26-08-2013، 11:21
سلامی دوباره.....
قسمت 43:
-یعنی خاک بر سرت ملیسا خوب فامیل سهرابیو میگفتی تا بابات حالشو بگیره...............
-کورش من میگم نره تو میگی بدوش...............موضوع اینه که من نمیخوام پدر مادرم توی تمام مسائلم دخالت کنند............
-از بس خری............
-مرسی واقعا.....
-نه دیگه بهت برنخوره..............بابات داره روشنفکر بازی در میاره میخواد حمایتت کنه اون وقت تو میگی چرا من بهش ماجرا را گفتم.
-باشه...من خر پس لطفا دور من یکیو خط بکش دلیلی نداره با یه خر دوست باشی...........
کورش که دید بهم برخورده گفت:من تو را با دنیا عوض نمیکنم...........خیلی خوب معذرت نباید به بابات میگفتم ...............
-دیگه تکرار نشه لطفا............
-چشم....
برای عوض کردن بحث گفتم :فرناز چیزی بهت نگفت؟
-نه فعلا........
-اکی من کار دارم ...........
-خوب به من چه ؟
-یعنی خداحافظ ؟
-خوب مثل آدم بگو :کورش جون ببخشید مزاحمت شدم خداحافظ
-اوه اوه نچایی کورش جون ....ببخشید که گند زدی با اون کار کردنتا ...........
-اه...چقد پیله ای من که معذرت خواهی کردم ...........
-باشه معذرت خواهیتو میپذیرم کنیزک........فدام بشی کورش جان .............همیشه مزاحم بدون نقطتم(مراحم)......بای.........اوه راستی کاش دیگه ریخت نحستو نبینم...............
کورش خندید و گفت:آهان حالا شدی ملی خودم............مرسی ارباب ...بای
قسمت 44:
با اراده ای محکم رفتم در آموزش گروه تا درسی که با سهرابی داشتم حذف اضطراری کنم .............
هنوز منتظر بودم تا نوبتم بشه که متین رسید و ازم خواهش کرد چند دقیقه وقتمو در اختیارش بذارم.............
بابا با ادب
با هم رفتیم بیرون ساختمان و روی یه نیمکت با بیشترین فاصله ممکنه نشستیم.
نخورمت یه وقت
-خوب راستش میخواستم باهاتون درباره دکتر سهرابی صحبت کنم.
-دلم نمیخواد ازش چیزی بشنوم .....
-بله...کاملا درکتون میکنم ......راستش دیروز من با ایشون درمورد رفتارشون با شما صحبت کردم.
نه بابا داستان داره جالب میشه
-خوب
-راستش ایشون از رفتارشون پشیمون شدند ....اما از نظر ایشون رفتار شما هم درست نبوده ..........
داشتم دوباره جوش میاوردم
که سریع گفت:البته منظورم فقط از نظر دکتره نه نظر خودم یا بقیه .....شاید اگه اونطوری با من حرف میزد چه بسا بدتر از شما جوابشو میدادم.
اوه اوه ...چه بسات تو حلقم............
-میدونید که فقط همین یه درس نیست که با دکتر سهرابی ارائه میشه..............
-منظور؟
-چرا شما انقدر سریع جبهه میگیرید بذارید عرایضم تموم بشه بعد
-بله البته بفرمایید...........
-شما بیاید و بزرگی کنید و ببخشیدشون ...من باهاشون صحبت کردم خودش میدونه کارش نادرست بوده حداقل باید میذاشت اول شما دلیل دیر اومدنتون بگید ...........اما خوب شما هم خوب جلوی دانشجوها شستیدشون........
منظورش از شستیدشون این بود که قهوه ایش کردم ..........
-حقش بود...............
-یکم منطقی باشید تا ترم آخر هر ترم یه جورایی با این استاد درگیریم .........
-من همه اینا را میدونم اما حالا کاریه که شده.....
-نه دیگه شما میتونید با یه عذر خواهی درستش کنید .
از جا بلند شدمو گفتم :عمرا منو عذر خواهی.............
-شما کاملا هم بی تقصیر نبودید حداقل به احترام کوچیک و بزرگتری ......
وای خدا چقدر این پسره فک میزد یکی نیست بهش بگه تو چرا کاسه داغتر از آش شدی..ولی خدایی بیراهم نمیگفت .....هر ترم باهاش یه درس داشتیم و مطمئنا این سهرابی عقده ای پدر منو در میاورد.
-من باید فکر کنم ..........اما میتونم دلیل اینکه دنبال کارای من هستید را بدونم ...............
بدون اینکه نگام کنه گفت:دلیل خاصی نداره بالاخره من و شما همکلاسی هستیم.......
ای تو اون روح دروغگو یعنی مگه بقیه همکلاسیش نیستند چرا خودشو هیچ وقت درگیر کارای بقیه نمیکنه...........
-امیدوارم از کار من برداشتی نکنید خانم احمدی..........
ای خاک بر سرت کنند اخه تو عددی هستی که من در رابطه باهات برداشتی داشته باشم با حرص گفتم :
-مثلا چه بر داشتی؟
-هیچی ...با اجازتون فعلا امیدوارم تصمیمتون عاقلانه باشه و آینده نگر هم باشید ....خداحافظ.....
-به سلامت..
بچه پروی ...بی...بی ...بی...چه میدونم بی چی......
قسمت 45:
لعنت بهت متین که باز ذهن و فکر منو انقدر درگیر حرفات کردی .......................
آنقدر کلافه بودم که حتی حوصله خوردن غذا را هم نداشتم از اونطرف مامان درباره مسافرت تفریحی با خانواده آرشام صحبت میکرد که این یکی دیگه خارج از تحملم بود برای همین بدون هیچ درگیری لفظی با مامان نشستمو سرمو با دیدن تلوزیون گرم کردم.....
پس از دو سه روز خود درگیری و حبس کردن خودم تو اتاقم ،بالاخره تصمیم گرفتم که با سهرابی صحبت کنم و تا اونجایی که مقصر بودم ازش عذر بخوام ............
واقعا برای خودم هم رسیدن به این نتیجه جای تعجب داشت .
انقدر خودم را میشناختم که بدونم سر هر موضوعی به راحتی کوتاه نمیام اما تنها چیزی که ازش مطمئن بودم این بود که تو تصمیمم حرفای متین بی تاثیر نبود.
*************
دم در اتاق سهرابی ایستادمو دوتا نفس عمیق کشیدم .
یک دو سه ...حالا .......دوتا تقه به در زدم ................
-بفرمائید
اه اه چه صدای نکره ای هم داره.............
در و باز کردمو وارد شدم............
شاید اگه میخواستم جون بدم راحتتر از این بود که بخوام از این یالغوز عذر خواهی کنم ...
سهرابی سرش را از روی برگه های روی میزش بلند کرد و متعجب نگام کرد ..........
قطعا اونم باورش نمیشد من اینجا باشم برای....برای.....وای خدا من اینجا چه غلطی میکنم .............
بازم لعنت بهت متین...............
سهرابی زودتر به خودش اومد و گفت :بفرمائید با من کاری داشتید .............
-سلام ........
جهنم الضرر
-سلام
-ببخشید من......راستش ...............خوب .............
یه نفس عمیق کشیدمو گفتم :بابت رفتارم سر کلاس معذرت میخوام .
سهرابی سرشو پائین انداخت و گفت:منم یه عذر خواهی بهتون بدهکارم حق با محمدی بود ....منم یکم تند رفتم.
اولا یکم نه و خیلی دوما محمدی....اوه متین خودمونو میگه قربونم بره ..اومده از من دفاع کرده.......
-اشکال نداره .......با اجازه استاد ..............
اومدم بیام بیرون که گفت :سر کلاس که تشریف میارید......
خاک تو سرت پس چرا دوساعت برات خودمو کوچیک کردم .........
-با اجازتون ............
لبخند پهنی زد و گفت :لطفا به موقع بیاید.......
نیشتو ببند آکله..........
-حتما ...خداحافظ .......
در اتاقشو که بستم تازه تونستم نفس بکشم .............
قسمت 46:
همین که وارد کلاس شدم متین به طرفم اومد اوه مای گاد اینم یه چیزیش میشه ها .........
آروم سلام کرد و گفت:خانم احمدی میشه لطف کنید جزومو بهم بدید........
جزوه.............وای خاک عالم.... جزوش مگه دسته منه..............
انگار از مکث طولانیم فهمید تازگیا آلزایمر گرفتم برای همین گفت:توی کافی شاپ بهتون داده که ................
-اوه بله بله الان براتون میارم ..........
یادم اومد گذاشته بودم تو کمدم تو دانشکده ،
سریع اسیر رفتم برش داشتم و بهش دادم ........وای خدا قرار بود چهارشنبه پسش بدم ......اه همش تقصیر کورش با اون گنده کاریاش......اصلا یادم رفت ازش در رابطه با تصمیم فرناز بپرسم...............
-ببخشید دیر شد یکم ذهنم آشفته بود یادم رفت بهتون بدم..
-اشکالی نداره البته قابلتونم نداشت .
-ممنون ......
-ضمنا کار درستی کردید با استاد صحبت کردید ........میدونستم عاقلتر از این حرفایید که با یه لجبازی بچگونه چند ترم اعصاب خودتونو داغون کنید......
بچگانه .....چی گفت :قبل از اینکه جوابشو بدم رفت سر جاش نشست و منم آروم نشستم و رفتم تو فکر....
اکیپ بچه ها با دیدنم سر کلاس سهرابی سنگکوب کردند...........
کورش به سمتم اومد وگفت :ملی تو اینجا چیکار میکنی ............؟
-وا جای سلامته....خوب اومدم کلاس ..........
-ولی
با ورود استاد و برخاستن بچه ها ،دوستام مثل منگولا نگام میکردند و آخر تمرگیدند سرجاشون............
سهرابی با دیدنم چنان لبخندی زد که چشام راست ایستاد اخمی کردم و سرمو به ورق زدن جزوه سفیدم گرم کردم......
کل یک ساعت و نیم را به پر حرفیهای سهرابی گوش کردمو و با خسته نباشید استاد سریع وسایلمو جمع کردم تا قبل از سوال پیچ کردن بچه ها جیم بشم یه جورایی روم نمیشد بگم من اول از سهرابی عذر خواهی کردم انگار واسم افت داشت.
قسمت 47:
-قضیه چی بود ؟
به یلدا که یه دستشو به کمر زده بودو مثل نامادری سیندرلا به من نگاه میکرد لبخندی زدمو گفتم :قضیه چیه؟
-آهان یعنی قضیه نداره که تو بعد از فحش کش کردن استاد امروز اومدی سر کلاسش و یارو با لبخندایی که واست میزد و لاوایی که میترکوند ...............
اخمامو کشیدم تو همو وسط حرفش پریدمو گفتم :اه یلدا چرا شر و ور میگی ..............
کورش که معلوم بود داره از فوضولی میترکه گفت:کافی شاپ مهمون من .....بریم؟.
قبل از هر حرفی نازنین پرید وسط و گفت :بریم......
نازنینو هل دادم اونطرفو گفتم :اه...نازی خیلی جُلی.....من نیستم میخوام برم خونه.........
نازنین لب برچید و گفت:جل خودتی .....صدقه سر تو و فوضولی کورش بعد عمری این خسیس میخواست مهمونمون کنه تو نذاشتی ...........
کورش گفت:ای نازی نامرد ...حرومت باشه اونهمه مهمونیایی که منو تیغیدید.
بهروز گفت :هوی چه خبرته یه بار که بیشتر مهمونی ندادی.....
-ببخشید اونوقت خودتون چند بار ما را مهمون کردید آقا بهروز؟ .......
-من که..........
-اه ای درد بگیرید همتون ....سرم رفت ..مثل گدا گشنه ها رفتار میکنید ....
رو به شقایق که همچنان در حال نطق قراش بود گفتم :اکی پس شما تا با هم کل کل میکنید من برم خونه ......
شقایق رو به من گفت:صبر کن ببینم ...کجا.... هی خونه خونه میکنه ....حالا خوبه همش از خونه فراریه ها........
-خیلی خوب بریم...
همین که از ساختمان دانشکده بیرون اومدیم مائده را دیدم که با دوتا دختر دیگه مشغول صحبت بود با دیدنم دستش را برام تکون داد و به سمتم اومد ....
منم از بچه ها جدا شدم و کنارش رفتم یلدا و شقایقم باهام اومدند و نازیم گفت ما میریم کافی شاپ زود بیاید............
مائده با خوش رویی با هر سه ما دست داد و احوالپرسی کرد و من یلدا و شقایقو بهش معرفی کردم.....
بعد از تعارفات معمول مائده رو به من گفت:ملیسا جان خوب شد دیدمت .....پانزدهم تا بیستم تعطیلی رسمیه ....برنامه خاصی که نداری؟
-نمیدونم...چطور مگه .......
-من و چندتا از دوستام میخوایم یه اتوبوس کرایه کنیم و بریم مشهد تو و دوستاتم اگه میتونید بیاید هم میریم زیارتو هم خیلی خوش میگذره............
نمیدونستم چه جوابی بهش بدم تا حالا تو عمرم مشهد نرفته بودم .....
اصلا خونواده من به جز جاهای تفریحی و تجاری جای دیگه ای نرفته بودند.....
به بیان ساده من و چه به مشهد ....اونم واسه زیارت ...منی که یه نماز دو رکعتیم بلد نبودم بخونم........
یلدا و شقایقم مثل من لال مونی گرفته بودند ........
مائده با لبخند گفت :میخواید به خونوادهاتون خبر بدید و تا آخر این هفته خبرم کنید .........
-حتما......
من که از اولم میدونستم جوابم منفیه نمیدونم چرا رک و راست بهش نگفتم نمیام....
مائده خداحافظی کرد و پیش دوستاش برگشت و ما سه تا هم در سکوت به سمت کافی شاپ راه افتادیم.......
آخر سر هم یلدا سکوتو شکست و گفت :خیلی دلم میخواد برم مشهد ...کوچیک که بودم رفتم و الان 17 ساله که آرزوم شده برم ......ملی نظرت چیه ؟
-معلومه ...نه ...آخه .....بی خیال
قسمت 48:
**************
هنوز پام به خونه نرسیده بود که دم ساختمون ماشین آرشامو دیدم .
اه ...حوصله این یکیو اصلا ندارم ...........
اومدم برگردم که مامان مچمو گرفت و صدام کرد........
برگشتم و به مامان که دم در ورودی با لبخند نگام میکرد نگاه کردم ............
تا حالا یاد ندارم مامان برای استقبال از من اومده باشه ..........
واقعا این کارش نوبر بود ........
-سلام ...........
-سلام عزیزم بیا تو.........
نه بابا ...کاش آرشام همش میومد خونمون تا مامان من یکم مهربون میشد.................
با ابروهای بالا پریده نگاهش کردم و یه پوزخند تحویلش دادم........
-مامان جان کشته مرده این ابراز محبتتم .............
مامان بی توجه به حرفم دستش رو پشت کمرم گذاشت و تقریبا هلم داد توی خونه ...........
آرشام و مامانش همراه با مهلقای عزیز تر از جانم که میخواستم سر به تنش نباشه روی مبلها لمیده بودند و مشغول خوردن میوه ها بودند ...........
مامان زیر گوشم گفت :حواست به رفتارت باشه........
خیلی سرد با همه سلام احوالپرسی کردمو گفتم :با اجازه برم لباسامو عوض کنم............
یه دقیقه کمتر دیدنشونم غنیمتی بود ........
قسمت 49:
با برگشتن دوباره ام به سالن مهلقا که مشغول حرف زدن بود ساکت شد و مامان با هیجان ساختگی به سمت من برگشت و گفت :
ملیسا عزیزم ....ببین مهلقا جان چه پیشنهادی داد........
دلم میخواست بگم به من چه پیشنهادش بخوره تو سرش ...اما در عوض لبخند تصنعی زدمو و کنار مامان نشستمو خودمو آماده ی شنیدن نشون دادم.......
-مهلقا جون میگه چند روز تعطیلی رو بریم ویلای کیش.....چون اونجا.......
عق.......واقعا این حرف نمیزد نمیشد بمیره با این پیشنهاداتش.............
وسط حرف مامان پریدمو گفتم :وای مامان چرا الان داری بهم میگی............
مامان چشماشو ریز کرد و گفت :چطور مگه............
-از طرف دانشگاه دارم میرم اردوی چند روزه...................
آرشام سریع گفت :کجا؟
به تو چه پسره پر رو ............
حالا چی بگم......................یهو یاد حرفای مائده افتادمو و گفتم :مشهد
از اینور اونور صدای کجا گفتن بلند شد ........
با اعتماد به نفس خاصی پای راستمو روی پای چپم انداختمو گفتم:مشهد دیگه .............
مامان که از تعجب چشاش قدر گردو شده بود سریع خودشو جمع و جور کرد و گفت:خیلی خوب حالا هر جا ....فردا کنسلش کن
-نمیشه ...........چون من به دوستام قول دادم ................
مامان انگار زمانو مکان از دستش در رفت چون مهلقا و بقیه را فراموش کرد و رو به من با صدای بلندی گفت:
-شما خیلی بی جا کردید.................
-مامان چرا زور میگی، نمیتونم بیام چون نمیخوام بیام...............
-تو ............
مهلقا بین حرفای مامان پرید و گفت : اما ملیسا جان ما این سفرو به خاطر تو و آرشام ترتیب دادیم ..............
با حرص گفتم :شما لطف کردید اما واقعا نمیتونم دل دوستامو بشکنم ............
-پس خود به خود رفتن ما هم منتفیه ...........
به سمت آرشام که بعد از گفتن این حرف با پوزخند نگام میکرد برگشتمو گفتم :هر جور راحتید............
با گفتن با اجازه به سمت اتاقم رفتم ...............
قیافه مامان جوری بود که کارت میزدی خونش در نمیومد........
هنوز دو دقیقه نبود که توی اتاقم نشسته بودم که دو تا تقه به در خورد .........و بعد صدای آرشام که گفت اجازه هست
قسمت 50:
-بفرمایید ............
وارد اتاق شد و کنارم روی تخت نشست ..........
بی مقدمه گفت :-چرا از من بدت میاد؟
به صورت در همش نگاه کردمو گفتم :اینطوریا نیست
-پس چطوریاس؟
-راستش من دفعه قبلم بهت گفتم موضوع تو نیستی من کلا با ازدواج مخالفم چه برسه تو این سن و سال ...من هنوز بچم...........
-قبول .....اما قرار شد بهم فرصت بدی....تو ازم فرار میکنی ............
-حوصله مسخره بازیو ندارم......
-این مسخرس که من عاشقت شدمو و قصد دارم کاری کنم که تو.............
-بسه تو رو خدا.....من نمیخوام کاری که دوست ندارم انجام بدم.............
-خیلی خوب راجع به کیش اومدن اصراری ندارم اما میخوام بدونم واقعا داری با دوستات میری مشهد
-آره من و یلدا و احتمالا شقایق
-و این مشهد رفتنت به خاطر شرطبندی بچگانت که نیست؟
با حرص بهش توپیدم نخیر ضمنا اگه سوالاتت تموم شد شَرتو کم کن میخوام بخوابم..........
خندید و لپمو کشید و گفت :اخما و فحشاتم نانازه.......
-عق ...برو بیرون بچه پرو
-اکی هانی ....بای
با رفتن آرشام از اتاقم نفس آسوده ای کشیدم و فکر کردم حالا با قضیه مشهد چه کنم............
قسمت 51:
-حالت خوبه ملی.........
-آره چطور مگه............
-آخه این حرفا چیه که میزنی؟
-شقایق شلوغش نکن......ببین منو یلدا که موافقیم و میریم ....اما تو اگه دوست نداری میتونی نیای............
-خدایا من آخرش از دست تو دیوونه میشم.........
-تو دیوونه بودی عزیزم.....حالا آخرش چیکار میکنی میای یا نه؟میخوام برم پیش مائده ثبت نام کنم..........
-نخیر ....خودتو یلدا برید من حوصله این مسافرتا رو ندارم...........
-اکی اگه پشیمون شدی بهم بزنگ.......
-نازنینم میاد ؟
-اصلا بهش نگفتم چون میدونم نمیاد .........
-خیلی خوب اسم منم بنویس ...دنیا دیده بهتر از ندیدس.......
-آ...قربونت بره .....باشه دختر گلم من رفتم ....
-زهر مار وایسا منم بیام ....یلدا کجاس ؟
-خونشون.....نمیدونه میخوایم بریم ..میخوام سوپرایزش کنم..........
مائده از آمدنمون خیلی اظهار خوشنودی کرد و قرار مدارا گذاشته شد.......
*************************************************
یلدا از خوشحالی روی پا بند نبود .......شقایق یکم دمغ بود و خودم هم تو فکر .........
مامانم حتی به خودش زحمت نداد باهام خداحافظی کنه ....بابا فقط گفت :حسابتو پر کردم ......
و سوسن صد بار اشک تو چشماش جمع شد و گفت:خانم جان التماس دعا ......از امام رضا بخواه منو هم بطلبه .....
صد بار هم بهم گفت :امام رضا دوستت داشته که طلبیده بری پابوسش.....
توی ترمینال ایستاده بودیم که مائده و متین همراه یه خانم میانسال با چهره خیلی مهربون به ما نزدیک شدند.......
مائده با دیدنم سرعت قدمهاش را تندتر کرد و خودش را به ما رسوند و منو محکم در آغوش گرفت.
-وای ملیسا جان نمیدونی چقدر خوشحالم که تو و دوستای گلتم میاید......
-ممنون .....
با شقایق و یلدا هم دست داد و گفت:
-راستی معرفی میکنم عمم مریم جون که از مادری چیزی برام کم نذاشته....
-خوشبختم .....
لبخند مهربانی زد و گفت : منم همینطور بچه ها تو خونه خیلی ازت تعریف میکنند مشتاق بودم ببینمت .
-بچه ها از گلی خودشونه......
چی شد ...بچه ها ....منظورش چیه مگه متینم .........
به سمت متین که کمی دورتر از ما ایستاده بود برگشتم برام سری به نشانه سلام تکان داد و سریع نگاهش را دزدید........
بعدم با یه قدم بلند به سمت ما آمد و سلام کرد .....
همگی جوابش را دادیم و با شنیدن صدای دوستای مائده که به سمت ما آمدند متین دوباره به جای اولش برگشت.
قسمت 52:
مادر متین آدم واقعا تو دل برویی بود توی همان زمان کم خودش را توی دل همه ما جا کرد......
موقع خداحافظی هم قران روی سر ما گرفت و ما از زیر آن گذشتیم و وارد اتوبوس شدیم .
هنوز پایم را روی پله اول نگذاشته بودم که متین صدام کرد.
-ببخشید خانم احمدی یه لحظه .......
به یلدا که از بس با آرنجش به پهلویم میزد پهلویم سوراخ شد و ابروهایش که به حالت بامزه ای بالا پایین میرفت اخمی کردمو و کنار متین رفتم.
-با من کاری داشتید........
-بله ...میخواستم ازتون خواهش کنم مواظب مائده باشید اون آسم داره و باید اسپریش همیشه همراهش باشه اما از اونجایی که حواسش به همه چیز هست غیر از سلامتی خودش کم میشه همراهش ببره ...
دست توی جیبش کرد و دوتا اسپری به من داد و گفت :لطفا اینا همیشه همراهتون باشه ....
-باشه حتما.........
-فقط لطفا به خودش نگید من بهتون دادم .............
-یعنی دروغ بگم ........
لبخند با نمکی زد و گفت :اصلا ...فقط حقیقتو بهش نگید .........
-خوبه ...اینم یه جورشه .....خوب با اجازتون
-اه ...راستی منو اونجا حتما دعا کنید ....
سرشو بالا اورد و نگاه سیاهش را روانه نگاهم کرد ...
بی اختیار گفتم :حتما .....
برای اولین بار این من بودم که نگاهم را از چشمانش گرفتم و گفتم :خداحافظ....
آرام زمزمه کرد به سلامت مراقب خودت باش ........
قسمت 53:
یلدا از بس بهم متلک پروند دیگه از کوره در رفتمو و دو تا فحش آبدار بهش دادم............
شقایق سرشو از وسط دوتا صندلی جلو آورد با خنده گفت:حالا چرا قاطی میکنی ؟خوب راست میگه بچم ...وقتی اومدی تو اتوبوس لپات گل انداخته بود .............
-زهر مار آخه چرا باید سرخ بشم وقتی که اون فقط ازم خواسته مواظب دختر داییش باشم.............
-خوب دو حالت داره یکی اینکه تو راست میگیو اون فقط خواسته تو مواظب مائده باشی پس سرخ شدنت نشون میده تو عصبانی شدی و حسودیت شده ............و حالت دوم اینکه تو داری خالی میبندی و بچه مثبت کلاس حرف از دلدادگیو این شر و ورا زده...و از اونجایی که تو خیلی خجالتی و خانمی سرخ و سفید شدی که البته این حالت یه جورایی تخیلی به نظر میرسه حالت اول بیشتر با عقل جور در میاد...........ضمنا چرا این شازده پسر از کس دیگه ای نخواسته مواظب دختر دائیش باشه ؟
با خنده گفتم :راست میگی با عقل اما تو که عقل نداری عزیزم............ضمنا اونش دیگه به شما مربوط نیس
یلدا غش غش خندید و گفت:ولی خدایی اگه شما دوتا بخواید با هم ازدواج کنید چه شود مثل اینه که یخ و آتیش کنار هم باشند ..............
-میشه لطفا نظریاتتونو برا خودتون نگه دارید....... اولا من هیچ وقت ازدواج نمیکنم ..دوما اگه یه زمانی خر شدمو خواستم ازدواج کنم برای همسرم معیارای مخصوص به خودمو دارم که به احتمال 101%تو هیچ بنی بشری پیدا نمیشه...........
شقایق به حالت مسخره ای یه دفترچه یاداشت بیرون کشید و گفت :بفرمایئد سرورم معیارای خاصتونو بگید یاداشت میکنم.............تا براتون یه صفرشو سفارش بدیم .....
-چیو یاداشت میکنی؟
شقایق رو به مائده که صندلی خودشو ترک کرده بود و کنار شقایق که خالی بود نشست گفت:معیارای خانم برای همسر آیندشون ...................
ای بمیری شقایق
-خوب بگو عزیزم تا یاداشت کنم..........
با حرص گفتم :خیلی مسخره ای......
مائده گفت:مسخره چیه ...خوب هر کسی یه چیزایی را میپسنده و دوست داره همسرش به اونا عمل کنه .جالبه برام بدنم بقیه معیاراشون چیه از جمله خود تو
بچه پررو...
-خودت اول بگو مائده جون برا منم جالبه معیارای تو رو بدونم ........
شقایقو یلدا با هیجان به مائده خیره شدند ....
مائده یکم سرخ شد .....
خندم گرفت حالا انگار ما خاستگاراشیم ........
آروم گفت:خوب من مهمترین شرطم اینه که همسرم با من صادق باشه بهم وفادار باشه و دوسم داشته باشه............
خیلی برام جالب بود چون فکر میکردم الان بگه با ایمان باشه و نماز بخونه و فلان جور لباس بپوشه و چه میدونم از این حرفا......
رو به شقایق گفتم :حالا نوبت توه.......
-خوب شوهر من باید آدم اجتماعی ...جذاب ...خوشتیپ ...مهربون ...عاشق...تحصیل کرده....پولدار....با....
وسط حرفش پریدمو گفتم :استپ بابا حالا تا فردا میخواد از شوهر خیالیش واسه ما حرف بزنه.....
-مگه چشه ...حسود...
همگی خندیدیم و رو به یلدا گفتم :وشما ؟
-خوب ....من با نظر مائده جون و شقایق موافقم ....هر دوتاشون نظریات منو گفتند
-اوه بپا رو دل نکنی
-تو نگران نباش حالا نوبت خودته........
-خوب من ...من دوست دارم کسی که میخواد شوهر من باشه آدم خیلی خاصی باشه کسی که مثل هیچ کس نباشه....یه شخصیت پیچیده و غیر قابل پیشبینی...کسی که هر کارش واسم یه سوپرایز باشه......
مائده گفت:-جالبه.....تا حالا به این چیزا فکر نکرده بودم...
شقایق گفت :شوهرتم مثل خودت باید خل و چل باشه ............
-شاید
-بیچاره آرشام ...هیچ شانسی نداره ....
-چیه یلدا جون اگه انقدر دلت واسش میسوزه میخوای تو یه شانسی بهش بده....
-گمشو .....خیلی خری ملی به نظر من آرشام میتونه هر دختریو خوشبخت کنه...
مائده گفت:ای ملیسای بلا قضیه این آرشام خان چیه؟
قبل از اینکه دهن باز کنم شقایق گفت :یه بچه پولدار تحصیلکرده خوشتیپ و جذاب و مهربونو اجتماعی و چند تا نقطه که عاشق این دیوونه شده و ملیسا هم بهش محل سگم نمیده..........
-بی ادب....انگار آرشام خیلی با معیارای تو هم جوره .....
-چه میشه کرد .....شایدم من معیارامو از روی اون نوشتم .....
-خیلی خری ...
-میدونم
اونقدر تو سر و کله هم زدیم و چرت و پرت گفتیم که نفهمیدیم چطور زمان گذشت و ما به یه رستوران بین راهی رسیدیمو و راننده برای ناهار نماز نگه داشت...
قسمت 43:
-یعنی خاک بر سرت ملیسا خوب فامیل سهرابیو میگفتی تا بابات حالشو بگیره...............
-کورش من میگم نره تو میگی بدوش...............موضوع اینه که من نمیخوام پدر مادرم توی تمام مسائلم دخالت کنند............
-از بس خری............
-مرسی واقعا.....
-نه دیگه بهت برنخوره..............بابات داره روشنفکر بازی در میاره میخواد حمایتت کنه اون وقت تو میگی چرا من بهش ماجرا را گفتم.
-باشه...من خر پس لطفا دور من یکیو خط بکش دلیلی نداره با یه خر دوست باشی...........
کورش که دید بهم برخورده گفت:من تو را با دنیا عوض نمیکنم...........خیلی خوب معذرت نباید به بابات میگفتم ...............
-دیگه تکرار نشه لطفا............
-چشم....
برای عوض کردن بحث گفتم :فرناز چیزی بهت نگفت؟
-نه فعلا........
-اکی من کار دارم ...........
-خوب به من چه ؟
-یعنی خداحافظ ؟
-خوب مثل آدم بگو :کورش جون ببخشید مزاحمت شدم خداحافظ
-اوه اوه نچایی کورش جون ....ببخشید که گند زدی با اون کار کردنتا ...........
-اه...چقد پیله ای من که معذرت خواهی کردم ...........
-باشه معذرت خواهیتو میپذیرم کنیزک........فدام بشی کورش جان .............همیشه مزاحم بدون نقطتم(مراحم)......بای.........اوه راستی کاش دیگه ریخت نحستو نبینم...............
کورش خندید و گفت:آهان حالا شدی ملی خودم............مرسی ارباب ...بای
قسمت 44:
با اراده ای محکم رفتم در آموزش گروه تا درسی که با سهرابی داشتم حذف اضطراری کنم .............
هنوز منتظر بودم تا نوبتم بشه که متین رسید و ازم خواهش کرد چند دقیقه وقتمو در اختیارش بذارم.............
بابا با ادب
با هم رفتیم بیرون ساختمان و روی یه نیمکت با بیشترین فاصله ممکنه نشستیم.
نخورمت یه وقت
-خوب راستش میخواستم باهاتون درباره دکتر سهرابی صحبت کنم.
-دلم نمیخواد ازش چیزی بشنوم .....
-بله...کاملا درکتون میکنم ......راستش دیروز من با ایشون درمورد رفتارشون با شما صحبت کردم.
نه بابا داستان داره جالب میشه
-خوب
-راستش ایشون از رفتارشون پشیمون شدند ....اما از نظر ایشون رفتار شما هم درست نبوده ..........
داشتم دوباره جوش میاوردم
که سریع گفت:البته منظورم فقط از نظر دکتره نه نظر خودم یا بقیه .....شاید اگه اونطوری با من حرف میزد چه بسا بدتر از شما جوابشو میدادم.
اوه اوه ...چه بسات تو حلقم............
-میدونید که فقط همین یه درس نیست که با دکتر سهرابی ارائه میشه..............
-منظور؟
-چرا شما انقدر سریع جبهه میگیرید بذارید عرایضم تموم بشه بعد
-بله البته بفرمایید...........
-شما بیاید و بزرگی کنید و ببخشیدشون ...من باهاشون صحبت کردم خودش میدونه کارش نادرست بوده حداقل باید میذاشت اول شما دلیل دیر اومدنتون بگید ...........اما خوب شما هم خوب جلوی دانشجوها شستیدشون........
منظورش از شستیدشون این بود که قهوه ایش کردم ..........
-حقش بود...............
-یکم منطقی باشید تا ترم آخر هر ترم یه جورایی با این استاد درگیریم .........
-من همه اینا را میدونم اما حالا کاریه که شده.....
-نه دیگه شما میتونید با یه عذر خواهی درستش کنید .
از جا بلند شدمو گفتم :عمرا منو عذر خواهی.............
-شما کاملا هم بی تقصیر نبودید حداقل به احترام کوچیک و بزرگتری ......
وای خدا چقدر این پسره فک میزد یکی نیست بهش بگه تو چرا کاسه داغتر از آش شدی..ولی خدایی بیراهم نمیگفت .....هر ترم باهاش یه درس داشتیم و مطمئنا این سهرابی عقده ای پدر منو در میاورد.
-من باید فکر کنم ..........اما میتونم دلیل اینکه دنبال کارای من هستید را بدونم ...............
بدون اینکه نگام کنه گفت:دلیل خاصی نداره بالاخره من و شما همکلاسی هستیم.......
ای تو اون روح دروغگو یعنی مگه بقیه همکلاسیش نیستند چرا خودشو هیچ وقت درگیر کارای بقیه نمیکنه...........
-امیدوارم از کار من برداشتی نکنید خانم احمدی..........
ای خاک بر سرت کنند اخه تو عددی هستی که من در رابطه باهات برداشتی داشته باشم با حرص گفتم :
-مثلا چه بر داشتی؟
-هیچی ...با اجازتون فعلا امیدوارم تصمیمتون عاقلانه باشه و آینده نگر هم باشید ....خداحافظ.....
-به سلامت..
بچه پروی ...بی...بی ...بی...چه میدونم بی چی......
قسمت 45:
لعنت بهت متین که باز ذهن و فکر منو انقدر درگیر حرفات کردی .......................
آنقدر کلافه بودم که حتی حوصله خوردن غذا را هم نداشتم از اونطرف مامان درباره مسافرت تفریحی با خانواده آرشام صحبت میکرد که این یکی دیگه خارج از تحملم بود برای همین بدون هیچ درگیری لفظی با مامان نشستمو سرمو با دیدن تلوزیون گرم کردم.....
پس از دو سه روز خود درگیری و حبس کردن خودم تو اتاقم ،بالاخره تصمیم گرفتم که با سهرابی صحبت کنم و تا اونجایی که مقصر بودم ازش عذر بخوام ............
واقعا برای خودم هم رسیدن به این نتیجه جای تعجب داشت .
انقدر خودم را میشناختم که بدونم سر هر موضوعی به راحتی کوتاه نمیام اما تنها چیزی که ازش مطمئن بودم این بود که تو تصمیمم حرفای متین بی تاثیر نبود.
*************
دم در اتاق سهرابی ایستادمو دوتا نفس عمیق کشیدم .
یک دو سه ...حالا .......دوتا تقه به در زدم ................
-بفرمائید
اه اه چه صدای نکره ای هم داره.............
در و باز کردمو وارد شدم............
شاید اگه میخواستم جون بدم راحتتر از این بود که بخوام از این یالغوز عذر خواهی کنم ...
سهرابی سرش را از روی برگه های روی میزش بلند کرد و متعجب نگام کرد ..........
قطعا اونم باورش نمیشد من اینجا باشم برای....برای.....وای خدا من اینجا چه غلطی میکنم .............
بازم لعنت بهت متین...............
سهرابی زودتر به خودش اومد و گفت :بفرمائید با من کاری داشتید .............
-سلام ........
جهنم الضرر
-سلام
-ببخشید من......راستش ...............خوب .............
یه نفس عمیق کشیدمو گفتم :بابت رفتارم سر کلاس معذرت میخوام .
سهرابی سرشو پائین انداخت و گفت:منم یه عذر خواهی بهتون بدهکارم حق با محمدی بود ....منم یکم تند رفتم.
اولا یکم نه و خیلی دوما محمدی....اوه متین خودمونو میگه قربونم بره ..اومده از من دفاع کرده.......
-اشکال نداره .......با اجازه استاد ..............
اومدم بیام بیرون که گفت :سر کلاس که تشریف میارید......
خاک تو سرت پس چرا دوساعت برات خودمو کوچیک کردم .........
-با اجازتون ............
لبخند پهنی زد و گفت :لطفا به موقع بیاید.......
نیشتو ببند آکله..........
-حتما ...خداحافظ .......
در اتاقشو که بستم تازه تونستم نفس بکشم .............
قسمت 46:
همین که وارد کلاس شدم متین به طرفم اومد اوه مای گاد اینم یه چیزیش میشه ها .........
آروم سلام کرد و گفت:خانم احمدی میشه لطف کنید جزومو بهم بدید........
جزوه.............وای خاک عالم.... جزوش مگه دسته منه..............
انگار از مکث طولانیم فهمید تازگیا آلزایمر گرفتم برای همین گفت:توی کافی شاپ بهتون داده که ................
-اوه بله بله الان براتون میارم ..........
یادم اومد گذاشته بودم تو کمدم تو دانشکده ،
سریع اسیر رفتم برش داشتم و بهش دادم ........وای خدا قرار بود چهارشنبه پسش بدم ......اه همش تقصیر کورش با اون گنده کاریاش......اصلا یادم رفت ازش در رابطه با تصمیم فرناز بپرسم...............
-ببخشید دیر شد یکم ذهنم آشفته بود یادم رفت بهتون بدم..
-اشکالی نداره البته قابلتونم نداشت .
-ممنون ......
-ضمنا کار درستی کردید با استاد صحبت کردید ........میدونستم عاقلتر از این حرفایید که با یه لجبازی بچگونه چند ترم اعصاب خودتونو داغون کنید......
بچگانه .....چی گفت :قبل از اینکه جوابشو بدم رفت سر جاش نشست و منم آروم نشستم و رفتم تو فکر....
اکیپ بچه ها با دیدنم سر کلاس سهرابی سنگکوب کردند...........
کورش به سمتم اومد وگفت :ملی تو اینجا چیکار میکنی ............؟
-وا جای سلامته....خوب اومدم کلاس ..........
-ولی
با ورود استاد و برخاستن بچه ها ،دوستام مثل منگولا نگام میکردند و آخر تمرگیدند سرجاشون............
سهرابی با دیدنم چنان لبخندی زد که چشام راست ایستاد اخمی کردم و سرمو به ورق زدن جزوه سفیدم گرم کردم......
کل یک ساعت و نیم را به پر حرفیهای سهرابی گوش کردمو و با خسته نباشید استاد سریع وسایلمو جمع کردم تا قبل از سوال پیچ کردن بچه ها جیم بشم یه جورایی روم نمیشد بگم من اول از سهرابی عذر خواهی کردم انگار واسم افت داشت.
قسمت 47:
-قضیه چی بود ؟
به یلدا که یه دستشو به کمر زده بودو مثل نامادری سیندرلا به من نگاه میکرد لبخندی زدمو گفتم :قضیه چیه؟
-آهان یعنی قضیه نداره که تو بعد از فحش کش کردن استاد امروز اومدی سر کلاسش و یارو با لبخندایی که واست میزد و لاوایی که میترکوند ...............
اخمامو کشیدم تو همو وسط حرفش پریدمو گفتم :اه یلدا چرا شر و ور میگی ..............
کورش که معلوم بود داره از فوضولی میترکه گفت:کافی شاپ مهمون من .....بریم؟.
قبل از هر حرفی نازنین پرید وسط و گفت :بریم......
نازنینو هل دادم اونطرفو گفتم :اه...نازی خیلی جُلی.....من نیستم میخوام برم خونه.........
نازنین لب برچید و گفت:جل خودتی .....صدقه سر تو و فوضولی کورش بعد عمری این خسیس میخواست مهمونمون کنه تو نذاشتی ...........
کورش گفت:ای نازی نامرد ...حرومت باشه اونهمه مهمونیایی که منو تیغیدید.
بهروز گفت :هوی چه خبرته یه بار که بیشتر مهمونی ندادی.....
-ببخشید اونوقت خودتون چند بار ما را مهمون کردید آقا بهروز؟ .......
-من که..........
-اه ای درد بگیرید همتون ....سرم رفت ..مثل گدا گشنه ها رفتار میکنید ....
رو به شقایق که همچنان در حال نطق قراش بود گفتم :اکی پس شما تا با هم کل کل میکنید من برم خونه ......
شقایق رو به من گفت:صبر کن ببینم ...کجا.... هی خونه خونه میکنه ....حالا خوبه همش از خونه فراریه ها........
-خیلی خوب بریم...
همین که از ساختمان دانشکده بیرون اومدیم مائده را دیدم که با دوتا دختر دیگه مشغول صحبت بود با دیدنم دستش را برام تکون داد و به سمتم اومد ....
منم از بچه ها جدا شدم و کنارش رفتم یلدا و شقایقم باهام اومدند و نازیم گفت ما میریم کافی شاپ زود بیاید............
مائده با خوش رویی با هر سه ما دست داد و احوالپرسی کرد و من یلدا و شقایقو بهش معرفی کردم.....
بعد از تعارفات معمول مائده رو به من گفت:ملیسا جان خوب شد دیدمت .....پانزدهم تا بیستم تعطیلی رسمیه ....برنامه خاصی که نداری؟
-نمیدونم...چطور مگه .......
-من و چندتا از دوستام میخوایم یه اتوبوس کرایه کنیم و بریم مشهد تو و دوستاتم اگه میتونید بیاید هم میریم زیارتو هم خیلی خوش میگذره............
نمیدونستم چه جوابی بهش بدم تا حالا تو عمرم مشهد نرفته بودم .....
اصلا خونواده من به جز جاهای تفریحی و تجاری جای دیگه ای نرفته بودند.....
به بیان ساده من و چه به مشهد ....اونم واسه زیارت ...منی که یه نماز دو رکعتیم بلد نبودم بخونم........
یلدا و شقایقم مثل من لال مونی گرفته بودند ........
مائده با لبخند گفت :میخواید به خونوادهاتون خبر بدید و تا آخر این هفته خبرم کنید .........
-حتما......
من که از اولم میدونستم جوابم منفیه نمیدونم چرا رک و راست بهش نگفتم نمیام....
مائده خداحافظی کرد و پیش دوستاش برگشت و ما سه تا هم در سکوت به سمت کافی شاپ راه افتادیم.......
آخر سر هم یلدا سکوتو شکست و گفت :خیلی دلم میخواد برم مشهد ...کوچیک که بودم رفتم و الان 17 ساله که آرزوم شده برم ......ملی نظرت چیه ؟
-معلومه ...نه ...آخه .....بی خیال
قسمت 48:
**************
هنوز پام به خونه نرسیده بود که دم ساختمون ماشین آرشامو دیدم .
اه ...حوصله این یکیو اصلا ندارم ...........
اومدم برگردم که مامان مچمو گرفت و صدام کرد........
برگشتم و به مامان که دم در ورودی با لبخند نگام میکرد نگاه کردم ............
تا حالا یاد ندارم مامان برای استقبال از من اومده باشه ..........
واقعا این کارش نوبر بود ........
-سلام ...........
-سلام عزیزم بیا تو.........
نه بابا ...کاش آرشام همش میومد خونمون تا مامان من یکم مهربون میشد.................
با ابروهای بالا پریده نگاهش کردم و یه پوزخند تحویلش دادم........
-مامان جان کشته مرده این ابراز محبتتم .............
مامان بی توجه به حرفم دستش رو پشت کمرم گذاشت و تقریبا هلم داد توی خونه ...........
آرشام و مامانش همراه با مهلقای عزیز تر از جانم که میخواستم سر به تنش نباشه روی مبلها لمیده بودند و مشغول خوردن میوه ها بودند ...........
مامان زیر گوشم گفت :حواست به رفتارت باشه........
خیلی سرد با همه سلام احوالپرسی کردمو گفتم :با اجازه برم لباسامو عوض کنم............
یه دقیقه کمتر دیدنشونم غنیمتی بود ........
قسمت 49:
با برگشتن دوباره ام به سالن مهلقا که مشغول حرف زدن بود ساکت شد و مامان با هیجان ساختگی به سمت من برگشت و گفت :
ملیسا عزیزم ....ببین مهلقا جان چه پیشنهادی داد........
دلم میخواست بگم به من چه پیشنهادش بخوره تو سرش ...اما در عوض لبخند تصنعی زدمو و کنار مامان نشستمو خودمو آماده ی شنیدن نشون دادم.......
-مهلقا جون میگه چند روز تعطیلی رو بریم ویلای کیش.....چون اونجا.......
عق.......واقعا این حرف نمیزد نمیشد بمیره با این پیشنهاداتش.............
وسط حرف مامان پریدمو گفتم :وای مامان چرا الان داری بهم میگی............
مامان چشماشو ریز کرد و گفت :چطور مگه............
-از طرف دانشگاه دارم میرم اردوی چند روزه...................
آرشام سریع گفت :کجا؟
به تو چه پسره پر رو ............
حالا چی بگم......................یهو یاد حرفای مائده افتادمو و گفتم :مشهد
از اینور اونور صدای کجا گفتن بلند شد ........
با اعتماد به نفس خاصی پای راستمو روی پای چپم انداختمو گفتم:مشهد دیگه .............
مامان که از تعجب چشاش قدر گردو شده بود سریع خودشو جمع و جور کرد و گفت:خیلی خوب حالا هر جا ....فردا کنسلش کن
-نمیشه ...........چون من به دوستام قول دادم ................
مامان انگار زمانو مکان از دستش در رفت چون مهلقا و بقیه را فراموش کرد و رو به من با صدای بلندی گفت:
-شما خیلی بی جا کردید.................
-مامان چرا زور میگی، نمیتونم بیام چون نمیخوام بیام...............
-تو ............
مهلقا بین حرفای مامان پرید و گفت : اما ملیسا جان ما این سفرو به خاطر تو و آرشام ترتیب دادیم ..............
با حرص گفتم :شما لطف کردید اما واقعا نمیتونم دل دوستامو بشکنم ............
-پس خود به خود رفتن ما هم منتفیه ...........
به سمت آرشام که بعد از گفتن این حرف با پوزخند نگام میکرد برگشتمو گفتم :هر جور راحتید............
با گفتن با اجازه به سمت اتاقم رفتم ...............
قیافه مامان جوری بود که کارت میزدی خونش در نمیومد........
هنوز دو دقیقه نبود که توی اتاقم نشسته بودم که دو تا تقه به در خورد .........و بعد صدای آرشام که گفت اجازه هست
قسمت 50:
-بفرمایید ............
وارد اتاق شد و کنارم روی تخت نشست ..........
بی مقدمه گفت :-چرا از من بدت میاد؟
به صورت در همش نگاه کردمو گفتم :اینطوریا نیست
-پس چطوریاس؟
-راستش من دفعه قبلم بهت گفتم موضوع تو نیستی من کلا با ازدواج مخالفم چه برسه تو این سن و سال ...من هنوز بچم...........
-قبول .....اما قرار شد بهم فرصت بدی....تو ازم فرار میکنی ............
-حوصله مسخره بازیو ندارم......
-این مسخرس که من عاشقت شدمو و قصد دارم کاری کنم که تو.............
-بسه تو رو خدا.....من نمیخوام کاری که دوست ندارم انجام بدم.............
-خیلی خوب راجع به کیش اومدن اصراری ندارم اما میخوام بدونم واقعا داری با دوستات میری مشهد
-آره من و یلدا و احتمالا شقایق
-و این مشهد رفتنت به خاطر شرطبندی بچگانت که نیست؟
با حرص بهش توپیدم نخیر ضمنا اگه سوالاتت تموم شد شَرتو کم کن میخوام بخوابم..........
خندید و لپمو کشید و گفت :اخما و فحشاتم نانازه.......
-عق ...برو بیرون بچه پرو
-اکی هانی ....بای
با رفتن آرشام از اتاقم نفس آسوده ای کشیدم و فکر کردم حالا با قضیه مشهد چه کنم............
قسمت 51:
-حالت خوبه ملی.........
-آره چطور مگه............
-آخه این حرفا چیه که میزنی؟
-شقایق شلوغش نکن......ببین منو یلدا که موافقیم و میریم ....اما تو اگه دوست نداری میتونی نیای............
-خدایا من آخرش از دست تو دیوونه میشم.........
-تو دیوونه بودی عزیزم.....حالا آخرش چیکار میکنی میای یا نه؟میخوام برم پیش مائده ثبت نام کنم..........
-نخیر ....خودتو یلدا برید من حوصله این مسافرتا رو ندارم...........
-اکی اگه پشیمون شدی بهم بزنگ.......
-نازنینم میاد ؟
-اصلا بهش نگفتم چون میدونم نمیاد .........
-خیلی خوب اسم منم بنویس ...دنیا دیده بهتر از ندیدس.......
-آ...قربونت بره .....باشه دختر گلم من رفتم ....
-زهر مار وایسا منم بیام ....یلدا کجاس ؟
-خونشون.....نمیدونه میخوایم بریم ..میخوام سوپرایزش کنم..........
مائده از آمدنمون خیلی اظهار خوشنودی کرد و قرار مدارا گذاشته شد.......
*************************************************
یلدا از خوشحالی روی پا بند نبود .......شقایق یکم دمغ بود و خودم هم تو فکر .........
مامانم حتی به خودش زحمت نداد باهام خداحافظی کنه ....بابا فقط گفت :حسابتو پر کردم ......
و سوسن صد بار اشک تو چشماش جمع شد و گفت:خانم جان التماس دعا ......از امام رضا بخواه منو هم بطلبه .....
صد بار هم بهم گفت :امام رضا دوستت داشته که طلبیده بری پابوسش.....
توی ترمینال ایستاده بودیم که مائده و متین همراه یه خانم میانسال با چهره خیلی مهربون به ما نزدیک شدند.......
مائده با دیدنم سرعت قدمهاش را تندتر کرد و خودش را به ما رسوند و منو محکم در آغوش گرفت.
-وای ملیسا جان نمیدونی چقدر خوشحالم که تو و دوستای گلتم میاید......
-ممنون .....
با شقایق و یلدا هم دست داد و گفت:
-راستی معرفی میکنم عمم مریم جون که از مادری چیزی برام کم نذاشته....
-خوشبختم .....
لبخند مهربانی زد و گفت : منم همینطور بچه ها تو خونه خیلی ازت تعریف میکنند مشتاق بودم ببینمت .
-بچه ها از گلی خودشونه......
چی شد ...بچه ها ....منظورش چیه مگه متینم .........
به سمت متین که کمی دورتر از ما ایستاده بود برگشتم برام سری به نشانه سلام تکان داد و سریع نگاهش را دزدید........
بعدم با یه قدم بلند به سمت ما آمد و سلام کرد .....
همگی جوابش را دادیم و با شنیدن صدای دوستای مائده که به سمت ما آمدند متین دوباره به جای اولش برگشت.
قسمت 52:
مادر متین آدم واقعا تو دل برویی بود توی همان زمان کم خودش را توی دل همه ما جا کرد......
موقع خداحافظی هم قران روی سر ما گرفت و ما از زیر آن گذشتیم و وارد اتوبوس شدیم .
هنوز پایم را روی پله اول نگذاشته بودم که متین صدام کرد.
-ببخشید خانم احمدی یه لحظه .......
به یلدا که از بس با آرنجش به پهلویم میزد پهلویم سوراخ شد و ابروهایش که به حالت بامزه ای بالا پایین میرفت اخمی کردمو و کنار متین رفتم.
-با من کاری داشتید........
-بله ...میخواستم ازتون خواهش کنم مواظب مائده باشید اون آسم داره و باید اسپریش همیشه همراهش باشه اما از اونجایی که حواسش به همه چیز هست غیر از سلامتی خودش کم میشه همراهش ببره ...
دست توی جیبش کرد و دوتا اسپری به من داد و گفت :لطفا اینا همیشه همراهتون باشه ....
-باشه حتما.........
-فقط لطفا به خودش نگید من بهتون دادم .............
-یعنی دروغ بگم ........
لبخند با نمکی زد و گفت :اصلا ...فقط حقیقتو بهش نگید .........
-خوبه ...اینم یه جورشه .....خوب با اجازتون
-اه ...راستی منو اونجا حتما دعا کنید ....
سرشو بالا اورد و نگاه سیاهش را روانه نگاهم کرد ...
بی اختیار گفتم :حتما .....
برای اولین بار این من بودم که نگاهم را از چشمانش گرفتم و گفتم :خداحافظ....
آرام زمزمه کرد به سلامت مراقب خودت باش ........
قسمت 53:
یلدا از بس بهم متلک پروند دیگه از کوره در رفتمو و دو تا فحش آبدار بهش دادم............
شقایق سرشو از وسط دوتا صندلی جلو آورد با خنده گفت:حالا چرا قاطی میکنی ؟خوب راست میگه بچم ...وقتی اومدی تو اتوبوس لپات گل انداخته بود .............
-زهر مار آخه چرا باید سرخ بشم وقتی که اون فقط ازم خواسته مواظب دختر داییش باشم.............
-خوب دو حالت داره یکی اینکه تو راست میگیو اون فقط خواسته تو مواظب مائده باشی پس سرخ شدنت نشون میده تو عصبانی شدی و حسودیت شده ............و حالت دوم اینکه تو داری خالی میبندی و بچه مثبت کلاس حرف از دلدادگیو این شر و ورا زده...و از اونجایی که تو خیلی خجالتی و خانمی سرخ و سفید شدی که البته این حالت یه جورایی تخیلی به نظر میرسه حالت اول بیشتر با عقل جور در میاد...........ضمنا چرا این شازده پسر از کس دیگه ای نخواسته مواظب دختر دائیش باشه ؟
با خنده گفتم :راست میگی با عقل اما تو که عقل نداری عزیزم............ضمنا اونش دیگه به شما مربوط نیس
یلدا غش غش خندید و گفت:ولی خدایی اگه شما دوتا بخواید با هم ازدواج کنید چه شود مثل اینه که یخ و آتیش کنار هم باشند ..............
-میشه لطفا نظریاتتونو برا خودتون نگه دارید....... اولا من هیچ وقت ازدواج نمیکنم ..دوما اگه یه زمانی خر شدمو خواستم ازدواج کنم برای همسرم معیارای مخصوص به خودمو دارم که به احتمال 101%تو هیچ بنی بشری پیدا نمیشه...........
شقایق به حالت مسخره ای یه دفترچه یاداشت بیرون کشید و گفت :بفرمایئد سرورم معیارای خاصتونو بگید یاداشت میکنم.............تا براتون یه صفرشو سفارش بدیم .....
-چیو یاداشت میکنی؟
شقایق رو به مائده که صندلی خودشو ترک کرده بود و کنار شقایق که خالی بود نشست گفت:معیارای خانم برای همسر آیندشون ...................
ای بمیری شقایق
-خوب بگو عزیزم تا یاداشت کنم..........
با حرص گفتم :خیلی مسخره ای......
مائده گفت:مسخره چیه ...خوب هر کسی یه چیزایی را میپسنده و دوست داره همسرش به اونا عمل کنه .جالبه برام بدنم بقیه معیاراشون چیه از جمله خود تو
بچه پررو...
-خودت اول بگو مائده جون برا منم جالبه معیارای تو رو بدونم ........
شقایقو یلدا با هیجان به مائده خیره شدند ....
مائده یکم سرخ شد .....
خندم گرفت حالا انگار ما خاستگاراشیم ........
آروم گفت:خوب من مهمترین شرطم اینه که همسرم با من صادق باشه بهم وفادار باشه و دوسم داشته باشه............
خیلی برام جالب بود چون فکر میکردم الان بگه با ایمان باشه و نماز بخونه و فلان جور لباس بپوشه و چه میدونم از این حرفا......
رو به شقایق گفتم :حالا نوبت توه.......
-خوب شوهر من باید آدم اجتماعی ...جذاب ...خوشتیپ ...مهربون ...عاشق...تحصیل کرده....پولدار....با....
وسط حرفش پریدمو گفتم :استپ بابا حالا تا فردا میخواد از شوهر خیالیش واسه ما حرف بزنه.....
-مگه چشه ...حسود...
همگی خندیدیم و رو به یلدا گفتم :وشما ؟
-خوب ....من با نظر مائده جون و شقایق موافقم ....هر دوتاشون نظریات منو گفتند
-اوه بپا رو دل نکنی
-تو نگران نباش حالا نوبت خودته........
-خوب من ...من دوست دارم کسی که میخواد شوهر من باشه آدم خیلی خاصی باشه کسی که مثل هیچ کس نباشه....یه شخصیت پیچیده و غیر قابل پیشبینی...کسی که هر کارش واسم یه سوپرایز باشه......
مائده گفت:-جالبه.....تا حالا به این چیزا فکر نکرده بودم...
شقایق گفت :شوهرتم مثل خودت باید خل و چل باشه ............
-شاید
-بیچاره آرشام ...هیچ شانسی نداره ....
-چیه یلدا جون اگه انقدر دلت واسش میسوزه میخوای تو یه شانسی بهش بده....
-گمشو .....خیلی خری ملی به نظر من آرشام میتونه هر دختریو خوشبخت کنه...
مائده گفت:ای ملیسای بلا قضیه این آرشام خان چیه؟
قبل از اینکه دهن باز کنم شقایق گفت :یه بچه پولدار تحصیلکرده خوشتیپ و جذاب و مهربونو اجتماعی و چند تا نقطه که عاشق این دیوونه شده و ملیسا هم بهش محل سگم نمیده..........
-بی ادب....انگار آرشام خیلی با معیارای تو هم جوره .....
-چه میشه کرد .....شایدم من معیارامو از روی اون نوشتم .....
-خیلی خری ...
-میدونم
اونقدر تو سر و کله هم زدیم و چرت و پرت گفتیم که نفهمیدیم چطور زمان گذشت و ما به یه رستوران بین راهی رسیدیمو و راننده برای ناهار نماز نگه داشت...