ارسالها: 20
موضوعها: 1
تاریخ عضویت: Jun 2019
سپاس ها 9
سپاس شده 52 بار در 18 ارسال
حالت من: هیچ کدام
(پانیذ)
(یک هفته بعد)
نگاهی به لباسام انداختم.یه کت و دامن مشکی پوشیده بودم.موهای قهوه ایم رو دورم ریختم.رژ قرمزی به لبام کشیدم و گفتم:بازی شروع شد.
با کمک پرهام از پله ها پایین رفتم.پشت به من روی مبل نشسته بود.کت و شلوار سرمه ای با کفش های مشکی پوشیده بود.با صدای پاشنه کفشم برگشت.لعنتی چشم هاش باعث شد دلم بریزه.
بابا-آقای تهرانی ایشون دخترم پانیذ هست.
دستم رو به سمتش دراز کردم و گفتم:خوشبختم.
آرتام-همچنین.
لبخندی زدم و روی مبل دو نفره کنار پریا نشستم.زیرچشمی نگاهش می کردم.
(آریا)
وقتی دستش رو دراز کرد و باهاش دست دادم یه حس خاصی داشتم.خوشکل بود و با اینکه چشم آبی و مو بلوند نبود ولی آدم رو به سمت خودش جذب می کرد.فکر نمی کنم دختره هدف من باشه باید بیشتر روی پویان و پدرش تمرکز می کردم.
-عزیزم بیا اینجا.
نگاهی به تعجب به دختر بچه تقریبا 15 یا 16 ساله کردم.پویا(پدر پانیذ) با محبت خاصی به دختر بچه نگاه می کرد.جالب اینجا بود که نگاه پویان با بیخیالی و پریا با حسرت و پانیذ با نفرت نگاهش می کردن.
پویا-ایشون دختر...
پانیذ-بابا جان صد دفعه بهت گفتم دختر خدمتکار رو انقدر نیار اینجا.درسا جون چرا پیش مامانت نیستی؟
دختره بدون هیچ حرفی به سمت در رفت.نگاهی به پانیذ کردم.سریع متوجه نگاهم شد و گفت:پدرم بیش از حد به بچه ها اهمیت میده.
چشمام رو ریز کردم و نگاهش کردم.هیچ استرسی نداشت.نگاهش به شدت عجیب و مرموز بود.تا به حال دختر اینطوری ندیده بودم.تا این حد مرموز و کمی هم این مرموزیش باعث ترسناک بودنش می شد.
(پانیذ)
از دست بابا خیلی عصبانی بودم.اگه آرتام می فهمید همه چیز به هم می ریخت.بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم.روی صندلی نشسته بود.به نرگس گفتم:برو بیرون و در رو ببند.
چشمی گفت و بیرون رفت.
پریسا-به خدا من نمی خواستم بیام بیرون.بابا بهم گفت.
بازوش رو توی دستم گرفتم و محکم فشار دادم.
-اگه ببینم دست از پا خطا کردی من می دونم و تو.یادت باشه که میتونم هرکاری انجام بدم.پات رو از گلیمت دراز تر نکن.تو جلوی همه دختر خدمتکاری یادت هم باشه که اینجا من دستور میدم.
بازوش رو ول کردم و در رو یهویی باز کردم.پوزخندی زدم.سرجاش خشک شده بود.
-گوش وایسادن کار خوبی نیست آقا آرتام.
سریع خودش رو جمع و جور کرد و گفت:من گوش واینستادم خانم.
پوزخندم عمیق تر شد.جلو رفتم و یقش رو درست کردم.با لحن هشدار دهنده ای گفتم:ممکنه این گوش وایسادن ها یه روزی کار دستتون بده آقا آرتام.
به چشم های سبز تیرش نگاه کردم و با لحن کاملا تمسخر آمیز گفتم:وای یادم رفت،شما که گوش واینستاده بودین.
یقش رو ول کردم و با تنه ای که به شونش زدم قدم هام رو محکم برداشتم.
(آرتام)
وقتی یهویی در رو باز کرد خیلی تعجب کردم ولی حرف هایی که شنیده بودم مهم تر بود.وقتی با تمسخر گفت که شما گوش واینستادین دلم می خواست خوردش کنم.تا به حال هیچکس باهام اینطوری حرف نزده بود.
ارسالها: 20
موضوعها: 1
تاریخ عضویت: Jun 2019
سپاس ها 9
سپاس شده 52 بار در 18 ارسال
حالت من: هیچ کدام
(پانیذ)
قهوه ام رو با خونسردی برداشتم و به پرهام گفتم:کاری که گفتم رو انجام دادین؟
پرهام-آره.
به سمت تخته رفتم و گفتم:دیشب گوش وایساده بود و به حرف های من و پریسا گوش می داد.
مریم-از کجا فهمیدی؟
خندیدم و گفتم:فکر کرده بود خیلی زرنگه.می خواست بره دستشویی و وقتی من رو می بینه که رفتم آشپزخونه و در رو بستم کنجکاو میشه و میاد پشت در.این رو از صدای قدم هایی که می اومد و یه دفعه متوقف شد متوجه شدم.
اخمی کردم و گفتم:البته باید بیشتر ببینمش با این نقشمون تا یه مدت طولانی جلوی چشممه.
پرهام با خنده:تو دیگه کی هستی دختر؟
پوزخندی زدم و بدون توجه به حرفش گفتم:وقتی پویا بودش من همیشه وقتی پدربزرگ بهش آموزش می داد کنارش بودم.کاشکی بودش.اون هم راضی نبود که این کار رو بکنه.تا آخر هم به آرزوش رسید و هیچوقت اون کارا رو انجام نداد.
سری از تاسف تکون دادم.
(آریا)
سعید-خب دیشب چطور بود؟
با حرص سیگار رو خاموش کردم و گفتم:دختره ی احمق به من میگه گوش وایسادن ممکنه یه روزی کار دستتون بده آقا آرتام.
زد زیرخنده.محکم یکی زدم توی سرش و گفتم:ببند نیشت رو دختره به بدترین شکل ممکن ضایعم کرد.
خندش قطع شد.
سعید-مگه چیکار کردی؟
-می خواستم برم دستشویی یه دفعه دیدم رفت توی آشپزخونه و در رو بست.منم چون به درسا شک کرده بودم پشت در ایستادم و نمیدونم از کجا فهمید.
این دفعه اون بود که یکی زد توی سرم.
سعید-آخه احمق جون اون دختر پویا یکی از خلافکار های بزرگه.بعد تو می خواستی اینطوری بفهمی چی میگن؟
سرم رو مالش دادم و با اخم گفتم:صد دفعه گفتم انقدر نزن توی سرم.
با خنده گفت:زدمت یکم بیشتر خنگ شی.
خندیدم و گفتم:راستی از سرهنگ چه خبر؟
سعید-هیچی فعلا چیزی نگفته ولی گفته حتما باید مدرک پیدا کنید.
(پانیذ)
با جدیت به پرهام گفتم:مطمئن شو که هیچکس توی خونه نباشه.
پرهام-مطمئنم کسی توی خونه نیست.همه رو فرستاده مرخصی خودش هم که می خواد بره مهمونی.
روی کاناپه نشستم و گفتم:از نزدیک هاش برام بگو.
مریم-سعید غلامی دست راستشه.32 سالشه و اون هم کسی رو نداره.ولی یه دختره ای رو دوست داره.اسمش نارینه و 25 سالشه.دانشجوئه مهندسی کامپیوتر می خونه.
سری تکون دادم.
پرهام-به غیر از سعید دیگه کسی دور و برش نیست.
پوزخندی زدم.
پرهام-ساعت چند برنامه رو شروع کنیم؟
-اوج مهمونی ساعت 9 هست و شما همون موقع کار رو تموم می کنید.مواظب رد هایی که می زارید باشید نباید به ما شک کنند.
پرهام-نگران نباش کارم رو بلدم.
لبخندی زدم و گفتم:برید دنبال کاراتون.
هر دو بدون اینکه چیزی بگن بیرون رفتن.پاهام رو روی میز گذاشتم و زیر لب گفتم:بازی داره شروع میشه.
ارسالها: 20
موضوعها: 1
تاریخ عضویت: Jun 2019
سپاس ها 9
سپاس شده 52 بار در 18 ارسال
حالت من: هیچ کدام
(آریا)
داشتم با ساسان یکی از افراد مهمونی حرف می زدم هدفم این بود که ضایع نباشم.ولی سعید تند به سمتم اومد و توی گوشم گفت:زود باش باید بریم.اتفاق مهمی افتاده.
با تعجب نگاهش کردم.وقتی دیدم کاملا جدیه بلند شدم و با ساسان دست دادم.عصبی بودم.همه نقشه هام به هم ریخته بود.
ساسان-خیلی زود داره میری تازه ساعت 10 شده.
لبخندی زدم و گفتم:معذرت می خوام باید برم.
ساسان-اشکالی نداره می تونی بری.
سریع کتم رو تحویل گرفتم و با سعید به سمت پورشه مشکیم رفتیم.
-چی شده؟
سعید-نمیدونم فقط بهم گفتن اتفاق بدی افتاده.
سرعتم رو بیشتر کردم.وقتی رسیدیم با تعجب میاده شدم.با دیدن صحنه جلوم خشک شدم.
سعید با دهن باز:چی شده؟
-نمیدونم.
(پانیذ)
از دور متوجه حرکاتشون بودم.دوربین رو بیشتر به چشم هام نزدیک کردم و از پنجره خونه نگاهشون می کردم.
پرهام-انتظار داشتم اتقدر تعجب کنن.
خندیدم و دوربین رو دستش دادم.
-برای پنج شنبه یه قرار دیگه توی خونه بزار.
مریم-مطمئنی کار درستی می کنی؟
نگاهی به موهای بلوندش و چشم های آبیش کردم.
-مطمئن باش هیچی نمیشه.من فقط می خوام ببینم می تونم باهاش کار کنم یا نه.
دست هام رو گرفت و آروم گفت:میدونی که مثل خواهرمی پس مواظب خودت باش.
با اینکه سه سال بیشتر اختلاف سنی نداشتیم و اون 26 سالش بود ولی خیلی بهم محبت کرده بود.دست هاش رو فشار دادم.
پرهام-میشه بیاین بیرون؟باید بریم خونه.ممکنه بیان اونجا.
-باشه بریم.نمی خوام بهمون شک کنن.
(آریا)
-خب حالا چیکار کنیم؟
سعید-نمیدونم.
با فکری که به ذهنم رسید بشکنی زدم و با ذوق گفتم:یه راهی داریم.
سعید-چی؟
لبخندی زدم و گفتم:می تونیم بریم خونه پانیذ.
مشکوک نگاهم کرد و گفت:خونه پانیذ؟
همون لحظه گوشیش زنگ خورد.بد سوتی ای داده بودم ولی وقتی به چشم های قهوه ای مرموزش فکر می کنم ناخوداگاه دلم می خواد بیشتر سمتش برم.لبخندم عمیق تر شد که با پس گردنی سعید به خودم اومدم.
-چته وحشی؟سرم رو پوکوندی.
سعید-پدر پانیذ زنگ زده و میگه برای پنج شنبه بریم خونشون.
ارسالها: 640
موضوعها: 75
تاریخ عضویت: Apr 2019
سپاس ها 145
سپاس شده 467 بار در 281 ارسال
حالت من:
خیلی قشنگ نوشتی راستی اون بازیگری رو که رو پروفایلت گذاشتی میشناسی تو
چه فیلم هایی بازی کرده من فیلماشو با سریالاشو دیدم
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا
ثبت نام کنید یا
وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
ما روحمون به خون آلوده ست. ما هزارتا احساسو کشتیم.....
ارسالها: 20
موضوعها: 1
تاریخ عضویت: Jun 2019
سپاس ها 9
سپاس شده 52 بار در 18 ارسال
حالت من: هیچ کدام
(پانیذ)
بالاخره پنج شنبه ای که انتظارش رو داشتم رسید.شالم رو سرم کردم و بعد از برداشتن سوییچ ماشین پایین رفتم.پریسا وایساده بود.
-برو کفش هام رو بیار.
چشمی گفت و کفش های مشکی پاشنه بلندم رو اورد.سریع پوشیدمشون.
پریسا-خانم؟
نگاهش کردم.
پریسا-میشه یکم برم پیش بابام؟
لبخندی زدم و گفتم:نه تا وقتی که مهمون هامون هستن میری داخل اتاق و بیرون نمیای.
بدون توجه به چهره غمگینش قدم هام رو تند تر کردم.قرار نبود امشب من خونه باشم.سوار پورشه قرمزم شدم.با دیدن ماشینشون لبخندی زدم و پیاده شدم.پرهام هم پیاده شد.ماشین رو پارک کرد.یکی دیگه هم باهاش پیاده شد.حدس زدم که سعید باشه.
آرتام-به به پانیذ خانوم.
مثل لحن خودش گفتم:به به آرتام آقا.
لبخندی زد و گفت:جایی می رید؟
پوزخندی زدم و گفتم:فکر نکنم رفت و آمدم به رفیق بابام ربطی داشته باشه.
مثل خودم پوزخندی زد و گفت:شاید دلتون نمی خواد با ما زیر یه سقف باشید.
نزدیکش شدم و آروم طوری که کسی نشنوه گفتم:از فال گوش ها خوشم نمیاد.
اخم کرد که سریع گفتم:وای یادم رفت شما که اصلا چیزی نشنیدید.
خندیدم و سوار ماشین شدم.
(آریا)
با حرص نگاهی به ماشینش که از حیاط خارج شد انداختم و گفتم:دختره ی احمق.
سعید-خیلی خوب جواب میده ها.
یکی محکم زدم توی سرش و راه افتادم سمت خونه.پشت سرم تند تند اومد.
سعید-وای دلم برای نارین تنگ شده.
بیخیال گفتم:اگه جونت براش مهمه اصلا سمتش نرو.
اخم کرد.در ورودی رو برام باز کرد و داخل رفتیم.پویا روی کاناپه نشسته بود.دست دادیم و نشستیم.
پویا-راستش خبر خونتون رو که سوخت شنیدم.خیلی متاسف شدم.
-از کجا فهمیدید؟
با نگاهش واقعا حس کردم که یه احمقم.
پویا-شنیدم که فعلا خونه ای ندارید و اون یکی خونتون خیلی دور از اینجاست و تصمیم گرفتم که اینجا بمونید.
دهنم رو باز کردم که بگم نه ولی زودتر از من گفت:حوصله تعارف رو ندارم.بگید وسایلتون رو بیارن اینجا.اتاق ها از قبل آماده شده.فردا هم در مورد کار حرف می زنیم.
بلند شد و بدون توجه به من که خشک شده بودم و سعید متعجب از پله ها بالا رفت.
سعید-این دیگه کیه؟
-پدر اون دختره پرروئه دیگه.
(پانیذ)
با دیدن شماره بابام جواب دادم:بگو.
بابا-کار رو انجام دادم.
-امیدوارم حرف اضافه نزده باشی.
بابا-نترس هیچ حرف اضافه ای نزدم.
پوزخندی زدم و با تمسخر گفتم:از تو بترسم؟تو مگه چیزی هم داری که بخوام بترسم؟
بابا-اگه چند سال پیش بود یادت می نداختم من کیم.
خندیدم و گفتم:بهت نمیاد آدمی باشی که فکر کنی وضعیت چندسال پیشت برمیگرده.
بابا-زمین گرده.مواظب باش یه موقع ورق برنگرده.
با صدای بلندتری خندیدم و گفتم:تا من نخوام ورق برنمیگرده.دلت رو خوش نکن.
ارسالها: 20
موضوعها: 1
تاریخ عضویت: Jun 2019
سپاس ها 9
سپاس شده 52 بار در 18 ارسال
حالت من: هیچ کدام
(پانیذ)
ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم.با دیدن آرتام که به درخت تکیه داده بود لبخندی زدم.پرهام بدون حرف به سمت خونه رفت.به سمتش رفتم و پشت سرش وایسادم.توی حال خودش بود و سیگار می کشید.
-آقای فال گوش سیگار هم می کشه؟
نگاهم کرد و گفت:هرکس یه غمی داره.
پوزخندی زدم.هیچکس بدبخت تر از من نمی شد.پاکت سیگارم رو از توی کیفم در اوردم و با فندکم روشنش کردم.
ارتام-برای چی سیگار می کشی؟
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:هرکس یه غمی داره.
آرتام-جواب خودم رو به خودم میدی؟
پوزخندی زدم و گفتم:انتظار داری همه چیز رو به تو بگم؟
آرتام-انتظاری ندارم.
-پس چرا پرسیدی؟
پوزخندی زد و بدون اینکه جواب بده سیگارش رو روی زمین انداخت و به سمت خونه رفت.اما من توی گذشته بودم.گذشته ای که باعث شد خیلی تغییر کنم.یاد بچگی افتادم.وقتی من و پویا به دنیا اومدیم مامانم به گفته خودش خیلی خوشحال بود.پوزخندی زدم و دود سیگار رو بیرون دادم.پریا و پویان وقتی دوسال بعدش به دنیا اومدن توجه بابام کمتر و کمتر شد.تا اینکه در 8 سالگیم دیگه هیچ توجهی نبود.با صدای زنگ گوشیم از گذشته بیرون اومدم.مریم بود.
-الو
مریم-آنا از خونش اومده بیرون ابراهیم میگه داره میاد سمت خونتون.
پوزخندی زدم و گفتم:بزار بیاد.
با تعجب و کمی عصبانیت گفت:همباز می خوای چیکار کنی پانیذ؟
-نترس فقط می خوام باهاش حرف بزنم.
با نگرانی گفت:پانیذ مراقب باش.این زن هنوزهم خطرناکه.
پوزخندم عمیق تر شد.گوشی رو قطع کردم.داخل انباری رفتم.
پرهام-داری چیکار می کنی؟
خندیدم و مشروبم رو سر کشیدم.نگاهش کردم و گفتم:معلوم نیست؟دارم مشروب می خورم.
پرهام-برای چی می خوای اون زن رو ببینی؟
بدون توجه به حرفش گفتم:بابام رو بگو بیاد.
خواست حرفی بزنه که از ته دلم داد زدم:بهش بگو بیاد اینجا.
باشه ای گفت و تند رفت.بالاخره شبی که انتظارش رو داشتم رسید.
(آریا)
از پنجره نگاهی به حیاط کردم.با دیدن پانیذ و یه زن که پشتش به پنجره بود و نمی تونستم درست ببینمش تعجب کردم.پانیذ با پوزخند به زنه نگاه می کرد.با اومدن باباش دیگه واقعا مونده بودم.یعنی چه ارتباطی این زن باهاشون داره؟نکنه مادرشه؟خب احمق جون اگه مادرش بود که اینطوری بهش پوزخند نمی زد.یعنی کی میتونه باشه؟