اخطار‌های زیر رخ داد:
Warning [2] count(): Parameter must be an array or an object that implements Countable - Line: 865 - File: showthread.php PHP 7.4.33 (Linux)
File Line Function
/showthread.php 865 errorHandler->error




 


امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمـان چـادرت را مـی بـویـم(تموم شد)

#1
رمـان چـادرت را مـی بـویـم(تموم شد)



قسمت 1

تن آدمی شریف است ، به جان آدمیت
نه همین لباس زیبا ست ، نشان آدمیت

سعدی رضی الله عنه

"رضوانه"
همه چیز از یه شب گرم تابستانی شروع شد ... از یه شب گرم ودم کرده که ما بچه ها اومده بودیم پارک ترنج ...
همه چیز خوب بود ..من وچهار تا ازدخترهای فامیل یه گوشه ی دنج بالای تپه مصنوعی پارک درحال تفریح بودیم واز مشکلات دنیا فارغ
البته این جریان تا قبل از ظاهر شدن سجاد صفاری ودارودسته اش بود
با همون چفیه های روی گردن ...با همون نگاه های مثلا به زیر افتاده ...با همون دست کشیدن ها روی محاسن...
سروکله اشون پیدا شد وپارک رو بهم ریختن ...
جای پرتی نشسته بودیم تا همگی راحت باشیم ..پنج تا دختر بودیم که میخواستیم خوش بگذرونیم ..بدون دغدغه ...بدون وجود پدرها ومادرها وبایدها ونبایدهاشون ..
فراری از همه ی قانون های دست وپاگیر فرهنگ وقومی ...
ازهمون جا به خوبی میتونستم بیسیم ها وریش وسبیل ها ورنگ سفید وخط های چفیه هاشون رو ببینم ..
برام تفاوتی نداشت که چی کار میکنن ..پاک بودم مثل طلا ..ابایی نداشتم از تک به تکشون ولی آیدا وبچه ها ...ترسیده موهاشون رو تو میفرستادن ...
دستبندهای پهن روزیرلبه ی استین ها قائم میکردم ...ولب های رژ مالیده شده رو با کف دست پاک میکردن ..
مبادا که بچه بسیجی های گشت ارشاد چشمشون بیفته به رنگ ولعابشون و...پاشون به کلانتری وتعهد باز بشه ودرنهایت عیشمون منقض بشه ...
وقتی رفتاربسیجی ها رو با بقیه میدیدم عاصی میشدم ..من خودم چادری بودم ..هم کیش همین ها ...ولی من کجا واین مقلدین متعصب سخت گیر کجا ...
اسلام من دست وپا بسته نبود ..ولنگار هم نبود ..یه چیزی بود میون این واون ...نه شور ونه خیلی شیرین ...
دین من محدودم نمیکرد ..وخارج از تعصب های غلط راهم باز بود تا با اراده ی خودم چادربه سر کنم ...
کم کم پارک خلوت تر شد وصدای خنده های بچه ها هم بلند ...
دیگه خیالشون از بابت گشتی ها راحت شده بود وبی دغدغه شروع به شوخی وخنده کرده بودن ...
که یه دفعه ای از میون تاریک روشنایی روی تپه ی مصنوعی ...یه پسر بسیجی با چفیه ی دور گردنش بهمون نزدیک شد ...
درست همینجا بود که پای سجاد صفاری به زندگی من باز شد ...وسجاد صفاری شد ...اغاز گر تمام مشکلات من
آیدا چسبید بهم ...
-رضوانه یه کاری کن بابام بفهمه سکته میکنه ...
دستم رو پَر چادرم چرخید ...از جا بلند شدم ...مطمئنا کار کارخودم بود ...
ظاهر موجه ام باعث میشد حداقل حرفم رو بخونه وکاری به کارمون نداشته باشه ..
تو همون تاریکی نگاهی به چهره اش انداختم ...پسر...صورت پری داشت قد بلند بود ومثل بقیه یه پیرهن مردونه وبا یه شلوار پارچه ای پوشیده بود
خداروشکر که دستک های پیرهنش بیرون از شلوار نبود ...متنفر بودم از این تیپ ها
جزچشمهای مشکی وریش وسیبیل مرتب هیچ چیز دیگه ای تو اون شب تابستونی گرم ودم کرده ی پارک ترنج ازصورتش به یاد ندارم ...
رمـان چـادرت را مـی بـویـم(تموم شد)
پاسخ
 سپاس شده توسط Ƥαяℓσนʂ ϱiяℓ ، باران قمری ، | NEON DEMON | ، ☣kHuN aShAm GiRlS☠ ، یاسی@_@ ، Roxanna ، دختر شاعر ، _leιтo_
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
رمـان چـادرت را مـی بـویـم(تموم شد) - Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ - 08-07-2014، 8:59

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان *کدام چوب کبریت* طنز ، هیجانی ،کلکلی ، عاشقووووونه و ... خلاصه همه چی تموم
  رمـان *مــ ــن اربــاب تــوام!!!
Heart ♥•♥رمــــان به خـاطـر رهـــــــــا♥•♥(تموم شد)
  رمان دختر سر کش(تموم شد)
  رمان من یه پسرم (قسمت اخر تموم شد)
Heart رمـان پـشـت یـک دـیوار سـنـگـی(تموم شد)
  رمـان طلـآیه
  رمـان غرور تلـخ
  رمان هیشکی مثل تـــــ♥ـــو نبود(تموم شد)
Heart رمان آن نیمه دیگر(تموم شد)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان