ارسالها: 2,141
موضوعها: 520
تاریخ عضویت: Dec 2019
سپاس ها 13056
سپاس شده 21575 بار در 10115 ارسال
حالت من: هیچ کدام
02-05-2020، 23:00
رمان انتقام دلباخته
#پارت10
دلناز
حالا به کی زنگ بزنم بیاد دنبالم؟؟! شماره ی بابام رو گرفت اما برنداشت، پس سرش شلوغه، به مانی زنگ زدم.
مانی : سلام دخی خاله
-سلام پسر خاله خوبی؟
مانی : عالی، اما پر از استرس
-چرا؟ چیزی شده؟
مانی : دارم میرم سر قرار
-وا تو که دوست دختر داری؟
مانی : منحرف، قرار عشقی نه قرار کاری.
-اهان. موفق باشی
مانی : مرسی، کاری داشتی زنگ زدی؟
-نه فقط زنگ زدم حالی بپرسم همین.
مانی : چیزی شده؟
-نه دیووونه. من نمی تونم به تو برای احوال پرسی زنگ بزنم؟
مانی : معلوم که می تونی
-خوب برو به کارت برس، موفق باشی
مانی : ممنون عزیزم
-بای
مانی : بایز
گوشی رو قطع کردم. اینم که قرار کاری داشت.
شماره ی سام رو گرفتم، سام آخرین گزینه ام بود.
سام : سلام
-علیک سلام کجایی؟!
سام : دارم میرم پیش آذر
-آذر کیه؟؟!!
سام : دوست دخترم
-اون مگه اسمش گلی نبود!!
سام : گلی که مال دو قرن پیشه
آب دهنم رو قورت دادم.
سام : تو کجایی؟
-باشگاه اسب سواری، دلم برای غوغا تنگ شده بود، الان هم می خوام برم خونه.
سام : کی دنبالت میاد؟!
-در حال حاضر هیچ کس
سام : الان میام
-تو که داری میری پیش دوست دختر!!
سام : تو مهم تری خواهر گلم
لبخند زدم
-مرسی
سام : تا نیم ساعت دیگه اونجام
-اوکی بای
سام : بای
گوشی رو توی کیفم گذاشتم. عاشق داداشم بودم، فقط کاش دختر باز نبود!!. داشتم زمین رو متر می کردم که صدای بوق ماشینی آمد، به ماشین نگاه کردم نمی دونم
مدلش چی بود؟!! فقط کف ماشین کال روی زمین بود و رنگش هم بنفش بود، اخه رنگ ماشین هم شده بنفش؟!!! حسش نبود سرم رو خم کنم تا ببینم توی ماشین کیه! برای همین بی خیالش به زمین متر کردنم، ادامه دادم.
باربد : دلناز
برگشتم این که همون بچه پرو بود. پس ماشین مال اینه!!
باربد : بیا برسونمت
-میان دنبالم
ابرو بالا انداخت. نیشش باز شد.
باربد : ماشینم قشنگه!
-نه
خورد توی ذوقش و نیشش بسته شد.
باربد : می دونی قیمتش چند؟!
شونه بالا انداختم
-نه و برام هم مهم نیست، ماشین باید به دل بشین، قیمتش که مهم نیست.
قشنگ معلوم بود که دلش می خواد من رو خفه کنه.
باربد : تو چرا این چقدر سردی؟
-چون زمستون به دنیا آمدم.
باربد : الان چه ربطی داشت؟
ابرو بالا انداختم
-فصل ها روی رفتار و کردار آدم ها تاثیر می گذارند.
باربد : آهان، چه جالب
من این رو کجا دیده بودم!!؟ بهش خیره نگاه کردم، یهو یادم افتاد و لبخند زدم
باربد : ای جان چه لبخند زیبای داری
اخم کردم
-والا پرینتر هم به این سرعت کاغذ عوض نمی کنه که تو دوست دختر عوض میکنی
جا خورد.
باربد : دوست دختر!!! من که دوست دختر ندارم
ابروی سمت چپم رو بالا دادم.
-پس دیشب اون دختری مو قشنگ کنارت روی تخت توی رستوران باغ چه نسبتی باهاتون داشت؟؟!
شوک زده نگاهم می کرد. خنده ام گرفته بود اما جلوی خودم رو گرفتم.
دهنش رو باز کرد چیزی بگم اما نگفت. دستم رو آوردم بالا و تکون دادم
-حالا دیدی پرینتر از تو کند تره
-بای بای
. منم دستم رو بردم جلو و مشت کردم و سمت پایین گرفتم مشت رو باز کردم پام روی زمین کوبیدم، یعنی ب..و..سه ی رو که فرستادی زیر پام له کردم البته امیدوارم
فهمیده باشه. لبخند زد و سر تکون داد، داخل ماشینش نشست و ماشین با سرعت از کنارم رد شد. تمام حرصش رو سر پدال گاز خالی کرده بود. پسره پرو... دیگه حوصله
ام سر رفته بود این سام چرا نمیامد؟؟!! دیگه خسته شده بودم از انتظار، که گوشی ام زنگ خورد. سام بود
-کجایی
سام : دم باشگاه تو کجایی؟!
-الان میام
گوشی رو قطع کردم از باشگاه بیرون رفتم، ماشین سام رو دیدم. سوار شدم. داخل ماشین رو نگاه کردم
سام : دنبال چی میگردی؟!
-بزغاله
سام : بزغاله!!!؟
-اره، کلی علف زیر پام سبز شده بود گفتم حتما سر راهت بزغاله خریدی
خندید. منم لبخند زدم.
-سام
سام : جانم
-تو چرا هی دوست دختر عوض می کنی؟! خوب دخترا گناه دارند؟
سام : من برای خودم قانون دارم
-قانون!!!؟
سام : با هر دختری دوست میشم بهش میگم که من اهل ازدواج و عشق نیستم هدفم فقط دوستی ست. به آبرو یا احساس دختری صدمه وارد نمی کنم. با چند دختر
همزمان دوست نمیشم.
بهم نگاهی انداخت
سام : من یه خواهر دارم، ممکن در آینده هم دختر دار بشم، پس با احساس دختری بازی نمی کنم.
تعحب کردم، اگه بقیه ی پسرا هم مثل سام فکر می کردن، دنیا گلستان میشد. سام دختر باز بود اما نامرد و بی معرفت نبود.
-دوستت دارم داداش گلم
سام : منم دوست دارم خواهر خلم
با خنده سر تکون دادم......
ارسالها: 2,141
موضوعها: 520
تاریخ عضویت: Dec 2019
سپاس ها 13056
سپاس شده 21575 بار در 10115 ارسال
حالت من: هیچ کدام
03-05-2020، 5:13
رمان انتقام دلباخته
#پارت11
دلناز
زمان حال :
لباس پوشیدم و از حموم بیرون آمدم، داخل اتاق شدم، صدف روی تخت نشسته بود.
صدف : عافیت باشه
-ممنون سلامت باشی
روی تخت نشستم و با حوله داشتم موهام رو خشک می کردم که یهو در اتاق باز شد
و مانی وارد اتاق شد
-ای بابا چرا در نمیزنی؟؟!
مانی : این مدلی دوست دارم
براش چشم درشت کردم
مانی : تو چرا هنوز آماده نشدی؟!
-آماده بشم برای چی؟!
مانی : صدف زنگ زد و گفت بیام دنبالت
به صدف نگاه کردم
صدف : دیدم حالت بده گفتم بری بیرون یه هوایی به سرت بخوره حالت جا بیاد
مانی : تا من میرم پیش سام، آماده شو دلناز
سر تکون دادم. مانی رفت بیرون و در رو بست. با اخم به صدف نگاه کردم
-نگو که همه چیز رو بهش گفتی!!؟
صدف : نه فقط بهش گفتم تو خواب بد دیدی و حالت بده
نفسی کشیدم، از روی تخت بلند شدم. در کمد رو باز کردم.
-بگو می خوام با سام تنها باشم چرا من رو بهونه می کنی
صدف : نه بخدا من فقط نگران تو بودم
خندیدم
صدف : کوفت بی حیا
-نمیشد تو و سام برید بیرون من بخوابم؟!
صدف : ای بابا حالا بیا و خوبی کن.
-بله بله
صدف : اصلا من میرم خونه تا خیال تو راحت بشه
با نیش باز بهش نگاه کردم
-با سام یا بی سام
بالشت رو سمتم پرت کرد جا خالی دادم و بالشت خورد توی دیوار
صدف : خیلیی پرویی
از ترس کتک خوردن خنده ام رو خوردم. چند ماهی بود که صدف و سام با هم نامزد کرده بودند. آخرش اون کل کل ها و دعوا هاشون به عشق ختم شد. کی فکرش رو
می کرد این موش و گربه، لیلی و مجنون بشن!!!
یه مانتو مشکی که خطوط سفید رنگ داشت با یه شلوار سفید از داخل کمد برداشتم و پوشیدم.
-خوب شدم؟!
صدف از سر تا پام رو نگاه کرد
صدف : عالی شدی
-تا من موهام رو میبندم تو ساعت بند مشکی ام رو از داخل کشو بیرون بیار
صدف : اوکی
موهام رو شونه زدم و بالا بستم. ساعتم رو دستم کردم. شال زردم رو، روی سرم انداختم، کیف زرد رنگم رو برداشتم.
-خوب من برم دیگه
صدف : آرایش نمی کنی؟!
رژ لبم رو برداشتم روی لبم کشیدم
صدف : همین!!
-امروز حس آرایش ندارم
صدف : هنوز نمی خواهی جریان رو بهم بگی؟!
آهی کشیدم
-اول بذار با خودم کنار بیام بعد برات تعریف می کنم
دست روی شونه ام گذاشت
صدف : اینقدر غصه نخور، دیگه هم فکر های احمقانه نکن
بهش لبخند زدم
-باشه عزیزم
من رو در آغوش کشید. گونه ام بوسید ازش جدا شدم.
-خوب من برم تا مانی قاط نزده
صدف : باشه برو
بهش لبخند زدم و از اتاق بیرون رفتم. در اتاق سام ایستادم و در زدم و در رو بازکردم.
مانی : چه عجب آماده شدی!
لبخند زدم. سام سمتم آمد
سام : بهتری؟
-اره خوبم نگرانم نباش
گونه ام رو بوسید.
سام : می دونی که عاشقتم خواهری!
-من عاشقتم داداشی
مانی دستم رو گرفت و کشید
مانی : فیلم هندی بسه بیا بریم
-باشه ولم کن خودم میام
دستم رو رها کرد
سام : مراقب دلناز باش
مانی : تو هم مراقب صدف باش
از خونه بیرون رفتیم. سوار ماشین شدیم
-حالا قرار کجا بریم؟!
مانی : از اونجای که من گرسنه هستم میریم یه چیزی بخوریم
-منم گرسنه هستم
مانی : پس پیش به سوی شکم
لبخند زدم.
-فقط بریم یه جای خوب
مانی : نگران نباش میبرمت یه جای عالی، یه غذایی مشتی بزنی به بدن
سر تکون دادم.
مانی : دلناز
-جانم
مانی : آهنگ بذارم؟
-اگه فارسی میخونه اره
مانی : اوکی
کنترل کوچولوی ضبط رو برداشت، دکمه ی روشنی رو زد، چند تا آهنگ رفت جلو
مانی : این فارسی
-اوکی
آهنگ توی فضای ماشین پخش شد.
(شدی عشق منو، جون منو، این همه عاشق شدنو / قلب منو، عمر منو، حرف هایی که میزنمو / امشب قطعا قلبم برای تو میزد/ خیلی دوست دارم تنهات نمیزارم / با من
باش عشق من، قلبمو باور کن / من تو رو می فهمم، تو اینو باور کن / شدی عشق منو، جون منو، این همه عاشق شدنو / قلب منو، عمر منو، حرف هایی که میزنمو / نرو
بی قرار دلم، آروم نداره دلم تو رو میخوام / قد دنیا، تو عزیزه دلم / نرو بی قرار دلم، آروم نداره دلم/ تو رو میخوام، قد دنیا، تو عزیزه دلم / شدی عشق منو، جون منو،
این همه عاشق شدنو / قلب منو، عمر منو، حرف هایی که میزنمو / این همه عاشق شدنو / نرو بی قرار دلم، آروم نداره دلم/ تو رو میخوام، قد دنیا، تو عزیزه دلم / شدی
عشق منو، جون منو، این همه عاشق شدنو / قلب منو، عمر منو، حرف هایی که میزنمو / امشب قطعا قلبم برای تو میزد / خیلی دوست دارم تنهات نمیزارم / با من
باش عشق من، قلبمو باور کن / من تو رو می فهمم، تو اینو باور کن / امشب قطعا قلبم برای تو میزد / خیلی دوست دارم تنهات نمیزارم / با من باش عشق من، قلبمو
باور کن / من تو رو می فهمم، تو اینو باور کن / شدی عشق منو ) پویا : عشق((
ضبط رو خاموش کردم.
مانی : چی شد
-حس اهنگ ندارم.
مانی : اوکی
عشق، عشق اصلا وجود نداره، فقط تنهایی داره، هر کسی عاشق بشه بدبخت میشه، من عاشق شدم قلب و حس طرفم رو باور کردم، اما چی شده؟ الان تنها و دل
شکسته شدم، عشق مثل جنگه، اونی که بیشتر عاشقه باخته.!
مانی : این اهنگ من و سوده ست.
-پس تو هم دلباخته شدی و رفت
سرش رو به چپ و راست تکون داد
مانی : یه جورایی اره
لبخند زدم
-امیدوارم طعم عشق برایت شیرین باشه
مانی : برای تو هم
خبر نداری پسر خاله طعم عشق برای من تلخ تر از زهر بود. کاش میشد دیگه بهش فکر نکرد! کاش فراموش میشد. کاش اونم قلبش می شکست..
ارسالها: 2,141
موضوعها: 520
تاریخ عضویت: Dec 2019
سپاس ها 13056
سپاس شده 21575 بار در 10115 ارسال
حالت من: هیچ کدام
10-05-2020، 11:00
رمان انتقام دلباخته
#پارت12
دلناز
.. ماشین ایستاد.
-رسیدیم؟
مانی : اره
سر تکون دادم و از ماشین پیاده شدم، به اطراف نگاه کردم اما رستورانی ندیدم.
-پس رستوران کجاست؟
مانی : کمی جلو تر
ابرو بالا انداختم، دوتایی در کنار هم شروع به قدم زدن کردیم، باد خنکی توی صورتم می خورد، چند تا نفس عمیق کشیدم. سرحال آمدم. مانی ایستاد، دوباره به
اطراف نگاه کردم اما رستوران ندیدم
-کجاست؟!
به یه مغازه اشاره کرد.
مانی : اینجا
با تعجب به مکانی که اشاره کرد نگاه کردم
-شوخی می کنی!!!
مانی : نه
آب دهنم رو قورت دادم
-من عمرا بیام همچین جایی غذا بخورم
مانی : به ظاهر نگاه نکن غذاهاش عالیه
دستم رو گرفت و کشید، وارد مغازه شدیم. وایی خدا اینجا منبع میکروب ها بود!!
روی صندلی نشست.
مانی : بشین
به صندلی پلاستیکی زرد رنگ نگاه کردم با تردید نشستم.
-مانی جان پاشو بریم
مانی : چرا جایی به این خوبی
پلکام رو باز و بسته کردم. یه پسر که موهاش رو دم اسبی بسته بود، روی دست راستش خالکوبی مار داشت، سمتمون آمد.
پسر : چی میل دارید؟
مانی : دو پرس جلو کباب کوبیده با سالاد و نوشابه.
پسره سر تکون داد و رفت. دوباره به اطراف نگاه کردم.
دوباره به اطراف نگاه کردم.
مانی : انگار ترسیدی!!
-بابا اینجا از بس مگسا رو نگشتن، پیژامه پوشیدن و دارن به صاحب اینجا فوش میدن، دیوارها از کثیفی تغییر رنگ دادن.
مانی : گفتم که به ظاهر دقت نکن به باطن نگاه کن، غذا های اینجا خوشمزه است
-اصلا اینجا رو از کجا پیدا کردی؟
مانی : یک ماه پیش با دوستام آمده بودیم اینجا
-چه عجیب که هنوز زنده ی!!
مانی : باور کن چیزی نمیشه.
دلم می خواست بهش اعتماد کنم، اما به جو اینجا اعتماد نداشتم؛ ظرف های غذا رو همون پسره مقابلمون گذاشت و رفت، مانی با لذت شروع به خوردن کرد؛ اما من فقط
با گیچی به غذا زل زده بودم.
مانی : بخور
-نه، ممنون
مانی : یه ضرب المثل هست که میگه جا هر چی کثیف تر غذاش خوشمزه تر
-کی همچین چیزی رو گفته؟
مانی : حالا یه نفر گفته، اسمش رو یادم نیست.
بطری نوشابه رو برداشتم، درش رو باز کردم، چند قلوپ ازش رو خوردم. به برنج و کباب نگاه کردم.
مانی : بخور خیلی خوشمزه است، از جیبت میره ها
آب دهنم رو قورت دادم؛ گرسنه بودم و مانی با لذت داشت غذاش رو می خورد.
قاشق رو از برنج پر کردم و با تردید توی دهنم گذاشتم. طعم خوبی داشت، چه عجیب!!!
مانی : دیدی خوشمزه است!
-خوشمزه است، اما من جونم رو فدای شکمم نمیکنم.
سر تکون داد و خندید، بهش دهن کجی کردم. ظرف غذای من رو هم برداشت.
-اا بسته چقدر می خوری؟
مانی : تو که نمی خوری، منم گرسنه هستم
چیزی نگفتم و سر تکون دادم.
مانی : راستی چه خوابی دیدی؟ که بهم ریختی!؟
نفسی کشیدم، تا کی باید این دروغ رو بگم!!
-خواب دیدم مردم.
مانی : جدی!!؟ اون دنیا خوش گذشت؟! چه خبرا بود؟
لبم رو با زبون تر کردم.
-اره جات خالی بود، نگهبان جهنم دنبالت میگشت.
مانی : مگه رفتی جهنم!
-نوچ من بهشتی بودم
مانی : پس چطور از جهنم خبر داری؟!
ابرو بالا انداختم
-نگهبان جهنم به نگهبان بهشت گفته بود که به من بگه که به تو بگم منتظرت هست.
مانی : تو هیچ وقت کم نمیاری!؟
-نوچ
سر تکون داد و نوشابه اش رو سر کشید.
-اگه سیر شدی بریم!!
دور دهنش رو پاک کرد.
مانی : بریم
مانی به اون پسره اشاره کرد، از روی صندلی بلند شدیم، صورت حساب رو پرداخت کرد و از مغازه بیرون زدیم.
ارسالها: 14
موضوعها: 0
تاریخ عضویت: Jul 2020
سپاس ها 5
سپاس شده 6 بار در 5 ارسال
حالت من: هیچ کدام
عاشقش شدم
لفطا بقيشم بزار مرسي
ارسالها: 2,141
موضوعها: 520
تاریخ عضویت: Dec 2019
سپاس ها 13056
سپاس شده 21575 بار در 10115 ارسال
حالت من: هیچ کدام
20-07-2020، 18:05
رمان انتقام دلباخته
#پارت 13
دلناز
نزدیک ماشین بودیم که گوشی مانی زنگ خورد .
-کیه؟!
مانی : سوده
-اوکی من میرم داخل ماشین
مانی : باشه
سوار ماشین شدم، این جوری مانی راحت تر با سوده حرف میزد. انگار سوده عشق زندگی مانی شده بود، عکساش رو دیده بودم جز فالوورای اینستام هم بود، دختر
خوشگلی بود. مانی سوار ماشین شد
مانی : سوده بهت سالم رسوند
-مگه گفتی با من هستی؟!
مانی : خوب اره، نباید می گفتم؟!
-خوب ممکن ناراحت بشه
تعجب کرد.
مانی : چرا ناراحت بشه!!؟
-خوب چون با یه دختر آمدی بیرون.
مانی : دیوونه جان تو که هر دختری نیستی
-میدونم اما دلم نمی خواد حالا که مسئله تون داره جدی میشه سوده رو من حساس بشه
بهم نگاه کرد
مانی : سوده مثل دخترای دیگه نیست. درضمن خوب میدونه که به جز اون، دو تا دختر دیگه توی زندگی من نقش اساسی دارند. برای همین به تو و به صدف حسادت
نمیکنه
شونه بالا انداختم
-امیدوارم
لبخند زد و ماشین حرکت کرد، هنوز چند دقیقه ی نگذشته بود که دیدم صورت مانی جمع شد و ماشین رو به کنار خیابون هدایت کرد و از ماشین پایین پرید، هنگ کردم
وا این چش شده بود؟! صدای عق زدنش رو که شنیدم، فهمیدم که چی شده.
بطری آب رو از داخل داشپورد برداشتم و از ماشین پیاده شدم، سمت مانی رفتم، کنار جوب زانو زده بود و عق میزد، آب روی سر و صورتش ریختم.
-پاشو بریم بیمارستان
مانی : نمی تونم رانندگی کنم
-خودم میشینم
دستش رو گرفتم و کمکش کردم، سوار ماشین شد، پشت فرمون نشستم و راه افتادم. رنگ مانی مثل گیچ، سفید شده بود. شیشه رو کشیدم پایین تا هوا بخوره.
معلوم بود که حالش خیلی بده ، بهش گفتم اون غذاها رو نخور اما گوش نداد؛ درمانگاه رو دیدم. چه خوب که نزدیک بود؛ ماشین رو پارک کردم؛ از ماشین پیاده شدم، در
سمت مانی رو باز کردم. کمکش کردم و پیاده شد
-به من تکه بده
سر تکون داد و کلا وزنش رو انداخت روی من، مانی هم سنگین بود ها؛ داخلدرمانگاه شدیم. سمت پرستار رفتم.
پرستار : سلام چی شده؟!
-سلام مسموم شده
پرستار : برید توی اتاق، روی تخت، بیمار دراز بکشه، الان میگم دکتر بیاد .
سر تکون دادم و سمت اتاق رفتم. به مانی کمک کردم روی تخت نشست.
مانی : من حالت تهوع دارم
به اطرافم نگاه کردم یه سطل زباله دیدم. سمتش رفتم و برش داشتم. خالی بود به مانی دادمش. عق میزد و بالا میاورد. دست روی کمرش کشیدم، قبلا کسی بالا میاورد
حال منم بد میشد اما از وقتی جنازه تشییع کرده بودم دیگه این چیزا برام عادی بود.
کارش که تموم شد سطل رو، روی زمین گذاشت، با دستمال دور دهنش رو پاک کردم. بدنش داغ بود، این دکتر چراا نمیامد!!؟ همون خانم پرستار وارد اتاق شد.
-چرا دکتر نمیاد؟
پرستار : داره میاد
پووف چه دکتر تنبلی بود؛ مریض داره جون میده معلوم نیست دکتر کجاست!! دست مانی توی دستم بود؛ نگاهم بهش بود.
دکتر : چی شده؟!
به دکتر نگاه کردم، جا خوردم، اون هم با تعجب بهم نگاه کرد.
پرستار : آقای دکتر به نظر میاد بیمار مسموم شده
نگاهش رو از من گرفت به مانی نگاه کرد و سمتش آمد، نگاهش به دستامون افتاد و اخم غلیظی روی چهره اش نشست. ناخودآگاه دست مانی رو رها کردم. صدای نفس
کشیدن دکتر به گوشم می رسید، مشغول معاینه ی مانی شد، یه چیزای روی برگ نوشت، به سمتم برگ رو گرفت، از دستش گرفتمش، بدون حرف یا نگاهی از اتاق
بیرون رفت
پرستار : داروخونه کمی پایین تره
سرتکون دادم.
-من الان میام
مانی : باشه
از اتاق بیرون رفتم... دارو ها رو گرفتم، به درمانگاه برگشتم. دارو ها رو به پرستاردادم
پرستار : الان میام
-اوکی
به اتاق برگشتم.
-بهتری؟!
مانی : هنوز زنده ام
نفسی کشیدم. پرستار وارد اتاق شد، مانی با دیدن سرم دستم رو فشار داد، خوب میدونستم، مانی از آمپول نه، اما از سرم میترسید، درست برعکس من. سرم رو نزدیک
گوشش بردم
-نترس من کنارتم، فقط چشمات رو ببند
بهم نگاهی کرد و آب دهنش رو قورت داد و چشماش رو بست. پرستار کنار تخت ایستاده بود، سرم رو آویزون کرد، آنژیوکت آبی رنگ رو از داخل جلدش درآورد. به
دست مانی یه بازو بند زرد رنگ بست؛ مانی هم دست من رو فشار میداد؛ چند بار پرستار انژوکت زد اما باز درمیاورد ، اشک روی گونه ی مانی روان شده بود، دستش
سوراخ سوراخ شده بود؛ عصبی شدم
-خانم بلد نیستی برو بگو یه نفر دیگه بیاد
پرستار : من کارم رو بلدم اما رگ پیدا نمیشه
-پس اول رگ رو پیدا کن بعد بزن. برای آبکش کردن غذات که نباید دستش رو
تبدیل به آبکش کنی.
پرستار: خانم آروم باش، الان تموم میشه
-والا اونی که داره تموم میشه جون بیمار نه کار شما!!
دکتر : اینجا چه خبر؟ چرا درمانگاه رو روی سرت گذاشتی؟
بهش نگاه کردم
پرستار : آقای دکتر چیزی نیست، فقط این خانم می خواد کارم رو بهم یاد بده
-من نمی خوام چیزی رو بهت یاد بدم، فقط میگم تو که بلد نیستی. به جای سوراخ کردن دست بیمار برو بگو یه نفر دیگه بیاد
دکتر : خانم محترم بخاطر دوست پسرتون که نباید اینجا روی سرتون بذارید، کادر اینجا کارشون رو بلدن
-قشنگ معلومه چقدر کار بلد هستن
پوزخندی زدم، با عصبانیت بهم زل زده بود، منم بهش اخم کرده بودم.
پرستار : تموم شد، سرم وصل شد
با شنیدن حرف پرستار، از دکتر چشم برداشتم به مانی نگاه کردم
-خوبی؟!
مانی : اره
نفسی کشیدم. دکتر و پرستار بیرون رفتند. روی صندلی کنار تخت نشستم.
مانی : چرا این قدر عصبی شدی؟
-چون پرستار داشت به کشتنت می داد
مانی : یعنی من برات مهمم!!
-نوچ
مانی : پس چی؟!
-فقط حس نعش کشی نداشتم
دهنش باز موند، براش زبون درآوردم.
مانی : می دونستی عصبی میشی، جذاب تر میشی!!
خندیدم، این مانی هم دیوونه بود.
-مسخره
مانی : اسم دوست پسرت اصغره
چیزی نگفتم، مانی چشماش رو بست، نمی دونم چند دقیقه گذشته بود که خوابش برد، زیر سرم معمولا ملت خوابشون میبره. از روی صندلی بلند شدم، باید از پرستار
عذرخواهی کنم باهاش تند رفته بودم. به مانی نگاه کردم و از اتاق بیرون رفتم ... .
ارسالها: 2,141
موضوعها: 520
تاریخ عضویت: Dec 2019
سپاس ها 13056
سپاس شده 21575 بار در 10115 ارسال
حالت من: هیچ کدام
27-07-2020، 12:25
رمان انتقام دلباخته
#پارت 14
دلناز
پرستار رو دیدم
پرستار: چیزی می خواهی؟!
-من عذر می خوام نباید سرتون فریاد می کشیدم
پرستار : اشکال نداره، گاهی پیش میاد
لبخند زدم
-اتاق دکتر کجاست؟
به اتاق رو به رو اشاره کرد
-ممنون
سمت اتاق رفتم، در زدم و وارد شدم؛ بهم نگاه کرد
دکتر : مگه اجازه دادم که داخل شدی!!!؟
در رو بستم
-می خوام باهات حرف بزنم
دکتر : اما من با شما حرفی ندارم خانم عزیزی
-مگه قرار نبود، وقتایی که دو نفری هستیم با فامیل هم رو صدا نزنیم!!؟
بهم نگاه کرد اما چیزی نگفت
-اگه بابت فریاد زدنم سر پرستار عصبی هستی، من ازش عذر خواهی کردم
دکتر : اگه برای دوست پسرت نگرانی، باید بگم حالش خوبه.
-مانی دوست پسرم نیست
بهم نگاه کرد، اما حالت نگاهش رو درک نکردم.
-مانی داداشمه یعنی در اصل پسرخاله ام
لبخند محوی روی لبش نشست اما فوری جمعش کرد، نزدیک میز رفتم
-من معذرت می خوام
چیزی نگفت ..
-من باهات تند حرف زدم، من اون روز شرایط مناسبی و منظوری از اون حرفا نداشتم.
بازم سکوت کرد. دستم رو، روی میز گذاشتم.
-امید میشه باهام حرف بزنی یا بهم نگاه کنی؟!
سرش رو بالا اورد، از نگاهش ناراحتی میبارید.
-ببخشید اگه ناراحتت کردم
پوزخندی زد.
-می خواستم باهات تماس بگیرم، اما گوشی ام شکسته
سرش رو انداخت پایین. آهی کشیدم
-در هر صورت من عذر می خوام، امیدوارم من رو ببخشی
سمت در رفتم
-تو دوست خوبی برام هستی، اما خوب گاهی ادم توی عصبانیت کاری می کنه یا حرفی میزنه، که رابطه ها رو از بین میبره
در رو باز کردم، از اتاق بیرون رفتم .
دلم گرفت از رفتار امید، اره شاید حق داره من باهاش بد برخورد کردم. اما خوب من حالم خوب نبود، دیگه ازش عذر خواهی نمیکنم
به اندازه کافی این کار رو کردم !
وارد اتاق شدم، مانی هنوز خواب بود، روی صندلی نشستم، آهی کشیدم و به سرم نگاه کردم، به قطره هایی که چکه چکه می کرد ... .
فلش بک :
وایی کلی هیجان داشتم، امروز اولین روز دانشگاهم بود، نمی دونم چرا استرس گرفته بودم!!؟
سام : دلناز خوبی؟
-اره خوبم
سام : نیازی نیست بترسی، دانشگاه فقط یه نمونه ی بزرگ تر از مدرسه است، همین
-نترسیدم فقط یکم استرس دارم
سام : استرس نداشته باش چیزی نیست
-استرس برای شروع هر چیز تازه ی خوبه
بهم لبخند زد.
سام : کمش اره اما زیادش نه
-خوب منم کمی استرس دارم نه زیاد
سر تکون داد، ماشین ایستاد .
سام : رسیدیم
نفسی کشیدم
-ممنون داداشی
سام : می خواهی همرات بیام؟
با تعجب بهش نگاه کردم
-مگه من بچه ام که می خواهی همراهی ام کنی؟!!!
لپم رو کشید.
سام : تو همیشه برای من آبجی کوچولو ام هستی
روی گونه اش بوسه زدم.
-مراقب خودت باش
سام : تو بیشتر
از ماشین پیاده شدم، سام برام بوق زد و رفت. رو به روی در ورودی دانشگاه ایستادم، خیلی خوشحال بودم که به آرزوم رسیدم، خوشحال بودم که زحمتام جواب داده،
فقط یکم استرس داشتم، برای وارد شدن به این دنیای جدید انگار مغزم هنگ کرده بود. چند تا نفس عمیق کشیدم و با یاد خدا وارد دانشگاه شدم ... .