بی کسی ها
بخش اول
بخش اول
چند سالی هست که در یک مدرسه شبانه روزی درس می خوانم.این جا خیلی بی ماجرا شده. روزهای تکراری پشت هم میایند ومیروند. اتفاق خاصی هم نمی افتد.به جز شوخی های کلیشه یی با معلم ها، دانش اموزها.همان تیکه ها، همان حرف ها. ادم ها پشت هم میایند و میروند. هر چند وقت یکبار عاشق می شوند.عشق های یک روزه، دو روزه.ان هایی هم که خیلی شیفته و رویایی هستند،عشقشان از یک ترم پا فراتر نمی گذارد.برای همین هم من اینجا عاشق نمیشوم.لااقل تا به حال این اتفاق نیافتاده. امروز صبح ، مثل همیشه، با صدای زنگ ساعتم بیدار شدم کلیشه ای و اعصاب خرد کن. معمولا یک تا دو ساعت زودتر بیدار میشدم.چون دوست نداشتم با بقیه حمام کنم. یا وقتی همه جا پر از سروصدا ست درس بخوانم. از روی تختم بلند شدم، روتختی ام را درست کردم،لباس هایم را تنم کرد وبعد حوله ام را برداشتم،صدای جیر جیر در به وضوح شنیده میشد.پارکت های چوبی کف زمین هم با این که مستخدم بیچاره هرشب انها را طی میکشد، ولی باز هم انگار خاک مرده به انها پاشیده بودی. صدای قدم هایم در راهرو میپیچید. انتهای راهرو یک پنجره بزرگ بود که همه اش شیشه ای بود. شیشه های رنگی از این بالا میشد بوته های رز قرمز گل های سفید و سنبل های بنفش را دید. از راه سنگ فرش شده در اهنی تا در اصلی مدرسه خزه رشد کرد بود. در ان باریکه کوچک لا به لای سنگ ها شریان زندگی را جاری کرده بودند. چند دقیقه ای کنار پنجره ایستادم از کیفم یک ادامس دراوردم و شروع کردم به جویدنش. بعد از سه چهار دقیقه به خودم امدم. دوباره با پنجره حرکت کردم. هنوز هوا گرگ ومیش بود. تازه افتاب داشت طلوع می کرد. پله ها را دوتا یکی پایین امدم. یک کم بعد هم دم در حمام بودم. یک نیم ساعتی اون تو بودم. وقتی بیرون امدم،انگار غبار این همه تاریکی را شسته بودم و روح امیدی را در راهرو را جاری کرده بودم. تند تند پله ها را بالا رفت دوباره چند دقیقه کنار پنجره ایستادم، به اسمان خیره شدم کم کم خورشید طلوع کرد. دویدم وارد اتاقم شدم چند تا از کتاب دفتر هایم را برداشتم و اتاقم را به مقصد کتاب خانه ترک کردم. مدت کوتاهی در اتاقم معطل شده بودم. اتاقم، اتاق خیلی رویایی نبود. یک پنجره داشت که به سمت غربی حیاط باز میشد. چندتا تخت قدیمی بود، یک تابلو، یک فرش، یک میز، چندتا صندلی و یک عالم کاغذ و کتاب. من در این اتاق تنها هستم. اکثریت بچه ها خودشان انتخاب میکنند که پیش چه کسی باشند، و من هم با کسی دوست نیستم. وارد کتابخانه شدم و روی اولین میز که رویش یک لپ تاب بودبا چندتا چراغ و یک جامدادی پر از خودکار نشستم. کتاب هایم را باز کردم و شروع کردم به خواندن زبان، امروز امتحان مهمی داشت این هم مرور دقیقه ی نود است. به ساعتم نگاه کردم، هنوز یک ساعتی تا خوردن زنگ وقت بود. همین طور میخواندم که صدای یک ماشین را شنیدم، دویدم ورفتم بیرون از کتابخانه. از دور به پنجره نگاه کردم، یک ماشین مشکی جلوی در مدرسه ایستاده بود. از این بالا درست معلوم نبود، حدس زدم یکی از معلم ها بیرون رفته و زود خودش را برای درس رسانده. اما معلم های ما انقدر هم ثروتمند نبودند که همچین ماشینی داشته باشند. چند لحظه بعد صدای کوبیده شدن در را به هم شنیدم بعد اقای بهنام وخانم یکتا بیرون رفتند. انها زن و شوهر هستند (یک بچه کوچک هم در راه دارند) البته مدیران مدرسه هم هستند. کاملا معلوم بود هر چیزی که هست خیلی تشریفاتی است. بازگشتم در کتابخانه نشستم. چند دقیقه دیگر زنگ مدرسه به صدا در می امد و همه بیدار میشدند. وسایلم را جمع کردم، میخواستم زود کتاب هایم را بگذارم و قبل از خوردن زنگ بروم در حیاط مدرسه کمی قدم بزنم. در اتاقم به سرعت وسایلم را گذاشته، شال و لباس هایم را تنم کرده، دو طبقه ی اول را پایین رفتم. همینطور که شالم را دور سرم میپیچاندم شنیدم خانم یکتا به نحو موذیانه ای می گفت:مطمئنا اقای امیری اینجا راحت خواهند بود.
-بله ایدین بسیار حساس است؛ امیدوارم اتفاقی نیافتد.
-بله خانم مطمئن باشید. این جا مدرسه ای نمونه است. از این گفت و گوها فهمیدم یک دانش اموز تازه را اورده اند. به قول معروف یکی که خرش خیلی میرود.ولی ناخداگاه یاد اسمش افتادم ایدین، خنده ام گرفته بود. خودم را کنترل کردم و سریع اخر پله ها را هم پایین رفتم و خیلی مودبانه گفتم:سلام خانم یکتا سلام اقای بهنام، صبحتان به خیر. خانم یکتا هم گفت: صبح تو هم به خیر دل رام. بعد هم گفتو گویش را ادامه داد.من هم زیر چشمی به مهمان های تازه نگاهی انداختم و انجا را ترک کردم. در را باز کردم همان موقع زنگ خورد.همینطور در میان گل ها قدم میزدم و گهگاهی یکی از انها را میچیدم و در همین حال به اقای ایدین امیری و امتحان زبانم فکر میکردم. یک ربعی گذشت ومن یک دسته گل چیده بودم. از همان راه رویایی برگشتم. دم در که رسیدم مهمان ها برمیگشتند، از کنارشان عبور کردم و داخل شدم. خانم یکتا تلفنا صحبت میکردند و اقای بهنام هم چند پرونده در دستش بودم و حرف هایش را گوش میداد. همان موقع صحبت خانم یکتا تمام شد. مثل این که مشکلی بود ودر این اوضاع نشان دادن مدرسه به یک دانش اموز کمی دشوار بود؛ به همین خاطر خانم یکتا توپ را به طرف من پرتاب کرد.
-دل ارام تو میتوانی این جا را به اقای امیری نشان دهی ایشان تازه رسیده اند و هنوز اتاقشان مشخص نیست، هر کجا بخواهند میتواند بمانند لطفا این کار را انجام بده.
من هم که در ان اوضاع نمیتوانستم جواب رد دهم گفتم:حتما خانم تا صبحانه 20 دقیقه مانده و من در این مدت بیکار هستم. به اقای امیری هم نگاه کردم و گفتم: خوش امدید اقای امیری برایتان اقامت خوبی را در مدرسه ارزومندم. او هم بلند شد و گفت:متشکرم. خانم یکتا گفت: افای امیری خانم ستایش از بهترین محصلین ما در این مدرسه هستند ایشان اینجا را به شما نشان میدهند متاسفانه برای من مشکلی پیش امده. اقای امیری هم گفت: حتما، شما بروید، هم صحبتی با خانم ستایش برای من افتخار است. لحن صحبتش خیلی مودبانه و جدی بود. کت وشلوار زیبایی هم به تن کرده بود چشمان زیبایی هم داشت، خیلی زیبا.به قول یکی از هم کلاسی هایم چشمانش سگ داشت. من هم در جواب تعریف هایشان گفتم:متشکرم برای من هم همین طور است. واقعا نمیدانم چرا این دسته تعارفات در زندگی جاریست. همین طور راه میرفتیم و من اتاق های مختلف را به او نشان میدادم. همه ی بچه ها به حمام میرفتند با هم دیدار میکردند و خلاصه غوغایی بود. نهایتا به اتاق من رسیدیم در سومین طبقه، طبقه دخترها(باقی افراد از بعد از خوردن زنگ مدرسه تا قبل 9 شب حق رفت و امد به انجا را داشتند) گفتم این جا هم اتاق من است.وسایلم را گذاشتم و به طبقه ی پایین که طبقه ی پسرها بود برگشتیم تا او هم اتاقی انتخاب کند. گفتم اقای امیری ایا جایی را برای سکونت در نظر گرفته اید؟ با کمی تامل گفت خیر. گفتم اقای امیری اتاق هایی که در امتداد قسمت غربی هستند، منظره ی خوبی دارند فکر میکنم ان اتاق خالی باشد (و به اتاقی اشاره کردم) اگر هم دوست ندارید تنها باشید.. میان سخنم پرید و گفت: خیر، خیر برای شروع تنهایی بهتر است. و او را به اتاقش راهنمایی کردم. درب در اتاق جدید او به ساعتم نگاهی انداختم و گفتم کمی دیگر زنگ صبحانه را میزنند اگر اجازه دهید من اتاقم باز خواهم گشت. دوباره شما را در سالن غذا خوری ملاقات خواهم کرد. او هم گفت: باز هم متشکرم هم صحبتی با شما لذت بخش بود. و نگاهم را از ان جا برداشتم همان طور که در فکرش بودم به اتاق خودم رفتم لباس هایم را درست کرده و به سالن غذا خوری رفتم. کمی شیر چند قطعه کیک به همراه یک ابمیوه برداشتم و سر یک میز نشستم . بیخیال صبحانه ام را می خوردم و به بیرون نگاه میکردم به گل ها و خزه ها و تامم چیزهایی که شادم میکرد. به یاد گل هایی افتادم که صبح چیده بودم و در اتاقم گذاشتم اما در تمام این مدت صورت اقای امیری از ذهنم پاک نمیشد. اغلب به تنهایی صبحانه می خوردم و کسی بر میز من نمی نشست ما همیشه صندلی های میزم را میبردند، که نگهان اقای امیری امد و کنار من بر سر میز نشست گفت: میتوانم اینجا بنشینم ، جای کسی نیست؟ من هم گفتم : خیر بفرمایید. گفت: مدرسه ی خوبی است تعریفش را زیاد شنیده بودم. لباس هایش را عوض کرده بود و لباس فرم مدرسه را پوشیده بوده. در پاسخ به حرفش گفتم: بله مدرسه سرشناسی است. فارغ التحصیل شدن از اینجا خیلی خوب است و در اینده به کار میاید.
-بله، همین طور است شما چند وقت است این جا درس می خوانید؟
-حدودا، دو سه سال است.
مینا نزدیک شد فهمیدم قصد اذیت کردنم را دارد چند باری سر امتحان ها و مسائلی دیگر با هم دوئل داشتیم. لبه صندلی ام را گرفت و گفت:سارا ببین، خوش به حالت با چه پسرهایی میگردی ولی اقا این دختر هیچ سرش نمی شود کلا این جا ها زیادی است صبح تا شب خیره است به این گل ها، در عالم رویاست، بیچاره( تن صدایش را پایین اورد و گفت) از کجا معلوم دیوانه نباشد. من هم جدی گفتم: خانوم ملک دوست دارم صبحانه ام را در ارامش بخورم؛ خوب است که به این مزاحمت هی گاه و بی گاه تان عادت دارم. سارا هم گفت: خب قبول کن که خیلی عجیب است. چشمان معصوم این پسر را ببین دلت میخواهد با سیاه سوخته ای چون تو باشد؟ و بعد هم خنده ای کرد و به اقای امیری که وانمود میکرد حضورشان بی ارزش است گفت: اگر به دنبال هم صحبت هستی این سیاه سوخته گزینه خوبی نیست. اقای امیری هم با لحن قاطعی گفت: من همین طور راحت هستم؛ شما بهتر است به سسی که روی پیراهنتان ریخته رسیدگی کنید. بعد به لباسش نگاه کردم کمی ذرت برداشته بود و در طی این صحبت ها سس به پیراهنش ریخته بود. مینا دستش را گرفت و گفت: بیا برویم سینا میاید. سینا کشوری یکی از زیبا ترین، ثروتمند ترین و دلرباترین پسر های مدرسه بود. بعد مینا و سارا هر دو به سمت میز او دویدند؛ من که خود را سوخته میدیدم و فکر میکردم برای دومین دیدار این اتفاق وحشتناکی است با دستپاچگی گفتم: با اجازه من میروم، امروز در اولین ساعت امتحان مهمی دارم می خواهم وسایلم را بردارم. او که فهمیده بود من خیلی ناراحت هستم گفت: بفرمایید راحت باشید در ضمن صحبتهایشان هیچ تاپیری در تصویر ذهنی من نسبت به شما نداشت. من هم گفتم: خیلی ممنون و سریعا سالن را به مقصد اتاقم ترک کردم.
-بله ایدین بسیار حساس است؛ امیدوارم اتفاقی نیافتد.
-بله خانم مطمئن باشید. این جا مدرسه ای نمونه است. از این گفت و گوها فهمیدم یک دانش اموز تازه را اورده اند. به قول معروف یکی که خرش خیلی میرود.ولی ناخداگاه یاد اسمش افتادم ایدین، خنده ام گرفته بود. خودم را کنترل کردم و سریع اخر پله ها را هم پایین رفتم و خیلی مودبانه گفتم:سلام خانم یکتا سلام اقای بهنام، صبحتان به خیر. خانم یکتا هم گفت: صبح تو هم به خیر دل رام. بعد هم گفتو گویش را ادامه داد.من هم زیر چشمی به مهمان های تازه نگاهی انداختم و انجا را ترک کردم. در را باز کردم همان موقع زنگ خورد.همینطور در میان گل ها قدم میزدم و گهگاهی یکی از انها را میچیدم و در همین حال به اقای ایدین امیری و امتحان زبانم فکر میکردم. یک ربعی گذشت ومن یک دسته گل چیده بودم. از همان راه رویایی برگشتم. دم در که رسیدم مهمان ها برمیگشتند، از کنارشان عبور کردم و داخل شدم. خانم یکتا تلفنا صحبت میکردند و اقای بهنام هم چند پرونده در دستش بودم و حرف هایش را گوش میداد. همان موقع صحبت خانم یکتا تمام شد. مثل این که مشکلی بود ودر این اوضاع نشان دادن مدرسه به یک دانش اموز کمی دشوار بود؛ به همین خاطر خانم یکتا توپ را به طرف من پرتاب کرد.
-دل ارام تو میتوانی این جا را به اقای امیری نشان دهی ایشان تازه رسیده اند و هنوز اتاقشان مشخص نیست، هر کجا بخواهند میتواند بمانند لطفا این کار را انجام بده.
من هم که در ان اوضاع نمیتوانستم جواب رد دهم گفتم:حتما خانم تا صبحانه 20 دقیقه مانده و من در این مدت بیکار هستم. به اقای امیری هم نگاه کردم و گفتم: خوش امدید اقای امیری برایتان اقامت خوبی را در مدرسه ارزومندم. او هم بلند شد و گفت:متشکرم. خانم یکتا گفت: افای امیری خانم ستایش از بهترین محصلین ما در این مدرسه هستند ایشان اینجا را به شما نشان میدهند متاسفانه برای من مشکلی پیش امده. اقای امیری هم گفت: حتما، شما بروید، هم صحبتی با خانم ستایش برای من افتخار است. لحن صحبتش خیلی مودبانه و جدی بود. کت وشلوار زیبایی هم به تن کرده بود چشمان زیبایی هم داشت، خیلی زیبا.به قول یکی از هم کلاسی هایم چشمانش سگ داشت. من هم در جواب تعریف هایشان گفتم:متشکرم برای من هم همین طور است. واقعا نمیدانم چرا این دسته تعارفات در زندگی جاریست. همین طور راه میرفتیم و من اتاق های مختلف را به او نشان میدادم. همه ی بچه ها به حمام میرفتند با هم دیدار میکردند و خلاصه غوغایی بود. نهایتا به اتاق من رسیدیم در سومین طبقه، طبقه دخترها(باقی افراد از بعد از خوردن زنگ مدرسه تا قبل 9 شب حق رفت و امد به انجا را داشتند) گفتم این جا هم اتاق من است.وسایلم را گذاشتم و به طبقه ی پایین که طبقه ی پسرها بود برگشتیم تا او هم اتاقی انتخاب کند. گفتم اقای امیری ایا جایی را برای سکونت در نظر گرفته اید؟ با کمی تامل گفت خیر. گفتم اقای امیری اتاق هایی که در امتداد قسمت غربی هستند، منظره ی خوبی دارند فکر میکنم ان اتاق خالی باشد (و به اتاقی اشاره کردم) اگر هم دوست ندارید تنها باشید.. میان سخنم پرید و گفت: خیر، خیر برای شروع تنهایی بهتر است. و او را به اتاقش راهنمایی کردم. درب در اتاق جدید او به ساعتم نگاهی انداختم و گفتم کمی دیگر زنگ صبحانه را میزنند اگر اجازه دهید من اتاقم باز خواهم گشت. دوباره شما را در سالن غذا خوری ملاقات خواهم کرد. او هم گفت: باز هم متشکرم هم صحبتی با شما لذت بخش بود. و نگاهم را از ان جا برداشتم همان طور که در فکرش بودم به اتاق خودم رفتم لباس هایم را درست کرده و به سالن غذا خوری رفتم. کمی شیر چند قطعه کیک به همراه یک ابمیوه برداشتم و سر یک میز نشستم . بیخیال صبحانه ام را می خوردم و به بیرون نگاه میکردم به گل ها و خزه ها و تامم چیزهایی که شادم میکرد. به یاد گل هایی افتادم که صبح چیده بودم و در اتاقم گذاشتم اما در تمام این مدت صورت اقای امیری از ذهنم پاک نمیشد. اغلب به تنهایی صبحانه می خوردم و کسی بر میز من نمی نشست ما همیشه صندلی های میزم را میبردند، که نگهان اقای امیری امد و کنار من بر سر میز نشست گفت: میتوانم اینجا بنشینم ، جای کسی نیست؟ من هم گفتم : خیر بفرمایید. گفت: مدرسه ی خوبی است تعریفش را زیاد شنیده بودم. لباس هایش را عوض کرده بود و لباس فرم مدرسه را پوشیده بوده. در پاسخ به حرفش گفتم: بله مدرسه سرشناسی است. فارغ التحصیل شدن از اینجا خیلی خوب است و در اینده به کار میاید.
-بله، همین طور است شما چند وقت است این جا درس می خوانید؟
-حدودا، دو سه سال است.
مینا نزدیک شد فهمیدم قصد اذیت کردنم را دارد چند باری سر امتحان ها و مسائلی دیگر با هم دوئل داشتیم. لبه صندلی ام را گرفت و گفت:سارا ببین، خوش به حالت با چه پسرهایی میگردی ولی اقا این دختر هیچ سرش نمی شود کلا این جا ها زیادی است صبح تا شب خیره است به این گل ها، در عالم رویاست، بیچاره( تن صدایش را پایین اورد و گفت) از کجا معلوم دیوانه نباشد. من هم جدی گفتم: خانوم ملک دوست دارم صبحانه ام را در ارامش بخورم؛ خوب است که به این مزاحمت هی گاه و بی گاه تان عادت دارم. سارا هم گفت: خب قبول کن که خیلی عجیب است. چشمان معصوم این پسر را ببین دلت میخواهد با سیاه سوخته ای چون تو باشد؟ و بعد هم خنده ای کرد و به اقای امیری که وانمود میکرد حضورشان بی ارزش است گفت: اگر به دنبال هم صحبت هستی این سیاه سوخته گزینه خوبی نیست. اقای امیری هم با لحن قاطعی گفت: من همین طور راحت هستم؛ شما بهتر است به سسی که روی پیراهنتان ریخته رسیدگی کنید. بعد به لباسش نگاه کردم کمی ذرت برداشته بود و در طی این صحبت ها سس به پیراهنش ریخته بود. مینا دستش را گرفت و گفت: بیا برویم سینا میاید. سینا کشوری یکی از زیبا ترین، ثروتمند ترین و دلرباترین پسر های مدرسه بود. بعد مینا و سارا هر دو به سمت میز او دویدند؛ من که خود را سوخته میدیدم و فکر میکردم برای دومین دیدار این اتفاق وحشتناکی است با دستپاچگی گفتم: با اجازه من میروم، امروز در اولین ساعت امتحان مهمی دارم می خواهم وسایلم را بردارم. او که فهمیده بود من خیلی ناراحت هستم گفت: بفرمایید راحت باشید در ضمن صحبتهایشان هیچ تاپیری در تصویر ذهنی من نسبت به شما نداشت. من هم گفتم: خیلی ممنون و سریعا سالن را به مقصد اتاقم ترک کردم.
سلام دوستان عزیزم.
لطفا بعد از مطالعه حتما نظرتون رو بنویسید.
خیلی ممنون از انتخابتون