امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان در حسرت نگاهت - به قلم = خودم

#4
وقتی پیاده شدیم  منتظر موندیم تا صدف ماشین رو پارکنه و بیاد باهم بریم ساناز برای امشب تیپ سرمه ای و صدف هم تیپ  طوسی زده بود و ساناز که ارایش غلیظ کرده بود ولی صدف ارایش ملایم 
وقتی صدف اومد به داخل رفتیم  بعضی وقتا می اومدیم این رستوران  کیفیت غذا هاش عالی بود  یه میز  رو انتخاب کردیم و نشتیم  وقتی گارسون اومد همه جوجه سفارش دایم ساناز یه جعبه ی کوچولو در اوردو گفت 
 
- خب خواهری این هدیه ی  قابل دار از  طرف منه  تولد دوسالگیت مبارک جوجو 
 
- متاسفم برات این چه  طرز کادو دادنه  
 
-   ایش خیلی دلتم بخواد این همه احساسا ت خرج کردم 
 
 صدف - بیخی بابا هلی جونم این کادو هم از طرف منه اینجا نمیشه اگه می شد از اون بوسا که بدت میاد  رو لپت می کاشتم 
 
من- اییییی حتما می خواستی تف مالیم کنی   
 
صدف- دقیقا  
 
 انقد چرت و پرت گفتیم و خندیدیم  و حتی وقتی غذا هارو اوردند هم بیخیال نشدیم صدف برام یه گردبند نقره خوشگل اورده بود  و ساناز هم یه ساعت مشکی که خیلی قشنگ بود  وقتی غذاهامون تموم شد صدف گفت  
 
- منو ساناز می ریم تو ماشین توهم بیا 
 
چون که رستوران شلوغ بود خیلی کسی وایساده بود تا پول غذا حساب کنه یه نفر دیگه مونده بود تا به من برسه که گوشیم زنگ خورد ساناز بود برداشتم 
 
من -بله 
 
-چی کار می کی تو اگه تا دو دقیقه دگه نیای ما رفتیم بایی 
 
چون می دونستم این کار از اینا بعید نیست سریع پول رو حساب کردم و تندی راه افتادم بیرون رستوران  بود م که  خوردم به یه چیز محکم سرم رو بالا گرفتم تا ببینم این چی بود که با دوتا چشم مشکی رو برو شدم  سریع خودم و کنار کشیدم و اون یارو گفت 
 
هوی چته ؟ مگه منو ندیدی 
 
- شما که منو می دیدین  باید می کشیدین کنار تا من بهتون نخورم 
 
- مثل اینکه یه چیزی هم بدهکار شدیم 
 
دوست پسره دستشو کشیدو گفت 
 
- بیخیال ارسلان داداش بیابریم 
 
و رفتند من هم راه افتادم تا به اونجایی که صدف ماشین رو پارک کرده بود برسم  یهو یاد پسره  افتادم  ارسلان چه اسم خوشگلی داشت موهای قهوه ای و چشای مشکی وای چه جیگری بود 
بیخیال بابا دختر شرم و حیا ت کجا رفته  همینطور که داشتم می رفتم یهو صدای بوق وحشتناکی از پشت سرم بلند شد1 متر پریدم بالا حالا من اعصاب نداشتم  این چیزا هم ول کنم نبود 
 برگشتم ببینم کیه که وای صدف اینا بودن الان برام دست می گرفتن 
 
ساناز - خانوم خوشگله بیا  برسونیمت 
 
من - خفه باوووو   
 
 و سوارشدم تا خونه انقد مسخرم کردن که  از جونم سیر شدم  وقتی وارد خونه شدم ارمیتا پای تلویزیون نشسته بود رفتم پیشش نشستم و گفتم 
 
-سلام به خواهر کوچولوی خودم مامان اینا کجان ؟
 
- سلام رفتن خونه ی خاله 
 
- براچی ؟ 
گفتن یکی از دوستای قدیمی   بابا و عمو میاد خونشون اوناهم رفتن 
 
- باشه من رفتم بخوابم
 
(منظور از عمویی که ارمیتا گفت شوهر خالم بود که  تو دوران جوونی هم با بابام دوست بوده  ما بهش می گفتیم عمو  یه پسرهم داشتن به اسم پویان که من اونو برادر خودم می دونستم )
به اتاقم رفتم بعد از عوض کردن لباسم و مسواک زدن روی تختم دراز کشیدم تا بخوابم طولی نکشید که خواب قلعه ی چشامو گرفت
صبح با صدای ارمیتا از خواب بیدار شدم 
 
- هلیا هلیا پاشو 
 
- چی شده ارمیتا 
 
- مامان  امشب خاله  و دایی رو دعوت کرده برای تولدت پاشو دیگه 
 
- باشه برو میام 
 
 وقتی ارمیتا رفت بلند شدم  اه هیچ روزی نمی شد درست خوابید موهام روشونه کردم ومسواک زدم ورفتم پایین  تو اشپز خونه پیش مامان  داشت غزا درست می کرد  بلند گفتم 
 
- سلام به مامان گلم 
 
- سلام چه عجب زود بیدار شدی گفتم الان ارمیتا رو کچل کردی خب حالا هم برو 
جارو برقی رو بردار پذیرایی رو جارو بکش 
 
درسته از جارو کشدن خوشم نمی اومد ولی  چون مامان  همه کار هارو نمی تونست انجام بده گفتم 
 
-باشه مامی جونمم
************************
وای امروزچقدر خسته شدم هم جارو کشیدم ظرفای ناهار و شستم .شیشه هارو هم با ارمیتا پاک کردیم پدرم تک فرزند بود و  مادر بزرگ و پدر بزرگم هم فوت کرده بودند فقط یه خاله و  یه دایی داشتم که داییم یه دختر خوشگل به اسم عسل  داشت که سه سالش بود  خیلی هم ناز بود 
روی تختم ولو شدم ساعت  8 ونیم بود پاشدم از کمدم یه کت شلوار ابی ملایم برداشتم  کمر کت تنگ بود و کمر باریکم  تو این لباس خودنمایی می کرد بابا گفته بود همون دوست قدیمیش هم میاد .  دوست داشتم یه کم  ارایش کنم یه کم کرم پودر زدم با  ریمل خیلی کم رز گونه  گلبهی  با رز کالباسی عالی شدم برای  عکس  خودم تو اینه بوسی  فرستادم  به پایین رفتم تو راه پله بودم که صدای زنگ در بلند شد مامان از اشپز خونه اومدم  بیرون  و در و باز کرد و رو به من گفت  
 
- داییت اومد 
 
وقتی داییم اینا اومدن بالا به سمتشون رفتم وگفتم 
 
-به به دایی ارش کم پیدا 
 
 دایی هم منو بوسید و گفت
 
- سلام وروجک شما کوچیکترین باید به ما سر بزنین نه ما  
 
وقتی با زندایی هم سلام و علیک کردم عسل رو از بغلش گرفتم 
 
من-زندایی جون امشب این خوشگل خانوم مال منه 
 
زندایی - باشه مال شما  
 
لپای عسل رو بوس کوچیک کردم و صدای ارمیتا زدم تابیاد 
 
حدودا یه ربع بعد دوباره صدای زنگ بلند شد این بار خاله اینابودن با دوست قدیمی بابا و عمو  همه داشتن سلام وعلیک می کردن من هم رفتم سمت خانوم دوست بابا پسر شون هم پشتش به من بود  وقتی برگشت از چیزی که دیدم دهنم باز موند همون پسر دیشبی که خوردم بهش ولی زود خودم رو جمع کردم تا کسی نفهمه بهش سلام کردم  اونم سرد  جواب داد 
ایش حالم از این کوه یخ به هم می خورد فکر کرده عاشق چشم وابرو شم که  اینطوری خودش رو می گیره 
صدای پویان پشت سرم بلند شد 
 
- به به هلیا خانوم 
 
- سلام اقا  پویان خوبین شما؟
 
-مگه میشه شما رو ببینیم و بد باشیم این خوشگله تو بغل تو چیکا ر میکنه
 
-  امشب این مال منه به کسی هم نمیدمش اصلا فکرشو نکن  ما ل خودمه
 
و با دو تا انگشتش لپم رو کشید سنگینی نگاهی رو روی صورتم حس کردم سرم رو برگردوندم و ارسلان رو دیدم که با اخم نگام می کنه وا این چشه  .نگاهم رو خیلی سرد ازش گرفتم 
*
همه گرم گفتگو  بودند ارسلان هم دل همه رو به دست اورده بود باخوشرویی با همه صحبت می کرد مثل اینکه فقط با من دشمن بود به درک پسره ی خود شیفته 
موقع شام  پویان رو صندلی کنار من نشست و گفت 
 
- شنیدم عمران قبول شدی  خیلی خوشحال شدم تبریک می گم ابجی جونم
 
- ممنون داداشی

 بعد از شام صحبت های  پویان   با ارسلان رو  نا خواسته شنیدم و فهمیدم که  دوسال به خاطر مریضی مامانش از درس عقب افتاده ارسلان امسال برای فوق  قبول شده و........
 
 *************
گفتم:میری؟
گفت:آره
گفتم:منم بیام؟
گفت:جایی که من میرم جای 2 نفره نه 3 نفر
گفتم:برمی گردی؟
فقط خندید.....
اشک توی چشمام حلقه زد
سرمو پایین انداختم
دستشو زیر چونم گذاشت و سرمو بالا آورد
گفت:میری؟
گفتم:آره
گفت:منم بیام؟
گفتم:جایی که من میرم جای 1 نفره نه 2 نفر
گفت:برمی گردی؟
گفتم:جایی که میرم راه برگشت نداره
من رفتم اونم رفت
ولی.......
اون مدتهاست که برگشته.....
وبا اشک چشماش
خاک مزارمو شستشو میده .
پاسخ
 سپاس شده توسط PROOSHAT ، aida 2 ، lili st ، RєƖαx gнσѕт ، elnaz-s ، gisoo.6 ، Mᴏsᴇs ، neda13 ، هیوا1 ، mobina bieber ، fatima1378 ، دختر اتش ، bela vampire ، ♫♪ RoZa ♪♫ ، mahdi.ir ، Neioosha ، پری خانم ، SETAREH~


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان در حسرت نگاهت - به قلم = خودم - .14.anita - 30-08-2013، 15:05

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 3 مهمان