24-08-2013، 15:46
(آخرین ویرایش در این ارسال: 24-08-2013، 15:49، توسط niloofarf80.)
خندیدم و لوسی وبا ناز گفتم: چشم شوهرجونم...
کسرا از خنده ریسه رفت و بعد از نشستن اقایون توی سالن دوباره اهنگ از بلند گوها شنیده شد... اهنگ خوشگلا باید برقصن... پسرای فامیل هم رسما داشتن میترکوندن... بخصوص نادین و کیوان که بهم افتاده بودن و کلا تو دست گرفتن مجلس رو دست نداشتن!
یعنی فکر کنم خانواده ی کسرا رسما فکر کردن نادین و کیوان دیوونن ...
هنوز توی این ریتم خوشگلا بودیم که یهو موزیک عوض شد و همه : اوووو و جیغ کشیدن ...
شب شب شور و حال
یک شب بی مثال
عروس میره به حجله
امشب شب وصال
عروس ببین که دوماد
مثال شاخه شمشاد
تو این شب عروسی
کسرا انگشت اشاره اش و بالا اورد و عدد یک و نشون داد و همزمان زمزمه کرد:
ازت یه بوسه میخواد
عروس باید ببوسی شاه دومادو
این عاشق رسیده به مرادو
همه بگین عروس ببوس
صدای کلفت نادین و کیوان که جمع و وادار میکردن بگن: د یاالله
بااعث شد فکر کنم کلا نادین غیرت نداره ...
مبارکه عروسیتون انشالله
عروس باید ببوسی شاه دومادو
این عاشق رسیده به مرادو
همه بگین عروس ببوس د یاالله
مبارکه عروسیتون انشالله
دیگه تو اون هاگیر واگیر رقص و جیغ و کل کشیدن بودیم که هرکسی هم میومد یه شادباشی هم میداد و منم همرو میذاشتم توی جیب کسرا ... دلم میخواست راحت برقصم... بخصوص که دیگه بعد از تموم شدن اهنگ اول ، دسته گلمو دادم سیما بذاره روی میز مخصوصمون...
دیگه وقت دور زدن با جمعیت بود یه دور باشیما ... یه دور با هانیه رقصیدم ... یه دور با یلدا ...
یه دور با مامانم... نادین ، سیما ... که البته سیما از جلوی حسام جم نمیخورد فقط واسه اون قر میریخت!... بابام که فقط یه لحظه پیشونی منو بوسید و کسرا ...و یه شاد باشی بهمون داد و تموم شد... نادینم هم که موقع رقصمون فقط الکی میخندید ... بعدشم دستمو گذاشت تو دست کسرا و دوتایی مشغول شدیم ...
یعنی وقتی به قسمت عروس باید ببوسی میرسید ها ... میخواستم بزنم دهن کل فامیل وسرویس کنم
اون وسط سیما داد میزد: عروس داماد و ببوس...
بعد نادین با صدای کلفتش میگفت: آرتیستی ببوس!
... حالا من میخوام خانم باشم نمیذارن ها ... که البته خدایی روم نمیشد جلو بابام کسرا رو ببوسم این کارا مال خلوته!
بادا بادا مبارک بادا
انشالله مبارک بادا
کسرا از خنده ریسه رفت و بعد از نشستن اقایون توی سالن دوباره اهنگ از بلند گوها شنیده شد... اهنگ خوشگلا باید برقصن... پسرای فامیل هم رسما داشتن میترکوندن... بخصوص نادین و کیوان که بهم افتاده بودن و کلا تو دست گرفتن مجلس رو دست نداشتن!
یعنی فکر کنم خانواده ی کسرا رسما فکر کردن نادین و کیوان دیوونن ...
هنوز توی این ریتم خوشگلا بودیم که یهو موزیک عوض شد و همه : اوووو و جیغ کشیدن ...
شب شب شور و حال
یک شب بی مثال
عروس میره به حجله
امشب شب وصال
عروس ببین که دوماد
مثال شاخه شمشاد
تو این شب عروسی
کسرا انگشت اشاره اش و بالا اورد و عدد یک و نشون داد و همزمان زمزمه کرد:
ازت یه بوسه میخواد
عروس باید ببوسی شاه دومادو
این عاشق رسیده به مرادو
همه بگین عروس ببوس
صدای کلفت نادین و کیوان که جمع و وادار میکردن بگن: د یاالله
بااعث شد فکر کنم کلا نادین غیرت نداره ...
مبارکه عروسیتون انشالله
عروس باید ببوسی شاه دومادو
این عاشق رسیده به مرادو
همه بگین عروس ببوس د یاالله
مبارکه عروسیتون انشالله
دیگه تو اون هاگیر واگیر رقص و جیغ و کل کشیدن بودیم که هرکسی هم میومد یه شادباشی هم میداد و منم همرو میذاشتم توی جیب کسرا ... دلم میخواست راحت برقصم... بخصوص که دیگه بعد از تموم شدن اهنگ اول ، دسته گلمو دادم سیما بذاره روی میز مخصوصمون...
دیگه وقت دور زدن با جمعیت بود یه دور باشیما ... یه دور با هانیه رقصیدم ... یه دور با یلدا ...
یه دور با مامانم... نادین ، سیما ... که البته سیما از جلوی حسام جم نمیخورد فقط واسه اون قر میریخت!... بابام که فقط یه لحظه پیشونی منو بوسید و کسرا ...و یه شاد باشی بهمون داد و تموم شد... نادینم هم که موقع رقصمون فقط الکی میخندید ... بعدشم دستمو گذاشت تو دست کسرا و دوتایی مشغول شدیم ...
یعنی وقتی به قسمت عروس باید ببوسی میرسید ها ... میخواستم بزنم دهن کل فامیل وسرویس کنم
اون وسط سیما داد میزد: عروس داماد و ببوس...
بعد نادین با صدای کلفتش میگفت: آرتیستی ببوس!
... حالا من میخوام خانم باشم نمیذارن ها ... که البته خدایی روم نمیشد جلو بابام کسرا رو ببوسم این کارا مال خلوته!
بادا بادا مبارک بادا
انشالله مبارک بادا
بعد از تموم شدن اهنگ و اهنگ های کردی و ترکی وشمالی و بابا کرم قشنگ یه دور رقص بین المللی انجام دادیم و اصلا متوجه گذر زمان نشدیم...
ساعت هفت همگی به باغ رفتیم ... باغ با مشعل ها دیگه نسبتا گرم شده بود با این حال من شنلمو دیگه تنم کردم ... من و کسرا روی یه تخت سنتی نشستیم و یه اقایی که لباس سنتی قدیمی مدل طرح اسلیمی (بته جقه) تنش بود برامون چایی اورد که البته اول حاضر نبود بده که کسرا دو تا اسکناس پنج تو سینیش گذاشت و بعد رضایت داد بهمون چایی بده . با خوردن چایی واقعا گرم شدیم ... بعدش هم ترفند جالب اش رشته که واقعا تو هیچ عروسی ای اش رشته نخورده بودم الا عروسی خودم ...
اونم زدیم تو رگ و خلاصه دوباره رفتیم وسط برای رقصیدن ... اینقدر دیگه ورجه وورجه کرده بودم همه ی جونم گرم بود و وجود اون شنل مخل اسایشم شده بود ولی بخاطر کسرا جونیم نمیخواستم درش بیارم...
از طرفی هم تا وقت گیرمیاوردم یه دقیقه بشینم ... میفهمیدم که شیما به شدت دور وبر نادین میپلکه ... ولی نادین دقیقا به حرمت حالا فامیلی ومیزبانی تحملش میکنه وگرنه من برادرمو خوب میشناختم به این سن و سال میگفت مهد کودکی!
از طرفی هم اقا مهدی مدام به هانیه تذکر میداد که روسری شو دربیاره ولی هانیه اهمیتی نمیداد حس میکردم یه بگو مگویی هم دارم... چیزی که فهمیدم هیز بودن شدید اقا مهدی بود که مدام چشمش تو فامیل ماها که خب باز میچرخیدن میگشت... درکل خانواده ی کسرا زیاد با مختلط شدن مشکلی نداشتن انگار، هرچند بعضی هاشون خیلی زود از ما خداحافظی کردن و بعضی هم با چادر سفت و سخت نشسته بودن ولی وقتی سیما هم بهم گفت که عروسی یلدا هم مختلط بوده چون خانواده ی یلدا به شدت از ما ها ولنگ و باز تر بودن انگار چندان هم بی عادت نبودن به موضوع !البته از لباس دکلته ی یلدا هم مشخص بود! ساعت نه و چهل دقیقه بود که دیگه مدعوین دعوت به شام شدن.
چون من در جریان هیچ کدوم از برنامه ریزی ها نبودم واقعا سر میز شام که سلف سرویس بود سورپرایز شدم. کسرا سنگ تموم گذاشته بود... کباب بره که روی میز ها بود و پیش خدمت مخصوصی برای همه میکشید واقعا یه جلوه ی دیگه ای به میز شام داده بود ... سه نوع خورش و سه نوع مدل برنج و ته چین و جوجه کباب وکوبیده ... واقعا از اینکه یه همچین عروسی ای برام گرفته بود کیف کردم .. هم جلوی مامانم اینا که معلوم بود چه افتخاری میکنن هم جلوی دوستام... کلا همه چی خوب و نرمال بود بخصوص که کسرا تا اونجایی که جا داشت به همه ی میزها سرکشی کرد تا چیزی کم و کسر نباشه ...
در اخر هم برای فیلم برداری پیش من برگشت و دوتایی تو یه بشقاب و یه لیوان غذا خوردیم.
کسرا یه تیکه گوشت به سرچنگال زد و گفت: بهت خوش میگذره؟
اروم و ملایم اون تیکه کبابو خوردم و گفتم : خــــــــیــــــلـــــــی ....
خندید و گفت: پس راضی بود؟
دستشو گرفتم و با هیجان گفتم: کسرایی... امشب بهترین شب زندگیم بود مرسی...
کسرا پیشونیمو اروم بوسید و گفت: خوشحالم که راضی هستی...
خندیدم و دوباره فرصت دید زدن پیدا کردم.
با اینکه عروسیمون تو یه باغ حومه ی تهران بود به نسبت چای پرتی به حساب میومد ولی دکور سنتی و پذیرایی ها واقعا جالب بود و در نوع خودش فوق العاده همه چیز یونیک ...
بعد از صرف شام وبزن و بکوب نوبت بریدن کیک بود و رقص چاقو ... که رقص به عهده ی سیما و شیما گذاشته شد. سیما بخاطر تازه عروس بودنش به نسبت ... وشیما هم که بختش باز بشه...
جالبی رقص شیما هم عشوه اومدن برای نادین بود !!!
کیک رو محمد حسین روی میز گذاشت ... یه کیک سفید سه طبقه ... باهم بریدیمش و هرکدوم یه تیکه خوردیم...
بعد از صرف کیک کسرا خیلی بلند از همه و حضورشون تشکر کرد و خواست که هرچه قدر امشب خوش گذشته بهشون برای ما ارزوی خوشبختی کنن ...
از نوع و لحن حرف زدن همراه با شیطنتش جمع با لبخند و تحسین نگاهش میکردن ... منم که رسما تو عرش برای خودم کیف میکردم!
ساعت نزدیک دوازده بود که دیگه واقعا نمیکشیدم نه برقصم نه ازجام تکون بخورم. داشتم غش میکردم از خوابو پادرد ... بعد ازپخش شدن کلیپپمون که البته خیلی با کلاس شده بود ولی خب من زیاد از این بخش عروسیم خوشم نمیومد چون حس خز بودن داشت ولی نمیخواستم دل کسرا رو بشکنم ... و گفتم مرسی بخاطر امشب و خلاصه با کسلی و خواب الودگی کلی تشکر کردم ازش.
اکثریت همه خداحافظی کرده بودن و درجه یک ها مونده بودن ... تازه میخواستیم بریم دور دور وبوق بوق...
خالمو عزیز میخواستن برن ولی خبری از کسرا نبود، چون عزیز میخواست نصیحت های اخر و بکنه و منو بسپاره دست کسرا ...ولی معلوم نبود کجا غیبش زده بود.
از حسام همسر سیما خواهش کردم که دنبال کسرا بره...
خالمو عزیز میخواستن برن ولی خبری از کسرا نبود، چون عزیز میخواست نصیحت های اخر و بکنه و منو بسپاره دست کسرا ...ولی معلوم نبود کجا غیبش زده بود.
از حسام همسر سیما خواهش کردم که دنبال کسرا بره...
بعد از حدود ده دقیقه کسرا برگشت ... رنگ صورتشم به شدت پریده بود.
با تعجب بهش نگاه کردم ... با اینکه سعی کرد جلوی خاله و عزیز حفظ ظاهر کنه .. درنهایت بعد از رفتن اونها بازوشو گرفتم و گفتم: چی شده؟
کسرا دستی به پیشونیش کشید وگفت: هیچی مامانم یخرده قلبش درد میکنه ...
و با اومدن عمه های کسرا برای خداحافظی دیگه نشد حال مونس جونو باز بپرسم.
بعد از خداحافظی و اطمینان دادن هانیه مبنی بر اینکه حال مونس جون خوب شده و ما میتونیم بریم دور دور... دیگه از خانواده هامون خداحافظی کردیم مامان اشکش دراومد ولی من با خنده و شیطنت های خاص خودم ارومش کردم و خلاصه بعد از خداحافظی از همه سوار ماشین شدیم و کارنوال بوق بوق راه افتاد!
تقریبا یه ربعی داشتیم دور میدون ازادی میچرخیدیم که کسرا اروم گفت: شیطون خواب الو؟؟؟
خندیدم و گفتم: هووم؟؟؟
کسرا:خسته ای؟
-اوهوم ... خیلی...
کسرا خندید و گفت: نبینم خسته باشی.. من امشب باهات کار دارما ...
از حرفش خندیدم و گفتم : یه چرتی بزنم تا برسیم خونه...
کسرا خندید و گفت:حالا شاید خونه هم نریم...
با خمیازه گفتم: وای کسرا دیگه برنامه ات چیه؟
کسرا خندید و گفت: دوست داری صبحونمونو کنار دریا بخوریم؟
تقریبا خواب از سرم پرید وگفتم: چــــی؟؟؟
کسرا خندید و گفت: نخودچی چی ... حالا موافقی یا نه؟
یه نگاهی به عقب کردم وگفتم: این جماعت و چیکار میکنی؟
کسرا خندید و گفت: پس تو هم هوس دریا کردی؟
خندیدم وگفتم: وای کسرا من امادگی ندارم. شمال ؟ این وقت سال؟ لباس برنداشتم.
کسرا پاشو رو گاز گذاشت و گفت: خیالت تخت شیطون خانم ... من فکر همه جاشو کردم... یه چمدون از لباسای شما درحال حاضر تو صندوق عقب تشریف دارن ...
با هیجان پریدم دستهامو دور گردنش حلقه کردم وگفتم: دیوونه عاشقتم... عاشقتم م م ... کسرایی عشقی... دیوونه ی این دیوونه بازی هاتم ...
و محکم لبامو روی گونه ی خوش بوش فشار دادم و یه ماچ گنده و محکم از لپش گرفتم ...
کسرا هم غش غش خندید و انرژی گرفت و تقریبا کارناوال رو پیچوندیم...
توی فرعی ها میرفتیم که با دیدن یه چرخ لبو فروش ، با لوسی گفتم: کسرا چه لبو هایی داشت ... فکر کنم خیلی خوشمزه بود...
کسرا فوری بغل خیابون نگه داشت و گفت: پس تو هم هوس کردی نه؟تو این سرما عجیب میچسبه...
خندیدم و گفتم: چه نم بارونی هم میاد ...
کسرا فوری به سمت چرخ لبو فروشه رفت و بعد از چند دقیقه برگشت. در سمت منو باز کرد و سینی محتوی لبو رو دستم داد و خودشم نشست پشت فرمون ...
حینی که لبوی داغ و میخوردم و کسرا ادای لهجه ی لبو فروش و درمیاورد ومن میخندیدم ... زدیم جاده ی شمال به امیدیه اغاز سبز و یه شروع وسیع!
فصل چهاردهم:
با صدای تقی که اومد یهو از جام پریدم ... چراغ داخل ماشین روشن بود و چشممو میزد... با انگشتم پشت پلکمو خاروندم و کم کم چشمامو باز کردم.
توی ماشین بودم ولی حرکتی نبود.
یهو هوشیار شدم... به سمت صندلی راننده نگاه کردم ... جیغ کشیدم... خبری از کسرا نبود... با باز شدن در سمت کسرا یه نفس راحت کشیدم و با خمیازه گفتم: رسیدیم؟
کسرا توی ماشین نشست و حینی که دستهاشو جلوی دهنش گرفته بود و توشون ها میکرد گفت: نه... و یه پتوی مسافرتی به سمتم گرفت و گفت:سردت نیست؟
خواستم دوباره بخوابم با خمیازه گفتم: نه ... نمیخواد بخاری و زیاد کنی...
کسرا اروم گفت:عروس خانم ماشین خاموش شده ... روشنم نمیشه....
با چشمای خمار به کسرا زل زدم و اونم خندید و گفت: فکر کنم باید تا صبح منتظر بمونیم... اینم بپیچ دور خودت که گرمای تنت تحلیل نره ...
با اینکه تو عالم خواب وبیداری بودم و نصف حرفاش حالیم نشد ولی گفتم:مگه نادین ماشین و نبرده معاینه فنی؟
کسرا کش و قوسی اومد و گفت: قرار بود من ببرم که اینقدر کارریخت سرم به کل فراموش کردم... حالا هم طوری نشده نگران نباش... دو سه ساعت تحمل کنی صبح شده کمک میگیریم...
دیگه کلا خواب از سرم پریده بود شق ورق نشستم و زل زدم به کسرا که مشخص بود داره خوابش میگیره... من که دو ساعتی خوابیده بودم با این شرایط هم خوابم نمیبرد!... ساعت تازه سه بود... کسرا دست به سینه رو صندلیش ولو شده بود و پلک هاش هرچند لحظه یه بار رو هم میفتاد ولی سعی میکرد خودشو بیدار نگه داره ...
پتو رو دور خودم پیچیدم و با ترس گفتم: کسرا یخ نزنیم....
با چشمای بسته خندید و گفت: ترسیدی؟؟؟
یه مشتی به بازوش زدم وگفتم : نخواب یخ میزنی...
کسرا خندید وگفت: نه نمیخوابم ...
ولی به ثانیه نگذشت که انگار بیهوش شد...
باجیغ گفتم:کسرا نخواب...
یه لحظه چشماشو باز کرد و گفت: فقط 5 دقیقه ... و زمزمه وار گفت: یخ نمیزنیم ... نگران نباش...
باغرغر گفتم:خب زنگ بزنم امداد جاده ای چیزی...
گوشیشو از جیب کتش دراورد و گفت: شارژ نداره ...
پوفی کردم و گوشیمو دادم دستش...
کسرا با نگاهی خمار از خواب و خستگی به صفحه ی گوشیم نگاهی کرد وگفت: دو تا پیام داری...
یه لحظه ته دلم ریخت ... نکنه رضا باشه ، بازش نکنه پیام ها رو بدبخت بشم!... ولی گوشی و به گوشش چسبوند و گفت: خانم خانما چه توقعایی داری الان که انتن نمیده ...
وگوشی رو داد دست خودم...
و دوباره سرشو به پشتی صندلیش تیکه داد.
پیام ها رو باز کردم. از اینکه کسرا بازشون نکرد یه لحظه ته دلم ذوق کردم!
هرجفت پیام ها مال رضا بود... خدایا چه شانسی دارم مرسی !
کل باکسم شده بود پیغامای رضا...
پیغامای دیشبو دو تا پیغام جدید...
اولیشو باز کردم نوشته بود:
"نیاز امیدوارم بخاطراشتباهم منو ببخشی نمیدونم چرا یهو به سرم زد که باز با تو باشم ، خواستم فقط شانسمو امتحان کنم"
و پیغام دومش هم نوشته بود:
"برای باز گشایی شرکت روی تو حساب میکنم خانم راد ... ایکون خنده و چشمک"
نفسمو سنگین فرستادم بیرون...
نفسهای کسرا بهم الارم میداد که گرفته خوابیده...
اروم تکونش دادم ... کم کم داشت خوابش سنگین میشد...
با حرص گفتم:نخواب یخ میزنی...
جوابمو نداد.اهی کشیدم ...
بدبختی اینجا بود که از ترس یخ زدن نمیخواستم بیدار بمونه ...
یه عروس دوماد ... وسط جاده ی شمال، با یه ماشین خاموش که راه نمیفته ... تو بهمن ماه...
از سر بیکاری دوباره رفتم سروقت پیامای دیشب رضا...
همینطوری شانسی یکشو باز کردم.
نوشته بود:
"من هنوزم دوست دارم، میدونم بد کردم که سه سال پشت سرمو هم نگاه نکردم ولی خواهش میکنم نیاز یه فرصت بهم بده .. قول میدم تو برلین بهترین زندگی رو برات بسازم"
پوزخندی زدم...
نمیدونم دیگه چرا هیچ رفتارش واسم جالب نبود حس میکردم با یه ادم لوس و خودخواه طرفم که من واسش بازیچه ام... هر وقت اون بخواد من باشم... هروقت نخواد من نباشم!
اهی کشیدم وگوشیمو تو کیفم پرت کردم... دوباره موقعیتمون بهم یه سیلی زد ...
خدایا تا الان همه چیز به خیرگذشته بود چرا یهو وسط جاده ما رو گیر انداختی!
کم کم داشتم از ترس قالب تهی میکردم ... تمام دلخوشیم به کسرای خواب بود و شنیدن نفس هاش... واقعا اگر اون نبود سکته میکردم... هرچند که اگر اون نبود مرض نداشتم که ساعت سه صبح تو جاده ی شمال بیام و یهو ماشین خاموش بشه!
یخرده سرجام وول خوردم... تنگی کمر لباسم داشت به کمرم فشار میاورد ... به سختی خم شدم و بند کفش های صندلی پاشنه ده سانتیمو که دور ساق پامو قاب گرفته بود رو کمی شل کردم، حس میکردم پاهام خون مرده شدن از فشار بند ها ... انگشتای پام به گز گز افتاده بود... احساس سرما میکردم... خواستم چهار زانو بشینم که فنر پایین لباسم بهم امکان اینو نمیداد تا راحت باشم...
با تیر کشیدن زیر دلم و کمرم یه اخ گفتم که کسرا اروم تو خمیازه اش گفت : چی شده؟
یعنی دلم میخواست بزنم تو سرم ...
تازه یادم افتاد چه مرگمه ... سیما هی بهم میگفت قرص بخورم تا عقب بیفته ... ولی اونقدر تو گیرو دار و استرس بودم که به کل فراموش کردم!
با خجالت به چشمهای خمار و خسته ی کسرا نگاه کردم که حس کردم یه چیزی خورد به شیشه ی سمت کسرا و بعدش یه نور چراغ قوه از بیرون توی ماشین افتاد... کسرا در و قفل کرد و هوشیار نشست. چشمهاشو مالید... دو تا مرد بودن ... یکیشون که اصلا قیافشو ندیدم ولی اونی که خم شده بود و داشت توی ماشین و دید میزد یه صورت گرد داشت و سیبیل های پرپشت ...
با خنده ی زشت و صدای بلندی گفت: چه عروس دوماد خوشگلی... شما چیکار میکنین این وقت صبح تو این جاده؟ تو این سرما؟
کسرا یه نفس عمیق کشید و اهسته گفت: الان میرن چیزی نیست...
ولی من بعید میدونستم که چیزی نباشه...
با خنده ی زشت و صدای بلندی گفت: چه عروس دوماد خوشگلی... شما چیکار میکنین این وقت صبح تو این جاده؟ تو این سرما؟
کسرا یه نفس عمیق کشید و اهسته گفت: الان میرن چیزی نیست...
ولی من بعید میدونستم که چیزی نباشه...
با اینکه نامفهوم میشنیدم چی میگن ... ولی یه ترس وحشتناک به جونم افتاده بود...
یکیشون به سمت در من اومد و دو تا تقه ی کوچیک به شیشه زد وگفت: خانم خانما نمیخوای در و به روی من باز کنی؟؟؟
زبونم تو دهنم سنگینی میکرد...
حس کردم میخواد در وباز کنه، چون مدام دستگیره رو میکشید ... ولی کسرا قفل مرکزی و قبلا زده بود...! به نفس نفس افتاده بودم و قلبم محکم تو سینم می کوبید!
اب دهنمو نمیتونستم قورت بدم...اروم اروم اشکهای داغم صورت یخ زدمو پوشوندن ...
قلبم تند و سنگین میزد... تند تند نفس میکشیدم... کسرا دست یخ و سردمو گرفت وگفت: اروم باش...
ولی نمیتونستم... حدس اینکه خودشم ترسیده و میدونه که کاری از دستش برنمیاد اصلا سخت نبود ...
با تقه ای که دوباره به شیشه ام خورد به هق هق افتادم ...صدام انگار راه گلومو گم کرده بود و نمیتونستم حرف بزنم ... زبونم تو دهنم سنگین شده بود ...
با حس سرگیجه ودرد زیر دلم دچار تهوع هم شده بودم ...
با حس خفگی از بالا نیومدن نفسم بریده بریده گفتم: کسرا ... بگو... برن...
کسرا دستمو فشار داد وگفت: نیاز چت شده؟
صدای مرد که دوباره گفت: عروس خانم خوشگل...
باعث شد که تهوعم بیشتر بشه ... حلقم مزه ی اسیدی میداد ...
دولا شدم ... عق میزدم ... از اون حالت تهوع های عصبی داشتم که از صد تا استفراغم بدتر بود ...
کسرا مدام صدام میزد: نیاز... چت شده؟
خواستم جوابشو بدم ، اما نمیتونستم. ... جلوی چشمام سیاهی می رفت ...
معدم سنگین شده بود ولی چیزی بالا نیاوردم... نفسم سرجاش نبود ...
صدای کسرا تو سرم پیچید: نیاز...
سرم داشت گیج میرفت... از درد دل و کمرم هم داشتم فلج میشدم... چند تا دیگه عق زدم و نفهمیدم چی شد ...
چشمامو باز کردم... صورت مرد جلوی چشمم بود با یه جفت نگاه کریه و هیز ... با سیبیل های پرپشت و نفس های تند شهوتناک ... موهامو با دستش کشید و درحالی که به سمت لبهام میرفت ... سرمو به عقب کشیدم ... خواستم جیغ بکشم که با یه تکون ... وحس نوازش موهام ، اروم چشمامو باز کردم... سرم روی بازوی کسرا بود ... و خبری از اون نگاه و سیبیل ها و هیبت ترسناک و کریه مرد نبود!
کسرا با دیدن چشمای بازم لبخندی زد وگفت: تو که منو کشتی دختر...
و چونه اشو روی پیشونیم گذاشت و با پنجه هاش فشاری به سر شونه ام داد وگفت:خوبی؟
دلم میخواست از درد کمرم ناله کنم ولی اهسته گفتم: اون دو تا مردا رفتن؟
کسرا: اره ... از حال که رفتی سوارکامیونشون شدن و رفتن...
چشمامو رو هم فشاردادم و گفتم: پس تموم شد؟
کسرا اهسته گفت: اره عزیزم ....
-فکر کردم دیگه همه چی تموم شد ... ویاد کابوسم افتادم و مو به تنم سیخ شد!
کسرا :چی ؟
بهش نگاه کردمو گفتم: تو عمرم اینقدر نترسیده بودم.
سرمو رو شونه اش فشار دادم ... دو قطره اشک از گوشه ی چشمم پایین چکید.
کسرا فرمون و کمی چرخوند .نفس عمیقی کشید و گفت: مگه من میذاشتم دستشون بهت برسه ... دیگه تموم شد عزیزم بهش فکر نکن ...
به دست کسرا نگاه کردم... حلقه به دستش میومد... خیلی هم میومد ....
ناخوداگاه یه لبخند زدم وخودمو بیشتر تو بازوش جا دادم ... با اینکه با هرتکون ماشین دردم بیشتر میشد ... تکون ماشین؟
با بهت گفتم: کسرا ماشین راه میره؟
کسرا خندید و گفت: اره .... یه اقای خیرخواهی ما رو داره بوکسل میکنه ...
یه عطسه کردم و کسرا پتو رو بیشتر روم کشید و منو محکم تر به خودش چسبوند و گفت: سرما داری میخوری ها ...
با صدای گرفته ای گفتم:حالا کجا میریم ...
کسرا اهی کشید و نامطمئن گفت: فعلا که میریم خونه اش... حالا تا چی پیش بیاد ... ان شا الله که طوری نمیشه ...
از لحن ارومش یخرده ارامش گرفتم ...
بیشتر تو بغلش فرو رفتم .. گرماش گرمم میکرد. برای اولین بار بود که کنارش حس ارامش و امنیت داشتم!
از وقتی ماشین افتاده بود تو جاده ی خاکی و مدام به بالا و پایین پرتاب میشدم درد کمرم امونمو بریده بود ... بخصوص که بارون هم میومد ... چراغ داخل ماشین کم کم بی نور وبی نور تر میشد ... از سرما دندون هام محکم بهم میخورد ...
با ترس به وانت ابی رو به رو نگاه کردم وگفتم: این اقا داره ما رو کجا میبره؟
کسرا دستی به پیشونیش کشید و در جواب سوالم سکوت کرد.
سکوتش بیشتر نگرانم میکرد ... دلم میخواست بزنم زیر گریه ... عین دختر بچه های دوساله کم طاقت و کسل شده بودم ... دستشویی داشتم ... دلم درد میکرد... سردم بود ... پنجه های پامو نمیتونستم تکون بدم ... یه سوز سرد از زیر فنر دامنم به پاهای برهنه ام میخورد ... و بیشتر از درون یخ میکردم... وبیشتر دچار درد میشدم!
دوباره دولا شدم ... حس میکردم دارم جون میدم ... عین مار به خودم میپیچدم میخواستم بلند بلند بزنم زیرگریه ...
کسرا اروم گفت: چیه نیاز؟ چرا اینقدر به خودت میپیچی؟
تا خواستم جواب بدم وانتی ایستاد و حینی که از ماشین پیاده میشد به سمت شیشه ی کسرا اومد.
با لجهه ی شمالی گفت: شیمی ماشینا ایر بنید، بفرمایید داخل، ایشالا صبح تعمیر کار آیه، بفرما دخترم (شما ماشینتونو اینجا بذارید داخل؛ ایشاالله صبح تعمیر کار میاد . بفرما دخترم)
کسرا با نا ارومی پیاده شد...
مرد به سمت جایی رفت و یهو چراغ ها رو روشن کرد.
وسط یه باغ بودیم و یه ساختمون که مشخص بود ساکنینش خوابید ن وچراغ هاش خاموشه پارک کرده بودیم.
کسرا به سمت در شاگرد اومد. در و برام باز کرد و دستمو گرفتو گفت: خوبی؟
پتو رو دور شونه هام انداخت... از سرما نمیتونستم حرف بزنم... محکم دندون هام بهم میخورد... کسرا دستشو زیر بازوم انداخت و منو بلند کرد ... اصلا نمیتونستم روی اون سنگ و کلوخ و گل روی پاهای یخ زده و خواب رفتم ... روی اون پاشنه ها وایسم... کسرا محکم منو به خودش تکیه داده بود ... بارون تند تند وشلاقی به سر و صورتممون میخورد!
صدای زنی که روی ایون ساختمون داشت روسریشو جلوی گردنش گره میزد بلندشد.
-چی ببوسته اکبر اقا؟
اکبراقا: هیچی نبسته زن ... مهمان داریم... بفرما داخل... بفرما هوا سرده ... شما رو سرد هیسه ... بفرما جر...
خانم اکبر اقا هم به تبعیت از همسرش تعارفمون کرد... من وکسرا کاملا موش اب کشیده شده بودیم... با کسرا پله ها رو بالا رفتیم... خانم اکبر اقا یه زن سی و سه چهار ساله بود با یه بلوز و دامن قهوه ای و شلوار مشکی که زیر دامنش پاش بود.
با دیدن لباساش ناخوداگاه گرم شدم...
خانم اکبراقا با نگرانی گفت: اوووو... خیس ابوستین که ... بشین داخل... بشین ... و یه طرف منو گرفت و به سمت بخاری برد...
احساس میکردم بوی خوناب میدم... دلم نمیخواست خونه شون نجس بشه... کسرا خم شد و کفشامو دراورد و منم با دستهای بی حس شده از سرما دامن گلیمو بالا کشیدم و وارد خونه شدیم.
کسرا منو کنار بخاری نشوند ... نا نداشتم حتی بشینم ... سر شونه هامو گرفته بود تا روی زمین نیفتم ... با این حال حجمی از گرما توصورتم خورد و انگار یخ تنم کم کم رو به آب شدن میرفت...
از لرزش فکم کم شده بود رو به خانم مقطع گفتم: دامنم... گلی ... شده ... خونتون ... کثیف ...
نذاشت حرفمو تموم کنم ... دستمو محکم گرفت حرارت بخاری وتا اخر زیاد کرد و گفت: فدای تی سر .... تی بلا می سر... بشین الان گرم ابی...
با دیدن شعله های بخاری و صدای هووویی که از بخاری بلند میشد و گرماش کم کم سرما از تنم بیرون رفت. به دیوار پشت سرم تکیه دادم...
کسرا هم جلوی بخاری ایستاده بود و با نگرانی به من نگاه میکرد.
دیگه نمیتونستم درد دلمو تحمل کنم... دستمو روی دلم گذاشتم وفشارش دادم...
دیگه نمیتونستم درد دلمو تحمل کنم... دستمو روی دلم گذاشتم وفشارش دادم...
کسرا جلوم زانو زد وگفت: دلت درد میکنه؟
اروم اشکام از چشام پایین اومدن... کسرا دستهاشو دو طرف صورتم گرفت وگفت: چی شده نیاز؟
میون هق هق یواشم گفتم: کسرا ؟
کسرا: جانم چیه؟؟؟ حالت خوب نیست؟ببرمت دکتر؟
نفس عمیقی کشیدم... اکبر اقا داشت برای خانمش توضیح میداد که توی جاده گیر افتادیم...
به نظر زن و شوهر خوبی میومدن.
نفسمو فوت کردم و گفتم: من خوبم ... برو چمدونو بیار... گند زدم به خونه ی مردم...
کسرا با نگرانی به صورتم نگاه کرد.
هیچ زبونم نمیچرخید بهش بگم چه مرگمه ...هنوز باهاش احساس غریبی میکردم و ازش خجالت میکشیدم...
ولی نمیشدم هیچی نگم... ته چشماش از نگرانی دو دو میزد ... چشماش از خستگی سرخ شده بود ... ولی مثل همیشه برق میزد ...
سعی کردم به دردم توجهی نکنم ولبخند بزنم ... اروم گفتم: کسرابرو چمدونو بیار... و با صدایی که خودمم نشیندم گفتم: لباسم خونیه ... الان خونشون نجس میشه ...
کسرا با من من گفت: نجس؟ خونی؟؟ چی میگی؟؟
مجبوری تو چشماش نگاه کردم ولی تاب نیاوردمو فوری نگامو دزدیدم ... کسرا با انگشت شصت و اشاره چونمو گرفت و مجبورم کرد تو چشماش زل بزنم.
خب محرمم بود ... شوهرم بود ... همسرم بود ... بود که بود ... من نمیتونستم بهش بگم که!
ولی از روی ناچارای یواش زیر لب زمزمه کردم ...
اونم یه نفس راحت کشید وگفت: دختر تو که منو کشتی...
و فوری به پیشونیم یه بوسه زد و منم از خجالت و گرما مطمئن بودم سرخ سرخ شدم ... از خونه زد بیرون و تو کمتر از یه دقیقه با چمدون برگشت. خانم اکبر اقا ما رو به یه اتاق راهنمایی کرد...
روی چمدون افتادم ... عاشق طرز تفکر مامانم بود ... همیشه فکر همه چیز و میکرد ... خوشبختانه دستشویی توی همون اتاقی که ما بودیم قرار داشت ... از کسرا خواستم بره بیرون ... بیچاره با همون لباس خیس و تر از اتاق زد بیرون تا اول من لباسمو عوض کنم.
سریع دامنمو دراوردم ... خوشبختانه به اون بدی که فکر میکردم نبود ... با تقه ای که به درخورد ، سرمو بلند کردم ... یه استر نازک سفید پام بود ... دامن اصلی لباسمو دراورده بودم با یه استر که تا زیر زانوم بود ایستاده بودم.
خانم اکبراقا با یه لبخند اومد داخل و یه حوله و یه صابون و شامپو هم دستش بود.
با مهربونی گفت: بشو حمام... تی تن و یه اب گرم بزن گرم ببی... تی جان یخ بوگوده ...
ازش بی نهایت تشکر کردم و وارد حموم شدم.
موهام که همه تافت و ژل و چسب مویی بود رو شستم... زیر اب داغ ایستادن یه مزه ای داشت ... انگار جون دوباره به استخونام دادن... کارم که تموم شد یه شلوار گرم مشکی مدل کبریتی مخمل تنم کردم ... با یه استین بلند مشکی... روشم یه پلیور گلبهی پوشیدم... یه روسری مشکی سرم انداختم و از اتاق بیرون اومدم.کسرا هم تو موقعیتی که من حموم بودم لباساشو عوض کرده بود. یه شلوار قهوه ای تنش بود با یه تی شرت مشکی...
اکبر اقا رو تازه تونستم صورتشو ببینم ... یه مرد چهلو خرده ای ساله بود با موهای فر جوگندمی وسیبیل جوگندمی... دماغ عقابی داشت ... و با توجه به قیافه ی خشنش بخاطر کم بودن فاصله ی ابروهاش وچشماش اما بسیار مهربون بود .
خانم اکبراقا هم صورت گرد و تپل وسفیدی داشت با کک های صورتی ... چشمهای قهوه ای و چهره ی ساده و پلک هایی که هنوز بخاطر یهو از خواب پریدن پف داشت.
با دیدن سفره ... صدای قار وقور شکمم بلند شد.
کسرا دستشو به سمتم دراز کرد ... اروم کنارش نشستم.
یه بسته کدئین دستم بود ... ولی روم نمیشد تقاضای اب کنم.
خانم اکبر اقا با یه تابه نیمرو و یه سینی چایی و چند تانون محلی سفره رو چید... ساعت پنج صبح بود.
با تعارف های خانم اکبراقا مشغول شدیم ... شام عروسیم کجا و اون تخم مرغ محلی نیمرو شده با نون محلی و کره محلی کجا ...
هیچ وقت فکرشم نمیکردم اولین صبحونه ی مشترکم با کسرا اینقدر بهم بچسبه ...
کسرا برای خودش یه لیوان اب ریخت ... از فرصت استفاده کردم و زیر گوشش گفتم: میدیش من؟
کسرا: جان؟ اب میخوای؟
لیوانشو داد به من و منم فوری دو تا قرص انداختم بالا ... هنوز قرص و نخورده بهم انگار تلقین شد دل دردم داره خوب میشه ... کسرا با نگرانی نگام میکرد.
اروم گفتم:خوبم...
نفس راحتی کشید و برام لقمه گرفت.
بعد از اون صبحونه ، اکبراقا برامون تو همون اتاق رخت خواب پهن کرد... با کلی تشکر از زهرا خانم همسر اکبر اقا که پای ظرفشویی باهاش تعارف کردم که اجازه بده ظرفها رو بشورم ولی نذاشت به سمت اتاق برگشتم ... اروم دراز کشیدم ... کسرا هم از اکبراقا خیلی خیلی تشکر کرد در وبست و چراغ و خاموش کرد و کنارم دراز کشید ... یه نفس عمیق کشیدم که متوجه سنگینی نگاه کسرا شدم ... به پهلو به سمت کسرا غلت زدم ... هوای بیرون گرگ و میش بود ، صدای جیرجیرک و زوزه ی شغال میومد ... صدای چوب خوردن بید و موریانه ی توی در های کمد جا رخت خوابی هم به گوشم می رسید ...
چشمای کسرا تو گرگ و میش برق میزد ... یه لبخند مهربون بهم زد و دستشو به سمت سرم رسوند حینی که با سر انگشتاش موهامو نوازش میکرد گفت: امشب خیلی ترسیدی؟
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: نه ...
خندید و گفت: خراب کردم؟
با تعجب گفتم: چیو؟
کسرا ناراحت گفت: فکر نمیکردم اینطوری بشه...
دستمو از زیر لحاف دست دوزی شده بیرون کشیدم و اروم به صورتش نزدیک کردم... حینی که گونه ی به نسبت زبرش و که توش ریز ریز ته ریش داشت نوازش میکردم گفتم: مگه تقصیر تو بود ...
کسرا اهسته گفت: وقتی به این فکر میکنم که اگر اون دو نفر بیشتر پیش روی میکردن چی میشد....
انگشت اشارمو روی لباش گذاشتم و گفتم: هیس... تو مراقبم بودی... مگه نه؟
خندید و گفت: صدات گرفته...
دماغمو بالا کشیدم و گفت: نبینم سرماخورده باشی...
و سر انگشتمو بوسید و دستمو گرفت وگفت: بخواب... خسته ای...
-شب بخیر کسرا ...
تا خواستم چشمامو ببندم دیدم داره میخنده ...
-چیه میخندی؟
خندش بیشتر شد وگفت: هیچی ...
- -نه بگو ...
- خندید وگفت:هی بهت گفتم بیا بریم پشت کاناپه ...
- از خنده و خجالت سرمو تو بالش فرو کردم ...
- دستشو تو موهام فروکرد و مهربون گفت: اولین شبیه که داریم کنارهم میخوابیما ... و با مکثی پرسید:خوبی؟ درد نداری؟
با خجالت سرمو از بالش دراوردم یه نگاه تو چشمای پر محبت و براقش کردم... نفس عمیقی کشیدم و چشمامو بستم و گفتم: نه ...
دوباره دستمو بوسید و گفت:شبت بخیر نیازم...
دستم تو دست گرمش بود ... نفسهاش تو صورتم میخورد ... چشمامو بستم. اولین بار بود که کنار یه مرد غریبه میخوابیدم ... همیشه فکر میکردم هیچ وقت کنار یکی دیگه خوابم نمیبره ... تو همین حال وفکرها بودم که نمیدونم چقدر گذشت ولی کم کم به خواب رفتم.
نزدیکای ساعت یک بود که بالاخره رضایت دادم از جام دل بکنم ... اول به دستشویی رفتم ... بعد از شستن دست و صورتم با خجالت رخت خواب ها رو جمع کردم.
کسرا مال خودشو جمع کرده بود.
الان زهرا خانم میگفت این عروسه چه عروس تنبلیه ...
در اتاق و باز کردم ... توی هال کسی نبود ... ولی توی ایون صدای حرف زدن میومد.
اروم در شیشه ای که راه به ایوون داشت و باز کردم.
زهرا خانم با لبخند گرم و مهربونی گفت: بیدار ابستی عروس خانم؟
با شرمندگی گفتم: خیلی زحمت دادیم زهرا خانم ... ببخشید تو رو خدا...
زهرا خانم اشاره کرد بیام کنارش بشینم... یه دختر 15 16 ساله هم کنارش نشسته بود ... به اون دختر لبخندی زدم و اون با خجالت سلامی گفت و منم کنار زهرا خانم نشستم.
زهراخانم حین برنج پاک کردن گفت:تی احوال شوهرتو نپرسی؟
خندیدم و گفتم: احتمالا رفته دنبال تعمیرکار ماشین نه؟
زهرا خانم سری به علامت اره تکون داد و منم سعی کردم بهش کمک کنم ولی اینقدر تعارفی بود که قبول نکرد...
اخرشم ازم پرسید که پدر ومادرت حالتونو میدونن که تازه شصتم خبر دار شد باید یه زنگ به خونواده هامون بزنم... طفلکی ها از دیشب که پیچونده بودیمشون هیچ خبری از ما نداشتن!
بدو بدو به اتاق برگشتم.
گوشیمو از تو کیفم دراوردم. از بی شارژی خاموش بود . شارژرو از چمدون کشیدم بیرون و زدم به پریز...
بعد از چنددقیقه که یخرده باطری گوشیم قوت گرفت، روشنش کردم... وبلافاصله هم زنگ زدم به مامانم ...
تا گفتم الو....
صدای مهیج نادین تو گوشم پیچید... هیچ وقت فکر نمیکردم طی 24 ساعت اینقدر دلم براش تنگ بشه...
با خوشحالی گفت: به به عروس خانم بی معرفت ... پارسال دوست امسال اشنا ...
خندیدم و با لوسی گفتم:سلام داداشی؟ خوبی؟خوشی؟
خندید و گفت: بدک نیستیم عروس خانم ... تو خوبی؟ اقا شوهرت خوبه؟؟؟
وبا غرغر گفت: مامان یه دقه وایسا... و تند گفت: الو نیاز مامان میخواد باهات حرف بزنه ...
با هیجان گفتم:الو سلام مامان جونم...
مامان زد زیرگریه و گفت: الهی قربون صدات برم ... خوبی دختر؟؟؟ حالت خوبه؟؟؟ دختر تو که ما رو نصفه عمر کردی... کجایین شما؟؟؟ از دیشب هیچ خبری ازتون نیست...
خندیدم وگفتم: مامان همین دور وبراییم خب....
مامان با هیجان گفت:قربون خنده هات بشم ... خوبی؟کسرا خوبه؟؟؟ همه چی خوبه؟
با اینکه دلم میخواست جریان دیشب و تعریف کنم ولی زبون به دهن گرفتم و به جمله ی همه چی عالیه اکتفا کردم .
بعد از یه صبحت پر خجالت وشرم و حیا با بابا تلفن و قطع کردم .
داشتم توی لیست مخاطبین دنبال شماره ی سیما میگشتم که به اونم یه زنگی بزنم که یه شماره ی ناشناس تو گوشیم افتاد.
فوری جواب دادم.
-بله؟
-الو نیاز جون؟
یخرده به ذهنم فشار اوردم...
-سلام هاینه جون؟ خوبین شما ...
هانیه که صداش به ناراحتی میزد گفت: ممنون عزیزم... تو خوبی؟ محمد خوبه؟
-خوبه سلام میرسونه...
هانیه نفس عمیقی کشید و گفت: از دیشب هرچی بهتون زنگ میزنیم یا در دسترس نیستید یا خاموشید هیچ معلومه شما کجایین؟ نمیگید ما نگران میشیم؟ ممکنه یه کار ضروری پیش اومده باشه؟
-ببخشید هانیه جون تو جاده بودیم بعدم دیروقت رسیدیم این شد که گوشیهامون از بی شارژی خاموش شد... طوری شده؟ صداتون گرفته ...
همین یه جمله رو که گفتم هانیه زد زیر گریه...
باهول گوشیمو دست به دست کردم وگفتم: چی شده هانیه جون؟
هانیه چند تا نفس عمیق کشید و منم که داشتم جون به سر میشدم گفتم: الو هانیه جون؟ چرا گریه میکنی؟اتفاقی افتاده؟
هانیه با هق هق گفت: مامانم ...
هانیه با هق هق گفتم: مامانم ...
یعنی یه لحظه گفتم مونس جون دیشب تموم کرد ...
نفسمو حبس کردم که هانیه گفت: مامان از دیشب تو سی سی یو بستریه ... حالشم اصلا خوب نیست ...
لبمو گزیدم و هانیه گفت: از دیشب داریم دنبال کسرا میگردیم ... ده بار به تو به خودش زنگ زدیم ... ولی گوشی جفتتون یا خاموش بود یا در دسترس نبود ... امروزم هرچی به کسرا زنگ میزدم میگفت در دسترس نیست، تو رو شانسی گرفتم ...
نفس عیمقی کشیدم و گفتم: ایشالا که طوری نمیشه هانیه جون...
هانیه: به کسرا میگی؟
-حتما من به کسرا میگم هانیه جون...
هانیه با ناله گفت: دعاش کن .... نذار شب عروسی پسرش به عزا بکشه...
تو دلم گفتم: وای خدا نکنه ... همین مونده عروس بد قدم باشم...!
لبمو گزیدم... حرفش تلخ و سنگین بود واسم... اما تو اون شرایط هیچی نگفتم و گفتم: حتما به کسرا میگم ...
هانیه با فین فین پشت تلفن گفت:برمیگردین تهران؟
با یه لحن تلخ درجواب اون طعنه اش گفتم: دیگه نمیدونم کسرا خودش مییدونه .. خب هانیه جون با من کاری ندارید؟
هانیه تند گفت: حالا بعدا خودم به کسرا هم زنگ میزنم ...
لبمو گزیدم و تا دیگه سعی نکنم جوابشو بدم... عجیب رو اعصاب من مانور میداد.
با حرص گفتم:خداحافظ...
و گوشیو تو مشتم فشار دادم... فهمیدن اینکه هانیه به شدت درحال خواهر شوهر بازی دراوردنه اصلا سخت نبود!!! یعنی اصلا ها ... همه چی هم دست به دست هم داده بود تا ماه عسل من وکسرا خراب بشه... اون از دیشب ... اونم از الان!
نفس عمیقی کشیدم و خودمو با مرتب کردن وسایل توی چمدون سرگرم کردم.
بعد از اومدن کسرا و درست شدن ماشین و صرف نهار همراه با خونواده ی گل اقا اکبر و زهرا خانم و دخترشون نیلوفر ، منو کسرا بعد از کلی تشکر و تعارف و دعوت به تهران بالاخره راهی ویلای خودمون شدیم ...
دو ساعتی تا کلاردشت فاصله بود .
کسرا داشت رانندگی میکرد و منم داشتم سیبهایی که زهرا خانم برای دو ساعت تو راهمون بهمون داده بود رو پوست میگرفتم.
حینی که یه تیکه به کسرا دادم گفتم: کسرا؟؟؟
کسرا: جانم؟
خندیدم و گفت:خدا رو شکر خوبی سرما نخوردی...
بلند تر خندیدم و گفت: باز تو شیطون شدی... چیه اینقدر میخندی؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: هیچی . . .
و کمی من من کردم وکسرا گفت: چیه چیزی میخواستی بگی؟؟؟
و با غر گفت: بیا برو دیگه ...
منظورش به ماشین عقبی بود که از کی داشت نور بالا میزد ... اون ماشینم که یه سوزوکی سیاه بود با سرعت از کنار ماسبقت گرفت.
با اخم گفتم: واه چه دیوونه ای بود ها ... چرا بهش راه دادی؟
کسرا لبخند ارومی زد وگفت: ماکه عجله ای نداریم؟داریم؟
شونه هامو بالا انداختم و گفتم: راه واسه ی ما بود نباید کوتاه میومدی...
خندید و گفت:گذشت داشته باش شیطون خانم...
خندیدم و کسراگفت: خب چی میگفتی؟
اهسته گفتم: کسرا دیشب...
کسرا تند وسط حرفم پرید و گفت:بیا کلا راجع به دیشب حرف نزنیم باشه عزیزم؟ یه اتفاقی افتاد تموم شد و رفت هان؟
با اینکه نمیخواستم راجع به اتفاق توی جاده حرف بزنم و میخواستم بگم که دیشب مادرش حالش بد شده ... ولی با شنیدن این حرف هیچ دلیلی ندیدم که ماه عسلمو بهم بزنم! با اون رفتار هانیه حتم داشتم چیز مهمی نیست!!! فقط میخواست زهرچشم از من بگیره...
منم از خدا خواسته سکوت کردم... کسرا برام حرفهای قشنگ و عاشقونه میزد و منم با اشتیاق گوش میدادم و داشتم از لحظه لحظه با اون بودن لذت میبردم!
...
بعد از رسیدن به ویلایی که متعلق به دایی کسرا بود ، کسرا به حموم رفت منم خرید هایی که سر راهمون کرده بودیم رو توی یخچال جابه جا میکردم. امشب میخواست برام جوجه کباب درست کنه ...
منم مشغول برنج شستن شدم...
صدای سوت زدنش کل حال و پذیرایی و برداشته بود ، از تم سوتش خندم گرفت ... داشت مثلا بادابادا مبارک باد و میزد ...
یه کش و قوس به خودم دادم و برنج و توی پلو پز دم کردم ...
هرچی که دور خودم میگشتم بیشتر باورم میشد که هیچ کاری جز پلو تو پلوپز پختن بلد نیستم ...
بعدشم که سرمو با خرد کردن گوجه وخیار و شستن کاهو سرگرم کردم تا سالاد درست کنم ... میخواستم سلیقه به خرج بدم ویه ظرف سالاد شیک و پیک از خودم ارائه بدم که کسرا فکر نکنه من هیچ کاری بلد نیستم!
سرم گرم خوردن ته خیارا بود که صدای اهنگ معروف نوکیا بلند شد...
به حال رفتم ... صدا از کنار درورودی میومد ... به چوب لباسی نگاه کردم ... کسرا شلوارشو اویزون کرده بود ... و صدای موبایلش از توی جیب شلوارش میومد .
کلا ازش خجالت میکشیدم هنوز... یه نفس عمیق کشیدم و دست کردم تو جیبش... خواستم جواب بدم که قطع شد.
با دیدن صفحه ی گوشیش که سه تا تماس بی پاسخ رو اعلام میکرد یه نفس عمیق کشیدم هر سه تاشم از هانیه بود قشنگم معلوم بود میخواد منو پیش کسرا خراب کنه ... یکی نیست بهش بگه هنوز هیچی نشده عقرب زیر فرش بازی تو درنیار اخه ...
پوفی کردم و گوشیشو از تماس بی پاسخ پاک کردم ... برش گردوندم سرجاش... خب خودم بهش میگفتم چرا باید از دهن هانیه میشنید؟؟؟
یه لحظه حس کردم یه سایه رو دیوار افتاد ... ولی خبری از کسرا نشد...
شونه هامو بالا انداختم و به اشپزخونه برگشتم.
بااینکه دلم نمیخواست گفتن این خبر و عقب بندازم ولی موکولش کردم به بعد از شام ... با دلی که قار وقور میکرد چه طوری میتونستم خبر بد بدم ... باید جون میداشتم که دلداریش میدادم؟
با صدای جیرجیر لولا و دراومدن کسرا از حموم فوری نگامو دزدیدم و پشتم و کردم بهش...
حس میکردم اروم اروم داره بهم نزدیک میشه ...
یه نفس عمیق کشیدم که کاملا بهم نزدیک شد ... بوی شامپو و حموم میداد.
یه نفس عمیق دوباره کشیدم که دستاشو نرم نرم به پهلو هام چسبوند ... اروم منو به سمت خودش کشید و دستاشو زیر سینه ام قلاب کرد ... کلیپسم خورد تو سینه اش... حس کردم یه اصطکاکی هست و با دیدن استین های تی شرتش اروم گفتم: لباس تنته؟
کسرا پقی زد زیر خنده و گفت: دوست داشتی نباشه؟
از حرفم خجالت کشیدم و اروم از بغلش اومدم بیرون و گفتم: نه فکر کردم اخه لباس تنت نیست...
با انگشت شصت و اشاره دماغمو کشیدی و گفت : تو چه فلفل نمکی ای بودی خبر نداشتم ...
خواستم بگم تو چقدر مهربون بودی من نمیدونستم که البته نگفتم . خوشم نمیومد زیاد ازش تعریف کنم.
با تیکه تیکه کردن مرغ ها و درست کردن ماده ی جوجه کباب ، کنار هم مشغول درست کردن شام شدیم.
کسرا برام حرف میزد و کلی هم مهربون بازی درمیاورد ولوسم میکرد ... منم هی با من من داشتم حرفایی که قرار بود بهش بزنم و تو دهنم خیس میکردم عین راکن... ولی محبت هاش بهم اجازه نمیداد حال خوشمونو خراب کنم!... خدایی دلم نمیخواست شام زندگیمون کوفتمون بشه. اونم یه شام با دستپخت دو نفره ...
قرار شد گوجه فرنگی ها روسرخ کنیم... برنجم اماده شده بود. کسرا روی تراس جوجه کباب ها رو درست کرد.
از حالت ایستادنش با اون تی شرت ساده ی اجری استین بلند که استین هاشو تا ارنجش بالا داده بود و شلوار مشکی با یه باد بزن سوخته ی سفید ، تقریبا ذوق مرگ بودم .به در تراس تکیه داده بودم و داشتم به دستش نگاه میکردم.
دست راستش سیخ ها رو میگردوند و دست چپش که توش حلقه و ساعت اهدایی منو بسته بود بادبزن و تکون میداد ...
یه نفس عمیق کشیدم بوی شامپو و ذغال و جوجه کباب دست پز کسرا تو سرم پیچید...!
کسرا از سرشونه ی پهنش به من نگاه کرد وگفت: سرما نخوری؟
لبخندی زدم ... با حس گرما که زیرپوستم دمیده شد ...
یه لحظه حس کردم من خوشبخترین دختر دنیام...!
بعد از صرف شام و ظرف شستن دوتایی و حباب بازی با مایع ظرف شویی و کلی شوخی وخنده، کسرا کاناپه های توی هال و به حالت تخت دراورد... توی اتاق ها سرد بود و شومینه فقط هال و گرم میکرد.
دو دل بودم که کی راجع به حرفهای هانیه و اتفاقی که واسه ی مادرش افتاده بود حرف بزنم...
نفس عمیقی کشیدم به کسرا که داشت رخت خواب ها رو اماده میکرد نگاه میکردم.
انگشت اشارمو توی دهنم کردم ... دیشب هرکدوم رو یه تشک جدا خوابیدم... ولی اینجا الان باید رو یه تشک کنار هم بخوابیم؟
من اونطوری میزنم پدر کسرا رو درمیارم که ...
داشتم به رو بالشی ها نگاه میکردم که کسرا زیر گوشم گفت: چرا تو فکری؟
از نفسش گوشم قلقلکی شد و فوری خاروندمشو گفتم: ها؟ هیچی...
خندید و به سمت شومینه رفت ... حرارتشو کم کرد و گفت: سردت نیست؟
یه سویی شرت قرمز تنم بود دماغمو بالا کشیدم و گفتم: تازه گرمم هست ...
و اروم سویی شرتمو دراوردم.
زیرش یه تاپ سفید بندی تنم بود.
کلیپسمو روی میز گذاشتم و کسرا یه سوتی کشید وگفت: تو اینطوری میخوای پیش من بخوابی؟
با خجالت و لحن بچگونه گفتم: میه شی میشه خو کسرا؟
کسرا صورتشو جمع کرد و گفت: نیاز اینطوری حرف نزن....
چشمامو گرد کردم و با حفظ لحنم گفتم: چیطولی؟
کسرا نفس عمیقی کشید و گفت: همینطوری... در حد سنت رفتار کن از این لحن هیچ خوشم نمیاد...
داشت به سمت دستشویی میرفت که جدی گفتم: بیا منو بزن ...
با مسواکش که اغشته به خمیردندون بود به من نگاه کرد و گفت: فعلا که زیادی خوردنی شدی... و چشمکی بهم زد و حینی که داشت یه کاپشن تنش میکرد گفت:برم به دودکش شومینه یه سر بزنم ...
از حواس جمعش ناخوداگاه یه لبخند زدم.
از حرفش خوشم نیومد " در حد سنت رفتار کن"... یه نفس عمیق کشیدم و روی کاناپه ی تخت خواب شو ولو شدم... حیف حوصله نداشتم ناراحت بشم! حینی که به سقف چوبی نگاه میکردم فکر میکردم چطوری به کسرا بگم که مادرش الان تو آی سیوئه!
چشمامو بستم که حس کردم یکی داره کنارم وول میخوره ... چشامو باز کردم... فضای هال تاریک بود ... کسرا اروم گفت:خوابی؟
-نه هنوز... کسرا ...؟
کسرا دستشو زیرگردنم فرستاد و خودشو بهم نزدیک تر کرد ... طاق باز خوابیده بودم و اون به پهلو طرف چپم دراز کشیده بود ... پتو رو تا روی گردنم بالا کشید و گفت: چیه سردته؟
-نه ...
کسرا یه نفس عمشق کشید و گفت: پس بخواب عزیزم شبت بخیر...
کل صورتم با نفسش داغ شد ... منم به پهلو غلت زدم وگفتم: کسرا؟
دیگه چشمم به تاریکی عادت کرده بود ... کسرا اروم خندید و گفت: چی شده؟
-یه چی بگم؟
کسرا خندید و گفت: اگه بخاطر اینکه گفتم بچگونه حرف نزن ناراحت شدی ببخشید ... ولی من دوست دارم تو همینطوری باشی... مهربون و خواستنی و شیرین زبون .نیازی نداری با بچگونه حرف زدن خودتو تو دلم جا کنی...
از حرفش خندیدم و کسرا گفت: خب همینو میخواستی بگی؟
-نه اینو نمیخوام بگم.
کسرا خمیازه ی بلندی کشید ... نفسش بوی نعنا و خمیردندون میداد... اروم گفت: میشه فردا بگی؟
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: فردا ؟؟؟
کسرا: باورت میشه تو این هفته فقط شیش ساعت خوابیدم...
خودمو بیشتر تو بغلش جا کردم وگفتم: پس بخواب ... فردا راجع بهش حرف میزنیم...
کسرا روی موهامو بوسید وگفت: اگر خیلی مهمه الان بگو ...
تو چشمای خسته اش نگاه کردم... اروم گفتم: نه زیاد مهم نیست... فردا بهت میگم.
-شب بخیر کسرا.
کسرا: شب بخیر نیازم.
با صدای تق و توق خیلی وقت بود که از خواب بیدار شده بودم... ولی رخوت خواب صبح بهم اجازه ی تکون خوردن نمیداد...
بانوازش موهام... و صدا کردن های محبت امیز کسرا اروم چشمامو باز کردم...
دماغمو کشید وگفت: بیدار شدی؟
یخرده نیم خیز شدم ... به ظاهر اماده اش نگاه کردم .معلوم بود خیلی وقته بیداره ...
کش وقوسی اومدم وگفتم:سلام ... صبح بخیر...
کسرا:صبح تو هم بخیر عزیزم... چایی یا شیر؟
-شیرعسل...
کسرا سری تکون داد و به اشپزخونه رفت .منم به دستشویی رفتم تا مسواک بزنم... چه عروس خواب الو و زشتی شدی نیاز...
وای که چشمام از شدت پف درست و حسابی باز نمیشد. همیشه فکر میکردم عروسی کنم ... اصلا نمیذارم شوهرم منو با قیافه ی خواب الود ببینه ... بعد از شستن صورتم... از دستشویی بیرون اومدم.
کسرا تو اشپزخونه بود.
سویی شرتم وتنم کردم و زیپشو بالا کشیدم.
با دیدن شومینه ی خاموش با تعجب گفتم: خیلی سرده ...
کسرا سری تکون داد و گفت: بوی گاز میداد نیاز جان...
و لیوان شیرمو مقابلم گذاشت و گفت: یه قاشق توش عسل ریختم.
اروم یه مرسی گفتم ودستهای یخمو به لیوان چسبوندم تا گرم بشه.
کسرا به نظرم زیاد سرحال نبود برای همین ازش پرسیدم: خوب خوابیدی؟
نفسشو مثل فوت بیرون داد و تو کسری از ثانیه رو به روم نشست و گفت: بد نبود ... از هشت بیدارم ... رفتم نون و پنیرو شیر خریدم...
و با نگرانی حینی که با انگشت اشاره لبه ی لیوان چاییشو لمس میکرد گفت: نیاز؟
-بله؟
کسرا اهی کشید و گفت: محمد حسین زنگ زده بود.
نفسم یه لحظه توسینه حبس شد...
کسرا دستی به صورتش کشید وگفت: حال مامانم زیاد خوب نیست ... میشه ... میشه ...
وسط حرفش گفتم: میرم وسایلمو جمع میکنم... برمیگردیم تهران...
کسرا به پهنای صورت لبخند زد و گفت: خانم منی تو ...
خندیدم و فورا به اتاق رفتم. تند تند لباسامو عوض کردم ... خوشبختانه هنوز ساک و چمدون ها رو باز نکرده بودم... یه لحظه حس کردم محمد حسین به کسرا نگفته من از ماجرا خبر داشتم ... نفس عمیقی کشیدم... هیچ حس خوبی نداشتم ... من باید این خبر و میدادم... کاش محمد حسین زنگ نزده بود بالاخره که خودم میگفتم!
بعد از چک کردن اب وبرق وگاز وقفل کردن درها، سوار ماشین شدیم... اول به پمپ بنزین رفتیم وبا خریدن کلی خرت و پرت به سمت تهران راه افتادیم...
دل تو دلم نبود ! اما خودمو خونسرد جلوه میدادم.
کسرا بهم قول داد برای عید یه ماه عسل عالی منو ببره ... !
فصل پانزدهم:
کسرا بدون اروم وقرار مدام جلوی من راهرو رو متر میکرد.
کلافه از قدم هاش سرمو تو دستم گرفتم. از وقتی فهمیده بود مادرش تو ای سیو بستریه و دوبار هم دچار ایست قلبی شده یک لحظه نمینشست ... نفسمو خسته بیرون فرستادم دلم از گرسنگی مالش میرفت.
اینقدر تو این چند ساعت که برگشته بودیم تهران بهم استرس وارد شده بود که هیچ حوصله ی خودمو نداشتم چه برسه به اینکه زنگ بزنم به پدر و مادرم و خبر بدم ما برگشتیم!
محمد حسین سعی میکرد کسرا رو اروم کنه ... اما اصلا موفق نبود.
با دیدن هانیه و یلدا که از اسانسور خارج شدن، سرجام ایستادم.
از وقتی برگشته بودیم جز محمد حسین کس دیگه ای تو بیمارستان نبود ... ساعت سه بعد از ظهر بود ...
هانیه با دیدن کسرا فوری دستهاشو انداخت دور گردن کسرا و با هق هق گفت: دیدی داداش؟ دیدی چه خاکی به سرمون شد...
و با صدای بلند زد زیر گریه ...
کسرا سعی میکرد ارومش کنه ولی هانیه مدام گریه میکرد و ناله و زاری...
از صدای گریه اش اعصابم خرد شده بود ... پوفی کردم و دست به سینه به منظره ی کاملا مصنوعی رو به روم خیره شدم... خواهری که بخاطر مادرش داشت تو بغل داداش تازه دامادش گریه میکرد!
کسرا بازوهای هانیه رو گرفت وکنار من نشوندش... یلدا هم رفت برای هانیه یه لیوان اب اورد.
محمد حسین دستی توی موهاش برد و کسرا رو به هانیه گفت: چرا زودتر به من خبر ندادید؟
تقریبا یه لحظه ضربان قلبم رفت.
هانیه با فین فین گفت: واه داداش مگه نیاز بهت نگفت؟
کسرا چشماشو ریز کرد و هانیه تند تند گفت: به فاطمه زهرا قسم من فردایی عروسیتون بهتون زنگ زدم، با خود نیاز جون حرف زدم بهش گفتم به کسرا میگی ، گفت اره میگم ... منم گفتم خب بهت میگه... وقتی دیدیم خبری ازت نشد به حسین گفتم یه زنگ به خودت بزنه ... و حینی که چادرش رو از روی شونه اش به سرش مینداخت گفت: ما هم تعجب کردیم که چرا نیومدی! ... میدونی مامان چی کشید این مدت؟ دوبار قلبش وایستاد...
با بهت نگاهمو از هانیه که پیازداغشو الکی زیاد میکرد به کسرا که کم کم داشت کبود میشد چرخوندم.
زیر نگاه سنگین محمد حسین ویلدا عین یه گناهکار به نظر میرسیدم...
نفسمو سنگین بیرون دادم.
اب دهنمو قورت دادم ... کسرا اروم از جاش بلند شد ... یخرده سرجاش جا به جا شد ، دهنشو باز کرد تا یه چیزی بگه ... اما متوجه حضور هانیه و محمد حسین و یلدا شد...
فکش کاملا منقبض شده بود ... اما تن صداشو به حداقل رسوند و اهسته گفت: دنبالم بیا... و نفسشو طولانی و محکم فوت کرد و با قدم های تندی به سمت اسانسور رفت...
فوری از جام بلند شدم و بدو بدو بهش رسیدم... درهای اسانسور داشت بسته میشد که خودمو پرت کردم داخل اتاقک فلزی...
کسرا دکمه ی همکف و زد.
هیچی نمیگفت ولی یه جوری نفس میکشید که قلبم داشت وایمیستاد.
داشتم دنبال کلمه میگشتم تا خودمو تبرئه کنم... من میخواستم بهش بگم... ولی اون نذاشت ... تقصیر من نبود!
با ورودمون به اورژانس و رد کردن ازدحام وارد محوطه شدیم ... به سمت جای ماشین میرفت.قدم هاش بلند بود و داشت یخرده سریع راه میرفت ولی من بدو بدو دنبالش میدوییدم...
با رسیدن به ماشین نادین که هنوز دست کسرا بود یه لحظه سرجاش وایستاد ... منم پشت سرش ایستادم.
هنوز میدونستم داره تند تند نفس میکشه ... سر جام وایستاده بودم که کسرا به سرعت به طرفم برگشت.
چشماش یه جوری عصبانی بود که کم مونده بود خودمو خیس کنم.
اروم لبمو گزیدم که کسرا با حرص گفت: فقط بگو چرا ...
سعی کردم به خودم مسلط باشم و گفتم: چی چرا؟
با کف دست محکم به سقف ماشین کوبید و گفت: برای چی چیز به این مهمی و به من نگفتی؟
-من ... من ... من میخواستم ...
وسط حرفم داد زد: یعنی خانواده ی من و من واست پشیزی ارزش نداره نیاز؟ اینقدر خودخواهی؟
با دستپاچگی گفتم: بخدا خواستم بهت بگم خودت گفتی بعدا ... گفتی سفرمون و خراب نکنم ...
کاملا به سمت من چرخید و با داد بلندی که سرم کشید گفت: مادر من داشت تو بیمارستان جون میداد تو به فکر سفر شمالتی؟
بغض کردم و سرمو انداختم پایین...
کسرا تند تند نفس میکشیدبا داد گفت: هـــان؟
با صدای خفه ای گفتم: من که شمال ندیده نیستم ...
کسرا بلند تر داد زد: پس چرا هیچی نگفتی؟
یخرده ازش فاصله گرفتم و عقب تر رفتم... بغضم داشت خفم میکرد...
چیز زیادی نگذشت که اروم اروم اشکام سرازیر شد.
کسرا با حرص گفت: از همین روز اول داری پنهان کاری میکنی دیگه ... قرارمون این بود؟
سرمو بلند کردم ... از شدت هق هق نمیتونستم حرف بزنم و از خودم دفاع کنم ... چشمام بخاطراشک تار میدیدش... هیچ براش مهم نبود که اشکمو دراورده!
کسرا سوار ماشین شد و با عصبانیت و امری گفت:سوار شو ...بدون مقاومت کنارش نشستم وسرمو به پنجره تکیه دادم. هیچ نگفت که کمربندتو ببند... یا اگر سردته بخاری و زیاد کنم! هیچی نگفت... حتی نگفت که قراره کجا بریم!
بدون مقاومت کنارش نشستم وسرمو به پنجره تکیه دادم. هیچ نگفت که کمربندتو ببند... یا اگر سردته بخاری و زیاد کنم! هیچی نگفت... حتی نگفت که قراره کجا بریم!
کم کم اشکم بند اومد.
ولی اونقدر دلم گرفته بود و حس میکردم ازش دور شدم که تو ذهنم نمیگنجید بخاطر اشتباهی که مرتکبش نشدم اینطوری دعوام کنه... عصبانیت کسرا رو به این شدت ندیده بودم! وقتی داد میزد ازش میترسیدم ... انگار اصلا نمیشناختمش...
اروم زیر چشمی نگاهش کردم... عصبانی بود ... خیلی عصبانی بود!
هیچی تو صورتش اشنا نبود...
نه انقباض فکش واسم اشنا بود ... نه ابروهای تو هم گره خورده اش... نه صورت درهمش... من توی صورت پر اخم و عصبانیش دنبال یه نگاه روشن بودم اما ...!
اولین دعوای زندگی مشترک من وکسرا بخاطر خانواده ی کسرا ... این تیتر ذهنم بود که مطمئنم بودم هیچ وقت از ذهنم پاک نمیشه!
با دیدن کوچمون، دماغمو بالا کشیدم... کسرا رو به روی خونه مون نگه داشت و بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت: تا مرخص شدن مادرم از بیمارستان همین جا میمونی!
با دهن باز داشتم نگاهش میکردم که پیاده شد و زنگ وفشار داد...
فوری از ماشین پریدم پایین و کنارش رو به روی در ورودی ایستادم وگفتم: هیچ میفهمی چی میگی؟؟؟
کسرا نفس عمیقی کشید و همچنان بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت: عادت ندارم یه حرف و دوبار تکرار کنم...
با حرص گفتم:
-جدی؟ خیلی عادت بدیه...
نگاه تند و تیزشو تو چشمای من انداخت و گفت: عادت میکنی... به همه ی عادت های من عادت میکنی!
قبل از اینکه چیزی بگم...
صدای مامانم از ایفون اومد و گفت: کیه؟
کسرا اهسته گفت: ماییم مادر... من و نیاز...
مامانم با هیجان گفت: شمایین؟ اوا بفرمایین داخل... و در و باز کرد.
کسرا به سمت صندوق عقب رفت و چمدون من و برداشت و سوئیچ ماشین رو توی دستش چرخوند، جلوش ایستادم و گفتم: منظورت از این مسخره بازی ها چیه؟
کسرا زیر لب گفت: مسخره بازی؟ مادر من داشت میمرد...
با دندون قروچه گفتم: من خواستم بهت بگم!
کسرا پوزخندی زد و گفت: نمیخوای که پدر ومادرت متوجه اولین بحث زندگیمون بشن!
پوفی کردم وگفتم: به هیچ وجه....
کسرا هم سری تکون داد و گفت: پس عادی باش... مادرت داره از پنجره نگاهمون میکنه!
و در و باز نگه داشت و صرفا بخاطر تماشای مامانم بهم اجازه داد اول من وارد ساختمون بشم... وگرنه با این اعصاب خرابش عمرا مسئله ی خانم ها مقدم ترن رو تو ذهنش مرور میکرد!!!
با هم وارد اسانسور شدیم... یه جوری اخم کرده بود که انگار جدی جدی شده بودم قاتل مادرش!
با اعلام طبقه توسط منشی اسانسور... کسرا چمدون من به دست از اسانسور خارج شد. مادرم جلوی در منتظرمون بود با تعجب و هیجان جواب سلاممون رو داد ودعوتمون کرد داخل.
کسرا چمدون من و به اتاق برد و مامان حینی که داشت بلند بلند احوال پرسی میکرد و میگفت: چه حال چه خبر... چی شده که اینقدر زود برگشتید ...
کسرا نفس عمیقی کشید و با لحن مهربونی گفت: راستش حال مادرم اصلا خوب نیست...
مامان با چشمهای گرد شده از نگرانی با سینی چای به هال اومد و گفت: خدا بد نده کسرا جان چی شده؟
کسرا نفسشو فوت کرد وگفت: سکته کرده ... همون شب عروسیمون... دیگه منم که خبر دار شدم نتونستم شمال بمونم.. نیاز جان هم لطف کرد و رضایت داد برگردیم تهران!
با این که از دستش عصبانی بودم ولی از اینکه حداقل جلوی مامانم ابرو داری کرد ازش ممنون شدم...
ولی خیلی طول نکشید که ستون فقرات شادیم رسما سه تیکه شد...
کسرا گفت: راستش مادر ... خونه مون خالیه... شیما هم فرستادیم پیش هانیه... بنظرم درست نیست که نیاز تو خونه ی ما بمونه ... تا مرخص شدن مامان اگر ایراد نداره اینجا باشه... اینطوری خیال منم راحت تره!
با دهن باز داشتم به کسرانگاه میکردم که مامان گفت: اتفاقا خوب فکری کردی کسرا جان... نیازم عادت نداره شب جایی تنها بمونه ... بخصوص که خونتون هم هنوز محیطش براش غریبه است...
انگار یه پارچ اب یخ ریختن رو سرم...
کسرا چاییشو نیم خورده روی میز عسلی گذاشت و بعد از کلی تشکر و یه خداحافظی نمایشی وعاشقانه با من ، عزم رفتن کرد ... خون خونمو میخورد!
بعد از رفتنش، مامان با هیجان دستمو گرفت و منو روی مبل نشوند و گفت: خب عروس خانم خوشگل تعریف کن چه خبرا؟
میدونستم منظورش از این چه خبرا چیه...
درحالی که هیچ خبری نبود، در جواب تک تک سوالاتش مجبور شدم دروغی یه چیزایی بپرونم ...
بعد از تموم شدن لیست بلند بالای سوالات مامانم به اتاقم رفتم و وسایلمو جا به جا کردم.
خیلی طول نکشید که سر و کله ی نادین و بابام هم برای صرف شام پیداشون شد و جفتشون از دیدن من شوکه شدن، اما با توضیحات مامان اونا هم خیلی راحت قانع شدن و حق و به کسرا دادن ... در نهایت هم قرار شددر اولین فرصت به ملاقات مادر کسرا برن!
بابا که روی عرش سیر میکرد ... به قول خودش دخترش دیگه خانمی شده بود و از اینکه من عاقلی کردم و همراه کسرا بیخیال ماه عسل شده بودم وسریعا به تهران برگشتیم تعریف میکرد.
منم انگار برگشته بودم به روزهای دختریم... انگار نه انگار شوهر داشتم... ازدواج کردم!
هرچند که هنوز دختر بودم!!! یه دختر متاهل!
...
سه روز از موندن من توی خونه ی پدریم میگذشت... دقیقا همه چیز عین قبل از ازدواجم بود منهای تماس های شبانگاهی با کسرا...
منهای ترس از ، از دست دادن کسرا ...
چون کسرا رو داشتم... ولی اون انگار کلا بیخیال من شده بود، بخصوص که دقیقا توی این سه روز لحظه هایی زنگ میزد که مادر وپدر و برادرم خونه بودن ... اونم فقط واسه ی حفظ ظاهر... شاید به اندازه ی دو دقیقه با هم احوال پرسی میکردیم ... یه احوال پرسی خشک... اما من سعی میکردم جلوی پدر ومادرم با لبخند و شاد جلوه کنم.
نمیدونم چه حس ناشناخته ای بود که هیچ خوشم نمیومد بحث وقهرمون رو کسی بفهمه... حتی سیما!
ماجرای شبی که تو جاده بودیم هم به سیما نگفتم... خودمم نمیدونستم چه مرگمه...
یه سری تصورات دیگه ای تو ذهنم بود که یهو همه چی انگار در عرض چند ثانیه برام از این رو به اون رو شد!
نفس عمیقی کشیدم که با زنگ خوردن تلفن، به خیال اینکه کسراست ، فوری جواب دادم و گفتم:بله؟
کسی حرفی نزد ...
با حرص گفتم: الو؟
صدای پرهیجان کیوان تو گوشم پیچید: بَــــــــــــــه ... دختر خاله ی تازه عروس... شما کجا اینجا کجا؟ شوهرت دیپورتت کرد؟ میدونستم هیچ کس نگهت نمیداره ...
تو اون اوضاع احوال روحی که من داشتم شوخی های کیوان واقعا به جا بود... با خنده منم پر به پر شوخی هاش دادم و گفتم: شوهره رو فرستادم سینه قبرستون ... ارثشو بالا کشیدم...
کیوان قه قه خندید و گفت: چطوری دخترخاله ی متاهل... تعریف کن وضعیت تاهل با تجرد چه فرق هایی داره؟ خوش میگذره؟
برای من که هیچ فرقی نداشت!!!
پوفی کردم وگفتم: ای جای شما خالی... تو خوبی؟ چه خبر از درس و کنکورت؟
تا اینوگفتم انگار داغ دلشو تازه کردم.
شروع کرد به اه و ناله کردن و شکایت از اینکه درسهاش سخته ... ازطرفی هم دفترچه ی انتخاب دانشگاه ازاد رو رشته های بالا زده ... غیر پزشکی رو میکروبیولوژی زده بود و پزشکی رو هم به قول خودش با اعتماد به سقف بالا دندان پزشکی تهران زده بود!
با این همه از وجودم تو خونه ی پدری استفاده کرد وگفت: من کلی اشکال ریاضی و فیزیک و هندسه دارم ... امشب اونجایین بیام ازت بپرسم؟
اهی کشیدم .. من که نزدیک سه روز بود اینجا بودم.
حداقل کیوان میومد یخرده کمتر فکر میکردم.
با کسلی گفتم: اره حتما ... منتظریم...
کیوان رو هوا جوابمو گرفت و تماس و قطع کرد.
به مامان گفتم که کیوان قراره بیاد ... اونم سری تکون داد و منم به اتاقم رفتم تا کمی خرت وپرت هامو جمع کنم.
با دیدن خاموش وروشن شدن صفحه ی گوشیم... فوری به سمتش حمله کردم.. با تصور اینکه شاید کسرا برام پیام زده ، پوشه ی مربوطه رو باز کردم...
با دیدن پیام خشکم زد!
رضا بود:
سلام عروس خانم... خوبی؟
پس فردا افتتاحیه ی شرکت ماست. ایا شما هم با ما هستید یا نه؟ اگر اره ... بهم بگو تا بهت ادرس بدم.منتظر جوابتم. ایکون خنده و چشمک!
پوفی کردم و لبه ی تخت نشستم.
داشتم به پازلی که کسرا برام درست کرده بود نگاه میکردم.
بیشعور سه روز تمام منو انداخته بود گوشه ی خونه ی بابام ... بخاطر کی؟ بخاطر مادرش.. عوض تشکرش ... عوض اینکه بخاطر همزاد پنداریم باهام مهربون باشه و ازم ممنون باشه که مسافرت شمالمونو بیخیال شدم ... تازه اقا قهرم کرده بود و سرد شده بود!
نمیدونم چرا بی هدفم ، روی دگمه های سه و پنج وهفت چرخید... بی هیچ فکری تو سرم... نوشتم: اره ...
و بعد گوشی و روی میز گذاشتم و شقیقه هامو مالیدم...
اگر با رضا ازدواج میکردم بخاطر بیماری مادرش... بخاطر نگفتن من ... بخاطر حرف خواهرش... با من قهر میکرد؟؟؟!!!
سرمو تکون دادم. . . من فقط میخواستم شاغل باشم... چه فرصتی بهتر از این ... اره ... این بهترین فرصت بود هم کار یاد میگرفتم هم تجربه... ولی کسرا... اگر میفهمید؟؟؟
از کجا؟
شونه هامو بالا انداختم...
اصلا کسرا که قیافه ی رضا رو نمیشناسه ...
چشمامو بستم... یه حسی میگفت: احمق خانم کسرا روی تو خیلی حساسه...
پوفی کردم وفکر کردم: حساس بود که سه روزه عین بچه ها قهر کرده؟! حساسه که اینطوری با من رفتار میکنه؟؟؟
لعنت به تو کسرا...
یکی نیست بهش بگه : لعنتی من زنتم. . . !
قبل از اینکه حسی که همیشه به نفع کسرا بهم الارم میداد سرم داد بشکه و بگه : لعنتی اونم شوهرته و روت حساسه...
در اتاقم باز شد و کیوان جلوی چشمم نمودار شد.
با کلی جزوه و کتاب تست و یه جامدادی نارنجی مدل استدلر!
واقعا از جدیتش لذت بردم... یعنی من وایمیستادم کیوان دندان پزشکی قبول بشه بیشتر به نفعم بود که با این کسرای غدی که هیچ اهل سماجت نبود و کلی هم انگار عادت بد داشت عروسی کنم...
خب مرتیکه ی خر من دلم برات تنگ شده سه روزه عین چوب خشک شدی!!!
نفس کلافه ای کشیدم وبرای اینکه ذهنم سمت فکر وخیال نره، مشغول سر و کله زدن با کیوان شدم...!
تا ساعت های دوازده باهاش ریاضی وفیزیک و هندسه کار کردم، خوشبختانه زمان پیش دانشگاهی وسوم دبیرستان اونقدر استادای خوبی داشتم که مباحث هنوز یادم بود و بلد بودم وگرنه کیوان بدبخت میشد.
بعد از رفتن کیوان، کشون کشون خودمو به تختم رسوندم ... با اینکه خسته بودم اما فکرم کشید به سمت کسرا ...
وقتی دو شب کنار اون خوابیدن و چشیدن طعم نفس های داغش رو تجربه کردن، رو حس کرده بودم.. دیگه تنها خوابیدن واسم سخت شده بود!
چشمامو بستم ... اروم اروم اشکهام از زیر پلکهام جوشیدن ...
درحالی که دهنم طعم شور اشک و بغض و گرفته بود سرمو تو بالش فرو کردم... خیلی نامردی کسرا! خیلی!!!
و نفهمیدم چطور با گریه و بغض و دلتنگی خوابم برد!
ساعت نزدیک یازده بود که کش و قوسی به بدنم دادم... مامان از پشت در صدا زد: عروس خوش خواب نمیخوای بیدار بشی؟
ژولیده و هپلی... سرجام نیم خیز شدم.
یه شلوارک سفید تنم بود که روش خرس های قهوه ای داشت ... با یه تاپ بندی تنم بود و لباس زیرمو دیشب دراورده بودم... حوصله هم نداشتم دوباره تنم کنم.
دوباره کش وقوسی اومدم ... بابا و نادین خونه نبودم... حینی که بند تاپمو روی سرشونه ام برمیگردوندم در اتاق وباز کردم.
با دیدن یه نفر که روی مبلی که رو به روی در اتاق خوابم بود نفسم تو سینه حبس شد.
بدون توجه به شمایلم ... به سمت اون لبخندی که اصلا هم نمایشی وتظاهری نبود هجوم بردم...
دلم اساسی واسه ی این نگاه براق تنگ شده بود.
خبری از مامان نبود، کسرا به پام ایستاد و با خنده گفت: هنوز نیم ساعت به دوازده مونده میتونم بگم صبح بخیر!
بدون هیچ حرفی دستهامو دور گردنش حلقه کردموخودمو چسبوندم بهش و سرمو روی سینه اش گذاشتم...
یخرده منو محکم تو بغلش فشار داد و بعد گفت: نیاز مامانت...
و حلقه ی دستهاش اروم شل شد...
ازش فاصله گرفتم.
لبخندی زد و گفت: زود اماده میشی بریم خونه؟
بدون تلاشی برای مخالفت به سمت اتاقم دوییدم... با دیدن لباس زیرم گه زیر تخت افتاده بود یه لحظه از خجالت خیس اب شدم... من اصلا یادم رفته بود با چه شکلی رفته بودم تو بغل کسرا!
یه نیش خندی زدم ، دلشم بخواد ... از خداشم باشه ... با اینکه دلم میخواست دوش بگیرم... ولی گذاشتمش برای بعد ووسایلی که لازم داشتم واز قبل امادشون کرده بودم رو برداشتم.یه مانتوی ابی تنم کردم وجین مشکی... یه شال سفید و ابی هم سرم گذاشتم ویه ارایش نقره ای ملایم کردم...
کاپشن سفیدم و با شال گردن سفیدم ست کردم و با دوتا ساک از اتاق خارج شدم.
کسرا فوری به سمتم اومد و ساکها رو ازم گرفت.
با اصرار مامان که نهار وباشیم مخالفت کردم و بالاخره از خونه خارج شدیم.
خیلی میترسیدم کسرا وقتی از خونه میریم بیرون دیگه از ظاهر نمایشیش بیرون بیاد و بشه همون ادم سخت و سرد ...
حتی وقتی توی اسانسور هیچی نگفت یا وقتی توی پرایدش نشستیم هم سکوت کرده بود بیشتر باورم شد که هنوز قهره و صرفا کاراش همه نمایشی بوده!
تا رسیدن به خونه با صدای گرم محمد اصفهانی و اهنگ هاش طی شد.
کسرا ساکت بود و منم تو سکوت و دلتنگی و قهر به سر میبردم!
کسرا جلوی خونه پارک کرد.
در خونه باز بود، بدون اینکه منتظر کسرا باشم از ماشین پیاده شدم ، صدای شلوغی کل حیاط و پر کرده بود. با دیدن یه عالمه کفش جلوی در شیشه ای خونه، ابروهامو بالا دادم...
اینقدر حس غریبگی بهم دست داد که وایسم تا کسرا هم بیاد و بعد باهم بریم تو... تو یکی از فیلم وسریالای ایران دیده بودم وقتی یه عروس میاد خونه ی خودش ... واسش گوسفند سر میبرن، چقدر جشن و بزن و برقص...
من انگار بار صدممه پا به خونه ام میذارم!
سرمو انداختم پایین ... اصلا تصور اینو نداشتم که وقتی پا به خونه ی خودم میذارم اینقدر شلوغ پلوغ باشه... یه تازه عروس پنج شیش روزه بودم ... شاید توقع داشتم یه جور دیگه وارد خونه ام بشم... نه اینقدر غریب.... میون یه عالم غریبه!!!
نفس خسته ای کشیدم و کسرا گفت: تو که قرار بود وایستی واسه چی بدو بدو اومدی تو؟
تو لحنش هیچی بوی اشتی نمیداد!
دستمو گرفت و در وباز کرد.
با صدای بلندی یا الله گفت.
منم کتونی هامو دراوردم...
یه عالم فامیلای کسرا، به احترامم بلند شدن... مونس خانم هم بیحال روی مبلی نشسته بود و با لبخند مهربونی به من خیره شده بود.
زن دایی کسرا جلو اومد و دست من و گرفت و کنار مونس خانم نشوند ... کمی بعد هم صدای کل کشیدن و پخش شدن نقل و نبات رو سر من و کسرا ...
هانیه با دیس شیرینی به سمت من اومد و گفت: به خونه ات خوش اومدی عروس خانم!
لبخندی زدم و یه شیرینی برداشتم.
رو به مونس خانم پرسیدم: حالتون خوبه مونس خانم؟
دستمو توی دستش گرفت و گفت: قربونت برم عروس گلم. .. الحمد الله ... ببخش که ماه عسلتونو خراب کردم. بخدا وقتی فهمیدم از سفرتون نا کام موندید دلم خیلی گرفت. هی به هانیه و حسین میگم چرا به نیاز اینا خبردادید ... من که رفتنی نیستم!
هانیه پاشو روی پاش انداخت وگفت:واه مادر من نمیشد که محمد بی خبر بمونه ...
مونس خانم دستمو توی دستش فشار داد و گفت: ایشالا جبران میکنم محبت عروسمو...
لبخندی زدم و کسرا رو به من گفت: ساک ها رو ببرم طبقه ی بالا ...
مونس خانم لبخندی زد وگفت:برو ببین از طبقه ی بالا خوشت میاد؟
با چشمهای گرد شده به مونس خانم نگاه کردم... قرار بود سرویس چوب مخصوص اتاقمون رو خودم بعدا بخرم...
از جام اروم بلند شدم... کسرا دستمو گرفت ... عذرخواهی کوتاهی کردم...
با هم از پله ها بالا رفتیم.
کسرا در وبرام باز کرد.
اولین چیزی که تو صورتم خورد ... بوی رنگ بود.
یه نگاهی به در و دیوار کردم... یه رنگ گلبهی ملایم داشت ... و یه سرویس خواب چوبی البالویی سوخته .... با میز اینه و پرده های زرشکی و سفید...
ابروهامو بالا دادم...
رو تختی ای که روی تخت کشیده شده بود یه پتوی گل برجسته بود با زمینه ی سفید و گل های صورتی و لیمویی...
کسرا ساک هامو به کمد دیواری تکیه داد و گفت: خوشت میاد؟
با اینکه از سادگی و ست بودن رنگ ها خیلی خوشم اومده بود و اتاقمون بهم حس ارامش خاصی میداد اما بخاطر اینکه هیچ دخالتی توی انتخاب رنگ و تخت نداشتم ... اخم هام تو هم رفت.
کسرا رو به روم ایستاد و گفت: نگفتی از سلیقه ام خوشت میاد؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم: مثلا بگم نه میری همشونو عوض میکنی؟
عین خودش سرد جوابشو داد...
یارو سه روزه عین ادم حالمو نپرسیده ... تازه سرخود ست اتاق خواب هم واسه من انتخاب کرده! هرچند قشنگ بود ولی ... نچ... باید عین خودش باهاش برخورد کنم!
کسرا دستی تو موهاش کشید و ابروهاشو بالا داد و گفت: یعنی واقعا خوشت نیومده؟
-چه دلیلی داره از چیزی که من توی انتخابش نقشی نداشتم خوشم بیاد؟؟؟
کسرا یخرده با تردید نگام کرد ببینه شوخی میکنم یا جدی میگم...
حالت صورتم خوشبختانه یخ بود ... پوفی کرد و گفت: خواستم خوشحالت کنم ...
یه پوزخند تصنعی زدم و رومو برگردوندم.
درحالی که زیپ ساکمو باز میکردم گفتم: کمد من کجاست؟
کسرا به دیوار تکیه داد و گفت: جدی جدی خوشت نیومد؟
بی خیال جواب دادن بهش، مانتو وشالمو دراوردم... و روی تخت انداختم... دلم میخواست سریع وسیله هامو بچینم و بعدش به حموم برم.
جوابشو ندادم و کسرا گفت: الان از دست من ناراحتی؟
کفری شدم و گفتم: باید خوشحال باشم؟
کسرا لبه ی تخت نشست و حینی که شال منو توی دستهاش گرفت گفت: خب نمیتونستم اجازه بدم که تنها اینجا بمونی.... خطرناک بود ...
شونه هامو بالا انداختم ...
و مشغول دراوردن لباس ها از توی ساک شدم ... دستی به طبقه ی توی کمد کشیدم. خاکی نبود . لباس ها رو مرتب چیدم و کسرا گفت: خب منم حق داشتم که از دستت دلخوربشم... تو یه مسئله ی مهم و به من نگفتی...
رومو به سمتش چرخوندم و گفتم: من خواستم بگم ... ده بار خواستم بگم... هی گفتی نگو . .. فلان ... چی... یادت رفت؟؟؟
کسرا شالمو تا کرد و گفت: حالا که همه چیز بخیر گذشت ...
اخم هامو تو هم فرستادم و گفتم: اره ...
کسرا نچی کرد و مانتومو برداشت. حینی که داشت استین های مانتومو درست میکرد چون پشت و رو درش اورده بودم، گفت: حالا نمیشه شما اشتی کنین؟
شالمو از روی پاش برداشتم وگفتم: یعنی من و نظرم اینقدر واست مهم نیست که سرخود رفتی تخت و کمد و اینه خریدی؟
کسرا شروع کرد به تا کردن مانتوم و گفت: خواستم خوشحالت کنم!
-الان از خوشحالی دارم بال درمیارم...!!!
کسرا مهربون گفت: حالا هفت هشت ماهی که اینجا هستیم با همینا سر میکنیم واسه ی خونه ی خودمون چشمم کور دندم نرم ... شما رو میبرم هرچی که خودت دوست داری و با سلیقه ی خودت بخر... خوبه؟
بهش نگاه کردم ... مانتومو تا کرده بود.
پوفی کردم و با غرغر گفتم: مانتو رو ادم تا میکنه؟
چشماش حالت شیطونی به خودش گرفت و گفت: پس چی کار میکنه؟
-اویزون میکننش...
و به چوب لباسی کنج اتاق اویزونش کردم.
داشتم کاپشنم رو هم از روی تخت برمیداشتم که کسرا مچ دستمو گرفت و منو به سمت خودش کشید... تعادلمو از دست دادم و تو بغلش افتادم...
حینی که با یه حرکت قوی منو رو پاش نشوند گفت: تا حالا کسی بهت گفته وقتی اخم میکنی دوست داشتنی تر میشی؟
اوه ... رضا یه باربهم گفته بود...
اخم میکردم بهم میگفت جوجه عصبانی...
سری تکون دادم که این فکر از تو سرم پرت بشه بیرون... اما کسرا گذاشت به حساب نه گفتن من... داشت موهامو نوازش میکرد... کلا عاشق موهام بود.
دلم نمیخواست ازدستش دلخور باشم... ولی نمیدونم... کلیپسمو باز کرد وگفت: موهاتو باز بذار... اینطوری خوشگل تری...
یخرده منو محکم تو بغلش گرفت و گفت: چی میشه همیشه مثل امروز صبح بیای توبغلم!
دقیقا منظورش به بی لباسی صبح بود تو خونه ی پدریم!!!
ناخوداگاه یه لبخند رو لبم نشست.
کسرا مهربون داشت نگام میکرد. انگار تک تک اجزای صورتم براش جدید بود با خیرگی اونها رو از نظر میگذروند.
حینی که موهامو نوازش میکرد و تو چشمهام زل زده بود. خواست سرشو بیاره جلو که ...
که هانیه از پشت در صداش کرد: محمد ...
کسرا یه خنده کرد و گفت: اگر گذاشتن دو دقیقه ادم با خانمش خلوت کنه ...
از بغلش بیرون رفتم و گفتم: تا هفت هشت ماه وضع همینه!
دقیقا هم متوجه طعنه ی کلامم شد.
خواست چیزی بگه ولی نگفت و از اتاق رفت بیرون.
منم با باز کردن ساک و وسایلم مشغول شدم ... بعدشم میل عجیبی داشتم برم حموم!
بعد از صرف نهار ، حول وحوش عصر بودکه همه ی مهمون ها رفتن ... منم تو اتاقمون در گیر بودم.
دلم میخواست تمام وسایل هامو جا به جا کنم... بخصوص که حس میکردم جای میز اینه حتما باید عوض بشه... علاوه بر این که من به یه میزکامپیوتر هم نیاز داشتم.
خوشبختانه میز نقشه کشی – مهندسی کسرا برای جفتمون کفایت میکرد.
در اتاق باز شد.
کسرا خمیازه ای کشید و وارد اتاق شد...
داشتم موهاموخشک میکردم ... با دیدن کسرا گفتم: ببین این میز اینه رو بیا بذار این طرف... تخت هم کاملا بچسبون به دیوار...
کسرا لبخندی زد و گفت: بوی توت فرنگی میدی...
خندیدم وگفتم: از این شامپوهایی که گذاشتی استفاده کردم . هان باید شامپو هم بخریم من ازاین ها مصرف نمیکنم ... به موهام سازگار نیست.
کسرا خندید و گفت: چشم ... و میز اینه رو با کمک هم جا به جا کردیم و تخت هم به دیوار چسبوندیم.
حالا موقع سشوار کشیدن مجبورنمیشدم از این ور و اون ور سیم رابط پیدا کنم و دنبال پریز باشم. اصلا میز اینه باید کنار پریز باشه!
مشغول خشک کردن موهام بودم ، کسرا هم منو نگاه میکرد.
با لحن خاصی پرسیدم: چرا اینطوری نگام میکنی؟
کسرا خندید و گفت:باورم نمیشه زن گرفتم .
خندیدم و خواستم بگم ... نباید هم باورت بشه ... چون چیزی برای تو فرقی نکرده ... نه خونه گرفتی نه هیچی دیگه!
ولی نگفتم.یعنی قشنگ میدونستم هفت هشت ماه میخوام بهش طعنه بزنم. باید خودم جلوی خودمو میگرفتم که عاصیش نکنم.
کسرا نفس عمیقی کشید و گفت: خوب موهاتو خشک کن ، شام بریم بیرون.
با لوسی گفتم باشه ... و کسرا رفت طبقه ی پایین تا بگه ما شام نیستیم.
منم در کمد و باز کردم.
یه پالتوی خاکستری برداشتم با جین مشکی و کلاه شال خاکستری... پوت های خز مشکی و کیف مشکی هم برداشتم.
دلم میخواست تیپ بزنم... یه ارایش نقره ای هم کردم و بعد همراه پوت هام از پله ها پایین رفتم.
هانیه با دیدن من ابروهاشو با حالت خاصی فرستاد بالا ...
مونس خانم هم با ذوق گفت: هزار الله اکبر ...
کسرا هم که مثل ندیده ها ، همش منو نگاه میکردم. کیف میکردم باتحسین بهم زل میزد.
به دستور مونس خانم، هانیه واسم اسفند دود کرد و حینی که داشت اسفند و دور سرم میچرخوند گفت: حالا این کلاه شال گرمت میکنه؟ سرما نخوری بیفتی...
از لحن حرف زدن و طرز گفتنش هیچ خوشم نیومد . خودت بیفتی!
مسخره ... کلا به خون هانیه تشنه بودم.
ولی محلش نذاشتم. کسرا هم یه کت چرم روی پلیور مشکیش پوشید و باهم زدیم از خونه بیرون.
با اینکه سعی میکردم به حرفهاش بخندم و همراهش باشم ... ولی عجیب فکر و ذهنم پیش هانیه ورفتار هاش بود ... دلم میخواست این حرف کج و کوله اش رو تلافی کنم.
بخاطر همین زیاد حواسم به کسرا نبود.
داشتم ویترین ها رو نگاه میکردم... نم نم یه بارونی هم میومد.
با دیدن یه مانتوی خاکستری روشن توی ویترین که کمر بند چرم مشکی داشت ، یخرده سرعتم کم شد تا جایی که ایستادم.
کسرا هم مسیر نگاهمو تعقیب کرد و گفت: خوشم میاد خوش سلیقه ای... البته از انتخاب شوهرت هم مشخصه ولی در کل...
با این حرفش خندیدم و به قول کسرا بالاخره سگرمه هام باز شد.
با این حرفش خندیدم و به قول کسرا بالاخره سگرمه هام باز شد.
دلم نمیخواست هنوز هیچی نشده بخاطر سردی و کم محلیش باهاش قهر باشم ... شاید باید میپذیرفتم هرجفتمون مقصریم... درهرصورت کوتاه اومده بودم...
با هم رفتیم داخل و اون مانتو رو خریدیم...
چیزی که توی مانتو دوست داشتم این بود که مدلش یه طوری بود که میشد استین هارو تا ارنج داد بالا و با یه بند چرمی از جنس همون کمربند میشد اون استین ها رو به اون صورت تا زد و بالا نگه داشت.
طبق معمول بخاطر خرید نیشم باز شد و بعد از پیاده روی و هضم پیتزا مخصوصی که خورده بودیم سوار ماشین شدیم ...
کسرا جلوی یه داروخانه نگه داشت . ازش خواسته بودم مسواک برام بخره ... اسم چند تا شامپو هم بهش گفتم که از همون ها برام بخره .
بعدش هم که به خونه برگشتیم.
مونس خانم و شیما هنوز بیدار بودن.
کسرا کتشو اویزون کرد و سلام داد. منم سلام کردم.
شیما با هیجان پرید جلومو گفت: خوش گذشت زن داداش؟
خندیدم وگفتم: اره خیلی.... جات خالی...
شیما اه سوزناکی کشید و گفت: خدا قسمت کنه.
با این حرفش منو مونس خانم زدیم زیر خنده وکسرا با چپ چپ نگاهش کرد و گفت: بچه پر رو... بشین سر درس و مشقت ...
شیما چینی به بینی اش انداخت و گفت: داداش جون مشق مال دبستانه .... من امسال دبیرستانی ام... دیپلم میگیرم.
کسرا سری تکون داد و گفت: بله ... امسال نهایی داری... باید بری حوزه ی امتحانی... هیچ میفهمی درسهات سخته ... نه ...!
شیما اخمی کرد و بلند گفت: مامان ببینش...
کسرا بازوی لاغر شیما رو گرفت وگفت: بدو برو بخواب...
شیما با حرص گفت: خودت بخواب.... مگه من مرغم... ساعت تازه یازده ونیمه...
کسرا با حرص گفت: تو فردا مدرسه نداری؟
شیما دهن کجی کرد و گفت: نمیخوام بخوابم... مامان یه چیزی بهش بگو دیگه ...
مونس خانم با خنده گفت: زشته جلوی نیاز ... الان فکر میکنه شما به خون هم تشنه این...
ولی من عجیب داشتم از کل کل شیما و کسرا کیف میکردم.
کسرا که مشخص بود که چه لذتی می بره از حرص دادن شیما ... شیما هم که میخواست به هر ضرب و زوری که شده جواب کسرا رو بده.
مونس خانم از جا بلند شد وگفت: بچه ها من دیگه میرم بخوابم.
کسرا رو به مادرش با لبخند گفت: شب تنها نخواب مامان... بذار شیما پیشت میخوابه.
شیما با غر غر گفت: نمیخوام... من جام عوض بشه خوابم نمیبره... فردا هم ورزش دارم صبح اول صبح... نمیتونم...
همین جور که داشت با غرغر حرف میزد ولی معلوم بود که اخرش قبول میکنه ... گفتم: مونس خانم من پیشتون میخوابم.
کسرا با داد گفت: چـــــی؟
مونس خانم خندید و گفت: نه مادر نمیخواد... شیما مادر تو هم نمیخواد... برین بخوابین من حالم خوبه ...
دستمو دور بازوی مونس خانم حلقه کردم و حینی که به کسرا نگاه میکردم گفتم: مونس خانم شما هنوز حالتون خوب نشده ... حالا من امشب و پیش شما میخوابم...
کسرا دستی تو موهاش کشید.
یه جوری نگام میکرد که هم خندم گرفته بود .... هم نگاهش متعجب بود ... هم ناراحت بود ... هم عصبانی بود ... هم خودشم خنده اش گرفته بود!
خلاصه که موقع دراوردن لباس هام توی اتاق مشترکمون برگشت بهم گفت: یعنی ها ... اخرشی... الان داری تلافی چی و سرم درمیاری؟
با خنده گفتم:مادرت حالش خوب نیست اخه ... نمیخوام فکر کنه من تو رو دیر فرستادم تهران! من میخواستم بهت بگم.
کسرا هومی کشید وگفت: باشه دیگه ... منم که پشت گوشام مخملیه... حسابتو میرسم...
خندیدم وگفتم: این مسواک سبزه مال من...
کسرا با حرص از دستم مسواک و کشید وگفت: نخیر... من سبز و واسه خودم خریدم تو مسواک صورتیه رو بردار...
و با اخم و تخم از کنارم رد شد وبه دستشویی رفت.در و هم کوبید.
روی تخت نشسته بودم و میخندیدم... کسرا با دهن پر خمیر دندون و مسواک اومد بیرون و گفت: من تنها چطوری روی تخت به این بزرگی بخوابم؟
-این دیگه مشکل خودته ...
کسرا باحرص گفت: واقعا که ...
با این حرفش بلند زدم زیر خنده ... طوری که روی تخت بالا پایین میشدم.
کسرا هم سری تکون داد و گفت: پاشو برو پایین دیگه ... هی اینجا نشستی منو نگاه میکنی!
-پس خدافظ... و لباس خوابمو که یه تی شرت صورتی بود و شلوارک ستش ، برداشتم و یه چشمک زدم و با یه حالتی موهامو ریختم تو صورتم و جلوی در وایستادم و گفتم: راستی کسرا گفتی اینطوری به من بیشتر میاد؟ موهامو دوست داری اینطوری باز بذارم؟؟؟
کسرابه سمتم حمله کرد و منم با جیغ و خنده از پله ها سرازیر شدم پایین...
شیما با هیجان گفت: دنبال بازی میکنین...
کسرا حرصی که از من میخورد سر شیما خالی کرد و با دهن پر داد زد: برو بگیر بخواب دیگه ...
و خود کسرا هم به اتاق رفت و در وکوبید.
از رفتارش خنده ام گرفته بود به نرده تکیه داده بودم و میخندیدم که کسرا در وباز کرد و با دیدن من گفت: یعنی واقعا نمیای؟
خندیدم و سرمو به علامت نه تکون دادم.
کسرا با حرص گفت:فردایی هم هست نیاز خانم...
خندیدم و گفتم:حالا کو تا فردا ... تافردا کی زنده است کی مرده؟
کسرا پوفی کشید وگفت:شب بخیر...
واسش یه بوس فرستاد م و گفتم:شب تو هم بخیر عزیزم...
از لجش باز خواست بدوئه دنبالم که من سریع پله ها رو پایین رفتم و به اتاق مونس خانم پناه بردم.
مونس خانم روی تخت نشسته بود و ذکر میگفت. با لبخند مهربونی بهم نگاه میکرد.
نمیدونم چرا ولی مهربونیشو دوست داشتم.
حالت چشماش عین کسرا بود ... ولی رنگش عسلی نبود.
لبخندی زدم وگفتم: مونس خانم خوبین؟ چیزی لازم ندارین؟
خندید و گفت: خوب پسر منو حرص میدی ها ...
لبه ی تخت نشستم و گفتم: خبر ندارین اون چقدر من و حرص میده ...
مونس خانم دستشو جلو اورد و موهای منو پشت گوشم زد وگفت: ان شا الله خوشبخت باشین... ان شا الله همیشه لباتون بخنده...
اروم و با خجالت گفتم: مرسی مونس خانم... استراحت کنین...
مونس خانم کمی خودشو جا به جا کرد وگفت: بیا رو تخت کنار من بخواب... زمین سرده ...
-نه من راحتم...
مونس خانم خندید و گفت: بیا دختر... این تخت به این بزرگی...
سرموی به علامت باشه تکون دادم ومونس خانم گفت: من خرناس کشیدم بیدارم کنی ها...
خندیدم و چیزی نگفتم.
مونس خانم نگاهی بهم کرد وگفتم: شبتون بخیر مونس خانم...
لبخندی زد و گفت: تا اخرش میخوای مونس خانم صدام کنی؟
با شرمندگی گفتم: چی صداتون کنم؟
لبخندی زد وگفت: هرچی دوست داری...
با من من گفتم: میتونم مونس جون بگم؟
خندید و گفت: چرا که نه ... اینطوری صمیمی تر هم هست...
و شب بخیری گفت و منم گفتم: خوب بخوابید مونس جون.
مونس جون که چشماشو بست فوری لباسامو عوض کردم و لباس زیرمو هم دراوردم وزیر تخت انداختم.
بعد هم سرم نرسیده به بالش خوابیدم.
صبح با سر وصدای خنده ... از جام پریدم... یه لحظه حس من کی ام... اینجا کجاست... اینا چیه ... بهم دست داد.
با چشمهای نیمه باز از اتاق زدم بیرون.
تا در وباز کردم همه چی یادم اومد... اشپزخونه دقیقا رو به روی اتاق خواب مونس جون بود. وبعدش هم هال و پذیرایی ... و درامتداد در اتاق خواب مونس جون هم پله ها قرار داشت.
مونس جون داشت حرف میزد با خنده میگفت: خدا به دادت برسه محمد ... این دختره تو خواب خیلی وول میخوره ... همشم پتو از روش میرفت کنار...
شیما و کسرا هم بلند میخندیدن...
با هول گفتم:صبح بخیر...
مونس جون با خنده به سمتم اومد و گونم وبوسید و گفت: صبح بخیر عروس خوشگلم ... خوبی؟ دیشب خوب خوابیدی؟
با خجالت گفتم: اذیتتون کردم؟
مونس جون بلند خندید و گفت: خوشم اومد اینقدر خسته بودی که نفهمیدی واسه ی نماز صبح بیدار شدم و قرصهامو خوردم... تو خواب عین عروسکی هزار ماشاالله...
و به تخته کوبید وگفت: برو دست و روتو بشور... بیا با هم صبحونه بخوریم...
خواستم برم دستشویی که کسرا دستمو گرفت و با یه حرکت منو کشید تو بغلش وگفت: چطوری هپلی من... ویه بو ازم کشید وگفت: خوشم میاد حرف گوش کنی... باب میل میای تو بغل آدم...
با خنده و خجالت هولش دادم وگفتم: برو اون ور... دیشب خراب کاری کردم ؟
کسرا خندید و گفت: مامان میگه من مراقب خودم باشم که عجیب لگد میپرونی... و با تهدید گفت: همینه دیگه پیش شوهرت نمیخوابی اینطوری میشه ها ... آه من تو رو گرفت... و غش غش خندید...
انگشت اشارمو گاز گرفتم و کسرا هم چشمکی زد و گفت: برو لباس گرم بپوش...
سری تکون دادم وبه طبقه ی بالا رفتم.
یه دوش سر سری گرفتم و بعد یه بلوز قرمز و یه دامن مشکی که تا سر زانوهام میرسید و تنگ بود تنم کردم.
موهامو خیس ژل زدم تا همون طور حالت دار بمونه ... بعد هم با سشوار یخرده خشکشون کردم.
یه ارایش ملیح کردم و صندل های مشکی رو فرشی مو پام کردم.
یعنی واسه خودم نوبری بودم با اون سر و ریخت اول صبح جولون میدادم.
وارد اشپزخونه که شدم... مونس جون به به و چه چهش راه میفتاد.
چشمم که به ساعت خورد تازه فهمیدم هفت صبحه... اه چقدر زود بیدار شده بودم... شیما با لباس مدرسه بود و کسرا هم داشت ازش لغت های ادبیات میپرسید.
من پشت میز نشستم ... مونس جون برام چایی ریخت ولی کسرا که میدونست من شیرعسل میخورم صبح ها لیوان شیر عسلی که کسرا برام درست کرده بود رو دستم داد و رو به شیما گفت:
نمط؟
شیما: گردن ... موی اسب...
کسرا ابرو هاشو بالا داد و گفت: روش... طریقه ...
و دوباره گفت: نمط؟
شیما: روش...
کسرا با حرص گفت: جفتشو بگو...
شیما: خانممون میگه یکیش هم کافیه...
کسرا با تحکم گفت: جفتشو یاد بگیر که اگر یکی یادت رفت اون یکی تو ذهنت باشه... نمط؟
شیما: روش طریقه ...
کسرا با من دست داد وگفت: فعلا عزیزم...
و رو به شیما گفت: نمط؟
شیما کوله پشتی شو روی شونه هاش انداخت وگفت: بسه دیگه ... ده بار گفتی؟
کسرا با حرص گفت: بالاخره که باید یاد بگیری... نمط؟
شیما: روش و طریقه...
کسرا: مامان کاری نداری شما؟
مونس جون: نه پسرم به سلامت... و کسرا باز گفت: نمط؟
دیگه من ومونس جون هم رسما یاد گرفته بودیم یعنی روش و طریقه...
شیما کسل گفت: روش و طریقه...
تا وقتی که ازخونه کامل برن بیرون، کسرا فقط میگفت : نمط.... شیما هم میگفت روش وطریقه ...
یعنی بچمون پس فردامدرسه بخواد بره، از دست کسرا بدبخت میشه!
از تصور بچه ام که مدرسه میره نیشم باز شد ... مونس جون هم گفت: برای نهار چی دوست داری بپزم عروس خانم؟
یه لحظه واقعا شرمنده شدم... مونس جون خدایی خیلی مهربون بود . با من مثل دخترش رفتار میکرد. دلم میخواست بگم من اشپزی میکنم ولی بلد نبودم.
برای همین با شرمندگی گفتم: نه زحمت نکشید مونس جون ... من خودم میپزم...
مونس جون خندید و گفت: برو دختر... من یه عمر ذغال ... چی میگن این جور وقتا؟ اینو همیشه شیما میگه ... ای بابا .. یادم رفت.
با خنده گفتم: منظورتون من خودم ذغال فروشم ئه؟
مونس جون خندید و گفت: اره همین... من که میدونم اشپزی بلد نیستی...
کلمو خاروندم وگفتم: وای ابروم رفت؟
مونس جون با خنده گفت: خودمم وقتی رفتم خونه ی حاج یدالله خدا بیامرز اشپزی بلد نبودم...کم کم یاد گرفتم. حالا اگر دوست داشته باشی من خودم بهت یاد میدم.
-من که از خدامه... فقط برم یخرده بالا رو مرتب کنم...
مونس جون با مهربونی گفت: برو عزیزم... کمک نمیخوای؟
-نه مرسی...
حینی که داشتم از اشپزخونه بیرون میرفتم مونس جون گفت: تمام مزه ی عروس بودن به اینه که ادم خونه ی خودشو با دست خودش بچینه ... ای شالا به زودی صاحب خونه میشین...
لبخندی زدم و به طبقه ی بالا رفتم.
یخرده وسایل و مرتب کردم... روتختی انگار دست نخورده بود.
با تعجب به زمین نگاه کردم.. روی فرش دو سه تا پر افتاده بود. در کمدی که مربوط به رخت خواب ها بود باز کردم. عزیزم.. کسرا دیشب رو زمین خوابیده بود!
فوری به گوشیم حمله کردم بی توجه به اس ام اسی که داشتم به کسرا پیام زدم: می بینم که از هجر من رو زمین خوابیدی؟
چند لحظه بعد پیام اومد.
بازش کردم. کسرا نوشته بود: خواستم تخت دو نفره رو با هم افتتاح کنیم... دیشب که قسمت نشد... امشب نمیذارم از دستم دربری!
خندیدم و مشغول مرتب کردن شدم.
یک ساعتی درگیر بودم که به سرم زد، به مامانم زنگ بزنم... اینقدر دلم براشون تنگ شده بود که حد نداشت.
تا گفتم الو... مامان نه گذاشت نه برداشت، گفت که میخواستم زنگ بزنم. قطع کن.
و انگار زنگ زد به خونه ی کسرا اینا ، چون مونس جون داشت با تلفن حرف میزد و از لحنش فهمیدم مامان منه... خیلی نگذشت که مونس جون از پایین صدام کرد... رفتم پایین، مامان تماس گرفته بود.
برای پا گشا، شب دعوتمون کرد.
اخ جون... مهمونی دوز دارم... حالا چی بپوشم؟!
درای کمد و باز کردم... یه تی شرت ابی که توش طرح های سفید داشت انتخاب کردم... آستین سر خود با مدل یقه ی هفت...
یه جین سفید لوله ی فاق کوتاه هم برداشتم با کمربند آبی و صندل های سفید هم کنار گذاشتم.
پالتوی سفید و بوت های سفیدم رو هم از تو کمددراوردم.
شال پشمی ابی مو هم کناری گذاشتم و لبه ی تخت نشستم.
گوشیمو برداشتم و به کسرا زنگ زدم.
با سرحالی گفت: به به خانم خانما ... حال شما؟
-سلام.
کسرا: سلام به روی ماهت. چه عجب یادی از ما کردی خانم؟
خندیدم و گفتم: اوه کی میره این همه راهو...
کسرا: خودم نوکرتم هستم... چی شده عروس خانم؟ خوبی؟ همه چی خوبه؟
-عالی... زنگ زدم بگم واسه شب خونه ی مامان اینا دعوتیم...
کسرا: چه خوب... زنگم نمیزدی زود میومدم عزیزم.
-خب همین زنگ زدم درجریان باشی دیر نکنی...
کسرا خندید و گفت: حالا چی میشه بگی دلت واسم تنگ شده بود!
-مرسی از این اعتماد به نفس...
کسرا: پس چی... یه خانم دارم شاه نداره... خوشگل... خوشمزه... شیطون ... در حسرتش به سر میبرم... چی فکرکردی؟
با خنده گفتم: الهی ... حیوونی تو ... چه فشاری بهت اومده ...
کسرا خندید و گفت: ایشالا امشب از خجالتت درمیام... نمیذارم قسر در بری...
خندیدم و گفتم: زود بیا نهار با هم باشیم...
کسرا چشم بلند بالایی گفت و بعد از یذره قربون صدقه رضایت داد تلفن وقطع کنه.
نزدیک یه ربع رو تخت ولو شده بودم و داشتم قربون صدقه هاشو مزه مزه میکردم...
تو یه چشم بهم زدن ساعت شیش غرو ب شد و من هنوز اماده نبودم. همیشه تو مواقع حساس ارایش چشمم خراب میشد... لعنتی هرچی خط چشم میکشیدم به طرز وحشتناکی یا کلفت میشد یا نازک میشد یا گوشه اش ناقرینه میشد.
دیگه اینقدر کشیده بودمو پاک کرده بودم که پلکام میسوخت.
با صدای کسرا که گفت: خانمی...
ته دلم غنج رفت و گفتم: دارم حاضر میشم...
لبه ی تخت نشست و گفت: من نمیدونم باید چی ببریم...
بهش نگاه کردم و گفتم: منم همینطور...
بخصوص که مثلا قرار بود پدرزن سلام و مادرزن سلام هم کسرا داشته باشه!
پوفی کردم و گفتم: خب یه شیرینی میگیریم هان؟
کسرا شونه ای بالا انداخت و گفت: نمیدونم...
کسرا نگاهی به تیپم کرد و گفت: خوب تیپ میزنی ها ...
خندیدم و گفتم: از اتاق برو بیرون ...
از جاش بلند شد و پشتم ایستاد. دستهاشو روی سرشونه هام گذاشت و گفت: حواستو پرت میکنم...
خندمو جمع کردم وگفتم: ابدا...
چونه اشو روی شونه ی چپم گذاشت و حینی که تو اینه بهم نگاه میکرد گفت: شبم میشه همین شکلی باشی؟؟؟
بیخیال خط چشم شد م و با مداد سیاه کمی دور چشمامو پر رنگ کردم و با یه حرکت شونه امو از زیر چونه اش خالی کردم و رو به روش ایستادم و گفتم: شب خستم... فکر نکنم فرصت بشه...
کسرا سینه سپر کرد و کتشو با یه حالت خاص و قدرتمندانه دراورد و روی تخت انداخت و گفت: پس همین الان ...
کسرا بدون اروم وقرار مدام جلوی من راهرو رو متر میکرد.
کلافه از قدم هاش سرمو تو دستم گرفتم. از وقتی فهمیده بود مادرش تو ای سیو بستریه و دوبار هم دچار ایست قلبی شده یک لحظه نمینشست ... نفسمو خسته بیرون فرستادم دلم از گرسنگی مالش میرفت.
اینقدر تو این چند ساعت که برگشته بودیم تهران بهم استرس وارد شده بود که هیچ حوصله ی خودمو نداشتم چه برسه به اینکه زنگ بزنم به پدر و مادرم و خبر بدم ما برگشتیم!
محمد حسین سعی میکرد کسرا رو اروم کنه ... اما اصلا موفق نبود.
با دیدن هانیه و یلدا که از اسانسور خارج شدن، سرجام ایستادم.
از وقتی برگشته بودیم جز محمد حسین کس دیگه ای تو بیمارستان نبود ... ساعت سه بعد از ظهر بود ...
هانیه با دیدن کسرا فوری دستهاشو انداخت دور گردن کسرا و با هق هق گفت: دیدی داداش؟ دیدی چه خاکی به سرمون شد...
و با صدای بلند زد زیر گریه ...
کسرا سعی میکرد ارومش کنه ولی هانیه مدام گریه میکرد و ناله و زاری...
از صدای گریه اش اعصابم خرد شده بود ... پوفی کردم و دست به سینه به منظره ی کاملا مصنوعی رو به روم خیره شدم... خواهری که بخاطر مادرش داشت تو بغل داداش تازه دامادش گریه میکرد!
کسرا بازوهای هانیه رو گرفت وکنار من نشوندش... یلدا هم رفت برای هانیه یه لیوان اب اورد.
محمد حسین دستی توی موهاش برد و کسرا رو به هانیه گفت: چرا زودتر به من خبر ندادید؟
تقریبا یه لحظه ضربان قلبم رفت.
هانیه با فین فین گفت: واه داداش مگه نیاز بهت نگفت؟
کسرا چشماشو ریز کرد و هانیه تند تند گفت: به فاطمه زهرا قسم من فردایی عروسیتون بهتون زنگ زدم، با خود نیاز جون حرف زدم بهش گفتم به کسرا میگی ، گفت اره میگم ... منم گفتم خب بهت میگه... وقتی دیدیم خبری ازت نشد به حسین گفتم یه زنگ به خودت بزنه ... و حینی که چادرش رو از روی شونه اش به سرش مینداخت گفت: ما هم تعجب کردیم که چرا نیومدی! ... میدونی مامان چی کشید این مدت؟ دوبار قلبش وایستاد...
با بهت نگاهمو از هانیه که پیازداغشو الکی زیاد میکرد به کسرا که کم کم داشت کبود میشد چرخوندم.
زیر نگاه سنگین محمد حسین ویلدا عین یه گناهکار به نظر میرسیدم...
نفسمو سنگین بیرون دادم.
اب دهنمو قورت دادم ... کسرا اروم از جاش بلند شد ... یخرده سرجاش جا به جا شد ، دهنشو باز کرد تا یه چیزی بگه ... اما متوجه حضور هانیه و محمد حسین و یلدا شد...
فکش کاملا منقبض شده بود ... اما تن صداشو به حداقل رسوند و اهسته گفت: دنبالم بیا... و نفسشو طولانی و محکم فوت کرد و با قدم های تندی به سمت اسانسور رفت...
فوری از جام بلند شدم و بدو بدو بهش رسیدم... درهای اسانسور داشت بسته میشد که خودمو پرت کردم داخل اتاقک فلزی...
کسرا دکمه ی همکف و زد.
هیچی نمیگفت ولی یه جوری نفس میکشید که قلبم داشت وایمیستاد.
داشتم دنبال کلمه میگشتم تا خودمو تبرئه کنم... من میخواستم بهش بگم... ولی اون نذاشت ... تقصیر من نبود!
با ورودمون به اورژانس و رد کردن ازدحام وارد محوطه شدیم ... به سمت جای ماشین میرفت.قدم هاش بلند بود و داشت یخرده سریع راه میرفت ولی من بدو بدو دنبالش میدوییدم...
با رسیدن به ماشین نادین که هنوز دست کسرا بود یه لحظه سرجاش وایستاد ... منم پشت سرش ایستادم.
هنوز میدونستم داره تند تند نفس میکشه ... سر جام وایستاده بودم که کسرا به سرعت به طرفم برگشت.
چشماش یه جوری عصبانی بود که کم مونده بود خودمو خیس کنم.
اروم لبمو گزیدم که کسرا با حرص گفت: فقط بگو چرا ...
سعی کردم به خودم مسلط باشم و گفتم: چی چرا؟
با کف دست محکم به سقف ماشین کوبید و گفت: برای چی چیز به این مهمی و به من نگفتی؟
-من ... من ... من میخواستم ...
وسط حرفم داد زد: یعنی خانواده ی من و من واست پشیزی ارزش نداره نیاز؟ اینقدر خودخواهی؟
با دستپاچگی گفتم: بخدا خواستم بهت بگم خودت گفتی بعدا ... گفتی سفرمون و خراب نکنم ...
کاملا به سمت من چرخید و با داد بلندی که سرم کشید گفت: مادر من داشت تو بیمارستان جون میداد تو به فکر سفر شمالتی؟
بغض کردم و سرمو انداختم پایین...
کسرا تند تند نفس میکشیدبا داد گفت: هـــان؟
با صدای خفه ای گفتم: من که شمال ندیده نیستم ...
کسرا بلند تر داد زد: پس چرا هیچی نگفتی؟
یخرده ازش فاصله گرفتم و عقب تر رفتم... بغضم داشت خفم میکرد...
چیز زیادی نگذشت که اروم اروم اشکام سرازیر شد.
کسرا با حرص گفت: از همین روز اول داری پنهان کاری میکنی دیگه ... قرارمون این بود؟
سرمو بلند کردم ... از شدت هق هق نمیتونستم حرف بزنم و از خودم دفاع کنم ... چشمام بخاطراشک تار میدیدش... هیچ براش مهم نبود که اشکمو دراورده!
کسرا سوار ماشین شد و با عصبانیت و امری گفت:سوار شو ...بدون مقاومت کنارش نشستم وسرمو به پنجره تکیه دادم. هیچ نگفت که کمربندتو ببند... یا اگر سردته بخاری و زیاد کنم! هیچی نگفت... حتی نگفت که قراره کجا بریم!
بدون مقاومت کنارش نشستم وسرمو به پنجره تکیه دادم. هیچ نگفت که کمربندتو ببند... یا اگر سردته بخاری و زیاد کنم! هیچی نگفت... حتی نگفت که قراره کجا بریم!
کم کم اشکم بند اومد.
ولی اونقدر دلم گرفته بود و حس میکردم ازش دور شدم که تو ذهنم نمیگنجید بخاطر اشتباهی که مرتکبش نشدم اینطوری دعوام کنه... عصبانیت کسرا رو به این شدت ندیده بودم! وقتی داد میزد ازش میترسیدم ... انگار اصلا نمیشناختمش...
اروم زیر چشمی نگاهش کردم... عصبانی بود ... خیلی عصبانی بود!
هیچی تو صورتش اشنا نبود...
نه انقباض فکش واسم اشنا بود ... نه ابروهای تو هم گره خورده اش... نه صورت درهمش... من توی صورت پر اخم و عصبانیش دنبال یه نگاه روشن بودم اما ...!
اولین دعوای زندگی مشترک من وکسرا بخاطر خانواده ی کسرا ... این تیتر ذهنم بود که مطمئنم بودم هیچ وقت از ذهنم پاک نمیشه!
با دیدن کوچمون، دماغمو بالا کشیدم... کسرا رو به روی خونه مون نگه داشت و بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت: تا مرخص شدن مادرم از بیمارستان همین جا میمونی!
با دهن باز داشتم نگاهش میکردم که پیاده شد و زنگ وفشار داد...
فوری از ماشین پریدم پایین و کنارش رو به روی در ورودی ایستادم وگفتم: هیچ میفهمی چی میگی؟؟؟
کسرا نفس عمیقی کشید و همچنان بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت: عادت ندارم یه حرف و دوبار تکرار کنم...
با حرص گفتم:
-جدی؟ خیلی عادت بدیه...
نگاه تند و تیزشو تو چشمای من انداخت و گفت: عادت میکنی... به همه ی عادت های من عادت میکنی!
قبل از اینکه چیزی بگم...
صدای مامانم از ایفون اومد و گفت: کیه؟
کسرا اهسته گفت: ماییم مادر... من و نیاز...
مامانم با هیجان گفت: شمایین؟ اوا بفرمایین داخل... و در و باز کرد.
کسرا به سمت صندوق عقب رفت و چمدون من و برداشت و سوئیچ ماشین رو توی دستش چرخوند، جلوش ایستادم و گفتم: منظورت از این مسخره بازی ها چیه؟
کسرا زیر لب گفت: مسخره بازی؟ مادر من داشت میمرد...
با دندون قروچه گفتم: من خواستم بهت بگم!
کسرا پوزخندی زد و گفت: نمیخوای که پدر ومادرت متوجه اولین بحث زندگیمون بشن!
پوفی کردم وگفتم: به هیچ وجه....
کسرا هم سری تکون داد و گفت: پس عادی باش... مادرت داره از پنجره نگاهمون میکنه!
و در و باز نگه داشت و صرفا بخاطر تماشای مامانم بهم اجازه داد اول من وارد ساختمون بشم... وگرنه با این اعصاب خرابش عمرا مسئله ی خانم ها مقدم ترن رو تو ذهنش مرور میکرد!!!
با هم وارد اسانسور شدیم... یه جوری اخم کرده بود که انگار جدی جدی شده بودم قاتل مادرش!
با اعلام طبقه توسط منشی اسانسور... کسرا چمدون من به دست از اسانسور خارج شد. مادرم جلوی در منتظرمون بود با تعجب و هیجان جواب سلاممون رو داد ودعوتمون کرد داخل.
کسرا چمدون من و به اتاق برد و مامان حینی که داشت بلند بلند احوال پرسی میکرد و میگفت: چه حال چه خبر... چی شده که اینقدر زود برگشتید ...
کسرا نفس عمیقی کشید و با لحن مهربونی گفت: راستش حال مادرم اصلا خوب نیست...
مامان با چشمهای گرد شده از نگرانی با سینی چای به هال اومد و گفت: خدا بد نده کسرا جان چی شده؟
کسرا نفسشو فوت کرد وگفت: سکته کرده ... همون شب عروسیمون... دیگه منم که خبر دار شدم نتونستم شمال بمونم.. نیاز جان هم لطف کرد و رضایت داد برگردیم تهران!
با این که از دستش عصبانی بودم ولی از اینکه حداقل جلوی مامانم ابرو داری کرد ازش ممنون شدم...
ولی خیلی طول نکشید که ستون فقرات شادیم رسما سه تیکه شد...
کسرا گفت: راستش مادر ... خونه مون خالیه... شیما هم فرستادیم پیش هانیه... بنظرم درست نیست که نیاز تو خونه ی ما بمونه ... تا مرخص شدن مامان اگر ایراد نداره اینجا باشه... اینطوری خیال منم راحت تره!
با دهن باز داشتم به کسرانگاه میکردم که مامان گفت: اتفاقا خوب فکری کردی کسرا جان... نیازم عادت نداره شب جایی تنها بمونه ... بخصوص که خونتون هم هنوز محیطش براش غریبه است...
انگار یه پارچ اب یخ ریختن رو سرم...
کسرا چاییشو نیم خورده روی میز عسلی گذاشت و بعد از کلی تشکر و یه خداحافظی نمایشی وعاشقانه با من ، عزم رفتن کرد ... خون خونمو میخورد!
بعد از رفتنش، مامان با هیجان دستمو گرفت و منو روی مبل نشوند و گفت: خب عروس خانم خوشگل تعریف کن چه خبرا؟
میدونستم منظورش از این چه خبرا چیه...
درحالی که هیچ خبری نبود، در جواب تک تک سوالاتش مجبور شدم دروغی یه چیزایی بپرونم ...
بعد از تموم شدن لیست بلند بالای سوالات مامانم به اتاقم رفتم و وسایلمو جا به جا کردم.
خیلی طول نکشید که سر و کله ی نادین و بابام هم برای صرف شام پیداشون شد و جفتشون از دیدن من شوکه شدن، اما با توضیحات مامان اونا هم خیلی راحت قانع شدن و حق و به کسرا دادن ... در نهایت هم قرار شددر اولین فرصت به ملاقات مادر کسرا برن!
بابا که روی عرش سیر میکرد ... به قول خودش دخترش دیگه خانمی شده بود و از اینکه من عاقلی کردم و همراه کسرا بیخیال ماه عسل شده بودم وسریعا به تهران برگشتیم تعریف میکرد.
منم انگار برگشته بودم به روزهای دختریم... انگار نه انگار شوهر داشتم... ازدواج کردم!
هرچند که هنوز دختر بودم!!! یه دختر متاهل!
...
سه روز از موندن من توی خونه ی پدریم میگذشت... دقیقا همه چیز عین قبل از ازدواجم بود منهای تماس های شبانگاهی با کسرا...
منهای ترس از ، از دست دادن کسرا ...
چون کسرا رو داشتم... ولی اون انگار کلا بیخیال من شده بود، بخصوص که دقیقا توی این سه روز لحظه هایی زنگ میزد که مادر وپدر و برادرم خونه بودن ... اونم فقط واسه ی حفظ ظاهر... شاید به اندازه ی دو دقیقه با هم احوال پرسی میکردیم ... یه احوال پرسی خشک... اما من سعی میکردم جلوی پدر ومادرم با لبخند و شاد جلوه کنم.
نمیدونم چه حس ناشناخته ای بود که هیچ خوشم نمیومد بحث وقهرمون رو کسی بفهمه... حتی سیما!
ماجرای شبی که تو جاده بودیم هم به سیما نگفتم... خودمم نمیدونستم چه مرگمه...
یه سری تصورات دیگه ای تو ذهنم بود که یهو همه چی انگار در عرض چند ثانیه برام از این رو به اون رو شد!
نفس عمیقی کشیدم که با زنگ خوردن تلفن، به خیال اینکه کسراست ، فوری جواب دادم و گفتم:بله؟
کسی حرفی نزد ...
با حرص گفتم: الو؟
صدای پرهیجان کیوان تو گوشم پیچید: بَــــــــــــــه ... دختر خاله ی تازه عروس... شما کجا اینجا کجا؟ شوهرت دیپورتت کرد؟ میدونستم هیچ کس نگهت نمیداره ...
تو اون اوضاع احوال روحی که من داشتم شوخی های کیوان واقعا به جا بود... با خنده منم پر به پر شوخی هاش دادم و گفتم: شوهره رو فرستادم سینه قبرستون ... ارثشو بالا کشیدم...
کیوان قه قه خندید و گفت: چطوری دخترخاله ی متاهل... تعریف کن وضعیت تاهل با تجرد چه فرق هایی داره؟ خوش میگذره؟
برای من که هیچ فرقی نداشت!!!
پوفی کردم وگفتم: ای جای شما خالی... تو خوبی؟ چه خبر از درس و کنکورت؟
تا اینوگفتم انگار داغ دلشو تازه کردم.
شروع کرد به اه و ناله کردن و شکایت از اینکه درسهاش سخته ... ازطرفی هم دفترچه ی انتخاب دانشگاه ازاد رو رشته های بالا زده ... غیر پزشکی رو میکروبیولوژی زده بود و پزشکی رو هم به قول خودش با اعتماد به سقف بالا دندان پزشکی تهران زده بود!
با این همه از وجودم تو خونه ی پدری استفاده کرد وگفت: من کلی اشکال ریاضی و فیزیک و هندسه دارم ... امشب اونجایین بیام ازت بپرسم؟
اهی کشیدم .. من که نزدیک سه روز بود اینجا بودم.
حداقل کیوان میومد یخرده کمتر فکر میکردم.
با کسلی گفتم: اره حتما ... منتظریم...
کیوان رو هوا جوابمو گرفت و تماس و قطع کرد.
به مامان گفتم که کیوان قراره بیاد ... اونم سری تکون داد و منم به اتاقم رفتم تا کمی خرت وپرت هامو جمع کنم.
با دیدن خاموش وروشن شدن صفحه ی گوشیم... فوری به سمتش حمله کردم.. با تصور اینکه شاید کسرا برام پیام زده ، پوشه ی مربوطه رو باز کردم...
با دیدن پیام خشکم زد!
رضا بود:
سلام عروس خانم... خوبی؟
پس فردا افتتاحیه ی شرکت ماست. ایا شما هم با ما هستید یا نه؟ اگر اره ... بهم بگو تا بهت ادرس بدم.منتظر جوابتم. ایکون خنده و چشمک!
پوفی کردم و لبه ی تخت نشستم.
داشتم به پازلی که کسرا برام درست کرده بود نگاه میکردم.
بیشعور سه روز تمام منو انداخته بود گوشه ی خونه ی بابام ... بخاطر کی؟ بخاطر مادرش.. عوض تشکرش ... عوض اینکه بخاطر همزاد پنداریم باهام مهربون باشه و ازم ممنون باشه که مسافرت شمالمونو بیخیال شدم ... تازه اقا قهرم کرده بود و سرد شده بود!
نمیدونم چرا بی هدفم ، روی دگمه های سه و پنج وهفت چرخید... بی هیچ فکری تو سرم... نوشتم: اره ...
و بعد گوشی و روی میز گذاشتم و شقیقه هامو مالیدم...
اگر با رضا ازدواج میکردم بخاطر بیماری مادرش... بخاطر نگفتن من ... بخاطر حرف خواهرش... با من قهر میکرد؟؟؟!!!
سرمو تکون دادم. . . من فقط میخواستم شاغل باشم... چه فرصتی بهتر از این ... اره ... این بهترین فرصت بود هم کار یاد میگرفتم هم تجربه... ولی کسرا... اگر میفهمید؟؟؟
از کجا؟
شونه هامو بالا انداختم...
اصلا کسرا که قیافه ی رضا رو نمیشناسه ...
چشمامو بستم... یه حسی میگفت: احمق خانم کسرا روی تو خیلی حساسه...
پوفی کردم وفکر کردم: حساس بود که سه روزه عین بچه ها قهر کرده؟! حساسه که اینطوری با من رفتار میکنه؟؟؟
لعنت به تو کسرا...
یکی نیست بهش بگه : لعنتی من زنتم. . . !
قبل از اینکه حسی که همیشه به نفع کسرا بهم الارم میداد سرم داد بشکه و بگه : لعنتی اونم شوهرته و روت حساسه...
در اتاقم باز شد و کیوان جلوی چشمم نمودار شد.
با کلی جزوه و کتاب تست و یه جامدادی نارنجی مدل استدلر!
واقعا از جدیتش لذت بردم... یعنی من وایمیستادم کیوان دندان پزشکی قبول بشه بیشتر به نفعم بود که با این کسرای غدی که هیچ اهل سماجت نبود و کلی هم انگار عادت بد داشت عروسی کنم...
خب مرتیکه ی خر من دلم برات تنگ شده سه روزه عین چوب خشک شدی!!!
نفس کلافه ای کشیدم وبرای اینکه ذهنم سمت فکر وخیال نره، مشغول سر و کله زدن با کیوان شدم...!
تا ساعت های دوازده باهاش ریاضی وفیزیک و هندسه کار کردم، خوشبختانه زمان پیش دانشگاهی وسوم دبیرستان اونقدر استادای خوبی داشتم که مباحث هنوز یادم بود و بلد بودم وگرنه کیوان بدبخت میشد.
بعد از رفتن کیوان، کشون کشون خودمو به تختم رسوندم ... با اینکه خسته بودم اما فکرم کشید به سمت کسرا ...
وقتی دو شب کنار اون خوابیدن و چشیدن طعم نفس های داغش رو تجربه کردن، رو حس کرده بودم.. دیگه تنها خوابیدن واسم سخت شده بود!
چشمامو بستم ... اروم اروم اشکهام از زیر پلکهام جوشیدن ...
درحالی که دهنم طعم شور اشک و بغض و گرفته بود سرمو تو بالش فرو کردم... خیلی نامردی کسرا! خیلی!!!
و نفهمیدم چطور با گریه و بغض و دلتنگی خوابم برد!
ساعت نزدیک یازده بود که کش و قوسی به بدنم دادم... مامان از پشت در صدا زد: عروس خوش خواب نمیخوای بیدار بشی؟
ژولیده و هپلی... سرجام نیم خیز شدم.
یه شلوارک سفید تنم بود که روش خرس های قهوه ای داشت ... با یه تاپ بندی تنم بود و لباس زیرمو دیشب دراورده بودم... حوصله هم نداشتم دوباره تنم کنم.
دوباره کش وقوسی اومدم ... بابا و نادین خونه نبودم... حینی که بند تاپمو روی سرشونه ام برمیگردوندم در اتاق وباز کردم.
با دیدن یه نفر که روی مبلی که رو به روی در اتاق خوابم بود نفسم تو سینه حبس شد.
بدون توجه به شمایلم ... به سمت اون لبخندی که اصلا هم نمایشی وتظاهری نبود هجوم بردم...
دلم اساسی واسه ی این نگاه براق تنگ شده بود.
خبری از مامان نبود، کسرا به پام ایستاد و با خنده گفت: هنوز نیم ساعت به دوازده مونده میتونم بگم صبح بخیر!
بدون هیچ حرفی دستهامو دور گردنش حلقه کردموخودمو چسبوندم بهش و سرمو روی سینه اش گذاشتم...
یخرده منو محکم تو بغلش فشار داد و بعد گفت: نیاز مامانت...
و حلقه ی دستهاش اروم شل شد...
ازش فاصله گرفتم.
لبخندی زد و گفت: زود اماده میشی بریم خونه؟
بدون تلاشی برای مخالفت به سمت اتاقم دوییدم... با دیدن لباس زیرم گه زیر تخت افتاده بود یه لحظه از خجالت خیس اب شدم... من اصلا یادم رفته بود با چه شکلی رفته بودم تو بغل کسرا!
یه نیش خندی زدم ، دلشم بخواد ... از خداشم باشه ... با اینکه دلم میخواست دوش بگیرم... ولی گذاشتمش برای بعد ووسایلی که لازم داشتم واز قبل امادشون کرده بودم رو برداشتم.یه مانتوی ابی تنم کردم وجین مشکی... یه شال سفید و ابی هم سرم گذاشتم ویه ارایش نقره ای ملایم کردم...
کاپشن سفیدم و با شال گردن سفیدم ست کردم و با دوتا ساک از اتاق خارج شدم.
کسرا فوری به سمتم اومد و ساکها رو ازم گرفت.
با اصرار مامان که نهار وباشیم مخالفت کردم و بالاخره از خونه خارج شدیم.
خیلی میترسیدم کسرا وقتی از خونه میریم بیرون دیگه از ظاهر نمایشیش بیرون بیاد و بشه همون ادم سخت و سرد ...
حتی وقتی توی اسانسور هیچی نگفت یا وقتی توی پرایدش نشستیم هم سکوت کرده بود بیشتر باورم شد که هنوز قهره و صرفا کاراش همه نمایشی بوده!
تا رسیدن به خونه با صدای گرم محمد اصفهانی و اهنگ هاش طی شد.
کسرا ساکت بود و منم تو سکوت و دلتنگی و قهر به سر میبردم!
کسرا جلوی خونه پارک کرد.
در خونه باز بود، بدون اینکه منتظر کسرا باشم از ماشین پیاده شدم ، صدای شلوغی کل حیاط و پر کرده بود. با دیدن یه عالمه کفش جلوی در شیشه ای خونه، ابروهامو بالا دادم...
اینقدر حس غریبگی بهم دست داد که وایسم تا کسرا هم بیاد و بعد باهم بریم تو... تو یکی از فیلم وسریالای ایران دیده بودم وقتی یه عروس میاد خونه ی خودش ... واسش گوسفند سر میبرن، چقدر جشن و بزن و برقص...
من انگار بار صدممه پا به خونه ام میذارم!
سرمو انداختم پایین ... اصلا تصور اینو نداشتم که وقتی پا به خونه ی خودم میذارم اینقدر شلوغ پلوغ باشه... یه تازه عروس پنج شیش روزه بودم ... شاید توقع داشتم یه جور دیگه وارد خونه ام بشم... نه اینقدر غریب.... میون یه عالم غریبه!!!
نفس خسته ای کشیدم و کسرا گفت: تو که قرار بود وایستی واسه چی بدو بدو اومدی تو؟
تو لحنش هیچی بوی اشتی نمیداد!
دستمو گرفت و در وباز کرد.
با صدای بلندی یا الله گفت.
منم کتونی هامو دراوردم...
یه عالم فامیلای کسرا، به احترامم بلند شدن... مونس خانم هم بیحال روی مبلی نشسته بود و با لبخند مهربونی به من خیره شده بود.
زن دایی کسرا جلو اومد و دست من و گرفت و کنار مونس خانم نشوند ... کمی بعد هم صدای کل کشیدن و پخش شدن نقل و نبات رو سر من و کسرا ...
هانیه با دیس شیرینی به سمت من اومد و گفت: به خونه ات خوش اومدی عروس خانم!
لبخندی زدم و یه شیرینی برداشتم.
رو به مونس خانم پرسیدم: حالتون خوبه مونس خانم؟
دستمو توی دستش گرفت و گفت: قربونت برم عروس گلم. .. الحمد الله ... ببخش که ماه عسلتونو خراب کردم. بخدا وقتی فهمیدم از سفرتون نا کام موندید دلم خیلی گرفت. هی به هانیه و حسین میگم چرا به نیاز اینا خبردادید ... من که رفتنی نیستم!
هانیه پاشو روی پاش انداخت وگفت:واه مادر من نمیشد که محمد بی خبر بمونه ...
مونس خانم دستمو توی دستش فشار داد و گفت: ایشالا جبران میکنم محبت عروسمو...
لبخندی زدم و کسرا رو به من گفت: ساک ها رو ببرم طبقه ی بالا ...
مونس خانم لبخندی زد وگفت:برو ببین از طبقه ی بالا خوشت میاد؟
با چشمهای گرد شده به مونس خانم نگاه کردم... قرار بود سرویس چوب مخصوص اتاقمون رو خودم بعدا بخرم...
از جام اروم بلند شدم... کسرا دستمو گرفت ... عذرخواهی کوتاهی کردم...
با هم از پله ها بالا رفتیم.
کسرا در وبرام باز کرد.
اولین چیزی که تو صورتم خورد ... بوی رنگ بود.
یه نگاهی به در و دیوار کردم... یه رنگ گلبهی ملایم داشت ... و یه سرویس خواب چوبی البالویی سوخته .... با میز اینه و پرده های زرشکی و سفید...
ابروهامو بالا دادم...
رو تختی ای که روی تخت کشیده شده بود یه پتوی گل برجسته بود با زمینه ی سفید و گل های صورتی و لیمویی...
کسرا ساک هامو به کمد دیواری تکیه داد و گفت: خوشت میاد؟
با اینکه از سادگی و ست بودن رنگ ها خیلی خوشم اومده بود و اتاقمون بهم حس ارامش خاصی میداد اما بخاطر اینکه هیچ دخالتی توی انتخاب رنگ و تخت نداشتم ... اخم هام تو هم رفت.
کسرا رو به روم ایستاد و گفت: نگفتی از سلیقه ام خوشت میاد؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم: مثلا بگم نه میری همشونو عوض میکنی؟
عین خودش سرد جوابشو داد...
یارو سه روزه عین ادم حالمو نپرسیده ... تازه سرخود ست اتاق خواب هم واسه من انتخاب کرده! هرچند قشنگ بود ولی ... نچ... باید عین خودش باهاش برخورد کنم!
کسرا دستی تو موهاش کشید و ابروهاشو بالا داد و گفت: یعنی واقعا خوشت نیومده؟
-چه دلیلی داره از چیزی که من توی انتخابش نقشی نداشتم خوشم بیاد؟؟؟
کسرا یخرده با تردید نگام کرد ببینه شوخی میکنم یا جدی میگم...
حالت صورتم خوشبختانه یخ بود ... پوفی کرد و گفت: خواستم خوشحالت کنم ...
یه پوزخند تصنعی زدم و رومو برگردوندم.
درحالی که زیپ ساکمو باز میکردم گفتم: کمد من کجاست؟
کسرا به دیوار تکیه داد و گفت: جدی جدی خوشت نیومد؟
بی خیال جواب دادن بهش، مانتو وشالمو دراوردم... و روی تخت انداختم... دلم میخواست سریع وسیله هامو بچینم و بعدش به حموم برم.
جوابشو ندادم و کسرا گفت: الان از دست من ناراحتی؟
کفری شدم و گفتم: باید خوشحال باشم؟
کسرا لبه ی تخت نشست و حینی که شال منو توی دستهاش گرفت گفت: خب نمیتونستم اجازه بدم که تنها اینجا بمونی.... خطرناک بود ...
شونه هامو بالا انداختم ...
و مشغول دراوردن لباس ها از توی ساک شدم ... دستی به طبقه ی توی کمد کشیدم. خاکی نبود . لباس ها رو مرتب چیدم و کسرا گفت: خب منم حق داشتم که از دستت دلخوربشم... تو یه مسئله ی مهم و به من نگفتی...
رومو به سمتش چرخوندم و گفتم: من خواستم بگم ... ده بار خواستم بگم... هی گفتی نگو . .. فلان ... چی... یادت رفت؟؟؟
کسرا شالمو تا کرد و گفت: حالا که همه چیز بخیر گذشت ...
اخم هامو تو هم فرستادم و گفتم: اره ...
کسرا نچی کرد و مانتومو برداشت. حینی که داشت استین های مانتومو درست میکرد چون پشت و رو درش اورده بودم، گفت: حالا نمیشه شما اشتی کنین؟
شالمو از روی پاش برداشتم وگفتم: یعنی من و نظرم اینقدر واست مهم نیست که سرخود رفتی تخت و کمد و اینه خریدی؟
کسرا شروع کرد به تا کردن مانتوم و گفت: خواستم خوشحالت کنم!
-الان از خوشحالی دارم بال درمیارم...!!!
کسرا مهربون گفت: حالا هفت هشت ماهی که اینجا هستیم با همینا سر میکنیم واسه ی خونه ی خودمون چشمم کور دندم نرم ... شما رو میبرم هرچی که خودت دوست داری و با سلیقه ی خودت بخر... خوبه؟
بهش نگاه کردم ... مانتومو تا کرده بود.
پوفی کردم و با غرغر گفتم: مانتو رو ادم تا میکنه؟
چشماش حالت شیطونی به خودش گرفت و گفت: پس چی کار میکنه؟
-اویزون میکننش...
و به چوب لباسی کنج اتاق اویزونش کردم.
داشتم کاپشنم رو هم از روی تخت برمیداشتم که کسرا مچ دستمو گرفت و منو به سمت خودش کشید... تعادلمو از دست دادم و تو بغلش افتادم...
حینی که با یه حرکت قوی منو رو پاش نشوند گفت: تا حالا کسی بهت گفته وقتی اخم میکنی دوست داشتنی تر میشی؟
اوه ... رضا یه باربهم گفته بود...
اخم میکردم بهم میگفت جوجه عصبانی...
سری تکون دادم که این فکر از تو سرم پرت بشه بیرون... اما کسرا گذاشت به حساب نه گفتن من... داشت موهامو نوازش میکرد... کلا عاشق موهام بود.
دلم نمیخواست ازدستش دلخور باشم... ولی نمیدونم... کلیپسمو باز کرد وگفت: موهاتو باز بذار... اینطوری خوشگل تری...
یخرده منو محکم تو بغلش گرفت و گفت: چی میشه همیشه مثل امروز صبح بیای توبغلم!
دقیقا منظورش به بی لباسی صبح بود تو خونه ی پدریم!!!
ناخوداگاه یه لبخند رو لبم نشست.
کسرا مهربون داشت نگام میکرد. انگار تک تک اجزای صورتم براش جدید بود با خیرگی اونها رو از نظر میگذروند.
حینی که موهامو نوازش میکرد و تو چشمهام زل زده بود. خواست سرشو بیاره جلو که ...
که هانیه از پشت در صداش کرد: محمد ...
کسرا یه خنده کرد و گفت: اگر گذاشتن دو دقیقه ادم با خانمش خلوت کنه ...
از بغلش بیرون رفتم و گفتم: تا هفت هشت ماه وضع همینه!
دقیقا هم متوجه طعنه ی کلامم شد.
خواست چیزی بگه ولی نگفت و از اتاق رفت بیرون.
منم با باز کردن ساک و وسایلم مشغول شدم ... بعدشم میل عجیبی داشتم برم حموم!
بعد از صرف نهار ، حول وحوش عصر بودکه همه ی مهمون ها رفتن ... منم تو اتاقمون در گیر بودم.
دلم میخواست تمام وسایل هامو جا به جا کنم... بخصوص که حس میکردم جای میز اینه حتما باید عوض بشه... علاوه بر این که من به یه میزکامپیوتر هم نیاز داشتم.
خوشبختانه میز نقشه کشی – مهندسی کسرا برای جفتمون کفایت میکرد.
در اتاق باز شد.
کسرا خمیازه ای کشید و وارد اتاق شد...
داشتم موهاموخشک میکردم ... با دیدن کسرا گفتم: ببین این میز اینه رو بیا بذار این طرف... تخت هم کاملا بچسبون به دیوار...
کسرا لبخندی زد و گفت: بوی توت فرنگی میدی...
خندیدم وگفتم: از این شامپوهایی که گذاشتی استفاده کردم . هان باید شامپو هم بخریم من ازاین ها مصرف نمیکنم ... به موهام سازگار نیست.
کسرا خندید و گفت: چشم ... و میز اینه رو با کمک هم جا به جا کردیم و تخت هم به دیوار چسبوندیم.
حالا موقع سشوار کشیدن مجبورنمیشدم از این ور و اون ور سیم رابط پیدا کنم و دنبال پریز باشم. اصلا میز اینه باید کنار پریز باشه!
مشغول خشک کردن موهام بودم ، کسرا هم منو نگاه میکرد.
با لحن خاصی پرسیدم: چرا اینطوری نگام میکنی؟
کسرا خندید و گفت:باورم نمیشه زن گرفتم .
خندیدم و خواستم بگم ... نباید هم باورت بشه ... چون چیزی برای تو فرقی نکرده ... نه خونه گرفتی نه هیچی دیگه!
ولی نگفتم.یعنی قشنگ میدونستم هفت هشت ماه میخوام بهش طعنه بزنم. باید خودم جلوی خودمو میگرفتم که عاصیش نکنم.
کسرا نفس عمیقی کشید و گفت: خوب موهاتو خشک کن ، شام بریم بیرون.
با لوسی گفتم باشه ... و کسرا رفت طبقه ی پایین تا بگه ما شام نیستیم.
منم در کمد و باز کردم.
یه پالتوی خاکستری برداشتم با جین مشکی و کلاه شال خاکستری... پوت های خز مشکی و کیف مشکی هم برداشتم.
دلم میخواست تیپ بزنم... یه ارایش نقره ای هم کردم و بعد همراه پوت هام از پله ها پایین رفتم.
هانیه با دیدن من ابروهاشو با حالت خاصی فرستاد بالا ...
مونس خانم هم با ذوق گفت: هزار الله اکبر ...
کسرا هم که مثل ندیده ها ، همش منو نگاه میکردم. کیف میکردم باتحسین بهم زل میزد.
به دستور مونس خانم، هانیه واسم اسفند دود کرد و حینی که داشت اسفند و دور سرم میچرخوند گفت: حالا این کلاه شال گرمت میکنه؟ سرما نخوری بیفتی...
از لحن حرف زدن و طرز گفتنش هیچ خوشم نیومد . خودت بیفتی!
مسخره ... کلا به خون هانیه تشنه بودم.
ولی محلش نذاشتم. کسرا هم یه کت چرم روی پلیور مشکیش پوشید و باهم زدیم از خونه بیرون.
با اینکه سعی میکردم به حرفهاش بخندم و همراهش باشم ... ولی عجیب فکر و ذهنم پیش هانیه ورفتار هاش بود ... دلم میخواست این حرف کج و کوله اش رو تلافی کنم.
بخاطر همین زیاد حواسم به کسرا نبود.
داشتم ویترین ها رو نگاه میکردم... نم نم یه بارونی هم میومد.
با دیدن یه مانتوی خاکستری روشن توی ویترین که کمر بند چرم مشکی داشت ، یخرده سرعتم کم شد تا جایی که ایستادم.
کسرا هم مسیر نگاهمو تعقیب کرد و گفت: خوشم میاد خوش سلیقه ای... البته از انتخاب شوهرت هم مشخصه ولی در کل...
با این حرفش خندیدم و به قول کسرا بالاخره سگرمه هام باز شد.
با این حرفش خندیدم و به قول کسرا بالاخره سگرمه هام باز شد.
دلم نمیخواست هنوز هیچی نشده بخاطر سردی و کم محلیش باهاش قهر باشم ... شاید باید میپذیرفتم هرجفتمون مقصریم... درهرصورت کوتاه اومده بودم...
با هم رفتیم داخل و اون مانتو رو خریدیم...
چیزی که توی مانتو دوست داشتم این بود که مدلش یه طوری بود که میشد استین هارو تا ارنج داد بالا و با یه بند چرمی از جنس همون کمربند میشد اون استین ها رو به اون صورت تا زد و بالا نگه داشت.
طبق معمول بخاطر خرید نیشم باز شد و بعد از پیاده روی و هضم پیتزا مخصوصی که خورده بودیم سوار ماشین شدیم ...
کسرا جلوی یه داروخانه نگه داشت . ازش خواسته بودم مسواک برام بخره ... اسم چند تا شامپو هم بهش گفتم که از همون ها برام بخره .
بعدش هم که به خونه برگشتیم.
مونس خانم و شیما هنوز بیدار بودن.
کسرا کتشو اویزون کرد و سلام داد. منم سلام کردم.
شیما با هیجان پرید جلومو گفت: خوش گذشت زن داداش؟
خندیدم وگفتم: اره خیلی.... جات خالی...
شیما اه سوزناکی کشید و گفت: خدا قسمت کنه.
با این حرفش منو مونس خانم زدیم زیر خنده وکسرا با چپ چپ نگاهش کرد و گفت: بچه پر رو... بشین سر درس و مشقت ...
شیما چینی به بینی اش انداخت و گفت: داداش جون مشق مال دبستانه .... من امسال دبیرستانی ام... دیپلم میگیرم.
کسرا سری تکون داد و گفت: بله ... امسال نهایی داری... باید بری حوزه ی امتحانی... هیچ میفهمی درسهات سخته ... نه ...!
شیما اخمی کرد و بلند گفت: مامان ببینش...
کسرا بازوی لاغر شیما رو گرفت وگفت: بدو برو بخواب...
شیما با حرص گفت: خودت بخواب.... مگه من مرغم... ساعت تازه یازده ونیمه...
کسرا با حرص گفت: تو فردا مدرسه نداری؟
شیما دهن کجی کرد و گفت: نمیخوام بخوابم... مامان یه چیزی بهش بگو دیگه ...
مونس خانم با خنده گفت: زشته جلوی نیاز ... الان فکر میکنه شما به خون هم تشنه این...
ولی من عجیب داشتم از کل کل شیما و کسرا کیف میکردم.
کسرا که مشخص بود که چه لذتی می بره از حرص دادن شیما ... شیما هم که میخواست به هر ضرب و زوری که شده جواب کسرا رو بده.
مونس خانم از جا بلند شد وگفت: بچه ها من دیگه میرم بخوابم.
کسرا رو به مادرش با لبخند گفت: شب تنها نخواب مامان... بذار شیما پیشت میخوابه.
شیما با غر غر گفت: نمیخوام... من جام عوض بشه خوابم نمیبره... فردا هم ورزش دارم صبح اول صبح... نمیتونم...
همین جور که داشت با غرغر حرف میزد ولی معلوم بود که اخرش قبول میکنه ... گفتم: مونس خانم من پیشتون میخوابم.
کسرا با داد گفت: چـــــی؟
مونس خانم خندید و گفت: نه مادر نمیخواد... شیما مادر تو هم نمیخواد... برین بخوابین من حالم خوبه ...
دستمو دور بازوی مونس خانم حلقه کردم و حینی که به کسرا نگاه میکردم گفتم: مونس خانم شما هنوز حالتون خوب نشده ... حالا من امشب و پیش شما میخوابم...
کسرا دستی تو موهاش کشید.
یه جوری نگام میکرد که هم خندم گرفته بود .... هم نگاهش متعجب بود ... هم ناراحت بود ... هم عصبانی بود ... هم خودشم خنده اش گرفته بود!
خلاصه که موقع دراوردن لباس هام توی اتاق مشترکمون برگشت بهم گفت: یعنی ها ... اخرشی... الان داری تلافی چی و سرم درمیاری؟
با خنده گفتم:مادرت حالش خوب نیست اخه ... نمیخوام فکر کنه من تو رو دیر فرستادم تهران! من میخواستم بهت بگم.
کسرا هومی کشید وگفت: باشه دیگه ... منم که پشت گوشام مخملیه... حسابتو میرسم...
خندیدم وگفتم: این مسواک سبزه مال من...
کسرا با حرص از دستم مسواک و کشید وگفت: نخیر... من سبز و واسه خودم خریدم تو مسواک صورتیه رو بردار...
و با اخم و تخم از کنارم رد شد وبه دستشویی رفت.در و هم کوبید.
روی تخت نشسته بودم و میخندیدم... کسرا با دهن پر خمیر دندون و مسواک اومد بیرون و گفت: من تنها چطوری روی تخت به این بزرگی بخوابم؟
-این دیگه مشکل خودته ...
کسرا باحرص گفت: واقعا که ...
با این حرفش بلند زدم زیر خنده ... طوری که روی تخت بالا پایین میشدم.
کسرا هم سری تکون داد و گفت: پاشو برو پایین دیگه ... هی اینجا نشستی منو نگاه میکنی!
-پس خدافظ... و لباس خوابمو که یه تی شرت صورتی بود و شلوارک ستش ، برداشتم و یه چشمک زدم و با یه حالتی موهامو ریختم تو صورتم و جلوی در وایستادم و گفتم: راستی کسرا گفتی اینطوری به من بیشتر میاد؟ موهامو دوست داری اینطوری باز بذارم؟؟؟
کسرابه سمتم حمله کرد و منم با جیغ و خنده از پله ها سرازیر شدم پایین...
شیما با هیجان گفت: دنبال بازی میکنین...
کسرا حرصی که از من میخورد سر شیما خالی کرد و با دهن پر داد زد: برو بگیر بخواب دیگه ...
و خود کسرا هم به اتاق رفت و در وکوبید.
از رفتارش خنده ام گرفته بود به نرده تکیه داده بودم و میخندیدم که کسرا در وباز کرد و با دیدن من گفت: یعنی واقعا نمیای؟
خندیدم و سرمو به علامت نه تکون دادم.
کسرا با حرص گفت:فردایی هم هست نیاز خانم...
خندیدم و گفتم:حالا کو تا فردا ... تافردا کی زنده است کی مرده؟
کسرا پوفی کشید وگفت:شب بخیر...
واسش یه بوس فرستاد م و گفتم:شب تو هم بخیر عزیزم...
از لجش باز خواست بدوئه دنبالم که من سریع پله ها رو پایین رفتم و به اتاق مونس خانم پناه بردم.
مونس خانم روی تخت نشسته بود و ذکر میگفت. با لبخند مهربونی بهم نگاه میکرد.
نمیدونم چرا ولی مهربونیشو دوست داشتم.
حالت چشماش عین کسرا بود ... ولی رنگش عسلی نبود.
لبخندی زدم وگفتم: مونس خانم خوبین؟ چیزی لازم ندارین؟
خندید و گفت: خوب پسر منو حرص میدی ها ...
لبه ی تخت نشستم و گفتم: خبر ندارین اون چقدر من و حرص میده ...
مونس خانم دستشو جلو اورد و موهای منو پشت گوشم زد وگفت: ان شا الله خوشبخت باشین... ان شا الله همیشه لباتون بخنده...
اروم و با خجالت گفتم: مرسی مونس خانم... استراحت کنین...
مونس خانم کمی خودشو جا به جا کرد وگفت: بیا رو تخت کنار من بخواب... زمین سرده ...
-نه من راحتم...
مونس خانم خندید و گفت: بیا دختر... این تخت به این بزرگی...
سرموی به علامت باشه تکون دادم ومونس خانم گفت: من خرناس کشیدم بیدارم کنی ها...
خندیدم و چیزی نگفتم.
مونس خانم نگاهی بهم کرد وگفتم: شبتون بخیر مونس خانم...
لبخندی زد و گفت: تا اخرش میخوای مونس خانم صدام کنی؟
با شرمندگی گفتم: چی صداتون کنم؟
لبخندی زد وگفت: هرچی دوست داری...
با من من گفتم: میتونم مونس جون بگم؟
خندید و گفت: چرا که نه ... اینطوری صمیمی تر هم هست...
و شب بخیری گفت و منم گفتم: خوب بخوابید مونس جون.
مونس جون که چشماشو بست فوری لباسامو عوض کردم و لباس زیرمو هم دراوردم وزیر تخت انداختم.
بعد هم سرم نرسیده به بالش خوابیدم.
صبح با سر وصدای خنده ... از جام پریدم... یه لحظه حس من کی ام... اینجا کجاست... اینا چیه ... بهم دست داد.
با چشمهای نیمه باز از اتاق زدم بیرون.
تا در وباز کردم همه چی یادم اومد... اشپزخونه دقیقا رو به روی اتاق خواب مونس جون بود. وبعدش هم هال و پذیرایی ... و درامتداد در اتاق خواب مونس جون هم پله ها قرار داشت.
مونس جون داشت حرف میزد با خنده میگفت: خدا به دادت برسه محمد ... این دختره تو خواب خیلی وول میخوره ... همشم پتو از روش میرفت کنار...
شیما و کسرا هم بلند میخندیدن...
با هول گفتم:صبح بخیر...
مونس جون با خنده به سمتم اومد و گونم وبوسید و گفت: صبح بخیر عروس خوشگلم ... خوبی؟ دیشب خوب خوابیدی؟
با خجالت گفتم: اذیتتون کردم؟
مونس جون بلند خندید و گفت: خوشم اومد اینقدر خسته بودی که نفهمیدی واسه ی نماز صبح بیدار شدم و قرصهامو خوردم... تو خواب عین عروسکی هزار ماشاالله...
و به تخته کوبید وگفت: برو دست و روتو بشور... بیا با هم صبحونه بخوریم...
خواستم برم دستشویی که کسرا دستمو گرفت و با یه حرکت منو کشید تو بغلش وگفت: چطوری هپلی من... ویه بو ازم کشید وگفت: خوشم میاد حرف گوش کنی... باب میل میای تو بغل آدم...
با خنده و خجالت هولش دادم وگفتم: برو اون ور... دیشب خراب کاری کردم ؟
کسرا خندید و گفت: مامان میگه من مراقب خودم باشم که عجیب لگد میپرونی... و با تهدید گفت: همینه دیگه پیش شوهرت نمیخوابی اینطوری میشه ها ... آه من تو رو گرفت... و غش غش خندید...
انگشت اشارمو گاز گرفتم و کسرا هم چشمکی زد و گفت: برو لباس گرم بپوش...
سری تکون دادم وبه طبقه ی بالا رفتم.
یه دوش سر سری گرفتم و بعد یه بلوز قرمز و یه دامن مشکی که تا سر زانوهام میرسید و تنگ بود تنم کردم.
موهامو خیس ژل زدم تا همون طور حالت دار بمونه ... بعد هم با سشوار یخرده خشکشون کردم.
یه ارایش ملیح کردم و صندل های مشکی رو فرشی مو پام کردم.
یعنی واسه خودم نوبری بودم با اون سر و ریخت اول صبح جولون میدادم.
وارد اشپزخونه که شدم... مونس جون به به و چه چهش راه میفتاد.
چشمم که به ساعت خورد تازه فهمیدم هفت صبحه... اه چقدر زود بیدار شده بودم... شیما با لباس مدرسه بود و کسرا هم داشت ازش لغت های ادبیات میپرسید.
من پشت میز نشستم ... مونس جون برام چایی ریخت ولی کسرا که میدونست من شیرعسل میخورم صبح ها لیوان شیر عسلی که کسرا برام درست کرده بود رو دستم داد و رو به شیما گفت:
نمط؟
شیما: گردن ... موی اسب...
کسرا ابرو هاشو بالا داد و گفت: روش... طریقه ...
و دوباره گفت: نمط؟
شیما: روش...
کسرا با حرص گفت: جفتشو بگو...
شیما: خانممون میگه یکیش هم کافیه...
کسرا با تحکم گفت: جفتشو یاد بگیر که اگر یکی یادت رفت اون یکی تو ذهنت باشه... نمط؟
شیما: روش طریقه ...
کسرا با من دست داد وگفت: فعلا عزیزم...
و رو به شیما گفت: نمط؟
شیما کوله پشتی شو روی شونه هاش انداخت وگفت: بسه دیگه ... ده بار گفتی؟
کسرا با حرص گفت: بالاخره که باید یاد بگیری... نمط؟
شیما: روش و طریقه...
کسرا: مامان کاری نداری شما؟
مونس جون: نه پسرم به سلامت... و کسرا باز گفت: نمط؟
دیگه من ومونس جون هم رسما یاد گرفته بودیم یعنی روش و طریقه...
شیما کسل گفت: روش و طریقه...
تا وقتی که ازخونه کامل برن بیرون، کسرا فقط میگفت : نمط.... شیما هم میگفت روش وطریقه ...
یعنی بچمون پس فردامدرسه بخواد بره، از دست کسرا بدبخت میشه!
از تصور بچه ام که مدرسه میره نیشم باز شد ... مونس جون هم گفت: برای نهار چی دوست داری بپزم عروس خانم؟
یه لحظه واقعا شرمنده شدم... مونس جون خدایی خیلی مهربون بود . با من مثل دخترش رفتار میکرد. دلم میخواست بگم من اشپزی میکنم ولی بلد نبودم.
برای همین با شرمندگی گفتم: نه زحمت نکشید مونس جون ... من خودم میپزم...
مونس جون خندید و گفت: برو دختر... من یه عمر ذغال ... چی میگن این جور وقتا؟ اینو همیشه شیما میگه ... ای بابا .. یادم رفت.
با خنده گفتم: منظورتون من خودم ذغال فروشم ئه؟
مونس جون خندید و گفت: اره همین... من که میدونم اشپزی بلد نیستی...
کلمو خاروندم وگفتم: وای ابروم رفت؟
مونس جون با خنده گفت: خودمم وقتی رفتم خونه ی حاج یدالله خدا بیامرز اشپزی بلد نبودم...کم کم یاد گرفتم. حالا اگر دوست داشته باشی من خودم بهت یاد میدم.
-من که از خدامه... فقط برم یخرده بالا رو مرتب کنم...
مونس جون با مهربونی گفت: برو عزیزم... کمک نمیخوای؟
-نه مرسی...
حینی که داشتم از اشپزخونه بیرون میرفتم مونس جون گفت: تمام مزه ی عروس بودن به اینه که ادم خونه ی خودشو با دست خودش بچینه ... ای شالا به زودی صاحب خونه میشین...
لبخندی زدم و به طبقه ی بالا رفتم.
یخرده وسایل و مرتب کردم... روتختی انگار دست نخورده بود.
با تعجب به زمین نگاه کردم.. روی فرش دو سه تا پر افتاده بود. در کمدی که مربوط به رخت خواب ها بود باز کردم. عزیزم.. کسرا دیشب رو زمین خوابیده بود!
فوری به گوشیم حمله کردم بی توجه به اس ام اسی که داشتم به کسرا پیام زدم: می بینم که از هجر من رو زمین خوابیدی؟
چند لحظه بعد پیام اومد.
بازش کردم. کسرا نوشته بود: خواستم تخت دو نفره رو با هم افتتاح کنیم... دیشب که قسمت نشد... امشب نمیذارم از دستم دربری!
خندیدم و مشغول مرتب کردن شدم.
یک ساعتی درگیر بودم که به سرم زد، به مامانم زنگ بزنم... اینقدر دلم براشون تنگ شده بود که حد نداشت.
تا گفتم الو... مامان نه گذاشت نه برداشت، گفت که میخواستم زنگ بزنم. قطع کن.
و انگار زنگ زد به خونه ی کسرا اینا ، چون مونس جون داشت با تلفن حرف میزد و از لحنش فهمیدم مامان منه... خیلی نگذشت که مونس جون از پایین صدام کرد... رفتم پایین، مامان تماس گرفته بود.
برای پا گشا، شب دعوتمون کرد.
اخ جون... مهمونی دوز دارم... حالا چی بپوشم؟!
درای کمد و باز کردم... یه تی شرت ابی که توش طرح های سفید داشت انتخاب کردم... آستین سر خود با مدل یقه ی هفت...
یه جین سفید لوله ی فاق کوتاه هم برداشتم با کمربند آبی و صندل های سفید هم کنار گذاشتم.
پالتوی سفید و بوت های سفیدم رو هم از تو کمددراوردم.
شال پشمی ابی مو هم کناری گذاشتم و لبه ی تخت نشستم.
گوشیمو برداشتم و به کسرا زنگ زدم.
با سرحالی گفت: به به خانم خانما ... حال شما؟
-سلام.
کسرا: سلام به روی ماهت. چه عجب یادی از ما کردی خانم؟
خندیدم و گفتم: اوه کی میره این همه راهو...
کسرا: خودم نوکرتم هستم... چی شده عروس خانم؟ خوبی؟ همه چی خوبه؟
-عالی... زنگ زدم بگم واسه شب خونه ی مامان اینا دعوتیم...
کسرا: چه خوب... زنگم نمیزدی زود میومدم عزیزم.
-خب همین زنگ زدم درجریان باشی دیر نکنی...
کسرا خندید و گفت: حالا چی میشه بگی دلت واسم تنگ شده بود!
-مرسی از این اعتماد به نفس...
کسرا: پس چی... یه خانم دارم شاه نداره... خوشگل... خوشمزه... شیطون ... در حسرتش به سر میبرم... چی فکرکردی؟
با خنده گفتم: الهی ... حیوونی تو ... چه فشاری بهت اومده ...
کسرا خندید و گفت: ایشالا امشب از خجالتت درمیام... نمیذارم قسر در بری...
خندیدم و گفتم: زود بیا نهار با هم باشیم...
کسرا چشم بلند بالایی گفت و بعد از یذره قربون صدقه رضایت داد تلفن وقطع کنه.
نزدیک یه ربع رو تخت ولو شده بودم و داشتم قربون صدقه هاشو مزه مزه میکردم...
تو یه چشم بهم زدن ساعت شیش غرو ب شد و من هنوز اماده نبودم. همیشه تو مواقع حساس ارایش چشمم خراب میشد... لعنتی هرچی خط چشم میکشیدم به طرز وحشتناکی یا کلفت میشد یا نازک میشد یا گوشه اش ناقرینه میشد.
دیگه اینقدر کشیده بودمو پاک کرده بودم که پلکام میسوخت.
با صدای کسرا که گفت: خانمی...
ته دلم غنج رفت و گفتم: دارم حاضر میشم...
لبه ی تخت نشست و گفت: من نمیدونم باید چی ببریم...
بهش نگاه کردم و گفتم: منم همینطور...
بخصوص که مثلا قرار بود پدرزن سلام و مادرزن سلام هم کسرا داشته باشه!
پوفی کردم و گفتم: خب یه شیرینی میگیریم هان؟
کسرا شونه ای بالا انداخت و گفت: نمیدونم...
کسرا نگاهی به تیپم کرد و گفت: خوب تیپ میزنی ها ...
خندیدم و گفتم: از اتاق برو بیرون ...
از جاش بلند شد و پشتم ایستاد. دستهاشو روی سرشونه هام گذاشت و گفت: حواستو پرت میکنم...
خندمو جمع کردم وگفتم: ابدا...
چونه اشو روی شونه ی چپم گذاشت و حینی که تو اینه بهم نگاه میکرد گفت: شبم میشه همین شکلی باشی؟؟؟
بیخیال خط چشم شد م و با مداد سیاه کمی دور چشمامو پر رنگ کردم و با یه حرکت شونه امو از زیر چونه اش خالی کردم و رو به روش ایستادم و گفتم: شب خستم... فکر نکنم فرصت بشه...
کسرا سینه سپر کرد و کتشو با یه حالت خاص و قدرتمندانه دراورد و روی تخت انداخت و گفت: پس همین الان ...
نفس عمیقی کشیدم وگفتم: الان ؟؟؟
کسرا صورتشو نزدیک تر کرد و گفت: همین الان...
سرمو کج کردم و دستهامو پشت گردنش قفل کرد مو گفتم: مطمئنی الان؟
کسرا منو به خودش چسبوند و گفت: دقیقا ...
یه نفس عمیق کشیدم و کسرا داشت به سمت لبام میومد که در اتاق با شدت باز شد و من و کسرا تند همدیگه رو هول دادیم ...
شیما با دهن باز یه نگاهی بین من وکسرا رد و بدل کرد، قبل از اینکه ناراحت بشم و بهم بر بخوره که چرا عین یه موجود دو حرفی وارد حریم خصوصی من و کسرا شده، کسرا دست به کمر و عصبانی جلوش ایستاد و گفت: این اتاق طویله است ؟ در نداره؟
شیما نیشخندی زد و گفت: حالا مگه چیه؟
کسرا توپید: نخود چیه... هان؟؟؟
شیما لب برچید و گفت: خواستم بگم من حاضرم...
چشمامو باریک کردم و کسرا رو به من با تعجب گفت: تو دعوتش کردی؟
تا خواستم جواب کسرا رو بدم و بگم نه ... شیما ملتمسانه نگام کرد...
اهمی کردم و با من من گفتم: خب... چیزه... یعنی...
کسرا منتظر تکمیل جوابم نشد و رو به شیما گفت: هیچ دلیلی ندارم تو رو با خودم خونه ی پدرزن و مادر زنم ببرم!
شیما مبهوت به کسرا خیره شد ...
دلم سوخت ... هرچند که میدونستم علت شور و شوق و هیجانش واسه اومدن چیه ... نادین چشمشو گرفته بود!
کسرا با حرص گفت: برو سر ودرس و مشقت... برو ببینم...
شیما با بغض یه نگاهی به من کرد و گردنشوکج کرد.
دلم به رحم اومد... خدایی خیلی صاف وساده بود. عین بچه ها... دلم نمیخواست ناراحت بشه... حالا میومد جای من وتنگ میکرد یا کسرا رو یا نادین؟؟؟
حداقل میتونستم به نادین یه اولتیماتوم بدم که بی محلی کنه و هوای نادین از سرش بیفته!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: کسرا من به شیما گفتم اگر دوست داره با ما بیاد...
کسرا کاملا با ناباوری به من خیره شد.
شیما چشماش برقی زد و گفت: من اماده ام... پایین منتظرتونم... زن داداش.
و چشم غره ی پیروزمندانه ای به کسرا رفت و از اتاخ خارج شد.
کسرا دست به کمر جلوی من وایستاد و گفت: دلت واسه این نسوزه... صدتا عین منو تو رو میبره لب چشمه تشنه برمیگردونه ...
و با خنده سری تکون داد و گفت: خامش نشو عروس خانم.
خندیدم و گفتم: من حاضرم... بریم؟
کسرا سری تکون داد و گفت:وایسا ببینم ... شیما بیاد کی پیش مامان باشه...
و کتشو از روی تخت برداشت و حینی که سوئیچشو هم از روی میزکنار تخت برمیداشت بلند گفت:شیما... شیما ... ببینم مامان و میخوای تنها بذاری؟
واز اتاق بیرون رفت.
صداش اینقدر بلند بود که از اون پایین هم به اتاق میرسید چی میگن و چی نمیگن...
مونس جون اصرار میکرد که حالش خوبه ... و شیما هم پاشو کرده بود تو یه کفش و میگفت که حاضر نیست خونه بمونه!
و کسرا با غرغر گفت: پس مامان میذارمت خونه ی هانیه ... اینطوری خیالم راحت تره...
پوفی کردم... خونه ی هانیه تو این ترافیک... اون سر شهر... سری تکون دادم. خدا عاقبت منو با این خانواده بخیر کنه!
ساعت شش راه افتادیم... مونس جون و بعد از یک ساعت ونیم توی ترافیک موندن خونه ی هانیه گذاشتیم و درنهایت من و کسرا همراه شیما ساعت نه و بیست دقیقه به خونه ی پدریم رسیدیم. رسما خون به جیگر شدم!!!
کسرا صورتشو نزدیک تر کرد و گفت: همین الان...
سرمو کج کردم و دستهامو پشت گردنش قفل کرد مو گفتم: مطمئنی الان؟
کسرا منو به خودش چسبوند و گفت: دقیقا ...
یه نفس عمیق کشیدم و کسرا داشت به سمت لبام میومد که در اتاق با شدت باز شد و من و کسرا تند همدیگه رو هول دادیم ...
شیما با دهن باز یه نگاهی بین من وکسرا رد و بدل کرد، قبل از اینکه ناراحت بشم و بهم بر بخوره که چرا عین یه موجود دو حرفی وارد حریم خصوصی من و کسرا شده، کسرا دست به کمر و عصبانی جلوش ایستاد و گفت: این اتاق طویله است ؟ در نداره؟
شیما نیشخندی زد و گفت: حالا مگه چیه؟
کسرا توپید: نخود چیه... هان؟؟؟
شیما لب برچید و گفت: خواستم بگم من حاضرم...
چشمامو باریک کردم و کسرا رو به من با تعجب گفت: تو دعوتش کردی؟
تا خواستم جواب کسرا رو بدم و بگم نه ... شیما ملتمسانه نگام کرد...
اهمی کردم و با من من گفتم: خب... چیزه... یعنی...
کسرا منتظر تکمیل جوابم نشد و رو به شیما گفت: هیچ دلیلی ندارم تو رو با خودم خونه ی پدرزن و مادر زنم ببرم!
شیما مبهوت به کسرا خیره شد ...
دلم سوخت ... هرچند که میدونستم علت شور و شوق و هیجانش واسه اومدن چیه ... نادین چشمشو گرفته بود!
کسرا با حرص گفت: برو سر ودرس و مشقت... برو ببینم...
شیما با بغض یه نگاهی به من کرد و گردنشوکج کرد.
دلم به رحم اومد... خدایی خیلی صاف وساده بود. عین بچه ها... دلم نمیخواست ناراحت بشه... حالا میومد جای من وتنگ میکرد یا کسرا رو یا نادین؟؟؟
حداقل میتونستم به نادین یه اولتیماتوم بدم که بی محلی کنه و هوای نادین از سرش بیفته!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: کسرا من به شیما گفتم اگر دوست داره با ما بیاد...
کسرا کاملا با ناباوری به من خیره شد.
شیما چشماش برقی زد و گفت: من اماده ام... پایین منتظرتونم... زن داداش.
و چشم غره ی پیروزمندانه ای به کسرا رفت و از اتاخ خارج شد.
کسرا دست به کمر جلوی من وایستاد و گفت: دلت واسه این نسوزه... صدتا عین منو تو رو میبره لب چشمه تشنه برمیگردونه ...
و با خنده سری تکون داد و گفت: خامش نشو عروس خانم.
خندیدم و گفتم: من حاضرم... بریم؟
کسرا سری تکون داد و گفت:وایسا ببینم ... شیما بیاد کی پیش مامان باشه...
و کتشو از روی تخت برداشت و حینی که سوئیچشو هم از روی میزکنار تخت برمیداشت بلند گفت:شیما... شیما ... ببینم مامان و میخوای تنها بذاری؟
واز اتاق بیرون رفت.
صداش اینقدر بلند بود که از اون پایین هم به اتاق میرسید چی میگن و چی نمیگن...
مونس جون اصرار میکرد که حالش خوبه ... و شیما هم پاشو کرده بود تو یه کفش و میگفت که حاضر نیست خونه بمونه!
و کسرا با غرغر گفت: پس مامان میذارمت خونه ی هانیه ... اینطوری خیالم راحت تره...
پوفی کردم... خونه ی هانیه تو این ترافیک... اون سر شهر... سری تکون دادم. خدا عاقبت منو با این خانواده بخیر کنه!
ساعت شش راه افتادیم... مونس جون و بعد از یک ساعت ونیم توی ترافیک موندن خونه ی هانیه گذاشتیم و درنهایت من و کسرا همراه شیما ساعت نه و بیست دقیقه به خونه ی پدریم رسیدیم. رسما خون به جیگر شدم!!!
تو اسانسور شیما برای اخرین بار به خودش نگاه کرد و لبخند تشکر امیزی به من زد.
با باز شدن در اسانسور جلوی واحدمون غلغله بود. خالم و مامان وبابا و نادین و عزیز و کیوان و عمه هام ... حتی سیما و حسام که میدونستم سورپرایز شب همین دو نفرن... همه به استقبال اومده بودن و حرف میزدن و میخندیدن...
مامان با روی باز صورتمو بوسید و با کسرا دست داد و با تعجب روی شیما هم بوسید و با غر گفت:چقدر دیر رسیدید...
نفس عمیقی کشیدم و بی صدا گفتم:ترافیک بود ... و بعد از بوس وبغل فامیل خودمو تو بغل سیما انداختم و تا جا داشت محکم فشارش دادم.
اینقدر دلم براش تنگ شده بود که حد نداشت.
حتی حس کردم به شدت دلم میخواد گریه کنم...
سیما دستمو گرفت وکشون کشون به اتاقم برد.
یه نفس عمیق کشیدم و با هیجان گفت: الهی نمیری تو ... کثافت... شوهرکردی دوست و رفیق و اشنا و فامیل وهمه رو یادت رفت نه؟
خندیدم و پالتومو دراوردم وگفتم: مرض... نه که تو خیلی از ور دل حسام تکون میخوری؟
خندید و دستمو کشید روی تختم نشستیم وگفت: بجون حسام همه چی و مو به مو باید تعریف کنی... از از پیچوندنتون و رفتن به شمال و شب اول... تااااا الان... کسرا اتیشش تنده نه؟ میدونستم... قشنگ معلومه ... به قیافشم میاد شدید ... حالا خوبی؟ اذیت که نمیشی؟ عادت کردی؟؟؟ حالا بذار کار به جایی میرسه که معتاد میشی... فقط مراقب باش حامله نشی... قرصم نخوری ها ... سعی کن کسرا رو کنترل کنی...
به اینجای حرفاش که رسیدم بلند زدم زیر خنده... حالا نخند کی بخند...
یعنی اگر به سیما میگفتم که من هنوز فرقی با زمان مجردیم نکردم ها... از تعجب رسما شیش هفت تا شاخ درمیاورد.
ولی گذاشتم به تفکراتش ادامه بده... حس میکردم برای اولین بار یه چیز خیلی مهم دارم که نگمش... اینقدر خوشم میومد یه چیزی واسه ی گفتن داشته باشم ولی نگمش... حس میکردم یه رازه بین خودم و خودم.
هرچند سیما غریبه نبود ... ولی این موضوع ... دلم نمیخواست نگران بشه.
سیما هنوز داشت یه نفس حرف میزد.
خندید و گفت: وای نیاز خدا به دادت برسه... حالا کسرا خوب هست؟ راضی هستی ازش؟؟؟
تا خواستم جوابشو بدم ... در اتاق باز شد و شیما با خنده گفت: زن داداش من اینجا مانتومو دربیارم؟
سیما دستمو گرفت و بلندم کرد وگفت: اره شیما راحت باش....
وحینی که داشتیم از اتاق خارج میشدیم سیما زیرگوشم گفت: این انچوچک وباخودت چرا اوردی؟
و نگاهی به قیافه ام کرد و گفت: تو عروس شدی لال شدی ها؟؟؟ کسرا زبونتو خورده؟
انگشتاشو محکم فشار دادم وگفتم: تو مهلت بدی جوابم میدم...
و حینی که داشتم دنبال یه مبل خالی میگشتم... عمه هام وخالم شروع کردن به کل کشیدن و نقل پاشیدن ... ابرو رسما واسم نموند. عزیز دستهاشو باز کرد و من هم با دل وجون تو اغوشش فرو رفتم.
یخرده باگریه قربون صدقه ام رفت و واسم ارزوی خوشبختی کرد ... با عمه ام اینا هم یه حال احوالی کردم و در نهایت بخاطر جا نبودن روی مبل ها روی یه صندلی که از میز نهار خوری برداشته بودم نشستم... کسرا به طرز واضحی ابروهاشو بالا داد و با تعجب به من نگاه کرد.
اول متوجه نگاهش نشدم ... اما با دیدن روسری سیما کم کم شصتم خبر دار شد که این تعجب از کجا اب میخوره. شاید توقع داشت منم یه چی سرم بندازم و به قولی سر لخت نپرم وسط... ولی خب... کسرا باید به این نوع تیپ من عادت میکرد.
سیما هم یه صندلی از میز نهارخوری برداشت و کنارم رو به روی مجلس نشستیم.
کسرا هم هنوز داشت بر و بر من ونگاه میکرد.
اهمیتی به نگاهش ندادم و به سیما که یه شال نازک روی سرش انداخته بود گفتم: خب چی میگفتی؟
سیما لبخندی زد و گفت: فعلا که باید از نگاه های کسرا به کیوان بهت بگم... برو یه چیزی بهش بگو... بد جور داره کیوان ونگاه میکنه ...
پامو رو پام انداختم و سیما گفت: یقه ات؟
کمی یقمو بالا کشیدم و گفتم: کسرا باید با این قضیه کناربیاد...
سیما خندید و گفت: حالا بیخیال... به پا شب سرت تلافی نکنه...
چشمکی زد و غش غش خندید.
کسرا نگاهی به من و نگاهی به کیوان انداخت یه سری به علامت عدم رضایت تکون داد و درنهایت مشغول صحبت با پدرم شد.
مامان عین پروانه دور من و کسرا میچرخید. بابا هم با نگاه های مهربون و احوالپرسی قشنگ خجالتم میداد.
خیلی زود بساط شام اماده شد.
مامان حدود شش ماه ونیم هفت ماه داشت و مطمئن بودم که تمام غذاها از بیرون و رستورانه.
به هرحال من وکسرا کنار هم نشستیم... طوری که من کنار کسرا نشسته بودم و سیما کنارم و کیوان و حسام رو به روی من و سیما...
کسرا اهسته زیر گوشم گفت: قرارمون این بود؟
با تعجب گفتم: چی؟
کیوان دیس برنج و به سمتم گرفت وگفت: دخترخاله واست بکشم؟
با خنده گفتم: بکش که حسابی گشنمه...
کیوان با خنده گفت: اشتهات باز شده ...
چینی به بینیم انداختم وگفتم: نه که بسته بود...
کیوان سری تکون داد وگفت: دفتر کتابامو اوردم ها...
برنج و کشیدم و دیس و به کسر ا دادم و بی هوا گفتم: وای... همون یه شب که باهات کار کردم بست بود دیگه ... از این به بعد ساعتی ازت پول میگیرم...
کیوان زد زیر خنده و کسرا با تعجب نگاهی به من و کیوان کرد و ابروهاشو بالا داد و بلند پرسید: کدوم شب؟
خیلی راحت گفتم: همون سه روزی که اینجا بودم... کیوان یه شب اومد باهاش درس خوندم... به یاد دوران پیش دانشگاهی و کنکور...
کیوان چشمکی زد و با اب و تاب گفت: چه شبی هم بود ...
کسرا خیلی واضح شکه شد و دیس و بی هوا روی میز گذاشت... طوری که اصلا حواسش به نوشابه ی من نبود و لیوان نوشابه با صدا روی میز افتاد، حتی یکی از یخ هاش هم وسط دیس برنجی که قبلا روی میز بود افتاد و بقیه ی محتویاتش روی رومیزی ترمه ی مامان ریخت و یه نصفه از دیس مرغ خیس از نوشابه ی نارنجی شد!
کسرا اهسته عذرخواهی کرد.
حسام و کیوان و نادین که از تعجب دهنشون باز مونده بود.
ری اکشن های کسرا زیادی واضح و اشکار بود.
خودمم مات مونده بودم جریان چیه؟!
به هرحال جو با تعرف های مامان از سکون و سکوت بیرون اومد. عزیز مدام قربون صدقه ی من میرفت و من داشتم فکر میکردم کسرا یهو چش شد؟!
بعد از صرف شام که تمام مدت کسرا داشت با غذاش بازی میکرد و عملا هیچی نخورد... توی هال نشستیم و مشغول صحبت شدیم...
سیما اهسته زیر گوشم گفت:واسه ی مادر زن سلام چیزی اوردید؟
فوری شق ورق نشستم و گفتم: کسرا پیشنهاد کرد یه ربع سکه ... بده؟
سیما خندید و گفت:خیلی هم عالی... و بهم اشاره کرد که اگر قراره هدیه رو بدیم، الان بدیم... و منم ناچار شدم از جام بلند بشم و زیرگوش کسرا بگم...
کسرا هم فوری اون جعبه ی کوچیک هدیه رو یکم دست به دست کرد و با خجالت به سمت مادرم گرفت ...
مامان که هم شوکه شده بود هم از خجالت و سرخی کسرا خنده اش گرفته بود، بلند شد و با تشکر روی کسرا رو بوسید که گونه ی کسرا رژی شد... و البته خودم زحمت پاک کردنشو کشیدم...
بعد اروم برگشت سر جاش... طفلک شور شور عرق میریخت... اما همچنان نسبت به من یه جوری بی تفاوت بود ... میدونستم نارضایتی و ته چشماش بخونم.
اما تقریبا بیخیال رفتار کسرا بودم... تمام حواسم پی تعریفات سیما بود... حسام و کسرا با موفقیت پایان نامه شونو تحویل داده بودن.
کسرا ساکت بود وشیما هم کنار نادین نشسته بود ...
یکی از عمه هام پرسید: ماه عسل کجا رفتید؟
لبخندی زدمو گفتم:شمال...
بابا با خنده توضیح داد که چطوری سر از شمال دراوردیم و در ادامه اش گفت: بعد مراسمتون که رفتید شمال مریم عین اسپند رو اتیش جلز و ولز میکرد... هرچی بهش میگفتم مگه تو درجریان نبودی... گوشش به حرف من بدهکار نبود ...
ابرو هامو بالا دادمو گفتم: واه ... مامان مگه تو خودت چمدون منو نبستی؟
مامان با چپ چپ به بابام نگاهی کرد وگفت: خب چرا ... ولی بازم دلم شور زد ...
کسرا نفسشو فوت کرد وگفت: یخرده برنامه هامون بهم ریخت ایشالا عید ... یه مسافرت به نیاز بدهکارم...
مامان خندید و با نگاهی محبت امیز به کسرا میوه تعارف کرد.
شیما خودشو چسبونده بود به نادین ...
ونادین داشت براش از یکی از سفرهامون به ترکیه حرف میزد و البوم عکسها رو نشون میداد ... بهترین راه حلی بود که شیما رو اروم نگه داره و رسم میزبانی رو به جا بیاره تا شیما ی هفده ساله حوصله اش سر نره... البته بعید میدونستم با وجود نادین شیما یک دهم درصد هم حوصله اش سر بره!...
به هرحال... لپ تاپ نادین روی زانوی شیمابود و شیما کلا گوش شده بود و به نادین نگاه میکرد.
کسرا سرسنگین نشسته بود؛از حالت نشستنش... نوع سکوتش... نوع صورتش... همه چی رو میتونستم بفهمم.
بابا پاشو رو پاش انداخت و رو به کسرا پرسید: خب کسرا جان از کار و بارچه خبر؟
کسرا لبخندی تصنعی زد وگفت: از قبل عروسیمون تو شرکت یکی از اشنا ها مشغولم... امروز رفتم شرکت... بهشون گفتم که از مرخصیم صرف نظر کردم... فعلا که قراردادی هستم تا بعد چی پیش بیاد.
حسام ادامه ی بحث و گرفت و از اینده ی کاری رشتشون گفت.
ولی کسرا تمام حواسش به نادین بود ...
حرفهای نادین ... عکس ها.... و اشاره ی کیوان به خاطرات مشترکمون...!
کیوان بلند با خنده رو به من گفت:نیاز یادته تو دریا چقدر مسخره بازی دراوردیم؟؟؟ سر اون مایو سورمه ایه...
تا خواستم دهنمو باز کنم بخندم... چشمم افتاد به دو کاسه ی خون که زل زده بود بهم...
نادین با خنده گفت:اتفاقا از اون صحنه ی تاریخی عکس هم دارم!
و لپ تاپ و به سمت کسرا چرخوند... توی اون عکس من یه مایوی سورمه ای تنم بود و کیوان هم یه مایوی سورمه ای شلوارکی تنش بود جفتمون رنگ مایومونو ست کرده بودیم فقط برای خنده وشوخی!!! ... نادین رو با شن ها خاک کرده بودیم و کمر کیوان توی یه تیوپ سیاه گیر کرده بود و درنمیومد...
خاطره ی قشنگی بود ... ولی نگاه کسرا... اون عکس که من جلوی کیوان ونادین و خیلی های دیگه ...
لبمو محکم گزیدم...
کسرا مات به عکس نگاه میکرد و پیشونیش خیس عرق میشد!
با اضافه کردن خاطرات دبی به ترکیه ... حس کردم تیره ی کمرم داره خیس میشه... بخصوص که مامان داشت همه چیز وبا اب و تاب برای عمه هام تعریف میکرد.
شیما و نادین گرم صحبت بودن... حسام و سیما هم همینطور... عزیز و خالم هم خاطرات مامان رو همراهی میکردن... مامان هنوز از شاهکارهای من وکیوان و نادین میگفت... بابا رفته بود سر نماز... کیوان داشت اخبار نگاه میکرد... انگار نسبت به این همه خاطره ی تکراری بی تفاوت شده بود... این وسط فقط یه جفت نگاه تلخ ... اونقدر تلخ که تا مغز استخون منو میسوزوند ... منو تو حیطه ی خودش قرار داده بود ... زیر سایه ی اون نگاه تلخ... فکر میکردم این خاطرات کجای زندگی من بودن؟؟؟ کی بودن؟؟؟ کی رخ دادن؟؟؟
حس میکردم این خاطرات واسم یه مدل جدیدن... یه ورژن جدید... انگار تا به حال نشنیدم... انگار اصلا توی این خاطرات حضور نداشتم...
دلم میخواست گوشامو بگیرم و نشنوم... کیوان هم دیگه بیخیال اخبار شده بود و صحنه های حساس تر و تعریف میکرد.
از نگاه کسرا خسته شدم ... از جام بلا تکلیف بلند شدم.
چیکار میکردم؟ راه در روم کجا بود؟؟؟
نفس کلافه ای کشیدم ... به پیش دستی های پر پوست میوه خیره شدم. خم شدم اونها رو برداشتم.
حین خم شدن جلوی کیوان... اون مثل همیشه نگام کرد... یه لحظه یادم افتادیقه ی هفت لباسم... تی شرت کوتاهم... حس بادی که به کمر لختم میخورد... فورا سیخ ایستادم. خدا خدا کردم کسرا منو نبینه ... حداقل تو این شرایط نبینه!
ولی هیهات...
سرخ تر شده بود... چشماش دو کاسه خون تر شده بود ...
دستی به پیشونیش کشید ... توی اون شلوغی... صدای پوفشو شنیدم...
از زیر نگاه سنگینش... فی الفور به اشپزخونه پناه بردم... حس کردم دارم خفه میشم... پیش دستی ها رو توی سینک گذاشتم و اب و بی هوا باز کردم. هیچ نمیدونستم دارم چیکار میکنم.
دستامو زیر شیر اب سرد گرفتم ... من چیکار کرده بودم که مستحق این نگاه و این رفتار و این اخم و تخم بودم؟؟؟ سنگینی نگاه کسرا همونقدر شدت داشت که مهربونیش جاذبه ...!
اون نگاه عسلی که منو هر روز تشنه تر میکرد ... به وقتش همون قدر تلخ و اسف ناک میشد که از تحملش عاجز بودم ... یه سنگینی داشت که قشنگ میتونست منو خم کنه ...
سرم سنگین بود... من چیکار کرده بودم؟؟؟ پدر وبرادر من به من ایرادی نمیگرفتن... خودمم جواب خودمو میدونستم... آره... نمیگرفتن... این فعلی که الان استفاده میکنم زمانش ماضیه... اره ... الان یه نفر سومی هست به اسم شوهر... الان اون واسش چاک یقه ام و کوتاهی تی شرتم...
چنگی به موهام کشیدم... خدایا ... واسه ی کسرا اینقدر این چیزا مهم بود؟!من با دیدن شیما و یلدا فکر میکردم اون لابد با قضیه ی راحتی من هم کنار میاد ... ولی... انگار... به لباسم نگاه کردم... شاید اگر زیاده روی نکرده بودم کنارمیومد!!!
نفسمو فوت کردم. اصلا نمیدونستم باید حق و به کی بدم... تا حالا تو این موقعیت گیر نکرده بودم... هربار هرچیزی میشد مامان گوشزد میکرد و تذکر میداد من اهمیتی نمیدادم و بابا و نادین هم اصلا براشون مهم نبود.
شاید اونقدر توفامیل دیده بودیم و این جور چیزا داشتیم که اصلا به چشم نمیومد ... نمیدونستم باید چیکار کنم...!
با حضور یه نفر تو اشپزخونه با ترس به پشت سرم نگاه کردم.
با دیدن نادین یه نفس راحت کشیدم و نادین گفت: عزرائیل دیدی چته؟
سرمو به علامت هیچی تکون دادم و نادین به اپن تکیه داد و گفت: نیاز؟
-هوم؟ طوری شده؟
نادین سرشو خاروند و با پوزخندی گفت: فکر کنم هنوز نه ...
-یعنی چی؟
نادین پوفی کرد و با کسلی گفت: یعنی اگر دیر بجنبیم یه طوری میشه حتما ...
ابروهامو بالا دادم و گفتم: چی شده؟
نادین دستهاشو تو جیب جینش کرد و بی حاشیه رفت سر اصل موضوع و گفت:شیما؟
اخم هام تو هم رفت وگفتم:خب؟
نادین پس کله اشو خاروند وگفت: شمارمو داره... خیلی داره ارتباطشو با من نزدیک میکنه ...
با تشر که درواقع منشاش حرصی بود از رفتار کسرا گفتم: خب کمش کن... یعنی تو نمیتونی این مشکل و حل کنی؟
نادین ابروهاشو بالا داد و گفت: میدونستی منظورم چیه؟
-خر که نیستم... از شب عروسی فهمیدم.
نادین گردن کج کرد وگفت: خودت درستش کن... تازه یه مشکل دیگه هم هست...
-چی؟
نادین: ازم خواسته یکی از مزاحماشو دک کنم...
-مزاحم؟
نادین خندید وگفت: دوست پسر سابقش... میخواد بخاطر من با اون بهم بزنه ... پسره راضی نمیشه... تهدیدش کرده اگر باهاش تموم کنه اذیتش میکنه... من میتونم این مشکلشو حل کنم.ولی اینطوری شیما به من نزدیک تر میشه ... ببین با شیما حرف بزن ... یخرده منو از سرش بنداز... باور کن بخاطر کسرا نبود خودم یه جوری با بی احترامی هم شده ردش میکردم... ولی بچه است ... نمیخوام صدمه ببینه!
پوفی کردم... قشنگ از شوک رفتارکسرا بیرون نیومده ... یه شوک دیگه بهم وارد شد. شیما؟ دوست پسر؟ با وجود یه برادر مثل کسرا؟ یعنی اگر نادین مثل کسرا بود من اجازه ی اب خوردن هم نداشتم!!!
نفسمو پوف کردم وگفتم: باشه ... یه فکری میکنم...
نادین یه سینی برداشت و چند تا لیوان و یخ رو توش چید و حینی که بطری های ابسولوت و زیر بغلش جا میداد گفت:شوهرتو میخوام به راه بیارم!
مات نگاه نادین کردم ... قبل از اعتراضم... نادین به قول خودش اب شنگولی هاش و بین افرادی که مایل بودن تقسیم کرد.
یکی از شوهر عمه هام اهلش بود و کیوان و نادین...
داشتم از اپن به نادین و کسرا نگاه میکردم... از نادین اصرار و از کسرا انکار...
درنهایت هم کسرا با روی خوش تعارف نادین و پس زد و گفت: اهلش نیست!
نفس عمیقی کشیدم.
دستمو به پیشونیم مالیدم ... واقعا همه اینطوری زندگی میکنن؟؟؟ همه اینطوری حس خرد شدن و شکستن غرورشون رو دارن؟! بعد این همه روز زندگی با شوهرشون ، همسرشون ، شریک زندگیشون اینقدر بی میل وترغیبه نسبت بهشون؟!!!
شاید پنج دقیقه تو اشپزخونه بی هدف ایستاده بودم ... داشتم تو افکارم چرخ میزدم که صدای کسرا اومد: نیاز جان.... اماده ای بریم؟
حس کردم قلبم سنگین میزنه ... دچار سرگیجه شده بودم... کجا بریم؟ خونه؟؟؟ اون وقت چطوری رفتار میکرد؟؟؟
راجع به عکس های من ... عکسهایی که من با مایو جلوی کیوان بودم ... راجع به مشروب خوردن برادر و پسرخاله ام...
کسرا دوباره گفت: نیاز... عزیزم؟
و جلوی اشپزخونه حاضر شد.
از نمایشش و حفظ ظاهرش جلوی خانوادم دچار تهوع شدم... از قیافه اش می بارید چقدر عین باروتی میمونه که منتظر یه جرقه است... از نگاه سرخش... از حرصش...
از اشپزخونه بیرون رفتم. فوری لباس هامو تنم کردم و با خستگی ای کاملا ذهنی... بس که فکر کرده بودم و پیش بینی کرده بودم که کسرا چطوری میخواد باشه... اماده ی رفتن شدیم.
بعد ازخداحافظی و تشکر و روبوسی و بدرقه ... سوار ماشین شدیم.
شیما با خستگی عقب ولو شد ... من جلو نشستم و کمربندمو بستم.
همه ی دلخوشیم تو ماشین به حضور شیمای خواب الود روی صندلی عقب بود!!! کسرا شده بود عین یه بمب ساعتی که هر آن منتظر ترکیدنش بودم!
بعد از رفتن دنبال مونس جون ... نزدیک ساعت یک بود که به خونه رسیدیم...
مونس جون شب بخیر گفت و با تذکر به کسرا سفارش کرد که مراقب من باشه تا سرما نخورم، چون طبقه ی بالا سرد بود، کسرا با اطمینان گفت که مراقب من هست و در نهایت مونس جون با لبخندی گرم به اتاقش رفت تا بخوابه... شیما خواب الو خواب الو پله ها رو بالا رفت... حتی به تشر کسرا هم که با غرغر گفت: مسواک بزن... توجهی نکرد ...
نفسم تو سینه حبس شد...
به کسرا نگاه کردم... !
دگمه ی زیر گلوشو باز کرد... نسبت به حضور من کنارش بی تفاوت شد ، انگار دیگه کسی نبود که جلوش نمایش بازی کنه که همه چی خوب و درسته، بی توجه به من به سمت پله ها رفت... یه پله بالا رفت... و پله ی دوم...
از این همه خواسته نشدن بغضم گرفت ... من چه گناهی کرده بودم که مستحق پس زده شدن شوهرم بودم؟ من چه گناهی کرده بودم که روحم تشنه ی شوهرم بود ... شوهری که از شوهر بودنش فقط یه اسم تو شناسنامه ازش داشتم ...
من چه گناهی کرده بودم که ...
باید خودم پیش قدم میشدم؟ من غرور نداشتم؟ من نیاز نداشتم تا خواسته بشم؟ تا اولین و متفاوت ترین و بکر ترین تجربه ی زندگی من برام بیاد موندنی ترین باشه ...؟ من که نباید بهش میگفتم...
روی پله ی سوم ایستاد که از سمت سرشونه ی چپ بهم نگاه کرد و گفت: نمیخوای بخوابی؟
تو صداش هیچی نبود.
بغض گلومو محکم فشار میداد.
فکر میکردم امشب رویایی ترین شب زندگیم باشه... اما کم کم داشت میشد جهنم ... یه جهنم سرد... شاید از جهنم هم بدتر... تو جهنم ادم تکلیفشو میدونه ... ولی من!
من بلاتکلیف وسط برزخ بودم ...
یه برزخ شدیدا یخ ... شدیدا سوزناک... و شدیدا کهربایی...!
باقی پله ها رو اروم بالا میرفت که خودمو به نرده رسوندم و گفتم: فکر کنم بهتره ... بغض نذاشت حرفم بدون قطع تموم بشه،یه نفس کشیدم ... کسرا ایستاده بود. صاف وبلند قامت ... و پشت به من...
اهسته ادامه دادم: بهتره امشب و هم پیش مونس جون بخوابم...
کسرا اول واکنشی نشون نداد... یه لحظه مکث کرد... درنهایت به سمت من چرخید... زیر نگاه سردش تاب نیاوردم و با حرص دگمه های پالتومو باز کردم و پله ها رو دو تایکی بالا رفتم... از کنارش رد شدم و به بازوش تنه زدم.
به اتاقمون رفتم.
اره... بهتر بود پیش مونس جون میخوابیدم... اینجوری لااقل حس لگدمال شدن غرورمو نداشتم! میخواستم لباس خوابمو بردارم...
کسرا در اتاق وبا شدت باز کرد.
انگار نه انگار ساعت یک صبحه!
در و بست.
دستم به در کمد خشک شده بود. توی نگاه عسلیش که دور تادورش رو رگه های خونی احاطه کرده بود خیره بودم.
اروم اروم جلو اومد... یه قطره اشک از گوشه ی چشمم پایین چیکد...
من که گناهی نداشتم!
کسرا کتشو دراورد...
دست برد دگمه ی دوم زیر گلوشو باز کرد ... بعدی و بعدی و بعدی...
نفس عمیقی کشیدم و به صورت ملتهبش نگاه کردم. چشمامو به زمین دوختم... نگاهش دردم میاورد!
انگار در سکوت داشتم بازخواست میشدم...
شاید باید توضیح میدادم...
برای همین بریده بریده گفتم: همه ی اونا... مال قبل از...قبل از . . . ازدواجمون بود ...
داشتم به هق هق میفتادم ... کسرا کاملا رو به روم ایستاده بود.
درحالی که دگمه های پیراهش باز بود و یه رکابی سفید تنش بود و پوست تیره و عضلانی شو به رخم میکشید...
نفسمو فوت کردم و گفتم: من جلوی بابام و برادرم بودم... از نظر اونا اشکالی نداشت...
کسرا با یه صدای زخمی و خش دار گفت: اون شبی که باهاش کار میکردی چی؟؟؟ چیکار میکردی؟؟؟
لبمو گزیدم و گفتم: درس میخوندیم... کیوان کنکور داره منم بهش کمک میکردم همونطوری که به شیما کمک میکنم!!! بابا ومامان و برادرمم بودن ... چیکار میخواستیم بکنیم... ؟؟؟
و از جلوش کنار رفتم... لباس خوابمو برداشتم و حینی که میخواستم از اتاق خارج بشم گفتم: منو کیوان فقط دختر خاله پسرخاله ایم... اگر میخواستمش...
پشتمو بهش کردم وگفتم: اگر میخواستمش... قبل از تو ازم خواستگاری کرده بود!!!
خواستم از اتاق بیرون برم که مچ دستم و گرفت.
پشتم بهش بود هنوز... اشکام اروم رو گونه هام سر میخورد.
کسرا با دو تا دستهاش مچ دستهای منو گرفت... منو به دیوار چسبوند...تو چشام خیره شد...
هنوز گریه میکردم ...کسرا اهسته گفت: به من نگاه کن...
دماغمو بالا کشیدم و نگاهش نکردم.
کسرا اروم سرشو خم کرد و گفت: به من نگاه کن...
بازم به حرفش گوش ندادم ... که با صدای اروم و مهربونی گفت: نیاز... منو ببین...
اون لحن ارومش تاب و ازم گرفت و بی مقاومت چشام جذب نگاهش شد.
کسرا با یه نگاه اروم تو چشام خیره شده بود. دیگه خبری از سنگینی و دریاچه ی رگه های سرخ و خونی نبود ...همون نگاه عسلی و شیرینی بود که تشنه ترم میکرد!
یه لبخند یطرفه زد و گفت:عادت ندارم دوبار تکرارش کنم، پس یه بار بیشتر نمیگم ... گذشته ات واسه ی من... نفس عمیقی کشیدو قاطع گفت: اصلا مهم نیست... از حالا به بعد مهمه...
تند گفتم : من وکیوان... بدون اینکه منتظر ادامه ی حرفم باشه... وسط جمله ام... فورا به سمتم خم شد و لباش رو لبام فرود اومد...
لال شدم ... کلمه تو دهنم ماسید... اولین بوسه ی زندگی من و کسرا ... طعم شور اشکی میداد که از روی تبرئه وبی گناهی روی صورتم میریخت!
کسرا پالتومو دراورد...لباش هنوز رو لبام بود ... چشمامو بستم... انگار خواب بودم... حتی تو خواب هم نمیتونستم این همه خواستنش رو حس کنم... این همه شوقشو... این همه خواسته شدن رو ...
کسرا بازو هامو گرفت ... چراغ و خاموش کرد ...
زمزمه هاش صورتمو نوزاش میکرد... عین یه رویا بود ... حتی فراتر و بهتر از رویا!
میون نفس های داغش اروم میگفت: همیشه دلم میخواست این چشمها مال من باشه...
پشت پلکهای خیسمو بوسید ... بینیشو روی گونه ام کشید و زمزمه کرد: دلم میخواست این گونه ها ... اروم به سمت لبم رفت ... به گوشه ی لبم یه بوسه زد و نفسشو فرستاد بیرون... کل صورتم از هرم گرمای تنفسش داغ شد.
با همون صدای زخم خورده گفت: خیلی وقت بود اروزی داشتن تو رو داشتم ... امشب به ارزوم رسیدم...
چشماش برقی زد... عین یه شهاب که توی تاریکی رد میشه...
لبخندی زد ...
و بوسه های پی در پی ...
در حالی که نگاه کهرباییش توی پس زمینه ی کبود فضا تو نگاه من قفل بود ...
در حالی که سنگینی وزنش ، تن خسته ی منو مشتاق تر میکرد...
در حالی که زیر گوشم نوای عاشقانه میخوند ...
در حالی که اروم اروم طعم زن بودن و میچشیدم... دم و بی دم ... دم داغشو تو صورتم خالی میکرد ، عاشقانه هاشو دم به دم خرج میکرد...
پر میشدم و خالی ... هر دم ...
دردم رو با دوستت دارم هاش از یاد میبردم ...
و این آغاز ما شد ...
.
.
.
یک آغاز شور... اما کهربایی!
فصل شانزدهم:
با صدای دست و سوت بالاخره رضا، رضایت داد تا ربان ورودی شرکت و ببره ...
درحالی که دستم از گرفتن گل و شیرینی خشک شده بود؛ با غر گفتم: حالا اینقدر ادا نیای نمیشه؟
رضا با خنده گفت: به مدیرت احترام بذار...
دهن کجی ای کردم و گل وشیرینی رو روی میزی گذاشتم نگاهی به تشکیلات شرکت کردم.
از چیزی که رضا توصیف میکرد خیلی شیک تر بود ...
رضا میگفت دوتا اتاقه و یه اشپزخونه ....
ولی اینجا کم کم حدود صد و بیست متری میشد... یه هال کوچیک و اشپزخونه ... و سه اتاق داشت... که البته دو تا اتاق هم با دیوار کاذب درست شده بود و مشخص بود کادر زیادی قراره اینجا مشغول بشه.
طناز با غرغر گفت: عجب بوی رنگی میاد ... رو به فرزاد تشر زد: در و پنجره هارو باز کن...
نگاهی به تیممون کردم... من و رضا وفرزاد وطناز و حامد و کاوه و ساناز و فریده تیم شرکت و تشکیل میدادیم.
اگر کسرا میفهمید؟!
سرمو تکون دادم... اون از کجا میخواست بفهمه ...
رضا جعبه ی شیرینی من و باز کرد وگفت: به به چه رولت هایی... زحمت کشیدی عروس خانم...
چشم غره ای رفتم و گفتم: خب اتاق من کجاست؟
رضا پقی زد زیر خنده و گفت: کی میره این همه راهو... قراره یه فرش پهن کنیم دور همی...
طناز بلند بلند خندید و گفت: چه شود ... خونه های مردم کج در میاد.
رضا سری تکون داد و گفت: خب اینجا قراره زنونه مردونه اش کنیم...
تکیه امو به میز دادم وگفتم: مگه حمومه؟
فرزاد بلند گفت:داغ دل منو تازه نکن ...
هممون داشتیم میخندیدم که با صدای سرفه ی یه غریبه، سرمو به سمت درو رودی چرخوندم.
از جین و کفش های اسپورتش میفهمیدم جوونه ... اما شکلکش پشت یه دسته گل پنهان بود...
رضا با خنده گفت: به به ... اقای مدیر عامل...
اون پسر دسته گل رو به رضا داد و رضا رو گرم تو اغوشش گرفت و گفت: خوش اومدی...
پسر جوون که از اغوش رضا بیرون اومد تازه تونستم صورت وچهره اشو ببینم.
قد بلندی داشت... هم قد رضا ... شاید یکی دوسانت بلند تر... ورزشکار بودنش از سی کیلومتری داد میزد.
یه پوست گندمی و موهای خرمایی که به بالا حالت داده بود... با یه جفت چشم سبز و درشت ... از اون چشم چمنی ها که تو خلقت و هنر خدا میمونی...
سایز دماغ عمل نکرده اش مطلوب بود . ابروهای متوسط... لب و چونه ای که به کل فیس گردش میومد.
در کل بیشتر شبیه هنرپیشه های امریکایی بود.
رضا دستشو پشت کمر پسر گذاشت و تک به تک به هممون معرفیش کرد.
من محو تیپ و ظاهر مارک و خوشتیپش بودم که رضا جلوی من رسید و گفت: معرفی میکنم... دوست عزیزم ... شریکم ... سپنتا زارع!
.
.
.
.
من محو تیپ و ظاهر مارک و خوشتیپش بودم که رضا جلوی من رسید و گفت: معرفی میکنم... دوست عزیزم ... شریکم ... سپنتا زارع!
سرمو محترمانه تکون دادم وگفتم: خوشبختم آقای زارع ...
زارع سری به نشونه ی احترام تکون داد و رو به رضا گفت: خب فکر نکنم از امروز قرار باشه کار ها رو شروع کنیم؟ درست میگم؟
درحالی که داشتم به نیم رخ جذابش نگاه میکردم حس کردم گوشیم داره تو جیبم میلرزه ...
دستمو توجیبم کردم و گوشیمو دراوردم.
کسرا بود.
لبخندی زدم و گفتم: جانم؟
کسرا با خنده گفت: جانت بی بلا... سلام خوشگل خانم ... خوبی؟ خوشی؟ کجایی؟ زنگ زدم خونه نبودی...
-بیرونم ... تو چطوری؟
کسرا اه بلند بالایی کشید و گفت: منم خوبم... دانشگاه چطور بود؟ببخشید نتونستم همراهیت کنم.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: خوب بود ... باید دنبال جمع کردن مدارک و فارغ التحصیلی باشم ...
کسرا خندید و گفت:خب خدا رو شکر... دیگه چه خبر؟؟؟
-سلامتی ... تو چیکار میکنی؟
کسرا: لحظه شماری میکنم تا شب بشه...
با خنده گفتم: باز بهت رو دادم؟
کسرا: من مخلص این رو ایی هستم که تو بهم میدی... نیاز چند ساعت دیگه شب میشه؟
زدم زیر خنده ... با اینکه از اولین رابطمون چند روزی میگذشت ولی شوق و اشتیاق کسرا که هربار بیشتر از قبل میشد باعث غرورم میشد ...
داشتم میخندیدم که که باعث توجه زارع و رضا شد!
لبمو گزیدم و کسرا گفت: نیازم ... میگم نظرت چیه من الان مرخصی بگیرم... تو هم بیای خونه و...
وسط حرفش پریدم و گفتم:کسرا میزنمت ها ...
کسرا خندید و گفت:عزیزم صدام میکنن... کاری با من نداری؟
-نه... به کارت برس.
کسرا: باشه گلم... عصر میبینمت ...
خندیدم و گفتم:برو بچه پر رو...
خندید و یه مراقب خودت باش تحویلم داد و تماس و قطع کرد. نفس عمیقی کشیدم... گوشیمو تو جیبم گذاشتم و رضا رو به زارع با شوخی گفت:شگون شرکت هستن ایشون ...
زارع با حالت خاصی یک تای ابروشو بالا داد وگفت : چطور؟
طناز با طنازی گفت: یه عروس خانم دوازده سیزده روزه است.
زارع : پس جا داره تبریک بگم...
فرزاد مسخره گفت:بهش تسلیت بگو...
جمع به همراه زارع خندید... دندون های ردیف وسفیدی داشت ... در کل زیادی خوش قیافه بود . اصلا بهش نمیومد ایرانی باشه.
به هرحال، چون کاری برای انجام دادن نبود و شرکت هنوز یه سری ریزه کاری های بنایی داشت قرار شد تا از شنبه ی اینده کار شرکت رسما شروع بشه . بعد از خداحافظی از جمع...
همراه طناز و ساناز از شرکت زدیم بیرون ...
طناز سقلمه ای زد وگفت:عجب تیکه ای بود؟
ساناز خندید و گفت: به نیاز میگی؟ اون که شوهرشو کرد تموم شد...
طناز مسخره گفت: اگرنکرده بود این باقلوا تو تور این میفتاد... منو تو که شانس نداریم...
خندیدم و ازشون خداحافظی کردم و به سمت ایستگاه اتوبوس رفتم.
خیلی زود به خونه رسیدم ... دیگه چم و خم خونه دستم اومده بود. حیاط و رد کردم ، جلوی پادری کفش هامو جفت کردم و وارد خونه شدم.
سکوت فضای نشیمن باعث شد ابروهامو بالا ببرم.
نه خبری از مونس جون بود نه شیما ...
شونه هامو با لاقیدی بالا انداختم وبه سمت اتاقمون رفتم.
یه دوش سر سری گرفتم و حینی که یه پلیور سفید و یه شلوار مخمل کرم تنم میکردم حس کردم از طبقه ی پایین سر و صدا میاد... موهامو خیس با کلیپس بالای سرم جمع کردم و از پله ها سرازیر شدم.
وسط هال ایستاده بودم که یهو اقا مهدی در دستشویی و به سختی باز کرد و با تعجب بهم خیره شد.
بخاطر خیسی موهام عطسه ای کردم و با تته پته گفتم:سلام...
اقا مهدی دستهای خیسشو به پیرهنش مالید و گفت:سلام علیکم...
در دستشویی و که گیر داشت، بست و گفت: شما کی اومدید؟
-تازه اومدم ... یه ربع پیش...
اقا مهدی سری تکون داد و گفت:هانیه و مادر و شیما رفتن خرید ...
لبخندی زدم و گفتم: هدیه جون هم بردن؟
اقا مهدی سری به علامت نه تکون داد وگفت: هدیه تو اتاق شیما خوابیده...
معذب به اشپزخونه رفتم.
اقا مهدی هنوز داشت منو نگاه میکرد. یه مرد سی و شیش هفت ساله بود با یه قد متوسط به نسبت بلند، با ابروهای پیوسته و ریش پرفسوری...
با حس حضورش توی اشپزخونه فوری به سمتش چرخیدم وگفتم: چیزی لازم دارید؟
لبخندی زد و گفت: نه ... فقط میخواستم اب بخورم!
اوهومی کردم و در یخچال و باز کردم. بطری های اب معمولا توی طبقه ی پایین یخچال بود. جلوی اقا مهدی خم شدم و یه بطری برداشتم...
وقتی راست ایستادم دیدم اقا مهدی داشت به پشتم نگاه میکرد.
اخمی کردم وگفتم: براتون میارم...
ابروهاشو بالا داد و گفت:چیو؟
لبهامو خیس کردم ... از نگاهش خوشم نمیومد... متاسفانه ادمی بودم که از نگاه ادم ها خیلی چیزها دستگیرم میشد.و این خصلتم به درد اقا مهدی نمیخورد! چون باعث میشد هر لحظه ازش بدم بیاد.
با حرص گفتم:لیوان ابی که خواسته بودید...
نفس عمیقی کشید و با حفظ لبخندش که زیر سیبیل و ریشش یه جورایی محسوس بود گفت:شما چرا زحمت میکشید نیاز خانم ... خودم میریزم.
صدای یخچال از باز بودن درش دراومده بود.
دریخچال و بستم و گفتم: نمیدونین کی برمیگردن؟
اقا مهدی به اپن تکیه داد و گفت: احتمالا تا یک ساعت دیگه ...
دلم میخواست ناله کنم... یعنی من با اقا مهدی، شوهر خواهر کسرا... شوهر اون هانیه ی تحفه ... باید تنها سر کنم؟؟؟
اقا مهدی دست به سینه ایستاد و گفت: خب چه خبرا؟
لیوان محتوی اب رو توی پیش دستی گذاشتم و رو بهش گفتم: بفرمایید...
اقا مهدی لبخند شو عمیق ترکرد و گفت:میشه خواهش کنم دو تا یخ هم داخلش بندازید؟
پوفی کردم و ناچارا ، از توی فریزر دو قالب یخ کوچیک و مکعبی دراوردم که یکی از یخ ها از دستم لیز خورد روی زمین افتاد... ناچارا یه تیکه یخ دیگه برداشتم و داخل لیوان انداختم...
رو بهم گفت: از زندگیتون با محمد راضی هستید؟
با اخم گفتم:بله ... ممنون.
و اب و بهش تعارف کردم و اون هم بدون اینکه نگاه ازم برداره، تمام اب ویه نفس سرکشید و اخرش یه اهی کشید و گفت: یاحسین!
خم شدم واون یه تیکه یخی که داشت اب میشد رو برداشتم.
حینی که خم بودم حس کردم پلیورم کمی بالا میره و کمرم مشخص میشه ... فورا دستمو به پلیورم کشیدم و سریع بلند شدم که سر شونه ام به گوشه ی سینک که دقیقا کنار یخچال بود خورد و آهم بلند شد.
اقا مهدی تکونی خورد و گفت : حالتون خوبه؟
یخ و توی سینک انداختم وحینی که داشتم سر شونه امو میمالیدم گفتم: مرسی... طوریم نشد...
اقا مهدی نگاهی به سر شونه ی چپم کرد و گفت: پلیورتون نخ کش شد...
ودست دراز کرد و گفت: داره خون میاد ...
با تماس سر انگشتش به پلیورم فوری خودمو عقب کشیدم وگفتم: یه خراش ساده است...
اقا مهدی به سمت کابینتی رفت و از توش یه سبد که پر از باند و قرص و کپسول وچسب زخم بود، برداشت.
داشتم نگاهش میکردم که یه تیکه باند برداشت و گفت: بذارید براتون ببندمش...
باند و از دستش کشیدم وگفتم: خودم میتونم.
اقا مهدی با تعجب گفت: مطمئنید؟
دلم میخواست بزنم زیر گریه... سر شونه ام کمی میسوخت ولی دلم میخواست یه نفر دیگه هم تو خونه حضور داشته باشه ... یا حداقل هدیه بیدار باشه... نمیدونم چرا ازش میترسیدم... صورت سرخ و ملتهبش با اون ریش وسیبیل برام ترسناک بود... بخصوص نگاه خیره اش هم معذبم میکرد ... هم یه جورایی سنگین بود که باعث میشد بیش از پیش مراقب حرکت و رفتارم باشم.
فورا از اشپزخونه بیرون رفتم و خودم وتو دستشویی چپوندم ودر وهم قفل کردم.
یه نفس راحت کشیدم که بوی بوگیر توت فرنگی رفت تو سرم.
پلیورم بدجوری نخ کش شده بود.
یه نگاهی به سرشونه ام انداختم... یه خراش ساده بود ... باند و نم دار کردم و خونشو پاک کردم.
زخم خنجر که نبود سریع خونش بند اومد.
پوفی کردم وباند وتوی سطل اشغال انداختم.
موهام هنوز نم داشت.
کلیپسمو باز کردم و دوباره بستم.
با تقه ای به در دستشویی سر جام پریدم.
اقا مهدی گفت: حالتون خوبه نیاز خانم؟ زخمتون که عمیق نیست؟؟؟ اگر هنوز خون ریزی دارید ببرمتون دکتر...
چنگی به موهام زدم... خدایا چرا این اینطوری بود!!!ولم کن ... به تو چه!
با صدای خش داری گفتم: من خوبم ...
اقا مهدی هنوز پشت در بود.
دوباره گفت: در باز گیر کرده ...
و دستگیره رو چند بار بالا و پایین کرد.
خودمو از عقب چسبوندم به دیوار و گفتم: نه مشکلی نیست اقا مهدی... الان میام...
اقا مهدی گفت: اگر در گیر کرده از پشتش برید کنار تا من هولش بدم باز بشه... وباز با دستگیره ور رد...
درو دوقفله کرده بودم.
چشمام پر اشک بود. عین یه بچه ی بهونه گیر که از تنهایی میترسید ... منم از تنهایی با داماد خانواده ی کسرا میترسیدم. ازش خوشم نمیومد ... برام موج منفی بود.
پوفی کردم که حس کردم محکم به در ضربه میزنه ...
قلبم تو سینه داشت میزد ... الان در و میشکست!
اقا مهدی بلند گفت: از پشت در برید کنار نیاز خانم ... تا در وبشکنم.
دستم نمیرفت تا قفل در وباز کنم.
اشکم دراومده بود.
پوفی کردم که حس کردم محکم به در ضربه میزنه ...
قلبم تو سینه داشت میزد ... الان در و میشکست!
اقا مهدی بلند گفت: از پشت در برید کنار نیاز خانم ... تا در وبشکنم.
دستم نمیرفت تا قفل در وباز کنم.
اشکم دراومده بود.
دستمو جلوی دهنم گرفتم تا بغضم نترکه و بلند هق هق نکنم. اصلا خودمم نمیدونستم چه مرگمه ...
وحشت کرده بودم. حس میکردم در هر آن ممکنه تو صورتم بخوره...
اصلا چرا اینقدر اقا مهدی اصرار داشت ...
یه نفس از روی کلافگی کشیدم... دست و پام میلرزید... هنوز داشت به در ضربه میزد که یهو در آروم گرفت.
حس کردم داره با یکی حرف میزنه...
صدای کسرا بود.
پرسیده بود: چی شده اقا مهدی؟
و اقا مهدی داشت توضیح میداد که من تو دستشویی گیر کردم.
کسرا از پشت در دو تقه به در زد و گفت: نیاز جان؟
حس کردم ارامشه که داره بهم تزریق میشه ... فوری قفل در و باز کردم و کسرا گفت: عزیزم این قلق داره... در و به سمت خودت بکش...
با کمی ضرب و زور در وباز کردم.
کسرابا تعجب به من که صورتم خیس اشک بود نگاهی کرد و دستمو گرفت وگفت: خوبی؟ چه یخ کردی؟
با صدای بغض داری گفتم:سلام ...
اقا مهدی نگاهی بین من وکسرا رد و بدل کرد و به سمت نشیمن رفت.
وقتی رفت حس کردم چقدر حضورش سنگینه ...
کسرا دستشو روی شونه ام گذاشت که آخم در اومد.
دقیقا روی زخم وخراشم گذاشته بود و بد جوری هم جاش میسوخت.
کسرا با تعجب گفت: چی شده؟؟؟
و دستمو گرفت و گفت: بیا بریم بالا ببینم چی شده ...
حینی که داشتم از پله ها بالا میرفتم از پشت پلیورمو روی باسنم کشیدم ... حس میکردم شلوارم تنگه و توانایی تحمل نگاه سنگین و هیز اقا مهدی رو به هیچ وجه نداشتم!
کسرا منو روی تخت نشوند و اروم پلیورمو دراورد.
زیرش یه تاپ نخی پوشیده بود... با دیدن سرشونه ام اخم هاش تو هم رفت و گفت: وای چیکار کردی با خودت دختر...
زیرش یه تاپ نخی پوشیده بود... با دیدن سرشونه ام اخم هاش تو هم رفت و گفت: وای چیکار کردی با خودت دختر...
-هیچیم نیست...
کسرا فوری از اتاق خارج شد و تو کمتر از یک دقیقه ، با همون سبد برگشت... یه پنبه روبتادینی کرد و اروم گذاشت رو زخمم...
لبمو گزیدم وگفتم: ایی...
کسرا اروم گفت: به کجا خورد؟
اشکامو پاک کردم و گفتم: به تیزی سینک...
کسرا: اخ ... میدونم کجا رو میگی... پهلوی منم چند بار به اون تیزی خورده ... الان خوبی؟ درد که نداری هان؟
-هیچیم نیست...
کسرا لبخندی زد و یه تیکه باند برداشت و با چسب زخممو پانسمان کرد.
لبخندی زدو اروم نوک بینیمو بوسید و گفت: اینم مسکنش...
خندیدم و دستمو دور گردنش انداختم...
حینی که داشتم بهش نگاه میکردم با خنده گفت: واسه ی زخمت گریه کردی؟ یا گیر کردنت تو دستشویی؟؟؟
دلم نمیخواست بگم بخاطر حضور اقا مهدی و معذب شدنم گریه کردم... با این حال اهسته گفتم:هر دوش...
کسرا چشماشو باریک کرد وگفت:ببرمت بیرون خوب میشی؟
خندیدم و گفتم: اوهوم...
کسرا بادستهاش صورتمو نوازش کرد و اروم پیشونیمو بوسید وگفت:پس موهاتو خشک کن و اماده شو...
خمیازه ختم جمله اش بود.
به صورت خسته اش نگاه کردم...
با این همه خستگی بازم به فکر من بود، لبخندی رو لبم نشست...
چشم بلند بالایی گفتم و کسرا از اتاق بیرون رفت .
نفس راحتی کشیدم ... رسما خودمو از تنها بودن با اقا مهدی ممنوع کردم!
مانتوی پاییزه ای که همراه کسرا خریده بودم رو پوشیدم و استین هاشو دادم بالا ...
کسرا وارد اتاق شد و گفت: هنوز اماده نشدی؟
-چرا دارم میشم دیگه ...
کسرا لبه ی تخت نشست و شروع کرد به نچ نچ کردن.
با تعجب بهش نگاه کردم ... داشت به بالش نگاه میکرد.
ابروهامو دادم بالا و گفتم:چیه؟
کسرا سری تکون داد و گفت:موهات میریزه ها نیاز ... کل بالش پره از موهات...
با جیغ گفتم: من هیچ وقت ریزش مو نداشتم.
کسرا خندید و یه تار موی بلند واز روی بالش برداشت وگفت: یعنی میخوای بگی این موی منه؟
با اینکه خنده ام گرفته بود ولی از حرفم برنگشتم و گفتم: پس چی؟ موی منه؟
کسرا با خنده گفت: مونی من اینقدر بلند بود که من دیگه غم نداشتم...
با حرص گفتم: خوب میگی من چی کنم؟ موهام میریزه تقصیر منه؟؟؟ تو که یه شامپوی خوب برای من نمیخری...
کسرا با تعجب گفت: اِ اِ اِ ... من که همین چند وقت پیش این همه پول شامپو و کرم و اینا دادم ...
-خب تموم شد...
کسرا با ابروهای بالا داده گفت: تو شامپو رو میخوری؟؟؟
رومو ازش گرفتم تا خندمو نبینه ...
کسرا با گیجی گفت: دو تا شامپو رو تموم کردی؟
چینی به بینی ام انداختم وگفتم: من هر روز باید برم حموم... نکنه دوست داری با بوی عرق بیام بغلت؟
چشم غره ای بهم رفت و گفت: شامپوی سر مال سره ... نکنه تو به بدنتم میزنی؟؟؟ ها؟؟؟
-من عادت ندارم با صابون خودمو بشورم...
کسرا ابروهاشو بالا داد و گفت:چـــی؟؟؟ پس با چی خودتو میشوری؟
خندیدم و گفتم: شامپو بدن نگرفتی که ... منم مجبورم شامپوی سر و به بدنمم بزنم... اصلا تقصیر منه که همیشه خوشبوام...
کسرا خندید وگفت: یعنی فکر کنم اخرش سر شامپو ورشکست بشم...
اداشو دراوردم و کسرا با حرص شیطونی گفت: این دفعه خودم میبرمت حموم ببینم چطوری شامپو مصرف میکنی...
خواستم با بورس بزنمش که از دستم در رفت و بلند گفت: تو ماشین منتظرمه...
از حرکاتش خندم گرفت و یه نگاهی به بالش کردم.
حالا دو سه تا تار مو بیشتر نبود ها ... کسرای وسواسی!!!
هوا خیلی خوب بود. کاپشنمو روی صندلی عقب گذاشتم و کسرا گفت: سردت نیست؟
-سردم شد میام میپوشمش...
باهم اومده بودیم باغ وحش وقرار شد هر وقت یخرده تاریک تر شد بریم شهربازی ...
درحالی که داشتیم از جلوی قفس روباه ها رد میشدیم و پاپ کرن میخوردیم کسرا گفت: نیاز استین کوتاه پوشیدی؟
با تعجب بهش نگاه کردم وگفتم: هوم؟
خندید و گفت: عزیزم سرده ... استینتو بده پایین...
یه تای ابرومو بالا دادم وگفتم: چرا؟
کسرا: اخه تا ارنجت تا کردیشون...
بی تفاوت گفتم:
-خوب که چی؟
کسرا: نیاز...
با حرص گفتم: هان؟
کسرا: ای بابا ...
-ای بابا چی؟
کسرا کلافه گفت: استینتو بده پایین... دختر جون یخ میزنی... سرما میخوری...
-من سردم نیست...
کسرا مهربون گفت: بدش پایین دیگه ...
بی تفاوت گفتم:
-چرا؟
کسرا پشت سرشو خاروند وگفت: افتاب میخوره دستت میسوزه...
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم: میتونستی برام کرم ضد افتاب بخری!
کسرا مات گفت : من نخریدم؟
-خریدی؟
کسرا : نیاز من یه هفته پیش خریدما...
شونه هامو بالا انداختم و گفتم: اصلا ازم نپرسیدی چه مارکی... چه نوعی...
کسرا چشماشو گرد کرد و گفت: من 32 تومن پولشو دادم ... خود داروخونه ایه گفت مارکش خوبه...
-من کرمی که مارکش واسم نا اشنا باشه به پوستم نمیزنم...
کسرا: نیاز خانمه میگفت بهترین مارکه ... خودشم از همون مصرف میکرد!
با تعجب بهش زل زدم و گفتم: بله؟؟؟ کدوم خانم؟
کسرا سرشو خاروند و گفت: منظورم فروشنده ی داروخونه بود...
-نفهمیدم چی شد... تو رفتی به بهانه ی کرم ضد افتاب با خانمه صحبت کردی؟
و جلو جلو راه افتادم... درحالی که از قفس خرس هارد میشدم ... کسرا بهم رسید و گفت:نیاز یه دقه صبر کن... من فقط اسم یه مارک و پرسیدم.
با غر گفتم: از یه خانم!
کسرا: خب از کی میپرسیدم... اون بهتر میتونست راهنماییم کنه دیگه ... بعدشم گرون ترین مارک بود...32 تومن شد!
با اینکه تو دلم از کل کل کردن باهاش داشتم لذت میبردم ولی قیافه ی عصبانیمو حفظ کردم وگفتم: کشتی خودتو.... من که استفاده اش نمیکنم.... مال خودت ... ازاین به بعد هم به جای خرج بیخود ... از خودم سوال بپرس...
کسرا: چشم عزیزم... حالا شما استین مانتتو بده پایین... اون سمت گشت ارشاد ایستاده ...
-ای بابا کسرا .. این مانتو رو با هم خریدیم ها... یادت رفته؟؟؟ اگر استینش کوتاه بود چرا همون موقع نگفتی؟
کسرا پوفی کرد و گفت: قبلا استینش اینقدر کوتاه نبود.
رومو ازش گرفتم به قفس گورخر ها نگاه کردم وگفتم: یه بار شستمش اب رفت...
کسرا با حرص گفت: دستت میسوزه پوستت دو رنگ میشه ها...
خندیدم وگفتم:و سط زمستونیم ها؟؟؟ کدوم افتاب زمستون پوست وسوزونده؟
کسرا: حالا شما عجالتا بده اینا رو پایین...
با حرص گفتم:قبل عروسیمون کاری به لباسای من نداشتی ها ...
کسرا ابروهاشو داد بالا و گفت: نه که الان خیلی دارم... بعدشم قبلا چه صنمی با شما داشتم من؟
-الان چی؟
کسرا : فکر کنم شوهرتما...
دماغمو بالا کشیدم وگفتم: یعنی چون شوهرمی باید هرکاری که میگی و بکنم؟
کسرا با کلافگی گفت: نخیر... ولی من ازت خواهش میکنم...
-اگر ردش کنم؟
کسرا اخمی کرد و گفت: گشت ارشاد ببرتت من هیچ کمکی بهت نمیکنم...
یه عطسه کردم و گفت: ببین سرما میخوری...
جوابشو ندادم و کسرا اروم و ملایم گفت: حالا میشه خواهشمو عملی کنی؟
خندیدم وگفتم: کدومشو؟ مصرف کرم ضد افتاب یا دادن استین هام به پایین؟؟؟
کسرا دستی تو موهاش کشید وگفت: خلم کردی نیاز... نگاه ... شبیه این خره شدم الان...
و به قفس گور خرها که داشتن زل زل به مردم نگاه میکردن... اشاره کرد.
با خنده گفتم: اینا گور خرن ها...
کسرا با کسلی گفت: خر خره دیگه ... چه فرقی میکنه ...! از یه خانوادن به هرحال....
خندیدم و کسرا اروم تای استینمو دونه دونه باز کرد وگفت: که این اب رفته دیگه هان؟؟؟
بلند زدم زیر خنده و گفت: تو منو سرکار میذاری؟؟؟
با خنده گفتم: جات خالی خیلی مزه میده ...
سری تکون داد و گفت: که منو سرکار بذاری؟؟؟
خندیدم وگفتم: ولی کرمه رو استفاده نمیکنما...
پوفی کرد و گفت: استفاده اش کردی؟
-بگو یه بار...
کسرا ابروهاشو بالا داد وگفت: پس اکبنده؟
-اوهوم...
کسرا سری تکون داد وگفت: میرم به همون خانمه پسش میدم...
خندم جمع شد وگفتم: چی؟
کسرا شیطون گفت: دیگه دیگه ... میدم به فروشنده هه...
-پس دنبال بهانه بودی بری فروشنده رو ببینی؟
خندید و با شصت و اشاره دماغمو فشار داد و گفت: اذیت کردن تو هم خیلی مزه میده ...
ودستمو محکم گرفت و گفت: اوه ... بدمت اون شیره بخورتت؟؟؟
از حرفش خندیدم وگفتم: بالاخره کرمه رو چی میکنی؟
کسرا: چشمم کور ... دندم نرم ... میرم از اون خانمه یه مارک دیگه میخرم...
و غش غش خندید.
با حرص گفتم: کوفت... اصلا لازم نکرده تو واسه ی من این چیزا بخری... خودم میخرم...
کسرا با خنده گفت: اره اره... برو با خانمه اشنا شو... بعدا لازم میشه ...
یه بشکون از پهلوش گرفتم که ناله ی خفه ای کرد و گفتم: جرات داری از این شوخی ها بکن .. .ببین چیکارت نمیکنم...
کسرا مهربون خندید وگفت: چیکارم میکنی خانم غیرتی؟
دماغمو بالا کشیدم وگفتم: خلایق هرچی لایق... من هیچم غیرتی نیستم.
کسرا لپمو کشید وگفت:مشخصه عزیزم...
بهش چشم غره ای رفتم که باعث شد بلندتر بخنده ...
ازش جلو تر راه میرفتم که دوباره خودشو بهم رسوند وگفت: تو این مانتو اصلا نمیتونی جم بخوری ها ...
با سر تایید کردم و گفت: چاق شدی یا مانتوئه تنگه؟
چشم غره ای رفتم و خندید و گفت: کاپشنتو بی زحمت بپوش ...
سرمو تکون دادم و گفتم: نیاوردمش تو ماشینه ...
کسرا: بیارم میپوشی؟؟؟
اتفاقا سردم هم بود با علامت سر موافقتمو اعلام کردم و کسرا هم به سمت پارکینگ رفت و منم تو یه الاچیقی نشستم و منتظرش شدم.
خیلی زود برگشت و کاپشن و تنم کرد م و زورم کرد زیپشم تا زیر گلوم بکشم بالا . اخرشم مجبورم کرد هم استینامو بدم پایین هم رو مانتوئه کاپشن بپوشم. هرچند که سردم بود ، ولی خودمم به تنگی مانتوم واقف بودم! به خودم تشر زدم وقتی یه سایز کوچیکتر از سایز واقعیم مانتو میخرم و خودمو به زور توش جا میکنم همین میشه!
...
ساعت نزدیک دوازده بود ... دوتایی تو صف سفینه بودیم ، کسرا کنارم ایستاده بود و دستمو گرفته بود ... یه ها کردم ... و به بخار دهنم خیره شدم.
کسرا پنجه هامو فشاری داد و گفت: سردته؟ بیا کاپشنتو بپوش... کسرا غرغر کرد:لجباز... ولی محلش نذاشتم! کتم و نگه داشته بود . اصلا از کاپشن خوشم نمیومد اینجوری با مانتو سبک تر بودم!
سرمو به علامت نه تکون دادم و خمیازه ای کشیدم.
کسرا زیر گوشم گفت: پس خوابت میاد.
خندیدم وگفتم: چه جورم ...
کسرا اروم خم شد وزیر گوشم گفت: امیدوارم برای هیجان اخر شب خسته نباشی... اصل کاری هنوز مونده ...
دستمو از دستش کشیدم بیرون و با ارنجم زدم تو پهلوشو گفتم: گمشو ...
خندید و دستشو دور دست من که دیگه تو جیب مانتوم گذاشته بودمش، حلقه کرد.
گرماشو حس میکردم.
یخرده خودمو بیشتر بهش نزدیک کردم ... کسرا محکم ایستاده بود . بهش تکیه دادم.
تمام وزنمو روش انداختم ... پاهام خسته بود ولی حاضر نبودم بدون سوار شدن سفینه برگردم خونه.
نفس عمیقی کشیدم. بوی عطر کسرا تو سرم پیچید...
مثل همیشه ساده بود... تو سادگیش هیچ چیز خاصی نبود اما من عاشق همین سادگی بودم.
یه لحظه به زمان مجردیم پر کشیدم... روزایی که فکر میکردم کسرا رو برای همیشه از دست دادم... روزایی که هربار میدیدمش میزدم تو برجکش و میذاشتم فکر کنه که من چه دختر مغروری ام...
وحالا کنار همون ادم ، تو صف سفینه ایستاده بودم ... دیگه مال خودم بود.
کسرای خجالتی و اروم ... حالاهمسر قانونی و شرعی من بود ... به قولی من مالک اون بودم و اونم مالک من!
نفس عمیقی کشیدم ... راضی بودم ... اگر قراربود تا اخر عمر همینطور پر هیاهو و عاشق کنار هم زندگی کنیم راضی بودم و باید بلند داد میزدم من خیلی خوشبختم... کسرای اروم و مهربون ، یه ادم شیطون و پر انرژی بود ... یه مردی که میشد بهش تکیه کرد... میشد ازش ارامش گرفت...
چشمامو محکم تر بستم یاد سفرمون افتادم...
یاد لحظه هایی افتادم که ازش ارامش میگرفتم ...
شاید اون لحظه ها هم هیچ وقت فکر نمیکردم کسرا برای من اینقدر شور وشوق و محبت خرج کنه ...
شایدکه نه ... اصلا فکرشم نمیکردم کسرای اروم اینقدر پر جنب و جوش باشه ... اینقدر خوش مشرب باشه... حتی اون دوره ی کوتاه نامزدی که بهم محرم بودیم هم به این شلوغی و پر سرو صدایی نبود ...
یه ادمی که شوخ طبعی به موقع داشت ... ناز کشی میکرد ... قربون صدقه میرفت ... و وقت و بی وقت بهم دوست دارم میگفت.
چقدر له له میزدم واسه ی یه بار گفتنش و حالا هر روز از زبونش میشنیدم ... این واسم قشنگ بود.
نفس عمیقی کشیدم که دست نوازشگرشو پشت کمرم حس کردم.
کلا شبا آمپرش میزد بالا ...
نیشخندی زدم و اون دستشو روی باسنم گذاشت...
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: کسرا زشته الان ...
و چشمامو باز کردم.
کسرا که یه دستش از توی حلقه ی ارنج من رد شده بود و با دست دیگه اش داشت بلیط ها رو به حالت بادبزنی تا میکرد.
هنوز یه دست سوم نوازشگر روی بدن من بود...
با بهت به عقب چرخیدم ...
با دیدن سه تا پسر جوون که دست یکیشون روی کمر من بود زبونم قفل شد ... با ماتی داشتم نگاهشون میکردم که کسرا اهسته گفت: نمیای؟
خواستم قضیه رو بپیچونم که کسرا گفت: چی شده؟
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: هیچی .. بریم جلو خالی شد.
کسرا اخمی کرد و گفت: مطمئنی؟
-اره ...
یه نفس عمیق کشیدم میخواستیم به تعدا د ادم هایی که وارد سفینه شدن و جلومون خالی بود جلو بریم که یکی از پسرها گفت: عزیزم امشب و با ما میای؟؟؟ قول میدیم با ما باشی و بیشتر بهت خوش بگذره ...
کسرا یه نگاهی بین منو اون سه تارد و بدل کرد.
یکیشون با لبخند خاصی گفت: تن و بدن نرمی داری عزیزم... همرو خرج این دوست پسر دیلاقت نکن ... ما هم آدمیم... و جمع سه نفرشون با قهقهه خندید.
یکیشون با لبخند خاصی گفت: تن و بدن نرمی داری عزیزم... همرو خرج این دوست پسر دیلاقت نکن ... ما هم آدمیم... و جمع سه نفرشون با قهقهه خندید.
کسرا کمی سر جاش جا به جا شد و بدون اینکه حرفی بزنه فقط پنجه های مشت شده اشو دیدم که تو دهن اون پسری که حرف زده بود فرود اومد .
اونقدر شوکه بودم که صدای جیغمم خفه از گلوم بیرون اومد.
کسرا محکم یقه ی اون پسر و که دهن و دماغش پر خون شده بود و گرفت و اونو به نرده های فلزی دور تا دور دستگاه سفینه کوبید و با صدای نعره مانندی گفت: تو به زن من چی گفتی؟؟؟
و سیلی دیگه ای به صورت پسر زد و گفت: بروگمشو تا نزدم فکتو بیارم پایین...
پسرا که از حرکت کسرا شوکه شده بودن، دو تا پا داشتن و دو تا دیگه هم قرض کردن و خیلی زود قبل از اینکه جمعیت بیشتری دور ما حلقه بزنه پا به فرار گذاشتن. کسرا به نفس نفس افتاده بود ...
نفسم تو سینه حبس شده بود که کسرا بازومو تو چنگش کشید و با هم به سمت خروجی پارک راه افتادیم.
من میدوییدم وکسرا کشون کشون با قدم های بلندی راه میرفت...
به سمت پارکینگ رفتیم... کسرا یه لحظه ایستاد ... دزدگیر و زد و در جلو رو باز کرد.
با یه حرکت منو روی صندلی جلو پرت کرد. پای چپم داخل ماشین بود ... پای راستمو هنوز داخل ماشین نذاشته بودم... که کسرا با شدت در و به سمتم هل داد... پای راستم بین در و پایین ماشین موند و حس کردم ساق پام خرد شد... در بسته نشد و برگشت سمت خود کسرا...
دستمو جلوی دهنم گرفتم تا صدام درنیاد... از رون پام دو دستی پامو گرفتم و داخل ماشین گذاشتم ... کسرا دوباره در و باشدت بست ... از دردی که تو پام بود داشتم فلج میشدم ... اما چشمای خونی کسرا ... رگ برجسته ی گردنش... باعث میشد اونقدر شکه و بهت زده باشم که سکوت کنم...
خیلی سریع کنارم نشست ...
با حرص ماشین و روشن کرد ...
با حرص کمربند و بست...
با حرص گاز داد و صدای جیغ لاستیک ها تو فضای تاریک پارکینگ پیچید... خیلی سریع وارد اتوبان شدیم... با پراید با سرعت 130 میرفت.
صدای بوق سرعت ماشین تو سرم بود.
پام یه لحظه یخ میکرد و یه لحظه داغ میشد. با هرتکون حس میکردم استخون پام که به شدت میسوخت خرد و خرد تر میشه...
چشمام از اشک میسوخت.
کسرا حرف نمیزد... فقط تند تند نفس میکشید... خیلی زود به خونه رسیدیم... در پارکینگ وباز کرد و دوباره داخل ماشین نشست.
با یه سرعت زیاد وارد حیاط شدیم. چراغ ها خاموش بود.
بدون توجه به من دوباره پیاده شد... در وبست .. اروم در و باز کردم. نمیتونستم روی پام وایسم... داشتم اروم میذاشتمش رو زمین که کسرا دستمو کشید و درحالی که منو میکشید دیگه بغضم بی صدا ترکید ...
تمام وزنم روی پای چپم بود و تقریبا داشتم با سرعت پشت سر کسرا با لی لی راه میرفتم ...
بدون توجه به من دوباره پیاده شد... در وبست .. اروم در و باز کردم. نمیتونستم روی پام وایسم... داشتم اروم میذاشتمش رو زمین که کسرا دستمو کشید و درحالی که منو میکشید دیگه بغضم بی صدا ترکید ...
تمام وزنم روی پای چپم بود و تقریبا داشتم با سرعت پشت سر کسرا با لی لی راه میرفتم ...
حس میکردم دستم داره میون پنجه هاش خرد و خمیر میشه ...
صدای هق هقم از ته چاه میومد ...
انگار اصلا هیچی حالیش نبود ... انگار روی رفتارش ، روی واکنش و عصبانیتش هیچ کنترلی نداشت ...
پله ها رو دو تایکی منو بالا برد ... از درد لبمو اینقدر گاز گرفته بودم که دهنم مزه ی خون میداد.
کسرا در اتاقمونو دو قفله کرد منو روی تخت پرت کرد و رو به من گفت: بهت دست زد؟
با من من گفتم : چی؟
کسرا با داد وچشمهای سرخ و صورتی ملتهب گفت: بهت دست زد؟
با تته پته خواستم جواب بدم که کسرا گفت: به کجات دست زد؟
دماغمو بالا کشیدم وگفتم:پشتم...
کسرا با حرص گفت: به کجای پشتت...
میون هق هقم گفتم: به با.... به کمرم...
یه قدم به سمتم جلو اومد وگفت: راستشو بگو...
سرمو انداختم پایین وگفتم: به باسنم!
با حرص دگمه هامو باز کرد ومانتو مو وحشیانه از تنم دراورد. پام از درد به سوزن سوزن شدن و گز گز کردن افتاده بود، جرات ناله کردن هم نداشتم!
با یه استین کوتاه جلوش ایستاده بودم. از چشماش خون میبارید...
از ترس داشتم سکته میکردم... یه لحظه از تصور اینکه با این قیافه بخواد با من باشه حتی درد پام هم فراموش کردم.
کسرا با حرص مانتو رو مچاله کرده بود تو مشتش... توی کشوهای تخت و میز داشت دنبال چیزی میگشت... کلافه از پیدا نکردنش دوباره نگاهی اجمالی به اتاق انداخت...
در نهایت جلوی چشمای مات و مبهوت من ... مانتومو از یقه گرفت و نگاهی بهش کرد...
باتعجب گفت:36؟؟؟
نفسمو به سختی بیرون دادم...
با حرص گفت: مگه نگفتم یه سایز بزرگترشو بخر... مگه قرار نبود 38 بخری؟؟؟ با داد گفت: مگه نگفتم 36 تنگه؟؟؟ هان؟؟؟ مگه سایز تو 38 نیـــــــــــست؟؟؟ چرا 36؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ مگه تو اتاق پرو همون موقع بهت نگفتم 36 و نخر؟؟؟ هــــــــــــان؟؟؟ کار خودتو کردی؟؟؟ آره؟
میون هق هقم گفتم: 36 بهم بیشتر میومد ... 38 گشاد بود...
کسرا با داد حرفمو تکرار کرد: گشاد بود؟؟؟ اینطوری خوبه؟؟؟ بچسبه بهت؟؟؟ اره؟؟؟ همینو میخواستی؟؟؟ خودتو تو این یه وجب پارچه عرضه کنی که بهت دست بزنن؟ چراغ سبز نشون بدی که نوازشت کنن؟ اونم جلوی شوهرت؟!!!!!!!!!!!!!!
روی تخت نشسته بودم و از شدت گریه و دردپام نفسم بالا نمیومد...
کسرا با یه حرکت مانتو رو از یقه پاره کرد، صدای خرت پارچه تو سرم عین یه پتک بود! ... با تعجب داشتم به رگ های دستش نگاه میکردم ... سرم داشت میترکید ... چشمام میسوخت... پام از درد بی حس شده بود...
کسرا مانتوی جر دادمو به سمت صورتم پرت کرد و با یه صدای قاطع و پر عصبانیت گفت: یک بار دیگه اینطوری سر من وکلاه بذاری... خودتو از وسط دو تیکه میکنم!
و چراغ و خاموش کرد ... صدای سگک کمربندشو میشنیدم... اروم اروم داشتم گریه میکردم.
تخت از حضورش کمی فرو رفت... از ترس نفسم بند اومده بود.
پای بلند شدن نداشتم.
جون فرار نداشتم ...
مگه چند روز و وقت و زمان از بودنمون با هم گذشته بود که تو این لحظه در به در دنبال یه راه در رو میگشتم؟
چون فقط عصبانی بود؟
میتونست به من اسیب بزنه؟؟؟
نفسم سخت بالا میومد...
چشمم که به تاریکی عادت کرد ، اونم دراز کشید... به لحظه نکشید که غلت زد و پشتشو بهم کرد. یه لحظه از اینکه باهام کاری نداره خدا رو شکر کردم ...!!!
شالمو از روی سرم دراوردم.
از گریه فین فین میکردم .... و اروم روی تخت طاق باز خوابیدم ... از گریه تنم میلرزید... و هرلرز دردمو بیشتر میکرد ...
به سختی پتو رو روی خودم کشیدم.
اشکام هنوز گونه هامو تر میکردن ...
کسرا چش شده بود؟
این همون مردی بود که رگه های طلایی نگاهش منو مجذوب خودش میکرد؟
این همون مردی بود که شیطنت و اشتیاقش منو هر روز عاشق تر و عاشق تر میکرد؟
این همون مرد بود؟ همون مرد که من کنارش ارامش داشتم؟؟؟ اما الان این کوبش سهمگین قلبم تو سینه رو کی میخواست التیام ببخشه؟
این همه بغض و گریه رو کی میخواست تسکین بده ... این دردی که تو تنم لحظه به لحظه بیشتر نمود پیدا میکرد...
چشمامو بستم...
چشمام از هجوم اشک و گلوم از حضور بغض و پام از درد ، همه و همه میسوختن!
برای تسکین دردهام تو دلم زمزمه کردم: تا صبح خوب میشه ... هم پات ... هم دردت ... هم کسرا!!!
برای تسکین دردهام تو دلم زمزمه کردم: تا صبح خوب میشه ... هم پات ... هم دردت ... هم کسرا!!!
تقصیر خودته دیگه ... تو اتاق پرو بهت گفت یه سایز بزرگتر بگیر... گفته بود این تنگه... چرا جلوی صندوق دار بهش گفتی سی و هشت و خریدی هان؟؟؟
نفسمو سخت بیرون دادم . میترسیدم تکون بخورم درد پام جونمو بگیره...
سرمو تو بالش فرو کردم ... با فرو رفتن دندونه ی کلیپیسم توسرم یه ناله ی خفه کردم ... تازه فهمیدم کلیپسمو از سرم درنیاوردم...به سختی سرمو بالا دادم... کلیپسمو دراوردم ... یه نفس عمیق کشیدم... درد پام بدون حرکت هم عذابم میداد.
یه نفس عمیق دیگه کشیدم تا بغضم فرو بره .کسرا کمی وول خورد ... تخت تکون خورد. دستمو به زانوی راستم گرفتم تاپامو بی حرکت نگه دارم ...
کسرا به سمتم چرخید ...
زیر نگاه سنگینش خاموش مونده بودم...
اهی کشید و اهسته گفت:نیاز...
و یه تکون دیگه خورد و نوک پنجه اش به ساق پای راستم خورد ...
حس کردم دیگه نفسم درنمیاد ... چشمامو بستم... و تمام بازدمم یه جیغ بلند بود! و بعدش ترکیدن بغض سنگینی که از وجودش گلو درد گرفته بودم!
کسرا فوری ازجاش پرید ...
دیگه داشتم مینالیدم ... چشمامو محکم روی هم فشار میدادم و هق هق میکردم...
کسرا فوری چراغ و روشن کرد با بهت گفت: چی شده؟
نفسم در نمیومد ... بلند بلند هق هق میکردم. کسرا لبه ی تخت نشست و گفت: نیاز؟؟؟ نیاز چی شده؟؟؟ چته؟؟؟
وسط هق هقم گفتم: پام ... پام...
با تعجب دستشو روی پای چپم گذاشت و گفت: چی شده؟؟؟
چشمام وباز کردم ... سرگردون داشت به من نگاه میکرد.
اب دهنمو قورت دادم که دستشو روی ساق راستم گذاشت و گفت: پات چی شده ...
با تماس دستش با پام دوباره جیغ کشیدم...
فوری ازجاش بلند شد وگفت: پای راستته؟
وسط ناله هام گفتم: پام خرد شده ...
مات پایین تخت نشست و پتو رو کامل از روی پام کنار زد.
شلوار جین پام بود... داشت پاچه ی شلوار پای راستمو میکشید بالا که با ناله گفتم: نکن ... درد داره ...
نفس عمیقی کشید و اهسته دگمه ی شلوارمو باز کرد و خواست اونو پایین بکشه ... تا وسط زانوم که رسید درد نداشتم اما پاچه های شلوارم لول و تنگ بود ... وقتی داشت سعی میکرد شلوارمو از پام دربیاره ... دوباره ناله ام بلند شد...
حس میکردم دارم ضعف میکنم...
به نفس نفس افتاده بودم که کسرا دست از دراوردن شلوارم کشید وگفت: این قیچی لعنتی کجاست...
چشمامو باز کردم... میون گریه هام گفتم: تو لیوان شونه ها... رو میز اینه...
فوری قیچی و برداشت ... و از پنجه ی پام اروم صدای خرش خرش قیچی و پاره کردن شلوارمو شنیدم...
با صدای کسرا که گفت: یا حسین ...
به صورتش نگاه کردم.
چشماش از تعجب و نگرانی عین توپ گرد شده بود.
نفسشو سنگین بیرون داد و گفت: کی اینطوری شد؟؟؟ وقتی از پله ها میاوردمت بالا؟؟؟ نیاز؟؟؟
صداشو میشنیدم ... ولی نمیتونستم که جوابشو بدم...
صدای مونس جون و شیما هم از پشت در میشنیدم که کسرا فوری بلند شد و قفل در وباز کرد.
حس کردم یکی بالای سرم نشسته و داره صدام میکنه ...
صداها تو سرم میچرخید ...
انگار مونس جون به شیما گفت:برو اب قند بیار...
نفسم درنمیومد ... حس کردم یکی نیم خیزم کرد... وکمی بعد یه مایع شیرین رو توی حلقم فرستاد... پلکامو اروم باز کردم ... با دیدن کسرا که داشت کتشو میپوشید و بالای سرم بود نفسمو سخت بیرون دادم.
مونس جون با نگرانی گفت: چی شده؟؟؟؟ امشب چه خبره؟ این دختر چرا به این روز افتاد ه...
کسرا تندگفت: مامان بعدا ... الان نه ... باید ببرمش بیمارستان ...
دست انداخت زیر زانو و گردنم وبا یه حرکت همراه ملافه بلندم کرد... دیگه جون نداشتم جیغ بزنم ... پام از اویزون موندن داشت دو تیکه میشد ... لبامو به دندون گرفت ...
کسرا اروم گفت:خیلی درد داری؟؟؟
یعنی نمیدونست؟؟؟
سرمو روسینه ی کسرا چسبوندم... اشکام داغ داغ رو گونه هام میریخت ...
مونس جون با صدا گفت: بذار یه دامنی چیزی تنش کنم ... اینطوری که بچه یخ میزنه ...
جلوی اتاق خواب مونس جون بودیم...
به نفس نفس افتاده بودم... از اویزون بودن پام... واسم عذاب بود ... درد بود...
اروم ناله میکردم.
کسرا اهسته گفت:الان میریم بیمارستان عزیزم... الان میریم....
مونس جون فوری به اتاقش رفت وبا یه دامن ریون سیاه برگشت... دامن و از توی سرم و شونه هام رد کرد ... کسرا گفت: بعدا درستش میکنم ... خدافظ...
و منو روی صندلی عقب نشوند... وقتی پام به حالت دراز کش دراومد یه نفس راحت کشیدم ... اینطوری زجرکش نمیشدم!
کسرا نگاهی بهم کرد ونفسشو مثل آه از سینه خارج کرد وخودش پشت فرمون نشست و با سرعت راه افتاد.
بعد از رد شدن از روی سرعت گیر وسط کوچه ناله ای کردم و کسرا گفت: جان... الان میریم بیمارستان... و شروع کرد به قربون صدقه رفتن و گفتن: اخه کی اینطوری شدی...
چشمامو بستم... دلم میخواست سرش داد بزنم و بگم خفه شو... ولی از شدت دردم و گریه وتنگی نفسی که گرفته بودم، صدام درنیومد.
وقتی بوی کلر وبیمارستان خورد تو صورتم چشمامو باز کردم... روی تخت اورژانس بودم... سخت نیم خیز شدم.... کسی کنارم نبود... اصلا متوجه نشدم که کی به بیمارستان رسیدم!
یه ملافه ی سفید روم بود ... اونو کنار زدم...
دامن ریون وسیاه ماکسی مونس جون پاهامو پوشونده بود...
اروم دامنو از روی پای راستم بالا کشیدم...
با دیدن یه کبودی به اندازه ی کف دست و یه زخم و خراش و یه ورم وحشتناک ، چشمام پر اشک شد ...
از سرما دندون هام محکم بهم میخورد....
صدای داد کسرا رو شنیدم که انگار داشت به یه پرستاری میگفت: زن من پاش شکسته میفهمی خانم!!!
نفسمو سخت بیرون دادم... سرم داشت از درد میترکید... ملافه ای که روم بود و دور شونه هام پیچیدم... جز یه تی شرت و اون دامن سیاه هیچی دیگه تنم نبود.
کسرا با حرص پرده رو کشید ... یه مرد یه ویلچر رو نزدیک تخت اورد و کسرا با کلافگی گفت: با ویلچر نه با برانکارد ... پاش اویزون باشه دردش شدید تر میشه ... اینومیفهمید؟؟؟
پرستار با حرص گفت:چه خبرته اقا اینجا رو گذاشتی رو سرت ... با برانکارد که نمیشه بردش رادیولوژی...
کسرا به سمت پرستار هجوم برد و گفت: میشه ... چرا نشه؟؟؟
پرستار حرصی گفت : اقای عزیز... اینجا بیمارستانه به اعصابتون مسلط باشید لطفا... الان برانکارد خالی ندارم بدم بهتون.... ای بابا...
خودمو به سمت لبه ی تخت کشیدم ... حوصله نداشتم گوش بدم چی میگن ... با اشاره به کارگری که ویلچر به دست منتظر کنار تخت ایستاده بود گفتم ویلچر و نزدیک بیاره ...
خودمو سخت روی ویلچر نشوندم ... از شدت درد دوباره لبمو گزیدم ... دهنم خونی شد.
کسرا مات گفت: نیاز جان... ملافه رو محکم تر دور خودم پیچیدم و گفتم: وقتی داشتی پله ها رو کشون کشون میبردیم بالا هم پام شکسته بود ... یه اویزون موندن که چیزی نیست!
دستشو تو موهاش فرو برد و تمام حرصشو سر پرستار خالی کرد و با داد گفت: رادیولوژی کجاست؟
و هدایت ویلچر و به عهده گرفت.
چشمامو بستم...اروم اروم داشتم اشک میریختم... هنوز نفهمیدم یهو چی شد!!!
بعد از کارای عکس گرفتن ... که باعث میشد هر لحظه دردمو بیشتر کنه ... یه سوز سرد به پام میخورد و حس میکردم استخونم داره لحظه به لحظه ذوب میشه ...
دوباره به اورژانس برگشتیم... پزشک اوژانس عکس ها رو دید و با اعلام اینکه ساق پای راستم از نازک نی شکسته، کسرا با بهت رو به بمن گفت: کی افتادی؟؟؟
رو به دکتر که داشت پامو معاینه میکرد و پنجه هامو تکون میداد و مچ پام رو ماساژ میداد ،گفتم: پام بین در ماشین موند ... در محکم خورد به ساق پام ...
دکتر با تعجب گفت:حین سوار شدن؟
نفس عمیقی کشیدم وسرمو تکون دادم.
کسرا مات و حیرون زل زده بو د به من.
با ورود دو پرستار... که یکیشون بهم سرم زد و اون یکی دامنمو بالا میداد ... دکتر دستکشی دستش کرد و گفت: خوشبختانه شکستگی جدی ای نیست ... نیاز هم به جراحی و پلاک کاری نداره ... یه مدت مراعات کنی درست میشه ... به هرحال باید جا بندازمش... اماده ای؟
کسرا بالای سر من ایستاد و شونه هامو گرفت.
پرستار ی که دامنمو بالا زده بود روم خم شد و کمرمو محکم گرفت ...
دکتر پرسید: این اقا برادرته؟
اروم گفتم: نه ... همسرم!
دکتر مشغول ماساژ دادن مچ پام بود... اهسته گفت: چند وقته ازدواج کردی؟
اروم گفتم: 15 روز...
دکتر خندید وگفت: پس تازه عروس و دامادین...
خواستم بگم اره که صدای ترقی اومد و با تمام وجود جیغ کشیدم ... و دیگه متوجه چیزی نشدم!
پلکامو که باز کردم ... یه جفت چشم به خون نشسته زل زده بود بهم ...
نفس عمیقی کشیدم و سرمو کمی بالا اوردم ... پام تا زانو تو گچ سبز رنگی بود.
نفسمو فوت کردم.
کسرا اروم گفت:صبح بخیر...
جوابشو ندادم...
کسرا مهربون گفت: سرمت یذره دیگه داره تا تموم بشه... اون وقت با هم میریم خونه... نهار چی دوست داری بگیرم بخوریم؟؟؟
بازم جوابشو ندادم.
کسرا کنارم نشست و دستشو روی صورتم کشید وگفت: الان که درد نداری داری؟؟؟
رومو ازش گرفتم به سقف نگاه کردم.
کسرا: باید دو هفته تو گچ باشه ...
باز هم محلش نذاشتم!
کسرا خم شد روی گچ پامو بوسید و بعد پیشونیمو بوسید...
دستهاشو دو طرف سرم قائم نگه داشت و گفت: ببخشید... بابت دیشب...
نفس عمیقی کشیدم و گردنمو به سمت پنجره چرخوندم.
کسرا نفس عمیقی کشید و گفت: ببین... دلخوری، باش... عصبانی هستی، باش... قهری، باش... هر چی می خوای باشی باش... ولی حق نداری با من حرف نزنی... فـهمیـدی...؟
یه پوزخند زدم و گفتم: الان خوشحالی به این روز افتادم؟
کسرا لبه ی تخت نشست و دستمو که بهش سرم وصل نبود و توی دستش گرفت و گفت: من چراباید خوشحال باشم؟؟؟ هان؟؟؟ این چه حرفیه تو میزنی دختر خوب؟
دستی به پیشونیم کشیدم و گفتم: منظورت از کار دیشب چی بود؟؟؟
کسرا با کلافگی گفت: نیاز توقع داشتی چیکارکنم؟...
-حفظ ارامش...
کسرا لبخندی زد و گفت: ببین من نمیدونم چطوری دیشب اینقدر عصبانی شدم ... ولی قبول کن واسم سخت بود ... وقتی دیدم اون پسره با وجود حضور من به خودش جسارت چنین حماقتی و داد... یک آن فکر کردم تو اگر تنها باشی...
از جاش بلند شد و کمی توی اتاق راه رفت و به سمتم چرخید و گفت: من با حجاب و نوع پوشش تو کاری ندارم... حداقل تا الان باید اینو فهمیده باشی که آدم گیری نیستم وهمه چیز و واگذار کردم به خودت ... درسته؟
جوابشو ندادموکسرا اروم گفت: من زورت نمیکنم که تو باب میل من لباس بپوشی، یا جلوی پسرخالت و فامیل حجاب داشته باشی... ولی یذره رعایت کنی برای خودت بهتره لااقل معذب نمیشی من همه ی حرفم اینه...
با عصبانیت گفتم: این و نمیتونی عین ادم بگی؟؟؟ زدی مانتوی من و جر وا جر کردی که چی مثلا ... این اخلاق روان پریش و همیشه داری؟
کسرا نفسشو فوت کرد و گفت: تو فکر کردی اگر پارش نمیکردم میذاشتم دوباره اون مانتو روبپوشی؟؟؟ نیاز چرا متوجه نیستی... وقتی با منی اینطوریه... وای به حال اینکه تک وتنها باشی... یه دختر جوون ... نیاز من محدودت نمیکنم... خودتم میدونی... برای من اصالتت مهمه ... وقتی اون عکسهاتوتوی ترکیه یا دبی هم دیدم هم توقع داشتم اینو بفهمی... از واکنش من ... با اینکه عصبی شده بودم... ولی خودمو کنترل کردم... اما من باورم نمیشه تو بخاطریه سایز مانتو بهم دروغ گفته باشی... تو توی بوتیک به من گفتی سایز 38 و برداشتی... یادته؟؟؟ حرف من اینه که ...
وسط حرفش پریدم و گفتم: اگر میگفتم میذاشتی بخرمش؟
کسرا: معلومه که نه ... ولی حداقل با ارامش حلش میکردیم ... یا قانعم میکردی که جاهای عمومی نمیپوشیش... بهتر از این بود که دروغ بگی...
-من هرچی بگم و نگم تو باید اینطوری واکنش نشون بدی ؟دیوونه بشی؟ اینطوری باشی که هیچ وقت نمیتونم هیچی بهت بگم ...
کسرا نفسشو تو صورتم خالی کرد و گفت:عزیز من ... حرف من چیز دیگه است الان ...
- حرفت هرچی که هست ... حق نداشتی با من اینطوری رفتار کنی... حق نداشتی این بلا رو سر من بیاری...
کسرا لبه ی تخت نشست و خواست دستمو بگیره که دستمو پس کشیدم و کسرا اروم گفت: من عصبانی بودم متوجه نبودم که این اتفاق برات افتاده ... قصدی که تو کار نبوده بوده؟؟؟ ناخواسته شد ... من هنوزم باورم نمیشه تو پات شکسته ... اصلا حالیم نبود دارم چه غلطی میکنم!
پوفی کردم و گفتم: پاره کردن مانتوم چی؟
کسرا دستشو روی سینه اش گذاشت و واسم تعظیمی کرد و گفت: اون عمدی بود با عرض معذرت ...
پوفی کردم و کسرا اروم گفت: ولی من در خدمتتم... میریم باهم یه مانتوی خیلی شیک میخریم ... تازه یه جین هم بهت بدهکارم... دیشب مجبور شدم شلوارتو پاره کنم...
تو چشمای عسلیش نگاه کردم...
لبخندی زد و گفت: ببخش دیگه ...
اهی کشیدم... این بار دوم بود که دعوامون میشد... یه بار سر ماه عسل... حالا هم که سر یه چیز خیلی مسخره!!! و تو هر دو دفعه به این نتیجه رسیده بودم که حین عصبانیت به شدت از ش میترسم!
هرچی که بود تموم شد... این حداقل جمله ای بود که میتونست کمی تا قسمتی ارومم کنه! هرچی که بود تموم شد ... پس کش دادن موضوع کمکی نمیکرد! کسرا زود عصبانی میشد زود هم فروکش میکرد!
پامو هم از قصد که آش و لاش نکرد . اره قصدی که نبود!
انگار ادمی که دیشب اونطور جنون امیز مانتومو پاره کرد با اینی که جلوم نشسته بود زمین تا اسمون فرق داشت.
نفس خسته ای کشیدم و گفتم: همیشه وقتی عصبانی میشی اینطوری میشی؟
کسرا لبخند ارومی زد و دستمو گرفت و به پشتش یه بوسه زد و گفت: بخاطر دیشب واقعا معذرت میخوام...
و تک تک انگشتهامو غرق بوسه کرد...
سرمو به سمت پنجره چرخوندم ... نمیدونم شاید اگر شکستگی پام نبود اصلا ازش دلخور هم نمیشدم... غیرتی شده بود .... عصبی شده بود ... میدونستم بهش دروغ گفتم ... فقط نمیدونستم کسرا اینقدر تو مسائل دقیق و ریز سنجه ... متوجه همه چی هست ووقتی عصبانی میشه به شدت ترسناک و غیر قابل تحمله!
تازه بعد این همه ارتباط ودوستی فهمیده بودم کسر اوقتی خشمگین میشه... وقتی به سیم اخر میزنه ... وقتی خون جلوی چشماشو میگیره هیچی حالیش نیست...!
کسرای وسواسی و خجالتی وشوخ و مهربون و بی سماجت که وقتی عصبانی میشه انگار هیچ کس و نمیشناسه!!!
فصل هفدهم:
...در حال خوندن یه رفرنس برای ارشد بودم ؛ کسرا در اتاق و باز کرد و با یه لبخند عمیق یه سلام بلند بالا گفت.
با اینکه چیزی حدود پونزده روز از اون ماجرای کذایی میگذشت اما هنوز باهاش سردبرخورد میکردم ... دلم نمیخواست فکر کنه که من زود کوتاه میام... درحالی که واقعا زود کوتاه میومدم.
یه دسته گل دستم دادو طبق عادت این پونزده روز روی گچ پامو بوسید و گفت:خوبی عزیزم؟
گل ها رو روی میز کنار تخت گذاشتم وگفتم: خوب بنظر میام؟
کسرا لپهاشو باد کرد و گفت: یخرده چاق شدی...
یه پوزخند زدم و گفتم: مسبب این همه بخور و بخواب کیه؟
صورتش از حالت شیطون دراومد و اهسته گفت: فردا از شر این گچ پا خلاص میشی!
و کتش رو دراورد و یه نفس عمیق کشید و لبه ی تخت نشست.
منهای سردی من باهاش، انگار از چیز دیگه ای هم دلخور بود ...
با تعجب به حرکاتش نگاه میکردم. پیراهنشو دراورد... یه تی شرت استین کوتاه کرم پوشید و یه شلوارک...
هوای اسفند ماه رو به بهاری شدن بود ولی نه اینقدر که کسرا تیپ تابستونی بزنه.
خواستم بگم این چه وضعشه و سرما میخوری ولی چیزی نگفتم ... کسرا هم با اخم به صفحه ی گوشیش نگاهی کرد و گفت: اینم که ول نمیکنه...
و برای صحبت از اتاق خارج شد.
با تعجب به رفتاراش نگاه میکردم که در اتاق باز شد و همدم من شیما وارد اتاق شد.
یعنی شیما نبود من با این پای چلاغ تو خونه دق میکردم.
بخصوص که تو این مدت شونزده روزه خیلی ها از جمله: یلدا و محمد حسین، سیما و حسام، زهرا و پدرام ... حتی هانیه و اقا مهدی چندش... واسه ی پاگشا دعوتمون کردن ولی بخاطر پای علیل من نرفتیم و همه ی دعوتها موکول شد به بعد...
شیما لبه ی تخت نشست و گفت:نیاز جون میثم بازم اس داده ...
پوفی کردم و گوشی و ازش گرفتم تا ببینم این پسره دیگه چی میگه ...
تو این مدت علیلی من با شیما نزدیک تر شده بودم و برام تعریف کرده بود که یه دوست پسر داره به اسم میثم که خیلی مزاحمش میشه ... چون شیما میخواد باهاش تموم کنه و میثم تهدیدش کرده که اگر باهاش بهم بزنه میذاره کف دست کسرا ...
نفس عمیقی کشیدم ... متن پیامش همون تهدیدای همیشگی بود!
با کلافگی گفتم : بهت میگم گوشیتو خاموش کن واسه همینه.
شیما با بغض گفت: میاد جلو مدرسم اون وقت ... ابرومو جلوی دوستا و ناظم و خانم مدیرمون میبره ... اون وقت چی...
-خب تو واسه چی ادرس مدرسه رو بهش دادی؟؟؟
شیما نفس عمیقی کشید و گفت: اون موقع فکر نمیکردم اینقدر کنه باشه ...
-برای چی باهاش دوست شدی؟؟؟
شیما نفسشو فوت کردو گفت: خب پسر خوبی بود...
-یعنی این خوبه که تو رو تهدید میکنه؟؟؟
شیما: من چه میدونم... تقصیر دوستام شد دیگه ... ما اولش قصد ازدواج داشتیم!
تقریبا مخم داشت سوت بلبلی میزد ... قصد ازدواج!!!
با تعجب گفتم:شیما من و کسراهم باهم دوست بودیم ... اتفاقا هم دوستیمون بنا به قصد ازدواج شکل گرفت... حالا هم که میبینی ازدواج کردیم... ولی شرایط کسرا با میثم یکیه؟؟؟ میثم یه پسر هجده ساله ی دیپلمه است... ولی کسرا درسشو تموم کرده من حداقل مدرک کارشناسیمو گرفتم ... الان واسه تو خیلی زوده!
شیما شقیقه هاشو مالید و گفت: من که دیگه اصلا از میثم خوشم نمیاد ... من الان کس دیگه ای رو دوست دارم...
-لابد نادین!
شیما مات نگام کرد وگفت: تو میدونستی زن داداش؟
خندیدموگفتم: پس چی... ازاولشم واسم تابلو بود ... ببین نادین خیلی سن وسالش از تو بیشتره ها ...
وای خدا چطوری به این دختر میفهموندم تو واسه داداش من بچه ای!
شیما لبخندی زد وگفت: من با این قضیه مشکلی ندارم...
یعنی رسما 50 درصد قضیه حل بود ... مسئله نادین بود و جوابش و تعدد دوست دخترهاش...!
نفس کلافه ای کشیدم وگفتم: الان نادینم جریان میثم و میدونه؟
شیما با خجالت گفت:اوهوم...
-ببین این قضیه رو بسپار به نادین ...
شیما اهی کشید و گفتم: دیگه چیه؟
شیما: کاش به نادین نمیگفتم که قبلا دوست پسر داشتم... حالا اگر از چشمش بیفتم چی...
خندم گرفته بود.
یه نفس عمیق برای لاپوشونی خندم کشیدم و گفتم:ببین کسرا میدونست که من قبل از رابطه با اون دو سه تادوست پسر داشتم... کسرا ولی بخاطر عشق به من با من عروسی کرد و اصلا براش مهم نبود ... تو هم که کسرا رو خوب میشناسی... اون با این قضیه کنار اومد دیگه وای به حال نادین.
شیما با تعجب گفت:واقعا؟؟؟ پس تو هم دوست پسرد اشتی ...
-اوهوم ... کسرا هم دوست پسرم بود که باهم عروسی کردیم دیگه ...
شیما خندید و گفت: پس نادین حله ...
لبمو گزیدم وگفتم:ببین مامان من خیلی اصرار داره نادین زودتر عروسی کنه ... نادینم مطمئنم دو سه تا دختر زیر سر داره ... اونم دخترای تحصیل کرده ... پس اولویت تو باید درست باشه ... خب؟
شیما: کاش سه سال بزرگتر بودم.
خندم گرفت وشیما گفت:ولی من نادین و عاشق خودم میکنم نیاز جون... درسمم میخونم ... قول میدم ... ولی تو هم واسم یه کار میکنی؟؟؟
-چی؟
شیما با من من گفت: هر وقت... یعنی میدونی... هر وقت کمک لازم داشتم.... میشه ... میشه روت حساب کنم؟
خندیدم و گفتم: اره حتما.. ولی من از جانب برادرم هیچ قولی بهت نمیدم ... و بهت توصیه میکنم که نادین و کلا بیخیال بشی...
شیما اه عمیقی کشید وگفت: کاش میشد... ولی من اینقدر عاشق نادین هستم که فقط خوشبختیشو بخوام...
اووف... چه غلطا!!! بعد از کمی صحبت با شیما، کسرا وارد اتاق شد و با خنده گفت:عروس و خواهر شوهر خوب خلوت کردید ...
لبخندی زدم و گفتم: تا چشم حسود بترکه.
کسرا با یه اشاره شیما رو از اتاق پرت کرد بیرون و خودش کنارم روی تخت ولو شد.
نفسشو سنگین بیرون داد و دستهاشو زیرسرش قلاب کرد.
با تعجب گفتم:چیزی شده؟
کسرا انگار منتظر همین یه جمله بود... غلت زد و به ارنج چپش تکیه داد و گفت: امروز موعد قرار دادم با شرکت تموم شد ...
-خب؟؟؟
کسرا: از فردا باید برم دنبال کار...
با جیغ گفتم:بیکار شدی؟
کسرا خندید و گفت: یخرده ... اینجا سه ماهه آزمایشی میرفتم یه قرارداد سه ماهه تقریبا ولی کادرشون تکمیله منو لازم ندارن... امروز اخرین روز کارم بود. فردا باید برم دانشگاه به استادم رو بندازم ببینم باز باید کجا برم ...
و نفسشو با ناراحتی فوت کرد.
با اینکه استرس گرفته بودم و سعی میکردم به روی خودم نیارم... ولی نتونستم که نگم : حالا چیکار کنیم؟؟؟
کسرا یه جوری بلند زد زیر خنده که ناخوداگاه منم ازجملم که خیلی بدبختانه ادا کرده بودمش خندم گرفت.
کسرا با سر انگشت یه ضربه ی اروم به پیشونیم زد وگفت: آخرشی نیاز... نگفتم بی پول وبدبخت شدیم که ...
-اخه توسرکار نری از کجا...
کسرا وسط حرفم پرید و گفت:از کجا بیاریم بخوریم؟؟؟
و با خنده ادامه داد:میرم سرچهار راه گدایی...
و غش غش خندید.
ولی من اعصابم خرد بود با مشت به پهلوش زدم و گفتم: یه دقیقه جدی باش...
کسرا:جان ... بگو؟
-الان میخای چیکار کنی؟
کسرا: میرم دنبال یه کار جدید... تو که خودت تو این رشته ای که نباید استرس داشته باشی... چیزی که زیاده کاره ... حداقل هر روز داره هزار تا ساختمون تو این تهران ساخته میشه... هر کدومشم که حداقل دو تا معمار لازم داره ... دیدی بیکار نمیمونم خوشگله... فقط این قرار دادی بودن رو اعصابه ... اگر یه پولی دستم بود و میتونستم یه شرکت مستقل دایر کنم ... خیلی عالی میشد!
بهترین فرصت بود که بگم منم سر کار میرم ...
کسرا: میرم دنبال یه کار جدید... تو که خودت تو این رشته ای که نباید استرس داشته باشی... چیزی که زیاده کاره ... حداقل هر روز داره هزار تا ساختمون تو این تهران ساخته میشه... هر کدومشم که حداقل دو تا معمار لازم داره ... دیدی بیکار نمیمونم خوشگله... فقط این قرار دادی بودن رو اعصابه ... اگر یه پولی دستم بود و میتونستم یه شرکت مستقل دایر کنم ... خیلی عالی میشد!
بهترین فرصت بود که بگم منم سر کار میرم ...
چون هنوز به کسرا نگفته بودم که من تو شرکت مشغولم... بخصوص با این پا شکستگیم هم تو خونه مونده بودم و به رضا اطلاع داده بودم یه بیست روز نمیتونم بیام ... رفت و امدم کاملا اتفاقی دور از چشم کسرا مونده بود!... و حالا بهترین موقعیت بود که به کسرا بگم منم سر کار میرم.
رو بهش گفتم:اتفاقا چند تا از بچه های دانشگاه یه شرکتی زدن... از منم خواستن که برم کار کنم... تو نظرت چیه؟
کسرا چشماش برقی زد وگفت: الان داری از من کسب اجازه میکنی؟
خندیدم بدبختی اینجا بود که خودم قبلا اجازشو واسه خودم صادر کرده بودم ... کسرا گفت: چرا که نه ... فقط کجاست؟
-زیاد دور نیست... خوش مسیره... ولیعصر... از هشت صبح تا چهار بعداز ظهر...
کسرا سری تکون داد وگفت:خیلی هم خوبه ... اگر برای خودت سخت نیست من مخالفتی ندارم.
خندیدم وگفتم: پس باید من خرج خونه رو دربیارم دیگه؟؟؟ وای کسرا بی پولی بده...
کسرا خندید ... و منم با حرص به خنده هاش نگاه میکردم... فکر اینکه نتونم چیزی بخرم ...یا گشنه بمونم... وای مامان!!!
پوفی کردم وکسرا گفت: عزیزم چیزی نشده که ... بعدشم من که توضیح دادم بی پول نمیمونیم... تازه بخاطر محبت شما من زیر بار اجاره خونه نیستم... از طرفی هم اون پس انداز و سود اون هم هست ... تازه حقوق بازنشستگی مامان وبابام هم هست ... هوم؟؟؟ تازه محمد حسین از سر مغازه هایی که بابا تو بازار داره هم یه چیزی به حساب مامان واریز میکنه ...
ابروهامو بالا دادم و گفتم: مغازه؟محمد حسین مغازه داره؟
کسرا: اوهوم ... بابا قبل فوتش یه حجره ی کوچیک تو بازار بزرگ میخره و میده دست محمد ... محمد اهل درس نبود میدونی که فوق دیپلمه ...
-خب؟
کسرا: هیچی دیگه ... این قضیه مال پنج سال پیشه ... اون موقع محمد حسین تازه پدر شده بود ... اجاره نشین بود وضع مالی بدی داشتن ... بابا هم یه مغازه به نام خودش ومامان میخره و میگه تو بیا اینجا کار کن ... سر سال نشده اون حجره فرش فروشی میشه دو تا... خلاصه الان که پنج سال گذشته حسین خوب تونسته از عهده اش بربیاد اصلا شم اقتصادی حسین خیلی خوبه...
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:الان داداشت چندتا مغازه داره؟
کسرا: یه حجره که به نام باباست به کنار... یکی تو بازار یکی هم تو پاساژ ونک... اره دیگه دو تا به نام خودشه ... یکی هم که سودش واریز میشه به حساب مامان.
پس کسرا هم از یکی از مغازه های محمد حسین ارث میبرد.
یذره خیالم راحت تر شد!
...
روز بعد همراه کسرا به بیمارستان رفتیم تا گچ پامو باز کنم... اینقدر خوشحال بودم که حد نداشت.
با اینکه گچش از نوع سبک بود وشکستگی بدی نداشتم وزیاد اذیت نشدم ولی هرچی که بود من از محدود شدن گریزون بودم.
دکتر با توجه به عکسها و معاینه بهم گفت که نیازی به فیزیو تراپی ندارم ؛ اماباید یه مدت پیاده روی نکنم کوه نرم ... و خلاصه مراعات کنم ... بخصوص که کفش پاشنه بلند هم نپوشم ... تا به پام فشار نیاد.
بهرحال گچ پام باز شد و منو کسرا با هم به خونه رفتیم... شب قرار بود منزل محمد حسین و یلدا پاگشا بشیم و من باید یه دوش تپل میگرفتم ... لباس انتخاب میکردم ... اوه کلی کار داشتم!
برای لباس شبم یه دامن کرم ساتن که تا سر زانوم بود انتخاب کردم و یه تاپ سفید که یقه اش حالت مربعی داشت ... کسرا نگاهی بهم کرد و سوتی کشید وگفت:چی شدی...
خندیدم و حینی که ازش خواستم زنجیر طلا سفیدمو برام ببنده گفت: قراره با این تاپ بیای؟
حوصله ی بحث نداشتم برای همین راحت گفتم: نه یه کت کوتاه هم میپوشم روش.
لبخند رضایت مندی زد و منم کت کوتاهی از جنس و رنگ دامنم روی تاپ سفیدم پوشیدم... مدل کت استین کوتاه بود و نیم تنه ... طوری که زیر سینه ام میتونستم سگک حلقه مانندشو ببندم تا خوش ترکیب و فیت تو تنم وایسه ... یه کفش راحتی سفید عروسکی هم داشتم که قرار شد اونو بپوشم. یه جوراب شلواری رنگ پا تنم کردم و نگاهی تو اینه انداختم.
یقه ام باز بود و بالای سینم مشخص بود ... ولی تمام زیبایی لباسم به همین بود. ارایشم ملیح بود و گوشواره های اویز و گردنبند ستش یه جلوه ی خوبی بهم میداد که راضیم میکرد. در نهایت مشغول ارایش موهام شدم... جلوی اینه نشسته بودم و پامو رو پام انداختم...
کسرا نگاهی بهم کرد وگفت: راحت شدی ها ...
داشتم موهامو اتو میکشیدم که گفتم: از چه نظر؟؟؟
کسرا: گچ پاتو باز کردی میگم.
-اهان...
کسرا تو اینه بهم لبخندی زد و گفت:میرم ماشین و روشن کنم گرم بشه...
یک ربع بعد منم پالتو و شالمو تنم کردم و به طبقه ی پایین رفتم. یخرده لنگ میزدم.
یعنی از ترس دردگرفتن پام نمیتونستم خوب راه برم ... وگرنه مشکل بخصوصی نداشتم.
مونس جون و شیما عقب نشسته بودن و منم جلو نشستم ویه عذرخواهی کوچیک کردم که پشتم به مونس جونه.
تا رسیدن به مقصد که زعفرانیه بود به موزیکی که کسرا گذاشته بود گوش میکردم... یه اهنگ تک نوازی ویلون بود ... صداش خیلی انرژی بخش بود.
به هرحال با دیدن یه ساختمون سفید ویلایی میون اون همه ماشین مدل بالا که تو کوچه پارک بود و ایست کسرا جلوی در ورودی ابروهامو بالا دادم.
کسرا پشت یه ماکسیما نگه داشت.
مخم داشت سوت میکشید ... کمترین ماشین توی کوچه ماکسیما بود بعد هم لگن کسرا که البته اصلا ماشین حساب نمیشد...
کسرا زنگ در وفشار داد.
محمد حسین شخصا در و باز کرد و گفت: به به تازه داماد خوش اومدی...
گرم با کسرا رو بوسی کرد و با من و مونس جون و شیما هم احوال پرسی ... در نهایت ما رو داخل دعوت کرد.
با دیدن باغی که جلوم بود ... وجود یه استخر خالی از اب... بید های مجنون ...سنگفرش و گلکاری ها... دوتا ماشین ... یکی رونیز سیاه و یکی هم یه دویست و شیش نقره ای ... نفسموفوت کردم.
اینجا خونه ی برادر کسرا بود؟
یلدا با یه کت و دامن ابی نفتی جلوی در ایستاده بود. با دیدن من با روی باز بهم خوشامد گفت...
نگام به گردنش افتاد ... یه جواهر خیلی ظریف وسنگین که سنگ فیروزه ی اصل و تو خودش جا داده بود گردنش بود ... ازهمون گردنبند دستبند وگوشواره اش هم داشت.
شاید جواهر شناس نبودم اما قیمتی بودن و اصل بودن رو میفهمیدم...
یلدا با تعارف منو به داخل دعوت کرد... یه هال ونشیمن وسیع که توش سه دست مبل وجود داشت... یه دست راحتی که جلوی تلویزیون بود ... یه دست نیم ست و یک دست هم مبل های سلطنتی و استیل که با میز نهار خوری ست بودند... خونه به طرز قشنگی چیده شده بود... وسایل و دکور و رنگ ها با هم همخونی داشتن... سه تا تابلو فرش به دیوار بود...
یه تابلو ایل عشایر... یکی گلدون گل و یکی هم یه ظرف میوه ... دو ظلع خونه با دو بوفه ی مدل سلطنتی پر شده بودو برق کریستال ها داشت چشممو کور میکرد...
یه عرض خونه به اشپزخونه میخورد و یه عرض دیگه پلکان طویلی بود که دو طرف نرده هاش دو تا فرشته ی چوبی ایستاده بودن... دو تا فرشته ی چوبی که انعکاس لوستر به جلای اونها مستقیم تو چشم من میخورد... دو تا فرشته ی چوبی که نصف من قد داشتن ... یکیشون یه چنگ دستش بود و بال هاش با ظرافت خاصی تراشیده شده بودن .. و اون یکی یه فلوت بین انگشتهای ظریفش بود.
با دیدن هدیه که محکم خورد بهم و منو بغل کرد از بهت دراومد ... بغلش کردم وگفتم:خوبی هدیه جون ...
و همون لحظه صدای هانیه و اقا مهدی بلند شد.
ناچارا هانیه رو بغل کردم و باهاش رو بوسی کردم.
یلدا با خوش رویی گفت:خوش اومدی نیاز جون ... بفرمایید .... کلبه ی درویشی ما رو نورانی کردید ...
ناخواسته از لفظ کلبه پوست لبمو کندم... اره خیلی کلبه بود!
خونه و زندگی یلدا یه مدلی بود ... نمیدونم چه مدلی... یه مدلی بود که ... خب باید اعتراف میکردم که یه مدل وحشتناک بود... از اون مدل ها که ناخواسته باعث حسودیم میشد ...
مونس جون گرم وصمیمی یلدا رو بغل کرد.. و حس کردم اونجوری که علی پسر یلدا و محمد حسین رو میبوسه هدیه رو نبوسید...
یلدا ... عروس ارشد خانواده ی راد ... حسین پسر ارشد خانواده ی راد ... علی نوه ی ارشد خانواده ی راد ... و در اخر هجوم فکر و خیال بود که به ذهنم حمله کردن ...
کسرایی که شش ماه به شش ماه قراردادش از این شرکت به اون شرکت تمدید میشه... منهای دوندگی هاش...
کسرایی که میخواست خونه اجاره کنه برای شروع زندگی من و خودش...
کسرایی که ازم میخواد تا به خونه ی پدریش بیام تا بتونه یه وام فکستنی جورکنه ... که بتونه یه خونه ی 50 60 متری رو بخره ...
کسرایی که به برادر زنش رو میزنه تا ماشین پرشیای نو و تمیزش رو برای چند شب قرض بده تا گل بزنه و باهاش زنش رو به شمال ببره ...
کسرایی که برادرش کار حجره و مغازه رو بعهده گرفته ...
کسرایی که برادرش دو تا ماشین شیک وسط باغ خونه اش پارک شده ...
کسرایی که باغ خونه ی برادرش از باغی که برای عروسیمون کرایه میکنه قشنگ تره . . . کسرایی که!!!
نفسمو فوت کردم... یلدا تعارفم کرد تا به اتاقی برم ولباس هامو عوض کنم... دوتا اتاق خواب طبقه ی پایین بود و اونطور که نگاهم بهم آلارم میداد سه تا اتاق هم طبقه ی بالا ...
حسود نبودم... ولی داشتم حسودی میکردم... به زندگی یلدا... به اولویت یلدا ... به پسرشون ... به خونه اشون ... به کار شوهرش...
منو کسرا هنوز اواره بودیم ... خونه نداشتیم... ماشینمون یه لگن بود که هر روز یه جاش خراب بود ...
مغزم داشت میترکید...
وهزار تا چرا تو ذهنم بود.
چرا کسرا با محمد حسین تو بازار نیست...
چرا کسرا ماشین محمد حسین و برای عروسی قرض نکرد...
هدیه ی محمد حسین سرعقد یه تمام سکه بود ... هدیه ی هانیه هم سر عقد یه تمام سکه بود... هانیه ای که یه دامن ویه بلوز ساده میپوشید ... با هدیه ی یلدایی که برق جواهراتش و جلای خونه زندگیش از لامپ دویست ولتی پر نور تر بود ...
چشم و هم چشمی بلد نبودم ... اما خونه بوی خساست میداد!!!