07-01-2017، 20:56
نازنین با استرس پرسید:همچی رو برداشتین؟بطری آب-کاسه-جانماز-قرآن-اون ورده-آدرس خونه-چراغ قوه-شمع-کبریت؟
مهیاس با حرص گفت:آره بخدا همه چیزو برداشتم چندبار میپرسی؟
نفس یک نفس عمیقی کشیدو سپس با آرامش به دخترها گفت:نازنین-مهساو مهیاس آروم باشید چرا انقدر هل کردید؟ماپنج ساله دنبال احضار جن هستیم و نزدیک به پنجاه بار احضار داشتیم این ترستون طبیعی نیست.اصلا شاید این دفعه هم مثله دفعات قبل هیچ اتفاقی نیوفته و جنی رو نبینیم؟
مهسانفسی کشیدو گفت:نمیدونم چمه؟یه حس خاصی تو وجودمه استرس دارم احساس میکنم این احضارمون مثه دفعه های قبل نیست
مهیاس با استرس گفت:آره منم همین حس رو دارم
نازنین:نترسین چیزی نمیشه حالا بدویین بریم که 12 اونجا باشیم
دخترها احساس بدی داشتندهرچهارنفر میدانستنداحضار جنی که قرار است انجام دهند مانند دفعات قبل نیست اما با تمام این حس ها هیچ یک حاضربه عقب نشینی نبودند زیرا پنج سال بود که ازانجام هر راهی برای احضار جن دریغ نکرده بودند اما به بن بست میخوردند و موفق نبودند...
و اما درسوی دیگر 4 پسرو دوست که از نوجوانی علاقه شدیدی به احضار جن داشتند 4 دوست که جانشان برای یکدیگر در میرود امرشب درهمین ساعت یعنی 12 شب جلوی خانه متروکه درحال صحبت با یکدیگر هستند.
ماکان دستش راروی شانه پسرعمویش ماهان گذاشت و گفت:داداش ایندفعه هم خودت احضار کن تو جرات و انرژیت توی این بیشتره
آریان دست برادر دوقلویش آرتان را گرفت و گفت:میگمااا شما استرس ندارین؟
آرتان:آره آره یه حسی بهم میگه نرم داخل اون خونه
ماهان اخم هایش را درهم کشیدو گفت:بسه باووو شمادوتاچرا بیژن استرس شدید؟انگار اولین بارشونه که میخوان احضار کنن مگه...
ماکان میان حرفش پریدو گفت:هی اون ماشین اون چهارتا دخترا نیست؟
ماهان:کدوم چهارتا فیلسوف خان؟
آرتان:نه راست میگه نگاه کن همون چهارتا دیونن...
مهسا ماشین رو گوشه ای پارک کردو هرچهارنفراز ماشین خارج شدند وبا تعجب اول نگاهی به پسرها و سپس به خانه متروکه کردند
آریان جلو رفتو گفت:هه...شما کوچولوهااینجا چیکار میکنید؟
مهسا با اخم گفت:به شما ربطی داره بابابزرگ؟
آریان با عصابنیت دهن باز کرد جواب مهسارا بدهد که ماهان با داد گفت:بسه ....اینجا نیومدیم واسه دعوا ساعت11و56 دقیقست بیاین وسایل رو ببریم داخل خونه
نفس جلوتر رفت و پرسید:شماهم واسه احضار اومدید؟
ماهان با تمسخرنگاهی به نفس کردو گفت:چطور؟نکنه شماهم اومدید واسه احضار؟
مهیاس:چیه؟چرابا تمسخر حرف میزنی مگه ما چمونه؟
آرتان خندیدو گفت:چیزیتون نیست فقط واسه احضار بچه اید میترسم وسط احضار جن یهو غش کنید از ترس
مهسا با اخم گفت:هه هه بخندیم ضایع نشه بی مزه .محض اطلاعتون ما پنج ساله دنبال این کاراییم
نازنین نگاهی به ساعت مچی اش کردو گفت:واااااای زود باشید یه دقیقه تا احضار وقت داریم
ماکان با تعجب پفت:جدی میخواید بیاید تواین خونه؟
نازنین بی توجه ب ماکان به دخترها گفت:بیاین دیگه
و بعد خودش جلوتربه سمت خانه متروکه رفت جلوی در که رسیدندضربه آرامی به در زد و در خود به خود باز شد وبا تعجب گفت:این در اصلا بسته نیست!
نفس:خیله خب بد بریم تو
ماهان رو به ماکان گفت:میخواید بزارید این دخترا همینجوری برن داخل بعد شمااینجا وایستین اونارو نگاه کنید؟
آرتان:راست میگه بدیین بریم
ماکان جلو رفت و به نازنین گفت:با اینکه همه جا خانوما مقدم ترن ولی ایندفعه اجازه بدید اول ما بریم داخل
آریان با خنده گفت:اخه کی گفته خانوما مقدم ترن؟به نظرم هرکی گفته خیلی زن ذلیل بوده
مهسا با اخم گفت:میشه شما مزه نریزی؟
مهیاس راست میگه اصلا هم خنده دار نبود
آریان:نگفتم که بخندید
نفس:اقا اریان ضایع شدی سوت بزن
با این حرف نفس آریان شروع کرد به سوت زدن
ماکان رو به همه گفت:کافیه دیگه بریم تو
اول پسرها وارد خانه شدندو بعد دخترها وارد شدند
مهیاس دست دخترعموش مهسا را گرفت و با استرس فشرد نگاهی به خانه کردحیاطی نسبتا بزرگ که دور تا دورش را درختان سر به فلک کشیده گرفته بود روی خانه سایه انداخته بودند روی زمین پراز برگ های خشک شده بود برگ ها جوری دست نخورده مانده بودند که گویی سالهاست کسی قدم روی انها نگذاشته و اما ساختمان دو طبقه بود سراسر ساختمان سوخته و ترسناک بود
آرتان که حال مهیاس را میدید با شیطنت گفت: اگه میترسید برید قول میدم به کسی نگم اول راه فرار کردید
مهسا اخم هایش را درهم کشیدو گفت:شما مواظب باشید خودت از ترس سکته نکنی ما حالمون خوبه
و سپس رویش را به طرف دیگر برگرداند
آریان ضربه ای به پهلوی آرتان زدو گفت:داداش اینا اصلا تیپ و قیافه وهیکلمون به چشمشون نمیاد مثه دوست دخترامون نیستن واسمون حاضر جوابی نکنن
آرتان با حرص گفت:آدمتون میکنم
بعد رو به آریان به آرامی ادامه داد:همشون دیوانن یکم این دختره (مهیاس)آدمه
آریان خدیدو گفت:جووووون چشمتو گرفته؟
آرتان با تشر گفت:بسه ما اینجا واسه اینجور کارا نیومدیم که اخه تو کی میخوای دست از این بچه بازیات برداری؟
آریان خندیدوگفت:هروقت بابا برام زن بگیره
آرتان:خجالت بکش من بزرگترم اول من بعدا تو
آریان:اه اه همیشه من باید پاسوز تو بشم؟
آرتان خواست جواب بدهد که ماکان گفت:بسه مگه اومدیم مراسم خواستگاری؟تمومش کنین
و سپس رو به ماهان گفت:چیشد پس درباز نشد؟
ماهان با حرص گفت:نخیر نمیشه یه دقیقه به اون دوتا بگو لال شن فعلا قرار نیس کسی زن بگیره
آرتان و آریان با حالت بامزه ای زیپ دهانشان را بستند
نازنین رو به نفس گفت:آبجی اون ورده بود که از کتاب اجنه برداشتی یادته الان؟
نفس کمی فکر کرد و سپس با هیجان دست در کیفش کردو کاغذی بیرون اورد و با ذوق گفت:آره...آره ایناهاش
نازنین گفت:تنها نمیشه دونفر میخواد بامن انجامش بده
نفس سری به معنای باشه تکان داد و به سمت در ورودی رفت و رو به ماهان گفت:من یه وردی بلدم که میتونم باهاش درو باز کنم
ماهان اخم کردو گفت:بیا بامن انجام بده
نفس:اما من میخوام با نازنین انجامش بدم
و با تخسی خیره شد در چشمان سیاه رنگ و نافذ ماهان که هرکسی را غرق خود میکرد
ماهان:همین که گفتم با من انجام میشه
نفس:نخیرم همین ک من گفتم با نازنین راحت ترم
ماهان قدمی به جلو برداشت که با نفس سینه به سینه شد سپس غرید:مثله اینکه زبون خوش حالیت نمیشه نه؟
نفس از سرخی چشمان ماهان ترسید اما سعی کرد ظاهر خود را حفظ کند و با پرویی ادامه داد:نخیرم من زبون خوش حالیمه تو نمیفهمی من دارم چی میگم
ماکان ماهان را عقب کشیدو با حرص گفت:بسه توروخدا اصلا منو نازنین خانوم انجامش میدیم باشه؟
نفس با بی میلی زیر لب باشه ای گفت و کنار کشید
ماکان رو ب دخترها گفت:حالا نازنین کدومتونید؟
نازنین گفت:منم
ماکان با شیطنت گفت:عه شمایید؟باشه بیاید
هردوبدون حرفی دیگر به سمت در رفتند ورد را باید یکی از رو میخواند و دیگری ان را با صدای بلند تکرار میکرد
نازنین با صدای آرامی ورد را میخواند و ماکان با صدای بلند تکرار میکرد بعداز اتمام ورد ماکان دستش را روی دستگیره گذاشت و در با صدای ناهنجاری باز شد
آریان رو به ماهان گفت:عزیز تو شجاعتری اول تو برو
ماهان با اخم سری تکان داد و وارد خانه شد وبعد از او پسرها و دخترها به ترتیب وارد خانه شدند خانه متروکه در تاریکی مطلق فرو رفته بودو با صدای بسته شدن در مهیاس جیغ بلندی کشید و به پیرهن کسی که جلویش ایستاده بود چنگ زد
آرتان با شیطنت به سمت مهیاس برگشت و دم گوشش گفت:چیه کوچولو میخوای بغلت کنم؟
مهیاس با حرص پیراهن آرتان را ول کردوگفت:گمشو باووو
آرتان :چیه چرا عصبی میشی؟مگه اشتباه میکنم؟
مهیاس:بله اشتباه میکنی من فقط یهو هل کردم پیرهنتو گرفتم
نفس خندید و با صدای ترسناکی گفت:هاهاهاها فکر کنید مثل این فیلما و رمانای ترسناک الان دیگه در باز نشه
آریان از کوله پشتی اش چراغ قوه ای را برداشت وبه ماهان داد و سپس گفت:بعیدم نیس یکی امتحان کنه ببینه باز میشه یانه؟
ماکان به سمت در رفت و دستگیره اش را به سمت پایین کشید اما در باز نمیشد چندبار تکرار کرد اما باز نمیشد با استرس و صدای بلند اب دهانش را قورت داد و گفت:درباز نمیشه
دوستان نظرررر کمه اینجوری پیش بره ادامه نمیدیم
ممنون
مهیاس با حرص گفت:آره بخدا همه چیزو برداشتم چندبار میپرسی؟
نفس یک نفس عمیقی کشیدو سپس با آرامش به دخترها گفت:نازنین-مهساو مهیاس آروم باشید چرا انقدر هل کردید؟ماپنج ساله دنبال احضار جن هستیم و نزدیک به پنجاه بار احضار داشتیم این ترستون طبیعی نیست.اصلا شاید این دفعه هم مثله دفعات قبل هیچ اتفاقی نیوفته و جنی رو نبینیم؟
مهسانفسی کشیدو گفت:نمیدونم چمه؟یه حس خاصی تو وجودمه استرس دارم احساس میکنم این احضارمون مثه دفعه های قبل نیست
مهیاس با استرس گفت:آره منم همین حس رو دارم
نازنین:نترسین چیزی نمیشه حالا بدویین بریم که 12 اونجا باشیم
دخترها احساس بدی داشتندهرچهارنفر میدانستنداحضار جنی که قرار است انجام دهند مانند دفعات قبل نیست اما با تمام این حس ها هیچ یک حاضربه عقب نشینی نبودند زیرا پنج سال بود که ازانجام هر راهی برای احضار جن دریغ نکرده بودند اما به بن بست میخوردند و موفق نبودند...
و اما درسوی دیگر 4 پسرو دوست که از نوجوانی علاقه شدیدی به احضار جن داشتند 4 دوست که جانشان برای یکدیگر در میرود امرشب درهمین ساعت یعنی 12 شب جلوی خانه متروکه درحال صحبت با یکدیگر هستند.
ماکان دستش راروی شانه پسرعمویش ماهان گذاشت و گفت:داداش ایندفعه هم خودت احضار کن تو جرات و انرژیت توی این بیشتره
آریان دست برادر دوقلویش آرتان را گرفت و گفت:میگمااا شما استرس ندارین؟
آرتان:آره آره یه حسی بهم میگه نرم داخل اون خونه
ماهان اخم هایش را درهم کشیدو گفت:بسه باووو شمادوتاچرا بیژن استرس شدید؟انگار اولین بارشونه که میخوان احضار کنن مگه...
ماکان میان حرفش پریدو گفت:هی اون ماشین اون چهارتا دخترا نیست؟
ماهان:کدوم چهارتا فیلسوف خان؟
آرتان:نه راست میگه نگاه کن همون چهارتا دیونن...
مهسا ماشین رو گوشه ای پارک کردو هرچهارنفراز ماشین خارج شدند وبا تعجب اول نگاهی به پسرها و سپس به خانه متروکه کردند
آریان جلو رفتو گفت:هه...شما کوچولوهااینجا چیکار میکنید؟
مهسا با اخم گفت:به شما ربطی داره بابابزرگ؟
آریان با عصابنیت دهن باز کرد جواب مهسارا بدهد که ماهان با داد گفت:بسه ....اینجا نیومدیم واسه دعوا ساعت11و56 دقیقست بیاین وسایل رو ببریم داخل خونه
نفس جلوتر رفت و پرسید:شماهم واسه احضار اومدید؟
ماهان با تمسخرنگاهی به نفس کردو گفت:چطور؟نکنه شماهم اومدید واسه احضار؟
مهیاس:چیه؟چرابا تمسخر حرف میزنی مگه ما چمونه؟
آرتان خندیدو گفت:چیزیتون نیست فقط واسه احضار بچه اید میترسم وسط احضار جن یهو غش کنید از ترس
مهسا با اخم گفت:هه هه بخندیم ضایع نشه بی مزه .محض اطلاعتون ما پنج ساله دنبال این کاراییم
نازنین نگاهی به ساعت مچی اش کردو گفت:واااااای زود باشید یه دقیقه تا احضار وقت داریم
ماکان با تعجب پفت:جدی میخواید بیاید تواین خونه؟
نازنین بی توجه ب ماکان به دخترها گفت:بیاین دیگه
و بعد خودش جلوتربه سمت خانه متروکه رفت جلوی در که رسیدندضربه آرامی به در زد و در خود به خود باز شد وبا تعجب گفت:این در اصلا بسته نیست!
نفس:خیله خب بد بریم تو
ماهان رو به ماکان گفت:میخواید بزارید این دخترا همینجوری برن داخل بعد شمااینجا وایستین اونارو نگاه کنید؟
آرتان:راست میگه بدیین بریم
ماکان جلو رفت و به نازنین گفت:با اینکه همه جا خانوما مقدم ترن ولی ایندفعه اجازه بدید اول ما بریم داخل
آریان با خنده گفت:اخه کی گفته خانوما مقدم ترن؟به نظرم هرکی گفته خیلی زن ذلیل بوده
مهسا با اخم گفت:میشه شما مزه نریزی؟
مهیاس راست میگه اصلا هم خنده دار نبود
آریان:نگفتم که بخندید
نفس:اقا اریان ضایع شدی سوت بزن
با این حرف نفس آریان شروع کرد به سوت زدن
ماکان رو به همه گفت:کافیه دیگه بریم تو
اول پسرها وارد خانه شدندو بعد دخترها وارد شدند
مهیاس دست دخترعموش مهسا را گرفت و با استرس فشرد نگاهی به خانه کردحیاطی نسبتا بزرگ که دور تا دورش را درختان سر به فلک کشیده گرفته بود روی خانه سایه انداخته بودند روی زمین پراز برگ های خشک شده بود برگ ها جوری دست نخورده مانده بودند که گویی سالهاست کسی قدم روی انها نگذاشته و اما ساختمان دو طبقه بود سراسر ساختمان سوخته و ترسناک بود
آرتان که حال مهیاس را میدید با شیطنت گفت: اگه میترسید برید قول میدم به کسی نگم اول راه فرار کردید
مهسا اخم هایش را درهم کشیدو گفت:شما مواظب باشید خودت از ترس سکته نکنی ما حالمون خوبه
و سپس رویش را به طرف دیگر برگرداند
آریان ضربه ای به پهلوی آرتان زدو گفت:داداش اینا اصلا تیپ و قیافه وهیکلمون به چشمشون نمیاد مثه دوست دخترامون نیستن واسمون حاضر جوابی نکنن
آرتان با حرص گفت:آدمتون میکنم
بعد رو به آریان به آرامی ادامه داد:همشون دیوانن یکم این دختره (مهیاس)آدمه
آریان خدیدو گفت:جووووون چشمتو گرفته؟
آرتان با تشر گفت:بسه ما اینجا واسه اینجور کارا نیومدیم که اخه تو کی میخوای دست از این بچه بازیات برداری؟
آریان خندیدوگفت:هروقت بابا برام زن بگیره
آرتان:خجالت بکش من بزرگترم اول من بعدا تو
آریان:اه اه همیشه من باید پاسوز تو بشم؟
آرتان خواست جواب بدهد که ماکان گفت:بسه مگه اومدیم مراسم خواستگاری؟تمومش کنین
و سپس رو به ماهان گفت:چیشد پس درباز نشد؟
ماهان با حرص گفت:نخیر نمیشه یه دقیقه به اون دوتا بگو لال شن فعلا قرار نیس کسی زن بگیره
آرتان و آریان با حالت بامزه ای زیپ دهانشان را بستند
نازنین رو به نفس گفت:آبجی اون ورده بود که از کتاب اجنه برداشتی یادته الان؟
نفس کمی فکر کرد و سپس با هیجان دست در کیفش کردو کاغذی بیرون اورد و با ذوق گفت:آره...آره ایناهاش
نازنین گفت:تنها نمیشه دونفر میخواد بامن انجامش بده
نفس سری به معنای باشه تکان داد و به سمت در ورودی رفت و رو به ماهان گفت:من یه وردی بلدم که میتونم باهاش درو باز کنم
ماهان اخم کردو گفت:بیا بامن انجام بده
نفس:اما من میخوام با نازنین انجامش بدم
و با تخسی خیره شد در چشمان سیاه رنگ و نافذ ماهان که هرکسی را غرق خود میکرد
ماهان:همین که گفتم با من انجام میشه
نفس:نخیرم همین ک من گفتم با نازنین راحت ترم
ماهان قدمی به جلو برداشت که با نفس سینه به سینه شد سپس غرید:مثله اینکه زبون خوش حالیت نمیشه نه؟
نفس از سرخی چشمان ماهان ترسید اما سعی کرد ظاهر خود را حفظ کند و با پرویی ادامه داد:نخیرم من زبون خوش حالیمه تو نمیفهمی من دارم چی میگم
ماکان ماهان را عقب کشیدو با حرص گفت:بسه توروخدا اصلا منو نازنین خانوم انجامش میدیم باشه؟
نفس با بی میلی زیر لب باشه ای گفت و کنار کشید
ماکان رو ب دخترها گفت:حالا نازنین کدومتونید؟
نازنین گفت:منم
ماکان با شیطنت گفت:عه شمایید؟باشه بیاید
هردوبدون حرفی دیگر به سمت در رفتند ورد را باید یکی از رو میخواند و دیگری ان را با صدای بلند تکرار میکرد
نازنین با صدای آرامی ورد را میخواند و ماکان با صدای بلند تکرار میکرد بعداز اتمام ورد ماکان دستش را روی دستگیره گذاشت و در با صدای ناهنجاری باز شد
آریان رو به ماهان گفت:عزیز تو شجاعتری اول تو برو
ماهان با اخم سری تکان داد و وارد خانه شد وبعد از او پسرها و دخترها به ترتیب وارد خانه شدند خانه متروکه در تاریکی مطلق فرو رفته بودو با صدای بسته شدن در مهیاس جیغ بلندی کشید و به پیرهن کسی که جلویش ایستاده بود چنگ زد
آرتان با شیطنت به سمت مهیاس برگشت و دم گوشش گفت:چیه کوچولو میخوای بغلت کنم؟
مهیاس با حرص پیراهن آرتان را ول کردوگفت:گمشو باووو
آرتان :چیه چرا عصبی میشی؟مگه اشتباه میکنم؟
مهیاس:بله اشتباه میکنی من فقط یهو هل کردم پیرهنتو گرفتم
نفس خندید و با صدای ترسناکی گفت:هاهاهاها فکر کنید مثل این فیلما و رمانای ترسناک الان دیگه در باز نشه
آریان از کوله پشتی اش چراغ قوه ای را برداشت وبه ماهان داد و سپس گفت:بعیدم نیس یکی امتحان کنه ببینه باز میشه یانه؟
ماکان به سمت در رفت و دستگیره اش را به سمت پایین کشید اما در باز نمیشد چندبار تکرار کرد اما باز نمیشد با استرس و صدای بلند اب دهانش را قورت داد و گفت:درباز نمیشه
دوستان نظرررر کمه اینجوری پیش بره ادامه نمیدیم
ممنون