ارسالها: 5,417
موضوعها: 855
تاریخ عضویت: Nov 2012
سپاس ها 22847
سپاس شده 17852 بار در 6527 ارسال
حالت من: هیچ کدام
قسمت 11
" مهرا"
درو بستم و با یه دنیا ناباوری از شرکت زدم بیرون.
هیچ صدایی رو نمی شنیدم.. ....
هیچ کسی رو نمیدیدم.........
انگار تمام دنیا و تمام زمان ها از حرکت ایستاده بودند
. توی اون اتاق مونده بودند..
می خوام گریه کنم..می خوام جیغ بزنم ... می خوام از این بغض لعنتی خلاص شم...
حوصله ی رانندگی رو نداشتم. می خوام پیاده برم. می خوام زیر آسمون خدا پیاده برم...
می خوام اشکامو زیر آسمونش بریزم..
می خوام خدا ببینه...بی مانع... بی سقف...
می خوام ببینه این بندش په به روزش اومده...
چه به روزش قرار بیاد....
خدایا ببین منو...
صدامو میشنوی....
نمیخوام عذاب الانمو پروانه بکشه...
نمی خوام مثل من مهر بی کی روی پیشونیش زده شه..
خدایا از چی بگم؟ از قلب عزیز جون بگم یا از تنها شدن پروانه...........
یا از حرفهای حسان فرداد........
حرفهایی که جیگرمو اتیش زد.. خنجری شدو قلب نیمه جونمودرید...
هندزفریمو گذاشتم توی گوشم و با داای بلند خواننده خودمو سپردم به راه..
بی هدف.......
آخ مامان کجایی؟چقدر دلم میخواد سرمو بزارم روی شونت و گریه کنم...
اخ چرا تنهام گذاشتی؟................
آخ .........داغتون هنوز برام تازس......
" خیلی وقته دیگه بارون نزده
رنگ عشق به این خیابون نزده
خیلی وقته ابری پر پر نشده
دل آسمون سبک تر نشده
نگاهی به آسمون کردم. اونم ابری بود ای کاش بباره
مه سرد رو تن پنجره ها
مثل بغض توی سینه ی منه
ابر پشمام پر اشک ای خدا
وقتشه دوباره بارون بزنه
قطرات ریز و سرد بارون روی صورتم نشست.
با اینکه حالم داغون بود اما از ته دلم لبخند زندم.........
خیلی وقته که دلم برای تو تنگ شده
قلبم از دوری تو بدجوری دلتنگ شده
آخ مامان جونم.. بدجوری هواییتون شدم..
دلم برای حرفا و خنده های متین و مهراوه تنگ شده..
برای نگاه های پر حرف بابا...
بعد تو هیچ چیزی دوست داشتنی نیست
کوه غصه از دلم رفتنی نیست
دیگه قطره های بارون با اشکام قاطی شدن.. دیگه معلوم نیس که دارم گریه میکنم
حرف عشق تو رو من با کی بگم
همه حرفا که آخه گفتنی نیس
خیلی وقته که دلم برای تو تنگ شده
قلبم از دوری تو بدجوری دلتنگ شده
آخ سینم داره مییسوزه..
توی این هوای بارونی و سرد دارم از درون توی کوره می سوزم...
دلتنگم برای مهرا صدا زدن های مامان .. ...دلتنگم برای خوشبختی که کنارشون داشتم...
قلبم باور نداره.............
این همه دردو باور نداره..........
من داغونم... حسان فرداد نابودم کرد
شکسته بودم حسان فرداد خردم کرد.........
حسان.............حسان................ حسان با من چیکار کردی؟
میخوای چیکار بکنی؟
چه بلایی می خوای سرم بیاری؟
مرد مغروری مثل تو چرا باید این حرفو بزنه؟
مرد با ابهتی مثل تو چرا ب......
چرا حس می کنم زخم خوردی؟
از جنس من نارو خوردی؟
چرا حس میکنم از هم جنسم میخوای انتقام بگیری؟
چرا نمیشه از چشمات چیزی رو خوند؟
چرا با اون حرفهایی که زدی ازت متنفر نیستم...
چرا فقط دلگیرم...
چرا اینهمه چرا برای تو وجود داره؟
نمی دونم چقدر راه رفتم. اما می دونم مسافت زیادی بود. چون جلوی در خونم بودم...
کلید انداختم.
تن خستمو انداختم روی مبل.مثل همیشه سکوت خونه بزرگترین صدای عذاب آور زندگیم بود...
چشمامو بستم همه ی اتفاقات امروز مثل برق از جلوی چشمام گذشت..
در اخر تنها چیزی که توی ذهنم باقی موند یه جفت چشم سیاه و سردو مغرور بود..
صدای تلفن منو به خودم آورد.. حوصله ی بلند شدنو جواب دادنو نداشتم.
چشمامو به سختی باز کردم..
خونه تاریک بود پس خیلی وقته که اینطوری روی مبل دراز کشیدم..
تلفن رفت روی پیغام گیر....
تلفن رفت روی پیغامگیر. ................
سکوت خونه با صدای گریه و جیغ پروانه شکست. مثل برق گرفته ها از جام بلند شدم و گوشی رو برداشتم.
پروانه زجه میزد. جیغ میکشید. مدام اسممو می گفت. ....خدایا بخیر کن.....
ـ الو .مهرا .توروخدا بردار. دارم دیوونه میشم. کجایی؟ مهرا عزیزم؛ همه کسم داره از دست میره. مهرا دارم زندگیمو از دست میدم. بردار لعنتی...
ـ الو. پروانه جان دلم. چته دختر خوب. چرا جیغ میکشی؟ پی شده؟
ـ کجایی مهرا؟ کجایی؟ بیا ببین.. حال زارمو ببین. ببین دارم با عزیز جون جون میدم.
عزیز جونم داره روی تخت بیمارستان جون میده. منِ عوضی عرضه نداشتم براش پول جور کنم. مهرا بیا ببین به خاطر سی میلیون پول بی ارزش دارم همه ی زندگیمو می بازم...
همه زندگیم جلوی چشام داره پر پر میشه. مهرا بیا. بیا یه کاری کن... مهرا بهم قول دادی.. قول دادی پولو جور کنی...
وسط هال نشستم. امروز به اندازه ی کافی شنیده بودم. به اندازه ی کافی داغون شده بودم. نه ...نه دیگه ...تحمل ندارم... ظرفیتم پره... بسه خدایا... بسه...
ضجه های پروانه... حرفهایی که با ناله می گفت جیگرمو می سوزوند.
خدایا عزیز جون روی تخت بیمارستان .
هیچی نمی تونستم بگم.... فقط چند تا کلمه به زور از دهنم خارج شد..
ـ پروانه. میام... میام عزیزم.. فقط کدوم بیمارستان. الان میام.. تحمل کن. پروانه..
ـ نه نمی تونم. مهرا... دارم خفه میشم... دارم دیوونه میشم.. فکر نبود عزیز جون ... فکر تنها بودن توی این دنیای کثیف داره دیوونم میکنه...نمی تونم مهرا بیا...
بعد از خواهش کردناش به زور اسم بیمارستان و ازش گرفتم. اول ماشینو از در شرکت برداشتم بعد رفتم بیمارستان.
نفهمیدم چطور خودمو بهش رسوندم.
عزیز حالش بد شده بود. قلبش تقریبا از کار افتاده بود و باید حداکثر فردا عمل میشد. دکترا رسما جوابش کرده بودند.
وضعیت بدی بود.
پروانه فقط زجه میزد .ناله میکرد...خدارو صدا میزد... اگه عزیز می رفت....
پروانه توی این دنیا بی کس میشد..... بی پناه میشد.
خدایا بهش رحم کن.. خدایا اگه من همه ی خانوادمو از دست دادم بازم کسایی رو داشتم که داغمو تسکین بدن. اما پروانه چی؟ طاقت نمیاره... خدایا.....
پروانه به بازوم چنگ انداخت. روی زاوهام نشستم. تحمل وزنشو که روم انداخته بود رو نداشتم. مثل خدا ازم التماس میکرد...
خدایا چرا من....
ـ مهرا ...مهرا بهم قول دادی. گفتی از زیر سنگ هم شده جور میکنی.. هیچ وقت بد قولی نکردی مهرا...یه کاری کن... مهرا از تمام زندگیم میگذرم.. مهرا میشم کنیزت... میشم کلفتت... هر چی بگی قبول میکنم فقط به قولت عمل کن...مهرا ... حرف بزن.
حرف بزن لعنتی.. مگه نگفتی حله.. مگه نگفتی پول جوره.. مگه نگفتی...ها؟ بگو حرف بزن... سکوتت داره دیوونم میکنه...
خدایا چرا من... چرا؟ یعنی وجود عزیز جون اینقدر توی دنیات زیادیه... من که چیزی ازت نخواستم جز اینکه همیشه عزیز باهام باشه... خدایا میشنوی؟ با توام...
اگه عزیزمو ببری به بزرگیه خودت... به اسم خودت قسم میخورم از زندگیم میزنم.
می شنوی...خود کشی میکنم... دیگه بهشتو جهنمت برام مهم نیست. رگمو میزنم.... می شنوی ؟
دیگه تاب و تحمل پروانه رو نداشتم...
دیگه لبریز شدم..
نه ... حرفهای چروانه برام سنگین بود..
بوسیدمش ..پیشونیشو.. گونشو... سرشو محکم توی دستام گرفتم.
پیشونیمو روی پیشونیش گذاشتم آروم شروع کردم به حرف زدن...
تصمیم گرفتم.....
اشتباهِ.....
میدونم. ..............
بدترین اشتباهِ زندگیم. اما من تصمیم گرفتم.
نه ... نمی تونم پروانه رو اینطور ببینم... من به این دختر و به اون پیر زن مدیونم.
من مدیونم... این جوری هم عزیز جونو از دست میدم هم پروانه رو...
مطمئنم اونقدر دیوونس که حتما خودشو میکشه..
ـ هیششش. آروم... قول دادم بهت.. آروم باش . الان میخوام برم پول رو بیارم...
حله دختر... پول آمادس... فقط بایذ برم بگیرمش... عزیز جون پیشت میمونه..
پاشو... پاشو نباید وقتو تلف کنیم. بلند شو برو به دکترش بگو اتاق عملو اماده کنه.
منم برم پولو بگیرمو بیام.. قول دادم .
روی قولم هستم... بلند شو تو بی کسو کار نمیشی.. تو همه ی زندگیتو از دست نمیدی...
بهت قول میدم...
برق خوشحالی توی چشمای پروانه به اندازه ای زیاد بود که از دورترین فاصله می شد دید. محکم توی آغوشم گرفت. بوسیدتم. اشک میریخت اما این دفعه از خوشحالی...
بلند خدارو صدا میزد و شکر میکرد.......
اشکام روی گونم می ریخت.. اگر تا الان شک داشتم اما با دیدن این صحنه ها دیگه مطمئن شدم. تمام توانمو جمع کردم و از بیمارستان زدم بیرون...
هنوز بارون میارید...
شاید به حال من.. گریه میکرد.. شاید برای بدبختی های من اشک میریزه...
خدایا.. چرا صدات میزنم؟
مثل اینکه قرار نیس جوابمو بدی؟
چرا؟
چرا واسه ی بنده های دیگت جوابگویی اما برای من نه؟....
باشه ... باشه خداجون... صدامو نشنو اما مطمئن باش اگه قراره اشتباه کنم ولی بازم حواسم به توهِ اشتباهمو با گناه انجام نمیدم..
به امید زنگ زدمو آدرس خونه ی حسان فرداد گرفتم.
جلوی خونش ایستادم.. یه خونه ی ویلایی بزرگ و شیک... زنگ درو زدم. آیفون تصویری بود. بعد از چند لحظه در باز شد . پس منو دیده بود که بدون هیچ حرفی درو باز کرد..
درو باز کردم و اولین قدمو توی خونش گذاشتم.. خونه ای که قراره دختر بودنم رو برای همیشه درش جا بزارم... خونه ای که قراره زندگی رو به دونفر هدیه بده و زندگی یه نفرو ازش بگیره...خونه ای که قراره حسان فرداد از انتقام خالی شه.. وارد شدمو از سنگ فرش ها گذشتم.. ساختمون دوطبقه ی خیلی شیکی با یه معماری خاص و زیبا جلوی روم بود... حتما طراحیه ساختمون کار خودشه.. همیشه تک. ...همیشه یگانه... درست مثل خودش...
جلوی درب وردوی ایستاده بود... این دفعه با دیدنم تعجبشو پنهون نکرد. روبروش ایستادم. چرا می ترسم.. چرا ازش نمی ترسم... با وجود اینکه میدونم قراره چه اتفاقی برام بیافته.. چرا از این چشمها دیگه ترسی ندارم...
زل زدم توی چشمهاش.. طاقت نداشتم که حرفامو رو در رو بهش بزنم...نتونستم...
سرمو پایین انداختم.شروع کردم به حرف زدن که همزمان اشکام جاری شدن...
ـ حال عزیز جون خوب نیست. باید امشب عمل شه...هنوز.....هنوزم اون چکو...
دستشو روی بازوم حس کردم. چشمام ناخودآگاه بسته شد. هق هقام سر باز کرد. دیگه تحمل این بغض لعنتی رو نداشتم. محکم منو کشید توی بغلش...
گریه کردم... زار زدم...
ساکت بود...
فقط محکم منو توی آغوشش گرفته بود...
نمی دونم اما آروم شدم... خالی شدم...
سرمو از روی سینش برداشتم ولی اون حلقه ی دستاشو باز نکرد..
همونجور منو سفت به خودش چسبونده بود...
توی چشماش خیره شدم...
نگاهش گرم بود..
دلم لرزید... برای اولین بار این چشمها دلم رو لرزوند.
از آغوشش بیرن اومدم اما دستمو محکم توی دستش گرفته بود و داخل خونه شد...
هیچ احساس ترسی نداشتم.. این برام عجیب بود.. ترسی از این خونه و این مرد مغرور نداشتم.
برعکس آروم بودم.. تمام جودم اروم بود..فقط نگران پروانه و عزیز جون بودم...
روی مبل نشوندم و رفت طبقه ی بالا.
اونقدر فکرم درگیر بود که اصلا نگاهم به اطراف نچرخید. بعد از چند دقیقه با لباس بیرون اومد پیشم و جلوم ایستاد...
سرمو آوردم بالاو نگاهش کردم...
بی هیچ حرفی.. بی هیچ صدایی. ...سکوت.....
باز هم سکوت....
دستمو توی دستای قوی و مردونش گرفتو منو بلند کردو از خونه اومدیم بیرون.
سوار ماشینش شدیم.
راه افتاد....
توی تمام این مدت دستم توی دستش بود... سرمو روی شیشه ی پنجره گذاشتم.
چشمام قطره های بارونو که با شدت خودشون به شیشه می کوبوندن میدید...
با فشار دستش سرمو به طرفش گرفتم.آروم گفت:
ـ کدوم بیمارستان..؟
فقط تونستم اسم بیمارستان رو بگم...
تا خود بیمارستان هیچ حرفی بینمون ردو بدل نشد.تا به ورودی بیمارستان رسیدیم...
دستمو از دستش کشیدم بیرون... به طرفم برگشت..
گفتم:
ـپروانه احتمالا توی محوطه ی بیمارستانه... نمی خوام هیچ کس از این اتفاق با خبر شه... فقط یه راز بین منو ..... تو ..باشه؟
بهم نگاه کرد و آروم اومد جلو.
حرکتی نکردم. اصلا توان حرکت نداشتم..
آروم پیشونیمو بوسید..
به محض تماس لبهاش به پیشونیم تمام بدنم تغییر دما داد.
تا چند ثانیه پیش خنک سرد بودم اما حالا..
مثل تنور آتیش شده بود..
داغِ داغ....
چند ثانیه به همون حالت موند.آروم خودشو ازم جدا کرد و گفت: من توی قسمت حسابداری منتظر مدارک هستم.. بیارشون
رفت..............
از کنارم گذشت و من همچنان داشتم توی تنور آتیش می شوختم... به سمت بخش عزیز جون رفتم..
پروانه داشت با دکتر عزیز صحبت میکرد.. حتی از اون فاصله هم می تونستم شادی و امید رو از صورتش ببینم...
بهش رسیدم تامنو دید چند ثانیه وایستاد و نگاهم میکرد...
انگار منتظر بود...
انگار توی صورتم دنبال یه چیزی میگشت و من میدونستم دنبال چیه؟
لبخند زدم.. یه لبخند تلخ... تلخ تر از هر تلخی که توی تمام عمرم چشیده بودم..
ولی برای پروانه شیرین ترین لبخند عمرش معنی داد...
دوید ..
با تمام سرعتش به سمتم دوید...
خودشو پرت کرد توی بغلم و گریه کنان همرا با شادی که توی صداش پر شده بود گفت:
ـ قربون آبحیه گلم برم. فدات شم. میدونستم قولت قوله... هرچی باشه مهرا عظیمی هستی نه برگ چغندر...
و باز هم خنده ی تلخ مهمون لبهام شد...
ـ پروانه مدارک رو بده تا برم حسابداری. خودم میبرم. احتیاجی به تو نیست. فقط بمون اینجا پیش عزیز. باشه؟
پروانه اینقدر خوشحال بود که برخلاف همیشه از صدام میخوند چه مرگمه. اما حالا اصلا نشنید من چی گفتم... سریع پرونده رو داد دستمو صورتمو بوسید و رفت سمت اتاق عزیز....
رفتم طرف حسابداری... دیدمش. به ستون تکیه زده بود و دستاشو توی پالتوی مشکیش فرو برده بود.سرشو پایین گرفته بود . انگار توی فکر بود....
رفتم جلوش صداش زدم. اما نشنید..
بلند تر صداش زدم اما بازم نشنید.
دستم ناخودآگاه سمت بازوش رفت. تکونش دادم...
سرشو بلند کرد نگاهی به صورتم انداخت و لی سریع نگاهشو ازم گرفت و روی بازوش ثابت موند... دستم روی بازوش خشک شد... حتی توان برداشتنش رو نداشتم...
زمزمه وار گفتم:
ـصدات زدم اما نشنیدی. مدارک رو....
نذاشت حرفم تموم شه. تکیه شو از ستون برداشت مدارک رو از دستم کشید بیرون و رفت سمت صندوق...
نیم ساعتی طول کشید..بعد از تموم شدن برگشت سمتمو فیش واریز رو به طرفم گرفت تا به پروانه بدم. و بدون هیچ حرفی پشتشو به من کردو و رفت اما دو قدم بیشتر بر نداشته بود که برگشت سمتم و گفت:
ـتوی ماشین منتظرتم..
همین....
یه چیزی توی قلبم فرو ریخت.. اما بازم آروم بودم... بازم بی هیچ هراس و دلهر ه ا ی.
سریع رفتم پیش پروانه. دکتر عزیز هم اونجا بود... خوشبختانه همه چیز برای عمل آماده بود...
پروانه انگار دنیارو بهش داده بودند. از خوشحالی زیاد نمی تونست کاری انجام بده...
بازوشو گرفتم آروم دم گوشش گفتم.:
ـ بیا دختر خوب اینم از فیش واریز پول بیمارستان. دیگه همه چیز تموم شد. فقط امیدوارم عمل عالی باشه..
بغلم کردو گفت: اینارو به تو مدیونم مهرا... مرسی خواهر جونم..
ازش جدا شدم و گفتم:
ـ من باید امشب برم شاهرود. یه مشکلی پیش اومده تا دوسه روز دیگه برمیگردم.. ببخش که پیشت نیستم...
اونقدر خوشحال بود که از دورغی که گفتم تعجب نکرد.. اصلا نپرسید چطور این پول جور شده؟
با قدمهایی به سنگینی کوه به طرف در خروجی رفت بیمارستان رفتم..
چقدر فضای اینجا سنگینِ..
چقدر خَفَس..
یعنی امشب همه چیز تمومه؟
امشب باارزش ترین چیز زندگیمو ازدست میدم؟
بسه.. دیگه نمی خوام بیشتر از این فکر کنم..
این چراها هیچ وقت جواب داده نمیشن...
دیگه نمیخوام با این چراها خودمو عذاب بدم...
چشم چرخوندم. ماشینش رو دیدم.. رفتم نزدیکتر ... سرش روی فرمان ماشن گذاشته بود. آروم در باز کردم و روی صندلی نشستم. سرشو بالا آورد بهم نگاه کرد .
نگاهش روم ثابت موند. حس کردم با تمام وجودم....
اما برنگشتم سمتش... نگاهش نکردم... بعد از چند دقیقه به خودش اومد. دست برد سوییچ رو چرخودو دنده رو جا انداخت. هنوز دستش روی دنده بود که دستمو روی دستش گذاشتم.
بهم خیره شد اما من مثل قبل نگاهم به روبرو بود..
با صدایی که سعی کردم آروم باشه گفتم:
آروم و سرد گفتم:
ـ پای حرفم هستم. شرطتو قبول می کنم. میدونم اشتباهِ. اشتباه محض.
اما قول دادم. مدیون بودم. پس دیگه حرفی توش نیست.
اما نمیخوام از چاله ای که شاید یه روزی ازش دربیام ، بیافتم توی چاهی که عمقش معلوم نیست و دراومدن ازش مثل رویا و خوابه. می خوام اشتباه کنم اما نه با گناه. درسته مذهبی نیستم. درسته اونی که بالای سرمه منو فراموش کرده اما دلیل نمی شه منم فراموشش کنم. نمیتونم بدترین اشتباه زندگیم رو با بدترین گناه نابخشودگی انجام بدم.
میخوام بهم محرم بشیم. این جوری کمتر عذاب میکشم. خواهش میکنم. میشه؟
************************************************** *
"حسان"
وقتی تصویرش از پشت آیفون دیدم خشکم زد.
باور کردنی نبود این موقع شب؟ اون جلوی خونه ی من؟
باز کردم و خودمو سریع به در ورودی رسوندم اما جلوتر نرفتم. قدمهاش خسته بود.
نا امید بود.. بی حال بود... اما اومده بود.. چرا؟
رسید جلوم. با دیدنش دوباره اون حس ناشناخته سراغم اومد. سرش پایین بود و زمزمه وار حرف میزد...
انگار داره به زور حرف میزنه...
انگار بغض شدیدی داره خفش می کنه...
نمی خواستم با این حال ببنمش.
اشکاش می ریخت...
توی قلبم درد عجیبی حس کردم...
من نمی خواستم زار بودنشو ببینم.
نمی خواستم حال خرابشو ببینم...
چرا اینجوری شدم؟ چرا در مقابل این دختر حالم داغون میشه؟
دیگه نتونستم خودمو نگه دارم... دلم میخواست با تمام وجود توی بغلم بگیرمش...
دیگه چیزی مهم نبود...الان فقط می خواستم محکم توی بغلم بگیرمش..
دوس دارم داشته باشمش می خوام این دختر الان برای من باشه...
دستمو روی بازوش گذاشتم و محکم کشیدمش توی بغلم.
مانعم نشد....
پس اونم حالش مثه منه... گریه کرد. هق هق کرد...
بدون هیچ حرفی ... سکوت کامل...
چشمامو بستم می خواستم با تمام وجودم حسش کنم.. چرا اینقدر آرومم...
سرشو بالا آورد خواست خودشو ازم جدا کنه اما نذاشتم. دستامو محکم دور کمرش نگه داشتم..
خیره شد توی چشمام...و من غرق شدم توی اون چشمای خیس و شیشه ای...
از آغوشم آوردمش بیرون و دستشو محکم گرفتم...
دوست نداشتم الان ازش جدا شم...
رفتیم داخل.. سریع لباسامو پوشیدم. و با هم به طرف بمارستان حرکت کردیم...
تمام این مدت دستش توی دستم بود.و اون ساکت و آروم کنارم نشسته بود...
توی بیمارستان گفت که نمیخواد کسی از این ماجرا چیزی بدونه....یه راز بین منو خودش...
با این جملش گرم شدم. دلم میخواست محکم بگیرمش توی اغوشم.
نزدیکتر شدم بهش و پیشونیشو بوسیدم....دلم نمیخواست ازش جدا شم...
با زحمت کنار کشیدم و بهش گفتم توی حسابداری منتظرش هستم..
بعد از چند دقیقه اومد. مدارک دستش بود... توی فکر بودم بدجوری ذهنم مشغول بود با حس دستی رو ی بازوم به خودم اومدم... برام شیرین بود که دستش روی بازوم بود اما چرا....
بی حرف مدارک و ازش گرفتمو کارا رو انجام دادم.... بعد از تموم شدن فیش واریز رو به دستش دادم..بهش گفتم که توی ماشین منتظرشم..
سرمو گذاشتم روی فرمان ماشین... امشب قراره جی بشه... به کجا می رسیم؟.....
امشب انتقاممو قراره از کی بگیرم..؟....
از دختری که پا گذاشته توی حریم من....
از دختری که قراره تاوان همه ی بدبختیهای منو یه جا بده....
ای کاش اینقدر انتقام جو نبودم...
ای کاش ی تونستم بگذم....
از همه چیز.. از همه این حس های مبهم و ناشناخته.... حتی از خود این دختر...
با صدای در به خودم اومدم.. اروم کنارم نشست... می خواستم ساعتها بشینم و نگاهش کنم اما اون نگاهم نمیکرد... نگاهش به روبرو بود... بعد از چند دقیقه دل کندم.... به سختی... ماشین رو روشن کردم.
دستم روی دنده بود که حس کردم دستم آتیش گرفت... دستش روی دستم گذاشته بود... چقدر داغ بود...
چقدر محتاج این دستها بودم...
وقتی بهم گفت که میخواد اشتباه کنه اما نه با گناه فهمیدم دارم یه فرشته رو عذاب میدم... یه دختر پاک و معصوم قراره به آتیش انتقام من بسوزه...
از خودم بدم اومد.. از سردیم... از بیرحمیم...حتی از این انتقام لعنتی بدم اومد...
وقتی حرفاش تموم شد ساکت منو نگاه کردودستش از روی دستم برداشت و منتظر من شد.. نمی دونستم چی بگم... چی باید می گفتم؟ این موقع شب چطوری بهم محرم شیم؟
کدوم محضری تا الان بازه؟
یاد مظاهر افتادم رو به مهرا کردمو گفتم:
ـ باشه. قبوله....یکی رو پیدا میکنم تا صیغه رو بخونه...
گوشیموبرداشتم و از ماشین بیرون اودم.
ارسالها: 160
موضوعها: 6
تاریخ عضویت: Aug 2013
سپاس ها 686
سپاس شده 201 بار در 107 ارسال
حالت من: هیچ کدام
بعدی ...بعدی ...بعدی ...بعدی... بعدی... بعدی... بعدی...
خیییییلی قشنگه
ارسالها: 5,417
موضوعها: 855
تاریخ عضویت: Nov 2012
سپاس ها 22847
سپاس شده 17852 بار در 6527 ارسال
حالت من: هیچ کدام
قسمت 12
به مظاهر زنگ زدم.
ـ الو مظاهر. خوبی؟
ـ به داداش اخموی خودم. تو چطوری جناب آقای خٌنک؟
ـمزه پرونیت تموم شد؟کارت دارم
ـ باشه بابا . جون به جونت کنن همون یخچالی بودی که هستی...
ـ مظــــــــــاهر..!
ـ خیلی خوب. بابا چرا فازو نول قاطی می کنی....؟ حالا کارت چیه که این موقع شب زنگ زدی؟
ـ مظاهر خونه ای؟ پدرت هم هست؟
ـ چه ربطی به سوال من داشت...
ـ بگو. بهت میگم..
ـ آره خونم. حاج بابا هم هست.. حالا بگو ببینم قضیه چیه؟
ـ پدرت میتونه صیغه ی محرمیت بخونه...؟
ـ چـــــــــی؟ چی بخونه؟
ـ چرا داد میزنی؟ مگه کری؟ میگم می تونه بین دو نفر صیغه ی محرمیت بخونه؟
ـ حسان خوبی؟ صیغه ی محرمیت واسه چی؟ کی می خواد صیغه کنه؟ تو چه کار میخوای بکنی؟
ـ یکی یکی بپرس. فقط یک کلمه. آره یا نه....
ـ آره. اما تا ندونم داری چه غلطی میکنی . صیغه بی صیغه. تو اهل این کثافت بازیا نبودی...
ـ الانم نیستم. فقط میخوام یک شب......ببین خودت منو خوب می شناسی که اهل این چیزها نیستم.. اما الان قضیه فرق داره... می خوام برای یک شب یه دخترو صیغه کنم..
ـ حسان داری چی میگی؟ یه دخترو میخوای صیغه کنی؟ یه دخترو؟ می فهمی داری چی کار میکنی؟
ـ مظار من وقت ندارم. خیالت راحت باشه.. حالا گوشی رو میدی تا پدرت صیغه رو بخونه؟...
ـ حسان. نمی دونم میخوای چیکار کنی؟ اما هر چی هست اصلا خوب نیست.کارت اشتباهِ
ـ می دونم اشتباهِ. اما میخوام این اشتباه رو بکنم.. دیگه با من بحث نکن.گوشی رو میدی یا بدون صیغه کارمو انجام بدم...
مظاهر اینبار سرم دادکشید..........
برای اولین بار....
ـ خیلی عوض شدی حسان.. نمی شناسمت.. حسانی که من میشناختم برای هم کلام نشدن با یه زن حاضر بود از تمام سود شرکتش بگذره.. اما اینی که الان دارم باهاش صحبت میکنم تهدیدم میکنه که اگه صیغه نباشه بدون صیغه کارشو انجام میده... فرق کردی... حسان چه بلایی سرت اومده؟
سرش داد زدم.. تمام اغده های این مدت رو سرش خالی کردم
ـ آره .. بگو...... راحت باش... بگو شدی یه عوضی .....
یه پستی کثافت که هوس کرده یک شب رو خوش بگذرونه.. بگو شده با صیغه یا بی صیغه میخواد کارش انجام میده...آره عوض شدم. باید عوض میشدم.. باید برای انتقامم عوض میشدم.. انتقامی که 14 ساله دارم تحملش میکنم... آره شدم یه عوضی...اما اینو بدون زود قضاوت کردی..
گوشی رو قطع کردم. می خواستم گوشیرو پرت کنم تا تیکه تیکه شه اما نه. باید یکی رو پیدا کنم که مارو بهم محرم کنه.. حالا وقت خالی کردن عصبانیتم نیست... اوف...کی امشب تموم میشه؟
حرفهای مظاهر مدام توی گوشم تکرا میشد..
من عوض شدم..آره عوض شدم اما عوضی نشدم..
من هر چی که شدم پست و کثافت نشدم... من همون حسانم. اما با یه احساس جدیدو ناشناخته.و...مبهم...
گوشیم زنگ خورد.. مظاهر بود.نفسم رو با حالت عصبی بیرون دادم... گوشی رو جواب دادم...
گوشی رو برداشتم.
ـ الو حسان. گوشیرو میدم حاج بابا تا صیغه رو بخونه....
صداش سرد بود. غریبه بود..
مظاهر برای من از برادر نداشتم عزیز تر بود. ولی حالا خیلی غریبه شده بود. نباید بزارم طرز فکرش راجبم عوض شه. نباید بزارم اون فکرای لعنتی رو دربارم بکنه...
ـمظاهر گوش کن. می دونم نگرانمی. می دونم میترسی گند بزنم به زندگیم. اما اینو بدون من حسانم. به قول خودت با زن جماعت هم کلام نمیشم. پس خیالت تخت. عوض شدم اما عوضی نه... ان صیغه باید خونده بشه. نخواه که چیزی بگم چون خودم هم نمیدونم قراره چه اتفاقاتی بیافته.. اما بدون حسان آدم پست و رذلی نیست که بخواد شبش رو با هرزگی به صبح برسونه..
لحن مظاهر برگشت. مثل همیشه اما با تردید....
ـ باشه میشناسمت. اما نگرانتم . حالا که اینقدر محکم حرف میزنی باشه. دخالت نمی کنم. حالا گوشی رو میدم حاج بابا.
همینطور که با حاج بابا صحبت میکردم رفتم سمت ماشین. نشستم.. مهرا سرش رو به شیشه تکیه داده بود. گوشی رو روی بلند گو گذاشتم..صدای حاج بابا توی ماشین پیچید..
ـ پسرم میخوای برای چند وقت صیغه خونده شه..؟
یه نگاه به مهرا کردم هنوز سرشو تکیه به شیشه داده بود. گفتم: یه روز.
با این حرفم سریع سرشو به سمتم گرفتو بهم نگاه کرد. دستمو روی دستش گذاشتم یه فشار خفیفی بهش دادم.
دوباره حاج بابا گفت:
ـ مهریه چی؟پسرم مهریه صیغه واجبه
می خواستم جوابشو بدم که مهرا سریع گفت: من مهریه نمیخوام.
با صدای مهرا حاج بابا چند ثانیه سکوت کرد و ادامه داد:
ـ نمیشه دخترم. باید یه چیزی باشه. هر چنر کم.
نذشتم مهرا ادامه بده سریع گفتم:
ـ باشه حاج آقا . چشم. مهریه اشو میدم. اما الان نمیتونم بگم ولی حتما میدم..
ـ باشه پسرم.
شروع کرد به خوندن صیغه. بعد از قبول کردن ما بدون هیچ حرفی گوشی رو قطع کرد.
و ..........
.......من موندم و دختری که شده بود حلال من و یک شب که قراره تا صبح پر بشه از شعله های انتقام 14 ساله...
ماشین رو روشن کردم. نمیدونستم به کجا میرسیم... اما الان باید بریم...
باید تا تهش بریم...
هر دومون مجبوریم....
پس دیگه نباید فکر بکنیم...
دستم رفت سمت پخش ماشین .روشنش کردم..
آهنگی پخش شد که شاید مناسب حال و هوا من بود امشب....
دلم تنگه مثه ابرای تیره
توی حسی مثه زندون اسیره.
تو از احساس من چیزی نمیدونی
که داری اینجوری منو میرنجونی
یه امشب جای من باش.
جای اونی که چشماش
به در خشک شد
ولی عشقش نیومد.
یه امشب همسفرباش
مثه من دربدر باش
جای اونی که به دنیا پشت پا زد
مهرا برگشت و نگاهم کرد.چشماش هوای بیرون داشت.......... نمدار و خیس...........
باید کاری کنی آروم بگیرم
باید یک لحظه دستاتو بگیرم.
دیگه نتونستم تحمل کنم.دستاشو گرفتم. مانعم نشد. نگاهش از صورتم به پایین کشیده شد و ثابت موند.
باید برگردی امشب باز به این خونه
باید این لحظه ها یادت بمونه
اشک ریخت. اونم مثل من بی طاقت شد.. مثل من بیتاب شد...این آهنگ حرفای دلم بود...
یه امشب مال من باش
مال مردی که دستاش
به غیر دست تو همراهی نداره..
دستاشو محکم گرفتم. نوازش نکردم. فقط پنجهامو لای انگشتاش فرو بردم. میخواستم دستاش توی دستام گم شن. همین.......
بزار یادت بیارم
چجوری بیقرارم.
دل من غیر تو راهی نداره..
چشمای بارونیش دوباره بهم خیره شد. نتونستم از سنگینی نگاهش بگذرم. منم بهش خیره شدم...
من از تو یاد گرفتم تمام زندگیمو
حالا با کی بگم این قصه ی وابستگیمو
باید کاری کنی تا که باز مثه قدیما
به هم خیره بشن چشمای خیس و اشکیه ما
همین امشب که تنهام باید برگردی اینجا
باید کاری کنی آروم بگیرم
باید یک لحظه دستاتو بگیرم.
باید برگردی امشب باز به این خونه
باید این لحظه ها یادت بمونه
یه امشب مال من باش
مال مردی که دستاش
به جز دست تو همراهی نداره
بزار یادت بیارم
چجوری بیقرارم دل
من غیر تو راهی نداره
تمام این مدت فقط نگاهش به من بود. اشک میریخت...
و من با هر قطره ای که از چشماش می چکیدذوب میشدم..آب میشدم...کم میشدم...
دیگه نمی خواستم ببینم. پخش رو خاموش کردمو تا خونه توی سکوت انندگی مردم.
بالاخره رسیدیم.ماشین رو توی پارکینگ خونه پارک کردم. و پیاده شدیم
"مهرا"
بالاخره رسیدیم.....
برگشتیم به این خونه......
خوانه ای که قراره با مردی که الان محرم من شده بگذرونم.
می ترسم ....اما ترسم از حسان فرداد نیست. ....از این خونه نیست.....
از اتفاقیه که قراره برام بیافته مثل تمام دخترای دیگه ترسیدم.....
بهش نگاه کردم .اومد جلو و دستمو گرفت و به سمت خونه رفت.
دستاش گرم بود برعکس دستای من. ...
دلم میخواست گریه کنم ....
. خالی شم...
دلم نمیخواست با بغض شبم به صبح برسه.
می خوام خودمو خالی کنم....
دلم دوباره آغوش این مردو میخواست. ....
مرد مغرور و سردو میخواستم..
نمی دونم چرا...
اما برای لحظه ای همه چیز همه چیز از یادم رفت.
دلیل بودنم در اینجا. اتفاقاتی که از صبح افتاده و قراره امشب برام بیافته.
همه چیزو رو فراموش کردم...
میخواستم برای چند دقیقه بدون هیچ فکری توی آغوش این مرد که الان محرمم بود برم.
و با تمام وجود گریه کنم..
دلم میخواست الان مثل یه تکیه گاه بهش پناه ببرم...
دستمو محکم از دستش کشیدم. برگشت و نگاهم کرد.....
چند قدم رفتم عقب....
و اون ایستاده بود نگاهم میکرد...
اما طاقت نیاوردم با سرعت خودمو توی آغوشش انداختم. دستامو بردم پشتش و پالتوشو محکم چنگ زدم. سرمو توی سینش فرو کردم.
زار زدم. با تمام وجودم گریه کردم.....
ناله زدم.....
دستاش محکم دور کمرم حلقه شد. سرشو روی شونم گذاشت.دستشو بالا آورد و روی سرم گذاشت.نوازشم نکرد فقط دستش روی سرم بود.
از این مرد سردِ بی احساس بیشتر از اینم نمیشه توقع داشت.....
اما فهمید..
فهمید چقدر تنهام ....
فهمید الان شده تکیه گاهم ......
فهمید محتاج این آغوشم. ..روی سرمو بوسید. گذاشت توی بغلش بمونم.
بی صدا ....
با این کارش آرامش رو بهم هدیه داد. اونقدر موندم تا تمام بغضی که توی دلم سنگینی میکرد خالی شد. راحت شدم و برای بار دوم توی آغوش این مرد پر شدم از آرامش.
ارسالها: 5,417
موضوعها: 855
تاریخ عضویت: Nov 2012
سپاس ها 22847
سپاس شده 17852 بار در 6527 ارسال
حالت من: هیچ کدام
قسمت 13
"حسان"
وقتی دستشو محکم از دستم درآورد تمام وجودم از ترس پر شد...
ترس از رفتنش..
ترس از نموندنش...پاپس کشیدنش...
ناباورانه خالی بودن جای ستاشو توی دستامو حس کردم...
برگشتم سمتش چند قدم به عقب برداشت...
نفسم قطع شد داشت میرفت..
داشت میزد زیر قولش...
تعجب کردم از حالی که دارم!...
چرا اینطوری شدم؟ چرا...
سوالی که رسیدم فقط چراشو توی ذهنم بیارم...
به سمتم دوید و خودشو انداخت توی آغوشم. باور نمی کردم... از حرکتش مونده بودم..
اما خوشحال شدم... بند بند وجودم لذت شد.. لذت در آغوش داشتنش...
محکم در آغوشم نگهش داشتم..
گریه میکرد. بلند..
بدون ذره ای خجالت...آزاد و رها...
از پشت پالتومو محکم توی مشتش گرقته بود..دستامو روی پهلوهاش گذاشتمو به سمت خودم کشیدمش.. بیشتر بیشتر می خواستم بهش بچسبم... دوست داشتم یکی شم باهاش... سرمو روی شونش گذاشتم و اون بیشتر توی آغوشم فرو رفت...
حق داشت . دنبال یه تکیه گاه بود. دنبال یه سرپناه...
و من سراسر لذت و خوشی توی وجودم قلیان میکرد چرا که منو تکیه گاهش برای آروم شدن فرض کرده بود...
بعد از چند دقیقه ساکت شد. انگار خودشو از بغض خالی کرده بود...
سرشو بوسه ای زدمو پر شدم از به حس گرم. عجیب...
دستاشو گرفتم و کشیدمش داخل خونه. روی مبل نزدیک شومینه نشوندمش.
توی این هوا مخصوصا با این وضعیت بیرون گردی این دختر یه فنجون قهوه داغ بهش می چسبید..بعد از چند دقیقه معطلی برای جوش اومدن آب ،قهوه ای فوری درست کردم و براش بردم. البته با چند برش کیک که توی یخچال بود.. خیلی ضعیف شده بود.
امروز حسابی انرژی از دست داده بود. باید جون میگرفت.....!
فنجون قهوشو با سه تا تیکه ی بزرگ کیک خورد. ازم خواست تا سرویس بهداشتیو بهش نشون بدم.تا صورتش بشوره..
توی همین فاصله چشمامو بستم.. حالا باید چیکار کنم؟
کاری که میخوام انجام بدم درسته؟
با این کا انتقاممو میگیرم؟
چرا دیگه حس شدید انتقامو توی خودم نمی بینم.؟
چرا کمرنگ شده/؟
با صدای در سرویس چشمام باز شد. آروم روبروم ایستاد. چشم تو چشم شدیم.
توی چشماش انتظار موج میزد....
تردید و ترس .....
واسه ی همه ی اونها حق داشت.. قراره امشب چیزی رو از دست بده که باارزشترین چیزه براش... برای هر دختری. ترس از دست دانش کم نیست...
ایستادم. نگاهش کردم.. ای کاش بتونه همه ی انکارا برای خاموش شدن آتیش لعنتی انتقامیه که 14 ساله دارم توش میسوزم..
فقط با این کار دلم آروم میگیره... آتیشش تبدیل به خاکستر میشه...
دستمو بردم بالا و طره ی از موهاشو که به پیشونیش چسبیده بود رو کنار زدم.
شالشو آروم از سرش درآوردم. اون فقط نگاهم میکرد. هیچ عکس العملی نشون نمی داد. شاید فهمید که وقتش رسیده.. ...
گیره مویی که به موهاش زده بود رو باز کردم. ..
موهاش آبشاری ریخت روی شونش و تحت تاثیر این تصویر لرزه به اندامم افتاد.
دکمه های مانتوش رو باز کردم .
آروم از تنش درآردم....
با دیدن بدن نیمه برهنش توی اون تاپ سبز نفسام به شمارش افتاد..
مانتوش از دستم افتاد روی زمین...
دیگه از میزان تحملم فراتر رفته بود...
امشب از تنها چراغ قرمز عمرم باید رد شم..
سرمو بردم زیر گلوش رو بوسیدم. نرم .....آروم اما مداوم... به لاله ی گوشش رسیدم.. بوسه ی کوچیکی روی لاله ی گوشش زدم. لرزید...
ناخودآگاه دستاشو روی بازوهام گذاشت و فشار داد.
سرمو بلند کردم. چشماشو بسته بود.رد قطره اشکی روی گونش پیدا بود..
پس گریه کرده بود...!
روی چشماشو بوسه زدم..
چشماشو بازکرد به محض باز شدن قطرات اشک امون ندادن و سرازیر شدن.
انگار مسابقه گذاشته بودن....
سرشو انداخت پایین . گونه هاش سرخ شدن بودن. ...
شاید چون اونطوری بوسیده بودمش یا شاید به خاطر لباسی که تنش بود...
دستمو زیر چونش بردم. نگاهش کردم.
وقتی نگاهمو دید لب پایینش رو به دندون گرفت و باعث شد از خود بی خود شم.
سریع سرمو بردم جلو و لبهامو گذاشتم روی لبهاش...
هیچ کاری نکردم فقط لبهام روی لبهاش بود..
اما به محض لمس کردن لباش به یکباره تمام آتش انتقام درونم خاموش شد.با تمام وجود احساس کردم تنفر در وجودم بیداد نمی کنه..
سریع لبهامو ازش جدا کردم. چند قدم رفتم عقب...
چشماشو باز کرد. هنوز خیس بودن.. با تعجب به حرکت من نگاه کرد.
توی شوک بودم نه از بوسیدنش.. از حال خودم..
از اون انتقامی که 14 ساله هر ثانیه ؛ هر دقیقه؛ هر ساعت همه جا باهام بود..
از دیدن یک زن گرماش بیشتر میشد..
اما الان از وقعی که این دخترو دیدم شعله اش کم و کمتر میشه تا الان که با بوسیدن لبهاش از بین رفت.. به کل نابود شد..
دیگه از اون انتقام خبری نبود..
امایه حس جدید...یه حس قویتر و شیرینتر از اون به جاش تمام وجودمو پر کرده...
امشب قراره چه جیزهایی رو تجربه کنم؟
این حال و هوای من قراره امشب چه بلایی سرش بیاد...
کلافه شدم...
از یه طرف این حس نو تازه متولد شده از یه طرف کشش زیادم به این دختر ...
دستمو پشت گردنم کشیدم می خواستم نفس بکشم.. عمیق از ته دلم...
شاید دیگه لازم نباشه این کارو بکنم....
برگشتم سمت درخروجی اما قدمهام یاریم نکردند. بی فکر برگشتم سمت مهرا اونو به شدت تو بغلم گرقتمش. سرمو توی موهای خوش حالت و خوشبوش فرو کردم...
تا تونستم نفس عمیق کشیدم..
بهترین نفسهای زندگیم بودن...
دیگه تاب و تحمل نداشتم...
یه حس قویتر از انتقام به جونم افتاده بود...
هوس نیست.. مطمئنم. اما انتقامم نیست...
دستشو کشیدم و به حالت دو از پله ها گذشتیم..
آوردمش توی اتاقم.....
اتاقی که مهرا اولین دختری بود که توش قدم میگذاشت...
روی تخت نشوندمش ...
تختی که جز تن خودم، تن هیچ کسی رو مهمون خواب نکرده بود....
خوابوندمش روی تخت. رنگش به وضوح پریده بود....
نفس نفس میزد.. ..
معلوم بود حسابی ترسیده. ..
با رفتارای عجیب غریب منم ترسش بیشتر شده بود.... باید آرومش کنم..
کنارش خوابیدم.. دستمو لای موهاش بردم شانه زدم..
بدون هیچ حرفی ...
هیچ صدایی.. فقط با نگاهم می تونستم آرومش کنم...
هیچ کلمه ای به ذهنم نمی رسید... خالی بودم ...
سرشو بوسیدم.... پیشونیشو... روی گونه های سرخ از شرمشو بوسیدم...
با هر بوسه ای که میزدم. درونم به آتیش کشیده میشد...
و حس شوق بیشتر به وجودم تزریق میشد...
لبهاش رو بوسیدم.. اینبار واقعا بوسیدم... از ته دل... همکاری نمی کرد.
اما من با ولع تمام میبوسیدم...از صمیم قلب...
شیرین ترین مزه ی دنیارو داشت... اونقدر که حتی حاضر نبودم یم لحظه ازشون جدا شم....
نفس کم آوردم. اونم همینطور... دستشو محکم روی بازوم فشار داد.. ازش جدا شدم.
عمیق نفس می کشید...
بلند شدم و روی تخت نشستم...
داغ کرده بودم...
تیشرتمو یه ضرب درآوردم و روش خیمه زدم...
هنوز ترس رو توی چشماش میدیدم....
دستاشو روی سینه لختم گذاشت... کف دستاش سرد بود.. یخ....
بر عکس بدن من که مثل کوره ی آتیش داغ بود و گر گرفته...
صورتمو نزدیک صورتش بردم .کنار گوشش طوری که لبهام به پوست گوشش میخورد . گفتم:
ـ نترس... خیلی زودتر از اون چیزی که فکرشو کنی تموم میشه...
میخواستم تحریکش کنم...
می خواستم بدون عذاب همراهم باشه...
اما کارم بر عکس جواب داد....
آروم شروع کرد به گریه کردن...
اشکای درشتش از گوشه ی چشمش می ریخت و گونه منو که چسبیده به صورتش بود خیس میکرد...
عصبی شدم.. چشمامو بستم.. نفسمو محکم به بیرون فوت کردم...نمی تونستم جا بزنم... نباید...
من حسانم.. اگه الان جا بزنم ......
اگه الان عقب بکشم..
غرورم خرد میشه..
خدشه دار میشه...
نه .... نمیشه....
من به غرورم زنده ام..
من با غرورم نفس میکشم...
حتی انتقامم هم اینقدر برام مهم نیود...
به اندازه ی غرورم برام ارزش نداشت...
باید بی رحم باشم...
سرمو بالا آوردمو به چشماش زل زدم.. خواهش و تمنا و التماس توش موج میزد...
برام دردناک بود.. اما نمیشد از حرفم برگردم... حالم از حسان مغرور بهم میخوره...
از غروری که شده تمام زندگیم...
لبهاشو بوسیدم.. محکم ..بی رحم... فقط می بوسیدم... با لذت و لع...
شروع کردم به بوسیدن تمامو صورتش... گردنش .. لاله ی گوشش..
گرم شدم...گرم شد... چشماشو بسته بود.....
فهمید که نمیشه..
تاپشو درآوردم خودمو خودشو به تقدیری که معلوم نبود تهش به کجا میرسه سپردم...
تقدیری که مطمئنم توش قراره بابت کار امشبم بدجوری تاوان بدم...
تقدیری که توش قراره یه روزی به دست این دختر جزای کار الانمو ببینم....
تمام بدنم گرم بود. فضای اتاق پر شده بود از هرم نفسهای من و مهرا...
بالشت زیر سرش خیس بود...
خیس از اشکهایی که از سر غصه و بعد از سر درد ریخته بود...
بالاخره کاری رو که نباید میکردم؛ کردم. تموم شد...
کنارش خوابیدم.. هنوز چشماش بسته بود.. اما خیلی بی حال بد..
دستمو به سمت صورتش بردم و به طرف خودم برگردندوم. صداش زدم:
ـ مهرا....
چشماشو باز کرد.. بی حال بود..
ـ درد داری؟
حتی نای جواب دادن به سوالم رو نداشت.. آروم سرشو تکون داد..
بلند شدم. شلواری که کنار تخنک اقتاده بودو پوشیدم. به طرف حمام داخل اتاقم رفتم..
وان رو پر از آب گرم کردم.
بعد رفتم پایین توی آشپزخونه و یه لیوان بزرگ شربت زعفران درست کردم بردم بالا...
وارد اتاق شدم. بالای سرش رفتم..
لیوانوگذاشتم کنار پاتختی. روشو به طرفم گردوند
ـ میتونی بلند شی؟ وان رو پر آب گرم کردم.. حالتوبهتر میکنه..
به محض نیم خیز شدنش جیغ بلندی کشید و دستشو زیر شکمش گذاشت.
سریع بلند شدمو رفتم روی تخت.
بغلش کردم و سرشو بوسیدم..
دستمو روی شونم گذاشتم .دست دیگمو از زیر پاهاش رد کردمو بلندش کردم..
بردمش سمت حمام. آروم توی وان گذاشتمش..
صورتش از درد جمع شد اما جیغ نکشید..
لیوان شربتو که زیاد شیرین کرده بودم از روی میز برداشتمو بردم توی حموم به دستش دادم..
وقتی لیوانو ازم گرفت و شربتو مزه مزه کرد دستمو بردم توی آب و با کف دستم کمرشو ماساژ دادم.
از خوردن دست کشید. بهم نگاه کرد بدون هیچ حرفی...
مثل همهی این چند ساعت فقط با نگاه با هم حرف میزدیم...
تحمل نگاهمو نداشت سرشو انداخت پایین.
جدی بهش گفتم که باید شربتشو تا آخر بخوره.. اونم همین کارو کرد...
تمام این مدت کمرشو ماساژ میدادم. از ته دلم راضی به این کار بودم..
نه به خاطر عذاب وجدانی که با تازگی درونم ولوله به پا کرده بود...
به خاطر لذتی که برام داشت...
حس زیبایی که درونم بوجود می یومد..
و من و سرشار از شادی میکرد...
نیم ساعت تمام به کارم ادامه دادمو تمام ابن مدت سر مهرا پایین بود و خودشو با شربت سرگرم میکرد...
با گذاشتن دستش روی دستم و با نگاهش بهم فهموند که دیگه از درد خبری نیست و حالش بهتر شده...
بلند شدمو حوله ی مخصوص خودمو از توی کمد درآوردم و کنار وان گذاشتم و اومدم بیرون..
نگاهم روی تخت ثابت موند. ...........
لکه های خون رو ی ملحفه ی سفید رنگ خودنمایی میکرد..
سریع ملحفه رو جمع کردم...
یه ملحفه ی تمیز پهن کردم..
با دیدن اون ملحفه توی دستام باورم شد که واقعا چه چیز با ارزشی رو از این دختر گرفتم.
دختر بودنشو در حالیکه شناسنامش سفیده...
باصدای باز شدن در حموم سریع ملحفه رو زیر تخت انداختم.. نمی خواستم متوجه شه... نگاهم بهش موند..
حوله رو دور خودش پیچیده بود.. قد حوله کوتاه بد.. از بالا تا روی سینه هاشو پوشونده بود از پایین هم که....
پست سفیدش درخشانتر شده بود..
موهای خیسش روی شون هاب لختش ریخته بود ...
قطره های آب از شون می چکید...
خیره به من ایستاده بود... رفتم طرفش و دستشو گرفتم و سمت میز کنسول بردم...
توی راه نگاهش به تخت افتاد..
ایستاد..
برگشتم و نگاهشو دنبال کردم.
فهمیدم داره به چی فکر میکنه.
دستشو با شذت کشیدمو نشوندمش رو ی صندلی .
سشوار رو از میز درآوردم و شروع کردم به خشک کردن موهاش...
همه ی این کارا برام یه لذت وصف نشدنی همراه داشت...
تا به حال هیچ کدوم از این کارارو حتی توی خوابم هم انجام نداده بودم اما حالا توی بیداری اونم با لذت دارم انجام میدم...
از توی آیینه بهم زل زده بود.. صورتش از تعجب حالت با مزه ای گرفته بود.
من بی توجه به ان کارمو انجام میدادم. تمام موهاشو خشک کردم..
سشوار رو خاموش کردم. از توی آیینه بهش نگاه کردم..
هنوز حالت بامزه ی متعجب بودنش رو داشت و من برای اولین بار از ته دل خندیدم....
از ته دلم قهقه زدم..............
و اون حالا از تعجب دهنش باز مونده بود........
واقعا تعجب داشت خودم هم تعجب کردم. ..........
14سالِ که حتی یه لبخند مهمون لبهام نشده. اما حالا دارم از ته دلم قهقه میزنم..
این خنده رو به مهرا مدیونم.. به این دختر پاک و معصوم..
خندمو قطع کردم. و اون همینطور داشت منو با تعجب نگاه میکردو رفتم سمت گاو صندوقم.
گاوصندوقی که 14 ساله با ارزشترین شی زندگیمو درش نگه داشته..
شی که شبها با دیدنش آرامش میگیرم.....
حالا نوبت من بود که از با ارزشترین چیز زندگیم بگذرم.....
درشو باز کردم و گردنبند رو بیرون کشیدم.
روبروی آیینه پشت مهرا ایستادم.قفل گردنبند باز کردم و بردم جلوی صورت مهرا...
دستام لرزید......
ترس برم داشت.....
من داشتم چی کار میکردم؟.........
از تنها ترین یادگار مادرم می گذشتم...؟
از باارزشترین شی زندگیم ....
از تنها ترین یادگار موجودی که با عشق و محبت از من دفاع کرد تا لحظه ی آخر..
اما اون عوضیا حتی به جدشم رحم نکردن...
تمام چیزهایی که من از مادرم داشتم همین یه گردنبد بود که همیشه توی گردنش بود و هیچ وقت یادم نمیاد درآورده باشتش...
حتی از وجود قبرشم محروم بودم...
ناخودآگاه صورتم از عصبانیت سرخ شد. چشمام طوفانی شدن.............
اما تا نگاهم به نگاه وحشت زده ی مهرا گره خورد خودمو کنترل کردم..
کمی خم شدمو بهش گفتم:
ـ موهاتو بده بالا تا گردنبندو برات ببندم..
با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:
ـ چرا اینو بهم میدی؟
توی چشماش زل زدم نه از توی آیینه .
رفتم کنارش و به طرفم برش گردنودنم.
صاف و مستقیم توی چشماش نگاه کردمو گفتم:
صاف و مستقیم توی چشماش نگاه کردمو گفتم:
ـ14 سال پیش تمام زندگیمو از دست دادم. به ظاهر همه چیز داشتم اما از دورن داغون شدم.. بی کس و تنها. در حقم نامردی شد.. به بدترین شکل ممکن. عزیز ترین کس زندگیم رو به وحشیانه ترین وضع ازم گرفتن و من پر شدم ازانتقام که این همه سال در خودم پرورشش دادم.. تنفر از کسایی که منو به این روز انداختن...
داستان من داستان رودست خوردن و نمکدون شکستنِ.. بی معرفتی تا به اوجه...
قابل تعریف نیست.. اما اینو بدون که این گردنبند تنها چیزی که از بهترین روزهای زندگیم ، از بهترین موجود زندگیم.یادگار برام مونده. این گردنبند منو تا الان روی پا نگه داشته. این بارزشترین چیزیه که دارم..حالا میدمش به تو به خاطر مهریه ات. این مهریه توهِ. شاید در مقابل چیزی که امشب از دست دادی کم باشه اما بدون این گردنبد برای من حکم زندگی رو داره.. پس الان زندگی من مهریه اتِ
خواهش میکنم هیچ وقت از خودت جداش نکن. همیشه گردنت باشه.
حتی اگه ازش خوشت نیومد.. حتی اگه ازش متنفر شدی اما از خوت جداش نکن...
تمام این مدت داشت با تعجب به من نگاه میکرد. شاید حق داشت. حرفهایی که از دهن من شنیده بود حرفهای عادی نبود... رنگ صورتم از عصبانیت به سرخی میزد اما آروم بودم.
نگاهش آرومم میکرد..
********************************
"مهرا"
هنوز برام باورش سخته..
هنوز نمی تونم باور کنم که امشب دختر بودنمو رو برای همیشه از دست دادم..
ای کاش زمان به عقب برگرده...
ای کاش هیچ وقت پامو توی شرکتش نمیذاشتم...
امشب حسان با همیشه فرق داشت..
شاید هر دختر دیگه ای جای من بود تا سر حد مرگ ازش متنفرمیشد...
اما نمیدونم چرا هر کاری می کنم درونم خالی از این حسه...
حسان از ول شب ساکت بود همه ی اتفاقات در سکوت افتاد... ک
اراش از روی هوس نبود..
حالت نگاهش هرزه و کثیف نبود...
آروم بود....
وقتی چهره ی نگرانشو موقعی که روی تخت نیم خیز شدمو از درد جیغ کشیدم رو دیدم سراسر وجودم یه شادی نامحسوس پر شد.
وقتی بلندم کرد بردتم توی وان و برام شربت آورد...
وقتی که نیم ساعت مدام کمرمو ماساژ میداد..
توی تمام این وقت ها من از درون خوشحال بودم...
شایدم نمیشه اسمشو گذاشت خوشحالی .. یه حسی که برام تازه بود...
این مرد خیلی مرموزه.. چرا این کارا رو کرد؟
یعنی براش مهمم؟
یا فقط برای کم کردن عذاب وجدانش داره انجام میده؟
وقتی از حموم دراومدم کنار تخت ایستاده بود و نگاهش بهم افتاد.
حوله ای که بهم داده بود خیلی کوتاه بود. بیشتر بدنم در ممعرض تماشا بود و این منو عصبی میکرد. اما به محض اینکه یادم افتاد امشب چه اتفاقی برام افتاده دیگه بی خیال شدم..
اومد طرفمو دستمو گرفت .
برد سمت میز کنسول.
اتفاقی نگاهم به تخت خوابش افتاد. ایستادم... ملحفه ی تخت عوض شده بود.
یعنی خودش عوض کرده بود...
تمام وجودم از شرم پر شد..
بغضی گلوم رو چگ انداخت اما حسان نذاشت بیشتر توی فکر فرو برم. دستمو با شدت کشیدو روی صندلی نشوندم.
از این کاراش تعجب کردم. وقتی سشوار و دستش گرفت و شروع کرد به خشک کردن موهام قشنگ احساس کردم چشمام داره از قالب در میاد.
با نرمش همرا با خشونت خاصی دستشو وتی موهام فرو کرد. با این کارش احساس شیرینی بهم دست داد. اما قیافم هنوز متعجب بود.
قیافه ی حسان مثل همیشه بود اما کاراش نه... توی کاراش یه کم خشن بود اما همیشه مراقب بود و این برای من جای تعجب داشت.
حتی تصورشم نمی کردم روزی حسان فرداد.
این موجود که الهه ی غرور وخودپرستیه بخواد این کارا رو انجام بده..
هر چقدر هم به خودم نهیب زدم که وظیفشه.این بلارو اون سرم آورده باید هم این کارارو انجام بده اما داشتم خودمو گول میزدم...
داشتم هر کاری میکردم که به دروغ ازش متنفر شم..
خوب میدونستم که هردومون مجبور بوریم.
هر دو راه دیگه ای نداشتیم...
همه ی این فکرا رو توی همون حالت متعجبم می کردم. بعد از خشک شدن موهام. نگاه حسان به صورتم افتاد.
قیافم از تعجب دیدنی شده بود ولی نه اوقدر که این مرد مغرور سرد اینجور به خنده بندازه.. بلند قهقه میزد و من دیگه این یکی رو نمیتونستم هضم کنم..
حسان ازته دل می خندید. اونقدر زیبا که دلم ضعف رفت. اونقدر شیرین...
احساس میکردم توی خوابم و همه ی اینها یه رویاست یا یه کابوسه..
فقط حقیقت نداره چون غیر قابل باور بودن...
یهو ساکت شد.رفت سمت گاوصندوقی که گوشه اتاقش بود. چیزی رو از توش درآورد. پ
شت من ایستاد. دستاشو جلو صورتم آرورد. یک گردنبند دستش بود..
یک گردنبند زیبا.. واقعا خیره کننده بود....
زنجیر طلایی تقریبا پهن و کلفتی که طرح جالبی داشت با یه پلاک که حالت قلب داشت و روی اون رو سنگهای ریز بلریان کامل پوشونده بود.
با تعحب بهش نکاه کردم صورتش از عصبانیت سرخ شده بود...
چرا یهو اینجوری شد؟
بهم گفت موهامو جمع کنم تا گردنبندو بندازه کردنم. با همون حالت از ش پرسیدم چرا؟
بعد از چند ثانیه با همون صورت سرخ از عصبانیت شروع به حرف زدن کرد..
تمام جملاتش از روی حرص بود.
انگار خیلی زجر کشیده بود که با یادآوریش این طور بهم ریخته.
هر جملش که تموم میشد من مبهوت تر از قبل بهش نگاه میکردم.
یعنی چی ؟
14 سال پیش چه اتفاقی براش افتاده؟
چی باعث شده اینجوری شه؟
عزیز ترین کسش کیه؟
از دردی که توی صداش بود..
از حرصی که توی بیانش بود..
از عصبانیتی که توی صورتش موج میزد از نگاهش که روی گردنبند میخ بود..
از همه ی اینها فهمیدم احساس منو داره..
احساس کسی که قراره با ارزشترین چیز زندگیشو از دست بده...
اون گردنبند واقعا براش مهم بود.
وقتی گفت که این گردنبند زندگیشه و الان زندگیش مهریمه.نمیدونم چرا احساس گرمای شدیدی درونم حس کردم..
یه حس گرم و دوست داشتنی...
امشب حس ها نامفهوم رو زیاد تجربه کرده بودم.. نمی تونم هیچ کدوم رو بفهمم
همه ی اینها به کنار ، زمانیکه ازم خواهش کرد ، کم مونده بود سرممو به میز بکویم.
حسان فرداد به خاطر یه گردنبند از من..از یه دختر خواهش کرد.......
پس واقعا زندگیشه...
گردنبند رو به گردنم انداخت و سریع از اتاق زد بیرون.
حالش اصلا خوب نبود...
معلوم بود که فشار زیادی رو تحمل کرده...
دلم گرفت...
این مرد غم عجیبی توی چشماش داشت...
غم سنگینی توی دلش داشت...
چه به سرش اومده که تبدیل شده به سنگ ...
یه سنگ سرد و مغرور.؟
ارسالها: 670
موضوعها: 11
تاریخ عضویت: Oct 2012
سپاس ها 2955
سپاس شده 997 بار در 558 ارسال
حالت من:
بعدیییییییییییییییییی
چرا اینقدر کم میذارررررررررررررررررررررررررررررررری
فلشخور به خاطره ها پیوست!
ارسالها: 5,417
موضوعها: 855
تاریخ عضویت: Nov 2012
سپاس ها 22847
سپاس شده 17852 بار در 6527 ارسال
حالت من: هیچ کدام
قسمت 15
رو به عمو کردم و گفتم:
ـ ایشالله ولی هنوز خدا اون مردو نیافریده... یه ذره طول میکشه..
.
عمو گفت:
ـ آره شاید. ولی عمو جون سوخت و سوز نداره.. مطمئن باش.
بازم همه خندیدن... جو خوبی بود تا منم بتونم رفتنم رو به عمو بگم.
ـ عمو.....
ـ جانم... این عمو گفتنت یعنی یه خبرایی هست؟ نه؟
ـ بله... چیزه.... میگم حالا که بهتر شدم. یعنی حالم خیلی خیلی بهتره .اجازه ی مرخصی بهم میدین؟
زنعمو سریع روشو به سمتم گرفت و گفت:
ـ کجا مهرا؟ هنوز ده روز نیست که اومدی؟. دانشگاهت که تعطیله... سر کارتم که میگی مشکلی برای مرخصی نداری... پس چرا اینقدر زود..؟
با حالت التماس به عمو نگاه کردم...
فقط اون میتونست حرفامو از چشمام بفهمه..
عمو چند ثانیه بهم خیره شدو بعد یه لبخند مردونه زدو سرشو تکون داد و گفت:
ـ این چشمها مگه میذاره دهن من به اعتراض و نه باز شه... الحمدالله حالت خوبه.
اونقدر که به فکر برگشتن به زندگی روزمرت افتادی... پس دلیلی برای مخالفت نیست...
برو دخترم..
بلند شدم و پریدم بغل عمو بوسیدمش ...
تا تونستم بوسیدمش از ته قلبم...
صدای زنعو اومد..
ـ مهرا خانوم... شوهرم تموم شد...چه خبره؟
ـ سمیه جون حسودیت شد؟...خب کاری نداره شب عمو جونو دریاب..
با این حرفم زنعمو شد لبو... سرخِ سرخ.
مامان حاجی به خنده افتاد و عمو که داشت عشق میکرد این صحنه رو میدید...
عمو رو به زنعموم گفت:
ـ سمیه راست میگه ولی اگه تا شب نمی تونی .میخوای بریم وی اتاق و....
با صدای جیغ زنعمو . حرف عمو نصفه موند...
زنعمو بلند شد ما هم با اون بلند شدیم...
افتاد دنبال من و عمو.. مدام داد میزد..
ـ اگه دستم بهتون نرسه... نادر به خدا مو رو سرت نمی مونه... بی حیا... مهرا دختره ی چشم سفید.. بهت نشون میدم وایسا ببینم...
منو و عمو که همونجور میدویدیم دور حوض از خنده غش کرده بودیم...
قیافه ی زنعمو واقعا خنده دار شده بود...
بالاخره بعد از ده دقیقه دویی که توی حیاط داشتیم زنعمو رضایت داد ولمون کنه.
البته با خط و نشونایی که برای عموی بیچاره کشیده بود...
منم رفتم کم کم وسایلامو آماده کنم...
بعد از ظهر راه افتادم سمت تهران...
تهرانی که با ارزشترین چیز زندگیمو درش از دست دادم.....
"حسان"
الان ده روزه که رفته....
ده روز از اون شب گذشته....
شبی که هر دو با ارزشترین چیزهای زندگیمونو از دست دادیم....
ده روزه که مثل دیوونه های زنجیری خودمو به درودیوار میزنم...
نمیدونم چم شده....
فقط اینو میدونم از نبودنش اینطور شدم... نبودنش این بلارو سرم آورده....
دو،سه روز اول خودمو توی خونه حبس کردم... تمام نگاهم و حواسم روی تخت خوابم بود... تخت خوابی که توش بهترین لذت زندگیم رو تجربه کردم...
ملافه ی بالشت زیر سرش هنوز هم عطر موهاشو داره...
هرشب سرمو روی اون میذارم تا با بوی موهاش به حروم شدن خوابم پایان بدم...
مظاهر دو سه روز اول خواست بهم نزدیک شه اما من از همه ، حتی خودم هم فراری بودم...
از اون روز سعی کردم فراموش کنم....
همون چیزی که مهرا ازم خواسته بود...
همون چیزی که برای هر دومون لازمِ....
فراموشی....
شاید بهترین کار باشه...
مظاهر توی این ده روز مدام پاپیم میشد تا قضیه صیغه رو بفهمه اما من یک کلمه هم بروز ندادم...
این یه راز بود بین من و مهرا....
آخ...... دختر با من چه کردی؟....
با منِ داغون و بی احساس چیکار کردی که این طور از نبودنت قلبم توی سینم داره بالا و پایین میپره.....
چیکار کردی که فقط چشمات توان آروم کردن دل رسوام رو داره....
من عشق رو قبول ندارم....
دوست داشتن رو قبول ندارم....
قبول ندارم که عاشقت شدم..
اینکه دوستت دارم...
حسان اهل عشق و عاشقی نیست.....
میدونم اینا هم میگذره ..... این حسا گذراست... فقط دردش زمانِ...
باید برگردم به اون چیزی که بودم... مثل قبل... سرد...مغرور..... سنگ.... مثل قبل بشم....
یه روزه دیگه هم گذشت و شد یازده روز...
اما من دیگه سر پا شدم... تونستم خودمو پیدا کنم....
تقریبا بشم همونی که بودم... همون حسان سابق....
امروز تا ظهر با مظاهر دنبال کارای پروژه ی جدیدی بودم که اگر جور میشد سود زیادی برامون داشت. درواقع مارو به اوج میبرد..
هرچند الانم در اوج بودیم اما این پروژه هم از نظر مالی و هم از نظر اعتباری برامون یک مورد آس بود...
طرفای ساعت 12 رسیدیم شرکت...
مثل همیشه... اگر قرار بود پروژه ای برای من باشه اونو مال خودم میکردمش...
فقط اراده ی محکم میخواست و تلاش بسیار که هر دوتا رو در وجودم داشتم....
الان هم مثه همیشه پروژه نصیب من شد...
و این بهترین پروژه ی من در طول این سالهاست و من سرشار از خوشی و لذت بودم.... مظاهر هم حالش مثه من بود...
.
وارد طبقه ی چهارم شدم.
به محض باز شدن در آسانسور و برداشتن اولین قدم توی سالن در جا میخکوب شدم....
تمام وجودم گر گرفت...
آتیش گرفتم....
قطرات عرق روی پیشونیم و گردنو کمرم رو قشنگ حس میکردم....
حتی توان نفس کشیدن هم نداشتم..
اون برگشته....
مهرا بعد از یازده روز برگشته بود....
پشتش به ما بود، داشت با امیر حرف میزد...
تن صداش آروم بود برعکس همیشه... اینبار از شادی خبری نبود...آروم حرف میزد...
احساس کردم قلبم داره با سرعت نور میتپه...
اونقدر که حتی می تونستم شدتش رو از روی لباسم حس کنم..
چشام ناخودآگاه شروع کرد به سرتاپاشو دید زدن...
یه شلوار آبی چسبان با یه مانتوی بلند نخی که آستیناش سه ربع بود . با یه شال آبی پررنگ پوشیده بود....
فرم نپوشیده بود..!
احساس کردم لاغر شده.....
حسان داری با خودت چی میگی؟
کارت به کجا رسیده؟ داری یه دخترو آنالیز میکنی؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!
باصدای مظاهر از فکر امدم بیرون. کنارش ایستاده بود و داشت باهاش حرف میزد.
باید خودمو جمع و جور کنم...
باید نشون بدم که فراموش کردم...
آره حتما فراموش کردم..!.. لعنت به من....
قدم برداشتم....هرچند که هر قدم برام به سنگینیه یه کوه بود...
اما ظاهر سازیم خوب بود...
مثل همیشه محکم و استوار...
حتی مغرورتر از گذشته...
بیرحم تر از قبل...
دسته ی کیفمو محکم توی دستام فشار دادم. شاید از سنگینی فشاری که روم بود کمتر شه...
پشتش ایستادم...
متوجه ی من شد...
برگشت.....
هر دو به هم خیره شدیم....طوفانی توی چشماش پیدا شد....
طوفانی که به دلم نفوذ کرد و طوفانیش کرد....
نفس هاش تند تر شده بود...
هیچ کدوم حاضر نبودیم چشم از هم برداریم....
حتی حاضر نبودیم سکوت بینمون رو بشکنیم....
من میخ چشماش شدم...
تمام اون قول و قرار هایی که توی اون ده روز با خودم بستم با خیره شدن به چشماش به با داده شد...
بی تاب شدم... بی قرارم کرد...
عصبی شدم از این همه فشار...
دلم هوایی شد...
اینبار دل خودم قوانین خودمو نقض کرده بود.... سرپیچی کرده بود..
و من توان این افسار گریختگی رو نداشتم...
سریع چشمامو بستم و سرمو فقط برای چند لحظه پایین گرفتم..
نباید اینطوری شه... باید تموم شه... یعنی تموم شده... باید تموم شده باقی بمونه....
سرمو بالا گرفتم....
سخت بود...
سخت بود که بخوام درمقابلش سرد باشم...
بی روح باشم .....
اما من حسانم... هیچ چیز برای من سخت نیست...
با لحن سردو خشکی فقط به زور گفتم: روز بخیر خانوم عظیمی....
همین..
و تمام....!
برگشتم سمت اتاقم واردش شدمو درو بستم.....
به محض بستن در، پاهام سست شدن.
برای اولین بار توان ایستادن رو نداشم...
سر خردم روی زمین....دستمو روی زانوم گذاشتم..محکم مشتش کردم...
لعنتی.... چرا اینطوری شدم....
مگه قرار نبود همه چیز فراموش بشه...
قرار نبود که دیگه به یادش نباشم....
چرا اینقدر زود باختم....
چرا اینقدر زود جا زدم....
چشمامو بستم. پشت سرهم نفسای عمیق کشیدم...
اما هر چه بیشتر نفس می کشیدم احساس خفگی بیشتری بهم دست میداد..........
"مهرا"
صبح گوشیم زنگ خورد...پروانه بود... دیشب وقت رسیدن بهش خبر دادم. بلند شدم. اما حوصله ی پوشیدن فرم لباس رو نداشتم. ترجیح دادم بدون فرم برم...
تمام دستو پام یخ کرده بود حتی فکر اینکه بخوام پامو توی اون شرکت بزارم و بدتر از اون بخوام با حسان روبرو شم داشت دیوونم میکرد..
یه شلوار لی آبی با مانتوی نخی بلند آبی و شال آبی پرنگ پوشیدم... بی آرایش مثل همیشه...
توی این مدت با اینکه ظاهرا بهم خوش گذشته بود اما لاغر شده بودم. ظاهرم خندون بود اما از درون یه خرابه ی تمام عیار بودم..
سر ساعت رسیدم. اول یه سر طبقه ی خودمون زدم... حوری جون و زهره به محض دیدنم شروع کردم به احوالپرسی. ولم نمیکردن. بالاخره بعد از یک ساعت و نیم گپ و گفت با همکارام رفتم به سمت طبقه ی چهارم...خدا خدا میکردم که نباشه...
وارد طبقه شدم امیر با دیدنم انگار دنیا رو بهش داده بودن....
چنان از پشت میز پرید بیرون و اومد به سمتم دوید که یه لحظه ترسیدم...
تا به روبروم رسید مثل دیوونه ها چند ثانیه بهم خیره شد..
ـ هوی آقای امیر سماواتی.. چشماتو لطفا . اگه مکان داره...درویش کن که در غیر صورت از قالب درشون میارم...
درسته کلماتم شوخی بود اما من دیگه مهرای سابق نبودم که شوخی کنم...
عوض شده بودم...
حس و حال نداشتم...
فقط سعی می کردم آروم بگم و یه لبخند روی لبام حین گفتن باشه...همین
ـ دختر. خودتی...کدوم گوری یهو غیبت زد.. بابا یازده روزه نیستی ..جدی جدی فکر کردم که این آقا غوله بلا ملا سرتت بیاره...
هه...درست حدس زدی ...زدی توی خال...بلا که سرم آورده هیچ...نیست و نابودم هم کرده...
و باز هم ادای شوخ بودن و با یه لبخند مسخره ی دیگه...
ـ نخیرم... بنده مرخصی تشریف داشتم... درضمن گنده تر از آقا غوله شما از پس من بر نیومده.. دیگه ایشون جای خود دارند..
آره....زر میزنم فقط...
همینطور که داشتم با امیر صحبت میکردم و به طرف میزش رفتیم...
ـ امیر خوشتیپ شدی؟ کلا این چند روز که من نبودم خیلی بهت ساخته...
ـ پس جی فکر کردی؟ یه زلزله نبود که اینجارو بهم بریزه.. من هم در کمال آرامش زندگی میکردم... حالا ایشالله از این به بعد...
حتما.... اون مهرا حالا حالاها گیر نمیاد.....فعلا که این داغون رو باید تحمل کنی....
ـ باشه. خودت خواستی دیگه... ممنون بابت یادآوریت...
همین جوری که با امیر صحبت میکردم حضور یک نفر رو کنارم حس کردم...
قلبم از تپش ایستاد اما دلو زدم به دریاو برگشتم....
وای خداروشکر...
مظاهر حمیدی بود...
اول با تعجب نگام کرد بعد با همون لهجه ی شادش سلام و احوال پرسی کرد...
ـ چطورین خانم عظیمی... بابا رفتین حاجی حاجی مکه....
چه خبره یازده روز بی خبر رفتین مرخصی؟ بابا به فکر کارمندای شرکت هم باشین..
از لحنش خندم گرفت. چقدر شاد بود این بشر...
ـ بله ...بله ...خوبم... ای بابا همچین می گین انگار تنهاکارمندی که مرخصی گرفته من بودم.. بابا بنده هم مثل کارمندای دیگه حق استفاده داشتم.. بعدشم بنده مگه وسیله ی تفریح کارمندای اینجا بودم که هر کس بهم میرسه گلایه میکنه؟....
ـ بله بودین دیگه... به قول بعضی ها دلقک این شرکت تشریف داشتین...مسئول روحیه دهی به کارمندا....
با این حرفش هم امید هم خودش زدن زیر خنده و من از دورن سوختم....
تا خواستم جواب بدم که عطر سردی به مشامم خورد...
لال شدم...
چشمامو بستم و دوباره نفس کشیدم...
خودش بود...
همون بوی سرد...
چشمامو باز کردم . جرات برگشتن و دیدنش رو نداشتم...
اما....نه.....
مگه قرار نبود فراموش کنیم... ؟
بی مهابا برگشتم و غرق شدم توی چشمای سرد و بی روحش...
چقدر دلم برای این چشمها تنگ شده بود...
چقدر دلم....
اَه لعنت به من... لعنت به من که قرار بود ازش بگذرم...
نگاهش کردم .
مثل همیشه بود...سرد و خشک....جدی...
برعکس من...
معلومِ فراموش کرده...
تونسته بگذره...
اما چطور؟ چطور تونسته؟
چشماش مثل همیشه سردِسردِ... بی حس...
باز تمام تنم از سرمای چشماش لرزید...
خدایا بهم قدرت بده منم مثه اون فراموش کنم...
بگذرم...
لعنتی..... لعنت بهت حسان فرداد...
آخه تو چیزی به نام احساس داری؟
اَه ...اگه داشت که بهش سنگ نمی گقتند...
آره..منم باید بشم سنگ...
باید اون شب رو بفرستم به دورترین نقطه ی ذهنم...
آره..همینه....آدم باش دختر...
هول نکن..
ببین چقدر مغرور و سرد جلوت ایستاده...
پس آروم باش
همینجوری توی چشمای هم خیره شدیم که یهو سرشو برای چند لحظه برد پایین و نفس عمیقی کشیدو مثل همیشه خیلی سرد و خشک گفت: روز بخیر خانوم عظیمی..
و بعد سریع به سمت اتاقش رفت..
همین.....؟
بعد از یازده روز فقط همین سه کلمه؟...
خیلی نامردی... بی معرفت...
نمی دونم چه مرگم شد...
یه بغض خیلی بزرگ توی گلوم به محض رقتنش نشست...
چرا توقع داشتم یه ذره...فقط یه ذره باهام...
چی؟..
چی دارم میگم؟...
اصلا چرا باید باهام گرم بگیره؟.
مگه براش ننوشتم تمام چیزهایی رو که اتفاق افتاده باید فراموش شه؟..
ای دل لامصب...چرا اینقدر بیقرارو بیتاب شدی؟
اون حسی که که داری ممنوعِ...میفهمی...غیر ممکنِ..
سریع از امید و آقای مظاهری خداحافظی کردم. رفتم سمت آسانسور به محض بسته شدن در آسانسور اشکام ریختن....
یه زمانی می مردم هم نمیذاشتم اشکام غیر از روی بالشت تختم جایی بریزن..
اما حالا....
سرمو تکیه دادم به دیواره ی آسانسور...
دستمو بردم سمت گلوم .
گردنبندی رو که یازده روزه همرامه ؛ پیشمه و شده همدردِ من رو دستم گرفتم....
نمی دونم چرا ولی وقتی توی دستام میگرفتم آروم میشدم...
یه حس خوب و سراسر زیبا تمام وجودمو پر میکرد..
چشمامو باز کردم و به دختر توی آیینه ی آسانسور چشم دوختم....
به دستی که گردنبند دور گردنم رو محکم چسبیده...
یه لبخند روی لبهام نشست... من میتونم فراموش کنم فقط زمان میبره...
ارسالها: 5,417
موضوعها: 855
تاریخ عضویت: Nov 2012
سپاس ها 22847
سپاس شده 17852 بار در 6527 ارسال
حالت من: هیچ کدام
قسمت 16
"حسان"
سه روز از اولین دیدارمون توی دفتر گذشته...
سه روز از اون حال خراب و داغونِ من گذشت...
توی این مدت ندیدمش....
شاید اینجوری بهتره...زیاد همدیگرو نبینیم..
شاید سریعتر بتونیم به حالت اولمون برگردیم...
توی فکر بودم که صدای در منو از فکر درآورد...
مظاهر بود ..
تنها کسی که بدون هماهنگی امیر میومد توی اتاقم..
ـ بیا تو مظاهر...
ـ سلام. خوبی؟
بازم مثه همیشه بی توجه به سلامش گفتم:
ـ آره. یکم سردرد دارم که اونم عادیه..
ـ بله..اگه از اون شب گردیهای شبونت کم کنی .دیگه روزا با این سر درد سروکله نمی زنی..
ـ اون شبگردی هایی که میگی جزوی از زندگیه منه...نمیشه کاریش کرد.
دستامو بردم روی چشمام و کمی مالیدمشون...
دیشب علاوه بر شبگردی مشروب هم خورده بودم...
به خاطر همین سردردم تشدید شده بود..
ـ جناب فرداد خان.... کی قراره خبر پروژه رو به بچه ها بدی؟ خشک قبول نیستا.. باید یه مجلس توپ بگیری یا به قول اونوریا یه میتینگ خفن ترتیب بدی و توش خبرو بگی..
از لحنش خندم گرفت اما بدون هیچ لبخندی روی صورتم...
مثل همیشه فقط خنده ای که توی دلم به وجود میومد ,توی دلم هم تموم میشد..
از روی صندلی بلند شدمو ورفتم روبروش روی مبل نشستم..
ـ باشه. جناب مظاهر خان... ولی غرب زده شدی.
مظاهر از لحن بی تفاوت من همیشه لجش میگرفت. کلمات رو از روی حرص بیان میکرد..
ـ دِ اخه من چی بهت بگم؟ به قطب جنوب و شمال گفتی برین آب شین من هستم دمای زمینو سرد نگه میدارم...بابا یه ذره آدم باش... ببینم توی این دنیا چیزی هست که تو رو بخندونه...
اصلا تا حالا خندیدی....
نه جان من از ته دل خندیدی؟
من که ده ساله باهاتم. ندیدم یه لبخند ملیح و کوچیک محض رضای دل ما روی لبات بیاد چه برسه به قهقه.............
با این حرفاش ذهنم دوباره پر کشید به اون شب...
به قیافه ی پر تعجب مهرا...
که چقدر با مزه و شیرین به سشوار کشیدن من نگاه میکرد...
بیچاره از تعجب چشماش تا نهایتشون باز شده بودند و دهنش باز مونده بود...
آره اون شب بعد از 14سال از صمیم قلبم خندیدم..از ته دلم قهقه زدم...
ـ جل الخالق!!!!!!!!!!!!!....حسان خودتی...
از توی فکرش دراومدم...
یکی از ابروهامو بالا دادمو با همون حالت خشک و جدیم گفتم:
ـ چته پسر....چرا هاج و واج موندی؟
ـ حسان داداش الان دقیقا داشتی به چی فکر میکردی؟ جان مظاهر بگو..
جدیتر شدم اخمی روی پیشونیم نشست..
ـ به تو ربطی نداره...چته تو...چرا عین عقب مونده ها داری نگام میکنی؟
ـ آخه الان ..نه یعنی اون وقتی که توی فکر بودی..لبخند زدی... بابا با لبخند چقدر عوض میشی...
چــــــــــی؟........................ ...
من لبخند زدم... !؟
همینم مونده که جلوی مظاهر دستم رو شه...
بلند شدمو و جدی گفتم...
ـ لابد اشتباه دیدی.. یا شایدم حالت صورتم خطای دید ایجاد کرده... در ضمن درباره ی میتینگ هم باشه... باید فکر کنم...
مظاهر هم با من بلند شد. اما هنوز متعجب بود ولی سریع خودشو جم و جور کرد و گفت:
ـ شاید همینطوره... البته شاید نه حتما همین طوره... وی حسان این پروزه خیلی برای شرکت مهمِ... هم سود خوبی توی جیبمون میره هم اسم شرکت معتبرتر میشه... بابا قراره سود چند میلیاردی بکنی... خسیس بازی درنیار... قبلا لارج تر بودی حسان خان...
پشتمو کردم بهش... رفتم سمت میزم..
ـ باشه... حق باتو.. منم نگفتم مهمونی نمی گیرم.. فقط نمیخوام عجله کنم... باید مهمونیه این پروژه تک باشه... ویژه باشه...درخور من و شرکت باشه...پس مطمئنا چند روزی کاراش وقت میبره...
ـ اونکه بله...حسان حالا جو مهمونیت چطوریه؟ با خانواده بیایم یا اصلا نیایم؟
این جملشو با خنده گفت. منظورشو گرفتم...
مظاهر توی خانواده ی مذهبی بزرگ شده بود الان هم با اینکه 32 سالش بود و مجرد ولی با خانوادش زندگی میکرد...
یعنی درست بر خلاف من....
مهمونیام همیشه مختلظ و باز بود.... مشروب هم سرو میشد...
مظاهر میدونست من آدم مذهبی نیستم...اصلا این چیزها برام اهمیتی نداشت...
برگشتم سمتش و گفتم:
ـ نخیر. جنابعالی مثل همیشه تنها تشریف میاری.البته اگه جدیدا دوست دختر پیدا کردی میتونی همراهت بیاریش...
مظاهر به بازوم مشتی حواله کردو گفت:
ـ چشم همینم مونده... با یه دختر دست تو دست بیام تو مجلس پر فسق و فجور تو...میخوای حاج بابام سرمو بیخ تا بیخ ببره بزاره روی سینم...؟
سرمو به طرف راست و چپ بردمو گفتم:
ـ بهتره یه نگاه به شناسنامت بندازی.... 32 رو رد کردی نه؟
ـ چکار کنم؟ من مثه خودت اهل زن و زندگی زناشویی نیستم.. تا الان هم به همه چیز که فکرشونو میکردم ،توی زندگیم رسیدم الا این یه مورد... شاید یه روزی... یه روزی خر شم
ولی تا اون موقع نمیخوام دختری وارد زندگیم شه...
ـ ببینم به حاج باباتم همین هارو گفتی که راضی شده تا الان عذب بمونی؟
خنده ای کردو رفت سمت در...
ـ به خود حاج بابا بله.. تک تک همین کلمه هارو گفتم ولی به حاج خانم نچ.... یعنی جرات ابراز کردنشو نداشتم... الانم روزی راحت 2 سه تا دخترو برام زیر نظر میگیره... هر شبم هم امار اون بیچاره هارو میذاره کف دستم... منم مثه همیشه خودمو میزنم به کوچه که نه اتوبان علی چپ.....فعلا..
رفت و پشت سرش درم بست...
خودمو انداختم روی صندلی...
به سقف اتاق خیره شدم...
من و مظاهر ، دو نقطه ی مقابل هم بودیم...
دو خط موازی که عقایدشون هیچ وقت به هم نمی رسه...
اون با خانواده ی مذهبی......ومن بی خانواده و آزاد...
اما یه چیزایی بینمون مشترک بود...
یه چیزهایی که مارو ده سال کنار هم نگه داشت....
اراده ی قوی...پشتکار زیاد...دوری از جنس زن...
توی همه ی مهمونیام شرکت میکرد...
درسته اهل چیزی نبود...
یعنی شاید جو مختلط و مشروب براش غیر قابل تحمل بود اما هیچ وقت تنهام نمیذاشت.... اونم عادت کرده بود...
البته خانوادش منو میشناختن اما نه کامل.....
رفت و آمد داشتم باهاشون....فقط در مورد این جور مسایل چیزی نمی دونستن...
باید بهترین مهمونی رو ترتیب بدم.... یه مهمونی که شایسته منو شرکتم باشه...
باید از الان دنبال کارا بیافتم تا برای آخر هفته بشه برگزارش کرد..
"مهرا"
الان ده روزه که از برگشتنم میگذره. کلی کار عقب مونده روی سرم ریخته شده. اونقدر سرم شلوغ بود که حتی فرصت نمی کردم برای خوردن غذا برم سالن غذا خوری...
حوری جون یا زهره برام غذا میاوردن...
شب هم تا میرسیدم خونه اونقدر خسته بودم که عین جنازه روی تخت میافتادم...
************
با صدای ساناز منشی مخصوص طبقه ی خودمون سرم بالا رفت.....
ـ خانوما ؛ آقایون چند لحظه گوش کنین... باید بهتون خبری رو اطلاع بدم.
با این حرفش همه ی همکارا دست از کار کشیدن و سرتا پا گوش شدن تا ببینن این خانوم پر ادا چی میخواد بگه...
ـ باید به اطلاعتون برسونم که آخر این هفته قراره آقای فرداد میتینگی رو در منزل شخصیشون برگزار کنن و همه ی کارمنداشون دعوت هستن. البته کارت دعوت رو تا آخر وقت امروز به دستتون میرسونم و نکته ی پایانی اینکه تم میتینگ رسمی هستش..
و با ناز و ادا از سالن بیرون رفت....
به محض بیرون رفتن ساناز پچ پچ ها شروع شد .همه شروع کردن به حرف زدن...
من هنوز تو بهت حرفای ساناز بودم...
مهمونی به چه دلیل؟ اونم آخر هفته؟ امروز سه شنبه اس ...امم. یعنی پس فردا شب...؟
ـ مهرا..کجایی دختر؟
صدای زهره بود...
ـ زهره.... این دختره ی میگفت؟
ـ وا...... داشت مثلا باکلاس فارسی صحبت میکرد؟ میتینگ!...
کلمه ی آخرو با ادای ساناز گفت....
ـ جدی گفتم...آخه تا حالا ندیدم یا نشنیدم که آقای فرداد اهل پارتی و مهمونی و این حرفا باشه..
ـ والا حتما یه خبر توپی داره که میخواد مهونی بده... من الان 4 ساله اینجام..فقط توی این 4 سال یکبار به قول ساناز میتینگ داده.. اونم چه میتینگی! هنوز که هنوزه یادم نرفته
ـ خوب دلیلش چی بود؟
ـ یه پروژه ی عالی رو گرفته بود. شرکت سود خیلی زیادی کرد... احتمالا این مهمونی هم برای یه پروژه ی توپه...
ـ ایول ... اینکه خوبه.... وقتی شرکت سود کنه...کارمنداش هم مستقیما سود میکنن..
با این حرفم هر دو زدیم زیر خنده...
حوری جون که با خانم شادان و آقای امجد صحبت میکرد برگشتو به نگاه کرد..
بلند شد اومد سمت ما..
ـ چیه...مثل اینکه پارتی رییس شرکت به وجدتون آورده...
زهره جواب داد:
ـ پس چی؟ بابا کم کسی نیستا... مهمون جناب آقای حسان فردادیم...
من که از لحن زهره مرده بودم از حنده...
به زور خندمو کنترل کردم و رو به حوری جون گفتم:
ـ حوری جون شما هم رفتین مهمونیای ایشون.... ظاهرا زبان زد عام و خاص هستند...
ـ پس چی دختر جون....کم کسی نیست... بهترین معمار ایران با وضع عالی توپ و یه شرکت اسم و رسم دار معروف باید مهمونیاش در حد خودشو شرکتش باشه...
خانم شادان که تا الان داشت به حرفای ما گوش میداد. گفت:
ـ آره حوری جون... ولی ایکاش یه ذره هم به عقیده ی کارمنداش اهمییت میداد...
من با حالت تعجب گفتم:
ـ یعنی چی؟
حوری جون با لبخند ملیحی که روی لب داشت گفت:
ـ خانم شادان سخت نگیرید... آقای فرداد جوون هستند و طرز فکرشون هم طبعا باید مثه جوونای الان باشه... البته فرهنگ خانوادگی هم درش دخیله....
بهر حال هرکسی مختاره عقاید و نظر خودشو داشته باشه... ایشون صاحب مهمونی هستن پس طبیعیه که مهمونی به نظر و عقیده ی ایشون باشه..
به محض تموم شدن حرفای حوری جون خانم شادان با حالت قهر پا شد و رفت...
من که هاج واج مونده بودم وسطشون...
از حرفاشون سر در نمی آوردم...مگه چطور مهمونیه...؟
زهره رو به حوری جون گفت:
ـ البته بنده خدا حق داره.... خوب آدم خیلی معتقدیه....سخته بخواد توی این جور مراسم شرکت کنه..
حوری جون لبخندش عمیق شد و جواب داد:
ـ درسته زهره جان... ولی باید به نظر صاحب مهمونی هم احترام گذاشت...مگه نه..؟
تا زهره میخواست جواب بده من وسط حرفشون پریدم و گفتم:
ـ ای بابا.... یه جوری بگین منم بفهمم دیگه... مگه چطور مهمونیه که اینقدر دارین سرش بحث میکنین؟
حوری جون با خنده گفت:
ـ هیچی خانوم خانوما... مهمونیه..چیز خاصی نیست... مثل تمام مهمونیای دیگه...
سریع جواب دادم:
ـ آره معلومه مثل تمام مهمونیای دیگس... برای همینم هست که دو ساعته دارین با خانوم شادان بحث میکنین...
زهر این دفعه جواب داد
ـ بابا مهمونیش آزاده... مختلطه.... چه میدونم مثه مهمونیای خارجی.....شراب سرو میشه رقص دو نفره و .... از اینجور چیزا دیگه...آزاده آزاد... از هفت دولت
از لحنش خندم گرفت
ـ بابا همچین با خانم شادان بحث میکردین که من الان گفتم قراره چی بشنوم از این مهمونی!
الان همه ی مهمونیاو مراسم عروسیا مختطه.... تازه مشروب هم که به زور به مهمون نمیدن بخواد خودش میخوره نخوادم نمیخوره.
حوری جون گفت: همینو بگو... الان دیگه همه مهمونیا مختلط شده... همه کم اهمیت شدن... زیاد سخت نباید گرفت..
بعد بلند شد رفت سر میزش و مشغول شد. زهره هم بعد از تایید رفت سر کارش...
من موندم و یه ذهن آشفته...
حالا مهمونی رو چیکار کنم؟
برم....نرم....
اگه نرم که ضایعس...
ولی مهمونی تو خونشه...
خونش.... دوباره باید برم اونجا؟... خونه ی حسان.؟.
از روی صندلی بلند شدمو رفتم طرف سرویس بهداشتی. صورتمو با آب سرد شستم. شاید حالم بهتر شه....
تا ساعت 8.30 شب سخت مشغول بودیم.
هم به من؛هم به حوری جون و زهره کارت دعوت داده شد.
ساناز برامون آورده بود..
حوری جون با خانواده و منو زهره تنها دعوت شدیم...
کارت های جالبی بود... طرحاشون تک بود... مطمئنم طراحیش کار خودش بود...
بالاخره کارا تموم شد. با زهره و حوری جون از شرکت اومدیم بیرون...
ـ مهرا..باید فردا یه دو سه ساعتی مرخصی بگیریم بریم خرید لباس...
حوری جون حرف زهره رو تایید کرد...
ـ آره... باید یه لباس شیک بگیریم... نمیشه هر لباسی رو پوشید... احتمالا غیر از کارمندای شرکت ، مهمون های دیگه ای هم هستند. حتی ممکنه از شرکت های رقیبش هم دعوت کرده باشه....
ـ پس اگه اینجوریه زهره جون..حوری جون... می تونید در عرض سه ساعت مرخصی لباس بگیرین؟ والا من یه نفر یه روز کامل مرخصی لازمم...
حوری جون خندیدو گفت:
ـ ای شیطون. تو گونی هم بپوشی تکی....
ـ اِ...دست شما درد نکنه حوری جون... واقعا که.. مگه چند تا فرصت اینطوری گیر یه دختر میاد... بالاخره باید یه جوری شوهر پیدا کنم دیگه...
با این حرفم هر دوتا شون زدن زیر خنده... حالا نخند؛ کی بخند...
ای بابا حرفم همچین خنده دارم نبودا...
قیافه ی حوری جون سرخ شده بود... زهره هم اشکش در اومده بود...
ـ ای بابا.. مگه من چی گفتم.... بابا خوب منم آرزو دارم دیگه...
بالاخره از یه جا باید شوهر گیر بیارم دیگه... بس کنید ..
رسما دو تاشون کف خیابون پهن شدند....
زهره که قشنگ هم گریه میکرد هم می خندید.
حوری جون هم دستشو گذاشته بود روی صندوق عقب ماشینمو خم شده بود میخندید...
خوب شوخی کرده بودم .ولی شوخیم هم در این حد نبود که اینا اینجوری ریسه برن...
ـ مهرا خانوم به ماهم بگین تا یه دل سیر بخندیم..خستگی مون در بره...
صدای آقای حمیدی بود که توش خنده رو میشد حس کرد..
همینطور که بر میگشتم گفتم:
ـ نمیدونم . واقعا به این نتیجه رسیدم که دلقکم . هر چی که میگم با....
دیگه لال شدم..
لالِ لال...
حسان کنار مظاهر ایستاده بود.
یک دستش توی جیب شلوارش بود و دست دیگش کیفش رو نگه داشته بود...
یه ابروشو بالا انداخته بود و با حالت متفکرانه ای داشت نگاه میکرد...
حوری جون با دیدن اونا سریع خودشو کنترل کردو در حالیکه صورتش از خنده زیاد سرخ شده بود گفت:
ـ نه دخترم... آخه حرفات شیرینه...به دل میشینه.. وقتی هم که با لبخند و لحن بامزت میگی که حسابی تو دل برو میشه...
با حرفاش آب شدم از خجالت...
سرمو انداختم پایین و لبمو به دندون گفتم...
روی نگاه کردن به حسان و آقا مظاهرو نداشتم...
ای خدا اینا از کجا پیداشون شد...
آقا مظاهر گفت:
ـ بله. درست میگین. مهرا خانوم اینقدر پر انرژی و شاد هستن که ناخودآگاه این انرژی رو به بقیه هم انتقال میدن... خوش بحال همکارای معمار که هر روز با وجود ایشون خستگی از تنشون در میره...
زهره هم پرید وسط حرفشون...
آخه یکی نیست بگه موضوع بهتر از من سراغ نداشتین وسط خیابون اونم 9 شب دربارش حرف بزنین...
وای اونم جلوی این خودپرست...
خدایا بخیر بگذرون...
ـ آقای حمیدی.نمیدونین واقعا یه اعجوبس... یعنی حرفای به ظاهر معمولیش هم به آدم انرژی میده.. مثلا الان سر لباس مهمونی و مرخصی برای خرید..... اوخ.....
چنان محکم با پام کوبوندم به پاش . بدبخت زهره اینبار از درد اشکش دراومد...
حقش بود... دختره ی دهن لق...
همین یه ذره آبرویی رو که داریم میخواد به باد بده....
ـ چیشد خانوم...حالتون خوبه.؟
زهره با صدای آقا مظاهر سرشو بالا آورد.در حالیکه اشک توی چشماش جمع شده بود گفت:
ـ بله...خوبم
حوی جون دید اوضاع داره کم کم خراب میشه سریع رفت جلو و رو به اونها گفت:
ـ خوب دیگه.. با اجازتون ما رفع زحمت کنیم... شما هم دیرتون میشه.
آقای مظاهر هم تایید کردو از حوری جون و زهره و بعد از حسان خداحافظی کردو رفت...
حوری جونم با زهره بعد از خداحافظی با منو حسان رفتن....
جرات سربلند کردن نداشتم....
تمام این مدت ساکت بود....
منم اصلا نگاهش نکردم...
آروم گفتم:
ـ خداحافظ
سریع برگشتم که با صداش درجا میخکوب شدم........
ـ خوبه که هنوز روحی ی شادتو داری...دلقک کوچولو...
آب دهنمو قورت دادم...
لبمو به دندون گرفتم...
مثل همیشه..همون لحن...
جوری حرف میزد که انگار اتفاقی نیافتاده....
سرد ومغرور .............. درست مثل قبل...
سکوت کردم.
اصلا چیزی به ذهنم نمیرسید...
درمقابل این مرد دیگه خلع سلاح شدم.
نمی تونستم مثل قبل باهاش رفتار کنم...
هرچقدرم فراموش کنم بازم نمی تونم مثل قبل برخورد کنم...
قدم اول رو برداشتم...
اینبار صداش بلند تر از اول شد....
ـ زبونتو خوردی الان؟ یادمه یه زمانی دختری که روبروم ایستاده بهم گفت بی شخصیتیه اگه حین حرف زدن به طرفت توجه نکنی..... یادت میاد خانم کوچولو....
چشمامو محکم روی هم گذاشتم.... نه نباید گریه کنم...
الان وقتش نیست........باید آروم باشم...
برگشتم طرفش و مستقیم توی چشماش زل زدم...
با زبونم لبمو تر کردم و گفتم:
ـبی ادبی منو ببخشید...
دستش که توی این مدت توی جیبش بود و درآورد...کلافه وار توی موهاش فرو کرد...
دلم ضعف رفت.....
خدایا این چه حالیه که من دارم......
خدایا بهم نیرو بده تا طاقت بیارم..
ـ به همین آسونیا کسی رو نمی بخشم...
دیگه توان نگاه کردن بهش رو نداشتم...
سرمو انداختم پایین...
دوست دشتم نفسای عمیق بکشم تا عطر سردشو استشمام کنم...
ـ عمدی نبود... یعنی...
.ای خدایا...
چرا الا باید لال شم....
این کلمه ها ی لعنتی چرا یهو از ذهنم پاک شدن...
خدایا کمکم کن... خواهش میکنم...
به سمتم اومد...
نزدیکتر...
درواقع فاصلمون رو پر کرد...
درست روبروم ایستاد...
نفسم قطع شد.......
تا اومدم سرمو بالا ببرم یهو به سمتش کشیده شدم....................
تا اومدم سرمو بالا بگیرم که یهو به سمتش کشیده شدم.
پشتم به ماشین کناریم بود ..
بهش چسبیدم..
کیفش روی زمین افتاد با دستاش محکم منو بین بازوهاش قرار داد.
از حرکتش شوکه شدم..
همزمان با این اتفاق ویراژ شدید و رد شدن سریع یک موتوری رو از کنارمون متوجه شدم...
سرش به سمتی که موتور سوار رفت بود...و با نگاه داشت دنبالش میکرد....
اخم غلیظی روی پیشونیش بود..
ومن....
از ترس و هیجان به نفس نفس افتاده بودم.....
جفت دستاش محکم روی بازوهام بود... دستای منم روی سینش .....
صورتشو سمتم برگردوند وخیره شد بهم....
توان هیچ کاری رو نداشتم...
فلج شده بودم...
احساس کردم تنها کاری که میتون بکنم اینکه تند تند نفس بکشم...
همین................
همینطور بهم خیره بودیم...
بی حرف...
بیصدا.....
باز هم میخواستیم با چشمامون حرف بزنیم...
حتی توی اون تاریکی کوچه برق چشماش رو میشد دید....
دستاش محکمتر روز بازوم قرار گرفت...
درواقع خودشو بیشتر بهم چسبوند...
و من از اینهمه نزدیکی سرشار از لذت شدم...
حس ناشناخته و عجیبی بود...
دلیلشو نمیدونستم اما لذت میبردم...
دلم میخواست تاصبح تو آغوشش بمونم...
.لبهام که زیاد از حد خشک شده بود رو باز کردم.
نگاهش از روی چشام پایین اومدو روی لبهام ثابت موند..
ـ آقای فرداد.مشکلی پیش اومده؟...
با صدای ساناز سریع خودشو ازم جدا کرد.اما فاصله نگرفت...
تقریبا جلوم ایستاده بود...
صداشو صا ف کردو خیلی جدی بهش گفت:
ـ نه...میتونید برید
و ساناز هم رفت..
من که رسما داشتم از حال میرفتم...
احساس میکردم هر آن ممکنه غش کنم...
تنها کاری که تونستم انجام بدم این بود که دستمو روی شونه ی حسان بزارمو صداش بزنم:
ـ حسان...........
دیگه چیزی نفهمیدم...