امتیاز موضوع:
  • 15 رأی - میانگین امتیازات: 4.13
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان سال های تنهایی (فوق عاشقانه) به قلم: خودم

#27
خندید ، خنده اش رو ، خنده ی شادیش رو مدت زیادی بود که ندیده بودم ، قلبم شاد بود اما یه حسی درونم به دوران افتاده بود ، یه حس غلط اما اون احساسم رو دوست داشتم ، بهم چیزهایی می گفت که مطمئنا باعث نابودی عشقمون میشد اما مطمئن نبودم که نمی خوام انجامشون بدم. بلند شدیم ، تبسم رو صدا زدم به سمتم اومد ، سه تایی به ویلا برگشتیم ، توی ویلا اصلا احساس خوبی نداشتم ، بعد از عوض کردن لباس هامون ، سه تایی به سالن ویلا رفتیم ، تبسم کنارم نشسته بود ، یه دفعه گفت:
- مامان ، با بابا آشتی کردی؟
- من که قهر نبودم.
- الان دیگه باهم دعوا نمی کنید؟
امیر- نه عزیزم ، تموم شد.
تلویزیون رو روشن کردم و گفتم:
- حالا زیادم مطمئن نباش.
این رو گفتم و چشم به تلویزیون دوختم ، مدتی بعد سنگینی نگاه امیر باعث شد سرم رو بچرخونم و بهش نگاه کنم ، گفت:
- جدی گفتی؟
- امیر چقدر به یه چیزی گیر میدی ، الکی که نیست ، باید یکم بگذره.
- دوباره؟ یه جوری صحبت می کنی ، انگار ما همدیگه رو نمی شناسیم.
- اول باید یه سر برم لندن ، کار و خونه و زندگیم اونجاس.
- آره... پائولم اونجاس.
- تو اسم پائولو از کجا میدونی؟
- خودت گفته بودی...
- به هر حال من باید یه سر برم لندن ، نمیشه که همه چی رو ول کنم.
- هستی می ترسم بری و برنگردی ، میشه با هم بریم؟
- واقعا که ، متاسفم برات امیر ، خواهشا تمامش کن.
- می ترسم از دستت بدم ، بیا بعد عید ازدواج کنیم.
- ما دیگه اون آدمای قبلی نیستیم ، خیلی فرق کردیم.
- من فرق نکردم...
- اما من کردم ، من احساسم رو کشتم اما با وجود تو دوباره شعله ور شد.
- پس مشکل تو چیه؟
- نمی دونم ، احساس حقارت دارم ، نمی تونم بهت طعنه نزنم ، یه چیزی مشکل داره.
- مهم نیست به مرور زمان درست میشه ، اگه شب و روز هم بهم نیش و کنایه بزنی برام مهم نیست.
- پس چی برا تو مهمه؟ قیافه ی من که مهم نیست ، نازایی من که مهم نیست ، طعنه های من که مهم نیست.
- هستی ، اولا قیافت هیچ عیبی نداره ، دوما تو یه طوری صحبت می کنی انگار تبسم دختر ما نیست ، ما یه دختر داریم ، باید از خدا ممنون باشیم ، اگه تو از قیافه ی من بدت میاد...
- چرا حرفای بچه گونه میزنی دیوونه؟ من کی از قیافه ی تو بدم اومده؟
این رو گفتم و خندیدم ، امیر هم خندید ، رو بهش گفتم:
- حالا که مهرت یه بار دیگه به دلم نشست ، ازت یه سری سوال دارم.
- بپرس.
- تو از کجا میدونستی که من می رم لندن که دخترخاطراتت رو گذاشتی تو چمدانم؟
- تو خوندیش؟
- آره.
- خوندیش و بر نگشتی؟ چه سنگدلی هستی تو.
- خوب بگو دیگه.
- نمی دونستم می خوای بری لندن اما می دونستم دیر یا زود از خونه ی المیرا میری بیرون ، برا همین وقتی اومد وسایلت رو جمع کنه ، گفتم دفترم رو هم ببره خونش ، وقتی هم گفت که داری چمدان جمع می کنی گفتم بذاره تو چمدان که بخونیش ، چیکارش کردی؟
- با خودم آوردم ایران ، می خواستم بیارم پرت کنم تو صورتت.
- پس چرا نکردی؟
- یادم رفت ، حالا سوال بعدیم رو بپرسم؟
- بپرس.
- چرا به پریچهر گفتی زنگ بزنه به من؟ چرا به کس دیگه نگفتی؟ من واقعا ازش بدم میاد حتی هنوز.
- هستی ، پریچهر ازدواج کرده با یه ایتالیایی ، قبل از طلاق ما...
- چطور یهو عوض شد؟
- نمی دونم اما مطمئنم که عوض شده ، اومده بودن ایران که یه مدت بمونن ، منم ازش خواستم به تو زنگ بزنه ، اولش کلی دعوا کرد که هستی گناه داره اما بالاخره قبول کرد.
- پس چرا پریا بهم دروغ گفت؟
- اونم من ازش خواستم.
- می دونی چقدر تو این یه سال اذیت شدم؟
- منم می خواستم بهت بگم که هنوزم منو دوست داری.
- اینو خودمم می دونستم ولی نمی تونستم...
- مهم نیست ، ولش کن.
- باشه.
نهار درست کردم و نهار خوردیم ، یکم خوابیدیم تا بتونیم تا ساعت دو و بیست دقیقه و سی و دو ثانیه بیدار بمونیم ، نزدیکای ساعت نه و نیم بود که بلند شدم ، به تبسم که کنارم خوابیده بود نگاه کردم ، عاشقش بودم ، دخترم رو از همه چیز بیشتر دوست داشتم ، شاید از امیر هم بیشتر ، رفتم بیرون از اتاق ، امیر توی سالن نشسته بود و تلویزیون می دید ، رفتم و کنارش نشستم ، حوصلم واقعا سر رفته بود ، گفت:
- سلام ، وقت خواب.
- خوب قراره تا صبح بیدار بمونیما.
- شوخی کردم.
- امیر من حوصلم سر رفته ، به المیرا و ساشا هم بگیم بیان؟
- آره حتما ، اگه می خوای زنگ بزن.
- نمی خواستم ازت اجازه بگیرم ، فقط می خواستم بهت اطلاع بدم که اگه می خوای بری.
بهم نگاه کرد ، دوباره متوجه نیشم شدم ولی به روی خودم نیاوردم ، به سمت تلفن ویلا رفتم و شماره ی خونشون رو گرفتم ، المیرا جواب داد:
- بله؟
- سلام المیرا.
- سلام هستی ، خوبی؟
- خوبم ، تو خوبی؟
- آره.
- مسافرت نمی رین؟
- نه ، امسال تهرانیم.
- من و تبسم و امیر شمالیم.
- کی به سلامتی رفتین؟
- دیروز ، یادم نمیاد ولی گاز گرفتمون من و تبسم رو بعد که به هوش اومدم و مرخص شدیم امیر یه راست آوردمون شمال.
- آشتی کردین؟
- آره.
- واقعا؟
- آره ، ولی حس خوبی ندارم.
- خفه شو بابا.
- حالا ول کن ، می خواستم بگم شما هم بیاین اینجا.
- اونجا کجاس دیگه؟
- ببین ویلای ما ، همونی که قبلا با پدرام و نسترن اومدی.
- آهان ، همون جایی که ساشا رو دیدم؟
- آره همونجا ، حالا میاین؟
- به ساشا میگم ، اگه خواستیم بیایم فردا میایم.
- تو رو خدا بیاینا ، من حوصلم سر رفته ، به همین شماره زنگ بزن ، خبر بده.
- باشه ، فعلا کاری نداری؟
- نه ، خدافظ.
- خدافظ.
قطع کردم ، صدای در اتاق اومد و به دنبالش تبسم از اتاق خارج شد و گفت:
- مامان عید شد؟
- نه عزیزم ، می خوایم سفره هفت سین بچینیم ، خوب امیر وسایل که آوردی؟
امیر- سبزه و سیب و سیر و ساعت و سنبل و سمنو آوردم ولی یه سین کم دارم.
- باشه ، من تو جیب مانتوم سکه دارم.
سفره رو چیدیم ، من هم سوسیس سرخ کردم و شام خوردیم ، دقیقه ها و ساعت ها گذشتن و فقط چند دقیقه به عید مونده بود ، اون سال اولین سالی بود که واقعا حس می کردم عیده و بوی بهار رو از ته ریه هام استشمام می کردم ، از ته قلبم دعا کردم:
- خدایا ، خواهش می کنم دخترم رو موفق کن ، کاری کن که تو زندگیش هیچ سختی ای نکشه ، خدایا امیر رو به زندگی برگردون ، کاری کن که هیچ وقت ناراحت نباشه ، خدایا خانوادم ، مامانم ، بابام و شقایق رو همیشه حفظ کن و سلامت نگهشون دار ، گناهای همشون رو بیامرز ، خدایا تمام خانواده و فامیل ها و آشنا ها و دوستام رو عاقبت به خیر کن ، همشون سالم باشن ، خدایای همه ی مریض هارو شفا بده ، گناه همه ی مردم دنیا ، چه خوب و چه بد رو بیامرز و اون ها که بدن رو به راه راست هدایت کن و خدایا آرزوم هام رو مستجاب کن و بذار که کنار امیر خوشبخت باشم و یک زندگی نو رو بسازم ، خدایا تو سال جدید خوشبختی رو برای خودم و همه آرزو می کنم.
ثانیه های آخر هم گذشتن و بمب به صدا درومد ، عید از راه رسید ، سال نو شد ، تبسم رو بغل کردم و بهش تبریک گفتم ، امیر هم تبسم رو بغل کرد ، بعد هم به من تبریک گفت و من هم متقابلا بهش تبریک گفتم ، خوشحال بودم ، خیلی شاد بودم ، یکی از بهترین عید های زندگیم بود ، از خوشحالی گریم گرفت ، به خاطر تبسم واقعا خوشحال بودم ، اون هم خیلی خوشحال بود ، امیر به اتاق رفت و با چندتا کادو برگشت ، جلوی تبسم زانو زد و گفت:
- دخترم عیدت مبارک.
و بعد هم یکی از کادو هارو بهش داد ، تبسم تشکر کرد ، امیر رو به من کرد و گفت:
- تو نمی خوای کادوش رو بهش بدی؟
خواستم خودم رو لو بدم و بگم که یادم رفته اما امیر یه بسته جلوی من گرفت و بهم داد ، من هم بسته رو به تبسم دادم و گفتم:
- عیدت مبارک تبسمم ، ایشالا همیشه شاد باشی.
- مرسی مامان.

کادو هاش رو باز کرد ، از طرف خودش یه گردنبند قشنگ واسه تبسم گرفته بود که عکس خود تبسم روش بود ، تبسم از دیدنش خوشحال شد ، یه ساعت هم گرفته بود ، دیگه خیلی خوشحال شده بود ، تبسم کادوی من رو باز کرد ، امیر از طرف من چهار دست پیراهن خیلی ناز برا تبسم خریده بود ، تبسم ذوق زده شده بود و همش بالا پایین می پرید ، امیر به سمت من بود ، یه جعبه ی کوچک دستش بود ، به سمت من گرفت و گفت:
- هستیم ، عیدت مبارک.
- برا من عیدی گرفتی؟
- چرا نگیرم؟
- دستت درد نکنه.
جعبه رو ازش گرفتم و بازش کردم ، یه دستبند طلا سفید بود ، خیلی ناز بود ، رو به امیر کردم و گفتم:
- ممنون ، خیلی قشنگه.
- قابل تو رو نداره.
- عیدی تو رو بعدا میدم ، باشه؟
دستبند رو تو جعبه اش گذاشتم ، خندید و گفت:
- اگه الان دستت کنی بهترین عیدی رو بهم دادی.
نگاهی به جعبه انداختم و گفتم:
- باشه.
دستبند رو دستم کردم ، تا نزدیک های صبح بیدار بودیم و بعد سه تایی توی سالن خوابمون برد ، روی کاناپه دراز کشیده بودیم ، صبح با صدای تلفن ویلا چشم باز کردم ، سریع به سمت تلفن رفتم و با صدای خواب آلود جواب دادم:
- بفرمایید؟
- کجا بفریمایم؟
- المیرا تویی؟
- با اجازه.
- خوبی؟
- خواب بودی؟
- آره ، ساعت چنده؟
- صبر کن... یه ربع به یازده.
- چقدر دیر ، راستی چی شد؟ میاین؟
- فردا صبح حرکت می کنیم ، امروز بریم به مامان اینای خودم و مامان اینای ساشا سر بزنیم.
خمیازه ای کشیدم و گفتم:
- پس فردا میاین دیگه؟
- اگه خدا بخواد. راسنی عیدت مبارک.
- مرسی عزیزم ، عید تو هم مبارک.
- مرسی.
- باشه ، پیام رو ببوس ، سلام هم برسون.
- سلامت باشی ، تو هم سلام برسون.
- باشه ، فعلا؟
- خدافظ.
قطع کردم ، خدارو شکر که المیرا و ساشا و پیام هم میومدن ، وقتی برگشتم امیر روی مبل نشسته بود و این باعث ترسم شد و ناخودآگاه یه جیغ بلند کشیدم ، دستم رو روی قلبم گذاشتم و تو دلم بهش فحش دادم ، یکم که آروم شدم گفتم:
- ترسیدم.
- نترس مگه روح دیدی؟
- اَه.
- المیرا بود؟
- آره ، فردا میان اینجا.
- چه خوب.
- آره خیلی خوبه.
رفتم توی آشپزخانه و پای دم کردم ، تبسم هم بیدار شد ، اومد توی آشپزخانه پیشم و گفت:
- سلام مامان.
- سلام مامانم ، خوب خوابیدی؟
- آره.
- برو صورتت رو بشور بیا صبحانه بخوریم.
رفت دستشویی ، امیر اومد تو آشپزخانه و وسایل صبحانه رو حاضر کرد ، من هم سه تا چایی ریختم ، یکیش رو برا تبسم سرد کردم و بعد گذاشتم سر میز ، تبسم هم اومد و نشست ، صبحانه تنها وعده ای بود که تبسم کامل می خورد و از این بابت همیشه خیلی خوشحال بودم ، بعد از خوردن صبحانه تبسم گفت:
- میشه بریم دریا دوباره؟
امیر- میریم ، تازه می خوایم سوار قایق و اسب هم بشیم.
تبسم- آخ جون.
گفت اسب ، یادمه خیلی وقت پیش سوارکار خوبی بودم ، با تبسم به اتاق رفتیم ، سریع از تو چمدانم گشتم و یه شلوار ورزشی مشکی پیدا کردم و پام کردم ، بعد مانتوی بافتنی مشکی رنگم رو روی بلوز یقه اسکی سفید رنگ پوشیدم و یه شال سفید سرم کردم ، عینکم رو از چمدان پیدا کردم و به چشمم زدم ، تن تبسم هم یه شلوار کشی راحت و یه بلوز آستین بلند کردم ، بعد هم پالتوی صورتی رنگش رو تنش کردم ، رفتیم بیرون ، امیر با کاپشن و شلوار مشکی رنگ ورزشی منتظرمون بود ، لبخند زدم ، از ویلا بیرون رفتیم ، کفش های کتونی مشکی رنگم رو پام کردم و تبسم هم چکمه های سفید رنگش رو پوشید ، امیر هم یه کتونی سرمه ای پاش کرد ، پیاده راه ساحل رو در پیش گرفتیم ، رسیدیم به ساحل ، یه پیرمرد با اسب داشت راه می رفت ، تبسم رو به من کرد و گفت:
- مامان میشه ما هم سوار شیم؟
- معلومه که میشه.
رفتیم پیش پیرمرده ، پول سه دور رو بهش دادیم ، رو به امیر کردم و گفتم:
- تو سوار نمیشی؟
- نه ، از اسب خوشم نمیاد
- واقعا؟ اسب که خیلی حیوون خوبیه.
- آره ولی من سوار کاری بلد نیستم.
- باشه ، هرطور دلت می خواد.
به پیرمرده گفتم که خودم اسب سواری بلدم و لازم نیست افسار اسب رو بگیره ، سوار اسب شدم ، بعد امیر تبسم رو بغل کرد و رو اسب گذاشت ، تبسم جلوم نشسته بود ، به تبسم گفتم:
- نمی ترسی که؟
- نه.
- پس بریم.
با پام ضربه ای به شکم اسبه زدم و حرکت کرد ، سرعتش رو چون تبسم بود زیاد نکردم ، یه دور که زدیم ، تبسم رو پیاده کردم ، با پاهام ضربه ی محکمی به شکم اسب زدم که باعث شد با سرعت زیادی شروع به حرکت کنه ، هرکی که از دور منو می دید سریع کنار می رفت ، انگار که در حال پرواز بودم ، با سرعت خیلی بالایی داشتم اسب سواری می کردم ، وقتی دو دور زدم و خسته شدم از اسب پایین اومدم ، واقعا خیلی خوب بود ، امیر رو به تبسم کرد و گفت:
- حالا بریم قایق سوار شیم؟
- بریم.
رفتیم سمت قایق ها ، بعد از مدتی معطلی بالاخره نوبتمون شد ، سوار شدیم ، امیر رفت نوک قایق نشست ، من هم تبسم رو بغل کردم و نشستیم رو به روش ، پشت سر ماهم یه خانواده ی پنج نفره اومدن و نشستن تو قایق ، قایق حرکت کرد و جلو رفت ، تبسم با کلی اصرار رفت کنار قایق و دستش رو زد تو آب دریا ، کلی هم خوشحال بود و همش جیغ می کشید ، بالاخره برگشتیم به ساحل و پیاده شدیم ، ساحل شلوغ بود ، از جمعیت همیشه خوشم میومد ، یکم قدم زدیم و با تبسم بازی کردیم ، بعد هم برگشتیم ویلا ، فردا رسید و ساعت یک و ربع المیرا اینا رسیدن با ماشینشون بوق زدن من هم سریع به حیاط ویلا رفتم و در رو براشون باز کردم ، اومدن تو و از ماشین پیاده شدن ، به سمت المیرا رفتم و بغلش کردم ، گفتم:
- وای المیرا داشتم می مردم از تنهایی. خوب شد اومدین.
- ما هم خوشحالیم.
به سمت ساشا رفتم و دست دادم:
- سلام ساشا ، روشن کردین اینجارو.
- اختیار داری هستی خانم ، همیشه سرباریم.
- از اون یه ماهی که من خونتون تلپ بودم کاملا مشخصه.
- ای بابا ، برکت بودی.
امیر و تبسم هم از در ویلا بیرون اومدن ، المیرا رفت پیش امیر و گفت:
- سلام ، امیر خوبی؟
- مرسی ، تو خوبی؟
- خوبم ممنون.
رفتم در ماشینشون رو باز کردم و پیام رو بیرون آوردم ، گفت:
- سلام ، خاله.
- سلام قربونت برم ، چه خشنگ حرف می زنه ، ماشالا ، به مامانش رفته سر یه سال زبون باز کرده.
المیرا- هوی ، بچمو چشم نزن.
اومدن تو ، تبسم هم باهاشون سلام کرد و گرم صحبت با پیام شد. به المیرا و ساشاکمک کردیم تا وسایلشون رو بیارن و بذارن تو یه اتاق ، المیرا اومد تو اتاق من و تبسم و گفت که می خواد پیش ما باشه ، ساشا هم رفت پیش امیر ، بعد از اینکه وسایلشون رو گذاشتن و لباس عوض کردن ، هممون اومدیم و نشستیم تو سالن ، برا همه چای ریختم ، المیرا چاییش رو برداشت و با شیرینی هایی که خودشون آورده بودن شروع به خوردن کرد ، ساشا روبه المیرا کرد و گفت:
- چقدر زود گذشت المیرا انگار همین دیروز بود.
- آره واقعا.
- انگار دیروز بود که همدیگه رو دیدیم.
المیرا به سرفه افتاد ، زدم پشتش ، وقتی حالش جا اومد گفتم:
- همدیگه رو دیدین؟ یعنی چی؟
ساشا- یعنی تا حالا...
المیرا- اِ ساشا ساکت شو خودم بگم ، هستی ، من که بهت گفته بودم از یکی خوشم اومده.
- واقعا ساشا رو گفتی؟
- آره دیگه ، این دختره اسمش چی بود؟ آهان کژال خرمگس اومد نذاشت برات تعریف کنم ، بعدشم یادم رفت.
- چی رو تعریف کنی ، بیشعور.
- هیچی دیگه ، یه روز همتون مثه خرس خواب بودین ، چند نفرم که بیدار بودن رفتنلب ساحل ، منم چون با فامیلات رودروایسی داشتم ، موندم تو ویلا تا تلویزیون ببینم ، بلند شدم برا خودم چایی بریزم که یهو یکی گفت ، برا منم بریز ، برگشتم دیدم دوست امیر خانه ، یعنی همین ساشا ، بعد منم گفتم: مگه خودت دست نداری؟ ساشا هم گفت ، آخه می خوام از دستای تو بخورم...
امیر قش قش می خندید و ساشا به المیرا می گفت:
- حالا عزیزم ولش کن ، گذشته ها گذشته ، من احمق بودم.
- خوب المیرا؟ بعدش چی شد؟
المیرا- منم دیدم خیلی داره پرو میشه ، لیوان چایی داغم رو ریختم رو دستش ، دستش سوخت.
امیر میزان قه قهش بیشتر شد ، رو به ساشا کرد و گفت:
- پس اونشب می گفتی چایی از دستم افتاد ریخت رو این یکی دستم خالی بسته بودی؟
ساشا- امیر ، حالا تو هم دست از زایه کردن من بردار دیگه داداش.
من هم خندم گرفت ، المیرا ادامه داد:
- وقتی دستش رو سوزوندم ، سریع گرفت زیر شیر آب ، منم یه چایی دیگه ریختم رفتم نشستم جلو تلویزیون ، شماره ی منم خودش رفته بود با گوشی من ، زنگ زده بود به گوشی خودش ، پیدا کرده بود ، دیگه باهم کاری نداشتیم تا برگشتیم ایران ، یه مدت دوست بودیم ، بعد هم ، همون روزی که بهت خبر دادم ، خواستگاری و این حرفا شد.
- همین؟
- آره دیگه ، به همین سادگی.
- چه خوب.
ساشا- آره ، اون موقع ها خیلی خوب بود.
المیرا- برو برا پدر و مادر نسترن و پدرام دعا کن که منو آوردن.
- راستی چی شد تو رو آوردن؟ اینم یادم رفته بود ازت بپرسم.
پاسخ
 سپاس شده توسط gisoo.6 ، aida 2 ، neginsetare1999 ، RєƖαx gнσѕт ، lili st ، elnaz-s ، s1368 ، neda13 ، عاشق جانگ گیون سوک ، دختر اتش ، rezaak ، Berserk ، SOGOL.NM ، فاطمه 84 ، _leιтo_


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان سال های تنهایی (فوق عاشقانه) به قلم: خودم - ըoφsիīkα - 04-09-2013، 17:40

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان