امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان در حسرت نگاهت - به قلم = خودم

#8
الان میزارم

Heartبیاین اینم قسمت جدید کشتین منو به خدا Heart


امروز روز اول دانشگاهم بود با صدای  الارم گوشیم از خواب بیدار شدم و شیرجه زدم تو دستشویی  صورتم رو شستم  رفتم  پایین همه سر میز بودن نشستم تند تند لقمه گرفتم و خوردم
 
 
بابا  - چته هلیا ارومتر 
 
من - نه بابایی دیرم میشه نمیخوام روز اولی دیر کنم  
 بعد هم صورت بابا رو بوس کردم و رفتم تو اتاقم بعد از مسواک زدن رفتم سر کمدم مانتو  بلند سرمه ای با مقنعه ی مشکی و شلوار جین مشکی زود رفتم پایین سوییچ ماشین مزدا 3  مامان رو گرفتمو و با یه خدا حافظی از خونه زدم بیرون 
توی حیاط دانشگاه  داشتم دنبال صدف اینا می گشتم  که صدایی از پشت سرم بلند شد 
 
-به به خانوم   راد منش   برگشتم خودش بود ارسلان بود   این اینجا چیکار می کرد ؟  مثل اینکه ما هر جا بریم باید اینو ببینیم. تپش قلبم   بالا رفت نمی دونم چه مرگم شده بود خیلی سرد گفتم 
 
- سلام اقای مهرام فر 
 
-نمی دونستم هم دانشگاهی  هستیم ؟
 
- هم دانشگاهی ؟
 
یادم افتاد اون روزی که صحبت هاشون رو شنیدم  ارسلان برای فوق می خونه اما این رو فکر نمی کردم 
 
-بله مگه شما نمی دونستین  من برای قوق امسال قبول شدم ؟
 
من که می دونستم ولی گفتم 
 
- نه فکر می کردم سنتون بیشتر از اینا باشه ؟
 
- درسته یه دوسه سالی به خاطر مریضی مامانم  عقب موندم 
 
وای چه تیپی هم زده بود  پیراهن خاکستری  چسبون با شلوار مشکی وای چی شده بود  با صداش از افکارم بیرون اومدم 
 
- دید زدنتون تموم شد خانوم  راد منش 
 
 
- بله کی گفته من شما رو دید می زدم ؟
 
 
- شما همیشه  همه رو بدهکار میدونید 
 
- من نه ولی شما چی ؟
 
- خب ببخشید اینطوری به نظر میاد 
 
- شرمنده که اینطوری نیست 
 
همینطور که داشتیم  باهم کلنجار  میرفتیم صدای ساناز رو از پشت سرم شنیدم 
 
-هلیا  چرا نمیای ؟         وقتی نگاه هلیا به ارسلان خورد  با بهت بهش خیره شد  
 
من -ساناز جان ایشون  پسر یکی از دوست های بابام هستن اقای مهرام فر     و روبه ارسلان گفتم 
 
- ایشون هم دوست صمیمی من خانوم  نصیری نیا
 
ساناز با گیجی گفت 
 
  - س   سل  سلام 
 
 ارسلان  هم معمولی جوابش روداد بعد هم ساناز سرش رو پایین  انداخت  من هم دست ساناز رو گرفتم و رو به ارسلان  گفتم 
 
 
- ببخشید اقای  مهرام فر ما باید بریم      و بدو ن اینکه  صبر کنم دست سانا ز رو کشیدم و رفتیم 
 
تو کلاس نشسته بودیم و استاد هنوز نیومده بود روبه ساناز گفتم 
 
- وای سانی داشتی  ابروم رو جلو این یارو می بردی 
 
 ساناز- چراتا حال بهم معرفیش نکرده بودی ؟ اخه .....
 
صدف یهو پرید و سط حرفش 
 
- کی ؟تو کیو به ساناز معرفی نکردی ؟
 
-  پسر دوست بابام  رو میگه با ما هم دانشگاهیه 
 
ساناز -چند سالشه 
 
من - 26-27سال    یه دو سه  سالی  به خاطر مریضی مامانش از درس عقب مونده
 
ساناز - هلیا یه چیزی بگم ؟
 
 من با تعجب - بگو ؟
 
- راستش من از ........
 
استاد وارد  کلاس شد و ساناز نتونست حرفش رو بزند 
 بعد از کلاس استاد زارع که به نظر استاد خوبی می امد به  پیشنهاد صدف به بوفه  رفتیم 
 
******
همینطور که قهوه ام رو مزه مزه  می کردم رو به ساناز گفتم 
 
- ساناز اون موقع چی می خواستی تو کلاس بهم بگی ؟
 
-  هیچی  چیز خاصی نبود 
 
من -خوب بگو دیگه 
 
- نه گفتم که چیز خاصی نبود 
*********************
بعد از  تموم شدن کلاس هام با ساناز و صدف به سمت  پارکینگ رفتیم  چون که قرار بود من اونارو برسونم من و صدف مشغول حرف زدن بودیم ولی  ساناز ساکت بود  یه لحظه کنجکاو شدم که چرا امروز یه جوری شده ؟
 
اینه رو به ساناز تنظیم کردم به بیرون نگاه می کرد و لبخند می زد نمی دونم چرا امروز عجیب شده بود چون مسیر خانه ی ساناز نزدیکتر بود  اول اونو پیاده کردم  و تصمیم گرفتم از صدف بپرسم
 
- میگم صدفی چرا ساناز امروز تو خودش بود ؟
 
- نمیدونم منم میخواستم از تو بپرسم حالا اونو بیخیال ارسلان همون پسره خوشتیپ نیست که امروز پیراهن خاکستری پوشیده بود ؟
 
- تو  کجا دیدیش 
 
-راستش دوستش بردیا بهم پیشنهاد دوستی داد
 
-واقعا ؟ 
 
نچ نچی کردم و ادامه دادم 
 
- حتما تو هم قبول کردی 
 
- نه بابا گفتم باید فکر کنم 
 
- خوب چه فرقی داره ؟
 
- تو چرا از ارسلان خوشت نمیاد ؟
 
- چون خیلی خودشیفته و مغروره خودش رو میگیره انگار کی هست حالا 
 
-خوب تو مگه خودت رو جلوی پسر هانمی گیری؟
 
- فرق داره  حالا چرا تو گیر دادی؟
 
- اخه تو هیچ وقت پسری چشم تو رو  نمی گیره همین اقا ارسلان  روز اولی همه عاشقش شدن 
 
- ببین ارسلان خوشگله درسته اما من همیشه سعی می کنم غرورم رو جلوی پسرا حفظ کنم  نکنه تو هم عاشقش شدی که انقد سنگش رو به سینه میزنی ؟
 
- چی ؟نه بابا من از  بردیا دوستش خوشم اومده
 
- باشه برو کشتی ما رو
 
- بای گلم بعدا میبینمت 
 
- بای عزیزم 
 
به خونه که رسیدم وقتی اومدم بالا ارمیتا اود جلوم وگفت 
 
- سلام ابجی جونم امشب قراره بریم  خونه ی اقای مهرام فر 
 
وای چرا من باید همش این یارو رو ببینم 
 
- باشه عزیزم  من برم پیش مامان 
 
- مامان تو اشپزخونه  مشغول اشپزی بود از پشت بغلش کردم و گفتم
 
- سلام مامی جونم 
 
- وای دختر ترسیدم 
 
- مامان چرا امشب میریم  خونه ی اقای مهرام فر ؟
 
- چرا نداره دعوتمون کردن برا شام 
 
- میشه من نیام ؟
 
- نه اصلا حرفشو نزن
 
-چرا اخه حوصله ندارم خب 
 
- گفتم که نه زشته دختر برو لباساتو عوض کن برو 
 
- رفتم تو اتاق خودم با یه دوش اب گرم خستگیم از بین رفت 
بعد از ناهار بود که تصمیم گرفتم یه کم بخوابم 
با احساس تشنگی از خواب بیدار شدم ساعت روی عسلی نشون دهنده ی 7 عصر بود از جام بلند شدم و به پایین رفتم بابا رو مبل نشسته بود وتلویزیون نگاه می کرد  رفتم نزدیک و خم شدم و  صورتش  رو  بوسیدم و گفتم 
 
- سلام به بابای خودم 
 
- سلام بابا  خوبی 
 
- مگه میشه شما رو ببینم و بد باشم . راستی کی میریم  خونه ی اقای مهرام فر ؟
 
- ساعت 8 
 
- پس من برم اروم روم اماده شم 
******* 
یه نگاه دیگه به خودم کردم مانتو زرشکی با شلوار قهوه ای چسبون و کفش  پاشنه بلند زرشکی و شال قهوه ای همینطور که مشغول دید زدن خودم بودم صدای مامان رو شنیدم 
 
-هلیا بیا دیگه 
 
- اومدم 
*************
بابا - اینجاس
(و با دست به خونه ی ویلایی اشاره کرد )
 
اقا و خانوم مهرام فر درو باز کردن 
 
بابا - هلیا دخترم من شیرینی رو تو ماشین جا گزاشتم برو بیا 
 
سوییچ رو از بابا گرفتم در خونه باز بود وارد شدم چه حیاط خوشگلی داشتن بوی گل رز پیچیده بود
 
- وای گل رز من عاشق گل رز هستم 
 
- منم همینطور 

برگشتم دیدم ارسلان با یه لبخند نگام می کنه دوست نداشتم باهاش هم کلام بشم رومو برگردوندم که برم داخل که مچ دستمو گرفت دستم داغ شد یه حس عجیب رو تو خودم حس کردم 
- ببخشید اگه میشه مچ دستم و ول کنید 
 
فشارش رو رو دستم بیشتر کرد و گفت 
 
 
-چرا از من فرا ر می کنی 
 
- من ؟فرار نمی کنم 
 
- پس چی 
 
- میزاری برم ؟
 
- قول بده که بعدا  بهم میگی 
 
-دلیلی نداره بگم

دوباره محکم دستم رو فشار داد جوری که حس کردم استخوان ها ی دستم شکست
 

- اخ باشه باشه میگم فقط بزار برم

دستمو ول کرد منم داشتم میرفتم که

- هلیا ؟؟؟؟
 
این اولین باری بود که  منو به اسم خطاب می کرد  وای چه قشنگ منو صدا میزنه اوخی.ای بابا دوباره من بی حیا شدم .
 
- بله ؟
 
- قول بده 
 
سرمو تکون دام و گفتم - وای باشه قول میدم حالا میزاری برم ؟

با خنده

- برو
*********************
گفتم:میری؟
گفت:آره
گفتم:منم بیام؟
گفت:جایی که من میرم جای 2 نفره نه 3 نفر
گفتم:برمی گردی؟
فقط خندید.....
اشک توی چشمام حلقه زد
سرمو پایین انداختم
دستشو زیر چونم گذاشت و سرمو بالا آورد
گفت:میری؟
گفتم:آره
گفت:منم بیام؟
گفتم:جایی که من میرم جای 1 نفره نه 2 نفر
گفت:برمی گردی؟
گفتم:جایی که میرم راه برگشت نداره
من رفتم اونم رفت
ولی.......
اون مدتهاست که برگشته.....
وبا اشک چشماش
خاک مزارمو شستشو میده .
پاسخ
 سپاس شده توسط mrf007 ، aida 2 ، تیناجونی ، gisoo.6 ، elnaz-s ، Mᴏsᴇs ، RєƖαx gнσѕт ، دختر اتش ، neda13 ، هیوا1 ، mobina bieber ، bela vampire ، ♫♪ RoZa ♪♫ ، Neioosha ، پری خانم ، SETAREH~


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان در حسرت نگاهت - به قلم = خودم - .14.anita - 03-09-2013، 13:58

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان