امتیاز موضوع:
  • 15 رأی - میانگین امتیازات: 4.13
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان سال های تنهایی (فوق عاشقانه) به قلم: خودم

#26
غر نزنید گفتم که کی تموم میشه.
منم از اون یه دنده هام.
تمام.
10...

HeartHeartHeartHeartHeartHeartHeart

چقدر تبسم کنار ما خوشبخت بود ولی حیف که غرور لعنتیم همیشه مایه ی عذابم بود. برگشتن ، تو دست تبسم یه نایلون پر از تخم مرغ شانسی و شکلات و شیرکاکائو بود ، با دیدن اون نایلون سر امیر داد کشیدم:
- واسه چرا انقدر براش خرید کردی؟
- خودت گفتی.
- منظورم این همه نبود ، الان هرچی بگه براش بخری ، همین جوری بار میاد ، یدونه بس بود.
- باشه... ببخشید.
- اَه.
خوراکی های تبسم رو گرفتم و بهش گفتم:
- هروقت بهت گفتم اینا رو می خوری و باز می کنی ، همشو تو یه روز نمی ذارم بخوری.
- چشم.
نایلون رب گوجه رو از دست امیر گرفتم و به آشپزخانه رفتم ، کارت تلفن رو بردم و گذاشتم رو میز تبسم ، غذا رو درست کردم ، بعد از آماده شدن غذا اون دوتا رو صدا زدم تا بیان و نهار بخوریم ، از یخچال ماست و آب برداشتم و میز رو چیدم ، امیر رو به روم نشست و تبسم کنارم ، شروع به خوردن کردیم ، مثل همیشه سر غذا خوردن تبسم حرص خوردم ، بس که کم می خورد ، همین جوری سرش غر می زدم که بیشتر بخوره که متوجه شدم امیر با یه لبخند کوچک داره نگام می کنه ، گفتم:
- چیه؟
- آخه یکی باید به بچه این حرفو بزنه که خودش بهش عمل کنه.
- شما لطفا تو روش تربیتی من دخالت نکن.
با اخم به تبسم نگاه کردم ، قاشق غذایی رو که سعی داشتم بذارم تو دهنش رو محکم رو بشقابش کوبیدم و گفتم:
- اصلا نخور.
تبسم بلند شد و از آشپزخانه بیرون رفت ، دوباره شروع به غذا خوردن کردم ، که متوجه شدم داره نگام می کنه ، وقتی با نگاهم قافلگیرش کردم ، گفت:
- چقدر خوبه که تو هستی.
- حیف که زیاد نمی مونم ، نه؟
- از کجا می دونی؟ شاید یه بار دیگه مهر من به دلت بشینه و عاشق بشی.
- نمی دونم.
بلند شدم و به اتاق تبسم رفتم ، موبایلم رو برداشتم ، با کارت تلفن شماره ی موبایل ویانا رو گرفتم ، بعد از چند بوق جواب داد:
- Hi?
- سلام ویلا.
- ببشید ، نشناختم.
- من هستیم ، همکار ملودی.
- اوه ، ساری نشناختم ، حالت خوبه؟
- من ایرانم ، ویانا؟
- بله؟
- یکی از دوستام اینجا مثل من مشکل بچه دار نشدن داره ، البته اون مرده ، میشه یه پرس و جویی بکنی ، ببینی میشه درمانش کرد یا نه؟
- حتما دکتر پدرو استایور متخصصه ، می خوای شمارش بدم؟
- اگه لطف کنی.
- پس صب کن.
- مرسی.
- اوکی رایت...
شماره رو تو موبایلم سیو کردم و منتظر شدم تا المیرا رو ببینم و بهش بدم ، دو هفته گذشت ، دو هفته رو در کنار تبسم و امیر گذروندم ، تصمیمم رو گرفتم ، باید قید کار رو می زدم ، باید ایران می موندم تا مدرسه ی تبسم تمام شه ، مراسم سه و هفت عمو هم گذشت ، تبسم به مدرسه می رفت و امیرهم به سرکار ، من هم تو خونه می موندم و به تبسم تو درساش کمک می کردم ، شب ها هم کنار تبسم می خوابیدم ، روزها گذشتن و چهلم عمو سعید شد ، دوباره لباس مشکی پوشیدیم و به مراسم رفتیم ، همه باز همون نگاه های عجیب رو به من داشتن و بابا هنوز هم به من بی محلی می کرد ، عمو قسمت زیادی از اموالش رو به تبسم داده بود ، واسه امیر هم شرط کرده بود تا با من ازدواج نکنه نمی تونه از ارث سهم ببره ، خاله و آناهیتا و امیر لباس های مشکیشون رو دراوردند ، بالاخره عید داشت می رسید ، تصمیم داشتم تبسم رو به شمال ببرم ، یه روز وقتی از مدرسه برگشت و لباساش رو عوض کرد و غذا خورد و بعد هم رفت نشست جلوی تلویزیون ، من هم غذا رو روی گاز گذاشتم ، شعله اش رو کم کردم و رفتم پیش تبسم ، بهش گفتم:
- تبسم ، پس فردا عیده قراره باهم بریم شمال.
- واقعا؟
- معلومه.
- یعنی بابا هم میاد؟
- من و تو میریم.
- ولی مامان ، بابا نیاد که خوش نمی گذره.
- تبسم بخوای اینجوری کنی نمی برمتا.
با اخم به تلویزیون خیره شد و دقیقه ای بعد خوابید ، من هم همونجا خوابم برد ، می خواستم بیدار شم اما خواب مانع میشد...
با چند پلک متوالی بلند شدم ، فضای اطرافم شبیه به خونه نبود ، انگار تو بیمارستان بودم ، اتاق خالی بود ، به دور و برم نگاه کردم ، تبسم روی یه تخت کنار تخت من خواب بود ، با دیدنش رو تخت بیمارستان ، فریاد زدم:
- تبسم.
بلند تر جیغ زدم:
- تبسم.
تو دستم سِرم بود و نمی تونستم درش بیارم ، در اتاق باز شد و امیر و یه پرستار از در داخل شدن ، با ترس از امیر پرسیدم:
- چی شده امیر؟
گریم گرفت و با جیغ گفتم:
- چرا تبسم رو اون تخت خوابیده ، چی شده؟
امیر نزدیک شد و دستام رو گرفت ، احساس آرامش کردم ، واقعا آروم شدم ، بینیم رو بالا کشیدم ، پرستاره با لبخند گفت:
- نگران نباش ، دخترت خوابیده ، خطر رفع شده ، سرمتون تمام شه ، مرخصین.
از اتاق بیرون رفت و من رو به امیر گفتم:
- بگو چی شده؟ تبسم چی شده؟
- شما رو گاز گرفته بود.
- یعنی چی؟
- شما زیر گاز رو خاموش نکرده بودی ، گاز گرفتتون.
- یعنی تبسم داشت میمرد؟
- خدارو شکر دوتاتون سالمید ، نمیدونی تو این دو روز چقدر ناراحت بودیم.
- دو روز؟
- بله ، شما دوتاتون خواب بودید ، هر دو هم قوی هستید برا همین.
- یعنی فردا عیده؟
- آره.
- می خواستم تبسم رو ببرم شمال.
- بدون من؟
- نه پس با تو.
- همین میشه دیگه ، می خواستی بدون من بری.
- الان اصلا موقع مناسبی برا شوخی نیست.
- نصفه شب عیده ، اگه بخوای می رسین بری.
- دیگه نمیشه من هیچی آماده نکردم.
- با اجازت من کردم.
- کِی؟ مگه همش بیمارستان نبودی؟
- منم می خواستم شما رو ببرم شمال.
- واسه چی تو باید منو ببری شمال؟
- حدالقل چون مادر بچمی.
- اما یادت...
صدای تبسم اومد:
- مامان؟
از خوشحالی جیغ کشیدم و گفتم:
- جان مامان؟ خوبی عزیزم؟
- مامان کجاییم؟
- دیگه حالت خوبه عزیزم ناراحت نباش ، سریع میریم خونه.
- باشه.
امیر به سمت تخت تبسم رفت ، دستی به موهاش کشید و گفت:
- بخواب دخترم ، بعد میریم خونه.
- بابا ، کجایم الان؟ مامان کوش؟
- مامانتم خوابه ، توهم بخواب.

دیگه صدایی از تبسم در نیومد و خوابید ، امیر با لبخند به سمتم اومد و گفت:
- اگه شما می رفتین من چیکار می کردم؟
با پوزخند گفتم:
- فوقش همون جور که خودت گفته بودی ، می رفتی با پریچهر ازدواج می کردی ، بچه دار هم میشدین.
حالت نگاش عوض شد ، خیلی بد نگام کرد و گفت:
- من غلط کردم ، بیجا کردم ، اشتباه کردم اون حرفو زدم.
- چند ماه با اعصاب من بازی کردی ، بعد میگی اشتباه کردم؟
- به خاطر من اعصابت خورد بود؟ نمی خواستی با پریچهر باشم؟
- مگه بیکارم به خاطر تو اعصابم رو خورد کنم؟ شماها به درد همدیگه می خورین ، من اعصابم به خاطر دخترم خورد بود که پیش پریچهر بزرگ نشه.
- چرا انقدر لجبازی؟
- حالا چه وقت این حرفاس؟
- پس تو هم بخواب.
روم رو برگردوندم و به خواب رفتم ، تمام تنم احساس خستگی می کرد ، با دردی که تو دستم پیچید بیدار شدم ، سوزن رو داشتن از دستم بیرون میاوردن ، بلند شدم ، تبسم هم بیدار شده بود ، امیر مانتو و شالی رو کنار تختم گذاشت و بیرون رفت ، بعد از عوض کردن لباسام به سمت تبسم رفتم و بغلش کردم ، گفتم:
- تبسم ببخشید دخترم ، به خاطر بی احتیاطی من ، داشتی می مردی.
- مامان چی شده؟ چرا تو بیمارستانیم؟
- خدارو شکر کن ، از مرگ نجات پیدا کردیم.
بغلش کردم و از در بیرون رفتیم ، امیر پشت در منتظر بود ، تبسم رو از بغلم گرفت و رفتیم بیرون ، هوای بیرون هنوز روشن بود ، سوار ماشین امیر شدیم ، من جلو نشستم ، تبسم هم عقب نشست ، وقتی راه افتاد ، گفت:
- از اینجا یه سره میریم شمال.
تبسم- بابا ، مامان می خواست منو ببره شمال ، گفت توهم نباید بیای.
امیر- حالا برنامه عوض شد دخترم ، همه با هم میریم.
تبسم خوشحال خندید ، به دوتاشون چشم غره رفتم و گفتم:
- چجوری می خوایم بریم؟ ما که هیچی نیاوردیم.
- تا سِرُماتون تمام شه ، من رفتم از خونه آوردم.
به خاطر تبسم سکوت کردم و هیچی نگفتم ، تبسم خوابش گرفت اما من هنوز هم بیدار بودم ، به جاده رسیدیم ، حرف نمی زدیم ، جاده ی هراز برام غریبه بود ، خیلی وقت بود که شمال رو ندیده بودم ، دلم هوای دریا کرد ، خواستم خودم رو به امواج دریا بسپارم و داد بزنم:
- هرچه بادا ، باد.
اینکه بیرون از خونه بدون عینک اومده بودم آزارم میداد ، چشمام رو بستم و خوابیدم ، با تکون های دست های کوچولوی تبسم بیدار شدم ، به اطرافم نگاه کردم و خودم رو مقابل یه ویلا دیدم ، ویلای بابا و عمو سعید ، از ماشین پیاده شدم و به امیر گفتم:
- امیر؟ تو کلید اینجا رو از کجا آوردی؟
- خدا خواهر خوب رو از کسی نگیره.
- نکنه خودشون بخوان بیان اینجا.
- دیگه نمیان ، مامانت اینا هم اگه بخوان برن ، میرن ویلای خودشون.
یه لحظه یاد ویلای خودمون افتادم ، ویلایی که از بچگی تقریبا هرسال به اونجا می رفتم ، اما سریع از افکارم بیرون اومدم و گفتم:
- آهان.
سه تایی وارد ویلا شدیم ، چون می دونستم مستخدم هر هفته میاد اونجا از تمیزی ویلا تعجب نکردم ، وسایلمون رو جمع و جور کردیم و داخل اتاق ها چیدیم ، من و تبسم به یک اتاق رفتیم و امیر هم به یه اتاق دیگه ، فردا شب عید بود ، بعد از خوردن شام ، خوابیدیم تا فردا صبح بتونیم بیدار شیم. هوای شمال همیشه باعث میشد صبح زود بلند شم ، پاشدم و صبحانه درست کردم ، امیر دیشبش همه ی وسایل رو خریده بود ، خودم یه چای خوردم و نشستم رو مبل ، امیر هم بیدار شد ، صبح بخیر گفت ، من هم جوابش رو دادم ، هر ثانیه که از بودنم تو اون ویلا می گذشت خاطرات بیشتری یادم میومد ، فکر اینکه تو شمال چقدر زیاد به امیر دلبسته بودم ، همه چی آزارم میداد حتی خودم ، رو به امیر که داشت صبحانه می خورد کردم و گفتم:
- من برا تبسم عیدی نخریدم.
- من خریدم.
- خوب تو چه ربطی به من داری؟
- از طرف تو خریدم.
متوجه بودم که هر لحظه با زبونم دارم اذیتش می کنم ، اما دست خودم نبود ، با یه لبخند تشکر کردم ، منگ بودم زیاد صحبت نمی کردم ، فقط نگاه می کردم ، تبسم هم بیدار شد ، وقتی صبحانه خورد ، امیر رو به ما کرد و گفت:
- می خواین بریم ساحل؟
تبسم با خنده گفت:
- یعنی میریم دریا.
امیر-آره عزیزم.
- وای من تا حالا دریا رو ندیدم.
با ناراحتی بلند شدم ، دست تبسم رو گرفتم و به اتاق بردم ، لباساش رو عوض کردم ، هوا سرد بود هنوز ، خودم هم مانتو شلوار پوشیدم و بعد هم روسری آبی رنگ بزرگ رو سرم کردم ، بیرون رفتیم ، امیر هم آماده بود ، یه سوئی شرت تو دستش بود ، به سمتم اومد و اون رو به دستم داد و گفت:
- هوای بیرون خیلی سرده.
با یه لبخند غمگین سوئی شرت رو گرفتم ، نمی دونم چم شده بود ، حالم اصلا خوب نبود ، خیلی کم حرف می زدم ، انگار اون خاطره ها باعث عذابم می شدن ، نه فقط اونا ، تمام لحظاتی که کنار امیر بودم ، انقدر گیج بودم که نفهمیدم کی به دریا رسیدیم ، موج ها پشت سر هم به ساحل پناه میاوردن ، اما ساحل دست هیچ کدومشون رو نمی گرفت ، چشمام رو بستم ، ساحل خلوت بود ، درست روی همون نیمکتی که خیلی وقت پیش نشستم و دفتر خاطرات امیر رو روش خوندم نشستم ، آرامش دریا بی نظیر بود ، تبسم گفت:
- میشه بازی کنم؟
- همین رو به روی من ، سمت دریاهم نمیری باشه؟
- چشم.
دوید رو به روم و هی تو یه محوطه می دوید و به سختی صدف جمع می کرد ، به امیر نگاه کردم ، یه لرزش تمام بدنم رو فرا گرفت ، سوئی شرت رو پوشیدم ، امیرهم مات به دریا نگاه می کرد و یه چیزی زیر لب زمزمه می کرد ، به دریا و تبسم چشم دوختم و گفتم:
- بلند تر بگو ، چی میگی؟
صداش رو یکم بالا برد:
به نام خدایی که عشق را آفرید
چشمام رو درشت کردم ، حس کردم یه قطره اشک داره از چشمام می باره ، امیر ادامه داد:
با من چه کردی ، چه حکمتی داشت که به اینجا بیام و تو را ببینم؟ آخر دختر تو چی داشتی که از همون لحظه اول عاشقت شدم؟ عاشق اون چشات ، عاشق لبخندت ، عاشق بی محلیات ، تو تمام زندگی منی و فکر نفس کشیدن بدون تو آزارم میده ، می خوام تا آخر عمرم باهات بمونم و فقط با تو نفس بکشم ، اگه بهت برسم قول میدم تمام زندگیم رو به پات بریزم ، می دونم توام دوسم داری اینو از اون چشای افسانه ایت فهمیدم ، از زمانی که دستم رو گرفتی و محکم فشردی فهمیدم ، اولش می خواستم چند روزی که در ایران هستم با تو باشم ، فکر کردم تو ام مثل بقیه ای ، بقیه دخترای هم سن و سال خودت که تا یه پسر خوش تیپ و پولدار می بینن ، ابراز عشق می کنن و الکی خودشونو می چسبونن به آدم ، اول فکر می کردم تو برام حکم یه رهگذر رو داری ولی حالا فکر می کنم تو تمام وجودمی ، زمانی که برام خاطره تعریف می کردی داشتم می مردم از سختی هایی که کشیدی ، اگه تو مال من شی تمام زندگیم رو بهت هدیه می دم ، نمی ذارم روزی طعم غم را بچشی تو فقط مال من باش ، دارم دیوونه می شم از اینکه نمی تونم بگم دوست دارم ، نمی دانم چشمانت مرا جادو کرد یا لبخندت یا اخلاقت فقط می دونم ای هستی ی من تو تمام هستیمی.
اشک از چشماش می بارید ، هنوز هم اون خاطره رو حفظ بود ، من هم گریه می کردم ، امیر گفت:
- ولی الان می تونم.
با چشم های اشکی بهش نگاه کردم ، با صدای تقریبا آرومی گفت:
- هستی... دوست دارم ، دوست دارم ، دوست دارم ، دوست...
محکم بغلش کردم ، تمام احساسم رو با فشردنش بهش ثابت کردم ، عشقم ، امیدم ، نفسم ، مرد رویاهام کنارم بود و من چه ساده از کنارش رد میشدم ، اون تب تند و داغ هنوز هم می سوزاند و من در آتیش عشق هنوز هم می سوختم ، امیر کنارم بود ، دستاش رو دور کمرم حلقه کرد و اون هم منو سفت بغل کرد ، داشتیم گریه می کردیم ، نمی دونم از خوشحال بود یا هیجان ، از دوری بود یا یادآوری خاطرات ، خودم رو ازش جدا کردم ، خیره بهم نگاه می کرد ، با صدای لرزانم گفتم:
- امیر به من نگاه کن.
همون جوری ثابت روم نگاه می کرد ، گفتم:
- تو می تونی تا آخر عمر به این چشم ها نگاه کنی؟ می تونی منو با این چشم کنار خودت تحمل کنی؟ من بچه دار نمیشم می تونی کنار من باشی؟ فقط کنار من ، می تونی با این شرایطم پیشم باشی و بهم خیانت نکنی؟
نگام می کرد ، هیچی نمی گفت ، بعد از سکوتی طولانی گفت:
- حاضرم تا آخر عمرم ، همینجا بشینم و نگات کنم ، فقط اینکه بدونم دوسم داری و دلت باهامه کافیه ، تو چی هستی؟ تو می تونی گذشته رو فراموش کنی و برگردی پیش من؟
لب بالائیم رو جویدم ، نگاهم رو به تبسم انداختم که هنوز داشت صدف جمع می کرد ، به امیر نگاه کردم و گفتم:
- اگه بتونم... چی میشه؟
- باهم ازدواج می کنیم.
- ازدواج؟ چقدر برام غریبه بود تا الان...
پاسخ
 سپاس شده توسط aida 2 ، RєƖαx gнσѕт ، gisoo.6 ، ارش2 ، elnaz-s ، lili st ، s1368 ، neda13 ، عاشق جانگ گیون سوک ، دختر اتش ، rezaak ، *رونيكا* ، Berserk ، SOGOL.NM ، _leιтo_


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان سال های تنهایی (فوق عاشقانه) به قلم: خودم - ըoφsիīkα - 03-09-2013، 22:37

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 6 مهمان