصویری از لباس قصاب ها توی ذهنم اومد. انگار رادمان هم تعجب کرده بود چون رو به بارمان کرد و با اشاره ی صورت پرسید این چی می گه؟
بارمان شونه بالا انداخت و گفت:
من و دانیال همیشه توی روش کارمون اختلاف سلیقه داریم. دانیال معتقده مثل همیشه باید عمل کنی. فکر می کنه این بار هم می تونه از این طریق جواب بگیره.
صدای رادمان و شنیدم که آهسته گفت:
بعید می دونم.
بارمان سرش و به نشونه ی تایید تکون داد و با خنده گفت:
دانیال اگه مسائل زنونه چیزی حالیش می شد که با دوست دخترش مشکل پیدا نمی کرد!
و با سر به من اشاره ای کرد. اخم کردم. مطمئنا با دیدن رفتار مشکوک دانیال به این نتیجه رسیده بودند. هرچند که احتمالا قسمت مربوط به عرب ها رو نشنیده بودند!!!
بارمان گفت:
فعلا طبق خواسته ی دانیال عمل می کنیم... وقتی راه افتادیم و مطمئن شدیم که دستش بهمون نمی رسه کاری و می کنیم که من می گم.
رمان آن نیمه دیگر(تموم شد) 2
پاسخ
 سپاس شده توسط Ƥαяℓσนʂ ϱiяℓ ، _leιтo_
#13
قسمت 12

بعد رو به دختر کرد و با لحنی طلب کارانه گفت:
چیه؟ دل تو دلت نیست که این حرف ها رو تحویل دانیال بدی... مگه نه؟ اگه بخوای می تونی تندی بری و یه زنگی بهش بزنی!
دختر چیزی نگفت و در عوض به لباس ها اشاره کرد. زیپ کاورها رو پایین کشید. از بین اون همه لباس بارمان به کت شلوار اشاره کرد و گفت:
کت شلوار؟ شوخی می کنی! اون دخترهای بیست و سه چهار سال به بالا هستن که از مردهای کت شلواری خوششون می یاد نه یه دختر پونزده شونزده ساله.
دختر بدون توجه به بارمان رو به رادمان کرد. لبخندی زد و با ناز و ادا گفت:
خب عزیزم... ببین کدومش و بیشتر دوست داری.
رادمان که اصلا دختره رو نگاه هم نکرد. با همون اخمی که توی صورتش بود به لباس ها نگاه کرد. در عوض بارمان با حالت مسخره ای قری به گردنش داد و گفت:
ایششش!
نتونستم جلوی خنده م و بگیرم و آهسته خندیدم. دختر به ما توجهی نکرد. لباس های مختلف و جلوی رادمان می گرفت و اظهارنظر می کرد. رادمان هم که به هرجایی نگاه می کرد جز صورت دختره که داشت خودش و می کشت. دختر با دست توی بازوی رادمان می زد و می گفت و خودشم می خندید. با لبخند نگاهشون می کردم. رادمان هرچیزی که بود هیز نبود. دیده بودم که خیلی از دخترها برای یه نگاهش خودشون و می کشتند ولی هیچ وقت چشم چرونی نمی کرد و به هیچ کس هم محل نمی داد... برخلاف برادر هیزش که با نگاهش آدم و می خورد...
دختر یه شلوار جین مشکی برداشت که بارمان گفت:
من ازش خوشم نمی یاد.
دختر اخمی کرد و گفت:
قرار نیست تو خوشت بیاد که...
بارمان با بداخلاقی گفت:
ساکت! این قدرم قر و قمیش برای داداشم نیا... می دونی که عصبانی بشم چطوری قاطی می کنم!
دختر پشت چشمی نازک کرد و چیزی نگفت. خوشبختانه دست از سر رادمان برداشت ولی هنوزم با اشتیاق نگاهش می کرد و هر چند لحظه یه بار یه نگاه پر از نفرت هم به صورت بارمان می انداخت.
رادمان رو به بارمان کرد و گفت:
بیشتر این لباس ها سایز من نیست.
بارمان با بی خیالی دستی توی هوا تکون داد و گفت:
مهم نیست... فقط یکیش و بردار که دهن دانیال بسته شه.
رادمان بعد از مکثی طولانی یه شلوار جین و یه تی شرت آستین بلند سرمه ای برداشت. با نارضایتی نگاهی به کت های مشکی اسپرت کرد. بارمان گفت:
نظر تو چیه؟
به لباس های توی کاور نگاه می کردم. اکثرا مارک دار و خوش دوخت بودند ولی انگار رادمان مشکل پسند بود. همچین به بینیش چین انداخته بود انگار داشت به لباس بچه گداها نگاه می کرد. یه دفعه بارمان با صدای بلند گفت:
اوی!
سرم و به سمتش چرخوندم و با تعجب گفتم:
با منی؟
بارمان ابرو بالا انداخت و گفت:
کجایی؟ پیش دوست پسر خلاف کار و تازه به دوران رسیده ت؟
دیگه داشت حرصم و در می اورد. بارمان ادامه داد:
این دختری که رادمان قراره ببینتش هم سن و ساله تو اِ. به نظرت این شکلی خوبه؟ به نظر من که دخترهای هم سن و سال تو بیشتر از پسرهای فشن خوششون می یاد. الان به نظرت رادمان به اندازه ی کافی جذاب هست؟
رادمان یه نگاه پر از غرور بهم کرد... نگاهش این معنی رو می داد که " مگه می شه نباشم؟! " چشم غره ای بهش رفتم و یه دفعه از دهنم پرید و گفتم:
من اصلا از پسرهای این تیپی خوشم نمی یاد.
رادمان با تعجب نگاهم کرد. بارمان بلند زیر خنده زد. رنگ به رنگ شدم... آخه این چه حرفی بود که زدم؟ رادمان همین طور بر و بر نگاهم می کرد. ای کاش این نگاه خیره ش و ازم می گرفت. یه کم خجالت کشیدم. حرف نسنجیده ای زده بودم. خوشبختانه بارمان قضیه رو جمع و جور کرد و گفت:
زود باش نظر بده دیگه!
به سمت لباس ها رفتم. نگاه رادمان و روی خودم احساس می کردم. بارمان خنده کنان به برادرش گفت:
خوب زد تو برجکت ها!
گونه هام داغ شد... حالا مگه ول می کردند؟! چشمم به یه شال گردن آبی خوشرنگ افتاد. اونو از بین لباس ها جدا کردم. یه کت مشکی اسپرت هم که جلوش چرم کار شده بود برداشتم و دست رادمان دادم و گفتم:
اینم نظر من!
رادمان لباس ها رو از دستم گرفت. از این پذیرش غیرمنتظره تعجب کردم و سرم و بلند کردم. یه لحظه محو چشم های خوش حالتش شدم. تا حالا صورتش و از اون فاصله ندیده بودم. یه لبخند جذاب و دخترکش زد و آهسته گفت:
اون وقت تو از چه تیپ پسری خوشت می یاد؟
یه لحظه شیطنت و از توی چشماش خوندم... نه! انگار واقعا برادر دوقلوی بارمان بود! من از پسرهای چشم رنگی و مو مشکی خوشم می اومد... یعنی یکی مثل رادمان ولی... نمی شد که بگم! برای همین اولین چیزی که به ذهنم رسید و گفتم:
پسر چشم ابرو مشکی!
رادمان ابرو بالا انداخت و گفت:
آهان! یکی مثل همون دوست پسر سابقت!
با تعجب نگاهش کردم. هیچ وقت از این حرف ها نمی زد. ازش فاصله گرفتم و چشمم و از صورت خوشگلش که با هاله ای از شیطنت جذاب تر هم شده بود گرفتم.
در همین موقع بارمان گفت:
من با ترلان موافقم. به نظرم دخترها پونزده شونزده ساله این طور تیپ ها رو بیشتر دوست دارند.
جا خوردم. پونزده شونزده ساله؟... یادم افتاد که توی اتاقش هم بهم گفته بود دختر هیفده ساله... این جدا فکر کرده بود که من این قدر کوچیکم؟
پوزخندی زدم و سرم و برگردوندم. پشت سر دختر مو مشکی از اتاق خارج شدم. بارمان هم بیرون اومد تا رادمان لباسش و عوض کنه. به دیوار تکیه دادم و داشتم فکر می کردم سرم و کجا گرم کنم که بارمان بهم نزدیک شد. دست راستش و به دیوار تکیه داد و صورتش و جلوی صورتم گرفت و گفت:
سلیقه ت هم که خوبه کوچولو!
دوباره داشت شیطون می شد. اخمی کردم و گفتم:
حالا مثلا تو خیلی بزرگی؟
بارمان شکلکی با صورتش در اورد و گفت:
حداقل نه سال!
پوزخندی زدم و گفتم:
چه قدر از مرحله پرتی!... من بیست و دو سالمه.
بارمان با ناباوری نگاهم کرد. شونه هامو با بی تفاوتی بالا انداختم. سرش و جلوتر اورد تا صورتم و از نزدیک ببینه. دوباره ضربان قلبم داشت بالا می رفت. خواستم سرم و عقب تر ببرم که سرم به دیوار خورد. دوباره همون لبخند شیطون روی لب های بارمان جا خوش کرد. صداش و یه کم آهسته کرد و گفت:
چه زود می ترسی!
انگار با چشماش اشعه ی ایکس روی صورتم انداخته بود. همه ی اجزای صورتم و با دقت بررسی کرد. یه صدایی توی سرم گفت:
حالا تو چرا اینجا وایستادی و از جات جم نمی خوری؟ خوشت اومده؟
یه جورایی خشک شده بودم... مسخ وسوسه ی توی چشماش شده بودم... خواستم خودم و کنار بکشم ولی تو دلم گفتم:
نه! باید حالش و بگیرم که این قدر زود پسرخاله نشه.
با لحن بدی بهش گفتم:
چیه؟ بازرسیت تموم شد؟
با همون صدای آهسته گفت:
داشتم از دور نظاره می کردم... به بازرسی بدنی هم می رسیم... هل نشو.
عصبانی شدم. دستم و بالا اوردم که توی صورتش بزنم. دستم و توی هوا چسبید. احساس کردم مچ دستم... از همون جایی که انگشت های بلند بارمان دورش حلقه شده بود گر گرفت و داغ شد. خندید و گفت:
دارم شوخی می کنم باهات... عصبانی نشو.
دوباره صداش و همون طور آهسته کرده بود. انگار می دونست این طور حرف زدن به صدای زخمیش جذابیت می ده. چشمکی زد و گفت:
مردها رو که می شناسی... از این شیطنت های کوچولو دوست دارند.
دستم و از توی دستش بیرون کشیدم. ازش فاصله گرفتم و گفتم:
آره اتفاقا مردها رو خوب می شناسم. از سه نفر، پنج نفرشون مثل تو هرزه ند.
همچین زیر خنده زد که تعجب کردم... چه خوشش هم اومده بود! همون طور که می خندید گفت:
پس ادعا می کنی که مردها رو می شناسی!
پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
البته اصولا مردها توی حدس زدن سن خانوما خیلی بهتر از خود خانوما عمل می کنند! نمی دونم چرا در مورد تو صدق نمی کنه!
بارمان ابرو بالا انداخت و گفت:
تو بگو چه کاری رو مردها بهتر از خانوما انجام نمی دن؟
پوزخندی زدم و گفتم:
مثلا رانندگی کردن... کاری که مردها توش ادعا دارن ولی من بهتر از خیلی از مردها انجام می دم.
از این بحث ها متنفر بودم. من نمی دونم استارت برتری مردها از زن ها کجا زده شد!
سوتی زد و گفت:
کم کم داره ازت خوشم می یاد... زبون درازم که هستی... اون طوری که فکر می کردم هم بچه نیستی.
دوباره چشماش پر از شیطنت شد و گفت:
فکر کنم روزهای جالبی توی این زیرزمین در انتظارمون باشه.
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:
بالاخره یه روز یه سیلی محکم تر از اینی که توی هوا گرفتیش می خوری.
سرش و کج کرد و در جوابم فقط خندید. پشتم و بهش کردم و به سمت اتاق رویا رفتم... دیگه می دونستم که پیش خودم قضاوت نادرست نکردم... اون واقعا می تونست خیلی راحت باعث بشه که صورتم سرخ بشه... ضربان قلبم بالا بره... سر جام خشکم بزنه... اونو خیلی خوب شناخته بودم... با اون نگاه پر از شیطنت و صدای زخمیش... تو دلم یه بار دیگه اسمش و تکرار کردم:
وسوسه!
هنوز با شالی که ترلان انتخاب کرده بود درگیر بودم. یه ربع طول کشید تا تونستم با یه مدل خوب به گردنم ببندمش.
از هیچ جای اون زیرزمین به اندازه ی دستشوییش بدم نمی اومد. فضایی نمور و گرفته داشت و نور لامپش هم خیلی ضعیف بود. کاشی های سفید کف زمین سیاه شده بود. متاسفانه تنها آینه ای که توی اون زیرزمین وجود داشت هم آینه ی دستشویی بود. راضیه و رویا هر کدوم برای خودشون یه آینه ی کوچیک داشتند ولی به درد من که می خواستم صورتم و بعد چند روز اصلاح کنم نمی خورد. بدبختی بزرگتر اصلاح صورت با تیغ بارمان بود!
در حالی که بینیم و چین انداخته بودم تیغ بارمان و از نزدیک از نظر گذروندم. پوفی کردم و برای اولین بار با خودم فکر کردم که ممکنه بارمان ایدز داشته باشه؟ می دونستم که از سرنگ های نو استفاده می کنه ولی اینو مطمئن نبودم که آیا همیشه به این سرنگ ها دسترسی داشته یا ممکنه یه وقت هایی هم از سر بدبختی و بیچارگی از سرنگ مشترک استفاده کرده باشه...
تو دلم گفتم:
ویروس ایدز که زیاد بیرون زنده نمی مونه... می مونه؟ کی بود می گفت بیشتر از بیست دقیقه بیرون بدن زنده نمی مونه؟ شایعه بود یا درست بود؟
نچ نچی کردم و تیغ و برای دهمین بار زیر شیر آب تمیز کردم. دستی به صورتم کشیدم. قبل از این که پام و توی دستشویی بذارم راضیه در حالی که خودش و لوس می کرد و سعی داشت با بهم زدن اون مژه های بلندش برام دلبری کنه گفته بود که ته ریش خیلی بهم می یاد و شاید بهتر باشه که همیشه ته ریش بذارم. بارمان هم با یه توپ و تشر حسابی اونو سرجاش نشونده بود. راضیه هم به حالت قهر به اتاق رویا رفت. همون طور که داشتم صورتم و اصلاح می کردم با خودم فکر کردم که عجب دختر کنه و جلفیه.
یه دفعه دستم لغزید و یه کوچولو صورتم و بریدم. تیغ و پرت کردم و با عصبانیت گفتم:
اَه! همین و کم داشتم! ایدز گرفتن از بارمان!
نگاهی به دور و برم کردم. چنگی زدم و یه کوچولو از دستمال توالت و کندم و روی زخم صورتم گذاشتم. نفسم و با صدا بیرون دادم... ظاهرا اون شب بدشانسی بهم رو کرده بود.
یه ربع بعد کار اصلاح صورتم و تموم کردم. موهامو مرتب کردم و از دستشویی بیرون اومدم. چشمم به بارمان افتاد که به دیوار تکیه داده بود و داشت پوشه ی من و نگاه می کرد. به سمتش رفتم و با بداخلاقی گفتم:
تو که ایدز و از این جور حرفا نداری!
بارمان نگاهی تمسخرآمیز بهم کرد و گفت:
ندارم... لازم نیست نگران باشی. من مثل تو دست و پاچلفتی نیستم که از پس اصلاح صورتمم برنیام. تا حالا صورتم و باهاش نبریدم.
نفس راحتی کشیدم. بارمان سرش و به نشونه ی تاسف تکون داد ولی بهش توجهی نکردم. نگاهی به پوشه کردم و گفتم:
چیه؟ می ترسی گند بزنم که داری ماموریتم و دوره می کنی؟
بارمان سرش و بلند کرد و گفت:
می ترسم؟... یه کم... می دونی اگه گند بزنی و گیر بیفتی چی می شه؟
چیزی نگفتم. بارمان پوشه رو بست و گفت:
بهترین حالتش اینه که کنار هم اعدام می شیم... نظرت چیه؟ باحاله نه؟
و خندید. آهی کشیدم و گفتم:
من نه از این ماموریت می ترسم و نه مثل تو توی موفقیتمون شک دارم... فقط... دلم به این کار راضی نیست. دوست ندارم یه بار دیگه خودم و توی این راه بندازم. خصوصا این که این بار می دونم دارم برای چه کسایی کار می کنم. ماموریت امشب یه شروعه... شروع راهی که دیگه نمی تونم خودم و ازش بیرون بکشم... دارم به اون دختر بدبختی که امشب باید بریم دنبالش فکر می کنم... یه دختر شونزده ساله... بارمان گوشت با منه؟
چشمش و به یه جایی پشت سر من دوخته بود. چرخیدم. فهمیدم داره ترلان و نگاه می کنه که کنار رویا روی زمین نشسته بود و داشت شامش و می خورد. اخم کردم. هیچ خوشم نیومد که بارمان داشت اونو دید می زد. رو به بارمان کردم و گفتم:
تو هنوزم وقتی دخترها رو دید می زنی می ری تو حالت خلسه؟
بارمان به خودش اومد. رو به من کرد و گفت:
هان؟
با عصبانیت گفتم:
زهرمار! دو ساعته که دارم باهات حرف می زنم.
بارمان یه کم به طرف راست خم شد تا ترلان و بهتر ببینه. آهسته گفت:
باورت می شه بیست و دو ساله ش باشه؟ من فکر می کردن نوزده بیست ساله ش باشه. برای همین هی اذیتش می کردم و سنش و می اوردم پایین... ولی بیست و دو... خوبه ها!
با اعصابی بهم ریخته دستی به صورتم کشیدم و گفتم:
می شه اونو بیخیال شی و منو دریابی؟
با خنده ادامه دادم:
می دونی که از پسرهای این تیپی خوشش نمی یاد! توام تیپ من حساب می شی دیگه!
بارمان شونه بالا انداخت و گفت:
شاید منظورش پسرهای شل و ولی مثل تو بوده!
قبل از این که جوابش و بدم پوشه رو باز کرد... بحث منتفی شد. نگاهی سرسری به نوشته ها کرد و گفت:
خب! کار آسونیه. همه ی تحقیقاتش و بچه های تیم های دیگه کردند... منم از پشت سر هواتو دارم. تو فقط دختره رو سوار ماشین کن و برسونش به انبار. خیلی ساده ست.
گفتم:
دختر بازپرس راشدیه... درست می گم؟
بارمان با بی تفاوتی گفت:
اینجا که این طور نوشته.
پرسیدم:
با اون چی کار دارند؟
بارمان شونه بالا انداخت و گفت:
حتما می خوان با استفاده از دختره باباهه رو مجبور کنند که توی کار رئیس فضولی نکنه.
پوزخندی زدم و گفتم:
دختر یه مامور پلیس مسلما کلی از باباش در مورد مسائل توی جامعه نصیحت شنیده. مطمئن باش که به خاطر چشم و ابروی یه پسر سوار ماشینش نمی شه.
بارمان خندید و گفت:
بسپرش به من! یه کاری می کنم که با کله شیرجه بزنه توی ماشینت.
لحظه به لحظه نگران تر می شدم و اضطرابم بیشتر می شد. گفتم:
فکر می کردم این ماموریت منه... نه تو!
بارمان دستش و روی شونه م گذاشت و گفت:
فقط می خوان مطمئن بشن که می تونند بهت اعتماد کنند... همین! براشون مهم نیست که این کار چه جوری انجام بشه... فقط براشون مهمه که انجام بشه.
کم کم ضربان قلبم داشت بالا می رفت. اصلا دلم راضی نبود که یه دختر شونزده ساله رو اسیر این آدم ها کنم... اونم فقط به خاطر اعتیاد برادرم و مسائل شخصی خودم... دوست داشتم دختره رو به یه نحوی نجات بدم... یه جوری که خودمم گیر نیفتم. یه جوری که نفهمند من فراریش دادم... از تهدید دانیال می ترسیدم. دوست نداشتم جون خودم و توی خطر بندازم ولی... نمی خواستم به سر وسط جریانی سقوط کنم که سال ها پیش بهم ثابت شده بود چه قدر می تونه خطرناک باشه.
بارمان نگاهی به ساعتش انداخت. سر تکون داد و گفت:
بریم!
نفسم و بیرون دادم و به خودم گفتم:
باید قبل از این که ماموریت شروع بشه یه کاری بکنم... باید یه فکری بکنم.
نه به فکر نقشه ای بودم که بارمان توی سرش داشت و نه به این فکر می کردم که چطور ماموریت و درست انجام بدم... فقط داشتم به این موضوع فکر می کردم که چطور دختره رو فراری بدم.
دنبال بارمان راه افتادم. ایستاد تا چند تا تذکر به رویا بده. نگاهی به اطراف کردم. ترلان و اون دور و برها نمی دیدم. ظاهرا شامش و تموم کرده بود و رفته بود. تو دلم گفتم:
ای کاش این ماموریت و الان بهم نمی دادند... شاید بابای ترلان کاری کرده باشه. شاید امیدی به بازگشتمون باشه. شاید باباش بتونه ثابت کنه که من شهرام و نکشتم... دوست ندارم همه ی پل های پشت سرم و خراب کنم... ولی... اگه دست گروه رو بشه چی؟ اون وقت بارمان چی می شه؟... نباید دستشون بهش برسه.
بارمان با سر بهم اشاره کرد که حرکت کنیم. به سمت در زیرزمین رفتیم. بارمان قفل در و باز کرد. دستمال و از توی جیبم در اوردم و یه بار دیگه روی جای زخم کشیدم. ظاهرا که زخمش بسته شده بود. دیگه خون نمی اومد.
همین که در باز شد و نسیم خنک به صورتم خورد فکری به ذهنم رسید... قلبم توی سینه فرو ریخت. این کار دیوونگی بود ولی... تنها راه چاره بود. یه لحظه بین خواستن و نخواستن گیر کردم. به خودم گفتم:
واقعا این چیزیه که می خوام؟
تنها چیزی که باعث می شد شک به دلم راه بدم بارمان بود... برادرم... وقتی یادم می افتاد که برای چی این طور سقوط کرده و بین این آدم ها گم شده... ولی... برادرم برام عزیز بود ولی نباید به خاطر اون آدم های دیگه رو به خطر می انداختم... خودم... ترلان... و اون دختر شونزده ساله.
یه دفعه تصمیمم و گرفتم. روی شونه ی بارمان زدم و گفتم:
من می رم دستشویی!
بارمان داد زد:
صبر کن!
توجهی بهش نکردم. با گام هایی بلند به سمت دستشویی رفتم. بچه های دیگه هنوز سر سفره ی شام بودند. دستشویی پشت یکی از دیوارهایی بود که یه بخشی رو از سالن اصلی جدا می کرد. همین که دستم و به سمت دستگیره دراز کردم در خود به خود باز شد. ترلان بود که داشت از دستشویی بیرون می اومد. بلافاصله توی دستشویی هلش دادم و در و از پشت بستم
ترلان دهنش و باز کرد که بد و بیراه بگه. سریع دستم و روی دهنش گذاشتم. چشماش از تعجب چهار تا شد. چنگی به دستم زد و خواست خودش و جدا کنه. یه کم دیگه هلش دادم و به دیوار چسبوندمش. مچ دستش و چسبیدم و آهسته گفتم:
هیس! کارت دارم.
خواست دستش و آزاد کنه. با ناخون های اون یکی دستش روی دستم که جلوی دهنش بود و چنگ زد. آهسته گفتم:
یه نقشه دارم.
دستش و پایین انداخت. منم دستم و از روی دهنش برداشتم. همچین اخم کرده بود انگار بهش توهین کرده بودم. همون طور که داشتم چند تا دستمال توالت جدا می کردم گفتم:
قبل از این که از در زیرزمین بیرون برم برام یه خودکار بیار... اگه روان نویس باشه که چه بهتر!
ترلان خیلی آهسته ولی با لحنی تمسخرآمیز گفت:
چیز دیگه ای لازم نداری؟!
با عصبانیت به سمتش چرخیدم. بازوش و محکم توی دستم گرفتم. صورتم و به صورتش نزدیک کردم و با عصبانیت ولی به آهستگی گفتم:
می خوای از این جا بیرون بریم یا نه؟ فقط بلدی مسخره کنی و شعار بدی... آره؟ اگه خودت فکری توی سرت نیست حداقل بذار من نقشه ای که دارم و اجرا کنم.
چیزی نگفت. بازوش و ول کردم و گفتم:
قبل از این که از زیرزمین برم بیرون یواشکی بهم یه خودکار برسون. بعد از این که من بیرون رفتم هم از دستشویی بیرون بیا. سریع دستمال و توی جیبم چپوندم و از دستشویی بیرون رفتم. وارد سالن اصلی شدم. راضیه بساط شام و توی سینی گذاشته بود و داشت از در زیرزمین اونو دست پیرزن می داد. صدای خنده های رحیم و کاوه هم از توی یکی از اتاق ها می اومد. فقط رویا توی سالن بود که داشت کیس کامپیوتر و دستکاری می کرد. سرش پایین بود. توجهی بهش نکردم. به سمت بارمان رفتم. کار راضیه هم تموم شد. رو بهم کرد و با لبخند گفت:
امیدوارم موفق باشی.
اصلا نگاهی به صورت عصبانی بارمان نکرد. با دست موهای بلندش و تاب داد و به سمت رویا رفت تا موی دماغ اون بشه. بارمان زیرلب گفت:
آخرش مجبور می شم این دختره رو زیر مشت و لگد بگیرم.
بعد نگاهی بهم کرد و گفت:
نگو که رفته بودی از شدت اضطراب بالا بیاری!
گفتم:
چرت نگو... داشتم زخم روی چونه م و نگاه می کردم.
بارمان به سمت در چرخید. تو دلم گفتم:
بجنب دیگه ترلان!
نفس عمیقی کشیدم. هر ثانیه ای که می گذشت ضربان قلبم بالاتر می رفت. بیرون رفتن بارمان از زیرزمین برام به اندازه ی یه عمر گذشت... آهسته پشت سرش رفتم. وقتم داشت تموم می شد. نقشه م داشت نقش بر آب می شد. در همین موقع ترلان به سمتموم دوید و صدا زد:
رادمان!
با امیدواری به سمتش چرخیدم.بی اختیار به دستاش نگاه کردم. جفت دستاشو و مشت کرده بود. یکی از آستین هاشو توی مشت دستش گرفته بودم. فهمیدم موفق شده و خودکار و اونجا قایم کرده. به سمتم اومد. دستش و به سمت شالم دراز کرد و گفت:
بذار درست ببندمش.
کامل به سمتش چرخیدم. فاصله ش و باهام کم کرد. به چشماش نگاه کردم. نگاهی معنی دار بهم کرد. بارمان با بی قراری گفت:
خب دیگه! نظربازیتون تموم نشد؟
جوابشو ندادیم ولی نگاهمون و ازهم گرفتیم. ترلان شالم و باز کرد و خودکار و یواشکی از درش به یقه م آویزون کرد. دوباره شال و بست. دو تا لبه ی کتم و گرفتم و بهم نزدیکش کردم. زیرلب گفتم:
ممنون!
ترلان ازم فاصله گرفت و گفت:
امیدوارم امشب شانس باهات یار باشه.
پشتش و بهم کرد و رفت. چشمم به راضیه و رویا افتاد که داشتند زیرچشمی نگاهمون می کردند. از اون طرف بارمان هم با شک و تردید نگاهم می کرد... یه جوری به ما زل زده بودند انگار شاهد یه صحنه ی رمانتیک بودند. تو دلم گفتم:
به درک! بذار هرچی می خوان پیش خودشون فکر کنند.
پشت سر بارمان از پله ها بالا رفتم و وارد حیاط شدم. خیالم یه کم راحت شده بود ولی هنوز بین خواستن و نخواستن بودم... نمی دونستم نقشه ی خوبی کشیدم یا نه... اضطراب داشتم... نه به خاطر ماموریتم... به خاطر نقشه ای که داشتم.
وسط حیاط ایستادم و بعد یه روز حبس شدن توی اون زیرزمین کذایی هوای تازه رو با نفسی عمیق به ریه هام کشیدم. هوا سرد بود و خیلی زود نوک بینیم یخ زد. با این حال این سرما و هوای تازه برام خیلی دلنشین تر از فضای دم کرده و خفه ی زیرزمین بود... اونجا برام عین جهنم بود...
بارمان بهم فرصت نداد که بیشتر از این از هوا لذت ببرم. دستش و پشتم گذاشت و گفت:
زود باش دیگه! این آدما بیشتر از هر چیزی از بدقولی و دیر کردن بدشون می یاد.
سری به نشونه ی فهمیدم تکون دادم. دنبال بارمان رفتم. به دستمال توالت و خودکاری که از یقه م آویزون بود فکر کردم... بازم اسیر خواستن یا نخواستن شدم... واقعا این چیزی بود که می خواستم؟
از حیاط گذشتیم. بارمان پرده رو کنار زد و از خونه خارج شدیم. در حالی که دستاش و با نفسش گرم می کرد گفت:
حماقت نکنی ها! مامور برامون گذاشتند و حتی تعداد نفسامون هم می شمرند. فهمیدی؟ اگه خراب کنی بدجوری تنبیه ت می کنند... یه جوری که روزی صد بار آرزوی مرگ کنی.
چیزی نگفتم. اصلا حرفاش و نمی شنیدم. توی نخ نقشه ی خودم بودم... اگه قلبم محکم توی سینه م می زد در ارتباط با دستمال توی جیبم بود... اگه سرمای دستام کاملا با سرمای هوا بی ارتباط بود به خاطر نقشه م بود.
به کوچه ی تاریک نگاه کردم. سر کوچه یه چراغ برق داشت. همه ی خونه های توی کوچه به سبک خونه ای بودند که ما توش ساکن بودیم. کوچه به سمت پایین شیب داشت و از وسطش یه جوی آب رد می شد. کمی اون طرف تر از خونه یه مغازه بود که کرکره شو پایین کشیده بودند.
به سمت بالای کوچه رفتیم. هوا داشت تاریک می شد. کم کم دونه های درشت برف شروع به باریدن کردند. به بخاری که از دهنم خارج می شد نگاه کردم. بینی م کاملا بی حس شده بود. دوست داشتم شال گردن و جلوی دهنم بگیرم... واقعا بهش احتیاج داشتم ولی نمی تونستم ریسک کنم و جای خودکار و لو بدم. توی اون لحظه حتی به بارمان هم اعتماد نداشتم...
وارد خیابونی شدیم که به خاطر سردی هوا و باریدن برف خلوت بود. بیشتر مغازه ها بسته بودند و فقط یه نونوایی که دو سه تا مشتری داشت باز بود. سه چهار تا پسر نوجوون هم به دیوار تکیه داده بودند و سیگار می کشیدند. توی خیابون فقط یه تویوتای قدیمی قهوه ای با یه پیکان سفید رنگ پارک بود. محله ی قدیمی و خلوتی به نظر می رسید.
بارمان آهسته گفت:
آخر این خیابون برات یه ماشین گذاشتند. وقتی به خیابون مورد نظر رسیدیم از ماشین پیاده می شم و سوار موتور می شم ولی حواست باشه که برات مامور گذاشتند و چهار چشمی مراقبتن.
با تعجب گفتم:
موتور؟ تو سوار موتور می شی؟
بارمان حرفم و اصلاح کرد و گفت:
ترک موتور می شینم.
پوزخندی زدم و گفتم:
پس کلاس ملاست چی شد؟
بارمان با صدایی که اوج یاس و دلشکستگیش و نشون می داد گفت:
کلاس! همون موقع که از خونه زدم بیرون همه ش از بین رفت... یه آدم معتاد... اونم از نوع هروئینی... اونم ازنوع تزریقیش مگه کلاس ملاس سرش می شه؟... حداقل اگه آیس یا کُک مصرف می کردم یه چیزی!... ای بابا... هیچی از اون روزها نمونده... اون روزهایی که یه چروک کوچیک روی تی شرتم می افتاد کل خونه رو روی سرم می ذاشتم...
آهی کشید و سکوت کرد... قلبم به درد اومد... با تموم وجودم دوست داشتم به روزهای گذشته برگردم... ولی عجیب بود... عجیب بود که راضی بودم... از این که یه بار دیگه داشتم کنار بارمان راه می رفتم... یه بار دیگه کنار کسی راه می رفتم که برخلاف همه ی آدم های دیگه حرفام و می فهمید... کسی که اگه درد کشیدیم باهم کشیدیم... اگه سختی کشیدیم ، با هم پشت سرش گذاشتیم... دوست داشتم اون خیابون تا ابد ادامه داشته باشه و بتونم کنار بارمان راه برم و باهاش صحبت کنم... حتی اگه زیر اون برف و توی اون سوز و سرما باشه.
دو تا لبه ی کتم و بهم نزدیک کردم و از سرما به خودم لرزیدم. سرم و پایین انداخته بودم تا سوزی که می اومد صورتم و اذیت نکنه... هرچند که کم کم صورتم هم داشت از شدت سرما یخ می زد و بی حس می شد.
نگاهی به چراغ روشن خونه هایی کردم که سر نبش بودند.حس می کردم خانواده هایی خوشبخت توی اون خونه ها زندگی می کنند... حداقلش این بود که پیش هم بودند... مثل من خانواده ای از هم پاشیده نداشتند... مثل منی نبودند که مادرم گوشه ی آسایشگاه افتاده بود، برادر دوقلوم معتاد هروئینی بود و خودم به جرم قتل دوستم تحت تعقیب بودم... با حسرت به اون خونه های کلنگی درب و داغون نگاه کردم و گفتم:
بعضی وقت ها فکر می کنم حق با مامان بود. شاید پول حروم وارد مالمون شد که خانواده مون اون طور از هم پاشید و از اوج خوشبختی به بدبختی رسیدیم.
بارمان خندید و گفت:
همچین اوجی هم نداشت ها! نکنه دلت برای پس سری هایی که تو بچگی از بابا می خوردیم تنگ شده؟
زیرچشمی نگاهش کردم و گفتم:
یادته یه بار همچین زد پس سرم که پیشونیم خورد به شیشه ی ماشین و خون اومد؟
بارمان سیگاری روشن کرد. صورتش و جمع کرد و با غیظ گفت:
از همون روز ازش متنفر شدم... بعد از رفتن منم دست به زن داشت؟
سرم و به نشونه ی نفی تکون دادم و گفتم:
از اون دبدبه و کبکبه دیگه خبری نیست... هنوزم داد بیداد می کنه و گیر می ده ولی دیگه ما هم بزرگ شدیم... یادم نمی یاد از دوره ی دبیرستان به بعد ازش کتک خورده باشیم.
بارمان به ماشینی که چند متر جلوتر پارک بود اشاره کرد و گفت:
سوار شو!
یه پژو 206 سفید صندوق دار بود... ماشینی که خیلی زیاد بود... فکر هوشمندانه ای بود. به سمت ماشین رفتم. دستم و برای گرفتن دستگیره دراز کردم که صدای غیرفعال کردن دزدگیرش بلند شد. سرم و چرخوندم و توی تاریکی دنبال کسی گشتم که دزدگیر و زده بود. از بین دونه های درشت برف چشمم به مردی افتاد که روی یه موتور نشسته بود و به ما نگاه می کرد. بارمان به طرفش رفت و سوئیچ و ازش گرفت. به سمت ماشین برگشت و سوئیچ و برام انداخت و گفت:
بریم!
همین که ماشین و روشن کردم پرسیدم:
باید کجا بریم؟
بارمان با سر به موتور اشاره کرد و گفت:
دنبالش برو.
با کنجکاوی پرسیدم:
کیه؟
بارمان گفت:
اسمش مجیده. از بچه های تیم های بالاتره... می دونی یعنی چی؟ یعنی چاکر و مخلص رئیسه... حواست بهش باشه چون بدجوری حواسش بهمونه.
تو دلم گفتم:
فعلا که پشتش بهمونه.
همون طور که رانندگی می کردم به اطرافم نگاه کردم. پرسیدم:
کجای تهرانه؟
بارمان لبخند زد و گفت:
کی گفته که تهرانه؟
حدس می زدم از شهر خارج شده باشیم. خواستم اطلاعات بیشتری از بارمان بگیرم... دوست نداشتم متوجه بشه برای چی... برای همین با لحنی معمولی گفتم:
یعنی الان باید خیلی بریم تا به تهران برسیم؟
بارمان شونه بالا انداخت و گفت:
نمی دونم... بستگی به ترافیک داره...
نگاهی به جاده ای کردم که توش وارد شده بودیم. یه لحظه به سرم زد که مستقیما از بارمان بپرسم کجاییم... ولی بعد... پشیمون شدم. هنوز هم بین خواستن و نخواستن بودم... نمی خواستم با دست های خودم بارمان و اسیر کنم... تو دلم گفتم:
خدایا! دستت درد نکنه. مستقیما منو انداختی وسط جهنم!
با این حال به خودم دلداری دادم و گفتم که بهتره بدونم کجای دنیا اسیر شدم. تا خواستم از بارمان چیزی بپرسم گفت:
یادت که نرفته!
نگاهی معنی دار بهم کرد. نمی دونستم منظورش چیه. با سر اشاره کردم که چی می گی؟ فقط به نشونه ی سکوت دستش و روی بینیش کجاست... آهی کشیدم... چرا... یادم بود. فقط امیدوار بودم که این روش عوض شده باشه.
می دونستم توی ماشین میکروفون کار گذاشته ند. دیگه جرئت نداشتم از بارمان سوالی در این مورد بپرسم. برای همین با بی میلی گفتم:
نقشه ت چیه؟
بارمان که از عوض کردن موضوع خوشش اومده بود گفت:
مجید این چند روز دنبال این دختره بوده. الان داره از کلاس زبان برمی گرده. یه مسیر خلوتی رو پیاده می ره. توی یه خیابونیه که بیشتر ساختموناش در حال ساخت هستن و کس زیادی اون دور و بر زندگی نمی کنه. نقشه ی من اینه که من و مجید دقیقا توی همون خیابون براش مزاحمت ایجاد کنیم. تو می تونی سر به زنگاه برسی و تیریپ قهرمان بازی در بیاری... دختره رو نجات بده و سوار ماشین بکنش... می خوام یه جوری باشه که به خاطر در رفتن از دست ما سوار ماشین تو بشه. بعدم به اسم شلوغی خیابون یا درمانگاه... یا هرچیزی که توی اون موقعیت به نظر خودت خوبه سمت آدرسی که توی پوشه خوندیش ببرش. اونجا ما سر می رسیم و دختره رو تحویل می گیریم. همین! کار خیلی آسونیه. فقط می خوان مطمئن بشن که آدم قابل اعتمادی هستی. لطف کن و این موضوع رو بهشون ثابت کن. مقاومت کردن و تسلیم نشدن خوبه ولی رک بهت می گم... تو اصلا توش مهارت نداری.
در همین موقع مجید متوقف شد. منم ماشین و کنار جاده کشیدم. مجید شروع به صحبت کردن با موبایلش کرد. یه لحظه به فکرم رسید که پام و بذارم روی گاز و همراه بارمان فرار کنم. در همین موقع مجید به سمتمون اومد. گوشی موبایل و دست بارمان داد و گفت:
بعدش... گوشی و پیش خودت نگه دار... بارمان! خطش کنترل می شه. در عرض چند ثانیه هم ردیابی می شه. بچه نشی...
بارمان وسط حرفش پرید و با بداخلاقی گفت:
خیلی خب برو پی کارت! خودم همه ی اینا رو می دونم.
شیشه رو بالا داد و گوشی و روی گوشش گذاشت. مجید دوباره سوار موتور شد و به راه افتادیم.
گوشم و برای شنیدن مکالمه ی تلفنی تیز کرده بودم ولی بارمان حرفی نمی زد و فقط گوش می کرد. چشم به جاده دوخته بودم. صدای قیژ قیژ برف پاک کن توی گوشم می پیچید. دونه های درشت برف روی شیشه ی ماشین می نشست و بعد با حرکت برف پاک کن محو می شد. سعی می کردم موتور و گم نکنم و مستقیم دنبالش برم. تلفن بارمان تموم شد. موبایل و توی جیبش انداخت. دست زیر صندلیش کرد جعبه ای رو بیرون اورد. از توی یه جعبه ی سفید رنگ یه شی فلزی در اورد... می شناختمش... ردیاب بود. پوفی کردم و گفتم:
چیه؟ می ترسند در برم؟
بارمان شونه بالا انداخت و گفت:
برای اطمینان بیشتر.
بدون هیچ حرفی ساعتم و باز کردم و به بارمان دادم. بعد از این که ردیاب و کنار صفحه ی ساعت جاساز کرد بهم پسش داشت. ساعت و دوباره بستم. بارمان تذکر داد:
حواست باشه با ماشین جایی نری که توی برنامه نیست. طبق همون کروکی که برات کشیده بودند برو. فهمیدی؟ اینا منتظر بهونه ن ها!
پوزخندی زدم و گفتم:
یه جوری می گی انگار بار اولمه که قراره از این کارها بکنم.
بارمان شونه بالا انداخت و آهسته گفت:
نگرانی های یه برادر بزرگ تر!
سرم و به سمتش چرخوندم. فقط برای یه لحظه مردی رو کنار دیدم که نه صورتش تیره بود... نه پای چشماش گود افتاده بود... مردی رو دیدم که با هم پا به این دنیا گذاشته بودیم که یه روز خوش بهمون نشون نداده بود... کسی که خنده ها و گریه هامون با هم بود... غم و غصه هامون مشترک بود... هدفامون یکی بود... توی زندگیم هیچ وقت نبودش و احساس نکرده بودم... توی اون بیست و شیش سال هیچ دلخوشی دیگه ای جز هم نداشتیم...
عوض شده بود... ولی هنوز هم حس می کردم نیمه ی دیگه منه... حس می کردم قسمتی از وجود منه که کمتر از این نیمه م برام عزیز نیست...
لبخندی پرمهر بهش زدم و گفتم:
نگران نباش... کارم و بلدم...
و به خودکاری فکر کردم که از یقه ی لباسم آویزون شده بود... دستمالی که توی جیبم مچاله شده بود... هنوز هم بین خواستن و نخواستن دست و پا می زدم...
جاده ی مخصوص رو که شناختم متوجه شدم که نزدیک های کرج هستیم. هرچند از کرج به جز مهرشهر که چند سال پیش چند بار اونجا پارتی رفتیم جای دیگه ای رو بلد نبودم ولی اون جاده رو خوب می شناختم... جدا توی کرج بودیم یا اطرافش؟
به تهران که رسیدیم اسیر ترافیک شدیم. نگاهی به ساعتم کردم و گفتم:
پدری که دخترش و تا این وقت بیرون از خونه بذاره و بهش اجازه بده تنها برگرده حتما خیلی از دخترش مطمئنه.
بارمان سر تکون داد و گفت:
دختر بیست و پنج شیش ساله هم با نقشه ی من به ماشینت پناه می یاره... نگران نباش. فقط یه چیزی یادت باشه... کاری به نظریه ی دانیال نداشته باش... اصلا با این دختره تیک نزن. فقط نقش یه مرد غیرتی و بازی کن. منظورم و متوجه می شی؟
نگرانی هاش کم کم داشت عصبیم می کرد. چرا این قدر بهم بی اعتماد بود؟ با سر جواب مثبت دادم و گفتم:
چته؟ چرا این قدر بهم شک داری؟
بارمان طوری مظلومانه نگاهم کرد که اصلا به قیافه ش شیطونش نمی اومد. گفت:
دوست ندارم جلوی چشمم پرپرت کنند. کارت و درست انجام بده.
در همین موقع موبایلش زنگ زد. از غرغرها و ناسزاهای زیرلب بارمان متوجه شدم که دانیال پشت خطه. بارمان به سوال های دانیال جواب کوتاه می داد. نگاهم به ثانیه شمار چراغ قرمز بود. فکرم پیش نقشه م بود. زیرچشمی به بارمان نگاه کردم... باید چی کار می کردم؟ متوجه شدم که چشم بارمان به ماشین سمت چپمونه. به سمت ماشین چرخیدم. چهار تا دختر جوون و خوش تیپ با موهای تیره و آرایش های چشم گیر کنارمون پارک کرده بودند. دوباره به سمت بارمان چرخیدم. با خنده به یکی از دخترها چشمک زد. صدای الو الو گفتن های دانیال و از اون طرف خط می شنیدم. سقلمه ای به بارمان زدم... حتی توی اون موقعیت هم سر و گوشش می جنبید... بلافاصله به خودش اومد و همون طور که انتظار داشتم گفت:
هان؟
آهسته خندیدم... آخه این پسر چرا این طوری بار اومده بود؟
چند دقیقه ی بعد به خیابون خلوت رسیدیم. نفسم توی سینه حبس شده بود. نگاهی به خیابون کردم. یه مدرسه ی راهنمایی پسرونه اون طرف خیابون بود که اون وقت شب تعطیل بود. چند جای خیابون ساختمون های در حال ساخت قرار داشتند. در این بین خونه هایی هم بودند که چراغ بعضی هاشون روشن بود. نمی دونم از باریدن برف بود یا بدشانسی دختر بازپرس راشدی که پرنده توی خیابون پر نمی زد. شدت بارش برف از کرج کمتر بود ولی توی نور چراغ های روشن خیابون می دیدم که یه جاهایی کنار خیابون نشسته... صدای جریان آب توی جوی آب تنها صدایی بود که اون سکوت و می شکست.
سر یه خیابون فرعی که به اون خیابون ختم می شد نگه داشتم. موبایل بارمان زنگ زد. بعد از یه مکالمه ی چند ثانیه ای از ماشین پیاده شد و گفت:
حواست و جمع کن... تو موفق می شی... می دونم... از پسش بر می یای.
به چشم های نگرانش نگاه کردم. برای این که بهش اطمینان بدم پلکام و روی هم فشردم و گفتم:
نگران نباش.
با بدبینی نگاهی به شالم کرد... ضربان قلبم اوج گرفت. نگاهش روی ساعتم موند. سری تکون داد و در ماشین و بست.
نگاهی به اطراف ماشین کردم. می دونستم میکروفون کار گذاشتند. می ترسیدم به صدای نفس هام که تند شده بود هم دقیق شده باشند. با دست چپم محکم فرمون و گرفتم. نقشه ی خیابون و پیش خودم مرور کردم. هیچ جای امن و شلوغی به نظرم نرسید... به جز... خیابونی که چند دقیقه ازمون فاصله داشت و معمولا توی این ساعت ها شلوغ و پر رفت و آمد بود... باید قبل از این که به اونجا برسیم کار و تموم می کردم... می دونستم توی هوای برفی خیابون ها شلوغ تر می شه و این به نفعم بود.
هر ثانیه ای که می گذشت اضطراب منم بیشتر می شد... ضربان قلبم بالاتر می رفت. دمای دستام پایین تر می اومد و ذهنم کمتر از قبل کار می کرد. دوست داشتم چند بار نفس عمیق بکشم و خودم و آروم کنم ولی دوست نداشتم کسایی که به صدام گوش می کردند این صدا رو بشنود و فکر کنند که دارم به خاطر این ماموریت قبضه روح می شم. زمان به سرعت می گذشت و نقشه ای که پیش خودم کشیده بودم هنوز کامل نشده بود... هنوز تصمیم قطعی نگرفته بودم... با امیدواری به یاد این جمله ی دانیال افتادم که گفته بود بارمان و به تخت می بنده و مجبورش می کنه ترک کنه. یه فکری به شدت آزارم می داد... این که این باند منو بعد از نقشه شون در مورد اون دختر چهارده ساله بازم می خوان یا کلکم و می کنند؟ تصمیم نهایی رو گرفتم... من باید این کار و می کردم.
بارمان و مجید کلاه مشکی رو روی سرشون کشیدند. بارمان ترک موتور نشست. در همین موقع سر و کله ی یه موتور دیگه پیدا شد. کلاه کاسکت قرمز رنگی سر مرد بود. با سر به بارمان و مجید اشاره ای کرد. بعد به سمت خیابون اومد و پشت داربست یکی از ساختمون های در حال ساخت متوقف شد.
بارمان با سر اشاره ای بهم کرد... ماموریت شروع شده بود.
صدای گوشخراش موتور توی کوچه ی فرعی پیچید. چیزی نگذشت که ازم دور شدند و به اون سمت کوچه رفتند.
روی فرمون ضرب گرفته بودم. داشتم توی ذهنم جمله هایی که بهش احتیاج داشتم و ردیف می کردم. نفس عمیقی کشیدم و تو دلم گفتم:
من موفق می شم... می دونم که می شم!
نفهمیدم زمان چطور گذشت. یه لحظه با شنیدن صدای جیغ دختری به خودم اومدم. دوباره صدای موتور بلند شده بود و لحظه به لحظه بهم نزدیک تر می شد. مطمئن شدم که سوژه ی مورد نظرمون نزدیک شده. ماشین و روشن کردم. چشمام و تنگ کردم و به کوچه چشم دوختم... احساس می کردم قلبم توی دهنمه و اگه کاری نکنم ممکنه از دهنم بیرون هم بزنه.
بالاخره دختر بازپرس راشدی توی تیررس نگاهم قرار گرفت. کاپشن سفید و مقنعه ی مشکی داشت. بارمان که ترک موتور نشسته بود چنگی به بازوی دختر زد و اونو سمت خودش کشید. دختر جیغ بلندی زد و خودش و کنار کشید. موتور متوقف شد. بارمان پیاده شد. دختره رو به سمت موتور کشید. مجید دستش و روی دهن دختره گذاشت. حتی از اون فاصله می تونستم حس کنم که دختره داره قبضه روح می شه. داشتند به زور دختره رو سوار می کردند.
سریع از ماشین پیاده شدم و پامو روی آسفالت خیس گذاشتم. با سرعت به سمتشون دویدم و داد زدم:
ولش کنید!
مجید رو به بارمان کرد و گفت:
زود باش! یکی داره می یاد سمتمون.
بارمان دختره رو روی موتور انداخت. همین که برگشت مشت من توی شکمش خورد. از پشت چنگی به کاپشن دختره زدم و کنار کشیدمش. داد زدم:
برو! برو تو ماشینم.
مجید مچ دست دختره رو گرفت. دختر با کیف توی صورت مجید زد و پشتم پناه گرفت. بارمان از روی زمین بلند شد. از توی جیبش چاقوی ضامن داری در اورد و گفت:
برو کنار!
با دیدن چاقو یه گاه به سمت عقب برداشتم. زیرلب به دختر گفتم:
وقتی به سمتش حمله کردم بدو سمت اون 206 سفیده... بشین توش و درش هم قفل کن.
دختر که بی اختیار به بازوم چنگ زده بود عین بید می لرزید. بعید می دونستم از پس این کار بر بیاد. بارمان به سمتم حمله کرد. دستش و توی هوا گرفتم و کشیدم. با زانو لگدی توی شکمش زدم و دستش و پیچوندم. مجید از پشت با دستش و دور گردنم حلقه کرد. دختر جیغی زد و صدای دویدنش روی آسفالت و شنیدم... بالاخره از شک در اومده بود...
عقب عقب رفتم و مجید و به درخت پشت سرمون کوبوندم... دوباره عقب رفتم و محکم تر کوبوندمش... دستش و شل کرد. خودم و کنار کشیدم و مشتی محکم توی صورتش زدم. صدای فریادش بلند شد... دلم خنک شد! آدم های دانیال هرچه قدر بیشتر بخورند بهتره!
بارمان دوباره سر پا شد. خواست مشتی به شکمم بزنه که دستش و توی هوا گرفتم. با دست دیگه م گلوش و گرفتم. صدای آهسته ی بارمان و شنیدم:
دستت و شل کن دیوونه! خفه م کردی!
به عقب هلش دادم. مجید آهسته گفت:
برو تو ماشین!
برگشتم و با حرص یه مشت دیگه توی شکم مجید زدم... عقب عقب رفت و به موتور خورد. موتور کج شد و مجید زمین خورد. بارمان هم داشت فیلم می اومد... افتاده بود روی زمین و سرفه می کرد. همچین به گلوش چنگ زده بود انگار نیم ساعت گلوشو چسبیده بودم.
به سمت ماشین دویدم. دستگیره رو گرفتم... باز نمی شد. مشتی به پنجره زدم و گفتم:
بازش کن!
صدای موتور و از پشت سرم شنیدم. دختر قفلو زد. سریع توی ماشین پریدم و به راه افتادم. یه بار کروکی انبار و سریع توی ذهنم دوره کردم. نفس راحتی کشیدم. تا اینجاش به خیر گذشته بود.
صدای هق هق گریه های دختره فضای ماشین و پر کرده بود. به سمت پایین خیابون روندم و گفتم:
شما حالتون خوبه؟
می دونستم باید مکالمه ی خوبی انجام بدم... حس می کردم گوش چند نفر تیز شده و تک تک کلمه هایی که می گم ثبت و ضبط می شه.
متوجه شدم که هق هق گریه مجال صحبت کردن به دختره نمی ده. زیرچشمی نگاهش کردم. جلوی مقنعه ش خیس شده بود. عین ابر بهاری اشک می ریخت. دلم براش سوخت... فقط شونزده سالش بود. دستش و جلوی دهنش گرفته بود و سعی می کرد صدای گریه شو خفه کنه.
با لحنی آرامش بخش گفتم:
آروم باشید... تموم شد.
نگاهی به آینه کردم. دو تا موتور با فاصله ازمون می اومدند. ضربان قلبم دوباره بالا رفته بود. بهترین فرصت بود... تا دختره گیج و ویج بود باید کارم و شروع می کردم. سریع دستمال و از جیبم بیرون کشیدم. تو ذهنم به میکروفون دهن کجی کردم. خودکار و از یقه م آزاد کردم. دستمال و با دست راستم روی پام پهن کردم و شروع به نوشتن کردم... در عین حال شروع به صحبت کردن کردم تا کسی و مشکوک نکنم:
برای یه دختر خانوم به جوونی شما خوبیت نداره که این وقت شب تنها این طرف و اون طرف بره... ممکن بود خدایی نکرده بلایی سرتون بیارن.
نوشتم:
هیچ حرف مشکوکی نزن! توی ماشین میکروفون کار گذاشتند و به صدامون گوش می کنند. برای بابات نقشه دارند. می خوان گروگان بگیرنت. نترس. من کمکت می کنم. مواظب تک تک کلمه هایی که می گی باش.
دختر آب دهنش و قورت داد و چند بار نفس عمیق کشید. داشت سعی می کرد به خودش مسلط بشه. نگاهی به آینه کردم. فاصله ی موتورها داشت باهام کم شدم. نباید می ذاشتم منو حین نوشتن ببینند. دستم اون قدر می لرزید که به شدت بدخط شده بودم. نوک خودکار هی به دستمال گیر می کرد و یه سری جاها سوراخش کرده بود.
نمی دونم اون شب خدا چه قدرتی بهم داده بود که هم می تونستم حرف بزنم، هم بنویسم و هم رانندگی کنم. هرچند که از نزدیک شدن موتورها فهمیدم که سرعت ماشین زیادی پایین اومده. پامو بیشتر روی پدال گاز گذاشتم.
کف دست راستم عرق کرده بود و خودکار توش لیز می خورد. قلبم محکم به قفسه ی سینه م می زد و آروم نمی گرفت.
دختر با صدایی لرزون گفت:
ببخشید آقا!
چشمم و به مسیری که داشتم توش رانندگی می کردم دوختم و گفتم:
بله؟
با چشم دنبال خیابونی که باید واردش می شدم گشتم... پیداش کردم. دستم و از روی دستمال بلند کردم و سریع پیچیدم. دوباره دستم و روی دستمال گذاشتم و نوشتم:
بگو که دارم مسیر و اشتباه می رم. دعوا کن . به خیابون ... که رسیدیم یه دفعه در و باز کن و پیاده شو. فرار کن. مراقب موتوری ها باش.
دختر گفت:
واقعا ازتون ممنونم.
همونطور که می نوشتم گفتم:
خواهش می کنم. شما هم جای خواهر منید.
نوشتم:
به بابات بگو با ارسلان تاجیک تماس بگیره. بگو دخترش دست مردی به اسم دانیاله که هم دانشگاهی دخترش بوده. بگو ما رو توی یه زیرزمین توی یه محله ی قدیمی توی کرج نگه می دارند.
داشتم کم حرفی می کردم. خطرناک بود. برای همین یه لحظه دست از نوشتن برداشتم و گفتم:
شما زخمی شدید؟
دختر گفت:
نه...
بغضش ترکید و گفت:
می خوام برم خونه مون.
دستمال تموم شده بود. دیگه نمی تونستم چیزی بنویسم. خودکار و سر جاش گذاشتم. توی آینه نگاه کردم. موتورها ازم فاصله گرفته بودند. سرعتم و بیشتر کردم. گفتم:
خب من می رسونمتون. دیگه درست نیست پیاده برید. خانوم خیلی شانس اوردید. معلوم نیست چه بلایی می خواستند سرتون بیارند.
از یه 405 سبقت گرفتم. جلوش در اومدم. دیگه موتورها رو نمی دیدم. دستمال و روی پای دختره انداختم. سریع دستم و به نشونه ی سکوت روی بینیم گذاشتم.
قلبم توی دهنم بود. دختر رو زیرنظر داشتم. چشماش گرد شد... دستاش به لرزه در اومد... حس کردم الان جلو چشمم سکته می کنه... دهنش باز و بسته می شد ولی صدایی از دهنش خارج نمی شد.
حواسم و به مسیر دادم. داشتیم به خیابون می رسیدم. تو دلم گفتم:
بجنب دیگه! به خودت مسلط شو.
دستام یخ زده بود. از شدت هیجان و استرس داشتم می مردم.
دختر دستمال و مچاله کرد و توی جبیش گذاشت. اشکاش دوباره روی صورتش ریخت. دستش و جلوی دهنش گذاشت... یه نفس عمیق کشید. دستش و پایین انداخت و گفت:
آقا! شما دارید کجا می رید؟
نفس راحتی کشیدم. رنگش مثل گچ سفید شده بود. لبش و به دندون گرفت. به آینه نگاه کردم... باز هم موتوری ها!
گفتم:
هیچ جا! بی اختیار اومدم این سمت. نیست که شلوغه... آخه می خواستم از موتوریه دور شم.
با دست به دختر اشاره کردم که ادامه بده. دستاش و دوباره مشت کرد. داشت زهره ترک می شد. چونه ش اون قدر می لرزید که صداش در نمی اومد. نفس عمیقی کشید و گفت:
لطفا دور بزنید... خیلی از خونه مون دور شدید.
به گریه افتاده بود. گفتم:
اینجا که نمی تونم دور بزنم. یه کم جلوتر بریم می اندازم توی فرعی ها و می رسونمتون.
سریع گفت:
ممنون آقا! من همین جا پیاده می شم.
به خیابون مورد نظر رسیده بودیم. شلوغ بود. شانس فرار کردن داشت. سرم و به نشونه ی تایید براش تکون دادم و گفتم:
می خواید که دوباره براتون مشکل پیش بیاد؟ خب من می رسونمتون.
دختر زیر گریه زد و گفت:
آقا نگه دارید!
گفتم:
چرا این طوری می کنی؟ آروم باش... بذار تا ایستگاه تاکسی برسونمت.
چشمم به آینه افتاد. موتور مجید خیلی بهمون نزدیک بود. یه دفعه دختر در و باز کرد. ناخودآگاه روی ترمز زدم . بوق ماشین پشت سری بلند شد. دختر از ماشین بیرون پرید و به سمت لاین مخالف دوید. یه دفعه سر و کله ی دو تا موتور سوار پیدا شد.
از شدت هیجان از ماشین بیرون پریدم. صدای بوق ماشین های پشت سریم بلند شده بود. مجید به سمت دختر روند. صدای فریاد چند نفر از عابرهای پیاده رو شنیدم. بی اختیار یه گام به سمتش برداشتم. یه لحظه فکر کردم می خواد زیرش کنه. مجید چنگ زد و کاپشن دختره و چسبید. دختر جیغی کشید و دنبال موتور روی زمین کشیده شد. مجید موتور و نگه داشت. دختر با زرنگی دستش و از توی آستین کاپشنش در اورد و دوید. مرد موتوری که کلاه کاسکت قرمز داشت به سمتش دوید. دختر خودش و جلوی یکی از ماشین های لاین مخالف انداخت. صدای ترمز توی فضا شنیده شد... قلبم توی سینه فرو ریخت. کاپوت ماشین به پای دختر خورد. دختر چنگی به کاپوت زد و زمین خورد.
راننده پیاده شد. چند نفر از عابرهای پیاده به سمت دختر دویدند. صدای بوق ماشین ها بلند شده بود. کم کم راننده ها داشتند پیاده می دند. احساس خطر کردم. مجید داد زد:
بریم... بریم... کنسل شد.
سریع سوار ماشین شدم.چند نفر به سمت دختر رفتند... یه عده از ماشین پیاده شدند... دو نفر به سمت موتور مجید دویدند...
دنبال مجید به راه افتادم. اولین چیزی که توی آینه دیدم موتور دوم بود که پشت سرم می اومد. یه کم ماشین و به سمت چپ کج کردم... چشمم به آینه بود. دیدم که مردم دور دختر و گرفتند و کمکش کردند که بلند شه... نفس راحتی کشیدم. یه دفعه اون فشار از روم برداشته شد.دوست داشتم با صدای بلند زیر خنده بزنم. به زور لب و لوچه م و کنترل کردم و احساساتم و سرکوب کردم... موفق شده بودم. بالاخره یه راه فرار درست کرده بودم... یه درز کوچیک... یه شکاف!
نفسم و با صدا بیرون دادم. احساس سبکی می کردم. تو دلم به دختر زرنگ بازپرس راشدی احسنت گفتم.
قلبم هنوز محکم به سینه م می زد... ولی از شدت خوشحالی! به خودم گفتم:
می تونم ثابت کنم که بی گناهم. اصلا شاید سایه بلوف زده باشه. شاید شهرام زنده باشه. رضا شاهده که من حاضر نشدم هیچ جوری با سایه کنار بیام. اگه این باند و لو بدم شاید بتونم بی گناهیم و ثابت کنم. اون روز هل شدم و به حرف سایه گوش دادم... امروز نباید بچگی کنم. نباید قاطی جرم و جنایت های این باند بشم... در این صورت هیچ وقت نجات پیدا نمی کنم... غرق می شم.
متوجه شدم که مسیرمون به جاده ی کرج نمی خوره. در عوض به سمت یکی از زمین های خالی و خاکی خارج از شهر رفتیم... زمینی وسیع که پر از درخت های کاج بود. اخم کردم... ماجرا چی بود؟ ماشین و پشت موتور مجید پارک کردم. مجید به زمین خاکی اشاره کرد. پیاده شدم. سرم و در مقابل سوز سردی که می اومد پایین انداختم. دنبال بارمان رفتم. دونه های برف به پیشونی و موهام می خورد. خواستم شالم و جلوی بینیم بکشم که یاد خودکار افتادم. بالاخره مجید ایستاد. مردی که کلاه کاسکت قرمز داشت هم کلاهش و در اورد و کنار مجید ایستاد. رو به بارمان کردم و گفتم:
من خراب کاری نکردم. دختره خل و چل بود. همین که نفسش جا اومد گفت که می خواد پیاده شه.
بارمان با نگرانی گفت:
امیدوارم بقیه هم همین طوری فکر کنند.
شونه بالا انداختم. برخلاف بارمان که مضطرب بود من آروم بودم. کارم و درست انجام داده بودم. باید توی یه فرصت مناسب به بارمان هشدار می دادم که خودش و از این گروه دور کنه. نباید می ذاشتم دست پلیس بهش برسه. بارمان دستش و روی شونه م گذاشت و گفت:
تو هرکاری که می تونستی کردی... برای تو فقط مهم این بود که اعتماد اونا رو جلب کنی که کردی. بقیه ش دیگه به تو مربوط نیست. از این به بعد می تونی با خیال راحت تری نفس بکشی. دیگه کسی اینجا نیست که به خون تو تشنه باشه.
در همین موقع مجید با لحن تمسخرآمیزی گفت:
ببخشید که وسط حرفتون می پرم...
به سمتش چرخیدم. هنوز کاپشن سفید دستش بود. چشمم به دستمال هایی افتاد که توی اون یکی دستش مچاله شده بود. قلبم توی سینه فرو ریخت. احساس کردم چشمم سیاهی رفت... لال شدم... مجید اسلحه ش و در اورد... قلبم و نشونه گرفت و گفت:
بارمان! اسلحه ت و تحویل بده...
رمان آن نیمه دیگر(تموم شد) 2
پاسخ
 سپاس شده توسط Ƥαяℓσนʂ ϱiяℓ ، _leιтo_
#14
قسمت 13


احساس کردم بارمان سرجاش خشک شد. با ناباوری به اسلحه ی توی دست مجید نگاه کرد. مجید داد زد:
زود باش!
بارمان دستش و پشت شلوارش برد و اسلحه رو بیرون کشید. قلبم محکم توی سینه می زد... لو رفته بودم... می دونستم... همیشه می دونستم که نحسی دارم... این دفعه هم نحسی من کار و خراب کرده بود... مرد دوم بین من و مجید قرار گرفت و گفت:
تمومش کنید!
مجید با بداخلاقی گفت:
برو کنار!
مرد با لحنی که سعی می کرد آروم باشه گفت:
دانیال باید در مورد این زمینه تصمیم بگیره...
نگاه معنی داری به بارمان کرد و گفت:
می دونی که!
بارمان با اسلحه ش مجید و نشونه گرفت و گفت:
بگیرش کنار! اگه مردی خودم و نشونه بگیر.
مجید پوزخندی زد و با لحن تمسخرآمیزی گفت:
مرد! حالا یه معتاد عوضی داره به من می گه مرد به کی می گن.
بارمان جلوم ایستاد... هنوز مجید و نشونه گرفته بود. مرد گفت:
تمومش کنید... بارمان اسلحه تو تحویل بده.
بارمان دستش و جلو برد و گفت:
باید ببینم اون دستمال چیه... بعدش تحویلش می دم.
مجید با سر به من اشاره کرد و گفت:
چرا از خودش نمی پرسی؟
بارمان سکوت کرد. مرد دوم اسلحه ی بارمان و مجید از دستشون کشید. مجید و بارمان با نفرت بهم نگاه می کردند.
مرد دستبندی از توی جیبش در اورد و گفت:
دانیال تصمیم می گیره که باهات چی کار کنه.
دستبند و به دستم زد و منو سمت ماشین کشید. مجید موتورها رو توی زمین خاکی کشید و همون جا ولشون کرد. هنوزم کاپشن سفید توی دستش بود. دستمال و توی جیب کاپشن گذاشت. به بارمان اشاره کرد که پشت فرمون بشینه. خودش جلو نشست. مرد دوم هم کنار من نشست...
سرم و به شیشه تکیه دادم...تو دلم خدا رو شکر کردم که بارمان شر به پا نکرده بود. به نظرم اصلا عاقلانه نبود که توی یه زمین خاکی و خالی با دو تا مرد گردن کلفت درگیر بشیم.
تو دلم گفتم:
خدایا! چرا؟... چرا من این قدر بدشانسم؟ حداقل به خاطر ترلانم که شده بهم رحم می کردی... حالا چی کار کنم؟
نفسم و با صدا بیرون دادم... تو دلم گفتم:
یعنی دختره چند درصد اون نوشته ها رو یادش می مونه؟ اصلا پایین های نوشته رو خونده یا وقتی بالاش و خوند هل شد و سریع خواست که پیاده شه؟ از جایی که من نحس و بدشانسم حتما هیچی یادش نمی مونه....
سرم اون قدر درد می کرد که نمی تونستم چشمم و باز نگه دارم. نگاه نگران بارمان و از توی آینه روی خودم احساس می کردم... نه داد می زد و نه عصبی بود... سکوت کرده بود... از سکوتش می ترسیدم... می شناختمش... می دونستم خیلی طول نمی کشه که به حرف بیاد... می دونستم این سکوت ها معمولا مقدمه ی انفجارهای تاریخی بارمان می شن.
نفهمیدم چطور به زیرزمین رسیدیم... فقط می دونستم که قلبم یه لحظه هم آروم نگرفته بود و دستام هم بدجوری می لرزید... باید منتظر مجازاتم می موندم... این تاوانی بود که باید می دادم... ولی عجیب بود که من راضی بودم... جون یه آدم... یه دختر شونزده ساله ... رو نجات داده بودم... هنوزم ته دلم امید داشتم.
******
مجید کاپشن و کنار دست دانیال گذاشت و گفت:
به جز این دستمال ها موبایلش هم توی جیبش بود.
دانیال با بداخلاقی گفت:
بدون خودش موبایلش به چه دردم می خوره؟
مجید گفت:
ولی آقا! خیلی داشت جلب توجه می شد... نمی شد جلوی چشم اون همه آدم سوار موتورش کنیم. من که از اولم گفتم این نقشه خیلی ایراد داره. باید کار خودمون و می کردیم. شما یه دفعه دیروز دستور دادید که نقشه رو عوض کنیم.
دانیال با دست هایی که از عصبانیت می لرزید دستمال و روی پاش پهن کرد و گفت:
الان مشکل ما اینه یا چیز دیگه؟
مجید چیزی نگفت. دانیال به دستمال که خیس و پاره بود خیره شد. دعا می کردم نتونه نوشته ها رو بخونه. سرش و بعد چند دقیقه از روی نوشته ها بلند کرد و گفت:
مجید! موبایل دختره رو منهدم کن... پرونده ی راشدی رو هم بفرست برای تیم فرامرز!
دانیال رو بهم کرد. از عصبانیت نفس نفس می زد... گفت:
جوهرش پخش شده ولی جوری نیست که نشه خوندش... کرج؟ دانیال؟... جدا؟
دستمال و به گوشه ای پرت کرد... چند تا نفس عمیق کشید و گفت:
چه قدرش یادش می مونه؟ شهر کرج جایی نیست که اسمش از ذهن آدم بپره... محله ی قدیمی هم به احتمال زیاد یادش می مونه... اسم دانیال هم که اسم سختی نیست... می دونی چیه رادمان؟ گند زدی به هممون...
نفس عمیقی کشید. دستاش و توی هم گره کرد و سعی کرد ژست خونسرد همیشگیش و دوباره پیدا کنه. نتونست به خودش مسلط بشه. دستی به پیشونیش کشید و بعد از مکثی طولانی گفت:
انگار قراره تاریخ تکرار شه... انگار می خوای تکرار اون یکی قلت باشی... خوب یادم می یاد... یادم می یاد اون روزها که برای اولین بار بارمان و دیدم همیشه محو جذابیت صورتش می شدم... شر بود... شیطون... زبون باز... سرکش... خوش فکر... جذاب... و... موفق! ... یه نگاه به داداشت بکن... هیچ چی جز یه آدم بدبخت که محتاج دست منه تا اون زهرماری و بهش برسونم نیست... تا حالا ازش پرسیدی که اون آدم مقاوم و سرکش چی شد؟ چه جوری شد که جای خودش و به این بره ی مطیع داد؟
نپرسیده بودم... زیرچشمی نگاهی به بارمان کردم... سرش و به دیوار تکیه داد و چشماش و بست... ولی می تونستم حس و حالش و از توی صورتش بخونم... می دونستم اگه چشماش باز بود می تونستم درد و از چشماش بخونم... سرم و پایین انداختم... دانیال گفت:
توی یکی از ماموریت هاش مثل تو یه خراب کاری بزرگ و عمدی کردی... فرستادمش اون جایی که عرب نی انداخت... حالا نگاهش کن... دنبال مردی بگرد که می شناختیش... ببین چی ازش مونده... سایه ای از کسی که عالم و آدم اعتقاد داشتند یه روز مرد بزرگی می شه... دانشجوی پزشکی بهترین دانشگاه سراسری ایران...
سرم و توی دستم گرفتم... احساس کردم مو روی تنم سیخ شده... دانیال به سمتم اومد... دستش و روی شونه م گذاشت و گفت:
نمی خواستم این کار و باهات بکنم... می خواستم باهات راه بیام... من روی تو به عنوان هم تیمی م حساب باز کرده بودم... بد کردی... خودت هم خوب می دونی که وسط بزرگترین ماموریتمون نمی تونیم بی خیالت بشیم... ولی چنان کاری باهات می کنم که دیگه خودت هم خودت و نشناسی.
با پوزخندی ادامه داد:
به غلط کردن افتادنت برای همین بود؟ برای این که سطح توقع منو پایین بیاری؟ فکر می کردم خیلی بدبخت و ضعیفی... نه انگار مرد شدی... ببین که چه طور می خوام این مرد و بشکنم و خوردش کنم...

با پوزخندی ادامه داد:
به غلط کردن افتادنت برای همین بود؟ برای این که سطح توقع منو پایین بیاری؟ فکر می کردم خیلی بدبخت و ضعیفی... نه انگار مرد شدی... ببین که چه طور می خوام این مرد و بشکنم و خوردش کنم...
ازم فاصله گرفت. رو به ترلان که با رنگ پریده یه گوشه وایستاده بود کرد و داد زد:
تو هم بخوای جفتک بندازی همین می شه... فهمیدی؟
ترلان چیزی نگفت. رنگش مثل گچ سفید شده بود... انگار من از همه آروم تر بودم... هرچند که حرف های دانیال دلهره ی بدی به دلم می انداخت ولی به خودم گفتم که اگه این بلا سر یه آدم بی گناه می اومد و من باعث و بانیش بودم باید بیشتر عذاب می کشیدم... همون بهتر که دختره رو فراری داده بودم... از کارم پشیمون نبودم... ابدا !... فقط توی شک بدشانسی خودم بودم.
دانیال پشتش و بهم کرد و به سمت در رفت. بارمان با صدایی گرفته گفت:
شما لعنتی ها قول داده بودید که به خانواده م کاری نداشته باشید.
دانیال ایستاد. نیم نگاهی به بارمان کرد و گفت:
تو قرار بود که خودت و دربست در اختیارمون بذاری و خالصانه همکاری کنی. اشتباه تو رادمان و به این جا کشوند... از بین رفتن صورتت... زیباییت... اعتیادت... یه کم توی ذهنت برگرد عقب و ببین همه ی این بازی ها از کی شروع شد... از نافرمانی تو... نتیجه ی نافرمانی تو شکنجه شدن برادرته... آره... بهت قول داده بودند که بذارند داداشت زندگیش و بکنه... ولی... تو دقیقا دلیل اینجا بودنشی...
بارمان به سمت من چرخید. با صدایی گرفته گفت:
توام همین طور فکر می کنی نه؟...
قلبم توی سینه فرو ریخت... به چشماش نگاه کردم. شعله های خشم و می دیدم که آبی چشماش و تیره و تار کرده بود... می دونستم الان منفجر می شه...
آهسته گفتم:
بارمان...
بارمان یه کم صداش و بالا برد و گفت:
جوابم و بده... من مقصرم؟...
سریع گفتم:
من...
بارمان داد زد:
جواب بده!...
سکوت کردم... شاید آره... شاید نه...
بارمان داد زد:
از وقتی اومدی یه جوری نگام می کنی انگار که یه انگلم... دیگه هیچ ذوق و شوقی برای کنار من بودن نداری... می دونی چیه؟ رادمان... اگه می خوای برادرت و پیدا کنی... باید یه سر به قبرستون بزنی... اون بارمان مرد...
رویا دستش و جلوی ترلان گرفت و یه کم عقب کشیدش... احساس خطر کرده بود. بالاخره اون چیزی که ازش می ترسیدیم سرمون اومده بود... بارمان قاطی کرده بود... صندلی ای که تا چند دقیقه ی قبل دانیال روش نشسته بود و برداشت و به دیوار کوبید. فریاد زدی و مشتی به دیوار زد. داد زد:
مُرد... اینی که جلوت وایستاده یه آشغاله... آره بابا... آره... من معتادم... هروئین مصرف می کنم... معتاد تزریقیم... دو روز دیگه م حتما می افتم دنبال کرک و می رم یه راست وسط سینه ی قبرستون... دنیا باشه مال شما آدم خوبا... شما آدم های پاک و منزهی که هیچ وقت از خودتون نپرسیدید این مردک کثیف برای چی می کشه... خورد شدن و له شدنش و دیدید ولی زحمت کنجکاوی کردنم به خودتون ندادید... دانشجوی پزشکی... کسی که مکانیسم تک تک مولکول هایی که می ریزه توی رگش و می دونه... برای چی می کشه؟ اونی که بهتر از همه می دونه داره با خودش چی کار می کنه برای چی مصرف می کنه؟... تا حالا از خودت پرسیدی چرا؟
بارمان لگدی به کیس کامپیوتر رویا که روی زمین بود زد و با صدای بلندی داد زد:
چشمم و که روی هم می ذارم اون گذشته ی لجنم می یاد جلوی چشمم... پدری که همیشه تحقیرمون می کرد... مادری که واکنشش به زندگی لجنمون خوردن قرص اعصاب بود... برادر بزرگتری که انگار از هممون کوچیک تر بود... برادر دو قلویی که به من تکیه داشت ولی روزی صد بار برای حمایت کردنش شکست می خوردم... یه برادر کوچیکتر که وقتی بهش فکر می کنم هیچکس و جز خودم توی بدبختی هاش مقصر نمی دونم... و حالا... حال زندگی من...
با صدایی گرفته ادامه داد:
روزهایی که تکرار سقوطه... تکرار غرق شدنه... تکراری از هر روز بیشتر گم شدن... تا جایی که هر چه قدر سر می چرخونم هیچ امیدی نمی بینم... پایین رفتن آدم هایی و می بینم که نمی تونم براشون کاری بکنم... می بینم برادری که همیشه سعی می کردم با گذشتن از زندگی خودم بهش فرصت زندگی بهتر رو بدم داره به سرنوشت من کشیده می شه... به خاطر اشتباه من... به خاطر اعتیاد من... و نمی تونید بفهمید چه قدر سخته که هیچ چیز ندارم گرو بذارم و بیرون بکشمش... چیزی به اسم آینده م برام وجود نداره که بهش فکر کنم و حدس بزنم چه قدر قراره هر روزش از دیروزش سیاه تر بشه. وقتی نگام می کنید فقط اعتیادم و می بینید... این و نمی بینید که روزی چند بار صورت آدم هایی که کشتم و پیش خودم تصور کنم... چه قدر باید به یاد بیارم... از شب هایی که چشم روی هم می ذارم و چشم های باز غزل و می بینم متنفرم... می دونی چیه؟ تنها دلخوشی من فکر کردن به زندگی آروم تو اِ...
بی اختیار چشمام پر اشک شد... ای کاش تمومش می کرد... داشت قلبم و هزار تیکه می کرد... بارمان یقه م چسبید و داد زد:
بغض نکن عوضی... بغض نکن... من زندگیم به خاطر زندگی دادن به تو باختم... به عشق تو... خانواده م ... لحظه به لحظه ای که توی لجن دست و پا می زدم فکر می کردم می ارزه... فکر می کردم ارزش داره... چون تو داشتی یه جای دیگه ی همین خاک زندگی می کردی... نفس می کشیدی... فکر می کردم اگه من دارم غرق می شم به خوشحالی تو می ارزه... اگه من له می شم تو داری روز به روز خوشبخت تر می شی... فکر می کردم چه اهمیتی داره که یه نیمه فدای اون نیمه بشه...تو به من بگو اگه تو غرق بشی چی برای من می مونه؟ تو بهم بگو برای آدمی که دنیا براش نه توی گذشته جا داره نه توی حال چه دلخوشی دیگه ای می مونه؟
دستش و از یقه م جدا کرد... عقب عقب رفت... تمام بدنش می لرزید... صداش دیگه در نمی اومد... نفس منم بالا نمی اومد... بغض بدی گلوم و بسته بود... بارمان توی چشم هام زل زد... دیگه نه شیطنتی توی چشماش بود... نه پلیدی... نه بدجنسی... چشماش از اشک برق می زد...
با صدایی که به زور در می اومد گفت:
اگه می کشم... برای اینه که می خوام خودم و از روی زمین محو کنم... می خوام خودم و از بین ببرم... می خوام یادم بره که چه قدر توی دانشگاه سرم توی کتاب بود... چه قدر برام مهم بود که یه پزشک خوب بشم... ولی وقتی برادرم توی بغل خودم جون داد نتونستم براش هیچ کاری کنم...
اشک ترلان و رویا هم در اومده بود... بارمان باز عقب عقب رفت... آهسته گفت:
می خوام فقط یه دقیقه... فقط چند ثانیه... توی عالم نئشگی یادم بره که آرمان توی بغل من جون داد...
با تموم وجودش داد زد:
می خوام یادم بره که نفس آخرش و شنیدم... می خوام یادم بره که نتونستم هیچ کاری براش بکنم... می خوام یادم بره... بذارید یادم بره...
بادیگارد دانیال جلو اومد و بارمان و گرفت. اونو به سمت اتاقش کشوند. بارمان تقلا کرد که خودش و آزاد کنه. داد زد:
ولم کن... بس نبود؟ کارهایی که باهام کردید بس نبود که حالا می خواید با برادرم هم همین کار و بکنید؟
بادیگارد دیگه ی دانیال بازوم و گرفت... دستم و از توی دستش بیرون کشیدم... نفس عمیقی کشیدم. محکم گفتم:
خودم می یام.
چشم تو چشم بارمان که دیگه نفسی براش نمونده بود دوختم و گفتم:
من برمی گردم... قول می دم که نشکنم... قول می دم نذارم کسی خوردم کنه.
نفس بارمان بالا نمی اومد... نمی خواستم برای خداحافظی پیشش برم... نمی خواستم کار و سخت تر کنم... سرم و چرخوندم و دنبال دانیال رفتم. آخرین لحظه سرم و به سمت ترلان چرخوندم... به چشم های اشک آلودش نگاه کردم و گفتم:
متاسفم...
چرخیدم و به چشم های بارمان نگاه کردم... هیچ حرفی نبود که بتونه احساسم و بیان کنه... هیچ جمله ای نبود که باهاش بتونم حرف دلمو بزنم... خداحافظیمون فقط با نگاه بود... نگاهی پر از قول و قرار... پر از عهد و پیمان...
در زیرزمین بسته شد... چشمم به در بسته موند... صدای چک چک آب از ناودون گوشم و پر کرد... سوز بدی می اومد... هنوز توی شک بودم... صدای دانیال منو به خودم اورد:
تا حالا توی این بیست و شیش سال زندگیم کسی و ندیدم که قدر کسایی که دوستش دارند و بدونه... از تو ام انتظار ندارم قدر اون داداش آشغال تر از خودت و بدونی.
یه لحظه از عصبانیت خون جلوی چشمام و گرفت. یه دفعه به سمتش چرخیدم و مشت محکمی توی صورتش زدم. دانیال محکم به دیوار پشت سرش خورد. بادیگاردش بلافاصله به سمتم دوید... ولی من پشتم و به دانیال که صدای آخ و واخش بلند شده بود کردم و به سمت ماشینش رفتم... قسم خوردم یه روز... بالاخره یه روز این مرد با دست های خودم بکشم... به جرم خورد کردن بارمان... به جرم همه ی دردهایی که کشید... به جرم همه ی روزهایی که از دست داد... به جرم زندگی ای که به بدترین شکل توش باخت... دستام و مشت کردم... می دونستم بالاخره یه روز به اونجا می رسم...

نگاهی به بارمان کردم. روی زمین نشسته بود و کف دست راستش و تکیه گاه سرش کرده بود. به نقطه ای روی زمین زل زده بود. آهسته به سمتش رفتم و صداش زدم. به خودش اومد. برخلاف دفعات قبل که با شیطنتی آزاردهنده نگاهم می کرد این بار چنان مظلوم شده بود که یه لحظه دلم به حالش سوخت.
برای دهمین بار توی اون چند روز یاد ماجرای رادمان افتادم... یاد لحظه ی آخری افتادم که بهم گفته بود متاسفم... خدا می دونست توی اون لحظه چه حالی بهم دست داده بود...
حالا این بارمان بود که باید با صداش منو به خودم می اورد:
برو تو اتاق من... این مردک و منتظر نذار.
نمی دونم چرا... ولی بی اراده گفتم:
راستش... من... متاسفم... من... به رادمان کمک کرده بودم.
بارمان پوزخندی زد و گفت:
می دونم... جلوی چشم خودم این کار رو کردی.
قلبم توی سینه فرو ریخت... پس متوجه شده بود! چرا به روی خودش نیورده بود؟ سرم و پایین انداختم. نمی دونم برای چی تاب نیوردم که بیشتر از این کنارش وایستم.
با گام هایی بلند به سمت اتاقش رفتم.
جامون و عوض کرده بودیم. با ون سیاه اومده بودم و نمی دونستم به کدوم شهر منتقل شده ایم. خوشبختانه این بار از زیرزمین خبری نبود. ساکن یه ویلای کوچیک بودیم که چون توی شب به اونجا منتقل شده بودیم چیزی از در و همسایه هاش نمی دونستم.
از در ورودی ویلا که همیشه قفل بود یه راهروی عریض به سمت سالن می خورد. توی راهرو دستشویی قرار داشت که برخلاف دستشویی توی زیرزمین خیلی شیک بود.
کف سالن کیپ به کیپ فرش انداخته شده بود و خبری از مبل و میز نبود. یه آشپزخونه ی اپن پر از وسیله هم اونجا بود که نشون می داد دیگه خبری از غذاهای خونگی دست پخت پیرزن نیست. آشپزی نوبتی شده بود. شبی که نوبت به من رسید همگی دور هم یه نیمروی سوخته نوش جان کردیم و این شد که من از لیست آشپزی حذف شدم... کسی هم نبود که جرئت کنه به بارمان بگه غذا بپزه. در نتیجه بارمان هم آشپزی نمی کرد. در عوض شبی که نوبت رحیم بود یه چلوکباب حسابی خوردیم و اگه رومون می شد اصرار می کردیم که اون هرشب غذا بپزه.
از آشپزخونه یه در به حیاط پشتی می خورد ولی در قفل بود و راهی برای هوا خوردن و قدم زدن توی حیاط نمی موند.
توی طبقه ی اول به جز این ها یه اتاق خواب، که در واقع همون اتاق کار شده بود، قرار داشت. با بالا رفتن از چند پله به طبقه ی دوم می رسیدیم که فقط سه تا اتاق خواب و یه انباری خالی داشت. هال بین اتاق ها هم خالی بود و زمینش با فرش کهنه ای پوشیده شده بود. توی اون خونه فقط من و راضیه تخت نداشتیم. من مجبور بودم توی اتاق رویا و روی زمین بخوابم و راضیه هم چون دوست نداشت با کسی هم اتاق بشه توی اتاق کار می خوابید.
وارد اتاق بارمان شدم. چند روز بیشتر از اومدنمون نمی گذشت ولی بارمان به طرز حیرت انگیزی تونسته بود توی همون مدت کم اتاق و تا جای ممکن به هم بریزه. روی زمین از آشغال چیپس گرفته تا ورق های مچاله شده ریخته شده بود. تخت شلوغ پلوغ بود و چند دست از لباساش روی اون مچاله شده بود. سطل آشغال از آشغال سرنگ و دستمال پر شده بود. کامپیوترش و هنوز از توی جعبه ای که موقع اسباب کشی بهش داده بودند در نیورده بود.
دانیال به دیوار تکیه داده بود. نگاهی به سرتاپاش کردم. شلوار و پلیور مشکی پوشیده بود و دستمال گردن طلایی بسته بود. ساعتش و با لباساش ست کرده بود. یه ساعت به صفحه ی مشکی گرد که دورش طلا کار شده بود به دستش بسته بود. انگار این همه تغییر و تحول هنوز برام جا نیفتاده بود... در کل هنوز نتونسته بودم هیچ کدوم از اتفاق های دور و برم و درک کنم... هنوزم منتظر بودم که از خواب بیدار شم و ببینم که کنار خانواده مم و مشکلم اینه که ماشینم و هنوز از تعمیرگاه نگرفته ام.
پرسید:
برای ماموریت آماده ای؟
شونه م و بالا انداختم. توی نگاهش غرور کمتری نسبت به برخوردهای قبلیمون می دیدم ولی این باعث نمی شد که از نفرتی که بهش داشتم کم بشه.
رو به روم وایستاد. دست به سینه زد و گفت:
توام مثل رادمان نقشه ی فرار داری؟
تو دلم گفتم:
نقشه ش و نه... ولی آرزوش و دارم.
دانیال یه کم دیگه بهم نزدیک شد و گفت:
دیروز یه عده رفته بودند دیدن دوست قدیمیت... اسمش رضا بود درسته؟
قلبم توی سینه فرو ریخت. سریع سرم و بالا اوردم و با چشم هایی که از وحشت گشاد شده بود به دانیال زل زدم. دانیال یکی از پوزخندهای همیشگیش و زد و گفت:
توی گزارش های سایه در موردش خونده بودم... می دونستی قبلا با گروهمون همکاری می کرد؟
می دونستم... مثل رادمان...
دانیال ادامه داد:
کسی خونه ش نبود... به نظر می رسه مدتیه که دیگه اونجا ساکن نیست... نتونستند ردش و هیچ جای دیگه ای بگیرند. می دونی معنیش چیه؟
از کجا باید می دونستم؟ دانیال پوزخندش و جمع و جور کرد و گفت:
معنیش اینه که پلیس فرستادش جایی که دستمون بهش نرسه.
نفس راحتی کشیدم. احساس کردم باری از دوشم برداشته شد. دانیال که با دقت به صورتم زل زده بود گفت:
فکر می کنی این خبر خوبیه؟... رادمان برای چی می خواست منو به بابای تو لو بده؟ حدسش کار مشکلی نیست... ظاهرا سایه بیشتر از این حرفا گند زده... بابات دنبال کارات بوده... با این که اصلا از بابای از خود راضی و مغرورت خوشم نمی یاد ولی تبحر خاصی که توی کارش داره رو انکار نمی کنم. این جوری که بوش می یاد خوبم توی تحقیقاتش پیشرفت کرده بود.
نوری از امید به دلم تابیده شد. دانیال ادامه داد:
فکر می کنی خیلی خوبه که داری می شنوی یه عده دارند می فهمند ما چی کاره ایم؟ می دونی واکنش ما به این اتفاقا معمولا چیه؟
با دست بهم اشاره کرد و گفت:
اینه که عاملی که باعث به وجود اومدن دردسر شده رو حذف کنیم...
قلبم توی سینه فرو ریخت. دستام به لرزه در اومد. دانیال گفت:
رئیس معتقده به درد کارمون نمی خوری. تا دنیا دنیاست رئیس به تو این یکی اعتماد نمی کنه... به دختر تاجیک!... ولی خب... من فکر می کنم شاید بتونی توی زمینه های دیگه به دردمون بخوری. برای همین وساطت کردم که فعلا دست نگه دارند و بهت فرصت بدن که ثابت کنی با رادمان فرق داری و دنبال دردسر نمی گردی... البته دلیل دیگه ش خوش شانسیت بوده... تحقیقات بابات به بن بست خورده... اگه امیدی هم برای ادامه ش داشته باشه از بین می ره... به جایی رسیده که دیگه نمی تونه ادامه بده... این یعنی شاید بتونی رئیس و راضی کنی که بذاره به عنوان یه عضو سطح پایین... مثل الانت... نگهت داریم... واقعا شانس اوردی.
با عصبانیت گفتم:
تو این چیزها رو از بابای من از کجا می دونی؟
دانیال نگاه عاقل اندر سفیهی بهم کرد و گفت:
اگه چند ساله که این باند وجود داره و به کارش ادامه می ده یعنی کسایی که کاره ای هستند می دونند دارند چی کار می کنند... اگه دختر یه قاضی و وارد باند می کنند می دونند که باباش نمی شینه نگاه کنه و دنبال کارهای دخترش و می گیره.
دانیال بازوهام و گرفت و منو به خودش نزدیک کرد. با عصبانیت به عقب هلش دادم ولی اون منو بیشتر به سمت خودش کشید و گفت:
اگه ثابت نکنی به این همه دردسری که برامون درست کردی می ارزی منی که وساطت کردم و زیر سوال می بری. اگه بخوای خودت و توی گروه پایین بکشی منم باهات پایین کشیده می شم... این چیزیه که به هیچ وجه اجازه ش و نمی دم... اگه یه بار... فقط یه بار اشتباه بکنی... دردسر درست کنی ... قبل از این که دستور کشتنت و بدن خودم تک تک اعضای خانوادت و جلوی چشمت می کشم... اون بابای مغرورت که فکر می کرد من گدا گشنه م... اون برادر از خود راضیت که عارش می اومد نگام کنه... اون خواهر عوضیت که تمام مدت اون شب سرش توی گوش تو بود و خوب می دونم که داشت مسخره م می کرد... و مامانت که با اون نگاه های پر از ترحمش حالم و بد می کرد... از همه ی دور و بری هات که تا تونستند تحقیرم کردند متنفرم... نذار که این نفرت کار دستم بده... قدر کاری که می خوام برات بکنم و بدون... مگه نه بعد از دیدن مرگشون می فرستمت همون جایی که قولش و داده بودم.
هلم داد و بعد از این که بهم تنه زد به سمت در رفت. بغضم و فرو دادم... نمی دونستم برای چی این طوری می لرزم... از حقارت؟ از ترس؟... با صدایی که از بغض می لرزید گفتم:
من نمی خوام تو هیچ کاری برام بکنی... ترجیح می دم بذاری بمیرم تا این که این طوری با حرفات تحقیرم کنی. خوشم نمی یاد یه روز چشمم و باز کنم و ببینم این قدر توی این کار فرو رفتم که شدم یکی مثل تو... کسی که باید زور بزنی تا یه ذره انسانیت توش ببینی...
به سمتم برگشت... عصبانی بود... و شاید یه کم کلافه... گفت:
من این کار و به خاطر تو نکردم. به حرمت اون روزهایی این کار و کردم که هر وقت توی چشمات نگاه می کردم قلبم توی سینه م فرو می ریخت.. به حرمت اون روزهایی که ثانیه به ثانیه ش و با رویای رسیدن به تو... به عشق تو می گذروندم... به احترام همون احساسی که فقط یه بار توی زندگیم پیدا کردم ولی نه هیچکس باورش کرد... نه هیچکس درکش کرد... من این کار و به خاطر خودم کردم... تو شاید یادت رفته باشه که من چه حسی بهت داشتم... تو شاید یادت رفته باشه که چه روزهایی رو گذروندم... ولی من تا عمر دارم فراموش نمی کنم...نه اون احساسی رو فراموش می کنم که می دونم پاک بود ولی تو به گندش کشیدی... نه اون حس حقارتی رو یادم می ره که با کارهای خانواده ت و با نگاهاشون بهم دست داد... نمی خوام بابت این نفس هایی که من اجازه ی کشیدنش و بهت دادم ازم تشکر کنی... تو فقط جلوی نیش زبونت و بگیر که بدجوری باعث می شه آدم به خونت تشنه بشه...
در و باز کرد و قبل از این که از اتاق بیرون بره گفت:
برو پیش رویا... کمکت می کنه که حاضر بشی...
همین که دانیال از اتاق بیرون رفت نفس راحتی کشیدم. تو دلم گفتم:
ما اصلا شب خواستگاری به این آدم حرفی زدیم که این قدر براش عقده شده باشه؟ ترانه داشت در گوش من ویز ویز می کرد که پسره خوشگله! خودش برداشت بد کرده...
با ناراحتی از اتاق بارمان بیرون اومدم که چشمم به رویا افتاد. اون روز یه هدبند سرمه ای زده بود و کلاه سوئی شرت سرمه ای رنگش و سرش انداخته بود. با دیدن من گفت:
بیا... یه سری کار هست که باید انجام بدیم.
وارد اتاقمون شدم. یه تخت مرتب با روتختی سفید، یه میز کامپیوتر بزرگ و تجهیزات کامل کامپیوتری توی اتاق بود. رویا گفت:
باید تغییر قیافه بدی.
با تعجب پرسیدم:
برای چی؟
رویا نگاه عاقل اندر سفیهی بهم کرد و گفت:
تو یه مجرم فراری هستی... فکر می کنی می تونی راست راست توی خیابون برای خودت بگردی؟
با این حرفش ناراحت شدم... ای کاش می شد این لکه ی سیاه از سابقه ی من پاک بشه... گفتم:
پس رادمان چرا تغییر قیافه نداد؟
رویا پشتش و بهم کرد و یه سری وسیله روی تخت چید و گفت:
ماموریتتون با هم فرق می کنه... ماموریت رادمان توی یه کوچه ی خلوت بود... مال تو وسط اتوبانه.
پوزخندی زدم و گفتم:
مگه رسوندن رحیم این حرفا رو داره؟
رویا با کلافگی یه کلاه گیس برام انداخت و گفت:
چه قدر حرف می زنی! بیا اینو سرت کن.
کلاه گیس به صورت موهای فر مشکی بود. رویا به ظاهر داشت کمکم می کرد که کلاه گیس رو سرم کنم. بعد از چند دقیقه دستش و کنار زدم و گفتم:
تو کمک نکنی بهتره!
ترانه یه کلاه گیس شرابی خوشگل داشت که توی مهمونی ها سرش می کرد و منم با نگاه کردن بهش یاد گرفته بودم چطور کلاه گیس بذارم. موهامو توی کلاه توری مخصوص پستیژ جمع کردم. کلاه گیس و سر کردم و با چند تا سنجاق روی سرم محکمش کردم. رویا یه لنز مشکی هم بهم داد که بذارم... از این یه مورد سر در نمی اوردم. اون قدر جلوی آینه اشک ریختم تا آخر سر تونستم لنز و بذارم. یه عینک هم روی چشمم گذاشتم.
در همین موقع صدایی از پشت سرم شنیدم:
اَه! چه زشت شدی!
بارمان بود. دست به سینه زده بود و به چهارچوب در تکیه داده بود. اخماش توی هم بود. با نارضایتی چشم از قیافه ی من گرفت. رویا گفت:
هنوز قابل شناساییه.
بارمان جلو اومد. عینک و از روی چشمم برداشت و گفت:
چه عیبی داره؟ تو می خوای کار دانیال بی عیب و نقص انجام بشه؟
و نگاه معنی داری به رویا کرد. رویا شونه بالا انداخت و گفت:
فقط نمی خوام برای این دختره مشکلی به وجود بیاد... بارمان! راستش و بگو! اگه اتفاقی وسط اتوبان بیفته با دوربین کنترل سرعت اون حوالی رو بررسی می کنند... می دونی که ممکنه عکس این دختره رو پیدا کنند و روش زوم کنند. وسط اتوبان قراره چه اتفاقی بیفته؟ کدوم اتوبان مد نظرتونه؟
بارمان پوزخندی زد و گفت:
ببین رویا! قرار مدارهای من و تو همون زمانی که داداشم و بردن به هم خورد... تو زیر قولی که به من داده بودی زدی...
رویا وسط حرف بارمان پرید و گفت:
بارمان تو ماجرا رو می دونی! می دونی که اگه کاری برای برادرت می کردم...
بارمان با عصبانیت داد زد:
من در عوض همه ی کارهایی که کردم فقط ازت یه چیز خواستم!
رویا دستش و روی بینیش گذاشت و گفت:
هیس! چته؟ می خوای صدامون و بشنوند؟
و با عصبانیت به سمت در رفت و اونو بست. بارمان سرش و نزدیک گوشم اورد و گفت:
وسط اتوبان که رسیدید رحیم ماموریتش و انجام می ده. بلافاصله بعد از این که ماموریت انجام شد تو از دستور رحیم سرپیچی کن و یه کم دردسر درست کن... حواست باشه! سرکشی کن... نه اون قدر که سرت و به باد بدی!
با تعجب گفتم:
چی؟
رویا که حرف های بارمان و شنیده بود وحشت زده گفت:
بارمان! می فهمی داری چی می گی؟ اینجا بحث لج و لجبازی با دانیال نیست... بحث انتقام گرفتن نیست... بحث جون ترلانه...
من سریع گفتم:
من توی این یه مورد طرف دانیالم... اون پیش رئیس وساطت کرده و نذاشته منو بکشند... اگه خیط بشه رئیس منو می کشه.
بارمان صداش و پایین اورد و گفت:
می خوای جونت به خطر نیفته؟ اگه این ماموریت و انجام بدی ماموریت دوم رو بهت می دن. این ماموریت ها زنجیروار به هم وصل ند. یه لحظه به خودت می یای و می بینی که تا خرخره توی لجن فرو رفتی... می بینی که هیچ راه چاره ای نداری. اگه غرق بشی دیگه هیچکس نمی تونه نجاتت بده.
با تعجب گفتم:
تو بالاخره کدوم طرفی هستی؟
بارمان پوزخندی زد و گفت:
من فقط اهل با سیاست پیش رفتنم... چیزی که تو رفتار تو و رادمان نمی بینم.
رویا با بداخلاقی گفت:
بسه الان بهمون شک می کنند.
من که کاملا گیج شده بودم به رویا نگاه کردم. بارمان سری به نشونه ی تاسف تکون داد و گفت:
دیدی گفتم فقط شعار می دی! مگه تو نبودی که از جون دیگرون حرف می زدی؟ چی شد؟ تا پای جون خودت وسط اومد بقیه رو فراموش کردی؟
من من کنان گفتم:
خب... ام... نه خب!
بارمان روی شونه م زد و با لبخندی که نشون می داد توی دلش داره مسخره م می کنه گفت:
نمی خواد جمعش کنی!
رویا در اتاق رو باز کرد تا سر و گوشی آب بده. با دست بهم اشاره کرد که از اتاق خارج بشم. نفس عمیقی کشیدم. ضربان قلبم داشت بالا می رفت. به سمت در رفتم. یه دفعه بارمان بازوم و گرفت و منو به سمت خودش کشید. قبل از این که عکس العمل تندی نشون بدم در گوشم گفت:
وقتی از اتوبان کرج خارج می شی حواست باشه که دوربینی که نزدیک شهرک آپاداناست روی سرعت مجاز اتوبان داخل شهر تنظیم شده...
با تعجب نگاهش کردم. نگاهی معنی دار بهم کرد. فرصتی پیدا نکردم که بپرسم منظورش چیه... رویا دستم و گرفت و وارد سالن شدیم.
دانیال نگاهی به صورتم کرد و گفت:
نچ! هنوز قابل شناساییه... یه ماسک و یه عینک طبی لازم داریم... در ضمن! یه مانتوی ساده ی مشکی بپوش و موهاتو مثل همیشه تو بذار. می خوام ظاهر موجهی داشته باشی... قبل از این که رحیم رو برسونی هم عین آدم رانندگی کن. هیچ حرکت مشکوکی انجام نده. چند تا ماشین و برای مراقبت ازت گذاشتم. رحیم هم چهار چشمی مراقبته.
نگاهی به رحیم کردم. خیلی خونسرد به نظر می رسید... درست به خونسردی همون موقعی که داشت کباب ها رو به سیخ می کشید.
نتونستم جلوی زبونم و بگیرم و گفتم:
این یارو با قد دو متریش موجه اِ اون وقت من باید این قدر عوض بشم؟
دانیال با بدجنسی نیشخندی زد و گفت:
این یارو مثل تو جلوی دوجین شاهد آدم نکشته!
قلبم توی سینه فرو ریخت... عجب چیزی رو یادم انداخته بود... با ناراحتی سرم و پایین انداختم.
یه ربع بعد کاملا حاضر شده بودم. ماسکی که روی بینیم بود اذیتم می کرد. به عینک هم عادت نداشتم. با این حال دیگه قابل شناسایی نبودم. یاد حرف رویا در مورد دوربین و زوم کردن افتادم... یعنی قرار بود کاری کنم که منجر به تحقیقات پیشرفته ی پلیس بشه؟ نمی دونستم باید در این مورد چه احساسی داشته باشم... به عنوان یه مجرم از پلیس فراری بودم و به عنوان یه آدم دزدیده شده میل زیادی برای رو به رو شدن با اونا داشتم... این گروه منو محکوم به احساسات متضاد کرده بود.
یه دفعه یاد حرف بارمان افتادم. قلبم توی سینه فرو ریخت... دوربینی که نزدیک شهرک آپادانا بود... سرکشی کردن... زیاد پیش نرفتن... تازه داشتم متوجه حرفاش می شدم. اون ازم می خواست که با سرعت غیر مجاز از جلوی دوربین رد بشم؟... ولی... برای چی؟
دانیال به رحیم گفت:
می دونی که باید چی کار کنی!
رحیم با صدای کلفت و خشنش گفت:
بله آقا!
دانیال بازوم و گرفت و همون طور که منو به سمت در ویلا می کشوند گفت:
همه ی حرفایی که بهت زدم و پیش خودت دوره کن... کاری نکن که بعدا پشیمون بشی. اگه این کار و خراب بکنی من خراب نمی شم... تو خراب می شی! فهمیدی؟
بعد اون یکی بازوم و گرفت و منو به سمت خودش چرخوند. آهسته گفت:
من دوست داشتم که تو الان توی خونه و پیش خانواده ت باشی... نمی خواستم درگیر این ماجرا بشی... سایه با حماقتش تو رو وارد این قضیه کرد ولی حالا که اینجایی باید تغییرات و قبول کنی و سعی کنی باهاش کنار بیای... من و تو اینجا دشمن نیستیم... ما با هم همکاریم. فهمیدی؟
دشمن نیستیم؟ یاد حرفهاش در مورد عرب ها افتادم. دوست داشتم یه سیلی محکم توی صورتش بزنم... ولی اگه حرفاش در مورد رئیس درست بود این عکس العمل خیلی منطقی به حساب نمی اومد.
دانیال در ویلا رو باز کرد. برگشتم و با چشم دنبال رویا گشتم. در عوض با بارمان چشم تو چشم شدم. دست راستش و پایین انداخت و روی رون پاش با انگشت عدد صد و بیست رو نوشت...
به چشم هاش نگاه کردم... یه لحظه همون بارمان قدیمی رو دیدم... با همون شیطنت همیشگیش بهم چشمک زد... چشم های آبیش برقی داشت که بی اختیار آدم و برای شیطنت وسوسه می کرد... شیطنتی که بی ارتباط با عدد صد و بیست نبود...
رمان آن نیمه دیگر(تموم شد) 2
پاسخ
 سپاس شده توسط _leιтo_
#15
بابا چقد طولانیه
پاسخ
#16
ویی خدایی خیلی زیاده
نصفشو خوندم خوب بود
پاسخ
 سپاس شده توسط Ƥαяℓσนʂ ϱiяℓ
#17
قسمت 14


وقتی به کرج رسیدیم از ون سیاه پیاده شدیم. رحیم سوئیچ یه مزدا 3 ی سفید و بهم داد. ماشین بابام هم مزدا 3 بود. برای همین باهاش راحت بودم. سوار شدیم و طبق دستور رحیم به سمت اتوبان کرج رفتیم. بعد از دو دقیقه رحیم گفت:
مطمئنی تو با کسی عوض نشدی؟
آب دهنم و قورت دادم و گفتم:
چطور؟
نیازی به جواب اون نبود. نمی تونستم درست و حسابی رانندگی کنم. به فرمون چنگ زده بودم و دستام به لرزه در اومده بود. هر بار که فرمون و یه کم تکون می دادم صورت زنی که کشته بودم جلوی چشمم جون می گرفت. بغض کرده بودم و اشک توی چشمام جمع شده بود. دیگه علاقه ای به رانندگی کردن نداشتم. دیگه صدای موتور ماشین بهم آرامش نمی داد. لبمو به دندون گرفتم. فرمون ماشین و محکم تر توی دستم گرفتم تا لرزش دستم کمتر بشه. مرتب دچار توهم می شد و فکر می کردم هر لحظه ممکنه زنی با چادر سیاه جلوی ماشین ظاهر بشه.
توی اتوبان بودیم... کم کم داشتم به رانندگی عادت می کردم. گاز دادن و پیچوندن فرمون رو دست ضمیر ناخودآگاهم سپرده بودم و سعی می کردم با خودآگاهم فقط به حرف های بارمان فکر کنم... هنوز نفهمیده بودم برای چی باید این کار رو بکنم. برای چی باید سرکشی می کردم؟ چرا دوربین باید از ماشین عکس می گرفت؟
رحیم خیلی آروم با موبایلش حرف می زد. وسط مکالمه ش با لحنی آمرانه گفت:
سرعتتو کم کن... داریم جلو می زنیم.
پرسیدم:
از چی؟
رحیم جوابم و نداد و به مکالمه ی تلفنیش ادامه داد. توهم هام برام فرصتی نمی ذاشت که روی مکالمه ی رحیم دقیق بشم. وارد لاین وسط شدم. سرعتم و یه کم پایین اوردم. نگاهی به ماشین های اطرافم کردم... مردهای تنها... خانواده های پر جمعیت... سه تا دختر دانشجو... ماکسیما... پراید... اتوبوس شرکت واحد... چه قدر همه چیز برام گنگ بود... انگار این ماشین ها و آدم هاشون از یه دنیای دیگه بودند... انگار همون زمانی که اون زن رو کشتم از این دنیا طرد شدم. صدای بارمان توی گوشم پیچید:
امروز روز مرگ شما توی اون دنیا بود...
حق با اون بود. ترلانی که متعلق به این دنیا و خیابوناش بود مرده بود... دختری که پشت این ماسک و عینک قایم شده بود ترلان نبود... خیلی وقت بود که خودم و گم کردم... خودم و یه جایی دور و بر همون خیابونی که توش تصادف کردم جا گذاشته بودم...
ترلانی که خانواده م... مدرسه م... دانشگاهم... ساخته بودند اون قدر ضعیف و تو خالی بود که با یه تلنگر از هم پاشید...
پلک زدم و با یه دید دیگه به اتوبان نگاه کردم... این آخرین فرصتم بود... یا باید به توصیه ی بارمان گوش می دادم و خودمو نجات می دادم یا برای همیشه غرق می شدم. نفس عمیقی کشیدم. تو دلم گفتم:
من می تونم.
تصویر چشم های سیاه زن از جلوی چشمام محو شد. هیجان داشتم ولی اضطراب نه!...
رحیم گفت:
ماشینو گوشه ی اتوبان بکش و خیلی آروم برو.
گفتم:
چرا؟
صدام قوی تر از چند لحظه ی پیش شده بود. رحیم با بداخلاقی گفت:
کاری که بهت گفتم و بکن!
کاری رو انجام دادم که بهم گفته بود... می خواستم پیش خودم نقشه بکشم ولی می دونستم که موفق نمی شم. یه جای کار ایراد داشت... این که من نمی دونستم دقیقا قراره با چی رو به رو بشم. انتظار داشتم رحیم از ماشین پیاده بشه ولی وقتی دیدم که هنوز نشسته و بدون این که حرف بزنه گوشی رو به گوشش چسبونده ، فهمیدم که ماجرا چیز دیگه ایه. فقط یه راه داشتم... اونم این بود که خوب عکس العمل نشون بدم... مثل همیشه!
از توی آینه یه پراید سفید رنگ رو دیدم که با فاصله ازمون می اومد. حدس می زدم که مراقبمون باشه. ماسک و روی صورتم جا به جا کردم. کش ماسک روی بینیم رد انداخته بود و اذیتم می کرد. عینک رو یه کم بالاتر دادم. خیلی با این ظاهر مبدل ناراحت بودم. نگاهی به ماشین های اطرافم کردم. شش دونگ حواسم و جمع کرده بودم. حرف های بارمان و مرتب تکرار می کردم تا ملکه ی ذهنم بشه... نمی دونم چرا میل عجیبی داشتم که به این وسوسه تن بدم... یه جورایی از اون لبخند شیطانی لحظه ی آخرش خوشم اومده بود... لبخندی که برای اولین بار بعد از رفتن برادرش روی صورتش نشسته بود.
کم کم هوا تاریک شد و اتوبان کمی شلوغ تر شد.
بالاخره رحیم گفت:
سرعتتو بیشتر کن.
به لاین وسط برگشتم. رحیم اشاره ای به پرشیای سفید رو به رومون کرد و گفت:
دنبالش برو.
نگاهی به پلاک ماشین کردم و توی ذهنم ثبتش کردم. بعد اجازه دادم که یه ماشین بینمون فاصله بندازه.
رحیم بهم هشدار داد:
گمش نکن! فاصله ت و باهاش کم کن.
به سردی گفتم:
کارم و بلدم... تو حواست به کار خودت باشه.
از اون فاصله توی نخ مردی که راننده ی پرشیا بود رفتم. چیز زیادی ازش نمی دیدم... فقط متوجه شدم که مردی با موهای خاکستریه.
ارتباط این مرد رو با کارمون درک نمی کردم... باید تعقیبش می کردیم؟ باید غافل گیرش می کردیم؟ ما با این مرد چی کار داشتیم؟
رحیم آهسته گفت:
وقتی بهت گفتم از سمت چپ پرشیا سبقت بگیر و کنارش حرکت کن... بعد وقتی بهت گفتم گاز بده و با آخرین سرعت برو.
من که گیج شده بودم فقط سر تکون دادم. از گوشه ی چشمم دیدم که رحیم آهسته اسلحه ای بیرون اورد. قلبم توی سینه فرو ریخت. رحیم اسلحه رو به سمت من گرفت و گفت:
حالا!
از سمت چپ ماشین جلوییم سبقت گرفتم و وارد لاین سوم شدم. سپر به سپر پرشیا روندم. رحیم شیشه رو پایین داد. دو زاریم افتاد. تازه فهمیدم که می خواد چی کار کنه. با وحشت به مرد مو خاکستری که شیشه رو پایین داده بود و سیگار می کشید نگاه کردم. داد زدم:
چی کار می کنی؟
صدای شلیک گلوله توی فضا پیچید. جیغی زدم. خون از شقیقه ی مرد فواره زد. روی فرمون افتاد. ماشین کج شد و یه وانت از پشت بهش زد. سمندی که توی لاین اول بود ترمز دستی رو کشید تا به کاپوت پرشیا نخوره... ماشینش کج شد و کنترل ماشین و از دست داد. عرض اتوبان و طی کرد و به ماشین پشت سریم خورد. صدای برخورد پیاپی ماشین ها رو به هم شنیدم... اتوبان بسته شد.
به خودم اومدم. پام رو گاز بود... داشتم پرواز می کردم. قلبم چرا این قدر محکم می زد؟ دستام چرا سر شده بود؟ چرا یادم رفته بود نفس بکشم؟
دیگه هیچ ماشینی پشت سرم نبود. بی اختیار از یه تاکسی سبقت گرفتم. صدای بوق چند تا ماشین از پشت سرم بلند شد. با یه حرکت مارپیچی چند تا ماشین و پست سر گذاشتم. دیگه نمی تونستم از توی آینه صحنه ی تصادف و ببینم... لال شده بودم... تمام بدنم سر شده بود. چطوری داشتم هنوز رانندگی می کردم؟
یه دفعه حرکت دست بارمان روی پاش و به خاطر اوردم... انگار تازه خون به دستام پمپ شده بود... دستام گرم شد... چشمم به ساختمون های شهرک اکباتان افتاد... صد و بیست... نگاهی به عقربه ها کردم... یه کم بیشتر از صد تا بود... شاید صد و ده تا... پام و روی گاز گذاشتم. آب دهنم و قورت دادم. یه سبقت سریع... عقربه ها... صد و بیست تا... لایی کشیدم... رحیم دستش و به داشبورد گرفت و داد زد:
مواظب باش.
سبقت از سمت راست... عقربه ها... صد و سی تا... تو دلم گفتم:
بیشتر... بیشتر...
صدای بارمان توی گوشم پیچید:
سرکشی کن... نه اون قدر که سرت و به باد بدی...
رحیم داد زد:
چه غلطی می کنی؟ سرعتت و بیار پایین.
به حرفش گوش ندادم... تو دلم گفتم:
پس این دوربین لعنتی کجاست؟
هر چه قدر که جلوتر می رفتیم تعداد ماشین ها بیشتر می شد. رحیم بلندتر داد زد:
بهت می گم کمش کن.
از یه 206 سبقت گرفتم. از فاصله ی کم بین دو تا تاکسی گذشتم. وارد لاین سرعت شدم... صدای بارمان توی گوشم بود:
یه کم دردسر درست کن.
نگاهی به عقربه ها کردم... صد و چهل تا....
بوق زدم... نور بالا زدم... هیوندای رو به روم کنار کشید... ازش جلو زدم... یه بار دیگه شیطنت چشم های بارمان و به خاطر اوردم... عقربه ها... صد و شصت تا... دست بارمان و توی ذهنم عدد صد و بیست تا رو می کشید... بیشتر از صد و بیست بودم...
ماشین های جلوم هر لحظه بیشتر و بیشتر می شد... دیگه نمی دونستم کجای تهرانم... فقط داشتم گاز می دادم. نذاشتم سرعتم کم شه... بیشتر گاز دادم... چشم های آبی بارمان جلوی چشمم اومد... صدای زخمی و جذابش نیروی بیشتری بهم داد... عقربه ها.... صد و هشتاد تا... رحیم اسلحه شو بیرون کشید و گفت:
اگه سرعتت و کم نکنی شلیک می کنم.
تو دلم گفتم:
پس این دوربین کجاست؟
یه دفعه صدای شلیک گلوله رو شنیدم... جیغی زدم... دودی از داشبورد بلند شد... کنترل ماشین از دستم خارج شد... ماشین به سمت راست متمایل شد. رحیم به سمت فرمون حمله کرد و اونو به سمت چپ کشید. دو دستی فرمون و گرفتم و چرخوندم. پام و بیشتر روی گاز فشار دادم... رحیم در گوشم داد زد:
نگهش دار تا تیر بعدی رو توی پات نزدم...
در همین موقع نور فلش مانندی توی فضا پیچید... چشمم روی عقربه ها سر خورد... صد و چهل تا... نفس راحتی کشیدم. پام و از روی گاز برداشتم. رحیم و کنار زدم. فرمون و چرخوندم. از فاصله ی چند سانتی متری سوناتا رد شدم... ماشین صاف شد. عرق سرد روی پیشونیم نشسته بود. نفس نفس می زدم... رحیم صاف نشست... داد زد:
چه غلطی کردی؟
اومدم تته پته کنان یه چیزی بگم که چشمم به نور قرمز و آبی توی آینه افتاد... آهسته گفتم:
پلیس دنبالمون بود...
رحیم با تعجب داد زد:
چی؟
به خودم اومدم و داد زد:
پلیس دنبالمونه.
پامو روی گاز گذاشتم. صدای آژیر پلیس و می شنیدم... آخه با مزدا چطور از دست بنز در برم؟ رحیم به سمت پشت برگشت. سریع با موبایلش شماره ای گرفت. داد زد:
اینا از کجا پیداشون شد؟ ...نباید دستشون بهمون برسه... حالیته؟
نیازی به داد و فریاد اون نبود... من یه نفر و کشته بودم... توی قتل یه نفر دیگه هم همکاری کرده بودم... شاید ترور... اصلا دلم نمی خواست گیر پلیس بیفتم... ولی آخه...
رحیم چند کلمه پای تلفن حرف زد. فاصله مون با پلیس بیشتر شد... پام روی گاز بود و همین طور سبقت می گرفتم... باید از اتوبان خارج می شدم... هر لحظه ممکن بود ماشین های بیشتری پیدا بشن... ولی باید کجا می رفتم؟
رحیم به دادم رسید و گفت:
برو سمت گیشا.
با تعجب گفتم:
اونجا الان خیلی شلوغه!
رحیم خنده ای عصبی کرد و گفت:
هنوز خیلی چیزها مونده که یاد بگیری... برای همین می گم اون طرفی برو.
آب دهنم و قورت دادم... صدای آژیر ماشین پلیس و می شنیدم. فاصله ش ازمون زیاد بود. شاید نمی خواست تنهایی بهمون نزدیک بشه... این یعنی ماشین های دیگه هم توی راه بودند.
رحیم زیرلب چیزی گفت. شیشه رو پایین داد و گفت:
این طوری نمی شه... بکشونش یه جای خلوت.
خواست بالا تنه ش و از پنجره بیرون ببره که جیغ زدم:
نه! یه وقت تیراندازی نکنی! تحریکشون نکن.
رحیم داد زد:
سرت به کار خودت باشه.
سریع به سمت چپ پیچیدم. رحیم به طرفم پرت شد. داد زدم:
به حرفم گوش کن... اینا ما رو نمی کشن... تو بدتر تحریکشون می کنی.
پامو رو گاز گذاشتم... دیگه به عقربه ها نگاه نمی کردم. صدای آژیر پلیس و می شنیدم که هر لحظه بهمون نزدیک تر می شد. پامو روی گاز گذاشتم ولی... ماشین ما کجا و ماشین اون کجا...
نمی تونستم توی یه مسیر صاف رانندگی کنم... راه به نسبت شلوغ بود و این به نفع منی بود که ماشینم از شتاب و سرعت کم می اورد... همون بهتر که بین ماشین ها گرفتار شده بودیم و مرتب مجبور بودم سبقت بگیرم...
صدای آژیر توی مخم بود. قلبم توی دهنم بود... دیگه خبری از هیجان نبود... همه ش اضطراب بود... فاصله مون به سه تا ماشین رسیده بود... توی دلم گفتم:
خدایا... تو می دونی من بی گناهم... نذار دستشون بهم برسه...
آب دهنم و قورت دادم... انگار خودمم توی دلم خودم و مقصر می دونستم... برای همین از پلیس می ترسیدم. صدای آژیرش عصبیم کرده بود...
داشتیم به خیابون گیشا نزدیک می شدیم. می دونستم که یه ترافیک سنگین انتظارمون و می کشه. رحیم گفت:
برو وسط ماشینا... برو وسط ماشینا بعد ماشین و ول کن و بدو سمت پاساژ نصر... من پشتتم... یه قدم اشتباه برداری از پشت با تیر می زنمت. زود باش.
سرعتم و پایین اوردم... از بین ماشین ها گذشتم... به صدای آژیر گوش دادم... به نظرم اومد تبدیل به آژیر دو تا ماشین شده بود... به زودی می شد سه تا... بعد چهار تا...
تا رو به روی پاساژ رسیدیم روی ترمز زدم. صدای بوق ماشین های پشت سرم بلند شد. سریع از ماشین پیاده شدم. با تمام سرعت به اون سمت خیابون دویدم. صدای بوق ماشین و به دنبالش صدای بلند ترمز به گوشم رسید. سرعتم و بیشتر کردم و ماشین از چند سانتی متریم گذشت. دوان دوان خودم و توی پاساژ انداختم. نفس راحتی کشیدم. صدای آژیر پلیس بلندتر شد... داشتند بهمون می رسیدند. یه دفعه یکی از پشت دستم و چسبید. جیغی کشیدم... برگشتم و رحیم و دیدم. خیالم راحت شد...
دستم و کشید و در حالی که با اون هیکل گنده ش به مردم تنه می زد از راهروی تنگ پاساژ به سمت اولین خروجی دوید. دستم و کشید و سریع از پله ها پایین رفتیم. به یه مشت پسر نوجون که پایین پله ها بودند تنه زد و پرتشون کرد. دوان دوان به سمت یه مورانوی مشکی دویدیم. من و پشت ماشین سوار کرد و خودش کنارم نشست. قبل از این که در بسته بشه صدای تیک آف ماشین بلند شد و با سرعت به راه افتاد... صدایی از سمت راستم شنیدم:
کارت و خوب انجام دادی.
یه دفعه با عصبانیت به سمت دانیال که سمت راستم نشسته بود برگشتم و با مشت توی سینه ش زدم. با تعجب گفت:
چرا وحشی شدی؟
جیغ زدم:
توی آشغال بهم نگفته بودی که باید آدم بکشیم.
نفهمیدم اشکام کی روی صورتم ریخت. با دست صورتم و پوشوندم. صدای بادیگارد نحس دانیال و شنیدم که گفت:
چه نازک نارنجی هم هست!
و خندید. از شدت گریه نفسم بالا نمی اومد... تازه داشتم می فهمیدم که چی کار کردم. دانیال دستش و روی شونه م گذاشت ولی با خشونت دستش و پس زدم و گفتم:
دست بهم نزن عوضی!
دانیال بهم هشدار داد:
پرو نشو... از حدت هم خارج نشو... می خوای بندازمت جلوی پلیس ها؟
با عصبانیت گفتم:
آره... اصلا همین و می خوام.
اون قدر عصبی و ناراحت بودم که یادم رفته بود تا چند دقیقه ی پیش چطور داشتم از دستشون در می رفتم. دانیال پوزخندی زد و گفت:
باشه... اصلا همون کاری رو می کنیم که تو بخوای... فقط بهت پیشنهاد می کنم بذاری من یه تلفن بزنم بعد اگه خواستی جلوی کلانتری پیدات می کنیم.
موبایلش و از جیبش بیرون اورد. یه شی استوانه ای فلزی به پایین موبایلش وصل بود... نمی دونم برای چی بود... شاید برای این که روی صداش نویز بندازه ... شاید برای این که تماسش ردیابی نشه... نمی دونستم به چه دردی می خوره. شماره ای گرفت و بعد از وصل شدن ارتباط با خونسردی گفت:
اون از دخترت... این از سروان... می خوام بدونم تا کجا می تونی پیش بری... یه کم دور و برت و نگاه کن... دوست دارم حدس بزنی که نفر بعدی کیه...
لبخندی روی لبش نشست. تماس و قطع کرد. شی استوانه ای رو از انتهای گوشیش کند. دستمالی از جیبش در اورد و گوشی رو باهاش تمیز کرد... پنجره رو پایین داد و گوشی و از پنجره بیرون انداخت...
دانیال رو بهم کرد و با پوزخندی گفت:
چیه؟ هنوزم دوست داری برسونمت کلانتری؟
نفسم توی سینه حبس شده بود... جدا طرف سروان بود؟ ماتم برده بود... لال شده بودم... دوست داشتم چشمام و روی هم بذارم و ببینم که همه ش خوابه... سرم گیج می رفت.
رحیم آهسته گفت:
آقا کار درستی نکردید که خودتون اومدید.
سرم و با دستام گرفتم. دانیال گفت:
دنبال شما نبودم ولی خب... دیدم که بهترین راه نجاتتون فعلا ماییم... ماشین و چی کار کردید؟
رحیم سرش و پایین انداخت و گفت:
مجبور شدیم ولش کنیم...
دانیال نوچ نوچی کرد و گفت:
اصلا خوب نیست... اگه اثر انگشت روی فرمون و چک کنند...
رحیم گفت:
روی فرمون یه عالمه اثر انگشت مونده... دیده بودید که چند هزارتا رفته بود... احتمال این که بتونند اثر انگشت و پیدا کنند کمه... آقا... یه چیز دیگه م هست... دوربین نزدیک آپادانا از ماشین عکس گرفت.
دانیال داد زد:
چی؟
از جا پریدم. دانیال بازوم و گرفت و داد زد:
تو چه غلطی کردی؟
تته پته کنان گفتم:
من... خب... چیزه... پلیس دنبالمون بود.
آب دهنم و قورت دادم و به خودم گفتم:
این همون دانیاله... اصلا نباید ازش بترسی...
اخم کردم. توی جلد همون ترلان همیشگی رفتم و گفتم:
پلیس دنبالمون بود... اگه گاز نمی دادم الان جفتمون گوشه ی بازداشتگاه بودیم.
تو دلم گفتم:
الهی این بارمان روز خوش نبینه... اگه پلیس نمی رسید باید چه بهونه ای می اوردم؟ تا من باشم با حرف های این پسره ی شیطون صفت وسوسه نشم.
دانیال با دست پیشونیش و گرفت و گفت:
وای... چرا نمی شه یه ماموریت... فقط یه ماموریت بدون خراب کاری انجام بشه.
اعتراض کردم:
من که کارم و درست انجام دادم...
رحیم گفت:
آقا مهم اینه که ماموریت انجام شد...
دانیال سر تکون داد و گفت:
مهم این نیست که انجام شد... مهم اینه که چطور انجام شد... اون از ماشین که وسط خیابون ول شد... اینم از عکسی که ازتون گرفته شد... خوب شد این دختره تغییر قیافه داده بود...
ماشین یه جای خلوت متوقف شد. ون سیاه منتظرمون بود. از این که قرار بود از شر دانیال خلاص بشم خوشحال بودم... سوار ون شدم و چشمام و تا رسیدن به مقصد بستم... توی وجود خودم دنبال چیزی گشتم که به خاطر همکاری توی قتل سروان تسکینم بده... چیزی پیدا نکردم... بغضم توی گلوم شکست...
بارمان سیگاری آتیش زد و گفت:
صد و چهل تا؟
سر تکون دادم و گفتم:
فکر کنم همین حدودا باشه...
بارمان مکثی کرد و پکی به سیگارش زد. آهسته گفت:
خیلی خوب نیست... خیلی ها دم اون دوربین گیر می افتن به خاطر این که فکر می کنند هنوز توی محدوده ی خارج شهرند. برای همین مشکوک نبود که با صد و بیست تا از جلوش رد بشی... صد و چهل هم بدک نیست... ولی اگه بیشتر بود خیلی بهتر می شد.
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:
همه ی اینا رو باید از حرکت دست تو می فهمیدم؟
خندید... با دیدن خنده ش بی اختیار لبخند زدم... در کمال شگفتی متوجه شدم که دوست ندارم ناراحتیش و ببینم. با وجود همه ی رفتارهای آزاردهنده ای که داشت ، شیطنت هاش آدم و از حال و هوای بدی که توی اون فضا وجود داشت در می اورد... خیلی احتیاج داشتم کنار بارمان قدیمی باشم... دوست نداشتم تنها باشم... دوست نداشتم صحنه ی مرگ سروان و یه بار دیگه پیش خودم دوره کنم.
این اولین خنده ی بارمان بعد از رفتن رادمان بود. بارمان پرسید:
گفتی یه تیر توی داشبور ماشین خورده بود؟ ماشین و ول کردید؟
با سر جواب مثبت دادم. بارمان لبخند زد و گفت:
خیلی خوبه...
من که یه کم گیج شده بودم گفتم:
من نمی فهمم این کارها برای چیه؟
بارمان پکی به سیگارش زد و گفت:
تو داستان زندگی منو نمی دونی... این گروه زندگیمو سیاه کرد... الانم بدشون نمی یاد مثل یه آشغال منو کنار بندازند... ولی خب... هنوزم منو به خاطر طرز تفکرم و نقشه هام می خوان... چیزی که نمی دونند اینه که آدم وقتی خوش فکر باشه توی همه ی زمینه ها خوش فکره...
و نگاه معنی داری بهم کرد. با تعجب گفتم:
یعنی براشون نقشه داری؟
بارمان با همون شیطنت همیشگیش چشمکی بهم زد. آرامش خاصی پیدا کردم... نفس راحتی کشیدم. نور امید به دلم تابید...
ولی... چند ثانیه بعد با نگرانی پرسیدم:
تو مطمئنی منو نمی کشند؟
بارمان گفت:
کشتن تو پاک کردن صورت مسئله ست... آسون ترین ولی احمقانه ترین کاریه که می شه کرد... اگه بکشنت تحقیقات پلیس ادامه پیدا می کنه... احتمال خیلی زیادی وجود داره که به شک و تردید های پلیس مهر تایید بخوره... اونا هنوز هیچ مدرکی ندارند که این گروه وجود داره و تو هم عضوشی. کشتن تو بدترین ردیه که می تونند از خودشون بذارند... در عوض توی نگه داشتنت خیلی حسن وجود داره. اولا اگه خیلی سقوط کنی و بشی مثل خودشون... کاری که مطمئن باش سعی می کنند باهات بکنند... احتمال زیادی وجود داره که بابات کنار بکشه و برای حفظ جون دخترش که این دفعه از طرف پلیس و قانون تهدید می شه، سکوت کنه و همه ی تحقیقاتش و کنار بذاره... این طوری یکی از دشمن هاشون و ساکت کردند... از طرف دیگه! جون تو چیز بی ارزشی نیست! دختر یه قاضیه کار کشتیه ای... در نتیجه توی شرایط بحرانی با تهدید جون تو و حتی با گروگان گیری می تونند شرایط و به نفع خودشون تغییر بدن... تو می تونی براشون حکم یه برگ برنده توی شرایط بحرانی رو داشته باشی... حالا تو بهم بگو! کشتن تو چه نفعی می تونه براشون داشته باشه؟ جز اینه که پلیس و مشکوک می کنه و شک و تردیدهای بابات و مامورهایی که روی این پرونده کار می کنند شدت می گیره... از طرفی! خیلی طبیعیه که بابات بعد از رو به رو شدن با این مسئله توی کارش مصمم تر بشه. این چیزیه که خیلی وقت ها شاهدش بودیم...
یه کم دلم به حرفاش گرم شد... رویا در زد و وارد شد. آهسته گفت:
دانیال اومده.
بارمان زیرلب ناسزایی گفت. پوفی کردم و از جام بلند شدم. بارمان گفت:
حتما می خواد ترلان و ببینه!
رو به من کرد و گفت:
این چرا این قدر دور و بر تو می گرده؟
دوست نداشتم بهش بگم که دانیال قبلا خواستگارم بوده. با شناختی که از بارمان داشتم می دونستم که این موضوع رو توی سر دانیال می کوبه. دوست نداشتم برای این آدم کینه ای دوباره عقده تراشی بکنم. برای همین چیزی نگفتم.
شالم و روی سرم مرتب کردم. دانیال با دیدن من پوزخندی زد و گفت:
هنوزم این لچک و از سرت برنمی داری؟ یادم نمی یاد که خیلی به این چیزها پایبند بوده باشی.
راست می گفت... نبودم ولی این طوری جلوی اون مردهای غریبه احساس راحتی بیشتری می کردم. به سردی گفتم:
کارت و بگو.
راضیه همون طور که خرامان جلو می اومد از اتاق کار یه صندلی برای دانیال اورد. دانیال بدون این که نگاهش کنه با دست بهش اشاره کرد که سالن و ترک کنه. نشست. بعد لبخندی بهم زد و گفت:
نظرت راجع به یه ماموریت مشترک چیه؟ من... تو ... رادمان... راضیه...
ابرو بالا انداختم و گفتم:
رادمان؟
دانیال خندید و گفت:
اوه... مطمئن باش من نمی کشمش... حیف صورت به اون خوشگلیه که به این زودی ها زیر خاک بره. فعلا کارش دارم...
خیلی خوب معنی فعلا ی که گفته بود و می دونستم. پوزخندی زدم و آهسته گفتم:
همه ی خرخونیات توی دانشگاه برای همین بود؟ برای این که با علمت زندگی مردم و سیاه کنی؟
دانیال هم در جوابم پوزخند زد و گفت:
تو با علمت چی کار کردی؟ آمارتو دارم... می دونم همین علمی که ازش حرف می زنی و بردی ور دل مامانت و خونه نشین شدی. خوشم می یاد... خوب شعار می دی...
چیزی نگفتم... دانیال کت قهوه ای رنگش و مرتب کرد و گفت:
ببین ترلان! هرکسی رو برای یه کاری ساختن... هرکسی روحیات خاص خودش و داره... مثلا تو رو اصلا برای خون و خون ریزی و خشونت نساختن... تو به درد این کارها نمی خوری... منم می خوام یه لطفی بهت کنم و به جای این که دنبال کارهای آزاردهنده بفرستمت، با خودم همراهت کنم که هم حواسم بهت باشه و هم یه سری کار سطح بالاتر و لطیف تر انجام بدی... نظرت چیه؟
با عصبانیت گفتم:
از کی تا حالا تحمل کردن تو شده لطف؟
دانیال عصبانی شد و صداش و بالا برد:
بالاخره خودم یه روز اون زبونت و قیچی می کنم... لیاقت تو همون خورده کاری هاست. ترجیح می دی با من بیای مهمونی یا راننده ی شخصی رحیم باشی ؟
خب مسلما بودن با اونو ترجیح می دادم ولی لزومی نمی دیدم که جلوش به این قضیه اعتراف کنم. دانیال از جاش بلند شد و گفت:
اعصابم و بهم می ریزی...
یه قدم به سمتم برداشت و گفت:
این ماموریت یه خورده مقدمه چینی لازم داره... برای مقدمه چینیش هم تو باید کنارم باشی... اگه یه بار... فقط یه بار شاهد سرپیچی کردنت باشم همه ی حمایتم و ازت می گیرم. حیف که رادمان و این چند روز ندیدی که ببینی چطور حساب کار دستش اومده!
قلبم توی سینه فرو ریخت... پسره ی بدبخت... دانیال به طرف در رفت و گفت:
برای پس فردا آماده شو.
قبل از این که روشو ازم برگردونه بهش پشت کردم و از پله ها بالا رفتم. صدای بهم کوبیده شدن در و شنیدم. بالای پله بارمان و دیدم که به دیوار تکیه داده بود و دست به سینه زده بود. همون لبخند پر از شیطنتش هم روی لبش بود. نگاه عجیبی بهم کرد... دوباره چشماش شیطون شده بود... دوباره می خواست با چشماش من و به چه کاری وسوسه کنه؟
دست پیش گرفتم و گفتم:
اصلا فکرش و نکن که این کار و برای دانیال بکنم!
سر تکون داد. نچ نچی کرد و گفت:
بی سیاستی! این جور پیش بری نه آزاد می شی... نه نجات پیدا می کنی و نه می تونی دست این آدما رو رو کنی...
تکیه ش و از دیوار برداشت. به سمتم اومد... بازوهام و گرفت و صورتش و نزدیک کرد. چشماش دوباره یه برق عجیبی پیدا کرده بود. لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت:
یه کم مثل من شیطون صفت باش... وقتی جای مانور دادن نداری سکوت کن... وقتی موقعیت مناسب برای ضربه زدن نداری اطاعت کن... بعد توی یه فرصت مناسب... درست زمانی که هیچ کس انتظارش و نداره ضربه ای بزن که دیگه طرف مقابلت نتونه بلند شه...
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
جریان همون عدد صد و بیسته که باید یه عدد و کلی پیش خودم تجزیه تحلیل می کردم؟
دستش و صمیمانه به صورتم کشید... خندید و گفت:
نترس! استاد اینجا وایستاده تا مسئله رو برات حل کنه.
و خدا می دونست که چه قدر به این استاد شیطون صفت... با اون لبخند وسوسه کننده... با اون چشم های براق پر از شیطنت... احتیاج داشتم... خدا می دونست چه قدر ازش خوشم می یاد...
رحیم ترفیع گرفت و برای همیشه گروه ما رو ترک کرد. رویا می گفت به یه گروه با درجه ی بالاتر منتقلش می کنند. تازه متوجه شدم که اینجا اگه ماموریتی رو درست انجام بدی ترفیع می گیری و اگه ماموریتی رو خراب کنی تنبیه می شی.
از رویا بیشتر از بقیه ی بچه های گروه خوشم می اومد. اگه دم به دقیقه با کامپیوتر ور نمی رفت و با جون و دل با این خلاف کارها همکاری نمی کرد می گفتم که دختر خوبیه.
از راضیه بدم می اومد... آویزون همه ی پسرها بود. یه پسر دیگه م به اسم کاوه باهامون همکاری می کرد که استاد دزدی کردن و قفل باز کردن بود. خیلی پسر خنثی و ساکتی بود. خوشبختانه زیاد باهاش رو به رو نشده بودم و شاید عجیب باشه که بگم حتی یه بار هم باهاش حرف نزده بودم.
و بارمان... انگار یه چیزی توی وجودش آدم و به سمتش جذب می کرد. یه حس عجیبی که توی خودم کشف کرده بودم این بود که جدیدا از صمیمیت و جیک تو جیک بودن رویا و بارمان بدم اومده بود. بچه نبودم... می دونستم معنی این حس چیه... فقط سعی داشتم انکارش کنم و مدام به خودم یادآوری کنم که اون یه معتاده... خلاف کاره... ولی بعد... یادم می اومد که شاید خیلی آدم خوبی به نظر نرسه ولی اون قدرها هم که به نظر می رسید بد نبود! به اینجا که می رسیدم تو دلم می گفتم:
خب این حرف یعنی چی؟
دیگه دستم خودم نبود... بی اختیار هر وقت که صورت بارمان و شیطون می دیدم لبخند می زدم... ولی مرتب سعی می کردم به خودم یادآوری کنم که تمام وجود این آدم مثل یه وسوسه می مونه... دوست نداشتم بهش نزدیک بشم... فقط می خواستم از حرف ها و توصیه هاش استفاده کنم...
ولی فرصتی برای تجزیه تحلیل این احساس مسخره ی بی موقع نداشتم. به اندازه کافی ذهنم درگیر صحنه ی تیر خوردن سروان بود... به اندازه ی کافی بابت کند بودن و دیر عکس العمل نشون دادن خودم درگیر بودم... فرصتی برای یه احساس جدید نداشتم... تمام وجودم از عذاب وجدان پر شده بود... مرتب به خودم می گفتم سروان بچه داره؟ زن داره؟ الان اونا چه حالی دارند؟ آخه این چه غلطی بود که کردم؟ و زیر گریه می زدم.
علاوه بر این همه ی اعضای گروه برای یه چیز دیگه هم نگران بودند... رادمان! هر ساعتی که می گذشت براش نگران تر می شدیم... نمی دونستیم چه بلایی دارند سرش می یارن... هرچی که بود خیلی خوشایند به نظر نمی رسید... مرتب خودم و سرزنش می کردم که نباید اون خودکار رو بهش می رسوندم... ولی باید اعتراف می کردم که توی دلم تحسینش می کردم. خودم توی شرایط این ماموریت ها بودم و تنها کاری که تونستم بکنم این بود که فرار کنم ولی اون نقشه کشید و حتی نقشه ش و با موفقیت اجرا کرد... دلم براش شور می زد... نگران بودم... شایدم دلتنگ... دلتنگ برای یه دوست...
دختری که موهای مشکی فرفری داشت وارد اتاقم شد. رویا توی اتاق کار بود و اون قدر سرش شلوغ بود که عصبی شده بود و هیچکس جرئت نداشت بهش نزدیک بشه. دختر مو فرفری که فهمیده بودم اسمش هدا ست، با دست پر و کلی لباس اومده بود.
هدا یه دامن نباتی با یه تاپ سفید که کمربند خیلی شیکی داشت دستم داد. با عصبانیت گفتم:
من هیچ وقت حاضر نیستم این شکلی لباس بپوشم.
درسته که جلوی نامحرم روسری سر نمی کردم ولی هیچ وقت هم تاپ و دامن... اونم دامن کوتاه!... نمی پوشیدم. البته از وقتی که با اون مردها هم خونه شده بودم جرئت نکرده بودم که شال و از سرم در بیارم.
هدا با بداخلاقی گفت:
نمی شه که عین امل ها بری.
با صدای بلندی گفتم:
آهان! اون وقت هرچی لباس لختی تر باشه شیک تره... آره؟
هدا یه دامن سفید با یه تاپ پشت گردنی مشکی نشونم داد و گفت:
حداقل این و بپوش.
داد زدم:
این که از اونم بدتره.
یه دفعه هدا از کوره در رفت و داد زد:
من دیگه نمی دونم چی بدم به تو! دختره ی بد سلیقه ی دیوونه! نمی دونم دانیال چه اصراری داره که با تو بره مهمونی.
دیگه خبری از اون دختر پر ناز و عشوه ای که با رادمان هر و کر می کرد نبود. صدای داد و بیدادمون کل ویلا رو برداشته بود. هدا که از دست من به ستوه اومده بود، با موبایلش شماره ی دانیال و گرفت و بلافاصله شروع به شکایت کردن کرد:
_ این دختره ی امل عقب افتاده رو از کجا گیر اوردی؟
_ هرچی لباس بهش نشون می دم نه می یاره.
_ ولش کنم با مانتو روسری می یاد وسط مهمونی.
_ آخه من که دستم به جایی بند نیست.
_ گوشی! بیا با خودش حرف بزن.
با بی میلی موبایل و از دستش گرفتم. بلافاصله صدای عصبانی دانیال و شنیدم:
چرا به حرف هدا گوش نمی دی؟
با ناراحتی گفتم:
من از این لباس نمی پوشم.
دانیال_ ما با هم حرف زده بودیم ترلان... مگه نه؟ آدم بعضی وقت ها برای رسیدن به هدفهاش باید نقش بازی کنه... توام امشب نقش دختری رو بازی کن که از این لباسا می پوشه.
_ آخه... من نمی تونم.
دانیال با عصبانیت داد زد:
یعنی چی که نمی تونی؟ تو منو مسخره کردی؟ ترلان می دونی که اگه به دردمون نخوری مجبور می شیم حذفت کنیم.
منم صدامو بلند کردم و گفتم:
این چه ربطی به لباس پوشیدن داره؟
دانیال_ باید بریم فیلم بازی کنیم. باید نقش آدم هایی مثل خودشون و بازی کنیم. لباس مناسب اولین قدمه. متوجه می شی یا باز لج کردی؟
با سماجت گفتم:
من از این لباسا نمی پوشم. فهمیدی؟ من قرار بود که راننده باشم. به اندازه ی کافی هم سر این قضیه تحقیرم کردی. حق نداری روی من به عنوان عروسک خیمه شب بازی حساب باز کنی.
دانیال حرف آخرش و زد:
من تا یه ساعت دیگه اونجام. اگه لباس پوشیده بودی که هیچ! اگه نه می فرستمت اونجایی که رادمان و فرستادم... شیر فهم شد؟
تماس و قطع کرد. بغض کرده بودم ولی از شدت عصبانیت! دوست داشتم دانیال دم دستم بود تا با دستای خودم خفه ش کنم. هدی لبخندی پیروزمندانه به منی که جلوش وایستاده بودم و از عصبانیت می لرزیدم زد و گفت:
چی شد؟ زبونت و قیچی کرد؟
در همین موقع بارمان وارد اتاق شد.

از قیافه ش معلوم بود که تازه از خواب بلند شده. ژولیده بود و با اخم و تخم نگاهمون می کرد. خودش و روی تخت رویا انداخت و گفت:
چه خبر شده؟ این سر و صداها برای چیه؟
صداش گرفته بود. هدا دست به سینه زد و گفت:
نمی خواد لباسی که بهش دادم و بپوشه.
و دامن نباتی رو نشون بارمان داد. بارمان صداش و صاف کرد و گفت:
بندازش کنار. از رنگش خوشم نمی یاد.
حالا من بودم که داشتم به هدا لبخند پیروزمندانه می زدم. بارمان با بی حوصلگی لباس ها رو بهم ریخت. یه شلوار جین مشکی چسبون با سمتم انداخت. هدا اخم کرد. بارمان دوباره لباس ها رو بهم ریخت. یه تاپ مشکی که لبه های جلویش بلندتر از لبه های پشتیش بود و کمربندی با سگک دایره ای شکل داشت دستم داد... این دفعه اخم های من توی هم رفت. بعد یه شال بافتنی خاکستری که روش گل و برگ های کوچیکی بافته شده بود به سمتم گرفت و گفت:
مشکلت با این حل می شه؟
می تونستم شال و یه جوری بندازم که جلوی یقه و قسمتی از بازوهام و بپوشونه. بالاخره بارمان تونست کاری بکنه که با انتخابش هم دهن من و ببنده هم دهن هدا رو! هدی کوتاه گفت:
تنت کن و دوباره بیا.
وارد انباری خالی شدم که به خاطر نبودن وسیله خیلی سرد بود. سریع لباس رو پوشیدم و به اتاق رویا برگشتم. هدا مشغول آماده کردن لوازم آرایش بود و بارمان هم توی اتاق نبود. هدا با وسواس خاصی لباسم و بررسی کرد و یه جفت بوت پاشنه بلند خاکستری برام کنار گذاشت. موهامو فقط اتو زد. یه درگیری دیگه هم سر آرایش صورتم داشتیم. اگه جلوشو نمی گرفتم صد قلم صورتم و آرایش می کرد. خلاصه بعد از کلی دعوا کردن و بد و بیراه گفتن من آماده شدم و هدی هم که سردرد گرفته بود سریع وسایلش و جمع کرد و رفت.
با آینه ی رویا به صورتم نگاه کردم. با دست یه کم سایه ی دودی پشت چشمم و پاک کردم... چشمام با اون سایه و خط چشم و ریمل جلوه ی دیگه ای پیدا کرده بود... شاید هر دختر دیگه ای جای من بود با دیدن اون همه تغییر ذوق می کرد ولی جایی گیر افتاده بودم که این چیزها معنی و مفهومش و برام از دست داده بود.
به دلم بد اومده بود... همه ی اینا برای مقدمه چینی یه عملیات بود یا دانیال قصد دیگه ای داشت؟ ... همون روز اول بهم گفته بود که از احساسش چیزی باقی نمونده... ولی... حرفاش و کارهاش چیز دیگه ای رو نشون می داد... ضربان قلبم بالا رفت... دستام و مشت کردم... نکنه برام نقشه ای داشته باشه؟
_ چیه؟ این قدر خوشت اومده که نمی تونی چشم از آینه برداری؟
سرم و چرخوندم. بارمان به چهارچوب در تکیه داده بود. گفتم:
باز تو زبون دراز شدی؟
یکی از همون لبخندهای شیطونش و زد. آهسته تکیه ش و از چهارچوب برداشت... در و بست و به سمتم اومد.
درست رو به روم... روی زمین نشست. آینه رو روی تخت انداختم و گفتم:
اصلا دوست ندارم اینجا برم.
بارمان دستش و دور زانوهاش حلقه کرد و گفت:
چرا... می ری...
آهی کشیدم و گفتم:
آخه... من دوست ندارم زیاد دور و بر دانیال باشم.
پرسید:
چیزی قبلا بینتون بوده؟ نمی خوای بگی که واقعا دوست پسرت بوده!
تیزتر از اون چیزی بود که فکر می کردم... مکثی کردم و گفتم:
نه... فقط... ازم خوشش می اومد... روز اول که اینجا دیدمش بهم گفت که از احساسش نسبت بهم چیزی باقی نمونده... ازم کینه به دل گرفته... فکر می کنه که تحقیرش کردم.
گفت:
جدا تحقیرش کردی؟ من می شناختمش... از سر و وضعش مشخص بود که وضع مالیش خوب نیست... تو رو هم یه جورایی شناختم... اون پالتو مشکیه که همیشه تنته رو دیدم... با چشمم می شد تشخیص داد که مارک داره... اونم از نوع اصلش! کار سختی نیست که حدس بزنم بینتون اختلاف طبقاتی بوده.
سر تکون دادم و گفتم:
تحقیرش نکردم ولی پسش زدم...
بارمان حرفم و قطع کرد و گفت:
اون الان همه چی داره... پول ... مقام... قدرت... ولی آدم به هر جایی که برسه نمی تونه چیزی که گذرونده رو فراموش کنه... اونم نمی تونه فراموش کنه که چه وضعی داشته. حالا که هرچیزی می خواسته رو به دست اورده یه حسرت ته دلش مونده... تنها چیزی که نتونسته به دست بیاره... یعنی تو... این معنی علاقه داشتن نمی ده... این فقط یه حسرته... اون آدم جاه طلب و مغروریه... مطمئن باش هرکاری می کنه که یا تو رو خورد کنه یا به دستت بیاره... به دست اوردن تو یعنی به دست اوردن همه ی چیزهایی که حسرتش و می خورده... وقتی تو رو به دست بیاره می فهمه که این چیزی نیست که غرورش و ارضا کنه... چون اونم مثل بقیه ی آدم ها نمی تونه گذشته ش و پاک کنه... اینه که کنارت می زنه...
با تعجب پرسیدم:
این یعنی چی؟
بارمان لبخند تلخی زد و گفت:
یعنی این که هر کاری می تونی بکن ولی تسلیمش نشو.
با ناراحتی گفتم:
ولی من همین الان دارم باهاش می رم مهمونی...
دستش و با آرامش تکون داد و گفت:
مهم نیست... یادته در مورد سکوت کردن و ضربه زدن چی بهت گفتم... حالا خوب گوش کن ببین چی بهت می گم... یه کاری کن که هم برای باند مهم باشی هم برای پلیس... توی این موقعیت هر کدوم از این دو تا رو که از دست بدی سقوط می کنی. نذار آدم های این باند فکر کنند که تاریخ مصرف داری. نذار فکر کنند که بعد از یه مدت دیگه به دردشون نمی خوری و می تونند حذفت کنند... می دونی اگه پلیس دستش بهت برسه اولین جایی که می برنت کجاست؟
با سر جواب منفی دادم. بارمان ادامه داد:
اتاق بازجویی... ترلان! آخر آخرش اون چیزی که برای آدم می مونه چیزیه که اینجاشه!
و به سرش اشاره کرد. لبخندی زد و گفت:
اگه از ریخت و قیافه بیفتی یا دستت بشکنه و نتونی رانندگی کنی این باند حاضره نگهت داره... به شرط این که مغزت خوب کار کنه... پلیس هم حاضره بهت تخفیف بده و باهات معامله کنه... به شرط این که اطلاعات خوبی داشته باشی. تا جایی که می تونی اطلاعات جمع کن.
گیج شده بودم. گفتم:
رادمان دقیقا نظر عکس این و داشت. می گفت یا باید فضولی کنی یا باید در بری.
بارمان لبخند زد... نه با شیطنت... و نه با منظور... حتی شاید یه کم پدرانه... گفت:
داداش من فقط دو روز جلوترش و می بینه... ولی من همیشه به فکر سال های بعدم. رادمان دنبال راه فراره من به فکر زندگی بعد فرارتونم. یادت که نرفته! تو یه مجرمی... نذار محکوم شی... تا جایی که می تونی سیاست به خرج بده... فیلم بازی کن... گوشات و تیز کن... هرچی می شنوی و پیش خودت ثبت و ضبط کن... روزی که توی اتاق بازجویی و جلوی بازپرس نشستی به حرف من می رسی....
رمان آن نیمه دیگر(تموم شد) 2
پاسخ
 سپاس شده توسط _leιтo_
#18
قسمت 15



دانیال یه پلیور شیک سرمه ای پوشیده بود و کراوات خاکستری زده بود. یه بارونی کوتاه سرمه ای هم تیپ خوبش و تکمیل می کرد. اون دو مرد هیکلی هم جلو نشسته بودند و یکی از اونا رانندگی می کرد.
انگشتام و توی هم گره کرده بودم. سرم از فکر کردن به مسائل مختلف درد گرفته بود... حرف های بارمان به نظرم منطقی می اومد. تو دلم آرزو می کردم که عرضه ی اجرا کردن این نصیحت ها و پیشنهادها رو داشته باشم.
تصویر زنی که با ماشین زیر کرده بودم... و از اون بدتر... مردی که شاهد مرگش بودم یه گوشه ی ذهنم مونده بود و تا از فکر کردن به چیزهای دیگه فارق می شدم به مغزم هجوم می اوردند.
و در آخر... رادمان... یه جورایی دلتنگش بودم... اونو دوست خودم می دونستم... تنها دوستی که داشتم... تنها همدردی که توی اون شرایط برام وجود داشت... یعنی چه بلایی سرش اورده بودند؟ ... نگرانش بودم.
با صدای دانیال به خودم اومدم:
عوض شدی!
نیم نگاهی بهش کردم. دیگه اونو پیش خودم به عنوان یه فرد جدید می شناختم و هرچه قدر تلاش می کردم نمی تونستم اون دانیال درس خون توی دانشگاه و به خاطر بیارم. با این حال پوزخندی زدم و گفتم:
توام... خیلی زیاد!
سر تکون داد و گفت:
منظورم این بود که خوشگل شدی.
جوابش و ندادم. اگه در شرایط دیگه ای بودم و یه پسر خوش تیپ و آراسته بهم می گفت که خوشگل شدم تحت تاثیر قرار می گرفتم ولی... من یه نفر و کشته بودم و توی قتل سروان هم ناخواسته شریک شده بودم... دیگه این طور مسائل اهمیتش و برام از دست داده بود. این افکار و احساسات دخترونه مال ترلان خوشبختی بود که توی خونه ور دل مامانش نشسته بود و اون قدر بی کار بود که می تونست با هر حرفی برای خودش رویاپردازی کنه.
به جاده نگاه کردم. همیشه دوست داشتم بدونم میگون کجاست که آوا با خانواده ی عموش آخر هفته ها به اونجا می ره. حالا توی شرایط و موقعیتی که اصلا انتظارش رو نداشتم راهی میگون شده بودم... برای دیدن مرد دیوانه ای که از سرمای تهران برفی فرار کرده بود و به یه جای سردتر پناه اورده بود. از جاده ی اصلی خارج شدیم. وارد یه راه خاکی شدیم که به ویلاهای بالای تپه منتهی می شد.
دانیال گفت:
اسم این مردی که داریم می ریم پیشش استاد پژمان اِ... یعنی همه استاد صداش می کنند.
با بی علاقگی گفتم:
به من چه؟ نقش من این وسط چیه؟
یه دفعه یاد توصیه ی بارمان افتادم. سر جام جا به جا شدم. حق با اون بود. نباید این طوری حرف می زدم. باید اطلاعات جمع می کردم.
دانیال گفت:
تو امشب فقط وظیفه داری که با من کل کل نکنی و ادای یه دوست دختر خوب و در بیاری.
نتونستم جلوی خودم و بگیرم و با صدای بلندی گفتم:
چی؟
دانیال لبخند پلیدی بهم زد و گفت:
چی؟ عارت می یاد دو ساعت این نقش و بازی کنی؟
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:
من قرار بود اینجا راننده باشم... نه چیز دیگه!
دانیال با قاطعیت گفت:
اون قول و قرارها بهم خورد. تو رو نمی شه کنترل کرد. از این به بعد خودم می خوام دور و برت باشم. فهمیدی؟ باید جلوی چشمم باشی. اگه بهم ثابت بشه که به درد این کار نمی خوری می دم شرت و بکنند.
چیزی نگفتم. تو دلم گفتم:
شاید این طوری بهتر باشه...
با لحن معمولی پرسیدم:
این یارو چی کاره ست؟
دانیال گفت:
یکی که خیلی توی کارمون بهش احتیاج داریم... می دونی! اگه همیشه بخوای از روش های معمول استفاده کنی خیلی زود شکست می خوری. پژمان می تونه کمکمون کنه که پیشرفت کنیم... فقط مشکل اینه که ایشون یه مقدار دارن طاقچه بالا می ذارن... بوی پول به مشامش خورده... برای همین فعلا ادعای انسانیت می کنه و حاضر نمی شه کمکمون کنه.
جلوی در یه آپارتمان چهار طبقه ی شیک متوقف شدیم. یکی از بادیگاردهای دانیال گفت:
صبر کنید ماشین و پارک کنیم و ...
دانیال وسط حرفش پرید و گفت:
شما دو تا توی ماشین بمونید... این یه مهمونی دوستانه ست.
خشاب اسلحه ش و چک کرد و گفت:
می تونم مراقب خودم باشم.
اسلحه رو توی جیب داخلی بارونیش گذاشت.
وارد حیاط شدیم. تعداد زیادی پله ی سنگی رو باید بالا می رفتیم تا به در ورودی برسیم. باغچه ی شیک سه طبقه ای دو طرف پله ها قرار داشت. وسط باغچه چراغ هایی به شکل فانوس قرار داشت. می تونستم حدس بزنم توی بهار این باغچه ی قشنگ با گل های رنگارنگ چه قدر دیدنی می شه.
طبقه ی اول رو باشگاه و استخر سرپوشیده تشکیل داده بود. به طبقه ی دوم رسیدیم. در باز بود و یه مرد میانسال دم در ایستاده بود. شلوار و جلیقه ی سفید با پیرهان آبی پوشیده بود. موهای کم پشت جوگندمی و چشم های تیره داشت. چهارشونه و خوش اندام بود. با دیدن دانیال خندید و گفت:
پس محبی فهمیده رگ خواب من دست تو اِ... بیا تو دانیال!
دانیال نیم نگاهی بهم کرد و با پژمان دست داد. سریع مغزم به کار افتاد و اسم محبی رو ذخیره کرد... ذهنم شروع به پردازش اطلاعات کرد... پژمان حاضر نبود با این مبلغ به این باند همکاری کنه... شخصی به اسم محبی دانیال و فرستاده بود که اونو راضی کنه... یعنی امکان داشت که محبی همون رئیس باشه؟
دانیال دستش و روی شونه م گذاشت و گفت:
اینم دوست دخترم... باران!
باران؟ خب چرا از قبل با من هماهنگ نکرد؟ من با باران راحت نبودم... حداقل ای کاش یه اسمی می ذاشت که به اسم خودم نزدیک تر باشه. پژمان دستش و جلو اورد... دانیال با نگرانی نگاهم کرد ولی برخلاف انتظارش با خوش رویی با پژمان دست دادم و گفتم:
وای بالاخره تونستم شما رو ببینم. دانیال خیلی از شما برام گفته بود.
دانیال خیلی سریع تونست خودش و جمع و جور کنه و حیرت زدگیش و پشت چهره ی سردش قایم کنه. اون شب اصلا قصد نداشتم سرکشی کنم. حرف های بارمان توی گوشم بود. می دونستم جای خوبی برای کسب اطلاعات اومدم. همین طور داشتم برای پژمان زبون می ریختم:
وای چه خونه ی قشنگی!... چه باغچه ی خوشگلی هم داشت... منم هی به دانیال می گم آخر هفته ها من و بیار این دور و برها که آب و هواش خوبه ولی نمی دونم آخر هفته ها کجا سرش و گرم می کنه که یاد هرچیزی می افته جز من!
کم مونده بود دهن دانیال از تعجب باز بمونه. پژمان بلند خندید و گفت:
راستش دانیال اولش خیلی تعجب کردم وقتی فهمیدم بالاخره اسیر یه دختر شدی ولی الان می فهمم که حق داشتی!
دستش و روی شونه م گذاشت و موهام و بوسید. اخمام توی هم رفت. با این که سن و سال بابام و داشت ولی چندشم شد. اگه دست خودم بود جای بوسه شو با دست پاک می کردم. یه صدایی توی سرم گفت:
حقته! تا تو باشی این قدر وراجی نکنی.
سمت چپ در ورودی راهرویی بود که در هر سه اتاق خواب خانه به اون باز می شد. دو تا پنجره با کرکره های زرد توی راهرو بود. انتهای راهرو هم حموم و دستشویی قرار داشت.
من و دانیال وارد یکی از اتاق ها شدیم. اتاق به نسبت خالی بود. فقط یه فرش ماشینی و یه مبل لیمویی رنگ رنگ اتاق بود. پالتوهامون و در اوردیم. در کمد نیمه باز بود. متوجه شدم که قسمت داخلی در و یه آینه ی بزرگ تشکیل داده. همون طور که داشتم جلوی آینه موهامو مرتب می کردم حرکات دانیال رو هم زیر نظر داشتم. پشتم ایستاد و دستش و دور کمرم حلقه کرد. آهسته گفتم:
پررو نشو... مثل این که جدی گرفتی ها!
از توی آینه دیدم که همون پوزخند مغرورانه روی صورتشه. سرشو نزدیک گوشم اورد و گفت:
چی تو سرته؟
از این که نفسش به گوشم می خورد خوشم نمی اومد. سرم و به سمتش چرخوندم و گفتم:
دارم کاری که گفتی و می کنم. چیه؟ خوشت اومده؟
نگاه معنی داری بهم کرد و گفت:
همچین بدم هم نیومده.

قلبم توی سینه فرو ریخت. زیرلب گفتم:
عوضی!
قبل از این که بیشتر از این پررو بشه بهش تنه زدم و از اتاق بیرون رفتم.
سمت راست در ورودی سالن قرار داشت. کنار کمدی که ابتدای سالن بود دری به بالکن باز می شد. انتهای سالن هم یه آشپزخونه ی اپن جمع و جور بود. یه دست مبل نارنجی خوشرنگ توی سالن چیده شده بود که با رنگ زرد پرده ها هماهنگی داشت. اولین چیزی که به نظرم اومد این بود که این خونه تلویزیون نداره. کار سختی نبود که تشخیص بدم خونه رو تازه گرفتند و هنوز پرش نکردند. یه صدایی توی سرم گفت:
این دقتی که الان داری به خرج می دی و اگه اون موقع که رانندگی می کردی داشتی الان اینجا نبودی!
توی ذهنم به صدای توی سرم گفتم:
می ذاری گندی که زدم و جمع و جور کنم یا نه؟
دانیال کنارم نشست و دستش و روی شونه م گذاشت. توی اون لحظه چپ چپ نگاه کردن های من و لبخند زدن دانیال که از روی بدجنسی بود واقعا دیدنی بود. پژمان با یه بطری مشروب و سه تا گیلاس از آشپزخونه خارج شد. تو دلم گفتم:
همین و کم داشتم!
پژمان روی مبل لم داد و کوسن ها رو دور و برش گذاشت. به دانیال گفت:
زحمتش و می کشی؟
تو دلم گفتم:
خدایا! این و کجای دلم بذارم؟ حداقل ای کاش اولش یه کم قیافه می گرفتم و الکی صمیمیت نشون نمی دادم که این طوری گیر نکنم.
دانیال شروع به باز کردن بطری کرد. پژمان داشت احوال پرسی می کرد و گوش های منم تیز شده بود:
محبی چطوره؟ شنیدم بیماریش جدیه! هنوز ایرانه؟ راهی پیدا نکرده که خارج بشه؟
جواب دانیال یه جمله بود:
خیلی وقته باهاش تماس نگرفتم.
پژمان گیلاسی رو که دانیال براش پر کرده بود برداشت و گفت:
پس حتما خیلی بهت اعتماد داره که همه ی کارها رو دست خودت سپرده.
دیگه مطمئن شده بودم که محبی اسم رئیسه. قلبم از هیجان محکم توی سینه می زد. دانیال گیلاسی دستم داد و گفت:
خانوم بچه های تو چطورن؟ ایران بیا نیستن؟
پژمان کمی از نوشیدنیش و با لذت مزه مزه کرد و گفت:
اتفاقا دخترم بهار امسال می یاد ایران. می خوام به افتخارش یه مهمونی بدم... یه مهمونی که همه ی دوست و آشناها رو دعوت کنم... دوست دارم تو و باران هم باشید. خیلی ها هستند که می خوام نشونت بدم.
به وضوح دیدم که چشم های دانیال برق زد ولی گفت:
راستش... مطمئن نیستم که بتونم بیام.
نگاهی معنی دار بهم کرد و به پژمان گفت:
برادر باران هم بهار امسال می یاد ایران. قراره یه مدت با هم بریم مسافرت... راستش به باران قول دادم که اون چند وقت و با اونو برادرش باشم.
پژمان اخم کرد و گفت:
خیلی بد شد... دوست داشتم سبزواری رو نشونت بدم.
دانیال پوزخندی زد و گفت:
اتفاقا خیلی مشتاقم که از نزدیک ببینمش... ولی... دیدی که... دل باران از دست من پره. مرتب بهم می گه که براش وقت نمی ذارم.
دانیال دوباره یه نگاه معنی دار بهم کرد. متوجه شدم منتظره تا منم یه چیزی بگم. به ناچار دوباره شروع به زبون ریختن کردم:
آخه دانیال همه ی وقتش و با کار و همکاراش پر می کنه. دفعه ی پیش هم که برادرم اومده بود ایران دانیال حتی یه بارم برای دیدنش نرفت و برادرم واقعا ناراحت شد... وقتی هم که بهش می گم هیچ وقت برای من وقت نداره و بهم اهمیت نمی ده، می گه که پر توقعم!
با ناز و ادا برای دانیال پشت چشمی نازک کردم. پژمان غش غش خندید و گفت:
اینم از عوارض کارهای پر زحمته دیگه!... راستش و بگید! کجا باهم آشنا شدید؟ ظاهرا خیلی وقته همدیگه رو می شناسید.
دانیال دستش و دور کمرم انداخت و گفت:
آره. من و باران چند ساله که همدیگه رو می شناسیم... آشناییمون به پارتی های دوران دانشجویی برمی گرده ولی تازگی ها به این نتیجه رسیدیم که بهتره روابطمون و با هم صمیمانه تر کنیم.
رو بهم کرد و با لبخند گفت:
مگه نه عزیزم؟
در جوابش لبخندی زدم که بیشتر شبیه دهن کجی می موند.
گیلاس های دانیال و پژمان خالی شده بود ولی من حتی برای فیلم بازی کردن هم حاضر نشده بودم گیلاس و به سمت دهنم ببرم. دانیال که می ترسید پژمان شک بکنه درست زمانی که پژمان داشت تلفن جواب می داد گیلاس رو از دست من گرفت و با گیلاس خالی خودش عوض کرد.
وقتی تلفن پژمان تموم شد دانیال پرسید:
خب... کار و بارت چطوره؟
پژمان کمی دیگر برای خودش نوشیدنی ریخت و گفت:
بدک نیست... چند تایی شاگرد خصوصی دارم.
تو دلم گفتم:
مسلما معلم پیانو نیست!... هیکلش که ورزشکاریه... شاید برای تمرین دادن برای یه ورزش خاص می خوانش... شاید برای دفاع شخصی یا کیک بوکسینگ و اینا!
کم کم قضیه داشت برام روشن می شد... پس می خواستند با کمک پژمان نیروهاشون و ورزیده تر بکنند. تو دلم گفتم:
اینا هیچ ربطی به مواد مخدر نداره... دیگه مطمئنم بارمان دروغ گفته که ماجرا در مورد مواده. دستم بهش برسه می کشمش... بهم اطلاعات غلط می ده بعد می گه روزی که بشینی جلوی میز بازپرس این حرف ها به دردت می خوره. منو مسخره ی خودش کرده.
دانیال گفت:
هنوز سر حرفت هستی؟ نمی خوای قبول کنی که باهامون همکاری کنی؟
پژمان گیلاسش و روی میز گذاشت و گفت:
قبول کن که کار کردن با شماها خیلی زحمت داره و در عین حال خطرناکه... باید در عوضش یه چیزی بگیرم که ارزشش و داشته باشه. بهت برنخوره ها! تو پسر خیلی خوبی هستی ولی قیمتی که پیشنهاد می کنی... نمی ارزه... یعنی به ریسکش نمی ارزه.
دانیال چیزی نگفت. پکر شده بود. پژمان دستاش و بهم کوبید و گفت:
خب! نظرت در مورد آب تنی چیه؟ تازه جکوزی و روشن کردم.
دانیال سریع توی جلد همون پسر خوش اخلاق رفت و گفت:
من که موافقم!
پژمان بهم نگاه کرد. تو دلم گفتم:
جانم؟ یعنی قراره منم باهاشون آب تنی کنم؟ خدایا! غلط کردم که اومدم!
دوباره از در شوخی و خنده در اومدم و گفتم:
شما که می دونید خانوم ها چه قدر به آرایش و موهاشون حساسند. نمی تونم بیام... ممکنه همه ش به هم بخوره.
پژمان با بی خیالی گفت:
ای بابا! فقط می خوایم توی جکوزی بشینیم.
تو دلم گفتم:
خدایا! منو بکش!
دانیال که می دونست در مورد این یه مسئله کوتاه نمی یام گفت:
این خانوم ما خیلی حساسه! می ترسه آب به موهاش بخوره و اتوی موهاش خراب شه.
پژمان دیگه اصرار نکرد. خوشبختانه از اون آدم های تعارفی نبود. به سمت اتاقش رفت تا بساط استخر و آماده کنه. من و دانیال توی سالن تنها شدیم. نفس راحتی کشیدم. حتی فکر کردن به ماجرای جکوزی هم حالم و بد می کرد.
دانیال سرش و به گوشم نزدیک کرد. سریع سرم و کنار کشیدم و گفتم:
دانیال! می زنم تو صورتت ها!
پوزخندی زد. کم کم داشتم به این پوزخندهای مغرورانه ش حساسیت پیدا می کردم. گفت:
می خوام یه چیزی در گوشت بگم. اجازه هست؟
دوباره سرش و به گوشم نزدیک کرد و گفت:
یه کاری کن که راضی شه من و تو با برادرت توی مهمونی دخترش حاضر شیم.
با تعجب گفتم:
برادرم؟
دانیال ابرو بالا انداخت و آهسته گفت:
رادمان!
رمان آن نیمه دیگر(تموم شد) 2
پاسخ
 سپاس شده توسط _leιтo_
#19
قسمت 16



سوتی زدم. پس قرار بود اون شب بلیط ورودمون به مهمونی رو بگیریم. با تعجب گفتم:
ماجرای دخترش رو می دونستی؟
دانیال پوزخندی زد و گفت:
تو ما رو دست کم گرفتی ها! معلومه که می دونستم... اصلا برای همین تو رو هم با خودم اوردم.
نفسم و با صدا بیرون دادم و چیزی نگفتم. پژمان یه مایو به دانیال داد. منم از زیر میز چند تا روزنامه و مجله در اوردم و تا اون پایین بیکار نباشم. دانیال با ملایمتی که از صد تا فحش و ناسزا بدتر بود گفت:
عزیزم! اینا رو کجا می یاری؟
منم با لحنی مشابه لحن خودش گفتم:
عزیزم می دونی که دوست دارم خبرها رو دنبال کنم.
دانیال لبخندی زد. روزنامه رو آهسته از دستم کشید و گفت:
از کی تا حالا؟
منم مثل خودش لبخند ملیحی زدم و گفتم:
از دیروز تا حالا!
روزنامه رو از دستش بیرون کشیدم و قبل از این که حرفی بزنه دنبال پژمان راه افتادم و به طبقه ی پایین رفتم. می دونستم دانیال دوست نداره خیلی در جریان ماجراهایی باشم که دور و برم وجود داره. این موضوع بیشتر وسوسه ام می کرد که روزنامه رو بخونم و ببینم چه چیزی اون تو نوشته شده.
روی یه صندلی نشستم و صدای پژمان و از توی رختکن شنیدم که به دانیال می گفت با مایوی مهمون مشکل داره یا نه... داشت توضیح می داد که نو اِ و هیچکس تا حالا نپوشیدتش. تو دلم گفتم:
نمی دونه که دانیال برای انجام دادن ماموریتش هر کاری حاضره بکنه... پوشیدن مایو که سهله!
اون دو نفر وارد جکوزی شدند و منم سرم و به روزنامه گرم کردم تا مجبور نباشم به دو تا مرد نیمه برهنه که یکیشون هم دانیال بود! نگاه کنم.
سریع صفحه ی حوادث رو باز کردم. با دیدن اولین خبر قلبم توی سینه فرو ریخت. خبر در مورد کشته شدن ناوسروان راشدی در اتوبان کرج بود. دستم به لرزه در اومد... دهنم خشک شد. لبم و گزیدم... نمی تونستم چشمامو روی متن متمرکز کنم... چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم... چند بار این کار و تکرار کردم. آروم تر شدم. چشمامو باز کردم. متن رو با سرعت از نظر گذروندم... متوجه شدم که ناوسروان راشدی عضو نیروی دریایی ارتش بوده. تو دلم گفتم:
اینا با نیروی دریایی چی کار دارند؟ ... می خوان از طریق دریا مواد جا به جا کنند؟
یه صدایی توی سرم گفت:
تو که داشتی به این نتیجه می رسیدی که این چیزها ربطی به مواد مخدر نداره!
اون قدر عصبی شدم که نتونستم بقیه ی اخبار رو دنبال کنم. روزنامه ای که توی دستم مچاله شده بود رو پایین اوردم. احتمالا قیافه م خیلی تابلو شده بود چون پژمان پرسید:
چیزی شده؟
بی اختیار نگاهم روی روزنامه سر خورد. چشمم به صفحه ی ورزش که کنار صفحه ی حوادث بود افتاد. لبخندی تصنعی زدم و گفتم:
منچستر یونایتد... فکر کنم قراره شرطو به دانیال ببازم.
دانیال که بدجوری توی نخ من بود گفت:
فکر نکن عزیزم... مطمئن باش.
بعد رو به پژمان کرد و گفت:
باران از دوره ی نوجوونیش به سر الکس فرگوسن ارادت خاصی داشت. منم طرفدار چلسیم. چند وقتی می شه که سر مسابقه های لیگ باهم شرط بندی می کنیم.
یاد چند سال قبل افتادم که همیشه بی خودی از منچستر یونایتد طرفداری می کردم تا حرص معین و در بیارم... احساس می کردم این خاطرات مال آدم دیگه ایه... روز به روز بیشتر به حرف بارمان می رسیدم... من توی دنیای بیرون مرده بودم... .
حتی وقتی پژمان و دانیال لباس عوض کردند و وارد خونه شدیم هم از فکر ناوسروان بیرون نیومدم.
دانیال سشوآر و دستم داد تا موهاش و خشک کنم. نتونستم زیر نگاه پژمان حال دانیال و که اون شب رسما داشت سوء استفاده می کرد بگیرم. سشوآر و به سر دانیال نزدیک کردم و با بدجنسی تو دلم خندیدم. دانیال سشوآر و از دستم گرفت و با لبخندی تصنعی گفت:
باران جان! عزیزم!... سرم و سوزوندی.
شونه بالا انداختم و گفتم:
می دونی که کار آرایشگریم زیاد خوب نیست.
و سشوآر و دست خودش دادم. پژمان که داشت موهای کم پشتش و با حوله خشک می کرد گفت:
چه دختر شیطونی هم هست!
دانیال لپم و با انگشت اشاره و انگشت وسطش کشید و گفت:
همین چیزها شیرینش کرده دیگه!
تو دلم گفتم:
به موقعش همچین شیرینی نشونت بدم که حظ کنی... صبر کن! بهم می رسیم.
دانیال بهم اشاره کرد که دنبال پژمان برم. واقعا نمی دونستم باید چطوری راضیش کنم. حداقل اگه دلم می خواست که راضیش کنم یه چیزی!
پژمان تازه وارد آشپزخونه شده بود و داشت با قهوه جوش سر و کله می زد. دستم و توی جیب پشت شلوارم کردم و کنارش ایستادم. پژمان گفت:
خبرها رو خونده بودی که اون طور رنگت پریده بود... آره؟
پس فهمیده بود. با حالتی پدرانه شونه م و نوازش کرد و گفت:
نگران دانیالی؟
تو دلم گفتم:
آره... نگرانم قسمت نشه با دست های خودم خفه ش کنم.
آهسته گفتم:
کارهای خطرناکی می کنه.
پژمان با سر جواب مثبت داد. چیزی به فکرم رسید و گفتم:
برادرم خیلی نگرانه. دوست نداره با دانیال بمونم. دانیالم متوجه نیست که باید اعتمادش و جلب کنه. دفعه ی پیش بهم گفته بودم که برادرم و دعوت کنه و دوستاش و نشونش بده که بفهمه دوستاش هم آدم های قابل اعتمادین... نمی دونم... می ترسم دانیال همه چی رو خراب کنه.
پژمان چیزی نگفت. سه فنجون قهوه ریخت و وارد سالن شدیم. بعد از این که قهوه مون و خوردیم و پژمان و دانیال چند دست تخته بازی کردند وقت رفتن رسید. پژمان لحظه ی آخر دوباره ماجرای مهمونی دخترش و پیش کشید و گفت:
پس برای مهمونی باهاتون تماس بگیرم؟
دانیال نگاهی بهم کرد و گفت:
نمی دونم... باران! چه کاره ایم؟
کمی فکر کردم. چی باید می گفتم؟.. بعد از مکثی گفتم:
اگه تونستم برادرم و تنها بذارم می یام.
چه جلمه ی بی معنی! خوشبختانه دانیال سریع دنباله ی حرفم و گرفت و گفت:
آخه برادر باران هر وقت می یاد ایران می یاد خونه ی باران. زشته باران بره جایی و اونو تو خونه تنها بذاره. خصوصا این که برادرش فقط برای دیدن باران ایران می یاد.
تو دلم گفتم:
ایول! چه سرعتی توی خالی بستن داره!
پژمان گفت:
خب چرا ایشونم با خودتون نمی یارید؟
لبخند کمرنگی روی لب های دانیال نشست. دوباره نگاهی بهم کرد و گفت:
نظرت چیه؟
شونه بالا انداختم و گفتم:
فکر کنم قبول کنه!
اضطراب به جونم افتاد... امشب ماموریت بعدی رو برای خودم و رادمان جور کرده بودم... فقط یه چیز بود که آرومم می کرد... این بود که این برنامه ی جدید بهم امید می داد که رادمان به زودی آزاد می شه.

فصل دهم

_ یه روز از اینجا می ریم... نمی دونم کجا... شاید جایی که هیچکس زبونمون و نفهمه تا بتونیم خودمون و گول بزنیم و بگیم برای همینه که دردمون و درک نمی کنند... یه جایی که اون قدر دور باشه که دلتنگی نذاره یادمون بیاد توی سایه ی حمایت!! آدمی به اسم پدر چه قدر بی پناه بودیم... یه روز بالاخره می ریم... می ریم جایی که... نمی دونم کجا... ولی می ریم...
نور خورشید از لابه لای تخته های کوبیده شده به پنجره روی صورتم افتاد. صدای بارمان توی گوشم خاموش شد و از خواب پریدم... چشمام و آهسته باز کردم... باز توی همون اتاق بودم... توی اون اتاق با اون دیوارهای زرد... سقف بلند و ترک خورده... و پنجره ی کوچیک تخته کوب شده ای که نزدیک سقف بود ... و چند حرف بی معنی انگلیسی که با فاصله از هم روی دیوار کنده شده بود:
A S K R O B S
روی تخت جا به جا شدم. درد توی کمر و گردنم پیچید... دستم و کشیدم... به امید این که اون روز، روز آزادیم باشه... ولی... سردی دستبند فلزی روی مچم قلبم و مچاله کرد... خیلی تلاش کردم... خیلی سخت... تا جلوی شکسته شدن بغضم رو بگیرم. زیرلب گفتم:
خدایا!... ازت آزاد شدن و نمی خوام... فقط منو بکش و همه چیز و تموم کن.
نگاهی به اطرافم کردم. سینی صبحونه م درست همون جایی بود که دیشب سینی دست نخورده ی شامم قرار داشت... روی یه میز مستطیلی کوتاه و چوبی! درد معده م داشت دیوونه م می کرد. خدا می دونست این چندمین سینی غذایی بود که بهم چشمک می زد ولی من تسلیمش نمی شدم.
مدتی بود که توی اون اتاق تاریک و کثیف زندونی شده بودم... اتاقی با دیوارهای بلند که کنج دیوارهاش تار عنکبوت بسته بود و روی موکت سبز رنگش گرد و خاک نشسته بود. توی اتاق فقط یه میز کوتاه چوبی و یه تخت فلزی با تشک نازک وجود داشت... دیگه یادم نمی اومد چند روز بود که به اون تخت بسته شده بودم.
نگاهم دوباره روی سینی صبحونه لغزید... صدای معده م بلند شد... احساس کردم آب دهنم راه افتاد... تا به اون روز حس نکرده بودم که پنیر با نون لواش بیات و یه لیوان شیر چه قدر می تونه اشتهاآور باشه... مست بوی پنیر شده بودم... ولی... می دونستم اگه به غذا لب بزنم برگشتنم با خداست.
دستم و به سمت نون دراز کردم... تو دلم گفتم:
فقط یه تیکه ی کوچولو!
ولی... دستم توی هوا متوقف شد... چهره ی اون نیمه ی دیگه م جلوی صورتم جون گرفت... تنها چهره ای توی دنیا که به اندازه ی تصویر توی آینه بهم شبیه بود... مردی با چشم های آبی که کنار چشم هاش چین و چروک ظریفی افتاده بود و پایین چشمهاش سیاه شده بود... با پوست تیره و لب هایی که کمی به کبودی می زد... ابروی شکسته و بینی خوش تراش... و اون قد بلند و اندام لاغر...
یه دفعه با دست سینی رو هل دادم... سینی روی زمین افتاد و شیر روی موکت اتاق ریخت... سرم و به سمت دیگه ای چرخوندم تا چشمم به پنیری که حتی از روی زمین بهم چشمک می زد نیفته... به خودم دلداری دادم:
بالاخره تموم شد.
در باز شد. قلبم توی سینه فرو ریخت. بی اختیار خودم و روی تخت مچاله کردم. صدای ضمخت و نحس شکنجه گرم و شنیدم:
باز سینی و انداختی زمین؟
چشمم و بستم تا نگاهم به سیبیل پرپشت مشکی رنگش نیفته. می دونستم مثل همیشه یه بلیز با یقه ی بار پوشیده که موهای سینه ش و به طرز چندش آوری نشون می ده. دست زبرش و روی مچ دستم احساس کردم. در کمال تعجب صدای باز شدن قفل دستبند رو شنیدم. چشمام و باز کردم... نگاهی به دستم کردم... آزاد شده بودم.
نیروم و جمع کردم و روی تخت نشستم. سرم گیج رفت. با دست به تشک چنگ زدم ... می ترسیدم که بیفتم. نفس عمیقی کشیدم... سعی کردم آبریزش بینیم و نادیده بگیرم... تمام بدنم می لرزید... آهسته از تخت پایین اومدم... ضعیف شده بودم... پاهام تحمل وزنم و نداشت. روی زانو افتادم... دستای لرزونم و روی زمین گذاشتم... سرم و بلند کردم... دردی توی گردن خشکم پیچید... خودم و به سمت در کشیدم... نوری که از در نیمه باز بیرون می اومد نوید ورود به بهشت رو بهم می داد.. ضربان قلبم بالا رفت... دهنم خشک شده بود... سعی کردم وایستم... نمی تونستم... خودم و به سمت در کشیدم... صدای نفسام توی گوشم می پیچید... یه کم دیگه به سمت در رفتم... چشمام سیاهی می رفت... تو دلم گفتم:
خدایا! بذار به در برسم... بعد غش کنم.
یه کم دیگه خودم و به سمت در کشیدم... دستم و دارز کردم. نوک انگشت وسطم چوب در رو لمس کرد... و...
مرد دستم و توی هوا گرفت و خندید. صداش مو به تنم راست کرد:
ولت نکردم که بری... می خواستم اون یکی دستت و به تخت ببندم.
دنیا پیش چشمم سیاه شد... به خودم که اومدم دوباره روی تخت بودم... نگاهی به دست چپم با اون لکه های آبی و سیاه روی بازوم و مچ بسته شده به تخت کردم... حتی نا نداشتم که خدا رو صدا کنم...
******
آبریزش بینی داشتم... سرم درد می کرد... عصبی و کلافه بودم... حرکات عصبی پام کاملا بی اراده بود... تمام بدنم می لرزید. زیرلب گفتم:
پس چرا نمی یاد؟... چرا نمی یاد؟
دست چپم و کشیدم... محکم به تخت بسته شده بود. مشتی به تشک زدم. چنگی به قفسه ی سینه م زدم.نفس عمیقی کشیدم... اضطراب داشتم... شاید به خاطر این که سه روز بود شکنجه گرم بهم سر نزده بود... شاید به خاطر این که می ترسیدم تا ابد به موندن توی اون سوراخ محکوم شده باشم... ولی... راستش دلیل اضطرابم هیچ کدوم از اینا نبود... دست لرزونم و به پیشونیم کشیدم... عرق سرد روی پیشونیم نشسته بود... مو روی بدنم راست شده بود...
مشت دیگه ای به تشک زدم. دست چپم و محکم کشیدم ولی فایده ای جز دردی که توی مچم پیچید نداشت. خودم و دلداری دادم و گفتم:
می یاد... می یاد... الان می یاد.
طاقت نیوردم و داد زدم:
پس کدوم گوری موندی؟
کم مونده بود به گریه بیفتم... داشتم از گرسنگی می مردم ولی دردم این نبود... تموم استخون های بدنم درد می کرد... درد توی همه ی اجزای بدنم پیچیده بود... صدای داد و بیدادم بلند شد:
یکی به دادم برسه.
دوست داشتم سرم و به تخت بکوبونم... خودم و روی تخت جمع کردم... ضربان قلبم بالا رفته بود... از درد به خودم پیچیدم... دیگه نمی تونستم خودم و آروم کنم... صدای ناله ها و داد و بیدادم کل اتاق رو برداشته بود. انگار هیچکس صدام و نمی شنید. چنگی به بازوی دست چپم انداختم. دیگه قدرت هیچ کاری رو نداشتم... نه می تونستم خوددار باشم و نه می تونستم تحمل کنم... یه ساعت... دو ساعت... سه ساعت...
کم کم خورشید غروب کرد. خبری از کسی نبود. به خودم دلداری دادم:
شاید می خوان ترکم بدن!
ولی این چیزی نبود که آرومم کنه. بیشتر به خودم پیچیدم... بدنم می لرزید... حالت تهوع داشتم... دوست داشتم توی اون تاریکی که کم کم اتاق و پر می کرد گم بشم...
******
یه قاشق از پوره ی سیب زمینی توی دهنم گذاشتم. فقط می خواستم معده م و ساکت کنم. قاشق چهارم و توی دهنم گذاشتم... اصلا میلی به غذا نداشتم... حالت تهوع داشتم.
سینی رو از روی تخت پرت کردم پایین... این چیزی نبود که من می خواستم... چنگی به بازوی چپم زدم... غذا نمی تونست درد استخون هام و آروم کنه... پنچ روز بود که چیزی بهم تزریق نکرده بودند... با بی قراری خودم و از روی تخت پایین کشیدم. تا جایی که دست بسته م اجازه می داد از تخت فاصله گرفتم... با دست آزادم تخت و بهم ریختم... بالش و تشک و زیر و رو کردم. عرق از روی پیشونیم پایین می چکید... به همه جا دست می کشیدم تا چیزی که این قدر بی قرارش بودم و پیدا کنم... چشمام سیاهی می رفت... سرم سنگین شده بود... دیگه جونی برای تکون دادن بالش نداشتم... از حال رفتم.
******
صدای شکنجه گرم توی گوشم پیچید:
از نبودن من این قدر ناراحت شده بودی؟ ولی از داداشت مردتری... اون خیلی سر و صدا راه می انداخت...
کر کر خندید و گفت:
نمی دونی چه فحش هایی بهم می داد.
سرم و از دستم جدا کرد. چشمم و باز کردم. مرد نچ نچی کرد و گفت:
هنوز توی اعتصاب غذایی؟... فایده نداره...
سرم گیج می رفت. به شدت بی حال بودم. با صدایی که از ته چاه در می اومد آهسته گفتم:
ولم... کنید.
خندید و گفت:
نگران نباش... بالاخره ولت می کنیم.
بوی لیمو توی بینیم پیچید... سرم اون قدر گیج می رفت که نمی تونستم بچرخونمش ولی می دونستم که داره مثل همیشه هروئین و با آب لیمو قاطی می کنه...
سوزشی توی دستم احساس کردم... آهی کشیدم... شکنجه گرم گفت:
اینم اون چیزی که این قدر بی خاطرش داد و بیداد کردی.
چند ثانیه ی بعد یه حس سرخوشی عجیب بهم دست داد... کم کم سر گیجه م برطرف شد... نفهمیدم کی شکنجه گرم اتاق و ترک کرد... یه مقدار حالت تهوع داشتم... ولی آرامشی عجیب بهم دست داده بود... دیگه نه اضطراب داشتم نه دردی حس می کردم... دیگه برام مهم نبود A S K R O B S روی دیوار چه معنی می ده... بی اختیار یه لبخند روی لبم نشست... آخ که چه قدر این حس خوب بود... فارق از دنیا... فارق از درد و نگرانی... آرامش... آرامش...
******
نمی دونستم چند روز گذشته...
نمی تونستم به اعتصاب غذام ادامه بدم... از طرفی معده م تحمل غذا رو نداشت. با پوره ی سیب زمینی و سرم زنده بودم... ولی مشکل من این نبود... درد من اون روزهایی بود که بهم تزریق نمی کردند... درست زمانی که بدنم شروع به ترک این ماده می کرد دوباره بهم تزریق می کردند... از تکرار نئشگی و خماری می ترسیدم... رو به تنها روزنه ای که به دنیای بیرون باز بود کردم... به اون پنجره ی تخت کوب شده... اشکام روی گونه هام ریخت... کم کم داشتم توی ذهنم مفهوم آزادی رو گم می کردم... چیزی از دنیای بیرون یادم نمی اومد..
نگاهی به A S K R O B S روی دیوار کردم... بی اختیار قاشق رو برداشتم و با تهش بعد از آخرین S روی دیوار حرف R رو رسم کردم...
******
به مرد خوش قیافه ای که رو به روم بود نگاه کردم... با اون کت شلوار خوش دوخت و کراوات خاکستری... موهای مشکی و چشم های تیره ش و به خاطر می اوردم... الهه ی عذاب من سر رسیده بود... دانیال برای چی اینجا اومده بود؟

به مرد خوش قیافه ای که رو به روم بود نگاه کردم... با اون کت شلوار خوش دوخت و کراوات خاکستری... موهای مشکی و چشم های تیره ش و به خاطر می اوردم... الهه ی عذاب من سر رسیده بود... دانیال برای چی اینجا اومده بود؟
دانیال نگاهی به صورتم کرد. با عصبانیت به شکنجه گرم گفت:
این که پوست استخوون شده.
مرد شونه بالا انداخت و گفت:
اعتصاب غذا کرده بود.
دانیال با ناباوری نگاهش کرد و گفت:
چی؟ اعتصاب غذا؟ چرا بهم تلفن نزدی و خبر بدی؟
مرد خندید و گفت:
آقا خام این فیلم بازی کردن ها نشید. من این مارمولک ها رو می شناسم.
دانیال با دست صورتم و بررسی کرد و بهم گفت:
اگه از ریخت بیفتی دیگه به دردم نمی خوری. داداشت رو هم به زور نگه داشتم. تو رو دیگه این شکلی نگه نمی دارم. از همین الان می شینی عین بچه ی آدم غذات و می خوری.
مرد گفت:
نمی تونه آقا! معده ش تحمل نمی کنه.
دانیال با بداخلاقی داد زد:
گندت بزنن. چه غلطی کردی؟ من این پسره رو لازم دارم.
مرد چشمکی زد و گفت:
هنوز این قدرها خوشگل هست که بتونید ازش استفاده کنید.
دانیال با شک و تردید نگاهی بهم کرد و پرسید:
اعتیادش تا تیر تابلو می شه؟
مرد خنده ی کریهی کرد و گفت:
تا تیر که چه عرض کنم! تا اردیبهشت از دور داد می زنه!
دانیال پوفی کرد. مرد گفت:
می خواید نگهش دارم و ترکش بدم؟
من که به خاطر خماری یه کم خواب آلود بودم بی توجه به صحبت های اونا نگاهی به دیوار کردم و سعی کردم مسئله ی A S K R O B S رو پیش خودم حل کنم.
دانیال دستی به صورتش کشید و گفت:
بعد از این که جون گرفت ترکش می دیم.
مرد شونه بالا انداخت و گفت:
هرچه قدر بگذره سخت تره می شه...
دانیال بدون توجه به اون صورتم و بین دستاش گرفت و گفت:
داریم برمی گردیم... می ریم پیش برادرت... پیش بارمان!
فقط نگاهش کردم. حال نداشتم دهنم و باز کنم. به زور صداش و می شنیدم. دانیال با حالی آشفته رو به مرد کرد و گفت:
بهت گفتم تند نرو!
مرد گفت:
کار نکردم... فیلمشه آقا... داداشش هم دست خودم بود.
دانیال از جاش بلند شد و گفت:
این مثل داداشش نیست... داداشش هنوزم که هنوزه جفتک می ندازه... این از اولش هم جون نداشت.
چشمام و روی هم گذشتم. دست چپم و باز کردند... هیچ واکنشی نشون ندادم... برگشتن به اون زیرزمین هیچ امیدی بهم نمی داد... دوست داشتم مرگ به سراغم بیاد... از گذشته فقط یه چیز به خاطر می اوردم... نورهای قرمز و آبی... پسری که با دست توی سرش می زد... فقط خدا می دونست چه قدر دوست داشتم توی اون سایه های قرمز و آبی محو تو تاریکی گم بشم... جزیی از اون بشم...
******
سرم و روی بالش جا به جا کردم. چشمام و باز کردم. چشمم به دختری با چشم های آبی و موهای قهوه ای لخت افتاد که شال مشکی رنگی سر کرده بود. سفیدی بیش از حد صورتش چهره اش رو بی روح کرده بود. با اون چشم های بی حالت نگاهم می کرد. تا دید چشم هام و باز کردم لبخند زد. با صدایی که بعد از چند روز سکوت در می اومد گفتم:
ترلان...
لبخندش عمیق تر شد. با لحنی پر انرژی گفت:
چطوری؟
نمی تونستم جوابش و بدم. حرف زدن خیلی ازم انرژی می گرفت.
ترلان به ظرف سوپی که توی دستش بود اشاره کرد و گفت:
باید بخوری.
ناله کردم:
نمی تونم... .
ترلان موهامو از روی پیشونیم کنار زد و گفت:
معده ت داغون شده... چطور تونستی بیشتر از یه ماه هیچی نخوری؟ شانس اوری زنده موندی. بارمان می گه که معجزه شده...
وسط حرفش پریدم و گفتم:
کجاست؟
ترلان دوباره لبخند زد و گفت:
رفته دنبال کاری... همین جاست... نگرانش نباش.
سوپ و هم زد و گفت:
فقط یه قاشق...
دهنم و باز کردم... قاشق دوم و که خوردم حالم بد شد... نمی تونستم چیزی بخورم... و جالب تر این که میلی برای خوردن نداشتم... انگار دوست داشتم با آغوش باز به استقبال مرگ برم که سایه ش و بالای سرم احساس می کردم.
******
به سرمی که به دستم وصل بود نگاه کردم. معده دردم اون قدر شدید بود که نمی ذاشت به هیچی فکر کنم. بدجور بی قرار شده بودم. مرتب از این دنده به اون دنده می شدم. احساس می کردم خون توی رگام یخ زده... دوباره داشتم می لرزیدم. تپش قلب پیدا کرده بودم. با ترس پیش خودم گفتم:
دوباره شروع شد!
تازه چشمم به ترلان افتاد که با نگرانی نگاهم می کرد. بدون این که چیزی بگه از اتاق بیرون رفت و شنیدم که بارمان و صدا زد. دوست داشتم دست بندازم و سرم و از دستم بیرون بکشم... تاب و تحمل هیچی رو نداشتم. می ترسیدم... از این که درد استخوون و عضله های بدنم شروع بشه می ترسیدم.
چشمم به برادرم افتاد که دم در ایستاده بود. اخماش اون قدر توی هم بود که شکستگی ابروش معلوم نمی شد. تو دلم گفتم:
یعنی منم این شکلی شدم؟
به لکه های آبی و سیاه روی بازوش نگاه کردم که کمی بالاتر از خالکوبی عجیبش بود... درست مثل لکه هایی بود که روی دست من بود. کنارم روی تخت نشست. پارچه ای سیاه رنگ رو کمی بالاتر از آرنجم گره زد. سرنگی که توی دستش بود و بالا اورد... با انگشتاش دنبال رگ گشت... رومو برگردوندم. سوزشی توی دستم احساس کردم.... و بعد... ضربان قلبم پایین اومد... بی اختیار چشمام و بستم... حسی از آرامش به قلبم نفوذ کرد... یادم رفت کجا دراز کشیده بودم... کنار کی نشسته بودم... حس می کردم اگه دستم و دراز کنم می تونم با لکه های قرمز و آبی شناور توی تاریکی بازی کنم... خیلی آروم بودم... دردی نداشتم... دیگه معده م اذیتم نمی کرد... بارمان راست می گفت... یادم رفته بود که آرمان جلوی چشمم پرپر شد... یادم رفت مامانم وقتی جسد آرمان و توی پزشکی قانونی دید غش کرد... یادم رفت دیگه هیچ وقت مثل قبل نشد... یادم رفت توی بیمارستان روانی بستری شده بود... و توی رقص لکه های قرمز و آبی من بی گناه و فراموشکار بودم... من توی خونه مون بیهوش نشده بودم و با دیدن شواهد قتل شهرام محکوم نشده بودم... شاهرگ صدف و جلوی چشمم نزده بودند... خونش روی صورت و دستام نریخته بود... من توی اون دنیای بی وزنی از یه بچه هم معصوم تر و فراموش کار تر بودم... نمی خواستم از این دنیا جدا شم... دنیایی که با هر بار تزریق کوتاهتر می شد...
چشمام و باز کردم... صدای خفه ی هق هق کسی رو شنیدم... توی آخرین تلاش های خورشید وقت غروب برای روشن کردن اتاق چشمم به اون نیمه ی دیگه م افتاد... با موهایی که از دو طرف تراشیده شده بود و پوستی تیره... دستش و روی پیشونیش گذاشته بود... شونه هاش می لرزید... قطره های اشکش و دیدم که روی شلوار جینش می چکید... بغض گلومو فشرد... روی تخت نیم خیز شدم. سرم گیج رفت... قبل از این که روی تخت ولو شم خودم و کنترل کردم و شونه ی بارمان و گرفتم. سرم و روی بازوش گذاشتم و گفتم:
منو ببخش...
با دستش دستم و گرفت... دستش یخ کرده بود. خیلی آهسته ... با صدایی که به اندازه ی تمام سال های جوونیمون بغض داشت گفت:
تو منو ببخش... اگه...
آهی کشید و ساکت شد... بین اشک ریختن هاش پوزخندی زد و گفت:
فکر می کنم پس سری هایی که از بابا می خوردیم به این بدبختی شرف داشت... حداقلش این بود که به خاطر سر و صدا کردن سر ظهر یا نمره ی هیفده گرفتن بود... به این شکنجه هایی که در جواب انسانیت گرفتیم شرف داشت.
با صدایی گرفته گفتم:
یه روز معلم بودیم... یادت می یاد؟ ساعتی چهار هزار تومن... همه ش و ورمی داشتیم می رفتیم فست فود سر کوچه و هات داگ می خوردیم... با خودمون فکر می کردیم رضا چه خوش بخته که خونه مجردی داره...
دستم و محکم تو دستش فشرد و گفت:
پنج سالمون بود که تو گوشه ی حیاط نشسته بودی و بغض کرده بودی... نه برای این که از دوچرخه افتاده بودی... نه برای این که توپ پلاستیکیت پاره شده بود... نه برای داشتن یه ساعت... برای داشتن یه خانواده ی بهتر... همون موقع جلوت روی زمین زانو زدم...
اشکم روی گونه هام ریخت. ادامه داد:
قول دادم که تا ابد مراقبت باشم... قول دادم نه بذارم بابا روت دست بلند کنه ... نه گنده لات محل چپ نگاهت کنه... نه معلم مهدکودک بهت بگه بالا چشمت ابرو اِ
شونه هام و گرفت. با چشم های خیس از اشکش توی چشمام زل زد و گفت:
توی پنج سالگی مردونه ترین قول زندگیم و بهت دادم... به حرمت اون ده دقیقه... و الان توی سن بیست و شیش سالگی خودم و می بینم که از پنج سالگیم هم کمترم.
خنده ای عصبی کردم و گفتم:
تو هرکاری می تونستی کردی... همه ی اون کارهایی که هیچ وقت نتونستم جبرانش کنم... تو زندگیت و به خاطر من ول کردی...
دستم و دو طرف صورتش گذاشتم و گفتم:
راست می گفتی... آدم یادش می ره... توی اون سرخوشی و آرامش آدم یادش می ره که چه چیزهایی دیده.
منو تو بغل خودش کشید و گفت:
گولش و نخور... این سرخوشی لعنتی روز به روز کوتاهتر می شه... می رسی به یه جایی که براش له له می زنی... می شه قد یه ثانیه... یه چشم به هم گذاشتن... معتادها بهش می گن فلش... بعد می شنوی که یه چیزی هست که این سرخوشی و بهت برمی گردونه... بهش می گن کرک... بعد این سرخوشی اجازه نمی ده فکر کنی که همه ی بدنت داره کرم می زنه... بعد... به جایی می رسی که بعدی نمی مونه... می رسی جایی که اسیر می شی و توی زندگیت هیچ سرخوشی نیست که وسوسه ی این سرخوشی و کمرنگ کنه... باید مرد باشی که از این فراموش کردن و آرامش صرف نظر کنی ... باید مرد باشی که سرت و بالا بگیری و وسوسه نشی که خودت و توی این سرخوشی گم کنی... برگشتن به دنیای درد و بدنامی مردونگی می خواد... می خوام یه اعترافی کنم... غرق شدم ... چون... من مردش نبودم.
شونه هام و فشرد... چشمام و روی هم گذاشتم... بغضم و فرو دادم و گفتم:
من مردشم...

******
طبق روال اون چند روز تا چشم باز کردم ترلان و دیدم. همون طور که انتظار داشتم یه سینی غذا پایین تخت گذاشته بود و منتظر بود. بی اختیار با دیدنش لبخند زدم و با صدایی گرفته گفتم:
هر وقت چشمم و باز می کنم می بینمت.
به سمتم چرخید. لبخند قشنگی زد که به صورت بی روحش طراوت خاصی داد. گفت:
می دونم منظره ی ناراحت کننده ایه!
چشمکی زد.... خندیدم... و بعد... خنده از روی لبم محو شد. با تردید پرسیدم:
می ترسی بمیرم؟ برای همین تنهام نمی ذاری؟
ترلان نگاهش و ازم دزدید و گفت:
نه بابا!... برای چی بمیری؟
می دونستم حرف دلش این نیست.
بحث و عوض کرد. سینی غذا رو روی تخت گذاشت و گفت:
بیا... آقای دکتر برات فعلا همین پوره ی سیب زمینی رو تجویز کرده... ظاهرا معده ت فقط با همین مشکل نداره.
تو دلم گفتم:
حالم داره از این غذا بهم می خوره.
ترلان ادامه داد:
رویا هم داره برای شب مرغ درست می کنه... آب مرغم برات خوبه.
پرسیدم:
دکتر کیه؟ نگو که دانیال شلوغش کرده و دکتر خبر کرده!
ترلان گفت:
نه بابا! بارمان و می گم...
کمی از غذام خوردم. خیلی بیشتر از دفعه های پیش می تونستم بخورم. حالم بهتر شده بود... یه جورایی می شد گفت که جون گرفته بودم. نمی تونستم حدس بزنم که ترک کردن و مصرف کردن های پشت سرهم بیشتر بهم ضربه زده بود یا اعتصاب غذام... ولی می دونستم آزادی زودهنگامم به خاطر اعتصاب غذام بود... اگه نه حالا حالا ها توی اون اتاق کثیف بودم.
همون طور که غذا می خوردم ترلان گفت:
می خوان ازت توی یه ماموریت استفاده کنند... اوایل بهار یه مهمونیه که باید توش شرکت کنیم... من و تو و دانیال و راضیه... دانیال می گه فقط یه مهمونیه ولی به دل من بد اومده.
آهی کشید و ادامه داد:
تو که نبودی مجبورم کردند توی قتل یکی از درجه دارهای نیروی دریایی همکاری کنم... اونم درست وسط اتوبان...
سرش و پایین انداخت... ادامه نداد. می دونستم خیلی حرف توی دلش مونده و می خواد با کسی درد و دل کنه. گفتم:
بالاخره یه راهی برای رفتن پیدا می کنیم.
ترلان زیرچشمی نگاهم کرد و گفت:
اینا به خاطر مواد نیست... هست؟ خیلی راحت آدم می کشند... اونم وسط اتوبان! خیلی راه های دیگه برای کشتن اون آدم وجود داشت... اون قدرها بچه نیستم که نفهمم این کارشون از روی قصد و غرض بوده. شاید می خواستند با این کارشون پیامی بدن...
پوزخندی زدم و گفتم:
کسی که این کار و می کنه یا خیلی احمقه یا یه نقشه ی حساب شده داره... و شجاعت زیاد برای اجرای این نقشه.
ترلان گفت:
تو قبلا باهاشون همکاری می کردی... مگه نه؟ یعنی هنوز نمی دونی برای کی کار می کنی؟
گفتم:
حاضرم شرط ببندم که حتی خود دانیال نمی دونه دقیقا برای کی کار می کنه... من که هیچ!
سکوتی بینمون برقرار شد. به اندازه ی ظرفیت معده ی دردناکم غذا خوردم و سینی رو کنار زدم. بین مطرح کردن اون چیزی که توی ذهنم بود و نگه داشتنش تردید داشتم... کسی رو جز ترلان نمی شناختم که قابل اعتماد باشه... ولی... یعنی از پسش بر می اومد؟
دل و به دریا زدم و گفتم:
می خوام ترک کنم.
ترلان نگاهم کرد... با ناباوری! ترجیح دادم نگاهم و ازش بگیرم تا توی تصمیمم سست نشم. ادامه دادم:
هرچه قدر که بگذره بیشتر به مواد وابسته می شم... ترک کردنش سخت تر می شه. الان که درد و خاطره ی خماری هام دقیقا توی ذهنمه بهترین فرصت برای کنار گذاشتن همه چیزه.
ترلان سر تکون داد و گفت:
می دونم... قبول دارم... بارمانم گفته بود که می خوای ترک کنی ولی...
مکثی کرد و ادامه داد:
بهتره الان این کار و نکنی... بارمان می گه ترک کردن هروئین برای کسایی که سوء تغذیه دارن حتی می تونه خطر مرگ داشته باشه. با این بلایی که سرت اومده هم این ریسک خیلی بالاییه. دانیال هم برای همین آزادت کرد... می ترسید نتونی تحمل کنی. تو الان باید استراحت کنی... بیشتر از یه ماه اعتصاب غذا کردی. مواد نذاشت متوجه درد بشی... نذاشت متوجه بشی چه بلایی سر خودت اوردی... برات خیلی خطر داره... من فکر می کنم بهتره بذاریش برای بعد...
با تاسف سر تکون دادم و گفتم:
ای کاش شما آدم های دور و بر من دست از این فاز منفی دادن برمی داشتید... این قدر بهم نگید نمی تونم.
ترلان گفت:
قضیه مربوط به اراده و قصد و نیتت نیست... مربوط به وضعیت جسمیته... می فهمی خطر مرگ یعنی چی؟
خیلی رک گفتم:
ترجیح می دم به این دلیل بمیرم تا این که چند ماه ازم سوء استفاده کنند و بعد بکشنم... چیه؟ نکنه فکر کردی به منی که ثابت کردم بهشون وفادار نیستم پست بالاتری می دن... حداقل تو یه نفر بذار که من شانسم و امتحان کنم... بارمان عین این مادرهایی می مونه که نمی ذارن بچه شون رژیم بگیره چون می ترسن ضعف کنه... حسش به من همینه. تو تنها کسی هستی که اینجا با من دوسته و می تونه کمکم کنه.
ترلان سکوت کرد. داشتم ازش ناامید می شدم که گفت:
باشه... ولی... اگه حالت بد بشه همه ش منتفیه ها!
لبخندی زدم و گفتم:
باشه...
ترلان با نگرانی ادامه داد:
این کار خیلی سختیه ها! توی مراکز ترک اعتیاد با چند نوع آرام بخش و داروی دیگه معتادها رو ترک می دن. تو اینجا دستت به هیچی بند نیست.
کوتاه گفتم:
می دونم...
ترلان که زیاد موافق این برنامه به نظر نمی رسید گفت:
ولی باید بذاریش برای فردا شب... فردا بارمان برای یه ماموریت چند روزه می ره... راستش و بخوای ازش حساب می برم... می ترسم بعدا منو بازخواست کنه... حوصله ی بحث و دعوا ندارم.

فردای اون روز درست وقتی که بارمان ویلا رو ترک کرد وارد انباری خالی شدم. کلید انباری پشت در بود. توی اون اتاق هیچی نبود. کف زمین به جز جایی که لوله ی شوفاژ رد می شد یخ بود. یه دست رختخواب توی اتاق گذاشتیم و ترلان قول داد که به جز مواقعی که می خواستم دستشویی برم در و روم باز نکنه... بهش هشدار دادم که موقع ترک کردن این حالت زیاد اتفاق می افته و آمادگیش و داشته باشه.
ترلان از من مضطرب تر به نظر می رسید. نمی دونم چی پیش خودش فکر می کرد... این که من از پس کنار گذاشتن مواد بر نمی یام... یا این که خودش نمی تونه از پس مراقبت از من بر بیاد.
راضیه که مثل همیشه بیشتر وقتش و جلوی آینه می گذروند و با ما کاری نداشت... کاوه که از همه سر به زیرتر بود و صدا ازش در نمی اومد... فقط رویا بود که با نگرانی کار ما رو از دور نظاره می کرد.
کلید اتاق رو به ترلان دادم و سفارش های آخر رو کردم:
هرچه قدر داد و بیداد کردم و فحش دادم در و باز نکن... فهمیدی؟ بعد یکی دو روز دیگه هیچی نمی فهمم. صد در صد از این تصمیمم پشیمون می شم... امکان نداره درد و عذاب ترک رو بتونم تحمل کنم و سر حرفم بمونم. تو نباید بهم اجازه بدی که دوباره سمت مواد برم... ترلان... اگه کمکم نکنی برای همیشه از دست می رم ها!
ترلان که یه مقدار عصبی به نظر می رسید گفت:
خیلی خب! چه قدر می گی؟ فهمیدم دیگه!
کنار شوفاژ نشستم و به در و دیوار سفید اتاق نگاه کردم. می دونستم کمتر از دوازده ساعت دیگه این اتاق برام یه شکنجه گاه دیگه می شه.
ترلان گفت:
بار اولی که با اینا همکاری می کردی فکر می کردی که کارت به اینجا برسه؟
یاد بار اول افتادم... بدون توجه به نیشی که توی لحن ترلان بود آهسته گفتم:
اون موقع هیچ فکری نمی کردم.
ترلان گفت:
مگه بهت نگفته بودن که کارشون مواده؟ نمی دونستی داری عین این بلا رو سر بچه های مردم می یاری؟
با ناراحتی گفتم:
ترلان دوباره شروع کردی؟
تو دلم گفتم:
واقعا دوست دارم باباش و ببینم... عین این بیست و دو سال و وقت گذاشته و جمله های قلنبه سلنبه به بچه ش یاد داده!
گفتم:
نمی دونستم اینا چی کاره ن... اگه می دونستم که خودم و بدبخت نمی کردم... وقتی برای اولین بار سراغ یکی از ماموریت ها رفتم اصلا نمی دونستم اینایی که دارم باهاشون همکاری می کنم گروه یا باندن... فکر می کردم دارم به یه بچه پولدار تازه به دوران رسیده لطف می کنم.
نفسم و با صدا بیرون دادم... گفتم:
ببین ترلان... اگه کنجکاوی... اگه می خوای بدونی توی گذشته ی من چی بوده حق داری ولی لزومی نداره با این حرفا زیر زبون منو بکشی...
به چشماش نگاه کردم و گفتم:
من نمی خوام گذشته م با خودم بره زیر خاک.
ترلان کاملا تغییر موضع داد و گفت:
این چه حرفیه؟ ببین... خیلی به حرف بارمان توجه نکن. تو الان خیلی قوی تر شدی. یه عالمه سرم بهت زدن و معده ت هم بهتره. این موضوع تو رو نمی کشه...
گفتم:
می دونم... فقط... توی این روزها آدم نمی دونه چه بلایی قراره سرش بیاد... شاید حرف هایی که پیش خودم نگه داشتم یه روز به دردت بخوره.
ترلان که مشخص بود از حرف هایی که زده بود پشیمون شده بود گفت:
من اصلا منظورم...
وسط حرفش پریدم و گفتم:
می دونم...
برای چند ثانیه سکوت بینمون برقرار شد. نفسی عمیق کشیدم و سکوت رو شکستم:
ما چهار تا برادر بودیم... سامان برادر بزرگترمه... آرمان برادر کوچیکترم بود... بابا بزرگم یه کارخونه دار بود که کارخونه ش و به تنها پسرش... یعنی بابای من... بخشید. تقریبا می شه گفت همیشه وضعمون خوب بود. یعنی همیشه بهترین غذاها رو می خوردیم، بهترین لباس ها رو می پوشیدیم و توی بهترین مدرسه ها ثبت نام می شدیم...نمی دونم این که می گن پول خوشبختی نمی یاره راسته یا دروغ... به هر حال زندگی بدون پول هم خیلی سخته. مسلما این که آدم همیشه حسرت چیزهای نداشته رو بخوره چیز جالبی نیست و نمی شه اسمش و خوشبختی گذاشت... به هرحال ما برای خوشبخت شدن به چیز دیگه ای به جز پول هم احتیاج داشتیم. همه چیز زندگیمون خوب بود به جز اخلاق بابام... بی اندازه عصبی و بی صبر و تحمل بود... تا تقی به توقی می خورد جوش می اورد و عصبانی می شد... دست به زن هم داشت... دوست ندارم در مورد یه بزرگ تر... اونم بابام... این طوری حرف بزنم ولی مشخص بود که بابای من تعادل روانی نداره... نمی دونم... شاید هم از ما خوشش نمی اومد... شاید به خاطر علاقه ای که به مامانم داشت نمی تونست ببینه که مامانم به ما محبت می کنه... شنیده بودم بعضی از مردها به بچه های خودشون که تازه به دنیا اومدن حسادت می کنند ولی هیچ وقت نشنیدم که این حسادت بیست سال طول بکشه... این طوری نبود که به ما علاقه نداشته باشه... بذار این طوری بهت بگم! خیلی حوصله مون و نداشت... نه حوصله ی حرف هایی که می زدیم... نه حوصله ی تربیت کردن ما رو... نه حوصله داشت که برای نشون دادن راه و چاه برامون وقت بذاره... هر وقتم یه اشتباهی از سر ندونم کاری و بچگی می کردیم بدجوری جوابمون و می داد...
رمان آن نیمه دیگر(تموم شد) 2
پاسخ
 سپاس شده توسط _leιтo_
#20
قسمت 17


آهی کشیدم و ادامه دادم:
خیلیشنیدم که می گن آدم ضعیفی هستم... اگه غیر از این بود تعجب می کردم. حس می کنم تمام شخصیتم توی دوران بچگی خورد شد... هرپسربچه ای احتیاج به پدر داره... کسی که قهرمانش باشه... کسی که بتونه بهش تکیه کنه... برای من پدر فقط مفهوم احتیاط کردن داشت... از همون بچگی فقط یه تکیه گاه داشتم که اون بارمان بود. شروع حمایت هایش از من از یه حس بچگونه شروع شد... این که ده دقیقه ازم بزرگتره... این حس با خودمون بزرگ شد... هنوزم ادامه داره. وقتی آرمان به دنیا اومد هر دومون با هم تلاش کردیم ازش پشتیبانی کنیم... ازش حمایت کنیم... ته تغاری بود و برای همه خیلی عزیز بود... حتی برای بابام.
با به یاد اوردن دوران گذشته اخمام توی هم رفت... مکثی کردم و گفتم:
راستش...وقتی توی زندگیت یه اتفاقی می افته خیلی سخته که برگردی عقب و توی ذهنت دنبال این بگردی که این اتفاق از کجا شروع شد... ولی من هرچی عقب برمی گردم فقط به یه نقطه می رسم... به زمانی که ما پیش دانشگاهی بودیم و یکی از دوستای قدیمی بابام بهش خیانت کرد. ضرر خیلی بزرگی بهمون زد. بابام خیلی عصبی شده بود... غیرقابل کنترل شده بود... نمی دونی چطور ازش می ترسیدیم... سعی می کردیم اصلا جلوش ظاهر نشیم... همون موقع بود که بابام پولی رو نزول کرد و کارهاشو راست و ریس کرد... مامانم خیلی مخالف این کارش بود. روزی نبود که توی خونه داد و بیداد نداشته باشیم. نمی تونی بفهمی چه قدر دلمون می خواست از اون خونه و اون دعواها دور بشیم. با بارمان قرار گذاشتیم که فقط دانشگاه های شهرستان و انتخاب کنیم تا از شر اون خونه خلاص شیم... حالا بماند که آرمان وقتی فهمید چه قدر بهونه می گرفت. دوست نداشت که تنهاش بذاریم. از یه طرف دلمون برای این برادر کوچیکه می سوخت از طرف دیگه طاقتمون واقعا طاق شده بود. خلاصه اون سال تا می تونستیم درس خوندیم. من نرم افزار قبول شدم و بارمان که رشته ش تجربی بود پزشکی قبول شد... راستش و بخوای اشتباهمون از اینجا شروع شد... گول رتبه های خوبمون و خوردیم و گفتیم حیفه که با این رتبه یه دانشگاه پایین تر و انتخاب کنیم... اون زمان هم مثل همه ی بچه کنکورهای دیگه فکر می کردیم توی دانشگاه های تهران چه خبره... این شد که به هوای آرمان و به خاطر جوگرفتگی همین تهران و انتخاب کردیم... می دونی... آدم ها تو دوران دبیرستان فکر می کنند همه ی سختی هاشون بعد از کنکور از بین می ره و همه ی آرزوهاشون با دانشگاه رفتن برآورده می شه... می دونی سرخوردگی توی دانشگاه از کجا شروع می شه؟ از اون جا که همون ترم اول می فهمی همه ش یه سراب بود...
ترلان پوزخندی زد و گفت:
میدونم چی می گی... منم همین حس و داشتم... خیلی برای دوران دانشگاه رویاپردازی کرده بودم... دانشگاه خیلی با رویاهام فاصله داشت... ترم اول افسردگی گرفته بودم... بعدش فهمیدم که آدم نباید تو زندگیش از رویاها و خواب و خیالاش توقع آن چنانی داشته باشه...
با تکون دادن سر حرفش و تایید کردم و گفتم:
بااین که من و بارمان با هم هم رشته نبودیم ولی صمیمیتمون و حفظ کردیم. بارمان توی دانشگاه با رضا که همکلاسیش بود آشنا شد... می دونی که! مامان و بابای رضا وضع مالی خوبی دارند و شهرستان زندگی می کنند. رضا هم توی تهران خونه مجردی داشت... من با دوست های بارمان خیلی جور بودم... خصوصا با رضا... ما سه تا همون سال اول دانشگاه کلی با هم صمیمی شدیم. راستش... تا بیست سالگی همه چیز و تحمل کردیم... حتی اخلاق های بابام رو... بزرگ شده بودیم و یاد گرفته بودیم باهاش چطور رفتار کنیم که زیاد اذیتمون نکنه... یاد گرفته بودیم تحمل کنیم تا آرمان هم کمتر ضربه بخوره... وقتی بیست سالمون شد کم کم یه مقدار از جو خرخونی و جوگرفتگی اول دانشگاه خارج شدیم. راستش و بخوای یه کم هم تفریح لازم داشتیم... البته اعتراف می کنم راه های خوبی برای تفریح کردن انتخاب نکردیم.
سری به نشونه ی تاسفتکون دادم. ترلان دستش و زیر چونه ش زده بود و در سکوت منو نگاه می کرد و گوش می کرد. خوشحال بودم یه گوش شنوا پیدا کردم. ادامه دادم:
کم کمشیطنت های سه نفرمون اوج گرفت. کم کم پامون به مهمونی های مختلف باز شد... بعضی وقت ها مهمونی های دانشگاه که خب اکثرا جوش خیلی خوب و سالم بود ولی بیشتر وقت ها مهمونی هایی می رفتیم که جوش اصلا خوب نبود. رضا از ما دو تا مثبت تر بود... رعایت خیلی چیزها رو می کرد. بارمان هم که اون موقع ها عجوبه ای بود... دختری نبود که ببینه باهاش تیک نزنه.
بی اختیار لبخند زدم... مکثی کردم و یه لحظه تصاویری از اون دوران برام زنده شد... ادامه دادم:
میدونی... درسته بابام اخلاق های خوبی نداشت ولی خب به هر حال پدر بود. من و بارمان کلی نقشه برای خودمون داشتیم ولی همیشه بابام و یه سدی برای رسیدن به این نقشه ها می دیدیم. بابام خیلی مخالف عیاشی ها من و بارمان بود. از وقتی شروع به مهمونی رفتن کردیم بابام بیشتر از قبل گیر می داد... نمی دونی چه قدر از رضا بدش می اومد... دیدی که! وقتی بچه ها یه خطایی می کنند پدر و مادرها همیشه دنبال کسی می گردند که تقصیرها رو بندازن گردنش... هیچ وقت قبول نمی کنند که این خطاها و اشتباه ها رو بچه های خودشون با اراده ی خودشون انجام دادند. بابام هم دیواری کوتاه تر از رضا گیر نیورده بود... دیدی که توی این جور مواقع هم بچه ها لج می کنند و بیشتر به اون چیزی که باباشون بهش حساس شده گیر می دن! من و بارمان هم به رضا و برنامه هامون گیر داده بودیم... مشکل اینجا بود که چون همیشه بابام باهامون دعوا می کرد باورمون نمی شد که این دفعه واقعا خیر و صلاحمون و می خواد.
ترلان سری تکون داد و نشون داد که متوجه حرف هایی که می زنم هست. گفتم:
ایناختلاف ها ادامه پیدا کرد تا این که من و بارمان تصمیم گرفتیم خونه مجردی بگیریم. بابام هم که ماجرا رو فهمیده بود خیلی مراقب پولی که کف دستمون می ذاشت بود. با پول تو جیبیمون نمی شد خونه مجردی گرفت. خصوصا این که ما دو تا خیلی بریز و بپاش داشتیم... تصمیم گرفتیم که بریم سر کار... اولش از سالم ترین کار شروع کردیم. معلم سرخونه! بارمان زیست کنکور درس می داد و منم excel و access درس می دادم... نمی دونی درآمدمون چه قدر پایین بود! معلم زیست دبیرستان بارمان بهش می گفت که اگه صبر و تحمل داشته باشه بعد از یه مدت می تونه اسم در کنه و درآمد خوبی پیدا کنه ولی من و بارمان عجول بودیم. می خواستیم همون سال از اون خونه بریم... نه تو سن بیست و شیش هفت سالگی... این شد که خیلی زود از اون کار زده شدیم... انصافا کار سختی هم بود... صبر و حوصله می خواست... مطالعه می خواست... باید برایش وقت می ذاشتی... این شد که بارمان خیلی زود بی خیالش شد... بعد تصمیم گرفت که توی آزمایشگاه دانشگاهشون کار کنه..
خنده م گرفت... ادامه دادم:
یادمهمسئول آزمایشگاه میکروبیولوژی بهش گفت که چون تقاضا زیاده می تونه توی آزمایشگاه کار کنه ولی حقوقی بهش نمی دن... از طرفی چون باید بیشتر روزهای هفته دانشگاه می رفتیم نمی تونستیم دنبال کارهای دیگه بگردیم... یادش بخیر... بارمان صفحه ی روزنامه رو باز می کرد و با خنده بهم می گفت که حتی پیک موتوری رو هم با موتور می خوان که ما نداریم... آره ! کارهایی مثل ظرف شستن و گارسون بودن هم وجود داشت ولی توی ایران بیکار بودن و پول بابا رو خوردن به اندازه ی کارهای سطح پایین قبیح نیست... ما هم بالاخره داشتیم توی همین اجتماع زندگی می کردیم... اسم یه سری از کارها رو که توی خونه می اوردیم سریع داد مامان و بابامون بلند می شد که شما می خواید آبروی ما رو ببرید... خلاصه ش می کنم! آخرین کاری که سراغش رفتیم این بود که پشتیبان آموزشگاه های کنکور بشیم... که خب... ظرفیت اونام تکمیل بود و به نیروی جدید احتیاج نداشتند.
آهی کشیدم و گفتم:
نمی تونی بفهمی که چه قدردوست داشتیم از اون خونه بریم... از اون خونه و جنگ و دعواهاش دور شیم... بریم یه جایی که خبری از داد و بیداد نباشه... یه جایی که وقتی خسته و کوفته از دانشگاه برمی گردی و می خوای توش استراحت کنی غم عالم توی دلت نریزه... ولی کار پیدا نمی شد... برای دو تا پسر دانشجوی بیست ساله هیچ کاری نبود... هرچند ماه یه بار یه شاگردی رو دوست و آشنا برامون پیدا می کرد که همون پولی که ازشون می گرفتیم و همون شب تموم می کردیم... می دونی... همه ش این نبود... یکی من و بارمان که با معلمی جون کندیم و هیچی کف دستمون و نمی گرفت، یکی مثل یه پسره توی دانشگاهمون که افتاد توی کار گلد کوئست و از این نمی دونم شرکت های هرمی و خیلی زود یه خونه توی قیطریه خرید و یه ماشین زانتیا هم انداخت زیر پاش... هر وقت اسمش و ربط و بی ربط جلوی بارمان می اوردم سریع می گفت خاک تو سر من و تو...
پوزخندی زدم و گفتم:
بااین حال تفریح ما هنوزم مهمونی رفتن بود... بعضی وقت ها هم با یکی دوست می شدیم و چند هفته ای با هم بودیم ولی بعد بهم می زدیم... هر وقت قرار بود ما مهمونی بگیریم هم توی خونه ی رضا برگزارش می کردیم. همه جا هم مهمونی می رفتیم... از مهرشهر کرج گرفته تا شمیران... نمی دونم چی شد که سایه توی جمع ما بر خورد.

========
 
چشم های ترلان از تعجب گرد شد. ادامه دادم:
اونوقت ها ریخت و قیافه ش این شکلی نبود... یا معتاد نبود یا اوایل کشیدنش بود و ضایع نشده بود. خلاصه توی چند تا از مهمونی هامون شرکت کرد و توی جمعمون جا افتاد. یه چیز عجیب در مورد اون برام وجود داشت... این که اون یه دختره دیپلمه بود که با مامان و باباش اختلاف داشت و تنها زندگی می کرد... ولی هم ماشین داشت... هم خونه... هم خوب لباس می پوشید... هم خوب خرج می کرد.
پوزخندی زدم... به افکار گذشته م... گفتم:
من خیلیدور و برش می پلکیدم. دوست داشتم سر از کارش در بیارم. اون موقع ها فکرم درگیر کار و پول در اوردن بود و برای همین توجهم به این قضیه جلب شده بود. تا اینکه خودش هم متوجه کنجکاوی های من شد. بهم گفت اگه بخوام می تونه یه کاری برای منم جور کنه. منم از خدا خواسته قبول کردم. تو دلم گفتم فوقش اگه از این کار خوشم نیومد می تونم ولش کنم... بارمان هم گفت تو برو سر این کار و منم هواتو دارم. این شد که یه ماه بعد سایه یه کار عجیب بهم پیشنهاد کرد. بهم گفت تنها کاری که باید بکنم اینه که توی یه مهمونی شرکت کنم. بهم گفت خیلی تیپ بزنم و به هر دختری که بهم چراغ سبز نشون داد کم محلی کنم. واقعا به نظرم کار مسخره ای بود. بارمان گیر داده بود که اونم باید باهام بیاد... شک و تردیدمون به این کار زمانی بیشتر شد که سایه قبول نکرد. بعدها فهمیدم که نمی خواست دو تا مهره ای که انتخاب کرده بود و یه جا اکران کنه... منم به دلم بد اومده بود. دوست نداشتم تنها برم اونجا. رضا پیشنهاد داد که باهام بیاد. سایه هم حرفی نداشت. این شد که با رضا رفتم.
از حالت چهره ی ترلان فهمیدم که با شنیدن اسم رضا کنجکاوتر شده. ادامه دادم:
هیچکار خاصی اونجا نکردیم... یه مهمونی بود مثل مهمونی های دیگه. اونجا برای اولین بار دانیال و چند تا از پسرهای دیگه که مثل خودم مهره های تازه وارد و بی اهمیت بودن و دیدم.
ترلان وسط حرفم پرید و گفت:
گفتی بیست سالت بود؟ دانیالم بود؟ شما دو تا هم سنید؟
با سوء ظن نگاهش کردم و گفتم:
آره... بیست سالمون بود. چطور؟
ترلان گفت:
هیچی... ولش کن... می گفتی!
گفتم:
میگفتم... هیچ کار خاصی نکردیم... فقط آخرش با سایه رقص اختصاصی کردم و تموم! آخر مهمونی سایه پونصد هزار تومن بهم پول داد... اصلا باورم نمی شد. فهمیدم کاسه ای زیر نیم کاسه ست. بارمانم که قضیه رو فهمید مثل من شک کرد و گفت دیگه حق ندارم سراغ این آدما برم. خودمم موافق بودم. دیگه توی اون سن بهم ثابت شده بود که از هیچ کاری به اندازه ی کار خلاف نمی شه یه شبه این قدر پول در اورد. حرف های مامانم که خیلی به حلال و حروم معتقد بود هم توی گوشم بود. برای همین خواستم از این کار کنار بکشم... سایه خیلی باهام حرف زد. می گفت این پول، پول حروم نیست... پول مفته. می گفت بعضی ها هستن که پول زیادی دارن ولی آشنای خاصی ندارن و با یه سری چشم و هم چشمی دارن. می گفت این آدمها خیلی دوست دارند که مهمونی های خوب بگیرن و کلاس بذارن. برای همین به یه سری مثل من پول می دن که توی مهمونیشون شرکت کنیم و اونا هم به همه بگن آره ما خیلی دوست و آشنای خفن داریم. منطقی نبود ولی همه ی چیزهای این دنیا روی منطق نمی چرخه... مسخره بود. راستش توی این چند وقت که مهمونی می رفتم دیده بودم که واقعا برای گرفتن مهمونی بهتر چشم و هم چشمی وجود داره. یه چیزی شبیه به این و در مورد دخترهای یه مهمونی شنیده بودم... ولی خب... قضیه ی اونا فرق می کرد. بارمان به این قضیه گیر داده بود و می گفت اونا هم تو رو برای همین موضوع می خوان... می گفت نمی فهمی خوشگلی و خاصی... خلاصه از این جور حرف ها... ولی من دختر نبودم که سریع تو دلم خالی شه... در عین حال یه حس کنجکاوی مسخره هم داشتم. دوست داشتم بدونم قضیه واقعا چیه... اگه راستش و بخوای بعد از همه ی این حرفا باید اعتراف کنم اون پونصد تومن مفت هم خیلی بهم چسبیده بود... فکر کن یه مهمونی بری و خوش بگذرونی و آخرشم بهت پول بدن... اینو بذار کنار کار معلمی که باید جون بکنی و آخر سر فقط خرج رفت و آمدت و در بیاری.
ترلان گفت:
دیگه این جوریام نیست... من شنیدم خیلی از معلم های کنکور خوب پول در می یارن.
با سر جواب مثبت دادم و گفتم:
درسته...ولی دست توی این کار زیاده. برای کسی که صفر کیلومتره دستمزد بالایی وجود نداره... گفته بودم که! با چند سال صبر کردن می شد پول خوبی از همون کار در اورد ولی من و بارمان عجول بودیم.
نفسی عمیق کشیدم و ادامه دادم:
دوتا مهمونی دیگه هم به همین صورت گذشت. تا این که سایه بهم گفت به یکی از دوستاش که دور و برم می پلکه محل بدم و کم کم باهاش دوست بشم. گفت هرکاری می خوای بکن فقط باهاش بهم نزن و سعی کن اعتمادش و جلب کنی. منم کاری که گفته بود و انجام دادم. به خاطر سفارش های سایه هر طوری بود دختره رو تحمل کردم. توی اون دوران سایه ازم فاصله گرفت. فهمیدم که نمی خواد دختره بفهمه صمیمیتی بین من و سایه ست. بعد یه مدت سایه بهم گفت که توی فلان روز دختره رو بکشونم به خونه ای که خارج شهر بود... همین! بعد از این که این پروژه تموم شد دوباره یه پول خوبی از سایه گرفتم. متوجه شدم که دیگه اون دختره بهم زنگ نمی زنه. وقتی سراغش و از سایه گرفتم گفت که دوست پسر این دختر ازش کینه به دل گرفته بود و می خواست انتقام بگیره. برای همین این نقشه رو کشید. راستش و بخوای باور نکردم.هیچ پسر با عقل و شعوری همچین کاری نمی کنه. دست کم اگه حرفش راست بود نشون می داد که پسره یه روانی به تمام معنا بود. رضا می گفت که خیلی در این مورد کنجکاوی نکنم ولی من به این موضوع مشکوک شده بودم. خیلی راه های دیگه بود که پسره می تونست انتخاب کنه و عجیبترینش همینی بود که سایه ازش حرف می زد. فقط این وسط رضا بود که یه حرفی زد و تونست این قضیه رو برام توجیه کنه... این که شاید دوست پسر دختره می خواست یه بهونه ای برای بهم زدن با دختره پیدا کنه و برای همین با نقشه منو سر راه دختره قرار داد. بعد هم به دختره گفته که دلیل این کارهام و بهم زدنم خیانت تو بوده. باز این حرف به نظرم یه کم منطقی تر بود. با این حال از این کار خوشم نیومد... تصمیم گرفتم کنار بکشم.
دوباره داشتم آبریزش بینی پیدا می کردم. می دونستم مهلتم برای حرف زدن داره تموم می شه. برای همین ادامه دادم:
ازسایه و پروژه های عجیب و غریبش فاصله گرفتم... بارمان که از اولش هم خیلی از سایه خوشش نمی اومد با این کارم کلی خوشحال شد. تا این که یه اتفاقی افتاد که همه چیز و تغییر داد... یکی از همسایه های دهن لقمون به مامان و بابام گفت که بارمان و دیده که هفته ی پیش دختر خونه اورده. بابام و بارمان هم دعوای بدی سر این قضیه با هم کردند... بارمان هم وسایلش و جمع کرد و به نشونه ی اعتراض و قهر از خونه رفت. یه مدت خونه ی رضا موند... ولی خب... تا ابد که نمی تونست اونجا بمونه. ای شد که تصمیممون برای گرفتن خونه مجردی محکم تر شد. از طرف دیگه کم کم پولی که بارمان داشت ته کشید. غرورش اجازه نمی داد که برگرده خونه و معذرت خواهی کنه. بابام هم که می دونست بارمان خونه ی رضاست و بهش بد نمی گذره به التماس های مامانم که می گفت برای آشتی کردن پیش قدم بشه اهمیت نمی داد. جو خونه مون حسابی بهم ریخته بود. مامانم بدجوری نگران آرمان بود که تازه وارد دبیرستان شده بود و نمره هاش بد می شد. می گفت جو خونه اجازه نمی ده این بچه درس بخونه... من به بارمان پیشنهاد دادم که فعلا با همون پولی که از سایه گرفته بودم بسازه ولی بارمان دست به اون پول نمی زد و می گفت ترجیح می ده سوء تغذیه بگیره و بمیره ولی حداقل یه دقیقه رنگ در و دیوار خونه مجردیمون و ببینه. این شد که فشار و عجله ای که داشتیم باعث شد دوباره به سمت سایه کشیده بشیم...
مکثی کردم. کم کم داشتم حالت تهوع پیدا می کردم. می دونستمزمانم داره تموم می شه. دستی به سرم که هر لحظه دردش بیشتر می شد کشیدم و گفتم:
سایه نقشش و در مورد ما خیلی حرفه ای بازی کرد. اولش با پول خوبو ماموریت آسون باعث شد مزه ی این پول بره زیر دندونمون... می دید که من مثل پسرهای دیگه ای مثل دانیال بدبخت و بیچاره و محتاج دستش نیستم برای همین ماموریت های آسون بهم می داد... بعد که دید پول لازم شدم از در دیگه ای وارد شد... گفت اگه بخوام می تونم دست داداشم و بگیرم و اونم وارد این کار کنم. این طوری به قول اون می تونستیم دو برابر این درآمد و داشته باشیم. این شد که بارمان هم وارد این کار شد... ماموریت های عجیبی بهمون می داد... مثلا می گفت که با فلان دختر دوست شو... ازش فاصله بگیر... بهم بزن... برو خونه ش... توی فلان مهمونی فلان کار و بکن... از این جور کارها... باید اعتراف کنم با اومدن بارمان خیلی بیشتر از قبل بهم خوش می گذشت. توی بعضی از مهمونی ها که می شد رضا رو می بردیم...
بی اختیار به خنده افتادم و گفتم:
سوژهی خنده مون هم همیشه دانیال و یکی دو تا از پسرهای دیگه بودن که مثل اون بودن... خصوصا بارمان خیلی دانیال و اذیت می کرد. اونا هم هیچ از ما خوششون نمی اومد. خب بین ما خیلی فاصله و اختلاف بود... من و بارمان غرور اصالت خانواده ی به ناممون و پول بابامون که هیچیش بهمون نمی رسید و داشتیم... البته باید اعتراف کنم که اونا خیلی از ما زرنگ تر بودن. مرتب سعی می کردن پروژه ی بیشتر بگیرن و خودشون و به سایه نزدیک کنن. دانیال عین چی جلوی چشم ما داشت پیشرفت می کرد. با این حال ما خیلی اهمیت نمی دادیم... چیزی که مهم بود این بود که آخرش ماموریت های مهم مال من و بارمان بود... این وسط چیزی که اهمیت داشت قیافه و تیپ بود با سرزبون و مهارت توی رفتار کردن با دخترها که توی این زمینه هم تجربه ی من و بارمان بیشتر از اونا بود.
آبریزش بینیم شدید شده بود... کم کم حس کلافگی داشتاذیتم می کرد. دوست داشتم سریع تر این ماجرا را به جایی برسونم برای همین سرعت بیشتری به لحن و کلامم دادم:
با بامان تصمیم گرفتیم که پپه نباشیمو نذاریم این آدما یه وقت ازمون سوء استفاده کنند. برای همین خیلی کنجکاوی می کردیم. مثلا یه بار که طبق دستور سایه با یکی از دخترها رفته بودیم بیرون قشنگ دیدم که یه نفر از دور ازمون عکس گرفت. همه ی اینا رو توی ذهنمون ثبت و ضبط کرده بودیم و دنبال جواب براش بودیم... تا این که توی اولین ماموریت رسمیم یا به قول سایه حرفه ایم اتفاقی افتاد... اون روز یه ماشین بهم دادن که توش دوربین کار گذاشته بودن... میکروفون و ردیاب به خودم و لباسام وصل کردن... یه ماشین و یه موتور سوار هم سایه به سایه ی ماشینی که سوارش بودیم می اومدن... باید برای دیدن دختری که چند وقتی بود با راهنمایی سایه به صورت اینترنتی باهاش در ارتباط بودم برم. سایه گفته بودم بعد از گشت و گذار برم خونه ی دختره و... خلاصه نصفه شب که دختره خواب خواب بود فلان اطلاعات و از توی لپ تاپ بابای دختره بردارم. می دونستم این ماموریت خیلی مهمه. سایه یه پیشنهاد رویایی برای موفقیت توی این ماموریت بهم داده بود. فقط یه اشکالی توی کار بود که من به هیچکس هم در موردش چیزی نگفتم... صدف دختر خوبی به نظر می رسید... به نظر منی که توی ارتباط با دخترها کم تجربه نبودم صدف یه دختر خوب بود که داشت ادای دخترهای آن چنانی رو در می اورد... برای همین خیلی ته دلم رضایت نداشتم که بازیش بدم. با این حال برای انجام دادن این ماموریت آماده شدم... ولی اتفاق بدی افتاد... نمی دونم یه دفعه چی شد... دختره رو ترس برداشته بود... تا وسط خیابون چشمش به یه ماشین پلیس افتاد خودش و از ماشین بیرون انداخت. من اصلا نفهمیدم چی شد... موتوریه که پشت سرم بود سریع خودش و رسوند و دختره رو توی ماشین انداخت. من شکه شده بودم... با تهدید و زور و اسلحه به راه افتادم و طبق آدرسی که بهم دادن به یه انبار رفتیم. با شکنجه و هزار تا راه و روش تهوع آور از دختره حرف کشیدن... انتظار داشتن که اعتراف کنه با پلیس همکاری کرده ولی دختره فقط گفت که اولین بار بوده که می خواسته با یه پسر بیرون بره و تا همین جاش هم به تحریک دوستاش این کار و انجام داده ولی چون باباش توی کار واردات لوازم الکترونیکی و برقی و نمی دونم از این چیزها بوده چشمش به یکی از دوربین های مخفی که مدل های جدیدترش و باباش وارد کرده بوده افتاده و ترسیده... این شد که از ماشین بیرون پرید... دیگه به این ماموریت گند زده شده بود... نمی شد با اون کارهایی که با دختره کرده بودن ولش کنند... این شد که صحنه سازی آدم ربایی و دزدی رو ترتیب دادن و ... یه چاقو رو... زدن توی شاهرگ گردن صدف... اونم جلوی چشم من...
دست از حرف زدن کشیدم... حس می کردم یه بار دیگه تویانبار برگشتم... انگار همین دیروز بود که داشتم با دست جلوی خونریزی صدف و می گرفتم... نگاهی به دستام کردم... دستایی که ناخواسته صدف و به قتل گاه کشونده بود... دستایی که نتونست جلوی مرگش و بگیره... دستام و پایین انداختم... ازشون بدم می اومد... از خودم بدم می اومد... از صورتم... صورتی که همه چیز با زیبایی شومش شروع شد... لعنت به زیبایی... لعنت به من... لعنت به حرصی که توی گناه و کار خلاف بود...
فقط یه راه برایخلاصی از این سیاهی ها وجود داشت... این که ترک کردن این اعتیاد ناخواسته جونم هم ازم بگیره... و مرگ... یه آرزوی دست یافتنی بود... اگه فقط بخت و اقبال باهام یار می شد...

=======
 
فصل یازدهم

سرم و به در تکیه دادهبودم. صدای ناله هاش و می شنیدم. اعصابم ضعیف شده بود... صدای راه رفتن هاش... صدای زمزمه هاش... صدای ناسزا دادنشان... همه توی گوشم بود. هیچ کاری نمی تونستم بکنم. جز این که از پشت در بگم:
طاقت بیار!
هر وقتکه صدایی از انبار نمی شنیدم می فهمیدم که دوباره ضعف کرده و ساکت شده. بلافاصله سینی غذاش و براش می اوردم... خیلی کم غذا می خورد... هر روز کمتر از روز قبل... نمی دونم معده ش تا کجا می تونست تحمل کنه. هر بار که برای چند دقیقه از انباری بیرون می اومد از دیدن رنگ و روی پریده ش و بدن عرق کرده ش وحشت می کردم. توی همون دو روز حسابی لاغر شده بود. آخرین باری که از اتاق بیرون اومد مجبور بود برای راه رفتن دستش و به دیوار بگیره...
فکرمی کردم یه معتاد هروئینی که می خواد ترک کنه کلی دردسر داشته باشه و مرتب بخواد دنبال مواد بگرده... ولی وضعیت رادمان فرق می کرد. اعتصاب غذای یه ماهش ضعیفش کرده بود... و بعد هم ترک کردن هروئین... باورم نمی شد این رادمان بود که داشت این طور مقاومت می کرد... از اون پسرهایی نبود که کنارش احساس امنیت کنی... نه خیلی قوی و هیکلی بود و نه خیلی شجاع... ولی انگار مقاوم تر از اون چیزی بود که فکرش و می کردم... وقتی به صورتش نگاه می کردم زیبایی خاصش و می دیدم که روز به روز بیشتر از قبل زیر این فشار محو می شد... ولی مصمم بودنش وادارم می کرد توی دلم کنار ترسی که بابت سلامتیش داشتم ، تحسینش کنم.
متوجه شدم که دوباره صداش در نمی یاد. ازجا پریدم و بدو بدو به طبقه ی پایین رفتم. رویا داشت تند و با عجله غذا رو سرهم بندی می کرد تا سر کارش برگرده. کاوه پوشه هایی که روی زمین پخش کرده بود و مرتب می کرد. راضیه هم داشت ناخوناش و لاک می زد.
سریع یه سینیبرداشتم و رویا رو کنار زدم. یه کم برنج از توی قابلمه توی بشقاب ریختم و با ماست توی سینی گذاشتم. از پله ها بالا رفتم. کلید و از جیب پشت شلوارم بیرون اوردم و در و آهسته باز کردم.
چشمم به رادمان افتاد که دو زانو روی زمین نشسته بود و با دستش شکمش و گرفته بود. سینی رو جلوش روی زمین گذاشتم و گفتم:
تا غذات و نخوری هیچ جا نمی رم... باید همه شو بخوری.
دستچپش که روی زانوش بود به شدت می لرزید. شونه هاش خم شده بود. سر و گردنش خیس عرق شده بود. خودش و آهسته تاب می داد. چشماش و از درد بسته بود. با دیدن حال و احوالش معده ی خودمم تیر کشید. با تاثر نگاهش کردم و گفتم:
رادمان... بی خیالش شو... شاید بعدا که یه کم قوی تر شدی تونستی این کار و ادامه بدی.
پوزخندی زد و با صدایی گرفته گفت:
اگه کار امروزت و بذاری برای فردا هیچ وقت انجامش نمی دی... یا الان... یا هیچ وقت دیگه!
نمی دونم چرا بی اختیار این حرف و زدم:
به بارمان نگاه کن! این قضیه اون قدرها هم بد نیست!
یه دفعه چشماش و باز کرد. صداش و بالا برد و داد زد:
بدنیست؟ تو داداش منو قبل از اعتیادش دیده بودی؟ نه! دیده بودی؟ خوردش کردن... با همین مواد لهش کردن... می دونی چیه؟ تو نمی فهمی...
دوباره چشماش و بست. بی نهایت عصبی و پرخاشگر شده بود. جونی توی بدنش نمونده بود مگه نه بعید نبود ازش کتک هم بخورم.
چنگی به بازوهاش زد و ناله کرد:
پس کی تموم می شه؟ ... خدایا... چرا تموم نمی شه؟
دستشو به لوله ی شوفاژ گرفت و خم شد. سرش و روی شوفاژ گذاشت... بی قرار بود... بدنش می لرزید... با دست دیگه ش به زمین چنگ می زد. واقعا دیدنش توی این وضعیت دیوونه م می کرد... دوست داشتم هرکاری بکنم که دیگه این طوری نبینمش...
خواستم چیزی بگم که یه دفعه رویا وارد اتاق شد و با لحنی پرشتاب گفت:
دانیال اومده!
قلبم توی سینه فرو ریخت. چشمام از ترس چهارتا شد. رویا گفت:
هنوز نفهمیده ولی مطمئن باش می یاد سراغ رادمان و می فهمه.
ازجا پریدم. از اتاق بیرون رفتم و در انبار و قفل کردم. کلیدش و توی جیب پشت شلوارم گذاشتم. آب دهنم و قورت دادم و سعی کردم به خودم مسلط بشم. یه دقیقه ی بعد دانیال که عین گرگ زخم خورده می موند ، با دست هایی مشت کرده سریع از پله ها بالا اومد. بدون این که نگاهم کنه به سمت انباری رفت. قلبم توی دهنم بود... دستگیره رو کشید... در باز نشد... مشت به در زد و گفت:
بازش کن لعنتی! می خوای خودت و به کشتن بدی؟
جوابی نشنید. آهسته از اونجا فاصله گرفتم. قلبم به شدت توی سینه می زد. اگه دانیال می فهمید کلید دست منه...
در همین موقع راضیه خرامان جلو اومد و گفت:
کلید دست دختره ست...
باناباوری نگاهش کردم... لبخندی موزیانه روی لباش نشسته بود. دوست داشتم با دستای خودم خفه ش کنم. سر جام خشک شده بودم... نمی تونستم جم بخورم.
دانیال به سمتم چرخید. با لحنی که نشون دهنده ی آرامش قبل از طوفان بود گفت:
کلید و بده به من!
سعی کردم اعتماد به نفسم و از دست ندم. گفتم:
مگه اونو به خاطر قیافه ش نمی خوای؟ منم می خوام یه کاری برات بکنم که قیافه ش خراب نشه. بده؟
دانیال گامی به سمتم برداشت. از ترس یه قدم به سمت عقب رفتم. دانیال فاصله ش و باهام کمتر کرد. با صدایی که از عصبانیت می لرزید گفت:
اون کلید و بده به من... توی کارم دخالت نکن.
به سمت در رفتم. جلوش وایستادم و گفتم:
نه! دست از سرش بردار... به اندازه ی کافی زندگیش و خراب کردی.
صورتش از عصبانیت قرمز شده بود. گفت:
با زبون خوش از جلوی در برو کنار.
سرم و به طرفین تکون دادم و گفتم:
نه!
یهسمتم حمله کرد. دست چپم و کشید. خواستم دستم و بیرون بکشم که منو به سمت خودش کشید و محکم توی صورتم زد... برق از سرم پرید... از شدت ضربه محکم به در خوردم. زانوهام سست شد و به سمت پایین لیز خوردم. قبل از اینکه روی زمین ولو بشم گلوم و گرفت و محکم منو به در چسبوند... چشم راستم سیاهی می رفت... طرف راست صورتم می سوخت... نفسم توی گلوم حبس شد. داد زد:
کلید و بده من! این پسره بمیره هممون و می کشن.
به دستش چنگ زدم... داشت خفه م می کرد. دستش و شل کرد... نفس صداداری کشیدم... چشمام بهتر می دید... با نفرت نگاهش کردم و گفتم:
برو بمیر!
دستش و ول کرد و قبل از این که بجنبم سیلی دوم محکم توی صورتم خورد. سرم چرخید. پیشونیم به چارچوب در خورد. روی زمین ولو شدم.
صدای وحشت زده ی راضیه رو شنیدم:
چی کار می کنی؟ چرا وحشی شدی؟
دانیال داد زد:
گمشو پایین!
چشمام و باز کردم. چشم راستم هیچ جا رو نمی دید. چی بود که توی گلوم گیر کرده بود؟ قلبم بود یا... بغصم بود؟
دانیال دستم و کشید و از روی زمین بلندم کرد. دستم و پشتم پیچوند. داد زدم:
آشغال ولم کن!
دستم و محکم تر پیچوند. ناله ای کردم. ترسیدم اگه تکون بخورم دستم بشکنه.
دستش و توی جیبم کرد. چیزی پیدا نکرد. خواست جیب های پشتیم و بگرده که طاقت نیوردم و داد زدم:
بهم دست نزن!
عصبانیتر شد. هلم داد. محکم به در خوردم. خودم و روی زمین انداختم. کلید و از جیبم در اوردم. دانیال دستش و جلو اورد و با هیجان گفت:
آفرین دختر خوب! بدش به من!
کلید و روی زمین گذاشتم و دستم و روش... یه دفعه کلید از زیر در به اون طرف پرت کردم. دانیال از عصبانیت مشتی به دیوار زد و داد زد:
خسرو!... بیا بالا!
از ترس نفس نفس می زدم. استخون گونه م خیلی درد می کرد.
یکی از بادیگاردهای دانیال به سرعت از پله ها بالا اومد. دانیال به در اشاره کرد و گفت:
بکشنش!
داد زدم:
نه!
خسرو دستم و کشید و با یه حرکت منو کنار کشید. دوباره خودم و جلوی در انداختم و گفتم:
ولم کن وحشی!
خسرو دوباره به سمتم یورش اورد که صدایی از طرف چپمون شنیدیم:
بهش دست بزنی روزگارت و سیاه می کنم!
هر سه نفر به سمت صدا چرخیدیم... با دیدن صورت آشنا و تیره ش نوری از امید به قلبم تابیده شد... با بغض... خیلی آهسته... صداش کردم:
بارمان...
دستش و پشت شلوارش برد. اسلحه رو بیرون کشید. بلافاصله دانیال دست توی جیب داخلی کتش کرد. بارمان اسلحه رو پایین اورد و گفت:
تکون بخوری می ترکونمش...
نگاه هممون روی هارد کامپیوتری که روی زمین بود سر خورد. بارمان با همون صدای زخمی و لحن پرتمسخرش گفت:
اطلاعاتیکه از بانک مرکزی می خواستی... اطلاعاتی که از دختر مردانی داریم... فایل هایی که دو ساله داریم از پرونده های سردار بیرون می کشیم... همه ش توی هارد رویاست که الان زیر پای من افتاده... خوب فکر کن! ببین معتاد نگه داشتن داداش من به خیط شدن جلوی محبی می ارزه یا نه!
لگدی آهسته به هارد زد. دانیال تکون محسوسی خورد. بلافاصله به خودش اومد و گفت:
مطمئن باش این سرکشی هات و گزارش می دم.
بارمان با خونسردی سر تکون داد و گفت:
مطمئنباش خسرو هم گزارش می ده که داری دو تا ماموریت و با هم خراب می کنی. فکر کردی فقط کنارت وای می ایسته که نذاره گدا گدوره هایی مثل ما به لباس های خوشگلت چنگ بندازیم؟
باورم نمی شد. توی اون موقعیت هم داشت با بدجنسی می خندید. ادامه داد:
برای این از کنارت جم نمی خورده که هرکاری که می کنی و هرچی می گی رو گزارش بده.
رو به خسرو کرد. برق آشنای وسوسه به صورتش شیطنت داد. با لحنی خاصی گفت:
میدونی چیه؟ اگه اون در و باز کنی دانیال داداش منو معتاد می کنه... دختر مردانی هم تا تابستون نمی یاد ایران... صورت داداش من تا تابستون خراب می شه... اون وقت دیگه نه منو دارید نه اونو...
خسرو و دانیال همزمان نگاه مشکوکی بهم کردند. بارمان لبخندی پر از شیطنت زد و گفت:
تو که دوست نداری محبی مواخذه ت کنه که چرا وایستادی و بر و بر دانیال و نگاه کردی و گذاشتی همه چیز و خراب کنه!
داشت با اون لبخند و لحن سرزنش آمیزش خسرو رو وسوسه می کرد. لحن سوزناکی به کلامش داد و گفت:
اونوقت به جای این که یه روز کنار خود محبی... یا شایدم رئیس وایستی مجبور می شی بری دنبال خوردکاری هایی که مال امثال رحیمه... فقط به خاطر این مردیکه ی روانی عقده ای.
خسرو با سوء ظن به دانیال نگاه کرد. دانیال که مشخص بود با حرف های بارمان ته دل خودش هم خالی شده تغییر موضع داد و گفت:
چشمم بهته بارمان! امروز برای خودت دشمن تراشیدی. نمی ذارم همین طوری برای خودت جولون بدی.
پشتش و بهمون کرد و با سرعت از پله ها پایین رفت. صدای خنده ی بارمان بدرقه ی راهش شد. خسرو با اخم نگاهی به بارمان کرد و گفت:
توی شیطون صفت پتانسیلش و داری که این باند و که چه عرض کنم... کل دنیا رو بهم بریزی.
بارمان هارد و از روی زمین برداشت. پوزخندی زد و چیزی نگفت.
خسرو به دنبال دانیال از ویلا خارج شد. بارمان به سمتم اومد. دو زانو جلوم نشست و گفت:
بذار صورتت و ببینم.
دستمو روی جای سیلی دانیال گذاشتم و سرم و پایین انداختم. انگشتش و زیر چونه م گذاشت... سرم و آهسته بالا اورد و با لحن مهربونی که صد و هشتاد درجه با لحن صحبت کردن چند دقیقه قبلش فرق داشت گفت:
نمی خوای به عمو دکتر جایی که درد می کنه رو نشون بدی؟
نمی دونم چرا قلبم عین گنجیشک توی سینه می زد. دستش و روی دستم گذاشت. آهسته دستم و پایین اورد. با پشت دستش صورتم و نوازش کرد...
_ خدایا... چرا دستش و پس نمی زدم؟... چرا قلبم این طور می زد؟... چرا دوست داشتم زمان وایسته؟
کف دستش و روی صورتم گذاشت... آهسته گفت:
دیگه نمی ذارم دستش بهت بخوره... نه تا وقتی که من پیشتم... نه تا وقتی من نفس می کشم...
_ چرا بغض کردم؟ ... چرا اشک توی چشمم حلقه زده؟... چرا حرفاش این طور آرومم می کنه؟
بادو تا دستش صورتم و قاب کرد ... این همه مهربونی به آقای وسوسه نمی اومد... عجیب بود ولی... خیلی دوست داشتنی بود... صورتم و با انگشت های شستش نوازش کرد... به آبی چشماش نگاه کردم به جای برق شیطنت، محبت توش موج می زد...
_ خدایا... چرا الان؟ ... چرا بعد بیست و دو سال توی همیچین موقعیتی باید این اتفاق بیفته؟
منو به سمت خودش کشید... قلبم آروم و قرار نداشت... خودم و عقب کشیدم. آروم تر از قبل گفت:
نترس... اذیتت نمی کنم... فقط... دوست ندارم این بی پناهیت و ببینم...
دستشو گذاشت زیر بازومو منو به سمت خودش کشید. می ترسیدم اگه بهش نزدیک بشم ضربان بالای قلبم و حس کنه... می ترسیدم اگه بهش نزدیک بشم تا ابد گرفتارش بشم... می ترسیدم دیگه نبینم که چطور سقوط کرده... می ترسیدم... از چیزی که اتفاق افتاده بود و نمی خواستم پیش خودم بهش اعتراف کنم می ترسیدم...
دستاممی لرزید... بازوش و گرفتم... و آهسته سرم و روی شونه گذاشتم. خیلی آروم پشتم و نوازش کرد... چشمام و بستم... یه قطره اشک مژه هام و تر کرد... قلبم آروم گرفت...
نمی خواستم همه چی و با اشک و آه خراب کنم... همهچی تموم شده بود... جایی رو پیدا کرده بودم که همه چیز و برام دلنشین می کرد... حتی جای سوزش یه سیلی بی رحمانه رو...
جایی که هیچ جای دنیا مثل اون نیست...
دستی رو روی صورتم حس کرده بودم که زبری مردونه ش روحم و با لطافتی رویایی نوازش کرده بود...
دستی که هیچ دستی مثل اون روحم و به بازی نگرفته بود...
خواستم بگم خدایا... الان نه... ولی...
همهچی تموم شده بود... بارمان بین هیاهوی بی رحمی و اضطراب برام شده بود نیمه ی گمشده ای که بین خواب های شیرین... رویاهای دخترونه... دنبالش می گشتم ولی توی تلخی حقیقت ... با بغضی ناشی از کینه ای سخت... پیداش کردم... تو نیمه ی سیاه و شوم این دنیا...
خودم و به نوازش آروم دستی سپردم که تمام زندگیم و آهسته زیر و رو کرد...


=========
 
******
باصدای باز شدن قفل در به خودمون اومدیم. سریع از هم جدا شدیم. بلند شدم و بارمان در اتاق و باز کرد. وقتی بارمان وارد اتاق شد قلبم توی سینه فرو ریخت... اون نمی دونست که رادمان داره ترک می کنه... و اگه هم می فهمید... مسلما موافق نبود.
آب دهنم و قورت دادم و وارد اتاق شدم. رادمان بهدیوار تکیه داده بود و پاشو و با حرکتی عصبی تکون می داد. بارمان بازوهاشو گرفت و با صدایی بلند گفت:
داری با خودت چی کار می کنی؟ ولش کن! نمی خوام ترک کنی!
معلوم بود با دیدن صورت رنگ پریده ی رادمان وحشت کرده. رادمان چنگی به دست برادرش زد و گفت:
نمی خوام به خاطر مواد رام این آدما بشم... نمی خوام یه برگ برنده تو دستشون داشته باشن.
بارمان با عصبانیت گفت:
می دونی ترک هروئین برای کسایی مثل تو که این طور ضعف کردن چه قدر می تونه خطرناک باشه؟
رادمان پوزخندی زد. سرش و با حرکتی عصبی تکون داد و گفت:
خطرش چیه؟ مرگ؟ کی گفته مرگ بهتر از این زندگی کوفتی نیست؟
رویزمین نشست و سرش و بین دستاش گرفت. دوباره داشت خودش و آهسته تاب می داد. بارمان که لحظه به لحظه عصبی تر می شد صداش و بالا برد و گفت:
دیگه هیچ وقت جلوی من از این حرفا نزن! فهمیدی؟ من زندگی خودم و از بین نبردم که تو بیای برای من از مردن حرف بزنی.
رادمانکه آروم و قرار نداشت دستش و توی موهاش کرد... زیرلب با خودش حرف می زد. بعید می دونستم توی اون شرایط درست و حسابی متوجه حرف های برادرش بشه. نزدیک بارمان ایستادم و گفتم:
بیا بریم بیرون... بذار به حال خودش باشه. چند روز طاقت بیاره همه چی تموم می شه.
بارمان سر تکون داد و آهسته گفت:
تو نمی فهمی...
با حرص گفتم:
آره...راستش و بخوای نمی فهمم... نمی فهمم چرا جلوی دانیال اون طوری فیلم اومدی ولی الان داری همون کاری رو می کنی که اون می خواست بکنه.
نفسم و با صدا بیرون دادم. با لحن آروم تری گفتم:
منم اولش دلم نمی خواست کمکش کنم ولی بعد دیدم داره خوب تحمل می کنه... حیفه... بذار داداشت به زندگی طبیعیش برگرده.
بارمان رو بهم کرد و گفت:
نمیخواستم دست دانیال بهش بخوره. ترلان! الان همه ی استخون ها و عضله هایش درد می کنه... نمی تونی بفهمی چه عذابیه... نمی دونی چه دردیه... نمی فهمی وقتی خون تو رگ آدم یخ می زنه چه حس بدی بهت می ده...
یه دفعه رادمان سرش و بلند کرد و با بداخلاقی داد زد:
آره! نمی فهمه... تویی هم که زدی و سرحالی نمی فهمی... برید بیرون... هر دو تاتون...
باکلافگی از جاش بلند شد. دوباره کنج دیوار روی دوتا زانوهاش نشست. درد و از چشم های بارمان می خوندم. نمی تونست از جاش تکون بخوره. می دونستم تحمل نداره رادمان و این طور ببینه.
با صدای رویا به خودمون اومدیم:
بارمان! بیا اینجا ببینم چه گندی زدی!
بارمان به سمتش چرخید و با بی علاقگی گفت:
چی شده؟
رویا گفت:
زود باش! بیا ببینم! نگران داداشت نباش... داره همون کاری و می کنه که تو عرضه شو نداشتی!
واز اتاق بیرون رفت. اخم های بارمان توی هم رفت. سرش و پایین انداخت و آهسته به سمت در رفت. انگار حرف رویا باعث شده بود به غرورش بربخوره. دم در دوباره ایستاد. با تردید به رادمان نگاه کرد. گفتم:
اگه حالش خیلی بد شد قول می دم که قضیه رو منتفی کنم.
نگاهش و به چشم هام دوخت. چند ثانیه بهم نگاه کردیم... و بعد پشتش کرد و از اتاق بیرون رفت.
صدای رویا رو شنیدم:
بار آخرت باشه که می بینم با وسایل من کسی و تهدید می کنی! می دونستی اگه بلایی سر هارد می یومد اینا منو می کشتن؟
کلافگی توی لحن بارمان موج می زد:
چی کار می کردم؟ باید مجبورشون می کردم توی یه ثانیه از کارشون منصرف شن... اینجا چیز با ارزشتری جز این نیست.
دراتاق و قفل کردم و کلید و توی جیبم گذاشتم. احساس کردم بارمان هم داره مثل برادرش پاشو با حالت عصبی تکون می ده. رویا پوزخندی زد. با سر به اتاق بارمان اشاره کرد و گفت:
برو یه نفسی تازه کن بعد با هم حرف می زنیم...
وبه سمت طبقه ی پایین رفت. بارمان وارد اتاقش شد و در و محکم بست. دوست داشتم برم پیشش و بهش بگم که نگران رادمان نباشه... می خواستم بهش بگم که رادمان تواناییش و داره که همه چی رو کتار بذاره. دستم و دراز کردم ولی قبل از این که در و باز کنم متوجه حرف رویا شدم:
نفس تازه کردن!
دستمو پایین انداختم. روی زمین نشستم... سرم و به دیوار تکیه دادم... انگار اتفاقات چند دقیقه ی پیش توی خواب برام پیش اومده بود... به در انباری نگاه کردم... به آرامش بی نظیری که اون لحظه کنار اون در داشتم فکر کردم... و حالا...
این طرف راهرو... درست رو به روی در انباری نشستهبودم و داشتم نیمه ی دیگه ی حقیقت و می دیدم... این که مردی که توی اتاق پشت سرم بود معتاد بود...
دستام و دور زانوهام حلقه کردم... یه صدایی توی سرم گفت:
چه قدر بدبختی... مرد رویاهات معتاده... تازه این یه چشمه از هنرهاشه!
رمان آن نیمه دیگر(تموم شد) 2
پاسخ
 سپاس شده توسط _leιтo_


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان