امتیاز موضوع:
  • 13 رأی - میانگین امتیازات: 3.62
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان باورم کن(پر از کل کل.عاشقونه.طنز.خلاصه تووووووپه)

#24
هورااااااااااااااااااااااا
اینم از این!

سرمو کج کردم و چشم ازش برنداشتم.
مثل خودش آروم گفتم: شروین زندگی من و دیدی. بابام و دیدی. چیزایی و در موردم می دونی که هیچ کسی خبر نداره. ( با یه پوزخند اضافه کردم ) آرشامم دیدی. دوست داشتن؟؟؟..... دوست داشته شدن؟؟؟.... عشق؟.....بابام که عاشقش بودم خیانتکار بود. آرشام که دوسش داشتم متقلب از کار در اومد.عشق؟؟؟؟ دوست داشتن؟؟؟؟؟ جمله های غریبین . نمی فهممشون. درکشون نمی کنم. شروین دستش و گذاشت روی دستم. یه جورایی دلداری دهنده بود. دستش گرم بود و تنم و گرم کرد.شروین: نگو درکشون نمی کنی. نگو نمیفهمیشون. مگه میشه. تو کسی که مامان طراوت و اونجوری دوست داره. مهری خانم و زهرا. مش جعفر. عمو جواد. درسا، مهسا، الناز، مریم. تویی که برای دل مریم برای اینکه اون شوهر مزخرف و داره انقدر ناراحت شدی. تو با این دل مهربونت محاله که ندونی عشق و دوست داشتن چیه. می دونم که می دونی. خودتم می دونی که می دونی و خوبم می فهمیش. اما ازش فرار می کنی. یه نگاه به دورو برت بنداز. آدمها رو ببین. همه یه جور نیستن. همه مثل پدر تو و سینا نیستن. همه مثل آرشام نیستن. من به عشق اعتقاد دارم. به محبت باور دارم. به دوست داشتن اعتماد دارم. من جایی بودم، تو خانواده ای که همیشه عشق و دوست داشتن توش موج می زد. بابا و مامانم عاشق هم بودن و هستن. تو خونه امون همیشه محبت بینشون و می تونستی به چشم ببینی. من تو یه همچین خونه و خانواده ای بزرگ شدم. تا مدتها حس بدی و خیانت و فریب برام غیر ممکن بود. باورم نمیشد تو دنیا انقدر چیزای بد باشه. اونقدر محبت دیدم که یه جورایی مورد محبت بقیه قرار گرفتن برام عادی شده. انگاری همه وظیفه دارن من و دوست داشته باشن. به خاطر موقعیت پدرم، قیافه ام و خیلی چیزای دیگه همیشه تو مرکز توجه بودم. یه جورایی کسل کننده است. فکر می کنی اون دختره.... ژیلا، واقعا" من و دوست داشت؟؟؟؟نه..... برای پز دادن پیش دوستاش .و برای اینکه لقمه ی دهن پر کنی بودم اون جور آویزونم بود.یا همین آتوسا فکر می کنی چرا همیشه دور و برمه؟؟؟ چون از بچگی من و دیده که تو مرکز توجه بودم. یه جورایی احساس میکنه که اگه با من باشه همه می بیننش. برای ارضا حس جاه طلبیشه که همیشه دور و برمه. من اینا رو می بینم و می فهمم. اما بازم به دوست داشتن باور دارم.اینایی که تو میگی مختص اینجا و خانواده تو و آدمایی که می شناسی نیست. برای همه ی دنیاست. تو همه جا همه جور آدمی هست. بد خوب. مهربون، خشن، خائن، متقلب. باید بتونی به آدما اعتماد کنی. آنید تو می تونی. یه بار بهت گفتم اگه یه کاری و خوب بلد باشم اون شناخت آدمهاست. من می دونم . تو پرِ محبتی. تو می تونی عشق و ببینی و درک کنی. باید پیداش کنی. فقط خوب نگاه کن و درست دنبالش بگرد. تو.....دهنش و باز کرد که چیزی بگه که کسی صداش کرد. با اخم برگشت به سمت صدا. ماکان از کنار آلاچیق صداش می کرد. روش و برگردوند سمت من و با اخم چشماش و بست. یه نفس عمیق کشید و یه چیزی زیر لب گفت و آروم بلند شد. نگاه آخر و بهم کرد و برگشت سمت آلاچیق.با چشم بدرقه اش کردم. داشتم به حرفاش فکر می کردم و آروم خودم و رو تاب تکون می دادم. همیشه فکر می کردم نمی دونم عشق چیه. اما.... اما..... می دونستم. می فهمیدمش. شاید همیشه یه گوشه ذهنم امیدوار بودم که یه روزی بتونم عشقی داشته باشم اما... اما آرشام و رفتنش باعث شده بود به همه بی اعتماد باشم.تو فکرم غرق بودم که یه صدایی من و به خودم آورد. سرمو بلند کردم. آتوسا به فاصله یک متر کنار تاب دست به سینه ایستاده بود و با نفرت نگاهم می کرد. از نگاهش به خودم لرزیدم. چرا انقدر کینه تو نگاهش بود؟ من مگه چی کارش کرده بودم؟آتوسا: فکر میکنی اگه خودت و در اختیارش بزاری باهات میمونه؟؟؟؟چی؟ اختیار؟؟؟ کی ؟ من؟؟؟؟ اختیار چی؟؟؟آتوسا: آدمای مثل تو زیاد دور و بر شروین بودن. اما اون بعد یه مدت راحت ولشون کرد و رفت سراغ یکی دیگه. اون خوب بلده همه رو وابسته کنه اما باهاشون نمیمونه. تنوع و دوست داره. برام مهم نیست که الان با همین. یه روزی تو رو هم ول میکنه. مثل اونای دیگه.یه نگاه به سر تا پام کرد . همون جور که بهم نگاه می کرد یه دور دورم چرخید و رفت پشت تاب ایستاد و آروم هلم داد.آتوسا: پس لذت ببر. سعی کن تا جایی که می تونی از دوران بودن باهاش استفاده کنی.شدت هل دادنش زیاد شد.آتوسا: چون به زودی، خیلی زود تو رو هم مثل یه تیکه آشغال پرت میکنه یه گوشه. اونوقت من می مونم و شروین. اونی که پیششه منم نه تو نه هیچ احمق دیگه ای. بالاخره من و می بینه. من همیشه باهاشم. من جزو خانواده اشم. اون می تونه همه شماها رو دور بریزه اما منونه. چون باهاش نسبت خونی دارم. بالاخره کاری میکنم که دوستم داشته باشه.وای مامان این دختره چرا همچین می کرد. یه جوری حرف می زد. مثل جادوگرای بدجنس تو فیلمها. هر لحظه منتظر بودم صدای قهقهه بلند و و حشتناکش و بشنوم. اما اون همچنان داشت هلم می داد و یه جورایی تهدید می کرد.بابا استفاده چیه؟ دور انداختن چیه؟ سر جدم من و شروین فقط با هم دوستیم. شاید من یه کوچولو احساسای عجیب غریب نسبت بهش داشته باشم که خودمم سر در نمیارم ازشون اما اون هیچ فکری در مورد من نمیکنه. بابا شروینه ها. پسر قطب. هر چقدرم مهربون بشه بازم قطبیه. چرا واسه خودت توهم می زنی؟؟؟وای ننه این تابه چقدر بالا می ره؟ بمیری آتوسا من از این جوری تاب خوردن می ترسم. الان قلبم میاد تو دهنم. به زور گفتم: بسه. دیگه تابم نده. اما آتوسا بی توجه به من تو هر برگشتی محکمتر هلم می داد. دیگه واقعا" ترسیده بودم. دستهام داشت می لرزید. می ترسیدم تو هر بالا رفتن تاب دستهام شل بشه و پرت بشم پاین. تو یه لحظه چشمام و بستم تا ارتفاع و نبینم. یهو دستام که از ترس عرق کرده بود لیز خورد و فقط تونستم یه جیغ بکشم که تو داد شروین که اسمم و صدا می کرد گم شد.از اون بالا پرت شدم پاییت و صاف با صورت افتادم تو گِلا. خدایی بود که زمین گلی بود و نرم وگرنه شاید یه بلایی سرم میومد. اما الان همه هیکل و لباسهام گلی شده بود. یه دستی من و از تو گِلا بلند کرد و نشوندم. با صورت گلی به زور چشمام و باز کردم و نگاهم قفل شد تو چشمهای نگران شروین. واقعا" حس می کردم که نگرانه. چقدر عجیب بود که چشماش این حس نگرانی و بهم می رسوند. ذوق زده کشف و خوندن نگاه شروین بودم که بازوهام تکون خورد.شروین بازوهام و گرفته بود و تکون می داد و مدام صدام می کرد.شروین: آنید ... آنید خوبی؟؟؟ طوریت نشد؟؟؟؟؟ آنید.....به خودم اومدم. تازه یادم افتاد ببینم سالمم یا نه. به جز مچ دست چپم بقیه جاهام خوب بود و درد نداشت. فقط مچ دستم یکم درد می کرد. با دست راستم مچم و گرفتم و یکم ماساژ دادم. شروین یه نگاهی به دستم کرد و گقت: درد میکنه؟من: یکم. زیاد مهم نیست. اما همه هیکلم کثیف و گلی شده.شروین: مهم نیست. چی شد که افتادی؟؟؟کمکم کرد که بلند شم. یه نگاه به آتوسا کردم. ناراحتی و عصبانیت و ترس تو صورتش بود. ترس از اینکه شروین بفهمه تقصیر اون بود. ناراحت و عصبانی از حرکت و نگرانی شروین. دلم می خواست مثل بچه ها چغلیش و بکنم تا حالش گرفته شه اما دیدم همین حرص و عصبانیت بسشه. رومو برگردوندم سمت شروین و گفتم: دستم لیز خورد پرت شدم. شروین یه نگاه طولانی بهم کرد. سرمو کج کردم و چشم ازش برنداشتم. مثل خودش آروم گفتم: شروین زندگی من و دیدی. بابام و دیدی. چیزایی و در موردم می دونی که هیچ کسی خبر نداره. ( با یه پوزخند اضافه کردم ) آرشامم دیدی. دوست داشتن؟؟؟..... دوست داشته شدن؟؟؟.... عشق؟.....بابام که عاشقش بودم خیانتکار بود. آرشام که دوسش داشتم متقلب از کار در اومد.عشق؟؟؟؟ دوست داشتن؟؟؟؟؟ جمله های غریبین . نمی فهممشون. درکشون نمی کنم. شروین دستش و گذاشت روی دستم. یه جورایی دلداری دهنده بود. دستش گرم بود و تنم و گرم کرد.شروین: نگو درکشون نمی کنی. نگو نمیفهمیشون. مگه میشه. تو کسی که مامان طراوت و اونجوری دوست داره. مهری خانم و زهرا. مش جعفر. عمو جواد. درسا، مهسا، الناز، مریم. تویی که برای دل مریم برای اینکه اون شوهر مزخرف و داره انقدر ناراحت شدی. تو با این دل مهربونت محاله که ندونی عشق و دوست داشتن چیه. می دونم که می دونی. خودتم می دونی که می دونی و خوبم می فهمیش. اما ازش فرار می کنی. یه نگاه به دورو برت بنداز. آدمها رو ببین. همه یه جور نیستن. همه مثل پدر تو و سینا نیستن. همه مثل آرشام نیستن. من به عشق اعتقاد دارم. به محبت باور دارم. به دوست داشتن اعتماد دارم. من جایی بودم، تو خانواده ای که همیشه عشق و دوست داشتن توش موج می زد. بابا و مامانم عاشق هم بودن و هستن. تو خونه امون همیشه محبت بینشون و می تونستی به چشم ببینی. من تو یه همچین خونه و خانواده ای بزرگ شدم. تا مدتها حس بدی و خیانت و فریب برام غیر ممکن بود. باورم نمیشد تو دنیا انقدر چیزای بد باشه. اونقدر محبت دیدم که یه جورایی مورد محبت بقیه قرار گرفتن برام عادی شده. انگاری همه وظیفه دارن من و دوست داشته باشن. به خاطر موقعیت پدرم، قیافه ام و خیلی چیزای دیگه همیشه تو مرکز توجه بودم. یه جورایی کسل کننده است. فکر می کنی اون دختره.... ژیلا، واقعا" من و دوست داشت؟؟؟؟نه..... برای پز دادن پیش دوستاش .و برای اینکه لقمه ی دهن پر کنی بودم اون جور آویزونم بود.یا همین آتوسا فکر می کنی چرا همیشه دور و برمه؟؟؟ چون از بچگی من و دیده که تو مرکز توجه بودم. یه جورایی احساس میکنه که اگه با من باشه همه می بیننش. برای ارضا حس جاه طلبیشه که همیشه دور و برمه. من اینا رو می بینم و می فهمم. اما بازم به دوست داشتن باور دارم.اینایی که تو میگی مختص اینجا و خانواده تو و آدمایی که می شناسی نیست. برای همه ی دنیاست. تو همه جا همه جور آدمی هست. بد خوب. مهربون، خشن، خائن، متقلب. باید بتونی به آدما اعتماد کنی. آنید تو می تونی. یه بار بهت گفتم اگه یه کاری و خوب بلد باشم اون شناخت آدمهاست. من می دونم . تو پرِ محبتی. تو می تونی عشق و ببینی و درک کنی. باید پیداش کنی. فقط خوب نگاه کن و درست دنبالش بگرد. تو.....دهنش و باز کرد که چیزی بگه که کسی صداش کرد. با اخم برگشت به سمت صدا. ماکان از کنار آلاچیق صداش می کرد. روش و برگردوند سمت من و با اخم چشماش و بست. یه نفس عمیق کشید و یه چیزی زیر لب گفت و آروم بلند شد. نگاه آخر و بهم کرد و برگشت سمت آلاچیق.با چشم بدرقه اش کردم. داشتم به حرفاش فکر می کردم و آروم خودم و رو تاب تکون می دادم. همیشه فکر می کردم نمی دونم عشق چیه. اما.... اما..... می دونستم. می فهمیدمش. شاید همیشه یه گوشه ذهنم امیدوار بودم که یه روزی بتونم عشقی داشته باشم اما... اما آرشام و رفتنش باعث شده بود به همه بی اعتماد باشم.تو فکرم غرق بودم که یه صدایی من و به خودم آورد. سرمو بلند کردم. آتوسا به فاصله یک متر کنار تاب دست به سینه ایستاده بود و با نفرت نگاهم می کرد. از نگاهش به خودم لرزیدم. چرا انقدر کینه تو نگاهش بود؟ من مگه چی کارش کرده بودم؟آتوسا: فکر میکنی اگه خودت و در اختیارش بزاری باهات میمونه؟؟؟؟چی؟ اختیار؟؟؟ کی ؟ من؟؟؟؟ اختیار چی؟؟؟آتوسا: آدمای مثل تو زیاد دور و بر شروین بودن. اما اون بعد یه مدت راحت ولشون کرد و رفت سراغ یکی دیگه. اون خوب بلده همه رو وابسته کنه اما باهاشون نمیمونه. تنوع و دوست داره. برام مهم نیست که الان با همین. یه روزی تو رو هم ول میکنه. مثل اونای دیگه.یه نگاه به سر تا پام کرد . همون جور که بهم نگاه می کرد یه دور دورم چرخید و رفت پشت تاب ایستاد و آروم هلم داد.آتوسا: پس لذت ببر. سعی کن تا جایی که می تونی از دوران بودن باهاش استفاده کنی.شدت هل دادنش زیاد شد.آتوسا: چون به زودی، خیلی زود تو رو هم مثل یه تیکه آشغال پرت میکنه یه گوشه. اونوقت من می مونم و شروین. اونی که پیششه منم نه تو نه هیچ احمق دیگه ای. بالاخره من و می بینه. من همیشه باهاشم. من جزو خانواده اشم. اون می تونه همه شماها رو دور بریزه اما منونه. چون باهاش نسبت خونی دارم. بالاخره کاری میکنم که دوستم داشته باشه.وای مامان این دختره چرا همچین می کرد. یه جوری حرف می زد. مثل جادوگرای بدجنس تو فیلمها. هر لحظه منتظر بودم صدای قهقهه بلند و و حشتناکش و بشنوم. اما اون همچنان داشت هلم می داد و یه جورایی تهدید می کرد.بابا استفاده چیه؟ دور انداختن چیه؟ سر جدم من و شروین فقط با هم دوستیم. شاید من یه کوچولو احساسای عجیب غریب نسبت بهش داشته باشم که خودمم سر در نمیارم ازشون اما اون هیچ فکری در مورد من نمیکنه. بابا شروینه ها. پسر قطب. هر چقدرم مهربون بشه بازم قطبیه. چرا واسه خودت توهم می زنی؟؟؟وای ننه این تابه چقدر بالا می ره؟ بمیری آتوسا من از این جوری تاب خوردن می ترسم. الان قلبم میاد تو دهنم. به زور گفتم: بسه. دیگه تابم نده. اما آتوسا بی توجه به من تو هر برگشتی محکمتر هلم می داد. دیگه واقعا" ترسیده بودم. دستهام داشت می لرزید. می ترسیدم تو هر بالا رفتن تاب دستهام شل بشه و پرت بشم پاین. تو یه لحظه چشمام و بستم تا ارتفاع و نبینم. یهو دستام که از ترس عرق کرده بود لیز خورد و فقط تونستم یه جیغ بکشم که تو داد شروین که اسمم و صدا می کرد گم شد.از اون بالا پرت شدم پاییت و صاف با صورت افتادم تو گِلا. خدایی بود که زمین گلی بود و نرم وگرنه شاید یه بلایی سرم میومد. اما الان همه هیکل و لباسهام گلی شده بود. یه دستی من و از تو گِلا بلند کرد و نشوندم. با صورت گلی به زور چشمام و باز کردم و نگاهم قفل شد تو چشمهای نگران شروین. واقعا" حس می کردم که نگرانه. چقدر عجیب بود که چشماش این حس نگرانی و بهم می رسوند. ذوق زده کشف و خوندن نگاه شروین بودم که بازوهام تکون خورد.شروین بازوهام و گرفته بود و تکون می داد و مدام صدام می کرد.شروین: آنید ... آنید خوبی؟؟؟ طوریت نشد؟؟؟؟؟ آنید.....به خودم اومدم. تازه یادم افتاد ببینم سالمم یا نه. به جز مچ دست چپم بقیه جاهام خوب بود و درد نداشت. فقط مچ دستم یکم درد می کرد. با دست راستم مچم و گرفتم و یکم ماساژ دادم. شروین یه نگاهی به دستم کرد و گقت: درد میکنه؟من: یکم. زیاد مهم نیست. اما همه هیکلم کثیف و گلی شده.شروین: مهم نیست. چی شد که افتادی؟؟؟کمکم کرد که بلند شم. یه نگاه به آتوسا کردم. ناراحتی و عصبانیت و ترس تو صورتش بود. ترس از اینکه شروین بفهمه تقصیر اون بود. ناراحت و عصبانی از حرکت و نگرانی شروین. دلم می خواست مثل بچه ها چغلیش و بکنم تا حالش گرفته شه اما دیدم همین حرص و عصبانیت بسشه. رومو برگردوندم سمت شروین و گفتم: دستم لیز خورد پرت شدم. شروین یه نگاه طولانی بهم کرد. وای نکنه فهمید دارم چاخان می کنم. سرمو انداختم پایین که گیر نده. ملیسا اومد کنارم و بازومو گرفت. تازه متوجه دورو برم شدم. همه جمع شده بودن دورم و داشتن وارسی می کردن ببینن سالمم یا نه. ملیسا: بیا بریم من کمکت می کنم. خودتو تمیز کنی. اون سمت یه جوی آب بود. بیا بریم. همراه ملیسا رفتم و با کمکش خودمو تمیز کردم. اما چه فایده لباسام نابود بود. چقدر به خودم فحش دادم که به حرف شروین گوش نکردم و لباس اضافی نیاوردم. با ملیسا رفتیم سمت آلاچیق. همه نشسته بودن و حرف می زدن. خبری از شروین نبود. ما که رسیدیم همه نگاه ها اومد سمت ما دوتا. مهیار از جاش بلند شد و گفت: آنید بیا اینجا بشین. آخی پسر خوب. یه لبخند بهش زدم و اومدم برم جاش بشینم که صدای شروین مانعم شد.شروین: اول بیا برو لباساتو عوض کن بعد بیا.با تعجب برگشتم نگاهش کردم. من زمین خوردم این ضربه مغزی شد. من لباس نیاورده بودم که. برگشتم دیدم دستش سمت من درازه و کوله اشو گرفته سمتم. رفتم سمتش و کوله اش و گرفتم و گفتم: من که لباس نیاوردم. شروینم گفت: دفعه اولت نیست که لباس نداری. بیا بگیر بازم باید لباسهای من و بپوشی. یه کوچولو اخمام رفت تو هم. با اینکه خوشحال بودم که از شر لباسهای کثیف خودم خلاص میشدم اما خوب لباسهای شروین برام گشاد بود و من توش گم بودم. حالا باید جلو این احتشامیا به شکل مضحکی میومدم.شروین که صورت ناراضیمو دید گفت: چیه؟ چرا قیافت این جوری شده؟ دفعه اولت که نیست لباسهای من و می پوشی.کوله بغل، رفتم سمت درختها که لباسامو عوض کنم. تو همون حالت گفتم: دارم فکر می کنم چند تا تا باید به پاچه شلوارت بزنم.شروین یه لبخندی زد و دستش و تو جیبش فرو کرد. همون جور که داشتم از کنار بچه ها رد می شدم چشمم افتاد به دهنای باز این احتشامیا که همه شون با تعجب به من و گاهی هم به شروین نگاه می کردن. وا اینا چشونه؟ اون موقع که پرت شدم هم این جوری نگاه نمی کردن. بی خیال شونه امو انداختم بالا و رفتم پشت درختها و لباسامو عوض کردم. لباسهای کثیف خودمو گوله کردم و گذاشتم تو نایلونی که تو کوله بود. این شروینم فکر همه چیو می کرد. اما خوب این پسره که دیگه شالی روسری چیزی نداشت بندازم رو سرم. یه نگاه به ته کوله انداختم. یه کپ تو کوله اش بود. درش آوردم. چون موهام و با گیره بسته بودم بالا تو سرم جا نمیشد. موهام و باز کردم موهای فرم و گیس کردم و کج آوردم رو شونه ام. کلاهم گذاشتم رو سرم. بهتر از هیچی بود. حداقل یکی از دور می دید نمی گفت دختره بی حجابه. تازه با اون لباسهای گشاد و اون کلاه شبیه رپرا شده بودم یکی از دور می دید فکر می کرد پسرم. شلوارو رو کمر با بند و تابوندنش سفت کردم که نیوفته. پاچه اشم چند تا تا زدم. تیشرت آستین کوتاه شروین برام آستین بلند شده بود. با یه آه رفتم سمت آلاچیغ و بچه ها.حتما" با دیدن من می زدن زیر خنده.رفتم جلوشون و تا رسیدم همه نگاه ها اومد رو من. اما در کمال تعجب من هیچ کس نخندید بلکه همه با دهن باز بهم نگاه کردن. یه جورایی قیافه ها ناباور بود. مهیار: جدی جدی تو لباسهای شروین و پوشیدی؟؟؟؟؟ماکان: وقتی شروین گفت لباسهای من و بپوش فکر کردم اشتباه شنیدم. آرشام فقط با بهت و کمی عصبانیت نگاهم می کرد. یه دفعه بلند شد و رفت سمت درختها. آتوسام فقط بهم چشم غره می رفت. من که حسابی گیج شده بودم. از شروینم خبری نبود. ملیسا دستم و کشید و نشوندم کنار خودش.فرناز: ببینم شروین راست می گفت که دفعه اولت نیست که لباسهاش و می پوشی؟؟؟؟؟وا این چه سوالی بود؟گیج سرمو تکون دادم که یعنی آره.ملیسا با هیجان گفت: یعنی رابطه اتون انقده خوب و نزدیکه؟؟؟ کی دیگه لباساش و پوشیدی؟ خونه مامان طراوت؟من: نه دفعه قبل که اومدیم شمال یهویی شد و من لباس نیاوردم مجبوری شروین لباسهاشو داد بهم. دیگه این دوتا چشماشون از این باز تر نمی شد جالبیش این بود که آتوسا هم زوم کرده بود رو حرفهای ما و اونم بهت زده نگاهم می کرد.فرناز: دفعه قبل؟ با کی اومده بودین؟من: من و شروین.آتوسا: دوتاییییییییییییییییییی؟؟ ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟آتوسا همچین با جیغ این و گفت که گوشم درد گرفت. با چشمهای متعجب نگاهش کردم.من: آره دوتایی گفتم که یهویی شد. چرا شماها انقدر تعجب کردین. ملیسا: دفعه اول نیست که شروین با دوست دخترش میره مسافرت ولی تا حالا یادم نمیاد دیده باشم که کسی جرات کنه به لباسهای شروین دست بزنه چه برسه به پوشیدنشون. حتی دوست دخترای خیلی صمیمیش و هم خونه ای هاشم به لباسهای شروین دست نمی زدن. خیلی سر لباسهاش حساسه. موندیم چه طوری لباسهاش و داده که تو بپوشی. آتوسا با یه پوزخند گفت: حتما" بعدش همه شون و انداخته دور.سرمو کج کردم و یکم فکر کردم. تو همون حالت متفکر سر تکون دادم و گفتم: نه... ننداخته دور. اتفاقا" بعدش اون لباسا رو تو تنش دیدم. مثل لباسی که پریشب تنش بود یکی از لباسایی بود که پوشیده بودم. آتوسا دندوناشو رو هم فشار داد و با حرص بلند شد و رفت. ملیسا و فرنازم تو فکر بودن. منم راستش یکم فکرم مشغول بود. یعنی اینا راست می گفتن؟ شروین انقدر رو لباسهاش حساسه؟ درسته که خودش بهم اجازه داده بود لباسهاشو بپوشم اما دفعه اولم که بی اجازه تنم کرده بودم هیچی نگفته بود بهم. اگه این جوری بوده که اینا می گن باید همون موقع سرمو از تنم جدا می کرد. اما.....حتما" اینا زیادی شلوغش کردن. شروین اصلا" این مدلی که اینا می گن نیست.خلاصه بی خیال شدم. پسرا برای ناهار جوجه کباب درست کردن که خداییش خیلی خوش مزه بود. بعد سه چهار ساعت موندن تو جنگل دم غروب وسایل و جمع کردیم که برگردیم


به من میگن الکی خوشحال
هیشکی نسیتا ولی واسه دل خودم میذارم

ماکان گفت: بچه ها بیاید بریم ساحل. دوست دارم شب کنار دریا باشم. همه موافقت کردن. سوار ماشینها شدیم و اول رفتیم ماشینها رو کنار ویلا پارک کردیم و من سریع رفتم بالا و لباسهای خودمو پوشیدم و دوییدم تابرسم به بچه ها. رفتیم ساحل نزدیک ویلا. دم غروب بود و هوا کم کم داشت تاریک می شد. این ندید بدیدام رفتن چوب جمع کردن و آتیش روشن کردن. آخه یکی نیست بگه تو این گرما خر تب کرده که شما می خواید آتیش روشن کنید. هر چند هوا که تاریک شد یکم هوا خنک تر شد و باد میومد اما من کماکان می گفتم این احتشامیا یه چیزیشون میشه. زیادی واسه همه چیز ذوق می کردن. من اصلا" نمی دونم اینا تو اون کشوری که هستن مگه ساحل و دریا ندارن؟؟؟؟ تا حالا اونجا آتیش روشن نکردن که الان این جوری ادا اصول در میاوردن؟ خوشم میومد شروین فقط نشسته بود و گیتار به دست سرد و قطبی به حرکات اینا نگاه می کرد. انقده که این بچه ها جیغ و داد کرده بودن شروین راضی شده بود براشون آهنگ بزنه. منم که عشق گیتار. مخصوصا" که صدای شروین خیلی قشنگ بود. منتظر بودم که شروع کنه. من دقیقا" رو به روی شروین نشسته بودم البته اولش یه جایی نزدیکش نشسته بودم. اما انقدر که هر بار یکی اومد و گفت من اینجا بشینم، من اینجا بشینم. انگار غیر از نزدیک شروین جای دیگه ای نبود منم مجبوری انقده خودم و هی کشیدم کنار که آخرش رسیدم به روبه روی شروین. شعله های آتیشم که روشن. با اینکه آتیشش کوچیک بود اما قشنگ بود و حس خوبی می داد. جون می داد برای عکس هنری گرفتن. کاش درسا اینجا بود میگفتم دوتا عکس با آتیش ازم بگیره. زانوهام و تو بغلم گرفته بودم و به آتیش نگاه می کردم. به شعله هاش که هفت رنگ می سوخت و میرفت بالا. انگار قر کمر میومد که این جوری پیچ و تاب می خورد.تو حال خودم بودم که صدای گیتار بلند شد. چقدر گیتار و دوست داشتم و چقدر دلم می خواست می تونستم خودم بزنم اما هیچ وقت پیش نیومده بود که بتونم یاد بگیرم. از پشت شعله های آتیش به شروین نگاه کردم. چشمهاش بسته بود و سرش پایین بود و گیتار می زد. سرشو بلند کرد و نگاهش تو چشمام قفل شد. چقدر نگاهش عجیب بود. لبهاش از هم باز شد. باور كن ، صدامو باور كنصدایی كه تلخ و خسته ستباور كن ، قلبمو باور كنقلبي كه كوهه اما شكسته ستشكسته ست باور كن ، دستامو باور كنكه ساقهء نوازشهباور كن ، چشم منو باور كنكه يك قصيده خواهشه چقدر با احساس می خوند. انگار به قلبم چنگ می زندن. نمی تونستم چشمم و از نگاهش جدا کنم. وسوسهء عاشق شدنالتهاب لحظه هامهحسرت فرياد كردنهاسم كسی با صدامه اسم تو هر اسمی كه هستمثل غزل چه عاشقانه ستپر وسوسه مثل سفرمثل غربت صادقانه ست چشماش برق می زد انگار بغض کرده بود. صداش می لرزید. همه ساکت بودن. صداش همه رو مسخ کرده بود. علاوه بر صداش نگاهشم من و هیپنوتیزم کرده بود. زیر تیر نگاهش قلبم به تبش افتاده بود و نفسهام تند شده بود. همراه آرامشی که صداش بهم می داد منقلبم می کرد.ذهنم خالی از هر فکری بود. فقط..... می تونستم نگاهش کنم. باور كن اسممو باور كنمن فصل بارون برگممطرود باغ و گل و شبنمدرختم درخت خشكی تو دست تگرگمباور كن هميشه باور كنكه من به عشق صادقمباور كن حرف منو باور كنكه من هميشه عاشقم تموم شد آهنگ تموم شد اما نگاهش جدا نشد. صدای دست زدن بچه ها میومد اما من نه صدایی می شنیدم نه کسی و جز شروین می دیدم. با نگاهش انگار ضربان قلبم و متوقف کرده بود.نفسم بند اومد. بعد یه نگاه به نسبت طولانی چشماش و ازم گرفت. تونستم نفس بکشم. اکسیژن راه خودش و به ریه هام پیدا کرد. خدایا من چه مرضی گرفته بودم؟؟؟؟؟ نکنه دارم می میرم. قبلا" این حالتها رو نداشتم. می ترسیدم. از این چیزی که به جونم افتاده بود می ترسیدم. اخمام بی اختیار تو هم رفته بود. صدای گیتار دوباره بلند شد. نمی خواستم دیگه به شروین نگاه کنم. اما وقتی که شروع کرد به خوندن بی اختیار نگاه متعجبم رفت سمتش. باور کن واسه تو که بی تابم منباور کن واسه چشماته بی خوابم منباور کن که به داشتنت می بالم منباور کن... باور کنننننننننننننننننننننننن ننننننننننننننننننننننننن ننننننننننننننننننننننننن نننجونمی ؛ عمرمی ؛ قلبمی ٰ؛ نفسیبمونو تنهام نذار تو این بی کسیمی دونممی دونیعاشق چشماتمباور کن بدجوری غرق نگاتماز عشقت دیوونمقدر تو می دونم پیش تو می مونمحسه تو می خونماز اینکه پیشمی از خدا ممنونمباور کن عشق منبا تو می مونم باور کن تپش تند تند قلبموباور کن سردیه دستای خستموباور کن تا آخرش من پات هستموباور کن... باور کن... آهنگ باور کن( بابک جهان بخش) گیتار می زد و می خوند و همراه آهنگ شونه هاشو سرشو تکون می داد و می خوند. انقدر آهنگ شاد بود که پسرا شروع کردن به دست زدن و دخترا هم با لبخند بشکن می زدن و همون جور نشسته خودشون و تکون می دادن. نه به اون آهنگه که اشکم و در آورد نه به این آهنگه که قر تو کمرم آورده بود.دوباره چشمم رفت سمت نگاهش. تا چشمامون قفل شد یه لبخند قشنگ اومد رو لبهاش و یه چشمک بهم زد. دیگه این فک مگه جمع می شد؟؟؟؟ این شروین شیطون بلا کجا بود که من تا حالا ندیده بودمش؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟انقدر اون شب شروین متفاوت بود که من احساس می کردم اصلا نمی شناسمش. یه خط در میون آهنگای غمگین و شاد می خوند. همه رو جذب کرده بود. همش با چشم داشتم زیر و روش می کردم بلکم اون شروین قطبی رو پیدا کنم اما ا نگار خیلی خوب یه جای امن قایم شده بود. شب فوق العاده ای بود. تا حالا بهم انقدر خوش نگذشته بود و انقدر احساسهای مختلف تو یه شب بهم دست نداده بود. خوشحالی، غم، هیجان، ...............ساعت 11 شب وسایلمون و جمع کردیم که بریم. رو آتیشی که دیگه خاکستر شده بود شن ریختیم و به سمت ویلا حرکت کردیم. همه با هم دوتا و سه تا می رفتن و می گفتن و می خندیدن. منم کنار مهیار و ملیسا داشتم راه می رفتم. دستامو رو سینه ام تو هم گره کرده بودم و با لبخند به حرکات این مهیار دیونه نگاه می کردم که چه جوری حرص ملیسا رو در میاره و ماها رو می خندونه. جلوی در ویلا یهو آرشام ایستاد و با صدای بلند گفت: مهام کی اومدی؟؟؟؟همه سرها چرخید سمت در ویلا. مهام با ماشینش جلوی در ویلا ایستاده بود و با اینکه مرتب بود اما کلافه به نظر می رسید. یه لبخند تلخ زد و اومد سمت ماها به همه یکی یکی دست داد. خدایا این پسره چش بود. این مهام همیشگی نبود. مهام مهربون که همیشه لبخند می زد نبود. انقدر چشماش غم داشت که رو همه تاثیر گذاشته بود و همه ساکت شده بودن. دیگه کسی نمی خندید. حتی کسی حرف هم نمی زد. مهیار: مهام اتفاقی افتاده؟ماکان: حالت خوبه پسر؟؟؟مهام بازم یه لبخند زد که از صد تا اشک بدتر بود. فقط سر تکون داد. رو به شروین گفت: شروین می تونیم حرف بزنیم؟؟؟؟؟شروینم متعجب نگاهش کرد و سریع گفت: آره، آره بیا بریم تو ویلا.شروین دستی به کمر مهام زد و اون و سمت ویلا برد. ماها هم مبهوت مونده بودیم که یعنی چی می تونه شده باشه؟؟؟؟نگران شدم. نکنه برای کسی اتفاقی افتاده باشه؟؟؟؟ نکنه طراوت جون طوریش شده باشه؟سریع زنگ زدم خونه. اما وقتی صدای شاد مهری خانم و شنیدم و بعدشم با طراوت جون حرف زدم دلشوره ام بر طرف شد. اما این حالی که مهام داشت اصلا" عادی نبود. حتما" یه چیزی شده. همه رفتیم تو ویلا. مهام و شروین رفته بودن تو اتاق و حرف می زدن. انقدر دلم می خواست برم سرمو بچسبونم به در و ببینم چی می گن که نگو. اما نمی شد. یه فکری مثل برق اومد تو سرم. سریع شماره درسا رو گرفتم. با دومین بوق گوشی و برداشت. **** تکیه به دیوار کنار اتاق نشسته بودم و مبهوت تو فکر حرفهای درسا بودم. اصلا" باورم نمی شد. مهام بعد از یک ساعت حرف زدن با شروین از تو اتاق اومد بیرون. چشماش قرمز به رنگ خون بود. پیدا بود گریه کرده. یه ببخشید به همه مون گفت و از ویلا رفت بیرون و صدای روشن شدن ماشینش بهمون فهموند که رفته. بچه ها همه گیج مونده بودن چون قرار بود مهام چند روز بعد ما بیاد. اما حالا این جوری اومده و یک ساعتم نشد که رفت.من اما تو شوک حرفای درسا بودم. دلم می خواست برم تو اتاق و با شروین حرف بزنم اما احساس می کردم که دلش می خواد یکم با خودش خلوت کنه. وقتی به درسا زنگ زدم و در مورد مهام ازش پرسیدم. با صدای گرفته و ناراحتی که از درسا بعید بود.(((( گفت: مادر مهام مریضه. سرطان داره. غده های سرطانی هم دور و بر مهره های کمرش و گرفتن. باید عمل بشه اما کسی حاضر نیست عملش کنه. چون عمل خطرناکیه اگه عمل نشه تا چند وقت دیگه می میره و اگه عمل بشه ممکنه فلج بشه و برای همیشه رو تخت بیوفته و نتونه تکون بخوره. برای همین کسی و نمی تونن پیدا کنن که با این ریسک بالا اون و عمل کنه. احتمال اینکه عمل موفقیت آمیز باشه و بتونن همه غذه رو بدون آسیب رسیدن به نخاع در بیارن خیلی کمه.من: خوب با این اوضاع مهام چرا اومده شمال؟؟؟؟؟درسا: چون تنها امیدش به شروینه. اومده شاید بتونه اون و راضی کنه که مامانش و عمل کنه.متعجب گفتم: وقتی این همه دکترای خوب و قدیمی و متخصص گفتن نمیشه از شروین چه کاری بر میاد؟؟؟؟درسا: شروین تنها کسیه که این جور عملهای پر خطر و انجام میده و احتمال موفقیتش زیاده. اون با اینکه سنش اونقدر زیاد نیست اما تو رشته اش یه نابغه است. عملهای خیلی سخت، که کسی حاضر نیست انجامشون بده رو قبول میکنه و جالب اینجاست که موفقم میشه. نبوغ و تبحر خاصی تو این جور عملها داره. شنیدم با تکیه بر علم و احساسش عمل میکنه و معمولا" موفقه.ناباور گفتم: حتما" اشتباه می کنی اگه شروین انقدر کارش خوب بود و کارشو دوست داشت پس چرا چند ماهه اومده ایران و بی کاره؟؟؟درسا ساکت شد. بعد چند ثانیه آروم گفت: من درست نمی دونم. باید از خودش بپرسی. آنید........... دعا کن شروین راضی بشه. مهام همه امیدش به شروینه. حتی اگه مامانش زیر عمل دووم نیاره نمی خواد بی تلاش اون و از دست بده.)))ساعت سه نصفه شب بود و همه رفته بودن تو اتاقهاشون و با صدای لالایی گیتار شروین خوابیده بودن. درست سه ساعت یعنی دقیقا" از بعد رفتن مهام بود که شروین تو اتاق خودش و حبس کرده بود و صدای ناله سازش گوشِ دل همه رو خون کرده بود. آنچنان با سوز ساز می زد و می خوند که من خودم دو ساعت بود که یه بغض قلنبه بیخ گلومو گرفته بود و داشت خفه ام می کرد. مدام فقط یه آهنگ و می زد. فقط یه شعرو می خوند و هر بار از دفعه قبل غمگین تر با سوز و گدازتر.آهنگ لحظه های معین.یه حسی داشتم. یعنی این آهنگ و برای یه دختر می خوند؟ یعنی یه دختری تو زندگیش بوده که تنهاش گذاشته و رفته؟ یعنی شروین این اخلاقش این سردیش به خاطر شکستش تو عشق بوده؟طاقتم تموم شده بود. نگران شروین بودم. می ترسیدم. نکنه حالش بد بشه. باید می رفتم تو اتاق حتی اگه شده سرم داد بکشه و از تو اتاق پرتم کنه بیرون. الان که حالش خوب نبود من تنهاش نمی زاشتم با اینکه نمی دونستم برای چی انقدر ناراحته. برای یه عمل؟؟؟؟؟با این حال اون تو همه ناراحتیهام کنارم بود منم باید کنارش می موندم. رفتم یه لیوان آب آوردم و در زدم. هیچ صدایی جز صدای ساز نمیومد. دوباره در زدم. من: شروین.... شروین درو باز کن.... باید بیام تو.... حالت خوبه؟؟؟؟صدای ساز قطع شد اما در باز نشد. چند بار دیگه هم به در زدم و صداش کردم اما هیچ عکس العملی از خودش نشون نداد. ناامید تکیه دادم به دیوار و نشستم رو زمین. سرمو با ناراحتی تکیه دادم به دیوار که صدای چرخش کلید و شنیدم. با ذوق بلند شدم و لیوان و برداشتم. دستگیره رو چرخوندم. در با صدای تقی باز شد. بی اختیار لبخند زدم. در و باز کردم و رفتم تو اتاق. چراغها خاموش بود و فقط نور مهتاب بود که از پنجره می تابید و یکم اتاق و روشن می کرد. اومدم چراغ و روشن کنم که صدای شروین مانعم شد.شروین: روشنش نکن.دستمو عقب کشیدم. تخت و دور زدم و رفتم کنارش. اون سمت تخت نشسته بود و آرنجش و تکیه داده بود به زانوهاش و سرشو تو دستهاش گرفته بود. با اینکه درست دیده نمی شد اما واقعا" حال زارش پیدا بود. موهای همیشه مرتبش نامرتب و بهم ریخته بود. شونه هاش خم شده بود. صداش دو رگه بود. جلوش ایستادم و لیوان و گرفتم سمتش. من: شروین بیا یکم آب بخور. سرشو بلند کرد و تو چشمهام نگاه کرد. چشمهام به تاریکی عادت کرده بود و خوب صورتش و می دیدم. یه غمی تو نگاهش بود که دلم و آتیش زد. خدایا چی شروین سرد و یخ و این جوری داغون کرده. این همون آدم بی تفاوتی نبود که من می شناختم. دیدم حرکتی نمی کنه. مثل یه مادر لیوان و بردم سمت لبهاش. لبهاش از هم باز شد. آروم آروم نصف لیوان و به خوردش دادم. لیوان و گذاشتم رو پاتختی. جلوش زانو زدم. سرمو بالا گرفتم که بتونم به چشمهاش نگاه کنم. نگاهش تو نگاهم بود. مثل یه جوجه بی پناه نگاهم می کرد. دلم ریش شد. دستمو گذاشتم رو دستش و آروم فشارش دادم. من: شروین...... تو همون حالت چشماش و آروم بست.شروین: می دونی مهام چرا اینجا بود؟می دونستم. اما هیچی نگفتم تا خودش ادامه بده. آروم چشماش و باز کرد.شروین: ازم می خواست مادرش و عمل کنم. سرطان داره. عملش خطرناکه. ریسکش بالاست. ممکنه دوم نیاره زیر عمل یا ممکنه حتی برای همیشه....ساکت شد. بغض کرده بود. تو چشمهام نگاه کرد و گفت: آنید ..................... نمی تونم. نمی تونم عملش کنم، می ترسم. نه اینکه از عمل سختش بترسم نه. دفعه اولم نیست که این عملها رو انجام می دم اما........... اما به خودم قول دادم دیگه دست به تیغ جراحی نزنم و دیگه کسی وعمل نکنم. مخصوصا" یه آشنا رو.( چرا؟ چرا باید یه همچین قولی به خوش می داد؟ چرا نمی خواد کسی و عمل کنه؟ تو سرم پر ابهام بود.)یه نفس عمیق کشید.شروین: بهت گفتم مامان و بابام عاشق هم بودن. خونه امون همیشه پر عشق بود. رابطه مامان بابام فوق العاده بود. منم که تک فرزند واسه خودم جولان می دادم. همیشه کلی آدم و دوست تو سنهای مختلف داشتم. اما ... اما یکی بود که از پنج سالگی باهاش بودم. رزا.... یه دختر ایرانی که همه زندگیش و آمریکا بوده مثل من. رزا همسایه و دوستم بود. از زمانی که یادمه می شناسمش. پدرش دوست بابام بود. رابطه صمیمی پدر و مادرامون باعث شده بود که از همون بچگی ما همیشه با هم باشیم. همبازی بچگیها و دوست دوران نوجوونی و جونی. حتی با هم رفتیم دانشگاه و یه رشته درس خوندیم پزشکی.اونقدر با هم صمیمی بودیم که همه جا با هم می رفتیم و همه کارهامون و با هم انجام می دادیم. شر بودیم. شیطنتهامونم با هم بود. همه از دستمون آسی بودن اما دوستمونم داشتن. جفتمون مغرور و خشک بودیم و بی تفاوت نسبت به همه کس و همه چی. مدام دوستامون و عوض می کردیم. اون دوست پسراشو منم دوست دخترامو. چقدر دوتایی در مورد دوستامون حرف می زدیم و می خندیدیم. (یه خنده ای کرد و ادامه داد) صمیمیتمون انقدر زیاد بود که همه فکر می کردن ماها عاشق و معشوقیم. چه فکرایی می کردن. ماها با هم دوست بودیم. دوتا دوست صمیمی که همه حرفاشون و بهم می گفتن. اولین کسی که دوست دخترامو بهش نشون می دادم رزا بود. اونم همیشه دوست پسراشو اول به من معرفی می کرد یه جورایی من باید تاییدشون می کردم. برام مثل یه خواهر بود. همیشه پشت هم و کنار هم بودیم. چه روزایی بود. چقدر شاد بودیم. تنها کسی که می تونست باهام کنار بیاد رزا بود. ( دوباره بغض کرد)رزا حقش این نبود. دو سال پیش کم کم سر درداش شروع شد. اوایل خیلی کم بود جوری که هیچ کدوم توجهی بهش نمی کردیم. اما چند ماه بعد سردرداش بیشتر شد و من احمق نفهمیدم. یعنی نزاشت که بفهمم یه چیزیش هست. سر درداش و اونقدر عادی نشون می دا که من اصلا" شک نکردم که ممکنه مریض باشه. من احمق مثلا" تخصصم مغز و اعصاب بود اما نفهمیدم که خواهرم بهترین دوستم مریضه.(بغضش داشت خفه اش می کرد صداش دو رگه شده بود)یه روز که از شدت سر درد تو بیمارستان بی هوش شد بعد آزمایشها فهمیدیم که تو سر کوچولوش تومور داره. یه تومو ربزرگ که خیلی پیشروی کرده بود. نمی دونم چه طور تا اون روز نفهمیده بودیم. شایدم اون فهمیده بود و بهم نمی گفت. مریضیش که رو شد. دیوونه شدم. باورم نمی شد که یه همچین مریضی داشته باشه. همیشه ماها مریضی و درد و برای بقیه می دونیم هیچ وقت فکر نمی کنیم که این چیزا برای ماها و خانواده امون ممکنه اتفاق بیوفته. حتی برای یه پزشک.داشتم دیوونه می شدم. رزا تازه با الکس نامزد کرده بود. یه پسر آمریکایی که به خاطر عشقش به رزا عاشق ایران و زبون فارسی شده بود. اوایل برای جلب نظر رزا شعرای فارسی و با لهجه شیرینی برای رزا می خوند. مخصوصا" شعرای معین و چون رزا خیلی شعراش و دوست داشت. می خواستن دو ماه بعد ازدواج کنن. من و الکس و رزا باهم یه گروه داشتیم. با هم ساز می زدیم و می خوندیم. الکس برای رزا آهنگای عاشقونه می خوند. چقدر سر به سرشون می زاشتم و اذیتشون می کردم. چقدر شاد بودیم. اما زندگی برامون نساخت. برای هیچ کدوممون.دردی که به جون رزا افتاد نه تنها آرزوهای اون و به باد داد و رزای من و خواهر کوچولومو پرپر کرد بلکه زندگی من و الکسم نابود کرد.رزا وقتی نگرانیهای من و می دید می خندید و بهم دلداری می داد. می گفت : من که نگران نیستم چون بزرگترین و بهترین و دیوونه ترین دکتر و دارم و اون تا همه ی این تومورو از سرم در نیاره ول نمیکنه. همیشه به الکس امیدواری می داد و آرومش می کرد. الکس حالش بدتر از من بود.اما روزی که رزا عکسای سرشو دید یهو از این رو به اون رو شد. گفت: نمی زاره عملش کنم. ( یه نفس عمیق کشید)اون من و بهتر از خودم می شناخت. می دونست تمام تلاشم و می کنم. اما اگه یک درصد موفق نشم نابود می شم. رزا هر کسی نبود. نمی تونستم از دستش بدم. اونم عکسا رو دیده بود و شدت پیشروی تومورو هم دیده بود. می دونست احتمال اینکه زنده بیرون بیاد خیلی کمه اما نمی خواست زجر کش بشه ترجیح می داد زیر عمر بمیره. اما نمی خواست تو دستای من جون بده چون ..... چون می دونست نمی تونم خودمو ببخشم. می دونست نابود می شم.اما من کوتاه نیومدم.اونقدر به خودم و موفقیتم مطمئن بودم که اصرار کردم. اونقدر گفتم و گفتم که همه راضی شدن عملش کنم. تو اتاق عمل قبل از بیهوشی دستمو گرفت و گفت: شروین نمی بخشمت اگه به خاطر من از اونچیزی که دوست داری بگذری. هر چی که شد باید قبولش کنی و باهاش کنار بیای. فقط خندیدم بهش و گفتم: وقتی بیدار شدی می بینمت.نمی دونستم که اون چشمها رو برای بار آخره که باز می بینم.(بغضش ترکید و قطره های اشک بودن که مثل رود از چشمش جاری شدن. )شروین: آنید اون رفت. دوم نیاورد. هر کاری کردم اون تومور مثل کنه به مغزش چسبیده بود و جدا نمیشد. هر کاری کردم هر راهی که رفتم جواب آخر همون بود که شد. من به الکس قول داده بودم که رزا رو سالم تحویلش می دم اما نتونستم سر قولم وایسم.( اشک از چشماش جاری شد)رزا رفت. زیر دستای من رفت و من نتونستم جلوش و بگیرم. نتونستم بهترین دوست و خواهرم و نجات بدم. نتونستم آرزوهای الکس و عشقش و براش حفظ کنم.من و الکس داغون شدیم. بیچاره الکس...... همه اش یه گوشه می نشست و با گیتار فقط یه آهنگ و می زد و گریه می کرد. آهنگی که واقعا" وصف حالش بود. آهنگی که رزا عاشقش بود.( زیر لب آروم زمزمه کرد) لحظههارو با تو بودندر نگاه تو شکفتنحس عشق رو در تو دیدن مثل رویای تو خوابهبا تو رفتن با تو موندنمثل قصه تورو خوندنتا همیشه تورو خواستن مثل تشنگی آبه اگه چشمات من رو میخواست تو نگاه تو میمردم اگه دستات مال من بودجون به دستات میسپردماگه اسمم رو میخوندی دیگه از یاد نمیبردماگه با من تو میموندی همه دنیارو میبردمبی تو اما سرسپردن بی تو و عشق تو بودنتو غبار جاده موندن بی تو خوب من محالهبی تو حتی زنده بوندن بی هدف نفس کشیدنتا ابد تورو ندیدن واسه من رنج و عذابه اگه چشمات من رو میخواست تو نگاه تو میمردماگه دستات مال من بود جون به دستات میسپردماگه اسمم رو میخوندی دیگه از یاد نمیبردماگه با من تو میموندی همه دنیارو میبردمتوی آسمون عشقم غیر تو پرندهای نیستروی خاموشی لبهام جز تو اسم دیگهای نیستتوی قلب من عزیزم هیچ کسی جایی ندارهدل عاشقم بجز تو هیچ کسی رو دوست ندارهاگه چشمات من رو میخواست تو نگاه تو میمردماگه دستات مال من بود جون به دستات میسپردماگه اسمم رو میخوندی دیگه از یاد نمیبردماگه با من تو میموندی همه دنیارو میبردملحظههارو با تو بودن لحظههارو با تو بودن ( تازه می فهمیدم چرا این آهنگ و با بغض می زد و می خوند) دنیام تموم شد. رشته ام ، کارم تموم شد. وقتی نمی تونستم عزیزانمو نجات بدم چه طور می تونستم بقیه آدمها رو نجات بدم. نتونستم... نتونستم سر قولم وایسم .... نمی تونستم دیگه برم اتاق عمل.... می ترسیدم ... همه اش صورت بی هوش رزا رو تخت اتاق عمل و قیافه داغون و شکسته الکس جلوی چشمام میومد...... می ترسیدم مریضهای دیگه ام مثل رزا زیر دستای من بمیرن. اگه رزا رو عمل نمی کردم می تونست بیشتر زنده بمونه. مجبور نبود انقدر زود بره. رزا رفت. لبخندمو برد. شادیمو برد. هیجان زندگیمو برد. هم من و هم الکس نابود شدیم.( هق هق می کرد)دیگه نمی تونستم اون بیمارستان، اون خونه، اون شهری که هر جاش من و یاد رزا و روزهای خوب بچگی و شادیهای نوجونی و جونیمون می نداخت بمونم. اومدم ایران... اومدم اینجا.... خودمو تو خونه حبس کردم ... تا کسی و نبینم... تا کسی برام مهم نشه... تا به کسی اهمیت ندم.... وقتی نمی تونم ازشون محافظت کنم چرا باید بهشون نزدیک شم که نبودشون داغونم کنه؟؟؟؟نمی خواستم ... نمی خواستم کسی برام مهم باشه... اما نشد.... بدتر شد.... مامان طراوت.... مهام ... تو.... همه ... همه تون مهم شدین... همه با ارزش شدین... نتونستم جلوی خودمو بگیرم که بی تفاوت باشم... حالا هم که مادر مهام.... مهام امیدش به منه.... من چی کار کنم؟؟؟...... نمی خوام مهام و داغون ببینم.............هق هق می کرد و به پهنای صورتش اشک می ریخت. قلبم درد گرفته بود. طاقت اشک ریختن و زجه زدنش و نداشتم. طاقت داغون دیدنش و نداشتم. نه شروین نمی تونه بشکنه. شروین محافظم، دوستم کسی که همیشه تو همه ناراحتیهام کنارم بود. نمی تونه این جوری باشه. شروین همیشه باشد سرد و مغرور باشه. این جوری دیدنش برام مثل عذابه.از جام بلند شدم. جلوش ایستادم. دستاش و گذاشته بود رو صورتش و اشک می ریخت. مثل یه پسر بچه بی پناه. طاقتم تموم شد. یه قدم رفتم جلوتر. دستمو بردم جلو و سرشو کشیدم تو بغلم. مثل یه بچه ی مظلوم خودش و چسبوند به من و دستاش و حلقه کرد دور کمرم و سرش و فشار داد بهم. انگار می خواست خودش و قایم کنه. آروم دست کشیدم رو موهاش. چقدر بی تاب بود. چه خاطرات بدی و به یاد آورده بود. درکش می کردم. جوری که انگار رزا رو از نزدیک دیده ام و می شناسمش.سعی کردم تموم اون آرامشی که وقتی اون بغلم می کنه ازش می گیرم و بهش تزریق کنم. آروم گفتم: شروین داری خودتو اذیت می کنی. می دونم رزا هم راضی نیست که تو رو تو این حالت ببینه. تو کاری ازت بر نمیومد که براش انجام بدی. می دونم اگه راهی داشت که بتونی نجاتش بدی هر کاری می کردی تا زنده بمونه. رزا می دونست که نمی تونه دوم بیاره برای همینم راضی نمی شد تو عملش کنی. می دونست. می شناختت، مطمئن بود که به این حال و روز میوفتی واسه همین اون حرف آخر و بهت زد. تو نمی تونی به هیچ عنوان از چیزی که می خوای بگذری. تو به رزا قول دادی. تو نمی تونستی هیچ کاری نه برای رزا انجام بدی. درد الکسم زمان درمان میکنه. تو نباید خودت و نابود کنی. نباید زندگیتو فدا کنی. تو باید جای رزا هم زندگی کنی و به چیزایی که اون نتونست برسه برسی. مگه نمیگی مثل خواهرت بود؟ مطمئن باش به خواهر هیچ وقت راضی به عذاب کشیدن برادرش نیست. پس به خودت بیا و زندگیتو جمع کن و از اول شروع کن. با امید بیشتر. تو تواناییش و داری که به خیلی از آدمها کمک کنی. می ت.نی امید و زندگی و آرزوهای خیلیها رو نجات بدی.الانم امید مهام تویی. اگه رزا رو نتونستی نجات بدی شاید بتونی مادر مهام و نجات بدی. شاید این جوری خودتم آروم بشی. نمی دونم چقدر تو اون حالت اشک ریخت و گریه کرد. منم همراهش اشک ریختم . ناراحتیش عذابم می داد. منی که برای خودم به زور اشک می ریختم برای شروین خون گریه می کردم. بی صدا جوری که فکر نکنم حتی شروین متوجه گریه کردنم شده باشه .نمی دونم تونستم آرومش کنم یا نه. تونستم کمکش کنم تصمیم درست و بگیره یا نه. اما تو اون لحظه فقط می خواستم کنارش باشم و نزارم تنهایی غصه بخوره. حتی اگه نتونم کاری بکنم.یکم که آرومتر شد. فتم رو تخت نشستم و بهش اشاره کردم که سرش و بزاره رو پاهام. آروم اومد کنارم و سرشو گذاشت رو پاهام. مثل یه بچه که از تاریکی و هیولا می ترسه خودش و مچاله کرده بود. دستمو بردم تو موهاش، باهاشون بازی کردم. آروم نازشون کردم. اونقدر این کارو انجام دادم که نفسهاش منظم شد و خوابید. منم تو همون حالت تکیه امو به پشتی تخت دادم و چشمام و بستم. نور به چشمای بسته ام می زد و اذیت می کرد. با دست چشمام و مالیدم و آروم بازشون کردم. یکم گیج بودم. یهو اتفاقای دیشب یادم اومد و چشمام باز باز شد. سریع دور و اطرافم و نگاه کردم. از شروین خبری نبود.دلشوره گرفتم. آخه این پسر با اون حالش کجا رفته؟ شاید رفته باشه پایین صبحونه بخوره.یکم خیالم راحت شد. رفتم دست و صورتمو شستم. لباسهامو عوض کردم و رفتم پایین. با لبخند رفتم تو آشپزخونه اما خبری از شروین نبود.دوباره دلشوره اومد تو وجودم. دلم یه جوری شده بود. دیشب حالش خیلی بد بود. چقدر بی پناه و آسیب پذیر بود. نکنه رفته باشه یه بلایی سر خودش بیاره. با این فکر انگار نگرانیم 1000 برابر شد. سریع یه نگاهی به کل ویلا کردم اما شروین هیچ جا نبود. دوییدم رفتم مانتو و شالمو برداشتم و از ویلا اومدم بیرون. می دوییدم و نگران همه جا رو نگاه می کردم. رفتم لب ساحل همون جایی که دیشب رفته بودیم. کل ساحل و گشتم. جنگل کنار ویلا رو هم گشتم. اما نبود. دیگه قلبم داشت کنده می شد از نگرانی. همش فکر می کردم نکنه مثل این کتابها و فیلمها رفته باشه تو دریا و خودش و غرق کنه. نکنه جسد نیمه جونش با یه عالمه خزه و جلبک یه گوشه ساحل افتاده باشه. شروین حیف بود که این جوری بمیره. تا به این فکر می کردم که ممکنه یه اتفاق خیلی بد براش افتاده باشه نفسم بند میومد و یه دردی تو قفسه سینه ام می پیچید. هر جایی که فکر می کردم ممکنه باشه رو گشتم اما نبود. نبود......باید بر می گشتم ویلا و به بقیه خبر می دادم. باید همه مون دنبالش می گشتیم .دوییدم سمت ویلا. از دلشوره و نگرانی و دوییدن نفس نفس می زدم و قلبم تند تند می زد.نفس کم آوردهم. وسط کوچه ویلا ایستادم و خم شدم. دستامو تکیه دادم به زانوم و سعی کردم نفسهام و تنظیم کنم. شروین حالش خوب بود. اون آدم نمیتونه کار احمقانه ای بکنه محاله. یکم که حالم جا اومد کمرم و صاف کردم و ایستادم. تا سرمو بلند کردم چشمم افتاد به شروین که از سر کوچه داشت می دویید سمت ویلا. یه تاپ حلقه ای سفید و شلوار ورزشی مشکی پوشیده بود. با دیدنش انگار دنیا رو بهم دادن. با ذوق صداش کردم.من: شرویننننننننننننننننننن.... ..............صدام جلوی در ویلا متوقفش کرد. انقدر از دیدنش خوشحال شدم که یهو بی اختیار دوییدم سمتش و خودمو پرت کردم تو بغلش. همچین خودمو کوبیدم تو سینه اش که شروین یه تکون محکم خورد اما عقب نرفت. محکم تو جاش با دستای باز و بهت زده ایستاده بود. همچین بهش چسبیدم و سرمو فرو کردم تو سینه اش و دستمو انداختم دور کمرش که انگار هر آن ممکنه از دستم در بره و من وظیفه داشتم که نگهش دارم.تو همون حالم با بغضی که نمی دونم از کجا اومد گفتم: کجا رفتی؟؟؟؟ نگفتی میمیرم از نگرانی؟؟؟؟ نباید یه خبر می دادی؟؟؟؟ می دونی چقدر دنبالت گشتم؟؟؟؟ خیلی بی فکری.....این یعنی من بودم؟؟؟ کی بغض کردم؟ این همه نگرانی تو صدام از کجا اومده بود؟ خودم شکه شده بودم چه برسه به شروین.شروین بهت زده گفت: نگران شدی؟؟؟؟ برای من؟؟؟؟؟دستای شروین حلقه شد دور کمرم و آروم چند تا ضربه به پشتم زد.شروین با یه صدای مهربون که خیلی برام عجیب بود گفت: ببخشید. نمی دونستم نگران میشی. بیدار که شدم دیدم خوابیدی دلم نیومد بیدارت کنم باید یکم تنهایی فکر می کردم برای همین رفتم که بدوام.تنم مور مور شد. ما دوتا چمون شده بود؟ چقدر مهر و محبت تراوش می کرد ازمون. یه جور عجیبی شدم. یه تکونی به بدنم دادم که دستای شروین شل شد. آروم خودمو از بغلش کشیدم بیرون. کلافه سرمو خاروندم. یه جوری بودم. نمی تونستم تو صورت شروین نگاه کنم. همون جور که چشمم به آسمون و ابرها بود گفتم: آهان ........... خوبه.......... بیا بریم تو .....این و گفتم و خودم زودتر و جلوتر از شروین رفتم تو ویلا. صدای خنده شروین و از پشت سرم شنیدم.رو آب بخندی. تو کی حالت خوب شد که نای خندیدن پیدا کردی. خوشم میاد مثل خودم حالتهاش متغیره. مثل هوای شماله. یه وقت آفتابی یه وقت ابری یهو باد و بارون میشه. گاهی هم ابرو بارون و آفتاب با هم. خدایی چه هوا و چه شخصیت قاطی قاراشمیشی داشتیم ماها.رفتم تو اتاق و خودمو پرت کردم رو تخت. دیشب به خاطر شروین درست نتونسته بودم بخوابم. تا چشمام و بستم خوابیدم. خوبی منم این بود تو اتوبوس و در حالت ایستاده هم خوابم می برد و خواب می دیدم.داشتم یه خواب خیلی با حال می دیدم که حس کردم یه چیزی رو صورتمه. از ترس اینکه نکنه جک و جونوری سوسکی چیزی باشه سریع دستمو آوردم رو صورتم که پرتش کنم کنار اما این جونوره خیلی گنده تر بود. با دستم سریع اون چیزی که رو صورتم بود و محکم گرفتم و تو یه حرکت که ناشی از ترس ناگهانیم بود از جام پریدم که بشینم که تو زمین و هوا سرم محکم کوبیده شد به یه چیز سفت.صورتم جمع شد. با اون یکی دستم سرمو مالوندم و چشمام و باز کردم ببینم چی خورده به سرم.تا چشمام و باز کردم چشم تو چشم شروین شدم که تو فاصله کمی ازم نشسته بود و اونم سرشو با دستش می مالوند.با اخم گفتم: داری چی کار میکنی؟؟؟؟ سرم ترکید. چه کله سفتی هم داری.شروینم همون جور که سرش و می مالوند با چشم غره گفت: چه طرز بیدار شدنه؟ نه خوابیدنت مثل آدمیزاده نه بیدار شدنت.من: بچه پرو.... تو اصلا" اینجا چی کار می کنی؟؟؟؟با کنجکاوی به اطرافم نگاه کردم تا شاید بتونم دلیل حضورشو بفهمم. لباساش و عوض کرده بود و موهاشم هنوز نم داشت. پس دوش گرفته بود. اما رو تخت اونم تو جای من چی کار می کرد؟؟؟؟نگاهم رفت سمت دستم. گیج داشتم به دستم که دست شروین و مثل دزدا گرفته بود نگاه می کردم. یهو یه چیزی اومد تو ذهنم یه هههههههههههههه بلند گفتم و سریع دست شروین و از تو دستم پرت کردم اون ور که محکم پرت شد تو سینه اش که آخش و در آورد. خودمو کشیدم عقب و چسبوندم به پشتی تخت و بالشتمو گرفتم تو سینه امو با اخم و بلند گفتم: داشتی چی کار می کردی؟؟؟؟؟ فکر کردی خوابم اومدی اینجا که چی؟؟؟؟؟؟ فکر کردی حالا چون تو یه اتاق می خوابیم خبریه؟؟؟؟ حالا چهارتا بغل و دوتا بوس اجباری داشتیم فکر نکن خبریه ها نه جونم. خودتو سنگین نگه دار من اصلا" به تو اون جوری فکر نمی کن.........با ضربه ای که به پیشونیم خورد صدام قطع شد. تازه به خودم اومدم دیدم همون جور نشستم و مثل کولی ها دارم جیغ جیغ می کنم و تند و تند و پشت سر هم دارم حرف می زنم و انگشت اشاره امم تهدید آمیز گرفتم سمت شروین و هی تکون می دم و این بدبختم هی دهنش و باز میکنه یه چیزی بگه که به خاطر هوچی بودن من مجبوری دوباره دهنش و می بنده. شروینم که دیده من سوار خر مبارک شدم و یکه تازی میکنم با کف دستش کوبوند تو پیشونیم که ساکتم کنه.خداییش دردم گرفت. یه جیغ کوتاه کشیدم و تند و تند با دست پیشونیم و مالیدم و با اعتراض گفتم: هویییییییییییییی چته دیونه دردم گرفت.شروین خونسرد گفت: بهتر. تا تو باشی که یکسره حرف نزنی. یکم وسطاش نفسم بگیری بد نیست. دوباره تو خودتو زیادی تحویل گرفتیا. من چی کار به کار تو دارم؟چشمام و ریز کردم و گفتم: نداری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟شروین سرد: نه.من: نداری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟شروین با تاکید و محکم: نه.من: پس چرا دستت و رو صورتم می کشیدی؟؟؟؟؟صورت سردش یهو بهت زده شد. حسابی هول کرد. چشماش چرخید و هر جایی غیر من و نگاه کرد.نه پس یه غلطایی داشتی می کردی که این جوری هل کردی دیگه. اما واقعا" داشتی چی کار می کردی؟؟؟؟؟دستم ناخداگاه رفت سمت صورتم و بابهت گفتم: داشتی نازم می کردی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟شروین یه سرفه ای کرد و با اخم گفت: ناز چیه تو هم. می خواستم بیدارت کنم. باید باهات حرف بزنم. تو آشپزخونه منتظرتم. زودی بیا.این و گفت و سریع رفت بیرون.چیشششششششش اینم با خودش درگیره ها. چه هولیم کرده بود.یاد قیافه اش که افتادم نیشم باز شد. آخیییییییییی شروین قطبی خجالت کشید.اما عجیب از این فکر که داشت نازم می کرد خوشنود بودم. سر خوش از جام پاشدم و دست و صورتم و شستم و حاضر شدم رفتم پایین.جلوی در آشپزخونه خشکم زد.وای خدا ببین این شروین بلا چه کرده. چه میزی چیده 600 قلم چیز سر میز گذاشته واسه صبحونه. منم که شکمووووووووووووووویه سوتی کشیدم و با لبخند گفتم: چه کدبانویی . نه دیگه الان دقیقا" وقت شوهر کردنته.شروین برگشت سمتم و با یه قیافه ای که سعی می کرد خجالت زده باشه اما خداییش خیلی مسخره بود گفت: شوهر کمه پیدا نمیشه اگه یه مورد خوب سراغ داشتی بگو که من با این همه هنرم رو دست مامان اینا نمونم.سر خوش یکم آب پرتقال خوردم و بی هوا گفتم: رو دست بمونی؟ مگه من می زارم؟ اگه شده خودم می گیرمت که حروم نشی. یه قلوپ آب میوه خوردم که در حین قورت دادنش تازه فهمیدم چی گفتم و چرا شروین این جوری با لبخند نگاهم می کنه. آب میوه پرید تو گلوم و به سرفه افتادم. شروین از جاش بلند شد و اومد سمتم و آروم پشتم و مالید. با این حرکتش تنم مورمور شد. نه که حالمو بهتر کنه بدترم کرد. الان یه حس عجیبم پیدا کرده بودم. به زور خودم و یه تکون دادم که یعنی بسه خوب شدم.دستش و برداشت و کنارم ایستاد و بهم نگاه کرد. خدا این چرا امروز انقده مهربون شده بود؟ سر جدت برو همون قطب اون جوری باهات راحت ترم. الان مثل دخترای 14- 15 ساله پسر ندیده هی رنگ به رنگ می شم.انگار شروین از نگاهم فهمید دردم چیه. یه خنده همراه سرفه کرد و رفت روبه روم پشت میز نشست دستاش و قفل کرد تو هم و آرنجاش و گذاشت رو میز و چونه اش و تکیه داد به دستاش. یه اشاره به من کرد که بخورم. آخیش قیافه اش دوباره همون جور جدی شده بود. حالا نمی دونم این یه کوچولو اخمش برا چی بود.شروین: بابت دیشب ممنون. متشکرم که کنارم موندی و به حرفام گوش کردی. حرفام رو دلم تلنبار شده بود. هیچ وقت اینها رو به کسی نگفتم. همه خودشون می دونستن که مرگ رزا داغونم کرد دیگه تکرار و گفتنش فایده ای نداشت. اونام به خاطر من دیگه اسمی ازش نمی برن.هیچی نگفتم فقط آروم نگاهش کردم. گناهی چه غمی تو صورتش بود.برای اینکه جو و عوض کنم با یه لبخند شاد گفتم: تو هم به وقتش کنارم بودی و به حرفام گوش کردی این به اون در.یه ابروش رفت بالا. یهو یه لبخند زد و گفت: این به کدومشون در؟ دلداری دادن من که یکی دوتا نبود. خوب شاید بشه این و با قضیه بابات مقایسه کرد اما هنوز کلی به من بدهکاری.لب ور چیدم و براش پشت چشم نازک کردم. با همون نیمچه لبخند گفت: چیه نگفتم همین الان حسابتو صاف کن که شاید یه وقتی بهت احتیاج شد.ممن: انگار آچارم میگه بمون تو جعبه ابزار شاید نیازت شد. نیششش تا بنا گوش باز شد. یهو جدی شد و گفت: می خوام برگردم تهران.دستم همراه لقمه ای که درست کردم تو هوا تو راه دهنم خشک شد. شروین: می خوام عمل و قبول کنم. من عاشق کارم هستم. وقتی این رشته رو خوندم می دونستم که نمی تونم همه رو نجات بدم. شاید این واقعیت یادم رفته بود و بعد..... به شکل خیلی بدی برام یاد آوری شد.خیلی به خودم مغرور شده بودم. می خواستم پا جای خدا بزارم. اما خدا خیلی بد و ناجور بهم فهموند که من فقط یه وسیله ام که اگه اون نخواد نمی تونم کاری بکنم. الانم برای عمل مادر مهام همه سعیم و می کنم اما قولی نمی دم. شاید همه اش سرنوشت بود که باعث شد من آخرش به اینجا برسم. یه شروع دوباره تو یه جای جدید، کشور جدی، خونه جدید با آدمهای جدید....تو چشمام نگاه کرد و آرومتر گفت: با امید جدید....یه گرمایی وارد تنم شد. یه حس خوب. نمی دونم این حس به خاطر آروم شدن و برگشتن شروین به زندگیش بوده یا به خاطر حرف آخرش.برو بابا تو هم زیادی کتاب خوندی. خودتو تحویل گرفتی. حرفش هیچ ربطی به تو نداشت.سرشو انداخت پایین. تکیه اش و داد به صندلی. صورتش سرد شد. دوباره شد همون شروین یخی که می شناختمش.شروین: صبحونه اتو بخور. بعدم وسایلتو جمع کن. بر می گردیم تهران.سرش و بلند کرد و تیز بهم نگاه کرد و گفت: تو هم با من میای. نمی خوام اینجا تنها بمونی.پوف تنها؟؟؟ این اره و اوره و شمسی کوره رو نمیبینه؟ ویلا پر آدمه تنها دیگه چه صیغه ایه؟ هر چند تو هم نمی گفتی خودم آویزن میومدم باهات. اینجا بمونم برای کی؟ آرشام و آتوسا؟ می ترسم یه بلایی سرم بیارن. بعدم من به زور تو اومدم بی تو بمونم که چی.شروین منتظر بود که جوابش و بدم منم گذاشتمش تو خماری و با آرامش واسه خودم لقمه گرفتم و خوردم. هی لقمه گرفتم و خوردم. یه 5-6 دقیقه تو سکوت نگام کرد و آخرشم بی طاقت گفت: آنیددددددددددددددددبا تعجب نگاش کردم.من: چیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟شروین: نگفتی با من میای یا نه؟من: وقتی ننه بزرگت نباشه من بیچاره میشه ام له له تو آدم گنده. معلومه باهات میام بچه رو که تنهایی ول نمی کنن بره تو خیابون.یهو یه قهقهه ای زد و از جاش بلند شد اومد سمتم. ای بمیری آنید با این حرف زدنت الان میاد لهت میکنه. ننه بزرگ و بچه چی بود گفتی؟ این شروین اعصاب مصاب نداره که. خودمو چسبوندم به صندلی و چشمام و ریز کردم که اگه ضربه ای بهم اصابت کرد آمادگیش و داشته باشم. شروین اومد کنارم و خم شد روم و دستش و آورد سمتم. دیگه مطمئن بودم که این دفعه کتکه رو زده. دیگه خنده ای هم در کار نبود. یهو شروین لپم و کشید یه لبخند قشنگ زد و گفت: به خدا تو یه چیز دیگه ای...........چشمای گشاد شده از تعجبم روش ثابت موند. شروین از کنارم رد شد و رفت و در حین خروج گفت: راحت صبحونه اتو بخور و بیا وسایلت و جمع کن.دستم رو گونه ام موند. این به من گفت چیز دیگه؟؟؟؟ مثلا چه چیزیم؟ این چرا امروز این جوری شده؟ یه لرزی تو تنم پیچید و مور مورم شد.وای خدا این شروین یه چیزیش میشه. داره من و می ترسونه. جای دستش رو گونه ام داغ بود با یه حس قشنگ.حاضر شدنمون یک ساعتم طول نکشید. وقتی به بچه ها گفتیم داریم بر می گردیم همه تعجب کردن. اما هیچ کس جرات نداشت بپرسه چرا. انقدر قیافه شروین جدی و ترسناک شده بود که همه شجاعتشون ته کشیده بود. شاید سعی می کرد با این جدی بودنش و تند عمل کردنش فرصت پشیمونی و عقب گرد و از خودش بگیره. همه چیز خیلی تند گذشت. برگشتمون به تهران. اعلام آمادگی شروین برای عمل خانم شقاوت. کارهای بیمارستان و آماده کردن همه چیز.وقتی خانم احتشام فهمید که شروین می خواد مادر مهام و عمل کنه از شوق دوباره دست به تیغ جراحی شدن شروین اشک تو چشماش حلقه شد. از شادی محکم بغلم کرد و فشارم داد. خوب که چلوندم دو سه تا ماچ آبدار کردم . من: طراوت جون الان باید شروین و بغل کنید و ببوسید من و چرا بغل کردین؟احتشام: چون می دونم محرکش تو بودی. تو باعث شدی شروینم دوباره به زندگیش برگرده. تو باعث شدی دوباره بره اتاق عمل.من: من؟؟!!!! من کاره ای نبودم. اصلا" چه جوری من می تونم باعث بشم شروین یه تصمیمی بگیره. احتشام با یه لبخند بهم نگاه کرد و گفت: این شروینی که الان اینجاست زمین تا آسمون با اونی که روز اول اومد تو این خونه فرق میکنه. من همه اینها رو می بینم.گیج مونده بودم که منظورش چیه.خانم احتشام: دختر تو برای من یه رحمتی.این و گفت و رفت سمت اتاقش. منم گیج و مبهوت مونده بودم که چی میگه.دیگه شروین و کمتر میشد دید. یا بیمارستان بود یا خونه مهام یا اگرم خونه بود تو اتاقش بود و گیتار می زد و می خوند. انقده خوشم میومد شبها با صدای سازش بخوابم. شب اول که اومدم بخوابم قد یک ساعت فقط قلت زدم اما چشمام رو هم نمیومد. صدای سازش که بلند شد آرامش گرفتم و خوابیدم.شروین فردا عمل داشت. نگرانش بودم. یعنی الان حالش خوبه؟تو جام غلت زدم و پتومو پیچیدم دور خودم. نمی دونم چرا دیگه چرخیدن و تکون خوردن تو تخت بهم حال نمی داد.یاد ویلا افتادم. یاد اینکه رو تخت با شروین می خوابیدیم.

☺☻☺☻☺☻☺

یاد بغل کردنش برای حفظ جونش. یاد اون شبی که می ترسیدم و چقدر نرم بغلم کرد تا آروم شم. یاد لباس عوض کردنش بی توجه به من. یاد لج کردنمون با آرشام. چقدر شبها اونجا راحت می خوابیدم. برا خودم عجیب بود که چه جوری منی که شبی هزار دور می چرخیدم انقده آروم تو بغلش خوابیدم و نفسمم نگرفت. همیشه وقتی یکی بغلم می کرد نفس تنگی می گرفتم. اما بغل شروین یه چیز دیگه بود. شروین....هوی دختره بی تربیت چه شروین شروینی هم میکنه. بابا خجالت بکش. پسره نامحرم عجنبی بغلت کرده نشستی یادش می کنی و خوشت میاد؟ الان باید از احساس گناه و عذاب وجدان و خجالت بمیری نه اینکه نیشت باز باشه. دست خودم که نیست خوشم اومد وقتی بغلم کرد یا وقتی بوسیدم.بگیر بکپ نکبت من که می دونم دردت چیه. الان اگه شروین کنارت بود و بغلت می کرد راحت تا ظهر می خوابیدی.خبیث واسه خودم خندیدم و سرمو تند تند به نشونه بله تکون دادم. تو حال و هوای شروین و دعوا کردن خودم بودم که با صدای در یه متر پریدم هوا. وای کی بود این وقت شب. به پتو چنگ زدم و پرسیدم: کیه؟کسی جواب نداد. پا شدم رفتم در و باز کردم. شروین دست به جیب پشت در بود. در و که باز کردم سرشو آورد بالا و یه جوری نگام کرد و یه جور عجیبی گفت : میشه بیام تو؟انقده مظلوم گفت که دلم کباب شد. مثل یه بچه که شب می ترسه و میره دم اتاق مامانش و میگه مامان شب میشه پیشت بخوابم؟؟؟؟با یه لبخند مهربون گفتم: بیا تو. بعدم دوییدم و پریدم رو تخت و نشستم روش. از پرش من هنوز تشک تخت تکون می خورد. چهار زانو نشستم و پتو رو بغل کردم . شروین از حرکت من خنده اش گرفت. اومد و نشست رو تخت. درست رو به روم. شروین: چرا نخوابیدی؟یه لبخندی زدم و گفتم: اگه خوابیده بودم که الان به جای ولو شدن رو تخت من باید تو اتاقت تنهایی سیر می کردی.یه لبخندی زد و گفت: خوبه که نخوابیدی و بیداری اما از تو بعیده که بیدار بمونی. ساعت 1 نصفه شبه.با یه لبخند گفتم: آخه قصه ی شبم و نشنیدم. گویندش امشب تنبل بوده هنوز شروع نکرده.با تعجب گفت: قصه شب؟یه اشاره به خودش کرد و گفت: منظورت منم؟سرمو بالا و پایین کردم و گفتم: آره . امشب از سازت خبری نبود.دستاش و تو هم قلاب کرد و با یه آه گفت: خوبه ساز من می تونه یکی و آروم کنه و بخوابونه.کلا" همه وجودت می تونه ملت و آروم کنه فقط سازت که نیست. ببند فک و آنید.شروین: فردا عمل دارم.سرش پایین بود. نگاش کردم. من: استرس داری؟شروین: می ترسم خراب کنم.

انقده مظلوم این و گفت که دلم غش رفت براش. مثل یه بچه که می ترسید امتحان ریاضیش و گند بزنه. بی اختیار دستم و بردم جلو و گذاشتم رو دستای قلاب شده اش.با یه لبخند که سعی می کردم آرامش دهنده باشه نگاش کردم. انقدر نگاش کردم تا سرش و بلند کرد و تو چشمام نگاه کرد.من: نتیجه هر چی هم که باشه من مطمئنم تو همه تلاشت و می کنی. من بهت اعتماد دارم. یه لبخند قشنگ اومد رو لباش. امیدوار بودم که تونسته باشم بهش آرامش بدم همون جور که اون بهم آرامش می داد.شروین: فردا میای بیمارستان؟بدون فکر گفتم: اگه تو بخوای حتما".با یه لبخند گفت: پس فردا منتظرتم. فقط نگاش کردم. یه حس غریبی تو چشماش بود که یه حال عجیبی بهم می داد. آروم دستمو از رو دستاش گرفتم. هنوز تو چشماش غرق بودم. یه لبخند زد و گفت: میرم قصه ی شب بگم برای دختر کوچولوم که راحت بخوابه.انقده بدم میومد بهم بگن کوچولو.یه پشت چشم براش نازک کردم و گفتم: کوچولو خودتی.قهقه اش بلند شد اما سریع خوردش. خونسرد نگاهم کرد. بلند شد و ایستاد. با دست یه اشاره به کل قدش کرد و گفت: به نظرت این قد و قواره کوچولو میشه؟ اگه این جوریه که حتما" یه مشکل شدید چشمی داری.نگفت بینایی. مثل خودم میگفت مشکل چشمی. با حرص بالشتم و پرت کردم سمتش و جیغی گفتم: بچه پرو برو بیرون. نصفه شبی هم من و حرص میده. انگار خوابش نمی گیره بی حرص خوردن من. بالشت و تو هوا گرفت و پشتش و کرد سمتم و رفت به طرف در.من: اوا بالشت و کجا می بری. بدش ببینم.شروین خیلی ریلکس و خونسرد در و باز کرد و گفت: این مزد این همه شب گیتار زدنمه. کنسرت مجانی گوش می دی یه چیزی باید جاش ازت بگیرم یا نه.رفت بیرون و منم با دهن باز نگاهش کردم. پسره پاک دیوونه بود. حالا خوبه بالشت زیاد دارم اما اون یکی و دوست داشتم خیلی راحت بود. خنگ خدا بالشتم شد مزد ؟ خوب می گفت یه چیز دیگه بهش می دادم. آره جون خودت . خوب بود مثل این سواستفاده گرا می گفت یه ماچ بده؟؟؟؟نه که تو هم بدت میومد ببوسیش.دوباره خود درگیر شده بودم که صدای گیتارش بلند شد. آروم دراز کشیدم و با چشمای بسته به آهنگش گوش کردم. هر شب دو سه ساعت گیتار می زد و می خوند. همه اشون غمگین بودن و با سوز خونده می شدن. اما این آهنگ..... یه چیز دیگه بود..... برای خواب معصومانه عشق کمک کن بستری از گل بسازیم برای کوچ شب هنگام وحشت کمک کن با تن هم پل بسازیم کمک کن سایه بونی از ترانه برای خواب ابریشم بسازیم کمک کن با کلام عاشقانه برای زخم شب مرهم بسازیم بذار قسمت کنیم تنهاییمونو میون سفره شب تو با من بذار بین من و تو دستای ما پلی باشه واسه از خود گذشتن بذار قسمت کنیم تنهاییمونو میون سفره شب تو با من بذار بین من و تو دستای ما پلی باشه واسه از خود گذشتن تو رو میشناسم ای شبگرد عاشق تو با اسم شب من آشنایی از اندوه تو و چشم تو پیداست که از ایل و تبار عاشقایی تو رو میشناسم ای سر در گریبون غریبگی نکن با هق هق من تن شکستتو بسپار به دست نوازشهای دست عاشق من بذار قسمت کنیم تنهاییمونو میون سفره شب تو با من بذار بین من و تو دستای ما پلی باشه واسه از خود گذشتن بذار قسمت کنیم تنهاییمونو میون سفره شب تو با من بذار بین من و تو دستای ما پلی باشه واسه از خود گذشتن بدنبال کدوم حرف و کلامی سکوتنت گفتن تمام حرفهاست تو رو از طپش قلبت شناختم تو قلبت قلب عاشقهای دنیاست تو با تن پوشی از گلبرگ و بوسه منو به جشن نور و آیینه بردی چرا از سایه های شب بترسم تو خورشیدو به دست من سپردی بذار قسمت کنیم تنهاییمونو میون سفره شب تو با من بذار بین من و تو دستای ما پلی باشه واسه از خود گذشتن بذار قسمت کنیم تنهاییمونو میون سفره شب تو با من بذار بین من و تو دستای ما پلی باشه واسه از خود گذشتن کمک کن جاده های مه گرفته منه مسافرو از تو نگیرن کمک کن تا کبوترهای خسته روی یخ بستگی شاخه نمیرن کمک کن از مسافرهای عاشق سراغ مهربونی رو بگیرم کمک کن تا برای هم بمونیم کمک کن تا برای هم بمیریم بذار قسمت کنیم تنهاییمونو میون سفره شب تو با من بذار بین من و تو دستای ما پلی باشه واسه از خود گذشتن بذار قسمت کنیم تنهاییمونو میون سفره شب تو با من بذار بین من و تو دستای ما پلی باشه واسه از خود گذشتن چه آهنگ عجیبی. دلم یه جوری شد. عاشق این آهنگ بودم و انصافا" شروین خیلی قشنگ خونده بودتش. انگاری با همه وجودش شعر و کلام و ادا می کرد. واقعا" به دل می نشست. با لذت به آهنگش و صداش گوش کردم. حتی خوندنشم بهم انرژی می داد. منتظر آهنگ بعدیش شدم اما هر چی صبر کردم هیچ صدای گیتار و آوازی نیومد. انگار واقعا" این آهنگ و خونده بود برای خوابیدن من و چقدر قشنگ حس آرامش صداش من و به دنیای خواب برد. با نگرانی به راهرو بیمارستان نگاه می کردم. قرار بود ساعت 10 مامان مهام و عمل کنن. مهام تک فرزند بود. انگاری مامان و باباش خیلی همو دوست داشتن و باباش از وقتی که فهمیده بود قراره زنش عمل بشه مدام اضطراب داشت و خلاصه حالش خراب بود. مهامم به زور باباش و تو خونه نگه داشته بود که نیاد با اون حالش پشت در اتاق عمل بس بشینه می ترسید بیچاره سکته کنه از انتظار و نگرانی. من از ساعت 9 اومده بودم بیمارستان. شروین که زودتر از من رفته بود. تا حالا ندیده بودمش. اومده بودم پشت در اتاق عمل ایستاده بودم و منتظر. مامان مهام و برده بودن که حاضرش کنن برای عمل. منم منتظر بودم که شروین و مهام یکیشون بیاد. تنهایی منتظر و نگران بودن خیلی سخت بود. هم نگران خانم شقاوت بودم هم شروین. خدا کنه استرس نداشته باشه. خدا کنه عمل موفقیت آمیز باشه. خدا کنه دستش نلرزه. رو صندلی نشسته بودم به انتهای سالن نگاه می کردم. شروین و دیدم که از دور داشت میومد سمت اتاق. تنها بود. کسی تو سالن نبود. از دور با دیدنش دلم گرم شد. صورتش آروم بود. خدایا شکرت یعنی آرومه. با یه لبخند از جام بلند شدم و منتظر تا بهم برسه. از دور بهم لبخند زد. اومد جلوم ایستاد و با لبخند تو چشمام نگاه کرد و گفت: اومدی.....

من: پس چی؟ شک داشتی؟ گفتم که میام. استرس ند ...... حرفم نصفه موند چون یهو شروین دستاش و انداخت دور کمرم و من و کشید تو بغلش. انقدر شکه شدم که حرف تو دهنم موند. دستام کنار بدنم افتاده بود و با دهن باز و بهت زده تو بغلش بودم. خودش و کشیده بود پایین تا هم قدم بشه. چون در حالت عادی کنارش که می ایستادم سرم تا سینه اش می رسید اما الان از روی شونه اش می تونستم پشت سرش و ببینم اونم سرش و گذاشته بود رو شونه ام. این چرا یهو همچین کرد؟ تو بهت مونده بودم و قدرت حرکت نداشتم. یه حسی تو تنم راه افتاده بود. هم قشنگ بود و خوب هم یه جورایی ترسناک بود. معذب شده بودم. آخه این حرکات چی بود اونم تو بیمارستان الان یکی می دیدتمون خیلی بد می شد. سعی کردم خودمو تکون بدم و از تو بغلش بیام بیرون. من: این چه کاریه؟ اینجا که کسی نیست نه آرشام نه آتوسا که ببینن پس چرا همچین می کنی؟ باید جلوی اونا فیلم بازی کنی نه وقتی تماشاچی نداریم. اومدم خودمو بکشم عقب که شروین محکمتر بغلم کرد وگفت: دارم پول کنسرتم و می گیرم. خودمو هی تکون می دادم که از بغلش بیام بیرون اما نمی شد. من: متقلب چند بار پولش و ازم می گیری همین دیشب یه بالشت جای مزدت گرفتی. شروین: اون مال شبهای قبل بود این یکی برای کنسرت ویژه دیشبمه. همون جور وول می خوردم تا بتونم خودمو بکشم بیرون. راستش یه حس عجیبی داشتم. از اینکه بغلش بودم خوشم میومد در صورتی که نباید این احساس و داشته باشم. زیر لب گفتم: باج گیر...... آروم دم گوشم گفت: هیشششششش.... دو دقیقه آروم باش و تکون نخور. می خوام آروم شم. بی اختیار متوقف شدم. دیگه تکون نمی خوردم. حرفش یه جورای..... خیلی قشنگ بود...... فوق العاده.... اومد سر زبونم که بگم: با من می خوای آروم شی؟ با بغل کردن من؟ اما حرف تو دهنم موند. فقط آروم یه دستمو بالا آوردم و آروم و نرم مالیدم به کمرش. من: استرس نداری؟ شروین: الان دیگه ندارم. با حرفش یه لبخند اومد رو لبم. چند تا ضربه آروم به پشتش زدم. یه نفس عمیق کشید و نرم خودش و کشید عقب. کامل ازم جدا شد و بعد دستش و خیلی آروم از دور کمرم جدا کرد جوری که دستش کامل به دور کمرم کشیده شد. مثل یه نوازش نرم. یه لبخند قشنگ زد و گفت: مرسی........... سرمو کج کردم و با یه لبخند نگاش کردم. من: موفق باشی.... تو چشمام یه نگاهی کرد و با همون لبخندش رفت سمت در اتاق عمل. پشت در برگشت و نگام کرد و گفت: منتظر می مونی؟ من: میمونم.... لبخندش عمیق تر شد. چشماشم داشت می خندید. رفت و من چشمم به در بسته اتاق عمل موند.


من باید این رمان رو تا
حداکثر فردا تموش کنم!


انقدر استرس داشتم که مدام با دندونم از داخل لپمو می جوییدم و تیکه تیکه پوستش و می کندم. انقدر این کارو کردم که خون اومد. مجبوری یه دستمال فرو کردم تو دهنم. لپم باد کرد.عمل خیلی طولانی بود. بایدم می بود خیلی عمل سختی بود. از بس به رژه رفتن مهام نگاه کرده بودم سر گیجه گرفته بودم. مونده بودم این پسر جونی تو پاهاش مونده که راه می ره؟ بابی بدبختش و فرستاده بود خونه که آروم تر باسشه اما چه آرومیه باباش که دلش طاقت نمیاورد هر 5 دقیقه زنگ می زد می گفت ی شد آوردنش بیرون ؟ بابهه فکر کرده دارن آپاندیسشو در میارن. مدام تو دلم دعا می کردم و هی با بندای انگشتم صلواتام و می شمردم. کلی نذر کرده بودم که عمل خوب پیش بره. اضطراب و نگرانی خفه ام کرده بود. از انتظار کشیدن و دلشوره داشتن متنفر بودم واسه همینه ام همیشه سعی می کردم به چیزهای بد فکر نکنم. اخم کرده بودم و با تمرکز صلوات می فرستادم. موبایلمو خاموش کرده بودم و ساعتمم خونه گذاشته بودم. می دونستم که اگه دستم باه هر 30 ثانیه نگاش می کنم و بدتر عصبی می شم. خیلی گذشت که دیدم در اتاق عمل باز شد و یه پرستار اومد بیرون. بعد یکی دیگه . بلند شدم ایستادم. مهام سریع خودش و رسوند به پرستاره و با دلهره پرسید: چی شد خانم؟ عمل چه طور بود.خانمه فقط سرش و انداخت پایین و گفت: دکتر احتشام دارن میان خودشون بهتون میگن. بعدم راهش و گرفت و رفت. وا این چرا همچین کرد؟ من و مهام مات مونده بودیم یعنی چی شده بود که شروین باید به ما می گفت و این نمی تونست بگه. منتظر چشم به در اتاق عمل دوختیم. چند تا دکتر و پرستار اومدن بیرون. هیچ کدوم جوابمون و ندادن. این شروین زلیل شده هم گذاشت آخر از همه اومد بیرون. تا پاشو گذاشت بیرون در من و مهام پریدیم جلوش. یکم ترسید و یه قدم رفت عقب. یه چپ چپ نگاهمون کرد و گفت: این چه مدلشه.مهام با حرص و نگرانی: شروین جان مادرت حرف بزن ببینم چی شد؟ مامانم حالش خوبه؟ زنده است؟....بیچاره بد بغض کرده بود و نتونست دیگه چیزی بگه. شروینم انگار می خواست بله سر عقد بگه که ناز می کرد. یه نگاه جدی به من و یه نگاهم به مهام کرد. اه چقدر این لحظه از این نگاش بدم میومد. خوب دهن باز کن بنال دیگه جوون مردم پس افتاد.شروین: ما همه تلاشمون و کردیم. خیلی سخت بود اما همه توده رو در آوردیم. عمل خوب بود و حال مادرت خوب ولی باید صبر کنید تا بهوش بیاد تا بتونیم نتیجه نهایی و اعلام کنیم. مهام پرید و شروین و با ذوق بغل کرد و اون هیکل و یه دور دور خودش جرخوند. منم مثل منگلا با دهن باز داشتم این صحنه رو نگاه می کردم. یه لحظه ننه مهام یادم رفت داشتم فکر می کردم این مهام چه جوری این هیکل و بلند کرد و چرخوند. مهام با ذوق شروین و پایین گذاشت و 6-7 تا ماچ آبدار ازش کرد و مدام هی میگفت: دمت گرم شروین ماهی مدیونتم. جبران می کنم جبران می کنم. از مهام این مدلی دمت ممت گفتنا بعید بود پیداست تو حال خودش نیست. با یه لبخند عریض گفت: من برم زنگ یزنم خونه که بابا رو از نگرانی دربیارم سکته نکرده باشه خیلیه. این و گفت و دویید سمت راهرو. من همون جور با چشم رفتن مهام و دنبال می کردم و گفتم: وا مگه می خواد بره از تلفن سکه ای زنگ بزنه؟ موبایلش که همراهشه از همین جا زنگ می زد دیگه.شروین اومد جلوم ایستاد و دیدم و کور کرد. سرمو بلند کردم ببینم چرا جلوی من وایساده. چشمم به صورتش افتاد دیدم یه لبخند رو لبشه. شروین: موندی.....شونه امو بالا انداختم و گفتم: مگه قرار نبود بمونم؟ گفتم که می مونم.شروین یه لبخند قشنگ بهم زد و یه نگاه قشنگتر بهم انداخت.یه لحظه برق از سرم پرید. این پسره این نگاهش و کجا نگه داشته بود که من تا حالا ندیده بودم؟ انقدر مدل نگاه کردنش قشنگ بود که من مثل مجسمه خشک شده بودم و میخ چشماش زل زده بودم بهش. هیچ حرکتی نمی تونستم بکنم فقط دوست داشتم همون جا بایستم و بهش نگاه کنم. اونقدر غرق نگاهش شده بودم که نفهمیدم دستش و آورده و گذاشته رو گونه ام. فقط وقتی اخمش رفت تو هم به خودم اومدم.شروین: صورتت چرا این جوریه؟هنوز گیج نگاهش بودم. بی تفاوت گفتم: چه جوریه؟شروین دستش و نرم رو گونه ام کشید و گفت: چرا صورتت باد کرده؟تازه یاد دستمالی افتادم که چپوندم تو دهنم. سریع یه دستمال از جیبم در آوردم و گرفتم جلو دهنم و دستمال تو دهنم و تف کردم توش. شروین فقط با اخم به کارهای من نگاه می کرد. دستمال تو دهنم خونی بود. شروین که چشمش به خونها افتاد اخمش بیشتر شد و گفت: دهنت خون اومده؟یکم هول شدم. چی بگم بگم مثل چی گونه امو جوییدم؟ خواستم ساکت باشم که اخمش دهنم و باز کرد. یه لبخند دندون نما بهش زدم و چشمام و ریز کردم و سعی کردم مهربونترین قیافه امو نشونش بدم . شروین فقط گیج به کارهای من نگاه می کرد.من: استرس داشتم گونه امو از تو جوییدم خون اومد.چشمای شروین گشاد شد. سریع بهم نزدیکتر شد و با دست دهنم و باز کرد و گوشه لبم و گرفت و به حلقم و گونه ام از تو دهن نگاه کرد.اونقدر گیج شده بودم از کارش که مبهوت نمی تونستم عکس العمل نشون بدم. با یه دستم دستش و گرفته ام که دهنمو ول کنه اما مگه ول می کرد؟ با همون دهن باز گفتم: ول کن دهنمو کندیش. من لازمش دارم. حالا تصور کن با دهن باز یه زبون تو هوا تکون بخوره و یه چیزایی بلغور کنه. از طرفی هم هی من تکون می خوردم و ناراحت که همین یک کارم مونده بود که این شروین تا زبون کوچیکه امو ببینه. تکون خوردن سر من و حرکت سر شروین که کج و کوله می کرد تا ببینه چه بلایی سر لپم آوردم یه جوری بود که یکی اگه رد میشد فکر می کرد ما داریم ماچ کاری می کنیم با هم. این خنگه ام مگه می فهمید که اینجا بیمارستانه و براش بد میشه ول نمی کرد دهنمو.یهو شروین پقی زد زیر خنده و آروم دهنمو ول کرد. شروین: چرا همچین کردی با خودت دختر.دستم رو گونه ام بود و ماساژش می دادم. تو همون حالت گفتم: خوب نگران بودم.شروین پوفی کرد و گفت: چون نگران بودی باید خودت و ناقص می کردی؟یه چشم غره بهش رفتم و لبامو جمع کردم و دلخور گفتم: معیوب خودتی.یه لبخند خبیث زد و گفت: من کی گفتم معیوبی خودت حرف تو دهن من می زاریی.من: چیشششششششش برو کنار بابا بزار رد شم.با دست زدمش کنار که برم.شروین: کجا می ری؟بدون اینکه برگردم گفتم: می رم خونه آقای دکتر باید به طراوت جون خبر خوش و بدم. تو همون حالت دستمو بلند کردم و یه بای بای کردم. من: خونه می بینمت دکتر قطبی.کلمه آخرم باعث شد چشماش گرد بشه اما من دیگه وا نستادم ببینم چی کار میکنه.
با ذوق رفتم تو خونه انقده هیجان داشتم که از همون دم در خانم و صدا کردم.من: طراوت جون ................ طراوت جون ...........تنهایی کل عمارت و رو سرم انداخته بودم. انقدر بلند سرو صدا کردم که یهو مهری خانم و چند تا از خدمتکارها از آشپزخونه و همزمان با اونا طراوت جون و پشت سرشم مهیار و ملیسا و ماکان و آتوسا و آرشام و فرناز از تو سالن اومدن بیرون. با دیدن نوه های احتشام یه لحظه خشکم زد. اینا کی برگشته بودن؟؟؟؟خانم احتشام: آنید چی شده؟؟؟؟ عمل چی شد؟ شروین کجاست؟ خانم شقاوت چه طور شد؟از بهت در اومدم دوباره نیشم باز شد. با ذوق رفتم و طراوت جون و بغل کردم و دو سه تا ماچش کردم.من: تموم شد عمل تموم شد. شروین کارش حرف نداره. خانم شقاوتم حالش خوبه. یعنی باید به هوش بیاد تا نتیجه نهایی معلوم بشه ولی تومور و کلشو در آوردن.خانم احتشام یه نفس راحت کشید و سرشو بالا گرفت و گفت: خدایا شکرت. کلی نذر کردم تا عمل موفقیت آمیز باشه.ملیسا و مهیار و فرناز با هم گفتن: ایول شروین .............ماکان با یه لبخند گفت: پس بالاخره دست به تیغ شد.آتوسا با عشوه گفت : باید جشن بگیریم.شادی و رضایت و تو صورت همه می شد دید. چه خانواده ای بودن. چقدر نگران همدیگه بودن. حتی آتوسا. شاید با من که غریبه بودم بد بود اما هوای خانواده اش و داشت. نه فقط شروین که ازش خوشش میومد. تو این مدت دیده بودم هوای ماکان و مهیارم داره. شاید اونقدرا که وانمود میکنه دختر بدی نباشه. هر چی هم خوب باشه زیادی کنه و آویزون شروینه خوش ندارم ببینم چسبیده به شروین. اوهه چه غیرتی هم می شم واسه شروین. با خنده و شادی رفتیم تو سالن. ساعت 10 بود. مهیار زنگ زد به شروین و اونم گفت که نزدیکای خونه است. کلی سفارش داده بودم به مهری خانم . کیک و چند جور غذا و کلی دسر و مخلفات. یه سری شون و درست کرده بودن یه سری شونم از بیرون گرفته بودن. می خواستم شروین امشب و شروع دوباره اش و یادش بمونه. تا صدای ماشین و از تو باغ شنیدیم همه حاضر و آماده منتظرش موندیم. تا شروین پاش و گذاشت تو سالن یهو کلی ترقه و سوت و از این چیزا که می ترکه و کلی کاغذهای رنگی می ریزه رو سر ملت و کلی کاغذای براق و خلاصه شروین نگو یه گوله براق و رنگی بگو. حسابی کپ کرده بود. بیچاره انتظار این کارو ازمون نداشت مخصوصا" که انتظار دیدن بچه ها رو هم نداشت. مات مونده بود و با یه لبخند غافلگیر شده نگاهمون می کرد. اول طراوت جون رفت جلو و شروین و بغل کرد و بوسیدش. طفلی طراوت جون تو چشماش اشک جمع شده بود. شروین یکم طراوت جون و تو بغلش نگه داشت تا آروم بشه.بعد از طراوت جون یکی یکی نوه های احتشام از ماکان و مهیار وآرشام تا دخترا رفتن جلو و بغلش کردن و بهش تبریک گفتن. با لبخند داشتم به ابراز احساساتشون نگاه می کردم که چشمام قفل شد تو چشمهای شروین که داشت مهیار و بغل می کرد. چشمش به من بود و با یه لبخند نگاهم می کرد. بعد مهیار فرناز اومد و بغلش کرد. در تمام مدت شروین به من نگاه می کرد. برام عجیب بود. وا این چرا همچین نگاه می کنه؟ چیه این همه آدم و بغل کردی کمته منم می خوای؟ بچه پرو. جدیدا" داشت هیز می شد. باید مراقبش می بودم. از آرشام خطرناکتر می زنه.یه پشت چشم بهش نازک کردم. که لبخندش و بیشتر کرد. این چه جدیدا" خوش خنده شده بود. پس اون شروین قطبی یخ کجاست؟؟؟؟؟بعد یه استقبال گرم همه رفتن سمت سالن و جای همیشه گیمون . منم با لبخند رفتن همه رو نگاه می کردم. شروین آخرین نفر بود که از کنارم رد شد. من ایستاده بودم که برم تو آشپزخونه که بگم شربتو بیارن که با کیک بخوریم.شروین اومد از کنارم رد شد و آروم گفت: یادت باشه نیومدیا....من با چشمای گرد و فک زمین خورده مونده بودم متعجب. این پسره کی این مدلی زبون وا کرده بود؟ یعنی واقعا" منظورش این بود که من بیام بغلش کنم؟ شایدم باید این کارو می کردم ناسلامتی دوست دخترش بودم. حتما" این کار عادی بود. اه من چرا یادم رفت فیلم بازی کنم. پس بگو چرا نیش آرشام و آتوسا تا بنا گوش باز بود. من سوتی داده بودم حسابی. سوتی دادم که دادم مگه دفعه اولمه. اصلا" جلوی طراوت جون من روم میشه فیلم در آرم.شونه امو انداختم بالا و بی تفاوت رفتم تو آشپزخونه. دستورو دادم وبرگشتم تو سالن. به جمع نزدیک شدم. طراوت جون رو مبل همیشگیش نشسته بود و شروینم رو یه مبل سه نفره کنارشم یه طرف آتوسا تو حلقش نشسته بود یه طرفشم ماکان بود.دختره تف باز زالو شد به شروین شیطونه میگه برو گیساشو بکش. فکر میکنه ندیدم موقع بغل کردنش چه جوری چسبید به شروین و دستش و گذاشت رو سینه اش . بغلتو که کردی دیگه دست زدن و نازو نوازش کردنت چی بود. دختره گیس بریده چشم سفید. داشتم تو دلم به آتوسا بد و بیراه می گفتم و همون جورم با چشم دنبال یه صندلی می گشتم که بشینم که صدای خانم احتشام متوقفم کرد.احتشام: انید دخترم چرا اونجا ایستادی بیا بشین کنار شروین.من و می بینی قفل کردم موندم چی کار کنم. فقط گنگ به طراوت جون نگاه کردم که دیدم یه چشمک کوچولو بهم زد. از زور تعجب ابروهام ناخوآگاه رفتن بالا. اما خوب طراوت جون اجازه رو صادر کرده بود تعلل جایز نبود. خیلی ریلکس یه لبخند ملیح زدم و رفتم سمت شروین که یا یه لبخند که به زور داشت کنترلش می کرد که در همون حد لبخند بمونه و قهقهه نشه نگاهم می کرد. صاف رفتم سمت راست شروین همون سمتی که آتوسا نشسته بود. حالا این دختره همچین دست انداخته بود دور بازوی شروین و چسبیده بود بهش که مگسم از بینشون رد نمی شد. منم همون جور شیرین رفتم جلو و خیلی عادی با دستم این دو تا رو زدم کنار. البته دختره آویزون دست شروین و ول نمی کرد دیگه آخرش مجبور شدم یه جورایی هلش بدم و پرتش کنم اون سمت تا جدا شه. این که شوت شد یه طرف منم ریلکس نشستم بینشون. با باسنمم مدام می زدم به آتوسا که خودشو بکشه اون سمت تر که جام باز تر بشه. تو جام یکم خودمو تکون دادم تا از راحتیش مطمئن بشم. در تمام مدت صورتم خیلی جدی بود و فقط اون لبخند ملیح رو لبم بود. جام که خوب شد سرمو بلند کردم که چشمم خورد به صورتهای کبود شده بچه ها. ابروهام رفت بالا که یعنی شما دیگه چه مرگتونه که یهو با قهقهه طراوت جون بقیه هم پقی زدن زیر خنده. طراوت جون میون خنده اش گفت: این آنیدم سر شروین غیرت داره، خوب دوست پسرشه


*************

.نهههههههههههههههههههههههه هههههه........................با دهن باز یه نگاه به طراوت جون و یه نگاه به شروین کردم که شروین آروم زیر گوشم گفت: نترس بابا مامان طراوت از خودمونه. من همون روز اول همه چیز و بهش گفتم.این پسره هم بدتر ننه بزرگ زلیل بودا. اما حال می کردم با طراوت جون، خیلی روشن و پایه بود.این وسط فقط آتوسا و آرشام داشتن می مردن از حرصو تو دل منم عروسی بود از چزوندن این خواهر و برادر.مهیار رفت و با یه بطری شامپاین برگشت و گفت به سلامتی شروین و شروع دوباره اش و همچین این چوب پنبه ی این شامپاینرو فرستاد هوا که من فقط دو ساعت تو آسمون دنبالش می گشتم آخرم نفهمیدم کجا رفت. همه یکی یه گیلاس دستشون گرفته بودن و می خوردن. منم فقط مثل منگلا نگاشون می کردم. مهیار یه تعارف بهم زد که من گفتم: ممنون نمی خورم.حالا برام مهمم نبود بخورم نخورما اما در هر حال آب پرتغال و ترجیح می دادم به اینی که اینا می خوردن به نظرم این گیلاسا فقط واسه ژست گرفتن قشنگ بود دوست داشتم برم دوربین و بیارم گیلاس به دست عکس بگیرم چه مدلایی میشه واسه عکس.البته به جز شامپاین کلی شیشه میشه ی، دیگه هم بود. کلا" خانم احتشام یه بار کوچیک داشت تو سالن که من هیچ وقت ندیدم کسی ازش استفاده کنه. بیشتر به نظرم واسه قشنگی بوده حالا این نوه های احتشام داشتن دخلشو در میاوردن. یه یه ساعتی به جشن و خوش و بش و آهنگ و بزن و برقص گذشت. من که خوابم گرفته بود. بیچاره شروین که 10 ساعت واسه عمل سر پا بود و شب قبلشم کم خوابی داشت. مطمئنن الان هلاک بود اما به روی خودش نمیاورد. خانم احتشام اشاره کرد که برم بگم میز شام و بچینن که شروین بیچاره بتونه زودتر بره یکم استراحت کنه.از جام بلند شدم. هر کی سرش به کار خودش بود. یا رو مبل نشسته بودن و گیلاس مینداختن بالا یا می رقصیدن یا با آهنگ می خوندن. شروینم وسط داشت با ملیسا می رقصید. خوب ملیسا اشکال نداره فقط آتوسا مورد داره نباید باهاش برقصه.رفتم تو آشپزخونه و به مهری خانم گفتم و برگشتم. نرسیده به در سالن بودم که آرشام اومد بیرون. نگاش کردم یه مشکلی داشت. درست راه می رفت اما شل بود. چشماشم قرمز بود. دستهاش تو جیبش بود. من و که دید یه لبخند گشاد تحویلم داد. بی توجه بهش و لبخندش اومدم از کنارش رد شم برم تو سالن که صدام کرد. توجه نکردم. یهو دستمو کشید و پرتم کرد سمت مخالف سالن. وای خدا این چه مرگشه. چرا همچین می کنه. آرشام: می دونی خوشم نمیاد بی توجهی ببینم بازم بهم کم محلی میکنی؟همچین عصبی و با یه اخم غلیظ این و گفت که چشمهام گرد شد. انگار زنی نامزدی چیزیش بودم.تا جایی که یادم میاد آرشام همیشه خوش اخلاق بود و با لبخند کارهاش و انجام می داد. یکیم می خواست خر کنه با لبخند خر می کرد. تا حالا این جوری عصبانی ندیده بودمش. با اخم گفتم: دلیلی نداره بهت توجه کنم. انتظار بی خود داری.قدم به قدم بهم نزدیک شد. من وسط سالن ورودی ایستاده بودم و تکون نمی خوردم. خوشم نمیومد هی اون یه قدم ور داره من یه قدم برم عقب معنی نداشت. بزار بیاد جلو ببینم دردش چیه.آرشام اومد جلوم. انقدر عصبانی بود که هیچی حالیش نبود. جلوم ایستاد چفت دستاش و بالا آورد و کوبونت رو سینه ام که با ضربه اش 6 قدم رفتم عقب تر. یعنی تعادلمو از دست دادم و مجبوری پرت شدم عقب. با لحن بد و عصبی گفت: که خوشت نمیاد آره؟دوباره اومد جلوم و با جفت دستاش هلم داد عقب. آرشام: دلیلی نداره آره؟بازم پرت شدم چند قدم عقبتر. ای خدا این چرا وحشی بازی در میاورد؟ الهی جفت دستات از آرنج بشکنه. دردم اومد الاغ. زبونمم قفل شده بود و صدام در نمیومد. اونقدر از کاراش شکه شده بودم که نمی دونستم چی کار کنم.یه ضربه دیگه. پرت شدم عقب و محکم خوردم به دیوار.آرشام: چه جوریاست خوشت میاد شروین و تحویل بگیری. بغلش کنی، ببوسیش، براش غیرتی بشی ((یهو دادی زد که تو صدای آهنگ تو سالن گم شد اما گوش من و کر کرد.))کارهایی که برای من هیچ کدومش و نکردی. حتی نزاشتی دستتو بگیرم . یه بار نشد از یه دختری تعریف کنم و تو عکی العمل نشون بدی حتی شده یه چشم غره کوچولو. آرزو به دلم موند یه بار بهم بگی دلت برام تنگ شده. یه بار بگی خوشحالم دیدمت. 6 ماه دنبالت بودم، من و ندیدی. 7 ماه التماست کردم نشنیدی. به عشق تو، تو اوج مریضیم از بیمارستان با چه مکافاتی فرار کردم که یه نظر تو رو ببینم دریغ از یه گوشه چشم. باید حتما" به پات میوفتادم تا من و می دیدی؟ باید جلوت زانو می زدم تا دردمو بفهمی؟ اون روز که رسوندیم بیمارستان مرگ و جلوی چشمهام دیدم اما خوشحال بودم چون تو کنارم بودی. چون تو چشمای تو نگاه می کردم. چون بالاخره من و دیده بودی.وقتی بعدش بهم اجازه دادی که مثل یه راننده در خدمتت باشم دنیا رو بهم دادن. رو ابرا سیر می کردم. برام عجیب بود که چرا از تو خوشم اومده. خیلی معمولی بودی. زیبایی فوق العاده ای نداشتی. قیافه ات بیشتر آروم بود اما مهربون.برخلاف قیافه آرومت شیطون بودی از دیوار راست بالا می رفتی و به احدی محل نمی دادی. وقتی این کاراتو می دیدم وقتی می دیدم که فقط همه رو دست می ندازی و مسخره می کنی بدون اینکه به هیچ کدوم پا بدی مشتاق تر می شدم. من تو رو می خواستم. باید مال من میشدی. من کم دوست دختر نداشتم یکی از یکی خوشگلتر. به هر کس پیشنهاد می دادم بی برو برگرد قبول می کرد. تو مدرسه اتون تو کلاستون با هر کی دوست می شدم یه جورایی از زیر زبونشون در مورد تو می پرسیدم. اونقدر این کار و کرده بودم که تو رو از خودتم بهتر می شناختم. می دونستم به مرد جماعت نگاه نمی کنی. می دونستم شیطونی. می دونستم چه جوری فکر می کنی. که به دست آوردنت از رسیدن به قله قافم سخت تره. برای همینم میومدم دنبالت. بی حرف بدون نشون دادن خودم. می دونستم کنجکاوی . ( یه خنده ای کرد ) هر کسی که در موردت حرف می زد اولین چیزی که می گفت این بود که شیطون و فضولی.منم از همون استفاده کردم. می دونستم اگه هر روز دنبالت بیام بالاخره حس کنجکاویت بهت غلبه می کنه. فکر می کردم روز دوم بهم توجه کنی اما دریغ.( یه قدم اومد جلو) تو من و ندیدی، توجه نکردی. نه روز دوم نه هفته دوم و نه ماه دوم. دیدنت و دنبالت اومدن با ماشین برام شده بود عادت. از نفس کشیدن برام واجب تر شده بود. اون روز که هوا یهو بارونی شد و با پا رفتی تو گودال دیگه طاقت نیاوردم. شیشه رو دادم پایین و بهت گفتم افتخار میدید برسونمتون.چشمای متعجبتو دیدم. بهت و حس کنجکاوی و دیدم. وقتی اومدی سوار بشی مطمئن بودم که فقط برای کنجکاویته و درست حدس زدم. وقتی بی مقدمه گفتی عینکتو بردار می خواستم قهقه بزنم و بی اختیار این دختر تخسو فضولی که جلوم بود و بغل کنم. خیلی خودمو کنترل کردم.وقتی باهام دوست شدی انقده ذوق داشتم که شبها به زور خوابم می برد مدام چشمم به ساعت بود که زود صبح بشه بیام دنبالت.میومدی، می نشستی، می گفتی، می خندیدی، دستم می نداختی همه اش برام شیرین بود اما....( یه قدم اومد جلو) اما من و نمی دیدی. لبخندمو محبتمو عشقمو نمی دیدی. برات یه دوست بودم مثل هم کلاسیهات مثل همونایی که هر روز باهاشون از مدرسه تا خونه می رفتی. من و به چشم یه مرد نمی دیدی. یه دوست بودم خیلی عادی.( یه قدم دیگه اومد جلو. رو به روم به فاصله یه قدم ایستاد) هر چی تو کمتر من و میدیدی من بیشتر می خواستمت. کم محلیهات و می دیدم و نادیده گرفتنات و میدیدم و برای ارضا حس خودم برای دیده شدن و مورد توجه قرار گرفتن می رفتم با بقیه دوست می شدم. کمبودایی که از طرف تو داشتم و با بقیه جبران می کردم.گذشت تا روزی که کار بابام تموم شد و باید بر می گشتیم آمریکا. نمی خواستم ، نمی خواستم برم. می خواستم بمونم می خواستم با تو باشم حتی اگه شده یه دوست. اما نشد. نتونستم. نه بابا راضی می شد بمونم نه تو یه کوچولو بهم توجه می کردی. روز آخر یادته؟ یادته هر دختری و که می دیدم ازش تعریف می کردم به امید اینکه تو یکم غیرتی بشی. مثل همون کاری که با آتوسا کردی. اما دریغ از یه کوچولو عکس العمل بدتر تو هم باهام همراهی می کردی و از دختره تعریف می کردی گاهی هم مسخره اش می کردی. اون روز فهمیدم که من برای تو هیچی نیستم اون همه محبت و ابراز احساساتم برای تو هیچی نبود .نخواستی ( با قدم فاصله رو کم کرد)....ندیدی ( چسبید به من و منم چسبیدم به دیوار).....نابودم کردی ( سرشو آورد جلو . درست جلوی صورتم) ..... سوختم ( به چشمهام نگاه کرد) در حسرت یه نگاهت....تشنه موندم ( به لبهام خیره شد) در حسرته یه بوسه....صورتش خیلی بهم نزدیک بود نفسهاش به صورتم می خورد. نفسهاش گرم بود اما من ......من سرد سرد بودم یه تیکه یخ.....گیج حرفاش بودم .... نمی تونستم باور کنم .... یعنی آرشام من و دوست داشت؟؟؟؟ یه دوست داشتن واقعی؟؟؟؟؟ از این که فهمیدم دوستم داره تنم گرم شد. یه حس خوبی بهم دست داد. یه لبخند اومد گوشه لبم.آرشام تو سکوت تو فاصله خیلی کمی حرکاتم و جز به جز زیر نظر داشت. لبخندمو که دید لبخند اومد رو لبهاش. صورتش نزدیکتر شد بهم.تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم: آرشام .....با یه لبخند عظیم با ذوق گفت: جانم......نگاهم تو نگاهش بود لبهام از هم باز شد و آروم گفتم: تو من و دوست نداشتی و نداری، تو من و می خوای چون تنها کسی بودم که بهت توجه نکردم. تنها کسی بودم که در برابر جذبه و پول و ماشینت بی توجه بودم. تو من و می خوای چون جزو کلکسیون دوست دخترات نبودم. تو من و دوست نداری. دوست داشتن خیلی قشنگ تر از چیزیه که تو تعریفش کردی. محبت و عشق این نیست که تا بی توجهی و کم محلی دیدی بری با یکی دیگه جبرانش کنی. این هوسه؛ گناهه؛ خیانته.با دست هولش دادم کنار. با چشمهای متعجب بهم خیره شده بود. یه پوزخند بهش زدم و گفتم: بی خودی با وجود کثیفت عشق و به لجن نکش. دوست داشتن و توجه به این معنی نیست که بپری بغل طرف و چلپ و چلوپ ماچش کنی و هی بوس و لب و بری تو آغوشش و ناز و عشوه بیای. خیلی مقدس تر از فکرای ناپاک توئه....با نفرت نگاهش کرد. از کنارش رد شدم. یهو دستم کشیده شد و محکم کوبیده شدم به دیوار. آرشام چسبید بهم و منو به دیوارمنگنه کرد. سعی کردم با دستهام هلش بدم کنار. دستهامو گرفت و آورد دو طرف شونه هامو قفل کرد به دیوار. انقدر محکم فشارم می داد هم منو به دیوار و هم مچ دستمو با دستهاش که نفسم بند اومده بود. خواستم جیغ و داد کنم و کولی بازی در بیارم اما مگه فایده ای هم داشت؟ صدای آهنگ اونقدر بلند بود که حتم داشتم کسی صدای داد و فریاد منو نمیشنوه. آرشام با اخم تو چشمهام نگاه کرد. با لحن بدی گفت: که مثل قاطر جفتک می ندازی. خواستم با زبون خوش راضیت کنم هر چی تو دلم بود و بهت گفتم اما تو... تو مسخره ام کردی. که دوست داشتن من هوسه آره؟ یک هوسی نشونت بدم که معنی واقعیش و حس کنی.نه دیگه هر چی خانمی کرده بودم و آبرو داری کردم کافی بود. دیگه نمی شد خفه خون گرفت. مرتیکه آشغال بو گندو ( خدایی دهنش بوی بدی می داد با اون همه مایعات الکلی که ریخته بود تو حلقش) همچین خیز برداشته بود واسه لبهای بدبخت من که مطمئن بودم که اگه بهشون برسه کارم ساخته است و دیگه این لبها برای من لب بشو نیست. برای نجات لب و لوچمم که شده دهنمو تا جای ممکنه باز کردم و همچین صدایی از گلوم به صورت جیغ کشیدم که بدتر از آژیر خطر تو زمان جنگ بود. آرشام که اصلا" انتظار یه همچین جیغی رو از دختر متینی مثل من سراغ نداشت یه لحظه هنگ کرد و قفط مات به من نگاه کرد. منم سوء استفاده گر وسط گیج شدن اون دو سه بار دیگه هم آژیر خطرمو کشیدم. آرشام به خودش اومد و با یه اخم غلیظ اومد سمت لبهام اما من صورتمو کج کردم و اونم کنف شد لبهاش رفت رو گونه ام جای لبهام هر چند اونم چندش بود. عوقم گرفته بود. خدایا غلط کردم به جون خودم فهمیدم هر بوسه ای فاز نمی ده . این یکی که جای فاز تهوع میده خدایا خودت یه جوری نجاتم بده. شروین جونم جیگر کجایی که آنیدت خفه شد.آرشام با حرص یه دستش و گرفت به صورتم و همچین فشار داد که لپام جمع شد و لبم قلوپ زد بیرون. چه لبهامم واسه خودش غنچه کرده بود بی شخصیت الاغ. یه لبخند خوشحال زد که دوست داشتم تف کنم تو صورتش. هر چی هم تقلا می کردم نمی تونستم یه سانتم تکون بخورم. مثل خرس زورش زیاد بود میمون. با همون لبخند خوشحال اومد سمت لبهای غنچه شده ی من. منم کماکان زور می زدم و با اون لبها سرو صدا می کردم. دیگه چشمهام و بستم و گفتم بمیری آنید که لباتو آک نگه داشتی برای ارازل و اوباش احتشام. حالا خوبه قبلش یه احتشام خوب و با فرهنگ افتتاحش کرد.بغضم گرفته بود و دیگه کاری ازم بر نمیومد. نمی خواستم آرشام ببوستم اما چی کار می کردم مثل موش تو چنگش گیر افتاده بودم. حس می کردم که آرشام بهم نزدیک شده گرمای نفسش تو حلقم بود. یهو دستاش از دور دستم جدا شد و تنش از رو تنم کنده شد و منم از دیوار جدا شدم و درجا چشمام و باز کردم. شروین کتف آرشام و گرفت و کشیدش سمت خودش و از من جداش کرد و تا آرشام برگشت سمت شروین یه مشتی از ناکجا اومد و خورد تو فک آرشام که آرشامو نقش زمین کرد. شاید همه این گیر افتادنا و تقلا کردنا و جیغ گشیدنای من دو دقیقه هم نشده باشه اما مشت خوردن آرشام کمتر از دو ثانیه طول کشید. یه ذوقی کردم که آرشام مشت خورد که نگو هیجانم بیشتر از این بود که فرشته ام نجاتم داده بود. قربونش برم چه مشتی هم زده بود بهش.ظاهرن با آژیرای من همه اومده بودن بیرون از سالن که ببینن آژیر از کی بوده. شروین با اخم و صورت عصبی و یه قیافه ترسناک رو به آرشامی که رو زمین پهن بود یه داد مهیب کشید و گفت: به چه حقی به آنید دست می زنی؟ کی بهت اجازه داد بهش نزدیک بشی.اونقدر شروین ترسناک شده بود که منم داشتم سکته می کردم چه برسه به بقیه. آرشام خودش و کشید بالا و به دستهاش تکیه داد و یه زانوشم خم کرد بالا. هنوز رو زمین بود منتها نشسته. با یه دست خون گوشه لبش و پاک کرد.با اخم رو به شروین گفت: تو خر کی باشی. تو چرا جوش می زنی؟بچه پرو شیطونه میگه برم چفت پا تو شکمشا.......شروین با اخم غلیظ یه دادی کشید: من چی کی باشم؟ می کشمت آشغال.... ناسلامتی آنید دوست دختر منه بعد تو می خوای بهش دست درازی کنی؟آرشام یه پوزخندی زد و گفت: ههه همچین میگه دوست دخترمه ..... دوست دخترته که باشه زنت که نیست این جوری جوش میاری.با دهن باز و فکی افتاده داشتم به این همه پرویی و بی شخصیتی آرشام نگاه می کردم. یه نگاه پر نفرت.شروین اومد سمتش که یکی دیگه بزنتش که ماکان از پشت کمرش و گرفت که نتونه جلوتر بره. خداییش خیلی از شروین تو اون حالش ترسیده بودم. خودمو به دیوار چسبونده بودم. صدا از هیچکس در نمیومد.شروین: یعنی حتما" باید آنید زن من باشه که تو شعورت برسه که غلط اضافه نکنی؟ باشه من همین جا جلوی همه با اجازه مامان طراوت بلند می گم که من و آنید با هم نامزد کردیم. دیگه حرفی هست؟ موافقی آنید؟برگشت و اخمو و منتظر به من نگاه کرد. انقدر هنگ کرده بودم و از حرفش تو شک بودم که هیچ کلمه ای از دهنم در نمیومد. شروین با دو قدم اومد کنارم و دستمو گرفت و یه فشار کوچیک داد و تو چشمهام نگاه کرد. اخماش از هم باز شد و منتظر آرومتر پرسید: موافقی آنید؟با فشارش به خودم اومدم تو چشماش نگاه کردم. یه جورایی حس می کردم که با چشمام ازم می خواد که حرفش و تایید کنم. فشار دستشم این و تاکید می کرد.فقط تونستم با سر بگم: آره. همه بی حرف با دهن باز و متعجب بهمون نگاه می کردن. شروین با موافقت من یه لبخند قشنگ زد.ای که بگم خدا آرشام و چی کار کنه. ای شروین دمت گرم با این معرفتت.آرشام تو همون حالت نشسته یه پوزخندی زد و سرشو چرخوند و یهو عصبی بلند شد و اومد جلوی ما ایستاد. ناخودآگاه خودمو کشیدم پشت شروین. آرشام با اخم گفت: فکر کردی زندگی همش بازیه؟ ماهارو مسخره کردی؟ فکر کردی فیلم سینمایی؟؟؟ دوست دخترمه ، نامزدمه، زنمه فردا هم میای می گی بچه امونم تو راهه.شروین با اخم و جدی گفت: مشکلش کجاست؟آرشام با داد گفت: اینها همش بازیه. نامزدی اینجا که همین جوری نیست.خانم احتشام: چرا این جوری نیست. اصل خودشونن که موافقت کردن میمونه اجازه خانواده آنید که اونم من می گیرم.همه برگشتیم و به طراوت جون که از در سالن بیرون اومده بود و به طرف من و شروین وآرشام میومد نگاه کردیم. مثل اینکه تازه اومده بود بیرون چون اصلا" ندیده بودمش.وای خدا من و بکش که کشکی کشکی همه چی داره واقعی میشه.فکر کنم این آرشام یکم دیگه گیر بده شروین از سر مرام و معرفت بخواد راستکی عقدم کنه و بازم برای محکم کاری که حتما" آرشام بیخیال بشه یه بچه ام بندازه تو دامنم. این طراوت جون چقده جدی پایه است من یکی که کف بر شدم. طراوت جون اومد و کنار ماها ایستاد و به تک تکمون نگاه کرد.خانم احتشام رو به من و شروین گفت: می خواید نامزد کنید؟قبل از اینکه حتی دهن من باز بشه شروین سریع گفت: بله مامان طراوت. خانم احتشام یه لبخند ریز زد و یه نگاه جدی به آرشام و گفت: خوب این دوتا که راضین. مشکل تو چیه؟آرشام نگاه کلافه اشو به ماها دوخت و هیچی نگفت.هان بگو دیگه بگو.... بگو دردت چیه که دو سه نفر و مجبور به هنرپیشگی کردی. بگو دیگه چرا لال شدی؟آرشام با حرص پوفی کرد و سرشو انداخت پایین و گفت: هیچی.....هیچی و کوفت پس ببند فک و زندگی و برای ماها سخت نکن قاطر.خانم احتشام با تحکم به آرشام گفت: هیچی؟ باشه. فکر نمی کنی الان باید چیزی به آنید و شروین بگی؟آرشام پر سوال سرشو بلند کرد و به خانم احتشام نگاه کرد. با اشاره طراوت جون اخم کرد و خیلی خشک رو به من و شروین گفت: تبریک می گم.این و گفت و رفت بیرون. آی که چقدر دلم می خواست نیشمو تا بنا گوش باز کنم. وای که چقدر من شروین و طراوت جون و دوست داشتم وای که اینا اند مرام و معرفت و پایگی بودن.بعد آرشام نوه ها یکی یکی اومدن جلو بهمون تبریک گفتن. آتوسا هم فقط یه کله تکون داد و رفت تو سالن. خیلی ناراحت بود. گفتم الان می زنه زیر گریه. یعنی انقدر شروین و دوست داشت؟حالا این شروین همچین جو گرفته بودتش که این دست من و سفت گرفته بود و ول نمی کرد.یه کوچولو خودمو کشیدم سمتش و آروم گفتم: حالا می تونی ول کنی.برگشت و متعجب نگاهم کرد و گفت: چیو؟من: دستمو .... کنده شد....یه لبخند کج زد و گفت: کار از محکم کاری عیب نمیکنه.دستمو کشید و دنبال بقیه برد تو سالن و دوباره بزن و برقص شروع شد و یه نیم ساعت بعدش شام و آوردن و خوردیم. انقده خسته بودم که به زور چشمهام باز می شد. خمار از طراوت جون تشکر کردم و رفتم و نرسیده به بالشت خوابم برد. تحمل این همه فشار و هیجان برام سخت بود و فقط با خواب جبران می شد.بیدار بودم اما چشمهام و باز نکردم. داشتم به کارهایی که باید انجام می دادم فکر می کردم. ترم تابستونه گرفته بودم. درسا طفلی همه کارهاش و کرده بود. من فقط شهریه اشو واریز کردم. فقظ من و درسا می خواستیم ترم تابستون بگیریم. مهسا که دنبال کارهای عروسیش بود. مریمم که چسبیده بود به سینا النازم که سرش با آیدین گرم بود.من برای اینکه بیکار نباشم درس برداشته بودم 6 واحد عمومی کسل کننده. درسا هم برای اینکه نزدیک مهام باشه گرمی کلاس رفتن تو تابستون و می خواست تحمل کنه.باید به درسا زنگ بزنم ببینم کلاسها کی شروع میشه. این نوه هام معلوم نیست کی می خوان برن سر کار و زندگیشون چسبیدن به اینجا. یهو یاد اتفاق دیشب افتادم. سریع تو جام نشستم و مبهوت موندم. به کل یادم رفته بود. مثلا" من و شروین از الان با هم نامزد بودیم؟ چه سریال دنباله داری شده بود داستان ما. یکی یکی هنرپیشه هاشم زیاد می شدن. بازیگر مهمان دیشبم طراوت جون بود چه افتخاری.خوب الان من باید چه جوری رفتارکنم؟ وا مگه قراره جوری رفتار کنی؟خوب من نامزد شروینم دیگه. یعنی وقتی دیدمش چی کار کنم؟!!!!!!!!!!!بپرم و از گردنش آویزون شم ؟ مثل ژیلا؟ نه بدبخت گردنش می شکنه کنده که نیست.برم بچسبم بهش و حلقه شم دور بازوش؟ مثل آتوسا؟؟؟؟؟؟؟؟تو چرا اصلا دنبال حرکت خاصی می گردی؟ مثل این و مثل اون می کنی؟ خودت باش آنید.نیشم باز شد و به خودم گفتم: یعنی برم بگیرم لبش و ماچ کنم؟ آخ که چی.......خودم محکم زدم تو سرم. بمیری آنید که همیشه خدا هیز و منحرفی. دختر انگاری باورت شده ها. بابا اینا همش فیلمه هنر بازیگری. تو هم که استادشی. چرا بهتون می زنی؟ استادش درساست من شاگردم نیستم.دِ نه دِ تو پرفسراشو گرفتی . درسا کی می تونست مثل تو فیلم بازی کنه. کی درسا می تونست بره تو اتاق شروین نه مهام که دوسش داره نقش دوست دخترش و بازی کنه. کی غیر تو می تونست بره با اون پرویی شروین و ببوسه؟ وقتی ترسیدی بخزی تو بغلش؟ واسه بازی اونجوری لباتو بچسبونی بهش.با اخم دستهامو کردم تو موهام. بی خیال وز شدنشون شدم. زانومو جمع کردم تو بغلمو آرنجمو تکیه دادم بهش و دستامم تو موهام. نقش؟ فیلم؟ هنر بازیگری؟ آنید تو چته؟ به خودتم دروغ می گی؟ درسته که همش یه بازیه اما...... اما تو راضی بودی.... شاید اولش بازی بود اما.... تو خوشت میومد.... دوست داشتی تکرار بشه... مگه نه اینکه این چند شب بدون شروین خوابت نمی برد؟؟؟؟؟بس که بی جنبه ی پسر ندیدم تا یکی دوتا حرکت اومد منم منحرف رو هوا زدم و بهم مزه داد. پس چرا دیشب بهت مزه نداد؟ وقتی آرشام می خواست ببوستت دوست داشتی زلزله بیاد و آوار رو سرت خراب بشه ولی لبهاش به لبهات نرسه.خوب اون مست بود بو می داد. منم از آرشام بدم میاد.از شروین چی؟ احساست به اون چیه؟ بدت میاد؟ خوشت میاد؟شاید یه زمانی حاضر بودم هر کاری بکنم تا لجش و در بیارم و حرصش بدم شاید یه وقتایی دوست داشتم سر به تنش نباشه اما هیچ وقته هیچ وقت ازش..... بدم نمیومد..... یه جورایی خوب بود..... حس شیرینی بهم می ده.... من دو.......پاشو خودتو جمع کن. نشستی واسه خودت آسمون ریسمون می بافی؟ شروین دوستته اگه محبتی هم باشه به خاطر این دوستیته. دوستی که برات هر کاری کرده. تو هم حاضری براش هر کاری بکنی. کجا می تونی دوستی با مرام و معرفت شروین پیدا کنی؟یه لبخند زدم. یاد شروین که می افتادم بی اختیار نیشم شل می شد.پاشدم رفتم دست و صورتمو شستم و حاضر شدم رفتم پایین. یه کوچولو آرایش بیشتر کردم. اون رژی که شروین دوست داشت و زدم. آنید تنت می خواره ها چیه این رژه ؟ فکر کردی الان شروین می پره ماچت می کنه؟لبهام و ور چیدم. نخیرم مثلا" عروس خانمم باید تر تمیز باشم. شروینم بی خود میکنه من و ببوسه. خاکم به سرم طراوت جون چی میگه؟عروس خانم؟ آره؟خوب من که شوهر بکن نیستم. شاید این تنها موردی باشه که بتونم حس یه تازه عروس یا یه کسی که تازه نامزد شده رو درک کنم. جان آنید یه امروز و بی خیال کش مکش درونی شو بزار حالشو ببریم.رفتم پایین. همه تو باغ بودن. رفتم تو آشپزخونه صبحونه امو خوردم. رفتم بیرون و یه سلام کلی به همه کردم. آرشام و آتوسا بی تربیت جوابمو ندادن. برای منم مهم نبود. نشستم کنار طراوت جون. سرش و خم کرد سمتم و گفت: یکم شروین و تحویل بگیر مثلا" نامزدین. با چشمهای گرد برگشتم سمت طراوت جون. این چی میگه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟طراوت جون یه لبخند شیطون زد و گفت: من و تو و شروین می دونیم نامزدی الکیه بقیه که نمی دونن. این آرشامم من می شناسم مثل باباش پیله است و پی کاراش و می گیره. تا مطمئن نشه که تو و شروین واقعا" نامزدین ول بکنت نیست. نگران نباش شروین همه چیز و به من گفته.یعنی می خواستم برم شروین فضولو له کنم. من بهش اطمینان کردم این رفته همه رو گذاشته کف دست خانم احتشام. بی شخصیت. از همون جا با چشمم براش سنگ پرت کردم. خدمتت می رسم پسره.... پسره..... الاغ.خانم احتشام: پاشو پاشو برو پیش شروین بشین زشته این جوری.فکر می کردم فقط خودم جو زده ام اینا از من بدتر بودن. به زور طراوت جون بلند شدم و رفتم رو صندلی کنار شروین نشستم. شروین نگاهم کرد.شروین: سلام آنید خانم. ساعت خواب. تنهایی خوابیدی خوش گذشت؟چشمهام و ریز کردم براش و با حرص گفتم: با من حرف نزن دهن لق فضول.شروین متعجب نگاهم کرد.شروین: دهن لق فضول؟ من؟ مگه چی کار کردم؟رومو ازش برگردوندم و جوابش و ندادم.شروین خودشو کشید سمتم و دوباره گفت: آنید با توام من چی و به کی گفتم که این حرف و بهم می زنی؟خیلی رو داشت به خدا جای عذرخواهی شاکی هم بود. بهش محل ندادم. خودمو کشیدم سمت ملیسا که سمت راستم نشسته بود.یهو دستم کشیده شد. با تعجب برگشتم دیدم شروین ایستاده دست منم تو دستش یه اخمی هم کرده بود که نگو.با دندونای بهم فشرده گفت: پاشو بیا باهات کار دارم.مثلا" چون تو گفتی پا میشم؟ برو بچه فضول. خواستم دستمو بکشم و دوباره رومو برگردونم که دستمو محکمتر گرفت و کشید و با یه حرکت من و از رو صندلیم بلند کرد. یه لبخند به جمع زد و گفت: یه دو دقیقه ماها رو ببخشید.مهیار با نیش باز گفت: آره برو بخشیدیم. خوبه فقط همون دو دقیقه باشه نری دو ساعت دیگه بیاینا ما ساعت می گیریم. ای خدا این چی میگه؟ یعنی چی نرین دو ساعت دیگه بیاین؟؟؟؟با اون مغز آکبندم داشتم حرف مهیار و لبخندش و لبخند بقیه رو تحلیل می کردم. شروینم من و کشید و برد تو عمارت و همون جور کشون کشون از پله رفت بالا و رفت تو اتاقش و منم دنبالش. در اتاق و بست. دستمو هنوز ول نکرده بود. به کل همه چیز یادم رفته بود و فقط با چشمهای کنجکاو داشتم به در و دیوار و اتاق نگاه می کردم. همه چیز خاکستری و مشکی بود. پرده ها رو تختی مبلها. همه چیز. چقدر جالب بود و چقدر قشنگ. چقدر اتاقش و دوست داشتم. تنها چیز سفید تو اتاقش لپ تابش بود که رو یه میز کنار پنجره بود.با ذوق داشتم به اتاق نگاه می کردم که صدای شروین بلند شد.شروین: وقت واسه دید زدن اتاق من زیاده. اول برام توضیح بده.گیج نگاهش کردم: هان؟!!! چی و توضیح بدم؟!!!!!!!!!فقط یه لحظه نگاش کردم دوباره چشمم رفت سمت وسایل اتاقش. چه تخت دو نفره خوشگلی داشت. کلا دو نفره دوست داشت. اه اون بالشت منه رو تختش؟ پو ورش داشته واسه خودش بالشت جون جونی منو.یهو شروین اومد جلوم و جفت بازو هامو گرفت.شروین: به من نگاه کن آنید. دوباره گیج نگاش کردم. این چرا همچین میکنه؟ چرا انقده مزاحم کنکاش من میشه؟ یکی نیست این و از اتاق ببره بیرون بزاره من قشنگ همه جا رو ببینم؟یه تکونی بهم داد که مجبوری نگاش کردم. یه ابروش رفته بود بالا گوشه لبشم کج شده بود پیدا بود که داره خودش و کنترل میکنه که نخنده و جدی باشه.شروین: قول می دم اگه جواب من و بدی بزارم کل اتاقمو خوب بگردی..... حتی کمد و کشو رو هم می تونی ببینی.دو طرف لبش کج شد. گوشام تیز شد و حواسم جمع. چی کار باید می کردم که بزاره کل اتاق و بگردم؟ آخ جون کمد و کشوشم می تونستم وارسی کنم. ایول چقدر خو ب.سریع گفتم: چی بگم؟به زور و با سرفه جلوی خنده اش و گرفت و گفت: من چی کار کردم که بهم گفتی دهن لقه فضول؟یه پشت چشم براش نازک کردم و دلخور گفتم: برو اونور که از چشمم حسابی افتادی. چرا رفتی برا طراوت جون همه چیز و گفتی؟ من بهت اطمینان کردم رازهامو بهت گفتم و برات درد و دل کردم. خیلی کارت بد بود. دلخور رومو ازش برگردوندم.چونه امو گرفت و صورتمو کشوند سمت خودش و تو چشمهام نگاه کرد.آروم گفت: واسه این ناراحتی؟ با انگشت یه ضربه به پیشونیم زد و گفت: واسه همین این مغز کوچولوتو خسته کردی ؟بی ادب داشت مسخره ام می کرد؟ اما لبخند رو لبش بود. چه از کارشم راضی بود.شروین تو چشمهام زل زد و گفت: آنید بهم اعتماد نداری؟همچین این و گفت که یه لحظه یه جوری شدم. بهش اعتماد داشتم. خیلی......... بیشتر از هر کسی.آروم سرمو به نشونه دارم تکون دادم.یه لبخند نشست رو لبهاش و گفت: پس چرا خودتو من و اذیت می کنی؟ کوچولو من چرا باید حرف و راز تو رو به مامان طراوت بگم؟ فقط بهش گفتم آرشام از تو خوشش میاد و یه جورایی داره اذیتت میکنه. منم برای مراقبت و محافظت تو از دست آرشام شدم دوست پسرت و حالا هم نامزدت. مامان و که میشناسی. خیلی دوست داره. مطمئنم اگه لازم بود خودش بساط عروسی و راه می نداخت تا آرشام باور کنه و دست از سرت برداره که نکنه خدایی نکرده آنید جونش ناراحت بشه.یه لبخند زد و گفت: آنید ..... همه حرفات.... همه کارهات... هر چی که مربوط به تو باشه تا ابد پیش من مثل یه راز می مونه. دیگه ام نمی خوام خودت و به خاطر این چیزا ناراحت کنی. چقدر آروم و قشنگ حرف می زد. بی اختیار لبخند زدم. آخ که چقدر شروین با فهم و کمالات بود. گل پسری کمیاب بود واسه خودش. ناز بشی پسر گوگولی.....داشتم تو دلم نازش می دادم که دست شروین و رو گونه ام احساس کردم. انگار برق گرفته باشتم. متعجب به چشمهای شروین چشم دوختم. بازوم تو دستش بود. فاصله امون کم بود. درست رو به روی من ایستاده بود یه قدم مورچه ای از هم فاصله داشتیم.آروم و نرم با پشت دستش گونه امو ناز کرد و گفت: دیگه هیچوقت هیچ وقت تا از چیزی مطمئن نشدی حرفی نزن. تا ازم نپرسیدی و جوابمو نشنیدی قضاوت نکن. نمی خوام بی خود و بی جهت سر چیزای بی خودی و پوچ خودتو من و حرص بدی باشه؟منگ فقط سرمو تکون دادم. خدایا این چرا انقده مهربون شده بود. نکنه بدتر از من توهم نامزدی زده بود. باز این چشمای هیز من رفت سمت لبهاش که با لبخند باز شد. بمیری آنید که انقده تابلویی. خودمو کشیدم عقب و گفتم. باشه فهمیدم حالا بیا ببریم. شروین خونسرد با یه لبخند نصفه دست به سینه ایستاد و با یه نگاه شاد و شیطون بهم نگاه کرد و گفت: نمی خوای دیگه اتاقو کاوش کنی؟به کل یادم رفته بود. با ذوق نیشم تا بناگوش باز شد. با نگاهم ازش اجازه خواستم که اونم با لبخند تایید کرد منم از همون دم در شروع کردم یکی یکی همه چیز و دیدم. از میز و پا تختیاش و آباژورش و تختش و وسایل رو میز توالتشو میز تحریرش و لپ تاب خاموشش. مبلها و پرده و حتی از پنجره اتاقش بیرون و نگاه کردم ببینم دیدش به کجاست.کل باغ و می شد دید. مثل اتاق خودم. خوبی این خونه هم همین بود.رفتم سمت کمدش. خودش دست به سینه تکیه داده بود به دیوار و با لبخند به هیجان من نگاه می کرد. با ذوق در کمدش و باز کردم. مامانم اینا این پسره چقدر لباس داشت. کمد بدبخت داشت می ترکید. این مگه چند تا چمدون لباس برا خودش اورده بود ؟ از دخترا هم بدتره همه چیز و بار کرد دنبال خودش کشوند. یکی یکی لباسهارو ورق زدم و نگاه کردم. بلوز مردونه، تیشرت، کت و شلوار، پالتو، شلوار چین و پارچه ای. پایین کمدم دوتا قفسه بود که توش پر کفش در رنگها و مدلای مختلف بود. یعنی با این لباسها و کفشها می تونستی یه بوتیک توپ بزنی و کلی سود کنی. حیف که دوست پسری چیزی ندارم می تونستم برا تولدش و یا مناسبتی یکی از این وسایل شروین و کش برم بدم بهش. انقده تمیز و نو بودن که آدم فکر می کرد تا حالا کسی دستم بهش نزده.کمدو که حسابی وارسی کردم. درشو بستم. یه نگاه به تختش و بالشتم کردم. با دست به بالشتم اشاره کردمک این بالشت من نیست؟شروین با لبخنذ گفک نه دیگه بالشت منه جای مزدم گرفتمش.چشمامو براش ریز کردم.من: باج گیر قلدر.رفتم سمت کشوهای میز توآلتش. یکی یکی بازشون کردم.کشوی اول پر بود از کروات.کشوی دوم کلی جوراب بود. این پسره مگه چند تا پا داره یا چقدر بیرون میره این همه جوراب داره. نصف بیشترش هنوز نو بود. اصراف میکنی چرا؟ نمی پوشی نخر خوب. پول حروم کن. نگه داشته واسه روز مبادا. از تو که بهتره همش لنگ جورابی. آی دوست داشتم دوتاشو کش برم. عاشق جوراب بودم. مردونه زنونشم فرقی نداشت. اما خوب نمی شد شروین مثل عقاب داشت نگاهم می کرد.کشوی بعدی چند تا تیشرت و شلوار بود. کشوی بعدی و باز کردم و چشمام گرد شد. اهههههههههههههههههههههههه هههههه این چقده لباس زیر داشت.....خاک برسرت آنید نشستی به چی نگاه می کنی.سریع در کشو رو بستم و برای آبرو داری دستمو تو موهام کردم و اصلا" به روی خودم نیاوردم که چه چیزایی دیدم. لعنتی همه اشم مارک بود. چه به خودش می رسید.یه سرفه ی کوچولو کردم و برگشتم سمتش. خاککککککککککککک نیشش همچین باز شده بود که دندوناش پیدا بود. چه دندونای ردیفی داشت. ارتودنسی نکردی احتمالا".چه خوششم اومده ببند فکو. خوب جانم مشکل خود فضولتی دیگه کی میره کشوهای یه پسرو باز میکنه؟ یعنی تو نمی دونی تو کشو چی می زارن؟ مگه خودت نذاشتی وسایلتو تو کشو.برای جلو گیری از ضایع شدن بیشتر گفتم: بریم دیگه. خیلی وقته که اومدیم بالا. رفتم سمت در. شروینم تکیه اشو از دیوار گرفت و مثل یه پسر حرف گوش کن اومد دنبالم. جلوی در یهو برگشتم و متفکر گفتم: راستی مهیار منظورش چی بود که گفت شما نرید دو ساعت دیگه نیاین؟ ما که بیرون نمی خواستیم بریم دو کلام حرف که انقده طول نمیکشه.سرمو بلند کردم و به چشمای خندون شروین نگاه کردم. یه جور خاصی داشت نگام می کرد.نگاهش یه چیزی داشت می گفت. خنده رو لبش یه حرفی داشت. یهو برق از سرم پرید دهنم مثل غار باز شد و با بهت و ناباوری گفتم: نکنه.....!!!!!!!!!! نکنه منظورش به...............نهههههههههههههههههههههههه هههه می کشمت شروین تو فهمیدی منظورش چیه اما هیچی نگفتی.همچین حرصم گرفته بود که نگو. مهیار بی تربیت فکر کرده بود اومدیم تو اتاق نامزد بازی کنیم بی ادب. این شروینم با این نیشی که برا من باز کرده انگاری همچینم بدش نمیاد که فامیلاش از این فکرا بکنن. یهو با جیغ گفتم: بی خود نبود که گذاشتی اتاقت و بگردم می خواستی بیشتر بمونی تو اتاق.با حرص دوتا مشت به بازوش کوبیدم تا دلم خنک بشه. غول بیابونی خم به ابرو نیاورد بیشتر حرصم گرفت یه جیغ حرصی کشیدم و برگشتم و با قهر از اتاق رفتم بیرون. احساس می کردم ازم سوع استفاده شده و سرم کلاه گذاشتن.شروینم با خنده دنبالم میومد. صدای خنده های ریزش میومد. خوش خنده شده بود حسابی. تو از کی تا حالا انقده خوش اخلاق شدی؟ پس کجاست شروین یخی من؟چه صاحب شده بودم. شروین من. زندگی به روال عادی خودش برگشته. من می رم دانشگاه شروینم میره بیمارستان. می خواد همین جا کار کنه. نمی خواد برگرده. برای طراوت جون خوشحالم. خیلی ذوق کرد وقتی شروین گفت می خواد بمونه پیشش. در عوض نوه ها البته دخترا جیغ و داد کردن و گفتن: همه زندگیت اونجاست می خوای بمونی که چی؟شروینم ریلکس و خونسرد گفت: زندگی اونجام مال گذشته بود زندگی اینجام مال آینده است.چه فلسفی حرف میزد پسره.ماکانم با نیش باز گفت: چی کارش دارید راست می گه دیگه زندگیش اینجاست نمی تونه ولش کنه بره که. بعدم با سر به من اشاره کرد. همچین هول کردم که شربتی که داشتم خوشحال و با لذت می خوردم پرید تو گلوم. همه لبخند به لب به من نگاه می کردن جز آتوسا که می خواست آتیشم بزنه و آرشام که ناراحت بود.خدایی بعد نامزدی الکی ماها آرشام فاصله اشو باهام رعایت می کرد و اصلا" سعی نمی کرد بهم نزدیک بشه.شاید اونقدرهام که فکر می کنم آدم بدی نباشه. یا حداقل به فامیل و حرمتهاشون احترام می زاره. الان که فکر میکنه من و شروین یه جورایی رسما" مال همیم چشم به ناموس پسر عموش نداره.چه خودمو جزو نوامیس شروینم می دونم. چه می دونم بابا بی خی. اصلا" احتشامیا ماه.منم که دانشگاهم شروع شده و می رم دانشگاه. دیگه راننده در بست ندارم. چون شروین کار داره. چقدر دلم واسه اون روزایی که می یومد دنبالم و با هم می رفتیم ومیومدیم تنگ شده. آخی چه روزایی بود.دیگه کمتر میشه شروین و تو خونه دید. دلم براش تنگ میشه. به دیدن مداومش به حضورش بد جوری عادت کردم. آخر شهریور عروسیه مهساست. خیلی درگیر کاراشه. مریمم سرش با زندگیش گرمه. النازم رابطه اش با آیدین خوبه. قراره بیاد خواستگاری.درسا هم همچنان با مهام در مرحله آشنایی به سر می برن اما من که می بینم چقدر همدیگرو دوست دارن. ولی خوب درسا نمی خواد عجله کنه. اما بازم تو فکرش زندگی و ازدواج هست.دارم فکر می کنم بعد از اینکه دوستهام به سلامتی ازدواج کردن من می مونم تک و تنها. انگاری اون ذهنیت خونه خالی و تاریک و تنهایی که از بچگی در مورد آینده ام داشتم کم کم به واقعیت داره نزدیک میشه. نمی دونم چرا جدیدا" وقتی به اون خونه فکر می کنم تاریکیش کم شده. یه نورایی توش می بینم. حتی یه حس گرمایی هم بهم میده. یه وقتایی احساس می کنم یکی تو اون خونه است. تو خونه ذهنم تو خونه تنهای هام یکی غیر من. یکی با لباسهای روشن که با تاریکی خونه ام تضاد داره. همیشه تو آشپزخونه است و پشتش به منه انگاری داره قهوه درست میکنه. اولین بار این و تو خواب دیدم. کم کم از خوابهام اومد بیرون اومد تو بیداریهام تو فکرم. اما هیچ وقت صورت اون مرد و نمی دیدم. خیلی دلم می خواست برای یه بارم که شده صورت اون آدمی که یه جورایی اومده تو خواب و تنهایی و خونه ذهنم وببینم. اما.....وسطای مرداده هوا خیلی گرم شده. مهسا دو روز پیش اومد تهران اومده با ستوده خونه ای که قراره بعد عروسی توش زندگی کنن و بچینه. من و درسا و مریم هم گاهی میریم کمکش.نوه های احتشام قراره دو روز دیگه برگردن. طراوت جون ناراحته. حضورشون و شلوغی خونه خیلی تو روحیه اش تاثیر می زاشت. خیلی شاد شده بود. خوبیش این بود که بچه ها قول داده بودن واسه تعطیلات بعدی هم بیان. طراوت جون مطمئن بود که میان هم به خاطر شروین هم اینکه ظاهرا" خیلی بهشون خوش گذشته بود.قراره براشون یه مهمونی خودمونی بگیریم. یه شب قبل رفتنشون. خانم احتشام گفته دوستهامم دعوت کنم. تاکیدم کرده عروس خانم با شادوماد بیاد.مریم و سینا رو هم دعوت کردم اما خدارو شکر مریم می خواست بره خونه مادر شوهرش مراسم داشتن نمی تونست بیاد. اصلا" دلم نمی خواست سینا رو ببینم.از صبح کلی به بچه ها با زنگ و اس ام اس سفارش کردم که اومدن سوتی ندن. مثلا" من و شروین با هم نامزدیم. مهامم دعوته. مامانش کاملا" خوب شده. الان خیلی خوشحاله.دفعه اولی که به دخترا ماجرای آرشام و شروین و گفتم کلی جیغ و داد کردن و هیجان زده شدن. البته در مورد آرشام همون چیزی که شروین به طراوت جون گفته بود و گفتم.درسا جیغ و داد می کرد و هی میگفت: شروین ازت خوشش میاد و دوست داره که انقده هواتو داره. هرچی من میگم بابا این مدلش مرامیه.میگه : نه امکان نداره گربه که برای رضای خدا موش نمیگیره. بی خودی این شروین یخیِ تو جلوی پسر عموش اونجوری ازت دفاع نمیکنه.خدارو شکر که چیزی در مورد شمال و یکی بودن اتاقها و بوس و بغل و اینها بهشون نگفته بودم وگرنه معلوم نبود چیا دیگه بگن.خدا نکشتت درسا که من و هوایی کردی. من که اصلا" تو این فازا نبودم. دیروز درسا بهم گفت از تو چشمهای طرفت می تونی بفهمی که دوست داره یا نه. منم که کلا" از نگاه و اینا چیزی سر در نمیارم. مثل کارآگاها کیشیک می کشم شروین از بیمارستان بیاد بعد یه گوشه می شینم و زوم می کنم به صورتش. خدایی همون یخی که بود هست من که چیزی نفهمیدم ازش.درسته که کلی تغیر کرده. میگه می خنده اما هنوز قد و جدیه. البته من و طراوت جون بیشتر خنده هاش و میبینیم.یه چند باریم موقع دید زدنش قافلگیرم کرد هی با چشم و ابرو ازم پرسید چیه منم به روی مبارک نیاوردم. یه بار که خیلی دیگه تابلو بود اومد جلو و با یه لبخند که کسی شک نکنه گفت: آنید چته چند وقته مدام بهم نگاه می کنی چیزی می خوای بگی ؟ طوری شده؟وای که من چقدر تابلو کار می کنم. خودمو از تک و تا ننداختم. یه پشت چشم براش نازک کردم و گفتم: چه از خودت راضی کی به تو نگاه کرد؟ یکی دوبار چشمم خورد بهت. اعتماد به نفس داریا.شروین یه ابروش و داد بالا و آروم دم گوشم گفت: چیه دلت برام تنگ میشه روزا نیستم که این جوری نگاهم می کنی؟دلم یه جوری شد. واقعا" دلم تنگ میشد براش. برگشتم و نگاهش کردم. نمی دونم چه جوری نگاهش کردم که باعث شد یه لبخند مهربون بزنه و دستشو بندازه دور کمرم و منو سمت خودش فشار بده.وای خاک لومی رسی به سرم. این پسره چه پرووووووووووووووووووووووو ووووووووو. حالا من یه نگاه کردم این حرکتت دیگه چیه؟انگار بهم سوزن می زدن هی تکون می خوردم تا از تو دستش فرار کنم اما مگه دستش باز می شد. پهلو به پهلو کنار هم ایستاده بودیم و به بچه ها که داشتن حرف می زدن و با آهنگ قر می دادن نگاه می کردیم. خدا رو شکر طراوت جون رفته بود گلاب به روتون نبود. شروین: چته چرا انقدر وول می خوری؟من: دستت و بردار الان طراوت جون میاد زشته. آبرومو می بری.شروین آروم دم گوشم گفت: هنوز که نیومده پس تکون نخور.یهو طراوت جون مثل یه حوری بهشتی از در سالن وارد شد. انقده ذوق کردم که نگو.من: شروین، شروین ببین اومد ول کن جان مادرت.یه نگاه خیره بهم کرد که بی اختیار زوم نگاهش شدم و دست از تقلا کردن برداشتم. یه فشاری به کمرم داد و دستش و آروم کشید به کمرم و ازم جدا شد. احساس می کردم جای دستش رو کمرم آتیش گرفت. نگاهش اونقدر خاص بود که .....هیچ توصیفی براش نداشتم. نمی دونم چرا انقدر کولی بازی در آوردم که شروین ولم کنه. هر چند جلوی طراوت جون واقعا" معذب بودم اما یه چیزی بیشتر از اینا بود. نزدیکی بیش از حدش باعث می شد یه حال عجیبی پیدا کنم. یعنی ممکنه درسا درست گفته باشه و شروین به من فکر کنه؟؟؟؟اما من بعید می دونم که شروین احساسی داشته باشه. اونم من. به قول آرشام من اصلا" از اون تیپ دخترهایی نیستم که شروین خوشش بیاد. نه عشوه و ناز دخترونه بلدم نه قر و قمزه. اصلا" چرا باید برام مهم باشه که شروین ازم خوشش بیاد یا نه؟نمی دونم این چند وقته که به ظاهر نامزدیم هر وقت که بهم نگاه میکنه یا سر میز شام یا تو جمع بهم توجه میکنه و نمی دونم مثلا" برام غذا میکشه یا حتی وقتی از اون لبخند قشنگاشو می زنه دلم یه جوری میشه. شاید دارم مریض میشم. اما نمی دونم چرا دلم می خواد شروین همش کنارم باشه. این چند وقت که کمتر تو خونه است منِ خوش خواب شبها بیدار می مونم تا بلکم بتونم یه نظر ببینمش . این حرکات عجیب از من بعیده. خودمم نمی دونم چرا این کارها رو میکنم. بیخیال. مهمونی فردا رو بچسب. از ساعت 9 که بیدار شدم یه سره دارم این ور اون ور می رم و به کارها می رسم. می خوام این آخرین روز موندن بچه ها براشون خاطره بشه. می خوام با فکرای خوب و خاطرات قشنگ از اینجا برن. خداییش برای من که کلی خاطرات قشنگ با اومدنشون ساختن.انقده که می خوام همه چیز عالی باشه یه دقیقه آروم و قرار ندارم. نمی دونم چرا استرس دارم. انگاری دارم واسه خانواده شوهرم مهمونی می گیرم که انقده می خوام بی نقص باشه که همه خوششون بیاد و بگن زن فلانی همه چی اکیه.برو بابا آنید خودتم خوشت اومده ها. یه جورایی هم ناراحتم. فردا که بچه ها برن این نامزدی الکی من و شروینم تموم میشه. دوباره میشیم همون آنید و شروین. با کل کل با دعوا دوتا دوست. نمی خوام ، نمی خوام دوستش باشم. یعنی نه که نخوام نمی خوام معمولی باشم. خیلی بده. من توجه و محبت و حس حمایتش و دیدم و چشیدم. خیلی سخته که همه اینها رو فراموش کنم و دوباره بشم همون آنید بی خیال و محکم که جز خودش به هیچ کس دیگه ای نیاز نداشت. یه جورایی حس مقاوم بودنم ترک برداشته بود. وقتی ضعیف بودم، وقتی حساس بودم، وقتی حمایت می خواستم شروین پیشم بود. بهم قدرت می داد.من حس قشنگ ضعیف بودن، دختر بودن و مورد حمایت یه مرد قرار گرفتن و لمس کرده بودم. خیلی سخت بود که همه اون تجربه ها و حس های خوب و شیرین و فراموش کنم. اما مگه چاره دیگه ای هم داشتم؟؟؟.........فردا پرده آخر تاترمون و نمایش می دیم. شایدم امشب پرده آخر نمایش باشه.خدایا انقدر این ور اون ور رفتم پاهام داره جدا میشه. ساعت 5 عصره. همه چیز رو به راهه اما من وسواس گرفتم. بچه ها قراره 8 اینجا باشن.همه خیلی راحتن و شاد. میگن و می خندن فقط منم که این مدلی جوش کارها رو می زنم.رفتم تو آشپزخونه. باید آخرین سفارشاتم به مهری خانم بکنم. چیزهای لازم و گفتم و تاکید کردم که حواسش به همه چیز باشه. حالم یه جورایی بده. انرژیم انگاری داره تموم میشه.از آشپزخونه اومدم بیرون و رفتم سمت ورودی سالن. از جلوی پله ها رد شدم.خدایا چرا خونه داره می چرخه؟

*************

.نهههههههههههههههههههههههه هههههه........................با دهن باز یه نگاه به طراوت جون و یه نگاه به شروین کردم که شروین آروم زیر گوشم گفت: نترس بابا مامان طراوت از خودمونه. من همون روز اول همه چیز و بهش گفتم.این پسره هم بدتر ننه بزرگ زلیل بودا. اما حال می کردم با طراوت جون، خیلی روشن و پایه بود.این وسط فقط آتوسا و آرشام داشتن می مردن از حرصو تو دل منم عروسی بود از چزوندن این خواهر و برادر.مهیار رفت و با یه بطری شامپاین برگشت و گفت به سلامتی شروین و شروع دوباره اش و همچین این چوب پنبه ی این شامپاینرو فرستاد هوا که من فقط دو ساعت تو آسمون دنبالش می گشتم آخرم نفهمیدم کجا رفت. همه یکی یه گیلاس دستشون گرفته بودن و می خوردن. منم فقط مثل منگلا نگاشون می کردم. مهیار یه تعارف بهم زد که من گفتم: ممنون نمی خورم.حالا برام مهمم نبود بخورم نخورما اما در هر حال آب پرتغال و ترجیح می دادم به اینی که اینا می خوردن به نظرم این گیلاسا فقط واسه ژست گرفتن قشنگ بود دوست داشتم برم دوربین و بیارم گیلاس به دست عکس بگیرم چه مدلایی میشه واسه عکس.البته به جز شامپاین کلی شیشه میشه ی، دیگه هم بود. کلا" خانم احتشام یه بار کوچیک داشت تو سالن که من هیچ وقت ندیدم کسی ازش استفاده کنه. بیشتر به نظرم واسه قشنگی بوده حالا این نوه های احتشام داشتن دخلشو در میاوردن. یه یه ساعتی به جشن و خوش و بش و آهنگ و بزن و برقص گذشت. من که خوابم گرفته بود. بیچاره شروین که 10 ساعت واسه عمل سر پا بود و شب قبلشم کم خوابی داشت. مطمئنن الان هلاک بود اما به روی خودش نمیاورد. خانم احتشام اشاره کرد که برم بگم میز شام و بچینن که شروین بیچاره بتونه زودتر بره یکم استراحت کنه.از جام بلند شدم. هر کی سرش به کار خودش بود. یا رو مبل نشسته بودن و گیلاس مینداختن بالا یا می رقصیدن یا با آهنگ می خوندن. شروینم وسط داشت با ملیسا می رقصید. خوب ملیسا اشکال نداره فقط آتوسا مورد داره نباید باهاش برقصه.رفتم تو آشپزخونه و به مهری خانم گفتم و برگشتم. نرسیده به در سالن بودم که آرشام اومد بیرون. نگاش کردم یه مشکلی داشت. درست راه می رفت اما شل بود. چشماشم قرمز بود. دستهاش تو جیبش بود. من و که دید یه لبخند گشاد تحویلم داد. بی توجه بهش و لبخندش اومدم از کنارش رد شم برم تو سالن که صدام کرد. توجه نکردم. یهو دستمو کشید و پرتم کرد سمت مخالف سالن. وای خدا این چه مرگشه. چرا همچین می کنه. آرشام: می دونی خوشم نمیاد بی توجهی ببینم بازم بهم کم محلی میکنی؟همچین عصبی و با یه اخم غلیظ این و گفت که چشمهام گرد شد. انگار زنی نامزدی چیزیش بودم.تا جایی که یادم میاد آرشام همیشه خوش اخلاق بود و با لبخند کارهاش و انجام می داد. یکیم می خواست خر کنه با لبخند خر می کرد. تا حالا این جوری عصبانی ندیده بودمش. با اخم گفتم: دلیلی نداره بهت توجه کنم. انتظار بی خود داری.قدم به قدم بهم نزدیک شد. من وسط سالن ورودی ایستاده بودم و تکون نمی خوردم. خوشم نمیومد هی اون یه قدم ور داره من یه قدم برم عقب معنی نداشت. بزار بیاد جلو ببینم دردش چیه.آرشام اومد جلوم. انقدر عصبانی بود که هیچی حالیش نبود. جلوم ایستاد چفت دستاش و بالا آورد و کوبونت رو سینه ام که با ضربه اش 6 قدم رفتم عقب تر. یعنی تعادلمو از دست دادم و مجبوری پرت شدم عقب. با لحن بد و عصبی گفت: که خوشت نمیاد آره؟دوباره اومد جلوم و با جفت دستاش هلم داد عقب. آرشام: دلیلی نداره آره؟بازم پرت شدم چند قدم عقبتر. ای خدا این چرا وحشی بازی در میاورد؟ الهی جفت دستات از آرنج بشکنه. دردم اومد الاغ. زبونمم قفل شده بود و صدام در نمیومد. اونقدر از کاراش شکه شده بودم که نمی دونستم چی کار کنم.یه ضربه دیگه. پرت شدم عقب و محکم خوردم به دیوار.آرشام: چه جوریاست خوشت میاد شروین و تحویل بگیری. بغلش کنی، ببوسیش، براش غیرتی بشی ((یهو دادی زد که تو صدای آهنگ تو سالن گم شد اما گوش من و کر کرد.))کارهایی که برای من هیچ کدومش و نکردی. حتی نزاشتی دستتو بگیرم . یه بار نشد از یه دختری تعریف کنم و تو عکی العمل نشون بدی حتی شده یه چشم غره کوچولو. آرزو به دلم موند یه بار بهم بگی دلت برام تنگ شده. یه بار بگی خوشحالم دیدمت. 6 ماه دنبالت بودم، من و ندیدی. 7 ماه التماست کردم نشنیدی. به عشق تو، تو اوج مریضیم از بیمارستان با چه مکافاتی فرار کردم که یه نظر تو رو ببینم دریغ از یه گوشه چشم. باید حتما" به پات میوفتادم تا من و می دیدی؟ باید جلوت زانو می زدم تا دردمو بفهمی؟ اون روز که رسوندیم بیمارستان مرگ و جلوی چشمهام دیدم اما خوشحال بودم چون تو کنارم بودی. چون تو چشمای تو نگاه می کردم. چون بالاخره من و دیده بودی.وقتی بعدش بهم اجازه دادی که مثل یه راننده در خدمتت باشم دنیا رو بهم دادن. رو ابرا سیر می کردم. برام عجیب بود که چرا از تو خوشم اومده. خیلی معمولی بودی. زیبایی فوق العاده ای نداشتی. قیافه ات بیشتر آروم بود اما مهربون.برخلاف قیافه آرومت شیطون بودی از دیوار راست بالا می رفتی و به احدی محل نمی دادی. وقتی این کاراتو می دیدم وقتی می دیدم که فقط همه رو دست می ندازی و مسخره می کنی بدون اینکه به هیچ کدوم پا بدی مشتاق تر می شدم. من تو رو می خواستم. باید مال من میشدی. من کم دوست دختر نداشتم یکی از یکی خوشگلتر. به هر کس پیشنهاد می دادم بی برو برگرد قبول می کرد. تو مدرسه اتون تو کلاستون با هر کی دوست می شدم یه جورایی از زیر زبونشون در مورد تو می پرسیدم. اونقدر این کار و کرده بودم که تو رو از خودتم بهتر می شناختم. می دونستم به مرد جماعت نگاه نمی کنی. می دونستم شیطونی. می دونستم چه جوری فکر می کنی. که به دست آوردنت از رسیدن به قله قافم سخت تره. برای همینم میومدم دنبالت. بی حرف بدون نشون دادن خودم. می دونستم کنجکاوی . ( یه خنده ای کرد ) هر کسی که در موردت حرف می زد اولین چیزی که می گفت این بود که شیطون و فضولی.منم از همون استفاده کردم. می دونستم اگه هر روز دنبالت بیام بالاخره حس کنجکاویت بهت غلبه می کنه. فکر می کردم روز دوم بهم توجه کنی اما دریغ.( یه قدم اومد جلو) تو من و ندیدی، توجه نکردی. نه روز دوم نه هفته دوم و نه ماه دوم. دیدنت و دنبالت اومدن با ماشین برام شده بود عادت. از نفس کشیدن برام واجب تر شده بود. اون روز که هوا یهو بارونی شد و با پا رفتی تو گودال دیگه طاقت نیاوردم. شیشه رو دادم پایین و بهت گفتم افتخار میدید برسونمتون.چشمای متعجبتو دیدم. بهت و حس کنجکاوی و دیدم. وقتی اومدی سوار بشی مطمئن بودم که فقط برای کنجکاویته و درست حدس زدم. وقتی بی مقدمه گفتی عینکتو بردار می خواستم قهقه بزنم و بی اختیار این دختر تخسو فضولی که جلوم بود و بغل کنم. خیلی خودمو کنترل کردم.وقتی باهام دوست شدی انقده ذوق داشتم که شبها به زور خوابم می برد مدام چشمم به ساعت بود که زود صبح بشه بیام دنبالت.میومدی، می نشستی، می گفتی، می خندیدی، دستم می نداختی همه اش برام شیرین بود اما....( یه قدم اومد جلو) اما من و نمی دیدی. لبخندمو محبتمو عشقمو نمی دیدی. برات یه دوست بودم مثل هم کلاسیهات مثل همونایی که هر روز باهاشون از مدرسه تا خونه می رفتی. من و به چشم یه مرد نمی دیدی. یه دوست بودم خیلی عادی.( یه قدم دیگه اومد جلو. رو به روم به فاصله یه قدم ایستاد) هر چی تو کمتر من و میدیدی من بیشتر می خواستمت. کم محلیهات و می دیدم و نادیده گرفتنات و میدیدم و برای ارضا حس خودم برای دیده شدن و مورد توجه قرار گرفتن می رفتم با بقیه دوست می شدم. کمبودایی که از طرف تو داشتم و با بقیه جبران می کردم.گذشت تا روزی که کار بابام تموم شد و باید بر می گشتیم آمریکا. نمی خواستم ، نمی خواستم برم. می خواستم بمونم می خواستم با تو باشم حتی اگه شده یه دوست. اما نشد. نتونستم. نه بابا راضی می شد بمونم نه تو یه کوچولو بهم توجه می کردی. روز آخر یادته؟ یادته هر دختری و که می دیدم ازش تعریف می کردم به امید اینکه تو یکم غیرتی بشی. مثل همون کاری که با آتوسا کردی. اما دریغ از یه کوچولو عکس العمل بدتر تو هم باهام همراهی می کردی و از دختره تعریف می کردی گاهی هم مسخره اش می کردی. اون روز فهمیدم که من برای تو هیچی نیستم اون همه محبت و ابراز احساساتم برای تو هیچی نبود .نخواستی ( با قدم فاصله رو کم کرد)....ندیدی ( چسبید به من و منم چسبیدم به دیوار).....نابودم کردی ( سرشو آورد جلو . درست جلوی صورتم) ..... سوختم ( به چشمهام نگاه کرد) در حسرت یه نگاهت....تشنه موندم ( به لبهام خیره شد) در حسرته یه بوسه....صورتش خیلی بهم نزدیک بود نفسهاش به صورتم می خورد. نفسهاش گرم بود اما من ......من سرد سرد بودم یه تیکه یخ.....گیج حرفاش بودم .... نمی تونستم باور کنم .... یعنی آرشام من و دوست داشت؟؟؟؟ یه دوست داشتن واقعی؟؟؟؟؟ از این که فهمیدم دوستم داره تنم گرم شد. یه حس خوبی بهم دست داد. یه لبخند اومد گوشه لبم.آرشام تو سکوت تو فاصله خیلی کمی حرکاتم و جز به جز زیر نظر داشت. لبخندمو که دید لبخند اومد رو لبهاش. صورتش نزدیکتر شد بهم.تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم: آرشام .....با یه لبخند عظیم با ذوق گفت: جانم......نگاهم تو نگاهش بود لبهام از هم باز شد و آروم گفتم: تو من و دوست نداشتی و نداری، تو من و می خوای چون تنها کسی بودم که بهت توجه نکردم. تنها کسی بودم که در برابر جذبه و پول و ماشینت بی توجه بودم. تو من و می خوای چون جزو کلکسیون دوست دخترات نبودم. تو من و دوست نداری. دوست داشتن خیلی قشنگ تر از چیزیه که تو تعریفش کردی. محبت و عشق این نیست که تا بی توجهی و کم محلی دیدی بری با یکی دیگه جبرانش کنی. این هوسه؛ گناهه؛ خیانته.با دست هولش دادم کنار. با چشمهای متعجب بهم خیره شده بود. یه پوزخند بهش زدم و گفتم: بی خودی با وجود کثیفت عشق و به لجن نکش. دوست داشتن و توجه به این معنی نیست که بپری بغل طرف و چلپ و چلوپ ماچش کنی و هی بوس و لب و بری تو آغوشش و ناز و عشوه بیای. خیلی مقدس تر از فکرای ناپاک توئه....با نفرت نگاهش کرد. از کنارش رد شدم. یهو دستم کشیده شد و محکم کوبیده شدم به دیوار. آرشام چسبید بهم و منو به دیوارمنگنه کرد. سعی کردم با دستهام هلش بدم کنار. دستهامو گرفت و آورد دو طرف شونه هامو قفل کرد به دیوار. انقدر محکم فشارم می داد هم منو به دیوار و هم مچ دستمو با دستهاش که نفسم بند اومده بود. خواستم جیغ و داد کنم و کولی بازی در بیارم اما مگه فایده ای هم داشت؟ صدای آهنگ اونقدر بلند بود که حتم داشتم کسی صدای داد و فریاد منو نمیشنوه. آرشام با اخم تو چشمهام نگاه کرد. با لحن بدی گفت: که مثل قاطر جفتک می ندازی. خواستم با زبون خوش راضیت کنم هر چی تو دلم بود و بهت گفتم اما تو... تو مسخره ام کردی. که دوست داشتن من هوسه آره؟ یک هوسی نشونت بدم که معنی واقعیش و حس کنی.نه دیگه هر چی خانمی کرده بودم و آبرو داری کردم کافی بود. دیگه نمی شد خفه خون گرفت. مرتیکه آشغال بو گندو ( خدایی دهنش بوی بدی می داد با اون همه مایعات الکلی که ریخته بود تو حلقش) همچین خیز برداشته بود واسه لبهای بدبخت من که مطمئن بودم که اگه بهشون برسه کارم ساخته است و دیگه این لبها برای من لب بشو نیست. برای نجات لب و لوچمم که شده دهنمو تا جای ممکنه باز کردم و همچین صدایی از گلوم به صورت جیغ کشیدم که بدتر از آژیر خطر تو زمان جنگ بود. آرشام که اصلا" انتظار یه همچین جیغی رو از دختر متینی مثل من سراغ نداشت یه لحظه هنگ کرد و قفط مات به من نگاه کرد. منم سوء استفاده گر وسط گیج شدن اون دو سه بار دیگه هم آژیر خطرمو کشیدم. آرشام به خودش اومد و با یه اخم غلیظ اومد سمت لبهام اما من صورتمو کج کردم و اونم کنف شد لبهاش رفت رو گونه ام جای لبهام هر چند اونم چندش بود. عوقم گرفته بود. خدایا غلط کردم به جون خودم فهمیدم هر بوسه ای فاز نمی ده . این یکی که جای فاز تهوع میده خدایا خودت یه جوری نجاتم بده. شروین جونم جیگر کجایی که آنیدت خفه شد.آرشام با حرص یه دستش و گرفت به صورتم و همچین فشار داد که لپام جمع شد و لبم قلوپ زد بیرون. چه لبهامم واسه خودش غنچه کرده بود بی شخصیت الاغ. یه لبخند خوشحال زد که دوست داشتم تف کنم تو صورتش. هر چی هم تقلا می کردم نمی تونستم یه سانتم تکون بخورم. مثل خرس زورش زیاد بود میمون. با همون لبخند خوشحال اومد سمت لبهای غنچه شده ی من. منم کماکان زور می زدم و با اون لبها سرو صدا می کردم. دیگه چشمهام و بستم و گفتم بمیری آنید که لباتو آک نگه داشتی برای ارازل و اوباش احتشام. حالا خوبه قبلش یه احتشام خوب و با فرهنگ افتتاحش کرد.بغضم گرفته بود و دیگه کاری ازم بر نمیومد. نمی خواستم آرشام ببوستم اما چی کار می کردم مثل موش تو چنگش گیر افتاده بودم. حس می کردم که آرشام بهم نزدیک شده گرمای نفسش تو حلقم بود. یهو دستاش از دور دستم جدا شد و تنش از رو تنم کنده شد و منم از دیوار جدا شدم و درجا چشمام و باز کردم. شروین کتف آرشام و گرفت و کشیدش سمت خودش و از من جداش کرد و تا آرشام برگشت سمت شروین یه مشتی از ناکجا اومد و خورد تو فک آرشام که آرشامو نقش زمین کرد. شاید همه این گیر افتادنا و تقلا کردنا و جیغ گشیدنای من دو دقیقه هم نشده باشه اما مشت خوردن آرشام کمتر از دو ثانیه طول کشید. یه ذوقی کردم که آرشام مشت خورد که نگو هیجانم بیشتر از این بود که فرشته ام نجاتم داده بود. قربونش برم چه مشتی هم زده بود بهش.ظاهرن با آژیرای من همه اومده بودن بیرون از سالن که ببینن آژیر از کی بوده. شروین با اخم و صورت عصبی و یه قیافه ترسناک رو به آرشامی که رو زمین پهن بود یه داد مهیب کشید و گفت: به چه حقی به آنید دست می زنی؟ کی بهت اجازه داد بهش نزدیک بشی.اونقدر شروین ترسناک شده بود که منم داشتم سکته می کردم چه برسه به بقیه. آرشام خودش و کشید بالا و به دستهاش تکیه داد و یه زانوشم خم کرد بالا. هنوز رو زمین بود منتها نشسته. با یه دست خون گوشه لبش و پاک کرد.با اخم رو به شروین گفت: تو خر کی باشی. تو چرا جوش می زنی؟بچه پرو شیطونه میگه برم چفت پا تو شکمشا.......شروین با اخم غلیظ یه دادی کشید: من چی کی باشم؟ می کشمت آشغال.... ناسلامتی آنید دوست دختر منه بعد تو می خوای بهش دست درازی کنی؟آرشام یه پوزخندی زد و گفت: ههه همچین میگه دوست دخترمه ..... دوست دخترته که باشه زنت که نیست این جوری جوش میاری.با دهن باز و فکی افتاده داشتم به این همه پرویی و بی شخصیتی آرشام نگاه می کردم. یه نگاه پر نفرت.شروین اومد سمتش که یکی دیگه بزنتش که ماکان از پشت کمرش و گرفت که نتونه جلوتر بره. خداییش خیلی از شروین تو اون حالش ترسیده بودم. خودمو به دیوار چسبونده بودم. صدا از هیچکس در نمیومد.شروین: یعنی حتما" باید آنید زن من باشه که تو شعورت برسه که غلط اضافه نکنی؟ باشه من همین جا جلوی همه با اجازه مامان طراوت بلند می گم که من و آنید با هم نامزد کردیم. دیگه حرفی هست؟ موافقی آنید؟برگشت و اخمو و منتظر به من نگاه کرد. انقدر هنگ کرده بودم و از حرفش تو شک بودم که هیچ کلمه ای از دهنم در نمیومد. شروین با دو قدم اومد کنارم و دستمو گرفت و یه فشار کوچیک داد و تو چشمهام نگاه کرد. اخماش از هم باز شد و منتظر آرومتر پرسید: موافقی آنید؟با فشارش به خودم اومدم تو چشماش نگاه کردم. یه جورایی حس می کردم که با چشمام ازم می خواد که حرفش و تایید کنم. فشار دستشم این و تاکید می کرد.فقط تونستم با سر بگم: آره. همه بی حرف با دهن باز و متعجب بهمون نگاه می کردن. شروین با موافقت من یه لبخند قشنگ زد.ای که بگم خدا آرشام و چی کار کنه. ای شروین دمت گرم با این معرفتت.آرشام تو همون حالت نشسته یه پوزخندی زد و سرشو چرخوند و یهو عصبی بلند شد و اومد جلوی ما ایستاد. ناخودآگاه خودمو کشیدم پشت شروین. آرشام با اخم گفت: فکر کردی زندگی همش بازیه؟ ماهارو مسخره کردی؟ فکر کردی فیلم سینمایی؟؟؟ دوست دخترمه ، نامزدمه، زنمه فردا هم میای می گی بچه امونم تو راهه.شروین با اخم و جدی گفت: مشکلش کجاست؟آرشام با داد گفت: اینها همش بازیه. نامزدی اینجا که همین جوری نیست.خانم احتشام: چرا این جوری نیست. اصل خودشونن که موافقت کردن میمونه اجازه خانواده آنید که اونم من می گیرم.همه برگشتیم و به طراوت جون که از در سالن بیرون اومده بود و به طرف من و شروین وآرشام میومد نگاه کردیم. مثل اینکه تازه اومده بود بیرون چون اصلا" ندیده بودمش.وای خدا من و بکش که کشکی کشکی همه چی داره واقعی میشه.فکر کنم این آرشام یکم دیگه گیر بده شروین از سر مرام و معرفت بخواد راستکی عقدم کنه و بازم برای محکم کاری که حتما" آرشام بیخیال بشه یه بچه ام بندازه تو دامنم. این طراوت جون چقده جدی پایه است من یکی که کف بر شدم. طراوت جون اومد و کنار ماها ایستاد و به تک تکمون نگاه کرد.خانم احتشام رو به من و شروین گفت: می خواید نامزد کنید؟قبل از اینکه حتی دهن من باز بشه شروین سریع گفت: بله مامان طراوت. خانم احتشام یه لبخند ریز زد و یه نگاه جدی به آرشام و گفت: خوب این دوتا که راضین. مشکل تو چیه؟آرشام نگاه کلافه اشو به ماها دوخت و هیچی نگفت.هان بگو دیگه بگو.... بگو دردت چیه که دو سه نفر و مجبور به هنرپیشگی کردی. بگو دیگه چرا لال شدی؟آرشام با حرص پوفی کرد و سرشو انداخت پایین و گفت: هیچی.....هیچی و کوفت پس ببند فک و زندگی و برای ماها سخت نکن قاطر.خانم احتشام با تحکم به آرشام گفت: هیچی؟ باشه. فکر نمی کنی الان باید چیزی به آنید و شروین بگی؟آرشام پر سوال سرشو بلند کرد و به خانم احتشام نگاه کرد. با اشاره طراوت جون اخم کرد و خیلی خشک رو به من و شروین گفت: تبریک می گم.این و گفت و رفت بیرون. آی که چقدر دلم می خواست نیشمو تا بنا گوش باز کنم. وای که چقدر من شروین و طراوت جون و دوست داشتم وای که اینا اند مرام و معرفت و پایگی بودن.بعد آرشام نوه ها یکی یکی اومدن جلو بهمون تبریک گفتن. آتوسا هم فقط یه کله تکون داد و رفت تو سالن. خیلی ناراحت بود. گفتم الان می زنه زیر گریه. یعنی انقدر شروین و دوست داشت؟حالا این شروین همچین جو گرفته بودتش که این دست من و سفت گرفته بود و ول نمی کرد.یه کوچولو خودمو کشیدم سمتش و آروم گفتم: حالا می تونی ول کنی.برگشت و متعجب نگاهم کرد و گفت: چیو؟من: دستمو .... کنده شد....یه لبخند کج زد و گفت: کار از محکم کاری عیب نمیکنه.دستمو کشید و دنبال بقیه برد تو سالن و دوباره بزن و برقص شروع شد و یه نیم ساعت بعدش شام و آوردن و خوردیم. انقده خسته بودم که به زور چشمهام باز می شد. خمار از طراوت جون تشکر کردم و رفتم و نرسیده به بالشت خوابم برد. تحمل این همه فشار و هیجان برام سخت بود و فقط با خواب جبران می شد.بیدار بودم اما چشمهام و باز نکردم. داشتم به کارهایی که باید انجام می دادم فکر می کردم. ترم تابستونه گرفته بودم. درسا طفلی همه کارهاش و کرده بود. من فقط شهریه اشو واریز کردم. فقظ من و درسا می خواستیم ترم تابستون بگیریم. مهسا که دنبال کارهای عروسیش بود. مریمم که چسبیده بود به سینا النازم که سرش با آیدین گرم بود.من برای اینکه بیکار نباشم درس برداشته بودم 6 واحد عمومی کسل کننده. درسا هم برای اینکه نزدیک مهام باشه گرمی کلاس رفتن تو تابستون و می خواست تحمل کنه.باید به درسا زنگ بزنم ببینم کلاسها کی شروع میشه. این نوه هام معلوم نیست کی می خوان برن سر کار و زندگیشون چسبیدن به اینجا. یهو یاد اتفاق دیشب افتادم. سریع تو جام نشستم و مبهوت موندم. به کل یادم رفته بود. مثلا" من و شروین از الان با هم نامزد بودیم؟ چه سریال دنباله داری شده بود داستان ما. یکی یکی هنرپیشه هاشم زیاد می شدن. بازیگر مهمان دیشبم طراوت جون بود چه افتخاری.خوب الان من باید چه جوری رفتارکنم؟ وا مگه قراره جوری رفتار کنی؟خوب من نامزد شروینم دیگه. یعنی وقتی دیدمش چی کار کنم؟!!!!!!!!!!!بپرم و از گردنش آویزون شم ؟ مثل ژیلا؟ نه بدبخت گردنش می شکنه کنده که نیست.برم بچسبم بهش و حلقه شم دور بازوش؟ مثل آتوسا؟؟؟؟؟؟؟؟تو چرا اصلا دنبال حرکت خاصی می گردی؟ مثل این و مثل اون می کنی؟ خودت باش آنید.نیشم باز شد و به خودم گفتم: یعنی برم بگیرم لبش و ماچ کنم؟ آخ که چی.......خودم محکم زدم تو سرم. بمیری آنید که همیشه خدا هیز و منحرفی. دختر انگاری باورت شده ها. بابا اینا همش فیلمه هنر بازیگری. تو هم که استادشی. چرا بهتون می زنی؟ استادش درساست من شاگردم نیستم.دِ نه دِ تو پرفسراشو گرفتی . درسا کی می تونست مثل تو فیلم بازی کنه. کی درسا می تونست بره تو اتاق شروین نه مهام که دوسش داره نقش دوست دخترش و بازی کنه. کی غیر تو می تونست بره با اون پرویی شروین و ببوسه؟ وقتی ترسیدی بخزی تو بغلش؟ واسه بازی اونجوری لباتو بچسبونی بهش.با اخم دستهامو کردم تو موهام. بی خیال وز شدنشون شدم. زانومو جمع کردم تو بغلمو آرنجمو تکیه دادم بهش و دستامم تو موهام. نقش؟ فیلم؟ هنر بازیگری؟ آنید تو چته؟ به خودتم دروغ می گی؟ درسته که همش یه بازیه اما...... اما تو راضی بودی.... شاید اولش بازی بود اما.... تو خوشت میومد.... دوست داشتی تکرار بشه... مگه نه اینکه این چند شب بدون شروین خوابت نمی برد؟؟؟؟؟بس که بی جنبه ی پسر ندیدم تا یکی دوتا حرکت اومد منم منحرف رو هوا زدم و بهم مزه داد. پس چرا دیشب بهت مزه نداد؟ وقتی آرشام می خواست ببوستت دوست داشتی زلزله بیاد و آوار رو سرت خراب بشه ولی لبهاش به لبهات نرسه.خوب اون مست بود بو می داد. منم از آرشام بدم میاد.از شروین چی؟ احساست به اون چیه؟ بدت میاد؟ خوشت میاد؟شاید یه زمانی حاضر بودم هر کاری بکنم تا لجش و در بیارم و حرصش بدم شاید یه وقتایی دوست داشتم سر به تنش نباشه اما هیچ وقته هیچ وقت ازش..... بدم نمیومد..... یه جورایی خوب بود..... حس شیرینی بهم می ده.... من دو.......پاشو خودتو جمع کن. نشستی واسه خودت آسمون ریسمون می بافی؟ شروین دوستته اگه محبتی هم باشه به خاطر این دوستیته. دوستی که برات هر کاری کرده. تو هم حاضری براش هر کاری بکنی. کجا می تونی دوستی با مرام و معرفت شروین پیدا کنی؟یه لبخند زدم. یاد شروین که می افتادم بی اختیار نیشم شل می شد.پاشدم رفتم دست و صورتمو شستم و حاضر شدم رفتم پایین. یه کوچولو آرایش بیشتر کردم. اون رژی که شروین دوست داشت و زدم. آنید تنت می خواره ها چیه این رژه ؟ فکر کردی الان شروین می پره ماچت می کنه؟لبهام و ور چیدم. نخیرم مثلا" عروس خانمم باید تر تمیز باشم. شروینم بی خود میکنه من و ببوسه. خاکم به سرم طراوت جون چی میگه؟عروس خانم؟ آره؟خوب من که شوهر بکن نیستم. شاید این تنها موردی باشه که بتونم حس یه تازه عروس یا یه کسی که تازه نامزد شده رو درک کنم. جان آنید یه امروز و بی خیال کش مکش درونی شو بزار حالشو ببریم.رفتم پایین. همه تو باغ بودن. رفتم تو آشپزخونه صبحونه امو خوردم. رفتم بیرون و یه سلام کلی به همه کردم. آرشام و آتوسا بی تربیت جوابمو ندادن. برای منم مهم نبود. نشستم کنار طراوت جون. سرش و خم کرد سمتم و گفت: یکم شروین و تحویل بگیر مثلا" نامزدین. با چشمهای گرد برگشتم سمت طراوت جون. این چی میگه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟طراوت جون یه لبخند شیطون زد و گفت: من و تو و شروین می دونیم نامزدی الکیه بقیه که نمی دونن. این آرشامم من می شناسم مثل باباش پیله است و پی کاراش و می گیره. تا مطمئن نشه که تو و شروین واقعا" نامزدین ول بکنت نیست. نگران نباش شروین همه چیز و به من گفته.یعنی می خواستم برم شروین فضولو له کنم. من بهش اطمینان کردم این رفته همه رو گذاشته کف دست خانم احتشام. بی شخصیت. از همون جا با چشمم براش سنگ پرت کردم. خدمتت می رسم پسره.... پسره..... الاغ.خانم احتشام: پاشو پاشو برو پیش شروین بشین زشته این جوری.فکر می کردم فقط خودم جو زده ام اینا از من بدتر بودن. به زور طراوت جون بلند شدم و رفتم رو صندلی کنار شروین نشستم. شروین نگاهم کرد.شروین: سلام آنید خانم. ساعت خواب. تنهایی خوابیدی خوش گذشت؟چشمهام و ریز کردم براش و با حرص گفتم: با من حرف نزن دهن لق فضول.شروین متعجب نگاهم کرد.شروین: دهن لق فضول؟ من؟ مگه چی کار کردم؟رومو ازش برگردوندم و جوابش و ندادم.شروین خودشو کشید سمتم و دوباره گفت: آنید با توام من چی و به کی گفتم که این حرف و بهم می زنی؟خیلی رو داشت به خدا جای عذرخواهی شاکی هم بود. بهش محل ندادم. خودمو کشیدم سمت ملیسا که سمت راستم نشسته بود.یهو دستم کشیده شد. با تعجب برگشتم دیدم شروین ایستاده دست منم تو دستش یه اخمی هم کرده بود که نگو.با دندونای بهم فشرده گفت: پاشو بیا باهات کار دارم.مثلا" چون تو گفتی پا میشم؟ برو بچه فضول. خواستم دستمو بکشم و دوباره رومو برگردونم که دستمو محکمتر گرفت و کشید و با یه حرکت من و از رو صندلیم بلند کرد. یه لبخند به جمع زد و گفت: یه دو دقیقه ماها رو ببخشید.مهیار با نیش باز گفت: آره برو بخشیدیم. خوبه فقط همون دو دقیقه باشه نری دو ساعت دیگه بیاینا ما ساعت می گیریم. ای خدا این چی میگه؟ یعنی چی نرین دو ساعت دیگه بیاین؟؟؟؟با اون مغز آکبندم داشتم حرف مهیار و لبخندش و لبخند بقیه رو تحلیل می کردم. شروینم من و کشید و برد تو عمارت و همون جور کشون کشون از پله رفت بالا و رفت تو اتاقش و منم دنبالش. در اتاق و بست. دستمو هنوز ول نکرده بود. به کل همه چیز یادم رفته بود و فقط با چشمهای کنجکاو داشتم به در و دیوار و اتاق نگاه می کردم. همه چیز خاکستری و مشکی بود. پرده ها رو تختی مبلها. همه چیز. چقدر جالب بود و چقدر قشنگ. چقدر اتاقش و دوست داشتم. تنها چیز سفید تو اتاقش لپ تابش بود که رو یه میز کنار پنجره بود.با ذوق داشتم به اتاق نگاه می کردم که صدای شروین بلند شد.شروین: وقت واسه دید زدن اتاق من زیاده. اول برام توضیح بده.گیج نگاهش کردم: هان؟!!! چی و توضیح بدم؟!!!!!!!!!فقط یه لحظه نگاش کردم دوباره چشمم رفت سمت وسایل اتاقش. چه تخت دو نفره خوشگلی داشت. کلا دو نفره دوست داشت. اه اون بالشت منه رو تختش؟ پو ورش داشته واسه خودش بالشت جون جونی منو.یهو شروین اومد جلوم و جفت بازو هامو گرفت.شروین: به من نگاه کن آنید. دوباره گیج نگاش کردم. این چرا همچین میکنه؟ چرا انقده مزاحم کنکاش من میشه؟ یکی نیست این و از اتاق ببره بیرون بزاره من قشنگ همه جا رو ببینم؟یه تکونی بهم داد که مجبوری نگاش کردم. یه ابروش رفته بود بالا گوشه لبشم کج شده بود پیدا بود که داره خودش و کنترل میکنه که نخنده و جدی باشه.شروین: قول می دم اگه جواب من و بدی بزارم کل اتاقمو خوب بگردی..... حتی کمد و کشو رو هم می تونی ببینی.دو طرف لبش کج شد. گوشام تیز شد و حواسم جمع. چی کار باید می کردم که بزاره کل اتاق و بگردم؟ آخ جون کمد و کشوشم می تونستم وارسی کنم. ایول چقدر خو ب.سریع گفتم: چی بگم؟به زور و با سرفه جلوی خنده اش و گرفت و گفت: من چی کار کردم که بهم گفتی دهن لقه فضول؟یه پشت چشم براش نازک کردم و دلخور گفتم: برو اونور که از چشمم حسابی افتادی. چرا رفتی برا طراوت جون همه چیز و گفتی؟ من بهت اطمینان کردم رازهامو بهت گفتم و برات درد و دل کردم. خیلی کارت بد بود. دلخور رومو ازش برگردوندم.چونه امو گرفت و صورتمو کشوند سمت خودش و تو چشمهام نگاه کرد.آروم گفت: واسه این ناراحتی؟

♥☻♥☻♥☻♥☻♥☻♥

با انگشت یه ضربه به پیشونیم زد و گفت: واسه همین این مغز کوچولوتو خسته کردی ؟بی ادب داشت مسخره ام می کرد؟ اما لبخند رو لبش بود. چه از کارشم راضی بود.شروین تو چشمهام زل زد و گفت: آنید بهم اعتماد نداری؟همچین این و گفت که یه لحظه یه جوری شدم. بهش اعتماد داشتم. خیلی......... بیشتر از هر کسی.آروم سرمو به نشونه دارم تکون دادم.یه لبخند نشست رو لبهاش و گفت: پس چرا خودتو من و اذیت می کنی؟ کوچولو من چرا باید حرف و راز تو رو به مامان طراوت بگم؟ فقط بهش گفتم آرشام از تو خوشش میاد و یه جورایی داره اذیتت میکنه. منم برای مراقبت و محافظت تو از دست آرشام شدم دوست پسرت و حالا هم نامزدت. مامان و که میشناسی. خیلی دوست داره. مطمئنم اگه لازم بود خودش بساط عروسی و راه می نداخت تا آرشام باور کنه و دست از سرت برداره که نکنه خدایی نکرده آنید جونش ناراحت بشه.یه لبخند زد و گفت: آنید ..... همه حرفات.... همه کارهات... هر چی که مربوط به تو باشه تا ابد پیش من مثل یه راز می مونه. دیگه ام نمی خوام خودت و به خاطر این چیزا ناراحت کنی. چقدر آروم و قشنگ حرف می زد. بی اختیار لبخند زدم. آخ که چقدر شروین با فهم و کمالات بود. گل پسری کمیاب بود واسه خودش. ناز بشی پسر گوگولی.....داشتم تو دلم نازش می دادم که دست شروین و رو گونه ام احساس کردم. انگار برق گرفته باشتم. متعجب به چشمهای شروین چشم دوختم. بازوم تو دستش بود. فاصله امون کم بود. درست رو به روی من ایستاده بود یه قدم مورچه ای از هم فاصله داشتیم.آروم و نرم با پشت دستش گونه امو ناز کرد و گفت: دیگه هیچوقت هیچ وقت تا از چیزی مطمئن نشدی حرفی نزن. تا ازم نپرسیدی و جوابمو نشنیدی قضاوت نکن. نمی خوام بی خود و بی جهت سر چیزای بی خودی و پوچ خودتو من و حرص بدی باشه؟منگ فقط سرمو تکون دادم. خدایا این چرا انقده مهربون شده بود. نکنه بدتر از من توهم نامزدی زده بود. باز این چشمای هیز من رفت سمت لبهاش که با لبخند باز شد. بمیری آنید که انقده تابلویی. خودمو کشیدم عقب و گفتم. باشه فهمیدم حالا بیا ببریم. شروین خونسرد با یه لبخند نصفه دست به سینه ایستاد و با یه نگاه شاد و شیطون بهم نگاه کرد و گفت: نمی خوای دیگه اتاقو کاوش کنی؟به کل یادم رفته بود. با ذوق نیشم تا بناگوش باز شد. با نگاهم ازش اجازه خواستم که اونم با لبخند تایید کرد منم از همون دم در شروع کردم یکی یکی همه چیز و دیدم. از میز و پا تختیاش و آباژورش و تختش و وسایل رو میز توالتشو میز تحریرش و لپ تاب خاموشش. مبلها و پرده و حتی از پنجره اتاقش بیرون و نگاه کردم ببینم دیدش به کجاست.کل باغ و می شد دید. مثل اتاق خودم. خوبی این خونه هم همین بود.رفتم سمت کمدش. خودش دست به سینه تکیه داده بود به دیوار و با لبخند به هیجان من نگاه می کرد. با ذوق در کمدش و باز کردم. مامانم اینا این پسره چقدر لباس داشت. کمد بدبخت داشت می ترکید. این مگه چند تا چمدون لباس برا خودش اورده بود ؟ از دخترا هم بدتره همه چیز و بار کرد دنبال خودش کشوند. یکی یکی لباسهارو ورق زدم و نگاه کردم. بلوز مردونه، تیشرت، کت و شلوار، پالتو، شلوار چین و پارچه ای. پایین کمدم دوتا قفسه بود که توش پر کفش در رنگها و مدلای مختلف بود. یعنی با این لباسها و کفشها می تونستی یه بوتیک توپ بزنی و کلی سود کنی. حیف که دوست پسری چیزی ندارم می تونستم برا تولدش و یا مناسبتی یکی از این وسایل شروین و کش برم بدم بهش. انقده تمیز و نو بودن که آدم فکر می کرد تا حالا کسی دستم بهش نزده.کمدو که حسابی وارسی کردم. درشو بستم. یه نگاه به تختش و بالشتم کردم. با دست به بالشتم اشاره کردمک این بالشت من نیست؟شروین با لبخنذ گفک نه دیگه بالشت منه جای مزدم گرفتمش.چشمامو براش ریز کردم.من: باج گیر قلدر.رفتم سمت کشوهای میز توآلتش. یکی یکی بازشون کردم.کشوی اول پر بود از کروات.کشوی دوم کلی جوراب بود. این پسره مگه چند تا پا داره یا چقدر بیرون میره این همه جوراب داره. نصف بیشترش هنوز نو بود. اصراف میکنی چرا؟ نمی پوشی نخر خوب. پول حروم کن. نگه داشته واسه روز مبادا. از تو که بهتره همش لنگ جورابی. آی دوست داشتم دوتاشو کش برم. عاشق جوراب بودم. مردونه زنونشم فرقی نداشت. اما خوب نمی شد شروین مثل عقاب داشت نگاهم می کرد.کشوی بعدی چند تا تیشرت و شلوار بود. کشوی بعدی و باز کردم و چشمام گرد شد. اهههههههههههههههههههههههه هههههه این چقده لباس زیر داشت.....خاک برسرت آنید نشستی به چی نگاه می کنی.سریع در کشو رو بستم و برای آبرو داری دستمو تو موهام کردم و اصلا" به روی خودم نیاوردم که چه چیزایی دیدم. لعنتی همه اشم مارک بود. چه به خودش می رسید.یه سرفه ی کوچولو کردم و برگشتم سمتش. خاککککککککککککک نیشش همچین باز شده بود که دندوناش پیدا بود. چه دندونای ردیفی داشت. ارتودنسی نکردی احتمالا".چه خوششم اومده ببند فکو. خوب جانم مشکل خود فضولتی دیگه کی میره کشوهای یه پسرو باز میکنه؟ یعنی تو نمی دونی تو کشو چی می زارن؟ مگه خودت نذاشتی وسایلتو تو کشو.برای جلو گیری از ضایع شدن بیشتر گفتم: بریم دیگه. خیلی وقته که اومدیم بالا. رفتم سمت در. شروینم تکیه اشو از دیوار گرفت و مثل یه پسر حرف گوش کن اومد دنبالم. جلوی در یهو برگشتم و متفکر گفتم: راستی مهیار منظورش چی بود که گفت شما نرید دو ساعت دیگه نیاین؟ ما که بیرون نمی خواستیم بریم دو کلام حرف که انقده طول نمیکشه.سرمو بلند کردم و به چشمای خندون شروین نگاه کردم. یه جور خاصی داشت نگام می کرد.نگاهش یه چیزی داشت می گفت. خنده رو لبش یه حرفی داشت. یهو برق از سرم پرید دهنم مثل غار باز شد و با بهت و ناباوری گفتم: نکنه.....!!!!!!!!!! نکنه منظورش به...............نهههههههههههههههههههههههه هههه می کشمت شروین تو فهمیدی منظورش چیه اما هیچی نگفتی.همچین حرصم گرفته بود که نگو. مهیار بی تربیت فکر کرده بود اومدیم تو اتاق نامزد بازی کنیم بی ادب. این شروینم با این نیشی که برا من باز کرده انگاری همچینم بدش نمیاد که فامیلاش از این فکرا بکنن. یهو با جیغ گفتم: بی خود نبود که گذاشتی اتاقت و بگردم می خواستی بیشتر بمونی تو اتاق.با حرص دوتا مشت به بازوش کوبیدم تا دلم خنک بشه. غول بیابونی خم به ابرو نیاورد بیشتر حرصم گرفت یه جیغ حرصی کشیدم و برگشتم و با قهر از اتاق رفتم بیرون. احساس می کردم ازم سوع استفاده شده و سرم کلاه گذاشتن.شروینم با خنده دنبالم میومد. صدای خنده های ریزش میومد. خوش خنده شده بود حسابی. تو از کی تا حالا انقده خوش اخلاق شدی؟ پس کجاست شروین یخی من؟چه صاحب شده بودم. شروین من. زندگی به روال عادی خودش برگشته. من می رم دانشگاه شروینم میره بیمارستان. می خواد همین جا کار کنه. نمی خواد برگرده. برای طراوت جون خوشحالم. خیلی ذوق کرد وقتی شروین گفت می خواد بمونه پیشش. در عوض نوه ها البته دخترا جیغ و داد کردن و گفتن: همه زندگیت اونجاست می خوای بمونی که چی؟شروینم ریلکس و خونسرد گفت: زندگی اونجام مال گذشته بود زندگی اینجام مال آینده است.چه فلسفی حرف میزد پسره.ماکانم با نیش باز گفت: چی کارش دارید راست می گه دیگه زندگیش اینجاست نمی تونه ولش کنه بره که. بعدم با سر به من اشاره کرد. همچین هول کردم که شربتی که داشتم خوشحال و با لذت می خوردم پرید تو گلوم. همه لبخند به لب به من نگاه می کردن جز آتوسا که می خواست آتیشم بزنه و آرشام که ناراحت بود.خدایی بعد نامزدی الکی ماها آرشام فاصله اشو باهام رعایت می کرد و اصلا" سعی نمی کرد بهم نزدیک بشه.شاید اونقدرهام که فکر می کنم آدم بدی نباشه. یا حداقل به فامیل و حرمتهاشون احترام می زاره. الان که فکر میکنه من و شروین یه جورایی رسما" مال همیم چشم به ناموس پسر عموش نداره.چه خودمو جزو نوامیس شروینم می دونم. چه می دونم بابا بی خی. اصلا" احتشامیا ماه.منم که دانشگاهم شروع شده و می رم دانشگاه. دیگه راننده در بست ندارم. چون شروین کار داره. چقدر دلم واسه اون روزایی که می یومد دنبالم و با هم می رفتیم ومیومدیم تنگ شده. آخی چه روزایی بود.دیگه کمتر میشه شروین و تو خونه دید. دلم براش تنگ میشه. به دیدن مداومش به حضورش بد جوری عادت کردم. آخر شهریور عروسیه مهساست. خیلی درگیر کاراشه. مریمم سرش با زندگیش گرمه. النازم رابطه اش با آیدین خوبه. قراره بیاد خواستگاری.درسا هم همچنان با مهام در مرحله آشنایی به سر می برن اما من که می بینم چقدر همدیگرو دوست دارن. ولی خوب درسا نمی خواد عجله کنه. اما بازم تو فکرش زندگی و ازدواج هست.دارم فکر می کنم بعد از اینکه دوستهام به سلامتی ازدواج کردن من می مونم تک و تنها. انگاری اون ذهنیت خونه خالی و تاریک و تنهایی که از بچگی در مورد آینده ام داشتم کم کم به واقعیت داره نزدیک میشه. نمی دونم چرا جدیدا" وقتی به اون خونه فکر می کنم تاریکیش کم شده. یه نورایی توش می بینم. حتی یه حس گرمایی هم بهم میده. یه وقتایی احساس می کنم یکی تو اون خونه است. تو خونه ذهنم تو خونه تنهای هام یکی غیر من. یکی با لباسهای روشن که با تاریکی خونه ام تضاد داره. همیشه تو آشپزخونه است و پشتش به منه انگاری داره قهوه درست میکنه. اولین بار این و تو خواب دیدم. کم کم از خوابهام اومد بیرون اومد تو بیداریهام تو فکرم. اما هیچ وقت صورت اون مرد و نمی دیدم. خیلی دلم می خواست برای یه بارم که شده صورت اون آدمی که یه جورایی اومده تو خواب و تنهایی و خونه ذهنم وببینم. اما.....وسطای مرداده هوا خیلی گرم شده. مهسا دو روز پیش اومد تهران اومده با ستوده خونه ای که قراره بعد عروسی توش زندگی کنن و بچینه. من و درسا و مریم هم گاهی میریم کمکش.نوه های احتشام قراره دو روز دیگه برگردن. طراوت جون ناراحته. حضورشون و شلوغی خونه خیلی تو روحیه اش تاثیر می زاشت. خیلی شاد شده بود. خوبیش این بود که بچه ها قول داده بودن واسه تعطیلات بعدی هم بیان. طراوت جون مطمئن بود که میان هم به خاطر شروین هم اینکه ظاهرا" خیلی بهشون خوش گذشته بود.قراره براشون یه مهمونی خودمونی بگیریم. یه شب قبل رفتنشون. خانم احتشام گفته دوستهامم دعوت کنم. تاکیدم کرده عروس خانم با شادوماد بیاد.مریم و سینا رو هم دعوت کردم اما خدارو شکر مریم می خواست بره خونه مادر شوهرش مراسم داشتن نمی تونست بیاد. اصلا" دلم نمی خواست سینا رو ببینم.از صبح کلی به بچه ها با زنگ و اس ام اس سفارش کردم که اومدن سوتی ندن. مثلا" من و شروین با هم نامزدیم. مهامم دعوته. مامانش کاملا" خوب شده. الان خیلی خوشحاله.دفعه اولی که به دخترا ماجرای آرشام و شروین و گفتم کلی جیغ و داد کردن و هیجان زده شدن. البته در مورد آرشام همون چیزی که شروین به طراوت جون گفته بود و گفتم.درسا جیغ و داد می کرد و هی میگفت: شروین ازت خوشش میاد و دوست داره که انقده هواتو داره. هرچی من میگم بابا این مدلش مرامیه.میگه : نه امکان نداره گربه که برای رضای خدا موش نمیگیره. بی خودی این شروین یخیِ تو جلوی پسر عموش اونجوری ازت دفاع نمیکنه.خدارو شکر که چیزی در مورد شمال و یکی بودن اتاقها و بوس و بغل و اینها بهشون نگفته بودم وگرنه معلوم نبود چیا دیگه بگن.خدا نکشتت درسا که من و هوایی کردی. من که اصلا" تو این فازا نبودم. دیروز درسا بهم گفت از تو چشمهای طرفت می تونی بفهمی که دوست داره یا نه. منم که کلا" از نگاه و اینا چیزی سر در نمیارم. مثل کارآگاها کیشیک می کشم شروین از بیمارستان بیاد بعد یه گوشه می شینم و زوم می کنم به صورتش. خدایی همون یخی که بود هست من که چیزی نفهمیدم ازش.درسته که کلی تغیر کرده. میگه می خنده اما هنوز قد و جدیه. البته من و طراوت جون بیشتر خنده هاش و میبینیم.یه چند باریم موقع دید زدنش قافلگیرم کرد هی با چشم و ابرو ازم پرسید چیه منم به روی مبارک نیاوردم. یه بار که خیلی دیگه تابلو بود اومد جلو و با یه لبخند که کسی شک نکنه گفت: آنید چته چند وقته مدام بهم نگاه می کنی چیزی می خوای بگی ؟ طوری شده؟وای که من چقدر تابلو کار می کنم. خودمو از تک و تا ننداختم. یه پشت چشم براش نازک کردم و گفتم: چه از خودت راضی کی به تو نگاه کرد؟ یکی دوبار چشمم خورد بهت. اعتماد به نفس داریا.شروین یه ابروش و داد بالا و آروم دم گوشم گفت: چیه دلت برام تنگ میشه روزا نیستم که این جوری نگاهم می کنی؟دلم یه جوری شد. واقعا" دلم تنگ میشد براش. برگشتم و نگاهش کردم. نمی دونم چه جوری نگاهش کردم که باعث شد یه لبخند مهربون بزنه و دستشو بندازه دور کمرم و منو سمت خودش فشار بده.وای خاک لومی رسی به سرم. این پسره چه پرووووووووووووووووووووووو ووووووووو. حالا من یه نگاه کردم این حرکتت دیگه چیه؟انگار بهم سوزن می زدن هی تکون می خوردم تا از تو دستش فرار کنم اما مگه دستش باز می شد. پهلو به پهلو کنار هم ایستاده بودیم و به بچه ها که داشتن حرف می زدن و با آهنگ قر می دادن نگاه می کردیم. خدا رو شکر طراوت جون رفته بود گلاب به روتون نبود. شروین: چته چرا انقدر وول می خوری؟من: دستت و بردار الان طراوت جون میاد زشته. آبرومو می بری.شروین آروم دم گوشم گفت: هنوز که نیومده پس تکون نخور.یهو طراوت جون مثل یه حوری بهشتی از در سالن وارد شد. انقده ذوق کردم که نگو.من: شروین، شروین ببین اومد ول کن جان مادرت.یه نگاه خیره بهم کرد که بی اختیار زوم نگاهش شدم و دست از تقلا کردن برداشتم. یه فشاری به کمرم داد و دستش و آروم کشید به کمرم و ازم جدا شد. احساس می کردم جای دستش رو کمرم آتیش گرفت. نگاهش اونقدر خاص بود که .....هیچ توصیفی براش نداشتم. نمی دونم چرا انقدر کولی بازی در آوردم که شروین ولم کنه. هر چند جلوی طراوت جون واقعا" معذب بودم اما یه چیزی بیشتر از اینا بود. نزدیکی بیش از حدش باعث می شد یه حال عجیبی پیدا کنم. یعنی ممکنه درسا درست گفته باشه و شروین به من فکر کنه؟؟؟؟اما من بعید می دونم که شروین احساسی داشته باشه. اونم من. به قول آرشام من اصلا" از اون تیپ دخترهایی نیستم که شروین خوشش بیاد. نه عشوه و ناز دخترونه بلدم نه قر و قمزه. اصلا" چرا باید برام مهم باشه که شروین ازم خوشش بیاد یا نه؟نمی دونم این چند وقته که به ظاهر نامزدیم هر وقت که بهم نگاه میکنه یا سر میز شام یا تو جمع بهم توجه میکنه و نمی دونم مثلا" برام غذا میکشه یا حتی وقتی از اون لبخند قشنگاشو می زنه دلم یه جوری میشه. شاید دارم مریض میشم. اما نمی دونم چرا دلم می خواد شروین همش کنارم باشه. این چند وقت که کمتر تو خونه است منِ خوش خواب شبها بیدار می مونم تا بلکم بتونم یه نظر ببینمش . این حرکات عجیب از من بعیده. خودمم نمی دونم چرا این کارها رو میکنم. بیخیال. مهمونی فردا رو بچسب. از ساعت 9 که بیدار شدم یه سره دارم این ور اون ور می رم و به کارها می رسم. می خوام این آخرین روز موندن بچه ها براشون خاطره بشه. می خوام با فکرای خوب و خاطرات قشنگ از اینجا برن. خداییش برای من که کلی خاطرات قشنگ با اومدنشون ساختن.انقده که می خوام همه چیز عالی باشه یه دقیقه آروم و قرار ندارم. نمی دونم چرا استرس دارم. انگاری دارم واسه خانواده شوهرم مهمونی می گیرم که انقده می خوام بی نقص باشه که همه خوششون بیاد و بگن زن فلانی همه چی اکیه.برو بابا آنید خودتم خوشت اومده ها. یه جورایی هم ناراحتم. فردا که بچه ها برن این نامزدی الکی من و شروینم تموم میشه. دوباره میشیم همون آنید و شروین. با کل کل با دعوا دوتا دوست. نمی خوام ، نمی خوام دوستش باشم. یعنی نه که نخوام نمی خوام معمولی باشم. خیلی بده. من توجه و محبت و حس حمایتش و دیدم و چشیدم. خیلی سخته که همه اینها رو فراموش کنم و دوباره بشم همون آنید بی خیال و محکم که جز خودش به هیچ کس دیگه ای نیاز نداشت. یه جورایی حس مقاوم بودنم ترک برداشته بود. وقتی ضعیف بودم، وقتی حساس بودم، وقتی حمایت می خواستم شروین پیشم بود. بهم قدرت می داد.من حس قشنگ ضعیف بودن، دختر بودن و مورد حمایت یه مرد قرار گرفتن و لمس کرده بودم. خیلی سخت بود که همه اون تجربه ها و حس های خوب و شیرین و فراموش کنم. اما مگه چاره دیگه ای هم داشتم؟؟؟.........فردا پرده آخر تاترمون و نمایش می دیم. شایدم امشب پرده آخر نمایش باشه.خدایا انقدر این ور اون ور رفتم پاهام داره جدا میشه. ساعت 5 عصره. همه چیز رو به راهه اما من وسواس گرفتم. بچه ها قراره 8 اینجا باشن.همه خیلی راحتن و شاد. میگن و می خندن فقط منم که این مدلی جوش کارها رو می زنم.رفتم تو آشپزخونه. باید آخرین سفارشاتم به مهری خانم بکنم. چیزهای لازم و گفتم و تاکید کردم که حواسش به همه چیز باشه. حالم یه جورایی بده. انرژیم انگاری داره تموم میشه.از آشپزخونه اومدم بیرون و رفتم سمت ورودی سالن. از جلوی پله ها رد شدم.خدایا چرا خونه داره می چرخه؟
بعضی آدمـــا ؛
مثـل دیـــوارای تـازه رنــگ شـده هستن ....
نــباید بــهشون نـــزدیک بـشی ،
چه بــرسه کـه بخــوای بهشــون تکــیه کـــنی


دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.niloblog.com/files/images/iji8pz5vo9vsyrfifl.jpg
پاسخ
 سپاس شده توسط ♥h@di$♥ ، اتنا 00 ، aida 2 ، بغض ابر ، SOOOOHAAAA ، شقایق جوووون ، Nafas sam


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان باورم کن(پر از کل کل.عاشقونه.طنز.خلاصه تووووووپه) - ^BaR○○n^ - 17-03-2013، 11:55

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان