چشم گذاشتم
آرایشگر داره به سرعت میاد ، برو تو اتاق تا بیاد ، نمی ذارم کسی بفهمه.
به اتاق برگشتیم ، دیدم پریچهر هنوز تو اتاقه با دیدنش بهش توپیدم : گمشو از این اتاق برو بیرون آشغال. پوز خندی زد و گفت : گفتم عروسیتون رو خراب می کنم. پریا با عصبانیت گفت : تو گه خوردی گفتی به کوری چشت آرایشگر داره میاد ، عروسیشونم به بهترین شکل انجام میشه ، تازه اونا عاشق همدیگن و این مهم ترین چیزه. پریچهر غرید : تو خفه شو پریا. امیر گفت : مگه نگفتم گم شو بیرون ، هنوز تو این اتاقی ، برو بیرون نمی خوام زمانی که دارم با عشقم عقد می کنم تو ، تواین اتاق باشی تا با حضور نحست عروسیم رو خراب کنی. پریچهر نگاه خطرناکی به من کرد و بیرون رفت ، امیر به همه ، حتی مامان اینا گفت که یه مشکل کوچیک پیش اومده ، با اجازه خودم ، فقط المیرا به اتاق عقد اومد. با دیدن قیافه ام شوکه شد اما سعی کرد با ناراحتیش من رو هم ناراحت نکنه ، با خنده گفت : چی شده دختر؟ جنگیدی؟
- یه چیزی تو همین مایه ها ... و براش کل داستان رو گفتم.
بعد از اتمام حرفام گفت : اصلا نگران نباش عزیزم ، موهات چیزی نشده فقط باید یکم مرتبش کنه ، آرایشتم همین طور خدارو شکر کن این دیوونهه با لباست کاری نداشت چون اون موقع دیگه کاری نمی تونستی بکنی. المیرا دلداریم داد ، با حرفاش کمی آرامش گرفتم.. پریا به سمتم اومد و گفت : به خدا من شرمندم. با لبخند زورکی گفتم : نه توکه تقصیری نداری ، همش تقصیر اونه ، من می دونم کار اون به تو ربطی نداره و تو خیلی برای خوشبختی من تلاش کردی. پریا با تعجب نگام کرد ، گفتم : حرفاتونو تو نامزدیم شنیدم. گفت : آها ولی اصلا فکر نمی کردم جدی بگه وگرنه نمی ذاشتم کار به اینجا برسه ، حتما به مامان ، بابا میگم چه غلطی کرده. سکوت کردم چون نمی خواستم کمکش کنم بهتر که مامان ، باباش می فهمیدن ، بعد از نیم ساعت آرایشگر به اتاق اومد و نیم ساعت هم طول کشید که با کمک پریا و المیرا آرایشم رو درست کنه. بعد از تمام شدن کار آرایشگر رو به من گفت : دیگه ناراحت نباش شدی عین اولش ، به خودم نگاه کردم واقعا مثل اولش شده بودم. از همه عذرخواهی کردیم و بالاخره عاقد اومد ، برای بار سوم زمانی که عاقد این جمله رو گفت : عروس خانم وکیلم؟ به چشم های زیبا و خندان امیر نگاه کردم و با لبخند گفتم : با اجازه پدر و مادرم و همه بزرگترا ، مخصوصا عمو حمیدم بله ، وای بالاخره عقد کردیم ، همه دست زدن و شقایق و آناهید روسرمون نقل می پاشیدن و المیرا هم داشت قند می سابید ، آخه یکی نبود بهش بگه تورو چه به قند سابیدن نه که خودت خیلی سپیدبختی ترشی ، خوشحال بودم که پریچهر تو مراسم عقدم نیست تا با نگاش من رو بخوره گرچه می دونستم امیر نمی ذاشت ، نوبت به امیر رسید و اون هم با لبخند جواب مثبت داد. تو آینه یه نگاه به خودم و امیر کردم ، یه لحظه یه احساسی بهم دست داد ، قیافه هردومون رو زیر ذره بین گرفتم ، یه کوچولو ازم سرتر بود ، به حسم زبون درازی کردم و عسل رو تو دهن امیر گذاشتم ، به حلقم خیره شدم خیلی برام معنی داشت ، بعد هم به زیرلفسیم که تو دستام بود ، امیر به عنوان زیر لفسی یه گردنبند خریده بود ، یه پلاک خیلی خوشکل که روش یه نوشته به ایتالیایی حکاکی شده بود ، نوشته بود هستی من عشق فقط توی چشمات خلاصه میشه ، کلی تلاش کردم تا تونستم بخونمش خیلی ریز بود ، عاشقش شدم تصمیم گرفتم هیچ وقت نندازم گردنم ، نمی خواستم بهش آسیب برسه ، ترجیح میدادم تو جعبه ی جواهراتم نگه داری شه ، بعد از یه مدت بلند ازش استفاده کنم ، اون شب عالی بود ، تا تونستم رقصیدم ، امیرم رقصش حرف نداشت مثله خودم. بعد هم موزیک آرام پخش شد و دوتایی تانگو رقصیدیم ، وای چه حس زیبایی بود وقتی در آغوشش بودم. در زمان رقص بهش گفتم : امیر تو تنها عشقمی ، تمام احساسم رو فدای تو می کنم ، باشه؟
- قربون اون چشای افسانه ایت برم. تو تمام وجودمی.
- امیر تو بهم روح دادی ، فقط با تو می تونم نفس بکشم.
- تو هم تمام زندگی منی.
تو چشماش نگاه کردم و برای اولین بار گفتم: امیر دوست دارم.
- منم دوست دارم ، هستی هیچ وقت تنهات نمی ذارم.
- قول دادی امیر؟
- قول قول ، اگه بخوامم ، نمی تونم.
- عشقت رو تحسین می کنم.
- فقط تا همیشه پیشم بمون.
- حتما ، امیر...
- جانم؟
- هیچ وقت تنهام نذار ، چون من اون روز دیگه زنده نیستم.
- باشه عزیزم.
موزیک تموم شد و امیر لبش رو بهم نزدیک کرد ، خجالت می کشیدم ، این اولین بار بود ، خانواده ی خودم و امیر هم بودن ، اما اونقدر مست چشماش بودم که خودم رو جلو آوردم و این اولین بوسه ی ما بود امیر آرام گفت : می پرستمت. دوباره یه آهنگ ملایم پخش شد و اینبار زوج ها هم به ما پیوستند ، نسترن و پدرام ، سامان و بهار ، حورا و اشکانم که به خاطر ما برگشتشون رو به عقب انداخته بودند هم می رقصیدند ، مریم و پویان ، حتی مامان بابا و خاله سوگند و عمو سعید هم اومده بودند ، بقیه هم یا از فامیلای من بودن یا امیر ، چشمانم را میان جمعیت گردوندم که با ناباوری نوید و مهناز رو دیدم ، نوید با بی میلی می رقصید و هر از گاهی به کژال که روی صندلی نشسته بود نگاه می کرد. بالاخره شب به پایان رسید ، موقع خدافظی با مهمان ها نوید به سمتم اومد و گفت : مبارک باشه خواهر کوچولو ایشالا خوش بخت شی. از حرفش خیلی خوشحال شدم واقعا با حرفش بهم یه حس خوب داد ، خندیدم که گفت : هستی جان ببخشید تمام این مدت باعث ناراحتیت شدم ولی حالا دیگه خواهرم رو تنها نمی ذارم ، حتما بهت سر می زنم ، با لبخند گفتم: حتما بیا قدمت رو چشم خوشحال میشم داداشم بهم سر بزنه. نوید بغلم کرد و گفت : پس سعی می کنم همیشه خوشحالت کنم. با لبخند گفتم: نه تورو خدا من کارای خودم رو نمی تونم بکنم ، چه برسه هی مهمون بیاد خونم ، خندیدیم و بعد به سمت ماشین خودش رفت ، مرسی نوید خیلی کمکم کردی ، ممنونم ازت ، به سمت خونه حرکت کردیم ، تا آن موقع خونه را ندیده بودم و فقط وسایل خودم رو انتخاب کرده بودم ، خونه اثر معماری امیر بود.
بعد از طی کردن مسافت کوتاهی ، به خانه رسیدیم ، در بزرگی بود که منو گیج کرد با خودم گفتم: یعنی ما اینجا می خوایم زندگی کنیم؟ توی این خونه ی بزرگ؟
- چشماتو ببند؟
- ببندم؟
- ببند.
چشمام رو بستم و وارد شدیم ، وقتی چشمام رو باز کردم :
- وای امیــــــــــر ، عزیزم می دونستی عاشق خونه ی ویلاییم؟
- معلومه که می دونستم عشق من.
خونمون یه استخر تو حیاطش داشت و یه تاپ هم شبیه به قایق کنار اون بود ، به پدر و مادر نگاه کردم که با شوق من را نظاره می کردند ، ناخواسته اشکم به راه افتاد. شب سختی بود ، تو خونه ای بزرگ می شدی که دست به سیاه و سفید نزده باشی و بعد یه مسئولیت مهم بهت بدن ، یکم ترسیده بودم ولی به روی خودم نیاوردم. پدر و مادر جلو اومدن ، مامان که اشکش دم مشکش بود اول من رو بغل کرد بعد امیر رو و بهش گفت مواظب دخترم باش خیلی دوسش دارم امیر با لبخند گفت: چشم روی چشام نگهش می دارم ، نوبت بابا شد منو بغل کرد و گفت: دختر کوچولوم بزرگ شده ، داره میره خونه ی خودش ، خودتی هستی؟ چقدر خانم شدی بابا ، گریم دوباره جاری شد پیشونیم رو بوسید ، بعد از بغل کردن امیر بهش گفت: امیر جان می دونی که ما ازت تا حالا چیزی نخواستیم ولی پسرم خواهش می کنم دخترم رو هیچ وقت ناراحت نکن هیچ وقت نذار اشکش دراد این دختر زود رنج و حساسه نذار اذیت شه ، امیر لبخند زد و گفت: چشم امکان نداره بذارم یه قطره اشکشم بریزه. حالا نوبت خاله و عموئه ، خاله سوگند بغلم کرد و گفت: ایشالا خوش بخت شین عروس نازم. لبخند زدم ، امیر رو بغل کرد ، گریش گرفت بعد گفت: این دختر جواهره حواست بهش باشه امیر. امیر هم گفت چشم ، حالا نوبت عمو سعید بود منو بغل کرد و پیشانیم رو بوسید: هستی جان ایشالا به پای هم پیر شین عمو. تو چشمای عمو نگاه کردم و گفتم: ممنون ، امیر رو بغل کرد و گفت: مواظب زندگیت باش بابا ، امیر هم با لبخند جوابش رو داد: حتما بابا ، بعد از بغل کردن آناهید و شقایق ، مامان اینا رفتن و امیر تمام خونه را بهم نشون داد ، واقعا کارش حرف نداشت ، خونه پنج خوابه بود غیر از اتاق خودمون ، یه اتاقشو مثلا برای بچه مون خالی گذاشته بود و فقط توش یه دست مبلمان گذاشته بود ، یکیشم اتاق کار و مطالعه بود که کتابخانه ی بزرگی داشت ، و دوتای دیگه رو سرویس کامل تخت و کمد گذاشته بود.
- اینا دیگه واسه چیه؟
- واسه اینه که اگه یه وقت دعوامون شد ، نریم رو کاناپه بخوابیم.
- به کجاها فکر کردی.
- ما اینیم دیگه.
- باید به منم یاد بدی از این کارا می دونی که من واسه معماری میمیرم.
- آره عزیزم می دونم ، خودم یادت میدم.
هر دو سکوت کردیم و در چشم های هم دقیق شدیم.
آرایشگر داره به سرعت میاد ، برو تو اتاق تا بیاد ، نمی ذارم کسی بفهمه.
به اتاق برگشتیم ، دیدم پریچهر هنوز تو اتاقه با دیدنش بهش توپیدم : گمشو از این اتاق برو بیرون آشغال. پوز خندی زد و گفت : گفتم عروسیتون رو خراب می کنم. پریا با عصبانیت گفت : تو گه خوردی گفتی به کوری چشت آرایشگر داره میاد ، عروسیشونم به بهترین شکل انجام میشه ، تازه اونا عاشق همدیگن و این مهم ترین چیزه. پریچهر غرید : تو خفه شو پریا. امیر گفت : مگه نگفتم گم شو بیرون ، هنوز تو این اتاقی ، برو بیرون نمی خوام زمانی که دارم با عشقم عقد می کنم تو ، تواین اتاق باشی تا با حضور نحست عروسیم رو خراب کنی. پریچهر نگاه خطرناکی به من کرد و بیرون رفت ، امیر به همه ، حتی مامان اینا گفت که یه مشکل کوچیک پیش اومده ، با اجازه خودم ، فقط المیرا به اتاق عقد اومد. با دیدن قیافه ام شوکه شد اما سعی کرد با ناراحتیش من رو هم ناراحت نکنه ، با خنده گفت : چی شده دختر؟ جنگیدی؟
- یه چیزی تو همین مایه ها ... و براش کل داستان رو گفتم.
بعد از اتمام حرفام گفت : اصلا نگران نباش عزیزم ، موهات چیزی نشده فقط باید یکم مرتبش کنه ، آرایشتم همین طور خدارو شکر کن این دیوونهه با لباست کاری نداشت چون اون موقع دیگه کاری نمی تونستی بکنی. المیرا دلداریم داد ، با حرفاش کمی آرامش گرفتم.. پریا به سمتم اومد و گفت : به خدا من شرمندم. با لبخند زورکی گفتم : نه توکه تقصیری نداری ، همش تقصیر اونه ، من می دونم کار اون به تو ربطی نداره و تو خیلی برای خوشبختی من تلاش کردی. پریا با تعجب نگام کرد ، گفتم : حرفاتونو تو نامزدیم شنیدم. گفت : آها ولی اصلا فکر نمی کردم جدی بگه وگرنه نمی ذاشتم کار به اینجا برسه ، حتما به مامان ، بابا میگم چه غلطی کرده. سکوت کردم چون نمی خواستم کمکش کنم بهتر که مامان ، باباش می فهمیدن ، بعد از نیم ساعت آرایشگر به اتاق اومد و نیم ساعت هم طول کشید که با کمک پریا و المیرا آرایشم رو درست کنه. بعد از تمام شدن کار آرایشگر رو به من گفت : دیگه ناراحت نباش شدی عین اولش ، به خودم نگاه کردم واقعا مثل اولش شده بودم. از همه عذرخواهی کردیم و بالاخره عاقد اومد ، برای بار سوم زمانی که عاقد این جمله رو گفت : عروس خانم وکیلم؟ به چشم های زیبا و خندان امیر نگاه کردم و با لبخند گفتم : با اجازه پدر و مادرم و همه بزرگترا ، مخصوصا عمو حمیدم بله ، وای بالاخره عقد کردیم ، همه دست زدن و شقایق و آناهید روسرمون نقل می پاشیدن و المیرا هم داشت قند می سابید ، آخه یکی نبود بهش بگه تورو چه به قند سابیدن نه که خودت خیلی سپیدبختی ترشی ، خوشحال بودم که پریچهر تو مراسم عقدم نیست تا با نگاش من رو بخوره گرچه می دونستم امیر نمی ذاشت ، نوبت به امیر رسید و اون هم با لبخند جواب مثبت داد. تو آینه یه نگاه به خودم و امیر کردم ، یه لحظه یه احساسی بهم دست داد ، قیافه هردومون رو زیر ذره بین گرفتم ، یه کوچولو ازم سرتر بود ، به حسم زبون درازی کردم و عسل رو تو دهن امیر گذاشتم ، به حلقم خیره شدم خیلی برام معنی داشت ، بعد هم به زیرلفسیم که تو دستام بود ، امیر به عنوان زیر لفسی یه گردنبند خریده بود ، یه پلاک خیلی خوشکل که روش یه نوشته به ایتالیایی حکاکی شده بود ، نوشته بود هستی من عشق فقط توی چشمات خلاصه میشه ، کلی تلاش کردم تا تونستم بخونمش خیلی ریز بود ، عاشقش شدم تصمیم گرفتم هیچ وقت نندازم گردنم ، نمی خواستم بهش آسیب برسه ، ترجیح میدادم تو جعبه ی جواهراتم نگه داری شه ، بعد از یه مدت بلند ازش استفاده کنم ، اون شب عالی بود ، تا تونستم رقصیدم ، امیرم رقصش حرف نداشت مثله خودم. بعد هم موزیک آرام پخش شد و دوتایی تانگو رقصیدیم ، وای چه حس زیبایی بود وقتی در آغوشش بودم. در زمان رقص بهش گفتم : امیر تو تنها عشقمی ، تمام احساسم رو فدای تو می کنم ، باشه؟
- قربون اون چشای افسانه ایت برم. تو تمام وجودمی.
- امیر تو بهم روح دادی ، فقط با تو می تونم نفس بکشم.
- تو هم تمام زندگی منی.
تو چشماش نگاه کردم و برای اولین بار گفتم: امیر دوست دارم.
- منم دوست دارم ، هستی هیچ وقت تنهات نمی ذارم.
- قول دادی امیر؟
- قول قول ، اگه بخوامم ، نمی تونم.
- عشقت رو تحسین می کنم.
- فقط تا همیشه پیشم بمون.
- حتما ، امیر...
- جانم؟
- هیچ وقت تنهام نذار ، چون من اون روز دیگه زنده نیستم.
- باشه عزیزم.
موزیک تموم شد و امیر لبش رو بهم نزدیک کرد ، خجالت می کشیدم ، این اولین بار بود ، خانواده ی خودم و امیر هم بودن ، اما اونقدر مست چشماش بودم که خودم رو جلو آوردم و این اولین بوسه ی ما بود امیر آرام گفت : می پرستمت. دوباره یه آهنگ ملایم پخش شد و اینبار زوج ها هم به ما پیوستند ، نسترن و پدرام ، سامان و بهار ، حورا و اشکانم که به خاطر ما برگشتشون رو به عقب انداخته بودند هم می رقصیدند ، مریم و پویان ، حتی مامان بابا و خاله سوگند و عمو سعید هم اومده بودند ، بقیه هم یا از فامیلای من بودن یا امیر ، چشمانم را میان جمعیت گردوندم که با ناباوری نوید و مهناز رو دیدم ، نوید با بی میلی می رقصید و هر از گاهی به کژال که روی صندلی نشسته بود نگاه می کرد. بالاخره شب به پایان رسید ، موقع خدافظی با مهمان ها نوید به سمتم اومد و گفت : مبارک باشه خواهر کوچولو ایشالا خوش بخت شی. از حرفش خیلی خوشحال شدم واقعا با حرفش بهم یه حس خوب داد ، خندیدم که گفت : هستی جان ببخشید تمام این مدت باعث ناراحتیت شدم ولی حالا دیگه خواهرم رو تنها نمی ذارم ، حتما بهت سر می زنم ، با لبخند گفتم: حتما بیا قدمت رو چشم خوشحال میشم داداشم بهم سر بزنه. نوید بغلم کرد و گفت : پس سعی می کنم همیشه خوشحالت کنم. با لبخند گفتم: نه تورو خدا من کارای خودم رو نمی تونم بکنم ، چه برسه هی مهمون بیاد خونم ، خندیدیم و بعد به سمت ماشین خودش رفت ، مرسی نوید خیلی کمکم کردی ، ممنونم ازت ، به سمت خونه حرکت کردیم ، تا آن موقع خونه را ندیده بودم و فقط وسایل خودم رو انتخاب کرده بودم ، خونه اثر معماری امیر بود.
بعد از طی کردن مسافت کوتاهی ، به خانه رسیدیم ، در بزرگی بود که منو گیج کرد با خودم گفتم: یعنی ما اینجا می خوایم زندگی کنیم؟ توی این خونه ی بزرگ؟
- چشماتو ببند؟
- ببندم؟
- ببند.
چشمام رو بستم و وارد شدیم ، وقتی چشمام رو باز کردم :
- وای امیــــــــــر ، عزیزم می دونستی عاشق خونه ی ویلاییم؟
- معلومه که می دونستم عشق من.
خونمون یه استخر تو حیاطش داشت و یه تاپ هم شبیه به قایق کنار اون بود ، به پدر و مادر نگاه کردم که با شوق من را نظاره می کردند ، ناخواسته اشکم به راه افتاد. شب سختی بود ، تو خونه ای بزرگ می شدی که دست به سیاه و سفید نزده باشی و بعد یه مسئولیت مهم بهت بدن ، یکم ترسیده بودم ولی به روی خودم نیاوردم. پدر و مادر جلو اومدن ، مامان که اشکش دم مشکش بود اول من رو بغل کرد بعد امیر رو و بهش گفت مواظب دخترم باش خیلی دوسش دارم امیر با لبخند گفت: چشم روی چشام نگهش می دارم ، نوبت بابا شد منو بغل کرد و گفت: دختر کوچولوم بزرگ شده ، داره میره خونه ی خودش ، خودتی هستی؟ چقدر خانم شدی بابا ، گریم دوباره جاری شد پیشونیم رو بوسید ، بعد از بغل کردن امیر بهش گفت: امیر جان می دونی که ما ازت تا حالا چیزی نخواستیم ولی پسرم خواهش می کنم دخترم رو هیچ وقت ناراحت نکن هیچ وقت نذار اشکش دراد این دختر زود رنج و حساسه نذار اذیت شه ، امیر لبخند زد و گفت: چشم امکان نداره بذارم یه قطره اشکشم بریزه. حالا نوبت خاله و عموئه ، خاله سوگند بغلم کرد و گفت: ایشالا خوش بخت شین عروس نازم. لبخند زدم ، امیر رو بغل کرد ، گریش گرفت بعد گفت: این دختر جواهره حواست بهش باشه امیر. امیر هم گفت چشم ، حالا نوبت عمو سعید بود منو بغل کرد و پیشانیم رو بوسید: هستی جان ایشالا به پای هم پیر شین عمو. تو چشمای عمو نگاه کردم و گفتم: ممنون ، امیر رو بغل کرد و گفت: مواظب زندگیت باش بابا ، امیر هم با لبخند جوابش رو داد: حتما بابا ، بعد از بغل کردن آناهید و شقایق ، مامان اینا رفتن و امیر تمام خونه را بهم نشون داد ، واقعا کارش حرف نداشت ، خونه پنج خوابه بود غیر از اتاق خودمون ، یه اتاقشو مثلا برای بچه مون خالی گذاشته بود و فقط توش یه دست مبلمان گذاشته بود ، یکیشم اتاق کار و مطالعه بود که کتابخانه ی بزرگی داشت ، و دوتای دیگه رو سرویس کامل تخت و کمد گذاشته بود.
- اینا دیگه واسه چیه؟
- واسه اینه که اگه یه وقت دعوامون شد ، نریم رو کاناپه بخوابیم.
- به کجاها فکر کردی.
- ما اینیم دیگه.
- باید به منم یاد بدی از این کارا می دونی که من واسه معماری میمیرم.
- آره عزیزم می دونم ، خودم یادت میدم.
هر دو سکوت کردیم و در چشم های هم دقیق شدیم.