ارسالها: 712
موضوعها: 34
تاریخ عضویت: Mar 2013
سپاس ها 15783
سپاس شده 10580 بار در 4880 ارسال
حالت من: هیچ کدام
18-06-2014، 18:44
(آخرین ویرایش در این ارسال: 18-06-2014، 18:46، توسط ըoφsիīkα.)
مـــمـــــنون از همتــــون و یــــه عــذرخواهی به خـــآطر تاخـــــیر!!!
اینم از پســـت امــــــــروز:
یه آینه ی قدی تو سالن بود ، نگاه لذت بخشی به خودم کردم ، از همه چیزم راضی بودم ، لباس ، مدل موهام ، آرایشم ، همه چیزم عالی بود ، برای اولین بار پیش خودم اعتراف کردم که قیافه ام خیلی خوشکل و ناز شده ، کسی از پشت سر صدام کرد:
- عسل؟
برگشتم ، دختر خاله ام شادی بود ، با روی باز بهش خوش آمد گفتم ، گفت:
- وای دیوونه خیلی خوشکل شدی.
- مرسی ، چه خبرا؟ همه چی خوبه؟
- خوبه ، تو چه خبر؟
- منم سلامتی.
- مبارک باشه ، ایشالله عروسی تو و سنا.
- مرسی... عروسی شما.
رفتیم پیش بقیه ، همه مشغول صحبت بودن ، خانم ها با لباس ها و آرایش هاشون و جواهرات زیبا همگی به نوع خودشون زیبا شده بودن ، بعضی ها عکس میگرفتند و یه سری هم مشغول پوست کندن میوه هاشون بودن ، میز ما نزدیک ترین میز به عروس و داماد بود ، شیوا و میلاد هنوز نرسیده بودن ، مهرسنا با قیافه ی دوست داشتنیش نشسته بود و یه لیوان آب برای خودش میریخت ، کنارش نشستم ، شادی هم پشت من اومد و نشست سر همون میز نشست ، سنا گفت:
- عسل باورم نمیشه ، چقدر زود گذشت ، فکر کن شیوا رفت ، من موندم و تو.
- سنا خیلی زود میگذره ، چند ماه دیگه بیست و شش سالم میشه...
- گمشو بابا منو بگو دارم میرم تو سی کم کم.
- توهم زود ازدواج میکنی ، مگه نگفتی حرف زدن بابا موافقت کرده بیان؟ من می مونم فقط.
شادی با خنده نگاهمون میکرد و یکدفعه گفت:
- خب بابا شوهر ندیده ها...
و به دنبالش خندیدیم ، شیرینی کوچکی برداشتم و خوردم ، صدای آهنگ بلند شد ، یه سری آهنگ ها که پایه ی همه ی عروسی ها بودن و من و سنا اول از همه بلند شدیم...
من توی زندگیتم ولی نقشی ندارم اصلا
تو نشنیده گرفتی هرچی که شنیدی از من
بود و نبودم انگار دیگه فرقی برات نداره
این همه بیخیالی داره حرصمو در میاره
حرصمو در میاره...
تکلیف عشقمونو بهم بگو که بدونم
باشم... نباشم... بمونم یا نمونم
می ترسم که بفهمم...
خانم ها کل کشیدن و به دنبالش چندین نفر دیگه هم به وسط اومدن و من و سنا همچنان مشغول رقص زیر رقص نور بودیم...
می ترسم که بفهمم هیچ عشقی بهم نداری
یا اینکه کنج قلبت هیچ جایی واسم نذاری
آخه دوست دارم...
منه بیچاره ، مگه دلم تو دنیا جز تو کسی رو داره
دوست دارم...
منه بیچاره ، مگه دلم تو دنیا جز تو کسی رو داره
کجای زندگیتم؟ یه رهگذر تو خوابت
یه موجود اضافی توی اکثر خاطراتت
میبینی دارم میمیرم و هیچ کاری باهام نداری
و با غرور بیجات داری حرصمو در میاری
حرصمو در میاری...
من توی زندگیتم
ولی دوست دارم...
منه بیچاره ، مگه دلم تو دنیا جز تو کسی رو داره...
تموم شد و به دنبالش همه دست زدن ، عاشق این تیپ آهنگ هام یعنی... یه آهنگ دیگه بلافاصله بعدش پخش شد ، از همه باحال تر دی جی بود ، رفته بود تو فاز عمیق... خلاصه چند دور رقصیدیم و بعد نشستیم ، کمی که گذشت شیوا و میلاد هم اومدن ، شیوا رو صبح تو آرایشگاه دیده بودم ، خیلی ناز شده بود ، اگه بگم زیبا ترین عروسی که تا به حال دیدم بیراه نگفتم ، یه لحظه فکر کردم به اینکه من خودم تو لباس عروس چه شکلی میشم؟ و با پرسیدن این سوال از خودم تصویر عکسی که با لباس عروس تو مزون انداخته بودم جلوی چشم هام اومد ، گفتم ولی به هرحال عروسی خود آدم یه چیز دیگس... از بچگی عاشق این بودم که عروس باشم... شیوا خیلی قشنگ شده بود ، لباسش عالی بود ، آرایش ملایم چشم هاش که فقط خط چشمش خیلی پررنگ بود و اون رو جذاب میکرد ، رژلب قرمز رنگش صورتش رو کاملا تغییر داده بود و تور کوتاه عروسی معرکه بود ، تو اون لباس سفید خوشکل تر از همیشه بود ، میلاد هم عالی شده بود ، مثله همیشه خوش تیپ و خوش استایل ، مامان گفته بود اشکال نداره شال سرمون نکنیم ما هم که از خدا خواسته ، رفتیم جلوی در و همراه با بقیه کل کشیدیم ، خیلی خوشحال بودم و هیجانم واقعا عجیب بود ، اومدن و رقصیدن ، عاشقانه می رقصیدن و این قلبم رو به هیجان وا میداشت... نشستن ، کمی که گذشت و همه اون وسط می رقصیدن ، سنا بلند شد و عکسشون رو آورد ، عکسی که تو باغ گرفته بودن ، با عکس رقصید و اون رو به همه نشون داد... به دنبالش شیوا و میلاد اومدن وسط و رقصیدن و بقیه ، من هم بلند شدم و به وسط رفتم ، سنا با میلاد می رقصید ، من هم شروع به رقص با شیوا کردم ، لبخند از روی لب هاش لحظه ای محو نمیشد و این خوشحال ترم میکرد ، خلاصه کلی رقصیدیدم و بعد نوبت به کیک شد ، قرار بود من با چاقو برقصم ، رقصم تو فامیل معروف بود ، یه آهنگ انتخاب کردم و بعد چاقو بدست رفتم وسط ، با چاقو خیلی نرم می رقصیدم و همه با حیرت نگاهم میکردن ، مامان میلاد بهم شاباش داد ، مامان خودم هم... چند نفر از بزرگتر ها و بعد بچه ها دونه دونه میومدن می رقصیدن باهام و بهم شاباش میدادن ، سنا هم اومد ، رفتم سمت عروس و داماد ، چاقو رو گرفتم سمتشون ، اومدن بگیرن که دستم رو عقب کشیدم و گفتم:
- باید بیاید برقصید تا چاقو رو بدم.
هردو اومدن وسط و مشغول رقص با من شدن ، میلاد چند بار بهم شاباش داد ، کلی پول که جمع کردم ، گفتم برن سرجاشون و چاقو رو بهشون دادم ، کل سالن برام دست زدن ، ناخواسته نگاهم به مامان شهاب برخورد کرد ، با اخم نگاهم میکرد ، توجهی نکردم و نشستم سرجام بعد از بریدن کیک ، چند تا فشفشه روشن کردن... رفتیم و باهاشون عکس گرفتیم ، شام رو چیده بودن ، همه رو دعوت به شام کردیم و خودمون هم رفتیم تا غذا بکشیم ، کمی کباب برداشتم و نشستم ، سنا با ظرف پر از غذا اومد کنارم و گفت:
- چرا هیچی نکشیدی؟
- میخوام دسر بخورم ، نترکی؟
- شما نترس.
غذام رو سریع خوردم و بعد یه ظرف رو پر از دسرها و ژله هایی که روی میز بود کردم و دوباره برگشتم سرجام و با لذت مشغول خوردن شدم ، عادت داشتیم بعد از شام که غریبه ها می رفتن ، مرد ها بیان قسمت زنونه ، چون بابا هم میومد ، من و سنا هردو مانتو هامون رو تن کردیم و شال رو خیلی شل رو سرمون انداختیم که من میدونستم اگه یهو بیوفته هم بابا چیزی نمیگه ، همه اومدن سمت ما ، معین داداش میلاد خوب شده بود ، بقیه هم همین طور ، کمی گشتم تا شهاب رو پیدا کنم ، خوش تیپ تر از همیشه شده بود وقتی موهاش رو بالا داده بود ، کت و شلوارش هم با کراواتش قیافه اش رو مردونه تر و جذاب تر میکرد ، رفتم سمتش و گفتم:
- سلام.
چند لحظه با اخم کوتاهی نگاهم کرد و بعد با لحن خشکی گفت:
- سلام.
- خوب هستید؟
- ممنون ، مبارک باشه.
- سلامت باشید ، ببخشید مزاحم شدم ، میخواستم بگم من دارم مدرک تخصصی ام رو میگیرم ، یکم عقب موندم ، خواستم بدونم شما یا آشناهاتون ، همکاراتون ، جزوه ای ، چیزی ندارید به من بتونه کمک کنه؟ از میلاد پرسیدم ، هیچی نداشت ، اینه که مزاحم شما شدم.
- اختیار دارید ، فکر کنم یه چیزایی داشته باشم.
با التماس نگاهش کردم ، گفت:
- فقط چجوری به دستتون برسونم؟
- من خودم میام میگیرم ازتون ، ممنون میشم.
- باشه ، پس شمارتون رو زحمت میکشید؟
- بله...
به دنبالش گوشیش رو از جیب کتش بیرون آورد و شماره ام رو سیو کرد ، یه مرسی گفتم و رفتم سمت بقیه ، همه شروع به رقص کردن ، منم رفتم وسط و قاطی بقیه شدم ، شهاب مردونه دست میزد و همون کنار ایستاده بود ، شالم افتاد ، توجهی نکردم و به رقص ادامه دادم... شب تموم شد ، همه سوار ماشین شدیم و به دنبال شیوا و میلاد رفتیم ، پاتختی در کار نبود چون قرار بود شیوا و میلاد فرداش برن ایران گردی ، برای دوهفته ، بعد از کلی اشک و زاری که مامان و مامان میلاد و شیوا انجام دادن ، و بعد از سنا ، من گرم شیوا رو بغل کردم و براش آرزوی خوشبختی کردم ، شهاب زد به پشت میلاد و گفت:
- قدر زنت رو بدون ، خوشبخت شی.
به خونشون رفتن و ماهم برگشتیم ، تو ماشین که داشتیم برمی گشتیم ، تازه به یاد این افتادم که شیوا دیگه عضوی از اون خونه نیست و ما قراره از این به بعد بدون اون زندگی کنیم ، یعنی دیگه هرروز با صداش بیدار نمیشدم ، باهاش دعوام نمیشد ، باهم مثل قدیم نمیتونستیم بیرون بریم... دیگه فقط میومد و سر میزد ، دیگه اون دختری که باهم میرفتیم بیرون و خوش میگذروندیم نبود ، دیگه یه متاهل شده بود ، تنها دوست هایی که تو عمرم داشتم سنا و شیوا بودن ، به این فکر کردم که سنا هم تا چند وقت دیگه قراره بره ، دلم گرفت و ناخواسته زدم زیر گریه ، اول آروم بود ولی یهو گریه ام شدت گرفت ، مامان دستپاچه برگشت و صندلی عقب رو نگاه کرد ، سنا هم کنارم بود و گفت:
- چت شد یهو عسل؟
صدای بابا به مامان و سنا تلنگر زد که چیزی نپرسن...
- حتما ناراحته به خاطر شیوا ، فکر میکنه تنها شده... انقدر سوال پیچش نکنید.
با این حرف بابا ، سرم رو گذاشتم رو شونه های سنا و کلی گریه کردم ، سنا هم همراهم اشک ریخت ، رسیدیم خونه ، بدون حرف و حتی شب بخیر به اتاقم رفتم ، لباس هام رو عوض کردم و آرایشم رو پاک کردم ، موهام رو باز کردم ، کمی نشستم و تو اینترنت چرخیدم ، دیدم خوابم نمیبره ، بلند شدم و به حمام رفتم ، لباس هام رو پوشیدم و موهام رو خیس بستم ، خوابم گرفته بود ، چراغ های اتاق رو خاموش کردم و رو تختم دراز کشیدم و بعد از کلی فکر راجع به آینده خواب چشم هام رو ربود.
موبایل رو کلافه از دست راستم به دست چپم دادم و کنار اون یکی گوشم گرفتم ، تند تند و بی توجه حرف میزد ، داد کشیدم:
- سهند...
صدام رو پایین آوردم و ادامه دادم:
- عقاید من و تو خیلی فرق داره ، پدر من اصلا تورو قبول نمیکنه.
با لحن عصبانی گفت: یعنی چی مگه من چمه؟ داری بهانه میاری.
- بهانه چیه؟ من دارم از اختلاف هامون حرف میزنم.
- متوجه منظورت نمیشم...
- سهند خودتم میدونی که اختلاف خانوادگیمون خیلی زیاده.
این رو گفتم و بی خداحافظی قطع کردم. دستی لای موهام کشیدم و با موبایل شماره ی شهاب رو گرفتم ، صدای سردش پیچید تو گوشم:
- بله؟
- سلام...
ارسالها: 712
موضوعها: 34
تاریخ عضویت: Mar 2013
سپاس ها 15783
سپاس شده 10580 بار در 4880 ارسال
حالت من: هیچ کدام
- بله؟
- سلام...
- سلام.
- ببخشید من رسیدم ، شما رو نمیبینم.
- من تا دو دقیقه دیگه میرسم.
- ممنون ، ببخشید.
قطع کرد ، پسره ی بیشعور مونگل ، ایکبیری یه خداحافظی بلد نیست ، کلا آدم گوسفندیه... بی شخصیته ، اه ، خانم عسل خانم این نبود مجبور بودی بتمرگی کل کتاب رو بخونی پس زر نزن... چه جای پاستوریزه ای هم قرار گذاشته ، هه... کتابخونه ، قرار بود چندتا جزوه برام بیاره ، چند ماه تا پایان درسم مونده بود و بعدش من یه پزشک متخصص مغز و اعصاب میشدم ، به خودم افتخار کردم و با خودم گفتم: هشت سال درس خوندن پشت هم واقعا بی نتیجه نبوده... نشسته بودم پشت یه میز و منتظرش بودم ، دیدم نیومد ، بلند شدم و بین قفسه ها قدم زدم ، از دور یه بوی عطر آشنا اومد که باعث شد سرم رو برگردونم ، از دور شهاب رو دیدم ، نمیدونم چرا اما احساس میکردم جذابیتی که اون داره رو هیچ جنس مخالفی تا به حال نداشته ، اونقدری خوش تیپ بود که به راحتی شیفته اش بشی ، نگاهم رو به عسلی چشماش گره دادم ، چشم های عسلی رنگش در کنار ابروهای قهوه ای رنگ و موهایی به رنگ ابروهاش و لب و بینی فوق العاده زیباش ، همگی اون رو خاص میکردن ، دستی براش تکون دادم ، بی پاسخ لبخند کمرنگی زد ، چشم غره ای به زمین که هیچ گناهی نداشت رفتم و به شهاب نزدیک شدم ، کیفم روی صندلی یه میز بود ، تو کتابخونه چندتا میز گرد که دور هرکدوم چندتا صندلی گذاشته بودن بود و چندین نفر مشغول مطالعه بودن ، نشستیم سر میز و من گفتم:
- سلام.
- سلام ، ببخشید جای پارک پیدا نمیشه.
- ببخشید که امروز از کارتون افتادین ، امیدوارم بتونم جبران کنم.
کیفی به دوشش انداخته بود که اون رو برداشت و از توش یه دسته جزوه ی خیلی قشنگ که پره نوشته بود به دستم داد ، جزوه هارو گرفتم و سرسری ورق زدم ، گفتم:
- ممنون ، زحمت کشیدین.
- خواهش میکنم.
لبخند زدم ، نمیدونستم باید برم یا بمونم ، شنیدم:
- راستی چی شد که تصمیم گرفتید مدرک تخصصی بگیرید؟
- خب شهر پر از پزشک عمومی ، برا کار و بعدشم اصرار های پدرم ، همین باعث شد.
- درسته.
- شما ، علاقه داشتید به این رشته؟
- خیلی ، شما چطور؟
- تقریبا ، حالا که قراره کار کنم حس بهتری دارم ، ببخشید فضولیه ، تو کارتون موفقید؟
- خب آره ، راضیم.
یه نفر بهمون تذکر داد ، موندن رو جائز ندونستم ، جزوه هارو تو کیفم چپوندم و گفتم:
- خب... زحمت کشیدید ، من دیگه برم ، بازم ممنون.
- خواهش میکنم ، به سلامت.
دیدم نمیاد ، بلند شدم ، حتی برای خداحافظی بلند هم نشد ، حرصم گرفت ازش ، خیلی بی تفاوت باهام برخورد میکرد ، از پله های کتابخونه پایین میرفتم که سهند رو مقابل خودم دیدم ، من و سهند چند ماهی بود که باهم در ارتباط بودیم ، اما با شناختی که از خانوادش پیدا کرده بودم ، متوجه شدم وصله ی ما نیستن ، یه خانواده ی پولدار بودن که فوق العاده اروپایی فکر میکردن و این برای پدر من اصلا قابل قبول نبود ، پدرش همیشه در حال مسافرت بین آمریکا و ایران بود و سالی دو بار به ایران میومد ، سهند میخواست که به خواستگاری بیاد و علت عجله اش رو هم نمیدونستم ، میگفت بعد از ازدواج قراره آمریکا زندگی کنیم که این برای من که وابستگی خاصی به خانواده ام داشتم محال ممکن بود ، برا همین تصمیم به تموم کردن این رابطه گرفتم اما انگار اون دوست نداشت تمومش کنه ، با خشم از پله ها پایین رفتم و سعی کردم بی تفاوت از کنارش رد بشم که بازوهام رو گرفت ، نگاهی به آستین مانتوی سفید رنگم کردم و با خشمی کنترل شده دستم رو از دستاش بیرون کشیدم که گفت:
- تو فکر کردی من احمقم؟
- من با تو حرفی ندارم.
- ولی من دارم ، باید گوش بدی.
- چند بار دیگه باید حرف های تکراریت رو گوش بدم؟ بابا من و تو نمیتونیم باهم باشیم ، ما خانواده هامون باهم فرق میکنن ، طرز رفتارشون ، راه رفتنشون ، حرف زدنشون.
- چی داری میگی تو عسل؟ چرا نمی فهمی؟ اینا که چیزی نیست ، من که تورو وادار به کاری نمیکنم.
- این برای تو قابل قبوله ، نه برای من ، من اصلا نمیتونم از ایران دور شم.
- عادت میکنی.
- خسته ام از این بحث تکراری ، تمومش کن.
ناخواسته صدام بالا رفته بود و اون هم صداش عصبی تر شده بود ، پایین پله های کتابخونه ایستاده بودیم ، تو پیاده رو ، گفت:
- بابا چرا نمیفهمی دوست داشتن چیه؟
- ای بابا... سهند تو نمیتونی خواهرت رو مجبور کنی جلو بابای من تاپ نپوشه ، می فهمی؟
- خواهرم غلط کرده...
- من مثال زدم...
- مشکل تو چیه؟
- نمیتونم آبروم رو به حراج بذارم...
کمی عصبی شد و گفت:
- تو همین الانشم آبروتو به حراج گذاشتی ، فکر کردی این عکسایی که میگیری آبرو پدرت رو خیلی حفظ میکنه؟ عسل تو داری به خاطر این امل بازی ها رابطمون رو خراب میکنی...
تحمل شنیدن حرفی که از دهنش درومده بود رو نداشتم ، به چه حقی همچین چیزی بهم گفت؟ اون احمق چه میفهمید چی از دهنش بیرون میاد؟ به خانواده ی من گفت امل؟؟ صدام رو بالا بردم و گفتم:
- حرف دهنتو بفهم احمق ، مواظب صحبت کردنت باش.
چیزی نگفت و خیره نگاهم کرد ، سرم رو برگردوندم و شهاب رو دیدم ، نمیدونستم از کی اونجاس ، نمیدونم چرا اما نمیخواستم من رو تو اون وضعیت درحال دعوا با سهند ببینه ، سهند صداش رو بالا برد و گفت:
- هان؟ چیه؟ فکر کردی نمیفهمم داری بهانه میاری؟ اینه؟ به خاطر این مرتیکه داری منو کنار میذاری؟
با صدایی که توش پر از جیغ بود گفتم: تو چی داری میگی؟ با این مغز خرابت.
- برو بابا ، چیکار کردی باهاش؟ اونم عاشق خودت کردی؟
چی داشت میگفت؟ هیچی نمیفهمید ، حرف هایی که از دهنش خارج میشد واقعا چرت و بیهوده بودن ، اینبار صدای شهاب اومد:
- هی آقا پسر مراقب حرف زدنت باش...
- تو یکی خفه شو ، همین خانمی که با شمائه تا هفته پیش داشت قرار ازدواج با من میذاشت...
چشمام اشکی شده بودن و بیشتر عصبانی بودم ، داد کشیدم:
- تو چی داری میگی؟
خیلی نمیتونستم از خودم درست دفاع کنم ، شهاب قدمی به جلو اومد ، دستی به شونه های سهند زد و گفت:
- ببین آقا پسر ، مثله اینکه نفهمیدی چی گفتم؟ اولا هنوز اونقدری احمق نشدم که با این خانم دوست شم ، دوما تا پنج ثانیه دیگه گورتو گم کن ، وگرنه خونت گردن خودته...
این یکی چی داشت میگفت؟ تو یکی از خداتم باشه من بهت نگاه بندازم ، یه جزوه ازت گرفتم مثله اینکه پررو شدی ، بغضم شکست و اشک هام جاری شد ، سهند دست شهاب رو پس زد و به سمتم خیز برداشت و در عرض صدم ثانیه یه سیلی به زیر گوشم زد ، کاری که هیچ کس جرئتش رو نداشت ، دیگه کنترلم رو از دست دادم و با صدایی که هنوز نمیدونم از کجای حنجره ام بیرون اومد داد کشیدم:
- چه غلطی کردی؟
صدام اونقدری بلند بود که سهند با ترس قدمی به عقب رفت و شهاب هم سرجاش لرزید ، مردم بیکار کم و بیش دورمون جمع شده بودن و هرکدوم بدون هیچ تلاشی برای جدا کردن ما فقط تماشا میکردن ، دستم رو بردم بالا تا به تلافی یه کشیده محکم تر به صورتش بکوبونم ، که یک دفعه یه دست تو هوا دستام رو گرفت و مانع شد ، نگاهی کردم ، شهاب بود ، با اخم رو به سهند گفت:
- پنج ثانیه ات تموم شد.
نمیدونم میخواست چیکار کنه اما ، سهند رو دیدم که آروم آروم دور شد و بعد از بین جمعیت داد زد:
- امیدوارم عشقت مثله یه آشغال دور بندازتت ، البته اگه تو به این چیزا اعتقاد داشته باشی بی لیاقت.
بار دیگه با چشم های سرخ شده به خاطر گریه و یه صدای بلند فریاد کشیدم:
- خفه شو...
و بعد با سرعت دور شد... از چی حرف میزد؟ عشق؟ چه عشقی؟ ما فقط چندماه با هم در ارتباط بودیم و اون ادعا میکرد که عاشقم شده ، روز اولی که دیدمش باورم نمیشد که ممکنه روزی بتونه اینقدر بی ادب باشه ، آبروم رفته بود... تو دلم خدا خدا میکردم که هیچ آشنایی من رو ندیده باشه ، شانس که نداشتم متاسفانه تو این چیزا نفس عمیقی کشیدم اما چشم هام هنوز بی دلیل میبارید ، مردم کم کم رفتن ، شهاب در چند سانتی متری ام ایستاده بود ، میلرزیدم و این نشونه یه حالت عصبی بود ، شهاب قدمی بهم نزدیک شد ، ازش بدم میومد ، انعکاس صداش با ولومی خیلی بیشتر از صدای خودش تو گوشم پخش شد: هنوز اونقدری احمق نشدم که با این خانم دوست شم... گمشو بابا پسره ی احمق ، تو غلط کردی به من فکر بکنی اصلا ، خیلی حرصم گرفته بود و این گریم رو بیشتر میکرد...
شهاب- خوب نیست با این حالت رانندگی کنی ، من میرسونمت.
چند قدمی ازش فاصله گرفتم ، ازش بدم میومد ، خیلی... خیلی بدم میومد ، مثله اینکه فکر کرده خیلی آدمه ، زیپ کیفم رو باز کردم ، جزوه هاش رو بیرون آوردم و از همونجا پرت کردم به طرفش ، کوبیده شد به سینه اش و بعد هم افتاد جلوی پاهاش توی یه گودال آب ، خم شد و جزوه هارو برداشت ، اول آروم و بعد با قدم های تند تری ازش فاصله گرفتم و به سمت ماشینم رفتم ، رسیدم به ماشین که دیدم داره پشت سر میاد ، سوار ماشین شدم و سعی در چرخوندن سوئیچ داشتم و این درحالی بود که اشک هنوز از چشمام میریخت ، صدای برخورد انگشت های شهاب به شیشه ی ماشینم تو گوشم پیچید و بعد شنیدم:
- خوب نیست با این حال رانندگی کنی ، صد در صد تصادف میکنی ، برا خودت میگم دخترخانم ، اگه بمیری خودم رو مسئول میدونم ، پس لجبازی نکن.
دست از سر سوئیچ برداشتم و سرم رو روی فرمون گذاشتم و گریه کردم ، کار سهند برام خیلی سنگین بود ، اولین بار بود که به دست دوتا جنس مخالف تا این حد خرد شده بودم ، انقدر تحقیر بشم ، اول حرف شهاب و بعد شنیدن کلمه ی بی لیاقت از زبون سهند ، سیلی که بهم زد رو تا عمر دارم فراموش نمیکنم که چه حیوونی بود و وقتی یادم افتاد شهاب نذاشت بزنم تو گوشش عصبی تر شدم ، گریه میکردم ، شهاب از در سمت راست جلو نشست و گفت:
- پیاده شو من برسونمت.
با داد گفتم:
- برو گمشو.
انگار عصبی شد ، از صدای نفس هاش معلوم بود ، انگار چند ثانیه خودش رو کنترل کرد اما بعد شنیدم:
- به جهنم.
گمشو بابا... جوگیر ، از ماشین پیاده شد و محکم در رو به هم کوبید ، داد زدم:
- هوشَــــه.
و چیزی نشنیدم ، سرم هنوز رو فرمون بود ، ماشینم جای خوبی پارک بود ، درهای ماشین رو قفل کردم و به صندلی عقب رفتم ، دراز کشیدم و سعی کردم بخوابم ، وقتی عصبی میشم هیچ چیز به جز خواب نمیتونه آرومم کنه و دعا کردم که بتونم حدالقل بخوابم ، چون هنوز لرزش عصبی داشتم ، دستام رو زیر سرم گذاشتم و اشک های مزاحمم رو هم به حال خودشون رها کردم ، مدت تقریبا زیادی طول کشید تا تونستم بخوابم...
ارسالها: 712
موضوعها: 34
تاریخ عضویت: Mar 2013
سپاس ها 15783
سپاس شده 10580 بار در 4880 ارسال
حالت من: هیچ کدام
وقتی چشمام رو باز کردم هوا تاریک شده بود ، اول یکم ترسیدم و بعد کم کم عادت کردم ، بلند شدم ، کمرم داشت میشکست ، موبایلم تو کیفم بود ، دنبال کیفم گشتم ، رو صندلی راننده بود ، برش داشتم و سریع موبایلم رو ازش خارج کردم ، چندتا تماس بی پاسخ از سنا و خونه داشتم ، سریع شماره ی سنا رو گرفتم ، جواب داد:
- بله؟
- سلام.
- دختره ی احمق ، کدوم گورستونی بودی جواب نمیدادی گوشیتو؟ سکته داشتیم میکردیم.
داشت تمام این هارو با داد میگفت ، حق کاملا با اون بود ، آروم گفتم:
- ببخشید ، میام میگم چی شده ، فقط مامان بابا هم فهمیدن؟
- نخیر ، برو دعا کن به جون اون آقا شهاب که اگه نبود ممکن بود بابام دوباره سکته کنه ، بهشون گفتم امشب خونه دوستتی ، لطف کن امشب نیا خونه.
- سنا چی میگی من کجا برم این موقع شب؟ کدوم دوست؟
- من نمیدونم ، همین که شنیدی ، بیای خونه دروغ من لو میره واسه همه باید بشینی توضیح بدی.
- شهاب چیزی گفت؟
- گفت حالت زیاد خوب نیست ، به هرحال باشه واسه فردا ، خونه نمیایا ، شنیدی؟
- آخه سنا...
- خدافظ.
و گوشی رو قطع کرد ، خیلی عصبانی بود ، نشستم پشت فرمون و هم زمان با حرکت شماره ی شیوا رو گرفتم ، جواب داد:
- جانم؟
- سلام.
- سلام عزیزم ، خوبی؟
- خوبم مرسی ، شیوا خونه اید؟
- آره ، چطور مگه؟
- مهمون ناخونده نمیخواید؟
- قدمت رو چشم ، ولی چرا یهویی؟
- دلم هواتو کرد دیگه.
- شام بیا خوشحال میشیم.
نگاهی به ساعت ماشین کردم ، نه و نیم بود ، گفتم:
- نه بابا شما شام بخورید ، من سیرم ، تا نیم ساعت دیگه ، اینا میرسم.
- قدمت رو چشم.
- خدافظ.
- خدافظ.
قطع کردم و سعی کردم به اتفاق بعدازظهر اصلا فکر نکنم ، جزوه هارم که پرونده بودم دیگه ، مثه احمقا ، اصلا گشنه ام نبود ، سریع به خونه ی شیوا رسیدم ، ماشین رو پارک کردم ، کیف و موبایل و مدارک و سوئیچ رو برداشتم و از ماشین پیاده شدم و به سمت خونشون رفتم ، زنگ زدم ، در رو باز کرد ، جلوی در خونه منتظرم بود ، همدیگه رو بغل کردیم و گفت:
- سلام ، خوش اومدی.
- مرسی.
- میگفتی در پارکینگ رو باز میزدم ، ماشینو میاوردی تو.
- نه دیگه پارکش کردم.
رفتیم تو ، به میلاد سلام کردم ، رو مبل نشسته بود ، به احترامم بلند شد و سلام کرد...
شیوا- چرا تنها اومدی عسل؟ سنا چرا نیومد؟
- حالا دفعه ی بعد.
- شام خوردی؟
- آره ، ببخشید این موقع شب مزاحم شدما ، یهو دلم برات تنگ شد.
- خوب کردی بابا دیوونه.
دکمه های مانتوم رو باز کردم ، میلاد بلند شد و به سمت اتاق خوابشون رفت و رو به شیوا گفت:
- من میرم بخوابم دیگه.
- شبت بخیر عزیزم.
- شب بخیر عسل خانم.
- شبتون بخیر ، ببخشید مزاحم شدم.
- مراحمید.
این رو گفت و به اتاقشون رفت ، بنده خدا معلوم نبود تا کی میخواد تو اتاق به خاطر من بچرخه ، ساعت ده و ربع که کسی خوابش نمیبرد ، شیوا گفت:
- مانتوتو درار دیگه نمیاد.
سریع شال و مانتوم رو دراوردم و رو دسته مبل گذاشتم ، کنارهم نشسته بودیم...
شیوا- خب چه خبر؟
- شیوا گند زدم...
و سریع همه چیز رو براش تعریف کردم ، دلداری آرامش بخشی بهم داد و بعد رفت تا برام لباس بیاره ، برگشت و گفت که میلاد خوابیده ، به اتاق دیگه ای که تو خونشون بود رفتم ، یه خونه دوخوابه صد متری داشتن ، یه تخت تو اتاق بود ، نشستم رو تخت ، شیوا هم اومد ، کلی حرف زدیم ، اول اون گفت از دانشگاهشو اینکه چقدر سخته کار کردن تو خونه ، کمی از خانواده شوهرش گفت ، من هم از درس ها گفتم ، تا ساعت دو و خورده ای بیدار بودیم و حرف میزدیم ، دیگه بیهوش خواب بودم که خود شیوا بلند شد و گفت:
- بخوابیم دیگه ، شب بخیر.
و برق رو خاموش کرد ، در رو بست و رفت ، من هم خیلی سریع تر از اون چیزی که فکرش رو میکردم خوابیدم ، کلا آدم خوش خوابی بودم...
صبح با چند صدای آشنا چشم هام رو باز کردم و سرجام غلتیدم ، نشستم سرجام و سرم رو خاروندم ، دسته ای از موهام رو عقب زدم و بلند شدم ، به ساعت نگاه کردم نزدیک ده و بیست دقیقه بود ، تخت رو مرتب کردم ، شلوار خودم رو پوشیدم ، شیوا بهم یه بلوز آستین بلند داده بود ، کمی تو تنم مرتبش کردم ، رفتم جلوی آینه اتاق موهام رو با دست شونه کشیدم و بستم ، جلوی موهام رو بالا دادم ، صداهای بیرون توجهم رو جلب کرد ، دوتا مرد بودن و شیوا ، صداهاشون رو تشخیص دادم ، میلاد و شهاب بودن ، اخمی تو آینه به خودم کردم و با دیدن جای بخیه ابروم اخمام بیشتر شد ، شالم رو جلوتر دادم و از اتاق بیرون رفتم ، شیوا با دیدنم ، گفت:
- عـه؟ بیدار شدی؟ صبح بخیر.
رو به جمع صبح به خیری گفتم و با حالت عصبی نشستم ، صدای شهاب پیچید تو گوشم:
- علیک سلام عسل خانم.
تند گفتم: کسی سلام نکرد.
بهش برخورد و اخم هاش رفت تو هم و گفت:
- وقتی عرضه بر اومدن از پس خودتو نداری ، بدون این کارا واست زوده جوجه.
چی داشت میگفت این؟ خیلی جریح و پررو شده بود ، خشن مستقیم تو چشم هاش نگاه کردم و گفتم:
- شماهم وقتی عرضه حرف زدنتم نداری ، لطف کن تو کارایی که بهت ربطی نداره دخالت نکن.
شیوا با ترس نگاهمون میکرد و میلاد همچنان آروم رو مبل نشسته بود. این بار اون عصبی نگاهم کرد و گفت:
- مثل اینکه خیلی پررو شدی...
این دیگه داشت کفرمو در میاورد ، ناخواسته صدامون بالا رفته بود ، با چشم هام گلوله های آتش به سمتش پرت میکردم ، حرفش رو قطع کردم و گفتم:
- نه... مثله اینکه من یه طوری رفتار کردم که شما فکر کنی خبریه یا کسی هستی...
اینبار اون حرف من رو قطع کرد و گفت:
- چی داری میگی تو بچه؟ من به امسال تو نگاه هم نمیکنم.
امسال من؟ منظورش چی بود ، اومدم جوابش رو بدم که شیوا با تحکم گفت:
- آقا شهاب.
و به دنبالش به میلاد که نشسته بود و چیزی نمیگفت نگاه کرد ، وقتی دید بیخیاله ، سکوت کرد و من گفتم:
- فکر کردی خیلی آدمی؟
چشم هاش کاملا قرمز شده بود ، گفت:
- نه... توی فنچ آدمی حتما...
- شک نداشته باش.
- برو بچه...
- اصلا که چی اومدی اینجا جروبحث میکنی با من؟ کی تو رو آدم حساب کرد؟
اینطوری اعصابش خورد میشد ، گفت:
- متوجه حرفی که از دهنت بیرون میاد باش.
- برو بابا جوگیر...
- یه بار گفتم مراقب حرف زدنت باش...
- صد بار بگو تو ، کی حسابت کرد؟
صدامون خیلی بالا رفته بود ، میلاد بلند شد و با تحکمی بی سابقه گفت:
- بس کنید دیگه... انقدری شعور ندارید جلوی ما بحث نکنید ، تو خونه ی من کسی حق بحث رو نداره... آقا شهاب.
شهاب نگاهش رو از چشم های من گرفت و به میلاد نگاه کرد و میلاد گفت:
- بفرمایید.
و به در اشاره کرد ، شهاب کلافه دستی لای موهاش کشید و گفت:
- چیه؟ منو بیرون میکنی؟ چرا اینو نمیندازی بیرون؟ خواهر زنته؟ یا اینکه دختر حاج آقا صادقی و ممکنه دخترش طلاقت بده؟
شیوا عصبانی شده بود ، اینو از بازی کردنش با انگشت هاش فهمیدم ، هروقت عصبی میشد اینجوری میکرد ، میلاد گفت:
- اگه یکم فهم داشتی میدیدی اون یه دختره.
این رو گفت و نگاهش رو گرفت به من ، سرم رو پایین انداختم ، شهاب از خونه بیرون رفت و در رو تقریبا کوبوند ، با رفتنش شیوا شالش رو از سرش کشید و رو به میلاد گفت:
- میلاد این چی میگفت؟ چه طرز حرف زدنه داره این؟
میلاد گفت:
- ببخشید شیوا ، خیلی عصبی شده بود ، تا به حال کسی اینجوری جوابش رو نداده بود.
سرم رو بالا گرفتم و گفتم:
- ببخشید میلاد ، به خدا از قصد نبود ، مجبورم کرد.
با لبخند کمرنگ و زورکی گفت: خواهش میکنم.
برگشتم به اتاق و لباس هامو عوض کردم ، وسایلم رو برداشتم و از در اتاق بیرون اومدم ، شیوا با دیدنم گفت:
- کجا عسل؟
- برم دیگه.
- صبحونه نخوردی.
- قربانت ، باشه واسه بعد ، فعلا.
رو به میلاد گفتم: خدافظ.
به سمت در رفتم ، که صدای دزدگیر ماشینم اومد ، سریع کفش هام رو پام کردم و به سرعت از پله ها سرازیر شدم ، در رو باز کردم ، دیدم شهاب بهش لگد زده ، عصبی تر از همیشه شدم ، سوئیچم رو از کیفم دراوردم و کلیدش رو تو دستم چرخوندم ، من رو ندید ، نگاهم رو چرخوندم و ماشینش رو پیدا کردم ، آروم به سمت ماشینش رفتم و با سوئیچم یه خط خیلی خوشکل رو ماشینش از راست به چپ کشیدم ، برگشت و به سمت ماشینش اومد ، من رو دید ، خودم رو نباختم و عادی از کنار ماشینش رد شدم و به سمت ماشین خودم میرفتم که شنیدم:
- بچه ی احمق...
برگشتم و گفتم: انقدر به من نگو بچه.
اونم با داد گفت:
- بچه ای دیگه ، ببین چی کارکردی.
- خوب کردم ، دستم درد نکنه ، حدالقل مثه تو روانی نیستم ، لگد زده به ماشینم فک کرده من مثه خودش خرم نمی فهمم.
- صدبار گفتم درست صحبت کن.
صداش پایین اومده بود ، به تبعیت ازش صدام رو پایین آوردم و گفتم:
- مرض ندارم الکی بد صحبت کنم.
- تو چه مشکلی با من داری دختر خانم؟ چرا انقدر دوست داری حرصمو دراری؟
با پوزخند گفتم:
- مثله اینکه یادت رفته؟ من با تو کاری ندارم ، من چه حرفی به شما زدم ، تو شروع کردی...
با آرامش عجیبی گفت: نه... تو شروع کردی... از اولش.
گنگ نگاهش کردم که گفت:
- چه سردردی دارم.
به درک سیاه که سردرد داری ، پسره ی پررو ، گفتم:
- که چی؟
- ای بابا...
با خنده ی شیطانی گفتم:
- چیه؟ جوابت رو میدم حرص میخوری؟
- چی فکر کردی تو بچه؟ که میتونی حرص منو دراری؟
اخم کردم و گفتم:
- چرا باید فکر کنم... راجع بهت.
اونم اخم کرد و گفت: اوهوم... نباید فکر کنی.
مکث طولانی کرد و گفت: ولی فکر نمیکنی بیش از اندازه فکرت مشغول شده؟
بابا تو دیگه چه جوگیری هستی... با خنده ی الکی گفتم:
- من به تو فکر کنم؟ بیخیال بابا.
- الان باید منم بخندم؟
- نه شما بمون با حوضت.
این رو گفتم و به سمت ماشین رفتم ، در ماشین رو باز کردم ، که گفت:
- خسارت ماشینم رو که میخوای پرداخت کنی؟
سوار شدم و در رو محکم بستم ، پسره پررو ، سریع حرکت کردم و از اونجا دور شدم...
ارسالها: 125
موضوعها: 16
تاریخ عضویت: Jun 2014
سپاس ها 741
سپاس شده 448 بار در 92 ارسال
حالت من: هیچ کدام
نوشی جون چرا ادامشو نمی ذارییییییییییییییییی
من ادامشو می خوامممممممممممممممممممم
ارسالها: 712
موضوعها: 34
تاریخ عضویت: Mar 2013
سپاس ها 15783
سپاس شده 10580 بار در 4880 ارسال
حالت من: هیچ کدام
24-06-2014، 19:41
(آخرین ویرایش در این ارسال: 24-06-2014، 19:46، توسط ըoφsիīkα.)
رسیدم خونه ، سنا خونه بود ، از دستش خیلی عصبانی بودم ، جواب سلامش رو ندادم و به اتاقم رفتم ، لباس هام رو عوض میکردم که در اتاق رو باز کرد و اومد تو ، بی توجه بهش مانتوم رو تو کمد میذاشتم که گفت:
- تو واسه من قیافه میای پررو؟
- سنا اصلا اعصاب ندارما.
- بله... شنیدم خبر دعواتونو با آقا شهاب.
- شیوای دهن لق...
- چیه؟ نمیخواستی بگی بهم؟
- سنا گفتم حوصله ندارم ، برو بیرون.
- عسل سگ نباش یه دقیقه ببین چی میگم.
- هان؟
- پس فردا خونه مامان میلاد دعوتیم.
و پشتش زد زیر خنده ، چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
- اصلا خنده نداشت سنا ، من یکی که نمیام.
- فکر کن که بشه.
- اه خفه شو سنا ، گمشو برو بیرون.
- بس کن دیگه عسل ، گوش کن...
- حوصله ام سر داره میره ها.
اینو گفتم و پریدم رو تختم و پتو رو کشیدم رو سرم ، سنا غرغر کنان رفت بیرون و در رو کوبوند به هم ، بلند شدم از جام ، کمی درس خوندم تا فردا سرکلاس مثه مونگلا حاضر نشم ، داشتم به این فکر میکردم که بعدش میرم به یه بیمارستان و بعد مطب و بعد... یه زندگی عالی ، آینده ای رو دیدم که توش هیچ نشونی از ازدواج و زندگی مشترک نبود ، بعد از پنج ساعت مطالعه خسته شدم و درس رو نیمه رها کردم ، از اتاق بیرون رفتم ، به آشپزخونه رفتم ، هوس درست کردن غذا به سرم زد ، شروع کردم به درست کردن لازانیا... درحال کار کردن بودم که یه سایه از پشت بهم حمله کرد ، با ترس جیغ کشیدم ، مامانم بود ، برگشتم و گفتم:
- سکته داشتم میکردما.
دماغم رو کشید و گفت: کم پیدا شدی.
خندیدم ، گفت:
- برو به بابات سر بزن ، من بقیه رو درست میکنم.
- تموم شد دیگه ، بذارید بمونه تو فر.
- باشه.
- پس من رفتم.
دوهزارتا ظرف کثیف کرده بودم ، مامان مشغول چیدن ظرف ها تو ماشین ظرفشویی شد و من به سالن رفتم و وقتی بابا رو ندیدم فهمیدم تو اتاقشه ، به سمت اتاقش رفتم و در زدم ، گفت بفرمایید و من وارد شدم ، با دیدنم از جاش بلند شد و گفت:
- به به ، عسل خانم.
- سلام بابا خوبید؟
- بله ، تو خوبی؟ تحویل نمیگیری دیگه.
- این چه حرفیه بابا؟
خندید و گفت: پس فردا قراره برای مهرسنا خواستگار بیاد.
شوکه شدم و گفتم:
- عــه؟ پس من چرا نمیدونستم؟
- فکر کردم میدونی.
- نه ، نمیدونستم...
- مادرشوهر شیواهم دعوتمون کرده شام ، یه مهمونی بزرگه...
- خب؟
- ماکه نمیتونیم بریم ، کلی معذرت خواهی کردیم ، گفت عسل خانم حتما باشه ، برا همین خواستم بهت بگم تو بری.
بابا چی داشت میگفت؟ سعی کردم عصبانی نشم و گفتم:
- چی میگید بابا؟ من بدون شما روم نمیشه اصلا برم.
- شیوا هست ، بعدشم تو خودت دعوت داری ، بچه نیستی که آخه.
- بابا نمیتونم برم.
- هرطور راحتی ، پس زنگ بزن خودت بگو به مادر میلاد.
- بابا اذیت نکنید دیگه.
به نشانه ی پایان بحث ابروهاش رو بالا داد و سرش رو با کتاب مقابلش گرم کرد ، حرصم گرفت ، از اتاق بدون خداحافظی بیرون رفتم و سریع به آشپزخونه که مامانم بود رفتم و با غر گفتم:
- مامان یعنی چی بابا اینجوری میکنه؟ من نمیخوام تنهایی هلک و هلک پاشم برم خونه اینا ، خجالت میکشم ، بعدشم من اصلا نمیخواستم بیام ، اصلا از فامیلاشون خوشم نمیاد.
- عسل باباتو میتونی راضی کنی؟
- روم نمیشه به بابا درست بگم ، میگه زنگ بزن خودت به مامان میلاد بگو.
- زشته هیچ کدوممون نریم.
- عـه... ولی زشت نیست من تنها برم؟ یکی نمی پرسه مامانت کجاست؟ بابات کجاست؟
- خب من چیکار کنم الان؟
- مامان زنگ بزن به مامان میلاد بگو دیگه.
- ای بابا.
- زنگ میزنی؟
- بذار ببینم بابات چی میگه.
- یعنی بابا هرچی گفت همون باید بشه ، نه؟
این رو گفتم و با حرص ادامه دادم: اه.
و به اتاقم رفتم... این جور مواقع بود که شدید از دست پدرم حرص میخوردم ، تو این دو روز سگی سگی بدترین اتفاق ها افتاد ، دعوا با سهند... با شهاب... سنا... بعد هم که بابام ، زندگیه دیگه ، بعضی وقتا اون روشو بهت نشون میده ، بقیه درس هام رو خوندم و تکمیل کردم ، موبایلم رو برداشتم و شماره ی شیوا رو گرفتم ، جواب داد:
- بله؟
- سلام ، خوبی؟
- مرسی تو خوبی؟
- مرسی ، چه خبر؟ شیوا ببخشید تورو خدا به خاطر صبح.
- نه بابا تقصیر اون پسره مونگل بود ، احمق دیدی چی گفت؟ کلی با میلاد دعوا کردیم امروز.
- ببخشید روزتونم خراب کردم.
- نه بابا این چه حرفیه؟
- خلاصه معذرت.
- خواهش میکنم ، خب چه خبر؟
- شیوا ، مامان میلاد مهمونی قراره بگیره؟
- آره پس فردا.
- بابا مارو چرا هی دعوت میکنن؟
- از شما خوششون میاد ، میخوان باشید ، آدم حسابتون نکنن خوبه؟
- میدونی که پس فردا خواستگاری سنائه؟
- الان شنیدم به خدا.
- خب مادرشوهرت میدونه.
- خب؟
- مامان بابا و سنا قرار نیست بیان ، حالا منو مجبور کردن که تو باید تنها بری ، منم میگم زشته ، اصلا تنهایی خجالت میکشم ، مخصوصا با اون شهاب مسخره.
- عسل خیلی حساسیت نشون نمیدی؟
- راجع به؟
- شهاب رو میگم... حالا بیخیال یعنی نمیخوای بیای؟
- نه... بد میشه؟
- آره دیگه آبروم میره.
- بابا اینجوری که بدتره من تنها بیام...
- توهم راست میگی... حالا بذار با مامان صحبت کنم.
- باشه ، پس فعلا کاری نداری؟
- نه عزیزم ، بابای.
- خدافـظ.
موبایل رو به گوشه ای پرت کردم و همونجور رو تختم لم دادم ، شروع به بازی با انگشت هام کردم و مشغول فکر شدم ، به اینکه چرا رابطه با سهند رو قبول کرده بودم ، یه روز زنگ زد و گفت طوری ازم خوشش اومده که نمیتونه فراموشم کنه ، چند وقتی جوابش رو ندادم اما ول کن نبود ، برا همین تصمیم گرفتم باهاش بیشتر آشنا شم ، پسر خوبی بود ، سریع تصمیم به ازدواج گرفته بود ، محبتش خیلی زیاد بود اما خانواده هامون اصلا به هم نمیخوردن... نیم ساعتی گذشته بود که در اتاقم زده شده ، با صدایی تقریبا بلند گفتم:
- بلـه؟
در باز شد و سنا داخل شد ، مستقیم نگاهش کردم و گفتم:
- چرا نگفتی خواستگاریته؟
چشم غره ای بهم رفت و گفت:
- مهلت دادی شما؟
لب هام رو گزیدم و به گوشه ی تخت خیره شدم ، سنا گفت:
- خب نشد دیگه.
- بعد تو میخوای من نباشم؟
- من میخوام تو نباشی؟ جک میگی؟
- خب مامان بابا گیر دادن میگن برم مهمونی مامان میلاد.
- به خدا من کلی گفتم عسل باید باشه ، گوش نمیدن.
و شرمنده سرش رو انداخت پایین و گفت:
- شیوا هم هیچ کدوممون نریم ناراحت میشه ، به فرشاد زنگ میزنم میگم بندازن یه روز دیگه.
- نه بابا زشته...
- خب چیکار کنیم؟
- اونجوری نگاه نکنـا ، من نمیرم.
- عســل...
- اصلا من میخوام باشم ببینم تو خواستگاری چیا میگین.
- من به قرآن همشو تعریف میکنم برات.
- تو رو مامان فرستاده الان ، نه؟
- نه... شیوا زنگ زد گفت چرا اینجوری کردین ، من آبرو دارم و از این حرفا...
- بابا خب اینا میمیرن زودتر خبر بدن؟ امروز میان میگن فردا مهمونیه.
- مدلشونه دیگه... مامانم همینو گفت ، گفت خواستگاری رو چند وقته تعیین کردیم زشته بندازیمش عقب ، خلاصه حرف زدن گفتن تو بری بهتره.
- ببینید منو چجوری فدای خانواده میکنید.
- یعنی میری؟
- کار دیگه ای هم میشه کرد؟
لبخند زد که گفتم:
- فقط به خاطر شیوا و میلاد که جبران امروز شه.
پیراهن گلبهی رنگ آستین بلند رو که آستین هاش از حریر بود پوشیدم جوراب شلواری به پا کردم ، کفش های پاشنه بلند هم رنگ پیراهنم رو پوشیدم ، مانتو مشکی رنگ جلوباز و شال گلبهی رو پوشیدم و بعد کیفم رو گرفتم دستم ، اصلا راضی نبودم که دارم میرم اما چاره ای نبود و ناراحت میشدن درضمن به خاطر شیوا و میلاد باید میرفتم ، از مامان و سنا که مشغول مرتب کردن خونه همراه با خانم رضایی بودن خدافظی کردم و رفتم ، سوار ماشینم شدم ، خونه ی مامان میلاد خیلی دور نبود ، نیم ساعته رسیدم ، از ماشین پیاده شدم ، نگاهی به تیپم تو شیشه ی ماشین کردم ، مانتوم رو صاف کردم و به سمت خونه میرفتم که جلوی در شهاب و مامانش رو دیدم ، اصلا از این دودتا بشر خوشم نمیومد ، چشم غره ای به هوا رفتم و بهشون نزدیک شدم ، با لبخند تصنعی رو به مهرانگیزخانم گفتم:
- سلام.
و به شهاب هم سلام کردم ، شهاب جوابم رو خیلی سرد داد و به جاش مادرش اول نگاهی به سرتاپای من کرد و با نگاه خیلی بدی گفت:
- سلام دختر ، خوبی؟
- ممنون شما خوبید؟
- الحمدالله ، مامان اینا نیستن؟
- خواستگاری سنا بود امشب ، متاسفانه نتونستن بیان.
- به سلامتی.
- سلامت باشید...
شهاب زنگ در رو زد ، مامانش دوباره گفت:
- بعد شما تنها اومدی؟
حرصم گرفت ، نگاه بدی که فکر کنم متوجه شد بهش انداختم و گفتم:
- شیوا و میلاد بالائن.
این رو گفتم یعنی دهنتو ببند تو کاری که بهت ربط نداره دخالت نکن ، بزرگتری که بزرگتری ، فضولی حق نداری بکنی ، من گفتم زشته من تنها بیاما ، بیا تحویل بگیر ، خودش رو جمع و جور کرد و داخل شد ، شهاب پشت سرش میخواست بره که دوباره صدای مهرانگیز خانم با تعجب گفت:
- شهــاب؟
و شهاب قدمی به عقب رفت و رو به من با حرص گفت: بفرمایید.
تعارف نکردم و با غرور وارد شدم ، برگشتم و بهش نگاه کردم ، زیرلب چیزی گفت و داخل شد ، به سمت آسانسور رفتیم ، سوار شدیم و در طبقه ی دوم پیاده شدیم ، مامان میلاد جلوی در منتظر بود ، با لبخند رو به مهرانگیز خانم گفت:
- به به... خوش اومدید ، بفرمایید.
مهرانگیز خانم- زحمت کشیدید.
داخل شد و روبوسی کردن ، کفش هام رو دراوردم ، مامان میلاد گفت:
- عسل خانم خوش اومدی ، واقعا کار خوبی کردی که اومدی به خدا اگه نمیومدی ناراحت میشدم.
- باید ببخشید که مزاحم شدم.
- مزاحم؟ شما تاج سرمایی.
- اختیار دارید ، نفرمایید.
ماهم روبوسی کردیم و من رفتم تو ، صدای شهاب رو شنیدم:
- سلام زن عمو.
فقط شیوا و میلاد و دو سه تا از فامیل هاشون بودن ، به همه سلام کردم ، شیوا شلوار سفید رنگ لوله تفنگی با یه تونیک آبی پوشیده بود و شال آبی رنگ سرش کرده بود با روفرشی سفید رنگ ، موهاش رو بادمجانی رنگ کرده بود و خیلی خوشکل شده بود ، باهم به اتاق رفتیم تا لباس هام رو عوض کنم ، به محض ورود گفتم:
- موهات مبارک عوضـی.
- مرسی ، قشنگ شده؟
- درار شالتو ببینم.
مانتوم رو دراوردم ، شالش رو دراورد و موهاش رو باز کرد ، خــیلی قشنگ شده بود ، گفتم:
- عـالیه ، ماه شدی.
- مرسـی.
- شیوا دیدی گفتم من تنها بیام زشته؟
- چی شده مگه؟
- این یارو زن عمو میلاد ، برگشته میگه (اداش رو دراوردم) شما تنها اومدی؟
- تو چی گفتی؟
- گفتم شیوا و میلاد بالان.
- خوب کردی ، خـیلی فضوله عسـل ، همه از دستش دیوانه شدن ، چون سنشم بالاس کسی چیزی نمیگه بهش ، انقدر به مامان میلادهم تیکه میندازه که نگو...
- خیلی بد نگاهم میکنه.
- به خاطر تیپته حتما.
- نمیدونم والله ، خوبه پدر ما حاجی همه ی مجلساس.
- آره واقعا ، راستی سنا چطوره؟
- خوبه ، داشتن میمردن دیگه ، فکر کنم تا الان اومده باشن.
- خوشبخت شن ایشالله ، بابا بهانه نیاره خدا کنه.
- آره.
- بریم دیگه.
شالم رو تو آینه مرتب کردم و روفرشی های پاشنه بلند رو که آورده بودم پوشیدم ، رفتیم بیرون ، نشستم رو یه مبل ، دفعه ی قبل سنا بود حدالقل معذب نبودم الان واقعا نمیدونستم چیکار کنم ، شیوا انگار متوجه شد ، دست از کار تو آشپزخانه کشید و اومد پیشم نشست و گفت:
- اخمات تو همه.
- تا آخر شب نمیدونم چیکار کنم.
- زود پاشو برو ، بگو دیر میشه تنهام.
- حوصله ام سر میره...
- زودمیگذره.
- خدا کنه.
کمی که گذشت سایر مهمان هاهم اومدن ، یه دختر هم سن و سال های خودم هم بود که اومد و نشست کنارم ، دختر قشنگی بود ، چشم های قهوه ای خیلی روشن داشت ، با مژه های فوق العاده پرپشت قهوه ای رنگ و چشم هاش درشت بودن ، ابروهاش هم قشنگ برداشته بود ، بینی کوچولویی داشت که کمی سرپایین بود و لبهای کشیده و باریک ، موهاش قهوه ای رنگ بودن ، بلوز آستین سه رب مشکی رنگ با یه شلوار آبی کاربنی و شالی مشکی پوشیده بود ، شالش خیلی عقب بود ، رژب صورتی رنگ فسفری به لب هاش زده بود که عالی بودن ، با لبخند گفت:
- سلام.
- سلام.
- ببخشید شما خواهر شیوا جون هستید؟
- بله... ببخشید شما؟
- من شایلینم ، دختر خاله میلاد.
- منم عسل ، خوشبختم.
- شما دانشجوئی؟
- آره... مغزواعصاب
- وااای پس دکتری اصلا بهت نمیاد.
- هههه... آره همه میگن واسه این کار زیادی حساسم.
- عزیزم.
- تو دانشجویی؟
- من سال اولیم...
- مگه چند سالته؟
- بیست سالمه.
- عـه؟
- بیشتر بهم میخوره نه؟ همه میگن.
- چی میخونی حالا؟
- شیمی.
- دوست داری رشتتو؟
- خـیلی زیاد
- موفق باشــی.
- مرسی.
دختر خوبی بود ، همه ی مهمان ها آمدند ، انقدر با شایلین گرم صحبت شدم که گذر زمان رو متوجه نشدم ، شام رو که خوردیم بلند شدم و به اتاق رفتم ، ساعت نزدیک ده و نیم بود ، لباس هام رو پوشیدم و از در بیرون رفتم ، کسایی که دیدنم بلند شدن تا خدافظی کنن ، مامان میلاد گفت:
- میری عزیزم؟
- آره دیگه شب شده.
- به سلامت عزیزم.
از بقیه خدافظی میکردم که مامان شهاب یهو گفت:
- این موقع شب تنها داری میری؟
دوباره حرصمو دراورد ، گفتم:
- آره دیگه خدافظ.
- دیروقته ، خطرناکه.
به تـــــــو چه آخه بشر؟ خواستم جواب بدم که میلاد گفت:
- من می برمش.
- نه میلاد خودم میرم.
- زن عمو راست میگه.
تو چه هچلی گیر افتادیما ، مامان میلاد برای نجات من گفت:
- نه میلاد جان شیوا تنهاست ، داییت اینا میخوان بیان ، خودش میره ماشالله بچه نیست که.
با لبخند بهش نگاه کردم ، یواشکی بهم چشمکی زد که میلاد گفت:
- سریع میریم.
همه بلاتکلیف ایستاده بودن بیچاره ها و سکوت کرده بودن ، یه صدا از بینشون گفت:
- من میبرمش میلاد.
صدای شهاب بود ، اخمام رفت تو هم و گفتم:
- ممنون من ماشین آوردم ، خودم میرم.
و بار دیگه رو به همه گفتم: خدافـظ. و به سمت در رفتم ، زنیکه بیشعـور ، به تو چه آخه؟ از در خارج شدم و شیوا و مامان میلاد اومدن جلوی در ، سوار آسانسور شدم و رفتم پایین ، سوار ماشین شدم نگاه خشمناکی به خونشون انداختم و سریع حرکت کردم ، رسیدم خونه ، سریع رفتم بالا ، در باز بود ، داخل شدم ، بابا نبود ، مامان و سنا تو سالن بودن ، سریع پریدم پیششون و گفتم:
- سلام خوبین؟ چه خبر؟ خوب بود؟
سنا چشم غره ای بهم رفت و دست هاش رو مشت کرد ، اخمام تو هم رفت و با چشم از مامان پرسیدم که چی شده ، قبل از مامان سنا گفت:
- بابا موافقت نکرده ، داماد ایشون حتما باید پسر وزیر باشه ، یادش رفته اون سری چه عوضی ای بود...
مامان- سنـا آروم.
- برو بابا.
بلند شد و رفت به اتاقش و در رو به هم کوبید ، رو به مامان گفتم:
- چی شد مگـه؟
- بابات میگـه مدرکش درست و حسـابی نیست.
- خب هم دانشگاهی سنـائه دیگه ، یعنی چی؟ مگه همه باید دکتر و مهندس باشن؟ مثه دوهزارسال پیشیا فکر میکنید چرا.
- چمیدونم والله ، خیلی گیر میده به این بچه.
- سنا چی گفت؟
- میبینیش که؟
- باهاش صحبت میکنم.
- خودت خوبی؟ خوش گذشت؟
- اصــلا.
منم بلند شدم و به اتاقم رفتم ، بعد از عوض کردن لباس هام و پاک کردن آرایشم ، از اتاق بیرون رفتم و به سمت اتاق سنا رفتم ، تقه ای به در زدم ، جوابی نشنیدم ، در رو باز کردم ، رفتم تو ، چراغ اتاقش خاموش بود ، برق رو روشن کردم و غرق اتاق آبی رنگش شدم ، اتاقش آدم رو بی درنگ به یاد دریا مینداخت و طراحی آبی و کرم حس ساحل و دریا رو بهت میداد ، رو تختش نشسته بود و گریه میکرد ، در اتاق رو بستم و به سمتش رفتم ، کنار تختش نشستم و بغلش کردم ، تو بغلم جا گرفت و شروع به گریه کرد ، موهاش رو نوازش کردم ، گفتم:
- سنا چرا گریه میکنی خره؟
سرش رو بلند کرد و با گریه و صدایی که سعی بر بلند کردنش داشت گفت: نفهمیدی مخالفت کرد؟ نمیدونم چرا گیر داده به من... یه بار به تصمیم اون انتخاب کردم ، به هم خورد ، چرا نمیذاره خودم تصمیم بگیرم؟ من که دیگه بچه نیستم ، فقط چون فرشاد طراحی صحنه خونده؟ اگه بدونی چجوری رفتار کرد با فرشاد جلو خانواده اش ، آبرومو برد ، دیگه نمیتونم بهش نگاه کنم.
با ملایمت گفتم: سنا حرف میزنیم با بابا قبول میکنه ، همین جوری که نمیشه به مردم جواب داد...
- تو نمی شناسی؟ تو بابامونو نمیشناسی؟ نمیدونی حرفش یکیه؟ نمیدونی مرغش یه پا داره؟ عادت کرده هرچی خودش میخواد باشه ، تو خودت واسه یه مهمونی ساده نتونستی راضیش کنی ، بعد من راضیش کنم بذاره با فرشاد ازدواج کنم؟
حق با سنا بود ، بابا راضی نمیشد ، حرفش یکی بود همیشه ، گفتم:
- سنا ، حالا الکی خودتو ناراحت نکن یهو دیدی قبول کرد.
- به خـدا عسل قبول کرد ، کرد ، نکرد یا بدون اجازه ی اون ازدواج میکنم یا دور ازدواج رو کلا خط میکشم.
- سنــــــا... عـه دیوانه.
- به مرگ خودم قسم.
با تحکم گفتم: سنا.
ساکت شد و به گریه اش تو بغلم ادامه داد ، دلم براش میسوخت ، یک لحظه فکر کردم که این اتفاق برای خودم بیفته ، واقعا وحشتناک بود ، وقتی خانواده ی طرف مقابل آدم قبولش نداشته باشن ، حتی اگه موافقت هم بکنن باز فرشاد یه حس بدی همیشه داره و سنا هم بدتر از اون سختی میکشه ، انقدر گریه کرد که آروم شد ، دراز کشید رو تخت ، از پیشش بلند شدم و شب بخیر گفتم ، خودم هم رفتم به اتاقم ، موبایلم رو چک کردم خداروشکر خبری از سهند نبود ، با آرامش موبایلم رو گذاشتم رو پاتختی کنار تختم و خیلی زود خوابم برد.
کیفم رو از زیر چادرم برداشتم ، تیرماه بود و آفتاب تا مغز استخوانم اثر میکرد ، از دانشگاه اومده بودم ، تو دانشگاه با یکی از استاد ها سر نمره بحثم شده بود ، گرما هم بدتر کلافه ام میکرد و جدا از این ها خیلــی عصبانی بودم ، وارد کافی شاپ شدم ، چشم چرخوندم از دور دیدمش ، به سمتش رفتم ، با موبایل حرف میزد و متوجه من نشد ، نزدیک تر که میشدم ، صداش هم واضح تر میشد...
- مامان بار چندمه دارید سر این قضیه با من بحث میکنید؟... من که نمیگم عیبی داره... ببین مادر من ترانه با اخلاق هاش به درد من نمیخوره خودتونم میدونید...
من آروم آروم میرفتم تا بشنوم چی میگه ، من رو هنوز ندیده بود ، یک دفعه اخماش شدید رفت تو هم و گفت:
- مامان لطفا به کسی توهین نکن... شما متوجه نیستید اصلا... فکر کردن نمیخواد دیگه... باشه بعدا صحبت میکنیم... خدافظ.
گوشیش رو قطع کرد و رو میز تقریبا کوبوند ، خاک تو سر بیشعورت کنن اون گوشی رو اونطوری میکوبن رو میز؟؟ به ساعتش نگاه کرد ، اخم هام رو توهم کردم و بهش نزدیک شدم ، با دیدنم از جا بلند نشد و فقط گفت:
- سلام.
با چشم غره نگاهم رو ازش گرفتم و نشستم اون سمت میز و گفتم:
- علیک سلام.
یواشکی نگاهش کردم ، یه لبخند و بهتر بگم یه پوزخند شیطانی رو لب هاش بود ، خندم گرفت ازش اما به روی خودم نیاوردم ، یکی اومد بالا سرمون و گفت:
- چی میل دارید؟
به شهاب نگاه کردم که گفت: چی میخوری عسل؟
چی میخوری عسل؟؟؟؟؟ شما کی انقـدر صمیمی شدی با من که خـبر نداشتم؟؟ خواستم بزنم به پرش که دیدم جلوی اون یارو زشته ، یه منو بهمون داده بود ، نگاهی بهش انداختم و گفتم: شیک بیسکوئیت.
شهاب نگاهی به من انداخت و گفت: دوتا شیک بیسکوئیت.
پسره یه تعظیم تصنعی کرد و رفت ، رو بهش گفتم:
- آقا شهاب وقت ندارم خیلی...
- خـب... من حرفی ندارم.
حرفی که یه مدت بود میخواستم بهش بزنم رو گفتم:
- فکر نمیکنید کارتون یکم زشته؟
شایدم زشت نبود ، بهم گفته بود خسارت ماشینش رو میخواد ، سریع پشیمون شدم از حرفی که زدم ، یه لبخند رو لب هاش دیدم ، لبخند قشنگی بود و جذابیش رو زیاد کرده بود ، یک لحظه از لبخندش خیلی خوشم اومد ، تو فکر بودم که گفت:
- برای اون نگفتم بیای.
حس کنجکاویم شعله گرفت ، یعنی چی میخواست بگه؟ سفارشمون رو خیلی سریع آوردن منم چون خیلی گرمم بود بی وقفه شروع به خوردن با نی کردم ، لبخندش از صورتش محو شد و با قیافه ی جدی گفت:
- پدرتون با من حرف زدن...
ابروهام رو بالا دادم بابا برای چی باید با این حرف بزنه؟ ادامه داد:
- از من خواستن تو بیمارستان برات کار پیدا کنم ، که پیش من کار کنی.
اخم هام رفت تو هم ، بابا هم آدم پیدا کرده بود من برم پیشش ، خودم بیمارستان انتخاب میکردم ، اصلا چرا به میلاد نگفته بود؟؟ بابا دیگه داشت بیشتر از حدی که به یه پدر ربط داره تو کارام دخالت میکرد ، داشت واسه کار و زندگی من هم تصمیم میگرفت ، من خودم دوسال کارآموزی رو تازه تموم کرده بودم و دوسال از درسم مونده بود و حالا بابا از این آقا خواسته بود من برم تو بیمارستان ، گفتم:
- پدرم به من هیچی نگفتن ، ممنون... ولی من علاقه ای ندارم ، خودم با پدرم صحبت می کنم.
- یعنی تو بیمارستان نمیخواید کار کنید؟
- من واقعا نمیدونم پدرم چرا با شما راجع به این موضوع حرف زده ، من اگه بخوام کار کنم میرم پیش میلاد...
- که اینطور... خواستم راجع به بیمارستان باهاتون صحبت کنم...
نگاهم رو ازش گرفتم ، پاکت سفیدی از کیفم دراوردم ، گرفتم جلوش و گفتم:
- خسارتتون...
لبخندی زد و پاکت رو هول داد به طرف من رو میز ، سری تکون دادم و پاکت رو گذاشتم تو کیفم منم که پــررو... گفتم:
- با اجازه.
و بلند شدم ، رفتم تا حساب کنم که شنیدم:
- خانم صـادقی؟
برگشتم و نگاهش کردم ، گفت:
- فکر نمیکنید کارتون یکم زشته؟
لبخندی زدم ، راهم رو به سمت در کج کردم و وقتی رسیدم بهش ، گفتم:
- خدافظ.
با سر خداحافظی کرد و من از در خارج شدم ، سوار ماشین شدم و حرکت کردم به سمت خونه ، بابا خونه نبود ، اما آماده بودم که همه چیز رو سر مامانم خالی کنم ف بیچاره مامانم... ما که نمیتونستیم چیزی به بابا بگیم برا همین همه ی دعواهامون با مامان بود ، رسیدم خونه ، ماشین رو تو پارکینگ گذاشتم و رفتم بالا ، در زدم ، سنا در رو باز کرد ، هرروز لاغر تر میشد ، زیر چشم هاش کبود شده بودن ، سه هفته از مخالفت بابا با ازدواجش با فرشاد گذشته بود و اون هم غذاش رو قطع کرده بود و به زور من و مامان یه چیزی فقط میخورد تا نمیره... و هم شب و روز گریه میکرد ، زیر لب سلامی گفت ، عصبانی گفتم:
- سلام.
رفتم تو ، به سمت اتاقش رفت ، مامان تو سالن بود ، رفتم پیشش ، گفت:
- سلام...
حرفش رو با صدای بلندم قطع کردم و گفتم: مامان این بابا چرا اینجوری میکنه؟ لج کرده با من؟
صدای بلندم باعث شد سنا برگرده ، مامان گنگ گفت:
- چی شده عسل؟
با همون لحنم ادامه دادم:
- برا چی رفته به این پسره شهاب ، پسر عموی میلاد گفته برا من کار پیدا کنه؟ مگه من چلاغم؟ اصلا من بخوام کار کنم میرم پیش میلاد نه پیشه این پسره ی بیشعور... داره چیکار میکنه بابا؟ خودش میفهمه؟ یه کلمه نباید قبلش به من بگه اصلا؟ من باید از زبون غریبه بشنوم که قراره فلان جا کار کنم؟ این درسته واقعا؟ اصلا غلط کردم من پزشکی خوندم ، دست از سرم بر دارید دیگه...
مامان فقط نگاهم میکرد ، سنا هم... یه صدا از پشت گفت:
- عسل بیا اتاق من بابا...
برگشتم ، بابا بود... این موقع روز تو خونه چیکار میکـرد؟؟ لب هام رو به دندون گزیدم ، یعنی همه ی حرف هام رو شنیده بود؟ خجالت بی سابقه ای کشیدم ، این رو گفت و به اتاقش رفت ، نمیشد نرم ، رو به مامان کردم و گفتم:
- نمیشد بگی خونس؟
و قبل از اینکه جوابی از مامانم بشنوم رفتم به سمت اتاق بابا ، در زدم و وارد شدم ، نشسته بود پشت میزش ، سرفه الکی کردم و نشستم ، گفت:
- عسل جان ، من بد تو رو نمیخوام...
- ببخشید بابا...
- برا چی معذرت خواهی میکنی؟
- من... من... خیلی عصبانی شدم دیدم اون داره بهم میگه بیا سرکار... آخه شما قبلش به من هیچی نگفته بودید...
- میدونستی با این سنش بین پزشکای مغزواعصاب حرف اول رو میزنه؟
با تعجب گفتم: نـه...
- میخوام پیش اون کار کنی تا توهم مثل اون بشی ، باور کن فقط خیر و صلاحت رو میخوام... نه فقط تو ، خیر و صلاح همتون رو میخوام... چه تو ، چه مهرسنا ، چه شیوا...
- اما بابا...
- راجع به سنا فکر میکنی من خوشحالم دخترم اینجوری باشه؟ فکر میکنی من راضیم به عذاب کشیدن دخترم؟
سرم رو به علامت منفی تکون دادم که گفت:
- این پسره ، پسر خیلی خوبیه اما آینده نداره ، سرمایه کارشو مهرسنا از من میخواست...
- بابا اول زندگیشونه تازه... همه که نباید میلیونر باشن ، کار میکنن... به هرحال اینجوری نمیمونه ، باور کنید پسر خیلی خوبیه ، من یه بار دیدمش فقط تو دانشگاه سنا ( دروغ گفتم البته) هم با ادبه ، هم خانواده اش تا اونجایی که میدونم محترمن ، حالا خودش اونقدر پول نداره ولی خب بی پول هم که نیست بنده خدا...
اولین بار بود که انقدر راحت و منطقی داشتم با پدرم صحبت میکردم و از این اتفاق حس واقعا خوب و عجیبی داشتم... بابا گفت:
- مادرت هم روزی هزار بار با من حرف میزنه ، همینا رو میگه ، میترسم یه روزی پشیمون بشه و اون وقت مارو مقصر میدونه...
- بابا اگه یه روزی هم از انتخابش پیشمون بشه شما تمام تلاشتون رو کردید... سنا هم حق داره ، یکبار با انتخاب شما نامزد کرد که متاسفانه موفق نبود ، بذارید انتخاب خودش باشه...
- نمیدونم باید فکر کنم... خب راجع به تو حرف میزدیم ، میری تو اون بیمارستان؟
- میتونم نرم؟
- عسل من که گفتم فقط صلاح تورو میخوام.
تو تمام زندگیم بحث با بابام بی فایده بوده ، برای همین گفتم:
- باشه بابا... فقط خودتون بهش بگید ، من امروز مخالفت کردم.
- باشه دخترم.
بلند شدم و از اتاقش بیرون رفتم ، اصلا راضی نبودم ، حرف بابا بود دیگه... نمیدونم حرف هام رو شنید یا نه اما واقعا انتظار اون برخورد رو ازش نداشتم ، سنا و مامان نشسته بودن تو سالن ، نگاهشون کردم ، به سمت اتاقم می رفتم که مامان گفت:
- چی شد؟
- بازم حرف خودشو به کرسی نشوند.
برگشتم به سمت اتاقم و گفتم: طبق معمول...
به اتاقم که نزدیک شدم گفتم: سنا بیا اتاقم کارت دارم.
برنگشتم تا پشت سرم رو نگاه کنم ، رفتم تو اتاقم ، کلافه نشستم رو تخت از اینکه باهاش برخورد داشته باشم خوشم نمیاد ، نمیدونم یه حس عجیبه ، انگار هم ترسه هم پیشش نمیتونم اونطور که باید رفتار کنم ، سنا اومد تو اتاق ، رو بهش گفتم:
- بشین حرف بزنیم.
- چیزی شده؟
نشست رو صندلی ، گفتم:
- با بابا راجع به تو حرف زدیم...
یه برقی از چشم هاش گذشت و منتظر نگاهم کرد ، لبخندی زدم و گفتم:
- فکر کنم رضایت بده ، فقط نگران توئه.
سنا لبخندی زد و فقط سر تکون داد ، گفت:
- تو چی شده؟ چی میگه.
- باید برم پیش جناب آریان... کار کنم کنارش.
سنا زد زیر خنده ، با چشم غره بهش نگاه کردم ، که گفت:
- عسل شما چرا اینجورین؟؟ چرا انقــدر سر راه هم قرار میگـیرین؟؟
- نمیدونم به خدا ، هی دعوا ، دعوا... من نمیتونم با اعصاب راحت اونجا کار کنم... همش تو یه استرس خاصی ام...
- عجیبه...
- خیلی.
- چرا انقدر کل کل میکنی باهاش؟
- من نمیخوام... اون میخواد.
- عسل یه سوال بپرسم؟
- اوهــوم.
- دوسش داری؟
یه چیزی مثل صائقه از بدنم گذشت و یه حسی مثل مور مور تمام تنم رو پر کرد ، از چی حرف می زد سنا؟ گنگ نگاهش کردم ، اون هم با حالت خاص و ابروهای بالا داده رو صورتم قفل کرده بود ، کم کم اعتماد به نفس چشم هام از بین رفت و با حالت غم زده ای نگاهم رو ازش گرفتم ، پاهام رو تو بغلم گرفتم و اینبار بی آلایش و صادقانه گفتم:
- نمـی دونم...
سنا از تعجب ، فقط نگاه میکرد و واقعا نمی دونست چی بگه ، از دست خودم عصبانی شدم که تا این حد غرورم رو پایین آوردم ، بلند شدم و کلافه از دست خودم دکمه های مانتوم رو باز کردم و مقنعه رو از سرم کشیدم ، سنا فقط نشسته بود و با انگشت هاش بازی میکرد ، این حالت رو هم مهرسنا داشت و هم شیوا ، فقط شیوا وقتی عصبانی میشد با انگشت هاش بازی میکرد و سنا وقتی واقعا نمیدونست چیکار کنه ، لباس هام رو که عوض کردم ، دوباره نشستم رو به روش و گفتم:
- تا امروز فکر میکردم ازش خیلی بدم میاد...
مهرسنا تازه متوجه من شد و نگاهش رو گرفت به سمتم ، ادامه دادم:
- امروز یه حس خوبی بود وقتی باهاش بودم ، می دونی... برای اولین بار احساس کردم ازش بدم نمیاد و دوست دارم کنارش بخندم... اما علاقه ای نمی بینم... نمی دونم... شایدم ، چون خیلی سر راه هم قرار میگیریم...
- میدونی عسل... سعی کن همیشه عاقلانه تصمیم بگیری...
بلند شد و به سمت در اتاق رفت ، در رو که باز کرد ، برگشت نگاهی بهم انداخت و گفت:
- عاقلانه تصمیم بگیر ، درست برعکس من.
و رفت و من موندم و یه دنیـا فکر و سوال هایی که چیزی از جـوابشون نمی دونستم... شهاب آدمی بود که هیچ جوره به شخصیت من نمی خورد... یعنی از رویاهام دور بود... در واقع یه حالت خیلی بدی داشت.... این هارو با خودم تکرار میکردم که یک دفعه سر خودم داد کشیدم و با صدای بلند اه گفتم... آخـه دختره ی احمق... چرا داری مثل خنگـا حرف می زنی و هی دلیل های غیر عادی مـیاری؟ با خودت روراست باش... نمی تونی اونو دوست داشته باشی چون... از خودم خجالت میکشیدم و از این اعتراف بیزار بودم ، تکرار کردم... نمی تونی دوسش داشتی باشی چون اون تو رو به حسابم نمیاره... با لمس اشک های جمع شده تو چشم هام خنده ام گرفت و بلند شدم تا برم بیرون از اتاق ، هرچی بیشتر اونجا می موندم بیشتر فکر هام مشغولم میکردن... بابا کنار مامان و سنا نشسته بود و حرف می زدن ، فکر کنم راجع به ازدواج سنا ، وقتی نزدیک تر شدم دیدم حدسم درست بوده ، اول خواستم برگردم به اتاقم اما بعد به خودم گفتم هـی تو هم عضوی از این خانواده ای... از بچگی خودم رو درگیر مسائل خانوادگی نمیکردم متاسفانه و یه قاب شیشه ای دور خودم کشیده بودم... از وقتی شیوا رفته بود خلاء عجیبی رو حس میکردم ، بهشون نزدیک شدم و بدون سلام ، نشستم رو یه مبل ، همگی چند ثانیه سکوت کردن و بعد بابا رو به سنا گفت:
- خـب؟
سنا نگاهش رو گرفت به زمین و بابا ادامه داد:
- تو میتونی خوشبختی خودت رو تضمین کنی؟
سنا با خجالت آشکاری به بابا نگاه کرد و با جرئت گفت:
- خوشبخت تر از اونکه فکرشو میکنید میشم... قول میدم.
بابا رو به مامان کرد و گفت:
- مهتاب... به مامان این پسره زنگ بزن ، بگو یه جلسه دیگه بیان برای خواستگاری.
شادی تو چشم های من و مامان موج زد و این اولین بار بود که بابا از تصمیمی که میگیره پشیمون بشـه ، نا خواسته بلند شدم و سنا رو بغل کردم ، سنا هم خوشحال منو سفت بغل کرد و تو گوشم گفت:
- ممنون... ممنون... ممنـــون.
خندیدم ، باز هم آروم گفت:
- حتما باید فرزند محبوبش باهاش حرف میزد تا راضی شه.
- دیوونه ای به خدا سنا.
یک لحظـه فکر اینکه سنا هم قراره بره همه ی دنیای رنگارنگ رو سیاه و سفید کرد... به هرحال وابستگی من به سنا از شیوا یه کوچولو بیشتر بود چون اول سنا بود و بعد شیوا اومد... اگه اون میرفت به معنای واقعی تنها میشدم ، سعی کردم این فکر ها رو از سرم بیرون کنم... روز چندان خوبی نبود ، شب که به اتاقم رفتم دیدم یه اس ام اس اومده برام از شهاب ، نوشته بود:
- اگه میتونی فردا ساعت دو همون کافی شاپ.... پدرت باهام صحبت کرد ، استئنائا می بخشمت...
سریع با خنده نوشتم: نیازی به بخشش شما نیست ، گرچه لطف میکنید.
سریع جوابش اومد که نوشته بود پس ، فردا...
دیگه جوابی ندادم و خوابیدم ، فردا صبحش بیدار شدم و اول از همه قرار بود با شیوا بریم بیرون ، ساعت یازده بالاخره آماده شدیم و از خونه رفتیم بیرون ، سوار ماشین من شدیم ، سنا یه مانتوی گلبهی پوشیده بود ، با شلوار آبی کاربنی و یه شال هم رنگ مانتوش ، حرکت کردم ، گفت:
- چه خبر دیگه؟
- خبرا که دست شماست...
- من بـی خبر ، با فرشاد کلی دیشب حرف زدم ، خیلی خوشحال بود ، مثل من...
- خب به سلامتی.
- آره...
- دیشب شهاب اس ام اس داد ، گفت امروز ساعت دو ببینمش برای کار حرف بزنیم...
- خب به سلامتی...
خندیدم و گفتم: مسـخره.
اونم خندید ، رسیدیم به خونه ی شیوا ، زنگ زدم بهش تا بیاد پایین ، اومد پایین و سوار ماشین شد.
شیوا- سلااام ، چطورین؟
مهرسنا- علیک سلام ، خوبی؟
شیوا- خوبم.
- سلام.
حرکت کردم ، شیوا گفت:
- پس بالاخره بابا موافقت کرد.
مهرسنا- بلـه دیگه ، ما تا آخر عمرمون مچکر عسل خانمیم.
- گم شو دیگه ، زر میزنه هی.
شیوا- تو خوبی عسل؟
- خـوبم.
- خـب سنا هم که شوهر دار شد ، موند این عسل بی عرضه.
همه خندیدیم ، سنا گفت:
- اونقدرم بی عرضه نیست شیوا جون.
نگاه تندی به سنا انداختم ، بی توجه به من داشت آروم میخندید ، شیوا با فضولی آشکاری گفت:
- چطـــور؟ سهند مگه منتفی نشـد؟
- حرف اون آشغالو جلوم نزنی چیزی ازت کم نمیشه ها.
خیلی جدی این حرف رو زدم و ثانیه ای شیوا و سنا هردو ساکت شدند ، سنا برای تغییر موضوع گفت:
- چی میخوای بخری حالا مارو کشوندی بیرون.
- دو هفته دیگه تولد میلادِ ، میخوام براش کادو بگیرم ، نمی دونم چی بخرم...
- پس کجا برم الان؟
- نمی دونم ، خودم فکر کردم ساعت بگیرم براش.
- باشه.
مهرسنا- از الان واسه دو هفته دیگه؟
شیوا- آره دیگه خیلیم نیسـتا.
سنا یه آهنگ گذاشت و من سرعت گرفتم ، به یه پاساژ رسیدیم ، با هزار زور و زحمت یه جای پارک پیدا کردم و بعد همگی از ماشین پیاده شدیم و رفتیم به سمت پاساژ ، به ساعت گوشیم نگاهی انداختم ، یک ربع به دوازده بود ، گفتم:
- زود یه چیزی بخرا ، من ساعت دو قرار دارم.
شیوا با مدل با مزه ای گفت: قرار داری؟؟
من و سنا هردو خندیدیم و گفتم:
- با شهاب ، شیوا فقط به میلاد نگو می ترسم ناراحت شه ، راستش بابا گفته برم پیشش کار کنم...
- تو مگه درست تموم شده؟ بعدم مگه خودت نمی رفتی یه بیمارستان؟
- چرا اون که تموم شد ، اینم قراره بشه پارتیم دیگه ، بابا به زور گفت وگرنه به خدا ترجیح میدادم به میلاد بگم...
- برو بابا ، براچی ناراحت شه؟ خودش میدونه کار شهاب ازش بهتره.
خندیدیم ، سنا گفت:
- حالا اگه کارمون طول کشید ، تو برو من و شیوا خودمون برمیگردیم.
شیوا- آره.
- حالا میخوای مهمونی بگیری شیوا؟
- آره اگه بشه سورپرایزش می خوام بکنم...
مهرسنا- کیا رو دعوت میکنی حالا؟
- شما و مامان بابا و مامان بابای میلاد و داداش و زن داداشش و زن عموش و شهاب چون ناراحت میشن دعوتشون نکنم ، با یه سری دوستاش و زناشون.
- یعنی ماهم باید کادو بخریم؟
- نه په.
- بریم ببینیم ما چی پیدا می کنیم.
رفتیم و گشتیم ، شیوا با کلی وسواس یه ساعت انتخاب کرد ، ساعت یک و نیم با اینکه چیزی پیدا نکرده بودم واسه کادوی میلاد با سنا و شیوا خدافظی کردم و رفتم سوار ماشین شدم ، تا کافی شاپ راه زیادی نبود ، ده دقیقه به دو مونده بود ، رفتم به کافی شاپ ، شهاب رو ندیدم برای همین خودم یه میز انتخاب کردم و رفتم نشستم ، همون پسره ی روز پیش اومد پیشم و گفت:
- چی میل دارید خانم؟
- منتظر کسی ام.
- بسیار خب.
- ممنون.
- ببخشید خانم شما با آقا شهاب نسبتی دارید؟
اومدم جوابی بدم که یکدفعه صدای شهاب رو شنیدم:
- این خانم رو چرا داری بازجویی میکنی آقاپسر؟
نگاهش کردم ، دستش رو شونه های پسره بود ، پسره گفت:
- عـه اومدی آقا شهاب؟ ببخشید.
شهاب لبخندی زد و تصنعی گوش پسر رو پیچوند ، رو به من با همون لبخندش گفت:
- خیلی منتظر شدی؟
من هم لبخندی زدم و گفتم: نه الان اومدم.
ارسالها: 712
موضوعها: 34
تاریخ عضویت: Mar 2013
سپاس ها 15783
سپاس شده 10580 بار در 4880 ارسال
حالت من: هیچ کدام
نشست و منویی که از پسره گرفته بود رو به دست من داد ، منو رو گرفتم و گفتم:
- من چیزی میل ندارم ، فقط راجع به کار میشه حرف بزنیم؟
ابروهاش رو بالا داد و گفت:
- چی شد نظرت تغییر کرد یهو؟
- پدرمه دیگه.
پسره اومد تا سفارش هارو بپرسه ، شهاب گفت:
- دوتا قهوه همیشگی.
- چشم.
رفت ، شهاب رو به من گفت:
- خب ببین بیمارستان چون من گفتم و یکی از دوستام هم سهام دار بیمارستانه قبول کردن تا تو بیای و اونجا کار کنی به عنوان یکی از آشناهای من ، اما اونجا نباید انتظار داشته باشی که همه به حرف تو گوش بدن یا اینکه کسی بهت دستور نده ، به هرحال تو تازه کاری ، در ثانی درست هنوز تموم نشده پس باید انتظار همه چیز رو داشته باشی اما با گذشت یکم زمان میتونی از کارت لذت ببری ، نکته ی بعدی اینکه کسی اونجا نمی فهمه تو هنوز مدرکت رو نگرفتی و کسی هم قرار نیست بفهمه که من و شما نسبتی داریم ، متوجهید که؟
با اخم گفتم:
- معلومه که متوجه ام ، همین الان هم ما صمیمیتی نداریم.
با خنده گفت:
- نمی تونی جواب ندی نه؟
من هم لبخند زدم و گفتم:
- میگفتید.
- خودم و یکی از هم کار هام سامیار بهت کمک میکنیم ، اول آزمایشی تو جراحی ها شرکت کن ، به عنوان دستیار اما بعد قسمت کمی از جراحی هارو هم بهت میگم تا انجام بدی بعدش هم که خودت مدرکت رو میگیری حالا یا کارت رو با ما ادامه میدی مارو خوشحال میکنی ، یا اینکه میری جای دیگه و برای خودت هم مطب میزنی.
- من از پدرم شنیدم که شما تو این کار بهترین جراح هستید ، آره؟
- دیگه اغراق کردند بهترین نه...
- تو ایران درس خوندی؟
- فارق التحصیل کانادا هستم.
ابروهام رو به نشونه ی آهان بالا دادم ، سفارش هارو آوردن ، گفتم:
- باشه من از کی باید بیام سرکار؟
- پس فردا خوبه؟
- به این زودی؟
- نمیدونم دلیل اصرار پدرتون چی بود دقیقا.
- خودم هم متوجه نمی شم.
- به هرحال تو دوست داری از کی بیای؟
- همون که شما گفتی استاد.
لبخند زد و گفت:
- جالبه؟
ابروهام رو بالا دادم و گفتم:
- چی؟
گفت: قهوه سرد نشه.
بار دیگه با تخسی گفتم:
- چی جالبه؟
لبخندی زد و گفت:
- مخالفت نکردی اینبار.
ناخواسته بلند خندیدم از خنده ی من خندش گرفت و اونم خندید ، حس خوبی داشتم که کنارشم و از کنارش بودن داشتم لذت میبردم ، جرعه ای از قهوه خوردم ، تلخ بود اما مزه اش معرکه ، گفتم:
- قهوه سلیقه ی شماست؟
سرش و به علامت مثبت تکون داد و گفت:
- خوشت اومد؟
منم سرم رو به نشونه مثبت تکون دادم ، اونم فنجون قهوه اش رو برداشت و سر کشید ، گفت:
- حالا راضی ای از رشته ای که اومدی؟
- خیلی زیاد... دوست داشتم برای فوق لیسانس از ایران برم ولی خب پدرم موافقت نکرد.
- که اینطور.
- بله.
- من هم خیلی سخت مادرم رو راضی کردم چون تنهاست ، پدرم فوت شده...
- بله میدونم ، خدا رحمتشون کنه.
- رفتگان شما رو بیامرزه... این بود که منم مجبور شدم یه قول به مادرم بدم تا بذاره من برم و برگردم ، الانم باید به قولم عمل کنم.
- چه قولی؟
- باید ازدواج کنم ، این خواهر شماهم که...
و خندید ، اخمی کردم و گفتم:
- خواهرم چی؟
بلند تر خندید و گفت:
- نه نه منظور بدی نداشتم.
صبر کردم تا خنده اش تموم شه ، بعد گفت:
- میلاد که ازدواج کرد ، مادر منم میگه باید ازدواج کنم.
باز هم ابروهام رو به منظور آهان بالا دادم و بعد چون دیدم خیلی احساس صمیمیت میکنه باهام ، منم حرفی که میخواستم بهش بگم رو گفتم:
- از خواهر من خوشتون نمیاد؟
- چی؟
- منظورم اینه که... حس میکنم خیلی از خانواده ی من خوشتون نمیاد! درسته؟
- این دیگه چه حرفیه؟
- اینطوری حس کردم.
- اختیار دارید ، من برای پدرتون احترام فوق العاده ای قائلم مخصوصا اینکه ایشون به من اعتماد دارن باعث افتخارمه ، شما هم که... فقط تو عصبانیت حرف هایی میزنم که حرف خودم نیست.
- آهان...
با یه لبخند مسخره و شیطنت خودم ادامه دادم:
- آخه حس کردم مادرتونم خیلی از ما خوششون نمیاد.
- چرا اینو میگید؟
- هیجی فراموش کنید.
- خیل خب.
- من برم دیگه ، خیلی زحمت کشیدید اما خودم حساب میکنم.
- بازم کار بد؟
خندیدم ، گفت:
- شما تشریف ببرید ، سه شنبه ده صبح همون بیمارستان.
- فقط دانشگاهم چی؟ کارای استخدام ، من که نمی تونم هرروز بیام ، اه اصلا من دارم درس میخونم هنوز...
- اونو دیگه باید با پدرتون صحبت کنید.
- اوهوم...
- همون سه شنبه ، به پدرتون گفتم چه مدارکی بیارید ، روز هارو هم با بیمارستان صحبت کردم.
- باشه.
کمی صبر کردم و بعد گفتم:
- ببخشید؟
- چیزی شد؟
- از این به بعد کاری بود به من بگید نه پدرم ، باشه؟
خندید ، چقدر خوش خنده شده این حالا شورشو دراورده دیگه ، بعد گفت:
- باشه.
بلند شدم و گفتم:
- من برم دیگه ، زحمت کشیدید.
- خواهش میکنم تا سه شنبه.
- می بینمتون... خدافظ.
- خدافظ.
رفتم بیرون ، اینم امروز یه چیزیش شده هااااا ، خیلی خوب برخورد کرد باهام ، سوار ماشین شدم ، ساعت دو و نیم بود ، زنگ زدم به سنا ، جواب داد:
- جانم عسل؟
- سلام سنا کجایید شما؟
- ما کارمون تموم شد ، میخوایم ماشین بگیریم...
- نه نه من میام دنبالتون ، بگو کجایید؟
- به این زودی کارت تموم شد؟
- آره دیگه ، بگو کجایین؟
- ما همون پاساژ ، واسه میلاد کادو گرفتم.
- به سلامتی... من اومدم.
- رسیدی زنگ بزن.
- باشه ، خدافظ.
- خدافظ.
قطع کردم با اینکه خیلی خسته بودم اما اونا از من خسته تر بودن برا همین رفتم دنبالشون ، زنگ زدم به سنا و اون دوتا هم با خرید هاشون اومدن نشستن تو ماشین ، شیوا گفت:
- چه زود اومدی تو؟
- کار مهمی نبود که ، میخواست از بیمارستان آمار بده ، پررو رو ببین میگه کسی نفهمه ما با هم نسبتی داریم ، انگار من دوست دخترشم ، منم گفتم باشه ما الانم صمیمیتی نداریم.
شیوا و سنا بلند بلند خندیدن ، سنا گفت:
- دیوونه ای عسل ، اینهمه داره کمک میکنه...
شیوا- خیلیم خوب جوابشو دادی ، متنفرم ازش ، پسره ی پررو ، ببین متنفرااا ، خیلی...
سنا- عـه شیوا ، کلی به خواهرمون کمک کرده ها.
شیوا- حالا چی شده شمادوتا صمیمیت موج میزنه؟ دعوای خونین بود بینتون که.
- دیگه با شرایط باید کنار اومد دیگه با این پدر محترممون.
سنا خیلی خسته بود ، رسیدم جلوی در خونه ی شیوا و گفتم:
- گمشو زودتر برو ، ما بریم خونه خسته ام کلی.
شیوا- فکر کن یه درصد ، غلط کردین میاید خونه پیش من.
سنا- برو بابا.
شیوا- خودت برو بابا ، من نهار درست کردم براتون از صبح.
- باشه پیاده شید تا من بیام.
سنا- میلاد که نیست؟
شیوا- نه ساعت نه میاد.
هردو پیاده شدن و رفتن بالا ، منم ماشین رو پارک کردم و رفتم بالا...
ارسالها: 712
موضوعها: 34
تاریخ عضویت: Mar 2013
سپاس ها 15783
سپاس شده 10580 بار در 4880 ارسال
حالت من: هیچ کدام
شیوا لباس هاش رو عوض کرده بود ، سنا هم مانتو و شالش رو دراورده بود و با تاپ سفید و شلوار لی آبی کاربنی اش دراز کشیده بود رو مبل و دستش روی سرش بود ، شیوا رفته بود تو آشپزخونه تا برامون نهار بیاره ، مانتو ی نارنجی رنگ جلوبازم رو دراوردم یه شلوار مشکی چسبون پام بود و یه تاپ مشکی هم پوشیده بودم ، شال مشکیم رو هم دراوردم ، اول به دستشویی رفتم و دست هام رو شستم بعد رفتم پیش شیوا ، داشت سیب زمینی سرخ میکرد ، گفتم:
- کمک میخوای؟
- نه گذاشتم غذا دم بکشه ، فقط سیب زمینی ها سرخ شه ، سالاد درست کنم حاضر میشه.
- اون که خوابید فکر کنم ، شماها خیلی خسته شدین ، برو بشین من درست میکنم.
- باشه فقط ظرف سالاد تو همون کابینت...
- میدونم ، برو.
رفت و اون هم نشست رو یه مبل ، وسایل سالاد رو برداشتم و رو میز نهارخوریشون نشستم و مشغول آماده کردن سالاد شدم ، حواسم به سیب زمینی ها که شغلشون کم بود هم بود که نسوزه ، تموم که شد ، برگشتم به آشپزخانه ، دست هام رو شستم ، شیوا هم نشسته خوابش برده بود ، غذا رو کشیدم ، قیمه درست کرده بود ، بعد از اینکه پلوی زعفرانی هم روی برنج ریختم و ته دیگه هارو جداگانه کشیدم ، میز رو چیدم ، بشقاب و قاشق ، چنگال هم گذاشتم سر سفره با لیوان ، بعد هم نوشابه ای که تو یخچالش بود رو دراوردم ، بوی غذا تو کل خونشون پیچیده بود ، رفتم بالاسر شیوا و گفتم:
- پاشو نهار.
- وای عسل.
چشم هاش رو باز کرد و با دیدن میز گفت:
- تو چرا زحمت کشیدی؟
- شما دوتا خسته بودید بابا ، بیا نهار بخور.
بلند شد و رفت سر میز ، رفتم بالاسر سنا و آروم گفتم:
- سنا؟ سنا جان؟
دست هاش رو از روی سرش برداشت اما چشم هاش رو باز نکرد ، گفت:
- هوم؟
- بلند شو نهار بخور.
- الان پا میشم.
بلند شد و اون هم اومد سر میز ، هردو غذا کشیدن ، دست پخت شیوا عالی شده بود ، هم من و هم سنا خوشمون اومد ، نهار رو که خوردیم ، خودم میز رو جمع کردم اما شیوا اومد و ظرف هارو شست ، چون همه خسته بودیم ، همگی گرفتیم خوابیدیم ، من هم خیلی سریع خوابم برد... با تکون هایی که سنا به دستم داد بیدار شدم و گفتم:
- چی شده؟
- پاشو دیگه عسل ، بریم الان میلاد میاد.
- ساعت چنده؟
- پنج.
- اوه اوه چه خبره؟ الان پامیشم.
بلند شدم ، شیوا چای درست کرده بود ، ما دوتا آماده شدیم و رفتیم به سالن شیوا از آشپزخانه مارو دید گفت:
- کجا دارید میرید شما؟ چای بخورید بعد.
سنا- نه شیوا بریم دیگه ، میلاد الان میاد.
شیوا- میلاد الان نمیاد ، هشت میاد.
- نه دیگه ما بریم ، حالا میبینیم همو دوباره.
شیوا- باشه ، خدافظ.
اومد جلو و روبوسی کرد باهامون ، ماهم کفش هامون رو پوشیدیم و از شیوا خداحافظی کردیم ، بعد سوار ماشین شدیم ، حرکت که کردم ، گفتم:
- چی خریدی واسه میلاد؟
- کراوات ، سرآستین... کم نیست که؟
- نه بابا ، فرشاد اینا کی میان؟
- آخر هفته دیگه میان برای خواستگاری دوباره.
- سنا خلاصه همه فکراتو کردی؟
- معلومه که کردم... واقعا اونقدر آدم مادی ای نیستم.
- میدونم اما ، دیگه نمیتونی این زندگی رو داشته باشی.
- قبل از تو بابا سی صد بار اینا رو گفته بهم عسل.
دیگه چیزی نگفتم ، رسیدیم خونه و من ماشین رو تو پارکینگ پارک کردم ، وقتی رفتیم بالا به مامان خبر مهمونی رو دادیم ، یکمی درس خوندم ، یکمی هم با مامان حرف زدیم ، بعد هم که شام خوردیم و خوابیدم...
با لبخند رو به مردی که قبلا هم دیده بودمش گفتم:
- ببخشید آقای سخرزاده که من خودم مزاحم شدم ، اصلا یادم رفت با آقای آریان تماس بگیرم.
- نه شهاب معمولا صبح نمیاد ، می ترسید شماهم نیاید ، صبح میره دانشگاه کلاس داره ، دو ساعت دیگه میاد.
یعنی اون لحظه میخواستم برم شهاب رو گیر بیارم دهنشو صاف کنم بیشعورو که منو تنها فرستاده اینجا من خجالت میکشم خـــب.
- بازم ببخشید.
- اختیار دارید ، اول مدارک رو ببریم پیش رئیس بیمارستان ، بعد میریم پیش کارکنان.
من رو برد پیش رئیس ، نزدیک به یک ساعت اونجا معطل شدم ، بالاخره من به استخدام موقت بیمارستان درومدم ، بعد رفتیم و به من یه روپوش سفید داد ، از اونا که عاشقشونم ، سامیار دوست شهاب بود بیچاره کل کارش رو تو بیمارستان ول کرده بود اومده بود بیمارستان رو به من نشون بده ، رفتیم پیش بچه های بخش مربوط ، سامیار همه ی پرستار ها رو جمع کرد و گفت:
- دکتر صادقی ، متخصص مغزواعصاب ، از امروز همراه ما کار میکنن ، خواستم تا باهاشون آشنا شید.
پرستار ها تک به تک خودشون رو بهم معرفی کردن و همگی سعی در صمیمی شدن با من داشتن ، بعد هم یه اتاق بهم نشون داد و گفت که اتاق کار منه ، با بقیه ی دکترها هم آشنا میشم ، وقتی از اتاق رفت بیرون ، خیلی نگذشته بود که پشتش شهاب اومد تو ، بی توجه به موقعیت اون تو بیمارستان و موقعیت خودم و بدون اینکه توجه کنم در اتاق بازِ سرش داد کشیدم:
- آخه منو چرا تنها گذاشتی؟ نگفتی مگه خودتم میای؟ آقای آریان مردم از ترس متوجه اید؟
با صدای متوسطی گفت:
- بفرمایید بشینید خانم صادقی.
انقــدر حرصم گرفت ازش که حد نداره زهرمار و خانم صادقی ، خانم صادقی و مرگ ، در رو بست ، کمی نزدیک به من شد و گفت:
- شما متوجه هستید که اینجا محل کارمونه؟
- چه ربطی داره؟
- وقتی اینجوری سر من داد و بیداد میکنید ، سایر کارکنان...
- باشه آقای آریان ، من معذرت میخوام ولی کارتون خیلی بد بود.
- خب تنها نبودی که.
چیزی نگفتم ، بعد از مدتی سکوت بینمون ، خودش گفت:
- از اینجا خوشتون اومد؟
- ای... باید عادت کنم.
- که اینطور... باشه مزاحمتون نمیشم ، مشکلی بود خبر میدم بهتون.
- ممنون ، خداحافظ.
تولد میلاد بود ، من و مامان و بابا و سنا همگی آماده بودیم ، کار تو اون بیمارستان خیلی هم بد نبود مخصوصا اینکه من تو یه عمل بالاسر مریض ایستادم ، دانشگاه هم کاراش خوب پیش میرفت ، واسه میلاد با سنا رفته بودم و براش کادو گرفته بودم ، من و سنا هرکدوم جداگانه براش کادو گرفته بودیم ، سوار ماشین بابا شدیم و همگی راه افتادیم سمت خونه ی شیوا ، وقتی رسیدیم من و سنا زودتر از ماشین پیاده شدیم و بالا رفتیم ، شیوا با خوشرویی جلوی در منتظر استقبال بود:
شیوا- سلام ، خوبین؟ مامان بابا کوشن؟
- سلام ، خوبی؟ دارن میان.
سنا- سلام.
رفتیم تو ، مادر و پدر میلاد و برادرش و زن برادرش با دوستاشون همه اونجا بودن ، با خوشرویی به همه سلام کردم و رفتم تو اتاق تا لباس هام رو عوض کنم ، یه پیراهن مشکی ساده پوشیده بودم با یه ساق مشکی برمودا ، آرایشم خیلی نبود ، فقط رژلب داشتم و چشم هام رو خط چشم کشیده بودم و به مژه هام ریمل زده بودم ، روفرشی های ست لباسم رو پوشیدم ، شال مشکی رنگی رو که با رنگ روشن موهام اصلا هماهنگی نداشت دوباره سرم کردم ، موهام رو فرق وسط گرفته بودم ، آماده بودم دیگه ، رفتم و نشستم تو جمع ، مامان میلاد گفت:
- خوبی دخترم؟
- ممنون خوبم ، شما خوبین؟
- الحمدالله.
سنا هم اومد و کنار من نشست ، مامان میلاد زن فوق العاده خوش صحبت و خنده رویی بود ، رو به سنا گفت:
- شنیدم قراره ازدواج کنی ، مبارکت باشه.
- لطف دارین شما ، دو ماه دیگه عقدمونه.
- به سلامتی.
- سلامت باشید.
بابام با بابای میلاد و برادرش حرف میزد ، مامان هم با زن داداش میلاد ، شیوا ازمون پذیرایی میکرد که زنگ خورد ، در رو باز کرد ، یکم بعد مامان شهاب رو تو چارچوب در دیدم ، همه ی مهمان ها بلند شدن ، منم همین طور ، اومد تو و پشت سرش شهاب اومد ، به همه سلام کردن ، شیوا از شهاب خوشش نمیومد ولی خب تو جمع بد برخورد نکرد باهاش ، شهاب نشست رو به روی ما ، امروز دیده بودیم همدیگه رو گرچه تو بیمارستان خیلی نمیدیدمش اما خب بعضی وقتا همدیگه رو میدیدیم و چند کلمه ای هم کلام میشدیم ، با تکمیل شدن مهمان ها ، مهمونی هم شروع شد...
ارسالها: 154
موضوعها: 75
تاریخ عضویت: Jul 2014
سپاس ها 485
سپاس شده 662 بار در 133 ارسال
حالت من: هیچ کدام
من نفهمیدم آخرش فامیلی بابای عسل حیدری شد یا صادقی آخه اونجایی که پلیس گرفته شون گفت حاج آقا حیدری ولی تو بیمارستان وقتی باباش سکته کرد گفت صادقی؟