![Big Grin Big Grin](http://www.flashkhor.com/forum/images/smilies/biggrin.gif)
![Big Grin Big Grin](http://www.flashkhor.com/forum/images/smilies/biggrin.gif)
بصبرید تا قسمت جدید
![Big Grin Big Grin](http://www.flashkhor.com/forum/images/smilies/biggrin.gif)
اینو فقط به خاطر گیسو می زارم که خواهش کرد
![Heart Heart](http://www.flashkhor.com/forum/images/smilies/heart.gif)
به گریم پایان دادم ، مامان اومد تو و با هم به داخل خونه رفتیم ، نشست تو سالن منم رفتم براش چای بیارم ، دکمه چای ساز رو زدم و نشستم پیشش. تو چشام نگاه کرد و با غصه گفت:
- عزیزم چرا اینطوری شدی؟ مگه اون پسره چیکارت کرده که به این روز افتادی؟ ببینم چرا با ما حرف نمی زنی؟
- مامان چرا همتون فکر می کنین امیر کاری کرده؟
- نکرده؟
- نه. بعدشم مامان ما داریم جدا می شیم ، امیرم هیچ تقصیری نداره.
- پس چی شده به ما بگو.
- هیچی من دیگه نمی خوام با امیر زندگی کنم.
- آخه چرا؟
- من برم چایی بریزم.
چای ریختم و با قند تو سینی گذاشتم ، چون آشپزخانه اپن بود و زاویه ام با مادر مستقیم بود ، اون رو می دیدم که با خوش حرف می زد ، به سالن رفتم و سینی رو رو میز جلوی مادر گذاشتم.
- بخور سرد نشه.
- جوابم رو نمی دی؟
- نه.
- تو غلط کردی ...
- مامان میشه انقدر سیم جینم نکنی؟
- بمیرم ایشالا که این حرکاتت رو نبینم ، ای کاش به این ازدواج رضایت نمی دادیم ، ای کاش همه چیزو به پای خودت نمی ذاشتیم که اینطوری تصمیم گیری کنی ، ای کاش نمی ذاشتیم تو سن کم ازدواج کنی ، ای کاش خودم برات همه تصمیمارو می گرفتم ...
- آره مادر من اشتباه کردی ، دیگه ام ای کاش ، ای کاش نکن چون من تصمیمم رو گرفتم.
- امشب میای خونه.
- من جایی نمیام.
- باید بیای ، سه هفتس ازت بی خبریم بسه دیگه ، پا میشی میای خونه.
- مامان من نمیام.
- بمونی این تو چه غلطی بکنی؟
- مامان تو رو خدا....
- هستی دیگه حرف نزن ، همین که گفتم.
- باشه چشم.
- هستی به خدا اگه امشب نیای شیرمو حلالت نمی کنم.
- باشه مامان.
- من می رم ، خدافظ.
- چایی نخوردی.
- مهم نیست ، خدافظ.
- خدافظ.
مادرم رو تا دم در خونه همراهی کردم ، دلم برای بابا و شقایق خیلی تنگ شده بود، وای امشب باید هزارتا توضیح بدم ، یعنی چی باید می گفتم؟ تصمیم داشتم بعد طلاق با کسی رابطه نداشته باشم. مهم نبود بقیه چه فکری راجبم می کنن ، به ساعت نگاه کردم دو بعد ازظهر بود ، ترجیح دادم بخوابم ، تو این مدت کمتر خوابیده بودم و بیشتر گریه می کردم و لرزش لعنتی هم که دست از سرم بر نمی داشت. وقتی بیدار شدم ساعت هفت شب بود ، سریع به حمام رفتم و به محض بیرون اومدن موهام رو با سشوار خشک کردم ، بعد هم از پشت بستمشون. تنیک بنفش رنگم رو با ساق مشکی پوشیدم و با بی میلی آرایش ناچیزی کردم. پالتوی مشکیم رو پوشیدم و به آژانس زنگ زدم. ساعت هشت و نیم بود که رسیدم. زنگ زدم و وارد شدم ، به محض پیاده شدن از آسانسور ، جلوی در چشمم به مامان ، بابا ، خاله سوگند ، عمو سعید و امیر افتاد ، وای اینا دیگه اینجا چیکار می کنن؟ سلام کردم و بی اعتنا به همشون از بینشون وارد خونه شدم. همه داخل شدن.
بابا- تو چت شده دختر ، می دونی چند وقته ازت بی خبریم؟ می خوای طلاق بگیری؟ به اجازه کی؟ از کی انقدر بزرگ شدی؟
- آوردینم اینجا که سوال پیچم کنین؟
بابا- ساکت شو تو فقط جواب بده.
- بابا من تصمیمم رو گرفتم ، می خوام طلاق بگیرم.
بابا- تو غلط کردی.
عمو- منصور جان صبر کن شاید یه دلیل قانع کننده داشته باشن. این پسره که جواب نمیده ، هستی جان چرا می خوای طلاق بگیری؟
امیر- بابا همه چی تقصیر منه...
خاله- در اون که شکی نیست ، می خوایم دلیلش رو بدونیم.
- خاله چقدر حاشیه میرین؟ بس کنین همتون نه همه چی تقصیر منه...
امیر- لازم نیست دروغ بگی...
داد زدم: توام لازم نیست صحبت کنی. بابا می خوام برا خودم زندگی کنم ، من دیگه این پسره رو نمی خوام ، نمی خوام ، ن.. می.. خوام. ازش خسته شدم ، اصلا یکی بهتر از اینو پیدا کردم...
بابا در همین لحظه زد تو گوشم و سرم داد کشید: تو غلط کردی ، دختره احمق همه چی رو دادم دست خودت که انقدر سرخود شدی. دختره دیوونه واسه من تصمیم می گیره. از حرکت بابا شوکه شدم تو این نوزده سال یاد نمی آوردم که دست روم بلند کرده باشه ، گریم گرفته بود و اون لرزش: من دیوونم ، یه روانیم نمی تونم با این زندگی کنم ، صدام رو بلند کردم : نمی خوامش. مامان هم داد زد: صداتو واسه من تو این خونه بلند نکن. حق نداری همچین کاری بکنی ، معلومه که دیوونه ای وگرنه انقدر ساده از زندگیت نمی گذشتی ولی دیگه نمی ذاریم بیشتر از این اشتباه کنی. بر می گردی سر خونه زندگیت.
- من این کارو نمی کنم.
مامان- باید بکنی مگه دست خودته.
- ما فردا دادگاه داریم ، حکم طلاقم فردا صادر میشه.
خاله- آخه پسره احمق چی کار کردی با این دختر؟
امیر- مامان با ما چیکار دارین ما دیگه بزرگ شدیم می خوایم طلاق بگیریم...
عمو- کاری باهاتون نداشتیم که همچین تصمیمی گرفتین.
- عمو تورو خدا ولمون کنین ، ما می دونیم چی کار می کنیم. این تصمیم هر دومونه ، می خوایم طلاق بگیریم.
بابا- از این خونه برو بیرون ، من دیگه دختری به اسم هستی ندارم.
- بابا؟
بابا- همین که گفتم تا بر نگردی سر خونه زندگیت دختر من نیستی ، حقم نداری پاتو تو این خونه بذاری.
- اما شما نمی تونین این کارو با من بکنین.
بابا- با این کاری که کردی نشون دادی ما هیچ ارزشی برات نداریم پس بیرون ، خودت میری یا به زور بیرونت کنم؟
لرزش دستام شدید شده بود: باشه طردم کنین اما بدونین من با دل پر از این خونه رفتم بیرون. شما هیچی نمی دونین ، در ضمن فکر کنم دیگه هیچ وقت نباید برگردم ، خدافظ. و با سرعت به سمت در رفتم و قبل از شنیدن هر صدایی درو پشت سرم با شدت بستم. گریه مجالم نمی داد. تا خونه خودم دویدم ، به محض رسیدن در حیاط رو بستم و خودم رو تو استخر پرت کردم ، این چه زندگی بود؟ حالا دیگه غیر از امیر خانوادمم از دست داده بودم. آب استخر یخ بود ، تو ماه اسفند پریده بودم وسط آب سرد اونم تو شب ، از سرما دندونم به هم می خوردن. قدرت هیچ کاری رو نداشتم ، انگار که پاهام تو استخر یخ بسته بودن و قدرت حرکت نداشتن ، نمی تونستم شنا کنم. خدایا اینطوری که از سرما میمیرم خودت کمکم کن. وسط استخر بودم و دستام به هیچ جایی دسترسی نداشت. داشتم از حال می رفتم که حس کردم یکی از پشت سرم پرید تو آب ، نمی تونستم برگردم و ببینم کیه. فقط دعا می کردم نمیرم یکی از پشت سر من رو بغل کرد و از آب بیرون کشید و بلافاصله به داخل خونه برد ، منو کنار شومینه نشوند و برام حوله آورد ، درسته خودش بود ، امیر بود عشق من بود اما خیلی از دستش دل خور بودم ، برای چی اومده بود؟ نگام کرد و گفت : حالت بهتره؟ سر تکون دادم. امیر دورم پتو پیچید ، نگاش کردم و گفتم: خیس شدی. اونم با چشای مهربونش که خیلی وقت بود از دیدنشون محروم بودم به من نگاه کرد و گفت:
- هستی تو قول دادی مواظب خودت باشی.
- تو هم خیلی قول دادی ، پوزخند زدم و گفتم : چرا نمی فهمی امیر؟ نمی تونم. دست خودم نیست ، این لرزشم دست خودم نیست.
- من بدقول بودم ، اما تو نباید باشی ، هستی من متاسفم ، ولی با این بلاهایی که به سرت آوردم چرا ازم متنفر نمی شی؟
- شاید چون عاشقم ، اون حسی که تو نداری.
- پدرت تورو طرد کرد برات مهم نیست؟
- وقتی تو نباشی... هیچی برام مهم نیست. امیر چرا؟ چرا بهم نمی گی برای چی این تصمیم رو گرفتی؟ چرا نمی گی دلیل این کارات چیه؟
- نمی تونم ، نمی تونم بهت بگم هستی. بابا دیگه نمی خوام باهات باشم می فهمی؟ نمی خوامت ، به هر حال من ترکت می کنم. امشب منم مثه تو طرد شدم بابا بهم گفت تا هستی برنگرده سر خونه زندگیش توام حق نداری پاتو تو خونه من بذاری ، اما برام مهم نیست چون ما باید طلاق بگیریم ، این خونه مال خودته ، اون ماشین تو پارکینگم همین طور ، منو ببخش ولی من بر نمی گردم ، این تنها کاریه که می تونم برات بکنم.
خنده های عصبی می کردم ، انگار واقعا داشتم دیوونه می شدم: برو بیرون.
- چی؟
داد زدم : برو بیرون ، مگه نمی گی اینجا خونه منه؟ پس برو بیرون.
- باشه میرم ، فقط اومده بودم تشکر کنم بابت امشب.
- هه. کردی؟ حالا برو بیرون.
- متاسفم برای همه چیز برای زندگیت. دیگه برنمی گردم ، خدافظ.
- خوش اومدی غریبه ی عاشق ، خوش اومدی بی رحم ، خدافظ.
گریه های امیر جاری شد ، خدایا برای چی گریه می کنه؟ چرا؟ مگه هنوزم عاشقه؟ خوب مگه نمی دونه اگه برگرده من قبولش می کنم؟ پس چرا خودش رو عذاب میده؟ من عشق رو از تو چشاش می خونم ، اما... خدایا این دیگه چه زندگی ایه؟ من دارم دیوونه میشم. امیر به سمت در رفت و گفت: خدافظ ، بازم متاسفم ، وقتی بفهمی چرا ترکت کردم ، متوجه میشی من اونقدر ها هم بی رحم نبودم. با آرامش گفتم: امیر هنوز دیر نشده... ، درو بست و رفت برای بار دوم بی توجه به احساساتم رفت ، این بار دومی بود که قلبم رو می شکوند. امیدوارم یه روز تغاص این کارتو بدی ، امیدوارم یه روز به امروز من بیفتی و فقط پشیمون باشی. به ساعت نگاهی کردم ساعت نه و بیست و پنج دقیقه بود. به حال خودم گریه می کردم و با خودم فکر می کردم ، چرا؟ چرا نمی تونم ازش متنفر باشم؟ چرا انقدر عاشقشم؟ به حلقم نگاه کردم و با یادآوری روز عروسی گریه ام شدت گرفت و لرزش تمام بدنم را فراگرفته بود. فردا روز خیلی سختی بود اما اون تصمیمش رو گرفته بود و من هم باید بهش عمل می کردم ، وقتی منو نمی خواست چی کار می تونستم بکنم؟ اصلا مگه اون از زندگی چی می خواست؟ یه زن که عاشقش باشه؟ ، یکی که اونم عاشقش باشه؟. شب کنار شومینه با همان لباس ها از بس گریه کردم خوابم برد ، صبح از خواب بیدار شدم و به دستشویی رفتم ، نگاهی به صورتم کردم ، تمام آرایشم بر اثر گریه و تو استخر پریدن پاک شده بود ، پالتوم هنوز خیس بود. به حمام رفتم و بعد از بیرون اومدن باید به دادگاه می رفتم ، آخرین دادگاه. خوب حالا چیکار می کردم با ماشین می رفتم؟ نه نمی رم همون آژانس بهتره. تو مدت سه هفته هیچ کدوم از کلاسامو نرفته بودم ، حتما از دانشگاه هم چندین بار بهم زنگ زدن. سوار ماشین شدم و دم دادگاه پیاده شدم. مثل همیشه فرشته جون جلوی دادگاه منتظرم بود باهاش سلام و احوال پرسی کردم و اون بهم یادآوری کرد این آخرین جلسه است.
وارد دادگاه شدیم امیر رو دیدم که سرش رو بین دستاش گرفته و با خودش حرف می زنه ، باید چی کار می کردم؟ بی اعتنا بهش از کنارش رد شدم ، که نجوای دل انگیز صداش زمزمه وار مرا صدا کرد:
- هستی.
سریع برگشتم:
- بله؟
- خوبی؟
- معلومه اینکه سوال کردن نداره امروز حکم طلاقم صادر میشه.
- لازم نیست غیر مستقیم زخم زبون بزنی حرفت رو بزن.
- خود کرده را تدبیر نیست ، خودم کردم که لعنت بر خودم باد ، من اشتباه کردم و دارم تاوانش رو می بینم ، نیازی به زخم زبون زدن به تو ندارم.
- از دستم ناراحتی؟
- چرا باید باشم؟ تو فقط قلب و غرورم رو شکستی ، همین.
- منم متا...
- نمی خواد انقدر متاسف باشی ، نیازی به دروغ گفتن نیست.
- با ماشین اومدی؟
- نه ، چرا انقدر تو دوست داری من با ماشین بیام؟
- همین طوری.
به جلسه دادگاه رفتیم و حکم صادر شد ، بعد یه ماه. خدایا یعنی واقعا فردا ازش جدا می شم؟ یعنی دیگه نمی بینمش؟ دارم میمیرم خدایا نجاتم بده ، از این منجلاب نجاتم بده. قرار شد فردا به محضر بریم و رسما جدا شیم. همه چی مثه یه رویا بود که با کابوس تمام شد ، همه چی ، آشناییم با امیر ، ملاقات عاشقانمون ، ازدواجمون ، دوران زندگیمون زیر یه سقف و ... جداییمون ، آره هنوز باورم نمی شه که واقعی باشن ، هنوزم مثه خواب بود برام ، من خیلی آرزو ها در کنار امیر داشتم ، فکر می کردم می تونیم بچه دار شیم باهم زندگی کنیم ، شاد باشیم ، عاشق باشیم ، اما اون رفته بود. موقع رفتن از دادگاه به سمتم اومد و گفت: قرار فردا یادت نره. با لبخند تلخی پاسخش را دادم و به خونه رفتم. کار همیشگی ، بازم گریه و گریه و گریه و لرزش ، صداش مثه پتک تو سرم ضربه می زد: خدافظ ، بازم متاسفم ، وقتی بفهمی چرا ترکت کردم ، متوجه میشی من اونقدر ها هم بی رحم نبودم. خوب چی بود؟ اگه بی رحم نبودی پس چرا داری ترکم می کنی؟ چرا داری تنهام می ذاری؟ انگاری که مخم رو سفید کرده باشن ، هیچ دلیلی واسه این کارش نداشتم. گوشیم رو روشن کرده بودم ، مامان بیشتر از بیست بار بهم زنگ زده بود ولی من جوابش رو نمی دادم ، گوشیم رو دهنم بود و فکر می کردم ، که یهو زنگ خورد ، نگاه کردم ، شماره ناشناس بود ، جواب دادم:
- الو؟
- الو سلام بی معرفت یه خبر از ما نگیری؟
- پریا... پریا تویی؟ کی اومدین؟
- از سه هفته بیشتر میشه.
یه فکر به سرم زد ، یه فکر که پیش خودم غیر ممکن بود ، اما نکنه پای پریچهر تو کار باشه. نکنه اون باعث شده باشه که امیر....
- پریچهرم هست؟
- آره.
دیگه مطمئن شدم که اون باعث این اتفاقاس.
- اِ؟ پس اونم اومده.
- چیزی شده هستی؟ انگار حالت خوب نیست.
- یعنی می خوای بگی تا الان این خبرو نشنیدی؟
- چرا ، اما دلیلش رو نمی دونم.
- دلیل؟ بعد هم خندیدم ، از همون خنده های عصبی.
- پریچهر خیلی تو این مدت عوض شده می خواست ازت معذرت خواهی کنه.
- هه خیلی جالبه چقدر اتفاق تو این هفت ماه افتاده ، راستی بیا خونمون ، خاله آدرسشو داره.
- حتما.
- به پریچهرم بگو بیاد.
- پریچهر؟
- خوب آره. همین الان منتظرم ، خدافظ.
موبایل رو قطع کردم ، دختره نحس با وجودت تمام زندگیمو گرفتی ، یا من باید نفس بکشم یا تو ، می دونم چیکارت کنم ، زندت نمی ذارم. کمی به سرو وضعم رسیدم ، پیراهن قرمز رنگم رو پوشیدم و موهام رو تل زدم و دور سرم ریختم. بعد از حدود یک ساعت زنگ در به صدا درومد. می خواستم بکشمش ، ولی ارزش این رو هم نداشت ، کثافت هرزه. از آیفون درو باز کردم و خودم به حیاط رفتم و وسطای راه بودم که به هم رسیدیم. سر جام وایستاده بودم که پریا دوید سمتم و بغلم کرد:
- وای ، سلام هستی جان خوبی؟
یه لبخند کج و کوله زدم و به تلخی گفتم: سلام ، معلومه که خوبم.
- خونت خیلی قشنگه.
این دیگه کی بود؟ از پشت پریا ، پریچهر اومد بیرون و با یه لبخند و چشمان معصوم نگام می کرد ، آخه حیوونی دلم سوخت ، نکبت ، مزخرف تو چرا وجود داری؟ خیلی سرد جوابش رو دادم:
- مچکرم.
- کار امیره؟
- بله. شما واسه پاتختی نیومدین.
- فکر کنم من دعوت نشده بودم...
- ببخشید ، فکر نمی کردم انتظار داشته باشید دعوتتون کنیم.
- درسته ، من نبایدم انتظاری می داشتم ، متوجه اشتباهم شدم...
- کاش اون موقع که داشتی موهام رو می کنی می فهمیدی داری اشتباه می کنی ، همون موقع که داشتی عروسیمو خراب می کردی ، پوزخند زدم و گفتم: در ضمن فکر نمی کنم شما به دعوت و این جور چیزا توجه کنین.
- چطور؟ یعنی چرا این حرفو می زنی؟
- چون فکر نکنم مادرتم دعوت نبوده باشه.
- من به مادرم کار ندارم اما خودم متاسفم که باعث خراب شدن عروسیت شدم ، ببخشید اون موقع کنترلم دست خودم نبود.
- متاسفی؟ گند زدی تو زندگیم میگی متاسفی؟
پریا با نگرانی به ما نگاه کرد و به من گفت: هستی جان ببخش ، تو رو خدا آروم باش ، بیا بریم تو ، اصلا به پریا توجه نمی کردم ، صدام رفت بالا : فکر کردی نمی دونم همین الان تو داری باعث از بین رفتن زندگیم میشی؟ مگه من چه بدی در حقت کردم که با جوانی من بازی کردی؟ مگه من چند سالمه که با این سن کم دوبار خودکشی کردم ، با این سنم لرزش عصبی دارم ، مگه من چیکار کردم غیر از اینکه با کسی که عاشقش بودم ازدواج کردم؟ صدام رو پایین آوردم و با آرامش گفتم: می دونی چیه؟ اون موقع فکر می کردم تو لیاقت امیر رو نداری ، اما حالا می فهمم فقط امیر لیاقت تو رو داره. پریا: هستی جان کوتاه بیا.
پریچهر- من نمی دونم راجب من چی فکر می کنی ، اما به خدا من کاری نکردم ، منو ول کن ، واقعا فکر کردی امیر آدمیه که بیاد دنبال من؟ امیر عاشق تو بود تا اونجا که من یادمه.
- خوشحال شدی که اشتباه می کردی نه؟ حالا دیگه مال من نیست ، برو دریابش ، خائنا از دوتاتون متنفرم.
- هستی...
- اسم منو به زبون کثیفت نیار ، برو بیرون ، از خونه من برو بیرون.
- هستی...
- بیرون.
پریچهر به من نگاه کرد و گفت: متاسفم... و بعد به سمت در حیاط دوید ، انقدر این کلمه رو شنیده بودم که ازش بیزار بودم ، پریا هم به من نگاه کرد و با لحن غم داری گفت: خوب رسم مهمون نوازی رو به جا آوردی. خدافظ ، خوشحال شدم دیدمت.
- چی؟ نه پریا نرو ، اصلا منظورم نبود که تو بری.
- تو خواهرم رو بیرون کردی ، منم باید برم ، معذرت می خوام من دوباره بهت میگم پریچهر تقصیری نداره ، نمی دونم دلیل کار امیر چی بود اما... ، آه بلندی کشید و گفت : حتما خودت می فهمی.
بعد هم رفت. می فهمم؟ چی رو می فهمم؟ تنها چیزی که من می فهمم اینه که بدبخت تر از من رو زمین پیدا نمیشه ، فقط همین و باعث اونم فقط و فقط امیر و پریچهرن.
شب به رخت خواب رفتم و از سرما سریع زیر پتو خزیدم ، تا صبح چشم رو هم نذاشتم و تا صبح دستام می لرزید ، حالت تهو داشتم و مدام کمرم تیر می کشید. صبح بیدار شدم ، یعنی بیدار که نه فقط بلند شدم و تو آینه به خودم نگاه کردم ، مامان راست می گفت من خیلی لاغر شدم ، چشمامو نگاه همه کبوده و باد کرده ، چرا صورتم اینطوری شده؟ انگار سی سالمه. خدایا چرا اینطوری شدم؟ اینا سوالایی بود که مدام از خودم می پرسیدم. سریع صورتم و شستم و آماده شدم درست یادمه چی پوشیدم ، پالتوی قرمز با شلوار لی چسبون آبی خیلی تیره و شال سرمه ای. یک لیوان چای تلخ خوردم و بلند شدم تا برم. یعنی با ماشین می رفتم؟ نا خواسته یاد روزی افتادم که گواهینامم رو گرفته بودم. از وقتی هفده سالم بود رانندگی رو از صدقه سر مامانم یاد گرفته بودم ، برای گواهینامه هم فقط با گوش کردن به حرفای مهدی و خوندن یه کتاب ، رفتم امتحان دادم و گواهینامم رو گرفتم. یه لبخند محو زدم و دنبال سوئیچ گشتم ، پسره ی بی فکر سوئیچ رو برده ، به من میگه ماشین مال خودته ، آره یادمه اون روز که داشت می رفت ، سوئیچ رو هم با خودش برد ، شاید گذاشته رو خود ماشین ، باید برم به پارکینگ. تو پارکینگمون فقط یه ماشین بود ، اونم مال خودمون بود ، کتونی های قرمز رنگم رو پوشیدم و به حیاط رفتم ، قدم های آرامی به سمت پارکینگ برمی داشتم. به محض رسیدن به پارکینگ چشمای ریزم درشت ، درشت شد. با چشمهای متعجب به صحنه ی رو به روم نگاه می کردم. هم عصبانی بودم ، هم متعجب ، خدایا این دیوونس؟ اصلا این چیه اینجا؟ انقدر حرصم گرفت و اعصابم بهم خورد که اصلا نمی تونستم خودمو کنترل کنم ، دندان هام رو بهم فشردم. یه ماشین تو پارکینگ بود اما ماشین خودمون نبود ، پس چی بود؟ دیدم سوئیچ رو ماشینه ، سوار شدم ، یه نامه رو فرمان بود ، سریع برداشتم و خوندمش: سلام هستی ، نمی دونم الان جدا شدیم یا نه ، این کادوی قبول شدنته که می خواستم یهویی بهت بدم ، این ماشین رو برای تو خریدم ، مبارکت باشه. از عصبانیت داشتم ناخنام رو تو مشتم فشار میدادم که باعث شد کف دستم پاره شه ، وای داشت خون میومد ولی اصلا اون لحظه به درد دستام توجه نمی کردم. چشمم به قفل فرمون خورد با خودم فکر کردم : این ماشین مال منه ، نه؟ اصلا رو کارام کنترل نداشتم ، سریع در عرض چند دقیقه قفل فرمان رو برداشتم و به شیشه های جلوی ماشین زدم ، تیکه های شیشه بالا و پایین می رفت و می خورد به صورتم ، می رفت تو دستام ، دستام خونی خونی شده بودند ، انگشتام تقریبا همشون پاره بودند ، وقتی کامل خورد شد یه خنده عصبی کردم و از خونه زدم بیرون ، گوشیم زنگ خورد فرشته جون بود ، با گریه جواب دادم ، نفس تنگی هم گرفته بودم:
- اَ... الو؟ سلام.
- هستی چته باز داری گریه می کنی؟
- من؟ نه...نه یعنی باید براتون تعریف کنم.
- کجایی؟
- دارم... میام.
- با آژانس؟
- نه خودم تنهام... اومدم ، همین جوری... ماشین گیر می... میارم.
- چی؟ از جات تکون نخور من ماشین دارم میام دنبالت ، فقط بگو کجایی؟
آدرس دادم ، بعد بیست دقیقه اومد دنبالم ، هنوز گریم بند نیومده بود سوار شدم.
- باز گریه کردی؟ وای یا امام زمان چرا دست و صورتت اینجوری شده؟
- امیر... برام ماشین خریده بود...واسه من ما...ماشین گرفته پروی دروغگو ، منم... منم شیشه هاشو خورد کردم.
- چی کار کردی؟
- خوردشون کردم.
- این دیگه چه کار احمقانه ای بود؟ چرا از رو عصبانیت این کارو کردی؟
- نمیدونم ، اعصابم خورده فرشته جون ، هیچ کارم از رو عقل نیست که این یکی باشه.
- خیل خوب باید بشوریم صورتت رو هنوز توش شیشه خوردس.
دیگه هیچی نگفتیم ، وقتی به محضر رسیدیم یه شیشه آب معدنی بزرگ گرفت ، داشت میاورد سمتم که امیر رسید ، با عجله ماشینش رو پارک کرد و اومد سمتم ، با ترس تو چشمام نگاه کرد ، اما نگاه من پرِ نفرت بود ، دیگه داشت ازش بدم میومد ، باهام کاری کرد که مثه دیوونه ها شم ، مثل یه روانی رفتار کنم و گریه هم دست از سرم بر نداره ، همش تقصیر امیر بود ، تازه به آینده فکر نکرده بودم ، وقتی اومد تو ذهنم یخ کردم ، نه فقط دستام ، نه فقط بدنم بلکه تمام قلبم و وجودم یخ کرد ، احساس می کردم هرچی تو بدنم هست یخ کرده ، یه حس عجیب داشتم انگار یکی از داخل وجودم منو صدا می زد و سعی می کرد جلوی ناامیدیم رو بگیره ، انگار یکی داشت ازم خواهش می کرد که محکم باشم ، نمی دونم با خودم گفتم: شاید یه توهم باشه حتما اینم از عوارض تنهاییه ، اینم یه مَرَز جدیده که اومده سراغم ، حس اینکه یکی دیگه هم غیر خودت هست ، خدایا خیلی بیچارم. تو چشم های امیر خیره بودم و به تمام اینا فکر می کردم نه با تمام اینا ازش متنفر نبودم ، حتی ازش بدم هم نمیومد ، انگار فقط یه دلخوریه کوچیک بود ، امیرم تو چشمام خیره بود اصلا حرف نمی زدیم ، همون موقع بی اختیار یاد روزی افتادم که کنار دریا بودیم و امیر داشت تو چشام نگاه می کرد ، بعد یهو می خواست... اَه بس کن ، فکرای مزخرفم رو باید دور می ریختم ، هستی بفهم ، آره باید بهفمم ، امیر دیگه مال تو نیست ، نیست ، نیست وای خدا چقدر سخته گفتن این جمله ، خوب چرا؟ واسه ی چی؟ چرا مال من نیست ، به چه گناهی؟ به چه گناهی نباید عشقم رو داشته باشم؟ هی با خودم این جمله هارو تکرار می کردم ، امیر هم انگار فکر می کرد ، یهو چشماشو بست و به مدتی طولانی تر از پلک زدن بازشون کرد ، بعد نگاشو ازم گرفت و گفت:
- هستی چیکار کردی چرا اینجوری شدی؟ این شیشه ها چیه؟ چرا دستات تو خون غرقه؟
یه پوزخند زدم و گفتم: شیشه های ماشینی که بهم داده بودی رو خورد کردم.
امیر با تعجب بهم نگاه کرد : چی کار کردی؟
- شیشه های اون ماشینه رو خورد کردم ، واسه چی اینطوری نگاه می کنی؟
- دارم به دیوونه بازی های تو فکر می کنم ، چرا خودتو ناقص کردی.
عصبانی شدم با داد گفتم : اره دیوونم ، ولی دیوونه نبودم ، تو منو دیوونه کردی ، تو باعث شدی به مرزِ جنون برسم.
- نمی ذارم با خودت اینطوری کنی...
- خفه شو ، بریم تو گورتو گم کن از زندگیم بیرون ، حضور تو باعث این خفت و خواری و بیچارگیم شد.
- من کاری نکردم ، تو با اون مغر کوچیکت خودت داری خودتو نابود می کنی.
صدام رفت بالاتر: دهنتو ببند ، آره معلومه ، معلومه مغزم کوچیکه وگرنه دنبال تو نمیومدم ، دنبالِ توی نامرد، به دروغات گوش نمی دادم ، انقدر زود خام نمی شدم ، خیلی نامردیه که تو نوزده سالگی اینطوری بشم ، هنوز بیست سالم نشده دارم مطلقه میشم ، داری بی انصافی می کنی من خودمو نابود نمی کنم ، این تویی که منو نابود می کنی ، دلیل کارت رو نمی دونم ، هه البته اونقدر سخت نیست اون دختره عوضی با اون حضور نحصش زندگی منو به گند کشید و من تو رو و اونو به هیچ عنوان تا روزی که دیگه نفسی واسه ی نفس کشیدن ندارم نمی بخشم.
امیر با تعجب و احساس گناه به من نگاه کرد انگار انتظار این حرف ها را از من نداشت ولی بالاخره باید بهش می گفتم ، امیر دوباره به چشمام نگاه کرد و گفت:
- من خیلی به تو بد کردم ، اما باور کن ، هستی باور کن نگرانتم.
با حالت عصبی گفتم : دهنتو ببند امیر.