امتیاز موضوع:
  • 10 رأی - میانگین امتیازات: 4
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان بچه مثبت(از اولش)

#13
سلام.نکشید منو.میزارم
54:
همه بچه ها به غیر از من و شقایق وضو گرفتند که نماز بخونند ....
یلدا رو به ما گفت:ملی من اول نماز و بعدا ناهار تو چی ؟
با لودگی گفتم منم اول نماز بعد از ناهار.....
شقایق زد پس سرمو گفت :خالی نبند بچه....تو اصلا میدونی نماز ظهر چند رکعته ؟
-آره خوب 4 رکعته .....ضایع شدی عزیزم.....دینی سوم ابتدایی داشتیم......
مائده دوباره با اون لبخند نمکیش جلو اومد و گفت:ملیسا جون اگه دوست داشته باشی من بهت نماز خوندنو یاد آوری میکنم.........
درحالی که از دست شقایق تا حد مرگ عصبانی بودم که منو رسوای عالمم کرد با اون صداش که انگار بیستا بلندگوقورت داده رو به مائده گفتم :اگه بشه که عالیه....
بعدم یه بشکون خفن از بازوی شقایق گرفتم ............
که صدای آخش بلند شد.
مائده به صورت mp3برامون از نماز و قوانینش گفت و بعدم هر سه تا مون مشغول خواندن نماز شدیم ..........
نماز حس قشنگی برام داشت احساس کردم که از نظر معنوی رشد کردم .......
واسه ناهار اومدیم همبر بخریم که مائده سه پیچ شد از غذای اون بخوریم .....
کوکو سیبزمینی و گوجه خیار شور با نون باگت و سس قرمز خیلی چسبید و ما همه به مائده گفتیم که دستپختش فوق العاده است........
بعد ناهارم سوار اتوبوس شدیم و یه چرت مشتی تا خود مشهد زدیم ......
************************************************** ***
مسافرخونه کوچکی که یه طبقه اش کلا برای اکیپ ما شده بود زیاد تمیز نبود .............اگه مامانم میفهمید میخوام همچین جایی بمونم دوتا سکته رو شاخش بود.
من و یلدا و شقایق و مائده توی یه اتاق بودیم ..............
از همون اول من و شقایق سر تخت کنار پنجره دعوامون شد و کار به گیس و گیس کشی هم رسید و این وسط مائده و یلدا هم از بس خندیده بودند سرخ شده بودند .....
آخر سر هم شقایق کوتاه اومد و من تخت کنار پنجره را اشغال کردم.
مائده با هیجان گفت:بچه ها یکی یکی بریم غسل زیارت بگیریمو اگه موافق باشید همین امشب بریم حرم........
شقایق گفت:حالا چه عجله ای داری؟
مائده گفت:دل تو دلم نیست برای دیدن امام رضا...........بعدشم من بعد ناهار خوب استراحتمو کردم و اصلا خسته نیستم...........خوب کی با من میاد ........
شقایق گفت:من که خوابم میاد ......
یلدا هم سریع رفت سراغ چمدونش که وسایلشو برداره بره غسل کنه .
و من هم بلاتکلیف اون وسط ایستادم............
-ملیسا جان تو میای؟
-خوب...باشه میام ....فقط در مورد غسل زیارت ....
-برات توضیح میدم.....
**********************************************
قبل از اینکه از وارد صحن بشیم مائده گفت:ملیسا چون اولین بارته میای اینجا هرچی دوست داری به خدا بگو ....میگند هر چی آرزو کنی البته اگه معقول باشه براورده میشه.........
وارد که شدیم به گنبد طلایی خیره شدمو و تو دلم گفتم:خدایا نمیدونم چی بخوام ........منو از این بلاتکلیفی و بی هدفی تو زندگیم در بیار.
بی اختیار اشک چشمامو پر کرد ...............
مائده دستم را گرفت و به سمت تابلویی که بالایش نوشته بود اذن دخول رفتیم و مائده با آن صدای آرامش شروع به خواندن کرد.
و من فارق از همه جا هنوز چشمم به اون گنبد طلایی بود و به کوه آرامشی که در قلبم ایجاد میشد فکر میکردم................
واقعا که تا به حال این حس را تجربه نکرده بودم ..................
انگار دنیایی که در اون بزرگ شده بودم با اینجا ملیونها کیلومتر فاصله داشت .....
تنها جمله ای که به ذهنم رسید این بود :خدایا شکرت

55:


[font=&quot]انقدر به هممون خوش گذشته بود که هیچ کدوم میلی برای برگشتن نداشتیم .............[/font]
[font=&quot]سرزمین موجهای آبی پارک ملت و شهربازی بزرگ مشهد و مرکز خریدای زیادی که رفتیم در کنار زیارت امام رضا که هر روز سه بار انجام میدادیم خیلی هممونو شارژ کرده بود .[/font]
[font=&quot]مائده واسه خرید لباس سوغات متین از من کمک خواست و من عین .....تو گل موندم..................[/font]
[font=&quot]بین سلیقه منو متین یه دنیا فرق بود اما مائده جوری دستمو برای انتخاب باز گذاشت که بی خیال سلیقه متین شدمو و به سلیقه خودم پیرهن آستین سه ربع شکلاتی کرمی را براش انتخاب کردم که یکم جذب تن هم بود ..........[/font]
[font=&quot]مائده هم انگار از سلیقه من خوشش اومده بود که لبخندی زد و در جواب سوال من که پرسیده بودم چطوره؟ گفت :عالیه...............[/font]
[font=&quot]برای عمه اش هم یه سجاده ی بزرگ و قشنگ خرید و رو به من گفت :تو واسه خونوادت چیزی نمیخری؟[/font]
[font=&quot]از سوالش خندم گرفت تصور اینکه برای مامانم یه سجاده سوغات ببرم و اون با دیدنش شکه بشه باعث شد غش غش بخندم .............[/font]
[font=&quot]واسه مامان یه تاپ صورتی خوشکل و واسه بابا یه ست کمربند چرم خریدم ............[/font]
[font=&quot]واسه نازی و کورش و بهروزم که با زنگ زدن مدامشون جویای حالمون بودند و هر از گاهی هم دو سه تا متلک کلفت بارمون میکردند هم سه تا کیف پول خوشکل چرم خریدم.[/font]
[font=&quot]شقایق با خنده گفت:هی بچه پولدار دارم کم کم افسوس میخورم که چرا همراتون اومدم .....اگه نمیومدم تو واسم از این کیف خوشکلا میخریدی.[/font]
[font=&quot]دو تا کیف پول دیگه هم دور از چشم شقایق واسه شقایق و یلدا خریدم تا بعد از برگشتن به عنوان یادگاری این سفر بهشون بدم. برای سوسن یه چادر نماز و یه سجاده خریدم[/font]
[font=&quot]همون روز مائده به سرفه افتاد و رنگش کبود شد ........انقدر سرفه کرد که اشک از چشماش اومد با دست گلوشو فشار میداد....[/font]
[font=&quot]از جیب کولم سریع اسپریشو دراوردمو دادم دستش اما نمیتونست درست نگهش داره برای همین سریع گذاشتم تو دهنش و چندبار فشارشش دادم .....نفساش با اینکه هنوز تند بود اما سرفش قطع شد و کم کم حالش بهتر شد.......[/font]
[font=&quot]بعد از نیم ساعت شد همون مائده قبلی....[/font]
[font=&quot]گفت :شانس اوردم اسپری داشتی خودم اسپریامو فراموش کردم بعد به من خیره شد و گفت:الهی بمیرم تو هم آسم داری؟[/font]
[font=&quot]حرف تو حرف اوردم و با چرت وپرت گفتم از گفتن حقیقت تفره رفتمو و خدا را شکر مائده هم پیگیر قضیه نشد.[/font]

[font=&quot]دعای وداعو خوندیم و همگی با چشم گریون سوار اتوبوس شدیم تو این مدت پدر و مادرم حتی یک بار سراغم را نگرفتند و این برام سنگین بود وقتی میدیدم خانواده یلدا و شقایق و مائده هر روز با اونا در تماسند و من مثل بچه های یتیم حتی یک تماس هم از جانب خونوادم نداشتم............[/font]
[font=&quot]در عوض آرشامو و کورشو نازنین هر روز یه تماس رو شاخشون بودو سوسن هم یه بار زنگ زده بود......[/font]
[font=&quot]کنار مائده نشسته بودم و به تیرهای چراغ برق که سریع از کنارشون میگذشتیم خیره بودم که گوشیش زنگ خورد.[/font]
[font=&quot]-به به سلام به داداشی خودم...........[/font]
[font=&quot]شستم خبر دار شد که متینه...........[/font]
[font=&quot]-خوبید شما مامان چطوره؟[/font]
[font=&quot]-.............................[/font]
[font=&quot]-ممنون....[/font]
[font=&quot]-آهان گفتم چقدر عزیز شدم که آقا برام زنگ زده..........[/font]
[font=&quot]-........[/font]
[font=&quot]-برو بچه خودتو سیاه کن...[/font]
[font=&quot]-اوهوم.......[/font]
[font=&quot]-...............[/font]
[font=&quot]-نه نمیتونم[/font]
[font=&quot]-.................[/font]
[font=&quot]-دقیقا[/font]
[font=&quot]-..................[/font]
[font=&quot]لبخند عمیقی زد و رو به من گفت:[/font]
[font=&quot]-آقا متینه سلام میرسونه.......[/font]
[font=&quot]شکه نگاهش کردم و به زور گفتم :سلامت باشند............[/font]
[font=&quot]نمیدونم متین تو گوشی چی گفت که صدای خنده مائده بلند شد و گفت :خوب مگه چی شده ...........باشه بابا نزن غلط کردم ..[/font]
[font=&quot]-..............................[/font]
[font=&quot]-باشه ...سلام برسون......
گوشیو قطع کرد
[/font]

[font=&quot]-متین بود............[/font]
[font=&quot]ای وای خاک تو سرم با این حرف زدنم واقعا به قول لاکپشت تو کتاب ابتداییمون نفرین بر دهانی که بی موقع باز شود.........[/font]
[font=&quot]مائده کمی متعجب نگام کرد و گفت :آره گفتم که.......[/font]
[font=&quot]ای بمیری ملی ....خاک عالم واقعا که انگار پسر خالم بود که گفتم متین لااقل یه آقا تنگش میچسبوندم که حالا چشمای شکه مائده را مشاهده نمیکردم........[/font]
[font=&quot]اومدم بحثو عوض کنم که دقیقا گند زدم تو کل بحث..........[/font]
[font=&quot]-خوب چه خبرا...........[/font]
[font=&quot]مائده در حالی که بی اختیار خندش گرفته بود با نیش باز گفت :سلامتی............[/font]
[font=&quot]دلم میخواست همچین کلمو بکوبم تو سقف که درجا ضربه مغزیشمو تموم.............[/font]
[font=&quot]مائده اینبار در حالی که هنوز لبخند از لبش نرفته بود گفت:ملیسا بودن با تو آدمو سر کیف میاره .....خوش به حال کسی که تو رو بدست میاره............[/font]
[font=&quot]خوب خدا را شکر بحث خود به خود عوض شد.........[/font]
[font=&quot]-خوب دقیقا این نظریه که من راجع به تو دارم....[/font]
[font=&quot]-نه خارج از شوخی......[/font]
[font=&quot]-منم شوخی نکردم ...به نظرم تو بهترین همسر و بهترین مادر میشی کاش من پسر بودم اونوقت یه ثانیه هم ولت نمی کردم ............[/font]
[font=&quot]مائده غش غش خندید و گفت :گفته باشم من قصد ازدواج ندارم ..میخوام درس بخونم .......[/font]
[font=&quot]-به جهنم بذار بترشی............چه نازیم میکنه[/font]
[font=&quot]هیچوقت فکر نمیکردم با دختری مثل مائده با این حجاب و با این طرز فکر انقدر صمیمی بشم .....[/font]
[font=&quot]به کورش زنگ زدمو ازش خواستم بیاد ترمینال دنبالمون ....چون هم دلم براش تنگ شده بود و هم حوصله اینکه به عباس زنگ بزنمو نداشتم ........[/font]
[font=&quot]بازم اونقدر با بچه ها گفتیمو خندیدیم که نفهمیدیم کی به تهران رسیدیم.[/font]
[font=&quot]همین که وارد ترمینال شدیم متینو کورشو کنار هم دیدم که مشغول صحبت بودند .[/font]
[font=&quot]با دیدنمون هر دوتاشون کنارمون اومدند و قبل از هر عکس العملی کورش محکم بغلم کرد و گفت:دلم برات تنگ شده بود زلزله.........[/font]
[font=&quot]با اینکه این چیزا بین طبقه ما عادی بود ولی به قدری جلوی متین خجالت کشیدم که احساس کردم از عرق شرم لبریزم......نمردیمو یه بار طعم خجالتم چشیدیم....[/font]
[font=&quot]کورش یلدا و شقایقو هم بغل کرد ....[/font]
[font=&quot]و به مائده سلام کرد.[/font]
[font=&quot]مائده هم با همان لبخند مهربون و بدون اینکه به کورش نگاه کنه جوابشو داد ......[/font]
[font=&quot]سرمو چرخوندمو به متین نگاهی کردمو سلام کردم ......[/font]
[font=&quot]سریع نگاشو دزدید و گفت :سلام.....[/font]
[font=&quot]به مائده سلام کرد و حالشو پرسیدو زیارت قبول گفت [/font]
56:
انقدرکارش بهم برخورد که اگه انقدر خانمیت و صبر نداشتم با مخ میرفتم تو صورتش فقط مائده زیارت رفته بود و ما اونجا بوق بودیم .
پر روی ....بی ادب ...امل....
یلدا جفت پا پرید تو افکارمو گفت :کجایی تو ده دفعه صدات زدم ..........
-همین جام بریم دیگه...
کورش هنوز زیر چشمی به مائده نگاه میکرد که یکی زدم پس سرشو گفتم یالا راه بیوفت...
از مائده و متین خداحافظی کردیمو متین در طول این مدت حتی یه نگاه هم بهم ننداخت.
با دیدن 206 کورش باعث شد شکه نگاهش کنیم.
-چیه خوب .........
شقایق گفت :ماشینت کو.....
-همینه دیگه ...
-زهر مار ماشین خودتو میگم.......
-آهان اون دلمو زد عوضش کردم.......
شقایق با حرص گفت :اسکولمون کردی ؟
-من غلط بکنم .........حالا بدویین سوار شین و فوضولی نکنید.
بعدم آروم طوری که فقط من بشنوم گفت:همش زیر سر توه که فرناز احمق انقدر منو تیغید که مجبور شدم ماشینمو بفروشم.
-به من چه ......خودت گند زدی .....حالا بچه را سقط کرد؟
-آره یه هفته میشه. .
سوار که شدیم کورش گفت :ولی خدایی اون دختره فامیل متین چه تیکه ای بود.......
شقایق با هیجان گفت:تازه بدون روسری ندیدیش..........
-زهر مار شقایق......کورش تو هم بهتره سرت به کار خودت باشه....
-میگم ملی تو که سر متین شرط بستی منم سر .....
-ا...بسه دیگه هر چی بهت هیچی نمیگم ...مائده اهل این حرفا نیست
-تو از کجا میدونی ؟
-میدونم دیگه
-مگه متین هست؟
-نه ....مگه نمیبینی بعد این همه وقت محل سگم بهم نداد
-آهان پس بگو از کجا دلت پره ؟
-کورش بحث این حرفا نیس .....مائده خیلی ماه و خانومه ضمنا دوستمه .....نمیخوام اذیتش کنی.
-اذیت کدومه یه دوستی ساده......
-خودتو سنگ رو یخ نکن ....
-امتحانش ضرر نداره .......
-به جهنم....اگه بعدا این متین غیرتی که من دیدم خونتو ریخت مقصر خودتی......
-اکی حرص نخور پوستت زشتتر از الانش میشه
-مگه پوست من چشه؟
-چشم نیست گوشه...
-مسخره

57:
اونروز هر چی با کورش حرف زدیم فایده نداشت و پاشو کرد تو یه کفش که قاپ مائده را میدزده .....
از جانب مائده مطمئن بودم اما دوست نداشتم اصرار کورش وجهه ی منو جلوی مائده خراب کنه گرچه میدونستم کورش آدمیه که امروز یه تصمیمی میگیره و فرداش به روی خودشم نمیاره پس جای امید بود ...مخصوصا اینکه مائده با دخترای اطراف کورش یه دنیا فرق داشت از جمله باخود من...............................
سوغاتی سوسنو همون موقع که رسیدم دادم و مال بقیه را هم گذاشتم تو اتاقم چون هنوز خانواده عزیزم از سفرشون برنگشته بودند ....
از روزی که از مشهد اومدم غیر از نمازای صبحم که یک درمیون قضا میشد بقیه را میخوندم و اونطور که فهمیدم شقایقو یلدا هم همینطور بودند.
دو روز استراحت کردم تا مامان اینا هم اومدند .....
مامان پوستش از آفتاب برنزه شده بود و با چندتا چمدون خرید از کیش که مطمئن بودم 99% اونها لباسه برگشت.
بایاداوری اینکه حتی یه تماس خشک و خالیم باهام نگرفتند به سردی به هر دوشون سلام کردم ....
بابا سرمو بوسید و به اتاقش رفت.....
اوج محبتش واسه من همین قدر بیشتر نبود گاهی وقتا شک میکنم که بچه واقعیشون باشم.....
مامانم هنوز کلمه ای از دهانم خارج نشده گفت: ملیسا واقعا که عجب مسافرتیو از دست دادی خیلی خوش گذشت ....
-به منم خوش گذشت
مامان پوزخندی زد و گفت با اون دگوری ها(منظورش دوستام بودند)؟
-مامان نیومده شروع نکن........
اخمی کرد و گفت: آتوسا اونجا خودشو واسه آرشام تیکه پاره کرد اونوقت توی احمق رفتی زیارت
-پس خدا را شکر میکنم که نیومدم چون حوصله اون دوستای مسخرتو نداشتم ......مخصوصا آتوسا
مامان که انگار خودشم از این بحثای تکراری خسته شده بود رو به عباس آقا که مشغول جابه جا کردن چمدونهای مامان بود گفت:اون زرشکیرو بذار تو اتاق ملیسا مال اونه..........
-ممنون مامان اما......
من خستم بعدا باهات صحبت میکنم.....
آهی کشیدمو وارد اتاقم شدم چمدون سوغاتی های مامان اگرچه برام جذاب نبود اما حداقل میتونست وقتم را پرکنه
شبش هم سوغاتی های هر دوشونو بهشون دادم .......بابا که از خریدم خیلی خوشش اومد ....
مامانم چیزی بروز نداد ولی میدونم اگه راضی نبود صد بار میگفت.
************************************************** *************************************
ماشینو توی پارکینگ دانشکده پارک کردمو به سمت کلاسم رفتم تو راه با متین برخورد کردم ...
-سلام
فقط یه ثانیه نگاهم کرد و گفت :سلام
بعد چند ثانیه مکث گفت :ببخشید من عجله دارم با اجازه............
بهم برخورد پسره امل روانی ......
اصلا تقصیر خودمه که بهش سلام کردم .....حقا که بی لیاقته.............

58:
[font=&quot]نازنین و بهروز با دیدنم اونقدر تحویلم گرفتند که تصمیم گرفتم هر چند وقت یک بار دورشون بزنم تا منو نبینند و عزیز بشم........[/font]
[font=&quot]با ورود کورش به کلاس همه سرها به سمتش برگشت...............[/font]
[font=&quot]معلوم بود با عطر هوگویش دوش گرفته و با اون کت و شلوار مشکی و کروات دودی خیلی خواستنی شده بود مطمئنا اگه فرناز امروز غائب نبود از کرده خود پشیمون میشد که چرا راحت کنار کشید............. [/font]
[font=&quot]-اوه سلام خوشتیپه از این طرفا ..............[/font]
[font=&quot]به لبخند کورش که به حرف شقایق زد نگاه کردم........[/font]
[font=&quot]مطمئنا این تیپ زدنش واسه انجام کار مهمی بود و گرنه کورش برای مهمونیهای رسمیمون هم لباسهای اسپرت میپوشید.[/font]
[font=&quot]حتی سهرابی هم به کورش گفت :نکنه امشب عروسیته..............[/font]
[font=&quot]و کورش با خنده جواب داد خدا نکنه اونروز برسه که من خر شم زن بگیرم .[/font]
[font=&quot]سهرابی با نگاه خیره اش به من جواب داد :اونش دیگه دست خودت نیست دست دلته .......[/font]
[font=&quot]از این حرفش بدنم مور مور شد و اخم کردم........................[/font]
[font=&quot]بعد کلاس دنبال کورش راه افتادم تا ته و توی قضیه را در بیارم............[/font]
[font=&quot]-کجا به سلامتی..........[/font]
[font=&quot]-اگه غر غر نمیکنی و اعصابمو خورد نمیکنی بگم..............[/font]
[font=&quot]وای نه از همون که میترسیدم داشت به سرم میومد.......[/font]
[font=&quot]-کورش ....مائده............[/font]
[font=&quot]-بای هانی .......همین امروز بهت ثابت میکنم تو در موردش اشتباه میکردی...[/font]
[font=&quot]توی پارکینگ رسیدیم که دهنم باز موند ماشین خدا تومنی باباش زیر پاش بود و رنگ کت و شلوارشم با اون ست کرده بود.[/font]
[font=&quot]-چیه ................[/font]
[font=&quot]-نگو بابات بهت داده؟[/font]
[font=&quot]-نه بابا سوئیچو کش رفتم ........شب احتمالا خونمو میریزه......[/font]
[font=&quot]-حق داره[/font]
[font=&quot]-آدم یه دوست مثل تو داشته باشه دشمن میخواد چیکار.............[/font]
[font=&quot]توی ماشین نشست و دوباره عطر زد و برام دستی تکون داد به سبد گل پشت ماشین که مطمئنا برای مخ زدن مائده بود نگاهی کردمو آهی کشیدم[/font]
[font=&quot]-انگار تصمیمش خیلی جدیه...........[/font]
[font=&quot]به شقایق که پشت سرم به رفتن کورش خیره شده بود نگاه کردمو گفتم: به نظرت چیکار کنم.........[/font]
[font=&quot]-هیچی[/font]
[font=&quot]-خسته نباشید با این همه فکر کردن[/font]
[font=&quot]-مثلا میخوای چیکار کنی [/font]
[font=&quot]-چه میدونم .....آهان زنگ بزنم به مائده همه چیو بگم[/font]
[font=&quot]-اونوقت اگه کورش فهمید ،میدونی که چقدر کینه ای.......شاید بره به متین بگه که تو شرط..........[/font]
[font=&quot]-وسط حرفش پریدمو گفتم :آره راس میگی بهتره منتظر عکس العمل خود مائده باشیم[/font]
[font=&quot]-با این همه دک و پوزه کورش کوه هم جلوش کم میاره چه برسه به مائده[/font]
[font=&quot]بقیه بچه ها هم بهمون رسیدند و همگی راهی کافی شاپ شدیمو من خواستم سوغات بچه ها را بهشون بدم که یکی دستش را از پشت سرم جلوی چشمام گرفت
[/font]

[font=&quot]با لمس دستای مردونش چندشم شد و سریع خودمو جلو کشیدم............[/font]
[font=&quot]- سلام عشق من..............[/font]
[font=&quot]اه اینو دیگه کجای دلم بذارم یادم باشه به بچه ها بگم پاتوقمونو عوض کنیم[/font]
[font=&quot]-سلام آرشام خان [/font]
[font=&quot]-مسافرت خوش گذشت[/font]
[font=&quot]-شنیدم به شما با وجود آتوسا جون بیشتر خوش گذشت .[/font]
[font=&quot]کم نیاورد و گفت:اون که صد البته[/font]
[font=&quot]رو به بقیه هم سلام کرد و با گفتن با اجازه بدون اینکه منتظر حرفی باشه سریع روی صندلی کنارمون نشست .........[/font]
[font=&quot]-کورش خان کجاند.........[/font]
[font=&quot]شقایق با لودگی گفت:رفته گل بچینه[/font]
[font=&quot]همگی پقی زدیم زیر خنده..........[/font]
[font=&quot]-به چه کیف پولای قشنگی............[/font]
[font=&quot]بهروز با خنده گفت:ملیسا جون زحمتشو کشیده .......[/font]
[font=&quot]میدونستم اگه چیزی بهش ندم مامان سر فرصت کلمو میکنه واسه همین کیف پولایی که واسه شقایق و یلدا خریده بودمو و هنوز از کیفم درشون نیاورده بودم [/font]
[font=&quot]بیرون اوردم و یکیش دادم بهش[/font]
[font=&quot]دست تو جیب کتش کرد و جعبه کوچیکی بیرون کشید اینم برای تو ......[/font]
[font=&quot]در جعبه را باز کردمو و با دیدن دستبند زیبای طلا سفید اخمام تو هم رفت[/font]
[font=&quot]شقایق جعبه را از دستم گرفت و دستبندو با احتیاط بیرون اورد ........[/font]
[font=&quot]-وای خیلی نازه.......[/font]
[font=&quot]-چه خوش سلیقه[/font]
[font=&quot]-یاد بگیر بهروز خان[/font]
[font=&quot]به ابراز نظر بچه ها لبخندی زدمو رو به آرشام گفتم :خیلی لطف کردی ولی نمیتونم قبول کنم.[/font]
[font=&quot]-چرا....... تو قبول میکنی ...به عنوان کادوی یه دوست که تو مسافرتش حتی یه ثانیه هم از فکرت بیرون نیومد.[/font]
[font=&quot]-ممنون[/font]
59:
به شقایق که هنوز به دستبند مات مونده بود گفتم شقایق دستبندو بذار تو جعبش و پسشون بده
-ا ملی من فکر کردم قبول کردی

-تو اشتباه فکر کردی .......من کادویی که .........
آرشام وسط حرفم پریدو گفت:
-استپ خانمی .........بهم کادو دادی بهت کادو دادم ........
یکی ازکیف پولی ها را برداشت
-آخه ...........

نازنین با حرص گفت:اما و اگه و نداره
-من کی گفتم اما و اگه، گفتم آخه
-حالا هر چی ......
-خیلی خوب ممنون آرشام خان ...
************************************************** *****8
با هزار بدبختی آرشامو پیچوندیمو رفتیم خونه کورش تا ببینیم چی شد
خدمتکار در و باز کرد و ما با سر و صدا وارد شدیم .............
مامان کورش خیلی تحویلمون گرفت .
-کورش هست.....
گفت:کورش تو اتاقشه ............نمیدونم چشه دمغه این سبد گلم اورد انداخت اینجا............
-اوپس .......کورش گاف داده
بدون در زدن پریدیم تو اتاق و همچین نعره کشیدیم که فکر کنم کورش تو شلوارش ج. کرد
-زهر مار چه خبرتونه دراز کشیده بودما......دخترای روانی........بهروز تو از اینا هم بدتری
-خیلی خوب بابا بی جنبه .....
بهروز با مسخرگی گفت:شیری یا روباه آق کورش
-فعلا که یه بچه آهوی بی پناهم گیر یه مشت زامبی
شقایق با مشت کوبید پس سرشو گفت:زهر مار حالا هی ننه من غریبم بازی در بیار.......
جدی به کورش گفتم :مائده رااذیت که نکردی
-اذیت کجا بود .....(بهش گفتم تصادفی دیدمشو بیاد برسونمش
گفت:صلاح نمیبینم باهاتون بیام .
گفتم حداقل یه کافی شاپی قهوه ای شماره ای......
گفت:دلیلی نمیبینه
اصلا سرشو نیاورد بالا ببینه من انقدر تیپ زدم یا با یه گونی اومدم.......ماشینو بگو بابام میخواست خفم کنه اونوقت خانم یه نگاهم بهش ننداخت .........با موتور گازی میرفتم انقدر زورم نمیومد.....)
اونقدر بهش خندیدیم که اشک از چشامون جاری شد.......
-من که از همون اول گفتم مائده اهل این حرفا نیست .....
کورش چند بار زیر لب مائده مائده گفت و بعد رو به من گفت:دختره بهم میگه به حرمت دوستیم با ملیسا باهات برخوردی نکردم که دیگه پاتو از گلیمت درازتر نکنی..............
-اااا.پس حسابی شستت........
شقایق خندیدو گفت :بدو میخوام بندازمت رو بند تا خشک شی....
یلدا گفت اتوتم با من ..........
-با مزه ها.......
کورش واقعا عصاب نداشت چون بدجور خورده بود تو پرش ....
ما هم سریع جیم شدیم.............
60:
***************************************8
رفتارای سهرابی طرز نگاه کردن و بعضی حرفاش دیگه واقعا اعصاب برام نذاشته بود .............
سهرابی همیشه اخمو حالا نیشش تا بنا گوشش باز بود و به قدری تحویلم میگرفت که تمام بچه ها هم به رفتار جدیدش مشکوک شده بودند............
از همه بدتر غیرت کورش و بهروز بود که منو هلاک کرده بود......
بهشون گفتم رفتارای سهرابی مشکوکه ......
کورش گفت :به نظر من که این چند ترم باقی مونده را سر کارش بذار تا پاست کنه و بعدش تو رو به خیر و اونو به سلامت ............
بهروزم مثل بوقلمون کله اش را در تایید حرف کورش چند بار بالا و پایین برد و آخر سر هم گفت:هوای ما را هم بهش بگو داشته باشه............
با حرص با
کیفتو دستم همزمان توی سر دوتاشون زدمو گفتم :یعنی خاک عالم تو سر بی غیرتتون کنند...........
مشغول کل کل با اونا بودم که گوشیم زنگ خورد......
با دیدن شماره مائده دوباره یه چشم غره به دوتاشون رفتمو دکمه اتصالو فشار دادم............
-جونم ......مائده جان
-سلام ملیسا خانم خوبی؟........پارسال دوست امسال آشنا ......
-سلام خانمی ممنون تو خوبی؟ چه خبر؟
-هیچی سلامتی؟
کجایی
-دانشکده...........
-منم بهت نزدیکم........میخوام با متین برم کافی شاپ تو هم میای؟
-اوم.........خوب مطمئنی مزاحم نیستم............
-وای قربونت برم تو مراحمی..........
-ممنون
-پس بیا کافی شاپ تا منم خودمو برسونم ....اوه راستی شقایق جان و یلدا خانمم بیار
-باشه.......
تلفونو قطع کردمو رو به بچه ها که تازه همگی جمع شده بودند گفتم:
بچه ها من کافی شاپ دعوتم به اضافه یلدا و شقایق.......
کورش قبل از هر حرفی گفت:مائده دعوتت کرده پس منم میام.......
-اوی کجا .........متینم هست ضمنا دیگه بهت اجازه نمیدم به مائده نزدیک شی
کورش با لحن جدی گفت:یادم نمیاد ازت اجازه گرفته باشم
-کورش چند بار بگم مائده با همه دخترای اطرافت فرق داره
-میدونم و ...تو هم میدونی که من از چیزای خاص خوشم میاد

61:
هزار بار کورش و تهدید کردم که اگه بخواد بیاد کافی شاپ ال میکنم و بل میکنم........
-باشه ملی انقدر قُپی نیا.....اصلا نمیام خوبه
-آره دیگه پس سه ساعته واسه چی دارم فک میزنم............
******************
با دیدن مائده که مقابل متین نشسته بود و آروم باهاش حرف میزد به سمتشون رفتم.......
-سلام
هر دو بلند شدند و من با مائده رو بوسی کردم.......
یک لحظه نگاه مائده به پشت سرم افتاد و بعد سریع رو به منو متین گفت:
بچه ها من خیلی گشنمه پیشنهاد میدم به جای کافی شاپ بریم رستوران مهمون متین خان .............
متین فقط سرشو تکون دادو گفت موافقم......
ولی من گفتم :نه من مزاحمتون نمیشم........
مائده گفت:وای چقدر تعارفی هستی ....شما با ما میاید باشه؟
-باشه ...ولی مهمون من ........
متین که به گلدان روی میز خیره شده بود گفت:نه دیگه ......وقتی خانوما با یه آقا میرند بیرون دست تو جیبشون نمیکنند........
-آخه............
-سلام
برگشتمو به کورش که مقابم با یه لبخند مزحک وایساده بود نگاه کردم........
همگی جوابشو دادیم و کورش گفت:چه حسن تصادفی...........
منو دوستام اومدیم اینجا یه............
به طرف میزی که اشاره کرد برگشتم و با دیدن دوتا از پسرای خل و چل کلاس چشم غره ای به کورش رفتم...........
کورش که انگار از نگاه عصبانی من کمی ترسید گفت:فعلا......
به سمت میزش رفت ....
مائده از جاش بلند شد و گفت: بلند شید بریم ناهار............
هر سه بلند شدیم و من قبل از خارج شدن برگشتمو یه چشمک به کورش که با عصبانیت نگام میکرد حواله کردم........

62:
قرار شد منو مائده با ماشین من و متین با 405 خودش بیاد.
همین که سوار شدیم مائده گفت:راستی شقایقو یلدا نیومدند....

اه ...پاک یادم رفت بهشون بگم از دست کورش و خراب کاریاش
-راستش اونا کار داشتند عذر خواهی کردند........
برای کورش پیام دادم :خوردی هستشو توف کن...........
و اونم پاسخ داد :خیلی بی فرهنگی حالا کجا رفتید؟
-فوضولو بردند جهنم گفتند هیزمش تره
جوابی نداد.........
مقابل یه رستوران طبقه متوسط ایستادیم و متین ماشینشو پارک کرد و منم پشت سرش ایستادم......
مائده پیاده شد و من قبل از پیاده شدن یه نگاه به سر و شکلم کردم.......
خدایی از اون روزی که موهامو توی مقتعم فرستاده بودم قیافم خیلی مظلومتر شده بود....
ولی شیطنتام تمومی نداشت
یه بوس کوچولو برا خودم فرستادمو پیاده شدم ............
متین درو باز کرد و منو مائده با تشکر کوتاهی وارد شدیم.........
مائده هنوز ننشسته گفت:من برگ میخورم........
متین لبخند مهربانی به رویش پاشید و گفت:می دونم شکمو و بعد دوباره اخماشو تو هم کشید و در حالی که سرشو به سمت من بر میگردوند و نگاش اوتوماتیک پایین میرفت تا منو نبینه....گفت :و شما؟
میخواستم منویی که به سمتم گرفته بود را محکم بزنم تو سرش تا مایع بین نخاعیش از بینیش بزنه بیرونو اشهدشو بخونه.........
بدون گرفتن منو از دستش با حرص گفتم :منم مثل مائده ،برگ.........
منویی که هنوز جلوم گرفته بودو بدون اینکه باز کنه روی میز گذاشتو پیش خدمتو صدا کرد سه دست برگ با مخلفات با یکی از دوغای محلیتون.......
مائده گفت:میرم دستامو بشورم
ومنو متینو تنها گذاشت .....
اونقدر از دست متین عصبانی بودم که حد نداشت تا حالا هیچ پسری انقدر بهم کم محلی نکرده بود
گوشیم زنگ خورد از جیبم بیرون کشیدمو با دیدن اسم آرشام روی صحفه گوشیم ......با حرص زیر لب گفتم :
بر خر مگس معرکه لعنت..........
جوابشو ندادم که دوباره زنگ زد ........
لعنتی
گوشیو به اجبار برداشتم
63:
صدای شاد آرشام تو گوشی پیچید سلام خانومی
عق..............
نگاهم به سمت صورت متین کشیده شد یه لحظه نگاه موشکافش به خودمو غافل گیر کردم و اون خیلی ناشیانه به سقف خیره شد.
حرصم گرفت.
ایش ایکبیری........
-سلام چطوری؟
-ممنون از احوالپرسی های شما.....
حوصلشو نداشتم
-کاری داشتی؟
-آره واسه ناهار میخواستم دعوتت کنم
-شرمنده الان میخوام ناهار بخورم
-کجا با کی؟ ...من الان دوستاتو دیدم باهاشون نبودی ....خونه هم که نیستی
-شما داروغه اید........به خودم مربوطه الان کجامو با کی هستم.........
پررو آمارمو درمیاره
-منظورمو بد برداشت نکن نگرانت شدم.....
-نگران چی؟...من کار دارم بای
و بدون اینکه منتظر جوابش باشم قطع کردم .
گوشیمو خاموش کردم
همزمان با گذاشتن تلفن تو جیبم مائده هم رسید و پرسشگرانه به قیافه درهم متین خیره شد ....
حتی به طور نامحسوس اشاره زد چی شده و اونم تابلو سرشو بالابرد یعنی هیچی...........
مشکل روانی داره دیگه.........خوب اگه هیچی پس چرا با یه کوه عسلم نمیشه خوردت.......
ناهار با چرت و پرت گوییهای مائده که سعی داشت متینو از حالو هوایی که توشه دربیاره صرف کردیم.......
اما متین خان دریغ از یه لبخند خشک و خالی همچنان روی اخمش مصمم بود............
ای بعد ناهار قلیون میچسبید ولی با این دوتا بچه مثبت آرزویی محال بود ...
-ممنون خوشمزه بود ....
متین که مشغول بازی با غذاش بود سرشو بالا اورد و تو. چشام خیره شد انگار میخواست عمق ذهنمو بخونه
صبر کن ببینم مگه ذهن من عمقم داره........خدا عالمه
اینبار کم نیاوردم و به چشمای جذاب مشکیش خیره شدم..............
واو....چه عالمی داره چشاش.......
نمیدونم چقدر اونطوری موندیم که با سرفه مصلحتی مائده نگاهمونو از هم گرفتیم ........
بمیره نذاشت ببینم کی کم میاره
متین تا بنا گوش سرخ شد و منم عین خیالم نبود یعنی اصلا توی روی خودم نیاوردم ...فقط شنیدم گفت:نوش جان
مائده با نیش باز گفت :بچه ها یه پیاده روی میچسبها....
تا فردا هم دست این بدی فقط میخواد برنامه ی مثبت بودنشو ادامه بده برا همین گفتم :من دیگه میرم...
-چرا آخه.............
مثلا چی بگم ...بگم بدجور هوس قلیون کردم.........
-خوب یه سری کار دارم ممنون از ناهار خوشمزتون
از جام بلند شدمو و مائده و متینم متعاقبا بلند شدند

64:
بعد از کشیدن یه قلیون پرتقال نعنا به سمت خونه روندم.
همین که ماشینو وارد خونه کردم با دیدن ماشین آرشام پفی کشیدم.................
وای خدا کی میشه راحتم کنی ............
وارد سالن شدم ............
آرشام رو به روی مامان نشسته بود و باهاش حرف میزد با دیدنم سکوت کردند و فقط شنیدم مامان آروم گفت :بیا خودش اومد......
-سلام...........
هیچ کدوم جوابمو ندادند و مامان در حالی که با خشم نگام می کرد گفت:بیا اینجا بشین ............
-نه ممنون خستم........
-ملیسا اون روی سگ منو بالا نیار............
به آرشام که با پوزخند نگام میکرد خیره شدمو و گفتم :مادر من تو که روی سگت همیشه بالاتر از همه روهاته واسه من بیچاره............
-درست حرف بزن دیگه پرروییم حدی داره................
-دقیقا مامان این حرفم به آقایی که روبروت وایساده بزن.............
بعدم بدون اینکه منتظر جواب مامان باشم به سمت اتاقم رفتم .........
قبل از اینکه در اتاقو ببندم یه کفش لای در گیر کرد و بعد آرشام محکم به در تنه زد و وارد شد.........
-هوی چته وحشی.................
-وحشی....هه...وحشی ببین کی به کی میگه..........
-خوب من به تو میگم............
-ملیسا خوب گوشاتو باز کن فکر دور زدن منو از سرت بیرون کن.....اوندفعه هم بهت گفتم من دست رو هر چی بذارم مال منه....
-اوه اوه نگو ترسیدم.....منو تهدید میکنی................
-آره.....ولی نذار این تهدیدا از قالب حرف خارج بشه و عملی بشه...........
پوزخندی زدمو گفتم :ببین جناب مگه زوره ...نمیخوامت...بابا ن..می...خوا...مت....چطوری حالیت کنم.......
آرشام با اون صورت خشمگینش بهم نزدیکتر شد و با دست محکم موهای پشت سرمو با مقنعه کشید به طوری احساس کردم باید با موهای نازنینم خداحافظی کنم...............
سرم به طرف عقب کشیده شد .....داد کشیدم...ولم کن وحشی..
اما اون بی توجه به هر چیزی فقط گفت:بد میبینی کوچولو ......بد....
با دست به صورتش که نزدیک صورتم بود کوبیدم از شدت ضربه نوک انگشتام زق زق میکرد............
داد کشیدم هر گ.ه میخوای بخور لعنتی .........
آرشام موهامو ول کرد و دستشو روی صورتش گذاشت انگار از شدت ضربه شکه شده بود........
فقط نگام کرد ....
-برو بیرون ...
تکان نخورد انگار هنوز توی بهت بود .......
داد کشیدم از اتاق من برو بیرون.......
تکان سختی خورد......
رنگ نگاش از تعجب به خشم تغییر کرد..........
-تو ...توی عوضی ...تو یه الف بچه منو میزنی...من....
-آره بازم میزنم ...اگه نری و از اینجا گورتو گم نکنی ............
با پشت دست روی لبهام کشید و با شصتش ناز کرد.......
سرمو عقب بردم...........
-باشه خوشکله....من ..میرم ولی زود میام ....
خود درگیر.......
توی یه ثانیه سریع لبامو بوسید که چندشم شد..........
-بر میگردم عشقم منتظرم باش....
-حتما...حالا گورتو گم کن..........
نگاش باعث شد بترسم.....بترسم از آرشامی که روبروم بود......آرشامی که انگار من پدرشو کشته بودم و اون باید ازم انتقام میگرفت........
رفت..........و من نفس حبس شده امرو بیرون دادم........
لعنت به همتون

65:

ماشین آرشام هنوز کاملا از در خارج نشده بود که مامان بدون در زدن وارد اتاقم شد .............
با حرص نگام کرد و گفت:بالاخره کار خودتو کردی پسره را پر دادی...........
با تموم وجودم داد کشیدم :بسه............بسه این مسخره بازیا ..........دیگه خستم کردید .........چقدر بشینم و ببینم کی میشه منم آدم حساب کنید و نظرم و بپرسید........
-سر من داد نکش........ احمقی دیگه ...حالیت نیست همه این کارا به خاطر خودته ...........
-به خاطر خودمه که اون پسره احمق میاد تو اتاقم هر طورمیخواد باهام رفتار میکنه...اونوقت ...تو ...توی به اصطلاح مادر به جای اینکه دوتا بار پسره کنی اومدی تو اتاقمو بهم میگی چرا جواب توهینهاشو دادم................
-پسره را همه رو هوا میزنند ...اونوقت توی احمق به جای اینکه باهاش راه بیای ، لج و لجبازی می کنی .اون میتونه تو و صد نسل بعد تو رو تو پولاش غرق کنه.........خوشتیپ و جذابم که هست تحصیلکرده و خونواده داره ....لعنتی دوستتم که داره ...دیگه چی میخوای...........
فقط به چشماش خیره شدم مشخص بود تا 10 روز دیگه هم که باهاش حرف بزنی تاثیری نداره....حرف حرف خودش بود........مثل همیشه....
بغضم ترکیدو اشکم روون شد .......مامان پوفی کشید و گفت:چرا برای یه بارم شده به حرفم گوش نمیدی.......حالا چرا مثل عقده ای ها گریه میکنی؟
-چون چون عقده ایم.....عقده ی یه محبت مادرانه از جانب تو .....مامان با من بد کردی بد.......یادته وقتی داشتم تو تب میسوختم و حالم خیلی بد بود...........اوه چه سوالی میپرسم تو چی در رابطه با من یادت میمونه اونروز دوره داشتید ....خونه مهلقا جونت .....گفتم مامان حالم بده کابوس میبینم می ترسم پیشم بمون.....سوسنو صدا زدی مواظبم باشه....گفتی داره مهمونیت دیر میشه........گفتی باید بری روی بهاره را کم کنی ...مامان من 12 سالم بود و بهت احتیاج داشتم ....تو هیچوقت نبودی .....نه تو خاطرات شیرینم بودی و نه مرحمی برای خاطرات تلخم...........عقده ایم که همین حالا که به قول خودت وقت شوهر کردنمه وقتی یلدا میگه مامانش باز صبح واسه خوردن صبحونه کم بهش گیر داده حسودیم میشه.........مادر من ،کی برام لقمه گرفت و کی برا تغذیه ام حرص خورد جز اینکه بعضی وقتا بهم میتوپی چه خبرته کمتر بخور هیکلت بهم میریزه...............مامان من گاهی وقتا به این نتیجه میرسم برای شما هیچی نیستم................اصلا شک دارم تو مادرم باشی ........
مامان با پشت دست چنان محکم توی دهنم زد که مزه خونو احساس کردم ......
فقط همین جمله را گفت:حقا که بی چشمو رویی
و بعد از اتاقم رفت ...نه اینجا دیگه جای من نبود ...حداقل حالا نه ....حالا باید هر چی زودتر از اینجا دور میشدم .......
فعلا بستونهHeart
پاسخ
 سپاس شده توسط ţђę ɱąŋ wђǫ şǫɭd ţђę wǫŗɭd ، eli2020 ، gisoo.6 ، RєƖαx gнσѕт ، R gh ، ㄎムÐ Ǥノ尺レ ، BAHEREH!!`´ ، سایه2 ، vorojak17 ، sama00 ، فاطمه 84


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان بچه مثبت(از اولش) - ★MoRpHeUsS★ - 29-08-2013، 15:13

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 4 مهمان