امتیاز موضوع:
  • 15 رأی - میانگین امتیازات: 4.13
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان سال های تنهایی (فوق عاشقانه) به قلم: خودم

#20
25r3025r3025r3025r30
الان یعنی همتون دارید نقد سازنده می کنید؟
خوب اینم از قسمت جدید رمان:

- غلط کردم ، تو رو خدا اذیت نشو ، خواهش می کنم ، من ازدواج نکردم ، به روح پدرم قسم ازدواج نکردم.
- به... به چی؟
- بابا دیشب فوت شده.
- نه.
خودم رو پرت کردم رو زمین ، عمو سعید رفت ، عمو جونم رفت ، عمو شما چرا رفتی؟ عمو... گریم گرفت ، عمو سعید رو خیلی دوست داشتم ، سرم رو روی پاهام گذاشتم ، امیر وارد خونه شد و درو بست ، گریه هام که تمام شد ، شروع کردم به صحبت:
- به خاطر تو مرد ، از غم تو مرد ، از بدبختی...
- هستی اومدم دنبالت ببرمت ایران ، بابا می خواست تو هم حتما تو مراسم تدفینش باشی ، وصیت کرده ، خیلی تو رو دوست داشت ، به خدا خودم داغونم ، حالمو بدتر نکن ، خودم می دونم به خاطر غلط های من مرد تو دیگه دردمو سخت تر نکن.
- چه جوری یه روزه تونستی بیای؟
- خیلی وقت بود می خواستم بیام...
- عمو می دونستن تبسم هست؟
- آره ، به آناهید گفتم ، تبسم پیش اونا می رفت اما من رو راه نمی دادن.
- چرا؟
- به خاطر حرفی که بابا هفت سال پیش زد ، گفت تا هستی بر نگرده سر خونه زندگیش نمی ذارم پاتو بذاری تو خونم.
- مامان ، بابای منم می دونن نوه دارن؟
- نه.
- من خودم میام ، نمی خواد تو منو ببری.
- هستیم ، بیا با هم باشیم ، این همه سال تحمل دوریت منو کشت ، هستی بیا دوباره پیشم باش ، دوست دارم ، می خواستم ببینم هنوزم دوسم داری... هنوزم روم تعصب داری... هنوزم به پریچهر حسودی می کنی.
- چرا همیشه به من شک داری؟ چرا درک نمی کنی؟
- فقط می خواستم به خودت ثابت شه.
- من دارم ازدواج می کنم.
- تو رو خدا دیگه اذیتم نکن ، هستی من قلبم طاقت این حرفا رو نداره.
- من جدی گفتم ، پائول همسایه ی طبقه ی بالامه ، قراره سه تایی زندگی کنیم ، با تبسم.
- پس من چی هستیم؟ من بدون تو و تبسم میمیرم.
- دیگه هیچی نمی تونه جدامون کنه ، به خاطر عمو سعیدم و تبسم میام ایران ، به خاطر عموم ، عمو جون خدا بیامرزتت.
امیر شروع به گریه کرد ، آروم گفت:
- بابا جون چرا رفتی؟
و دوباره گریه ، منم داشتم اشک می ریختم ، بعد از نیم ساعت که گریه هاش تمام شد ، رو به من کرد:
- تو جایی می رفتی؟
- می خواستم بیام ایران ، دنبال تبسم.
- هستیم چقدر صورتت خوب شده.
- تو به این چشم کور میگی خوب؟
- صورتت هنوزم جذابه ، هنوزم زیباست ، چشمات هنوزم هفت رنگه ، هنوزم افسانه ایه.
- اما تا آخر عمر نمی تونم بچه دار شم.
- شاید صلاح این بوده.
بهش دروغ گفتم که نمی تونم بچه دار شم ، می خواستم ببینم بازم حاضره با یه زن نازا ازدواج کنه ، البته اگه من می خواستم. با صدای ملایمی گفت:
- حالا با من میای؟ برات بلیت گرفتم ، دو ساعت دیگه پرواز داریم.
چیزی نگفتم فقط بلند شدم و چمدان و کیفم رو برداشتم ، اون هم بلند شد ، یه آژانس جلوی در خونم بود ، سوار شدیم و به فرودگاه رفتیم ، امیر منو کنار چمدان هام تنها گذاشت و رفت تا کارهای پرواز رو انجام بده ، شالم رو از کیف دستی دراوردم و از همونجا سرم کردم ، دارم میرم ایران ، دیار آرزو هام ، کشوری که توش طعم تنهایی رو کشیدم ، کشوری که یه روزی نمی خواستم ازش جدا شم ، می خواستم تا ابد درش زندگی کنم ، بهش خدمت کنم ، اما الان فرسنگ ها دور از آرزو ها و خیالاتمم دورم ، خیلی زود همه چی گذشت ، سوار هواپیما شدیم و وارد خاک ایران شدیم ، تو کل سفر باهاش صحبت نکردم ، داشتیم از هواپیما پیاده می شدیم که چشمم به اطرافم افتاد ، دلم برای هوای تهران تنگ شده بود ، رو به امیر کردم:
- الان کجا میریم؟
- میریم خونمون.
- خونه؟
یادآوری اون خونه برام سخت بود ، چمدان هارو تحویل گرفتیم و سوار آژانس فرودگاه شدیم ، تو ماشین خوابم برد ، نمی دونم چقدر گذشت که با صدای خسته ی امیر چشم باز کردم ، از ماشین پیاده شدم ، چقدر اینجا آشناست ، اینجا خونه ی منه ، خونمه ، خونه ای که شش سال ازش بیرون نیومدم ، باورم نمیشه بعد یک سال دوباره برگشتم تو این خونه ، امیر یه دسته کلید بهم داد ، سریع به سمت در رفتم و بازش کردم ، فاصله حیاط رو تا خونه دویدم ، به استخر رسیدم ، هنوز هم خالی بود ، سریع به سمت در خونه رفتم و بازش کردم ، یکم جلو رفتم ، تو سالن المیرا نشسته بود ، متوجه صدای پام شد ، برگشت و نگام کرد ، چشماش برق زد ، سریع با صدای بلندی داد کشید:
- تبسم... تبسم خاله بیا ببین کی اومده ، تبسم مامانت اومده عزیزم.
اینو گفت و به سمتم دوید ، بغلش کردم ، سفت بغلش کردم ، بهترین دوستم بود ، حتی وقتی من نبودم هم هوام رو داشت ، گفت:
- بی خبر رفتی بی وفا؟ نگفتی نگرانت می شم؟
- مجبور شدم ، اگه می گفتم نمی ذاشتی برم.
- الانم نمی ذارم بری دیگه.
- المیرا...
با دیدن تبسم پشت سر المیرا حرفم ناتمام موند ، سریع رفتم سمت تبسم و بغلش کردم:
- خوبی قربونت برم؟ خوبی تبسمم؟ خوبی عشقم؟ خوبی زندگیم؟ خوبی مامان؟
- مامان اومدی؟
- فکر کردی فراموشت می کنم عزیزم؟
- بابا گفت رفتی مسافرت ، زود میای ، ولی خیلی طول کشید ، مامان من بزرگ شدم ، مدرسه میرم ، دیگه بلدم بخونم.
- آفرین ، بهت افتخار می کنم. بابات راست گفت ، مسافرت بودم ، کلی هم واسه دخترم سغاتی آوردم.
- من فکر می کردم دیگه نمیای ، فکر کردم یه دختر دیگه داری.
- من غیر از تو کسی رو ندارم.
- کجا بودی مامان؟
- یه جای خوب ، باهم میریم اونجا ، دیگه ازت جدا نمیشم.
- بابا هم میاد با ما؟
- نه تبسمم من و تو میریم.
- من بدون بابا نمیام.
- تبسم یعنی بابات رو به من ترجیح میدی؟
- نه مامان ، من تو رو خیلی دوست دارم ولی بابارم دوست دارم.
از بغلم جداش کردم و به صورتش نگاه کردم ، عزیزدلم دندان هاش افتاده بود ، گفتم:
- پس دندان هات کو؟
- زیر بالشتمه ، خاله می گه اگه دندونامو زیر بالشتم بذارم و شب آرزو کنم خدا هرچی بخوام بهم میده ، منم آرزو کردم تو بیای که اومدی.
- عزیز دلم.
تبسم به چشمام نگاه کرد ، نگاهشش عوض شد ، با یه لحن غصه مانند گفت:
- مامان چشمای تو کو؟ دندانای من در میاد ، چشم تو هم میاد دوباره؟
- خیلی زشت شدم؟ دیگه دوسم نداری؟
- نه مامان من دوست دارم ، ولی چشمات ترسناکن ، تو خوشکل ترین مامان دنیایی.
- تو هم قشنگ ترین لبخند دنیا رو داری.
- مامان تو می دونستی من عمه و مامانی و بابایی دارم؟ بابا گفت بابایی رفته پیش خدا ، حیف که ندیدیش.
- معلومه که می دونم تو عمه و مامان بزرگ داری ، تازه خاله و یه مامانی ، بابایی دیگه هم داری ، فردا می بینیشون ، باشه؟
- واقعا؟ من این همه فامیل دارم؟
- آره عزیزم.
سفت به بغلم چسبوندمش ، عزیزم چقدر دلم براش تنگ شده بود ، قسم خوردم که تبسم رو به هر قیمتی پیش خودم ببرم ، بلندش کردم ، هنوز هم اندازه ی پر کاه بود ، اونقدر لاغر و کوچولو بود که باورت نمیشد هفت سالشه ، دیدم امیر پشت سرمون ایستاده بود ، تبسم رو از بغلم گرفت و به تبسم گفت:
- مامان خستس ، تبسم بذار مامان بره استراحت کنه بعد دوباره میاد پیشت.
- نه من خسته نیستم ، تازه می خوام سغاتی های دخترم رو بهش بدم.
امیر نگام کرد ، چشماش قرمز شده بود ، دور و برم رو نگاه کردم ، المیرا نبود ، دوباره به چشم های امیر که رو من ثابت بود نگاه کردم ، چقدر به این چشم ها برای انرژی گرفتن نیاز داشتم ، ولی امیر نمی تونی منو دوباره به سادگی قبل به دست بیاری ، بهت اجازه نمی دم ، تو عشق من رو باور نکردی ، این بدترین گناهته ، به سمت امیر رفتم تا تبسم رو ازش بگیرم ، وقتی تبسم رو می گرفتم ، دستش رو روی دستام گرفت ، با صدای لرزونی گفت:
- بعد هفت سال ، مثل یه خانواده کنار هم وایستادیم ، هر سه مون.

نفهمیدم چرا ولی یک قطره اشک بر گونه ام جاری شد ، عصبی شده بودم ، با پرخاش تبسم رو روی زمین گذاشتم و گفتم:
- کی گفته ما خانواده ایم؟ فقط من و تبسمیم ، همین ، ما دو نفر یه خانواده ایم ، تو نقشی نداری.
- یادت رفته یه سال دخترت رو گذاشتی و رفتی؟ برات مهم نبود؟ اشک هایی که می ریخت؟ فکر کردی می ذارم دخترم پیش تو بزرگ شه؟ پیش توی بی مسئولیت.
- من بی مسئولیتم یا تو؟ تو بودی که منو با یه بچه تو شکمم تنها گذاشتی.
- اگه می دونستم تبسم هست هیچ وقت نمی رفتم.
- پس منو به خاطر بچه دوست داری ، الانم می خوای تبسم بدون مادر نباشه نه؟ خجالت نکش می تونی با پریچهر ازدواج کنی.
تبسم- مامان دعوا نکنید.
- قربونت برم دعوا نمی کنیم ، من حتی دیگه باهاش صحبتم نمی کنم ، همین الان میریم از اینجا.
- مامان.
- زود باش آماده شو ، می ریم.
سریع به سمت اتاقش رفت.
امیر- کجا می خوای بری؟
- می رم خونه ی خودم ، دیگه دوری بسته ، طرد شدن بسته دیگه ، می خوام تمومش کنم.
- فکر کردی رات میدن؟
- اون دیگه به تو مربوط نیست.
- تبسم جایی نمیاد.
- بذار پیش من باشه.
- می تونی اینجا بمونی.
به حالت زانو به پاش افتادم ، درست مثله هفت سال قبل که ازش می خواستم تنهام نذاره ، با گریه گفتم:
- خواهش می کنم ، بذار تبسمم پیش من باشه ، بذار با من باشه ، من اونو به دنیا آوردم ، من بهش زندگی بخشیدم ، تو نبودی...
بلندم کرد ، به چشمام نگاه کرد ، روش رو برگردوند ، صدای شکستن اومد ، دیدم یه ظرف کیریستال رو که میز بود ، شکونده ، تقریبا داد زد:
- چرا اینجوری می کنی؟ تو که می دونی عاشقتم ، تو که می دونی بدون تو نمی تونم ، چرا میگی تو رو به خاطر تبسم می خوام؟ یک سال گذاشتم بری و فکر کنی ، وگرنه فکر کردی می ذاشتم به این راحتی دوباره از دست بدمت؟ خواستم بری تا برگردی و بگی دوسم داری ، نه اینکه بری و با خبر ازدواجت برگردی. معلومه مادر تبسم تویی ولی تو به بچت چی میدی هستی؟ بذار با هم بهش عشق بدیم ، بذار کنار هم خوشبخت شیم ، هستیم ، نفسم ، همه کسم ، بذار با هم باشیم.
- تو چی داری میگی؟ زندگی من هیچ ربطی به تو نداره ، که چیکار می کنم یا با کی ازدواج می کنم ، تو هفت سال پیش از زندگی من بیرون رفتی ، هم من و هم زندگی دخترم. من به خاطر دخترم چشمام رو دادم ، به خاطر عشقم چنین تقاص سختی رو دادم ، دیگه تنهام بذار.
- من هنوزم مجنونم ، هستی تو چشمات رو از دست دادی ، من با رفتن تو تمام وجودم رو از دست دادم ، بابام رفت دیگه نیست ، تو نرو دیگه.
تبسم از اتاقش بیرون اومد ، به ما نگاه کرد ، ترسید ، رو بهش کردم:
- بریم تبسم.
سریع به سمتم اومد.
امیر- تبسم ، عزیزم ، برو حیاط الان مامانت میاد.
سریع به حیط رفت ، یعنی دوید ، داد زدم:
- تبسم ندو.
امیر بهم نزدیک شد ، آروم گفت:
- هستی ، بیا دوباره با هم باشیم ، بیا دوتایی ، این هفت سال رو از ذهنمون پاک کنیم ، آخه امیدم ، وجودم ، چرا نباید باهم باشیم؟ می دونم خیلی برام زیادی ، می دونم لیاقتت رو ندارم اما... به دلم نمی دونم چی بگم ، نمی دونم جواب اونو چی بدم ، این یه سال بهتر بود ، چون یکی بود که هر لحظه منو یاد تو می نداخت ، یاد تو هستیم ، تبسم همیشه بوی تو رو میداد ، در اتاقمون هنوز قفله ، گذاشتم باهم بازش کنیم ، با اجازت این یه سال تو اتاق تو ، رو تخت تو می خوابیدم ، یا بیا با هم باشیم به همه ی مشکلاتمون پایان بدیم یا... بهم بگو از این خونه برم ، اینجا هنوزم خونه ی توئه یادت که نرفته؟ این یه سال خوب از وسایلش مراقبت کردم ، امانتیت هم خوب بزرگ کردم ، تبسم رو به خاطر تو دوست دارم ، چون از وجود توئه ، ببخش اگه وقتی اومد پیشت نبودم ، ببخش ، ولی چون تو رو بیشتر دوست دارم ، پیش تو باشه ، منم میرم تا بمیرم ، البته قبلش همه چیز رو به همه میگم.
- ما میریم.
جوابش رو ندادم ، باید درست اندازه ی من عذاب بکشه ، آره اینو می خوام ، تا اینو نبینم آروم نمی گیرم. به حیاط رفتم ، تبسم گوشه ی استخر وایستاده بود ، سریع به سمتش رفتم و دستش رو گرفتم ، دوتایی از خونه خارج شدیم ، یکم که پیاده رفتیم ، گفتم:
- خوب دوست داری الان بریم کجا؟
- بریم شهربازی.
- میریم.
خندید ، سریع یه آژانس گرفتم ، نشستیم تو آژانس ، از قبل یکم پول چنج کرده بودم و تو کیفم گذاشته بودم ، یکم که گذشت گفتم:
- تبسمم ببخشید که یه سال پیشت نبودم اما مطمئن باش از امروز به بعد همیشه با هم می مونیم.
- اشکالی نداره مامان.
- می دونم چقدر سخته ، چون خودمم وقتی هم سن تو بودم پدر مادرم پیشم نبودن. توی این مدت هیچ خانم غریبه ای میومد خونمون؟
- غریبه؟..... نه.
- آشنا چی؟
- فقط عمه آناهید و خاله المیرا میومدن.
- اینا رو بابات بهت گفته که بگی؟
- نه مامان به خدا راست میگم.
- باشه عزیزم ، قسم نخور.
- مامان ، بابا شبا یواشکی گریه می کنه.
- تو از کجا فهمیدی؟
- شبا از لای در می دیدمش.
- خدمتکار هم نداشتین؟ پس غذا چجوری درست می کرد؟
- مامان بابا خیلی خوب غذا درست می کنه ، البته نه به خوبی شما. راستی مامان منو شمال می بری؟
- شمال؟ واسه ی چی؟
- آخه بابا بهم گفت تو شمال تو عاشقش شدی.
- بابات اشتباه گفت ، من تو شمال عاشق بابات نشدم.
- یعنی بابام دروغ گفت؟
- نه ، فقط اشتباه کرد. شمالم می برمت ولی به موقعش.
- بابا اومد دنبالت تا سه تایی با هم زندگی کنیم ، یعنی دیگه پیش همیم.
- نه عزیزم ، ما دوتا با هم زندگی میکنیم ، مثل قبلا ، اونم نه اینجا یه جای خیلی خوب.
- با بابا قهری؟
- نه کی گفته قهرم؟
- پس چرا باهاش دعوا می کنی؟
- تبسم ، بس کن ، مگه می خوای کتاب بنویسی؟
- بابام خیلی مهربونه.
- خوب باشه ، خوش به حالت.
- تو هم مهربونی ، مامان حسودی نکن.
- تبسم اگه بهت بگم منو انتخاب کن یا باباتو کدوم رو انتخاب می کنی؟
- دوتاتون رو.
- اگه یدونه رو مجبور باشی انتخاب کنی چی؟
- نمی دونم.
- فکر کن عزیزم.
- تو رو مامان.
سفت بغلش کردم ، می دونستم شش سال زحماتم بی ثمر نیست ، امیر تو نمی تونی ظرف یک سال بچم رو ازم بگیری ، نمی تونی.
رانندهه از آینه بهم نگاه کرد ، منم بهش نگاه کردم ، یه قیافه ی آشنا داشت ، یکم به مغزم فشار آوردم ، یادم نیومد ، به حرف اومد:
- ببخشید ، عذر می خوام اما شما خیلی قیافتون آشناست.
- اتفاقا شما هم برای من آشنایید.
- فکر کنم یادم اومد.
- هوم؟
- حدود شش هفت سال پیش ، شما رو به دادگاه بردم.
- متوجه شدم ، اولین دادگام بود ، خوبین شما؟ چه تصادفی.
- خیلی جالبه ، خدا رو شکر شما هم سر و سامان گرفتید ، مثله اینکه ازدواج کردین و بچه دار هم شدین ، اما عذر می خوام می پرسم چشمتون...
- نه... سروسامان نگرفتم ، دخترم ، بچه ی من و همسر سابقمه ، اون موقع حامله بودم اما اطلاع نداشتم. چشمم تو یه تصادف از دست دادم.
تبسم- مامان ایشون کین؟
- یه مرد مهربونن ، شما هنوز دنیا نیومده بودی ، تو شکم من بودی که من سوار ماشین این آقا شدم.
- دادگاه کجاست؟
- حالا بهت می گم.
راننده- دلیلش رو نفهمیدین؟
- چرا بعد شش سال فهمیدم ، یه چیزی دور از ذهنم بود. سرطان خون گرفته بود ، رفت تا من عذاب نکشم.
تعجب کردم که بعد از هفت سال چجوری اینا یادشه ، آخه این در روز هزار تا آدم می بینه چجوری من یه نفر یادش مونده بود ، انگار ذهنم رو خوند ، چون گفت.
- شما اون موقع یه حرفی زدین که باعث شد هیچ وقت از یاد نبرمتون ، حتی تا الان هم یادم مونده بود ، گفتین به شوهرتون مطمئنید ، گفتین قول داده که بهتون خیانت نکنه ، با اینکه انقدر ناراحت بودین اما رو قولش حساب کرده بودین.
- حق با من بود.
- خوشحال شدم.
- مچکر ، ولی هیچی مثل قبل نمیشه.
- هرطور صلاحه پیش میاد.
لبخند زدم ، پنج دقیقه بعد رسیدیم ، با کلی خواهش پول رو دادم و پیاده شدیم ، بقیه پول رو داد ، منم برداشتم و گذاشتم تو جیبم ، چقدر این دنیا کوچیکه ، چقدر زود همدیگه رو پیدا می کنیم ، چقدر زود می گذره ، چقدر عجیبه. رفتیم شهربازی ، تبسم هر وسیله رو دوبار سوار شد ، بعد که کلی خسته شد رفتیم و پیتزا خوردیم ، یاد قبلنا افتادم ، ساعت نه شب بود ، نمی دونستم باید کجا برم ، فقط اینو می دونستم که دلم خیلی واسه خانوادم تنگ شده. با تردید به سمت خونه ی خودم رفتم ، چندین سال بود که ندیده بودمش ، درست از همون شبی که بابا بیرونم کرد ، تبسم گفت:
- اینجا کجاست مامان؟ چرا نمیریم تو؟
- اینجا قبلا خونه ی من بوده ، می دونی کیا اونجا زندگی می کنن؟ مامان و بابا و خواهر من ، یعنی مامانی ، بابایی و خاله ی تو.
- یعنی غیر از خاله المیرا من یه خاله دیگه دارم؟
- آره تازه خاله ی واقعیت ، اسمش شقایقه ، خیلی دلم براش تنگ شده.
- میریم تو الان؟
- نمی دونم ، خسته شدی؟
- یکم.
- پس زنگ می زنیم.
زنگ زدم ، خیلی سخت ، انگار انگشتم جلو نمی رفت ، یه صدای مهربون تو گوشم پیچید ، صدایی که هفت سال ازش محروم بودم ، صدایی که باعث شد واسه یه لحظه حس کنم ، قوی ترین آدم دنیام:
- بفرمایید؟
- مامان...
- هستی...
صدایی نشنیدم ، چند لحظه بعد در خونه باز شد ، تبسم رو بغل کردم و وارد شدم ، سوار آسانسور شدیم ، زمین گذاشتمش و دوتایی از آسانسور پیاده شدیم ، شقایق جلوی در وایستاده بود ، به سمتش دویدم ، اونم همین طور ، بغلش کردم ، شقایق خواهر عزیزم ، اونو حتی خیلی کمتر از مادر و پدرم دیدم ، اونشبی که برای آخرین بار از خونه بیرون رفتم ، شقایق نبود ، چقدر بزرگ شده بود ، از دیدنش تعجب کردم ، به جای یه دختر بچه پانزده ساله ، یه دختر بیست و دو ساله رو به روم بود ، با ناباوری گفت:
- هستی بالاخره اومدی؟ می دونی چقدر منتظرت موندیم؟
- من که هیچ وقت نرفتم.
- یادمه بهت گفته بودم خیلی بهت وابستم.
- من چاره نداشتم ، اجازه دارم بیام تو؟
- بیا تو هستی ، خونه ی خودته ، خوش اومدی.
گریم گرفت ، اشک هام رو پاک کردم و وارد شدم ، تبسم هم پشت سرم اومد ، مامان رو کاناپه توی پذیرایی نشسته بود ، انگار حالش خوب نبود ، به سمتش رفتم و بغلش کردم:
- سلام مامان ، خوبی؟
- هستی خودتی؟
- خودمم مامان ، دیگه تحمل طرد شدن رو نداشتم ، خواستم پیشتون باشم.
- چشمت چی شده هستی؟ چرا این شکلی شدی؟ این دیگه چه قیافه ایه؟
- چیز مهمی نیست ، یه تصادف بود ، خیلی شانس آوردم که زندم.
- خدارو شکر.
- بابا نیست؟
- هنوز نیومده ، چرا انقدر دیر اومدی هستی؟ می دونی چند ساله منتظرتیم؟
- فکر می کردم دیگه منو نمی خواین.
- مگه میشه پدر و مادری بچشون رو نخوان؟
چیزی نگفتم ، چون خودم مادر بودم ، می فهمیدم مامانم چی میگه ، از بغل مامان جدا شدم ، شقایق به مامان آب داد ، تبسم که تا اون لحظه ساکت بود گفت:
- سلام مامانی ، سلام خاله.
نگاه مامان و شقایق به سمت تبسم رفت ، مامان نگاهش عوض شد و به من نگاه کرد ، با لبخند گفتم:
- تبسم دخترمه.
مامان- پس دوباره ازدواج کردی ، می خوام شوهرت رو ببینم.
- نه مامان ازدواج نکردم ، تبسم دختر منه ، با امیر.
هر دو با ناباوری به تبسم نگاه کردن ، شقایق گفت:
- سلام خاله ، گفتم چقدر قیافت آشناست ، خوبی؟
- ممنون.
- بیا بغلم ببینم.
بغلش کرد ، بعد هم گفت:
- ما این همه سال خواهر زاده به این خوشکلی داشتیم ، نمی دونستیم؟ چند سالته؟
- هفت سالمه.
مامان- نوه مو بده من ببینم.
به بغل مامان رفت ، مامان ، دستی به صورتش کشید و گفت:
- چقدر شبیه باباتی ، عزیزم.
- مامانی اصلا به شما نمیاد نوه تون من باشم.
همه خندیدیم ، مامان با خنده گفت:
- آی شیرین زبون ، از همین اول خودتو تو دلم جا کردیا. وای چقدر خوب که یه نوه مثل تو دارم.
رو پای مامان نشسته بود ، مامان رو به من کرد:
- کجا زندگی می کنی؟ پدرت حتی نمی ذاشت بهت زنگ بزنیم.
- اگه می زدین هم فایده نداشت ، چون همه ی تلفن هارو قطع کرده بودم.
- کجا زندگی می کنی هستی؟ تنهایی؟ سوگند بهم گفت امیر برگشته.
- شش سال تو همون خونه ای که مال خودم بود زندگی می کردم ، نوید و عمو حمید و عمو سعید با دوستام ، بهم سر زدن.
- هستی ، سعید...
- می دونم ، خیلی ناراحت شدم ، خدا بیامرزتشون.
- فردا مراسم ختمشه ، تو از کجا فهمیدی؟
- امیر بهم گفت.
- امیر؟
- یک ساله که امیر برگشته ایران ، وقتی دیدمش ، نمی دونم ، اومد خونه ، دعوامون شد ، دویدم بیرون با یه کامیون تصادف کردم ، بعد اون تصادف اینجوری شدم.
- خوب؟
به شقایق نگاه کردم و به تبسم اشاره کردم ، شقایق رو به تبسم گفت:
- خاله بیا بریم خونه رو بهت نشون بدم.
- اتاق مامانمم اینجا بوده؟
- بله ، اونجارو هم بهت نشون میدم.
- باشه.
دوتایی رفتن سمت اتاق من ، رو به مامانم کردم:
- بعد اون تصادف صورتم کلا بهم ریخت ، اجزای صورتم جاشون تغییر کرده بود ، سه ماه تو کما بودم ، دکتر هم بهم گفت دیگه نمی تونم بچه دار شم ، امیر هم اونجا بود ، ترسیدم تبسم دیگه نتونه بهم نگاه کنه ، فکر کردم با دیدن قیافم بترسه ، برا همین دخترم رو به دست امیر سپردم ، الان تو انگلیس زندگی می کنم ، همه ی مشکلاتی که از تصادف پیش اومد برام ، رفع شد ، غیر از چشمم. برگشتم تا تبسم رو ببرم پیش خودم ، شاید بخوام ازدواج کنم ، البته با اجازه ی شما.
- یعنی این یه سال نوه م پیش اون پسره بزرگ شده؟
- مامان اون پدرشه.
- با کی می خوای ازدواج کنی؟
- تو انگلیس همسایمه ، اسمش پائوله ، مسلمونه ، مادرش ایرانی ، پدرش هم انگلیسیه ، بهش گفتم تبسم میاد پشمون اون هم قبول کرد.
- دوسش داری؟
شالم رو روی لبه ی مبل گذاشتم و با ناراحتی گفتم : نه.
- پس چرا می خوای باهاش ازدواج کنی؟ می خوای دوباره اشتباه کنی؟
- دیگه هیچ وقت کسی رو دوست نخواهم داشت.
- هنوزم نمیگی چرا از امیر طلاق گرفتی؟ چی کار کرد اون پسره ی...
- مامان ، دیگه دوسش نداشتم ، نمی خواستم باهام باشه.
- تو مقصر بودی؟
- من بودم.
- باشه. اما درست فکر کن.
- شاید اصلا ازدواج نکردم ، در حد حرفه...
زنگ خونه به صدا درومد ، بلند شدم ، دیدم بابا پشت آیفونه ، در رو باز کردم ، به مامان گفتم:
- مامان چی کار کنم؟
- بذار ببینیم چی میشه.
چند لحظه بعد بابا ، زنگ خونه رو زد ، شقایق و تبسم از اتاق بیرون اومدن ، مامان در رو باز کرد ، بابا داخل شد ، مامان گفت:
- سلام.
- سلام ، طناز...
چشمش به من افتاد ، با عصبانیت رو به مامان کرد:
- این اینجا چیکار می کنه؟
- منصور بیا بشین.
- پرسیدم اینجا چیکار می کنه؟
رو به من کرد و گفت:
- با چه رویی اومدی اینجا چشم سفید ، گم شو بیرون ببینم.
اشک ها از چشمم جاری شد ، گفت:
- کی گفت اینجا بیای؟ مگه نگفتم دیگه نمی شناسمت؟
داد زدم:
- برای چی منو بیرون کردین؟ رو چه حسابی؟ شما چه پدری هستین؟ شما بودین که اون همه رو من حساس بودین؟ حالا هفت سال منو به امون خدا رها کردین؟ آره؟ چرا؟
- اون مال موقعی بود که دخترم بودی ، هم تو برا من ارزش داشتی ، هم من ، به حرفم گوش میدادی ، ولی من خیلی وقته که دختری به اسم هستی ندارم.
- شما باعث شدین ، چرا به جای اینکه حامیم باشین ، منو بیرون کردین؟
مامان- هستی بس کن ، بسته دیگه منصور ، نمی بینی بچه می ترسه؟ نوه مون رو دیدی؟
بابا به تبسم که با ترس نگاش می کرد ، نگاه کرد ، آروم گفت:
- نوه مون؟ پس سرخود ازدواج کردی. برو بیرون.
- نه نمی رم ، ایجا خونمه ، شماها خانوادمین.
- تو جزو خانواده ی ما نیستی.
- من سر خود کاری نکردم ، این بچه ی کسیه که شما منو به خاطرش طرد کردین.
تبسم- مامان گریه نکن ، بابایی عصبانیه.
- تبسم ، صحبت نکن یه لحظه. صدام رو بالا بردم: بابا شما نمی تونید منو بیرون کنید ، چون من دخترتونم ، وقتی بچه بودم ، هفت سال ، وقتی هم بزرگ شدم هفت سال ولم کردین ، فقط دوازده سال پیش خانوادم بودم ، دیگه اون بچه ی نوزده ساله نیستم ، که واسه ی هر شکستی اون قدر خورد میشد ، از هر شکستم تجربه بدست آوردم ، الان قویم ، نه شما و نه امیر نمی تونید منو اذیت کنید ، صورتم رو نگاه کن ، چون تنها بودم این همه بلا سرم اومد ، به بچم نگاه کن ، می خوای منو با این بچه این موقع شب بیرون کنی؟
بابا به سمت تبسم رفت ، دستی به سرش کشید و گفت:
- نترس دخترم ، برو تو اتاق خالت.
شقایق دست تبسم رو گرفت و به اتاق برد ، بابا گفت:
- این نوه مه ، رو سر ما جا داره ، براش هرکاری می کنیم ولی تو دخترم نیستی ، برو بیرون.
- نه نمیرم.
دستم رو گرفت ، به زور به بیرون در پرتم کرد ، در رو هول دادم ، اما اون هم هول میداد ، مامان جیغ کشید:
- منصور بس کن.
و بعد زد زیر گریه ، اما بابام توجه نکرد و در رو رو من بست ، صدای گریه ی مامانم میومد ، من هم گریه می کردم ، هرچی در زدم جواب نداد ، مجبور شدم برم ، نگران تبسم نبودم چون می دونستم مراقبشن
پاسخ
 سپاس شده توسط s1368 ، aida 2 ، neginsetare1999 ، elnaz-s ، gisoo.6 ، RєƖαx gнσѕт ، fatima1378 ، neda13 ، عاشق جانگ گیون سوک ، دختر اتش ، فاطی کرجی ، rezaak ، السا 82 ، **zeinab** ، راضیه جون ، SOGOL.NM ، _leιтo_


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان سال های تنهایی (فوق عاشقانه) به قلم: خودم - ըoφsիīkα - 31-08-2013، 16:03

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 4 مهمان