02-09-2013، 22:09
قسمت دوم
مشغول درس خوندن و فکر کردن بودم. بابام زود اومده بود خونه و بساط شام پهن شده بود منم رفتم شام بخورم وقتی برگشتم دیدم سه تا Sms برام اومده. همشم از طرف مهران بود. مهران:" سلام . بهم گفتی اگه این دفعه تصمیم گرفتم شما هم میای نمی دونم به چه دلیل این تصمیم ورو هر جند غلط گرفتی فقط خواستم پیش خودت فکر نکنی که خیلی نامردم. ضمناً تصمیمم به خاطر شما عوض شد. راه حل بهتری به نظرم رسید. مطمئن باش که دریا نیست. منتظرم سریع." مهران:" چی شد نظرت عوض شد خب بگو.فقط منو منتظر نگذار.خواهش می کنم." مهران:"پس چرا جواب نمی دی. من به خاطر تو تا الان تو سرما موندم. بگو نمی آی مهم نیست. اتفاقاً بهتر. خوشحالم که نظرت عوض شده زندگی به شما نیاز داره نه به من بیهوده. تا 10 دقیقه منتظر می مونم." وقتی داشتم اینا رو می خوندم همش یاد خواهرزاده ام بودم که مثل بچه ی خودم دوسش داشتم واسه همین گفتم:" آره نظرم عوض شد.چون من یه امید به زندگی دارم که به خاطر اون زندم.گفتم دختری رو میشناسم که مثل تو خونوادش در تصادف مردن.اون الان تنهاییشو با کسی تقسیم کرده تا راحت تر با زندگیش کنار بیاد.اون این واقعیتو پذیرفته. اون از تو شجاع تره. یکم فکر کن بعد عمل کن بهتره." مهران:" فقط می تونم بگم خیلی خوشحالم که یه امید به زندگی داری من از کارت شاد شدم. امیدوارم تو زندگی موفق باشی. اگر منو حتی به عنوان یه آشغال قبول داری یادت باشه هر وقت به مشکلی برخوردی حتی کوچک، تنها کسی که می تونه بهت کمک کنه همون خونوادست پس قدر خونوادتو بدون هر چقدر بد.چون نعمت هستن. به همین راحتی نمیشه پیداشون کرد.ازت خواهش می کنم بهشون حق بده.ok؟" _" حق می دم اما امیدوارم بگذارن واسه زندگیم خودم تصمیم بگیرم. خونواده ی تو دارن از دستت عذاب می کشن چون قدر زندگیتو نمی دونی." مهران:" منم تصمیم گرفتم همه چیزو بفروشم پولشو برای بچه هایی که از نعمت پدر و مادر بی بهره ان خرج کنم تا بتونم دینمو به این دنیا ادا کنم. می خوام از صفر شروع کنم میخوام همه چیزو خودم بدست بیارم حتی اگه گشنه بمونم.تو راست میگی من هنوز سختی نکشیدم. با اینکه خونوادم رفتن ولی اینقدر گذاشتن که تا نتیجه ها هم میتونن بخورنو بخوابن پس تا اون موقع خیلی وقت هست. می خوام همه رو به بچه های یتیم بسپرم که بیشتر از من نیازدارن. حالا ازت ممنونم که کمکم کردی که به خودم بیام فقط ازت میخوام بهم بگی که این خواستت چیه که خونوادت کوتاهی میکنن.Plz؟" نمی فهمیدم این پسره چی میگه. میخواد همه چیزو به بچه ها بسپرخ و خودش گشنگی بکشه مگه زده به سرش. اتفاقاً اون شب داشتم قرآن می خوندم آخه امتحان داشتم. توش نوشته بود.«آنقدر انفاق کنید که خود محتاج نشوید.» این پسره می خواست همه چیزو بفروشه خودش تو خیابون بخوابه؟ یعنی چی؟ از اون طرف ذهنش چقدر مشغول خواسته ی من شده بود. یکم فکر کردم و بهش حق دادم. این جور که من نوشته بودم هر کسی بود فکر میکرد قضیه عشق و عاشقیه که خونوادم مخالفن. اما نمی دونست که قضیه اینقدرام مهم نیست. من سر هرچیز کوچکی با اینا دعوام میشه. _"چیز مهمی نیست.فقط می خوام که خودم واسه زندگیم تصمیم بگیرم. نه اونا بهم دیکته کنن. می خوام اجازه م دست خودم باشه. خواسته ی بزرگیه؟" مهران:" مگه فکر میکنی خیلی بزرگ شدی؟" یعنی چی؟ این پسره چی می گفت؟ به رگ غیرتم برخورده بود. به من گفته بود بچه. مگه خودش چند سالش بود که احساس بابا بزرگی می کرد و داشت منو نصیحت می کرد. اون اگه لالایی بلد بود چرا خوابش نمی برد. با دلخوری گفتم: " نه فقط می خوام به فکر و شعورم احترام بگذارن. اصلاً تو مگه چند سالته که مثل بابابزرگا حرف می زنی و خودتو بزرگ می دونی؟ تو هم بچه ای مثل من. مهران:"آره من بچم تو که بزرگی چرا این فکرو می کنی.آیا به خواسته هایی که عمل نمی کنی فکر کردی؟ مطمئنم از روی حس بچه گانه خواسته های بی جایی داری که عمل نمی شه. اگرم کهخیلی بزرگی می دمنی که با لج بازی نمی شه به خونواده فهموند پس اگه بخوای می تونی کاری کنی که به خواسته ای که داری توجه کنی و برای تصمیم هات احترام بگذارن چون اونا فقط خوبیتو می خوان. اگه بهشون بفهمونی که خواسته هاتو دوست داری البته با فکر مطمئن باش که به نتیجه می رسی." این مهران خان فکر میکرد من مثل بچه ها لج می کنم.آخه چه جوری باید به اینا بفهمونم که چیزایی که می گم و می خوامو دوست دارم. دیگه از زبان مادری واضح ترم هست؟ _" میدونم که فکر میکنی من خیلی بچم و خواسته هام هم بچه گانست اما تو نمی دونی من یاد گرفتم که خواسته ی بی جا نکنم.مثلاًً من همیشه با بابام صبح ها بحث دارم چون می خوام خودم پیاده برم تا به سرویس برسم. اما اون به حرفم گوش نمی ده و باعث میشه که من همیشه به کلاسم و اون همیشه به کارش دیر برسه. مهران:" خب گفتم که باید متقاعد بشه. خب اگه قراره برسونتت بهتر. اما بگو زودتر راه بیفتید که هردو عقب نیفتید فکر نمی کنم که نتونه درک کنه." هه این یارو چه دلش خوش بود.انگار خودم نمی فهمم که اگه زودتر راه بیفتیم زودتر به کارامون میرسیم. نمی دونست من سرخر دارم. تنها که نیستم. کلی بچه دنبالمن. _" چرا درک می کنه. اما برادرام همیشه دیر می کنن و بابام همیشه اونا رو اول می رسونه و چون من تو ماشبن تنها میشم دعواشو با من میکنه. آخه به من چه.اه..." مهران": خب چرا از من ناراحت میشی دختر. به خدا این مسائلی نیست که خودتو ناراحت می کنی. بهتره که همه رو فراموش کنی . بهتره که همه رو فراموش کنی و فقط درستو بخونی آخه امتحانا نزدیکه منم قول میدم مزاحمت نشم. آخه عزیز منی.ok؟" _" خواهرم میگه اعصاب من از فولاده که میتونم این وضعیت و تحمل کنم. من به این چیزا اهمیت نمی دم. فردا امتحان قرآن دارم هیچی هم نخوندم." مهران:" خب برو بخون دیگه. شاید با نگاه کردن به آیات اون کتاب آرامش بگیری. پس با این اعصاب فولادی که دیگه نباید غمی داشته باشی چون به این راحتیها خورد نمیشه. پا میشی اول دست وصورتتو می شوری بعدش اگه دوست داری یه وضو بگیر و برو سر درست. خواهش میکنم. ببین من با همه ی مشکلاتم تونستم به خودم بیام و دارم تحمل می کنم اگه می خوای تو به این مشکلاتی که مشکل نیست اهمیت بدی منم به خاطر تو از تصمیمم منصرف میشم فقط به این فکر کن که خودت آره خودت تنها تونستی کاری کنی که یه نفر به زندگی برگرده این کاری که تو کردی حتی خونوادتم نمی تونستن حتی فکرشم بکنن پس تونستی به خواستت برسی." جالب بود.داشت چیزای جدیدی می گفت. یعنی واقعاً به زندگیش امیدوار شده بود و نمی خواست خودشو بکشه.برام عجیب بود. زیادم مطمئن نبودم که دیگه فکر خودکشی رو نکنه. اما همین قدر که قول داده بود، خوب بود. احساس خوبی داشتم. احساس آدمی که کار مهمی رو کرده. یه احساس خوب داشتم. نمی تونم وصفش کنم. _" یعنی تو دیگه نمی خوای خودتو بکشی؟ خوشحالم. من وضو گرفتم. تو این کتاب کلی چیز راجع بخ حال تو نوشته میگه تو گمراهی، اگه از رحمت خدا مأیوس بشی." مهران:" نه من می مونم برای خودم. برای تو و خیلی چیزهای دیگه. یکم سخته که بخوام کارکنم یا اینکه برم یه جای خیلی خیلی کوچکتر از خونم اما خودم خواستم. می دونم منظور خدا هم همین بود که تا الان طعم سختی رو نچشیدم و باعث شده که خودمو فراموش کنم.تمام کسایی که از دست دادم فقط خواست خودش بود که منم پذیرفتم و می خوام به همه کمک کنم تا هر وقت که منو دیدن منو سر لوحه خودشون قرار بدن و منو تحسین کنن حالا می فهمم منظور دریا از این کارش چی بود دیروز برای اولین بار احساس کردم که دریا داره واسم گریه می کنه چون نمی خواست منو قربونی کنه واقعاً از کار خدا کسی نمی تونه سر در بیاره. _"خدا گفته اونقدر انفاق کن که خودت محتاج نشی.چرا می خوای تمام سرمایتو یه دفعه ببخشی بزار کم کم.فکر نمی کنی که اون بچه ها به محبت تو بیشتر از پولت احتیاج دارن؟ چرا نمی ری از نزدیک ببینیشون؟ بعد تصمیم بهتری میگیری.منم دوست داشتم که اونا رو از نزدیک ببینم.چه طوره؟" مهران:" امروز اونجا بودم و همه رو دیدم چون قرار بود همه چیزمو ببخشم به اونا بعد برم بمیرم اما با دیدن اونا بود که دودل شدم تا اینکه این تصمیمو گرفتم که من هنوز واقعاً سختی ندیدم. اونا اگه بزرگ بشن می دونن که خونواده نداشتن اما من می تونم سر خاک با هاشون صحبت کنم دیگه 25 سال فقط تونستم بخورم و بخوابم و درس بخونم به راحتی. میخوام تو زندگی سختیهای دیگر و تجربه کنم و سعی کنم موفق بشم." خیلی خوب بود. داشت به زندگیش امیدوار می شد. حالا واسه خودش هدف داشت اونم چه هدفی.من همیشه عاشق کمک کردن بودم. اونم به بچه های یتیم. همیشه دلم می خواست که یکی از این بچه ها رو بزرگ کنم. می خواستم مثل مادر واقعیشون دوسشون داشته باشم. همش دلم می خواست که توی یه همچین جاهایی کار کنم. فکر می کنم که مهران خسته شده بود چون دیگه جواب نداد.منم گذاشتم تا با فکراش تنها باشه. فردا امتحان داشتم و چیز زیادی نخونده بودم. آخر شب با کلی غصه رفتم بخوابم آخه تقریباً نصف درسم مونده بود. گفتم چه غلطی کردم این یه هفته بیکار فقط ول گشتم.جالب اینجاست که همش تو خونه بودم ولی درس نخوندم. گفتم فردا زود می رم دانشکاه می خونم. امتحان ساعت 4 بود. خوابیدم اما چه خوابیدنی انگار 40سال نخوابیده بودم.کاش راحت می خوابیدم با کلی استرس چشمام بسته شد. فردا صبح که بیدار شدم خیلی تند حاضر شدم و صبحونه نخورده رفتم دانشگاه. جالب اینجا بود که کارت دانشجویمو پیدا نمی کردم. ظاهراً گم شده بود. بعداً فهمیدم که دست یکی از دوستام جامونده و تا چهارشنبه اونو نمی دیدم یعنی 2 تا امتحان بدون کارت. چه افتضاحی. خلاصه رفتم دانشگاه از قبل با یکی از دوستام هماهنگ کرده بودم اونم بیاد. رفتیم تو نماز خونه نشستیم که مثلاً درس بخونیم اما خوب تا1:5 و 2 ساعت اول هر کاری می کردیم غیر از درس خوندن. بعد از یه هفته که همدیگر و ندیده بودیم کلی حرف واسه گفتن داشتیم و وقتم کم می آوردیم. اما بالاخره ساعت 9:30 و 10 بود که دو تایی گفتیم حرف زدن بسه دیگه بریم سر وقت درسا. نشستیم درس بخونیم. تازه ساعت 2 بود که استرس گرفتم.ظاهراً هر جور که بود نمی تونستم تموم کنم و این افتضاح بود. شنیده بودم سؤالها هم تستیه و هم تشریحیه اما چه جوری می خواست سؤال بده نمی دونستم. اینقدر آیه داشت و آنقدر شبیه هم بودن که تا یه آیه رو با تفسیر می خوندم یاد میگرفتم می دیدم آیه قبلی یادم رفته. نمی دونستم چی کار کنم. اینقدر به خودم فحشو بدوبیراه گفتم که چرا قبلاً این درسه به این سختی رو نخوندم. در آن واحد توجهی هم به توحینهام نمی کردم چون می دونستم عمراً قبلاً این درس رو می خوندم. ا خه فقط وقتی که تو درس و امتحانام یه کوچولو جو زده میشم که درس بخونم پس قبل از امتحان اصلاً نمی خونم.خلاصه خیلی احتیاج داشتم که یکی بهم دلداری بده هیچ کسم نبود. بقیه دوستام از من بدتر بودن با اینکه دو دور خونده بودن همچین استرسی داشتن که همش جلوم راه می رفتن و می خوندن جوری که سردرد گرفتم.ساعت 2:20ً گوشیمو دستم گرفتم و گفتم یکم از استرسم کم کنم. Sms زدم به مهران و گفتم:" سلام خوبی؟ داره اشکم درمیاد. 2 ساعت دیگه امتحان دارم هنوز تموم نکردم. هر چی هم که خوندم یادم رفت تازه خوابمم میاد. امتحان فردا رو هم نخوندم." از امتحان امروزی میگذشتیم، حالم حسابی گرفته بود آخه فردا هم یه امتحان داشتم که حتی یه بارم جزوشو نگاه نکرده بودم. همچین غصم گرفته بود که نگو. دوباره شروع کردم ادامه درسو خوندن. یه 10 دقیقه ی بعد جواب Sms منو داد نوشته بود: مهران:"نگران نباش. وقتی رفتی سر جلسه یه نفس راحت بکش و هر چی می دونی بنویس.خدام کمکت می کنه. بعد امتحان 2 ساعت بخواب بعد بشین درس بخون." خب گفته بود ولی اگه می خوابیدم دیگه تا صبح بیدار نمی شدم. مدلم این جوری بود. به خواب کم قانع نبودم.گفتم:" آخه تا 6 امتحان دارم. امتحان فردامم ساعت 1 شروع میشه. چی کار کنم؟ به خواب کم قانع نبودم.گفتم:" آخه تا 6 امتحان دارم. امتحان فردامم ساعت 1 شروع میشه. چی کار کنم؟ وای مامانی مدد. دارم سرگیجه میگیرم. همه ی آیه ها قاطی شده.Help". دیگه جوابمو نداد. حتماً دید با چه دختر پاچه گیری طرفه. بالاخره با کلی استرس رفتم سر جلسه. سؤالها کم بودن ونسبتاً خوب با اینکه یکمی قاطی کرده بودم ولی تقریباً راضی بودم. یعنی اونقدرها هم افتضاح نبود.سرجلسه به اون آقایی که کارت دانشجویی رو نگاه می کرد گفتم جا گذاشتم خونه. اقاهه گفت دیگه جا نذارید. خوب شد به خیر گذشت. امتحانم ساعت 4:40ً تموم شد.وقتی از جلسه اومدم بیرون داشتم می خندیدم. بچه ها هم حرص می خوردن میگفتن تو نخوندی با ما که خوندیم فرقت چیه؟ هممون که یه جور امتحان دادیم. سریع یه Sms دادم به مهران که بهش بگم امتحانمو خوب دادم. _" سلام تبریک بگو. امتحانمو خوب دادم. بچه ها حسودی میکنن که کشکی امتحان دادم. اما من خوندم. مرسی بابت قوت قلبی که بهم دادی. تشکر." با بچه ها سوار ماشین شدیم تا وارد شهر بشیم. آخه دانشگاهمون یکم خارج شهره. به شهر که رسیدیم از بچه ها خداحافظی کردم.مهران جوابمو نداده بود. منم کفری شدم.سوار تاکسی که شدم براش Sms دادم. _" یادمه خودت گفتی جواب Sms مثل سلام واجبه. Okایراد نداره. خوش باشید. بای." از دستش ناراحت شده بودم.تازه Sms من send شده بود که دیدم sms داد. توش چیزی نوشته بود که از تعجب دهنم واموند. مهران:" ناراحت شدی اومدم دانشگاه؟" یعنی چی کدوم دانشگاه؟ اصلاً سردر نمی اوردم. این حرف یعنی چی؟ با گیجی جواب دادم. _" چی؟ کجا رفتی؟ من فکر کردم درست تموم شده. منظورت کدوم دانشگاست؟" تا پیامو فرستادم دیدم برام sms داد. خیلی عصبانی بود با لحن تندی گفته بود: مهران:"یعنی چی بای میفهمی چی داری میگی مگه من چی گفتم زود سریع بگو؟" _" فکر کردم کار داری گفتم مزاحمت نشم. تو بگو کدوم دانشگاه؟ منظورت چی بود؟" مهران:" داری باهام شوخی می کنی. اومدم دانشگاه تو که شاید ببینمت." داشتم گیج می شدم.چرا اومده بود دانشگاه ما. اصلاً مگه منو میشناخت که می گفت شاید ببینمت. اگه می خواست منو ببینه چرا بهم نگفته بود. پس یعنی منو میششناخت. داشتم گیچ می زدم. سرکوچمون از ماشین پیاده شدم ولی حوصله ی خونه رفتن نداشتم. یه دور 180 درجه زدم و خونمونو دور زدم تا راهم یکم دور تر بشه. می خواستم قدم بزنم و یکم فکر کنم. بااین که خیلی خسته بودم اما می خواستم راه برم.کلی چیز تو مغزم بود. _" تو؟ کی؟ من با سرویس اومدم داخل شهر. تو چه جوری اومدی اونجا؟ کی اومدی؟" داشتم دیونه می شدم اما ظاهراً از دستم عصبانی بود و جوابمو نمی داد. و من به جوابش نیاز داشتم تا آروم بشم. _" جواب بده لطفاً. اگه کار داری مزلحمت نمی شم. خوش بگذره." مهران:" خیلی ازت شاکیم بی معرفت به خاطر تو یک ساعت منتظر شدم دعا کردم، نذر کردم می خواستم نزدیکت باشم تا بتونی به خودت بیای و امتحانتو خوب بدی مرسی از اینکه درکم کردی من دارم میرم امام زاده تا نذرمو به جا بیارم ولی خیلی نا امیدم کردی مطمئن باش که خوشی تو زندگی من وجود نداره." خیلی خجالت کشیده بودم . کلی هم تعجب کرده بودم. حرف آخرش جیگرمو آتش زده بود آخه اصلاًٌ نمی خواستم اذیتش کنم اونوقت اون یه همچین فکری کرده بود. با خجالت گفتم: _"واقعاً ممنونم.تو از کی اومدی.بهتر نبود که به من می گفتی؟ اصلاً راضی نبودم که این همه زحمت بکشی.چه جوری جبران کنم؟ نمی دونم چی بگم.معذرت." نمی دونستم چی کارکنم.ازم ناراحت بود و جوابمو نمی داد. منم زبونم بند اومده بود اصلاً فکرشو نمی کردم یه همچین کاری بکنه. می خواستم یه جوری از دلش دربیارم و سر لطفش بیارم. _" آقای مهران از دستم ناراحتید؟ من که معذرت خواستم. من که چیزی نگفتم فقط گفتم جواب sms مو بدید لطفاً." مهران:" چی بگم دل شکسته ای بیش نیستم از همه جا رونده شدم تو با اینکه منو ندیدی ولی...! می خوام هر وقت که شد صداتو بشنوم تا بتونیم راحت تر صحبت کنیم تا بتونم حرفاتو بشنوم و جواب بدم." _"ok.ممنونم که بخشیدیم. من فردا ساعت یک امتحان دارم حتی یک کلمه هم نخوندم. باید تا صبح بیدار باشم. اگه بتونم، الانشم داره خوابم میبره." مهران:"ok.سعی کن 2 ساعت بخوابی تا سرحال بشی بعد درس بخون." چه راحت می گفت 2 ساعت بخواب من که کارم با 2 ساعت راه نمی افتاد من چشمامو رو هم می ذاشتم صبح بیدار می شدم. رفتم خونخ یکم غذا خوردم نشستم سر درسم اما اینقدر زیاد بود که نمی دونستم چی کارکنم. خلاصه تا ساعت 9 بیدار بودم گفتم می خوابم 2 یا 3 صبح بیدار می شم بقیشو می خونم. اما ساعت 9:40ً با صدای sms از خواب بیدار شدم. مهران بود. مهران:" زندگی کردن بلد نیستم،خوب زندگی نمی کنم. می خوام بمیرم: خوب می میرم. دوست داشتن بلد نیستم: ولی به خاطرت یاد می گیرم...حرف زدن بلد نیستم: خب اونم به خاطرت یاد می گیرم. ولی به خاطرم درس بخون همین. به نظرت خواسته ی بزرگیه." جالب بود. این همه کار می خواست بکنه در عوضش فقط از من می خواست که واسه ی خودمو زندگیم درس بخونم. حرفاش قشنگ بود. با این که از خواب پریده بودم ولی می ارزید. _" نه. می خونم. دارم از خواب می میرم می خوام بخوابم ساعت 3 بیدار بشم بخونم. فردا صبح اگه بیدار بودی 8 به بعد من دانشگاهم.خوشحال می شم صداتو بظنوم." مهران": منم همینطور. اگه دوست داشتی می تونی ساعت 4 به بعد sms بدی اگه بهم احتیاج داشتی نمی خوام از درست عقب بیوفتی.ok؟ من دارم می رم تهران تا ماشین و خونه و مغازه ی تهرانو بفروشم تصمیم گرفتم بیام تا برای همون بچه ها یه جای بهتری بسازم . خودم همون جا بمونم تا از نزدیک بزرگ شدنشو ببینم آخه دلم خیلی براشون سوخت حتی بیشتر از خودم اگه بودی زندگیشونو می دیدی از زندگیت بی زار می شدی. اما تو که عزیزی بشین درستو بخون." یه دفعه دلم گرفت. احساس کردم داره ازم دور میشه. نمی دونم چرا دوست نداشتم بره. _" کی می خوای بری تهران؟ چرا یهو؟ منم دوست داشتم ببینمشون اما نمی دونم کجان. نمی دونم تصمیمت درست یا نه ولی اینکه به فکر اونا هستی خیلی خوبه." مهران:" ساعت 4 بیدار می شم حرکت می کنم. خیلی دوست داشتم که تو این سفر تنها نباشم اما خب سعی می کنم خوابم نبره چون از خواب متنفرم خیلی نامرده خونوادمو همین نامرد گرفت...اما!" _" یعنی چی مگه روز رو ازت گرفتن. خوب بخواب صبح برو با ظهر برو. نمی شه 4 حرکت نکنی؟ اصلاً باید حتماً فردا بری؟ چقدر عجله داری؟" نمی خواستم بره اونم اون وقت صبح می ترسیدم و نگران بودم. ای کاش می شد نره. ای کاش یه چیزی منصرفش می کرد. اما چی نمی دونم.ای کاش می تونستم بهش بگم نرو و اونم گوش بده اما من چه حقی داشتم که بهش بگم نرو.خوب بهم می گفت به تو چه من می خوام برم تو چی کارداری؟ مهران:" آخه قرار گذاشتم با وکیلم ساعت 8 باید تهران باشم." _"ok! همیشه اینقدر زود تصمیم می گیری وزود عمل میکنی؟ کاش بیشتر فکر می کردی. مواظب باش.الانم بخواب که صبح باید بیدار شی.راستی تو پژو داری؟" این سؤالو برای این پرسیدم چون دم دانشگاه یه پژوی مشکی دیده بودم. می خواستم ببینم اون بوده یا نه. مهران:" نه من ماکسیما مدل 84 دارم چه طور مگه مهمه؟ ولی دیگه اینا واسم مهم نیست." _" نه آخه امروز جلوی دانشگاه فقط یه ماشین دیدم مشکی بود ولی مدلشو ندیدم. تو سرویس بودم.اصلاً مهم نیست.مواظب خودت باش برادر مهران." _" من اگه جای تو بودم و پولشو داشتم که به این بچه ها کمک کنم راه های بهتری از فروش اموال بلد بودم که بیشتر به نفعشونه وقت کردی با کسی مشورت کن. هر چی باشه با مشورت تصمیم ها بهتر گرقته میشه. ولی فکر می کنم که تو فقط به حرف خودت گوش می کنی." نمی شه فردا نری؟" دیدم جواب نداد. هم بهم برخورده بود هم ناراحت شده بودم.هم دلم می خواست که جوابمو بده. _" خوب بخوابی ولی این دور از ادبه که جواب sms آدمو ندی. من با اینکه خواب بودم جوابتو دادم.اصلاً دیگه مهم نیست شب خوش. مهران:"شرمنده شارژ گوشیم تموم شده بود الان گذاشتم شارژ شه تو هم خوب بخوابی ولی من تا یک بیدارم خوابم نمی گیره." _" از اون همهsms فقط آخری رو دیدی؟ خب بگو دوست ندارم جواب بدم. این که راحت تر از طفره رفتنه. ولی دیگه مهم نیست. خوشم نمیاد نادیده گرفته بشم." ناراحت شده بودم. می خواستم اونم بفهمه که ناراحتم.همیشه از بی توجهی بدم میومد. آخه خودم به همه توجه می کنم. واسه همین دوست ندارم کسی بهم بی توجه باشه. مهران:" به خدا نمی دونم چرا همه پاک شده بود. گوشیمو روشن کردم فقط یکی اومده بود که جواب دادم حالا بپرس جواب میدم." _" نمی خواد برو به کارت برس مزاحمت نمی شم." مهران:" یعنی برم گمشم دیگه. باشه فقط درک می کردی خوب بود." یعنی چی این پسره چرا این طوری بود. داشتم ناز می کردم فکرکرده دارم فحش می دم. اصلاً چش بود من که همچین چیزی نگفته بودم از خودش در میاورد. چقدرIQ بود. _" من گفتم برو بخواب چرا حرف تو دهنم میزاری؟ الان sms مو دوباره می فرستم. چهزودرنجی هستی." مهرام:"منتظرم." Sms رو دوباره فرستادم و منتظر جوابش شدم. مهران:" خب جای من که نیستی." _"آره نیستم تو که می تونی مشورت کنی.در ضمن وقت کردی آخرشم بخون آقای مهران." مهران:" چشم حتماً می خونم سؤال کردم نزدیک 700 میلیون ساختش هزینه داره ولی من حسابم 200 بیشتر نیست." _" تو می خوای چی کار کنی؟ به نظر من که می دونم اصلاً برات مهم نیست این کارت اشتباه. از طریق sms نمی تونم بگم چرا. الان می گی به تو چه. پس فضولی بسه." مهران:" آخه چه فضولی اگه دوست نداری خب sms نده." _" وای تو چقدر زود ناراحت میشی. یه sms تا آخر نخوندی بعداً اینو میگی. آخه چند تا sms بفرستم تا منظورمو کامل برسونم؟ من که بی خیال خواب شدم." مهران:" باشه شرمنده که مزاحم خوابت شدم.بهتره بخوابی فردا با هم صحبت می کنیم." _" خواهش می کنم. من دارم درس می خونم تو بخواب که صبح تو راهی. مواضب باش و با دقت رانندگی کن.سفر خوش. موفق باشید." مهران:" من خوابم نمیاد بیدارم. ولی تو درستو بخون." منم دیگه بی خیال sms شدم. مهران باید می خوابید تا فردا خواب نمونه. یکم درس خوندم و بعد گرفتم خوابیدم. فکر کنم ساعتو عوض کرده بودم واسه ساعت 4 صبح.وقتیم زنگ زد تحویلش نگرفتم. خاموش کردمو گرفتم خوابیدم. من چقدر پرو بودم آخه. از رو هم نمی رم که. ساعت 6:24ً صبح دیدم مهران sms داد. مهران:"سالها توی زندگیم گشتم و گشتم دنبال نیمه گم شدم میگشتم و اما قصه ی دلم وقتی شیرین شد، مثل گل شد، اومدی تو سرنوشتم. از همون شب قشنگ آشنایی که گذاشتی دست توی دستم گرفتم، هنوزم اما شب و روز با تو هستم. با تو هستم، گل افشون کن، گل افشون کن. نکنی عشقتو پنهون، شب شادی و شوره برقص و گل برافشون." _" سلام.نرفتی هنوز؟ من هنوز خوابم میاد. دیگه غلط می کنم تو فرجه ها درس نخونم. دفعه ی آخرم بود." مهران:" سلام من تو راهم تا 7 می رسم. خیلی تنبلی خواب آلو." _"وقتی رسیدی به مقصد sms بزن. در حین رانندگی هم نه sms بخون نه sms بزن. خوبه گفتم مراقب باش. عجب بچه ی حرف گوش کنی هستی تو." مهران:" من عادت دارم نگران نباش." کفرم در اومده بود. عادت داشت یعنی همیشه همین کارو می کرد. در تعجب بودم که این پسره چه جوری تا حالا سالم مونده. عجب بچه ی تخسی بود. دیگه این جوریشو ندیده بودم. استثنا بود. پشت رلو sms بازی مثل اینکه بگی در حین رانندگی آشپزی کن. هم تصادف می کنی هم غذات می سوزه. بلند شدم حاضر شدم. صبحانه هم نخوردم. با بابا رفتم دانشگاه. دیروز باز به دوستم گفتم زود بیاد درس بخونیم البته این یکی دیگه از دوستام بود بین ما 4 تا دوست صمیمی فقط 2 نفر این درسو گرفته بودن.درست مثل روز قبل یک ساعت حرف زدیم بعد رفتیم سراغ درس. انصافاً بیشتر از دیروز خوندم اما بازم یکمی از درسم موند. اتفاقاً توی امتحان بیشتر از این قسمت که نخونده بودم سؤال اومد. سر امتحان یه چیزایی نوشتم که فکر می کنم استاد موقع تصحیح ورقه ام کلی خندیده باشه. نصف چیزایی که نوشتم از خودم در آوردم. مثلاً یه سؤال داشت که اصلاٌ نمی دونستم چیه همین جوری از روی اسمش چرت و پرت نوشتم. ساعت 11 تا 12 و 1 هر کار کردم sms هام فرستاده نمی شد. سیستم دوباره مشکل پیدا کرده بود. نمی تونستم به هیچ کس sms بدم. اعصابم خورد شده بود. بعد از امتحان هر چی سعی کردم با sms به مهران خبر امتحانمو بدم نشد. می خواستم با دوستام برم خرید. آخه تولدم بود و بابام گفته بود برو هر چی می خوای بخر. به شهر که رسیدیم قرار بود جزوه ی یکی دیگه از دوستامو بهش بدم. وقتی اومد توی هوای سرد فقط یه مانتو پوشیده بود و زودی اومده بود منم طفلکی رو با همون لباس کم بردمش بیرون. توی راه وقتی دیدم هر کاری میکنم sms هام نمی رسه گفتم بزنگم لااقل بهش بگم که سیستم خرابه. نه که بچه زود رنج بوده گفتم ناراحت میشه تحویلش نگیرفتم. اما هر کاری میکردم یعنی هر چی زنگ می زدم گوشیش جواب نمی داد. یعنی بوق می خورد ولی کسی برنمیداشت. خلاصه یکم بی خیال شدم. رفتم یه هدیه از طرف باباهه و مامانه برای خودم خریدم و از همون ور رفتیم یه عطر فروشی و یکی از دوشتام یه عطر گرفت. دیگه داشتیم برمی گشتیم خونه که مامانم زنگ زد و گفت که از همون طرف برم خونه ی دائیم چون شام اونجا دعوت بودیم، نمی خواستم با ماشین برم چون زود می رسیدم. از طرفی داشت نم نم بارون می یومد منم که عاشق بارون بودم می خواستم زیر بارون قدم بزنم. داشتیم با دوستام بر می گشتیم خونه که دیدم گوشیم داره زنگ می خوره، یه نگاه به گوشیم کردم دیدم مهران. اما تا جواب دادم قطع شد. فکر کردم بازیش گرفته یعنی فکر کرده بود من این همه زنگ زدم Miss Call بوده؟ عجب IQ بود. خلاصه داشتیم می رفتیم و جلوی مغازه هایی که خوشمون میومد وایمیستادیمو نگاه می کردیم. دوباره گوشیم زنگ زد. این دفعه وقتی گوشی رو ورداشتم دیگه قطع نکرد. سلام کرد. جوابشو دادم. گفت: شما سوگند هستید.گفتم آره. بعد گفتم ببخشید که از صبح کلی مزاحمتون شدم. فقط می خواستم بگم که از صبح هر چی sms می زنم هیچ کدومشون فرستاده نمی شه. فکر کنم خطا خرابه. یه وقت فکر نکنید که من نخواستم sms بدم. مهران:آره خطا خرابه آخه منم هر جی می فرستم نمی ره. الان یه sms برای شما دادم که فرستاده نشده. گفتم: نگران شدم اما هر چی زنگ زدم گوشی رو بر نمی داشتید گفتم نکنه اتفاقی افتاده باشه. مهران: نه آخه سرما خوردم حالم خوب نیست. خوابیده بودم. گوشیم بالا بود. فهمیدم که داره زنگ می خورده اما نای بلند شدن نداشتم. تا اینکه گفتم برم ببینم کیه که اینقدر زنگ زده شاید کار مهمی داشته باشه دیدم شمایید. گفتم: خدا بد نده. کاملاً از صداتون پیداست که سرما خوردید. اونجا هوا سرده؟ اینجا که داره بارون میاد. منم کلی دارم کیف می کنم. من از بارون خیلی خوشم میاد. مهران: زیر بارون راه می رید خوبه که دوست دارید ولی سرما خوردن بعدشم دوست دارید؟ گفتم:بارون بدون سرما خوردن که مزه نداره. همه ی لطفش به سرمائیه که می خورید. تا اینو گفتم شروع کردم به سرفه کردن. خندش گرفت گفت: بفرمائید اینم بازم میگید دوسش دارید. گفتم: آره بازم دوسش دارم. این سرفه هام مال الانم نیست مال پنج ، شش ماه قبله که دو ساعت زیر بارون راه رفتم. از اون موقع بر طرف نشده هنوز گه گاه بهم سر می زنه. نکنه شما هم زیر بارون راه رفتید که این جوری سرما خوردید؟ مهران: نه من زیر بارون راه نرفتم ولی چند شب پیش یه چند ساعتی توی هوای سرد که سوزم داشت ایستاده بودم. منتظرکسی بودم. گفته بود اگه خواستم خودمو بکشم خبرش کنم اونم میاد. اما بعد گفت پشیمون شدم. فهمیده بودم. منظورش به من بود. داشت متلک می گفت. خندم گرفته بود. بهش گفتم: آخه من نه ، شما بگید. من یه دختر ساهعت 9 شب شال و کلاه کنم از جلوی ننه باباهه رد بشم بگم ببخشید شما از جاتون تکون نخورید من می خوام برم بیرون با یکی قرار دارم می خوام برم خودمو بکشم. اونوقت به نظر شما اونا می ذاشتن من از در خونه پامو بیرون بزارم. باباهه با کمال لطف و محبت می گفت عزیزم لازم نیست تو این وقت شب بری بیرون اونم با یه پسر غریبه بری خودتو بکشی بیرون نرفته من خودم تو رو میکشم تا زحمتت کمتر بشه. تازه گناهم نمی کنی واسم خودکشی هم روش نیست. این بهتره. آخه من چه جوری میومدم بیرون خودمو بکشم.شما بگید. تازه من از مردن صرفه نظر کردم. کلی کار هست که می خوام انجام بدمشون که اگه بمیرم نمی شه. مهران: کار بسیار خوبی می کنید. منم از مردن پشیمون شدم می خوام برم واسه بچه های یتیم یه کاری بکنم. گفتم: خوبه. واقعاً خوشحال شدم. ولی اگه قراره همه چیز تونو بدید به اونا خودتون چی کار می کنید؟ خودتون کجا زندگی می کنید؟ مهران: خوب منم پیش اونا. دولت یه اتاق بهم میده منم با اونا زندگی می کنم. داشت می خندید. منم خندم گرفته بود. گفتم: یعنی شما می شید سرایدار اونا. خوبه این همه درس خوندید بشید سرایدار. واقعاً عالیه. یکی از دوستام داشت خداحافظی می کرد دیگه از ما جدا می شد. باید ماشین می کرفت. گفتم چند لحظه گوشی. خداحافظی کردمو دوباره گوشی رو ورداشتم گفتم: ببخشید دوستم داشت خداحافظی می کرد ببخشید معطل شدید. مهران: خواهش می کنم. الان شما تنهائید؟ دارید میرید خونه؟ گفتم: نه تنها نیستم یکی از دوستام همراهمه. خونه هم نمی رم دارم میرم خونه ی دائیم. اخه شام دعوتیم. منم از فرصت استفاده کردمو دارم راهمو دور می کنم تا بیشتر زیر بارون باشم. دوستم همش جیغ میکشه میگه سوگند لااقل از گوشه رد شو که بارون کمتر بهت بخوره. مثل دیونه ها از وسط پیاده رو رد میشی مردم فکر می کنن خلی. سر تا پات خیس شده. ولی کی به حرفش اهمیت میده. بارونو عشقه. خندش گرفته بود. دیگه رسیده بودیم به یه جایی که قول خودم چون می خواستم میون بر بزنم باید از توی این کوچه رد می شدم. از دوستام خداحافظی کردم. دیگه تنها شده بودم. همون جور که با تلفن حرف می زدم راهم می رفتم. به خیال خودم راه رو بلد بودم اما نمی دونم چرا یه جا که باید مستقیم میرفتم جلوی را هم یه ساختمون بود. منم گفتم یه کم به راست بعد مستقیم میرم اما یکم راست رفتنم خیلی طول کشید هیچ کوچه ای نبود که من بپیچم و راه اصلیمو برم. یه دفعه گفتم: وای گم شدم. مهران: چی؟ اتفاقی افتاده؟ گفتید گم شدم؟ خجالت کشیدم.آخه آدم توی شهر خودش گم میشه.روم نمی شد بگم آره. اما چی کار می کردم.ضایع بود. حرفمو شنیده بود. از طرفی شاید می دونست که من الان کجام. اگرم نمی گفتم وقتی که از کسی آدرس می پرسیدم می فهمید. گفتم: آره، مثل اینکه گم شدم.نمی دونم کجام یا کجا دارم میرم. نمی دونم چی شد. داشتم درست می رفتم اما یه هو از اینجا سر در آوردم. گفت: از کجا آمدید و کجا می خواید برید؟ گفتم: از کوچه ی روبروی خیابون...اومدم تو.باید مستقیم می رفتم اما راه نداشت منم اومدم راست که بعد بپیچم اما نمی دونم این راسته چرا تموم نمی شه. مهران:نباید می یومدید راست. باید می رفتید چپ.حالا اشکال نداره.همین راهو اونقدر برید تا برسید به آخرش. من بهتون میگم کجا برید. منم همون کارو کردم. رفتم تا رسیدم به اخرش یه دوراهی بود یکی راست و یکی چپ. گفتم: حالا چی؟ من اصلاً اینجاها رو نمی شناسم.اصلاً کجا هستم. مهران: رسیدید به دو راهی؟ گفتم: آره مهران: خوب سمت چپتون یه پتوفروشی داره.سمت راستتون یه سوپر مواد غذایی. یه نگاه به سمت چپ و راستم کردم دیدم آره واقعاً همین مغازه ها هستن اونجا. با دهنی که از تعجب یه متر باز مونده بود.گفتم: آره می بینمشون. گفت:خوب از سمت چپ برید می رسید به یه دوراهی که باید از سمت راست برید. سر دوراهی دو تا مغازه بقالی داره. این راهو مستقیم برید. می رسید به یه جایی که یه تاکسی تلفنی داره از اون رد می شید. می رسید به یه دو راهی. سمت راست می خوره به...سمت چپ می خوره به همون خیابونی که شما می خواید. من که اصلاً نمی تونستم جلوی تعجبمو بگیرم. حتی نمی تونستم دهنمو ببندم که هنوز بازمونده بود.همچین صحبت می کرد که آدم شک می کرد. انگار کنارم داشت راه می رفت. انگار نه انگار که الان توی یه شهر دیگه بود. شهری که یه 5،6 ساعتی با اونجایی که من بودم فاصله داشت. گفتم: همچین حرف می زنید و خوب آدرس کوچه ها و مغازه ها رو می دید که انگار همین جایید. همران:آره.من پشت سرتم. همچین ترسیدم که ناخودآگاه برگشتم پشتمو نگاه کردم. کوچه تاریک تاریک بود. هیچ کسیم جز من توش نبود. ترس برم داشت. گفتم: نگید این جوری می ترسم. مهران: حقم دارید.این جایی که شما هستید خیلی خطرناکه من موندم چرا تا حالا کسی بهتون گیر نداده. داشت تو دلمو خالی می کرد. از ترس دیگه داشتم می دوییدم. وقتی به دو راهی آخر رسیدم از اونجا به بعدش برام آشنا بود. همچین ذوقی کرده بودم که نگو. گفتم:آخ جون پیداش کردم. دیگه اینجاها رو بلدم. مهران: خسته نباشید.رسوندمت به خیابون اصلی تازه می گی اینجاها رو بلدم.آفرین بر شما. شما در این مسابقه نفر اول شدید. خندم گرفته بود و داشتم بلند بلند می خندیدم.از طرفی موش آب کشیده شدم. گفتم: فکر نمی کنم زن داییم توی خونه راهم بده. از سر و روم آب می چکه. میگه اگه بیای توی خونه همه جارو خیس می کنی.خیسی به پوست تنم هم رسیده. دارم یخ می کنم. راستی تو چه جوری اینجاها رو اینقدر خوب بلدی.مگه خونتون کجاست؟ مهران: من کل شهر رو خوب بلدم. از این خیابون اگه بپیچید سمت راست و مستقیم برید... خلاصه قشنگ منو رسوند تا توی کوچشون و اسم کوچشونم گفت. گفتم: خوب اگه اسم آپارتمان و طبقتون رو بگید من زنگ خونتونم می زنم. می تونی در رو واکنی. مهران: بیای توی کوچه از هر کسی که بپرسی اسم منو می دونه وآدرس خونم بهت میده. تو هموز خونه ی داییت اینا نرسیدی؟ _:نه هنوز نرسیدم. ببخشید حسابی انداختمتون تو زحمت. کلی هم خرج تلفن رو دستتون مونده.شرمندم. مهران: نه بابا اگه الان می خواستید برگردید خونه من باهاتون حرف می زدم تا دم خونه برسید. اصلاً مسئله ای نیست من خیلی خوشحال شدم باهاتون حرف زدم. الانم تا دم خونه ی داییتون همراهیتون می کنم. _:"منم همینطور.مرسی." خلاصه نا دم خونه دائیم باهام حرف زد و منو کلی شرمنده کرد. یه چیزاییم در مورد خودش گفت. مثلاً فهمیدم.مدیریت خونده و یه شرکت پخش دارو داره که مرکزش تهرانه اما اینجا هم یه شعبه داره و خودش مدیر اونجاست. البته نه کاملاً آخه همش توی خونه چپیده. مامان و بابا و یه خواهر و برادرش توی تصادفی که توی جاده ی تهران بوده فوت می کنن. اون چون همراهشون نبود زنده می مونه. یه بارم موقع شنا توی دریا غرق شده که بعد از 24 ساعت نیمه جون میاد به ساحل و زنده می مونه و خیلی چیزهای دیگه. دم خونه دائیم اینا ازش تشکر و عذر خواهی کردم و گفتم امید وارم شب بهتون خوش بگذره.آخه قرار بود با یکی از دوستاش شام برن فرح زاد. اونم تشکر کرد و گفت مرسی ولی فکر نکنم خوش بگذره آخه اصلاً حوصله ندارم و رفتنم زوریه. خداحافظی کردمو رفتم خونه ی دائیم. اونقدر خیس شده بودم که تا رسیدم اونجا یه ست لباس گرفتمو لباسامو عوض کردم.من که اصلاً سرمایی نبودم خودمو چسبوندم به بخاری و خوابیدم. موقع شام بیدارم کردن اونقدر خسته بودم و سردم بود که نای غذا خوردنم نداشتم. فقط زودی غذا خوردم و یه کمک کردم تا زود تر بریم خونه. کلی بی خوابی داشتم که می خواستم جبران کنم. فردا صبح برای مهران یه sms تشکر می زدم تا دوباره ازش تشکر کنم. صبح ساعت 9:40ً براش sms زدم و گفتم:سلام. خوبی؟ می خواستم دوباره تشکر کنم واقعاً زحمت دادم. نمی دونم چه طوری جبران کنم. به موقع رسیدم یکم دیگه تو این کوچه ها میموندم مقتول می شدم. هرچی صبر کردم دیدم جواب نداد. زنگیدم دیدم گوشیش خاموشه. گفتم این همیشه روزا خوابه شبا بیداره پس چه جوری میره سرکار. ولش کردم و رفتم سر درسم.یکم درس خوندم و ناهار خوردم. ساعت 4 براش sms زدم و گفتم: سلام خوبید؟ مثل اینکه دیشب خیلی خوش گذشته بهت. خوشحالم که دوستایی داری که با اونا خوشحال میشی. دیدی زندگی زیادم بد نیست. خوش بگذره. عجیب بود بازم جواب sms منو نداد. نگران شدم. از طرفی گفتم شاید خیلی خوشه که نمی تونه جواب منو بده. یه کم صبر کردم. اما نزدیک ساعت 7 دیگه منفجر شدم. دوباره sms دادم. گفتم: یعنی سرتون اینقدر شلوغ که sms کوتاه هم نمی تونید بدید؟؟؟ من دیگه مزاحمتون نمی شدم. ببخشید بای. گوشیمو گذاشتم پائین و رفتم سر درسم. یه ده، دوازده دقیقه بعد برامsms اومد مهران بود. مهران: سلام عزیزم. عیدت مبارک.مثل اینکه من باید شاکی باشم نه تو؟ دیشب حالم خیلی بد بود. نتونستم از خونه بیرون برم تا صبح پرستار مراقبم بود. دیشب خیلی منتظر موندم ولی مثل اینکه شما سرتون شلوغ بود. گفتم حتماً پیش خونواده هستید که نمی تونید sms بدید حتی کوتاه. من جرأت نمی کردم sms بدم. خیلی خجالت کشیدم. ناراحتم شدم. اصلاً یادم رفته بود که روز عیده. حتی بهش تبریک هم نگفتم.نگران هم شده بودم. می خواستم با sms حالشو بپرسم اما گفتم بهتره زنگ بزنم ببینم الان چه طوره. زنگ زدم. بعد از چند تا بوق گوشی رو برداشت. گفتم: سلام. مهران: سلام خوبید؟ _" مرسی من خوبم شما خوبید؟ دیشب حالتون بد شد؟من نمی دونستم. چرا جرأت نکردی sms بدی من گفتم با دوستت بیرونی خوب نیست sms بدم مزاحمتون بشم. مهران:آره بابا حالم بد شد. تا صبح تو رختخواب بودم. اینقدر گفتی خوش بگذره، خوش بگذره که مریض شدم افتادم توی خونه. _" به خدا چشمم شور نیست. اصلاً هم منظوری نداشتم. گفتم خوش بگذره یعنی برید روحیتون باز بشه نه این که حالتون بدتر بشه." مهران:شوخی کردم. من که نگفتم چشمت شوره. منم تا صبح حالم خوب شد.منم راه افتادم بیام خونه یعنی بیام اونجا. دیگه حوصله ی تهرانو نداشتم. _"جدی الان بهترید؟ راه افتادید؟ من گفتم چند روز اونجا می مونید. الان کجائید که اینقدر شلوغه؟" مهران: یه جایی وایسادم شام بخورم. از گشنگی دارم میمیرم. دیروز تا حالا چیزی نخوردم. راستی تو زنگ زدی آره؟ تعجب کردم یعنی چی تو زنگ زدی.پس مامانم زنگ زد؟ _"آره من زنگ زدم چه طور مگه؟" مهران: هیچی قطع کن من زنگ می زنم.پول موبایلت زیاد میشه." _" نه یعنی چی.اشکال نداره. این جوری زشته. من زنگ زدم حالتو بپرسم. بعد قطع کنم تو زنگ بزنی؟" مهران:" چیش زشته. تو یه دختر دانشجو با کلی خرج باباهه پول از کجا بیاره این همه. تازه پول موبایلم بده. قطع کن من یه چیزی می خورم برات زنگ می زنم. باشه؟" _"باشه.منم باید غذا درست کنم.پس غذا تو خوردی بزنگ باشه؟" مهران: باشه پس فعلاً. خداحافظ." _" خداحافظ." داشتم غذا درست می کردم که sms داد. مهران:" نسوزی. مواظب باش آخه آشپزی کار هر کسی نیست." _" نه یکم بلدم. می تونم یه غذای سوخته درست کنم. قابل خوردنه. موقع غذا حرف نزن میپره تو گلوت." مهران:داری چی درست می کنی؟ من که غذا هه رو از اینجا می بینم حسودیم میشه آخه دارم تخم مرغ آبپز می خورم" _" دارم مرغ درست می کنم. با گوجه و سیب زمینی سرخ کرده و سالاد و مخلفات. الهی، دلم سوخت برات اما باعث می شه زود خوب بشی. بخورش شاکی هم نباش." غذامو درست کرده بودم. البته تقریباً. که اون زنگ زد. درست یادم نیست که در مورد چی حرف زدیم. اما کلی حرف بود. حدود یکی دو ساعت حرف. از هر دری حرف زدیم. از خونوادش از. از شرکتش. از کارش. از دوستاش. من از خودم گفتم. این که دنیا به آخر نرسیده. تو باید جای خونوادتم زندگی کنی. اونا همه ی امیدشون به توئه. همچنین فهمیدم بچه ی فراموش کاریه.آخه وسط حرفا گفت یه جوک بگم. گفتم بگو. گفت یادم رفته.خندم گرفت یه ثانیه هم تو ذهنش نبود. گفتم چه زود یادت رفت. گفت من ین جوریم به بچه ها که میگم یه جوک بگو سریع میگی بگو اما می دونی که من یادم نیست. خلاصه بعد از کلی حرف زدن خداحافظی کردیم آخه دیگه مامانم اینا پیداشون می شد و باید شام می خوردیم. گوشیم روی سکوت بود.منم رفتم از اتاق بیرون. بعد از شام که اومدم توی اتاقم دیدم سه تا sms برام اومده که همشون مهران بودن. مهران:" یه جوک بگم؟" مهران:" جواب ندادی یادم رفت." مهران:" جواب نده اشکالی نداره. حتماً سرت شلوغه خوش باشی." _" تلافی می کنی؟ ببخشید تو اتاق نبودم. مامانم اینا اومده بودن و داشتن به خواهرم زنگ می زدن. اگه جوکت یادت نرفته بگو. زودتر تا فراموش نکردی باز." دیدم جواب نمیده گفتم حتماً ناراحت شده. یهsms متنی براش فرستادم تا مثلاً از دلش در بیارم اما تحویل نگرفت. گفتم خوب هر وقت بخواد خودش sms میده. حسابی تو فکر بودم. اصلاً از ذهنم خارج نمی شد. همش بهش فکر می کردم. شب وقتی می خواستم بخوابم براش یه sms دادم. _" می دونم خونوادتو خیلی دوست داشتی. من نمی تونم کاری بکنم. محبت اونا چیز دیگه ایه. ولی خوشحال میشم منو به خواهری بقبولی تا کمکت کنم. گرفتم خوابیدم. فکر نمی کردم جوابمو بده. از این sms منظوری نداشتم. فقط فکر کردم اگه جای خواهرش باشم می تونه باهام راحت تر باشه و من بیشتر می تونم بهش کمک کنم. یه ساعت بعد جوابمو داد. خیلی ناراحت و عصبانی بود جا خوردم. مهران:" من از تو خواستم که خواهرم باشی؟ ولی اینو بدون من نه پدر می خوام، نه مادر، نه برادر و نه حتی خواهر. من فقط کسی رو می خواستم که منو فقط به خاطر خودم بخواد منو درک کنه دوستی می خواستم که اگر روزی به صفر رسیدم منو تنها نذاره تو زمانی که خوشم باهام خوش باشه وقتی به مشکلی می خورم نگه برو بمیر من تو زندگیم فقط با کسانی برخورد دارم که راضی به مرگم هستن تا....ولی محتاج دوستم. دوستی که قدر این دوستی رو بدونه و واسش ارزش قائل بشه. نه کس دیگه." _" اگه منو قبول داشته باشی من هستم. نمی دونم می تونم کمکت کنم یا نه اما قول میدم تو شادیات شاد و تو غمات باهات گریه کنم." مهران:" تو فقط تو شادیام شادباش منم سعی می کنم که غما مو بروز ندم تا تو همیشه بخندی نه اینکه گریه کنی." _" اگه قراره فقط شاد باشم که هستن خیلی ها که تو شادیات باهاتن من میخوام تو غماتم باشم سعی میکنم کاری نکنم که اشکت درآد فقط بخند." مهران:" مطمئن باش تا الان نذاشتم کسی اشکمو ببینه و دوست ندارم که تو هم ناراحت بشی می خوام همیشه خوشحال باشی." _" می خوام سنگ صبورت باشم تا هر چی تو دلت هست بگی قول می دم فقط گوش بدم تا سبک بشی من می دونم چه جوری غصه ها مو فراموش کنم.بی خیال من." جواب دادنش یک ساعت طول کشید. اما وقتی جواب داد خیلی عجیب بود. مهران:"چی شده از داداشی ناراحتی که جواب نمی دی گفتم به خاطرت خودت بهتره. اگه تو دلت جای دیگس و بهم نگفتی تا بتونم در حقت برادری کنم. نمی خواستم ناراحتت کنم چون خواسته ی خودت بود که خواهرم باشی. باید اول بهم می گفتی تا اینکه خودم منظورتو بفهمم. می خوام مژگان صدات کنم.اسم خواهرمه که انگار دوباره زنده شده. خوشحالم که منو تنها نمی زاری و منو از اشتباهم آگاه کردی مرسی مژگان." _" من ناراحت نشدم فقط فکر کردم که تو کلی دوست داری که بهت کمک کنن شاید اگر خواهرت باشم باهام راحت تر باشی نه چیز دیگه. اگه فکر میکنی که به عنوان یه دوست می تونم کمکت کنم من حرفی ندارم. می خوام تو راحت باشی. می فهمی منظورمو. تو اسم واقعیمو یادت هست؟" مهران:" نه آخه اسمای زیادی گفتی. سپند،هستی، سوگند، کدومشون؟" _" تو فکر میکنی کدومشون باشه؟ می خوام حدس بزنی تا هوشتو بسنجم.آفرین پسر خوب جواب درست جایزه داره." مهران:" این سؤال کردن یعنی گزینه چهارم هم داره؟ یعنی هیچکدام؟" _" نه بابا.اصلاً حدس زنه خوبی نیستی خودم میگم. سوگند بود. ولی تو هر چی دوست داری می تونی صدام کنی. دوست داری مژگان باشم؟" مهران:" نمی دونم ولی یه حسی بهم میگه حدسم درست بود. گیج شدم اصلاً من همون شما صدات می کنم. راستی رسیدم به شهر." _" رسیدن بخیر. دوش بگیر بعد راحت بخواب. فقط میشه منو به اسم صدا کنی؟ من به عمرم اینقدر رسمی حرف نزدم. لطفاً شما صدام نکن." نمیدونم sms من نمی رسید بهش یا اونقدر خسته بود که تا رسید خونه خوابش برد چون دیگه جوابمو نداد. منم گرفتم خوابیدم. فردا صبح ساعت 10:20ً براش sms زدم و گفتم: _"آقای مهران حالتون خوبه؟ نمی دونم sms هام نمی رسه یا شما وقت ندارید یا خوابیدید یا مریضید. از دیشب 10 تا sms زدم اما جواب ندادید نگران شدم. منتظر بودم جوابمو بده اما جوابی که برام رسید مثل برق گرفتتم. ت. جام خشک شدم. _" سلام. این خط واگذار شده."
مشغول درس خوندن و فکر کردن بودم. بابام زود اومده بود خونه و بساط شام پهن شده بود منم رفتم شام بخورم وقتی برگشتم دیدم سه تا Sms برام اومده. همشم از طرف مهران بود. مهران:" سلام . بهم گفتی اگه این دفعه تصمیم گرفتم شما هم میای نمی دونم به چه دلیل این تصمیم ورو هر جند غلط گرفتی فقط خواستم پیش خودت فکر نکنی که خیلی نامردم. ضمناً تصمیمم به خاطر شما عوض شد. راه حل بهتری به نظرم رسید. مطمئن باش که دریا نیست. منتظرم سریع." مهران:" چی شد نظرت عوض شد خب بگو.فقط منو منتظر نگذار.خواهش می کنم." مهران:"پس چرا جواب نمی دی. من به خاطر تو تا الان تو سرما موندم. بگو نمی آی مهم نیست. اتفاقاً بهتر. خوشحالم که نظرت عوض شده زندگی به شما نیاز داره نه به من بیهوده. تا 10 دقیقه منتظر می مونم." وقتی داشتم اینا رو می خوندم همش یاد خواهرزاده ام بودم که مثل بچه ی خودم دوسش داشتم واسه همین گفتم:" آره نظرم عوض شد.چون من یه امید به زندگی دارم که به خاطر اون زندم.گفتم دختری رو میشناسم که مثل تو خونوادش در تصادف مردن.اون الان تنهاییشو با کسی تقسیم کرده تا راحت تر با زندگیش کنار بیاد.اون این واقعیتو پذیرفته. اون از تو شجاع تره. یکم فکر کن بعد عمل کن بهتره." مهران:" فقط می تونم بگم خیلی خوشحالم که یه امید به زندگی داری من از کارت شاد شدم. امیدوارم تو زندگی موفق باشی. اگر منو حتی به عنوان یه آشغال قبول داری یادت باشه هر وقت به مشکلی برخوردی حتی کوچک، تنها کسی که می تونه بهت کمک کنه همون خونوادست پس قدر خونوادتو بدون هر چقدر بد.چون نعمت هستن. به همین راحتی نمیشه پیداشون کرد.ازت خواهش می کنم بهشون حق بده.ok؟" _" حق می دم اما امیدوارم بگذارن واسه زندگیم خودم تصمیم بگیرم. خونواده ی تو دارن از دستت عذاب می کشن چون قدر زندگیتو نمی دونی." مهران:" منم تصمیم گرفتم همه چیزو بفروشم پولشو برای بچه هایی که از نعمت پدر و مادر بی بهره ان خرج کنم تا بتونم دینمو به این دنیا ادا کنم. می خوام از صفر شروع کنم میخوام همه چیزو خودم بدست بیارم حتی اگه گشنه بمونم.تو راست میگی من هنوز سختی نکشیدم. با اینکه خونوادم رفتن ولی اینقدر گذاشتن که تا نتیجه ها هم میتونن بخورنو بخوابن پس تا اون موقع خیلی وقت هست. می خوام همه رو به بچه های یتیم بسپرم که بیشتر از من نیازدارن. حالا ازت ممنونم که کمکم کردی که به خودم بیام فقط ازت میخوام بهم بگی که این خواستت چیه که خونوادت کوتاهی میکنن.Plz؟" نمی فهمیدم این پسره چی میگه. میخواد همه چیزو به بچه ها بسپرخ و خودش گشنگی بکشه مگه زده به سرش. اتفاقاً اون شب داشتم قرآن می خوندم آخه امتحان داشتم. توش نوشته بود.«آنقدر انفاق کنید که خود محتاج نشوید.» این پسره می خواست همه چیزو بفروشه خودش تو خیابون بخوابه؟ یعنی چی؟ از اون طرف ذهنش چقدر مشغول خواسته ی من شده بود. یکم فکر کردم و بهش حق دادم. این جور که من نوشته بودم هر کسی بود فکر میکرد قضیه عشق و عاشقیه که خونوادم مخالفن. اما نمی دونست که قضیه اینقدرام مهم نیست. من سر هرچیز کوچکی با اینا دعوام میشه. _"چیز مهمی نیست.فقط می خوام که خودم واسه زندگیم تصمیم بگیرم. نه اونا بهم دیکته کنن. می خوام اجازه م دست خودم باشه. خواسته ی بزرگیه؟" مهران:" مگه فکر میکنی خیلی بزرگ شدی؟" یعنی چی؟ این پسره چی می گفت؟ به رگ غیرتم برخورده بود. به من گفته بود بچه. مگه خودش چند سالش بود که احساس بابا بزرگی می کرد و داشت منو نصیحت می کرد. اون اگه لالایی بلد بود چرا خوابش نمی برد. با دلخوری گفتم: " نه فقط می خوام به فکر و شعورم احترام بگذارن. اصلاً تو مگه چند سالته که مثل بابابزرگا حرف می زنی و خودتو بزرگ می دونی؟ تو هم بچه ای مثل من. مهران:"آره من بچم تو که بزرگی چرا این فکرو می کنی.آیا به خواسته هایی که عمل نمی کنی فکر کردی؟ مطمئنم از روی حس بچه گانه خواسته های بی جایی داری که عمل نمی شه. اگرم کهخیلی بزرگی می دمنی که با لج بازی نمی شه به خونواده فهموند پس اگه بخوای می تونی کاری کنی که به خواسته ای که داری توجه کنی و برای تصمیم هات احترام بگذارن چون اونا فقط خوبیتو می خوان. اگه بهشون بفهمونی که خواسته هاتو دوست داری البته با فکر مطمئن باش که به نتیجه می رسی." این مهران خان فکر میکرد من مثل بچه ها لج می کنم.آخه چه جوری باید به اینا بفهمونم که چیزایی که می گم و می خوامو دوست دارم. دیگه از زبان مادری واضح ترم هست؟ _" میدونم که فکر میکنی من خیلی بچم و خواسته هام هم بچه گانست اما تو نمی دونی من یاد گرفتم که خواسته ی بی جا نکنم.مثلاًً من همیشه با بابام صبح ها بحث دارم چون می خوام خودم پیاده برم تا به سرویس برسم. اما اون به حرفم گوش نمی ده و باعث میشه که من همیشه به کلاسم و اون همیشه به کارش دیر برسه. مهران:" خب گفتم که باید متقاعد بشه. خب اگه قراره برسونتت بهتر. اما بگو زودتر راه بیفتید که هردو عقب نیفتید فکر نمی کنم که نتونه درک کنه." هه این یارو چه دلش خوش بود.انگار خودم نمی فهمم که اگه زودتر راه بیفتیم زودتر به کارامون میرسیم. نمی دونست من سرخر دارم. تنها که نیستم. کلی بچه دنبالمن. _" چرا درک می کنه. اما برادرام همیشه دیر می کنن و بابام همیشه اونا رو اول می رسونه و چون من تو ماشبن تنها میشم دعواشو با من میکنه. آخه به من چه.اه..." مهران": خب چرا از من ناراحت میشی دختر. به خدا این مسائلی نیست که خودتو ناراحت می کنی. بهتره که همه رو فراموش کنی . بهتره که همه رو فراموش کنی و فقط درستو بخونی آخه امتحانا نزدیکه منم قول میدم مزاحمت نشم. آخه عزیز منی.ok؟" _" خواهرم میگه اعصاب من از فولاده که میتونم این وضعیت و تحمل کنم. من به این چیزا اهمیت نمی دم. فردا امتحان قرآن دارم هیچی هم نخوندم." مهران:" خب برو بخون دیگه. شاید با نگاه کردن به آیات اون کتاب آرامش بگیری. پس با این اعصاب فولادی که دیگه نباید غمی داشته باشی چون به این راحتیها خورد نمیشه. پا میشی اول دست وصورتتو می شوری بعدش اگه دوست داری یه وضو بگیر و برو سر درست. خواهش میکنم. ببین من با همه ی مشکلاتم تونستم به خودم بیام و دارم تحمل می کنم اگه می خوای تو به این مشکلاتی که مشکل نیست اهمیت بدی منم به خاطر تو از تصمیمم منصرف میشم فقط به این فکر کن که خودت آره خودت تنها تونستی کاری کنی که یه نفر به زندگی برگرده این کاری که تو کردی حتی خونوادتم نمی تونستن حتی فکرشم بکنن پس تونستی به خواستت برسی." جالب بود.داشت چیزای جدیدی می گفت. یعنی واقعاً به زندگیش امیدوار شده بود و نمی خواست خودشو بکشه.برام عجیب بود. زیادم مطمئن نبودم که دیگه فکر خودکشی رو نکنه. اما همین قدر که قول داده بود، خوب بود. احساس خوبی داشتم. احساس آدمی که کار مهمی رو کرده. یه احساس خوب داشتم. نمی تونم وصفش کنم. _" یعنی تو دیگه نمی خوای خودتو بکشی؟ خوشحالم. من وضو گرفتم. تو این کتاب کلی چیز راجع بخ حال تو نوشته میگه تو گمراهی، اگه از رحمت خدا مأیوس بشی." مهران:" نه من می مونم برای خودم. برای تو و خیلی چیزهای دیگه. یکم سخته که بخوام کارکنم یا اینکه برم یه جای خیلی خیلی کوچکتر از خونم اما خودم خواستم. می دونم منظور خدا هم همین بود که تا الان طعم سختی رو نچشیدم و باعث شده که خودمو فراموش کنم.تمام کسایی که از دست دادم فقط خواست خودش بود که منم پذیرفتم و می خوام به همه کمک کنم تا هر وقت که منو دیدن منو سر لوحه خودشون قرار بدن و منو تحسین کنن حالا می فهمم منظور دریا از این کارش چی بود دیروز برای اولین بار احساس کردم که دریا داره واسم گریه می کنه چون نمی خواست منو قربونی کنه واقعاً از کار خدا کسی نمی تونه سر در بیاره. _"خدا گفته اونقدر انفاق کن که خودت محتاج نشی.چرا می خوای تمام سرمایتو یه دفعه ببخشی بزار کم کم.فکر نمی کنی که اون بچه ها به محبت تو بیشتر از پولت احتیاج دارن؟ چرا نمی ری از نزدیک ببینیشون؟ بعد تصمیم بهتری میگیری.منم دوست داشتم که اونا رو از نزدیک ببینم.چه طوره؟" مهران:" امروز اونجا بودم و همه رو دیدم چون قرار بود همه چیزمو ببخشم به اونا بعد برم بمیرم اما با دیدن اونا بود که دودل شدم تا اینکه این تصمیمو گرفتم که من هنوز واقعاً سختی ندیدم. اونا اگه بزرگ بشن می دونن که خونواده نداشتن اما من می تونم سر خاک با هاشون صحبت کنم دیگه 25 سال فقط تونستم بخورم و بخوابم و درس بخونم به راحتی. میخوام تو زندگی سختیهای دیگر و تجربه کنم و سعی کنم موفق بشم." خیلی خوب بود. داشت به زندگیش امیدوار می شد. حالا واسه خودش هدف داشت اونم چه هدفی.من همیشه عاشق کمک کردن بودم. اونم به بچه های یتیم. همیشه دلم می خواست که یکی از این بچه ها رو بزرگ کنم. می خواستم مثل مادر واقعیشون دوسشون داشته باشم. همش دلم می خواست که توی یه همچین جاهایی کار کنم. فکر می کنم که مهران خسته شده بود چون دیگه جواب نداد.منم گذاشتم تا با فکراش تنها باشه. فردا امتحان داشتم و چیز زیادی نخونده بودم. آخر شب با کلی غصه رفتم بخوابم آخه تقریباً نصف درسم مونده بود. گفتم چه غلطی کردم این یه هفته بیکار فقط ول گشتم.جالب اینجاست که همش تو خونه بودم ولی درس نخوندم. گفتم فردا زود می رم دانشکاه می خونم. امتحان ساعت 4 بود. خوابیدم اما چه خوابیدنی انگار 40سال نخوابیده بودم.کاش راحت می خوابیدم با کلی استرس چشمام بسته شد. فردا صبح که بیدار شدم خیلی تند حاضر شدم و صبحونه نخورده رفتم دانشگاه. جالب اینجا بود که کارت دانشجویمو پیدا نمی کردم. ظاهراً گم شده بود. بعداً فهمیدم که دست یکی از دوستام جامونده و تا چهارشنبه اونو نمی دیدم یعنی 2 تا امتحان بدون کارت. چه افتضاحی. خلاصه رفتم دانشگاه از قبل با یکی از دوستام هماهنگ کرده بودم اونم بیاد. رفتیم تو نماز خونه نشستیم که مثلاً درس بخونیم اما خوب تا1:5 و 2 ساعت اول هر کاری می کردیم غیر از درس خوندن. بعد از یه هفته که همدیگر و ندیده بودیم کلی حرف واسه گفتن داشتیم و وقتم کم می آوردیم. اما بالاخره ساعت 9:30 و 10 بود که دو تایی گفتیم حرف زدن بسه دیگه بریم سر وقت درسا. نشستیم درس بخونیم. تازه ساعت 2 بود که استرس گرفتم.ظاهراً هر جور که بود نمی تونستم تموم کنم و این افتضاح بود. شنیده بودم سؤالها هم تستیه و هم تشریحیه اما چه جوری می خواست سؤال بده نمی دونستم. اینقدر آیه داشت و آنقدر شبیه هم بودن که تا یه آیه رو با تفسیر می خوندم یاد میگرفتم می دیدم آیه قبلی یادم رفته. نمی دونستم چی کار کنم. اینقدر به خودم فحشو بدوبیراه گفتم که چرا قبلاً این درسه به این سختی رو نخوندم. در آن واحد توجهی هم به توحینهام نمی کردم چون می دونستم عمراً قبلاً این درس رو می خوندم. ا خه فقط وقتی که تو درس و امتحانام یه کوچولو جو زده میشم که درس بخونم پس قبل از امتحان اصلاً نمی خونم.خلاصه خیلی احتیاج داشتم که یکی بهم دلداری بده هیچ کسم نبود. بقیه دوستام از من بدتر بودن با اینکه دو دور خونده بودن همچین استرسی داشتن که همش جلوم راه می رفتن و می خوندن جوری که سردرد گرفتم.ساعت 2:20ً گوشیمو دستم گرفتم و گفتم یکم از استرسم کم کنم. Sms زدم به مهران و گفتم:" سلام خوبی؟ داره اشکم درمیاد. 2 ساعت دیگه امتحان دارم هنوز تموم نکردم. هر چی هم که خوندم یادم رفت تازه خوابمم میاد. امتحان فردا رو هم نخوندم." از امتحان امروزی میگذشتیم، حالم حسابی گرفته بود آخه فردا هم یه امتحان داشتم که حتی یه بارم جزوشو نگاه نکرده بودم. همچین غصم گرفته بود که نگو. دوباره شروع کردم ادامه درسو خوندن. یه 10 دقیقه ی بعد جواب Sms منو داد نوشته بود: مهران:"نگران نباش. وقتی رفتی سر جلسه یه نفس راحت بکش و هر چی می دونی بنویس.خدام کمکت می کنه. بعد امتحان 2 ساعت بخواب بعد بشین درس بخون." خب گفته بود ولی اگه می خوابیدم دیگه تا صبح بیدار نمی شدم. مدلم این جوری بود. به خواب کم قانع نبودم.گفتم:" آخه تا 6 امتحان دارم. امتحان فردامم ساعت 1 شروع میشه. چی کار کنم؟ به خواب کم قانع نبودم.گفتم:" آخه تا 6 امتحان دارم. امتحان فردامم ساعت 1 شروع میشه. چی کار کنم؟ وای مامانی مدد. دارم سرگیجه میگیرم. همه ی آیه ها قاطی شده.Help". دیگه جوابمو نداد. حتماً دید با چه دختر پاچه گیری طرفه. بالاخره با کلی استرس رفتم سر جلسه. سؤالها کم بودن ونسبتاً خوب با اینکه یکمی قاطی کرده بودم ولی تقریباً راضی بودم. یعنی اونقدرها هم افتضاح نبود.سرجلسه به اون آقایی که کارت دانشجویی رو نگاه می کرد گفتم جا گذاشتم خونه. اقاهه گفت دیگه جا نذارید. خوب شد به خیر گذشت. امتحانم ساعت 4:40ً تموم شد.وقتی از جلسه اومدم بیرون داشتم می خندیدم. بچه ها هم حرص می خوردن میگفتن تو نخوندی با ما که خوندیم فرقت چیه؟ هممون که یه جور امتحان دادیم. سریع یه Sms دادم به مهران که بهش بگم امتحانمو خوب دادم. _" سلام تبریک بگو. امتحانمو خوب دادم. بچه ها حسودی میکنن که کشکی امتحان دادم. اما من خوندم. مرسی بابت قوت قلبی که بهم دادی. تشکر." با بچه ها سوار ماشین شدیم تا وارد شهر بشیم. آخه دانشگاهمون یکم خارج شهره. به شهر که رسیدیم از بچه ها خداحافظی کردم.مهران جوابمو نداده بود. منم کفری شدم.سوار تاکسی که شدم براش Sms دادم. _" یادمه خودت گفتی جواب Sms مثل سلام واجبه. Okایراد نداره. خوش باشید. بای." از دستش ناراحت شده بودم.تازه Sms من send شده بود که دیدم sms داد. توش چیزی نوشته بود که از تعجب دهنم واموند. مهران:" ناراحت شدی اومدم دانشگاه؟" یعنی چی کدوم دانشگاه؟ اصلاً سردر نمی اوردم. این حرف یعنی چی؟ با گیجی جواب دادم. _" چی؟ کجا رفتی؟ من فکر کردم درست تموم شده. منظورت کدوم دانشگاست؟" تا پیامو فرستادم دیدم برام sms داد. خیلی عصبانی بود با لحن تندی گفته بود: مهران:"یعنی چی بای میفهمی چی داری میگی مگه من چی گفتم زود سریع بگو؟" _" فکر کردم کار داری گفتم مزاحمت نشم. تو بگو کدوم دانشگاه؟ منظورت چی بود؟" مهران:" داری باهام شوخی می کنی. اومدم دانشگاه تو که شاید ببینمت." داشتم گیج می شدم.چرا اومده بود دانشگاه ما. اصلاً مگه منو میشناخت که می گفت شاید ببینمت. اگه می خواست منو ببینه چرا بهم نگفته بود. پس یعنی منو میششناخت. داشتم گیچ می زدم. سرکوچمون از ماشین پیاده شدم ولی حوصله ی خونه رفتن نداشتم. یه دور 180 درجه زدم و خونمونو دور زدم تا راهم یکم دور تر بشه. می خواستم قدم بزنم و یکم فکر کنم. بااین که خیلی خسته بودم اما می خواستم راه برم.کلی چیز تو مغزم بود. _" تو؟ کی؟ من با سرویس اومدم داخل شهر. تو چه جوری اومدی اونجا؟ کی اومدی؟" داشتم دیونه می شدم اما ظاهراً از دستم عصبانی بود و جوابمو نمی داد. و من به جوابش نیاز داشتم تا آروم بشم. _" جواب بده لطفاً. اگه کار داری مزلحمت نمی شم. خوش بگذره." مهران:" خیلی ازت شاکیم بی معرفت به خاطر تو یک ساعت منتظر شدم دعا کردم، نذر کردم می خواستم نزدیکت باشم تا بتونی به خودت بیای و امتحانتو خوب بدی مرسی از اینکه درکم کردی من دارم میرم امام زاده تا نذرمو به جا بیارم ولی خیلی نا امیدم کردی مطمئن باش که خوشی تو زندگی من وجود نداره." خیلی خجالت کشیده بودم . کلی هم تعجب کرده بودم. حرف آخرش جیگرمو آتش زده بود آخه اصلاًٌ نمی خواستم اذیتش کنم اونوقت اون یه همچین فکری کرده بود. با خجالت گفتم: _"واقعاً ممنونم.تو از کی اومدی.بهتر نبود که به من می گفتی؟ اصلاً راضی نبودم که این همه زحمت بکشی.چه جوری جبران کنم؟ نمی دونم چی بگم.معذرت." نمی دونستم چی کارکنم.ازم ناراحت بود و جوابمو نمی داد. منم زبونم بند اومده بود اصلاً فکرشو نمی کردم یه همچین کاری بکنه. می خواستم یه جوری از دلش دربیارم و سر لطفش بیارم. _" آقای مهران از دستم ناراحتید؟ من که معذرت خواستم. من که چیزی نگفتم فقط گفتم جواب sms مو بدید لطفاً." مهران:" چی بگم دل شکسته ای بیش نیستم از همه جا رونده شدم تو با اینکه منو ندیدی ولی...! می خوام هر وقت که شد صداتو بشنوم تا بتونیم راحت تر صحبت کنیم تا بتونم حرفاتو بشنوم و جواب بدم." _"ok.ممنونم که بخشیدیم. من فردا ساعت یک امتحان دارم حتی یک کلمه هم نخوندم. باید تا صبح بیدار باشم. اگه بتونم، الانشم داره خوابم میبره." مهران:"ok.سعی کن 2 ساعت بخوابی تا سرحال بشی بعد درس بخون." چه راحت می گفت 2 ساعت بخواب من که کارم با 2 ساعت راه نمی افتاد من چشمامو رو هم می ذاشتم صبح بیدار می شدم. رفتم خونخ یکم غذا خوردم نشستم سر درسم اما اینقدر زیاد بود که نمی دونستم چی کارکنم. خلاصه تا ساعت 9 بیدار بودم گفتم می خوابم 2 یا 3 صبح بیدار می شم بقیشو می خونم. اما ساعت 9:40ً با صدای sms از خواب بیدار شدم. مهران بود. مهران:" زندگی کردن بلد نیستم،خوب زندگی نمی کنم. می خوام بمیرم: خوب می میرم. دوست داشتن بلد نیستم: ولی به خاطرت یاد می گیرم...حرف زدن بلد نیستم: خب اونم به خاطرت یاد می گیرم. ولی به خاطرم درس بخون همین. به نظرت خواسته ی بزرگیه." جالب بود. این همه کار می خواست بکنه در عوضش فقط از من می خواست که واسه ی خودمو زندگیم درس بخونم. حرفاش قشنگ بود. با این که از خواب پریده بودم ولی می ارزید. _" نه. می خونم. دارم از خواب می میرم می خوام بخوابم ساعت 3 بیدار بشم بخونم. فردا صبح اگه بیدار بودی 8 به بعد من دانشگاهم.خوشحال می شم صداتو بظنوم." مهران": منم همینطور. اگه دوست داشتی می تونی ساعت 4 به بعد sms بدی اگه بهم احتیاج داشتی نمی خوام از درست عقب بیوفتی.ok؟ من دارم می رم تهران تا ماشین و خونه و مغازه ی تهرانو بفروشم تصمیم گرفتم بیام تا برای همون بچه ها یه جای بهتری بسازم . خودم همون جا بمونم تا از نزدیک بزرگ شدنشو ببینم آخه دلم خیلی براشون سوخت حتی بیشتر از خودم اگه بودی زندگیشونو می دیدی از زندگیت بی زار می شدی. اما تو که عزیزی بشین درستو بخون." یه دفعه دلم گرفت. احساس کردم داره ازم دور میشه. نمی دونم چرا دوست نداشتم بره. _" کی می خوای بری تهران؟ چرا یهو؟ منم دوست داشتم ببینمشون اما نمی دونم کجان. نمی دونم تصمیمت درست یا نه ولی اینکه به فکر اونا هستی خیلی خوبه." مهران:" ساعت 4 بیدار می شم حرکت می کنم. خیلی دوست داشتم که تو این سفر تنها نباشم اما خب سعی می کنم خوابم نبره چون از خواب متنفرم خیلی نامرده خونوادمو همین نامرد گرفت...اما!" _" یعنی چی مگه روز رو ازت گرفتن. خوب بخواب صبح برو با ظهر برو. نمی شه 4 حرکت نکنی؟ اصلاً باید حتماً فردا بری؟ چقدر عجله داری؟" نمی خواستم بره اونم اون وقت صبح می ترسیدم و نگران بودم. ای کاش می شد نره. ای کاش یه چیزی منصرفش می کرد. اما چی نمی دونم.ای کاش می تونستم بهش بگم نرو و اونم گوش بده اما من چه حقی داشتم که بهش بگم نرو.خوب بهم می گفت به تو چه من می خوام برم تو چی کارداری؟ مهران:" آخه قرار گذاشتم با وکیلم ساعت 8 باید تهران باشم." _"ok! همیشه اینقدر زود تصمیم می گیری وزود عمل میکنی؟ کاش بیشتر فکر می کردی. مواظب باش.الانم بخواب که صبح باید بیدار شی.راستی تو پژو داری؟" این سؤالو برای این پرسیدم چون دم دانشگاه یه پژوی مشکی دیده بودم. می خواستم ببینم اون بوده یا نه. مهران:" نه من ماکسیما مدل 84 دارم چه طور مگه مهمه؟ ولی دیگه اینا واسم مهم نیست." _" نه آخه امروز جلوی دانشگاه فقط یه ماشین دیدم مشکی بود ولی مدلشو ندیدم. تو سرویس بودم.اصلاً مهم نیست.مواظب خودت باش برادر مهران." _" من اگه جای تو بودم و پولشو داشتم که به این بچه ها کمک کنم راه های بهتری از فروش اموال بلد بودم که بیشتر به نفعشونه وقت کردی با کسی مشورت کن. هر چی باشه با مشورت تصمیم ها بهتر گرقته میشه. ولی فکر می کنم که تو فقط به حرف خودت گوش می کنی." نمی شه فردا نری؟" دیدم جواب نداد. هم بهم برخورده بود هم ناراحت شده بودم.هم دلم می خواست که جوابمو بده. _" خوب بخوابی ولی این دور از ادبه که جواب sms آدمو ندی. من با اینکه خواب بودم جوابتو دادم.اصلاً دیگه مهم نیست شب خوش. مهران:"شرمنده شارژ گوشیم تموم شده بود الان گذاشتم شارژ شه تو هم خوب بخوابی ولی من تا یک بیدارم خوابم نمی گیره." _" از اون همهsms فقط آخری رو دیدی؟ خب بگو دوست ندارم جواب بدم. این که راحت تر از طفره رفتنه. ولی دیگه مهم نیست. خوشم نمیاد نادیده گرفته بشم." ناراحت شده بودم. می خواستم اونم بفهمه که ناراحتم.همیشه از بی توجهی بدم میومد. آخه خودم به همه توجه می کنم. واسه همین دوست ندارم کسی بهم بی توجه باشه. مهران:" به خدا نمی دونم چرا همه پاک شده بود. گوشیمو روشن کردم فقط یکی اومده بود که جواب دادم حالا بپرس جواب میدم." _" نمی خواد برو به کارت برس مزاحمت نمی شم." مهران:" یعنی برم گمشم دیگه. باشه فقط درک می کردی خوب بود." یعنی چی این پسره چرا این طوری بود. داشتم ناز می کردم فکرکرده دارم فحش می دم. اصلاً چش بود من که همچین چیزی نگفته بودم از خودش در میاورد. چقدرIQ بود. _" من گفتم برو بخواب چرا حرف تو دهنم میزاری؟ الان sms مو دوباره می فرستم. چهزودرنجی هستی." مهرام:"منتظرم." Sms رو دوباره فرستادم و منتظر جوابش شدم. مهران:" خب جای من که نیستی." _"آره نیستم تو که می تونی مشورت کنی.در ضمن وقت کردی آخرشم بخون آقای مهران." مهران:" چشم حتماً می خونم سؤال کردم نزدیک 700 میلیون ساختش هزینه داره ولی من حسابم 200 بیشتر نیست." _" تو می خوای چی کار کنی؟ به نظر من که می دونم اصلاً برات مهم نیست این کارت اشتباه. از طریق sms نمی تونم بگم چرا. الان می گی به تو چه. پس فضولی بسه." مهران:" آخه چه فضولی اگه دوست نداری خب sms نده." _" وای تو چقدر زود ناراحت میشی. یه sms تا آخر نخوندی بعداً اینو میگی. آخه چند تا sms بفرستم تا منظورمو کامل برسونم؟ من که بی خیال خواب شدم." مهران:" باشه شرمنده که مزاحم خوابت شدم.بهتره بخوابی فردا با هم صحبت می کنیم." _" خواهش می کنم. من دارم درس می خونم تو بخواب که صبح تو راهی. مواضب باش و با دقت رانندگی کن.سفر خوش. موفق باشید." مهران:" من خوابم نمیاد بیدارم. ولی تو درستو بخون." منم دیگه بی خیال sms شدم. مهران باید می خوابید تا فردا خواب نمونه. یکم درس خوندم و بعد گرفتم خوابیدم. فکر کنم ساعتو عوض کرده بودم واسه ساعت 4 صبح.وقتیم زنگ زد تحویلش نگرفتم. خاموش کردمو گرفتم خوابیدم. من چقدر پرو بودم آخه. از رو هم نمی رم که. ساعت 6:24ً صبح دیدم مهران sms داد. مهران:"سالها توی زندگیم گشتم و گشتم دنبال نیمه گم شدم میگشتم و اما قصه ی دلم وقتی شیرین شد، مثل گل شد، اومدی تو سرنوشتم. از همون شب قشنگ آشنایی که گذاشتی دست توی دستم گرفتم، هنوزم اما شب و روز با تو هستم. با تو هستم، گل افشون کن، گل افشون کن. نکنی عشقتو پنهون، شب شادی و شوره برقص و گل برافشون." _" سلام.نرفتی هنوز؟ من هنوز خوابم میاد. دیگه غلط می کنم تو فرجه ها درس نخونم. دفعه ی آخرم بود." مهران:" سلام من تو راهم تا 7 می رسم. خیلی تنبلی خواب آلو." _"وقتی رسیدی به مقصد sms بزن. در حین رانندگی هم نه sms بخون نه sms بزن. خوبه گفتم مراقب باش. عجب بچه ی حرف گوش کنی هستی تو." مهران:" من عادت دارم نگران نباش." کفرم در اومده بود. عادت داشت یعنی همیشه همین کارو می کرد. در تعجب بودم که این پسره چه جوری تا حالا سالم مونده. عجب بچه ی تخسی بود. دیگه این جوریشو ندیده بودم. استثنا بود. پشت رلو sms بازی مثل اینکه بگی در حین رانندگی آشپزی کن. هم تصادف می کنی هم غذات می سوزه. بلند شدم حاضر شدم. صبحانه هم نخوردم. با بابا رفتم دانشگاه. دیروز باز به دوستم گفتم زود بیاد درس بخونیم البته این یکی دیگه از دوستام بود بین ما 4 تا دوست صمیمی فقط 2 نفر این درسو گرفته بودن.درست مثل روز قبل یک ساعت حرف زدیم بعد رفتیم سراغ درس. انصافاً بیشتر از دیروز خوندم اما بازم یکمی از درسم موند. اتفاقاً توی امتحان بیشتر از این قسمت که نخونده بودم سؤال اومد. سر امتحان یه چیزایی نوشتم که فکر می کنم استاد موقع تصحیح ورقه ام کلی خندیده باشه. نصف چیزایی که نوشتم از خودم در آوردم. مثلاً یه سؤال داشت که اصلاٌ نمی دونستم چیه همین جوری از روی اسمش چرت و پرت نوشتم. ساعت 11 تا 12 و 1 هر کار کردم sms هام فرستاده نمی شد. سیستم دوباره مشکل پیدا کرده بود. نمی تونستم به هیچ کس sms بدم. اعصابم خورد شده بود. بعد از امتحان هر چی سعی کردم با sms به مهران خبر امتحانمو بدم نشد. می خواستم با دوستام برم خرید. آخه تولدم بود و بابام گفته بود برو هر چی می خوای بخر. به شهر که رسیدیم قرار بود جزوه ی یکی دیگه از دوستامو بهش بدم. وقتی اومد توی هوای سرد فقط یه مانتو پوشیده بود و زودی اومده بود منم طفلکی رو با همون لباس کم بردمش بیرون. توی راه وقتی دیدم هر کاری میکنم sms هام نمی رسه گفتم بزنگم لااقل بهش بگم که سیستم خرابه. نه که بچه زود رنج بوده گفتم ناراحت میشه تحویلش نگیرفتم. اما هر کاری میکردم یعنی هر چی زنگ می زدم گوشیش جواب نمی داد. یعنی بوق می خورد ولی کسی برنمیداشت. خلاصه یکم بی خیال شدم. رفتم یه هدیه از طرف باباهه و مامانه برای خودم خریدم و از همون ور رفتیم یه عطر فروشی و یکی از دوشتام یه عطر گرفت. دیگه داشتیم برمی گشتیم خونه که مامانم زنگ زد و گفت که از همون طرف برم خونه ی دائیم چون شام اونجا دعوت بودیم، نمی خواستم با ماشین برم چون زود می رسیدم. از طرفی داشت نم نم بارون می یومد منم که عاشق بارون بودم می خواستم زیر بارون قدم بزنم. داشتیم با دوستام بر می گشتیم خونه که دیدم گوشیم داره زنگ می خوره، یه نگاه به گوشیم کردم دیدم مهران. اما تا جواب دادم قطع شد. فکر کردم بازیش گرفته یعنی فکر کرده بود من این همه زنگ زدم Miss Call بوده؟ عجب IQ بود. خلاصه داشتیم می رفتیم و جلوی مغازه هایی که خوشمون میومد وایمیستادیمو نگاه می کردیم. دوباره گوشیم زنگ زد. این دفعه وقتی گوشی رو ورداشتم دیگه قطع نکرد. سلام کرد. جوابشو دادم. گفت: شما سوگند هستید.گفتم آره. بعد گفتم ببخشید که از صبح کلی مزاحمتون شدم. فقط می خواستم بگم که از صبح هر چی sms می زنم هیچ کدومشون فرستاده نمی شه. فکر کنم خطا خرابه. یه وقت فکر نکنید که من نخواستم sms بدم. مهران:آره خطا خرابه آخه منم هر جی می فرستم نمی ره. الان یه sms برای شما دادم که فرستاده نشده. گفتم: نگران شدم اما هر چی زنگ زدم گوشی رو بر نمی داشتید گفتم نکنه اتفاقی افتاده باشه. مهران: نه آخه سرما خوردم حالم خوب نیست. خوابیده بودم. گوشیم بالا بود. فهمیدم که داره زنگ می خورده اما نای بلند شدن نداشتم. تا اینکه گفتم برم ببینم کیه که اینقدر زنگ زده شاید کار مهمی داشته باشه دیدم شمایید. گفتم: خدا بد نده. کاملاً از صداتون پیداست که سرما خوردید. اونجا هوا سرده؟ اینجا که داره بارون میاد. منم کلی دارم کیف می کنم. من از بارون خیلی خوشم میاد. مهران: زیر بارون راه می رید خوبه که دوست دارید ولی سرما خوردن بعدشم دوست دارید؟ گفتم:بارون بدون سرما خوردن که مزه نداره. همه ی لطفش به سرمائیه که می خورید. تا اینو گفتم شروع کردم به سرفه کردن. خندش گرفت گفت: بفرمائید اینم بازم میگید دوسش دارید. گفتم: آره بازم دوسش دارم. این سرفه هام مال الانم نیست مال پنج ، شش ماه قبله که دو ساعت زیر بارون راه رفتم. از اون موقع بر طرف نشده هنوز گه گاه بهم سر می زنه. نکنه شما هم زیر بارون راه رفتید که این جوری سرما خوردید؟ مهران: نه من زیر بارون راه نرفتم ولی چند شب پیش یه چند ساعتی توی هوای سرد که سوزم داشت ایستاده بودم. منتظرکسی بودم. گفته بود اگه خواستم خودمو بکشم خبرش کنم اونم میاد. اما بعد گفت پشیمون شدم. فهمیده بودم. منظورش به من بود. داشت متلک می گفت. خندم گرفته بود. بهش گفتم: آخه من نه ، شما بگید. من یه دختر ساهعت 9 شب شال و کلاه کنم از جلوی ننه باباهه رد بشم بگم ببخشید شما از جاتون تکون نخورید من می خوام برم بیرون با یکی قرار دارم می خوام برم خودمو بکشم. اونوقت به نظر شما اونا می ذاشتن من از در خونه پامو بیرون بزارم. باباهه با کمال لطف و محبت می گفت عزیزم لازم نیست تو این وقت شب بری بیرون اونم با یه پسر غریبه بری خودتو بکشی بیرون نرفته من خودم تو رو میکشم تا زحمتت کمتر بشه. تازه گناهم نمی کنی واسم خودکشی هم روش نیست. این بهتره. آخه من چه جوری میومدم بیرون خودمو بکشم.شما بگید. تازه من از مردن صرفه نظر کردم. کلی کار هست که می خوام انجام بدمشون که اگه بمیرم نمی شه. مهران: کار بسیار خوبی می کنید. منم از مردن پشیمون شدم می خوام برم واسه بچه های یتیم یه کاری بکنم. گفتم: خوبه. واقعاً خوشحال شدم. ولی اگه قراره همه چیز تونو بدید به اونا خودتون چی کار می کنید؟ خودتون کجا زندگی می کنید؟ مهران: خوب منم پیش اونا. دولت یه اتاق بهم میده منم با اونا زندگی می کنم. داشت می خندید. منم خندم گرفته بود. گفتم: یعنی شما می شید سرایدار اونا. خوبه این همه درس خوندید بشید سرایدار. واقعاً عالیه. یکی از دوستام داشت خداحافظی می کرد دیگه از ما جدا می شد. باید ماشین می کرفت. گفتم چند لحظه گوشی. خداحافظی کردمو دوباره گوشی رو ورداشتم گفتم: ببخشید دوستم داشت خداحافظی می کرد ببخشید معطل شدید. مهران: خواهش می کنم. الان شما تنهائید؟ دارید میرید خونه؟ گفتم: نه تنها نیستم یکی از دوستام همراهمه. خونه هم نمی رم دارم میرم خونه ی دائیم. اخه شام دعوتیم. منم از فرصت استفاده کردمو دارم راهمو دور می کنم تا بیشتر زیر بارون باشم. دوستم همش جیغ میکشه میگه سوگند لااقل از گوشه رد شو که بارون کمتر بهت بخوره. مثل دیونه ها از وسط پیاده رو رد میشی مردم فکر می کنن خلی. سر تا پات خیس شده. ولی کی به حرفش اهمیت میده. بارونو عشقه. خندش گرفته بود. دیگه رسیده بودیم به یه جایی که قول خودم چون می خواستم میون بر بزنم باید از توی این کوچه رد می شدم. از دوستام خداحافظی کردم. دیگه تنها شده بودم. همون جور که با تلفن حرف می زدم راهم می رفتم. به خیال خودم راه رو بلد بودم اما نمی دونم چرا یه جا که باید مستقیم میرفتم جلوی را هم یه ساختمون بود. منم گفتم یه کم به راست بعد مستقیم میرم اما یکم راست رفتنم خیلی طول کشید هیچ کوچه ای نبود که من بپیچم و راه اصلیمو برم. یه دفعه گفتم: وای گم شدم. مهران: چی؟ اتفاقی افتاده؟ گفتید گم شدم؟ خجالت کشیدم.آخه آدم توی شهر خودش گم میشه.روم نمی شد بگم آره. اما چی کار می کردم.ضایع بود. حرفمو شنیده بود. از طرفی شاید می دونست که من الان کجام. اگرم نمی گفتم وقتی که از کسی آدرس می پرسیدم می فهمید. گفتم: آره، مثل اینکه گم شدم.نمی دونم کجام یا کجا دارم میرم. نمی دونم چی شد. داشتم درست می رفتم اما یه هو از اینجا سر در آوردم. گفت: از کجا آمدید و کجا می خواید برید؟ گفتم: از کوچه ی روبروی خیابون...اومدم تو.باید مستقیم می رفتم اما راه نداشت منم اومدم راست که بعد بپیچم اما نمی دونم این راسته چرا تموم نمی شه. مهران:نباید می یومدید راست. باید می رفتید چپ.حالا اشکال نداره.همین راهو اونقدر برید تا برسید به آخرش. من بهتون میگم کجا برید. منم همون کارو کردم. رفتم تا رسیدم به اخرش یه دوراهی بود یکی راست و یکی چپ. گفتم: حالا چی؟ من اصلاً اینجاها رو نمی شناسم.اصلاً کجا هستم. مهران: رسیدید به دو راهی؟ گفتم: آره مهران: خوب سمت چپتون یه پتوفروشی داره.سمت راستتون یه سوپر مواد غذایی. یه نگاه به سمت چپ و راستم کردم دیدم آره واقعاً همین مغازه ها هستن اونجا. با دهنی که از تعجب یه متر باز مونده بود.گفتم: آره می بینمشون. گفت:خوب از سمت چپ برید می رسید به یه دوراهی که باید از سمت راست برید. سر دوراهی دو تا مغازه بقالی داره. این راهو مستقیم برید. می رسید به یه جایی که یه تاکسی تلفنی داره از اون رد می شید. می رسید به یه دو راهی. سمت راست می خوره به...سمت چپ می خوره به همون خیابونی که شما می خواید. من که اصلاً نمی تونستم جلوی تعجبمو بگیرم. حتی نمی تونستم دهنمو ببندم که هنوز بازمونده بود.همچین صحبت می کرد که آدم شک می کرد. انگار کنارم داشت راه می رفت. انگار نه انگار که الان توی یه شهر دیگه بود. شهری که یه 5،6 ساعتی با اونجایی که من بودم فاصله داشت. گفتم: همچین حرف می زنید و خوب آدرس کوچه ها و مغازه ها رو می دید که انگار همین جایید. همران:آره.من پشت سرتم. همچین ترسیدم که ناخودآگاه برگشتم پشتمو نگاه کردم. کوچه تاریک تاریک بود. هیچ کسیم جز من توش نبود. ترس برم داشت. گفتم: نگید این جوری می ترسم. مهران: حقم دارید.این جایی که شما هستید خیلی خطرناکه من موندم چرا تا حالا کسی بهتون گیر نداده. داشت تو دلمو خالی می کرد. از ترس دیگه داشتم می دوییدم. وقتی به دو راهی آخر رسیدم از اونجا به بعدش برام آشنا بود. همچین ذوقی کرده بودم که نگو. گفتم:آخ جون پیداش کردم. دیگه اینجاها رو بلدم. مهران: خسته نباشید.رسوندمت به خیابون اصلی تازه می گی اینجاها رو بلدم.آفرین بر شما. شما در این مسابقه نفر اول شدید. خندم گرفته بود و داشتم بلند بلند می خندیدم.از طرفی موش آب کشیده شدم. گفتم: فکر نمی کنم زن داییم توی خونه راهم بده. از سر و روم آب می چکه. میگه اگه بیای توی خونه همه جارو خیس می کنی.خیسی به پوست تنم هم رسیده. دارم یخ می کنم. راستی تو چه جوری اینجاها رو اینقدر خوب بلدی.مگه خونتون کجاست؟ مهران: من کل شهر رو خوب بلدم. از این خیابون اگه بپیچید سمت راست و مستقیم برید... خلاصه قشنگ منو رسوند تا توی کوچشون و اسم کوچشونم گفت. گفتم: خوب اگه اسم آپارتمان و طبقتون رو بگید من زنگ خونتونم می زنم. می تونی در رو واکنی. مهران: بیای توی کوچه از هر کسی که بپرسی اسم منو می دونه وآدرس خونم بهت میده. تو هموز خونه ی داییت اینا نرسیدی؟ _:نه هنوز نرسیدم. ببخشید حسابی انداختمتون تو زحمت. کلی هم خرج تلفن رو دستتون مونده.شرمندم. مهران: نه بابا اگه الان می خواستید برگردید خونه من باهاتون حرف می زدم تا دم خونه برسید. اصلاً مسئله ای نیست من خیلی خوشحال شدم باهاتون حرف زدم. الانم تا دم خونه ی داییتون همراهیتون می کنم. _:"منم همینطور.مرسی." خلاصه نا دم خونه دائیم باهام حرف زد و منو کلی شرمنده کرد. یه چیزاییم در مورد خودش گفت. مثلاً فهمیدم.مدیریت خونده و یه شرکت پخش دارو داره که مرکزش تهرانه اما اینجا هم یه شعبه داره و خودش مدیر اونجاست. البته نه کاملاً آخه همش توی خونه چپیده. مامان و بابا و یه خواهر و برادرش توی تصادفی که توی جاده ی تهران بوده فوت می کنن. اون چون همراهشون نبود زنده می مونه. یه بارم موقع شنا توی دریا غرق شده که بعد از 24 ساعت نیمه جون میاد به ساحل و زنده می مونه و خیلی چیزهای دیگه. دم خونه دائیم اینا ازش تشکر و عذر خواهی کردم و گفتم امید وارم شب بهتون خوش بگذره.آخه قرار بود با یکی از دوستاش شام برن فرح زاد. اونم تشکر کرد و گفت مرسی ولی فکر نکنم خوش بگذره آخه اصلاً حوصله ندارم و رفتنم زوریه. خداحافظی کردمو رفتم خونه ی دائیم. اونقدر خیس شده بودم که تا رسیدم اونجا یه ست لباس گرفتمو لباسامو عوض کردم.من که اصلاً سرمایی نبودم خودمو چسبوندم به بخاری و خوابیدم. موقع شام بیدارم کردن اونقدر خسته بودم و سردم بود که نای غذا خوردنم نداشتم. فقط زودی غذا خوردم و یه کمک کردم تا زود تر بریم خونه. کلی بی خوابی داشتم که می خواستم جبران کنم. فردا صبح برای مهران یه sms تشکر می زدم تا دوباره ازش تشکر کنم. صبح ساعت 9:40ً براش sms زدم و گفتم:سلام. خوبی؟ می خواستم دوباره تشکر کنم واقعاً زحمت دادم. نمی دونم چه طوری جبران کنم. به موقع رسیدم یکم دیگه تو این کوچه ها میموندم مقتول می شدم. هرچی صبر کردم دیدم جواب نداد. زنگیدم دیدم گوشیش خاموشه. گفتم این همیشه روزا خوابه شبا بیداره پس چه جوری میره سرکار. ولش کردم و رفتم سر درسم.یکم درس خوندم و ناهار خوردم. ساعت 4 براش sms زدم و گفتم: سلام خوبید؟ مثل اینکه دیشب خیلی خوش گذشته بهت. خوشحالم که دوستایی داری که با اونا خوشحال میشی. دیدی زندگی زیادم بد نیست. خوش بگذره. عجیب بود بازم جواب sms منو نداد. نگران شدم. از طرفی گفتم شاید خیلی خوشه که نمی تونه جواب منو بده. یه کم صبر کردم. اما نزدیک ساعت 7 دیگه منفجر شدم. دوباره sms دادم. گفتم: یعنی سرتون اینقدر شلوغ که sms کوتاه هم نمی تونید بدید؟؟؟ من دیگه مزاحمتون نمی شدم. ببخشید بای. گوشیمو گذاشتم پائین و رفتم سر درسم. یه ده، دوازده دقیقه بعد برامsms اومد مهران بود. مهران: سلام عزیزم. عیدت مبارک.مثل اینکه من باید شاکی باشم نه تو؟ دیشب حالم خیلی بد بود. نتونستم از خونه بیرون برم تا صبح پرستار مراقبم بود. دیشب خیلی منتظر موندم ولی مثل اینکه شما سرتون شلوغ بود. گفتم حتماً پیش خونواده هستید که نمی تونید sms بدید حتی کوتاه. من جرأت نمی کردم sms بدم. خیلی خجالت کشیدم. ناراحتم شدم. اصلاً یادم رفته بود که روز عیده. حتی بهش تبریک هم نگفتم.نگران هم شده بودم. می خواستم با sms حالشو بپرسم اما گفتم بهتره زنگ بزنم ببینم الان چه طوره. زنگ زدم. بعد از چند تا بوق گوشی رو برداشت. گفتم: سلام. مهران: سلام خوبید؟ _" مرسی من خوبم شما خوبید؟ دیشب حالتون بد شد؟من نمی دونستم. چرا جرأت نکردی sms بدی من گفتم با دوستت بیرونی خوب نیست sms بدم مزاحمتون بشم. مهران:آره بابا حالم بد شد. تا صبح تو رختخواب بودم. اینقدر گفتی خوش بگذره، خوش بگذره که مریض شدم افتادم توی خونه. _" به خدا چشمم شور نیست. اصلاً هم منظوری نداشتم. گفتم خوش بگذره یعنی برید روحیتون باز بشه نه این که حالتون بدتر بشه." مهران:شوخی کردم. من که نگفتم چشمت شوره. منم تا صبح حالم خوب شد.منم راه افتادم بیام خونه یعنی بیام اونجا. دیگه حوصله ی تهرانو نداشتم. _"جدی الان بهترید؟ راه افتادید؟ من گفتم چند روز اونجا می مونید. الان کجائید که اینقدر شلوغه؟" مهران: یه جایی وایسادم شام بخورم. از گشنگی دارم میمیرم. دیروز تا حالا چیزی نخوردم. راستی تو زنگ زدی آره؟ تعجب کردم یعنی چی تو زنگ زدی.پس مامانم زنگ زد؟ _"آره من زنگ زدم چه طور مگه؟" مهران: هیچی قطع کن من زنگ می زنم.پول موبایلت زیاد میشه." _" نه یعنی چی.اشکال نداره. این جوری زشته. من زنگ زدم حالتو بپرسم. بعد قطع کنم تو زنگ بزنی؟" مهران:" چیش زشته. تو یه دختر دانشجو با کلی خرج باباهه پول از کجا بیاره این همه. تازه پول موبایلم بده. قطع کن من یه چیزی می خورم برات زنگ می زنم. باشه؟" _"باشه.منم باید غذا درست کنم.پس غذا تو خوردی بزنگ باشه؟" مهران: باشه پس فعلاً. خداحافظ." _" خداحافظ." داشتم غذا درست می کردم که sms داد. مهران:" نسوزی. مواظب باش آخه آشپزی کار هر کسی نیست." _" نه یکم بلدم. می تونم یه غذای سوخته درست کنم. قابل خوردنه. موقع غذا حرف نزن میپره تو گلوت." مهران:داری چی درست می کنی؟ من که غذا هه رو از اینجا می بینم حسودیم میشه آخه دارم تخم مرغ آبپز می خورم" _" دارم مرغ درست می کنم. با گوجه و سیب زمینی سرخ کرده و سالاد و مخلفات. الهی، دلم سوخت برات اما باعث می شه زود خوب بشی. بخورش شاکی هم نباش." غذامو درست کرده بودم. البته تقریباً. که اون زنگ زد. درست یادم نیست که در مورد چی حرف زدیم. اما کلی حرف بود. حدود یکی دو ساعت حرف. از هر دری حرف زدیم. از خونوادش از. از شرکتش. از کارش. از دوستاش. من از خودم گفتم. این که دنیا به آخر نرسیده. تو باید جای خونوادتم زندگی کنی. اونا همه ی امیدشون به توئه. همچنین فهمیدم بچه ی فراموش کاریه.آخه وسط حرفا گفت یه جوک بگم. گفتم بگو. گفت یادم رفته.خندم گرفت یه ثانیه هم تو ذهنش نبود. گفتم چه زود یادت رفت. گفت من ین جوریم به بچه ها که میگم یه جوک بگو سریع میگی بگو اما می دونی که من یادم نیست. خلاصه بعد از کلی حرف زدن خداحافظی کردیم آخه دیگه مامانم اینا پیداشون می شد و باید شام می خوردیم. گوشیم روی سکوت بود.منم رفتم از اتاق بیرون. بعد از شام که اومدم توی اتاقم دیدم سه تا sms برام اومده که همشون مهران بودن. مهران:" یه جوک بگم؟" مهران:" جواب ندادی یادم رفت." مهران:" جواب نده اشکالی نداره. حتماً سرت شلوغه خوش باشی." _" تلافی می کنی؟ ببخشید تو اتاق نبودم. مامانم اینا اومده بودن و داشتن به خواهرم زنگ می زدن. اگه جوکت یادت نرفته بگو. زودتر تا فراموش نکردی باز." دیدم جواب نمیده گفتم حتماً ناراحت شده. یهsms متنی براش فرستادم تا مثلاً از دلش در بیارم اما تحویل نگرفت. گفتم خوب هر وقت بخواد خودش sms میده. حسابی تو فکر بودم. اصلاً از ذهنم خارج نمی شد. همش بهش فکر می کردم. شب وقتی می خواستم بخوابم براش یه sms دادم. _" می دونم خونوادتو خیلی دوست داشتی. من نمی تونم کاری بکنم. محبت اونا چیز دیگه ایه. ولی خوشحال میشم منو به خواهری بقبولی تا کمکت کنم. گرفتم خوابیدم. فکر نمی کردم جوابمو بده. از این sms منظوری نداشتم. فقط فکر کردم اگه جای خواهرش باشم می تونه باهام راحت تر باشه و من بیشتر می تونم بهش کمک کنم. یه ساعت بعد جوابمو داد. خیلی ناراحت و عصبانی بود جا خوردم. مهران:" من از تو خواستم که خواهرم باشی؟ ولی اینو بدون من نه پدر می خوام، نه مادر، نه برادر و نه حتی خواهر. من فقط کسی رو می خواستم که منو فقط به خاطر خودم بخواد منو درک کنه دوستی می خواستم که اگر روزی به صفر رسیدم منو تنها نذاره تو زمانی که خوشم باهام خوش باشه وقتی به مشکلی می خورم نگه برو بمیر من تو زندگیم فقط با کسانی برخورد دارم که راضی به مرگم هستن تا....ولی محتاج دوستم. دوستی که قدر این دوستی رو بدونه و واسش ارزش قائل بشه. نه کس دیگه." _" اگه منو قبول داشته باشی من هستم. نمی دونم می تونم کمکت کنم یا نه اما قول میدم تو شادیات شاد و تو غمات باهات گریه کنم." مهران:" تو فقط تو شادیام شادباش منم سعی می کنم که غما مو بروز ندم تا تو همیشه بخندی نه اینکه گریه کنی." _" اگه قراره فقط شاد باشم که هستن خیلی ها که تو شادیات باهاتن من میخوام تو غماتم باشم سعی میکنم کاری نکنم که اشکت درآد فقط بخند." مهران:" مطمئن باش تا الان نذاشتم کسی اشکمو ببینه و دوست ندارم که تو هم ناراحت بشی می خوام همیشه خوشحال باشی." _" می خوام سنگ صبورت باشم تا هر چی تو دلت هست بگی قول می دم فقط گوش بدم تا سبک بشی من می دونم چه جوری غصه ها مو فراموش کنم.بی خیال من." جواب دادنش یک ساعت طول کشید. اما وقتی جواب داد خیلی عجیب بود. مهران:"چی شده از داداشی ناراحتی که جواب نمی دی گفتم به خاطرت خودت بهتره. اگه تو دلت جای دیگس و بهم نگفتی تا بتونم در حقت برادری کنم. نمی خواستم ناراحتت کنم چون خواسته ی خودت بود که خواهرم باشی. باید اول بهم می گفتی تا اینکه خودم منظورتو بفهمم. می خوام مژگان صدات کنم.اسم خواهرمه که انگار دوباره زنده شده. خوشحالم که منو تنها نمی زاری و منو از اشتباهم آگاه کردی مرسی مژگان." _" من ناراحت نشدم فقط فکر کردم که تو کلی دوست داری که بهت کمک کنن شاید اگر خواهرت باشم باهام راحت تر باشی نه چیز دیگه. اگه فکر میکنی که به عنوان یه دوست می تونم کمکت کنم من حرفی ندارم. می خوام تو راحت باشی. می فهمی منظورمو. تو اسم واقعیمو یادت هست؟" مهران:" نه آخه اسمای زیادی گفتی. سپند،هستی، سوگند، کدومشون؟" _" تو فکر میکنی کدومشون باشه؟ می خوام حدس بزنی تا هوشتو بسنجم.آفرین پسر خوب جواب درست جایزه داره." مهران:" این سؤال کردن یعنی گزینه چهارم هم داره؟ یعنی هیچکدام؟" _" نه بابا.اصلاً حدس زنه خوبی نیستی خودم میگم. سوگند بود. ولی تو هر چی دوست داری می تونی صدام کنی. دوست داری مژگان باشم؟" مهران:" نمی دونم ولی یه حسی بهم میگه حدسم درست بود. گیج شدم اصلاً من همون شما صدات می کنم. راستی رسیدم به شهر." _" رسیدن بخیر. دوش بگیر بعد راحت بخواب. فقط میشه منو به اسم صدا کنی؟ من به عمرم اینقدر رسمی حرف نزدم. لطفاً شما صدام نکن." نمیدونم sms من نمی رسید بهش یا اونقدر خسته بود که تا رسید خونه خوابش برد چون دیگه جوابمو نداد. منم گرفتم خوابیدم. فردا صبح ساعت 10:20ً براش sms زدم و گفتم: _"آقای مهران حالتون خوبه؟ نمی دونم sms هام نمی رسه یا شما وقت ندارید یا خوابیدید یا مریضید. از دیشب 10 تا sms زدم اما جواب ندادید نگران شدم. منتظر بودم جوابمو بده اما جوابی که برام رسید مثل برق گرفتتم. ت. جام خشک شدم. _" سلام. این خط واگذار شده."