خندید ، خنده اش رو ، خنده ی شادیش رو مدت زیادی بود که ندیده بودم ، قلبم شاد بود اما یه حسی درونم به دوران افتاده بود ، یه حس غلط اما اون احساسم رو دوست داشتم ، بهم چیزهایی می گفت که مطمئنا باعث نابودی عشقمون میشد اما مطمئن نبودم که نمی خوام انجامشون بدم. بلند شدیم ، تبسم رو صدا زدم به سمتم اومد ، سه تایی به ویلا برگشتیم ، توی ویلا اصلا احساس خوبی نداشتم ، بعد از عوض کردن لباس هامون ، سه تایی به سالن ویلا رفتیم ، تبسم کنارم نشسته بود ، یه دفعه گفت:
- مامان ، با بابا آشتی کردی؟
- من که قهر نبودم.
- الان دیگه باهم دعوا نمی کنید؟
امیر- نه عزیزم ، تموم شد.
تلویزیون رو روشن کردم و گفتم:
- حالا زیادم مطمئن نباش.
این رو گفتم و چشم به تلویزیون دوختم ، مدتی بعد سنگینی نگاه امیر باعث شد سرم رو بچرخونم و بهش نگاه کنم ، گفت:
- جدی گفتی؟
- امیر چقدر به یه چیزی گیر میدی ، الکی که نیست ، باید یکم بگذره.
- دوباره؟ یه جوری صحبت می کنی ، انگار ما همدیگه رو نمی شناسیم.
- اول باید یه سر برم لندن ، کار و خونه و زندگیم اونجاس.
- آره... پائولم اونجاس.
- تو اسم پائولو از کجا میدونی؟
- خودت گفته بودی...
- به هر حال من باید یه سر برم لندن ، نمیشه که همه چی رو ول کنم.
- هستی می ترسم بری و برنگردی ، میشه با هم بریم؟
- واقعا که ، متاسفم برات امیر ، خواهشا تمامش کن.
- می ترسم از دستت بدم ، بیا بعد عید ازدواج کنیم.
- ما دیگه اون آدمای قبلی نیستیم ، خیلی فرق کردیم.
- من فرق نکردم...
- اما من کردم ، من احساسم رو کشتم اما با وجود تو دوباره شعله ور شد.
- پس مشکل تو چیه؟
- نمی دونم ، احساس حقارت دارم ، نمی تونم بهت طعنه نزنم ، یه چیزی مشکل داره.
- مهم نیست به مرور زمان درست میشه ، اگه شب و روز هم بهم نیش و کنایه بزنی برام مهم نیست.
- پس چی برا تو مهمه؟ قیافه ی من که مهم نیست ، نازایی من که مهم نیست ، طعنه های من که مهم نیست.
- هستی ، اولا قیافت هیچ عیبی نداره ، دوما تو یه طوری صحبت می کنی انگار تبسم دختر ما نیست ، ما یه دختر داریم ، باید از خدا ممنون باشیم ، اگه تو از قیافه ی من بدت میاد...
- چرا حرفای بچه گونه میزنی دیوونه؟ من کی از قیافه ی تو بدم اومده؟
این رو گفتم و خندیدم ، امیر هم خندید ، رو بهش گفتم:
- حالا که مهرت یه بار دیگه به دلم نشست ، ازت یه سری سوال دارم.
- بپرس.
- تو از کجا میدونستی که من می رم لندن که دخترخاطراتت رو گذاشتی تو چمدانم؟
- تو خوندیش؟
- آره.
- خوندیش و بر نگشتی؟ چه سنگدلی هستی تو.
- خوب بگو دیگه.
- نمی دونستم می خوای بری لندن اما می دونستم دیر یا زود از خونه ی المیرا میری بیرون ، برا همین وقتی اومد وسایلت رو جمع کنه ، گفتم دفترم رو هم ببره خونش ، وقتی هم گفت که داری چمدان جمع می کنی گفتم بذاره تو چمدان که بخونیش ، چیکارش کردی؟
- با خودم آوردم ایران ، می خواستم بیارم پرت کنم تو صورتت.
- پس چرا نکردی؟
- یادم رفت ، حالا سوال بعدیم رو بپرسم؟
- بپرس.
- چرا به پریچهر گفتی زنگ بزنه به من؟ چرا به کس دیگه نگفتی؟ من واقعا ازش بدم میاد حتی هنوز.
- هستی ، پریچهر ازدواج کرده با یه ایتالیایی ، قبل از طلاق ما...
- چطور یهو عوض شد؟
- نمی دونم اما مطمئنم که عوض شده ، اومده بودن ایران که یه مدت بمونن ، منم ازش خواستم به تو زنگ بزنه ، اولش کلی دعوا کرد که هستی گناه داره اما بالاخره قبول کرد.
- پس چرا پریا بهم دروغ گفت؟
- اونم من ازش خواستم.
- می دونی چقدر تو این یه سال اذیت شدم؟
- منم می خواستم بهت بگم که هنوزم منو دوست داری.
- اینو خودمم می دونستم ولی نمی تونستم...
- مهم نیست ، ولش کن.
- باشه.
نهار درست کردم و نهار خوردیم ، یکم خوابیدیم تا بتونیم تا ساعت دو و بیست دقیقه و سی و دو ثانیه بیدار بمونیم ، نزدیکای ساعت نه و نیم بود که بلند شدم ، به تبسم که کنارم خوابیده بود نگاه کردم ، عاشقش بودم ، دخترم رو از همه چیز بیشتر دوست داشتم ، شاید از امیر هم بیشتر ، رفتم بیرون از اتاق ، امیر توی سالن نشسته بود و تلویزیون می دید ، رفتم و کنارش نشستم ، حوصلم واقعا سر رفته بود ، گفت:
- سلام ، وقت خواب.
- خوب قراره تا صبح بیدار بمونیما.
- شوخی کردم.
- امیر من حوصلم سر رفته ، به المیرا و ساشا هم بگیم بیان؟
- آره حتما ، اگه می خوای زنگ بزن.
- نمی خواستم ازت اجازه بگیرم ، فقط می خواستم بهت اطلاع بدم که اگه می خوای بری.
بهم نگاه کرد ، دوباره متوجه نیشم شدم ولی به روی خودم نیاوردم ، به سمت تلفن ویلا رفتم و شماره ی خونشون رو گرفتم ، المیرا جواب داد:
- بله؟
- سلام المیرا.
- سلام هستی ، خوبی؟
- خوبم ، تو خوبی؟
- آره.
- مسافرت نمی رین؟
- نه ، امسال تهرانیم.
- من و تبسم و امیر شمالیم.
- کی به سلامتی رفتین؟
- دیروز ، یادم نمیاد ولی گاز گرفتمون من و تبسم رو بعد که به هوش اومدم و مرخص شدیم امیر یه راست آوردمون شمال.
- آشتی کردین؟
- آره.
- واقعا؟
- آره ، ولی حس خوبی ندارم.
- خفه شو بابا.
- حالا ول کن ، می خواستم بگم شما هم بیاین اینجا.
- اونجا کجاس دیگه؟
- ببین ویلای ما ، همونی که قبلا با پدرام و نسترن اومدی.
- آهان ، همون جایی که ساشا رو دیدم؟
- آره همونجا ، حالا میاین؟
- به ساشا میگم ، اگه خواستیم بیایم فردا میایم.
- تو رو خدا بیاینا ، من حوصلم سر رفته ، به همین شماره زنگ بزن ، خبر بده.
- باشه ، فعلا کاری نداری؟
- نه ، خدافظ.
- خدافظ.
قطع کردم ، صدای در اتاق اومد و به دنبالش تبسم از اتاق خارج شد و گفت:
- مامان عید شد؟
- نه عزیزم ، می خوایم سفره هفت سین بچینیم ، خوب امیر وسایل که آوردی؟
امیر- سبزه و سیب و سیر و ساعت و سنبل و سمنو آوردم ولی یه سین کم دارم.
- باشه ، من تو جیب مانتوم سکه دارم.
سفره رو چیدیم ، من هم سوسیس سرخ کردم و شام خوردیم ، دقیقه ها و ساعت ها گذشتن و فقط چند دقیقه به عید مونده بود ، اون سال اولین سالی بود که واقعا حس می کردم عیده و بوی بهار رو از ته ریه هام استشمام می کردم ، از ته قلبم دعا کردم:
- خدایا ، خواهش می کنم دخترم رو موفق کن ، کاری کن که تو زندگیش هیچ سختی ای نکشه ، خدایا امیر رو به زندگی برگردون ، کاری کن که هیچ وقت ناراحت نباشه ، خدایا خانوادم ، مامانم ، بابام و شقایق رو همیشه حفظ کن و سلامت نگهشون دار ، گناهای همشون رو بیامرز ، خدایا تمام خانواده و فامیل ها و آشنا ها و دوستام رو عاقبت به خیر کن ، همشون سالم باشن ، خدایای همه ی مریض هارو شفا بده ، گناه همه ی مردم دنیا ، چه خوب و چه بد رو بیامرز و اون ها که بدن رو به راه راست هدایت کن و خدایا آرزوم هام رو مستجاب کن و بذار که کنار امیر خوشبخت باشم و یک زندگی نو رو بسازم ، خدایا تو سال جدید خوشبختی رو برای خودم و همه آرزو می کنم.
ثانیه های آخر هم گذشتن و بمب به صدا درومد ، عید از راه رسید ، سال نو شد ، تبسم رو بغل کردم و بهش تبریک گفتم ، امیر هم تبسم رو بغل کرد ، بعد هم به من تبریک گفت و من هم متقابلا بهش تبریک گفتم ، خوشحال بودم ، خیلی شاد بودم ، یکی از بهترین عید های زندگیم بود ، از خوشحالی گریم گرفت ، به خاطر تبسم واقعا خوشحال بودم ، اون هم خیلی خوشحال بود ، امیر به اتاق رفت و با چندتا کادو برگشت ، جلوی تبسم زانو زد و گفت:
- دخترم عیدت مبارک.
و بعد هم یکی از کادو هارو بهش داد ، تبسم تشکر کرد ، امیر رو به من کرد و گفت:
- تو نمی خوای کادوش رو بهش بدی؟
خواستم خودم رو لو بدم و بگم که یادم رفته اما امیر یه بسته جلوی من گرفت و بهم داد ، من هم بسته رو به تبسم دادم و گفتم:
- عیدت مبارک تبسمم ، ایشالا همیشه شاد باشی.
- مرسی مامان.
کادو هاش رو باز کرد ، از طرف خودش یه گردنبند قشنگ واسه تبسم گرفته بود که عکس خود تبسم روش بود ، تبسم از دیدنش خوشحال شد ، یه ساعت هم گرفته بود ، دیگه خیلی خوشحال شده بود ، تبسم کادوی من رو باز کرد ، امیر از طرف من چهار دست پیراهن خیلی ناز برا تبسم خریده بود ، تبسم ذوق زده شده بود و همش بالا پایین می پرید ، امیر به سمت من بود ، یه جعبه ی کوچک دستش بود ، به سمت من گرفت و گفت:
- هستیم ، عیدت مبارک.
- برا من عیدی گرفتی؟
- چرا نگیرم؟
- دستت درد نکنه.
جعبه رو ازش گرفتم و بازش کردم ، یه دستبند طلا سفید بود ، خیلی ناز بود ، رو به امیر کردم و گفتم:
- ممنون ، خیلی قشنگه.
- قابل تو رو نداره.
- عیدی تو رو بعدا میدم ، باشه؟
دستبند رو تو جعبه اش گذاشتم ، خندید و گفت:
- اگه الان دستت کنی بهترین عیدی رو بهم دادی.
نگاهی به جعبه انداختم و گفتم:
- باشه.
دستبند رو دستم کردم ، تا نزدیک های صبح بیدار بودیم و بعد سه تایی توی سالن خوابمون برد ، روی کاناپه دراز کشیده بودیم ، صبح با صدای تلفن ویلا چشم باز کردم ، سریع به سمت تلفن رفتم و با صدای خواب آلود جواب دادم:
- بفرمایید؟
- کجا بفریمایم؟
- المیرا تویی؟
- با اجازه.
- خوبی؟
- خواب بودی؟
- آره ، ساعت چنده؟
- صبر کن... یه ربع به یازده.
- چقدر دیر ، راستی چی شد؟ میاین؟
- فردا صبح حرکت می کنیم ، امروز بریم به مامان اینای خودم و مامان اینای ساشا سر بزنیم.
خمیازه ای کشیدم و گفتم:
- پس فردا میاین دیگه؟
- اگه خدا بخواد. راسنی عیدت مبارک.
- مرسی عزیزم ، عید تو هم مبارک.
- مرسی.
- باشه ، پیام رو ببوس ، سلام هم برسون.
- سلامت باشی ، تو هم سلام برسون.
- باشه ، فعلا؟
- خدافظ.
قطع کردم ، خدارو شکر که المیرا و ساشا و پیام هم میومدن ، وقتی برگشتم امیر روی مبل نشسته بود و این باعث ترسم شد و ناخودآگاه یه جیغ بلند کشیدم ، دستم رو روی قلبم گذاشتم و تو دلم بهش فحش دادم ، یکم که آروم شدم گفتم:
- ترسیدم.
- نترس مگه روح دیدی؟
- اَه.
- المیرا بود؟
- آره ، فردا میان اینجا.
- چه خوب.
- آره خیلی خوبه.
رفتم توی آشپزخانه و پای دم کردم ، تبسم هم بیدار شد ، اومد توی آشپزخانه پیشم و گفت:
- سلام مامان.
- سلام مامانم ، خوب خوابیدی؟
- آره.
- برو صورتت رو بشور بیا صبحانه بخوریم.
رفت دستشویی ، امیر اومد تو آشپزخانه و وسایل صبحانه رو حاضر کرد ، من هم سه تا چایی ریختم ، یکیش رو برا تبسم سرد کردم و بعد گذاشتم سر میز ، تبسم هم اومد و نشست ، صبحانه تنها وعده ای بود که تبسم کامل می خورد و از این بابت همیشه خیلی خوشحال بودم ، بعد از خوردن صبحانه تبسم گفت:
- میشه بریم دریا دوباره؟
امیر- میریم ، تازه می خوایم سوار قایق و اسب هم بشیم.
تبسم- آخ جون.
گفت اسب ، یادمه خیلی وقت پیش سوارکار خوبی بودم ، با تبسم به اتاق رفتیم ، سریع از تو چمدانم گشتم و یه شلوار ورزشی مشکی پیدا کردم و پام کردم ، بعد مانتوی بافتنی مشکی رنگم رو روی بلوز یقه اسکی سفید رنگ پوشیدم و یه شال سفید سرم کردم ، عینکم رو از چمدان پیدا کردم و به چشمم زدم ، تن تبسم هم یه شلوار کشی راحت و یه بلوز آستین بلند کردم ، بعد هم پالتوی صورتی رنگش رو تنش کردم ، رفتیم بیرون ، امیر با کاپشن و شلوار مشکی رنگ ورزشی منتظرمون بود ، لبخند زدم ، از ویلا بیرون رفتیم ، کفش های کتونی مشکی رنگم رو پام کردم و تبسم هم چکمه های سفید رنگش رو پوشید ، امیر هم یه کتونی سرمه ای پاش کرد ، پیاده راه ساحل رو در پیش گرفتیم ، رسیدیم به ساحل ، یه پیرمرد با اسب داشت راه می رفت ، تبسم رو به من کرد و گفت:
- مامان میشه ما هم سوار شیم؟
- معلومه که میشه.
رفتیم پیش پیرمرده ، پول سه دور رو بهش دادیم ، رو به امیر کردم و گفتم:
- تو سوار نمیشی؟
- نه ، از اسب خوشم نمیاد
- واقعا؟ اسب که خیلی حیوون خوبیه.
- آره ولی من سوار کاری بلد نیستم.
- باشه ، هرطور دلت می خواد.
به پیرمرده گفتم که خودم اسب سواری بلدم و لازم نیست افسار اسب رو بگیره ، سوار اسب شدم ، بعد امیر تبسم رو بغل کرد و رو اسب گذاشت ، تبسم جلوم نشسته بود ، به تبسم گفتم:
- نمی ترسی که؟
- نه.
- پس بریم.
با پام ضربه ای به شکم اسبه زدم و حرکت کرد ، سرعتش رو چون تبسم بود زیاد نکردم ، یه دور که زدیم ، تبسم رو پیاده کردم ، با پاهام ضربه ی محکمی به شکم اسب زدم که باعث شد با سرعت زیادی شروع به حرکت کنه ، هرکی که از دور منو می دید سریع کنار می رفت ، انگار که در حال پرواز بودم ، با سرعت خیلی بالایی داشتم اسب سواری می کردم ، وقتی دو دور زدم و خسته شدم از اسب پایین اومدم ، واقعا خیلی خوب بود ، امیر رو به تبسم کرد و گفت:
- حالا بریم قایق سوار شیم؟
- بریم.
رفتیم سمت قایق ها ، بعد از مدتی معطلی بالاخره نوبتمون شد ، سوار شدیم ، امیر رفت نوک قایق نشست ، من هم تبسم رو بغل کردم و نشستیم رو به روش ، پشت سر ماهم یه خانواده ی پنج نفره اومدن و نشستن تو قایق ، قایق حرکت کرد و جلو رفت ، تبسم با کلی اصرار رفت کنار قایق و دستش رو زد تو آب دریا ، کلی هم خوشحال بود و همش جیغ می کشید ، بالاخره برگشتیم به ساحل و پیاده شدیم ، ساحل شلوغ بود ، از جمعیت همیشه خوشم میومد ، یکم قدم زدیم و با تبسم بازی کردیم ، بعد هم برگشتیم ویلا ، فردا رسید و ساعت یک و ربع المیرا اینا رسیدن با ماشینشون بوق زدن من هم سریع به حیاط ویلا رفتم و در رو براشون باز کردم ، اومدن تو و از ماشین پیاده شدن ، به سمت المیرا رفتم و بغلش کردم ، گفتم:
- وای المیرا داشتم می مردم از تنهایی. خوب شد اومدین.
- ما هم خوشحالیم.
به سمت ساشا رفتم و دست دادم:
- سلام ساشا ، روشن کردین اینجارو.
- اختیار داری هستی خانم ، همیشه سرباریم.
- از اون یه ماهی که من خونتون تلپ بودم کاملا مشخصه.
- ای بابا ، برکت بودی.
امیر و تبسم هم از در ویلا بیرون اومدن ، المیرا رفت پیش امیر و گفت:
- سلام ، امیر خوبی؟
- مرسی ، تو خوبی؟
- خوبم ممنون.
رفتم در ماشینشون رو باز کردم و پیام رو بیرون آوردم ، گفت:
- سلام ، خاله.
- سلام قربونت برم ، چه خشنگ حرف می زنه ، ماشالا ، به مامانش رفته سر یه سال زبون باز کرده.
المیرا- هوی ، بچمو چشم نزن.
اومدن تو ، تبسم هم باهاشون سلام کرد و گرم صحبت با پیام شد. به المیرا و ساشاکمک کردیم تا وسایلشون رو بیارن و بذارن تو یه اتاق ، المیرا اومد تو اتاق من و تبسم و گفت که می خواد پیش ما باشه ، ساشا هم رفت پیش امیر ، بعد از اینکه وسایلشون رو گذاشتن و لباس عوض کردن ، هممون اومدیم و نشستیم تو سالن ، برا همه چای ریختم ، المیرا چاییش رو برداشت و با شیرینی هایی که خودشون آورده بودن شروع به خوردن کرد ، ساشا روبه المیرا کرد و گفت:
- چقدر زود گذشت المیرا انگار همین دیروز بود.
- آره واقعا.
- انگار دیروز بود که همدیگه رو دیدیم.
المیرا به سرفه افتاد ، زدم پشتش ، وقتی حالش جا اومد گفتم:
- همدیگه رو دیدین؟ یعنی چی؟
ساشا- یعنی تا حالا...
المیرا- اِ ساشا ساکت شو خودم بگم ، هستی ، من که بهت گفته بودم از یکی خوشم اومده.
- واقعا ساشا رو گفتی؟
- آره دیگه ، این دختره اسمش چی بود؟ آهان کژال خرمگس اومد نذاشت برات تعریف کنم ، بعدشم یادم رفت.
- چی رو تعریف کنی ، بیشعور.
- هیچی دیگه ، یه روز همتون مثه خرس خواب بودین ، چند نفرم که بیدار بودن رفتنلب ساحل ، منم چون با فامیلات رودروایسی داشتم ، موندم تو ویلا تا تلویزیون ببینم ، بلند شدم برا خودم چایی بریزم که یهو یکی گفت ، برا منم بریز ، برگشتم دیدم دوست امیر خانه ، یعنی همین ساشا ، بعد منم گفتم: مگه خودت دست نداری؟ ساشا هم گفت ، آخه می خوام از دستای تو بخورم...
امیر قش قش می خندید و ساشا به المیرا می گفت:
- حالا عزیزم ولش کن ، گذشته ها گذشته ، من احمق بودم.
- خوب المیرا؟ بعدش چی شد؟
المیرا- منم دیدم خیلی داره پرو میشه ، لیوان چایی داغم رو ریختم رو دستش ، دستش سوخت.
امیر میزان قه قهش بیشتر شد ، رو به ساشا کرد و گفت:
- پس اونشب می گفتی چایی از دستم افتاد ریخت رو این یکی دستم خالی بسته بودی؟
ساشا- امیر ، حالا تو هم دست از زایه کردن من بردار دیگه داداش.
من هم خندم گرفت ، المیرا ادامه داد:
- وقتی دستش رو سوزوندم ، سریع گرفت زیر شیر آب ، منم یه چایی دیگه ریختم رفتم نشستم جلو تلویزیون ، شماره ی منم خودش رفته بود با گوشی من ، زنگ زده بود به گوشی خودش ، پیدا کرده بود ، دیگه باهم کاری نداشتیم تا برگشتیم ایران ، یه مدت دوست بودیم ، بعد هم ، همون روزی که بهت خبر دادم ، خواستگاری و این حرفا شد.
- همین؟
- آره دیگه ، به همین سادگی.
- چه خوب.
ساشا- آره ، اون موقع ها خیلی خوب بود.
المیرا- برو برا پدر و مادر نسترن و پدرام دعا کن که منو آوردن.
- راستی چی شد تو رو آوردن؟ اینم یادم رفته بود ازت بپرسم.
- مامان ، با بابا آشتی کردی؟
- من که قهر نبودم.
- الان دیگه باهم دعوا نمی کنید؟
امیر- نه عزیزم ، تموم شد.
تلویزیون رو روشن کردم و گفتم:
- حالا زیادم مطمئن نباش.
این رو گفتم و چشم به تلویزیون دوختم ، مدتی بعد سنگینی نگاه امیر باعث شد سرم رو بچرخونم و بهش نگاه کنم ، گفت:
- جدی گفتی؟
- امیر چقدر به یه چیزی گیر میدی ، الکی که نیست ، باید یکم بگذره.
- دوباره؟ یه جوری صحبت می کنی ، انگار ما همدیگه رو نمی شناسیم.
- اول باید یه سر برم لندن ، کار و خونه و زندگیم اونجاس.
- آره... پائولم اونجاس.
- تو اسم پائولو از کجا میدونی؟
- خودت گفته بودی...
- به هر حال من باید یه سر برم لندن ، نمیشه که همه چی رو ول کنم.
- هستی می ترسم بری و برنگردی ، میشه با هم بریم؟
- واقعا که ، متاسفم برات امیر ، خواهشا تمامش کن.
- می ترسم از دستت بدم ، بیا بعد عید ازدواج کنیم.
- ما دیگه اون آدمای قبلی نیستیم ، خیلی فرق کردیم.
- من فرق نکردم...
- اما من کردم ، من احساسم رو کشتم اما با وجود تو دوباره شعله ور شد.
- پس مشکل تو چیه؟
- نمی دونم ، احساس حقارت دارم ، نمی تونم بهت طعنه نزنم ، یه چیزی مشکل داره.
- مهم نیست به مرور زمان درست میشه ، اگه شب و روز هم بهم نیش و کنایه بزنی برام مهم نیست.
- پس چی برا تو مهمه؟ قیافه ی من که مهم نیست ، نازایی من که مهم نیست ، طعنه های من که مهم نیست.
- هستی ، اولا قیافت هیچ عیبی نداره ، دوما تو یه طوری صحبت می کنی انگار تبسم دختر ما نیست ، ما یه دختر داریم ، باید از خدا ممنون باشیم ، اگه تو از قیافه ی من بدت میاد...
- چرا حرفای بچه گونه میزنی دیوونه؟ من کی از قیافه ی تو بدم اومده؟
این رو گفتم و خندیدم ، امیر هم خندید ، رو بهش گفتم:
- حالا که مهرت یه بار دیگه به دلم نشست ، ازت یه سری سوال دارم.
- بپرس.
- تو از کجا میدونستی که من می رم لندن که دخترخاطراتت رو گذاشتی تو چمدانم؟
- تو خوندیش؟
- آره.
- خوندیش و بر نگشتی؟ چه سنگدلی هستی تو.
- خوب بگو دیگه.
- نمی دونستم می خوای بری لندن اما می دونستم دیر یا زود از خونه ی المیرا میری بیرون ، برا همین وقتی اومد وسایلت رو جمع کنه ، گفتم دفترم رو هم ببره خونش ، وقتی هم گفت که داری چمدان جمع می کنی گفتم بذاره تو چمدان که بخونیش ، چیکارش کردی؟
- با خودم آوردم ایران ، می خواستم بیارم پرت کنم تو صورتت.
- پس چرا نکردی؟
- یادم رفت ، حالا سوال بعدیم رو بپرسم؟
- بپرس.
- چرا به پریچهر گفتی زنگ بزنه به من؟ چرا به کس دیگه نگفتی؟ من واقعا ازش بدم میاد حتی هنوز.
- هستی ، پریچهر ازدواج کرده با یه ایتالیایی ، قبل از طلاق ما...
- چطور یهو عوض شد؟
- نمی دونم اما مطمئنم که عوض شده ، اومده بودن ایران که یه مدت بمونن ، منم ازش خواستم به تو زنگ بزنه ، اولش کلی دعوا کرد که هستی گناه داره اما بالاخره قبول کرد.
- پس چرا پریا بهم دروغ گفت؟
- اونم من ازش خواستم.
- می دونی چقدر تو این یه سال اذیت شدم؟
- منم می خواستم بهت بگم که هنوزم منو دوست داری.
- اینو خودمم می دونستم ولی نمی تونستم...
- مهم نیست ، ولش کن.
- باشه.
نهار درست کردم و نهار خوردیم ، یکم خوابیدیم تا بتونیم تا ساعت دو و بیست دقیقه و سی و دو ثانیه بیدار بمونیم ، نزدیکای ساعت نه و نیم بود که بلند شدم ، به تبسم که کنارم خوابیده بود نگاه کردم ، عاشقش بودم ، دخترم رو از همه چیز بیشتر دوست داشتم ، شاید از امیر هم بیشتر ، رفتم بیرون از اتاق ، امیر توی سالن نشسته بود و تلویزیون می دید ، رفتم و کنارش نشستم ، حوصلم واقعا سر رفته بود ، گفت:
- سلام ، وقت خواب.
- خوب قراره تا صبح بیدار بمونیما.
- شوخی کردم.
- امیر من حوصلم سر رفته ، به المیرا و ساشا هم بگیم بیان؟
- آره حتما ، اگه می خوای زنگ بزن.
- نمی خواستم ازت اجازه بگیرم ، فقط می خواستم بهت اطلاع بدم که اگه می خوای بری.
بهم نگاه کرد ، دوباره متوجه نیشم شدم ولی به روی خودم نیاوردم ، به سمت تلفن ویلا رفتم و شماره ی خونشون رو گرفتم ، المیرا جواب داد:
- بله؟
- سلام المیرا.
- سلام هستی ، خوبی؟
- خوبم ، تو خوبی؟
- آره.
- مسافرت نمی رین؟
- نه ، امسال تهرانیم.
- من و تبسم و امیر شمالیم.
- کی به سلامتی رفتین؟
- دیروز ، یادم نمیاد ولی گاز گرفتمون من و تبسم رو بعد که به هوش اومدم و مرخص شدیم امیر یه راست آوردمون شمال.
- آشتی کردین؟
- آره.
- واقعا؟
- آره ، ولی حس خوبی ندارم.
- خفه شو بابا.
- حالا ول کن ، می خواستم بگم شما هم بیاین اینجا.
- اونجا کجاس دیگه؟
- ببین ویلای ما ، همونی که قبلا با پدرام و نسترن اومدی.
- آهان ، همون جایی که ساشا رو دیدم؟
- آره همونجا ، حالا میاین؟
- به ساشا میگم ، اگه خواستیم بیایم فردا میایم.
- تو رو خدا بیاینا ، من حوصلم سر رفته ، به همین شماره زنگ بزن ، خبر بده.
- باشه ، فعلا کاری نداری؟
- نه ، خدافظ.
- خدافظ.
قطع کردم ، صدای در اتاق اومد و به دنبالش تبسم از اتاق خارج شد و گفت:
- مامان عید شد؟
- نه عزیزم ، می خوایم سفره هفت سین بچینیم ، خوب امیر وسایل که آوردی؟
امیر- سبزه و سیب و سیر و ساعت و سنبل و سمنو آوردم ولی یه سین کم دارم.
- باشه ، من تو جیب مانتوم سکه دارم.
سفره رو چیدیم ، من هم سوسیس سرخ کردم و شام خوردیم ، دقیقه ها و ساعت ها گذشتن و فقط چند دقیقه به عید مونده بود ، اون سال اولین سالی بود که واقعا حس می کردم عیده و بوی بهار رو از ته ریه هام استشمام می کردم ، از ته قلبم دعا کردم:
- خدایا ، خواهش می کنم دخترم رو موفق کن ، کاری کن که تو زندگیش هیچ سختی ای نکشه ، خدایا امیر رو به زندگی برگردون ، کاری کن که هیچ وقت ناراحت نباشه ، خدایا خانوادم ، مامانم ، بابام و شقایق رو همیشه حفظ کن و سلامت نگهشون دار ، گناهای همشون رو بیامرز ، خدایا تمام خانواده و فامیل ها و آشنا ها و دوستام رو عاقبت به خیر کن ، همشون سالم باشن ، خدایای همه ی مریض هارو شفا بده ، گناه همه ی مردم دنیا ، چه خوب و چه بد رو بیامرز و اون ها که بدن رو به راه راست هدایت کن و خدایا آرزوم هام رو مستجاب کن و بذار که کنار امیر خوشبخت باشم و یک زندگی نو رو بسازم ، خدایا تو سال جدید خوشبختی رو برای خودم و همه آرزو می کنم.
ثانیه های آخر هم گذشتن و بمب به صدا درومد ، عید از راه رسید ، سال نو شد ، تبسم رو بغل کردم و بهش تبریک گفتم ، امیر هم تبسم رو بغل کرد ، بعد هم به من تبریک گفت و من هم متقابلا بهش تبریک گفتم ، خوشحال بودم ، خیلی شاد بودم ، یکی از بهترین عید های زندگیم بود ، از خوشحالی گریم گرفت ، به خاطر تبسم واقعا خوشحال بودم ، اون هم خیلی خوشحال بود ، امیر به اتاق رفت و با چندتا کادو برگشت ، جلوی تبسم زانو زد و گفت:
- دخترم عیدت مبارک.
و بعد هم یکی از کادو هارو بهش داد ، تبسم تشکر کرد ، امیر رو به من کرد و گفت:
- تو نمی خوای کادوش رو بهش بدی؟
خواستم خودم رو لو بدم و بگم که یادم رفته اما امیر یه بسته جلوی من گرفت و بهم داد ، من هم بسته رو به تبسم دادم و گفتم:
- عیدت مبارک تبسمم ، ایشالا همیشه شاد باشی.
- مرسی مامان.
کادو هاش رو باز کرد ، از طرف خودش یه گردنبند قشنگ واسه تبسم گرفته بود که عکس خود تبسم روش بود ، تبسم از دیدنش خوشحال شد ، یه ساعت هم گرفته بود ، دیگه خیلی خوشحال شده بود ، تبسم کادوی من رو باز کرد ، امیر از طرف من چهار دست پیراهن خیلی ناز برا تبسم خریده بود ، تبسم ذوق زده شده بود و همش بالا پایین می پرید ، امیر به سمت من بود ، یه جعبه ی کوچک دستش بود ، به سمت من گرفت و گفت:
- هستیم ، عیدت مبارک.
- برا من عیدی گرفتی؟
- چرا نگیرم؟
- دستت درد نکنه.
جعبه رو ازش گرفتم و بازش کردم ، یه دستبند طلا سفید بود ، خیلی ناز بود ، رو به امیر کردم و گفتم:
- ممنون ، خیلی قشنگه.
- قابل تو رو نداره.
- عیدی تو رو بعدا میدم ، باشه؟
دستبند رو تو جعبه اش گذاشتم ، خندید و گفت:
- اگه الان دستت کنی بهترین عیدی رو بهم دادی.
نگاهی به جعبه انداختم و گفتم:
- باشه.
دستبند رو دستم کردم ، تا نزدیک های صبح بیدار بودیم و بعد سه تایی توی سالن خوابمون برد ، روی کاناپه دراز کشیده بودیم ، صبح با صدای تلفن ویلا چشم باز کردم ، سریع به سمت تلفن رفتم و با صدای خواب آلود جواب دادم:
- بفرمایید؟
- کجا بفریمایم؟
- المیرا تویی؟
- با اجازه.
- خوبی؟
- خواب بودی؟
- آره ، ساعت چنده؟
- صبر کن... یه ربع به یازده.
- چقدر دیر ، راستی چی شد؟ میاین؟
- فردا صبح حرکت می کنیم ، امروز بریم به مامان اینای خودم و مامان اینای ساشا سر بزنیم.
خمیازه ای کشیدم و گفتم:
- پس فردا میاین دیگه؟
- اگه خدا بخواد. راسنی عیدت مبارک.
- مرسی عزیزم ، عید تو هم مبارک.
- مرسی.
- باشه ، پیام رو ببوس ، سلام هم برسون.
- سلامت باشی ، تو هم سلام برسون.
- باشه ، فعلا؟
- خدافظ.
قطع کردم ، خدارو شکر که المیرا و ساشا و پیام هم میومدن ، وقتی برگشتم امیر روی مبل نشسته بود و این باعث ترسم شد و ناخودآگاه یه جیغ بلند کشیدم ، دستم رو روی قلبم گذاشتم و تو دلم بهش فحش دادم ، یکم که آروم شدم گفتم:
- ترسیدم.
- نترس مگه روح دیدی؟
- اَه.
- المیرا بود؟
- آره ، فردا میان اینجا.
- چه خوب.
- آره خیلی خوبه.
رفتم توی آشپزخانه و پای دم کردم ، تبسم هم بیدار شد ، اومد توی آشپزخانه پیشم و گفت:
- سلام مامان.
- سلام مامانم ، خوب خوابیدی؟
- آره.
- برو صورتت رو بشور بیا صبحانه بخوریم.
رفت دستشویی ، امیر اومد تو آشپزخانه و وسایل صبحانه رو حاضر کرد ، من هم سه تا چایی ریختم ، یکیش رو برا تبسم سرد کردم و بعد گذاشتم سر میز ، تبسم هم اومد و نشست ، صبحانه تنها وعده ای بود که تبسم کامل می خورد و از این بابت همیشه خیلی خوشحال بودم ، بعد از خوردن صبحانه تبسم گفت:
- میشه بریم دریا دوباره؟
امیر- میریم ، تازه می خوایم سوار قایق و اسب هم بشیم.
تبسم- آخ جون.
گفت اسب ، یادمه خیلی وقت پیش سوارکار خوبی بودم ، با تبسم به اتاق رفتیم ، سریع از تو چمدانم گشتم و یه شلوار ورزشی مشکی پیدا کردم و پام کردم ، بعد مانتوی بافتنی مشکی رنگم رو روی بلوز یقه اسکی سفید رنگ پوشیدم و یه شال سفید سرم کردم ، عینکم رو از چمدان پیدا کردم و به چشمم زدم ، تن تبسم هم یه شلوار کشی راحت و یه بلوز آستین بلند کردم ، بعد هم پالتوی صورتی رنگش رو تنش کردم ، رفتیم بیرون ، امیر با کاپشن و شلوار مشکی رنگ ورزشی منتظرمون بود ، لبخند زدم ، از ویلا بیرون رفتیم ، کفش های کتونی مشکی رنگم رو پام کردم و تبسم هم چکمه های سفید رنگش رو پوشید ، امیر هم یه کتونی سرمه ای پاش کرد ، پیاده راه ساحل رو در پیش گرفتیم ، رسیدیم به ساحل ، یه پیرمرد با اسب داشت راه می رفت ، تبسم رو به من کرد و گفت:
- مامان میشه ما هم سوار شیم؟
- معلومه که میشه.
رفتیم پیش پیرمرده ، پول سه دور رو بهش دادیم ، رو به امیر کردم و گفتم:
- تو سوار نمیشی؟
- نه ، از اسب خوشم نمیاد
- واقعا؟ اسب که خیلی حیوون خوبیه.
- آره ولی من سوار کاری بلد نیستم.
- باشه ، هرطور دلت می خواد.
به پیرمرده گفتم که خودم اسب سواری بلدم و لازم نیست افسار اسب رو بگیره ، سوار اسب شدم ، بعد امیر تبسم رو بغل کرد و رو اسب گذاشت ، تبسم جلوم نشسته بود ، به تبسم گفتم:
- نمی ترسی که؟
- نه.
- پس بریم.
با پام ضربه ای به شکم اسبه زدم و حرکت کرد ، سرعتش رو چون تبسم بود زیاد نکردم ، یه دور که زدیم ، تبسم رو پیاده کردم ، با پاهام ضربه ی محکمی به شکم اسب زدم که باعث شد با سرعت زیادی شروع به حرکت کنه ، هرکی که از دور منو می دید سریع کنار می رفت ، انگار که در حال پرواز بودم ، با سرعت خیلی بالایی داشتم اسب سواری می کردم ، وقتی دو دور زدم و خسته شدم از اسب پایین اومدم ، واقعا خیلی خوب بود ، امیر رو به تبسم کرد و گفت:
- حالا بریم قایق سوار شیم؟
- بریم.
رفتیم سمت قایق ها ، بعد از مدتی معطلی بالاخره نوبتمون شد ، سوار شدیم ، امیر رفت نوک قایق نشست ، من هم تبسم رو بغل کردم و نشستیم رو به روش ، پشت سر ماهم یه خانواده ی پنج نفره اومدن و نشستن تو قایق ، قایق حرکت کرد و جلو رفت ، تبسم با کلی اصرار رفت کنار قایق و دستش رو زد تو آب دریا ، کلی هم خوشحال بود و همش جیغ می کشید ، بالاخره برگشتیم به ساحل و پیاده شدیم ، ساحل شلوغ بود ، از جمعیت همیشه خوشم میومد ، یکم قدم زدیم و با تبسم بازی کردیم ، بعد هم برگشتیم ویلا ، فردا رسید و ساعت یک و ربع المیرا اینا رسیدن با ماشینشون بوق زدن من هم سریع به حیاط ویلا رفتم و در رو براشون باز کردم ، اومدن تو و از ماشین پیاده شدن ، به سمت المیرا رفتم و بغلش کردم ، گفتم:
- وای المیرا داشتم می مردم از تنهایی. خوب شد اومدین.
- ما هم خوشحالیم.
به سمت ساشا رفتم و دست دادم:
- سلام ساشا ، روشن کردین اینجارو.
- اختیار داری هستی خانم ، همیشه سرباریم.
- از اون یه ماهی که من خونتون تلپ بودم کاملا مشخصه.
- ای بابا ، برکت بودی.
امیر و تبسم هم از در ویلا بیرون اومدن ، المیرا رفت پیش امیر و گفت:
- سلام ، امیر خوبی؟
- مرسی ، تو خوبی؟
- خوبم ممنون.
رفتم در ماشینشون رو باز کردم و پیام رو بیرون آوردم ، گفت:
- سلام ، خاله.
- سلام قربونت برم ، چه خشنگ حرف می زنه ، ماشالا ، به مامانش رفته سر یه سال زبون باز کرده.
المیرا- هوی ، بچمو چشم نزن.
اومدن تو ، تبسم هم باهاشون سلام کرد و گرم صحبت با پیام شد. به المیرا و ساشاکمک کردیم تا وسایلشون رو بیارن و بذارن تو یه اتاق ، المیرا اومد تو اتاق من و تبسم و گفت که می خواد پیش ما باشه ، ساشا هم رفت پیش امیر ، بعد از اینکه وسایلشون رو گذاشتن و لباس عوض کردن ، هممون اومدیم و نشستیم تو سالن ، برا همه چای ریختم ، المیرا چاییش رو برداشت و با شیرینی هایی که خودشون آورده بودن شروع به خوردن کرد ، ساشا روبه المیرا کرد و گفت:
- چقدر زود گذشت المیرا انگار همین دیروز بود.
- آره واقعا.
- انگار دیروز بود که همدیگه رو دیدیم.
المیرا به سرفه افتاد ، زدم پشتش ، وقتی حالش جا اومد گفتم:
- همدیگه رو دیدین؟ یعنی چی؟
ساشا- یعنی تا حالا...
المیرا- اِ ساشا ساکت شو خودم بگم ، هستی ، من که بهت گفته بودم از یکی خوشم اومده.
- واقعا ساشا رو گفتی؟
- آره دیگه ، این دختره اسمش چی بود؟ آهان کژال خرمگس اومد نذاشت برات تعریف کنم ، بعدشم یادم رفت.
- چی رو تعریف کنی ، بیشعور.
- هیچی دیگه ، یه روز همتون مثه خرس خواب بودین ، چند نفرم که بیدار بودن رفتنلب ساحل ، منم چون با فامیلات رودروایسی داشتم ، موندم تو ویلا تا تلویزیون ببینم ، بلند شدم برا خودم چایی بریزم که یهو یکی گفت ، برا منم بریز ، برگشتم دیدم دوست امیر خانه ، یعنی همین ساشا ، بعد منم گفتم: مگه خودت دست نداری؟ ساشا هم گفت ، آخه می خوام از دستای تو بخورم...
امیر قش قش می خندید و ساشا به المیرا می گفت:
- حالا عزیزم ولش کن ، گذشته ها گذشته ، من احمق بودم.
- خوب المیرا؟ بعدش چی شد؟
المیرا- منم دیدم خیلی داره پرو میشه ، لیوان چایی داغم رو ریختم رو دستش ، دستش سوخت.
امیر میزان قه قهش بیشتر شد ، رو به ساشا کرد و گفت:
- پس اونشب می گفتی چایی از دستم افتاد ریخت رو این یکی دستم خالی بسته بودی؟
ساشا- امیر ، حالا تو هم دست از زایه کردن من بردار دیگه داداش.
من هم خندم گرفت ، المیرا ادامه داد:
- وقتی دستش رو سوزوندم ، سریع گرفت زیر شیر آب ، منم یه چایی دیگه ریختم رفتم نشستم جلو تلویزیون ، شماره ی منم خودش رفته بود با گوشی من ، زنگ زده بود به گوشی خودش ، پیدا کرده بود ، دیگه باهم کاری نداشتیم تا برگشتیم ایران ، یه مدت دوست بودیم ، بعد هم ، همون روزی که بهت خبر دادم ، خواستگاری و این حرفا شد.
- همین؟
- آره دیگه ، به همین سادگی.
- چه خوب.
ساشا- آره ، اون موقع ها خیلی خوب بود.
المیرا- برو برا پدر و مادر نسترن و پدرام دعا کن که منو آوردن.
- راستی چی شد تو رو آوردن؟ اینم یادم رفته بود ازت بپرسم.