26-08-2013، 9:06
وی تند وتلخ طمع میداد ... بوی سنگینی دو رویی میداد ... بوی گند تظاهر میداد! این ادما باطنشون با ظاهرشون فرق داشت... خیلی!
محمد حسین برخلاف ظاهر مهربونش باطنا این نبود ... یلدا هم همینطور...
من از خانواده ی کسرا فقط مونس جون و شیما و خود کسرا رو دوست داشتم... محمد حسین و هانیه عین هم بودن! عین هم . . .
لباسمو دراوردم ... به خودم نگاه کردم...
ندیده نبودم ... چشم و دل سیر بودم ... خونه ی پدریم یک سوم اینجا بود اما هرچی خواستم فراهم بود... تنها چیزی که اذیتم میکرد سادگی بیش از حد کسرا بود ... و زرنگی و دو رویی بیش از حد برادرش!
من به این خونه وزندگی و وسایل حسودی نکردم ... من به موقعیت یلدا هم حسودی نکردم...
من به زرنگی محمد حسین حسودی کردم که کسرا در مقابلش یه بی عرضه ی تمام عیار بود!!! یه پسر 26 27 ساله که هنوز حتی یه کارم دست و پا نکرده بود!!!
من از سادگی کسرا حرصی شدم ...
کسرایی که به رسم برادری بیخیال تمام حق و حقوقش شده بود!
نفس عمیقی کشیدم ...
تو اینه بار اخر به خودم نگاه کردم...
لبخندی زدم ... باید اروم می بودم... حق نداشتم خودمو تو این مسائل قاطی کنم ... نفس عمیقی کشیدم. دستهای یخمو رو صورت داغم گذاشتم... و کمی بعد دستگیره رو پایین کشیدم واز اتاق خارج شدم.
مثل خودشون با یه لبخند تصنعی و ظاهری اروم و خوش رو تو مجلس حاضر شدم.
یلدا رو به خانمی به اسم فریده دستور میداد تاپذیرایی رو انجام بده ...
سعی داشتم بیخیال باشم ... نسبت به تمام اون همه زرق وبرق ...
علی وهدیه با هم بازی میکردن ...
و بقیه هم مشغول حرف زدن بودن... مبل کنار کسرا خالی بود خواستم بلند بشم وکنار کسرا بشینم که اقا مهدی روبه روی من کنار کسرا نشست و مشغول صحبت شد.
من کنار هانیه نشسته بودم... چقدرم که ازش خوشم میومد.
فریده خانم میز عسلی کوچیکی رو جلوم گذاشت یه فنجون چای و پیش دستی روش قرار داد.
خم شدم تا فنجون رو بردارم که حس کردم یقه ام بدجوری خود نمایی میکنه ... و از ترس نگاه سنگین اقا مهدی قبل از خم شدن ، از پشت تاپمو کشیدم تا بازی یقم مشخص نباشه.
وقتی به پشتی مبل تکیه دادم دقیقا اقا مهدی زوم کرده بود رو من... محل نذاشتم و سعی کردم به حرفهای مونس جون ویلدا گوش بدم ... انگار داشتن از عید حرف میزدن...
مونس جون شروع به مالیدن زانوهاش کرد وگفت: یلدا مادر با این پا توانی ندارم که خونه تکونی کنم...
هانیه پاشو روپاش انداخت وگفت: مامان امسال یه نیروی کمکی اضافه شده ... دست تنها که نیستی... منم دیگه کارای اخرم مونده ...
نفهمیدم منظورش از نیروی کمکی چیه که یلدا گفت: راست میگه مامان... شما اصلا نگران نباش... من و هانیه و نیاز خودمون میایم کارا رو راست وریس میکنیم...
شیما با غرغر گفت:چقدر از خونه تکونی بدم میاد.
پس نیروی کمکی منم؟؟؟
لبخندی زدم و چیزی نگفتم... خون داشت خونمو میخورد که مونس جون گفت:میگم کارگر بیاد ...
هانیه با غرو لند گفت: نه مادر من کارگرکه کار نمیکنه ... اصلا خوب نیست .... من که دلم راضی نمیشه یه غریبه بیاد خونه زندگیمو تمیز کنه... خودم باید تمیز کنم... هیچ سالی کارگر نمیگرفتی مامان... حیف پول بی زبون نیست؟؟؟
مونس جون نفس عمیقی کشید وگفت:چی بگم والله...
یلدا هم نفسشو فوت کرد وگفت:وای بخدا اگر کمر درد من نبود؛ خودم خونه زندگیمو جمع میکردم ... وگرنه منم دلم راضی نیست یه غریبه بیاد.. ولی چاره چیه...
خب یلدا خانم که کمر درد داره .. با اون ناخن های مانیکور شده اش عمرا دست به وسایل خونه ی مادرشوهرش بزنه ...
هانیه هم که خودش زندگیش وباید تمیز کنه ...
این وسط نیروی کمکی باید خونه تکونی کنه... جالبه!
پوفی کردم و یلدا گفت:جاری خوشگل چیه ساکتی؟
لبخندی زدم وگفتم:دارم استفاده میکنم ...
یلدا با خنده گفت:ایشالا که رفتی سرخونه زندگیت مستقل شدی میفهمی ما چی میکشیم...
یلدا با خنده گفت:ایشالا که رفتی سرخونه زندگیت مستقل شدی میفهمی ما چی میکشیم...
همراهشون خندیدم وفکر کردم طعنه زد یا ...!
بعد از صرف شام که همه ی غذاها رستورانی بود دوباره تو هال نشستیم... یلدا میوه تعارف میکرد... منم سرمو با هانیه و علی گرم کرده بودم. حوصله نداشتم تو بحثشون شرکت کنم.
محمد حسین حافظی رو از کتابخونه دراورد و گفت:موافقین فال حافظ بگیریم.
یلدا خیلی لوس پرسید:به چه مناسبت؟؟؟
محمد حسین: خب ببینیم فال محمد و نیاز چیه ... عاقبتشون خیره ... خوشه... موافقید نیاز خانم؟
-بدم نمیاد ...
محمد حسین حافظ و به کسرا داد و گفت: بیا داداش... نیت کن...
کسرا با سر انگشت از قطر کتاب یه صفحه رو انتخاب کرد و با یه تک سرفه مشغول خوندن شد:
دردم از یار است و درمان نیز هم* دل فدای او شد و جان نیز هم
این که میگویند آن خوشتر ز حسن* یار ما این دارد و آن نیز هم
یاد باد آن کو به قصد خون ما *عهد را بشکست و پیمان نیز هم
دوستان در پرده میگویم سخن *گفته خواهد شد به دستان نیز هم
چون سر آمد دولت شبهای وصل *بگذرد ایام هجران نیز هم
هر دو عالم یک فروغ روی اوست* گفتمت پیدا و پنهان نیز هم
اعتمادی نیست بر کار جهان* بلکه بر گردون گردان نیز هم
عاشق از قاضی نترسد می بیار* بلکه از یرغوی دیوان نیز هم
محتسب داند که حافظ عاشق است * آصف ملک سلیمان نیز هم
حافظ
غرق صدای رسا ش بودم که با تعارف یلدا در حالی که کسرا بیت اخر مصرع اولشو میخوند و مصرع دومشو تو شلوغی بحث و گفت گو ها خوند از اون فاز دراومدم،... دلم میخواست همه خفه بشن و بذارن من یه بار دیگه به کسرا و حافظ خونیش گوش بدم ولی بحث به چیزهای دیگه ای کشیده شد... اصلا انگار یلدا از قصد وسط شعر خونی کسرا پرید و میوه تعارف کرد ... به نظرم این یه بی احترامی بود!!! میوه نخورده نبودیم که!!!
فقط اون بین مونس جون برامون ارزوی خوشبختی کرد و محمد حسین خشک گفت :فال خوبیه ... هرچند که بعید میدونستم چیزی از فال و حافظ خونی سر رشته داشته باشه!
و یه جوری موز رو گذاشت تو دهنش که سیبیل هاش همه سفید شد... از ریخت ونوع میوه خوردنش چندشم شد ... رومو برگردوندم...
کسرا اگر اونطوری چیزی میخورد خودمو میکشتم!
علی حافظ و از دست کسرا گرفت تا به هدیه نقاشی روی جلد و نشون بده ...
بحث به عید و مسافرت کشید...
یلدا و محمد حسین بنا بود به ترکیه برن...
هانیه و اقا مهدی هم قرار بود به اردبیل شهر اقا مهدی برن...
کسرا هم در جواب یلدا که پرسید:شما کجا میرید... گفت: هرجا که نیاز امر کنه ...
هانیه چشم غره ای رفت و یلدا با تعجب به کسرا نگاه کرد و من فکر کردم اینا از چی میسوزن؟!!!
هانیه چشم غره ای رفت و یلدا با تعجب به کسرا نگاه کرد و من فکر کردم اینا از چی میسوزن؟!!!
حین خروج از خونه خم شدم تا سگک کفشمو درست کنم که حس کردم یکی خودشو بهم چسبونده و یه نیشگون ازم گرفت!... فکر کردم هدیه یا علی هستن ... وقتی بلند شدم دیدم اقا مهدی پشت سرم بوده ...
فرصت فکر کردن به این حرکت و نداشتم ، حتی فرصت یه واکنش نشون دادن هم نداشتم... یلدا بغلم کرد و ازم تشکر کرد ...
مات و مبهوت با گیجی از همه خداحافظی کردم... چشمای سرخ اقا مهدی برام نفرت انگیز ترین منظره بود!
دم دمای ساعت دوازده بود که رسیدیم خونه با مونس جون و شیما یخرده صحبت کردیم و بعد ازشب بخیر من وکسرا به اتاقمون رفتیم.
یه لحظه خواستم از حرکت اقا مهدی به کسرا بگم...
ولی چیزی که تو شهربازی اتفاق افتاده بود ... اگر کسرا دوباره این بلا رو سرم میاورد؟!!! یا اگر میگفت من دروغ گفتم و چرا به فامیلش تهمت زدم...
درحالی که کنارش دراز کشیده بودم گفتم:همیشه اینقدر قشنگ حافظ میخونی؟
خندید و گفت:خوشت اومد؟
لبخندی زدم وگفتم:اوهوم... خیلی با احساس میخوندی... بدون غلط... بدون مکث... یه جوری ارامش دهنده بود.
کسرا دستشو تو موهام فرستادو گفت: مگه نا اروم بودی؟
نفس عمیقی کشیدم وگفتم: یخرده ...
کسرا اخمی کرد وگفت:چرا؟
-نمیدونم ...
کسرا لبخندی زد و گفت: اگر تو بخوای بازم برات حافظ میخونم ...
دستمامو دور گردنش حلقه کردم و گفتم: خیلی چیزا ازت میخوام...
خندید و گفت:مثلا؟
-مثلا... مثلا ... مثلا...
کسرا:مثلا چی؟
-مثلا واسه ی عید برناممون چیه؟؟؟
کسرا:دوست داری کجا بریم؟
-من دوست دارم فقط خودمون دو تا باشیم ... میشه؟
کسرا بینیشو به بینیم مالید وگفت: چه جورم ...
-بریم اصفهان ...
کسرا: 14 روز تعطیلیه دیگه ... میتونیم خیلی جاها بریم... یزد مثلا... شیراز...
-اووم... شیراز نرفتم ...
کسرا خندید و گفت: پس باید دو سه تا بلیط از الان بگیرم ... یا دوست داری با ماشین بریم؟
-نه... ماشین دست و پاگیره ... هواپیما هم که خطرناکه... اتوبوسم که وسط راه دستشوییم میگیره...
کسراخندید و گفت:قطار و کشتی میمونه فقط...
-کشتی گرونه...تو شوهر حیوونکی منی... دلم نمیاد خرج کنی زیاد ...
کسرا پیشونیمو بوسید وگفت:پس قطار؟
-اوهوم...
کسرا باشه ای گفت و در حالی که غلتی زد و یه لحظه نفسم از سنگینی وزنش گرفت اما کم کم غرق بوسه هاش و عاشقانه هاش شدم و بعد همه ی سنگینیش عادت شد ، یه عادت سخت شیرین سخت عاشقانه... مثل هر بار!
فصل هجدهم:
توی خونه جا افتاده بودم... پونزده اسفند بود و سه روز از ماه گرد عروسی منو کسرا گذشته بود...
یک ماه و سه روز شده بود ... عین برق و باد گذشت. انگار همین دیروز بود که تو جاده گیر افتاده بودیم ... انگار همین دیروز بود که من بیمارستان بستری شدم از ترس از دست دادن کسرا...
روزای من بین شرکت و خونه ... توی اتاق خواب بین کتاب هام و اغوش کسرا میگذشت... شب هم قرار بود به خونه ی سیما و حسام بریم... و البته قرار هم به این بود که من زودتر کار و تعطیل کنم و با کسرا بریم خرید مانتو و شلوار...
درحالی که پرونده ها رو زده بودم زیر بغلم و نقشه ها رو لوله کرده بودم ، به سمت اتاق مدیرعامل رفتم.
تقه ای زدم به در و بی هوا وارد شدم...
بلند گفتم: رضا این نقشه ها رو...
و با دیدن زارع که با تعجب پشت میز نشسته بود و به من نگاه میکرد شوکه شدم. یعنی این بیچاره هم یه جای ثابت نداشت... یا تو اتاق رضا بود یا تو ابدارخونه یاکه اصلا نبود ... به هرحال من به این قیافه ی همیشه متعجبش عادت داشتم...
زارع اخم هاشو تو هم فرو کرد وگفت: میشه خواهش کنم قبل از ورودتون در بزنید!
متقابلا اخمی کردمو گفتم: ببخشید رضا نیست؟
همیشه وقتی این ریختی میشد که رضا نبود ... و دقیقا الان هم یکی از همون وقت ها بود!
زارع از جاش بلند شد... اور کت چرم قهوه ایشو به عقب فرستاد و دستهاشو تو جیب شلوار کبریتی قهوه ای سوخته اش کرد وگفت: منظورتون اقای شفیعه؟؟؟
جوابشو ندادم وزارع جلوی من ایستاد و گفت: فکر نمیکنید بهتره تو محیط کار ایشون رو به اسم کوچیک صدا نکنید؟؟؟ دیگران فکر دیگه ای میکنن...
نفس عمیقی کشیدم وبدون از دست دادن ذره ای از خونسردی و اعتماد به نفسم گفتم: فکر نمیکنم روابط کاری من با بقیه به شما ربطی داشته باشه ... ضمنا من مسئول برداشت بقیه از رفتارم نیستم!!!
زارع نیشخندی زد و گفت: جدا؟؟؟ پس به من اجازه ی هر برداشتی رو میدید؟؟؟
-هرجور که مایلید قضاوت کنید... کسی که ضرر میبینه من نیستم...
زارع: منم مطمئنم که ضرری از قضاوتم نمیبینم!
پوفی کردم وگفتم:خیلی از خود مطمئن هستید اقای زارع...
زارع دست به سینه جلوم ایستاد و گفت: چرا نباید باشم خانم نامجو... ؟
خواستم از اتاق برم بیرون که گفت: خانم نامجو...
ایستادم...
بهم نگاهی کرد و با مکث دستشو به سمتم دراز کرد وگفت:نقشه ها لطفا ...
ابرومو بالا انداختم وگفتم:ترجیح میدم به خود رضا تحویلشون بدم!
زارع خونسرد گفت:تا وقتی اقای شفیع نیست من مدیر اینجا هستم... پس لطفا نقشه ها...
نقشه ها رو بهش دادم و زارع گفت: نیاز به توضیح هم هست؟
-خیر...
از اتاق بیرون رفتم و خودمو پشت میزم پرت کردم.
طناز دماغشو بالا کشید و گفت:خوشم میاد وقت وبی وقت میری دم اتاق رییس خوشگلمون ...
خندیدم و گفتم: اخلاقشو نمیدونی چقدر خوشگله...
ساناز گوشه ای نشست و گفت: اتفاقا خیلی مودب و جنتلمنه ...
با غیظ گفتم: خیلی...
طناز:چی شده اتیشی شدی؟؟؟ دلت میاد از این جیگر ناراحت بشی؟ کثافت چه چشمایی هم داره ...
با یه حالت نمایشی گفتم: عق ق ق ق ...
و کیفمو برداشتم وگفتم: خب دخترا من برم ... کار دارم.
ساناز ابروهاشو بالا انداخت و رو به طناز گفت: طن طن این دختره مشکوک میزنه ها...
طناز خندید وگفت:شدید ... معلوم نیست چه خبره...
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: خفه شید خانم ها... میخوام با شوهر جونم برم خرید... حرفیه؟
طناز اه غم انگیزی کشید و گفت:خدا قسمت کنه ...
ساناز چشم غره ای به طناز رفت و گفت: تو یکی دیگه بس کن که اومدی قاطی ما مرغ ها...
و رو بهم گفت: خبر داری خانم دو هفته ی دیگه عقدشه...
زدم زیر خنده و گفتم:بالاخره خودش تو تورت نیفتاد رفیقش افتاد؟
طناز مات گفت:اینقدر مشخص بود؟
-وحشتناک...
طناز اهی کشید و گفت: ولی بابام اینا هرکار کردن رو حامد یه ایراد بذارن و ردش کنن نشد که نشد...
خندیدم وگفتم:حالا جدی عقدته؟
طناز:اوهوم... تو عید یا بعد از عید نمیدونم... قراره تو باغ عمه ی حامد یه عقدی بگیریم تا بعد...
دستشو گرفتم و گفتم:پس مبارک باشه...
طناز: تو که منو عروسیت دعوت نکردی ... ولی من دعوتت میکنم ... بیای ها ...
چشمکی زدم وگفتم: بستگی داره کیا بیان...
طناز: همین جمع خودمون که تو شرکتیم... نترس غریبه بینمون نیست.
سری تکون دادم و گفتم: تااون موقع ایشالا خدمت میرسیم!
ازشون خداحافظی کردم وداشتم از شرکت بیرون میرفتم که زارع بلند گفت:خانم نامجو؟؟؟
با تعجب بهش نگاه کردم وگفتم:بله؟
زارع دست به کمر ایستاد وگفت:برای انجام امور شرکت دارید میرید؟
-خیر... برای انجام امور شخصی دارم میرم...
زارع: یادم نمیاد ازم مرخصی گرفته باشید...
-منم یادم نمیاد که کسی بهم گفته باشه که از شما باید کسب تکلیف کنم.
زارع چشمهاشو ریز کرد وگفت:بله؟
-اینقدر گوش هاتون سنگینه؟
زارع یه قدم جلو اومد وگفت: بعد از بیست روز اومدید شرکت ... حالا نیومده و حضور نداشته دارید میرید؟ اخر ماه هم لابد حقوقتون رو تمام وکمال میخواید؟!
کیفمو رو شونم جا به جا کردم و گفتم: کسی که منو استخدام کرده شما نیستید اقای زارع هیچ دلیلی هم ندارم به شما جواب پس بدم...طرف حساب من کس دیگه است...
زارع کمی سر جاش جا به جا شد و گفت: مطمئن باشید اگر بخاطراقای شفیع نبود تا الان ده بار شما رو اخراج میکردم...
-خوشحالم که شما هم زیر دست اقای شفیع هستید... پس بهتره همه چیز رو به ایشون واگذار کنید... روز خوش اقا...
و پشتمو بهش کردم وخواستم در وباز کنم که زارع بلند گفت: این کار شما رو غیبت تلقی میکنم ... مطمئن باشید.
پوزخندی زدم و گفتم: هرجور که دوست دارید عمل کنید...
نمیدونم چه اعتماد به نفسی بود که اینقدر یک کلام و قاطع حرف میزدم. نمیدونم چرا ولی حسی بهم میگفت رضامن یکی رو اخراج نمیکنه ... فوقشم اخراج میشدم!
شونه ای بالا انداختم وبه کسرا زنگ زدم تا بهش بگم که من نزدیک مجتمع خرید هستم... و زود بیا ... کسرا گفت همون اطراف یکمی بچرخم تا برسه... منم قبول کردم...
داشتم برای خودم ویترین ها رو نگاه میکردم که با دیدن کافه ستاره لبخندی زدم و به سمتش رفتم... تا یه قهوه میخوردم کسرا هم میومد!
سامان شباهنگ پشت میزش نشسته بود ... از جلوش رد شدم .. متوجم شد اما من خودمو به ندیدن زدم.. به طبقه ی بالا رفتم و پشت میزی که دفعه ی قبل برای کسرا تولد گرفته بودم نشستم.
داشتم به تابلو های سیاه قلم نگاه میکردم که یه صدای اشنا گفت: چی میل دارید؟
سرمو بلند کردم. سامان بود که جلوم ایستاده بود.
-از کی تا حالا مدیر کافه اُر در میگیره ...؟
خندید و گفت: از وقتی که حسرت دیدن ارتباط یه زوج خوشبخت رو میخوره ...
ابروهامو بالا دادم... مثل باراول که دیده بودمش خوب حرف میزد.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: همیشه اینقدر مشتری هاتون رو خوب به خاطر میسپارید؟
سامان:نه همیشه... اونهایی که خاص باشن... خاص رفتار کنن... کسرا چطوره؟
خندم گرفت و گفتم: حافظتون هم که عالیه...
خندید و گفت:تقریبا ... میشه گفت فوق العاده ... خب نگفتید چی میل دارید؟
-یه فنجون قهوه...
سامان با تعجب گفت: منتظر اقا کسرا نمیمونید؟
-اتفاقا چون منتظرشم میخوام با خوردن یه قهوه سرگرم بشم...
خندید و گفت:حدس میزدم... از شما بعید بود با هم تموم کنید...
اخمی کردم وحس کردم زیادی بهش رو دادم با این حال سرد پرسیدم:
-چطور؟
شونه ای بالا انداخت و گفت: گرمای عشقتون خیلی مشهود بود...
دست چپمو نمایشی تکون داد تا حلقمو ببینه و گفتم : و البته هنوزم هست...
دست چپمو نمایشی تکون داد تا حلقمو ببینه و گفتم : و البته هنوزم هست...
سامان:این عالیه...
-ما ازدواج کردیم...
سامان اشکار جا خورد وگفت:واقعا؟
-اوهوم...
سامان لبخندی زد و گفت: پس تبریک میگم... زوج خوبی هستید...
-هنوز خیلی زوده برای گفتن این جمله!...
سامان: میتونم بپرسه چند وقته؟
-بله میتونید...
سامان منتظر جوابم موند ولی من شیطنتم گرفته بود و زل زده بودم به چشمای سیاهش...
درنهایت گفت:خب؟
-گفتم که میتونید بپرسید...
سامان خندید وگفت: اهان حالا متوجه شدم... خب چند وقته ازدواج کردید؟
-امروز میشه یک ماه و سه روز...
سامان کمی نگام کرد و گفت: ده بهمن...؟
-علاوه بر حافظه هوش خوبی هم دارید...
سامان: هوش که نه... دقت...
خندیدم و گفت: یه سوال میتونم بپرسم؟
-بفرمایید...
سامان: دفعه ی قبل از چیزی عصبانی بودید؟
-امم... نه ... اگرم بودم یادم نمیاد چطور؟
سامان خندید وگفت: اخه ... هیچی... الان قهوتونو میارم خانمِ...
-نیاز... نیاز نامجو...
لبخندی زد و گفت: خانم نامجو ...
و از پله ها پایین رفت.
فکر کنم میتونستم حدس بزنم منظورش از اینکه پرسید عصبانی بودم چیه...
دفعه ی قبل باهاش مثل یه مزاحم رفتار کردم ... ولی حالا یه مدیر کافه بود که من از جوونی و مدیریتش خوشم میومد و دوست داشتم اگر بنا باشه قهوه ای بخورم تو کافه ی اون بخورم! شاید یه کنجکاوی ... شاید هم دوست داشتن فضای گرم کافه باعث شده بود که اینجا رو به عنوان پاتوق انتخاب کنم!
ازش خوشم میومد ... از این تیپ ادمای خیلی مبادی اداب بخصوص که مدیر کافه هم بود!... از جام بلند شدم ... خیلی از نقاشی های سیاه قلمی که به در و دیوار کافه بود خوشم میومد.
بخصوص یکیش که یه بچه ی فال فروش بود که به یه بید مجنون تکیه داده بود.
اون قدر بید های سر خم کرده ی مجنون قشنگ و ظریف کشیده شده بودن که سیاه و سفید بودن کار هیچ به چشم نمیومد... اونقدر نگاه او ن بچه ی فال فروش زنده بود که شاید با هیچ رنگی به جز همون سیاه و سفید وسایه روشن نمیشد زنده بودن رو به تصویر کشید.
یه صدایی از پشت سرم اومد که گفت: سال 80 کشیدمش...
با تعجب گفتم:خودتون؟
قهوه رو روی میز گذاشت وگفت: سرد نشه ...
-چه جالب...
نگاهی به محیط انداختم. به جز من کس دیگه ای نبود...
پشت میز نشستم و گفت: همه ی تابلو های اینجا کار خودمه ... ممنون از نگاه زیباتون.
-خواهش میکنم...
پشت میز نشستم که حس کردم گوشیم زنگ میزنه ... با دیدن شماره ی کسرا گفتم:الو ... کسرا کجایی؟؟؟
و بهش ادرس کافه رو دادم... و از سامان هم خواستم یه قهوه ی دیگه هم بیاره ...
کسرا پشت میز نشست و گفت: خوبی نیاز؟چقدر ترافیک بود ...
خندیدم و گفتم:قهوه اتو بخور سرد نشه..
کسرا: مهمون تو دیگه ...
سامان با یک سینی محتوی کیک شکلاتی کنارمون ایستاد و گفت: این بار و اجازه بدید مهمون کافه باشید...
کسرا با تعجب گفت: چطور؟
سامان نگاهی به من کرد و گفت: هیچی ... همینطوری... یه تعارف بود.
کسرا خیلی خشک گفت : ممنون ...
سامان ایستاده بود.
کسرا نگاهی به سامان کرد وگفت:مشکلی هست؟
سامان : نه ... خواستم ببینم چیزی کم و کسر دارید یا نه...
کسرا: نه ... چیزی کم نیست . ممنون.
سامان عذرخواهی کوتاهی کرد و به طبقه ی پایین برگشت.
رفتار کسرا واقعا شوک اور بود.
خواستم بهش چیزی بگم که پیش خودم گفتم:بیخیال... مرض داری خلق خودتو کسرا رو تنگ میکنی؟!
بعد از خوردن قهوه و کیکمون ، حساب کردیم و کسرا رو بهم گفت: هیچ از این پسر صندوق داره خوشم نمیاد ...
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: شاید اونم از تو خوشش نمیاد ...
یعنی هرچی من خودمو کنترل میکردم، کسرا باید یه جوری تو برجک ادم میزد.
با این حرفم خیره تو چشمام زل زد و گفت:منظور؟
یه تیکه کیک خوردم و باقهوه قورتش دادم و گفتم: بی منظور گفتم... نشنیدی میگن دل به دل راه داره ... اگر تو از اون خوشت نمیاد لابد اونم از تو خوشش نمیاد ...
کسرا اهانی گفت و من هم قهوه امو سر کشیدم وگفتم:بریم؟
کسرا ازجاش بلند شد و گفت: بریم...
از کافه خارج شدیم و به سمت مجتمع ونک رفتیم...
درحالی که با نگاهی حریص داشتم دنبال یه مانتوی شیک و قشنگ میگشتم ؛ کسرا با اشاره به یه پالتوی قهوه ای که سر استینش خز داشت گفت: فکرکنم خیلی بهت بیاد.
-ولی من که پالتو نمیخوام... مانتو بهم بدهکاری...
کسرا:حالا امتحانش که ضرر نداره ...
خوشم میومد عین خودم خوش سلیقه بود ...
طبق معمول در همون لحظه ی اول چشممو گرفت و سریع هم خریدمش... یه پالتوی قهوه ای...
قیمتش چهارصد تومن بود ولی چون دیگه اسفند بود و مثلا فصل حراج در نهایت با تخفیف سیصد وسی خریدمش... حالا دوست داشتم یه شلوار قهوه ای هم داشته باشم... داشتم به ویترین ها نگاه میکردم که کسرا گفت:دیر نشه ...
نگاهی به ساعت کردم تازه چهار ونیم بود.
نچی گفتم و درادامه اضافه کردم: نه بابا ... هرچی دیر تر بریم به نفع سیماست.. به کاراش میرسه ...
کسرا سری تکون داد و با خریدن دو تا شلوار جین و یه کیف و کفش ختم خریدمو اعلام کردم ... که البته غرغر کسرا مزید بر علت شد که از یه کیف پول چرم هم بگذرم، ولی دم دمای اخر با دیدن یه پیرهن ابی فیروزه ای ساتن کوتاه ودکلته ، خودشم نتونست مقابل من یارای مخالفت داشته باشه، بخصوص که وقتی پوشیدمش تو اتاق پرو رسما میخواست بیاد داخل و کارمو یسره کن... چون شدیدایه پیرهن جذاب و چسبون بود!
با اینکه اولتیماتوم داده بود فقط جلوی من باید بپوشیش، بهرحال منم از سر ناچاری قبول کردم و خریدیمش!
نفس عمیقی کشیدم و کسرا با قاطعیت گفت: هیچی دیگه پول ندارم... نه تو کارتم ... نه تو جیبم...
نفس عمیقی کشیدم... خرید ها رو دست کسرا داده بودم و با خیالی راحت داشتم با ویترین های مانتوهاوداع میکردم که با دیدن یه مانتوی مشکی توی ویترین ، رو به کسرا گفتم: کسراچه خوشگله...
کسرا خندید وگفت: تو کی چیزی میبینی و میگی زشته ...
از حرفش خندم گرفت وگفت:برم بپوشمش...
کسرا: برو بپوش ولی پول ندارم برات بخرمش...
سری تکون دادم وبا هم وارد مغازه شدیم... یه بوتیک بزرگ بود که کلی رگال داشت و به در ودیوار وسقف مانتو اویزون بود.
فروشنده یه پسر جوون بود با موهای سیخ سیخونکی...
لبخندی زد وگفت: در خدمتم...
ادرس اون مانتوی مشکی رو دادم وگفتم:سایز سی وهشت...
فروشنده با لبخند خاص خودش گفت: فکر میکنم سی وشیش برای شما مناسب تر باشه... پارچه ها قواره بزرگ هستن...
کسرا دخالت کرد وگفت: جناب همون سی و هشت و مرحمت کنید.
فروشنده با اصرار گفت: جفتشو میدم... هرکدوم خانم پسندید...
ومنو به یه اتاق پرو فرستاد.
چراغ وتهویه رو روشن کردم... و مانتو کاپشنمو دراوردم.
اول هم سایز سی و شیش رو پوشیدم... یه مانتوی مشکی خوش مدل بود ... سر استین هاش چرم بود ... کمربندش هم چرم بود ... حالت دگمه هاش و دوختش و جنسش همه چیش داد میزد که فوق العاده است.
در اتاق پرو و باز کردم و اومدم بیرون ... کسرا لبخندی زد و گفت:خیلی بهت میاد...
تو اینه ی دیواری نگاه میکردم و از ذوق و نگاه تحسین امیز کسرا غرق لذت میشدم که کسرا گفت: دفعه ی بعد میخریمش...
با بهت گفتم:چی؟
کسرا با حفظ لبخندش گفت: باشه فردا میام میخرمش... خیلی بهت میاد ...
با اخم گفتم:ولی من میخواستم امشب برای خونه ی سیما اینا بپوشمش...
کسرا نفس عمیقی کشید و به اتیکت مانتو نگاهی کرد وگفت: دویست و هشتاد ... نیاز من صد ، صد و ده تومن بیشتر تو جیبم نیست...
پوفی کردم وگفتم:تقصیر توئه دیگه ... من الان پالتو لازم داشتم یا مانتو بیشتر به کارم میومد؟ اصلا نمیدونم چرا به حرفت گوش دادم پالتو رو خریدم... بریم پسش بدیم.
کسرا طفلک چیزی نگفت... منم به اتاق پرو رفتم و مانتوموعوض کردم. با تحکم به فروشنده گفتم :برام نگهش داره تا برگردم.
با هم به سمت مغازه ی پالتو فروشی رفتیم که اون سر مجتمع بود! کسرا هم بی حرف دنبالم میومد.
وارد مغازه که شدیم فروشنده با خوش رویی گفت :بفرمایید...
ساک پالتو رو روی شیشه ی پیشخون گذاشتم وگفتم:اقا من این پالتو رو یک ساعت پیش ازتون خریدم... الان اوردمش پس بدم...
فروشنده با تعجب گفت: ببخشید زدگی داشته؟
-خیر... فقط حس کردم الان فصلش نیست و به هرحال منصرف شدم.
فروشنده با حفظ ارامشش گفت: ولی ما جنس های حراجمون رو پس نمیگیریم خانم...
با غر گفتم: جناب میگم یک ساعت هم نیست که ازتون خریدم...
فروشنده با اخم گفت: نمیشه که یه جنسی بخرید و بعد پسش بدید ... میدونید الان چند تا مشتری از این سایز خواستن ... الان این پالتو رو دستم میمونه... اگر قصد خرید نداشتید نباید میخریدید... من دیگه مشتری براش نمیتونم پیدا کنم.
-یعنی هیچ راهی نداره دیگه ...
فروشنده:اگر مایل باشید میتونم با یکی دیگه از جنس های حراجمون تعویضش کنم...
نگاهی سرسری به رگال ها و مانتو ها انداختم به امید اینکه عین اون مانتو رو اینجا هم داشته باشه ... اما ...
با حرص گفتم: جناب من الان این پالتو رو نمیخوام یک بار هم نپوشیدمش... اصلا درک نمیکنم شما چرا پسش نمیگیرید.
فروشنده با عصبانیت به تابلویی که پشتش نصب شده بود اشاره کرد ...
روی تابلو نوشته بود: مشتری گرامی ، لطفا در خرید خود دقت فرمایید، جنس فروخته شده به هیچ وجه پس گرفته یا تعویض نمیشود.
با همون عصبانیت گفت: الانم دارم به شما لطف میکنم که میگم بیاید تعویضش کنید ...
نفسمو فوت کردم که کسرا گفت:نیاز بیا بریم... این اقا دندون گرد تر از این حرفهاست.
فروشنده با حرص گفت: اقا مراقب حرف زدنت باش...
کسرا اخم کرد وگفت:بهتره شما یاد بگیرید که با مشتری چطوری صحبت کنید...
فروشنده سری از روی تاسف تکون داد وگفت: من جنسی که فروختم و پس نمیگیرم... بفرمایید ... مانع کسب و کار من نشید ... بفرمایید بیرون.
کسرا دستمو کشید و باهم از مغازه زدیم بیرون...
حینی که سعی میکرد با عزیزم گفتن هاش خرم کنه .. بهش توپیدم : چقدر داری؟
کسرا به دیوار گچی ای تیکه داد و گفت: یه چیزی نزدیک صد و ده تومن...
با حرص گفتم:دقیق بگو...
کسرا هرچی تو جیبش بود و دراورد ... صد و پونزده هزار و هشتصد تومن داشت...
منم تو کیفمو خالی کردم... 90 تومن ازش دراومده بود ... نفس عمیقی کشیدم وگفتم: دویست تومن جوره میتونیم بخریمش...
کسرا اخمی کرد وگفت:نیاز چرا لج میکنی... بذار سر فرصت میایم میخریمش دیگه ...
تمام حرصم از دست فروشنده رو سر کسرا خالی کردم و با داد بی توجه به موقعیتم گفتم: یعنی چی... من امشب میخوام بپوشمش...
کسرا با تعجب گفت:هیس.. نیاز اروم دارن نگاهمون میکنن...
با عصبانیت گفتم: اصلا مگه اینجا مجتمع ونک نیست... مگه نگفتی داداشت اینجا فرش فروشی داره... برو صد تومن ازش بگیر فردا بهش بده...
کسرا نچی کرد وبا یه نگاه عاقل اندر سفیه گفت: بخاطر یه مانتوی مسخره برم به داداشم رو بندازم ... بخاطر چندر غاز؟؟؟
با پوزخند گفتم:
-خوبه همین چندرغازم تو جیبت نداری...
کسرا پوفی کرد وگفت:آره ندارم... حالا چی میگی؟؟؟
ساک خرید ها رو جلوش انداختم و با نهایت عصبانیت و حرص گفتم: تو که عرضه یه مانتو خریدن نداشتی تو که چندرغاز تو جیبت نداشتی.. خیلی غلط کردی زن گرفتی...
کسرا فورا ساک ها رو تو مشتش گرفت و دستمو کشید وگفت: من عرضه ندارم؟؟؟ من غلط کردم؟؟؟ خیلی خب.. بیا بریم بخریمش...
و باز مثل هر دفعه که حین عصبانیت شروع میکرد به تند راه رفتن و منو دنبال خودش کشیدن با هم به اون مغازه رفتیم.فروشنده با دیدن ما لبخندی زد.
سایز سی وشیش روبهم داد ... جلوی صندوق ایستاده بودیم... کیفم دست کسرا بود... دویست و پنج هزار تومن روی میز صندوق دار گذاشت و درحالی که خم شده بود و به مردی که پشت صندوق چیزی میگفت ... نفسم تو سینه حبس شد...
دوباره شده بود مثل شبی که سر مانتو داد وقال کرد ... الانم سر مانتو... وای خدا من دیگه غلط بکنم با کسرا بیام خرید...!
صندوق دار گفت:باشه ... این بیانه میمونه ... شما فردا بقیشو بیارید.
کسرا اروم گفت:یعنی میشه مانتو رو ببریم؟
صندوق دار با خنده گفت: نه اقا ... فردا که پولو کامل اوردید میتونید جنستونو ببرید ...
کسرا نفس عمیقی کشید و گفت:حالا اگر اجازه بدید ... امشب تحویل بگیریم من فردا صبح اول وقت خدمتتون میرسم...
صندوق دار خنده اش جمع شد وگفت: رو چه اعتمادی من به شما مانتو روبدم ... به منم حق بدید...
کسرا نفس عمیقی کشید وگفت:من به شما حق میدم ... ولی خانم من حالا از این مانتو خوشش اومده میخواد که امشب اینو بپوشه... حالا اگر شما یه لطفی بکنید و ...
صندوق دار وسط حرفش گفت: جناب من که نمیتونم جنس نسیه بفروشم... الان پنج دقیقه بگذره تمام این مانتو ها فروش میره ... من نمیتونم چنین کاری کنم.
کسرا اهسته با شرمندگی با یه لحنی که میدونستم گفتنش چقدر بارش سخته زمزمه کرد:کارت شناساییمو گرو میذارم...
مرد سرشو به علامت نه تکون داد...
و همون لحظه تلفن صندوق دار زنگ زد وکسرا کمر راست کرد و گوشیشو از جیبش دراورد.
نفسشو فوت کرد و توی گوشی گفت:الو حسین...
لبمو گزیدم...
اروم جلو رفتم و اصلا توقع نداشتم بخاطر صد هزار تومن به حسین جدی جدی رو بزنه ...
نفسم و فوت کردم...
کسرا: سلام خوبی؟؟؟ زن داداش ... علی خوبن؟ سلام برسون...
لبمو گزیدم وگفتم: کسرا نمیخوام بیا بریم...
کسرا گوشی و از دهنش دور کرد و گفت: حرف نزن نیاز...
بازوشو گرفتم وگفتم: کسرا تو رو خدا ... نمیخوامش.. بیا بریم...
کسرا اروم گفت: نیاز ساکت ... هیس...
خفه گفتم: کسرا بهت میگم نمیخوامش...
کسرا چشماشو بست و اهسته توپید: خفه شو نیاز... فقط خفه شو...
و با حرص بازوشو از دستم بیرون کشید و ازم فاصله گرفت و گفت: الان مغازه ای داداش؟؟؟ اره یکم پول میخواستم... نه قربانت... صد تومن... اره ... من اره... ونکم... نه با نیاز اومدیم خرید پول کم اوردم...
قطره قطره عرق داشت از پیشونیش میچکید... حس میکردم چند نفر دارن نگاهمون میکنن ... از جمله صندوق دار وفروشنده ...
لبمو گزیدم... کسرا باشه ای گفت و جلوی مغازه ایستاد... فوری کنارش ایستادم وگفتم:کسرا بیا بریم دیگه نمیخوام... بریم دیر شد...
کسرا بی تفاوت گفت: دهنتوببند نیاز...
بغضم شکست و گفتم:کسرا...
کسرا چشماشو بست و گفت:هیس... صداتو نشنوم... مانتو خواستی ازم... باشه میخرمش... دیگه هیچی نگو!!!
به هق هق افتادم...
کسرا بهم نگاه کرد و گفت: تو دلت گریه کن نیاز! نشنوم صداتو...
اشکامو پاک کردم... و به خواسته ی کسرا تو دلم گریه کردم... خون گریه کردم... بخاطر یه مانتوی احمقانه به من گفت خفه شم!!!
با دیدن قامت حسین ، کسرا جلو رفت و ازش دو تاتراول 50 هزار تومنی گرفت ... حسین دورادور با من سلام علیکی کرد و کسرا داخل مغازه شد.
حساب کرد و در نهایت بدون توجه به من ، بقیه ی ساک ها رو برداشت... منم ساک اون مانتوی کذایی وبرداشتم... وپشت سرش راه افتادم.
به سمت پارکینگ میرفتیم... کسرا تمام خرت و پرت ها رو صندوق عقب انداخت و بعد پشت فرمون نشست.
ماشین و روشن کرد وراه افتاد.
اروم گفتم: کسرا ...
کسرا بهم نگاه نکرد...
دوباره صداش زدم : کسرا...
پوفی کرد و گفتم: کسرا من... من...
کسرا تند گفت: نمیتونی دو دقیقه ساکت باشی؟؟؟
پوفی کرد و گفتم: کسرا من... من...
کسرا تند گفت: نمیتونی دو دقیقه ساکت باشی؟؟؟
باز بغضم گرفت و گفتم:
-کسرا با من اینطوری حرف نزن...
کسرا دنده رو جا زد و ارنجشو به لبه ی پنجره تکیه داد و کف دستشو به پیشونیش مالید...
برای ماشین جلویی بوق بلندی زد و با حرص راه یکی دیگه رو سد کرد تا بتونه ازچهار راه رد بشه.
نفسمو با کلافگی بیرون دادم وگفتم: من اگر اون مانتو رو پوشیدم...
کسرا با حرص گفت: خیلی غلط میکنی شما...
با جیغ گفتم:سرم داد نکش...
کسرا گوشه ای پارک کرد و گفت: نیاز اون روی سگ منو بالانیار ها...
-مگه از این سگ تر هم میشی؟؟؟
کسرا پوفی کرد و گفت:نیاز بس کن...
-کی شروع کرد؟؟؟
کسرا: من شروع کردم؟؟؟ کی بود میگفت بیا زودترعروسی کنیم؟؟؟ هان؟ من بی عرضه ام؟؟؟ من نمیتونم چندرغاز داشته باشم؟؟؟ من غلط کردم که زن گرفتم ... اره تو راست میگی... من بی عرضم... منم که ...
دوباره ماشین و روشن کرد و گفت: دیگه چیزی نمیخوام بشنوم... نذار بیشتر از این رومون تو روی هم باز بشه! و خیلی تلخ گفت: مبارکت باشه!
به خونه برگشتیم... باید دوش میگرفتم... موهامو درست میکردم... ارایش میکردم... لباس میپوشیدم... اما میل ورغبتی به هیچ کار نداشتم... ماهگرد عروسیمون بود ... یک ماه باهم بودیم... یک ماهی که شاید سر جمع ده روزشو با هم واقعا خوب بودیم... !
سرسری خودمو اماده کردم...
نگام که به مانتوم افتاد اهی کشیدم و تنم کردمش...
کسرا ساکت بود. کت و شلوار پوشیده بود و منتظر من... بدون هیچ تحسین و تعریفی سوار ماشین شدم و به خونه ی سیما اینا رفتیم.
به محض ورودمون سیما پرید و محکم بغلم کرد ... ولی اونقدر ناراحت و گرفته بودم که نتونستم اونجور که باید باهاش خوش و بش کنم.
منو به اتاق برد تا لباسمو عوض کنم.
مانتومو که دراوردم سیما پرید تو اتاق و گفت: وای بعضی ها رو نمیشه با یه من عسل هم خورد ... تو چته؟؟؟
سیما کنارم نشست و با کنجکاوی زل زد به مانتومو گفت:اممم بوی نویی میده ... تازه خریدیش؟ کثافت چه خوشگله... همیشه چشمت بهترین خرید ها رو میبینه ... به قول حسام کسی که خوب خرید کنه یه پا هنرمنده...
اشکام اروم اروم میریخت پایین که سیما تازه متوجه من شد ...
با بهت گفت:نیاز چی شده؟؟؟
دستمو گرفت ولی من خودمو پرت کردم تو بغلش و سرمو گذاشتم رو شونه اش و زدم زیر هق هق ...
اشکام اروم اروم میریخت پایین که سیما تازه متوجه من شد ...
با بهت گفت:نیاز چی شده؟؟؟
دستمو گرفت ولی من خودمو پرت کردم تو بغلش و سرمو گذاشتم رو شونه اش و زدم زیر هق هق ...
سیما اولش هیچی نمیگفت... ولی بعد از پنج دقیقه دیگه طاقت نیاورد و گفت:اخه یه کلمه بگو چی شده ...
نفس عمیقی کشیدم ...
دلم میخواست از اولش بگم ...
ولی نمیدونستم ازکجاش شروع کنم...
دلم میخواست بهش بگم که تو ماه عسلمون چی شد ... کسرا سه روز اول ازدواجمون منو انداخت خونه ی پدریم... بعد ازرفتن به شرکت رضا رو بگم و بعد هم قضیه ی شهربازی وشکستگی پام و ... حالا هم که امشب!
هنوزم باورم نمیشه چقدر باهم بد صحبت کردیم...
اون بهم گفت خفه شو و من بهش گفتم بی عرضه ... وادارش کردم از برادرش چندرغاز پول قرض کنه و اون به روم اورد که اگرزود ازدواج کردیم بنا به خواست منه ... پس حق ندارم حتی یه کلمه اعتراض کنم... خدایا من چقدر بدبختم!!!
سیما از اتاق بیرون رفت ... برام یه لیوان اب اورد و در و بست و گفت: دعوا کردین؟
لیوان و به سمتم گرفت وگفت: چی شده؟
یه نفس اب وسر کشیدم و گفتم: حالم داره از این زندگی بهم میخوره...
سیما خندید و با حرص گفتم: بخند .... بایدم بخندی!
سیما با خنده گفت: من سه روز بعد عروسیم میخواستم از حسام جدا بشم...
و غش غش زد زیر خنده ...
مات نگاهش کردم و گفت: حالا تو خوب دووم اوردی... یک ماه تحمل کردی تازه گریه زاریت شروع شده ... اون اولا من که خیلی باحال بودم... حسام میگفت من میگفتم ... اخرشم میگفتم طلاق میگیرم ازت... اووو ... چه بزن بزنی داشتیم...
همینجور داشتم نگاهش میکردم که گفت:ولی یذره که گذشت دیدم یا من خیلی خلم ... یا حسام ... یه بار یادمه سر یه کنترل تلویزیون افتادیم به جون هم... این میگفت من میگفتم... اون داد میزد اصلا من غلط کردم زن گرفتم.. من با جیغ و گریه میگفتم منم که غلط کردم زن تو شدم... اصلا میخوام برم خونه ی بابام... ازت طلاق میگیرم فکر کن سر کنترل تلویزیون ... باورت نمیشه ده روز از ازدواجمون گذشته بود... چمدونمم بسته بودم ... بعد اخرش حسام اومد منت کشی و خلاصه اشتی کردیم... دوباره فرداش بازم سر کنترل دعوامون شد... منتها دیگه این بار سر کنترل ماهواره ...
و با خنده زل زد به من وگفت: صد سال اولش سخته ... بعدش...
وساکت شد.
-بعدش چی؟
سیما:بعدش هیچی دیگه ... عادت میکنی به این بدبختی...
و غش غش خندید.
-نمیتونم عادت کنم...
سیما:چرا بابا... اینقدربحث میکنین تا بالاخره عادت میکنین که چطوری باید باهم رفتار کنین که کار به بحث نکشه... تازه تو و کسرا که خوبین... من اولا حسام و میزدم... هرچی دم دستم بود پرت میکردم سمتش... یعنی ببین حسام چه شانسی اورده زنده مونده...
-شوخی میکنی؟
سیما:نه بابا... تو فکر کردی من الان وسط بهشت زندگی میکنم...
-پس چرا قبلا چیزی نمیگفتی...
سیما:اخه به توی مجرد چی میخواستم بگم... الان وضعت فرق میکنه...
-خیر سرت داری راهنماییم میکنی؟
سیما زد زیر خنده و گفت:مثلا ... میدونی تو زندگی باید یذره تو کوتاه بیای... یذره کسرا کوتاه بیاد... بعد همه چی حله ... اگر یه چیزی میشه دوبار تو عذرخواهی کن ...ولی عادتش ندی ها که همیشه تو عذرخواهی کنی... یه ذره پستی بلندی داره اولش... بعد درست میشه... هوم؟؟؟ حالا بگو چی شده...
-یه چیز مسخره... سر مانتو... خرید ... سر چرت و پرت افتادیم به جون هم...
سیما خندید وگفت:مرض داری با کسرا میری خرید؟
-همینو بگو...
سیما نفس عمیقی کشید و گفت: اصلا با مرد جماعت نمیشه خرید کرد جلو دست و پان ... خب دیگه چی؟؟؟ بازم هست؟
اهی کشیدم وگفتم:تو میدونستی یلدا وحسین خیلی خرپولن؟
سیما:اوهوم... ولی بروز نمیدن که چقدر تو چنته دارن... حسین از اون مردای حساب گره... چطور؟
-واسه پاگشا که رفتیم خونشون کفم برید...
سیما: ایشالا قسمت تو کسرا میشه... اینا رو اینجوری نگاه نکن ... پارسال یلدا مشکوک به سرطان سینه شده بود اصلا داشت میمرد... ولی خدا رو شکر بخیر گذشت.
مات گفتم:شوخی میکنی...
سیما: نه باور کن... چه شوخی ای... اصلا پارسال سال بدی براشون بود. . . هم بابای کسرا فوت شد... هانیه هم سر فوت باباش بچش فوت شد...
-بچه اش؟
سیما: سقط کرد... یه پسر چهار ماهه باردار بود سقط کرد ... من شنیدم از یلدا که دیگه نمیتونه بچه دار بشه... چه میدونم... شوهر درست و حسابی هم که نداره ... یعنی خدا هدیه رو واسش نگه داره ... هرچند اگر هدیه نبود تاحالا صد بار از مهدی طلاق گرفته بود ...
محمد حسین برخلاف ظاهر مهربونش باطنا این نبود ... یلدا هم همینطور...
من از خانواده ی کسرا فقط مونس جون و شیما و خود کسرا رو دوست داشتم... محمد حسین و هانیه عین هم بودن! عین هم . . .
لباسمو دراوردم ... به خودم نگاه کردم...
ندیده نبودم ... چشم و دل سیر بودم ... خونه ی پدریم یک سوم اینجا بود اما هرچی خواستم فراهم بود... تنها چیزی که اذیتم میکرد سادگی بیش از حد کسرا بود ... و زرنگی و دو رویی بیش از حد برادرش!
من به این خونه وزندگی و وسایل حسودی نکردم ... من به موقعیت یلدا هم حسودی نکردم...
من به زرنگی محمد حسین حسودی کردم که کسرا در مقابلش یه بی عرضه ی تمام عیار بود!!! یه پسر 26 27 ساله که هنوز حتی یه کارم دست و پا نکرده بود!!!
من از سادگی کسرا حرصی شدم ...
کسرایی که به رسم برادری بیخیال تمام حق و حقوقش شده بود!
نفس عمیقی کشیدم ...
تو اینه بار اخر به خودم نگاه کردم...
لبخندی زدم ... باید اروم می بودم... حق نداشتم خودمو تو این مسائل قاطی کنم ... نفس عمیقی کشیدم. دستهای یخمو رو صورت داغم گذاشتم... و کمی بعد دستگیره رو پایین کشیدم واز اتاق خارج شدم.
مثل خودشون با یه لبخند تصنعی و ظاهری اروم و خوش رو تو مجلس حاضر شدم.
یلدا رو به خانمی به اسم فریده دستور میداد تاپذیرایی رو انجام بده ...
سعی داشتم بیخیال باشم ... نسبت به تمام اون همه زرق وبرق ...
علی وهدیه با هم بازی میکردن ...
و بقیه هم مشغول حرف زدن بودن... مبل کنار کسرا خالی بود خواستم بلند بشم وکنار کسرا بشینم که اقا مهدی روبه روی من کنار کسرا نشست و مشغول صحبت شد.
من کنار هانیه نشسته بودم... چقدرم که ازش خوشم میومد.
فریده خانم میز عسلی کوچیکی رو جلوم گذاشت یه فنجون چای و پیش دستی روش قرار داد.
خم شدم تا فنجون رو بردارم که حس کردم یقه ام بدجوری خود نمایی میکنه ... و از ترس نگاه سنگین اقا مهدی قبل از خم شدن ، از پشت تاپمو کشیدم تا بازی یقم مشخص نباشه.
وقتی به پشتی مبل تکیه دادم دقیقا اقا مهدی زوم کرده بود رو من... محل نذاشتم و سعی کردم به حرفهای مونس جون ویلدا گوش بدم ... انگار داشتن از عید حرف میزدن...
مونس جون شروع به مالیدن زانوهاش کرد وگفت: یلدا مادر با این پا توانی ندارم که خونه تکونی کنم...
هانیه پاشو روپاش انداخت وگفت: مامان امسال یه نیروی کمکی اضافه شده ... دست تنها که نیستی... منم دیگه کارای اخرم مونده ...
نفهمیدم منظورش از نیروی کمکی چیه که یلدا گفت: راست میگه مامان... شما اصلا نگران نباش... من و هانیه و نیاز خودمون میایم کارا رو راست وریس میکنیم...
شیما با غرغر گفت:چقدر از خونه تکونی بدم میاد.
پس نیروی کمکی منم؟؟؟
لبخندی زدم و چیزی نگفتم... خون داشت خونمو میخورد که مونس جون گفت:میگم کارگر بیاد ...
هانیه با غرو لند گفت: نه مادر من کارگرکه کار نمیکنه ... اصلا خوب نیست .... من که دلم راضی نمیشه یه غریبه بیاد خونه زندگیمو تمیز کنه... خودم باید تمیز کنم... هیچ سالی کارگر نمیگرفتی مامان... حیف پول بی زبون نیست؟؟؟
مونس جون نفس عمیقی کشید وگفت:چی بگم والله...
یلدا هم نفسشو فوت کرد وگفت:وای بخدا اگر کمر درد من نبود؛ خودم خونه زندگیمو جمع میکردم ... وگرنه منم دلم راضی نیست یه غریبه بیاد.. ولی چاره چیه...
خب یلدا خانم که کمر درد داره .. با اون ناخن های مانیکور شده اش عمرا دست به وسایل خونه ی مادرشوهرش بزنه ...
هانیه هم که خودش زندگیش وباید تمیز کنه ...
این وسط نیروی کمکی باید خونه تکونی کنه... جالبه!
پوفی کردم و یلدا گفت:جاری خوشگل چیه ساکتی؟
لبخندی زدم وگفتم:دارم استفاده میکنم ...
یلدا با خنده گفت:ایشالا که رفتی سرخونه زندگیت مستقل شدی میفهمی ما چی میکشیم...
همراهشون خندیدم وفکر کردم طعنه زد یا ...!
یلدا با خنده گفت:ایشالا که رفتی سرخونه زندگیت مستقل شدی میفهمی ما چی میکشیم...
همراهشون خندیدم وفکر کردم طعنه زد یا ...!
بعد از صرف شام که همه ی غذاها رستورانی بود دوباره تو هال نشستیم... یلدا میوه تعارف میکرد... منم سرمو با هانیه و علی گرم کرده بودم. حوصله نداشتم تو بحثشون شرکت کنم.
محمد حسین حافظی رو از کتابخونه دراورد و گفت:موافقین فال حافظ بگیریم.
یلدا خیلی لوس پرسید:به چه مناسبت؟؟؟
محمد حسین: خب ببینیم فال محمد و نیاز چیه ... عاقبتشون خیره ... خوشه... موافقید نیاز خانم؟
-بدم نمیاد ...
محمد حسین حافظ و به کسرا داد و گفت: بیا داداش... نیت کن...
کسرا با سر انگشت از قطر کتاب یه صفحه رو انتخاب کرد و با یه تک سرفه مشغول خوندن شد:
دردم از یار است و درمان نیز هم* دل فدای او شد و جان نیز هم
این که میگویند آن خوشتر ز حسن* یار ما این دارد و آن نیز هم
یاد باد آن کو به قصد خون ما *عهد را بشکست و پیمان نیز هم
دوستان در پرده میگویم سخن *گفته خواهد شد به دستان نیز هم
چون سر آمد دولت شبهای وصل *بگذرد ایام هجران نیز هم
هر دو عالم یک فروغ روی اوست* گفتمت پیدا و پنهان نیز هم
اعتمادی نیست بر کار جهان* بلکه بر گردون گردان نیز هم
عاشق از قاضی نترسد می بیار* بلکه از یرغوی دیوان نیز هم
محتسب داند که حافظ عاشق است * آصف ملک سلیمان نیز هم
حافظ
غرق صدای رسا ش بودم که با تعارف یلدا در حالی که کسرا بیت اخر مصرع اولشو میخوند و مصرع دومشو تو شلوغی بحث و گفت گو ها خوند از اون فاز دراومدم،... دلم میخواست همه خفه بشن و بذارن من یه بار دیگه به کسرا و حافظ خونیش گوش بدم ولی بحث به چیزهای دیگه ای کشیده شد... اصلا انگار یلدا از قصد وسط شعر خونی کسرا پرید و میوه تعارف کرد ... به نظرم این یه بی احترامی بود!!! میوه نخورده نبودیم که!!!
فقط اون بین مونس جون برامون ارزوی خوشبختی کرد و محمد حسین خشک گفت :فال خوبیه ... هرچند که بعید میدونستم چیزی از فال و حافظ خونی سر رشته داشته باشه!
و یه جوری موز رو گذاشت تو دهنش که سیبیل هاش همه سفید شد... از ریخت ونوع میوه خوردنش چندشم شد ... رومو برگردوندم...
کسرا اگر اونطوری چیزی میخورد خودمو میکشتم!
علی حافظ و از دست کسرا گرفت تا به هدیه نقاشی روی جلد و نشون بده ...
بحث به عید و مسافرت کشید...
یلدا و محمد حسین بنا بود به ترکیه برن...
هانیه و اقا مهدی هم قرار بود به اردبیل شهر اقا مهدی برن...
کسرا هم در جواب یلدا که پرسید:شما کجا میرید... گفت: هرجا که نیاز امر کنه ...
هانیه چشم غره ای رفت و یلدا با تعجب به کسرا نگاه کرد و من فکر کردم اینا از چی میسوزن؟!!!
هانیه چشم غره ای رفت و یلدا با تعجب به کسرا نگاه کرد و من فکر کردم اینا از چی میسوزن؟!!!
حین خروج از خونه خم شدم تا سگک کفشمو درست کنم که حس کردم یکی خودشو بهم چسبونده و یه نیشگون ازم گرفت!... فکر کردم هدیه یا علی هستن ... وقتی بلند شدم دیدم اقا مهدی پشت سرم بوده ...
فرصت فکر کردن به این حرکت و نداشتم ، حتی فرصت یه واکنش نشون دادن هم نداشتم... یلدا بغلم کرد و ازم تشکر کرد ...
مات و مبهوت با گیجی از همه خداحافظی کردم... چشمای سرخ اقا مهدی برام نفرت انگیز ترین منظره بود!
دم دمای ساعت دوازده بود که رسیدیم خونه با مونس جون و شیما یخرده صحبت کردیم و بعد ازشب بخیر من وکسرا به اتاقمون رفتیم.
یه لحظه خواستم از حرکت اقا مهدی به کسرا بگم...
ولی چیزی که تو شهربازی اتفاق افتاده بود ... اگر کسرا دوباره این بلا رو سرم میاورد؟!!! یا اگر میگفت من دروغ گفتم و چرا به فامیلش تهمت زدم...
درحالی که کنارش دراز کشیده بودم گفتم:همیشه اینقدر قشنگ حافظ میخونی؟
خندید و گفت:خوشت اومد؟
لبخندی زدم وگفتم:اوهوم... خیلی با احساس میخوندی... بدون غلط... بدون مکث... یه جوری ارامش دهنده بود.
کسرا دستشو تو موهام فرستادو گفت: مگه نا اروم بودی؟
نفس عمیقی کشیدم وگفتم: یخرده ...
کسرا اخمی کرد وگفت:چرا؟
-نمیدونم ...
کسرا لبخندی زد و گفت: اگر تو بخوای بازم برات حافظ میخونم ...
دستمامو دور گردنش حلقه کردم و گفتم: خیلی چیزا ازت میخوام...
خندید و گفت:مثلا؟
-مثلا... مثلا ... مثلا...
کسرا:مثلا چی؟
-مثلا واسه ی عید برناممون چیه؟؟؟
کسرا:دوست داری کجا بریم؟
-من دوست دارم فقط خودمون دو تا باشیم ... میشه؟
کسرا بینیشو به بینیم مالید وگفت: چه جورم ...
-بریم اصفهان ...
کسرا: 14 روز تعطیلیه دیگه ... میتونیم خیلی جاها بریم... یزد مثلا... شیراز...
-اووم... شیراز نرفتم ...
کسرا خندید و گفت: پس باید دو سه تا بلیط از الان بگیرم ... یا دوست داری با ماشین بریم؟
-نه... ماشین دست و پاگیره ... هواپیما هم که خطرناکه... اتوبوسم که وسط راه دستشوییم میگیره...
کسراخندید و گفت:قطار و کشتی میمونه فقط...
-کشتی گرونه...تو شوهر حیوونکی منی... دلم نمیاد خرج کنی زیاد ...
کسرا پیشونیمو بوسید وگفت:پس قطار؟
-اوهوم...
کسرا باشه ای گفت و در حالی که غلتی زد و یه لحظه نفسم از سنگینی وزنش گرفت اما کم کم غرق بوسه هاش و عاشقانه هاش شدم و بعد همه ی سنگینیش عادت شد ، یه عادت سخت شیرین سخت عاشقانه... مثل هر بار!
فصل هجدهم:
توی خونه جا افتاده بودم... پونزده اسفند بود و سه روز از ماه گرد عروسی منو کسرا گذشته بود...
یک ماه و سه روز شده بود ... عین برق و باد گذشت. انگار همین دیروز بود که تو جاده گیر افتاده بودیم ... انگار همین دیروز بود که من بیمارستان بستری شدم از ترس از دست دادن کسرا...
روزای من بین شرکت و خونه ... توی اتاق خواب بین کتاب هام و اغوش کسرا میگذشت... شب هم قرار بود به خونه ی سیما و حسام بریم... و البته قرار هم به این بود که من زودتر کار و تعطیل کنم و با کسرا بریم خرید مانتو و شلوار...
درحالی که پرونده ها رو زده بودم زیر بغلم و نقشه ها رو لوله کرده بودم ، به سمت اتاق مدیرعامل رفتم.
تقه ای زدم به در و بی هوا وارد شدم...
بلند گفتم: رضا این نقشه ها رو...
و با دیدن زارع که با تعجب پشت میز نشسته بود و به من نگاه میکرد شوکه شدم. یعنی این بیچاره هم یه جای ثابت نداشت... یا تو اتاق رضا بود یا تو ابدارخونه یاکه اصلا نبود ... به هرحال من به این قیافه ی همیشه متعجبش عادت داشتم...
زارع اخم هاشو تو هم فرو کرد وگفت: میشه خواهش کنم قبل از ورودتون در بزنید!
متقابلا اخمی کردمو گفتم: ببخشید رضا نیست؟
همیشه وقتی این ریختی میشد که رضا نبود ... و دقیقا الان هم یکی از همون وقت ها بود!
زارع از جاش بلند شد... اور کت چرم قهوه ایشو به عقب فرستاد و دستهاشو تو جیب شلوار کبریتی قهوه ای سوخته اش کرد وگفت: منظورتون اقای شفیعه؟؟؟
جوابشو ندادم وزارع جلوی من ایستاد و گفت: فکر نمیکنید بهتره تو محیط کار ایشون رو به اسم کوچیک صدا نکنید؟؟؟ دیگران فکر دیگه ای میکنن...
نفس عمیقی کشیدم وبدون از دست دادن ذره ای از خونسردی و اعتماد به نفسم گفتم: فکر نمیکنم روابط کاری من با بقیه به شما ربطی داشته باشه ... ضمنا من مسئول برداشت بقیه از رفتارم نیستم!!!
زارع نیشخندی زد و گفت: جدا؟؟؟ پس به من اجازه ی هر برداشتی رو میدید؟؟؟
-هرجور که مایلید قضاوت کنید... کسی که ضرر میبینه من نیستم...
زارع: منم مطمئنم که ضرری از قضاوتم نمیبینم!
پوفی کردم وگفتم:خیلی از خود مطمئن هستید اقای زارع...
زارع دست به سینه جلوم ایستاد و گفت: چرا نباید باشم خانم نامجو... ؟
خواستم از اتاق برم بیرون که گفت: خانم نامجو...
ایستادم...
بهم نگاهی کرد و با مکث دستشو به سمتم دراز کرد وگفت:نقشه ها لطفا ...
ابرومو بالا انداختم وگفتم:ترجیح میدم به خود رضا تحویلشون بدم!
زارع خونسرد گفت:تا وقتی اقای شفیع نیست من مدیر اینجا هستم... پس لطفا نقشه ها...
نقشه ها رو بهش دادم و زارع گفت: نیاز به توضیح هم هست؟
-خیر...
از اتاق بیرون رفتم و خودمو پشت میزم پرت کردم.
طناز دماغشو بالا کشید و گفت:خوشم میاد وقت وبی وقت میری دم اتاق رییس خوشگلمون ...
خندیدم و گفتم: اخلاقشو نمیدونی چقدر خوشگله...
ساناز گوشه ای نشست و گفت: اتفاقا خیلی مودب و جنتلمنه ...
با غیظ گفتم: خیلی...
طناز:چی شده اتیشی شدی؟؟؟ دلت میاد از این جیگر ناراحت بشی؟ کثافت چه چشمایی هم داره ...
با یه حالت نمایشی گفتم: عق ق ق ق ...
و کیفمو برداشتم وگفتم: خب دخترا من برم ... کار دارم.
ساناز ابروهاشو بالا انداخت و رو به طناز گفت: طن طن این دختره مشکوک میزنه ها...
طناز خندید وگفت:شدید ... معلوم نیست چه خبره...
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: خفه شید خانم ها... میخوام با شوهر جونم برم خرید... حرفیه؟
طناز اه غم انگیزی کشید و گفت:خدا قسمت کنه ...
ساناز چشم غره ای به طناز رفت و گفت: تو یکی دیگه بس کن که اومدی قاطی ما مرغ ها...
و رو بهم گفت: خبر داری خانم دو هفته ی دیگه عقدشه...
زدم زیر خنده و گفتم:بالاخره خودش تو تورت نیفتاد رفیقش افتاد؟
طناز مات گفت:اینقدر مشخص بود؟
-وحشتناک...
طناز اهی کشید و گفت: ولی بابام اینا هرکار کردن رو حامد یه ایراد بذارن و ردش کنن نشد که نشد...
خندیدم وگفتم:حالا جدی عقدته؟
طناز:اوهوم... تو عید یا بعد از عید نمیدونم... قراره تو باغ عمه ی حامد یه عقدی بگیریم تا بعد...
دستشو گرفتم و گفتم:پس مبارک باشه...
طناز: تو که منو عروسیت دعوت نکردی ... ولی من دعوتت میکنم ... بیای ها ...
چشمکی زدم وگفتم: بستگی داره کیا بیان...
طناز: همین جمع خودمون که تو شرکتیم... نترس غریبه بینمون نیست.
سری تکون دادم و گفتم: تااون موقع ایشالا خدمت میرسیم!
ازشون خداحافظی کردم وداشتم از شرکت بیرون میرفتم که زارع بلند گفت:خانم نامجو؟؟؟
با تعجب بهش نگاه کردم وگفتم:بله؟
زارع دست به کمر ایستاد وگفت:برای انجام امور شرکت دارید میرید؟
-خیر... برای انجام امور شخصی دارم میرم...
زارع: یادم نمیاد ازم مرخصی گرفته باشید...
-منم یادم نمیاد که کسی بهم گفته باشه که از شما باید کسب تکلیف کنم.
زارع چشمهاشو ریز کرد وگفت:بله؟
-اینقدر گوش هاتون سنگینه؟
زارع یه قدم جلو اومد وگفت: بعد از بیست روز اومدید شرکت ... حالا نیومده و حضور نداشته دارید میرید؟ اخر ماه هم لابد حقوقتون رو تمام وکمال میخواید؟!
کیفمو رو شونم جا به جا کردم و گفتم: کسی که منو استخدام کرده شما نیستید اقای زارع هیچ دلیلی هم ندارم به شما جواب پس بدم...طرف حساب من کس دیگه است...
زارع کمی سر جاش جا به جا شد و گفت: مطمئن باشید اگر بخاطراقای شفیع نبود تا الان ده بار شما رو اخراج میکردم...
-خوشحالم که شما هم زیر دست اقای شفیع هستید... پس بهتره همه چیز رو به ایشون واگذار کنید... روز خوش اقا...
و پشتمو بهش کردم وخواستم در وباز کنم که زارع بلند گفت: این کار شما رو غیبت تلقی میکنم ... مطمئن باشید.
پوزخندی زدم و گفتم: هرجور که دوست دارید عمل کنید...
نمیدونم چه اعتماد به نفسی بود که اینقدر یک کلام و قاطع حرف میزدم. نمیدونم چرا ولی حسی بهم میگفت رضامن یکی رو اخراج نمیکنه ... فوقشم اخراج میشدم!
شونه ای بالا انداختم وبه کسرا زنگ زدم تا بهش بگم که من نزدیک مجتمع خرید هستم... و زود بیا ... کسرا گفت همون اطراف یکمی بچرخم تا برسه... منم قبول کردم...
داشتم برای خودم ویترین ها رو نگاه میکردم که با دیدن کافه ستاره لبخندی زدم و به سمتش رفتم... تا یه قهوه میخوردم کسرا هم میومد!
سامان شباهنگ پشت میزش نشسته بود ... از جلوش رد شدم .. متوجم شد اما من خودمو به ندیدن زدم.. به طبقه ی بالا رفتم و پشت میزی که دفعه ی قبل برای کسرا تولد گرفته بودم نشستم.
داشتم به تابلو های سیاه قلم نگاه میکردم که یه صدای اشنا گفت: چی میل دارید؟
سرمو بلند کردم. سامان بود که جلوم ایستاده بود.
-از کی تا حالا مدیر کافه اُر در میگیره ...؟
خندید و گفت: از وقتی که حسرت دیدن ارتباط یه زوج خوشبخت رو میخوره ...
ابروهامو بالا دادم... مثل باراول که دیده بودمش خوب حرف میزد.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: همیشه اینقدر مشتری هاتون رو خوب به خاطر میسپارید؟
سامان:نه همیشه... اونهایی که خاص باشن... خاص رفتار کنن... کسرا چطوره؟
خندم گرفت و گفتم: حافظتون هم که عالیه...
خندید و گفت:تقریبا ... میشه گفت فوق العاده ... خب نگفتید چی میل دارید؟
-یه فنجون قهوه...
سامان با تعجب گفت: منتظر اقا کسرا نمیمونید؟
-اتفاقا چون منتظرشم میخوام با خوردن یه قهوه سرگرم بشم...
خندید و گفت:حدس میزدم... از شما بعید بود با هم تموم کنید...
اخمی کردم وحس کردم زیادی بهش رو دادم با این حال سرد پرسیدم:
-چطور؟
شونه ای بالا انداخت و گفت: گرمای عشقتون خیلی مشهود بود...
دست چپمو نمایشی تکون داد تا حلقمو ببینه و گفتم : و البته هنوزم هست...
دست چپمو نمایشی تکون داد تا حلقمو ببینه و گفتم : و البته هنوزم هست...
سامان:این عالیه...
-ما ازدواج کردیم...
سامان اشکار جا خورد وگفت:واقعا؟
-اوهوم...
سامان لبخندی زد و گفت: پس تبریک میگم... زوج خوبی هستید...
-هنوز خیلی زوده برای گفتن این جمله!...
سامان: میتونم بپرسه چند وقته؟
-بله میتونید...
سامان منتظر جوابم موند ولی من شیطنتم گرفته بود و زل زده بودم به چشمای سیاهش...
درنهایت گفت:خب؟
-گفتم که میتونید بپرسید...
سامان خندید وگفت: اهان حالا متوجه شدم... خب چند وقته ازدواج کردید؟
-امروز میشه یک ماه و سه روز...
سامان کمی نگام کرد و گفت: ده بهمن...؟
-علاوه بر حافظه هوش خوبی هم دارید...
سامان: هوش که نه... دقت...
خندیدم و گفت: یه سوال میتونم بپرسم؟
-بفرمایید...
سامان: دفعه ی قبل از چیزی عصبانی بودید؟
-امم... نه ... اگرم بودم یادم نمیاد چطور؟
سامان خندید وگفت: اخه ... هیچی... الان قهوتونو میارم خانمِ...
-نیاز... نیاز نامجو...
لبخندی زد و گفت: خانم نامجو ...
و از پله ها پایین رفت.
فکر کنم میتونستم حدس بزنم منظورش از اینکه پرسید عصبانی بودم چیه...
دفعه ی قبل باهاش مثل یه مزاحم رفتار کردم ... ولی حالا یه مدیر کافه بود که من از جوونی و مدیریتش خوشم میومد و دوست داشتم اگر بنا باشه قهوه ای بخورم تو کافه ی اون بخورم! شاید یه کنجکاوی ... شاید هم دوست داشتن فضای گرم کافه باعث شده بود که اینجا رو به عنوان پاتوق انتخاب کنم!
ازش خوشم میومد ... از این تیپ ادمای خیلی مبادی اداب بخصوص که مدیر کافه هم بود!... از جام بلند شدم ... خیلی از نقاشی های سیاه قلمی که به در و دیوار کافه بود خوشم میومد.
بخصوص یکیش که یه بچه ی فال فروش بود که به یه بید مجنون تکیه داده بود.
اون قدر بید های سر خم کرده ی مجنون قشنگ و ظریف کشیده شده بودن که سیاه و سفید بودن کار هیچ به چشم نمیومد... اونقدر نگاه او ن بچه ی فال فروش زنده بود که شاید با هیچ رنگی به جز همون سیاه و سفید وسایه روشن نمیشد زنده بودن رو به تصویر کشید.
یه صدایی از پشت سرم اومد که گفت: سال 80 کشیدمش...
با تعجب گفتم:خودتون؟
قهوه رو روی میز گذاشت وگفت: سرد نشه ...
-چه جالب...
نگاهی به محیط انداختم. به جز من کس دیگه ای نبود...
پشت میز نشستم و گفت: همه ی تابلو های اینجا کار خودمه ... ممنون از نگاه زیباتون.
-خواهش میکنم...
پشت میز نشستم که حس کردم گوشیم زنگ میزنه ... با دیدن شماره ی کسرا گفتم:الو ... کسرا کجایی؟؟؟
و بهش ادرس کافه رو دادم... و از سامان هم خواستم یه قهوه ی دیگه هم بیاره ...
کسرا پشت میز نشست و گفت: خوبی نیاز؟چقدر ترافیک بود ...
خندیدم و گفتم:قهوه اتو بخور سرد نشه..
کسرا: مهمون تو دیگه ...
سامان با یک سینی محتوی کیک شکلاتی کنارمون ایستاد و گفت: این بار و اجازه بدید مهمون کافه باشید...
کسرا با تعجب گفت: چطور؟
سامان نگاهی به من کرد و گفت: هیچی ... همینطوری... یه تعارف بود.
کسرا خیلی خشک گفت : ممنون ...
سامان ایستاده بود.
کسرا نگاهی به سامان کرد وگفت:مشکلی هست؟
سامان : نه ... خواستم ببینم چیزی کم و کسر دارید یا نه...
کسرا: نه ... چیزی کم نیست . ممنون.
سامان عذرخواهی کوتاهی کرد و به طبقه ی پایین برگشت.
رفتار کسرا واقعا شوک اور بود.
خواستم بهش چیزی بگم که پیش خودم گفتم:بیخیال... مرض داری خلق خودتو کسرا رو تنگ میکنی؟!
بعد از خوردن قهوه و کیکمون ، حساب کردیم و کسرا رو بهم گفت: هیچ از این پسر صندوق داره خوشم نمیاد ...
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: شاید اونم از تو خوشش نمیاد ...
یعنی هرچی من خودمو کنترل میکردم، کسرا باید یه جوری تو برجک ادم میزد.
با این حرفم خیره تو چشمام زل زد و گفت:منظور؟
یه تیکه کیک خوردم و باقهوه قورتش دادم و گفتم: بی منظور گفتم... نشنیدی میگن دل به دل راه داره ... اگر تو از اون خوشت نمیاد لابد اونم از تو خوشش نمیاد ...
کسرا اهانی گفت و من هم قهوه امو سر کشیدم وگفتم:بریم؟
کسرا ازجاش بلند شد و گفت: بریم...
از کافه خارج شدیم و به سمت مجتمع ونک رفتیم...
درحالی که با نگاهی حریص داشتم دنبال یه مانتوی شیک و قشنگ میگشتم ؛ کسرا با اشاره به یه پالتوی قهوه ای که سر استینش خز داشت گفت: فکرکنم خیلی بهت بیاد.
-ولی من که پالتو نمیخوام... مانتو بهم بدهکاری...
کسرا:حالا امتحانش که ضرر نداره ...
خوشم میومد عین خودم خوش سلیقه بود ...
طبق معمول در همون لحظه ی اول چشممو گرفت و سریع هم خریدمش... یه پالتوی قهوه ای...
قیمتش چهارصد تومن بود ولی چون دیگه اسفند بود و مثلا فصل حراج در نهایت با تخفیف سیصد وسی خریدمش... حالا دوست داشتم یه شلوار قهوه ای هم داشته باشم... داشتم به ویترین ها نگاه میکردم که کسرا گفت:دیر نشه ...
نگاهی به ساعت کردم تازه چهار ونیم بود.
نچی گفتم و درادامه اضافه کردم: نه بابا ... هرچی دیر تر بریم به نفع سیماست.. به کاراش میرسه ...
کسرا سری تکون داد و با خریدن دو تا شلوار جین و یه کیف و کفش ختم خریدمو اعلام کردم ... که البته غرغر کسرا مزید بر علت شد که از یه کیف پول چرم هم بگذرم، ولی دم دمای اخر با دیدن یه پیرهن ابی فیروزه ای ساتن کوتاه ودکلته ، خودشم نتونست مقابل من یارای مخالفت داشته باشه، بخصوص که وقتی پوشیدمش تو اتاق پرو رسما میخواست بیاد داخل و کارمو یسره کن... چون شدیدایه پیرهن جذاب و چسبون بود!
با اینکه اولتیماتوم داده بود فقط جلوی من باید بپوشیش، بهرحال منم از سر ناچاری قبول کردم و خریدیمش!
نفس عمیقی کشیدم و کسرا با قاطعیت گفت: هیچی دیگه پول ندارم... نه تو کارتم ... نه تو جیبم...
نفس عمیقی کشیدم... خرید ها رو دست کسرا داده بودم و با خیالی راحت داشتم با ویترین های مانتوهاوداع میکردم که با دیدن یه مانتوی مشکی توی ویترین ، رو به کسرا گفتم: کسراچه خوشگله...
کسرا خندید وگفت: تو کی چیزی میبینی و میگی زشته ...
از حرفش خندم گرفت وگفت:برم بپوشمش...
کسرا: برو بپوش ولی پول ندارم برات بخرمش...
سری تکون دادم وبا هم وارد مغازه شدیم... یه بوتیک بزرگ بود که کلی رگال داشت و به در ودیوار وسقف مانتو اویزون بود.
فروشنده یه پسر جوون بود با موهای سیخ سیخونکی...
لبخندی زد وگفت: در خدمتم...
ادرس اون مانتوی مشکی رو دادم وگفتم:سایز سی وهشت...
فروشنده با لبخند خاص خودش گفت: فکر میکنم سی وشیش برای شما مناسب تر باشه... پارچه ها قواره بزرگ هستن...
کسرا دخالت کرد وگفت: جناب همون سی و هشت و مرحمت کنید.
فروشنده با اصرار گفت: جفتشو میدم... هرکدوم خانم پسندید...
ومنو به یه اتاق پرو فرستاد.
چراغ وتهویه رو روشن کردم... و مانتو کاپشنمو دراوردم.
اول هم سایز سی و شیش رو پوشیدم... یه مانتوی مشکی خوش مدل بود ... سر استین هاش چرم بود ... کمربندش هم چرم بود ... حالت دگمه هاش و دوختش و جنسش همه چیش داد میزد که فوق العاده است.
در اتاق پرو و باز کردم و اومدم بیرون ... کسرا لبخندی زد و گفت:خیلی بهت میاد...
تو اینه ی دیواری نگاه میکردم و از ذوق و نگاه تحسین امیز کسرا غرق لذت میشدم که کسرا گفت: دفعه ی بعد میخریمش...
با بهت گفتم:چی؟
کسرا با حفظ لبخندش گفت: باشه فردا میام میخرمش... خیلی بهت میاد ...
با اخم گفتم:ولی من میخواستم امشب برای خونه ی سیما اینا بپوشمش...
کسرا نفس عمیقی کشید و به اتیکت مانتو نگاهی کرد وگفت: دویست و هشتاد ... نیاز من صد ، صد و ده تومن بیشتر تو جیبم نیست...
پوفی کردم وگفتم:تقصیر توئه دیگه ... من الان پالتو لازم داشتم یا مانتو بیشتر به کارم میومد؟ اصلا نمیدونم چرا به حرفت گوش دادم پالتو رو خریدم... بریم پسش بدیم.
کسرا طفلک چیزی نگفت... منم به اتاق پرو رفتم و مانتوموعوض کردم. با تحکم به فروشنده گفتم :برام نگهش داره تا برگردم.
با هم به سمت مغازه ی پالتو فروشی رفتیم که اون سر مجتمع بود! کسرا هم بی حرف دنبالم میومد.
وارد مغازه که شدیم فروشنده با خوش رویی گفت :بفرمایید...
ساک پالتو رو روی شیشه ی پیشخون گذاشتم وگفتم:اقا من این پالتو رو یک ساعت پیش ازتون خریدم... الان اوردمش پس بدم...
فروشنده با تعجب گفت: ببخشید زدگی داشته؟
-خیر... فقط حس کردم الان فصلش نیست و به هرحال منصرف شدم.
فروشنده با حفظ ارامشش گفت: ولی ما جنس های حراجمون رو پس نمیگیریم خانم...
با غر گفتم: جناب میگم یک ساعت هم نیست که ازتون خریدم...
فروشنده با اخم گفت: نمیشه که یه جنسی بخرید و بعد پسش بدید ... میدونید الان چند تا مشتری از این سایز خواستن ... الان این پالتو رو دستم میمونه... اگر قصد خرید نداشتید نباید میخریدید... من دیگه مشتری براش نمیتونم پیدا کنم.
-یعنی هیچ راهی نداره دیگه ...
فروشنده:اگر مایل باشید میتونم با یکی دیگه از جنس های حراجمون تعویضش کنم...
نگاهی سرسری به رگال ها و مانتو ها انداختم به امید اینکه عین اون مانتو رو اینجا هم داشته باشه ... اما ...
با حرص گفتم: جناب من الان این پالتو رو نمیخوام یک بار هم نپوشیدمش... اصلا درک نمیکنم شما چرا پسش نمیگیرید.
فروشنده با عصبانیت به تابلویی که پشتش نصب شده بود اشاره کرد ...
روی تابلو نوشته بود: مشتری گرامی ، لطفا در خرید خود دقت فرمایید، جنس فروخته شده به هیچ وجه پس گرفته یا تعویض نمیشود.
با همون عصبانیت گفت: الانم دارم به شما لطف میکنم که میگم بیاید تعویضش کنید ...
نفسمو فوت کردم که کسرا گفت:نیاز بیا بریم... این اقا دندون گرد تر از این حرفهاست.
فروشنده با حرص گفت: اقا مراقب حرف زدنت باش...
کسرا اخم کرد وگفت:بهتره شما یاد بگیرید که با مشتری چطوری صحبت کنید...
فروشنده سری از روی تاسف تکون داد وگفت: من جنسی که فروختم و پس نمیگیرم... بفرمایید ... مانع کسب و کار من نشید ... بفرمایید بیرون.
کسرا دستمو کشید و باهم از مغازه زدیم بیرون...
حینی که سعی میکرد با عزیزم گفتن هاش خرم کنه .. بهش توپیدم : چقدر داری؟
کسرا به دیوار گچی ای تیکه داد و گفت: یه چیزی نزدیک صد و ده تومن...
با حرص گفتم:دقیق بگو...
کسرا هرچی تو جیبش بود و دراورد ... صد و پونزده هزار و هشتصد تومن داشت...
منم تو کیفمو خالی کردم... 90 تومن ازش دراومده بود ... نفس عمیقی کشیدم وگفتم: دویست تومن جوره میتونیم بخریمش...
کسرا اخمی کرد وگفت:نیاز چرا لج میکنی... بذار سر فرصت میایم میخریمش دیگه ...
تمام حرصم از دست فروشنده رو سر کسرا خالی کردم و با داد بی توجه به موقعیتم گفتم: یعنی چی... من امشب میخوام بپوشمش...
کسرا با تعجب گفت:هیس.. نیاز اروم دارن نگاهمون میکنن...
با عصبانیت گفتم: اصلا مگه اینجا مجتمع ونک نیست... مگه نگفتی داداشت اینجا فرش فروشی داره... برو صد تومن ازش بگیر فردا بهش بده...
کسرا نچی کرد وبا یه نگاه عاقل اندر سفیه گفت: بخاطر یه مانتوی مسخره برم به داداشم رو بندازم ... بخاطر چندر غاز؟؟؟
با پوزخند گفتم:
-خوبه همین چندرغازم تو جیبت نداری...
کسرا پوفی کرد وگفت:آره ندارم... حالا چی میگی؟؟؟
ساک خرید ها رو جلوش انداختم و با نهایت عصبانیت و حرص گفتم: تو که عرضه یه مانتو خریدن نداشتی تو که چندرغاز تو جیبت نداشتی.. خیلی غلط کردی زن گرفتی...
کسرا فورا ساک ها رو تو مشتش گرفت و دستمو کشید وگفت: من عرضه ندارم؟؟؟ من غلط کردم؟؟؟ خیلی خب.. بیا بریم بخریمش...
و باز مثل هر دفعه که حین عصبانیت شروع میکرد به تند راه رفتن و منو دنبال خودش کشیدن با هم به اون مغازه رفتیم.فروشنده با دیدن ما لبخندی زد.
سایز سی وشیش روبهم داد ... جلوی صندوق ایستاده بودیم... کیفم دست کسرا بود... دویست و پنج هزار تومن روی میز صندوق دار گذاشت و درحالی که خم شده بود و به مردی که پشت صندوق چیزی میگفت ... نفسم تو سینه حبس شد...
دوباره شده بود مثل شبی که سر مانتو داد وقال کرد ... الانم سر مانتو... وای خدا من دیگه غلط بکنم با کسرا بیام خرید...!
صندوق دار گفت:باشه ... این بیانه میمونه ... شما فردا بقیشو بیارید.
کسرا اروم گفت:یعنی میشه مانتو رو ببریم؟
صندوق دار با خنده گفت: نه اقا ... فردا که پولو کامل اوردید میتونید جنستونو ببرید ...
کسرا نفس عمیقی کشید و گفت:حالا اگر اجازه بدید ... امشب تحویل بگیریم من فردا صبح اول وقت خدمتتون میرسم...
صندوق دار خنده اش جمع شد وگفت: رو چه اعتمادی من به شما مانتو روبدم ... به منم حق بدید...
کسرا نفس عمیقی کشید وگفت:من به شما حق میدم ... ولی خانم من حالا از این مانتو خوشش اومده میخواد که امشب اینو بپوشه... حالا اگر شما یه لطفی بکنید و ...
صندوق دار وسط حرفش گفت: جناب من که نمیتونم جنس نسیه بفروشم... الان پنج دقیقه بگذره تمام این مانتو ها فروش میره ... من نمیتونم چنین کاری کنم.
کسرا اهسته با شرمندگی با یه لحنی که میدونستم گفتنش چقدر بارش سخته زمزمه کرد:کارت شناساییمو گرو میذارم...
مرد سرشو به علامت نه تکون داد...
و همون لحظه تلفن صندوق دار زنگ زد وکسرا کمر راست کرد و گوشیشو از جیبش دراورد.
نفسشو فوت کرد و توی گوشی گفت:الو حسین...
لبمو گزیدم...
اروم جلو رفتم و اصلا توقع نداشتم بخاطر صد هزار تومن به حسین جدی جدی رو بزنه ...
نفسم و فوت کردم...
کسرا: سلام خوبی؟؟؟ زن داداش ... علی خوبن؟ سلام برسون...
لبمو گزیدم وگفتم: کسرا نمیخوام بیا بریم...
کسرا گوشی و از دهنش دور کرد و گفت: حرف نزن نیاز...
بازوشو گرفتم وگفتم: کسرا تو رو خدا ... نمیخوامش.. بیا بریم...
کسرا اروم گفت: نیاز ساکت ... هیس...
خفه گفتم: کسرا بهت میگم نمیخوامش...
کسرا چشماشو بست و اهسته توپید: خفه شو نیاز... فقط خفه شو...
و با حرص بازوشو از دستم بیرون کشید و ازم فاصله گرفت و گفت: الان مغازه ای داداش؟؟؟ اره یکم پول میخواستم... نه قربانت... صد تومن... اره ... من اره... ونکم... نه با نیاز اومدیم خرید پول کم اوردم...
قطره قطره عرق داشت از پیشونیش میچکید... حس میکردم چند نفر دارن نگاهمون میکنن ... از جمله صندوق دار وفروشنده ...
لبمو گزیدم... کسرا باشه ای گفت و جلوی مغازه ایستاد... فوری کنارش ایستادم وگفتم:کسرا بیا بریم دیگه نمیخوام... بریم دیر شد...
کسرا بی تفاوت گفت: دهنتوببند نیاز...
بغضم شکست و گفتم:کسرا...
کسرا چشماشو بست و گفت:هیس... صداتو نشنوم... مانتو خواستی ازم... باشه میخرمش... دیگه هیچی نگو!!!
به هق هق افتادم...
کسرا بهم نگاه کرد و گفت: تو دلت گریه کن نیاز! نشنوم صداتو...
اشکامو پاک کردم... و به خواسته ی کسرا تو دلم گریه کردم... خون گریه کردم... بخاطر یه مانتوی احمقانه به من گفت خفه شم!!!
با دیدن قامت حسین ، کسرا جلو رفت و ازش دو تاتراول 50 هزار تومنی گرفت ... حسین دورادور با من سلام علیکی کرد و کسرا داخل مغازه شد.
حساب کرد و در نهایت بدون توجه به من ، بقیه ی ساک ها رو برداشت... منم ساک اون مانتوی کذایی وبرداشتم... وپشت سرش راه افتادم.
به سمت پارکینگ میرفتیم... کسرا تمام خرت و پرت ها رو صندوق عقب انداخت و بعد پشت فرمون نشست.
ماشین و روشن کرد وراه افتاد.
اروم گفتم: کسرا ...
کسرا بهم نگاه نکرد...
دوباره صداش زدم : کسرا...
پوفی کرد و گفتم: کسرا من... من...
کسرا تند گفت: نمیتونی دو دقیقه ساکت باشی؟؟؟
پوفی کرد و گفتم: کسرا من... من...
کسرا تند گفت: نمیتونی دو دقیقه ساکت باشی؟؟؟
باز بغضم گرفت و گفتم:
-کسرا با من اینطوری حرف نزن...
کسرا دنده رو جا زد و ارنجشو به لبه ی پنجره تکیه داد و کف دستشو به پیشونیش مالید...
برای ماشین جلویی بوق بلندی زد و با حرص راه یکی دیگه رو سد کرد تا بتونه ازچهار راه رد بشه.
نفسمو با کلافگی بیرون دادم وگفتم: من اگر اون مانتو رو پوشیدم...
کسرا با حرص گفت: خیلی غلط میکنی شما...
با جیغ گفتم:سرم داد نکش...
کسرا گوشه ای پارک کرد و گفت: نیاز اون روی سگ منو بالانیار ها...
-مگه از این سگ تر هم میشی؟؟؟
کسرا پوفی کرد و گفت:نیاز بس کن...
-کی شروع کرد؟؟؟
کسرا: من شروع کردم؟؟؟ کی بود میگفت بیا زودترعروسی کنیم؟؟؟ هان؟ من بی عرضه ام؟؟؟ من نمیتونم چندرغاز داشته باشم؟؟؟ من غلط کردم که زن گرفتم ... اره تو راست میگی... من بی عرضم... منم که ...
دوباره ماشین و روشن کرد و گفت: دیگه چیزی نمیخوام بشنوم... نذار بیشتر از این رومون تو روی هم باز بشه! و خیلی تلخ گفت: مبارکت باشه!
به خونه برگشتیم... باید دوش میگرفتم... موهامو درست میکردم... ارایش میکردم... لباس میپوشیدم... اما میل ورغبتی به هیچ کار نداشتم... ماهگرد عروسیمون بود ... یک ماه باهم بودیم... یک ماهی که شاید سر جمع ده روزشو با هم واقعا خوب بودیم... !
سرسری خودمو اماده کردم...
نگام که به مانتوم افتاد اهی کشیدم و تنم کردمش...
کسرا ساکت بود. کت و شلوار پوشیده بود و منتظر من... بدون هیچ تحسین و تعریفی سوار ماشین شدم و به خونه ی سیما اینا رفتیم.
به محض ورودمون سیما پرید و محکم بغلم کرد ... ولی اونقدر ناراحت و گرفته بودم که نتونستم اونجور که باید باهاش خوش و بش کنم.
منو به اتاق برد تا لباسمو عوض کنم.
مانتومو که دراوردم سیما پرید تو اتاق و گفت: وای بعضی ها رو نمیشه با یه من عسل هم خورد ... تو چته؟؟؟
سیما کنارم نشست و با کنجکاوی زل زد به مانتومو گفت:اممم بوی نویی میده ... تازه خریدیش؟ کثافت چه خوشگله... همیشه چشمت بهترین خرید ها رو میبینه ... به قول حسام کسی که خوب خرید کنه یه پا هنرمنده...
اشکام اروم اروم میریخت پایین که سیما تازه متوجه من شد ...
با بهت گفت:نیاز چی شده؟؟؟
دستمو گرفت ولی من خودمو پرت کردم تو بغلش و سرمو گذاشتم رو شونه اش و زدم زیر هق هق ...
اشکام اروم اروم میریخت پایین که سیما تازه متوجه من شد ...
با بهت گفت:نیاز چی شده؟؟؟
دستمو گرفت ولی من خودمو پرت کردم تو بغلش و سرمو گذاشتم رو شونه اش و زدم زیر هق هق ...
سیما اولش هیچی نمیگفت... ولی بعد از پنج دقیقه دیگه طاقت نیاورد و گفت:اخه یه کلمه بگو چی شده ...
نفس عمیقی کشیدم ...
دلم میخواست از اولش بگم ...
ولی نمیدونستم ازکجاش شروع کنم...
دلم میخواست بهش بگم که تو ماه عسلمون چی شد ... کسرا سه روز اول ازدواجمون منو انداخت خونه ی پدریم... بعد ازرفتن به شرکت رضا رو بگم و بعد هم قضیه ی شهربازی وشکستگی پام و ... حالا هم که امشب!
هنوزم باورم نمیشه چقدر باهم بد صحبت کردیم...
اون بهم گفت خفه شو و من بهش گفتم بی عرضه ... وادارش کردم از برادرش چندرغاز پول قرض کنه و اون به روم اورد که اگرزود ازدواج کردیم بنا به خواست منه ... پس حق ندارم حتی یه کلمه اعتراض کنم... خدایا من چقدر بدبختم!!!
سیما از اتاق بیرون رفت ... برام یه لیوان اب اورد و در و بست و گفت: دعوا کردین؟
لیوان و به سمتم گرفت وگفت: چی شده؟
یه نفس اب وسر کشیدم و گفتم: حالم داره از این زندگی بهم میخوره...
سیما خندید و با حرص گفتم: بخند .... بایدم بخندی!
سیما با خنده گفت: من سه روز بعد عروسیم میخواستم از حسام جدا بشم...
و غش غش زد زیر خنده ...
مات نگاهش کردم و گفت: حالا تو خوب دووم اوردی... یک ماه تحمل کردی تازه گریه زاریت شروع شده ... اون اولا من که خیلی باحال بودم... حسام میگفت من میگفتم ... اخرشم میگفتم طلاق میگیرم ازت... اووو ... چه بزن بزنی داشتیم...
همینجور داشتم نگاهش میکردم که گفت:ولی یذره که گذشت دیدم یا من خیلی خلم ... یا حسام ... یه بار یادمه سر یه کنترل تلویزیون افتادیم به جون هم... این میگفت من میگفتم... اون داد میزد اصلا من غلط کردم زن گرفتم.. من با جیغ و گریه میگفتم منم که غلط کردم زن تو شدم... اصلا میخوام برم خونه ی بابام... ازت طلاق میگیرم فکر کن سر کنترل تلویزیون ... باورت نمیشه ده روز از ازدواجمون گذشته بود... چمدونمم بسته بودم ... بعد اخرش حسام اومد منت کشی و خلاصه اشتی کردیم... دوباره فرداش بازم سر کنترل دعوامون شد... منتها دیگه این بار سر کنترل ماهواره ...
و با خنده زل زد به من وگفت: صد سال اولش سخته ... بعدش...
وساکت شد.
-بعدش چی؟
سیما:بعدش هیچی دیگه ... عادت میکنی به این بدبختی...
و غش غش خندید.
-نمیتونم عادت کنم...
سیما:چرا بابا... اینقدربحث میکنین تا بالاخره عادت میکنین که چطوری باید باهم رفتار کنین که کار به بحث نکشه... تازه تو و کسرا که خوبین... من اولا حسام و میزدم... هرچی دم دستم بود پرت میکردم سمتش... یعنی ببین حسام چه شانسی اورده زنده مونده...
-شوخی میکنی؟
سیما:نه بابا... تو فکر کردی من الان وسط بهشت زندگی میکنم...
-پس چرا قبلا چیزی نمیگفتی...
سیما:اخه به توی مجرد چی میخواستم بگم... الان وضعت فرق میکنه...
-خیر سرت داری راهنماییم میکنی؟
سیما زد زیر خنده و گفت:مثلا ... میدونی تو زندگی باید یذره تو کوتاه بیای... یذره کسرا کوتاه بیاد... بعد همه چی حله ... اگر یه چیزی میشه دوبار تو عذرخواهی کن ...ولی عادتش ندی ها که همیشه تو عذرخواهی کنی... یه ذره پستی بلندی داره اولش... بعد درست میشه... هوم؟؟؟ حالا بگو چی شده...
-یه چیز مسخره... سر مانتو... خرید ... سر چرت و پرت افتادیم به جون هم...
سیما خندید وگفت:مرض داری با کسرا میری خرید؟
-همینو بگو...
سیما نفس عمیقی کشید و گفت: اصلا با مرد جماعت نمیشه خرید کرد جلو دست و پان ... خب دیگه چی؟؟؟ بازم هست؟
اهی کشیدم وگفتم:تو میدونستی یلدا وحسین خیلی خرپولن؟
سیما:اوهوم... ولی بروز نمیدن که چقدر تو چنته دارن... حسین از اون مردای حساب گره... چطور؟
-واسه پاگشا که رفتیم خونشون کفم برید...
سیما: ایشالا قسمت تو کسرا میشه... اینا رو اینجوری نگاه نکن ... پارسال یلدا مشکوک به سرطان سینه شده بود اصلا داشت میمرد... ولی خدا رو شکر بخیر گذشت.
مات گفتم:شوخی میکنی...
سیما: نه باور کن... چه شوخی ای... اصلا پارسال سال بدی براشون بود. . . هم بابای کسرا فوت شد... هانیه هم سر فوت باباش بچش فوت شد...
-بچه اش؟
سیما: سقط کرد... یه پسر چهار ماهه باردار بود سقط کرد ... من شنیدم از یلدا که دیگه نمیتونه بچه دار بشه... چه میدونم... شوهر درست و حسابی هم که نداره ... یعنی خدا هدیه رو واسش نگه داره ... هرچند اگر هدیه نبود تاحالا صد بار از مهدی طلاق گرفته بود ...