05-09-2013، 13:51
صبح با صدای تق و توقی که از رو پشت بوم میومد از خواب بیدار شدم .
چشمامو مالیدم و با رخوت از جا کنده شدم.
بعد از پوشیدن یه لباس مناسب خواستم به طبقه ی پایین برم که در اتاق شیما باز بود.
دستامو تو جیب تونیکم کردم و به اتاقش رفتم.
پشت کامپیوترش نشسته بود و پیج فیس بوک جلوش باز بود.
یه تک سرفه کردم وگفتم: بیام تو؟
شیما با حرص گفت: مثلا بگم نه تو نمیای؟؟؟
نفسمو فوت کردم .
اهسته وارد اتاق شدم و شیما روی صندلی گردونش به سمتم چرخید وگفت:خوبه گفتم نیای...
اخمی کردم وگفتم: سلام صبحت بخیر...
شیما حرصی نفسشو فوت کرد و گفت: تو به نادین گفتی که دیگه جواب منو نده؟
با تعجب ابروهامو بالا دادم و گفتم: چی؟
شیما با غیظ گفت: گوشیش و میدونی چند وقته خاموش کرده؟؟؟ حالا هم تو فیس بوک اصلا جوابمو نمیده ...
پوست لبمو کندم وشیما گفت: مگه من چم بود؟ وبا حرص ادامه داد: خیلی نامردی... تو به من قول داده بودی...
به میزش تکیه دادم و گفتم: ولی شیما من بهت گفتم نادین کس دیگه ای رو دوست داره ... همون روز اول... یادت نمیاد؟
شیما انگشتهاشو مشت کرد وگفت: تو اصلا مخالف رابطه ی من وبرادرت بودی... مجبورش کردی زن بگیره ... نادینم منو دوست داشت.
خیلی سخت خودمو کنترل کردم تا نزنم زیر خنده ...
با این حال سری تکون دادم وگفتم: به هرحال کار از کار گذشته . در ضمن من تو زندگی برادرم هیچ دخالتی نکردم.
شیما دندون قروچه ای کرد و با اخم گفت: تلافی این کارتو میبینی و با دهن کجی گفت: زن داداش...
پوفی کردم و بدون اینکه یه کلمه حرف بزنم یا بشنوم از اتاق خارج شدم.
شیما هم یه دیوونه بود مثل خواهرش و برادرش!!! خدایا من خودم وبه تو سپردم!!!
وارد اشپزخونه شدم. مونس جون داشت برای نهار پیاز سرخ میکرد ... بوش که به دماغم خورد حس کردم هرچی دل و روده است قراره از حلقم بزنه بیرون .
مونس جون هم با قربون صدقه مجبورم کرد جلوی تلویزیون بشینم... و منو به انتهای شرمندگی رسوند وقتی سینی صبحونه رو که پر بود از مرباهای رنگی و جلوم گذاشت.
تا ظهر تقریبا خودمو با سالاد درست کردن و صحبت با مونس جون سرگرم کردم .
کسرا هم زنگ زد وگفت که برای نهار نمیاد، شیما هم با غرغر گفت: غذاشو تو اتاقش میخوره ...
یه جوری هم این حرف وزد و مونس جون پیش من غرغر کرد : همچین میگه غذامو تو اتاق میخورم انگار سه رأس خدم و حشم این پایین دارن میچرخن ...
و به خاطر زانو درد من سینی غذا رو به طبقه ی بالا بردم .
شیما با حرص چیشی گفت و منم بی توجه بهش از اتاق زدم بیرون.
این یکی بخواد شوهر کنه، پسربدبخت و کچل میکنه با این ناز وافاده هاش...
تا ساعت پنج سرمو با کتاب و تلویزیون گرم کردم و بعد به سیما زنگ زدم.یک ساعتی با اون مشغول بودم که مونس جون از اشپزخونه بیرون اومد و به سمت چوب لباسی رفت. داشت مانتو و میپوشید.
تندی از سیما خداحافظی کردم و گفتم: کجا میرید مونس جون؟
مونس جون:میرم سر کوچه اب لیمو بخرم...
لبخندی زدم و گفتم: خب من میرم...
مونس جون: نه مادر زحمتت میشه..
-نه بابا مونس جون اتفاقا بدمم نمیاد یه بادی به سرم بخوره.
مونس جون لبخندی زد وگفت: اره مادر... پیاده روی هم واست خوبه.
لبخندی زدم وفورا لباس هامو عوض کردم .
چشمامو مالیدم و با رخوت از جا کنده شدم.
بعد از پوشیدن یه لباس مناسب خواستم به طبقه ی پایین برم که در اتاق شیما باز بود.
دستامو تو جیب تونیکم کردم و به اتاقش رفتم.
پشت کامپیوترش نشسته بود و پیج فیس بوک جلوش باز بود.
یه تک سرفه کردم وگفتم: بیام تو؟
شیما با حرص گفت: مثلا بگم نه تو نمیای؟؟؟
نفسمو فوت کردم .
اهسته وارد اتاق شدم و شیما روی صندلی گردونش به سمتم چرخید وگفت:خوبه گفتم نیای...
اخمی کردم وگفتم: سلام صبحت بخیر...
شیما حرصی نفسشو فوت کرد و گفت: تو به نادین گفتی که دیگه جواب منو نده؟
با تعجب ابروهامو بالا دادم و گفتم: چی؟
شیما با غیظ گفت: گوشیش و میدونی چند وقته خاموش کرده؟؟؟ حالا هم تو فیس بوک اصلا جوابمو نمیده ...
پوست لبمو کندم وشیما گفت: مگه من چم بود؟ وبا حرص ادامه داد: خیلی نامردی... تو به من قول داده بودی...
به میزش تکیه دادم و گفتم: ولی شیما من بهت گفتم نادین کس دیگه ای رو دوست داره ... همون روز اول... یادت نمیاد؟
شیما انگشتهاشو مشت کرد وگفت: تو اصلا مخالف رابطه ی من وبرادرت بودی... مجبورش کردی زن بگیره ... نادینم منو دوست داشت.
خیلی سخت خودمو کنترل کردم تا نزنم زیر خنده ...
با این حال سری تکون دادم وگفتم: به هرحال کار از کار گذشته . در ضمن من تو زندگی برادرم هیچ دخالتی نکردم.
شیما دندون قروچه ای کرد و با اخم گفت: تلافی این کارتو میبینی و با دهن کجی گفت: زن داداش...
پوفی کردم و بدون اینکه یه کلمه حرف بزنم یا بشنوم از اتاق خارج شدم.
شیما هم یه دیوونه بود مثل خواهرش و برادرش!!! خدایا من خودم وبه تو سپردم!!!
وارد اشپزخونه شدم. مونس جون داشت برای نهار پیاز سرخ میکرد ... بوش که به دماغم خورد حس کردم هرچی دل و روده است قراره از حلقم بزنه بیرون .
مونس جون هم با قربون صدقه مجبورم کرد جلوی تلویزیون بشینم... و منو به انتهای شرمندگی رسوند وقتی سینی صبحونه رو که پر بود از مرباهای رنگی و جلوم گذاشت.
تا ظهر تقریبا خودمو با سالاد درست کردن و صحبت با مونس جون سرگرم کردم .
کسرا هم زنگ زد وگفت که برای نهار نمیاد، شیما هم با غرغر گفت: غذاشو تو اتاقش میخوره ...
یه جوری هم این حرف وزد و مونس جون پیش من غرغر کرد : همچین میگه غذامو تو اتاق میخورم انگار سه رأس خدم و حشم این پایین دارن میچرخن ...
و به خاطر زانو درد من سینی غذا رو به طبقه ی بالا بردم .
شیما با حرص چیشی گفت و منم بی توجه بهش از اتاق زدم بیرون.
این یکی بخواد شوهر کنه، پسربدبخت و کچل میکنه با این ناز وافاده هاش...
تا ساعت پنج سرمو با کتاب و تلویزیون گرم کردم و بعد به سیما زنگ زدم.یک ساعتی با اون مشغول بودم که مونس جون از اشپزخونه بیرون اومد و به سمت چوب لباسی رفت. داشت مانتو و میپوشید.
تندی از سیما خداحافظی کردم و گفتم: کجا میرید مونس جون؟
مونس جون:میرم سر کوچه اب لیمو بخرم...
لبخندی زدم و گفتم: خب من میرم...
مونس جون: نه مادر زحمتت میشه..
-نه بابا مونس جون اتفاقا بدمم نمیاد یه بادی به سرم بخوره.
مونس جون لبخندی زد وگفت: اره مادر... پیاده روی هم واست خوبه.
لبخندی زدم وفورا لباس هامو عوض کردم .
-نه بابا مونس جون اتفاقا بدمم نمیاد یه بادی به سرم بخوره.
مونس جون لبخندی زد وگفت: اره مادر... پیاده روی هم واست خوبه.
لبخندی زدم وفورا لباس هامو عوض کردم .
شال نخی سفیدمو مرتب کردم وکیف پولمو تو جیب مانتوم گذاشتم .کتونی هامو پوشیدم.
اخ خیلی وقت بود که از خونه بیرون نزده بودم.
فورا از خونه خارج شدم. بعد از رد کردن خیابون ، تصمیم گرفتم بجای اب لیمو ، لیموی تازه بخرم... برای همین به سمت میوه فروشی سر چهار راه حرکت کردم و تو مسیر به بوتیک های شال و روسری و خرازی هم یه نظری انداختم.
بعد از خریدن لیموی تازه و زرد الو که شدیدا هوس کرده بودم به سوپر رفتم و یخرده پاستیل واسمارتیز و لواشک و قره قروت خریدم... به نوعی قاقالی لی... عین بچه ها هوس کردم یه لپ لپ شانسی هم بخرم... شاید شانسش واسه بچم خوب میشد.
درحالی که فروشنده خرید هامو با ماشین حساب میزد، گفت: امر دیگه ای ندارید؟
یه نگاهی به پیشخون کردم وگفتم: یه بسته ادامس... و اهان... یه کارت تلفن هم بهم بدید ...
فروشنده خواستمو اجابت کرد و منم با خرید هام از مغازه بیرون اومدم.
برای اینکه به حرف مونس جون در مورد پیاده روی هم گوش داده باشم تصمیم گرفتم از دوسه کوچه ی بالا ترکه به کوچه ی خودمون راه داشت بیام.
خرید هامو تو دستام جا به جا میکردم و به اسمون دود گرفته وغبار الود خیره شدم ...
کوچه کاملا خلوت بود.
یه نفس عمیق کشیدم... با دیدن کارگرهایی که مشغول ساختمان سازی بودن جلو رفتم... داشتم شناسنامه ی واحد ها رو میخوندم.
بلند رو به پسر جوونی که فرقو ن اجر و حمل میکرد پرسیدم: متراژش چقدره؟
پسر با لهجه ی خاصی گفت: 150 ...
هومی کشیدم وگفتم:چند خوابه؟
پسر: دو خوابه...
-متری چند؟
پسر: دو تومن ...
اهانی گفتم و دوباره نگاهی به ساختمون کردم... پنج طبقه دو واحدی... بدم نبود.راهمو کشیدم ... زیر لب یکی از شعرهای داریوش وزمزمه میکردم: تو این شام مهتاب...
با حس یه سایه پشت سرم کمی قدم هامو تند کردم... فکر میکردم صاحب اون سایه ساکن یکی از این خونه ها باشه، ولی هرچی کوچه ها رو میپیچیدم اون سایه و اون قدم ها همچنان دنبالم میومد.
به قدم هام سرعت دادم تاجایی که عملا داشتم میدوییدم... و اون سایه و نفس های مردونه هم پشت سرم شروع به دوییدن کرد... بادیدن کوچه ی خودمون سرعتم بیشتر شد که دستی بازومو کشید ...
خواستم جیغ بکشم که کسرا با حرص گفت: چته؟
یه نفس راحت کشیدم و گفتم: کسرا...
با اخم گفت: تو این وقت روز بیرون چیکار میکنی؟
از التهابم به مراتب کمتر میشد که کسرا نایلون خرید ها رو ازم گرفت و این بار با لحنی که کمی رنگ شیطنت داشت گفت:کی به تو اجازه داد بیای بیرون؟
جوابشو اروم زیر لبی دادم و گفتم: مگه زندانی ام؟
کسرا :پس چی... هنوز تنبیهت تموم نشده ...
دستمو تو جیبم کردم ویه بسته ادامس وکارت تلفن و دراوردم قبل اینکه کسراببینه سریع کارتو تو جیبم گذاشتم و گفتم: مونس جون گفت پیاده روی برام خوبه.
کسرا با هشدار گفت: از این به بعدا شبا هر وقت اومدم نیم ساعت میریم پیاده روی... خرید هم داشتی لازم نکرده خودت بری... در ضمن کارت تلفن واسه ی چی خریدی؟
بی هوا گفتم:خرد نداشت...
کسرا با یه حرکت دست تو جیبم کرد و کارت و دراورد و گفت: یارو دو هزار تومن خرد نداشت!
با استیصال گفتم: گوشیمو ازم گرفتی گفتم شاید لازمم شد.
کسرا ابروهاشو بالا داد و گفت: تو از خونه قرار نیست بیرون بری که لازمت بشه ...
-تا ابد که نمیتونی تو خونه نگهم داری...
کسرا کارت تلفن و تو جیبش گذاشت و گفت:زیاد امیدوار نباش، و در وباز کرد و با اشاره ی سر گفت: برو تو ... و حینی که پشت سرم میومد با غرو لند ادامه داد: فکر نکن چون حامله ای همه چی یادم رفته ... خنده شوخی هامو نبین... من هنوزم سر حرفم هست...
با حرص به عقب چرخیدم وگفتم:کدوم حرف؟
کسرا: پات بلغزه طلاقت میدم ...
دندونامو رو هم فشار دادم و دستهامو مشت کردم با غضب خواستم بهش چیزی بگم که مونس جون گفت: اومدین ... کسرا مادر یه خرده این گلا رو اب بده ... خشکیدن ... کولر و هم راه بنداز...
کسرا سلام بلندی کرد و بی توجه به من که وسط حیاط خشکم زده بود داخل خونه شد.
دم دمای غروب بود که راه اندازی کولر تموم شد.
کسرا تو حموم بود بقول خودش بوی اب مونده و تسمه میداد ... گوشیش روی میز بود و زنگ میزد.صفحه ی رمانی که دستم بود و حفظ کردم وبه سمت گوشیش رفتم.
مهندس صامت بود.
ابروهامو بالا داده بودم خواستم جواب بدم که کسرا گفت: بذار سرجاش...
به پشت سرم نگاه کردم.
-داره زنگ میزنه ...
کسرا حوله ی روبدوشامبی سفید تنش بود روی تخت نشست وگفت: میدونم چیکار داره ...
شونه ای بالا انداختم به هرحال تماس مهندس صامت قطع شده بود.
لبه ی تخت نشستم ... کسرا تا کمر تو کمد فرو رفته بود.
با تعجب داشتم نگاهش میکردم ... یه پیرهن طوسی روشن دراورد با شلوار کتان سورمه ای... و اور کت تابستونی همرنگ لباسش تنش کرد.
اصلاح شیش تیغ و یه دوش ادکلن ... موهاشو شونه کرد و درنهایت به سمت من چرخید و گفت:چطورم؟
-جایی قراره بریم؟
خندید و گفت: بریم نه ... قراره برم!
بهش نگاه کردم و در نهایت لبخند یه طرفه ای زد و گفت: شبم شامتونو بخورید ...
کسرا سرش توی گوشیش بود.
لبخندی زد...
به دیوار تکیه دادم و گفتم:کجا میری؟
کسرا با حفظ لبخندش سرشو از تو صفحه ی گوشی بلند کرد و گفت:چی؟
-گفتم کجا میری؟
کسرا: یه مهمونی معارفه است .... اشنایی با عوامل شرکت! البته اونایی که سهام دارن ...
-پس کار خودتو کردی...
کسرا:هنوز نه ... ولی خب 80 درصد قضیه حل شده است.
-اون 20 درصد چیه؟
کسرا کمی فکرکرد و گفت: اون 20 درصد هم برمیگرده به تحقیق و تفحص در رابطه با سودی که بهم تعلق میگیره.
یه لحظه امیدوار شدم شاید اون 20 درصد مربوط به من و مخالفتمه ...
با این حال با یه لحن اروم و ملایم گفتم: پس نظر من چی؟
کسرا چشماش وباریک کرد وگفت: نظر تو؟؟؟ ام... خب... من که بهت گفتم میخوام این کار و بکنم.
-ولی من مخالف بودم. تو قراره با پول خونه بری سهام بخری...
کسرا پیشونیشو مالید و گفت:من هنوز تا بهمن ماه وقت دارم ... اگر نخریدم بعدا حرف بزن..
-یعنی هیچی نگم؟اصلا تو هیچ کاریت دخالت نکنم؟
کسرا گوشیشو برداشت وگفت: نه ... نه چیزی بگو نه دخالت کن ... همونطور که من کاری به تو نداشتم!!!
دهنم بسته شد.
کسرا خداحافظ کوتاهی گفت و از اتاق خارج شد.
همون جا رو زمین نشستم... زانوهامو کشیدم تو بغلم ... قبل از اینکه افسار اشک ها وبغضم ورها کنم فکر کردم: کسرا چش شده بود!!!
...
ساعت نزدیک دوازده و نیم بود که کسرا بالاخره اومد.
فوری از پشت میز اشپزخونه بلند شدم .
کسرا خواب الود گفت:تو هنوز نخوابیدی؟
لبخندی زدم و گفتم: نه ... بیدار بودم با هم یه چایی بخوریم...
کسرا اروم گفت:چایی؟ این وقت شب؟؟؟
جلو رفتم و حینی که کتشو درمیاوردم گفتم:اوهوم... کیک سیب درست کردیم با مونس جون ...
خمیازه ای کشید و گفتم: میرم اب وبذارم جوش بیاد تا یه چایی..........
کسرا:خستم نیاز... باشه فردا میخورم ...
همینطور نگاهش میکردم که گفت:چرا وایستادی ... برو چراغ اشپزخونه رو خاموش کن بریم بخوابیم... میدونی که بدون تو خوابم نمیبره ...
ناچارا لبخندی زدم... کیک و داخل یخچال گذاشتم و بعد از خاموش کردن چراغ ها به طبقه ی بالا رفتیم.
وقتی کنارش دراز کشیدم ... یه شب بخیر گفت وسریع چشماشو بست و خوابید...
فقط مات بهش نگاه کردم... سرمو رو بالش گذاشتم و به اشکالی که روی سقف بود نگاه میکردم ... تمام این یک هفته رفتاراش... برخورد هاش... تنبیهش... بی توجهی هاش... یا من زیادی رویایی فکر میکردم یا هم ... چشمامو بستم... با تمام توان در مقابل فکری که تو سرم رژه میرفت ... در نهایت تو دلم به زبون اوردم" از من خسته شده بود!!!؟؟؟"
پلکهامو محکم رو هم فشار دادم ... حق نداشتم به این قضیه فکر کنم. اون میرفت سرکار... بخاطر من... بخاطر بچمون ... بخاطر زندگیمون ... پس نباید به این فکر میکردم که شاید ...
لبمو گزیدم ... چشمامو بستم و خودمو وادار کردم تا بخوابم، فردا حتما روز بهتری می بود!
فصل بیست ونهم:
زانوهامو کشیدم تو بغلم...
اواسط مرداد ماه بود و داشت تکرار یکی از سریال های مخصوص ماه رمضان و پخش میکرد ... از کسلی یا چشمم به عقربه های ساعت بود یا هم در و دیوار خونه ...
هرجا رو نگاه میکردم به امید اینکه یه شی جدید و که قبلا ندیده بودم کشف کنم.
نه رمان خوندن نه تلویزیون دیدن نه صحبت کردن با مونس جون ... هیچی سرحالم نمیاورد.
زانوهامو بغل کرده بودم و به نادین و کمند فکر میکردم.
بعد از رفتن من به خواستگاری و مقدمات اولیه ... خوشبختانه هر دو خانواده و هر دو شخص اصلی راضی بودند و قرار بود برای عید فطر هم نامزد بشن هم یه صیغه ی محرمیت بینشون خونده بشه.
بعد از گذشت دو هفته هنوزم باورم نمیشه که کسرا به مراسم خواستگاری نیومد چون تو شرکت کار مهمی داشت و من تنها رفتم .
با این حال به قول خودش هم به حضورش نیازی نبود داماد چکاره است؟ هرچند منم کاره ای نبودم ... و تمام مدت ذهنم پیش کسرا بود ولی از طرفی هم برای نادین خوشحال بودم کمند دختر شیرین و خوبی بود.
دوست داشتنی و مهربون...
نفس عمیقی کشیدم. پیش دانشگاهی شیما شروع شده بود و من کاملاتنها وکسل اجبارا سرمو با تلفن به سیماو تلویزیون و تلفن به مامانم و سانت کردن شکمم و پنهان کردن خواستگاری نادین از شیما گرم میکردم.
سرمو تو دستم گرفتم که مونس جون با یه شیر موز خنک کنارم نشست و گفت:چیه مادر؟ غمباد گرفتی؟
لبخندی زدم وگفتم:حوصلم سر رفته ...
مونس جون خندید و گفت: خب این که چاره داره ... همچین نشستی من فکر کردم چی شده ... و با لبخند گفت:خب پاشو برو بیرون مادر یه چرخی بزن ... یه بادی به سرت بخوره ... منم برای نماز ظهر باید برم منزل خانم رفیغی... تو بیای حوصلت سر میره ولی بهتره که خونه نمونی...
به مونس جون نگاه کردم ...چطوری بهش میگفتم پسرش کلیدامو همه روازم گرفته ! و اجازه ی بیرون رفتن از خونه رو هم ندارم...
نفس عمیقی کشیدم وگفتم:شما برید مونس جون التماس دعا.
مونس جون دسته کلیدشو به سمتم گرفت و گفت: بیا این کلید در حیاط... در تراس بالا رو هم باز بذار... حالا هم پاشو برو یه چرخی بزن منم به کسرا نمیگم.
با تعجب به مونس جون نگاه کردم که خندید و گفت: تو چه خجسته ای به حرف اون پدر صلواتی اینقدر گوش میدی...
خندیدمو مونس جون فورا اماده شد ... بعد از رفتنش به دسته کلید نگاهی کردم و سریع لباس هامو عوض کردم.
یه دربست گرفتم به سمت ولیعصر... دلم برای یه قهوه ترک و کیک نسکافه و صاحب کافه ستاره شدید تنگ شده بود.
چقدر ذوق میکرد اگر کارامو میدید که چقدر پیشرفت کردم ... تمام حسن زندانی بودنم تو خونه همین بود که تمرین بیشتری کنم و کارم بهتر بشه. البته کسرا هنوز نمیدونست که من سیاه قلم کار میکنم و طراحی میکنم و میتونم کج و کوله یه تصویر ازش بکشم.
لبخندی به فکرم زدم ... خدا خدا میکردم ماه رمضونی کافه باز باشه... و خدا رو شکر باز بود با اینکه صندلی ها لنگ در هوا روی میز ها بودن و چند نفر داشتن زمین و تمیز میکردن، در کافه پیتزا رو باز کردم.
سامان پشت میزش نشسته بود.
کیفمو رو میزش گذاشتم و گفتم: ماه رمضونی بازید؟
سرشو بلند کرد و با دهن باز گفت:نیاز...
خندیدم وگفتم:سلام ... استاد خوبی خوشی؟ سلامتی؟ ما نبودیم خوش میگذشت؟
همینطور بهم زل زده بود که خندیدم از قیافش و اون ...
با اخم گفت: واقعا که خیلی نامردی... هیچ معلومه یهو کجا غیبت زد؟
لبخندی زدم و گفتم: یه میز خالی با صندلی های درست تو دست و بالت پیدا میشه؟
سامان با چپ چپ گفت: بیا این ور بشین... و منو به صندلی خودش دعوت کرد و خودش یه صندلی اورد و رو به روم نشست.
حس ریاست بهم دست داد وقتی پشت میز و دفتر دستک و صندوقش نشستم.
سامان خندید و گفت:اصلا عوض نشدی ...
-اووو... یه جوری میگی انگار چند وقته که منو ندیدی؟ همش یک ماهه ...
سامان اخمی کرد و گفت: تو هم تو زرد از اب دراومدی شاگردم اینقدر از زیر درس در رو ...
خندیدم و گفتم: یخرده تو زندگیم دچار مشکل شدم نتونستم بیام این طرفا ...
سامان لبخندی زد و خوشبختانه چیزی ازم نپرسید.
با خنده پرسید:روزه ای؟
سرمو به علامت نه تکون دادم و گفت:منم همینطور... و با صدا کردن کسی و دستور یه کافه گلاسه... با لبخند به من خیره شد.
هرچند طبع نگاهش ازرده خاطرم نمیکرد و انتهای نگاهش وادارم نمیکرد تا صفت هیزی رو بهش بدم ولی هرچی که بود باعث شرمندگیم شد. شرمنده از اینکه این همه وقت بی خبر گذاشته بودمش و اون همچنان همون ادم سابق بود.
با اوردن سینی محتوی دو تا کافه گلاسه توسط شاهین یکی از پیش خدمت ها که میشناختمش... لبخندی زدم و سامان گفت: به کل گذاشتی کنار؟
-اتفاقا کارامو اوردم ...
و از تو کیفم چند تا طرحی که از باغ و حیاط کشیده بودم نشونش دادم.
سامان با چشمهایی که اندازه ی دو تا سکه ی پنجاه تومنی بود به کارام نگاه کرد و گفت:شوخی نکن ... اینا کار تونیست...
خندیدم و گفتم: از وقتی که خونه نشین شدم فقط میکشم... دستم راه افتاده... هرچند خیلی زمان بره ... گاهی دلم میخواد وقتی قلم دستم میگیرم تا تموم شدنش از سرش بلند نشم... ولی خستگی وکمر درد و یه جا ساکن بودن اعصابمو خرد میکنه... بدتر از همه اینکه خیلی وقت میبره ... دلم میخواد همش تموم بشه ... برم سراغ طرح های جدید...
سامان با خنده به حرفام گوش میداد منم که انگار یه دل سیر تو دلم حس و حرف داشتم راجع به نقاشی و طراحی...
تقریبا سامان تمام اموخته هاشو در اختیارم گذاشته بود.
حتی فوت کوزه گری و همه چیز... تنها چیزی که مونده بود ازش یاد بگیرم صبور بودن بود ... دقت و ظرافت ... باید اطرافمو با دقت نگاه میکردم وظریف میکشیدم ... این تمام نکته ای بود که به قول خودش باید تجربی یاد میگرفتم.
بعد از خوردن قهوه و کیک از جیب اون ... وقتی بلند شدم با خنده گفت: باز قراره غیبت بزنه؟
اهی کشیدم وگفتم: تا وقتی حبسم تموم بشه...
سامان با تعجب گفت: حبس؟
جوابشو ندادم و سامان ناچارا لبخندی تصنعی زد و گفت:راستی میشه یه درخواست ازت داشته باشم؟
-اره حتما ...
سامان:میخواستم اگر امکان داره شمارتو داشته باشم... از این بی در دسترس بودنت هیچ خوشم نمیاد...
-اره حتما... 0912******* البته الان خاموشه ... و دست خودم نیست. هر وقت دست خودم بود بهت میگم. من شماره ی موبایلتو از روی این برگه تبلیغاتی ها دارم.
سامان لبخندی زد و گفت:نمیدونم این مشکلی که ازش حرف زدی چی بوده و از چه قراره ، منظورت از این حبس چیه ... ولی همیشه یادت باشه قبل اینکه استادت باشم ... قبل از اینکه یه قهوه چی باشم... یه وکیل به نسبت حاذقم... نمیخوام به عنوان یه دوست روم حساب کنی... ولی به عنوان یه وکیل که خیلی خوب از حق و حقوق سر درمیاره روم حساب کن.
دستمو چفت کیفم کردم و گفتم: ممنون ... بخاطر درست ... بخاطر همه چیز... حتما بهت سر میزنم اقای وکیل...
سامان به شوخی گفت: حالا ازادیت مشروطه؟
خندیدم و گفت: تدریس من تموم شده هرچی بوده ونبوده یادت دادم و خوشبختانه خیلی عالی یاد گرفتی... خوشحال میشم هر از گاهی به این استاد پیرت سری هم بزنی.
از خنده روده بر شدم.
سامان خیلی جوون میزد.
با خنده ادامه دادم: واقعا که ... اصلا هم پیر نیستی... حتما ... خیلی خوشحال شدم.
سامان تا دم در بدرقم کرد و با یه خداحافظی کوتاه و یه سلام به کسرا برسون ازش جدا شدم.
لبخندی زدم و به سمت پاساژی در همون نزدیکی رفتم.
از جلوی هر بوتیک و مغازه ای که رد میشدم هوس خرید به سرم میزد.
بخصوص که این بار برخلاف همیشه مقابل مغازه های بچگونه فروشی هم می ایستادم ... و تمام تلاشم برای پا رو دلم گذاشتن برای نخریدن یه دامن سفید دخترونه و یه جین پسرونه به هدر رفت.
چون عجیب دلم میخواست اون دامن و اون جین و بخرم... و باورم نمیشد قیمت اون یه وجب پارچه ها اینقدر زیاد باشه... ولی می ارزید. چقدر هم جنس جفتشون لطیف بود.
لبخندی زدم و فکر کردم من جدی جدی قراره مادر بشم؟
حالا با دقت بیشتری به ادم ها ... بخصوص مادر و پدرها نگاه میکردم که بچه هاشون وبغل کردن یا تو کالسکه ان... چقدر دلم غنج میرفت بماند.
ساعت نزدیک یک بود که عزم برگشتن به خونه رو کردم. کسرا همیشه دو به خونه میرسید.
با دیدن یه مغازه ی چوب فروشی...
دستمو به کیفم بردم ... هر سعی و کوششی برای نخریدن اون مجسمه باعث عذاب وجدانم میشد.
من عاشق این مجسمه ی افریقایی بودم که یه کوزه با ظرافت روی دوشش بود.
یه مجسمه ی چوبی که 50 سانت قد داشت... ولی خیلی شیک بود بخصوص رنگ پوست بدنش و جلایی که داشت و نوع حلقه ی گوشواره هاش... رنگ امیزی و ظرافت و زنانگیش واقعا جای تحسین داشت.
با لذت از خریدش از مغازه بیرون اومدم.
از سوپرهم کمی لواشک و اب پرتقال و از قنادی هم زولبیا بامیه برای افطار، وای کی میتونست تو این هوای مرداد ماه روزه بگیره، الهی بمیرم واسه کسرا، دهنش لابد خشک خشکه ... تصمیم داشتم برای افطار براش رشته خشکه درست کنم چون خیلی دوست داشتم ... بعد از خرید هام یه دربستی گرفتم و جلوی خونه پیاده شدم.
در ماشین و بستم و با کلید در خونه رو باز کردم.
با دیدن مونس جون توی هال لبخندی زدم و دسته کلیدشو تحویل دادم و گفتم: قربونت برم مونس جون ... خیلی چسبید.
مونس جون خندید و گفت: مادر من نمیدونم بین تو و کسرا چی شده ... ولی درست نیست که تو بمونی تو خونه بپوسی که ...
لبخندی زدم وگفتم: شیما برنگشته؟
مونس جون حین هم زدن آش رشته گفت: نه مادر... نیم ساعت دیگه میاد...
کولر و روی تند زدم و جلوش لم داده بودم که مونس جون گفت: مادر گر گرفتی برو یه دوش بگیر سبک بشی ... اینجوری سرما میخوری...
لبخندی زدم و گفتم: چشم مونس جون ....
و به طبقه ی بالا رفتم .
دلم میخواست مجسمه ام رو یه جای خوب بذارم... ولی نمیدونستم کجا ... درنهایت پایین تخت روی میز گذاشتمش و لباس ها رو تو کمد ... پیش لباس های خودم گذاشتم و به سمت حموم رفتم.
جلوی اینه ایستادم ...
شیکمم تخت تخت بود ...یخرده خودمو چپ و راست کردم... نیم رخ و سه رخ و رو به رو و پهلو... نچ... هیچ خبری نبود!
تو هفتمین هفته ی بارداریم بودم و توقع داشتم که چاق بشم ولی خبری از چاقی و شیکم نبود .
شونه ای بالا انداختم و از جلوی اینه کنار رفتم.
زیر دوش ولرم ایستادم ... بعد هم کل وان و پر از شامپو بدن توت فرنگی کردم و ولو شدم ... درحالی که به سقف نگاه میکردم صدای ترق و ترق و ازاتاق شنیدم.
زود کارمو تموم کردم و حولمو پوشیدم.
کسرا اومده بود.
لبخندی زدم وگفتم: سلام ...
کسرا :سلام... خوبی؟
با حفظ لبخندم به ساعت نگاه کردم. چه شانسی اوردم قبل از اینکه اون وارد خونه بشه من رسیدم... چون هنوز اجازه ی بیرون رفتن از خونه رو نداشتم و امروز با صلاح دید مونس جون به خیابون رفته بودم.
لبه ی تخت نشستم که کسرا با اخم گفت: این چیه؟
داشت به مجسمه ام اشاره میکرد.
لبخندی زدم وگفتم: مجسمه ...
کسرا با چشمای بی حالی که ناشی از گرسنگی و تشنگی بود گفت: نه بابا ...
با ارامش گفتم: خوشگله؟
کسرا با تحکم پرسید: از کجا اومده؟
جلو رفتم و درحالی که داشتم دگمه های پیراهن لیموییشو باز میکردم گفتم: از هرجا اومده باشه مگه مهمه... تو استراحت کن که دو ساعت دیگه باید برگردی شرکت ... من میرم پایین.
کسرا دستمو گرفت و گفت: رفتی بیرون مگه نه؟
ابروهامو بالا دادم وگفتم: مگه کلید و ازم نگرفتی؟
کسرا: ببین نیاز خوشم نمیاد دروغ میگی... میفهمی؟
با لبخند و لحن ارامش بخشی کوتاه اومدم و گفتم: آخه حوصلم سر رفته بود ومونس جون بهم کلید داد... منم رفتم همین طرفا یه دوری زدم ... یه قدمی زدم ...
کسرا:سر ظهر؟ تو این گرما؟وسط ماه رمضون؟ فقط رفتی یه دور زدی؟؟؟
-خب کی میرفتم؟شب که تو میای خونه خسته کوفته ... منم حوصلم سر رفته بود مونس جون گفت برم یه چرخی بزنم... منم اینو دیدم سر رام خریدمش... اره خب مگه چیه؟
کسرا: با کی قرار داشتی؟
ابروهامو بالا دادم و گفتم: منظورت چیه؟
کسرا پیشونیشو مالید ولبه ی تخت نشست.
خواست چیزی بگه ... ولی برای اروم کردنش...
آهسته به سمت کمد رفتم و گفتم: اینا رو نگاه کن ...
کسرا سرشو بلند کرد ... با دیدن اون جین و دامن ، چشماش برقی زد و اخم میون دو ابروش باز شد.
یواش یواش به سمتش رفتم و خودمو تو بغلش جا کردم... بدون دعوت رو پاش نشستم و گفتم: ببین اینا رو ... چه ناز و گوگولین ... هم دخترونه خریدم هم پسرونه ...
کسرا سری تکون داد وگفت:فقط خرج رو دست من بذار...
لپشو بوسیدم و گفتم: اخه لازم میشه اینا ...
کسرا بهم نگاه کرد و منم با لوسی گفتم: خب مگه دروغ میگم؟لازم نمیشه؟
کسرا بالاخره یه لبخند نصفه ونیمه زد و گفت: حالا از کجا معلوم دختر باشه؟
ابروهامو بالا انداختم وگفتم:از کجا معلوم پسر باشه؟
کسرا لبخندش عمیق ترشد و دستهاشو رو شکمم قلاب کرد و گفت: اگر دختر بشه اسمشو چی بذاریم؟
خندیدم و گفتم: نمیدونم تو بگو... اگر دختر شد تو انتخاب کن...
کسرا سری تکون داد و گفت: اگر پسر شد تو چی انتخاب میکنی؟
کمی مکث کردم و گفتم: شایان ... شایانِ راد ...
کسرا اخمی کرد وگفت:شایان؟ حالا چرا شایان ؟
-خب همینطوری به ذهنم رسید...
کسرا با یه حرکت منو از رو پاش بلند کرد و لبه ی تخت نشوند ... از جاش بلند شد و گفت:شایان کیه؟
دهنم باز موند که کسرا با حرص گفت: رضا ... فرزاد ... کاوه مثلا ... شایان؟؟؟
-چرا پرت و پلا میگی؟
کسرا لباشو رو هم فشار داد و منم برای اینکه دوباره عصبانی نباشه و انرژی مصرف نکنه با دهن روزه گفتم: خب اصلا اسم دختر من میگم ... اسم پسر تو بگو ...
خواست حرفی بزنه که گوشیش زنگ خورد.
به محض اینکه گوشی و رو گوشش گذاشت ...
زیر لب زمزمه کردم : باز هم مهندس صامت!!!
نفس عمیقی کشیدم و موهامو سشوار کشیدم .لباس ها رو جا به جا کردم ... بدون اینکه مایل باشم تا به حرف چند لحظه پیش کسرا فکر کنم، مجسمه رو برداشتم و موهامو ساده بستم و از پله ها پایین رفتم.
اونو کنار میز تلویزیون گذاشتم.
جاشو اینجا بیشتر دوست داشتم ... اتاق ما فضاش یه چیزی تو مایه های صورتی وقرمز وزرشکی بود ولی رنگ پوست این مجسمه اصلا مناسب اتاق ما نبود.
لبخندی زدم و کسرا روی مبلی نشست و پاشو رو پاش انداخت. تمام صحبتش با مهندس صامت آره و نه بود ...
کلافه گوشه ای نشستم. شیما یه سلام سرد بهم گفت وبه طبقه ی بالا رفت.
محل نذاشتم و به صفحه ی تلویزیون خیره شدم ... دلم میخواست به حرفهای کسرا دقیق گوش بدم که تلفن خونه زنگ زد.
من نزدیک تر بودم و برش داشتم.
مامانم بود.
وقتی جواب دادم ... با هیجان ودلتنگی گفتم:واااای مامان سلام خوبی؟خوشی؟نوید و بابا و نادین خوبن؟چه عجب یاد دخترتم کردی... هیچ حال ما رو نپرسی ها ...
مامان با خنده گفت: اوووه ... دختر امون بده ... تو خوبی؟ نوه ی خوشگل من خوبه؟کسرا خوبه؟مونس خانم شیما ...
-همه خوبن... خودتون چطورین؟نوید چی میکنه؟ ابجی فداش بشه...
مامان از خنده ریسه رفته بود بعد از کمی حال احوال گفت: زنگ زدم امشب تو و کسرا و مونس خانم وشیما رو دعوت کنم واسه شام...
به کسرا که گوشیشو تو جیبش برگردوند نگاه کردم و گفتم: واسه شام؟ امشب؟
کسرا فوری ابروهاشو بالا داد و اهسته گفت: نه نه ... امشب نه .. من کار دارم.
اخمی کردم وگفتم:مامان کسرا کار داره...
مامان: ای بابا چرا؟ خب خودت بیا نمیشه؟
بلند طوری که کسرا متوجه منظورم بشه گفتم:خودم تنها بیام؟
کسرا با اخم جلوم ایستاد و گفت: نه ...
با تعجب نگاهش کردم و کسرا یک کلام گفت:نمیذارم بری... بیخود قول نده...
قبل از دخالت مونس جون ،مامان پای تلفن گفت: نیاز مامان... امشب خانواده ی مشیری هم دعوت کردیم دیگه بله برونه ... نمیشه نباشی که ... ازمایشارو گرفتن بچه ها ... هان؟ برای افطار...
بلند گفتم:بله برون نادین؟؟؟
کسرا همچنان محکم گفت: نه نیاز... وقتی میگم نه ... یعنی نه...
دهنی تلفن و گرفتم که مبادا صدای کسرا بره ....
بغضم گرفت و اهسته گفتم:نمیشه مامان امشب منو کسرا جای دیگه دعوتیم...
ولبمو گزیدم ...
کسرا با خیال راحت پله ها رو بالا رفت و درعوض شیما با دهن باز به نرده ها تیکه زد.
مامان اروم گفت: اهان باشه... ما بد وقتی داریم مهمونی میدیم... حالا شاید عقب بندازمش... نمیشه که تو نباشی...
و صدای نادین اومد که گفت:چی شده مامان؟نیاز نمیاد؟
مامان:نه میگه جایی دعوتن...
نادین:ای بابا ...
مامان:بیا با خودش حرف بزن... از من خداحافظ نیاز جان... به همه سلام برسون .میبوسمت عزیزم.
با بغض گفتم:الو...
نادین:چطوری بی وفا ... خوبی؟جریان چیه؟بله برون داداشت نمیخوای باشی؟
اروم یه قطره اشک از پلکم پایین چکید و گفت:نه جایی دعوتیم... نمیتونم... ببخشید نادین...
نادین: مگه میشه خواهرم نباشه... باشه مهمونی رو عقب میندازیم.
اشکام و پاک کردم و گفتم: نه نه ... نمیشه با خونواده ی مشیری رودربایستی دارین ... نه عقبش نندازین... عیب نداره نادین واسه نامزدی اینا جبران میکنم.
نادین:خواهرم بدون تو که نمیشه... اصلا تو نباشی من زن نمیگیرم...
دستمو جلو دهنم گرفتم که نترکم ... از بغض... از گریه...
نادین اهسته گفت:هیچ جوری نمیشه فامیل شوهر و بپیچونی؟
نفس عمیقی کشیدم ... یه جوری دروغ گفته بودم که خودمم باورم شده بود ... خفه جوابشو دادم و نادین هم اهسته و مهربون سعی میکرد دلداریم بده.
در نهایت خفه گفتم:خوشبخت باشی داداشی... به کمند جون هم خیلی سلام برسون ... به مامان بگو از سمت من ببوستش....
نادین خندید وگفت:مگه من مردم؟سفارشتو خودم انجام میدم...
با بغض خندیدم و بعد از یه صحبت کوچیک با بابا و حال احوال و به دروغ گفتن همه چی خوبه... تلفن و قطع کردم.
بی توجه به شیما که با غیظ جلوی من ایستاده بود از جام بلندشدمو به طبقه ی بالا رفتم.
کسرا به نماز ایستاده بود.
پوفی کردم و دوباره به پایین برگشتم.
مونس جون سردرگم تو اشپزخونه میچرخید ... شیما هم روزه نمیگرفت.
درحالی که پشت میز نشسته بودم مونس جون گفت: چی شد مادر؟
-کسرا گفت نه ...
مونس جون بهم نگاه کرد و دستشو رو دستم گذاشت وگفت: این چند وقتی .. چرا خلقتون تنگه؟بینتون طوریه؟... خدا به سر شاهده نمیخوام دخالت کنما ... ولی نگرانتونم.
با نقش های گل روی رو میزی بازی میکردم.. کسل و بی حوصله و پر بغض فقط زمزمه کردم: نه مونس جون ... چیزی نیست.
نفسمو بیرون فرستادم... باور نمیکردم نمیتونم امشب... تو یه بخش مهم از زندگی برادرم باشم...
غرق فکرام بودم که صدای یه شکستن از هال اومد.
با ترس من ومونس جون به هال رفتیم...
مجسمه ی افریقایی من سه تیکه شده بود ... سرش و کوزه اش و بدنش...
مجسمه ی افریقایی من سه تیکه شده بود ... سرش و کوزه اش و بدنش...
شیما با یه حالت نمایشی گفت: اخ ببخشید...
با حرص گفتم:امروز خریده بودمش...
مونس جون با تشر گفت: دختر جون حواست کجاست؟
و مونس جون رفت تا جارو دستی رو از اشپزخونه بیاره...
شیما با حرص گفت: پس اخرشم ازم گرفتیش؟... هیچ وقت نمیبخشمت ...
و با بغض و گریه پله ها رو دو تا یکی بالا رفت...
خم شدم رو زمین... مجسمه ام رو برداشتم. چند تا نفس عمیق وپشت سر هم کشیدم تا مبادا بغضم بترکه و گریه کنم، به خودم وعده دادم یکی دیگه میخرمش، برای خونمون ... یه جفتشو میخرم!!!
و با تکه های مجسمه ام به طبقه ی بالا رفتم.
کسرا نمازش تموم شده بود.
با اخم گفت:صدای چی بود؟
تکه های مجسمه ام رو نشونش دادم و پوزخندی زد وگفت:چقدر براش پول دادی؟
-120 تومن ...
کسرا با بهت گفت:چقدر؟
بهش نگاه کردم و اهی کشیدم وگفتم:120 هزار تومن...
سرم فریاد کشید: 120 هزار تومن بخاطر این اشغال دادی؟؟؟
-اشغال نبود ... خواهرت شکوندش...
کسرا تند تند نفس میکشید... دست به کمر جلوم ایستاد وگفت: امروز چقدر خرج کردی؟
اروم گفتم:یه چیزی حول هوش 200 تومن...
کسرا دستشو تو موهاش فرو کر د و گفت: تو این بی پولی تو 200 تومن حیف و میل کردی؟؟؟ صبر کن ببینم... این 120 تومن... دیگه چی خریدی؟
تو تخت فرو رفتم وگفتم:لباس بچه...
کسرا:چقدر شد؟
-60 تومن...
کسرا:خیلی خب ... 180 ... دیگه چی خریدی؟
-هیچی...
کسرا:پس بیست تومن بقیه رو چطوری حیف ومیل کردی؟
سرمو انداختم پایین وگفتم: دوبار دربست گرفتم...
کسرا حرصی گفت: دو بار دربست گرفتی؟ اتوبوس و مترو تاکسی امروز تو خیابون نبود که تو دربست گرفتی؟؟؟
بغضم داشت خفم میکرد کسرا داد کشید: من سر گنج نشستم ؟؟؟ آره؟؟؟ فکر کردی سر گنج نشستم؟
-سرم داد نزن...
کسرا: چرا داد نکشم... این از حرف گوش نکردنت... اینم از این... ما لباس بچه میخواستیم؟ مجسمه میخواستیم که سر دو ساعت هزار تیکه بشه؟؟؟آره ...
بغضم شکست و اشکام رو صورتم ریختن و کسرا با عصبانیت گفت: تو اصلا ادمو درک نمیکنی نه؟ تو این بی پولی مفت مفت پول خرج میکنی؟؟؟
-حوصلم سر رفته بود ...
کسرا:حوصله ات سر رفته ... بشین اشپزی کن ... خونه تمیز کن... جارو بکش... چه میدونم حتما باید 200 تومن پول خرج کنی تا سر جاش بیاد؟ تو این بی پولی الان مشکل ما این مجسمه بود؟؟؟ این لباسا بود؟؟؟ دربست سوار شدن خانم بود؟
وسط هق هقم گفتم: خب لباس و که لازم داریم...
کسرا:الان وقتشه؟ تو میدونی جنسیتش چیه که سرخود میری لباس میخری؟
-فوقش دختر شد میدمش به نوید...
کسرا : دختر بشه، بشه یکی عین تو...
دستامو جلوی صورتم گرفتم و کسرا گفت:بسه نیاز... اینقدر واسه من اشک تمساح نریز...
سعی کردم هق هقمو خفه کنم ولی نمیشد...
کسرا با حرص لباسشو عوض کرد وگفت: خوبه میدونی وضعمون خوب نیست و اینقدر ولخرجی میکنی.. پولای منو حیف ومیل میکنی و به باد میدی... اخه من به تو چی بگم؟
با هق هق گفتم: تقصیر ... منه ... که تو سهام... خریدی؟ ... هـــ...ا ا ا ن؟
کسرا: سهام و واسه چی خریدم؟واسه ی تو... زندگیمون ... بچمون... بده اینده نگری کردم؟
-تو اینده نگری که داری خرج پیش دانشگاهی شیما رو هم میدی؟ حالا بی پولی رو تو سر من میزنی؟؟؟
کسرا ابروهاشو بالا داد و گفت: بـــــله؟
اشکامو پاک کردم وگفتم: چهار میلیون پول پیش دانشگاهی غیر حضوری شیما رو دادی... فکر کردی من حالیم نیست؟؟؟
کسرا: پول پیش دانشگاهی شیما ... پول زیاده خواهی های جناب عالی... پس فردا هم خرج دانشگاه ازادت ...!!!
با بهت گفتم:هنوز نرفته داری منتشو سرم میذاری؟
کسرا جوابمو نداد ... کت تابستونه اش رو پوشید و با حرص گفتم: چرا نذاشتی شب برم خونه ی بابام؟
کسرا:چون باید تنبیه بشی... چون حرف گوش نمیکنی... چون من دارم دو هفته است یاسین تو گوش خر میخونم که میگم پاتو از خونه نذار بیرون ... حالا هم حالت جا میاد ... وقتی یه قرون تو جیبت نباشه... وقتی از خونه بیرون نری... میفهمی که باید حرف منو گوش بدی...
به سمت در میرفت که رو به من که خشکم زده بود گفت: از این به بعد حوصلت سر رفت به کارای خونه برس... شیرینی بپز ... قرمه سبزی مثلا ... لباسای منو اتو کن ... همه ی کارایی که بقیه ی زنا میکنن ...
از لابه لای دندونای کلید شدم گفتم: تو میفهمی چی داری میگی؟
کسرا: اره... دلم میخواد زنم بوی قرمه سبزی و پیاز داغ بده تا بوی عطر یه مرد غریبه ...
نفسشو سنگین بیرون فرستاد و تهدید امیز با انگشت اشاره گفت: با زنی مثل تو باید اینطوری رفتار کرد... باید وحشی شد... تو لیاقت فکر باز و اعتماد و نداری... بسه هرچه قدر بهت اعتماد کردم ... بسه ... چوب اعتمادمو خوردم ... دیگه بسه نیاز... اصلا میدونی چیه؟ اختیارت دست منه ... منم نه اجازه میدم بری سرکار... نه دانشگاه ... نه بیرون ... میشینی تو خونه ... پس فردا هم بچه ات دنیا میاد ... سرت با اون گرم میشه... حالا بازبه من دروغ بگو... پنهان کاری کن ... ببینم تا کی میتونی به این رفتارات ادامه بدی!!!
و از اتاق خارج شد و در وکوبید.
انگاریه پارچ اب یخ رو سرم ریختن... هم گر گرفته بودم هم یخ کرده بودم... خدایا چه بلایی سر زندگیم اومده بود؟!!!
مامان: ای بابا چرا؟ خب خودت بیا نمیشه؟
بلند طوری که کسرا متوجه منظورم بشه گفتم:خودم تنها بیام؟
کسرا با اخم جلوم ایستاد و گفت: نه ...
با تعجب نگاهش کردم و کسرا یک کلام گفت:نمیذارم بری... بیخود قول نده...
قبل از دخالت مونس جون ،مامان پای تلفن گفت: نیاز مامان... امشب خانواده ی مشیری هم دعوت کردیم دیگه بله برونه ... نمیشه نباشی که ... ازمایشارو گرفتن بچه ها ... هان؟ برای افطار...
بلند گفتم:بله برون نادین؟؟؟
کسرا همچنان محکم گفت: نه نیاز... وقتی میگم نه ... یعنی نه...
دهنی تلفن و گرفتم که مبادا صدای کسرا بره ....
بغضم گرفت و اهسته گفتم:نمیشه مامان امشب منو کسرا جای دیگه دعوتیم...
ولبمو گزیدم ...
کسرا با خیال راحت پله ها رو بالا رفت و درعوض شیما با دهن باز به نرده ها تیکه زد.
مامان اروم گفت: اهان باشه... ما بد وقتی داریم مهمونی میدیم... حالا شاید عقب بندازمش... نمیشه که تو نباشی...
و صدای نادین اومد که گفت:چی شده مامان؟نیاز نمیاد؟
مامان:نه میگه جایی دعوتن...
نادین:ای بابا ...
مامان:بیا با خودش حرف بزن... از من خداحافظ نیاز جان... به همه سلام برسون .میبوسمت عزیزم.
با بغض گفتم:الو...
نادین:چطوری بی وفا ... خوبی؟جریان چیه؟بله برون داداشت نمیخوای باشی؟
اروم یه قطره اشک از پلکم پایین چکید و گفت:نه جایی دعوتیم... نمیتونم... ببخشید نادین...
نادین: مگه میشه خواهرم نباشه... باشه مهمونی رو عقب میندازیم.
اشکام و پاک کردم و گفتم: نه نه ... نمیشه با خونواده ی مشیری رودربایستی دارین ... نه عقبش نندازین... عیب نداره نادین واسه نامزدی اینا جبران میکنم.
نادین:خواهرم بدون تو که نمیشه... اصلا تو نباشی من زن نمیگیرم...
دستمو جلو دهنم گرفتم که نترکم ... از بغض... از گریه...
نادین اهسته گفت:هیچ جوری نمیشه فامیل شوهر و بپیچونی؟
نفس عمیقی کشیدم ... یه جوری دروغ گفته بودم که خودمم باورم شده بود ... خفه جوابشو دادم و نادین هم اهسته و مهربون سعی میکرد دلداریم بده.
در نهایت خفه گفتم:خوشبخت باشی داداشی... به کمند جون هم خیلی سلام برسون ... به مامان بگو از سمت من ببوستش....
نادین خندید وگفت:مگه من مردم؟سفارشتو خودم انجام میدم...
با بغض خندیدم و بعد از یه صحبت کوچیک با بابا و حال احوال و به دروغ گفتن همه چی خوبه... تلفن و قطع کردم.
بی توجه به شیما که با غیظ جلوی من ایستاده بود از جام بلندشدمو به طبقه ی بالا رفتم.
کسرا به نماز ایستاده بود.
پوفی کردم و دوباره به پایین برگشتم.
مونس جون سردرگم تو اشپزخونه میچرخید ... شیما هم روزه نمیگرفت.
درحالی که پشت میز نشسته بودم مونس جون گفت: چی شد مادر؟
-کسرا گفت نه ...
مونس جون بهم نگاه کرد و دستشو رو دستم گذاشت وگفت: این چند وقتی .. چرا خلقتون تنگه؟بینتون طوریه؟... خدا به سر شاهده نمیخوام دخالت کنما ... ولی نگرانتونم.
با نقش های گل روی رو میزی بازی میکردم.. کسل و بی حوصله و پر بغض فقط زمزمه کردم: نه مونس جون ... چیزی نیست.
نفسمو بیرون فرستادم... باور نمیکردم نمیتونم امشب... تو یه بخش مهم از زندگی برادرم باشم...
غرق فکرام بودم که صدای یه شکستن از هال اومد.
با ترس من ومونس جون به هال رفتیم...
مجسمه ی افریقایی من سه تیکه شده بود ... سرش و کوزه اش و بدنش...
مجسمه ی افریقایی من سه تیکه شده بود ... سرش و کوزه اش و بدنش...
شیما با یه حالت نمایشی گفت: اخ ببخشید...
با حرص گفتم:امروز خریده بودمش...
مونس جون با تشر گفت: دختر جون حواست کجاست؟
و مونس جون رفت تا جارو دستی رو از اشپزخونه بیاره...
شیما با حرص گفت: پس اخرشم ازم گرفتیش؟... هیچ وقت نمیبخشمت ...
و با بغض و گریه پله ها رو دو تا یکی بالا رفت...
خم شدم رو زمین... مجسمه ام رو برداشتم. چند تا نفس عمیق وپشت سر هم کشیدم تا مبادا بغضم بترکه و گریه کنم، به خودم وعده دادم یکی دیگه میخرمش، برای خونمون ... یه جفتشو میخرم!!!
و با تکه های مجسمه ام به طبقه ی بالا رفتم.
کسرا نمازش تموم شده بود.
با اخم گفت:صدای چی بود؟
تکه های مجسمه ام رو نشونش دادم و پوزخندی زد وگفت:چقدر براش پول دادی؟
-120 تومن ...
کسرا با بهت گفت:چقدر؟
بهش نگاه کردم و اهی کشیدم وگفتم:120 هزار تومن...
سرم فریاد کشید: 120 هزار تومن بخاطر این اشغال دادی؟؟؟
-اشغال نبود ... خواهرت شکوندش...
کسرا تند تند نفس میکشید... دست به کمر جلوم ایستاد وگفت: امروز چقدر خرج کردی؟
اروم گفتم:یه چیزی حول هوش 200 تومن...
کسرا دستشو تو موهاش فرو کر د و گفت: تو این بی پولی تو 200 تومن حیف و میل کردی؟؟؟ صبر کن ببینم... این 120 تومن... دیگه چی خریدی؟
تو تخت فرو رفتم وگفتم:لباس بچه...
کسرا:چقدر شد؟
-60 تومن...
کسرا:خیلی خب ... 180 ... دیگه چی خریدی؟
-هیچی...
کسرا:پس بیست تومن بقیه رو چطوری حیف ومیل کردی؟
سرمو انداختم پایین وگفتم: دوبار دربست گرفتم...
کسرا حرصی گفت: دو بار دربست گرفتی؟ اتوبوس و مترو تاکسی امروز تو خیابون نبود که تو دربست گرفتی؟؟؟
بغضم داشت خفم میکرد کسرا داد کشید: من سر گنج نشستم ؟؟؟ آره؟؟؟ فکر کردی سر گنج نشستم؟
-سرم داد نزن...
کسرا: چرا داد نکشم... این از حرف گوش نکردنت... اینم از این... ما لباس بچه میخواستیم؟ مجسمه میخواستیم که سر دو ساعت هزار تیکه بشه؟؟؟آره ...
بغضم شکست و اشکام رو صورتم ریختن و کسرا با عصبانیت گفت: تو اصلا ادمو درک نمیکنی نه؟ تو این بی پولی مفت مفت پول خرج میکنی؟؟؟
-حوصلم سر رفته بود ...
کسرا:حوصله ات سر رفته ... بشین اشپزی کن ... خونه تمیز کن... جارو بکش... چه میدونم حتما باید 200 تومن پول خرج کنی تا سر جاش بیاد؟ تو این بی پولی الان مشکل ما این مجسمه بود؟؟؟ این لباسا بود؟؟؟ دربست سوار شدن خانم بود؟
وسط هق هقم گفتم: خب لباس و که لازم داریم...
کسرا:الان وقتشه؟ تو میدونی جنسیتش چیه که سرخود میری لباس میخری؟
-فوقش دختر شد میدمش به نوید...
کسرا : دختر بشه، بشه یکی عین تو...
دستامو جلوی صورتم گرفتم و کسرا گفت:بسه نیاز... اینقدر واسه من اشک تمساح نریز...
سعی کردم هق هقمو خفه کنم ولی نمیشد...
کسرا با حرص لباسشو عوض کرد وگفت: خوبه میدونی وضعمون خوب نیست و اینقدر ولخرجی میکنی.. پولای منو حیف ومیل میکنی و به باد میدی... اخه من به تو چی بگم؟
با هق هق گفتم: تقصیر ... منه ... که تو سهام... خریدی؟ ... هـــ...ا ا ا ن؟
کسرا: سهام و واسه چی خریدم؟واسه ی تو... زندگیمون ... بچمون... بده اینده نگری کردم؟
-تو اینده نگری که داری خرج پیش دانشگاهی شیما رو هم میدی؟ حالا بی پولی رو تو سر من میزنی؟؟؟
کسرا ابروهاشو بالا داد و گفت: بـــــله؟
اشکامو پاک کردم وگفتم: چهار میلیون پول پیش دانشگاهی غیر حضوری شیما رو دادی... فکر کردی من حالیم نیست؟؟؟
کسرا: پول پیش دانشگاهی شیما ... پول زیاده خواهی های جناب عالی... پس فردا هم خرج دانشگاه ازادت ...!!!
با بهت گفتم:هنوز نرفته داری منتشو سرم میذاری؟
کسرا جوابمو نداد ... کت تابستونه اش رو پوشید و با حرص گفتم: چرا نذاشتی شب برم خونه ی بابام؟
کسرا:چون باید تنبیه بشی... چون حرف گوش نمیکنی... چون من دارم دو هفته است یاسین تو گوش خر میخونم که میگم پاتو از خونه نذار بیرون ... حالا هم حالت جا میاد ... وقتی یه قرون تو جیبت نباشه... وقتی از خونه بیرون نری... میفهمی که باید حرف منو گوش بدی...
به سمت در میرفت که رو به من که خشکم زده بود گفت: از این به بعد حوصلت سر رفت به کارای خونه برس... شیرینی بپز ... قرمه سبزی مثلا ... لباسای منو اتو کن ... همه ی کارایی که بقیه ی زنا میکنن ...
از لابه لای دندونای کلید شدم گفتم: تو میفهمی چی داری میگی؟
کسرا: اره... دلم میخواد زنم بوی قرمه سبزی و پیاز داغ بده تا بوی عطر یه مرد غریبه ...
نفسشو سنگین بیرون فرستاد و تهدید امیز با انگشت اشاره گفت: با زنی مثل تو باید اینطوری رفتار کرد... باید وحشی شد... تو لیاقت فکر باز و اعتماد و نداری... بسه هرچه قدر بهت اعتماد کردم ... بسه ... چوب اعتمادمو خوردم ... دیگه بسه نیاز... اصلا میدونی چیه؟ اختیارت دست منه ... منم نه اجازه میدم بری سرکار... نه دانشگاه ... نه بیرون ... میشینی تو خونه ... پس فردا هم بچه ات دنیا میاد ... سرت با اون گرم میشه... حالا بازبه من دروغ بگو... پنهان کاری کن ... ببینم تا کی میتونی به این رفتارات ادامه بدی!!!
و از اتاق خارج شد و در وکوبید.
انگاریه پارچ اب یخ رو سرم ریختن... هم گر گرفته بودم هم یخ کرده بودم... خدایا چه بلایی سر زندگیم اومده بود؟!!!