04-08-2014، 11:28
سلااااااااااااام بچه ها ببخشید که یه مدت طولانی پست نذاشتم آخه رفته بودم شمال و نمیتونستم بیام.
بازم شرمنده.
میریم که پست بعدی رو داشته باشیم.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
سریع از پنجره فاصله گرفتم،پرده رو کشیدم،قلبم بدجور محکم میزد،حس میکردم آخر
دنیام،یاد کسری افتادم وزیر لب بسم الله الرحمن الرحیم گفتم.نمی خواستم برم پیش خانوم،تو
این لحظه بیشتر از روح وجن از خود خانوم میترسیدم،گوشیمو درآوردم وبه زهرا اس دادم: زهرا
من میترسم،اینجا یه خبراییه
چند ثانیه بعد پیام به خودم برگشت خورد،دوباره فرستادم؛بازهم،شاید ده بار پیام رو فرستادم
وهر ده بار پیام برگشت میخورد،به گوشیش زنگ زدم اما در دسترس نبود،گوشیم توی دستم
لرزید،ترانه بود سریع جواب دادم: بله؟
ترانه: بَه! خانوم بی معرفت! من موندم تو چطور روت میشه بعد از تابستون تو چشای من نگاه
کنی!
من با کلافگی گفتم: ترانه مسخره بازی در نیار ،الان تو شرایط خوبی نیستم
ترانه با نگرانی گفت: چی شده مهناز؟
در حالی که حس کردم رنگ پرده داره تیره میشه نفسم رو توی سینه ام حبس کردم وگفتم: ترانه
اینجا داره یه اتفاق عجیب می افته
ترانه: چی گفتی؟ متوجه نشدم؟
تیرگی روی پرده داشت شکل میگرفت وجمع میشد: ترانه من میترسم،اینجا...
ترانه: صدات بد میاد مهناز
اون تیرگی از پرده نبود،سایه بود... جیغ زدم: ترانه،یکی پشت پنجره اس
ترانه: مهناز من اصلاً صدات رو ندارم،قطع میکنم دوباره میگیرم
با ترس گفتم: نه ترانه قطع نکن.
صدای بوق اِشغال توی گوشی پیچید.نفسم رو حبس کردم وزل زدم به سایه ی پشت پرده که هی
کوچکتر میشد تا به سایز یک ادم رسید،مغزم روی قسمت غیرفعال بود؛حالا مطمئن بودم سایه به
پنجره چسبیده وسعی داره پنجره رو باز کنه...تق ...تق
یهو در اتاقم باز شد،از ته دل جیغ زدم؛خانوم شریفی دستش رو به کلید رسوند ولامپ رو روشن
کرد: چی شده ؟چرا جیغ زدی!
پنجره رو اشاره کردم: یکی اونجاست
خانوم به سمت پنجره رفت وپرده رو کشید،چشمهامو بستم،صدای خانوم اومد: اینجا کسی نیست
چشمهامو آروم باز کردم؛از جام بلند شدم وبا پاهای لرزون به سمت پنجره رفتم.با ترس ولرز
نگاهی به باغ انداختم،تا خواستم چیزی بگم خانوم گفت: خوب نگاه کن،دیوار زیر پنجره ی اتاقت
صافه وسنگی،دور وبر پنجره هم تراس یا ایوونی نیست! بنا براین کسی نمیتونه از اینجا بیادتوی
اتاقت.
بدبختی همینجا بود که کسی نمیتونست از این قسمت بیاد واین ترس من رو بیشتر میکرد وبه
یقین میرسوند که کسی که پشت پنجره بود...آدم نیست.
خانوم گفت: میخوای من اینجا بمونم تا بخوابی؟
فوراً گفتم: نه....ممنون
سرش رو تکون داد واز اتاق خارج شد.نگاهی به دیوار انداختم وآروم گفتم: تو که تونستی از دیوار
رد بشی! چرا میخواستی پنجره رو باز کنی؟
پنجره رو بستم وپرده رو هم کشیدم،رخت خوابم رو کشیدم گوشه دیوار،گوشیم زنگ خورد،ترانه
بود، تصمیم گرفتم چیزی نگم وبحث رو کشوندم به یه سمت دیگه،از سه چهار روز پیش که
باهاش اتمام حجت کردم که پیش شاهین نمیرم دیگه با هم حرف نزده بودیم.ترانه اونقدر حرف
زد که یادم نمیاد ازش خداحافظی کردم یانه!....
......از اتاقم اومدم بیرون،رو به کسری گفتم: ممنونم
کسری ولوله کشی که همراهش بودن از پله ها پایین رفتند،به حمام سرک کشیدم،دوش آب رو
درست کرده بودن،زری پشت سرم داخل اومد،رو بهش گفتم: خودِ خانوم اذیت نمیشد با این
حموم؟
زری گفت: خانوم تو اتاق خودش سرویس بهداشتی داره
ابروهامو بالا بردم وگفتم: آهان
توی دلم کلی بد وبیراه به هفت جد وآبادشون گفتم.دوباره برگشتم توی اتاقم،کیفم رو برداشتم
وبه گوشی ترانه پیام دادم : من حاضرم
از اتاق اومدم بیرون،رو به زری گفتم: من دارم با دوستام میرم بیرون،سعی میکنم قبل از تاریکی
برگردم.
زری سرش رو تکان داد ومن از خونه خارج شدم،به گوشیم از جانب ترانه پیام آمد: تا یه ربع دیگه
میرسیم
از باغ بیرون اومدم به ته کوچه نگاه کردم،یک ربع ساعت وقت داشتم؛ به سمت ته کوچه براه
افتادم.هرچه به دریا نزدیک تر میشدم،اتفاقات دیشب بیشتر جلوی نظرم میومد؛بالاخره به ته
کوچه رسیدم.اونم چه رسیدنی!!! ته کوچه که عرضش به زور به دومتر میرسید با یه عالمه شاخه
های نازک وکلفت بسته شده بود،البته میشد ازش رد شد،اما نمیخواستم همین اول تفریحم
لباسم رو کثیف کنم؛یه خورده از همونجا به دریا نگاه کردم،دستم رو به دیوار سمت راستم
کشیدم،یعنی دیوار باغ و با تُن صدای معمولی گفتم: یعنی همه ی اینها توهمه؟
گوشهامو تیز میکردم تا شاید چیزی بشنوم،یه لحظه از این حالتم خنده ام گرفت،با خودم گفتم:
حالا که هوا روشنه شجاع شدم اگه شب همین شجاعت رو داشتم درسته!!!
آروم به سمت سر کوچه به راه افتادم با رسیدنم به خیابون ترانه هم رسید،البته شاهین پشت
فرمان بود،مگه این بشر خودش ماشین نداره؟!
در عقب رو باز کردم ونشستم،بی هیچ حرفی راه افتادیم،رو به ترانه گفتم: دنبال زهرا نمیریم؟
ترانه: الان دانشگاهه تا ما برسیم اونم کلاسش تموم میشه
رو به شاهین گفتم: آقا شاهین شرمنده،به خاطر من راهتون دور شد
از گوشه چشم نگاهی بهم انداخت وبعد به جاده: خواهش میکنم
به بیرون چشم دوختم،من آدم ترسویی نیستم اونچه که بیشتر از ترس بر احساسم غلبه میکنه
کنجکاوی منه؛خطاب به ترانه گفتم: ترانه جونم،یه خواهش
ترانه با خنده گفت: باز چی تو سرته مهناز؟
جواب دادم: میشه یه سرهم خوابگاه بریم؟ آخه یه سری وسایل میخوام
شاهین جواب داد: من راننده ام،درخواستی داری به من بگو
ترانه با خنده گفت: اصلاً هم مهم نیست ماشین مال کیه
شاهین با خنده به ترانه نگاه کرد ودر جواب من گفت: من امروز هرجا که شما خانوما بگین در
خدمتم
با لبخندی گفتم: ممنونم
تودلم گفتم: اصلاً احتیاجی به تو نبود آقای مزاحم!
.... جلوی خوابگاه توقف کرد ومن پیاده شدم،بعد از اینکه خانوم نعمتی در رو باز کرد رفتم
داخل.چند دست لباس لازم داشتم والبته.... به گوشی المیرا زنگ زدم: سلام المیرا
المیرا: سلام خوشکله،خوبی؟
مرسی،عزیز.تو خوبی؟ -
قربونت،چه خبر؟ -
در حالی که جلوی چمدون المیرا نشسته بودم گفتم: راستش خانومی به یکی از وسایلات احتیاج
داشتم
چی عزیزم؟ -
قفل چمدونش رو باز کردم: چراغ قوه
عزیزم اجازه گرفتن نداره که اون چمدون همه اش مال تو -
در چمدون رو باز کردم وچراغ قوه رو گرفتم: خب خودتو لوس نکن گرفتمش.کاری نداری
-نه گلم،بای
خداحافظی کردم وگوشی رو قطع کردم،چراغ قوه رو هم روی بقیه وسایلهام گذاشتم وپلاستیکم
رو برداشتم....
.....بعد از اینکه رفتیم دنبال زهرا ،به پیشنهاد ترانه رفتیم محمود آباد،زهرا هم دقیقاً عین مرغ
کُرچ که رو تخمهاش میخوابه ومدام با خودش قدقد میکنه سر من بدبخت غُر میزد که چرا ترانه
برداشته شاهین رو با خودش آورده؟
ترانه رو به من وزهرا گفت: کجا بریم؟
زهرا لباشو جمع کرد،من هم برای اینکه ترانه جلوی پسرخاله اش ضایع نشه گفتم: همون جای
همیشگی
ترانه با ابروهای گره کرده نگاهم کرد بعد در حالی که سعی میکرد خنده اش رو نگه داره آدرس
یک پارک ساحلی رو به شاهین داد.ما اصلاً تا بحال سه تایی باهم نیومده بودیم محمودآباد،فقط
دوسه بار با هم اتاقی هام اومده بودم.زهرا هم به من چپ چپ نگاه کرد ونگاهشو به بیرون دوخت.
شاهین جلوی همون پارک ساحلی که ترانه گفت نگه داشت،قبلاً با دوستام اینجا اومده
بودیم؛شاهین گفت: میرین داخل یا همین بیرون بشینیم؟
من به جای بقیه جواب دادم: این همه راهو اومدیم دریا رو ببینیم بعد بریم داخل بشینیم؟
ترانه وشاهین حرف منو تایید کردن،اما زهرا هیچی نگفت،آخرین تخت رو انتخاب کردیم و روش
نشستیم، شاهین گفت: چی میخورین؟
باز هم من پیش قدم شدم: اینجا
ودستم رو به سمت یکی از چادرها دراز کردم: آیس پک های خیلی خوش مزه ای داره
زهرا خیلی جدی گفت: من با طعم قهوه میخورم
شاهین نگاهش بین من وزهرا چرخید و روی من ثابت موند،من گفتم: من هم وانیلی میخورم
شاهین سرش رو تکون داد ورفت،ترانه هم لبخندی زد ورو به ما گفت: من هم کوفت میخورم
من وزهرا لبخند زدیم،زهرا گفت: ترانه پسرخاله ات خودش ماشین داره؟
ترانه ابروهاشو بالا برد وبا لبخند گفت: آره لکسوس داره
من وزهرا خیلی عادی به هم نگاه کردیم و زهرا گفت: من مدل ماشینشو پرسیدم؟!
ترانه لباشو به هم فشار داد وگفت: من برم بگم زعفرونی میخورم یه وقت طعم دیگه ای نگیره
واز جاش بلند شد وبه سمت شاهین رفت؛به محض اینکه ازما دور شد با زهرا زدیم زیر خنده
ودستهامونو کوبیدیم به هم،به زهرا گفتم: دَمت گرم،خوب ضایعش کردی،میخواست کلاس بذاره
زهرا حرفمو تایید کرد ودرحالی که کش چادرشو درست میکرد گفت: راستی امروز فلاح جلومو
گرفت
من با هیجان گفتم: خب؟
)هیجانم به خاطر این بود که ما از ترم قبل فکر میکردیم نوید فلاح به زهرا علاقه داره،اما اون هر
بار میومد جلو یا جزوه میگرفت یا درمورد اردو حرف میزد یا هرچیز دیگه ای که تابلو بود داره
حرفو میپیچونه وقصدش چیز دیگه ایه؛یعنی تابلو علاقه داشت ولی حرفی نمیزد(
زهرا گفت:هیچی،در مورد تو سوال پرسید
یخ کردم وبا اخم گفتم: خاک تو سرش
ورومو از زهرا گرفتم وبه دریا چشم دوختم،زهرا زد به شونه ام وگفت: واسه خودش نه که!
به سمتش برگشتم وگفتم: پس واسه کی؟
خنده اش گرفت ولبهاشو به هم فشار داد: واسه رسولی
چشام گرد شد وزهرا زد زیر خنده: بچه بد جور داره از فضولی میمیره،میخواد بدونه تو برای چی
تابستون اینجا موندی!
با کلافگی گفتم: زهرا بس کن.
زهرا خنده اش رو جمع کرد وگفت: مهناز چرا بهش فرصت نمیدی؟
با حرص گفتم: به فرض که فرصت دادم،اومد وخودش رو ثابت کرد! قیافه اش رو چیکار کنم؟
زهرا هاج و واج نگاهم کرد وگفت: یعنی تا این حد قیافه واست مهمه؟!!
گفتم: نه!!! اما یه خورده عادی باشه که! خیلی لاغره،خیلی
زهرا گفت: خب شرط بذار چاق بشه.
ابروهامو بالا بردم،زهرا ادامه داد: مطمئن باش اونقدر دوستت داره که هرکاری حاضره بکنه،از این
مردها کم پیدا میشه.
ترانه وشاهین داشتن به سمت ما میومدن،رو به زهرا گفتم: فعلاً دیگه حرفی نزن.
زهرا سرشو تکون داد و ساکت شد؛
شاهین سینی حاوی آیس پک رو روی تخت گذاشت،هرکس لیوانش رو برداشت،مال خودش هم
وانیلی بود، زهرا بهم چشمک زد،فهمیدم منظورش اینه که لج ترانه رو در بیاریم،شروع کردم به
هورت کشیدن، که چون موادش سفت بود لپهام از دو طرف میرفت تو ،زهرا هم همین کارو
میکرد،ترانه رونم رو نیشگون گرفت،یهو دیدیم شاهین هم داره همین کارو میکنه،ترانه با حرص
گفت: خاک تو سر هر سه تون.
واز جاش بلند شد ورفت لب دریا،من وزهرا سریع به حالت طبیعی برگشتیم،شاهین با خنده گفت:
نه خوشم اومد،اصلاً بهتون نمیخوره اهل اذیت کردن باشین!
زهرا با قیافه حاوی اعتماد به نفس گفت: نه ما اصلاً اذیت نکردیم!
بعد شروع کرد با همون حالت مسخره هورت کشیدن،من که داشتم منفجر میشدم،شاهین با
تعجب به زهرا نگاه میکرد،زهرا لیوانش رو گرفت ورفت سمت ترانه.
***********
وقتی ترانه گفت دنبال کار میگردی فکر کردم اگه پیشنهاد بدم سریع قبول میکنی! -
به سمت شاهین برگشتم وبا خونسردی گفتم: بله اما نه هر کاری
شاهین کمی از محتویات لیوانش رو خورد وگفت: هرکاری؟
خیلی خودشو دست بالا گرفته بود،گفتم: زیاد با منشی بودن موافق نیستم
یه ابروشو بالا برد وگفت: منشی؟!
جواب دادم: ترانه گفت منشی شرکت!
با خنده سرشو تکان داد: امان از دست ترانه! شرکت کجا بوده؟
گلوشو صاف کرد وادامه داد: من نمایندگی فروش لوازم صوتی وتصویری محصولات ..... رو
دارم.چون خودم صبح تا ظهر پیش پدرم هستم میخواستم یه نفر توی فروشگاه باشه.
در حالی از درون داشتم به خاطر عصباینت منفجر میشدم خونسردیم رو حفظ کردم وگفتم: دیگه
بدتر!
و رومو به سمت ترانه وزهرا برگردوندم،صدای شاهین رو شنیدم که گفت: با من مشکلی داری؟
با تعجب بهش نگاه کردم: چرا باید با شما مشکلی داشته باشم؟ معلوم نیست که دفعه بعد که شما
رو میبینم کِی باشه!
با سر زهرا وترانه رو اشاره کرد وگفت:اما دوستت معلومه از من خوشش نمیاد.
با کلافگی گفتم: اون هم با شما مشکلی نداره.
میخواستم از جام بلند بشم که گفت: از دخترایی مثل تو خوشم میاد.
با تعجب نگاهش کردم،پوزخندی زد وگفت: نه عشوه میریزی نه کَل کل میکنی! در کل به فکر
جلب توجه نیستی.
ابروهامو تو هم کشیدم وگفتم: زیاد به خودت فشار نیار،موضوع های مهم تری هم به غیر از شما
آقایون وجود داره.
میخواستم لیوانم رو که نیمه بود بکوبم روی تخت اما حیفم اومد، فقط پامو به زمین کوبیدم ورفتم
سمت زهرا وترانه.در حالی که بهشون نزدیک میشدم همینطور با خودم غر میزدم: پررو پررو زل
زده تو چشم من میگه به فکر جلب توجه نیستی! یه باره بلند شو بگو جذاب نیستی دیگه! اگه
پول آیس پَکو دادم درسته!
وقتی به زهرا وترانه رسیدم لیوان خالی رو پرت کردم توی دریا،ترانه با غیظ نگاهم کرد وگفت:
یعنی آخر بی فرهنگی هستی مهناز!
شونه هامو بالا انداختم وگفتم: بی خیال.
ترانه به پشت سرش نگاهی انداخت وگفت: شاهین چی میگفت؟
در حالی که نگاهم به دریا بود گفتم: هیچی،زیاد مهم نبود.
اون هم دیگه پاپیچ نشد،ترانه گفت: زهرا میگه،نوید فلاح...
رفتم میون کلامش: بی خیال ترانه،قبل از تو با زهرا در موردش حرف زدیم.
زهرا وترانه به هم نگاهی انداختن ودیگه چیزی نگفتن....
....توی ماشین نشسته بودیم،قرار بود تا غروب باهم باشیم اما زهرا گفت:دیشب مامانش ازپله ها
افتاده وباید زودتر بره خونه،تا همین الانش هم به اصرار ما باهامون بوده،بهش گفتم: خاک
توسرت،مامانت از پله ها افتاده بعد تو با میای گردش؟
زهرا با لبخند گفت: طوریش نشده فقط کوفتگیه.
من وترانه همزمان گفتیم: خب خداروشکر
ترانه با هیجان به من گفت:راستی مهناز از اون خونه بگو،زهرا میگه خیلی خوفناکه!
رو به زهرا گفتم: تو خودت اون خونه رو دیدی؟
زهرا سرشو به معنی نه تکون داد وگفت: ولی ازمامانم شنیدم.
ترانه گفت: نمیترسی شبها با پیرزنه تنهایی؟
لبهامو به هم فشار دادم وگفتم: دروغه اگه بگم نمیترسم!
ترانه گفت:پس چیکار میکنی؟
جواب دادم: سعی میکنم خودمو سرگرم کنم.زهرا پرسید: تا بحال صدایی نشنیدی یا چیزی
ندیدی که ادعای خانوم شریفی رو ثابت کنه؟
با خودم مرور کردم،هم دیده بودم وهم شنیده بودم.شاید سکوتم طولانی شد که نگاه هردوی
اونها رنگ وحشت گرفت.شاهین در حالی که نگاهش از توی آینه به من بود گفت:جریان چیه؟
ترانه به حالت طبیعی نشست وگفت: اونجایی که مهناز میره یه باغ بزرگه که شبها مهناز وپیرزنه
یعنی صاحب باغ تنهان،پیرزنه هم ادعا میکنه که روح دخترش توی خونه اس.
شاهین مجدداً نگاهی از توی آینه بهم انداخت وگفت:چیز عجیبی هم تا بحا دیدی ازش؟
دلم نمیخواست باهاش همکلام بشم،اما نمیدونم چرا یه حس احمقانه بهم از درون میگفت: الان تو
این جمع شاهین عقل کُله!
جواب دادم: فقط یه بار داشتم نگاهش میکردم زری صدام کرد تا رومو برگردوندم دیدم
نیست،شاید در عرض چند ثانیه!
شاهین بی مقدمه گفت: تابحال پاهاشو دیدی؟ منظورم انگشتهاشه.
ترانه دستشو گذاشت روی قلبش وچشمهاش گرد شد،خودم هم داشتم از درون قالب تهی
میکردم،زهرا با حالت تهاجمی گفت: اِ !! آقا شاهین! این چه حرفیه؟ اولاً ما خانوم شریفی رو چند
ساله که میشناسیمش،دوماً یه وقت پیش خودتون نمیگید این دختر شب تو اون خونه تنهاست؟
ترانه تند تند گفت: بسم الله، بسم الله
و دور سرش رو فوت کرد،شاهین بدون انیکه جواب زهرا رو بده گفت: جایی شنیدم باید کامل
بگی،بسم الله تنها دفع نمیکنه.
زهرا در تایید حرف شاهین گفت: آره من هم شنیدم،در ضمن استاد قبادی میگفت که بهتره آیه
مربوطه به این موضوع رو هم بخونی.
من سریع گفتم: آیه اش چیه؟
خب خب خب فعلا تا پست بعدی بای بای
نظر و سپاس یادتون نره که زود تر پست بعدی رو بذارم
بازم شرمنده.
میریم که پست بعدی رو داشته باشیم.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
سریع از پنجره فاصله گرفتم،پرده رو کشیدم،قلبم بدجور محکم میزد،حس میکردم آخر
دنیام،یاد کسری افتادم وزیر لب بسم الله الرحمن الرحیم گفتم.نمی خواستم برم پیش خانوم،تو
این لحظه بیشتر از روح وجن از خود خانوم میترسیدم،گوشیمو درآوردم وبه زهرا اس دادم: زهرا
من میترسم،اینجا یه خبراییه
چند ثانیه بعد پیام به خودم برگشت خورد،دوباره فرستادم؛بازهم،شاید ده بار پیام رو فرستادم
وهر ده بار پیام برگشت میخورد،به گوشیش زنگ زدم اما در دسترس نبود،گوشیم توی دستم
لرزید،ترانه بود سریع جواب دادم: بله؟
ترانه: بَه! خانوم بی معرفت! من موندم تو چطور روت میشه بعد از تابستون تو چشای من نگاه
کنی!
من با کلافگی گفتم: ترانه مسخره بازی در نیار ،الان تو شرایط خوبی نیستم
ترانه با نگرانی گفت: چی شده مهناز؟
در حالی که حس کردم رنگ پرده داره تیره میشه نفسم رو توی سینه ام حبس کردم وگفتم: ترانه
اینجا داره یه اتفاق عجیب می افته
ترانه: چی گفتی؟ متوجه نشدم؟
تیرگی روی پرده داشت شکل میگرفت وجمع میشد: ترانه من میترسم،اینجا...
ترانه: صدات بد میاد مهناز
اون تیرگی از پرده نبود،سایه بود... جیغ زدم: ترانه،یکی پشت پنجره اس
ترانه: مهناز من اصلاً صدات رو ندارم،قطع میکنم دوباره میگیرم
با ترس گفتم: نه ترانه قطع نکن.
صدای بوق اِشغال توی گوشی پیچید.نفسم رو حبس کردم وزل زدم به سایه ی پشت پرده که هی
کوچکتر میشد تا به سایز یک ادم رسید،مغزم روی قسمت غیرفعال بود؛حالا مطمئن بودم سایه به
پنجره چسبیده وسعی داره پنجره رو باز کنه...تق ...تق
یهو در اتاقم باز شد،از ته دل جیغ زدم؛خانوم شریفی دستش رو به کلید رسوند ولامپ رو روشن
کرد: چی شده ؟چرا جیغ زدی!
پنجره رو اشاره کردم: یکی اونجاست
خانوم به سمت پنجره رفت وپرده رو کشید،چشمهامو بستم،صدای خانوم اومد: اینجا کسی نیست
چشمهامو آروم باز کردم؛از جام بلند شدم وبا پاهای لرزون به سمت پنجره رفتم.با ترس ولرز
نگاهی به باغ انداختم،تا خواستم چیزی بگم خانوم گفت: خوب نگاه کن،دیوار زیر پنجره ی اتاقت
صافه وسنگی،دور وبر پنجره هم تراس یا ایوونی نیست! بنا براین کسی نمیتونه از اینجا بیادتوی
اتاقت.
بدبختی همینجا بود که کسی نمیتونست از این قسمت بیاد واین ترس من رو بیشتر میکرد وبه
یقین میرسوند که کسی که پشت پنجره بود...آدم نیست.
خانوم گفت: میخوای من اینجا بمونم تا بخوابی؟
فوراً گفتم: نه....ممنون
سرش رو تکون داد واز اتاق خارج شد.نگاهی به دیوار انداختم وآروم گفتم: تو که تونستی از دیوار
رد بشی! چرا میخواستی پنجره رو باز کنی؟
پنجره رو بستم وپرده رو هم کشیدم،رخت خوابم رو کشیدم گوشه دیوار،گوشیم زنگ خورد،ترانه
بود، تصمیم گرفتم چیزی نگم وبحث رو کشوندم به یه سمت دیگه،از سه چهار روز پیش که
باهاش اتمام حجت کردم که پیش شاهین نمیرم دیگه با هم حرف نزده بودیم.ترانه اونقدر حرف
زد که یادم نمیاد ازش خداحافظی کردم یانه!....
......از اتاقم اومدم بیرون،رو به کسری گفتم: ممنونم
کسری ولوله کشی که همراهش بودن از پله ها پایین رفتند،به حمام سرک کشیدم،دوش آب رو
درست کرده بودن،زری پشت سرم داخل اومد،رو بهش گفتم: خودِ خانوم اذیت نمیشد با این
حموم؟
زری گفت: خانوم تو اتاق خودش سرویس بهداشتی داره
ابروهامو بالا بردم وگفتم: آهان
توی دلم کلی بد وبیراه به هفت جد وآبادشون گفتم.دوباره برگشتم توی اتاقم،کیفم رو برداشتم
وبه گوشی ترانه پیام دادم : من حاضرم
از اتاق اومدم بیرون،رو به زری گفتم: من دارم با دوستام میرم بیرون،سعی میکنم قبل از تاریکی
برگردم.
زری سرش رو تکان داد ومن از خونه خارج شدم،به گوشیم از جانب ترانه پیام آمد: تا یه ربع دیگه
میرسیم
از باغ بیرون اومدم به ته کوچه نگاه کردم،یک ربع ساعت وقت داشتم؛ به سمت ته کوچه براه
افتادم.هرچه به دریا نزدیک تر میشدم،اتفاقات دیشب بیشتر جلوی نظرم میومد؛بالاخره به ته
کوچه رسیدم.اونم چه رسیدنی!!! ته کوچه که عرضش به زور به دومتر میرسید با یه عالمه شاخه
های نازک وکلفت بسته شده بود،البته میشد ازش رد شد،اما نمیخواستم همین اول تفریحم
لباسم رو کثیف کنم؛یه خورده از همونجا به دریا نگاه کردم،دستم رو به دیوار سمت راستم
کشیدم،یعنی دیوار باغ و با تُن صدای معمولی گفتم: یعنی همه ی اینها توهمه؟
گوشهامو تیز میکردم تا شاید چیزی بشنوم،یه لحظه از این حالتم خنده ام گرفت،با خودم گفتم:
حالا که هوا روشنه شجاع شدم اگه شب همین شجاعت رو داشتم درسته!!!
آروم به سمت سر کوچه به راه افتادم با رسیدنم به خیابون ترانه هم رسید،البته شاهین پشت
فرمان بود،مگه این بشر خودش ماشین نداره؟!
در عقب رو باز کردم ونشستم،بی هیچ حرفی راه افتادیم،رو به ترانه گفتم: دنبال زهرا نمیریم؟
ترانه: الان دانشگاهه تا ما برسیم اونم کلاسش تموم میشه
رو به شاهین گفتم: آقا شاهین شرمنده،به خاطر من راهتون دور شد
از گوشه چشم نگاهی بهم انداخت وبعد به جاده: خواهش میکنم
به بیرون چشم دوختم،من آدم ترسویی نیستم اونچه که بیشتر از ترس بر احساسم غلبه میکنه
کنجکاوی منه؛خطاب به ترانه گفتم: ترانه جونم،یه خواهش
ترانه با خنده گفت: باز چی تو سرته مهناز؟
جواب دادم: میشه یه سرهم خوابگاه بریم؟ آخه یه سری وسایل میخوام
شاهین جواب داد: من راننده ام،درخواستی داری به من بگو
ترانه با خنده گفت: اصلاً هم مهم نیست ماشین مال کیه
شاهین با خنده به ترانه نگاه کرد ودر جواب من گفت: من امروز هرجا که شما خانوما بگین در
خدمتم
با لبخندی گفتم: ممنونم
تودلم گفتم: اصلاً احتیاجی به تو نبود آقای مزاحم!
.... جلوی خوابگاه توقف کرد ومن پیاده شدم،بعد از اینکه خانوم نعمتی در رو باز کرد رفتم
داخل.چند دست لباس لازم داشتم والبته.... به گوشی المیرا زنگ زدم: سلام المیرا
المیرا: سلام خوشکله،خوبی؟
مرسی،عزیز.تو خوبی؟ -
قربونت،چه خبر؟ -
در حالی که جلوی چمدون المیرا نشسته بودم گفتم: راستش خانومی به یکی از وسایلات احتیاج
داشتم
چی عزیزم؟ -
قفل چمدونش رو باز کردم: چراغ قوه
عزیزم اجازه گرفتن نداره که اون چمدون همه اش مال تو -
در چمدون رو باز کردم وچراغ قوه رو گرفتم: خب خودتو لوس نکن گرفتمش.کاری نداری
-نه گلم،بای
خداحافظی کردم وگوشی رو قطع کردم،چراغ قوه رو هم روی بقیه وسایلهام گذاشتم وپلاستیکم
رو برداشتم....
.....بعد از اینکه رفتیم دنبال زهرا ،به پیشنهاد ترانه رفتیم محمود آباد،زهرا هم دقیقاً عین مرغ
کُرچ که رو تخمهاش میخوابه ومدام با خودش قدقد میکنه سر من بدبخت غُر میزد که چرا ترانه
برداشته شاهین رو با خودش آورده؟
ترانه رو به من وزهرا گفت: کجا بریم؟
زهرا لباشو جمع کرد،من هم برای اینکه ترانه جلوی پسرخاله اش ضایع نشه گفتم: همون جای
همیشگی
ترانه با ابروهای گره کرده نگاهم کرد بعد در حالی که سعی میکرد خنده اش رو نگه داره آدرس
یک پارک ساحلی رو به شاهین داد.ما اصلاً تا بحال سه تایی باهم نیومده بودیم محمودآباد،فقط
دوسه بار با هم اتاقی هام اومده بودم.زهرا هم به من چپ چپ نگاه کرد ونگاهشو به بیرون دوخت.
شاهین جلوی همون پارک ساحلی که ترانه گفت نگه داشت،قبلاً با دوستام اینجا اومده
بودیم؛شاهین گفت: میرین داخل یا همین بیرون بشینیم؟
من به جای بقیه جواب دادم: این همه راهو اومدیم دریا رو ببینیم بعد بریم داخل بشینیم؟
ترانه وشاهین حرف منو تایید کردن،اما زهرا هیچی نگفت،آخرین تخت رو انتخاب کردیم و روش
نشستیم، شاهین گفت: چی میخورین؟
باز هم من پیش قدم شدم: اینجا
ودستم رو به سمت یکی از چادرها دراز کردم: آیس پک های خیلی خوش مزه ای داره
زهرا خیلی جدی گفت: من با طعم قهوه میخورم
شاهین نگاهش بین من وزهرا چرخید و روی من ثابت موند،من گفتم: من هم وانیلی میخورم
شاهین سرش رو تکون داد ورفت،ترانه هم لبخندی زد ورو به ما گفت: من هم کوفت میخورم
من وزهرا لبخند زدیم،زهرا گفت: ترانه پسرخاله ات خودش ماشین داره؟
ترانه ابروهاشو بالا برد وبا لبخند گفت: آره لکسوس داره
من وزهرا خیلی عادی به هم نگاه کردیم و زهرا گفت: من مدل ماشینشو پرسیدم؟!
ترانه لباشو به هم فشار داد وگفت: من برم بگم زعفرونی میخورم یه وقت طعم دیگه ای نگیره
واز جاش بلند شد وبه سمت شاهین رفت؛به محض اینکه ازما دور شد با زهرا زدیم زیر خنده
ودستهامونو کوبیدیم به هم،به زهرا گفتم: دَمت گرم،خوب ضایعش کردی،میخواست کلاس بذاره
زهرا حرفمو تایید کرد ودرحالی که کش چادرشو درست میکرد گفت: راستی امروز فلاح جلومو
گرفت
من با هیجان گفتم: خب؟
)هیجانم به خاطر این بود که ما از ترم قبل فکر میکردیم نوید فلاح به زهرا علاقه داره،اما اون هر
بار میومد جلو یا جزوه میگرفت یا درمورد اردو حرف میزد یا هرچیز دیگه ای که تابلو بود داره
حرفو میپیچونه وقصدش چیز دیگه ایه؛یعنی تابلو علاقه داشت ولی حرفی نمیزد(
زهرا گفت:هیچی،در مورد تو سوال پرسید
یخ کردم وبا اخم گفتم: خاک تو سرش
ورومو از زهرا گرفتم وبه دریا چشم دوختم،زهرا زد به شونه ام وگفت: واسه خودش نه که!
به سمتش برگشتم وگفتم: پس واسه کی؟
خنده اش گرفت ولبهاشو به هم فشار داد: واسه رسولی
چشام گرد شد وزهرا زد زیر خنده: بچه بد جور داره از فضولی میمیره،میخواد بدونه تو برای چی
تابستون اینجا موندی!
با کلافگی گفتم: زهرا بس کن.
زهرا خنده اش رو جمع کرد وگفت: مهناز چرا بهش فرصت نمیدی؟
با حرص گفتم: به فرض که فرصت دادم،اومد وخودش رو ثابت کرد! قیافه اش رو چیکار کنم؟
زهرا هاج و واج نگاهم کرد وگفت: یعنی تا این حد قیافه واست مهمه؟!!
گفتم: نه!!! اما یه خورده عادی باشه که! خیلی لاغره،خیلی
زهرا گفت: خب شرط بذار چاق بشه.
ابروهامو بالا بردم،زهرا ادامه داد: مطمئن باش اونقدر دوستت داره که هرکاری حاضره بکنه،از این
مردها کم پیدا میشه.
ترانه وشاهین داشتن به سمت ما میومدن،رو به زهرا گفتم: فعلاً دیگه حرفی نزن.
زهرا سرشو تکون داد و ساکت شد؛
شاهین سینی حاوی آیس پک رو روی تخت گذاشت،هرکس لیوانش رو برداشت،مال خودش هم
وانیلی بود، زهرا بهم چشمک زد،فهمیدم منظورش اینه که لج ترانه رو در بیاریم،شروع کردم به
هورت کشیدن، که چون موادش سفت بود لپهام از دو طرف میرفت تو ،زهرا هم همین کارو
میکرد،ترانه رونم رو نیشگون گرفت،یهو دیدیم شاهین هم داره همین کارو میکنه،ترانه با حرص
گفت: خاک تو سر هر سه تون.
واز جاش بلند شد ورفت لب دریا،من وزهرا سریع به حالت طبیعی برگشتیم،شاهین با خنده گفت:
نه خوشم اومد،اصلاً بهتون نمیخوره اهل اذیت کردن باشین!
زهرا با قیافه حاوی اعتماد به نفس گفت: نه ما اصلاً اذیت نکردیم!
بعد شروع کرد با همون حالت مسخره هورت کشیدن،من که داشتم منفجر میشدم،شاهین با
تعجب به زهرا نگاه میکرد،زهرا لیوانش رو گرفت ورفت سمت ترانه.
***********
وقتی ترانه گفت دنبال کار میگردی فکر کردم اگه پیشنهاد بدم سریع قبول میکنی! -
به سمت شاهین برگشتم وبا خونسردی گفتم: بله اما نه هر کاری
شاهین کمی از محتویات لیوانش رو خورد وگفت: هرکاری؟
خیلی خودشو دست بالا گرفته بود،گفتم: زیاد با منشی بودن موافق نیستم
یه ابروشو بالا برد وگفت: منشی؟!
جواب دادم: ترانه گفت منشی شرکت!
با خنده سرشو تکان داد: امان از دست ترانه! شرکت کجا بوده؟
گلوشو صاف کرد وادامه داد: من نمایندگی فروش لوازم صوتی وتصویری محصولات ..... رو
دارم.چون خودم صبح تا ظهر پیش پدرم هستم میخواستم یه نفر توی فروشگاه باشه.
در حالی از درون داشتم به خاطر عصباینت منفجر میشدم خونسردیم رو حفظ کردم وگفتم: دیگه
بدتر!
و رومو به سمت ترانه وزهرا برگردوندم،صدای شاهین رو شنیدم که گفت: با من مشکلی داری؟
با تعجب بهش نگاه کردم: چرا باید با شما مشکلی داشته باشم؟ معلوم نیست که دفعه بعد که شما
رو میبینم کِی باشه!
با سر زهرا وترانه رو اشاره کرد وگفت:اما دوستت معلومه از من خوشش نمیاد.
با کلافگی گفتم: اون هم با شما مشکلی نداره.
میخواستم از جام بلند بشم که گفت: از دخترایی مثل تو خوشم میاد.
با تعجب نگاهش کردم،پوزخندی زد وگفت: نه عشوه میریزی نه کَل کل میکنی! در کل به فکر
جلب توجه نیستی.
ابروهامو تو هم کشیدم وگفتم: زیاد به خودت فشار نیار،موضوع های مهم تری هم به غیر از شما
آقایون وجود داره.
میخواستم لیوانم رو که نیمه بود بکوبم روی تخت اما حیفم اومد، فقط پامو به زمین کوبیدم ورفتم
سمت زهرا وترانه.در حالی که بهشون نزدیک میشدم همینطور با خودم غر میزدم: پررو پررو زل
زده تو چشم من میگه به فکر جلب توجه نیستی! یه باره بلند شو بگو جذاب نیستی دیگه! اگه
پول آیس پَکو دادم درسته!
وقتی به زهرا وترانه رسیدم لیوان خالی رو پرت کردم توی دریا،ترانه با غیظ نگاهم کرد وگفت:
یعنی آخر بی فرهنگی هستی مهناز!
شونه هامو بالا انداختم وگفتم: بی خیال.
ترانه به پشت سرش نگاهی انداخت وگفت: شاهین چی میگفت؟
در حالی که نگاهم به دریا بود گفتم: هیچی،زیاد مهم نبود.
اون هم دیگه پاپیچ نشد،ترانه گفت: زهرا میگه،نوید فلاح...
رفتم میون کلامش: بی خیال ترانه،قبل از تو با زهرا در موردش حرف زدیم.
زهرا وترانه به هم نگاهی انداختن ودیگه چیزی نگفتن....
....توی ماشین نشسته بودیم،قرار بود تا غروب باهم باشیم اما زهرا گفت:دیشب مامانش ازپله ها
افتاده وباید زودتر بره خونه،تا همین الانش هم به اصرار ما باهامون بوده،بهش گفتم: خاک
توسرت،مامانت از پله ها افتاده بعد تو با میای گردش؟
زهرا با لبخند گفت: طوریش نشده فقط کوفتگیه.
من وترانه همزمان گفتیم: خب خداروشکر
ترانه با هیجان به من گفت:راستی مهناز از اون خونه بگو،زهرا میگه خیلی خوفناکه!
رو به زهرا گفتم: تو خودت اون خونه رو دیدی؟
زهرا سرشو به معنی نه تکون داد وگفت: ولی ازمامانم شنیدم.
ترانه گفت: نمیترسی شبها با پیرزنه تنهایی؟
لبهامو به هم فشار دادم وگفتم: دروغه اگه بگم نمیترسم!
ترانه گفت:پس چیکار میکنی؟
جواب دادم: سعی میکنم خودمو سرگرم کنم.زهرا پرسید: تا بحال صدایی نشنیدی یا چیزی
ندیدی که ادعای خانوم شریفی رو ثابت کنه؟
با خودم مرور کردم،هم دیده بودم وهم شنیده بودم.شاید سکوتم طولانی شد که نگاه هردوی
اونها رنگ وحشت گرفت.شاهین در حالی که نگاهش از توی آینه به من بود گفت:جریان چیه؟
ترانه به حالت طبیعی نشست وگفت: اونجایی که مهناز میره یه باغ بزرگه که شبها مهناز وپیرزنه
یعنی صاحب باغ تنهان،پیرزنه هم ادعا میکنه که روح دخترش توی خونه اس.
شاهین مجدداً نگاهی از توی آینه بهم انداخت وگفت:چیز عجیبی هم تا بحا دیدی ازش؟
دلم نمیخواست باهاش همکلام بشم،اما نمیدونم چرا یه حس احمقانه بهم از درون میگفت: الان تو
این جمع شاهین عقل کُله!
جواب دادم: فقط یه بار داشتم نگاهش میکردم زری صدام کرد تا رومو برگردوندم دیدم
نیست،شاید در عرض چند ثانیه!
شاهین بی مقدمه گفت: تابحال پاهاشو دیدی؟ منظورم انگشتهاشه.
ترانه دستشو گذاشت روی قلبش وچشمهاش گرد شد،خودم هم داشتم از درون قالب تهی
میکردم،زهرا با حالت تهاجمی گفت: اِ !! آقا شاهین! این چه حرفیه؟ اولاً ما خانوم شریفی رو چند
ساله که میشناسیمش،دوماً یه وقت پیش خودتون نمیگید این دختر شب تو اون خونه تنهاست؟
ترانه تند تند گفت: بسم الله، بسم الله
و دور سرش رو فوت کرد،شاهین بدون انیکه جواب زهرا رو بده گفت: جایی شنیدم باید کامل
بگی،بسم الله تنها دفع نمیکنه.
زهرا در تایید حرف شاهین گفت: آره من هم شنیدم،در ضمن استاد قبادی میگفت که بهتره آیه
مربوطه به این موضوع رو هم بخونی.
من سریع گفتم: آیه اش چیه؟
خب خب خب فعلا تا پست بعدی بای بای
نظر و سپاس یادتون نره که زود تر پست بعدی رو بذارم