امتیاز موضوع:
  • 15 رأی - میانگین امتیازات: 4.13
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان سال های تنهایی (فوق عاشقانه) به قلم: خودم

#28
المیرا- مامان و بابام با الهام رفته بودن مسافرت ، منم تنها مونده بودم ، نسترن و پدرام اومده بودن یه چیزی بهم بدن ، یادم نمیاد چی بود ، همون موقع تو زنگ زدی به نسترن ، نسترنم که دید من تنهام ازت پرسید بیام یا نه ، بعدشم زنگ زد کلی با مامان و بابای من حرف زد تا راضی شدن ، منم اومدم دیگه.
امیر- خوب دیگه چه خبر؟
ساشا شروع کرد به حرف زدن راجب کارش ، یهو یاد ویانا افتادم ، رو به المیرا کردم و گفتم:
- بیا بریم تو اتاق ، کارت دارم.
- بریم.
بلند شدیم ، المیرا نگاهی به تبسم و پیام انداخت و بعد رفتیم تو اتاق ، نشستیم ، گوشیم رو دراوردم و گفتم:
- المیرا واسه مشکل ساشا سوال کردم ، شماره ی یه دکتر رو گیر آوردم ، بگیر ضرر نداره.
- وای یادت بود؟ فکر کردم یادت رفته.
- مگه میشه یادم بره؟ بعد صد سالتو کارت به من گیر کرده.
- دستت درد نکنه ، پس اس ام اسش کن.
- باشه.
شماره رو براش اس ام اس کردم ، اونشب ساشا و امیر برامون کباب درست کردن و بعد هم خوابیدیم.
روز های عید به پایان رسیدن و ما برگشتیم خونه ی خودمون ، یک هفته گذشت ، در مورد ازدواج با امیر تصمیمم رو گرفته بودم اما اون افکار دائما تو ذهنم می پیچید ، سعی بر مهار کردنشون داشتم اما ، به طور کامل متقاعد نمی شدم.
از خونه ی المیرا بیرون اومدم و رو بهش که دم در وایستاده بود کردم و گفتم:
- ببخشید ، افتادی تو زحمت.
- چه زحمتی؟ برو گمشو.
- پس فعلا.
- خدافظ.
سریع رفتم پایین و سوار ماشین امیر شدم ، به راه افتاد ، سرعتش خیلی بالا بود ، گفتم:
- امیر الان تا قبل از اینکه برسیم ، میمیریما.
- اگه با تو بمیرمم خوبه ، اما الان انگار رو ابرام ، واقعا خوشحالم.
- اصلا شاید رامون ندن.
- دیوونه.
- امیر ، اگه قبول نکنن چی؟
- چیزی عوض نمیشه.
- آره ، پس من و تبسم بر می گردیم انگلیس.
- هستی ، دوست داری اذیتم کنی؟
- خیلی.
رسیدیم دم گل فروشی ، دو تا گل خریدیم و بعد هم دو جعبه شیرینی ، چند دقیقه بعد جلوی خونه ی ما بودیم ، امیر ماشین رو پارک کرد ، حس خیلی عجیبی داشتم ، یه چیزی که باعث حالت تهوم می شد ، رفتیم جلوی در خونه ، گل و شیرینی رو دستم گرفته بودم ، رو به امیر کردم و با لبخند گفتم:
- انگار داریم میریم خواستگاریشون.
امیر هم لبخند زد ، نگاهی به سرتاپای خودم کردم تا همه چیز مرتب باشه ، آرایش کامل داشتم ، مانتوی خاکستری رنگ با شلوار مشکی و شال طوسی ، کفش های پاشنه بلند سفید و کیف ست با کفش هام ، دوباره به امیر گفتم:
- تو زنگ بزن.
- چرا خودت نمی زنی.
- لوس نشو دیگه ، زنگ بزن ، دل تو دلم نیست.
- باشه
زنگ رو زد ، چند دقیقه بعد بدون اینکه صدایی از اون طرف آیفون بیاد ، در باز شد ، سوار آسانسور شدیم ، با رفتن به سمت بالا شدت تپش قلب من هم بالا رفت ، رسیدیم از آسانسور پیاده شدیم ، مامان و بابا جلوی در خونه وایستاده بودن ، به امیر نگاهی انداختم و بعد دوتایی به سمت خونه رفتیم ، امیر سلام کرد ، من هم همین طور ، جلوی در بابا نگاهی بهم انداخت و بعد جواب سلامم رو داد ، گل و شیرینی رو به دستش دادم ، چیزی نگفت ، فقط در رو پشت سرش بست ، رفتیم و تو سالن نشستیم ، مامان و بابا هم نشستن تو سالن ، مامان با تعجب به ما نگاه می کرد ، با صدای تقریبا بلندی گفت:
- شقایق ، عزیزم چایی بیار.
با فکر اینکه اومدیم خواستگاری خندم گرفت اما فقط یک لبخند کوچک زدم ، تا شقایق چایی ها رو آورد ، هیچی نگفتیم ، چایی رو جلوم گرفت ، چای رو برداشتم و گفتم:
- دستت درد نکنه ، کدبانو دختر.
- خوب دیگه ، نبود خواهر اینجوری بارم آورده.
چای رو جلوی امیر گرفت ، امیر با تعجب به شقایق نگاه می کرد ، حق هم داشت ، اون شقایق رو تو چهارده سالگی دیده بود و الان شقایق بیست و یک سال سن داشت ، چایی رو برداشت ، سینی چای رو روی میز گذاشت ، شقایق آخر به حرف اومد:
- چیزی شده امیر؟ چرا اینطوری نگام می کنی؟
- شقایق خیلی عوض شدی.
- زود می گذره دیگه. تو هم خیلی عوض شدی.
- باورم نمیشه اصلا.
خندید ، رو به بابا کردم و گفتم:
- بابا جون؟
- ........
- بابا؟
- ........
- هنوزم منو به عنوان دخترت قبول نداری؟
- برا چی اومدین؟ دوباره یه تصمیم تازه گرفتید؟
مامان- منصور.
- مامان مهم نیست ، بابا حق دارن ، ما... غلط کردیم ، اشتباه کردیم ، جوون بودیم ، زود تصمیم گرفتیم ، اصلا ازدواج کردنمون تو سن کم اشتباه بود ، اما الان پشیمونیم ، اگه می خواین من خوشبخت شم بذارید دوباره با امیر ازدواج کنم ، بابا منو ببخش ، مگه نگفتی با امیر باشم؟ حالا می خوام باهاش ازدواج کنم ، اگه اجازه بدین ، میشه؟
بابا- هستی ، برا خودت هفت سال رفتی پشت سرتم نگاه نکردی ، برا خودت پاشدی رفتی تو یه مملکت غریب ، تک و تنها ، بچه دار شدی به ما نگفتی ، این چه وضعیه هستی؟
- بابا به خدا من مقصر نیستم اما ، شما منو طرد کردین ، بابا به اندازه ی کافی سختی کشیدم ، اگه می خوام با امیر ازدواج کنم ، به خاطر تبسم هم هست ، اون خیلی به مادوتا نیاز داره ، الان اومدم ازتون اجازه بگیرم ، اجازه میدین؟
- تو دیگه یه مطلقه ای ، احتیاجی به اجازه ی پدر نداری ، مثل وقتی که طلاق گرفتی ، پس چرا اومدی نظر من رو می پرسی؟
- چون نظر شما مهمه ، مهم تر از همه چیز.
- اگه قبول نکنم چی؟
یه نفس عمیق کشیدم ، چشمام رو باز و بسته کردم ، تو چشم های بابا نگاه کردم و گفتم:
- قید همه چی رو می زنم ، امیر از زندگیم پاک میشه و فراموشش می کنم ، همینجا پیش شما می مونم.
- واقعا؟
- به جون تنها دخترم قسم می خورم.
- پس من قبول نمی کنم.
- هرطور صلاح می دونین.
سپس رو به امیر کردم ، با ناباوری نگام می کرد ، سری تکون دادم و گفتم:
- اینم از من ولی دیگه دست من نیست ، مثله اینکه نمیشه ، خدافظ ، راجب تبسمم بهتره دادگاه تصمیم بگیره.
- هستی...
- امیر ، برو بیرون.
امیر رو به مامان بابام کرد و خدافظی کرد ، سپس به سمت در رفت ، شقایق رو به بابا کرد و گفت:
- بابا ، انقدر هستی رو اذیت نکنید ، به خاطر تبسم کوتاه بیاین.
بابا با صدای بلند فریاد زد:
- امیر؟
امیر برگشت و گفت:
- با من کار دارین؟
بابا- فقط همین قدر دخترم رو دوست داری؟ به این زودی جا زدی؟
امیر- اگه خودش نخواد ، هیچی درست نمیشه.
بابا- برگرد ، بشین سرجات.
امیر برگشت و نشست ، بابا رو به هردومون کرد و گفت:
- اگه می خواستم طلاق نگیرید به خاطر خودتون بود که بعد هفت سال اینطوری با التماس سعی نکنید به هم برسید ، متوجه شدید؟ هستی دخترم من تو رو طرد نکردم فقط خواستم متوجه بشی که چه اشتباهی می کنی اما خیلی دیر متوجه شدی ، دخترم خیلی عوض شدی ، چشمای خوش رنگت دیگه کامل نیستن ، جفت نیستن ، دخترم نگفتم بری که اینطوری برگردی ، نمی خواستم شکستت رو ببینم ، هستی بابا ، دختر بابا ، نمی خواستم شکسته بشی ، نمی خواستم اینطوری ببینمت برات آرزو داشتم دخترم ولی حیف که دنیا خیلی کثیفه ، پر از آدمای بد ، پر از تصمیم های غلط ، هستی به خودت فکر کن ، فکر می کنی می تونی کنار امیر خوشبخت شی؟
- می تونم بابا ، مطمئن باشید ، این بار سربلندتون می کنم.
بابا- امیر ، می بینی که دخترم دیگه اون دختر هجده ساله ای که به خاطر صورتش کلی خواستگار داشت نیست ، اون فقط همون هستیه با همون اخلاق ، تو دخترم رو دوست داری؟ می تونی خوشبختش کنی؟
امیر- جونم رو براش میدم ، قیافه ی هستی هیچ مشکلی نداره ، به ارواح خاک پدرم قسم ، خوشبختش می کنم.

مامان که گریش گرفته بود و در بین گریه می خندید ، گفت:
- پس مبارک باشه.
با شتاب به سمت بابا رفتم و بغلش کردم ، عطر تنش همون بود ، بابای دوست داشتنی من مثل قبلا بود ، فقط یکم شکسته شده بود ، سفت بغلش کرده بودم ، واقعا دوسش داشتم ، از ته ته قلبم ، دستش رو گرفتم تا ببوسم ، متوجه لرزش دست بابا شدم ، اشک از چشمام بارید ، بابا گفت:
- چی شد بابا؟
- بابا دستات می لرزه.
- روزگاره دیگه بد بازی هاییی سرمون در میاره/
بعد مامان رو بغل کردم ، بعد از خوردن چایی و شیرینی ، شقایق گفت:
- پس عشق خاله کجاس؟
- خونه ی المیرائه.
- المیرا؟ دوستت رو میگی؟
- آره ، تنها کسی که تمام این هفت سال کنارم بود و مثل کوه پشتم بود و هیچ وقت تنهام نذاشت.
بابا- پس باید ازش تشکر کنم.
- حتما.
شقایق- از نسترن شنیدم با دوست امیر ازدواج کرده ، با ساشا ، راستی بچه دارن؟
- آره ، یه پسر یه ساله دارن ، اسمش پیامه.
شقایق- اینجا هم همه چی فرق کرده ، خیلی اتفاقای جالبی افتاده ، باید ببینی...
مامان- اتفاقا خوب موقعی هم اومدی ، پس فردا خونه ی عمو حمیدت مهمونیه ، چند هفته دیگه هم خونه ی مارال.
- وا ، خاله مارال چرا مهمونی گرفته؟ به چه مناسبت؟
- می خواد بهادر و زنش رو پا گشا کنه.
- مگه بهادر جقله ازدواج کرد؟
- بله عقدن هنوز ، عروسی نگرفتن ، اسم زنش محبوبه اس.
- عمو حمید چی؟ اونکه مهمونیش این موقع نبود.
- نامزدیه مینوئه.
- وای دیگه چه اتفاقایی افتاده تو این مدت؟
بابا- نمیشه ، خودت باید بیای ببینی.
- حتما.
من و امیر بلند شدیم ، مامان گفت:
- الان کجا می خواین برین؟
- میریم خونه ی امیر اینا ، با تبسم بر می گردم.
- باشه ، به سلامت.
رو به بابا کردم و گفتم:
- بابا ممنون ، واقعا میگم.
- خواهش می کنم دخترم.
از آسانسور پیاده شدیم و بعد هم سوار ماشین شدیم ، امیر حرکت کرد و گفت:
- هستی وقتی گفتی برو بیرون قلبم داشت از کار میوفتاد.
- من می دونستم بابا قبول می کنه.
- به مامان سوگند چی بگیم حالا؟
- خاله خودش می فهمه ، نیازی نیست ما توضیح بدیم.
چون فاصله ی دو تا خونه باهم کم بود ، خیلی زود رسیدیم دم خونه ی خاله اینا ، دوباره گل و شیرینی رو دستم گرفتم و زنگ زدم ، صدی آناهید تو گوشم پیچید:
- بله؟
- باز می کنی خانم؟
- بفرمایید.
در رو باز کرد ، رفتیم تو ، خاله جلوی درب خونشون منتظر وایستاده بود ، با دیدن ما برق شوق در لب ها و چشماش جرقه زد و با لبخند بزرگی گفت:
- خوش اومدین.
- ممنون خاله.
امیر- مرسی مامان.
خاله یه چشم غره به امیر رفت ، داخل شدیم گل و شیرینی رو به دست خاله دادم ، آناهید رفت تو آشپزخانه ، داد زدم:
- آناهید چیزی نیار الان از خونه ی ما برمی گردیم.
آناهیتا سریع اومد و نشست تو سالن ، رو به خاله کردم و گفتم:
- خاله ، فکرامو کردم ، منم امیر رو دوست دارم ، تبسم هم اینطوری خوشبخت تره ، اگه شما اجازه بدین...
خاله- من که از خدامه عزیزدلم.
بلند شد به سمتم اومد و گفت:
- مبارک باشه ، ایشالا که خوش بخت میشین.
و بعد محکم بغلم کرد ، امیر رو هم بغل کرد و گفت:
- حالا که هستی رو برگردوندی دیگه ازت راضیم ، بابای خدا بیاورزتم الان حتما خیلی خوش حاله ، فقط کی می خواین عقد کنین؟
امیر- ایشالا ماه دیگه اگه اجازه بدید.
آناهید- چقدر خوش حال شدم ، هستی دوباره عروس خودمون شد ، آخ جون دوباره خواهر شوهر میشم.
خندیدیم و بعد هم آناهید رو بغل کردم ، نشستیم و مدتی صحبت کردیم ، رو به امیر کردم و گفتم:
- امیر من میرم دیگه.
خاله- کجا؟
- برم خونه ی خودمون دیگه.
امیر- خودم می رسونمت.
- نه ، راهی نیست که پیاده میرم.
بلند شدم ، از همه خدافظی کردم ، امیرهم باهام تا دم ماشینش اومد و وسایل تبسم و خودم رو به دستم داد ، رفتم به سمت خونه ، گوشیم رو دراوردم و به المیرا زنگ زدم ، جواب داد:
- الو سلام.
- سلام ، خوبی؟
- خوبم ، چه خبر؟ چی شد؟
- هر دوطرف قبول کردن.
- خدارو شکر ، هستی با این دکتره هم صحبت کردم ، اگه کارامون درست شه ایشالا سه ماه دیگه میریم انگلیس واسه درمان ، گفت شاید چند ماه طول بکشه.
- المیرا ، اگه یه خواهشی ازت بکنم قول میدی قبول کنی؟
- آره خوب ، بگو.
- الان قول دادی؟
- بگو دیگه ، آره ، قول دادم.
- این چند ماهه رو برید خونه ی من تو لندن ، کوچیکه اما چند ماه میشه توش زندگی کرد.
- هستی چی میگی؟
- به خدا اگه قبول نکنی تا آخر عمر باهات حرف نمی زنم ، تو این همه لطف به من کردی مگه من حتی گفتم چرا؟ پس قبول کن.
- اما شاید ساشا قبول نکنه.
- المیرا... تو رو خدا ، تو رو به جان پیام ، باشه؟
- خیل خوب انقدر قسم نخور.
- راستی زنگ زدم بگم تبسم رو با آژانس بفرستی خونه ی بابام.
- اِ اونجا رفتی؟
- آره دیگه ، تا دوباره بیان خواستگاری.
- چقدر جالب ، الان زنگ بزنم آژانس؟
- اگه می تونی.
- پس خدافظ.
- باااااااای.
تلفن رو قطع کردم ، با شادی و آرامش به سوی خانه ی بابا به راه افتادم ، وقتی رسیدم ، تبسم از آژانس پیاده شده بود و می خواست زنگ بزنه ، به سمتش رفتم و گفتم:
- سلام مامانی.
- سلام مامان ، چرا اومدیم اینجا؟
- یه ماه اینجا می مونیم ، بعد سه تایی میریم خونه ی خودمون.
- واقعا؟
- معلومه.
- مامان حالا که با بابا آشتی کردین ، قول میدی دیگه باهم دعوا نکنید؟
- باشه ، چشم.
زنگ زدم و رفتیم تو ، شقایق جلوی در وایستاده بود ، سریع تبسم رو بغل کرد ، خیلی دوسش داشت ، تبسم با شقایق به اتاقش رفتن و منم به اتاق خودم ، اتاقی که سال ها پیش اتاق من بود ، اتاق هستی ، چقدر عمر بی ارزشه ، وقتی فکر می کنم عمو سعید من مرده ، و اینکه یه روزی من هم میمیرم خیلی بده ، خیلی حس بدیه ، وسایلمون رو جا به جا کردم ، لباس راحت پوشیدم بعدش هم رفتم به سالن ، بابا خونه نبود ، مامان فقط نشسته بود و تلویزیون میدید ، رفتم پیشش نشستم و گفتم:
- مامان ، خونه نشین شدی ، اتفاقی افتاده؟
- یه سالی میشه خیلی کمتر میرم.
- چرا؟
- حوصله ی کار ندارم ، دیگه داریم پیر میشیم ، یه پسرم نداریم ، کارای شرکت و کارخانه رو انجام بده.
شقایق که داشت از تو اتاق بیرون میومد ، خودش لباس تبسم رو عوض کرده بود ، همین طور که میومد گفت:
- مامان مگه من خودم نگفتم نوکرتم هستم ، خودم کارای شرکت رو انجام میدم؟ خودم میرم شرکت؟ پس چرا هی غصه می خوری؟
- آره تو بیای شرکت که سیوان رو ببینی.
با تعجب به مامان نگاه کردم ، بعد هم به شقایق و گفتم:
- سیوان؟ سیوان کیه دیگه؟ شوهر خواهره؟
شقایق خیلی کم قرمز شد ، مامان گفت:
- پسره پسر یکی از شرکای شرکته ، از شقایق خواستگاری کرده ، ولی خیلی پروئه.
شقایق خشم و ناراحتی گفت:
- اِ مامان ، مگه قبلا حرف نزده بودیم؟ حالا بزار بیان.
مامان خندید و شقایق هم همون جور حرص خورد ، به شقایق نگاه کردم و گفتم:
- بیا بریم تو اتاق کارت دارم.
- بریم.
رفتیم تو اتاق شقایق ، نشستم رو تختش ، اونم نشست رو تخت و گفت:
- هوم؟
- دوسش داری؟
- کیو؟
- سیوان رو.
- خیلی هستی ، خیلی دوسش دارم.
- خدا رو شکر ، خواهرم با عشق ازدواج می کنه.
- والله بعد اون کاری که تو کردی ، من از هرچی عشق و عاشقیه متنفر شدم ، تا سیوان رو دیدم ، خیلی خوبه ، نمی دونی چی میگم.
- چرا نمی دونم؟ می فهمم. مامان راضی نیست؟
- چرا بابا ، می خواد اذیت کنه.
- میشه ببینمش؟
- یعنی بهش زنگ بزنم؟
- اگه میشه واسه نهار یه قرار بزارین.
- باشه.
گوشیش رو برداشت و یه شماره رو گرفت ، با لبخند گفتم:
- بزار رو آیفون منم گوش بدم...
- هستی...
- جون من.
- باشه.
گذاشت رو آیفون ، پسره جواب داد:
- جانم؟ چه عجب شما صفحه ی گوشی مارو نورانی کردین خانم.
- سلام ، خوبی؟
- بله ، تو که زنگ زدی حالمم خوب شد.
- سیوان نهار کجایی؟
- برنامه ای ندارم ، شما بالاخره دلت تنگ شد برا ما؟
- خواهرم برگشته.
- واقعا؟
- آره ، خیلی هم دوست داره تو رو ببینه.
- ای به چشم ، خواهر زن عزیز هرچی بگن ما گوش میدیم. بیام دنبالتون؟
- آره.
- پس تا یه ساعت دیگه اونجام.
- منتظرم.
قطع کرد ، گفتم:
- نه بابا ، صداشم خوبه ها ، خودمونیم.
خندید و گفت:
- پس فکر کردی بی عرضم؟
- راستی چند سالش هست حالا؟
- هم سن توئه ، بیست و پنج.
نیم ساعت به صحبت گذشت و زمانی که سیوان زنگ زد که داره راه میفته ما هم بلند شدیم تا آماده شیم ، من مانتوی کرم رنگ ، شلوار لی طوسی و شال کرم رنگم رو پوشیدم ، موهام رو کج گرفتم ، یه رژگونه ی کمرنگ و رژلب آلبالویی زدم ، شقایق هم آماده شد ، اول نشست جلوی آینه ، کرم پودر زد ، بعد هم رژگونه ی صورتی ، بعد من براش خط چشم کشیدم و ریمل زد ، رژلب صورتی کمرنگ رو به لب هاش زد و لب هاش رو بهم مالید ، مانتوی صورتی رنگی رو دراورد و پوشید که تا زانوش بود ، شلوار لی سرمه ای و شال سرمه ای که چشماش رو نازتر می کرد ، کیف هامون رو برداشتیم ، عینکم رو به چشم زدم و رفتم تو سالن ، تبسم داشت با مامان حرف می زد ، رو به مامان کردم و گفتم:
- مامان ، من و شقایق میریم بیرون نهار ، شما می تونی تبسم رو نگه داری؟
- آره می تونم ولی من نهار درست کردم.
- حالا شام می خوریمش.
- باشه ، به سلامت.
- خدافظ.
رفتیم و سر کوچه وایستادیم ، خیلی دوست داشتم قیافه ی سیوان رو ببینم ، چند دقیقه بعد یه دویست و شش بژ رنگ اومد رو به رومون ، به قیافه ی راننده نگاه کردم اما عینک آفتابی رو چشمش بود ، پیاده شد ، نگاهی به سرتاپاش انداختم ، خوش تیپ بود ، شلوار لی مشکی رنگ با بلوز آستین بلند مشکی موهاش رو بالا داده بود ، موهای مشکی و چشم های مشکی داشت ، پسر بامزه ای بود ، قیافشم خوب بود ، گفت:
- سلام.
شقایق- سلام ، سیوان خواهرم هستی ، هستی سیوان.
سیوان- پس هستی خانم معروف شمائید؟
- معروف؟
- خیلی شقایق ازتون پیشم تعریف کرده.
- اختیار دارین ، تعریف شمارم کم نشنیدیم.
باهم دست دادیم ، گفت:
- خیلی دوست داشتم ببینمتون.
- من ازت بزرگتر نیستم که شما میگی بهم ، راحت باش.
- آره می دونم ولی فکر کردم بگی پسره چقدر پروئه.
شقایق- میگم من میرم نهار می خورم ، شما حرفاتون تمام شد خودتون بیاین خوب؟
سیوان گفت:
- سر پا نگهتون داشتم ، بشینید تو ماشین ، هستی خانم بفرمایید جلو.
- ممنون ، شقایق تو بشین جلو.
شقایق- نه هستی بشین.
رفتم عقب نشستم و به روی خودم نیاوردم ، شقایق نشست و حرکت کردیم. جلوی یه رستوران نگه داشت و بعد از پارک پیاده شدیم ، به داخل رستوران رفتیم و پشت یه میز نشستیم ، من و شقایق کنار هم نشستیم و سیوان هم رو به روی شقایق ، سیوان رو به من کرد و گفت:
- کاش امیرآقا هم میومد.
- ایشالله دفعه ی بعد.
پاسخ
 سپاس شده توسط RєƖαx gнσѕт ، gisoo.6 ، aida 2 ، elnaz-s ، s1368 ، lili st ، عاشق جانگ گیون سوک ، دختر اتش ، rezaak ، السا 82 ، *رونيكا* ، Berserk ، SOGOL.NM ، _leιтo_


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان سال های تنهایی (فوق عاشقانه) به قلم: خودم - ըoφsիīkα - 05-09-2013، 16:41

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 13 مهمان