05-05-2012، 9:49
_اشكالي نداره عمه مهر تنهاست شوهرش هفته اي يه بار مياد تهران من پيش اون زندگي جمعه ها مي رم خونه خودمون...........الانم حاجي رفته فرانسه واسه كارخونه مواده اوليه بياره اخه تو همدان كارخونه داره.
مهر با صدايي بلند مخلوط با شوخي گفت.
-شما همه چيز رو پرسيدين حالا دوست شديم بهتره يه چيزايي هم از شما بدونيم.
رائین روي مبل جا به جا شد .
نازنين با نازچشماش رو خمار كرد و گفت
-مي تونين هيجي نگین.
رائین حسابی چستپاچه شچ و گفت
چیزه زیاچی نیست خونمون نزدیکه خواهر و بردار ندارم .دیپلم ریاضی دارم و منتظر پذرش از خارج هستم.
چشمایی پر تشویق نارنین بهش زل زد وگفت
_پس عازم خارج هستین؟
رائین با خونسردی نگاهش کرد و گفت
_اگه خدا بخواچ بله .
ازنین پوزخند زد
_مواظب باشین اون جا تصادف نکنین.
ائین از طعنه نازنین رنجید ولی به روی خودش نیاورد
_اگه من برم پدر مادرم !خیلی تنها می شن ولی خب پسر دکتر می خواد باید تحمل کنه خودشون می خوان من برم و دکتر بشم.
نازنین اهی کشید و گفت
_ارزوی منم دکتر شدن البته اگه بشم.
و هر دو خندیدند.
***************
خونه 2 اتاقه ملک شیر در پایین شهر.آشپزخانه زیر پله اتاق نمچار و فرش نخ نمای جهاز حوری دیگه معلوم نبود رنگ اصلی اش چی بود با پرده رنگ و رو رفته شیشه را پوشیده بود تنها دوست سالیان سال آن ها بود. ملک شیر پیره مرده تکیده و رنگ پریده ای بود که رنج روزگارا کمرش را خم کرده بود به متکایی تکیه داده بود و سرفه می کرد.حوری زن زحمت کشیده با اینکه میان سال بود هنوز اثر زیبایی دست نخورده بود گذشته در صورتش پیدا بود اصالتش از لباس محلی کردی هویدا بود پارچه ای روی زمین پهن کرده بود و سبزی پاک می کرد سبزی های پاک شده را تو سبد پلاستیکی کنار دستش ریخت.
_خدا رو شکر امروز نازنین خانم نیامده بود وگرنه مکافات داشتیم غر می زد که دوست ندارم واسه غریبه ها سبزی پاک کنی.مگهتو کلفتی؟طفلک روله فکر می کنه من چیم؟سوگولی حرم ناصرالدین شاه یا دختر خان کرانشاه.حوری پوزخند زد و با دست روسری کردی رو از روی صورتش عقب زد و گفت.
_تازه بااین همه بذار و وردار با پای زندگی می لنگه چرخش نمی گرده .اگه مهر نازنین رو نگه نمی داشت و خرجش رو نمی داد دو قرون نداشتیم خرج مدرسه و دفتر و کتابش رو بدیم اخه اون حیفه تو یه خونه بزرگ بشه اون مثل خانم می مونه مثل خانم پا ورمی داره و نشست و برخاست می کنه. اصلا شکل اعیال و اشرافه.مو ملک چند سرفه پی در پی زد و گفت.دست به کمرش زد و ناله اش در اومد
_این کمر درد تو پیریم ما رو ول نمی کنه......تو هم زیادی ناشکری می کنه حکما خدا مقرر کرد بچه ما باشه. مهر انگیز وضعش خوبه و دامنش خالی خواست خدا اینه برو برگرد هم نداره.حوری پاره آشغال سبزی را جمع کرد و دست رو زمین گذاشت و به زخمت بلند شد.
_اون فقط 1 غم داره ما 1000تا غم داریم بلکه بیشتر .عمو ملک شدیدن به سرفه افتاد و حوری هولشد .
_مرد از سرفه سیاه شدی دنبال دوا درمون باش.ملک با زحمت و بریده بریده نفس می زد.
_من دیگه ارزش دوا و درمون ندارم برو دنبال قاری بگرد فردا باید برم باغچه تیمسار رو بیل بزنم.و گل بکارم ........کمرمم دیگه یاری نمی کنه دلم خوشه که پسر دارم سر کچل و عرق چین حکایت پسر منه فقط بلده موهاش رو الا گارسون کنه و روغن بزنه که برقش عینو لامپ گازی چشم آدم رو بزنه غیرتم که نداره یه کمی به من کمک کنه قدیما می گفتن پسر عصای پدر ه حالا این عصا چماق شده و خورده تو سر من.حوری پارچه ی اشغال سبزی رو روی سبد گذاشت .
_حالا توئم پاتو تو کفش این پسر نکن جونه جاهله .روزگار چرخیده مرد عوض شده اون که مثل منو تو خونه نشین نیست می ره بیرون مردمو می بینه دلش می خواد شکل اونا باشه و زندگی کنه حالا وقتی کف دست ما مو نداره گناه اون چیه؟ملک آه جگر سوزی زد و گفت.
_زن این پسر پدر منو درآورده جلو چشمم نگو جاهله بگو قرطیه مگه خدا نخواسته من و تو کوریم و مردم رو نمی بینیم هر کسی می باد خودش باشه این نا نجیب عین تازه عروسا سرخاب سفیداب می کنه و می زنه در جلوی هر کسی و ناکسی سرم رفته و وسطه پام تونم دلت خوشه پسر زاییدی مار دو سر می زاییدی بیتر بود.
آه سردی کشید و ادامه داد.
_حداقل جلویه فک و فامیل و درو همسایه سر بلند بودیم.
حوری با چشمایی نمدار گفت.
می گی زنده به گورش کنم ؟یا می خوای سنگسارش کنم ؟2تا بچه دارم یکی اهله یکی نااهله باخت اون به برد این یکی در مصلحت بود.
صدایه زنگ در بلند شد و حووری لنگان لنگان با پارچه آشغال سبزی رفت تو حیاط باز صدایه بلند زنگ اومد حوری غر غر کنان گفت
_خانه خرا ب سر آورده؟
وقتی در را حوری باز کرد حشمت رو دید خشکش زد جلیقه قرمز مو هایش را به طرف بالا زده بود و سیخ کرده بود وقتی حوری مات شده بود حشمت خندید وبه خودش اشاره کرد و گفت
_سلام جونی چرا وا رفتی خوشگل تو بازار ندیدی منم مثل اونم ولی نرخم گرونه.
حوری با دست لپش رو کند و گفت
خدایا مرگم رو برسون روله نامرد ندییده بودم که دیدم پسر تو مردی یا تازه عروس ؟این چه ریختیه درست کردی ؟می خوای انگشت نمایه مردم بشم.؟می خوای همه هومان کنه؟آخه مگه عیدشمرده که قرمز ورت کردی ؟به جایی این کار برو دنبال کار کمک پدر خوار و زارت کن که از کمر درد جانش به لبش رسیده
حشمت مرتب لب و لو چه اش رو تکون می داد.
_چه قدر بی ذوقی !خیال داری برم باغبونی کنم و باغچه بیل بزنم واسه ارباب نوکری کنم؟به خیالت رسیده!من نیستم...
حوری با افسوس سر تکون داد و گفت _باغبونی و نوکری شرف داره به سرو شکل تو کار که عار نیست از همین نوکری این قدر رشید رو کردی هیزی و دزدی بده که خدا رو شکر ما هیچ کدوم کار منا نیست ما از عرق پیشونی مان نان می خوریم و سر سامانه بالا می گیریم.
شمت با کلی ادا و اصول پاسخ داد
_چه حرفا چه چیزا؟...آدم شاخ در میاره اصلا شیک حرف نمی زنی می دونی چیه من این ور جوب تو این ور جوب قهر قهر تا روز قیامت الستو ولستون مارو به هم نرسون.
ملک که از توی اتاق صدایه بگو مگویه آن ها رو می خوند گفت.
_زن...بذار بره از جلویه چشمم گم بشه اینو می بینم یاد شوهر مادرم می افتم .
شمت از حرف پدرش دلخور شد و گفت
_منو ببین کجا اومد کاش رو خشت قبرستون می افتادم تو این خونه به دنیا نمی اومدم من میرم اگه فری اومد بگو حشی سر خیابون هست.
بعد از رفتن حشمت حوری نفرنش می کرد.
_الهی بری سینه قبرستون اللهی کور بمیری پسر منو بگو که بالای تو در اومدم گرگ آوردم تو گله ی بره ها.
**************************
رائین با حوله سرش رو خشک کرد .آب موهاش می ریخت پروین خانم که رو یصندلی راکینگ نشسته بود و مجله می خوند سرش رو بلند کرد و گفت.
مو هاتو خشک کن مریض می شی
رائین کلاه رو روی سرش انداخت و گفت
_چشم مامی........ولی بادمجون بم آفت نداره هیچی نمی شه لطفا زود تر ناهار رو بدین شب تولد مسعود می خوام برم یه چیزی واسه اش بخرم شب هم دیر می یام.
پروین مجله می بنده
_خیلی دیر نیای یا بابات اعبانی میشه این روزا سعی کن بیشتر خونه باشی حال بابات زیاد خوب نیست.
ائین دست روی چشم گذاشت و گفت
_چشم.
************************************
ر ائین گوشی تلفن رو به گوشش چسبوند و گفت
_عمه جان حال مریض ما چطوره.
مهر خندید و گفت
_خوبه پسرم داره درس می خونه.
_خوشحالم حاشون خوبه به نازنین خانم سلام برسونین و بگین من شب میام اون جا اگه اشکالی داشتن توضیح بدم امشب تولده مسعوده ممکنه کمی دیر بیام البته اگه اجازه بدین.
صدایه مهربون مهر تو گوشش پیچید
_ البته زحمت می کشین از طرف ما هم تبریک عرض کنید.
وقتی رائین خداحافظی کرد چشمایه پرسشگره پروین خانم محاکمه اش کرد.
_این نازنین خانم کیه که آنقدر واسش نگرانی معلم خصوصیش شدی
رائین با خونسردی گفت
-یه فرشته آسمونی
پروین خانم پوزخندی زد و. گفت
-حتما وقتی انداختنش پایین شده فرشته زمینی.
اگه هم آسمون ها گیرش بیارن نمی ذارن زمینی بشه.
ز جا بلند شد و صندلی مادرش رو تکون داد و گفت
_بعضی از آدمایه تو زمین مثله فرشه ها باگذشت و مهربون هستند.
پروین خان به شوخی موهایه رائین را درهم کرد و گفت
_مگه تو با فرشته ها قرار داری.
رائین از ته دل خندید و گفت
_نه...ولی این فرشته می خوام قرارو مدار بذارم شاید اخلاقم مثل اون بشه!
پروین خانم سرش رو با تاسف تکون داد وگفت
_ شکار تازه اس ؟
ائین جلوی صندلی مادرش زانو زد و به ورتش خیره شد
دارم شکارش می شم اونم شکار انسانیت
_یعنی کسی پیدا میشه که به تو بفهمونه زندگی فقط گشت و گذار نیست خیلی چزایه دیگه ایم هست که باید بهشون جدی فکر کنی؟
رائین با خنده دست زد و گفت
_مامانی مثل کشیش ها موعظه می کنی !
پروین خانم در حالی که از روی صندلی بلند می شد دامنش رو درست صاف کرد
_تو هم مثل گناهکارا اعتراف می کنی نمی دونم تو سرت چی می گذره و چه نقشه های داری می کشی؟چه کار کردی خدا می دونه.
رائین جدی شد و گفت
_یه زندگی جدید یه باور جدید به نظر شما خوب نیست.؟
پروین با تمسخر سرتکون داد و گفت
_چرا ...ولی این فقط واسه چند وقته باز روز از نو روزی ازنو یه زندگی جدیو یه باور جدید و سوزناک.و شایدم یهفرشته ای با بال های آسمونی که از آسمون رونده شده؟
رائین با حاضر جوابی پرید وسط حرف مادرش و گفت
_مامانی جوجه رو آخر پاییز می شمارن.
پروین خانم خمبازه ای کشید .و گفت
_البته اگه جوجه ای تا آخر پاییز باقی مونده باشه که بخوان بشمارن.
وهردو خندیدند..........
***********************************
تو خونه کوچیک مسعود شادی وول میزد صدای موزیک جوونا رو سر خوش آورده بود دور تا دور سالن صندلی چیده بود کادوهای روی میز هر کدوم سازی می زدند پسر جوانی با آهنگ سوزناک تارش می خوند
_ای الهه ی ناز با دل من بساز. غم جانگداز زخاطرم ببرم گر....دل من نیاسوداز کناه تو بود....
رائین احساس گر گرفته گی کرد مسعود کنارش ایستاده بود.
_امشب تو صفا نیستی از گناهت گذشتن و شکایت نمی کنن دیگه چیه ؟
ر ائین به خودش مسلط شد و گفت خوبم فکر می کنم کمی سرماخوردم
مسعود سر به سرش گذاشت و گفت
_ای بخشکه شانس یعنی تو اون خونه ی شاهانه شما چیزی نبود که بخوای بخوری؟بگذریم حالا از الهه تصادفی چه خبر؟
ر ائین با افسوس آه کشید و گفت
خوبه داره رو به راه می شه ولی وجدان من هنوز زخمیه
مسعود قهقهه زد و گفت
خوش باش که زندگی پوچه!دم غنیمت که مابقی مفت گرونه
از صدایه خنده بلند مسعود مستانه از فرصت استفاده کرد و به طرف اونا اومد گفت
_آقا رائین چیزی لازم ندارید
رائین مودب گفت
_اگه زحمت نباش هیه نوشابه خنک بیارین!
مسعود متلک دست به نقدی پیدا کرد و گفت.
_زود زود رائین گر گرفت.
نگاه دلخور رائین رو مسعوت ماند مستانه لیوان نوشابه رو به تعارف کرد و رائین یه((ممنون)9گفت و جرعه ای سر کشید و چشمایه مسعود گرد شد و گفت
_قربون لب تشنه ات انگار از کویر لوت اومدی پسر چه ات شده؟
رائین سرخ شد و گفت
_خیلی گرممه نمی دونم چرا؟
مستاه با جشم و ابرو اومد و پرسید.
_آقا رائین پذیرش خارجتون اومد یا هنوز منتظرید.؟
رائین خیال داشت صحبت را تمام کنه گفت
_درست می شه بابام عجله داره منو بشونه سر کلاس وگرنه من از نیمکت و تخته سیاه فراری ام.
مستانه خندید و گفت
_بی سوادی ام که نمی شه یه لیسانس الکی که باید گرفت هر چند بعد از تمام شدن درس باید دنبال کار گشت ولی واسه شما فرقی نمی کنه چون کار نکنین زندگی لنگ نمی مونه.
قسمت آخر
رائین گفت
_آخه بابایه من به لیسانس راضی نیست باید حتما دکتر بشم اونم دکتر خونواده .
بعد هم به ساعتش نگاه کرد و گفت
_من باید برم مسعود جان مسعود جان امیدوارم صدساله دیگه هم تولد بگیری و من برات کادو بیارم.
مسعود هم تشکر کرد و رائین سوار ماشینش شد و به سرعت حرکت کرد که موبایلش زنگ زد پروین خام بود
رائین سریع بیا بیمارستان حال بابات بده
رائین فقط به کلمه اومدم اکتفا کرد.
وقتی به بیمارستان رسید حال پدرش بهتر شده بود وکاریه پدرش رو کرد و او را به خانه برد.
نازنین به مهر گفت
_آنقدر مهمونی بهش خوش گذشت که دیگه نیامد
ومهر برایه دلجویی نازنین گفت
_حتما اتفاقی افتاده .
نازنین هم بدون حرفی به اتاقش رفت******************
مهر که از آشبزخانه آمد بیرون تعجب کرد گفت کجا میری
_مدرسه خسته شدم دوست ندارم وبال گردنه کسی باشم
مهر گفت
_با این پات دکتر گفته باید استراحت کنی
نازنین گفت
من می خوام برم با حرف دکتر هم کاری ندارم خداحافظ
***********************************
رائین سر سفره نشسته بود که مادرش گفت یه خبر خوب گفت
_چی
_دیگه می تونی بری اون وره آب
ائین یه لحظه خشکش زد کم مونده بود بره تو زمین
لبخندی تسننی زد وگفت
_واقعا خوشحالم
************************************
مسعود گفت
_پسر چرا ماتم زدی این چه قیافه ای هست به خودت گرفتی ملت له له اونوره آب رو می زنند او وقت تو بی خیال بابا
رائین گفت امشب به مناسبت رفتنم جشن گرفتم
مسعود گفت
مرجان و نازنین خانم رو هم می گی
رائین یکدفعه گفت
_هان مرجان تو هم مسعود آره باورم نمی شه
مسعود لبخندی زد وگفت
مگه من آدم نیستم
_شک می کنم آدم باشی
مسعود زد تو سر رائین گفت
چیه نیشت باز شد
_می گی چی کار کنم بمیرم
نه بابا بخند
*************************
مه برایه رفتن رائین خوشحال بودند الا نازنین و خود رائین ولی نازنین آنقدر مغرور بود که به رویه خودش نمی آورد
_برایه پذیرایی زنی به نازنین شربت تعارف کرد که نازنین از تعجب قالب تهی شد نه حوری مادرم کلفت خانه ی رائین هست نه نه...
حوری اصلا به رویه خودش نیاورد ولی نازنین هم مانند حوری بی تفاوت شربت رو گرفت و تشکر کرد
رائین به نازنین و مهر گفت تیسار می خواد شما رو ببینه وقتی تیمسار مهر و نازنین را دید به پسنده پسرش در دلش آفرین گفت
نازنین که حالی خوشی نداشت مهر به همین دلیل به بهانه ی آمدن شوهرش رفتن
****************************************************
بح روز بعد رائین زنگ خانه ی مهر را زد
هر به رائین خوشا مد گفت
راستیتش می خواستم در بارهه موضوعی با شما صحبت کنم
_بگو پسرم چرا خجالت می کشی
_رائین با کلی من من گفت که به نازنین علاقه مند هست و می خواد قبل از رفتن به خارج با نازنین نامزد کند مهر ازیه ور خوشحال بود که او به عشقش اعتراف کرده و از سویی دیگر ناراحت بخاطر حوری مادر یا همان داییه نازنین و کلفت خانه یه تیمسار .
مهر قرار گذاشت ظهر بیاید و به بهانه کمک به آن ها به بازار برود تا مهر ان ها را تنها بگذارد و آن دو به عشق هم اعتراف کنند
درست همان زمان رسید نازنین در ماشین رائین و رائین عشق خود را نسبت به نازنین گفت ولی نازنین در دل گفت باید به او بگوید برود وقتی برگشت آن زمان نامزد می کنند و رائین هم پذیرفت.
*****************************************************
ر فرودگاه همه خداحافظی کردند و نازنین با چشمانی اشک بار خداحافظی کرد
10سال بعد
مسعود و مرجان با هم ازدواج کردند ولی نازنین از آن شهر با مهر رفتند و مهر هم از همسرش جدا شد بودن یا نبودن مهر برایه همسرش فرقی نمی کرد بنابراین طلاق مهر را داد
نازنین به دروغ یکی از همکارانه مردش را برای زمان ازدواج مرجان با مسعود برد و آن مرد آنقدر خوب نقش را بازی کرد که آن ها هم باور کردند رائین وقتی فهمید عشقش ازدواج کرده کاری جز فراموش کردن او نداشت بنابراین بعد از فوت پدرش و حال نامساعد مادرش ازدواج کرد و حاصل ازدواج آن ها دختر بچه ای بود که رائین نامش را نازنین به یاد عشقش گذاشت .
رائین به ایران آمد 1 روز رائین به تنهایی در کافی شاب نشسته بود که مسعود با مرجان به کافی شاب آمدند اول مسعود فکر کرد اشتباه می کند ولی نه خودش بود رائین آن ها هنگامی که هم دیگر را دیدن در آغوش گرفتند رائین ازدواج مسعود و مرجان را به آن دو تبریک گفت
وقتی مسعود پرسید از دواج کردی خیلی راحت گفت
نه((در دل گفت به خود ازدواج او با شیدا ازدواج نبود فرار از یک دنیا آرزو بود.))
ازنین هم بعداز 2 سال به تهران برگشت و مطبی زد ولی بدون گفتن به مرجان که برگشته یک شب حال نازنین دختر رائین بد شد که شیدا فرزندش را به دکتر برد و رائین مثل همیشه در خیابان در حال قدن زدن بود
نازنین کودک عشقضش را از مرگ صدر صد نجات داد و او را با ماشین خود به منزل برد شیدا هم از کمک نازنین ممنون شد و خیلی تشکر کرد .
رجان و مسعود میهمانی بر پا کردند و هم مهر را که طالقت به تنهایی نداشت وخود و نازنین را از آمدن به آن شهر مطلعد کرده بود دعوت کرد و هم رائین را
_وقتی رائین وارد مجلس شد گفت
هنوز هم تغییر نکردی مغرورو گستاخ نمی خوای جوابه سلامم رو بدی ولی نازنین حتی نیم نگاهی هم به او نکرد
ورائین رو به مهر کرد و گفت
و شما هم مثل همیشه هربان ودوستاشتنی عمه مهر شما چرا جلویه نازنین رو برایه ازدواج نگرفتی
مهر خشکش زد وگفت
_نانین کی ازدواج کرده که من خودم نمی دونم هان
همه با بهت به نازنین نگاه می کردند و نازنین سر آخر با صدایه بلند گفت
آره آره من گفتم ازدواج کردم چون دوست نداشتمک بخاطر ادواج با من به قول شما پولدارا خجالت بکشی حوری کلفت خونه ما داییه یا بهتر می گم مادره من هست
ائین فریاد زد که
تو فقط به خاطر اینکه حوری مادرت بود زندگ من رو داغون کردی لعنتی
نازنین سکوت کرد و در سکوت آروم اشک می ریخت که رائین گفت
_نازنین اگر الان هم به من بگی آره من از نو شروع می کنم خواهش می کنم الان دیگه حرفه دلت رو بزن بگو بگو دیگه چرا لال شدی
نازنین گفت
آره دیونه عاشقتم عاشقتم
هفته از اون مووع گذشت و رائین و نازنین در تدارکات عروسی بودند و شیدا هم که حدود 2 ماه دادخواسته طلاق داده بود رائین را آمده کرده بود که او را طلاق بدهد رائین هم موافقت کرد به شرته این که فرزندش را به خودش بدهد.ب آخری که شیدا پیش همسر و فرزندش بود از او یه خواهشی کرد برایه آخرین بار به رستوران بروند که رفتند
در راه فرزندش نازنین برایه آن دو شیرین زبانی می کرد که ناگهان کتمیونی ماشین آن ها را پرت کرد ومسیبت بر سر نازنین نازل شد.
ازنین که در بخش اورزانس بیمارستان مشغول بود با دیدن شیدا نازنین و رائین تعجب کرد و بعد فهمید که رائین قبل از او زن دیگری هم داشته ولی نازنین برایش هیچ چیز مهم نبود جز یه چیز زنده ماندن رائین عشقش عمرش که برایه رسیدن به آن اون همه تلاش کرده
مادر شیدا آمد شیدا به حیات زندگی بدرود گفت
ولی نازنین و رائین زنده ماندند.
***********************************************
1ماه گذشته بود ولی هنوز کبودی صورت رائین خوب نشده بود و نمی ذاشت خاطراته گذشته را فراموش کند.به پایش یه وزنه بسته و با دست های کوچکش دست رائین را نوازش می کرد. رائین با دست دیگه اش که هوز بی رمق و زخمی بود مو های نازنین را نوازش می کرد.نازنین با عشق قاشق قاشق سوپ بهش می داد رائین با لکنی حرف می زد.
من می خوام تا آخر عمر تماشات کنم.اگه زندگی واسه ام چشم تماشا بذاره.
نازنین باشوخی بازویش رو گرفت و فشار داد .
_حالا که گذشته یادت باشه هر خداحافظی مزده یه سلامه عشق یه جاذبه ای داره که کوه رو از جا می کنه اگه نبودی دلم قد بزرگی دنیا می گرفت
پایان
مهر با صدايي بلند مخلوط با شوخي گفت.
-شما همه چيز رو پرسيدين حالا دوست شديم بهتره يه چيزايي هم از شما بدونيم.
رائین روي مبل جا به جا شد .
نازنين با نازچشماش رو خمار كرد و گفت
-مي تونين هيجي نگین.
رائین حسابی چستپاچه شچ و گفت
چیزه زیاچی نیست خونمون نزدیکه خواهر و بردار ندارم .دیپلم ریاضی دارم و منتظر پذرش از خارج هستم.
چشمایی پر تشویق نارنین بهش زل زد وگفت
_پس عازم خارج هستین؟
رائین با خونسردی نگاهش کرد و گفت
_اگه خدا بخواچ بله .
ازنین پوزخند زد
_مواظب باشین اون جا تصادف نکنین.
ائین از طعنه نازنین رنجید ولی به روی خودش نیاورد
_اگه من برم پدر مادرم !خیلی تنها می شن ولی خب پسر دکتر می خواد باید تحمل کنه خودشون می خوان من برم و دکتر بشم.
نازنین اهی کشید و گفت
_ارزوی منم دکتر شدن البته اگه بشم.
و هر دو خندیدند.
***************
خونه 2 اتاقه ملک شیر در پایین شهر.آشپزخانه زیر پله اتاق نمچار و فرش نخ نمای جهاز حوری دیگه معلوم نبود رنگ اصلی اش چی بود با پرده رنگ و رو رفته شیشه را پوشیده بود تنها دوست سالیان سال آن ها بود. ملک شیر پیره مرده تکیده و رنگ پریده ای بود که رنج روزگارا کمرش را خم کرده بود به متکایی تکیه داده بود و سرفه می کرد.حوری زن زحمت کشیده با اینکه میان سال بود هنوز اثر زیبایی دست نخورده بود گذشته در صورتش پیدا بود اصالتش از لباس محلی کردی هویدا بود پارچه ای روی زمین پهن کرده بود و سبزی پاک می کرد سبزی های پاک شده را تو سبد پلاستیکی کنار دستش ریخت.
_خدا رو شکر امروز نازنین خانم نیامده بود وگرنه مکافات داشتیم غر می زد که دوست ندارم واسه غریبه ها سبزی پاک کنی.مگهتو کلفتی؟طفلک روله فکر می کنه من چیم؟سوگولی حرم ناصرالدین شاه یا دختر خان کرانشاه.حوری پوزخند زد و با دست روسری کردی رو از روی صورتش عقب زد و گفت.
_تازه بااین همه بذار و وردار با پای زندگی می لنگه چرخش نمی گرده .اگه مهر نازنین رو نگه نمی داشت و خرجش رو نمی داد دو قرون نداشتیم خرج مدرسه و دفتر و کتابش رو بدیم اخه اون حیفه تو یه خونه بزرگ بشه اون مثل خانم می مونه مثل خانم پا ورمی داره و نشست و برخاست می کنه. اصلا شکل اعیال و اشرافه.مو ملک چند سرفه پی در پی زد و گفت.دست به کمرش زد و ناله اش در اومد
_این کمر درد تو پیریم ما رو ول نمی کنه......تو هم زیادی ناشکری می کنه حکما خدا مقرر کرد بچه ما باشه. مهر انگیز وضعش خوبه و دامنش خالی خواست خدا اینه برو برگرد هم نداره.حوری پاره آشغال سبزی را جمع کرد و دست رو زمین گذاشت و به زخمت بلند شد.
_اون فقط 1 غم داره ما 1000تا غم داریم بلکه بیشتر .عمو ملک شدیدن به سرفه افتاد و حوری هولشد .
_مرد از سرفه سیاه شدی دنبال دوا درمون باش.ملک با زحمت و بریده بریده نفس می زد.
_من دیگه ارزش دوا و درمون ندارم برو دنبال قاری بگرد فردا باید برم باغچه تیمسار رو بیل بزنم.و گل بکارم ........کمرمم دیگه یاری نمی کنه دلم خوشه که پسر دارم سر کچل و عرق چین حکایت پسر منه فقط بلده موهاش رو الا گارسون کنه و روغن بزنه که برقش عینو لامپ گازی چشم آدم رو بزنه غیرتم که نداره یه کمی به من کمک کنه قدیما می گفتن پسر عصای پدر ه حالا این عصا چماق شده و خورده تو سر من.حوری پارچه ی اشغال سبزی رو روی سبد گذاشت .
_حالا توئم پاتو تو کفش این پسر نکن جونه جاهله .روزگار چرخیده مرد عوض شده اون که مثل منو تو خونه نشین نیست می ره بیرون مردمو می بینه دلش می خواد شکل اونا باشه و زندگی کنه حالا وقتی کف دست ما مو نداره گناه اون چیه؟ملک آه جگر سوزی زد و گفت.
_زن این پسر پدر منو درآورده جلو چشمم نگو جاهله بگو قرطیه مگه خدا نخواسته من و تو کوریم و مردم رو نمی بینیم هر کسی می باد خودش باشه این نا نجیب عین تازه عروسا سرخاب سفیداب می کنه و می زنه در جلوی هر کسی و ناکسی سرم رفته و وسطه پام تونم دلت خوشه پسر زاییدی مار دو سر می زاییدی بیتر بود.
آه سردی کشید و ادامه داد.
_حداقل جلویه فک و فامیل و درو همسایه سر بلند بودیم.
حوری با چشمایی نمدار گفت.
می گی زنده به گورش کنم ؟یا می خوای سنگسارش کنم ؟2تا بچه دارم یکی اهله یکی نااهله باخت اون به برد این یکی در مصلحت بود.
صدایه زنگ در بلند شد و حووری لنگان لنگان با پارچه آشغال سبزی رفت تو حیاط باز صدایه بلند زنگ اومد حوری غر غر کنان گفت
_خانه خرا ب سر آورده؟
وقتی در را حوری باز کرد حشمت رو دید خشکش زد جلیقه قرمز مو هایش را به طرف بالا زده بود و سیخ کرده بود وقتی حوری مات شده بود حشمت خندید وبه خودش اشاره کرد و گفت
_سلام جونی چرا وا رفتی خوشگل تو بازار ندیدی منم مثل اونم ولی نرخم گرونه.
حوری با دست لپش رو کند و گفت
خدایا مرگم رو برسون روله نامرد ندییده بودم که دیدم پسر تو مردی یا تازه عروس ؟این چه ریختیه درست کردی ؟می خوای انگشت نمایه مردم بشم.؟می خوای همه هومان کنه؟آخه مگه عیدشمرده که قرمز ورت کردی ؟به جایی این کار برو دنبال کار کمک پدر خوار و زارت کن که از کمر درد جانش به لبش رسیده
حشمت مرتب لب و لو چه اش رو تکون می داد.
_چه قدر بی ذوقی !خیال داری برم باغبونی کنم و باغچه بیل بزنم واسه ارباب نوکری کنم؟به خیالت رسیده!من نیستم...
حوری با افسوس سر تکون داد و گفت _باغبونی و نوکری شرف داره به سرو شکل تو کار که عار نیست از همین نوکری این قدر رشید رو کردی هیزی و دزدی بده که خدا رو شکر ما هیچ کدوم کار منا نیست ما از عرق پیشونی مان نان می خوریم و سر سامانه بالا می گیریم.
شمت با کلی ادا و اصول پاسخ داد
_چه حرفا چه چیزا؟...آدم شاخ در میاره اصلا شیک حرف نمی زنی می دونی چیه من این ور جوب تو این ور جوب قهر قهر تا روز قیامت الستو ولستون مارو به هم نرسون.
ملک که از توی اتاق صدایه بگو مگویه آن ها رو می خوند گفت.
_زن...بذار بره از جلویه چشمم گم بشه اینو می بینم یاد شوهر مادرم می افتم .
شمت از حرف پدرش دلخور شد و گفت
_منو ببین کجا اومد کاش رو خشت قبرستون می افتادم تو این خونه به دنیا نمی اومدم من میرم اگه فری اومد بگو حشی سر خیابون هست.
بعد از رفتن حشمت حوری نفرنش می کرد.
_الهی بری سینه قبرستون اللهی کور بمیری پسر منو بگو که بالای تو در اومدم گرگ آوردم تو گله ی بره ها.
**************************
رائین با حوله سرش رو خشک کرد .آب موهاش می ریخت پروین خانم که رو یصندلی راکینگ نشسته بود و مجله می خوند سرش رو بلند کرد و گفت.
مو هاتو خشک کن مریض می شی
رائین کلاه رو روی سرش انداخت و گفت
_چشم مامی........ولی بادمجون بم آفت نداره هیچی نمی شه لطفا زود تر ناهار رو بدین شب تولد مسعود می خوام برم یه چیزی واسه اش بخرم شب هم دیر می یام.
پروین مجله می بنده
_خیلی دیر نیای یا بابات اعبانی میشه این روزا سعی کن بیشتر خونه باشی حال بابات زیاد خوب نیست.
ائین دست روی چشم گذاشت و گفت
_چشم.
************************************
ر ائین گوشی تلفن رو به گوشش چسبوند و گفت
_عمه جان حال مریض ما چطوره.
مهر خندید و گفت
_خوبه پسرم داره درس می خونه.
_خوشحالم حاشون خوبه به نازنین خانم سلام برسونین و بگین من شب میام اون جا اگه اشکالی داشتن توضیح بدم امشب تولده مسعوده ممکنه کمی دیر بیام البته اگه اجازه بدین.
صدایه مهربون مهر تو گوشش پیچید
_ البته زحمت می کشین از طرف ما هم تبریک عرض کنید.
وقتی رائین خداحافظی کرد چشمایه پرسشگره پروین خانم محاکمه اش کرد.
_این نازنین خانم کیه که آنقدر واسش نگرانی معلم خصوصیش شدی
رائین با خونسردی گفت
-یه فرشته آسمونی
پروین خانم پوزخندی زد و. گفت
-حتما وقتی انداختنش پایین شده فرشته زمینی.
اگه هم آسمون ها گیرش بیارن نمی ذارن زمینی بشه.
ز جا بلند شد و صندلی مادرش رو تکون داد و گفت
_بعضی از آدمایه تو زمین مثله فرشه ها باگذشت و مهربون هستند.
پروین خان به شوخی موهایه رائین را درهم کرد و گفت
_مگه تو با فرشته ها قرار داری.
رائین از ته دل خندید و گفت
_نه...ولی این فرشته می خوام قرارو مدار بذارم شاید اخلاقم مثل اون بشه!
پروین خانم سرش رو با تاسف تکون داد وگفت
_ شکار تازه اس ؟
ائین جلوی صندلی مادرش زانو زد و به ورتش خیره شد
دارم شکارش می شم اونم شکار انسانیت
_یعنی کسی پیدا میشه که به تو بفهمونه زندگی فقط گشت و گذار نیست خیلی چزایه دیگه ایم هست که باید بهشون جدی فکر کنی؟
رائین با خنده دست زد و گفت
_مامانی مثل کشیش ها موعظه می کنی !
پروین خانم در حالی که از روی صندلی بلند می شد دامنش رو درست صاف کرد
_تو هم مثل گناهکارا اعتراف می کنی نمی دونم تو سرت چی می گذره و چه نقشه های داری می کشی؟چه کار کردی خدا می دونه.
رائین جدی شد و گفت
_یه زندگی جدید یه باور جدید به نظر شما خوب نیست.؟
پروین با تمسخر سرتکون داد و گفت
_چرا ...ولی این فقط واسه چند وقته باز روز از نو روزی ازنو یه زندگی جدیو یه باور جدید و سوزناک.و شایدم یهفرشته ای با بال های آسمونی که از آسمون رونده شده؟
رائین با حاضر جوابی پرید وسط حرف مادرش و گفت
_مامانی جوجه رو آخر پاییز می شمارن.
پروین خانم خمبازه ای کشید .و گفت
_البته اگه جوجه ای تا آخر پاییز باقی مونده باشه که بخوان بشمارن.
وهردو خندیدند..........
***********************************
تو خونه کوچیک مسعود شادی وول میزد صدای موزیک جوونا رو سر خوش آورده بود دور تا دور سالن صندلی چیده بود کادوهای روی میز هر کدوم سازی می زدند پسر جوانی با آهنگ سوزناک تارش می خوند
_ای الهه ی ناز با دل من بساز. غم جانگداز زخاطرم ببرم گر....دل من نیاسوداز کناه تو بود....
رائین احساس گر گرفته گی کرد مسعود کنارش ایستاده بود.
_امشب تو صفا نیستی از گناهت گذشتن و شکایت نمی کنن دیگه چیه ؟
ر ائین به خودش مسلط شد و گفت خوبم فکر می کنم کمی سرماخوردم
مسعود سر به سرش گذاشت و گفت
_ای بخشکه شانس یعنی تو اون خونه ی شاهانه شما چیزی نبود که بخوای بخوری؟بگذریم حالا از الهه تصادفی چه خبر؟
ر ائین با افسوس آه کشید و گفت
خوبه داره رو به راه می شه ولی وجدان من هنوز زخمیه
مسعود قهقهه زد و گفت
خوش باش که زندگی پوچه!دم غنیمت که مابقی مفت گرونه
از صدایه خنده بلند مسعود مستانه از فرصت استفاده کرد و به طرف اونا اومد گفت
_آقا رائین چیزی لازم ندارید
رائین مودب گفت
_اگه زحمت نباش هیه نوشابه خنک بیارین!
مسعود متلک دست به نقدی پیدا کرد و گفت.
_زود زود رائین گر گرفت.
نگاه دلخور رائین رو مسعوت ماند مستانه لیوان نوشابه رو به تعارف کرد و رائین یه((ممنون)9گفت و جرعه ای سر کشید و چشمایه مسعود گرد شد و گفت
_قربون لب تشنه ات انگار از کویر لوت اومدی پسر چه ات شده؟
رائین سرخ شد و گفت
_خیلی گرممه نمی دونم چرا؟
مستاه با جشم و ابرو اومد و پرسید.
_آقا رائین پذیرش خارجتون اومد یا هنوز منتظرید.؟
رائین خیال داشت صحبت را تمام کنه گفت
_درست می شه بابام عجله داره منو بشونه سر کلاس وگرنه من از نیمکت و تخته سیاه فراری ام.
مستانه خندید و گفت
_بی سوادی ام که نمی شه یه لیسانس الکی که باید گرفت هر چند بعد از تمام شدن درس باید دنبال کار گشت ولی واسه شما فرقی نمی کنه چون کار نکنین زندگی لنگ نمی مونه.
قسمت آخر
رائین گفت
_آخه بابایه من به لیسانس راضی نیست باید حتما دکتر بشم اونم دکتر خونواده .
بعد هم به ساعتش نگاه کرد و گفت
_من باید برم مسعود جان مسعود جان امیدوارم صدساله دیگه هم تولد بگیری و من برات کادو بیارم.
مسعود هم تشکر کرد و رائین سوار ماشینش شد و به سرعت حرکت کرد که موبایلش زنگ زد پروین خام بود
رائین سریع بیا بیمارستان حال بابات بده
رائین فقط به کلمه اومدم اکتفا کرد.
وقتی به بیمارستان رسید حال پدرش بهتر شده بود وکاریه پدرش رو کرد و او را به خانه برد.
نازنین به مهر گفت
_آنقدر مهمونی بهش خوش گذشت که دیگه نیامد
ومهر برایه دلجویی نازنین گفت
_حتما اتفاقی افتاده .
نازنین هم بدون حرفی به اتاقش رفت******************
مهر که از آشبزخانه آمد بیرون تعجب کرد گفت کجا میری
_مدرسه خسته شدم دوست ندارم وبال گردنه کسی باشم
مهر گفت
_با این پات دکتر گفته باید استراحت کنی
نازنین گفت
من می خوام برم با حرف دکتر هم کاری ندارم خداحافظ
***********************************
رائین سر سفره نشسته بود که مادرش گفت یه خبر خوب گفت
_چی
_دیگه می تونی بری اون وره آب
ائین یه لحظه خشکش زد کم مونده بود بره تو زمین
لبخندی تسننی زد وگفت
_واقعا خوشحالم
************************************
مسعود گفت
_پسر چرا ماتم زدی این چه قیافه ای هست به خودت گرفتی ملت له له اونوره آب رو می زنند او وقت تو بی خیال بابا
رائین گفت امشب به مناسبت رفتنم جشن گرفتم
مسعود گفت
مرجان و نازنین خانم رو هم می گی
رائین یکدفعه گفت
_هان مرجان تو هم مسعود آره باورم نمی شه
مسعود لبخندی زد وگفت
مگه من آدم نیستم
_شک می کنم آدم باشی
مسعود زد تو سر رائین گفت
چیه نیشت باز شد
_می گی چی کار کنم بمیرم
نه بابا بخند
*************************
مه برایه رفتن رائین خوشحال بودند الا نازنین و خود رائین ولی نازنین آنقدر مغرور بود که به رویه خودش نمی آورد
_برایه پذیرایی زنی به نازنین شربت تعارف کرد که نازنین از تعجب قالب تهی شد نه حوری مادرم کلفت خانه ی رائین هست نه نه...
حوری اصلا به رویه خودش نیاورد ولی نازنین هم مانند حوری بی تفاوت شربت رو گرفت و تشکر کرد
رائین به نازنین و مهر گفت تیسار می خواد شما رو ببینه وقتی تیمسار مهر و نازنین را دید به پسنده پسرش در دلش آفرین گفت
نازنین که حالی خوشی نداشت مهر به همین دلیل به بهانه ی آمدن شوهرش رفتن
****************************************************
بح روز بعد رائین زنگ خانه ی مهر را زد
هر به رائین خوشا مد گفت
راستیتش می خواستم در بارهه موضوعی با شما صحبت کنم
_بگو پسرم چرا خجالت می کشی
_رائین با کلی من من گفت که به نازنین علاقه مند هست و می خواد قبل از رفتن به خارج با نازنین نامزد کند مهر ازیه ور خوشحال بود که او به عشقش اعتراف کرده و از سویی دیگر ناراحت بخاطر حوری مادر یا همان داییه نازنین و کلفت خانه یه تیمسار .
مهر قرار گذاشت ظهر بیاید و به بهانه کمک به آن ها به بازار برود تا مهر ان ها را تنها بگذارد و آن دو به عشق هم اعتراف کنند
درست همان زمان رسید نازنین در ماشین رائین و رائین عشق خود را نسبت به نازنین گفت ولی نازنین در دل گفت باید به او بگوید برود وقتی برگشت آن زمان نامزد می کنند و رائین هم پذیرفت.
*****************************************************
ر فرودگاه همه خداحافظی کردند و نازنین با چشمانی اشک بار خداحافظی کرد
10سال بعد
مسعود و مرجان با هم ازدواج کردند ولی نازنین از آن شهر با مهر رفتند و مهر هم از همسرش جدا شد بودن یا نبودن مهر برایه همسرش فرقی نمی کرد بنابراین طلاق مهر را داد
نازنین به دروغ یکی از همکارانه مردش را برای زمان ازدواج مرجان با مسعود برد و آن مرد آنقدر خوب نقش را بازی کرد که آن ها هم باور کردند رائین وقتی فهمید عشقش ازدواج کرده کاری جز فراموش کردن او نداشت بنابراین بعد از فوت پدرش و حال نامساعد مادرش ازدواج کرد و حاصل ازدواج آن ها دختر بچه ای بود که رائین نامش را نازنین به یاد عشقش گذاشت .
رائین به ایران آمد 1 روز رائین به تنهایی در کافی شاب نشسته بود که مسعود با مرجان به کافی شاب آمدند اول مسعود فکر کرد اشتباه می کند ولی نه خودش بود رائین آن ها هنگامی که هم دیگر را دیدن در آغوش گرفتند رائین ازدواج مسعود و مرجان را به آن دو تبریک گفت
وقتی مسعود پرسید از دواج کردی خیلی راحت گفت
نه((در دل گفت به خود ازدواج او با شیدا ازدواج نبود فرار از یک دنیا آرزو بود.))
ازنین هم بعداز 2 سال به تهران برگشت و مطبی زد ولی بدون گفتن به مرجان که برگشته یک شب حال نازنین دختر رائین بد شد که شیدا فرزندش را به دکتر برد و رائین مثل همیشه در خیابان در حال قدن زدن بود
نازنین کودک عشقضش را از مرگ صدر صد نجات داد و او را با ماشین خود به منزل برد شیدا هم از کمک نازنین ممنون شد و خیلی تشکر کرد .
رجان و مسعود میهمانی بر پا کردند و هم مهر را که طالقت به تنهایی نداشت وخود و نازنین را از آمدن به آن شهر مطلعد کرده بود دعوت کرد و هم رائین را
_وقتی رائین وارد مجلس شد گفت
هنوز هم تغییر نکردی مغرورو گستاخ نمی خوای جوابه سلامم رو بدی ولی نازنین حتی نیم نگاهی هم به او نکرد
ورائین رو به مهر کرد و گفت
و شما هم مثل همیشه هربان ودوستاشتنی عمه مهر شما چرا جلویه نازنین رو برایه ازدواج نگرفتی
مهر خشکش زد وگفت
_نانین کی ازدواج کرده که من خودم نمی دونم هان
همه با بهت به نازنین نگاه می کردند و نازنین سر آخر با صدایه بلند گفت
آره آره من گفتم ازدواج کردم چون دوست نداشتمک بخاطر ادواج با من به قول شما پولدارا خجالت بکشی حوری کلفت خونه ما داییه یا بهتر می گم مادره من هست
ائین فریاد زد که
تو فقط به خاطر اینکه حوری مادرت بود زندگ من رو داغون کردی لعنتی
نازنین سکوت کرد و در سکوت آروم اشک می ریخت که رائین گفت
_نازنین اگر الان هم به من بگی آره من از نو شروع می کنم خواهش می کنم الان دیگه حرفه دلت رو بزن بگو بگو دیگه چرا لال شدی
نازنین گفت
آره دیونه عاشقتم عاشقتم
هفته از اون مووع گذشت و رائین و نازنین در تدارکات عروسی بودند و شیدا هم که حدود 2 ماه دادخواسته طلاق داده بود رائین را آمده کرده بود که او را طلاق بدهد رائین هم موافقت کرد به شرته این که فرزندش را به خودش بدهد.ب آخری که شیدا پیش همسر و فرزندش بود از او یه خواهشی کرد برایه آخرین بار به رستوران بروند که رفتند
در راه فرزندش نازنین برایه آن دو شیرین زبانی می کرد که ناگهان کتمیونی ماشین آن ها را پرت کرد ومسیبت بر سر نازنین نازل شد.
ازنین که در بخش اورزانس بیمارستان مشغول بود با دیدن شیدا نازنین و رائین تعجب کرد و بعد فهمید که رائین قبل از او زن دیگری هم داشته ولی نازنین برایش هیچ چیز مهم نبود جز یه چیز زنده ماندن رائین عشقش عمرش که برایه رسیدن به آن اون همه تلاش کرده
مادر شیدا آمد شیدا به حیات زندگی بدرود گفت
ولی نازنین و رائین زنده ماندند.
***********************************************
1ماه گذشته بود ولی هنوز کبودی صورت رائین خوب نشده بود و نمی ذاشت خاطراته گذشته را فراموش کند.به پایش یه وزنه بسته و با دست های کوچکش دست رائین را نوازش می کرد. رائین با دست دیگه اش که هوز بی رمق و زخمی بود مو های نازنین را نوازش می کرد.نازنین با عشق قاشق قاشق سوپ بهش می داد رائین با لکنی حرف می زد.
من می خوام تا آخر عمر تماشات کنم.اگه زندگی واسه ام چشم تماشا بذاره.
نازنین باشوخی بازویش رو گرفت و فشار داد .
_حالا که گذشته یادت باشه هر خداحافظی مزده یه سلامه عشق یه جاذبه ای داره که کوه رو از جا می کنه اگه نبودی دلم قد بزرگی دنیا می گرفت
پایان