المیرا- مامان و بابام با الهام رفته بودن مسافرت ، منم تنها مونده بودم ، نسترن و پدرام اومده بودن یه چیزی بهم بدن ، یادم نمیاد چی بود ، همون موقع تو زنگ زدی به نسترن ، نسترنم که دید من تنهام ازت پرسید بیام یا نه ، بعدشم زنگ زد کلی با مامان و بابای من حرف زد تا راضی شدن ، منم اومدم دیگه.
امیر- خوب دیگه چه خبر؟
ساشا شروع کرد به حرف زدن راجب کارش ، یهو یاد ویانا افتادم ، رو به المیرا کردم و گفتم:
- بیا بریم تو اتاق ، کارت دارم.
- بریم.
بلند شدیم ، المیرا نگاهی به تبسم و پیام انداخت و بعد رفتیم تو اتاق ، نشستیم ، گوشیم رو دراوردم و گفتم:
- المیرا واسه مشکل ساشا سوال کردم ، شماره ی یه دکتر رو گیر آوردم ، بگیر ضرر نداره.
- وای یادت بود؟ فکر کردم یادت رفته.
- مگه میشه یادم بره؟ بعد صد سالتو کارت به من گیر کرده.
- دستت درد نکنه ، پس اس ام اسش کن.
- باشه.
شماره رو براش اس ام اس کردم ، اونشب ساشا و امیر برامون کباب درست کردن و بعد هم خوابیدیم.
روز های عید به پایان رسیدن و ما برگشتیم خونه ی خودمون ، یک هفته گذشت ، در مورد ازدواج با امیر تصمیمم رو گرفته بودم اما اون افکار دائما تو ذهنم می پیچید ، سعی بر مهار کردنشون داشتم اما ، به طور کامل متقاعد نمی شدم.
از خونه ی المیرا بیرون اومدم و رو بهش که دم در وایستاده بود کردم و گفتم:
- ببخشید ، افتادی تو زحمت.
- چه زحمتی؟ برو گمشو.
- پس فعلا.
- خدافظ.
سریع رفتم پایین و سوار ماشین امیر شدم ، به راه افتاد ، سرعتش خیلی بالا بود ، گفتم:
- امیر الان تا قبل از اینکه برسیم ، میمیریما.
- اگه با تو بمیرمم خوبه ، اما الان انگار رو ابرام ، واقعا خوشحالم.
- اصلا شاید رامون ندن.
- دیوونه.
- امیر ، اگه قبول نکنن چی؟
- چیزی عوض نمیشه.
- آره ، پس من و تبسم بر می گردیم انگلیس.
- هستی ، دوست داری اذیتم کنی؟
- خیلی.
رسیدیم دم گل فروشی ، دو تا گل خریدیم و بعد هم دو جعبه شیرینی ، چند دقیقه بعد جلوی خونه ی ما بودیم ، امیر ماشین رو پارک کرد ، حس خیلی عجیبی داشتم ، یه چیزی که باعث حالت تهوم می شد ، رفتیم جلوی در خونه ، گل و شیرینی رو دستم گرفته بودم ، رو به امیر کردم و با لبخند گفتم:
- انگار داریم میریم خواستگاریشون.
امیر هم لبخند زد ، نگاهی به سرتاپای خودم کردم تا همه چیز مرتب باشه ، آرایش کامل داشتم ، مانتوی خاکستری رنگ با شلوار مشکی و شال طوسی ، کفش های پاشنه بلند سفید و کیف ست با کفش هام ، دوباره به امیر گفتم:
- تو زنگ بزن.
- چرا خودت نمی زنی.
- لوس نشو دیگه ، زنگ بزن ، دل تو دلم نیست.
- باشه
زنگ رو زد ، چند دقیقه بعد بدون اینکه صدایی از اون طرف آیفون بیاد ، در باز شد ، سوار آسانسور شدیم ، با رفتن به سمت بالا شدت تپش قلب من هم بالا رفت ، رسیدیم از آسانسور پیاده شدیم ، مامان و بابا جلوی در خونه وایستاده بودن ، به امیر نگاهی انداختم و بعد دوتایی به سمت خونه رفتیم ، امیر سلام کرد ، من هم همین طور ، جلوی در بابا نگاهی بهم انداخت و بعد جواب سلامم رو داد ، گل و شیرینی رو به دستش دادم ، چیزی نگفت ، فقط در رو پشت سرش بست ، رفتیم و تو سالن نشستیم ، مامان و بابا هم نشستن تو سالن ، مامان با تعجب به ما نگاه می کرد ، با صدای تقریبا بلندی گفت:
- شقایق ، عزیزم چایی بیار.
با فکر اینکه اومدیم خواستگاری خندم گرفت اما فقط یک لبخند کوچک زدم ، تا شقایق چایی ها رو آورد ، هیچی نگفتیم ، چایی رو جلوم گرفت ، چای رو برداشتم و گفتم:
- دستت درد نکنه ، کدبانو دختر.
- خوب دیگه ، نبود خواهر اینجوری بارم آورده.
چای رو جلوی امیر گرفت ، امیر با تعجب به شقایق نگاه می کرد ، حق هم داشت ، اون شقایق رو تو چهارده سالگی دیده بود و الان شقایق بیست و یک سال سن داشت ، چایی رو برداشت ، سینی چای رو روی میز گذاشت ، شقایق آخر به حرف اومد:
- چیزی شده امیر؟ چرا اینطوری نگام می کنی؟
- شقایق خیلی عوض شدی.
- زود می گذره دیگه. تو هم خیلی عوض شدی.
- باورم نمیشه اصلا.
خندید ، رو به بابا کردم و گفتم:
- بابا جون؟
- ........
- بابا؟
- ........
- هنوزم منو به عنوان دخترت قبول نداری؟
- برا چی اومدین؟ دوباره یه تصمیم تازه گرفتید؟
مامان- منصور.
- مامان مهم نیست ، بابا حق دارن ، ما... غلط کردیم ، اشتباه کردیم ، جوون بودیم ، زود تصمیم گرفتیم ، اصلا ازدواج کردنمون تو سن کم اشتباه بود ، اما الان پشیمونیم ، اگه می خواین من خوشبخت شم بذارید دوباره با امیر ازدواج کنم ، بابا منو ببخش ، مگه نگفتی با امیر باشم؟ حالا می خوام باهاش ازدواج کنم ، اگه اجازه بدین ، میشه؟
بابا- هستی ، برا خودت هفت سال رفتی پشت سرتم نگاه نکردی ، برا خودت پاشدی رفتی تو یه مملکت غریب ، تک و تنها ، بچه دار شدی به ما نگفتی ، این چه وضعیه هستی؟
- بابا به خدا من مقصر نیستم اما ، شما منو طرد کردین ، بابا به اندازه ی کافی سختی کشیدم ، اگه می خوام با امیر ازدواج کنم ، به خاطر تبسم هم هست ، اون خیلی به مادوتا نیاز داره ، الان اومدم ازتون اجازه بگیرم ، اجازه میدین؟
- تو دیگه یه مطلقه ای ، احتیاجی به اجازه ی پدر نداری ، مثل وقتی که طلاق گرفتی ، پس چرا اومدی نظر من رو می پرسی؟
- چون نظر شما مهمه ، مهم تر از همه چیز.
- اگه قبول نکنم چی؟
یه نفس عمیق کشیدم ، چشمام رو باز و بسته کردم ، تو چشم های بابا نگاه کردم و گفتم:
- قید همه چی رو می زنم ، امیر از زندگیم پاک میشه و فراموشش می کنم ، همینجا پیش شما می مونم.
- واقعا؟
- به جون تنها دخترم قسم می خورم.
- پس من قبول نمی کنم.
- هرطور صلاح می دونین.
سپس رو به امیر کردم ، با ناباوری نگام می کرد ، سری تکون دادم و گفتم:
- اینم از من ولی دیگه دست من نیست ، مثله اینکه نمیشه ، خدافظ ، راجب تبسمم بهتره دادگاه تصمیم بگیره.
- هستی...
- امیر ، برو بیرون.
امیر رو به مامان بابام کرد و خدافظی کرد ، سپس به سمت در رفت ، شقایق رو به بابا کرد و گفت:
- بابا ، انقدر هستی رو اذیت نکنید ، به خاطر تبسم کوتاه بیاین.
بابا با صدای بلند فریاد زد:
- امیر؟
امیر برگشت و گفت:
- با من کار دارین؟
بابا- فقط همین قدر دخترم رو دوست داری؟ به این زودی جا زدی؟
امیر- اگه خودش نخواد ، هیچی درست نمیشه.
بابا- برگرد ، بشین سرجات.
امیر برگشت و نشست ، بابا رو به هردومون کرد و گفت:
- اگه می خواستم طلاق نگیرید به خاطر خودتون بود که بعد هفت سال اینطوری با التماس سعی نکنید به هم برسید ، متوجه شدید؟ هستی دخترم من تو رو طرد نکردم فقط خواستم متوجه بشی که چه اشتباهی می کنی اما خیلی دیر متوجه شدی ، دخترم خیلی عوض شدی ، چشمای خوش رنگت دیگه کامل نیستن ، جفت نیستن ، دخترم نگفتم بری که اینطوری برگردی ، نمی خواستم شکستت رو ببینم ، هستی بابا ، دختر بابا ، نمی خواستم شکسته بشی ، نمی خواستم اینطوری ببینمت برات آرزو داشتم دخترم ولی حیف که دنیا خیلی کثیفه ، پر از آدمای بد ، پر از تصمیم های غلط ، هستی به خودت فکر کن ، فکر می کنی می تونی کنار امیر خوشبخت شی؟
- می تونم بابا ، مطمئن باشید ، این بار سربلندتون می کنم.
بابا- امیر ، می بینی که دخترم دیگه اون دختر هجده ساله ای که به خاطر صورتش کلی خواستگار داشت نیست ، اون فقط همون هستیه با همون اخلاق ، تو دخترم رو دوست داری؟ می تونی خوشبختش کنی؟
امیر- جونم رو براش میدم ، قیافه ی هستی هیچ مشکلی نداره ، به ارواح خاک پدرم قسم ، خوشبختش می کنم.
مامان که گریش گرفته بود و در بین گریه می خندید ، گفت:
- پس مبارک باشه.
با شتاب به سمت بابا رفتم و بغلش کردم ، عطر تنش همون بود ، بابای دوست داشتنی من مثل قبلا بود ، فقط یکم شکسته شده بود ، سفت بغلش کرده بودم ، واقعا دوسش داشتم ، از ته ته قلبم ، دستش رو گرفتم تا ببوسم ، متوجه لرزش دست بابا شدم ، اشک از چشمام بارید ، بابا گفت:
- چی شد بابا؟
- بابا دستات می لرزه.
- روزگاره دیگه بد بازی هاییی سرمون در میاره/
بعد مامان رو بغل کردم ، بعد از خوردن چایی و شیرینی ، شقایق گفت:
- پس عشق خاله کجاس؟
- خونه ی المیرائه.
- المیرا؟ دوستت رو میگی؟
- آره ، تنها کسی که تمام این هفت سال کنارم بود و مثل کوه پشتم بود و هیچ وقت تنهام نذاشت.
بابا- پس باید ازش تشکر کنم.
- حتما.
شقایق- از نسترن شنیدم با دوست امیر ازدواج کرده ، با ساشا ، راستی بچه دارن؟
- آره ، یه پسر یه ساله دارن ، اسمش پیامه.
شقایق- اینجا هم همه چی فرق کرده ، خیلی اتفاقای جالبی افتاده ، باید ببینی...
مامان- اتفاقا خوب موقعی هم اومدی ، پس فردا خونه ی عمو حمیدت مهمونیه ، چند هفته دیگه هم خونه ی مارال.
- وا ، خاله مارال چرا مهمونی گرفته؟ به چه مناسبت؟
- می خواد بهادر و زنش رو پا گشا کنه.
- مگه بهادر جقله ازدواج کرد؟
- بله عقدن هنوز ، عروسی نگرفتن ، اسم زنش محبوبه اس.
- عمو حمید چی؟ اونکه مهمونیش این موقع نبود.
- نامزدیه مینوئه.
- وای دیگه چه اتفاقایی افتاده تو این مدت؟
بابا- نمیشه ، خودت باید بیای ببینی.
- حتما.
من و امیر بلند شدیم ، مامان گفت:
- الان کجا می خواین برین؟
- میریم خونه ی امیر اینا ، با تبسم بر می گردم.
- باشه ، به سلامت.
رو به بابا کردم و گفتم:
- بابا ممنون ، واقعا میگم.
- خواهش می کنم دخترم.
از آسانسور پیاده شدیم و بعد هم سوار ماشین شدیم ، امیر حرکت کرد و گفت:
- هستی وقتی گفتی برو بیرون قلبم داشت از کار میوفتاد.
- من می دونستم بابا قبول می کنه.
- به مامان سوگند چی بگیم حالا؟
- خاله خودش می فهمه ، نیازی نیست ما توضیح بدیم.
چون فاصله ی دو تا خونه باهم کم بود ، خیلی زود رسیدیم دم خونه ی خاله اینا ، دوباره گل و شیرینی رو دستم گرفتم و زنگ زدم ، صدی آناهید تو گوشم پیچید:
- بله؟
- باز می کنی خانم؟
- بفرمایید.
در رو باز کرد ، رفتیم تو ، خاله جلوی درب خونشون منتظر وایستاده بود ، با دیدن ما برق شوق در لب ها و چشماش جرقه زد و با لبخند بزرگی گفت:
- خوش اومدین.
- ممنون خاله.
امیر- مرسی مامان.
خاله یه چشم غره به امیر رفت ، داخل شدیم گل و شیرینی رو به دست خاله دادم ، آناهید رفت تو آشپزخانه ، داد زدم:
- آناهید چیزی نیار الان از خونه ی ما برمی گردیم.
آناهیتا سریع اومد و نشست تو سالن ، رو به خاله کردم و گفتم:
- خاله ، فکرامو کردم ، منم امیر رو دوست دارم ، تبسم هم اینطوری خوشبخت تره ، اگه شما اجازه بدین...
خاله- من که از خدامه عزیزدلم.
بلند شد به سمتم اومد و گفت:
- مبارک باشه ، ایشالا که خوش بخت میشین.
و بعد محکم بغلم کرد ، امیر رو هم بغل کرد و گفت:
- حالا که هستی رو برگردوندی دیگه ازت راضیم ، بابای خدا بیاورزتم الان حتما خیلی خوش حاله ، فقط کی می خواین عقد کنین؟
امیر- ایشالا ماه دیگه اگه اجازه بدید.
آناهید- چقدر خوش حال شدم ، هستی دوباره عروس خودمون شد ، آخ جون دوباره خواهر شوهر میشم.
خندیدیم و بعد هم آناهید رو بغل کردم ، نشستیم و مدتی صحبت کردیم ، رو به امیر کردم و گفتم:
- امیر من میرم دیگه.
خاله- کجا؟
- برم خونه ی خودمون دیگه.
امیر- خودم می رسونمت.
- نه ، راهی نیست که پیاده میرم.
بلند شدم ، از همه خدافظی کردم ، امیرهم باهام تا دم ماشینش اومد و وسایل تبسم و خودم رو به دستم داد ، رفتم به سمت خونه ، گوشیم رو دراوردم و به المیرا زنگ زدم ، جواب داد:
- الو سلام.
- سلام ، خوبی؟
- خوبم ، چه خبر؟ چی شد؟
- هر دوطرف قبول کردن.
- خدارو شکر ، هستی با این دکتره هم صحبت کردم ، اگه کارامون درست شه ایشالا سه ماه دیگه میریم انگلیس واسه درمان ، گفت شاید چند ماه طول بکشه.
- المیرا ، اگه یه خواهشی ازت بکنم قول میدی قبول کنی؟
- آره خوب ، بگو.
- الان قول دادی؟
- بگو دیگه ، آره ، قول دادم.
- این چند ماهه رو برید خونه ی من تو لندن ، کوچیکه اما چند ماه میشه توش زندگی کرد.
- هستی چی میگی؟
- به خدا اگه قبول نکنی تا آخر عمر باهات حرف نمی زنم ، تو این همه لطف به من کردی مگه من حتی گفتم چرا؟ پس قبول کن.
- اما شاید ساشا قبول نکنه.
- المیرا... تو رو خدا ، تو رو به جان پیام ، باشه؟
- خیل خوب انقدر قسم نخور.
- راستی زنگ زدم بگم تبسم رو با آژانس بفرستی خونه ی بابام.
- اِ اونجا رفتی؟
- آره دیگه ، تا دوباره بیان خواستگاری.
- چقدر جالب ، الان زنگ بزنم آژانس؟
- اگه می تونی.
- پس خدافظ.
- باااااااای.
تلفن رو قطع کردم ، با شادی و آرامش به سوی خانه ی بابا به راه افتادم ، وقتی رسیدم ، تبسم از آژانس پیاده شده بود و می خواست زنگ بزنه ، به سمتش رفتم و گفتم:
- سلام مامانی.
- سلام مامان ، چرا اومدیم اینجا؟
- یه ماه اینجا می مونیم ، بعد سه تایی میریم خونه ی خودمون.
- واقعا؟
- معلومه.
- مامان حالا که با بابا آشتی کردین ، قول میدی دیگه باهم دعوا نکنید؟
- باشه ، چشم.
زنگ زدم و رفتیم تو ، شقایق جلوی در وایستاده بود ، سریع تبسم رو بغل کرد ، خیلی دوسش داشت ، تبسم با شقایق به اتاقش رفتن و منم به اتاق خودم ، اتاقی که سال ها پیش اتاق من بود ، اتاق هستی ، چقدر عمر بی ارزشه ، وقتی فکر می کنم عمو سعید من مرده ، و اینکه یه روزی من هم میمیرم خیلی بده ، خیلی حس بدیه ، وسایلمون رو جا به جا کردم ، لباس راحت پوشیدم بعدش هم رفتم به سالن ، بابا خونه نبود ، مامان فقط نشسته بود و تلویزیون میدید ، رفتم پیشش نشستم و گفتم:
- مامان ، خونه نشین شدی ، اتفاقی افتاده؟
- یه سالی میشه خیلی کمتر میرم.
- چرا؟
- حوصله ی کار ندارم ، دیگه داریم پیر میشیم ، یه پسرم نداریم ، کارای شرکت و کارخانه رو انجام بده.
شقایق که داشت از تو اتاق بیرون میومد ، خودش لباس تبسم رو عوض کرده بود ، همین طور که میومد گفت:
- مامان مگه من خودم نگفتم نوکرتم هستم ، خودم کارای شرکت رو انجام میدم؟ خودم میرم شرکت؟ پس چرا هی غصه می خوری؟
- آره تو بیای شرکت که سیوان رو ببینی.
با تعجب به مامان نگاه کردم ، بعد هم به شقایق و گفتم:
- سیوان؟ سیوان کیه دیگه؟ شوهر خواهره؟
شقایق خیلی کم قرمز شد ، مامان گفت:
- پسره پسر یکی از شرکای شرکته ، از شقایق خواستگاری کرده ، ولی خیلی پروئه.
شقایق خشم و ناراحتی گفت:
- اِ مامان ، مگه قبلا حرف نزده بودیم؟ حالا بزار بیان.
مامان خندید و شقایق هم همون جور حرص خورد ، به شقایق نگاه کردم و گفتم:
- بیا بریم تو اتاق کارت دارم.
- بریم.
رفتیم تو اتاق شقایق ، نشستم رو تختش ، اونم نشست رو تخت و گفت:
- هوم؟
- دوسش داری؟
- کیو؟
- سیوان رو.
- خیلی هستی ، خیلی دوسش دارم.
- خدا رو شکر ، خواهرم با عشق ازدواج می کنه.
- والله بعد اون کاری که تو کردی ، من از هرچی عشق و عاشقیه متنفر شدم ، تا سیوان رو دیدم ، خیلی خوبه ، نمی دونی چی میگم.
- چرا نمی دونم؟ می فهمم. مامان راضی نیست؟
- چرا بابا ، می خواد اذیت کنه.
- میشه ببینمش؟
- یعنی بهش زنگ بزنم؟
- اگه میشه واسه نهار یه قرار بزارین.
- باشه.
گوشیش رو برداشت و یه شماره رو گرفت ، با لبخند گفتم:
- بزار رو آیفون منم گوش بدم...
- هستی...
- جون من.
- باشه.
گذاشت رو آیفون ، پسره جواب داد:
- جانم؟ چه عجب شما صفحه ی گوشی مارو نورانی کردین خانم.
- سلام ، خوبی؟
- بله ، تو که زنگ زدی حالمم خوب شد.
- سیوان نهار کجایی؟
- برنامه ای ندارم ، شما بالاخره دلت تنگ شد برا ما؟
- خواهرم برگشته.
- واقعا؟
- آره ، خیلی هم دوست داره تو رو ببینه.
- ای به چشم ، خواهر زن عزیز هرچی بگن ما گوش میدیم. بیام دنبالتون؟
- آره.
- پس تا یه ساعت دیگه اونجام.
- منتظرم.
قطع کرد ، گفتم:
- نه بابا ، صداشم خوبه ها ، خودمونیم.
خندید و گفت:
- پس فکر کردی بی عرضم؟
- راستی چند سالش هست حالا؟
- هم سن توئه ، بیست و پنج.
نیم ساعت به صحبت گذشت و زمانی که سیوان زنگ زد که داره راه میفته ما هم بلند شدیم تا آماده شیم ، من مانتوی کرم رنگ ، شلوار لی طوسی و شال کرم رنگم رو پوشیدم ، موهام رو کج گرفتم ، یه رژگونه ی کمرنگ و رژلب آلبالویی زدم ، شقایق هم آماده شد ، اول نشست جلوی آینه ، کرم پودر زد ، بعد هم رژگونه ی صورتی ، بعد من براش خط چشم کشیدم و ریمل زد ، رژلب صورتی کمرنگ رو به لب هاش زد و لب هاش رو بهم مالید ، مانتوی صورتی رنگی رو دراورد و پوشید که تا زانوش بود ، شلوار لی سرمه ای و شال سرمه ای که چشماش رو نازتر می کرد ، کیف هامون رو برداشتیم ، عینکم رو به چشم زدم و رفتم تو سالن ، تبسم داشت با مامان حرف می زد ، رو به مامان کردم و گفتم:
- مامان ، من و شقایق میریم بیرون نهار ، شما می تونی تبسم رو نگه داری؟
- آره می تونم ولی من نهار درست کردم.
- حالا شام می خوریمش.
- باشه ، به سلامت.
- خدافظ.
رفتیم و سر کوچه وایستادیم ، خیلی دوست داشتم قیافه ی سیوان رو ببینم ، چند دقیقه بعد یه دویست و شش بژ رنگ اومد رو به رومون ، به قیافه ی راننده نگاه کردم اما عینک آفتابی رو چشمش بود ، پیاده شد ، نگاهی به سرتاپاش انداختم ، خوش تیپ بود ، شلوار لی مشکی رنگ با بلوز آستین بلند مشکی موهاش رو بالا داده بود ، موهای مشکی و چشم های مشکی داشت ، پسر بامزه ای بود ، قیافشم خوب بود ، گفت:
- سلام.
شقایق- سلام ، سیوان خواهرم هستی ، هستی سیوان.
سیوان- پس هستی خانم معروف شمائید؟
- معروف؟
- خیلی شقایق ازتون پیشم تعریف کرده.
- اختیار دارین ، تعریف شمارم کم نشنیدیم.
باهم دست دادیم ، گفت:
- خیلی دوست داشتم ببینمتون.
- من ازت بزرگتر نیستم که شما میگی بهم ، راحت باش.
- آره می دونم ولی فکر کردم بگی پسره چقدر پروئه.
شقایق- میگم من میرم نهار می خورم ، شما حرفاتون تمام شد خودتون بیاین خوب؟
سیوان گفت:
- سر پا نگهتون داشتم ، بشینید تو ماشین ، هستی خانم بفرمایید جلو.
- ممنون ، شقایق تو بشین جلو.
شقایق- نه هستی بشین.
رفتم عقب نشستم و به روی خودم نیاوردم ، شقایق نشست و حرکت کردیم. جلوی یه رستوران نگه داشت و بعد از پارک پیاده شدیم ، به داخل رستوران رفتیم و پشت یه میز نشستیم ، من و شقایق کنار هم نشستیم و سیوان هم رو به روی شقایق ، سیوان رو به من کرد و گفت:
- کاش امیرآقا هم میومد.
- ایشالله دفعه ی بعد.
امیر- خوب دیگه چه خبر؟
ساشا شروع کرد به حرف زدن راجب کارش ، یهو یاد ویانا افتادم ، رو به المیرا کردم و گفتم:
- بیا بریم تو اتاق ، کارت دارم.
- بریم.
بلند شدیم ، المیرا نگاهی به تبسم و پیام انداخت و بعد رفتیم تو اتاق ، نشستیم ، گوشیم رو دراوردم و گفتم:
- المیرا واسه مشکل ساشا سوال کردم ، شماره ی یه دکتر رو گیر آوردم ، بگیر ضرر نداره.
- وای یادت بود؟ فکر کردم یادت رفته.
- مگه میشه یادم بره؟ بعد صد سالتو کارت به من گیر کرده.
- دستت درد نکنه ، پس اس ام اسش کن.
- باشه.
شماره رو براش اس ام اس کردم ، اونشب ساشا و امیر برامون کباب درست کردن و بعد هم خوابیدیم.
روز های عید به پایان رسیدن و ما برگشتیم خونه ی خودمون ، یک هفته گذشت ، در مورد ازدواج با امیر تصمیمم رو گرفته بودم اما اون افکار دائما تو ذهنم می پیچید ، سعی بر مهار کردنشون داشتم اما ، به طور کامل متقاعد نمی شدم.
از خونه ی المیرا بیرون اومدم و رو بهش که دم در وایستاده بود کردم و گفتم:
- ببخشید ، افتادی تو زحمت.
- چه زحمتی؟ برو گمشو.
- پس فعلا.
- خدافظ.
سریع رفتم پایین و سوار ماشین امیر شدم ، به راه افتاد ، سرعتش خیلی بالا بود ، گفتم:
- امیر الان تا قبل از اینکه برسیم ، میمیریما.
- اگه با تو بمیرمم خوبه ، اما الان انگار رو ابرام ، واقعا خوشحالم.
- اصلا شاید رامون ندن.
- دیوونه.
- امیر ، اگه قبول نکنن چی؟
- چیزی عوض نمیشه.
- آره ، پس من و تبسم بر می گردیم انگلیس.
- هستی ، دوست داری اذیتم کنی؟
- خیلی.
رسیدیم دم گل فروشی ، دو تا گل خریدیم و بعد هم دو جعبه شیرینی ، چند دقیقه بعد جلوی خونه ی ما بودیم ، امیر ماشین رو پارک کرد ، حس خیلی عجیبی داشتم ، یه چیزی که باعث حالت تهوم می شد ، رفتیم جلوی در خونه ، گل و شیرینی رو دستم گرفته بودم ، رو به امیر کردم و با لبخند گفتم:
- انگار داریم میریم خواستگاریشون.
امیر هم لبخند زد ، نگاهی به سرتاپای خودم کردم تا همه چیز مرتب باشه ، آرایش کامل داشتم ، مانتوی خاکستری رنگ با شلوار مشکی و شال طوسی ، کفش های پاشنه بلند سفید و کیف ست با کفش هام ، دوباره به امیر گفتم:
- تو زنگ بزن.
- چرا خودت نمی زنی.
- لوس نشو دیگه ، زنگ بزن ، دل تو دلم نیست.
- باشه
زنگ رو زد ، چند دقیقه بعد بدون اینکه صدایی از اون طرف آیفون بیاد ، در باز شد ، سوار آسانسور شدیم ، با رفتن به سمت بالا شدت تپش قلب من هم بالا رفت ، رسیدیم از آسانسور پیاده شدیم ، مامان و بابا جلوی در خونه وایستاده بودن ، به امیر نگاهی انداختم و بعد دوتایی به سمت خونه رفتیم ، امیر سلام کرد ، من هم همین طور ، جلوی در بابا نگاهی بهم انداخت و بعد جواب سلامم رو داد ، گل و شیرینی رو به دستش دادم ، چیزی نگفت ، فقط در رو پشت سرش بست ، رفتیم و تو سالن نشستیم ، مامان و بابا هم نشستن تو سالن ، مامان با تعجب به ما نگاه می کرد ، با صدای تقریبا بلندی گفت:
- شقایق ، عزیزم چایی بیار.
با فکر اینکه اومدیم خواستگاری خندم گرفت اما فقط یک لبخند کوچک زدم ، تا شقایق چایی ها رو آورد ، هیچی نگفتیم ، چایی رو جلوم گرفت ، چای رو برداشتم و گفتم:
- دستت درد نکنه ، کدبانو دختر.
- خوب دیگه ، نبود خواهر اینجوری بارم آورده.
چای رو جلوی امیر گرفت ، امیر با تعجب به شقایق نگاه می کرد ، حق هم داشت ، اون شقایق رو تو چهارده سالگی دیده بود و الان شقایق بیست و یک سال سن داشت ، چایی رو برداشت ، سینی چای رو روی میز گذاشت ، شقایق آخر به حرف اومد:
- چیزی شده امیر؟ چرا اینطوری نگام می کنی؟
- شقایق خیلی عوض شدی.
- زود می گذره دیگه. تو هم خیلی عوض شدی.
- باورم نمیشه اصلا.
خندید ، رو به بابا کردم و گفتم:
- بابا جون؟
- ........
- بابا؟
- ........
- هنوزم منو به عنوان دخترت قبول نداری؟
- برا چی اومدین؟ دوباره یه تصمیم تازه گرفتید؟
مامان- منصور.
- مامان مهم نیست ، بابا حق دارن ، ما... غلط کردیم ، اشتباه کردیم ، جوون بودیم ، زود تصمیم گرفتیم ، اصلا ازدواج کردنمون تو سن کم اشتباه بود ، اما الان پشیمونیم ، اگه می خواین من خوشبخت شم بذارید دوباره با امیر ازدواج کنم ، بابا منو ببخش ، مگه نگفتی با امیر باشم؟ حالا می خوام باهاش ازدواج کنم ، اگه اجازه بدین ، میشه؟
بابا- هستی ، برا خودت هفت سال رفتی پشت سرتم نگاه نکردی ، برا خودت پاشدی رفتی تو یه مملکت غریب ، تک و تنها ، بچه دار شدی به ما نگفتی ، این چه وضعیه هستی؟
- بابا به خدا من مقصر نیستم اما ، شما منو طرد کردین ، بابا به اندازه ی کافی سختی کشیدم ، اگه می خوام با امیر ازدواج کنم ، به خاطر تبسم هم هست ، اون خیلی به مادوتا نیاز داره ، الان اومدم ازتون اجازه بگیرم ، اجازه میدین؟
- تو دیگه یه مطلقه ای ، احتیاجی به اجازه ی پدر نداری ، مثل وقتی که طلاق گرفتی ، پس چرا اومدی نظر من رو می پرسی؟
- چون نظر شما مهمه ، مهم تر از همه چیز.
- اگه قبول نکنم چی؟
یه نفس عمیق کشیدم ، چشمام رو باز و بسته کردم ، تو چشم های بابا نگاه کردم و گفتم:
- قید همه چی رو می زنم ، امیر از زندگیم پاک میشه و فراموشش می کنم ، همینجا پیش شما می مونم.
- واقعا؟
- به جون تنها دخترم قسم می خورم.
- پس من قبول نمی کنم.
- هرطور صلاح می دونین.
سپس رو به امیر کردم ، با ناباوری نگام می کرد ، سری تکون دادم و گفتم:
- اینم از من ولی دیگه دست من نیست ، مثله اینکه نمیشه ، خدافظ ، راجب تبسمم بهتره دادگاه تصمیم بگیره.
- هستی...
- امیر ، برو بیرون.
امیر رو به مامان بابام کرد و خدافظی کرد ، سپس به سمت در رفت ، شقایق رو به بابا کرد و گفت:
- بابا ، انقدر هستی رو اذیت نکنید ، به خاطر تبسم کوتاه بیاین.
بابا با صدای بلند فریاد زد:
- امیر؟
امیر برگشت و گفت:
- با من کار دارین؟
بابا- فقط همین قدر دخترم رو دوست داری؟ به این زودی جا زدی؟
امیر- اگه خودش نخواد ، هیچی درست نمیشه.
بابا- برگرد ، بشین سرجات.
امیر برگشت و نشست ، بابا رو به هردومون کرد و گفت:
- اگه می خواستم طلاق نگیرید به خاطر خودتون بود که بعد هفت سال اینطوری با التماس سعی نکنید به هم برسید ، متوجه شدید؟ هستی دخترم من تو رو طرد نکردم فقط خواستم متوجه بشی که چه اشتباهی می کنی اما خیلی دیر متوجه شدی ، دخترم خیلی عوض شدی ، چشمای خوش رنگت دیگه کامل نیستن ، جفت نیستن ، دخترم نگفتم بری که اینطوری برگردی ، نمی خواستم شکستت رو ببینم ، هستی بابا ، دختر بابا ، نمی خواستم شکسته بشی ، نمی خواستم اینطوری ببینمت برات آرزو داشتم دخترم ولی حیف که دنیا خیلی کثیفه ، پر از آدمای بد ، پر از تصمیم های غلط ، هستی به خودت فکر کن ، فکر می کنی می تونی کنار امیر خوشبخت شی؟
- می تونم بابا ، مطمئن باشید ، این بار سربلندتون می کنم.
بابا- امیر ، می بینی که دخترم دیگه اون دختر هجده ساله ای که به خاطر صورتش کلی خواستگار داشت نیست ، اون فقط همون هستیه با همون اخلاق ، تو دخترم رو دوست داری؟ می تونی خوشبختش کنی؟
امیر- جونم رو براش میدم ، قیافه ی هستی هیچ مشکلی نداره ، به ارواح خاک پدرم قسم ، خوشبختش می کنم.
مامان که گریش گرفته بود و در بین گریه می خندید ، گفت:
- پس مبارک باشه.
با شتاب به سمت بابا رفتم و بغلش کردم ، عطر تنش همون بود ، بابای دوست داشتنی من مثل قبلا بود ، فقط یکم شکسته شده بود ، سفت بغلش کرده بودم ، واقعا دوسش داشتم ، از ته ته قلبم ، دستش رو گرفتم تا ببوسم ، متوجه لرزش دست بابا شدم ، اشک از چشمام بارید ، بابا گفت:
- چی شد بابا؟
- بابا دستات می لرزه.
- روزگاره دیگه بد بازی هاییی سرمون در میاره/
بعد مامان رو بغل کردم ، بعد از خوردن چایی و شیرینی ، شقایق گفت:
- پس عشق خاله کجاس؟
- خونه ی المیرائه.
- المیرا؟ دوستت رو میگی؟
- آره ، تنها کسی که تمام این هفت سال کنارم بود و مثل کوه پشتم بود و هیچ وقت تنهام نذاشت.
بابا- پس باید ازش تشکر کنم.
- حتما.
شقایق- از نسترن شنیدم با دوست امیر ازدواج کرده ، با ساشا ، راستی بچه دارن؟
- آره ، یه پسر یه ساله دارن ، اسمش پیامه.
شقایق- اینجا هم همه چی فرق کرده ، خیلی اتفاقای جالبی افتاده ، باید ببینی...
مامان- اتفاقا خوب موقعی هم اومدی ، پس فردا خونه ی عمو حمیدت مهمونیه ، چند هفته دیگه هم خونه ی مارال.
- وا ، خاله مارال چرا مهمونی گرفته؟ به چه مناسبت؟
- می خواد بهادر و زنش رو پا گشا کنه.
- مگه بهادر جقله ازدواج کرد؟
- بله عقدن هنوز ، عروسی نگرفتن ، اسم زنش محبوبه اس.
- عمو حمید چی؟ اونکه مهمونیش این موقع نبود.
- نامزدیه مینوئه.
- وای دیگه چه اتفاقایی افتاده تو این مدت؟
بابا- نمیشه ، خودت باید بیای ببینی.
- حتما.
من و امیر بلند شدیم ، مامان گفت:
- الان کجا می خواین برین؟
- میریم خونه ی امیر اینا ، با تبسم بر می گردم.
- باشه ، به سلامت.
رو به بابا کردم و گفتم:
- بابا ممنون ، واقعا میگم.
- خواهش می کنم دخترم.
از آسانسور پیاده شدیم و بعد هم سوار ماشین شدیم ، امیر حرکت کرد و گفت:
- هستی وقتی گفتی برو بیرون قلبم داشت از کار میوفتاد.
- من می دونستم بابا قبول می کنه.
- به مامان سوگند چی بگیم حالا؟
- خاله خودش می فهمه ، نیازی نیست ما توضیح بدیم.
چون فاصله ی دو تا خونه باهم کم بود ، خیلی زود رسیدیم دم خونه ی خاله اینا ، دوباره گل و شیرینی رو دستم گرفتم و زنگ زدم ، صدی آناهید تو گوشم پیچید:
- بله؟
- باز می کنی خانم؟
- بفرمایید.
در رو باز کرد ، رفتیم تو ، خاله جلوی درب خونشون منتظر وایستاده بود ، با دیدن ما برق شوق در لب ها و چشماش جرقه زد و با لبخند بزرگی گفت:
- خوش اومدین.
- ممنون خاله.
امیر- مرسی مامان.
خاله یه چشم غره به امیر رفت ، داخل شدیم گل و شیرینی رو به دست خاله دادم ، آناهید رفت تو آشپزخانه ، داد زدم:
- آناهید چیزی نیار الان از خونه ی ما برمی گردیم.
آناهیتا سریع اومد و نشست تو سالن ، رو به خاله کردم و گفتم:
- خاله ، فکرامو کردم ، منم امیر رو دوست دارم ، تبسم هم اینطوری خوشبخت تره ، اگه شما اجازه بدین...
خاله- من که از خدامه عزیزدلم.
بلند شد به سمتم اومد و گفت:
- مبارک باشه ، ایشالا که خوش بخت میشین.
و بعد محکم بغلم کرد ، امیر رو هم بغل کرد و گفت:
- حالا که هستی رو برگردوندی دیگه ازت راضیم ، بابای خدا بیاورزتم الان حتما خیلی خوش حاله ، فقط کی می خواین عقد کنین؟
امیر- ایشالا ماه دیگه اگه اجازه بدید.
آناهید- چقدر خوش حال شدم ، هستی دوباره عروس خودمون شد ، آخ جون دوباره خواهر شوهر میشم.
خندیدیم و بعد هم آناهید رو بغل کردم ، نشستیم و مدتی صحبت کردیم ، رو به امیر کردم و گفتم:
- امیر من میرم دیگه.
خاله- کجا؟
- برم خونه ی خودمون دیگه.
امیر- خودم می رسونمت.
- نه ، راهی نیست که پیاده میرم.
بلند شدم ، از همه خدافظی کردم ، امیرهم باهام تا دم ماشینش اومد و وسایل تبسم و خودم رو به دستم داد ، رفتم به سمت خونه ، گوشیم رو دراوردم و به المیرا زنگ زدم ، جواب داد:
- الو سلام.
- سلام ، خوبی؟
- خوبم ، چه خبر؟ چی شد؟
- هر دوطرف قبول کردن.
- خدارو شکر ، هستی با این دکتره هم صحبت کردم ، اگه کارامون درست شه ایشالا سه ماه دیگه میریم انگلیس واسه درمان ، گفت شاید چند ماه طول بکشه.
- المیرا ، اگه یه خواهشی ازت بکنم قول میدی قبول کنی؟
- آره خوب ، بگو.
- الان قول دادی؟
- بگو دیگه ، آره ، قول دادم.
- این چند ماهه رو برید خونه ی من تو لندن ، کوچیکه اما چند ماه میشه توش زندگی کرد.
- هستی چی میگی؟
- به خدا اگه قبول نکنی تا آخر عمر باهات حرف نمی زنم ، تو این همه لطف به من کردی مگه من حتی گفتم چرا؟ پس قبول کن.
- اما شاید ساشا قبول نکنه.
- المیرا... تو رو خدا ، تو رو به جان پیام ، باشه؟
- خیل خوب انقدر قسم نخور.
- راستی زنگ زدم بگم تبسم رو با آژانس بفرستی خونه ی بابام.
- اِ اونجا رفتی؟
- آره دیگه ، تا دوباره بیان خواستگاری.
- چقدر جالب ، الان زنگ بزنم آژانس؟
- اگه می تونی.
- پس خدافظ.
- باااااااای.
تلفن رو قطع کردم ، با شادی و آرامش به سوی خانه ی بابا به راه افتادم ، وقتی رسیدم ، تبسم از آژانس پیاده شده بود و می خواست زنگ بزنه ، به سمتش رفتم و گفتم:
- سلام مامانی.
- سلام مامان ، چرا اومدیم اینجا؟
- یه ماه اینجا می مونیم ، بعد سه تایی میریم خونه ی خودمون.
- واقعا؟
- معلومه.
- مامان حالا که با بابا آشتی کردین ، قول میدی دیگه باهم دعوا نکنید؟
- باشه ، چشم.
زنگ زدم و رفتیم تو ، شقایق جلوی در وایستاده بود ، سریع تبسم رو بغل کرد ، خیلی دوسش داشت ، تبسم با شقایق به اتاقش رفتن و منم به اتاق خودم ، اتاقی که سال ها پیش اتاق من بود ، اتاق هستی ، چقدر عمر بی ارزشه ، وقتی فکر می کنم عمو سعید من مرده ، و اینکه یه روزی من هم میمیرم خیلی بده ، خیلی حس بدیه ، وسایلمون رو جا به جا کردم ، لباس راحت پوشیدم بعدش هم رفتم به سالن ، بابا خونه نبود ، مامان فقط نشسته بود و تلویزیون میدید ، رفتم پیشش نشستم و گفتم:
- مامان ، خونه نشین شدی ، اتفاقی افتاده؟
- یه سالی میشه خیلی کمتر میرم.
- چرا؟
- حوصله ی کار ندارم ، دیگه داریم پیر میشیم ، یه پسرم نداریم ، کارای شرکت و کارخانه رو انجام بده.
شقایق که داشت از تو اتاق بیرون میومد ، خودش لباس تبسم رو عوض کرده بود ، همین طور که میومد گفت:
- مامان مگه من خودم نگفتم نوکرتم هستم ، خودم کارای شرکت رو انجام میدم؟ خودم میرم شرکت؟ پس چرا هی غصه می خوری؟
- آره تو بیای شرکت که سیوان رو ببینی.
با تعجب به مامان نگاه کردم ، بعد هم به شقایق و گفتم:
- سیوان؟ سیوان کیه دیگه؟ شوهر خواهره؟
شقایق خیلی کم قرمز شد ، مامان گفت:
- پسره پسر یکی از شرکای شرکته ، از شقایق خواستگاری کرده ، ولی خیلی پروئه.
شقایق خشم و ناراحتی گفت:
- اِ مامان ، مگه قبلا حرف نزده بودیم؟ حالا بزار بیان.
مامان خندید و شقایق هم همون جور حرص خورد ، به شقایق نگاه کردم و گفتم:
- بیا بریم تو اتاق کارت دارم.
- بریم.
رفتیم تو اتاق شقایق ، نشستم رو تختش ، اونم نشست رو تخت و گفت:
- هوم؟
- دوسش داری؟
- کیو؟
- سیوان رو.
- خیلی هستی ، خیلی دوسش دارم.
- خدا رو شکر ، خواهرم با عشق ازدواج می کنه.
- والله بعد اون کاری که تو کردی ، من از هرچی عشق و عاشقیه متنفر شدم ، تا سیوان رو دیدم ، خیلی خوبه ، نمی دونی چی میگم.
- چرا نمی دونم؟ می فهمم. مامان راضی نیست؟
- چرا بابا ، می خواد اذیت کنه.
- میشه ببینمش؟
- یعنی بهش زنگ بزنم؟
- اگه میشه واسه نهار یه قرار بزارین.
- باشه.
گوشیش رو برداشت و یه شماره رو گرفت ، با لبخند گفتم:
- بزار رو آیفون منم گوش بدم...
- هستی...
- جون من.
- باشه.
گذاشت رو آیفون ، پسره جواب داد:
- جانم؟ چه عجب شما صفحه ی گوشی مارو نورانی کردین خانم.
- سلام ، خوبی؟
- بله ، تو که زنگ زدی حالمم خوب شد.
- سیوان نهار کجایی؟
- برنامه ای ندارم ، شما بالاخره دلت تنگ شد برا ما؟
- خواهرم برگشته.
- واقعا؟
- آره ، خیلی هم دوست داره تو رو ببینه.
- ای به چشم ، خواهر زن عزیز هرچی بگن ما گوش میدیم. بیام دنبالتون؟
- آره.
- پس تا یه ساعت دیگه اونجام.
- منتظرم.
قطع کرد ، گفتم:
- نه بابا ، صداشم خوبه ها ، خودمونیم.
خندید و گفت:
- پس فکر کردی بی عرضم؟
- راستی چند سالش هست حالا؟
- هم سن توئه ، بیست و پنج.
نیم ساعت به صحبت گذشت و زمانی که سیوان زنگ زد که داره راه میفته ما هم بلند شدیم تا آماده شیم ، من مانتوی کرم رنگ ، شلوار لی طوسی و شال کرم رنگم رو پوشیدم ، موهام رو کج گرفتم ، یه رژگونه ی کمرنگ و رژلب آلبالویی زدم ، شقایق هم آماده شد ، اول نشست جلوی آینه ، کرم پودر زد ، بعد هم رژگونه ی صورتی ، بعد من براش خط چشم کشیدم و ریمل زد ، رژلب صورتی کمرنگ رو به لب هاش زد و لب هاش رو بهم مالید ، مانتوی صورتی رنگی رو دراورد و پوشید که تا زانوش بود ، شلوار لی سرمه ای و شال سرمه ای که چشماش رو نازتر می کرد ، کیف هامون رو برداشتیم ، عینکم رو به چشم زدم و رفتم تو سالن ، تبسم داشت با مامان حرف می زد ، رو به مامان کردم و گفتم:
- مامان ، من و شقایق میریم بیرون نهار ، شما می تونی تبسم رو نگه داری؟
- آره می تونم ولی من نهار درست کردم.
- حالا شام می خوریمش.
- باشه ، به سلامت.
- خدافظ.
رفتیم و سر کوچه وایستادیم ، خیلی دوست داشتم قیافه ی سیوان رو ببینم ، چند دقیقه بعد یه دویست و شش بژ رنگ اومد رو به رومون ، به قیافه ی راننده نگاه کردم اما عینک آفتابی رو چشمش بود ، پیاده شد ، نگاهی به سرتاپاش انداختم ، خوش تیپ بود ، شلوار لی مشکی رنگ با بلوز آستین بلند مشکی موهاش رو بالا داده بود ، موهای مشکی و چشم های مشکی داشت ، پسر بامزه ای بود ، قیافشم خوب بود ، گفت:
- سلام.
شقایق- سلام ، سیوان خواهرم هستی ، هستی سیوان.
سیوان- پس هستی خانم معروف شمائید؟
- معروف؟
- خیلی شقایق ازتون پیشم تعریف کرده.
- اختیار دارین ، تعریف شمارم کم نشنیدیم.
باهم دست دادیم ، گفت:
- خیلی دوست داشتم ببینمتون.
- من ازت بزرگتر نیستم که شما میگی بهم ، راحت باش.
- آره می دونم ولی فکر کردم بگی پسره چقدر پروئه.
شقایق- میگم من میرم نهار می خورم ، شما حرفاتون تمام شد خودتون بیاین خوب؟
سیوان گفت:
- سر پا نگهتون داشتم ، بشینید تو ماشین ، هستی خانم بفرمایید جلو.
- ممنون ، شقایق تو بشین جلو.
شقایق- نه هستی بشین.
رفتم عقب نشستم و به روی خودم نیاوردم ، شقایق نشست و حرکت کردیم. جلوی یه رستوران نگه داشت و بعد از پارک پیاده شدیم ، به داخل رستوران رفتیم و پشت یه میز نشستیم ، من و شقایق کنار هم نشستیم و سیوان هم رو به روی شقایق ، سیوان رو به من کرد و گفت:
- کاش امیرآقا هم میومد.
- ایشالله دفعه ی بعد.