سلام بچه ها.
تو رو خدا ببخشید همین اول رمان بد قولی کردم ولی به خدا دست خودم نبود واقعا خونه نبودم و مریض بودم ، از سه شنبه بیمارستانم.
الان مال هر چهار روز رو با امروز هم می زارم.
دوباره ببخشید
دوستون دارم
خدا و دیگر هیچ...
به اتاق رفتم ، یک نیاز اساسی به دوش آب گرم داشتم ولی حیف که از فرط خستگی تنها تونستم لباس عوض کنم و روی تخت بیهوش شوم. با صدای شقایق از خواب بیدار شدم.
- پاشو هستی چقدر می خوابی؟
- شقایق تویی؟ مگه ساعت چنده؟
- ساعت هشت و نیمه ، یه ساعت دیگه شام می خوریم ، مامان اگه بفهمه بی دارت کردم منو می کشه. عمو حمیدم هی می گفت دخترم رو بیدار نکنیدا ولی من گفتم شاید رفتی کلاس رقص بخوای دوش بگیری ، برا همین بیدارت کردم.
- خوب کردی ، مگه عمو حمیداینا هم اینجان؟
- آره با بابا اومدن ، بعد رفتن دنبال زن عمو و همگی اومدن اینجا.
بلند شدم و گفتم: من میرم حموم نیم ساعت دیگه حولم رو بیار. شقایق لبخندی زد و گفت : باشه حتما فقط کسی نفهمه.
عمو حمید رو اندازه پدر دوست داشتم ، من از بچگی تو خونه عمو بزرگ شدم ، برا همین اولین جوابی که دادم به عمو حمید بود چون مهدی رو مثل برادر دوست داشتم و از بچگی با هم بزرگ شده بودیم ، عمو هم ناراحت نشده بود چون او هم منو مثل دخترش دوست داشت ، مهدی هم آدم کینه ای نبود برای همین منو فراموش کرد زمانی که من به دنیا آمدم مامان بیست و پنج و بابا بیست و هشت ساله بودند ، درست هفت ماهم بود که هر دو برای ادامه تحصیل به انگلیس رفتند ، گرچه برایشان سخت بود ولی اگه این فرصت را از دست می دادند دیگر نمی تونستند برن، برای همین مامان و بابا منو به دست عمو و زن عمو مهربان سپردند و رفتند ، درست هفت سال بعد بر گشتند ، من تا آن موقع عمو را بابا صدا می کردم و دیدن فرزند بعد از هفت سال برای پدر و مادر دل نشین بود و برای من هم دیدن پدر و مادری که تا آن روز ندیده بودم واقعا جالب بود ، دلیل توجه غیر قابل اندازه مامان و بابا به من هم همین بود. اون موقع شقایق سه سالش بود ، وروجکی بود واسه خودش ، شقایق هم چون بچه ای بود که مامان ، بابا می تونستند بزرگ شدنش و مدرسه رفتنش رو ببینن و مامان هم می تونست شیر خودش رو تا پایان دوسالگی به او بده خیلی مورد توجه آنها بود ولی خوب آنها تعصب خواستی رو من داشتن ، انگار هفت سال دوری مدت زیادی برای آنها بود. من به حموم رفتم و زمانی که درو باز کردم دیدم حولم و لباس هام رو چوب لباسی پشت در است سریع با حوله خودم رو خشک کردم و لباس هایم رو تنم کردم ، من اصلا به یاد لباس نبودم ولی شقایق برای من لباس آورده بود ، شلوار کشی آبی و تی شرت سرمه ای آستین کوتاه به اتاق رفتم و موهایم رو سشوار کشیدم و دمب اسبی بستم چون این مدل خیلی به موهای بلند و یک اندازه من میومد ، موهایم رو از جلو کج گرفتم و دمپایی رو فرشی مشکی پام کردم به سالن رفتم که مامان گفت : عزیزم تو کی بیدار شدی؟ نکنه از سر و صدای ما بیدار شدی؟
- نه مامان خودم بیدار شدم رفتم حموم.
مامان به آشپزخانه رفت ، من دستم رو در گردن عمو قلاب کردم و گفتم : سلام عمو جون.
عمو - سلام دخترم خوبی عزیزم؟
- خوبم عمو.
- ما بیدارت کردیم؟
- نه عمو جون خودم بیدار شدم ، سلام مهدی.
مهدی - سلام هستی جان خوبی؟
- ممنون زیر سایه شما.
مهدی - اختیار دارین.
- سلام مینو جان خوبی؟
مینو - خوبم مرسی.
مینو دو سال از من کوچکتر بود و دختر فوق العاده خوبی بود. رو به پدرام گفتم: شوهر خاله نیومدن؟
گفت : نه تو راهن.
لبخندی زدم و به آشپز خانه رفتم ، زن عمو سهیلا و خاله و مامان در آشپزخانه بودند. وارد شدم و گفتم:
- سلام زن عمو ، حالتون خوبه؟
- خوبم عزیزم ، تو خوبی؟
- مرسی زن عمو.
شوهر خاله ام اومد و شام خوردیممد ، عمو حمید و خانواده اش درجا بعد از شام رفتند و سایرین در سالن دور هم جمع شدیم که شوهر خاله صحبت را آغاز کرد و رو به پدر گفت: منصور جان قرض از مزاحمت این بود که تکلیف این دو جوان را تعیین کنیم.
بابا - عباس جان خودت که می دونی من همه چیز رو سپردم دست هستی و هرچی اون بگه.
خاله رو به من کرد و گفت: بگو خاله ، رودروایسی نکن به خدا اگه ما ناراحت شیم.
گونه هایم سرخ شده بود سرم رو زیر انداختم و سپس به پدر نگاه کردم او هم با لبخندش به من فهماند که باید نظرم رو بگویم.
- ببخشید بابا ، ببخشید مامان ، خاله جون من واقعا از شما معذرت می خوام اما اگه براتون مشکلی نیست می خوام یک ماه دیگه به من فرصت بدین تا من فکرامو بکنم و به شما جواب بدم.
خاله – هستی جان اشکالی نداره خاله بازم فکر کن و به ما جواب بده.
سرم رو پایین انداختم و زیر چشمی به پدرام نگاه کردم ، انگار ناراحت شده بود ، مامان سکوت رو شکوند و گفت: ساناز ، عباس آقا امشب بمونید.
خاله - نه عزیزم ما دیگه رفع زحمت می کنیم.
مامان - نه نگو ساناز که ناراحت می شم باید بمونید ، عباس آقا شما یه چیزی بگو.
شوهر خاله - نه طناز خانم مزاحمیم رفع زحمت می کنیم.
بابا - زحمت چیه نه اینکه خیلی به ما سر می زنید؟
بابا راست می گفت ما با خانواده مادرم زیاد رابطه نداشتیم و بیشتر با خانواده بابا در رابطه بودیم ، خانواده مامان را بیشتر در مهمانی ها ملاقات می کردیم ، به غیر از خاله ساناز اینا که دو هفته یکبار خانه ما میومدند یا ما به خانه آنها می رفتیم.
بالاخره با هزار خواهش خاله اینا اونشب موندند ، شقایق به اتاق من اومد و پدرام در اتاق شقایق خوابید ، خاله و شوهر خاله هم به اتاقی که مال مهمان بود و تخت دونفره داشت رفتند. صبح خودم بیدار شدم و سریع آماده شدم ، شقایق هنوز خواب بود ، موهام رو با کلیپس از پشت بستم و تل زدم سپس به آشپزخانه رفتم همه به جز شوهرخاله مشغول صبحانه خوردن بودن ، صبح بخیر گفتم و روی صندلی کنار خاله نشستم و مامان برایم چای ریخت و گفت : می خواستم بیدارتون کنم الان. گفتم : نه خوابم نیومد خودم بیدار شدم. اون روز بر خلاف اکثر روزها اشتهای زیادی به خوردن صبحانه داشتم ، چای رو شیرین کردم و چشیدم به کره و پنیر و گردو و عسل و املت و خامه شکلاتی روی میز نگاه کردم ، که بابا لقمه ای کره عسل برایم گرفت و جلو دهانم گرفت و گفت: چیه بابا؟ نکنه سیری؟ لقمه را خوردم و گفتم : نه اتفاقا امروز اشتهام زیاده. مامان گفت : خدا را شکر ، کاش ما هر روز مهمان داشتیم. لقمه دیگری از پنیر و گردو گرفتم و خوردم که مامان از جایش بلند شد.
- چیه مامان؟
- برم شقایق رو بیدار کنم.
- نمی خواد من بیدارش می کنم ، شما صبحانتو بخور.
به دنبال این جمله لیوان چای را روی میز گذاشتم و به سمت اتاق خودم که شقایق در اون خواب بود رفتم.
- پاشو خابالو ، پاشو دیگه تنبل.
شقایق چشم هایش را مالید و گفت : چه زود صبح شد دیشب ساعت دو خوابیدم.
- بله دیگه دیر بخوابی همین میشه.
- الان پا می شم.
شقایق هم اومد و صبحانه خوردیم به اتاقم رفتم تا مقنعه سرم کنم و آماده رفتن بشم ، شقایق هم به اتاق خودش رفت و آماده شد. وقتی بیرون اومدم رو به پدرم گفتم:
- بابا امروز که ما رو با ماشین می رسونی؟
- نه هستی مسیرم به تو نمی خوره فقط می تونم شقایق رو برسونم.
- بابا مگه نمی رین کارخونه؟
- نه عزیزم ، می رم شرکت.
با حالتی مثل التماس گفتم : بابا تو رو خدا حوصله راه رفتن ندارم. در همین لحظه پدرام گفت : خوب اگه بخوای و آقا منصور اجازه بده من می رسونمت. به بابا نگاه کردم ، بابا با خنده گفت : بفرما فرشته نجات ، حالا ما می تونیم بریم؟ با لبخند گفتم : بفرمایید بابا. مامان خونه ماند تا خاله تنها نباشه ، ما هم چهار تایی پایین رفتیم و من و پدرام از بابا و شقایق خدافظی کردیم و داخل ماشین شدیم ، می دونستم پدرام می خواد باز جوییم کنه برا همین به محض سوار شدن گفتم:
- پدرام اگه می تونی برو دنبال دوستم کمند ، خونش همین کوچه بغلیه.
- نه نمی رم کارت دارم.
- خوب گناه داره.
- هستی چرا این جوری می کنی؟ چرا جواب نمی دی به من؟ اگه منو نمی خوای بگو.
- پدرام دارم فکر می کنم زندگی زناشویی که بچه بازی نیست.
- هستی زود جواب منو بده لطفا ، جوابمو بده ، آخه چقدر صبر کنم؟
- پدرام برا چی اومدی دنبال من؟ چرا منو می خوای؟
- هستی من عاشقت نیستم ولی دوست دارم ، فکر می کنم بتونیم با هم باشیم ، می دونی که مامانم خیلی تو رو دوست داره.
با شنیدن این جمله خیلی کفری شدم می خواستم خفش کنم یعنی چی که عاشقم نیست؟ من داشتم خودم رو می کشتم تا سعی کنم عاشقش باشم اون وقت اون خیلی راحت می گه عاشقت نیستم؟ گفتم : منم عاشقت نیستم پدرام ولی نمی دونم باید چیکار بکنم ، چه جوابی بدم ، من معتقدم با عشق باید ازدواج کرد و تا زمانی که عشق نباشه زندگی هیچ معنایی نداره.
- هستی واقعا اگه منو نمی خوای بهم بگو ، چرا انقدر حاشیه میری؟ من می تونم دنبال کس دیگه ای باشم.
- به جهنم فکر کردی ناراحت می شم؟
- هستی بچه بازی نکن من فقط فکر می کنم ما بتونیم با هم خوشبخت شیم.
- من باید فکر کنم.
- فکر کن ، فکر کن و جواب بده فقط زودتر ، من الان بیست و شش سالمه.
- منو برای چی دوست داری؟
- برای خیلی چیزا ، تو چرا دوسم داری؟
به مدرسه رسیدیم خداروشکر از اون سوال قصر در رفتم ، چون من اصلا پدرام رو دوست نداشتم که دلیل داشته باشه ، نسترن داشت از جلوی ماشین پدرام رد می شد و پدرام حواسش نبود و خورد به نسترن ، نسترن هم عصبانی شد و گفت:
- هی چته دیوونه روانی ، مگه زده به سرت؟
توی سه ماهی که با نسترن دوست بودم فکر نمی کردم بتونه از خودش دفاع کنه چون خیلی آرام بود ، خوب حقم داشت من بودم داد و هوار راه می نداختم. نسترن گفت: مگه کری؟ چلاقم کردی. با خودم گفتم الان حتما پدرام پیاده میشه می زنه تو صورتش ولی هیچی نگفت ، تعجب کردم چون پدرام همچین شخصیتی داشت ، از ماشین پیاده شدم و به سمت نسترن رفتم ، نسترن با دیدنم دوباره لبخند به لبانش آمد و گفت : معذرت می خوام هستی متوجه تو نشدم. به پاهایش نگاه کردم و گفتم : اشکال نداره عزیزم ، پات چیزی نشد؟ گفت: نه فقط یکم درد می کنه. باران و المیرا که جلو در بودند به سمت ما اومدند ، پدرام از ماشین پیاده شد و به نسترن گفت: من واقعا معذرت می خوام اصلا حواسم نبود. نسترن گفت: اشکالی نداره به خاطر هستی شما رو می بخشم. المیرا گفت: من متوجه شدم چه جوری بهش زدین ، وقتی می خواین رانندگی کنین حواستون به رو به رو باشه ، شاید یکی رو زیر می کردین. پدرام ناگهان سرش داد کشید: خانم به شما چه مربوطه که کاسه داغ تر از آش می شین ایشون مشکلی ندارن. با ترس گفتم: پدرام با دوستم درست صحبت کن المیرا که منظوری نداشت. پدرام گفت : معذرت می خوام ، اعصابم خورد شد وقتی خوردم به ... باران گفت : اگه سر من داد نمی کشید ، باید بگم اسمش نسترنه. پدرام گفت : اختیار دارین ، وقتی خوردم بهشون ترسیدم ، حالا می خواین شما رو به درمانگاه ببرم؟ نسترن گفت: نه ممنون حالم خوبه ، فقط لطفا دقت کنید. پدرام گفت: حتما بازم عذر می خوام. نسترن که به سمت مدرسه می رفت گفت: گفتم که به خاطر هستی بخشیدمتون. کمند که تازه رسیده بود به سمت ما اومد و گفت: اتفاقی افتاده بچه ها؟ گفتم : نه کمند چیزی نیست بریم دیگه. کمند رو به پدرام گفت: سلام آقا پدرام.
- سلام خوبین؟
- ممنون. خدافظ.
- خدافظ.
روبه پدرام گفتم: خدافظ پدرام می بینمت. پدرام گفت: خدافظ هستی جان. به مدرسه رفتیم به محض رسیدن به حیاط المیرا رو به من کرد و گفت: این سگه کی بود پاچه می گرفت؟ باران به جای من گفت : یعنی نفهمیدی؟ هستی جلو مدرسه؟ با لبخند گفتم: نه بچه ها پدرام پسر خالمه ، کمند هم می شناستش ، مگه نه کمند؟ کمند گفت: آره پسر خالشه. المیرا گفت: پس چرا کوه نمیاد؟ با لبخند گفتم: آدم عجیبیه از غریبه ها خوشش نمیاد ، بعد یاد نسترن افتادم و رو به اون گفتم: ببخشید نسترن پدرام حواسش پرت شد ، حالا خوبی؟ نسترن گفت: آره خوبم چیزی نیست. حدود دوهفته بعد ماشین پدرام رو دیدم که از جلوی مدرسه با سرعت می گذشت ، فکر کردم شاید می خواسته با من حرف بزنه ولی نتونسته روز ها می گذشتند و من به ازدواج با پدرام فکر می کردم خیلی سخت بود ولی به هر حال باید یه روز ازدواج می کردم. کم کم خودم رو متقاعد کردم که می تونم با پدرام خوشبخت شم بنابراین تصمیم گرفتم به او جواب مثبت بدم ، احساس کردم بهتره با او ازدواج کنم و با این علاقه کم زندگی با او را شروع کنم ، یک ماه گذشت کلاس ویلون و گیتارم به پایان رسیدند و من کم کم داشتم مطالعه برای کنکور را آغاز می کردم. یک چهارشنبه ماشین پدرام رو جلوی مدرسه دیدم که برای من بوق می زد ، سوار شدم تصمیم گرفتم جوابم رو اول به خودش بدم ، برای همین به سرعت سوار ماشین شدم و با لبخند سلام کردم:
- سلام ، پدرام از این طرفا.
- سلام هستی خوبی؟
- مرسی تو چطوری ؟
- خوبم.
از لحنش کمی ناراحت شدم چون خیلی سرد بود ، ولی دوباره با لبخنده گفتم : پدرام من تو این یک ماه خیلی فکر کردم ، می دونی که ازدواج اتفاق مهمی در زندگی هر کسیه ، منم با خودم راجب تو فکر کردم و به نتیجه رسیدم و خواستم اول به خودت بگم و جوابم... پدرام پرید وسط حرفم و گفت : هستی خوب شد که خودت بحث رو وسط کشیدی چون نمی دونستم چه جوری شروع کنم الان یک سال و خورده ایه که داری فکر می کنی من که مسخرت نیستم ، الان حتما جوابت منفیه یا می خوای دوباره فکر کنی منم تصمیم دارم با کس دیگه ای ازدواج کنم. لبخند از روی لبانم محو شد تصمیم داشتم دوسش داشته باشم و اون حالا که قبولش کرده بودم می خواست ازدواج کنه ، احساس کوچکی کردم و بی ارزشی انگار براش اصلا مهم نبودم اون دختر کی بود که باعث شد پدرام که به قول خودش یک سال و خورده ای متنظر من بوده حالا بخواد با اون ازدواج کنه به آرامی گفتم: اِ خوب اون کیه؟ پدرام گفت: هستی تو می شناسیش دوست خودت نسترن. با شنیدن نام نسترن شوکه شدم وای نسترن ولی یعنی اونم قبول کرده؟ به پدرام گفتم: نسترن؟ دوست من؟ اون که ، اون که... یعنی اونم قبول کرد؟ پدرام پشت چراغ قرمز ایستاد و گفت : آره یک روز اومدم جلو مدرستون و باهاش حرف زدم مثل اینکه اونم از من خوشش اومده ، از وقتی دیدمش عاشقش شدم ، عاشق چشم های عسلیش و لبخند محو نشدنیش با خودم فکر کردم دو هفته پیش یعنی زمانی که من داشتم به اون فکر می کردم اون تصمیم به ازدواج با یکی دیگه رو داشت. اونم کی؟ نسترن. قطره اشکی روی گونه ام جاری شد واقعا دست خودم نبود ولی سریع پاکش کردم تا پدرام اونو نبینه گفتم: یعنی دیگه منو نمی خوای ، یعنی یک سال و خورده ای به درک؟ یعنی منو فراموش می کنی؟ به همین راحتی؟ پدرام با تعجب نگاهم کرد و گفت: مگه تو دوسم داری؟ هستی جوابت مثبت بود؟ از اینکه عاشق نسترن شدم ناراحتی؟ وای چه حالی داشتم ولی خودم رو نباختم ، گفتم : پدرام همون طور که خودت فکر کرده بودی جوابم منفی بود حالا که خودت هم این طور تصمیم داری خوشحال شدم. پدرام نگاه مرموزی بهم کرد و گفت: ناراحت نمی شی با نسترن ازدواج کنم؟ با خود گفتم ناراحتی من چه فرقی می کنه تو که عاشق اونی ، حتما با خودت گفتی گور بابای من ، به پدرام گفتم: برای چی ناراحت شم؟ خیلی هم خوشحالم. پدرام لبخندی از رضایت زد و گفت: پس لطفا به مامان اینا جواب خودتو بده ولی یه خواهش ازت دارم لطفا طوری نشون بده که تو نسترن رو به من معرفی می کنی. با خودم فکر کردم : همین؟ یعنی راحت فراموشم کرده بود و به نسترن فکر می کرد؟ برای چی باید برا اونا این کار رو می کردم ؟ ولی برای اینکه پدرام شک نکند گفتم : باشه امشب عنوانش می کنم. این اتفاق نا خوشی برایم بود و حالم رو بد کرد ، وقتی به خانه رسیدم مامان گفت که خاله اینا امشب میان خونه تا جوابمو بشنون ، هستی این بچه رو بازی نده لطفا اینبار بهش جواب بده ، جوابت چیه هستی؟ با ترشرویی گفتم : باید باز فکر کنم تا شب جواب می دم. به اتاق پناه بردم تا بقیه حرفای مامانم رو نشنوم. به اتاق رفتم و یک دل سیر گریه کردم با این که زیاد به پدرام علاقه نداشتم ولی احساس می کردم یه چیزی دارم از دست می دم. بعد به حموم رفتم و به محض بیرون اومدن به نسترن زنگ زدم ، ندا گوشی رو جواب داد : بله؟
- سلام خوبی؟
- سلام ، هستی تویی؟
- په نه په و با صدای بلند خندیدیم ، ادامه دادم : ببخشید خانم حمیدی نمره کم نکنی ها ، حالا نسترن هست؟ ( تو این مدت که با نسترن دوست شده بودیم اون و ندا رو هم با خودمون به کوه می بردیم چون فاصله سنی زیادی نداشتیم و خیلی صمیمی بودیم راحت باهم حرف می زدیم.)
- آره گوشی.
- مرسی.
بعد از چند ثانیه نسترن به پای تلفن آمد :
- سلام هستی خوبی؟ چه عجب.
- خوبم راستش می خواستم راجب پدرام باهات حرف بزنم.
- آها ببین اگه میشه به گوشیم زنگ بزن.
- باشه خدافظ.
بلافاصله به نسترن زنگ زدم بعد از سه بوق متوالی جواب داد:
- بگو هستی.
- پس یعنی بی خبر هم نیستی؟ پدرام باهات حرف زده درسته؟
- آره ، تو ناراحتی؟
- من؟ من برای چی ناراحت باشم؟ راستش خودم می خواستم اونو بهت معرفی کنم. به کسی گفتی؟
- آره به ندا گفتم ، قرار شد اون به مامان اینا بگه ، چون راستش رو بخوای از همون روز اول از پدرام خوشم اومد.
این حرفش مثه پتکی تو سرم ضربه زد ، از همون روز اول؟ گفتم: به سلامتی خوشبخت شین ، خیلی خوشحال شدم ، خدافظ. نسترن گفت: خدافظ هستی. اون روز نه کلاس گیتار رو رفتم نه کلاس زبانم رو وقتی هم مامان به اتاق اومد آن چنان خودم رو به خواب زدم که مامان دلش نیاد بیدارم کنه. ساعت شش و نیم موبایلم زنگ زد ، دریا بود یکی از دوستای کلاس گیتارم ، دختر خیلی خوبی بود ، خیلی بهش اعتماد داشتم ، اونم مثل من زیاد راجب مشکلاتش با کسی حرف نمی زد ، اینو می فهمیدم ، وقتی بهش گفتم می خوام با پدرام ازدواج کنم کلی نصیحتم کرد که این کارو نکنم می گفت چرا داری خودتو بدبخت می کنی تو باید با کسی که عاشقشی ازدواج کنی ، اصلا ازدواج چیه؟ از مجردیت لذت ببر ، منم تمام حرفاش رو قبول داشتم اما به خاطر خاله به پدرام می خواستم جواب مثبت بدم ، چون زیاد خواستگار داشتم ترجیح میدادم ازدواج کنم ، بعدم با خودم گفتم تا آشنا هست برای چی باید با غریبه ازدواج کنم؟ نمی دونم اون موقع چرا اونطوری فکر می کردم ، جواب دادم:
- الو سلام عزیزم.
- سلام چطوری هستی جونم؟ چرا نیومدی؟
- امروز حالم خوب نبود ، راستی به پدرام جواب منفی می دم.
- جان من؟ خیلیییییی خوبه ، داشتی خودتو بیچاره می کردی.
- خیل خوب دیگه جو نده.
- خوشحالم کردی ، راستی بهشون گفتی؟
- نه امشب می گم.
- عاشقتم ، خفادس.
- خدافظ.
(راستی یه نکته ای رو همینجا تو پرانتز بگم: این دریا همون دریا ی توی نوشیکائه ها.)
خوب دیگه همین ، بریم واسه ادامه:
کم کم به شب نزدیک می شد و من نگاهی به درس های فردام کردم و حاضر شدم. لباس بنفش آستین کلوش و شلوار لی مشکی تنگ پوشیدم ، موهایم رو شونه کردم و بعد بابلیس کشیدم ، موهای بلندم خیلی قشنگ شده بود. برق لبی زدم ، به خودم نگاه می کردم که تو آینه به چشم هایم دقیق شدم ، چه رنگ عجیبی چقدر زیبا بود واقعا غیر قابل توصیف بود تا به حال چشمی همرنگ چشمان خودم ندیده بوم ، یه رنگ سبز طوسی بود که به آبی می خورد ، رگه های قهوه ای روشن هم داشت مثل عسلی ، بیشتر رنگ طوسی داشت اما رنگش کاملا مشخص نبود ، دستبند بنفش رنگ بدل رو دست کردم و گوشواره را هم گوشم کردم ، اصلا شقایق رو ندیده بودم برای همین به اتاقش رفتم ، پیراهن گل بهی و کوتاه قشنگی پوشیده بود و چتری های موهای قهوه ای رنگش رو تو صورت ریخته بود و از پشت باز گذاشته بود و دور سرش ریخته بود ، موهای شقایق بر خلاف موهای خیلی مشکی من ، قهوه ای بود یه قهوه ای متوسط مایل به روشن ، چشم هایش هم مثل من روشن نبود ، رنگ چشم هاش مشکی بود که کمی به سرمه ای می زد ، اگه چشای من و موهای شقایق رو ، روهم می ذاشتی یه اروپایی درست می شد و اگه موهای من و چشای شقایق رو روهم می ذاشتی یه ایرانی الاصل بوجود میومد ، گفتم:
- وای شقایق چقدر ناز شدی.
- صحبت نکن ، از وقتی اومدی یه خبر از من نگرفتی.
- به خدا حالم خوب نبود.
به سمتش رفتم و بغلش کردم ، تونستم از زمین بلندش کنم با اینکه وزنمون تفاوت چندانی نداشت ولی زود خسته شدم و زمین گذاشتمش ، نمی دونم چی بود که باعث می شد هیچ وقت زیاد نخورم ، بعضی وقت ها که چیزی هوس می کردم مامان و بابا سریع برام اون ها رو آماده می کردند تا من بخورم ولی حتی اگر می خوردم هم چاق نمی شدم ، ولی شقایق وزن نرمالی داشت و 46 کیلو بود اما من با هجده سال سن 48 کیلو بودم و قدم هم بلند بود ، همه حتی دوستام هم بهم می گفتند باید چاق شی اما من هیکل خودم رو خیلی دوست داشتم ، شقایق گفت: الان می شکنی نمیشه کاریت کرد تو شب خواستگاری ، انشاء ... جواب مثبته دیگه؟ با شنیدن این جمله شقایق عصبانی شدم و سرش فریاد کشیدم : تو رو چه به این حرفا ، جوجه؟ فضول احمق. شقایق هاج و واج منو نگاه می کرد آخه تا اون موقع سرش داد نکشیده بودم ، آرام گفتم : ببخشید عصابم خورده ، نه جوابم منفیه فقط به کسی نگو. مامان از صدای من به اتاق شقایق اومد و گفت : چتون شده؟ شقایق گفت : هیچی همه این کارا رو به خاطر کلیپس زشت صورتیش می کنه و کلیپس من رو که رو میزش بود بهم داد و گفت : ارزونی. از فکر شقایق خیلی خوشم اومد ، گفتم : ببخشید خیلی صدام بلند بود ، حالا که برداشتی بزن دیگه. مادر رفت و گفت: خوب چرا اینطوری می کنی؟ اول داد می زنی بعد میگی بگیره؟ حتما استرس امشب رو داری. چیزی نگفتم و به اتاقم رفتم کمی فکر کردم ، اگه با پدرام ازدواج می کردم هم اون بدبخت می شد ، هم من ولی حالا که اون و نسترن عاشق همدیگرند پس چرا باید ناراحت باشم اینجوری هم اونا خوشبخت می شن ، هم من کسی رو که به دردم می خوره بالاخره پیدا می کنم ، من فقط هجده سالمه ، بابا اومد و به فاصله نیم ساعت خاله اینا اومدند ، بعد از صرف شام ، با کمی حاشیه همه از من می خواستند تا نظرم رو بدم ، من هم به پدر و مادرم نگاه کردم و با کمی من من شروع کردم : بابا ، مامان با اجازه شما باید بگم که ، راستش خاله جون از شما وقت خواستم تا بیشتر راجب ازدواج با پدرام فکر کنم ، چون فکر می کردم که بتونم جواب مثبت به اون بدم ولی متوجه شدم که علاقه من به پدرام مثل علاقه یک خواهر به برادرشه. از شما هم واقعا متاسفم.
نمی دونم واقعا چطور روم شد اون حرف ها رو بزنم ولی راحت شدم ، خاله گفت: عزیزم اینها که اشکالی نداره تو حق انتخاب داری.
- ممنون خاله.
به پدرام نگاه کردم که مثلا ناراحت شده ، گفتم : اما خاله جون من شخصی رو می تونم به شما معرفی کنم که مطمئنم پدرام عاشق اون می شه ، اسمش نسترنه از نظر قیافه که زن ایدآل اونه ، چشم های عسلی و موهای روشن داره ، بینی سر بالا و دهن کوچک ، اخلاقش هم عالیه متانت خاصی داره که خواستنیش میکنه ، خواهر معلم ادبیاتمون هست و هم سن منه ، خانواده خوبی هم داره مادرش منتقد کتاب و پدرش هم استاد دانشگاهه اگه مایل باشید می تونم اون رو به شما معرفی کنم.
خاله گفت : نمی دونم خاله.
زیر چشمی به پدرام نگاه کردم انگار او هم مشتاق بود ، تا آن لحظه کسی به جز من و خاله صحبت نکرده بود ، همه مات و مبهوت به من چشم دوخته بودند.
من نسترن رو به خاله اینا معرفی کردم و بعد از تحقیقات و خواستگاری ، قرار شد سه ماه دیگه با هم نامزد کنند ، به همین سادگی.
کلاس هایم تمام شدند ، دیگر به رقص هم نمی رفتم ، چون مشغول درس خوندن بودم ، فقط کلاس ایتالیایی ام رو ادامه می دادم. اون روز نامزدی نسترن و پدرام بود ، خیلی خوشحال بودم ، دیگر ناراحت نبودم و از ته قلب برای اونا آرزوی خوشبختی می کردم ، صبح همراه مامان و شقایق به آرایشگاه رفتیم و ظهر به خانه برگشتیم ، آماده شدیم ، من پیراهن کوتاه آبی رنگم رو پوشیده بودم و به اصرار مامان کمی آرایش کرده بودم ، از پیراهن زیاد خوشم نمیومد و فقط در مراسم های مهم می پوشیدم ، اکثرا بلوز و شلوار را ترجیج می دادم. به نامزدی رفتیم ، همه بچه ها بودند ، همه با چاقو رقصیدیم ، بعد مدتی خانواده مامان رو هم می دیدم ، اون شب عالی بود ، در چشمان نسترن شادی برق می زد و لبخند پدرام هم نشان از رضایتش بود ، چقدر به هم میومدند ، چقدر برازنده هم بودند ، اصلا ناراحت نبودم ، خوب خدا را شکر که عاقبت آنها بخیر شد.
دو هفته از نامزدی نسترن و پدرام می گذشت ، به بابا گفتم که جواب منفیم رو به نیما بگه ، یا عمو قهر می کنه یا نمیکنه دیگه. مامان هم با من موافق بود با اینکه پدر دودل بود ولی به اتفاق مامان و بابا به خونه عمو رفتیم و پدر موضوع رو عنوان کرد ، عمو اینا خیلی ناراحت شدند و تا مدتی با ما سرسنگین بودند تا متوجه شدم ، نیما با دختر دیگری که دوسال از من بزرگتر است دوست شده. دو هفته دیگر هم گذشت و زمان مهمانی معروف عمو حمید شد که هر سال اون موقع ترتیبش و می داد و کل فامیل دور و نزدیک رو دعوت می کرد ، خیلی خوشحال بودم ، عمو نزدیک هایی مهمانی همش به مامان ، بابا می گفت که براشون سورپرایز داره ، زمان مهمانی فرا رسید، مامان موهایم رو بافت و از جلو هم کج گرفتم ، تاپ گردنی رنگاوارنگ رو تن کردم و شلوار قرمز لوله تفنگی پوشیدم ، ماتنوی مشکی و شال قرمز رو پوشیدم و سوار ماشین که می شدیم گفتم بابا می ذاری من پشت فرمون بشینم؟ بابا که هیچ وقت دل منو نمی شکست گفت : باشه عزیزم ولی احتیاط کن ، سوئیچ رو گرفتم و سوار شدم ، وای که چه حالی می کردم پشت فرمون بی ام و بابا ، با سرعت حرکت می کردم و دست انداز هارو رد می کردم ، بالاخره رسیدیم. وارد شدیم ، بعضی ها آمده بودند ، همه آشنا بودند ، به اتاق رفتیم و لباس عوض کردیم وقتی به سالن برگشتیم ، عمو را با صورت خندان دیدیم که به پدر گفت : خوب آقا منصور الوعده وفا ، اینم سورپرایز شما و طناز ، سعید و زنش سوگند خانم ، با این گفته عمو خانم و آقایی تقریبا هم سن و سال مامان و بابا از اتاق خارج شدند و به روی آنها لبخند زدند. چشم های مامان از اشک پر شد و انگار بغضی سرشار از احساس داشت به سمت خاله سوگند دوید و بغلش کرد ، بابا هم به سمت عمو سعید رفت و دست در گردنش انداخت مامان گفت : بالاخره اومدین؟ می دونین چقدر منتظر شدیم تا از شما خبر بیاید و بیایم پیش شما؟ خاله سوگند گفت : رو سیاهم ، به خدا پلیس های اونجا اشتباهی و بی دلیل گرفتنمون و بعد از یک سال اسیری ، آزاد شدیم با یه بچه ، از اونجا رفتیم و تو یه مملکت غریب زندگی کردیم تا امسال که تصمیم گرفتیم برگردیم و ایران زندگی کنیم ، عمو سعید گفت : منصور چقدر دلمون برای شما تنگ شده بود. بابا گفت : دل ما هم تنگ شد ، ما هم وقتی دیدیم خبری ازتون نشد ، دور ایتالیا رو خط کشیدیم و همینجا موندیم. خاله گفت : ما هم به سختی تونستیم اونجا زندگی کنیم ، شما چطور؟ مامان گفت: ما فقط به انگلیس رفتیم و درس خوندیم ، بعدشم برگشتیم ایران. خاله دوباره گفت: راستی این دوتا جواهر دختر های شمان؟ من که تا آن لحظه گیج بودم و فقط نگاه می کردم سلام کردم. بعدا متوجه شدم که عموسعید و خاله سوگند و مامان و بابا و عمو و زن عمو سال ها قبل با هم دوستانی صمیمی بودند که بابا و مامان و عمو سعید و خاله سوگند تصمیم می گیرند که به ایتالیا برن برای همین عمو و خاله که ویزاشون زودتر جور شده بود اول رفتند و قرار شد برای پدر و مادر من هم دعوتنامه بفرستند ، حالا نمی دونم چرا اشتباهی اونجا می گیرنشون و از وقتی رفتند از آنها خبری نشد تا شب مهمانی. خاله من رو در آغوش کشید و گفت : چه دختر نازی ، قد بلند ، کمر باریک چه ستاره ای. بعد به شقایق نگاه کرد و گفت : خدا این دو دختر ناز رو برات نگه داره. عمو حمید گفت : اینها هم دختر و پسر سوگند و سعید ، معرفی می کنم آناهیتا و امیر ، زمانی که آنها از در اتاق وارد سالن شدند ، حالی بهم دست داد ، حس عجیبی در من تولد کرد که تا آن لحظه برایم بی معنی بود ، آری حسی که واژه اش هم برایم غریب بود واقعا چه واژه ی غریبی عشق ، امیر عشق من شد ، هه چه راحت ، چه سریع این اتفاق افتاد ولی افتاد ، شاید به این که می گم اعتقادی نداشته باشید اما دقیقا همونی که فکر می کنید ، عشق در یک نگاه ، چشمای خاکستری اش منو محو خود کرد گفتم تا به حال چشمایی به زیبایی چشمای خودم ندیدم؟ نه اشتباه کردم چشمای امیر فوق العاده بودند ، بینی زیبا و خوش فرم ، لب زیبا و دندان های سفید ردیفش که موقع لبخند پیدا می شد ، موهای قهوه ای سوخته که به بالا زده بود چشمانش مرا طلسم کرده بود ، انگار تیکه ای از بهشت مقابل چشمانم بود وای چه لبخندی. امیر سلام کرد و دست داد ، سلام آرامی گفتم هنگام دست دادن خودم هم نمی دانم چه حسی داشتم گرمای وجودش را گرفتم ، چه حالی داشتم انگار به راستی عاشقش شدم ، دست خودم نبود دستانش را فشردم طوری که نمی توانست آنها را رها کند آن لحظه آرزو کردم که ای کاش تا ابد این دست ها مال من بود ، این لبخند و از همه مهم تر این چشم ها ، کاش هیچ وقت آنها را رها نمی کردم ، کاش هیچ وقت آن سلام تمام نمی شد. امیر دستانش را از دستان من بیرون آورد و بی توجه به احساسات من با بقیه سلام و احوال پرسی کرد ، شاید هم حواسش به من نبود ، در حال خودم نبودم که با آمدن آناهیتا به خود آمدم ، دختری با مزه با چشمان قهوه ای و بینی متوسط ، لب های گوشتی و موهای قهوه ای ، آناهیتا گفت : سلام من آناهیتا هستم. با لبخند گفتم : از دیدنت خیلی خوشحال شدم من هستیم ، هجده سالمه. گفت : چه جالب هم سنیم ، امیدوارم بتونیم دوست های خوبی برای هم باشیم. گفتم : من هم همین طور آناهیتا گفت : باید به بقیه هم سلام کنم ، خیلی زود بر می گردم.
با رفتن آناهیتا دوباره آن حس به جونم افتاد ، وای یعنی دوباره کی می دیدمش؟ کی دوباره بهش سلام می دادم. خواستم با چیزی خود را سرگرم کنم که متوجه کمند شدم که با آناهیتا دست می داد ، کمند اینا نسبت خانوادگی با ما داشتن و رابطه ما با آنها خوب بود ، به سمتش رفتم و گفتم :
- سلام کمند جان تو رو ندیدم.
- بله اصلا حواست نبود ، کجا بودی؟
- همین جا. تنهایی؟
- آره ، می دونی که مامان و بابا نمیان.
- کژال نیومده؟
- نه میومد که چی؟ که خنده های نوید و مهناز رو تو عکس های این خونه ببینه و همینجا دوباره خودکشی کنه؟ هیچ وقت برای کارشون نمی بخشمشون.
- کلا یه دونه عکس از اینا اینجاس ، کمند ، من که گفتم عشق نوید و مهناز یه عشق پاک بوده و هست ، البته عشق که نه ... یه ازدواج زوری پاک ، این وسط مقصر منم ، می دونی دوری کژال چقدر آزارم میده؟ می دونی بی توجهی نوید چقدر دلم رو می شکونه؟ نگاه های سرد مهناز که لرزه به جونم می ندازه رو که هیچ ، زمانی که بهم نگاه می کنه یخ می کنم طوری که با دنیایی از آفتاب هم گرم نمی شوم. اونها رو حلال کن مقصر منم.
- تو فقط حقیقت رو برملا کردی ، کار بدی نکردی ، اگر هم کرده باشی تاوانش رو داری پس می دی ، کار تو درست بود.
- ولی ارزش نابودی زندگی کژال را نداشت ، من خودم رو نمی بخشم. آره من فهمیدم که مقصرمن بودم نه اونا ، اون موقع خیلی کوچک و نادان بودم.
مادر و پدر گرم صحبت با خاله و عمو بودند و آناهیتا هم به سمت من اومد و صحبت رو شروع کرد ، بر خلاف سایر دختر های ایرانی که در اروپا بزرگ شده اند خیلی گرم و مهربان بود خیلی هم خوب حرف می زد ، صحبت رو شروع کرد:
- هستی جان تو خیلی نازی بهت حسودیم شد.
- مگه من تحفم؟
- نه خیلی قشنگی ، واقعا هر پسری رو عاشق خودت می کنی.
خندیدم و گفتم : آناهیتا اسکلم کردی؟
- اسکل؟ معلومه که نه ، فقط چیزی که متوجه نمی شم رنگ چشماته ، نمی دونم سبزه؟ طوسیه یا آبی ، به هر سه می خوره.
- خودمم دقیق نمی دونم.
- آره خیلی خوشکلی ، چشای رنگی ، ابروهای هلالی ، بینی خوش فرم ، لب کوچیک و قرمز.
- لطف داری ، تو هم خیلی نازی.
- نه اندازه تو.
- پس نسترن رو ببینی چی میگی.
- نسترن؟
- آره یکی از دوستامه که زن پسر خالمم هست اون واقعا زیباست ، راستی گفتی هم سن منی؟
- آره هجده ساله هستم.
- برای دبیرستان کجا میری؟ این موقع سال فکر نکنم بتونی جایی پیدا کنی ، تازه تو که نوشتن هم بلد نیستی ، فکر کنم باید چند سال عقب تر بشینی.
- چرا بلدم ، مامان و بابا ما از بچگی به ما حرف زدن ، خوندن و نوشتن ایرانی یاد دادن. من تو ایتالیا مدرسه ایرانی هم می رفتم ، برات عجیب نیست که من و امیر چقدر خوب فارسی حرف می زنیم؟
- چرا جالبه ، تو یکم با لهجه صحبت می کنی اما برادرت خیلی خوب حرف می زنه ، خوب شاید بتونی به مدرسه ما بیای ، خونه شما کجاس؟
- من نمی دونم باید از امیر بپرسم.
- به اینجا نزدیکه؟
- نمی دونم.
و بعد امیر را صدا کرد ، زمانی که امیر به سمتمون میومد ، حالم دوباره نا میزون شد ، باید این پسر را عاشق خود می کردم ، خودخواه تر و مغرور تر از آن حرف ها بودم که مستقیم به اون بگم ، ولی نه باید بهش می گفتم عاشقشم ، با خودم گفتم : هستی چته؟ تو همون دختر مغرور پرو نیستی؟ ، برای همین تصمیم گرفتم با همین غرورم او را به خود جذب کنم ولی با دیدنش نمی توانستم غرورم را به کار گیرم، امیر به سمت ما اومدم:
- بله آناهید کاری داری؟
- آره امیر خانه ما کجاس؟
- خیابان فرشته.
وقتی صحبت می کرد اصلا به من نگاه نمی کرد و فقط به آناهیتا نگاه می کرد ، من هم رو به آناهیتا گفتم : خونه شما به خونه ما و مدرسه نزدیکه. امیر گفت : چه جالب حالا برای چی این سوال رو پرسیدین؟ به سردی جواب دادم : برای مدرسه آناهیتا. گفت : خیلی ممنون چون فکری برای مدرسه آناهید نداشتم. گفتم: نداشتید؟
- بله چون من قراره کارای آناهید را بکنم و برم.
آناهیتا با تعجب به چشمانش نگاه کرد نفهمیدم منظورش چیه ، با خودم فکر کردم بره؟ اون لحظه خیلی سخت بود یعنی می خواد برگرده؟ وای هنوز مطمئن نبودم که عاشقش هستم یا نه ولی نکنه عاشق شده باشم ، پس چرا انقدر ناراحت شدم؟ گفتم: برید؟ کجا؟ ابرو بالا انداخت و گفت : به ایتالیا ، من زادگاهم اونجاست ، از اونجا فارق التحصیل شدم و اونجا بهتر می تونم زندگی کنم. با لبخند کمرنگی گفتم : البته حق با شماست ، می تونم بپرسم از چه رشته ای؟ گفت : بله معماری ، فوق لیسانس معماری دارم. رو به آناهیتا گفتم : چه جالب آناهیتا ، چون من علاقه زیادی به معماری دارم ، امیر گفت: جالبه ، من با علاقه این رشته را خوندم اما آناهید مثل من علاقه ای به این رشته نداره. خندیدم ، یه خنده ی الکی ، خاله سوگند آناهیتا رو صدا کرد و من و امیر تنها شدیم قلبم به سختی می زد ، امیر گفت : هستی می دونستی چشات سگ دارن؟ وای یعنی اون هم عاشقم بود؟ گفتم : متوجه نمی شم. گفت : دخترای زیادی رو می شناسم و می شناختم ولی هیچ کدام به زیبایی تو نیستن و نبودن و البته مطمئنم نخواهند بود . یعنی چی دخترای زیادی رو می شناسه؟ لبخند مصنوعی زدم و به سردی گفتم : مشخصه دخترایی که تو می شناسی نبایدم زیبا باشن. امیر گفت : منظورت چیه؟ با اخم گفتم : منظور خاصی نداشتم. امیر نگاهی به من کرد و گفت : میشه یه خواهشی ازت بکنم؟ با خودم گفتم یعنی چه خواهشی می خواهد بکند؟ سکوت کردم . گفت: هستی لطفا من رو امیر صدا کن . اخمام باز شد ، ابرو بالا انداختم و گفتم : اما ما هنوز اونقدر با هم صمیمی نشدیم. امیر خنده ی قشنگی کرد و گفت : به زودی می شیم. منظورش چی بود که به زودی می شیم؟ گفتم: شما فقط بچه ی دوست پدرم هستین همین. امیر با شیطنت گفت: فعلا همین. منظورش چی بود نفهمیدم ، در افکار خود به سر می بردم که در همین لحظه کمند را با صورت رنگ پریده دیدم که به سمتم میومد با نگرانی بلند شدم و گفتم : چیه کمند؟ چرا مثه گچ سفید شدی؟ با ترس گفت : هستی بدبخت شدم ، نمی دونستم اینا تشریف سگ رو میارن ، عمو حمید گفت که نمیان وگرنه مثه سال های پیش نمیومدم. ترس کمند به من هم منتقل شد : کیا اومدن؟ گفت : نوید .... نوید و .... نوید و مهناز. باشنیدن اسم نوید و مهناز بدنم یخ کرد منم اگه می دونستم اونا میان به مهمونی نمی رفتم و الکی بهانه میاوردم چون غیر از ما پنج نفر یعنی نوید ، مهناز ، کژال ، من و کمند کسی از این موضوع خبر نداشت حالا بعد سه سال و خورده ای اونا رو می دیدم وای نمی دونستم چیکار کنم. ناگهان نگاهم به امیر که با چشم های متعجب بهم نگاه می کرد افتاد ، ترجیح دادم به امیر چیزی نگم. زنگ در به صدا درومد ، کمند ضربه ی محکمی به بازویم زد و گفت : مگه کر شدی؟ هستی اومدن چی کار کنیم؟ با اینکه خودم داشتم از نگرانی می مردم گفتم : اصلا نگران نباش من می دونم چیکار کنم. کمند گفت : من دارم میرم و با گفتن این جمله به سمت اتاق رفت ، با صدای نسبتا بلندی گفتم : کمند بچه نشو. کمند بر گشت و بغلم ایستاد. در باز شد و نوید و مهناز داخل شدند. خیلی وقت بود ندیده بودمشون می خواستم به سمت نوید بدوم و بغلش کنم ، تو گوشش بگم : کجا بودی این همه وقت ؟ چرا رفتی؟ چرا تنهام گذاشتی؟ مگه منو دوست نداشتی؟ مگه من اصلا برات ارزش نداشتم؟ ولی مهم نیست چون من هنوزم دوست دارم بیا مثل قبل شیم. نگام به مهناز که شالش رو دوشش افتاده بود ، افتاد که رژلب قرمز زده بود و با آن چشم های عسلی رنگش عشوه گری می کرد ، کنترل اولین قطره اشک برای نچکیدن خیلی سخت بود اما موفق شدم ، در خیالات به یاد قدیم افتادم زمانی که مهناز یکی از بهترین دوستام و نوید ... ، اما من با یه بچه بازی و بی فکری احمقانه همه چیز را خراب کردم ، نوید و مهناز جلو می آمدند و به همه دست می دادند و سلام می کردند ، ناخودآگاه چشمانم به امیر افتاد که همون نگاه گنگ را داشت ، گفت : میشه بگی چی شده ؟ رنگت پریده نگرانتم. گفتم : نمی خواد نگران باشید اصلا چرا تو باید بدونی؟ ابرو خم کرد و گفت : کنجکاو شدم همین ترسیدم ، ناراحت شدی عزیزم؟ وای داشتم میمیردم گفتم : نه مهم نیست ، با حرف هات نمی تونی ناراحتم کنی. با نزدیک شدن آن دو خیلی نگران شدم و ناخواسته قطره اشکی بر پهنای صورتم چکید ، امیر گفت : حالت خوب نیست هستی خانم بگو چرا نگرانی ، با صدای آرامی طوری که کمند نفهمد به امیر گفتم : فعلا صلاح نمی دونم بهتون موضوع رو بگم ، امیر لبخند تلخی کرد ، با صدای آرام تری گفتم : فقط جلوی این دونفر عادی باش ، انقدر با تعجب منو نگاه نکن. کم کم به ما نزدیک شدند و یک آن نگاه نوید با نگاهم طلاقی کرد ، رنگش پرید و زیر لب با خودش چیزی زمزمه کرد ، دست کمند را گرفتم ، دستاش یخ کرده بود ، به ما رسیدند ، حالا مهناز هم دست کمی از من و کمند و نوید نداشت ، نوید دستانش را به سمت کمند دراز کرد و گفت : سلام خوشحالم می بینمت. کمند تنها گفت : سلام من هم همین طور. مهناز هم دست داد و تنها سلام کرد. نوید به من رسید ، پاهایم سست شد ، یاد خاطرات با او بودن افتادم و بعد یاد زمانی که سرم داد می کشید. دست دراز کرد و با نگاهی متعجب گفت : چقدر بزرگ شدی هستی ، نمی دونستم ازدواج کردی ، با حال خرابم تنها توانستم بگم : سلام. حتی نتوانستم بگویم که امیر کیه ، مهناز برخلاف نوید به سردی باهام برخورد کرد ، باز از همان نگاه هایش ، باز تحقیر حتی زمان دست دادن لبخند تلخی به من کرد و خیلی آرام با طعنه گفت : الان همه چی خوبه؟ وجدانت به آرامش رسید؟ دست دادم و تنها گفتم : سلام. با رفتن او سالن دور سرم می چرخید ، مثلا می خواستم برای کمند دلگرمی باشم ، کمند و امیر با نگرانی نگاهم می کردند ، کمند گفت : خوبی؟ و در همین لحظه چشمانم سیاهی رفت. وقتی چشم باز کردم رو تخت دو نفره مینو بودم و نوید و امیر و کمند و مامان و عمو بالای سرم نشسته بودند ، گفتم: عمل نکردم که لشکر کشی کردین بالا سرم مامان گفت : چت شد یهو دختر ما از ترس مردیم.
- فکر کنم یهو ضعف کردم.
- از بس ضعیفی دیگه.
کمند - عمو ، خاله شما برید پیش مهمونا ما پیشش هستیم.
مامان- آخه دلمون شور می زنه خاله.
- نگران نباشید مامان من هم الان بلند می شوم.
عمو- مواظب خودت باش دخترم.
- چشم عمو جان.
- امیر جان پسرم شما بیا نگران نباش.
امیر- چشم عمو ، با بچه ها میام.
با رفتن عمو و مامان ، نوید گفت : این چه کاری بود کردی دیوونه؟ گفتم : از یادآوری خاطرات خوش گذشته به این روز افتادم ... مهناز وارد اتاق شد ادامه دادم : از صدقه سر شما به این روز افتادم بعد با صدای بلند تری گفتم : بدبختم کردین ، باهام بد کردی نوید. مهناز جای نوید گفت : باهات بد کرد؟ چرا؟ خود کرده را تدبیر نیست. نوید گفت : بس کن مهناز ، مهناز با خشم گفت : تو ساکت که همه بدبختی هام زیر سر توئه ، کمند گفت : بدبختی های ما هم زیر سر شمائه ، خانواده ی از هم پاشیده ی من زیر سر شمائه ، قلب نصف جون مادرم زیر سر شمائه ، اعصاب پدر بدبختم زیر سر شمائه ، همه از درد خواهرمه ، خواهر بیچاره ی من ... و گریه مجال صحبت نداد ، با آمدن اسم کژال نوید که سعی بر پنهان کردن اشک هایش داشت با گریه به بیرون رفت. رو به مهناز گفتم : شما زندگی رو از من گرفتین ، نابودم کردین ، با چشمانی سرخ عاری از خشم و نفرت گفت : ما نابودت کردیم یا خودت باعث این همه کثافت شدی. کمند گفت : مهناز خفه شو حرمت خودت رو نگه دار. مهناز دستش را به لبش کوبید و گفت : آره لال می شم و حرف نمی زنم که بذارم شما به زندگیم گه بکشین. گفتم : بس کن مهناز ، چرا دروغ گفتی؟ . با صدای بلند گفت : آره من دروغ گفتم ولی حق من نبود ، دیدی چجوری با اومدن اسم اون دختره با گریه زد بیرون؟ دیدی؟ اینکه برای حفظ آبرو با شوهرم مثه هم خونه زندگی کنم حق من نبود ، اینکه هرشب وقتی جدا ازش می خوابم متوجه شم داره با خیال کسه دیگه ای چشم رو هم می ذاره حق من نبود. منم جوونم الان فقط بیست و دو سالمه ، من می تونستم خوشبخت بشم ، تقصیر اون پدره ... که باعث شد زود ازدواج کنم ، من نوید رو دوست داشتم ، من هزار تا آرزو داشتم ، ولی اگه به من می گفت می خواد طلاق بگیره من قبول می کردم نه اینکه به خاطر عذاب وجدان و آبرو بخواد زندگی خودش و منو از بین ببره. هستی چیکار کردی با من؟ و اشک هایش جاری شد ، یعنی آنها هنوز هم با هم نبودند ؟ راست می گفت مگه چند سالش بود که باید انقدر بدبختی می کشید؟ گفتم : تو راست میگی مهناز ، اما... اما حق من این بود؟ به خاطر یه اشتباه چیا که روزم نیومد ، از دست دادن برادرم یک طرف ، دوری کژال یک طرف ، نگاه ها و طعنه ها و تحقیر های تو یک طرف ، دیدن هرروز کمند با چشم های غمگین یک طرف و از همه بدتر اینکه من می خواستم همه چیز رو درست کنم اما ... ، سکوت کردم ، مهناز گفت : اما همه چیزو خراب کردی. با خشم بیرون رفت و کمند در بغلم های های گریست ، متوجه امیر شدم که با چشمانی پر از پرسش به من می نگرد. کمند بلند شد و گفت : ممنون که باعث شدی عقده سه ساله ام را خالی کنم. با لبخندی تشکرش را پاسخ دادم ، گرچه فقط یه لبخند الکی بود ، بیچاره مهناز واقعا بد دید ، بیچاره نوید... ، کمند بلند شد و گفت : می رم خانه دیگه حوصله ندارم. و قبل از آنکه من حرفی بزنم رفت ، خواستم دنبالش بروم که سرم گیج رفت و نتوانستم ، با رفتن کمند من و امیر تنها شدیم و گفتم : بهتره بریم. امیر شانه بالا انداخت و گفت: تو حالت خوب نیست ، اگه فکر می کنی گفتن مشکلت به من کمکت می کنه من دو تا گوش مجانی دارم. گفتم : آره دارم از این راز پنج نفره دیوونه می شم پس میشه گوش کنید؟ ، امیر با لبخند گفت: حتما ، شروع کردم: من اول دبیرستان بودم ، نوید بچه پسر عموی پدرمه ، من و نوید همدیگر را خیلی دوست داشتیم و مثل خواهر برادر بودیم ، همه می دانستند که من و نوید همدیگه را داداش و خواهر صدا می کنیم ، من و کمند هم دوست های خوبی بودیم و کژال خواهر کمند چهار سال از ما بزرگتر بود ، مهناز یکی از دوستان خوبم بود که هم سن کژال بود و از فامیل های پدرم بود و همه می دانستیم رابطه خوبی با نوید اینا دارند ، همه ما متوجه شده بودیم که کژال و نوید یکدیگر را دوست دارند ، نوید آن موقع بیست و سه ساله بود و با اینکه سنش زیاد نبود پدرش اصرار بر ازدواجش داشت ، نوید هی پشت گوش می نداخت ، عمو ابراهیم خدا بیامرز مرد یک دنده ای بود و کسی رو حرفش نمی توانست حرف بزند ، نوید بیخیال بود تا یک روز پدرش مهناز و نوید را به زور به عقد هم دراورد ، کژال عاشق نوید بود ، ما هیچ کدام از این موضوع خبر نداشتیم. یک روز مهناز و نوید را با هم در خیابان دیدم که در خیابانا بی هدف گشت می زدند ، علت را از مهناز جویا شدم اون از رابطه نوید و کژال خبر نداشت و این جوری پاسخم رو داد : ما با هم ازدواج کردیم و به زودی عروسی می کنیم. وای دلم برای کژال به قدری سوخت که خودم هم نمی دانم چجوری آن را تعریف کنم و از همون موقع از نوید متنفر شدم. درسته نوید رو خیلی دوست داشتم اما با کاری که کرد خودش رو پیشم بی اعتبار کرد ، اون لحظه کژال رو بیشتر دوست داشتم ، بلافاصله موضوع رو به کژال گفتم ، روز بعد با کمند صحبت کردم گفت : با پدر و مادرشان به مسافرت یک روزه رفتند و کژال به بهانه سر درد نرفته ، میدونستم که کژال آن قدر نوید رو دوست داره که به خاطرش هر کاری می کنه ، برای همین موضوع رو به کمند گفتم ، قبلا به خاطر مرگ برادر کمند یعنی کسری ، مادرش یک بار سکته نصفه کرده بود و پدرش مدتی تیمارستان بود ، حالا نمی تونستند غم دیگری را تحمل کنند ، به خانه کمند اینا رفتم و ... حدسم درست بود کژال خودکشی کرده بود ، من پانزده ساله خودم با آژانس به بیمارستان بردمش و بستریش کردم ، در بیمارستان گوشی کژال زنگ خورد که خودم جواب دادم ، نوید بود ، گفتم : خیلی نامردی نوید ، کژال خودکشی کرده... سرم داد کشید : خیلی احمق و بی فکری ، بیشعور این چه کاری بود کردی؟ از اینکه مطمئن نبودی و دهن باز کردی چی به نفعت شد؟ بگو کدوم بیمارستانین؟ آدرس رو دادم ، با دیدن نوید گفتم : چرا ؟ مگه من چیکار کردم ، حتما همدیگر را دوست داشتید که با هم ازدواج کردید ، ترجیح دادم من به کژال بگم قبل از اینکه خودش بفهمه. گفت : من و مهناز به اصرار پدر ازدواج کردیم و می خواستیم طلاق بگیریم ، اون روز تو خیابان سعی داشتم اینو بهش بگم ، اما تو همه چیز رو خراب کردی ، کژال دیگه بهم نگاه هم نمی کنه ، من دیگه داداشت نیستم دهن لق زندگی خراب کن ، فقط آدمای هرزه زندگی خراب نمی کنن تو ام یکی از همونایی ، خیلی از حرفش ناراحت شدم بهم گفت زندگی خراب کن ، منو با کیا مقایسه کرد؟ از اون به بعد زندگی هممون دگرگون شد ، کژال سکوت کرد و تا الان هم صحبت نمی کنه ، نوید و مهناز هم که شنیدین با هم دارن مثله هم خونه زندگی می کنن ، پدر و مادر کمند هم که از غصه دخترشون دارن کم کم از بین می رن و کمند هم گرچه به روی خود نمیاره ولی داره خرد میشه از غم خواهرش ، من هم ... دوستم رو از دست دادم ، دادشم رو از دست دادم ، محبت نوید رو از دست دادم ، کژال رو از دست دادم و با نگاه های مهناز ، بی توجهی های نوید و دوری کژال طاقت نیاوردم و دیگه تصمیم گرفتم اون ها رو نبینم تا امروز ، آخرین بار همه با هم تو خونه نوید و مهناز دعوا کردیم که نوید... دیگه صبرم لبریز شد و به گریه افتادم ادامه دادم: نوید سرم داد کشید و مهناز به خاطر نابودی زندگیش باهام دعوا کرد. آره همه این اتفاق ها تقصیر منه و من دارم از عذاب وجدان میمیرم. با خودم فکر کردم که چقدر راحت شدم ، چقدر سبک شدم ، امیر گفت : اتفاق راحتی نیست درکت می کنم ، نمی خوام سرزنشت کنم و بهت بگم ای کاش بیشتر فکر می کردی چون دیگه واسه این حرفا دیره ، اما باید بهت بگم بحث با مهنازم درست نیست ، اونا همشون اندازه تو یا شاید بیشتر از تو سختی کشیدن ، فقط نباید نگران باشی. چقدر یهو آروم شدم ، نمی دونم چرا اون لحظه یه حسی بهم گفت همه چی خوب میشه ، اشک هایم رو پاک کردم و گفتم : مچکرم با اجازه و به بیرون رفتم ، زمانی که از پله ها پایین می رفتم احساس سرگیجه کردم اما تعادل خود را حفظ کردم و به زن عمو گفتم : زن عمو کمند رفت؟ گفت : آره عزیزم گفت که شبه دیر می رسه براش آژانس زنگ زدیم ، نوید و مهناز را پیدا نکردم دوباره پرسیدم : نوید و مهناز کجان؟ عمو گفت : اونا هم رفتند ، زمانی که عمو این جمله را می گفت امیر از اتاق بیرون اومد ، ناگهان خوشحالی در من فریاد زد و احساس کردم دیگه سرگیجه ندارم ، نفس عمیقی کشیدم. آناهیتا و شقایق به سمتم اومدن و آناهیتا گفت : خوبی هستی؟ خیلی ترسیدم. گفتم : خوبم نگران نباش یهو ضعف کردم. شقایق نگاه مشکوکی به من انداخت و من خندیدم . شام خوردیم با پایان مهمانی برگشتیم.
یک هفته گذشت ، تو این یه هفته امیر رو ندیده بودم و فقط خاله برای ثبت نام آناهیتا به مدرسه اومده بود ، تعطیلات عید فرا رسید. موقع شام بابا رو به من و شقایق گفت : امسال به می خوام به جایی جدید ببرمتون. هر دو با شوق به او چشم دوختیم ، فکر کردم می خوایم به ترکیه پیش دایی بریم یا حدالقل به زادگاه پدر پدربزرگ پدرم سنندج ، یا یه کشور خارجی دیگر اما بابا گفت : به شمال میریم. گفتم : ویلای خودمون دیگه؟ مامان گفت : نه به ویلای ما ، یعنی من و پدرت و سوگند و سعید ، وقتی جوون بودیم اونجا رو خریدیم و بعد از رفتن اونا ازش استفاده نکردیم. لبخندی زدم : چه خوب و سپس تشکر کردم و از سر میز بلند شدم ، به خودم رفتم و شروع به خندیدن با صدای بلند کردم ، بعد در کمد رو باز کردم و بهترین لباس هام رو انتخاب کردم و در چمدان گذاشتم ، وای خدایا چقدر خوشحال بودم.
روز سفر فرا رسید عمو سعید و خاله سوگند و آناهیتا و امیر با بنز خوشکلشون اومده بودن جلوی در خونمون، دکمه آسانسور رو زدم و با شقایق پایین رفتیم ، وای که چقدر زیبا شده بود ، امیر شلوار لی مشکی و سوئی شرت طوسی ، سفید پوشیده بود و کلاه لبه دار مشکی زده بود ، لباس هامون هماهنگی می کرد ، من شلوار لی مشکی با مانتوی طوسی و شال و کفش مشکی پوشیده بودم ، با خاله و عمو سلام علیک کردم ، امیر با دیدم من به جلو اومد و سلام کرد : سلام هستی ، خوبی؟
- ممنون تو چطوری؟
- خوبم.
دستانش را از دستانم دراورد و به سمت شقایق رفت ، آناهیتا به سمتم اومد و بغلم کرد: سلام هستی ، کجایی بی معرفت؟ گفتم : سلام آناهیتا جان خوبی؟
آناهیتا- من خوبم تو چطوری؟
- عالی.
امیر- آناهید ، اگه می خوای باهستی اینا برو.
مادر و پدر اومدند و آناهیتا هم با ما همراه شد ، شقایق همان اول خوابید و ما گرم صحبت شدیم.
- آناهیتا ، چرا امیر تو رو آناهید صدا می کنه؟
- اون از وقتی بچه بودم همین جوری صدام می کرد ، می گه از این اسم بیشتر خوشم میاد.
- اسم قشنگیه اما آناهیتا هم خیلی قشنگه.
- مرسی هستی.
- خیلی داداشت رو دوست داری؟
اشک در چشمانش حلقه زد : خیلی دوسش دارم اونم همین طور ، اما... امیر خیلی زورگوئه و کلا اجازه من دست امیره انقدر که من از او می ترسم از بابام نمی ترسم ، تازه امیر....
- بگو آناهید جان ، راستی این اسم بیشتر تو دهن می چرخه می تونم منم با همین اسم صدات کنم؟
- البته که می تونی هرجور راحتی.
- می گفتی چی تورو ناراحت می کنه؟
- امیر ، امیر اصلا پیش ما نبود و حالا هم میگه می خواد بره داره ، بابا خیلی از دستش عصبانیه میگه پسره احمق آدم نیست حدالقل ازدواج کنه.
شوکه شدم : چرا؟
- امیر بیشتر از صدتا دوست دختر داشت ، باهاشون هست و بعد یه مدتی بهم می زنه و میره سراغ یکی دیگه.
با تعجب نگاهش کردم ، آناهیتا گفت : البته امیر با اونا رابطه نداره ، اون خیلی زرنگه ، یه دختر رو عاشق خودش میکنه و بعد تو یه زمان مشخص ... ولش میکنه ، وقتایی که می رفتم دم خونه امیر یه سری دختر جلو در خونش بودن هی زنگ می زدن ، منم بعضی وقتا می رفتم اونجا ، فقط درو رو من باز می کرد ، همه ه قصد کشت نگام می کردن ، فکر می کردن من دوست دخترشم ، دخترای ایتالیا عاشق امیر بودن. با شنیدن این جملات از زبون آناهیتا قلبم ایستاد یعنی میخواد من رو هم بازی بده؟ اما دیگه من عاشقش شدم و .... ، کل راه تا ویلا به سکوت سپری شد ، اصلا کی گفته اون به من حتی نگاه هم بکنه؟ خواهرش میگه دخترای ایتالیا عاشقشن ، بعد این بیاد تو نخ من؟ مگه چیشون از من بیشتره خوب؟ آناهید خوابید اما من چشم روی هم نذاشتم. به محض رسیدن خوابم گرفت ، ویلای قشنگ و بزرگی بود تقریبا اندازه ویلای خودمون بود ، یکم بزرگ تر ، یعنی اینجا هم مال خودمون بود اما اشتراکی ، روبه مادر گفتم : دارم از خواب میمیرم ، مادر اتاقی را نشانم داد و من نرسیده به تخت خوابیدم. نمی دونم چقدر خوابیدم که با صدای بچه ها بیدار شدم به حیاط ویلا چشم دوختم ، متوجه شدم که عمو حمید و زن عمو و مهدی و مینو هم اومدن ، بچه ها داشتن تو حیاط وسطی بازی می کنند تعجب کردم ، به لباس هایم نگاه کردم تازه متوجه شدم با مانتو خوابیدم ، لباس هایم را که چروک شده بودند عوض کردم ، شلوار چرمی مشکیم رو پوشیدم و لباس آستین بلند مشکی رنگم رو تنم کردم ، موهایم رو خرگوشی بستم و تل زدم ، شبیه بچه های چهار پنج ساله شده بودم ، بیرون رفتم که مادر گفت : خوب شد بیدار شدی چون عمو اینا هم اومدن و قراره سپیده اینا هم بیان با بچه ها. با شنیدن اسم خاله سپیده جا خوردم یعنی کژال هم میومد؟ نپرسیدم و گفتم دیگه کی؟ گفت : عمو بیژن هم میاد ، خیلی خوشحال شدم چون مدت زیادی بود مونا رو ندیده بودم ، پرسیدم : مریم و پویان هم میان؟ مامان گفت : آره میان ، یه سری از فامیلای سوگند اینا هم میان. یاد پدرام افتادم گفتم : میشه زنگ بزنم پدرام اینا هم بیان؟
مامان- آره جا که زیاد داریم بگو بیان.
با ذوق شماره نسترن رو گرفتم.
نسترن- الو؟
- سلام خانم ، ازدواج کردی دیگه مارو یادت رفت؟
- مسخره ما که دو روز پیش همو دیدیم.
- کجایی؟
- با پدرام بیرونیم ، می خوام برم...
- دیگه چی؟ چشمم روشن حالا بیخیال برنامه مسافرت که ندارین؟
- نه شاید بخوایم بریم شمال. چطور؟
- دوتایی؟
- آره.
- نچ نچ نچ ، نکن از این کارا زشته ، پا میشین همین الان میاین ویلای جدید ما از طرف مامان دارم دعوت می کنم نیاین ناراحت میشه.
- باشه بذار به پدرام و مامان هم بگم.
- قول دادی بیای دیگه؟
- خبر می دم.
- آدرس رو اس ام اس می کنم.
- اوکی. خدافظ.
- بااااااای.
بعد از سلام کردن به عمو به حیاط رفتم که بازی کنم. دوباره یارکشی کردند و من و امیر تو یه گروه بودیم و زمانی که توپ داشت بهم می خورد اومد جلوم و بل گرفت. چقدر حرفه ای. درحال بازی بودیم که بوق ماشینی رو شنیدم برگشتم و ... ماشین کمند اینا بود ، وای کژال هم هست. رنگم بار دیگر پرید ، امیر متوجه حالم شد و گفت : چی شده؟ به ماشین اشاره کردم و با لکنت گفتم : ک ... کژال. دستانم را گرفت و گفت : اصلا ناراحت نباش و عادی برخورد کن من کمکت می کنم ، فقط آرام باش. کمی آرام شدم ، کمند از ماشین پیاده شد و به سمتم اومد ، همدیگر را بغل کردیم و پشت سرش کژال رو دیدم ، گریَم داشت در میومد که امیر گفت :هستی آروم. با ترس به چشمان قهوه ای رنگ کژال چشم دوختم که خمار بودند و به لب های بهم گره خرده و صورتی ناراحت و شکست خورده با اینکه بیست و دو ساله بود اما انگار سی سال سن داشت ، به او نزدیک شدم و گفتم : سلام کژال عزیزم ، خوبی؟ نگاهم کرد ، گفتم : کژال دلم یه ذره شده بود چرا نمیومدی ببینمت؟ باز نگاه کرد. دستانم رو دراز کردم و گفتم : باشه حرف نزن فقط دست بده تا بفهمم دیگه از دستم ناراحت نیستی. به دستانم چشم دوخت ناامید شدم و یقین پیدا کردم هنوز من رو نبخشیده که در همین لحظه دست هایم را گرفت و به بغلم اومد و گریه کرد ، های های گریه کرد ، من هم چشمانم پر از اشک شد نگاهش کردم و گفتم : عزیزم گریه کن ، گریه کن ، کژال جان با من حرف بزن. کمند هم گریه اش راه افتاد ، کژال نگاهم کرد و به داخل رفت ، خوشحال از اینکه از دستم ناراحت نیست و ناراحت از حرف نزدنش بودم ، با خاله سپیده و عمو هم سلام کردم ، کمند هم اومد تا بازی کنیم ، دوباره صدای بوق پی در پی چندین ماشین اومد ، به عقب نگاه کردم ، نمی شناختمشون. از ماشین پیاده شدند ، ماشین اول یه خانم میانسال ، یه آقای محترم و دو دختر جوان بودند ، امیر تنها من را به سمت آنها برد ، انگار فقط من رو می دید ، انگار فقط من غریبه بودم با اون ها ، زن میانسال بغلش کرد و گفت : سلام عمه جان عزیزم ، خوبی؟ امیر : خوبم عمه جون ، نگفته بودید که میاین. عمه گفت : دیگه یهویی شد. امیر با بقیه سلام علیک کرد و رو به من گفت : هستی جان ایشون عمه سمیه هستند ، ایشون هم آقا فرید شوهر عمه گل من و اینها هم ، پریا و پریچهر هستند ، آقا فرید و خانواده در ایتالیا زندگی می کنند عمه سمیه و آقا فرید رفتند پیش عمو سعید و خاله سوگند ، پریچهر چپ چپ به امیر نگاه کرد و به ایتالیایی گفت : این کیه؟ پریا هم به ایتالیایی گفت : به تو چه حتما دوست دخترشه بعد نگاهی به من کرد ، پریچهر به پریا چپ چپ نگاه کرد و بعد گفت : آره حتما دوست دختر جدیدشه بعد نیم نگاهی به من کرد و گفت : بیچاره و با صدای بلند خندید ، اعصابم بهم ریخت اونا که نمی دونستن من ایتالیایی بلدم ، امیر به فارسی گفت : هستی یکی از دوستامه ، یکی از دوستای عزیزم. وای داشتم غش می کردم وقتی می گفت یکی از دوستای عزیزم ، با همه سلام کردم ، از پریچهر خوشم نیومد ، دختر زیبایی بود ، چشم و ابرو مشکی ، ابروهای برداشته ، بینی خوش حالت داشت ، خیلی تو نخ امیر بود و این منو اذیت می کرد ، بعدا فهمیدم که هم سن منه ، یعنی اون در ایتالیا با امیر دوست بود؟ بر خلاف اون پریا دختر بدی نبود و یک سال از ما بزرگتر بود ، اتفاقا با پریا خیلی هم گرم گرفته بودم ولی چون خواهر پریچهر بود باهاش راجب چیزای معمولی حرف می زدم تا ازم سوتی نگیره ولی به هر حال خیلی دختر خوبی بود ، برگردم به همون روز ، از حرکات پریچهر داشتم کلافه می شدم که امیر به دادم رسید ، به سمت ماشین دوم رفتیم ، خانم تقریبا سی و پنج ساله ، با شوهرش و یک پسر. امیر به سمت آنها رفت و رو به مرده گفت : سلام آقا سامان ، بابا دلتنگ شدیم. خندیدند ، بعد آنها را بهم معرفی کرد ، این آقای خوش تیپ پسر خالمه ، ایشونم بهار خانم زنشه ، اینم پسر گلشون که سوم راهنماییه و اسمش سهنده. خندیدم و با همه سلام کردم. امیر آنها را به بقیه معرفی می کرد که گوشیم زنگ خورد ، نسترن بود.
- سلام میاین؟
- سلام ، آره یه ساعت دیگه راه میوفتیم ، تازه یه مهمونم داریم میاریم.
- کی؟ خاله؟
- نه فامیل نیست حالا خودت می بینی ، اشکال که نداره؟
- معلومه که نه ، می دونی که من عاشق شلوغیم.
- کیا اونجان؟
- عمو حمیدم ، با زن عمو و مهدی و مینو ، عمو سعید و خاله سوگند با آناهیتا و امیر ، کمند و کژال و بابا ، مامانشون.
- داره جالب میشه ، خوب؟
- عمه و شوهر عمه و دختر عمه های آناهیتا که خیلی از یکشون بدم میاد ، پسر خاله و زن پسر خاله و پسره پسر خاله آناهیتا ، بعد عمو بیژن و زن عمو ماندانا و مونا هم دارن میان ، مریم و شوهرش پویان هم همین طور. صدای بوق ماشین اومد ، نگاه کردم نمی شناختمش گفتم : الانم یکی ، نه نه دوتا ماشین دیگه اومدن.
- هستی بد نیست ما بیایم؟ آخه خیلی شلوغ پلوغه.
- نه مامان حتما می دونست که گفت.
- میشه المیرا هم بیاد ، طفلی تنهاس.
با جیغ گفتم : المیرا؟ حتما بگید بیاد ، اینجا خیلی بزرگه. یه عالمه اتاق داره.
- باشه پس می بینمت. تا شب رسیدیم.
- خدافظ
قطع کردم و به سمت در رفتم ، دیدم امیر کنار دو پسر هم سن و سال خودش و یه دختر جوان ایستاده و خوش و بش می کنه ، یکیشون قد بلند بود و چشای عسلی داشت ، خیلی هم خوش تیپ و خوش هیکل بود درست مثل امیر البته مثله اون که نمی شد ، آن یکی هم قد متوسط داشت و چشم ابرو مشکی بود ، به آنها نزدیک شدم و سلام گفتم ، یکی از پسر ها گفت : شما باید هستی خانم باشید؟ دست دادم و با تعجب گفتم : بله. پسر دیگه گفت : پس هستی تویی؟ باز نگاهی گنگ کردم ، دختر جوان به سمتم دست دراز کرد و گفت : این امیر که معرفی بلد نیست ، من حورا هستم ، بیست سالمه ، اینم شوهرم اشکانه و به چشم ابرو مشکیه اشاره کرد ، اینم ساشائه ، ما دوست های امیر هستیم. امیر گفت : با هم تو ایتالیا بودیم ، اشکان و حورا اونجا زندگی می کنن و دو هفته اومدن اینجا و برمی گردن من هم دو هفته بعد اونا می رم. گرفته شدم ، ساشا نگاه معنی داری که معنیش را نفهمیدم به امیر کرد و گفت : آره امیر یه ماه دیگه بر می گرده ، آخه ، منم که هویجم آقا امیر ، امیر گفت : ساشا هم سن خودمه ، دوست صمیمی مه ، ایتالیا با ما تو یه رشته درس می خونده و حالا که درسش تموم شده برگشته ایران ، لبخندی زدم و گفتم : منم که همتون می شناسید ، هجده ساله هستم. از حورا خیلی خوشم اومد اونم مثل شوهرش چشم ابرو مشکی بود و موهای خیلی بلندی داشت که تا زیر کمرش هم می رسید. از بس این سه نفر شاد و پر انرژی بودند که خیلی زود با همه صمیمی شدند ، دو ساعتی گذشت ، نشسته بودیم و صحبت می کردیم که عمو بیژن اینا با مریم و پویان ، اومدن، با خوشحالی به سمت مریم دویدم و با حالت پرخاش به او گفتم : سلام دختر عموی بی معرفت ، یه سراغی از ما نگیری. بهم نگاه کرد و گفت: سلام ، منم خوبم ، همه خوبن ، تو چقدر لطف داری هستی جان. همه خندیدند که مونا گفت : یه خبر دارم در حد لالیگا ، هنگ می کنید همه به او چشم دوختیم که گفت : اول شاباش. گفتم : با نمک خبرو بده بعد پول بخواه ، بگو دیگه مردیم ، گفت : من ..... دارم ..... خاله می شششششششم. همه دست زدیم و به صورت مریم و پویان که هر دو از خجالت قرمز شده بودند نگاه کردم و گفتم : خیل خوب بابا حالا تریلی که هوا نکردین ، این همه عشوه میاین. به امیر و آناهیتا معرفی شون کردم. ساعت ده و نیم شب بود که پدرام اینا هم رسیدند ، با خوشحالی به سمت المیرا دویدم و بغلش کردم و بعد ، نسترن رو و بعد به پدرام دست دادم و پدرام تشکر کرد که دعوتشون کردم ، اون هم مثل قدیم دیگه باهام شوخی نمی کرد من هم همین طور. به سمت امیر و آناهیتا که در حال بحث بودند رفتم و رو به آناهیتا گفتم: چی شده آناهید؟ گفت : هیچی چیزی نیست هستی و به امیر اشاره کرد ، چشم غره ای به امیر رفتم و به آناهیتا گفتم : آناهید گفتم چی شده؟ با ترس به امیر نگاه کرد ، اینبار به امیر گفتم : امیر چی شده ، چرا باهاش دعوا می کنی؟ امیر با عصبانیت گفت : چون این داره دروغ میگه. گفتم : آناهید چی شده؟
- دفترچه خاطراتش گم شده.
- خوب چه ربطی به تو داره؟
- از خودش بپرس.
رو به امیر کردم و گفتم : خوب وقتی میگه بر نداشتم حتما برنداشته دیگه. امیر بهم نگاه کرد ، بعد لبش را گاز گرفت و گفت : پس کی برداشته اون لعنتی رو؟ گفتم : اولا داد نکش آروم ، دوما چه چیز مهمی تو اون دفترچه بود که سر آناهید اینطوری سروصدا می کنی؟ گفت : خیلی مهم ، تمام زندگیم. ابرو بالا انداختم و گفتم: حتما نامه های عاشقانه دوست دخترات بودن ، اشکالی نداره خوب دوباره برات می نویسن ، تو که بلدی خر کنی. با تعجب نگاهم کرد و گفت : لعنتی ، کی بهت گفته که اون احمقا برام خاطره می نویسن؟ بعد به ایتالیایی رو به آناهید گفت: بعدا حسابت رو می رسم. آناهیتا تنها با ترس به او نگاه کرد ، اما من به جاش به همون ایتالیایی گفتم : اگه تونستی ، این کار رو بکن. با تعجب نگاهم کرد و بعد گفت : تو ایتالیایی بلدی؟ گفتم : بله که بلدم ، انگلیسی و ایتالیایی. با تحسین نگاهم کرد و کمند آناهیتا رو صدا کرد ، امیر گفت : یعنی حرفای اون روز ، یعنی حرفای پریچهر هم فهمیدی ، نگاهش کردم و سر تکان دادم ، بعد دوباره انگار امیر یاد چیزی بیفته گفت : یعنی کجاس اون دفتر؟ بینمون سکوت رد و بدل شد که امیر آن را شکست : هستی؟ وای بند دلم پاره شد یه لحن خاصی تو کلامش داشت ، نگاهش کردم و گفتم: هوم؟ گفت : نمی دونم کی بهت گفته که من چندتا دوست دختر داشتم ، درسته تو ایتالیا که بودم ... سکوت کرد و از دیدن نگاه گنگم ادامه داد: اما بدون اونا مال قبلا بودن و من الان به هیچکی فکر نمی کنم و فقط... چند ثانیه سکوت کرد و گفت : تو دفتر من دوست دخترام خاطره نمی نویسند ، نفس عمیقی کشید و گفت تمام جون من به اون دفتر وابستس ، من تو اون دفتر خاطره می نویسم . حس کنجکاوی من تحریک شده بود یعنی تو اون دفتر چی نوشته بود؟
تو رو خدا ببخشید همین اول رمان بد قولی کردم ولی به خدا دست خودم نبود واقعا خونه نبودم و مریض بودم ، از سه شنبه بیمارستانم.
الان مال هر چهار روز رو با امروز هم می زارم.
دوباره ببخشید
دوستون دارم
خدا و دیگر هیچ...
به اتاق رفتم ، یک نیاز اساسی به دوش آب گرم داشتم ولی حیف که از فرط خستگی تنها تونستم لباس عوض کنم و روی تخت بیهوش شوم. با صدای شقایق از خواب بیدار شدم.
- پاشو هستی چقدر می خوابی؟
- شقایق تویی؟ مگه ساعت چنده؟
- ساعت هشت و نیمه ، یه ساعت دیگه شام می خوریم ، مامان اگه بفهمه بی دارت کردم منو می کشه. عمو حمیدم هی می گفت دخترم رو بیدار نکنیدا ولی من گفتم شاید رفتی کلاس رقص بخوای دوش بگیری ، برا همین بیدارت کردم.
- خوب کردی ، مگه عمو حمیداینا هم اینجان؟
- آره با بابا اومدن ، بعد رفتن دنبال زن عمو و همگی اومدن اینجا.
بلند شدم و گفتم: من میرم حموم نیم ساعت دیگه حولم رو بیار. شقایق لبخندی زد و گفت : باشه حتما فقط کسی نفهمه.
عمو حمید رو اندازه پدر دوست داشتم ، من از بچگی تو خونه عمو بزرگ شدم ، برا همین اولین جوابی که دادم به عمو حمید بود چون مهدی رو مثل برادر دوست داشتم و از بچگی با هم بزرگ شده بودیم ، عمو هم ناراحت نشده بود چون او هم منو مثل دخترش دوست داشت ، مهدی هم آدم کینه ای نبود برای همین منو فراموش کرد زمانی که من به دنیا آمدم مامان بیست و پنج و بابا بیست و هشت ساله بودند ، درست هفت ماهم بود که هر دو برای ادامه تحصیل به انگلیس رفتند ، گرچه برایشان سخت بود ولی اگه این فرصت را از دست می دادند دیگر نمی تونستند برن، برای همین مامان و بابا منو به دست عمو و زن عمو مهربان سپردند و رفتند ، درست هفت سال بعد بر گشتند ، من تا آن موقع عمو را بابا صدا می کردم و دیدن فرزند بعد از هفت سال برای پدر و مادر دل نشین بود و برای من هم دیدن پدر و مادری که تا آن روز ندیده بودم واقعا جالب بود ، دلیل توجه غیر قابل اندازه مامان و بابا به من هم همین بود. اون موقع شقایق سه سالش بود ، وروجکی بود واسه خودش ، شقایق هم چون بچه ای بود که مامان ، بابا می تونستند بزرگ شدنش و مدرسه رفتنش رو ببینن و مامان هم می تونست شیر خودش رو تا پایان دوسالگی به او بده خیلی مورد توجه آنها بود ولی خوب آنها تعصب خواستی رو من داشتن ، انگار هفت سال دوری مدت زیادی برای آنها بود. من به حموم رفتم و زمانی که درو باز کردم دیدم حولم و لباس هام رو چوب لباسی پشت در است سریع با حوله خودم رو خشک کردم و لباس هایم رو تنم کردم ، من اصلا به یاد لباس نبودم ولی شقایق برای من لباس آورده بود ، شلوار کشی آبی و تی شرت سرمه ای آستین کوتاه به اتاق رفتم و موهایم رو سشوار کشیدم و دمب اسبی بستم چون این مدل خیلی به موهای بلند و یک اندازه من میومد ، موهایم رو از جلو کج گرفتم و دمپایی رو فرشی مشکی پام کردم به سالن رفتم که مامان گفت : عزیزم تو کی بیدار شدی؟ نکنه از سر و صدای ما بیدار شدی؟
- نه مامان خودم بیدار شدم رفتم حموم.
مامان به آشپزخانه رفت ، من دستم رو در گردن عمو قلاب کردم و گفتم : سلام عمو جون.
عمو - سلام دخترم خوبی عزیزم؟
- خوبم عمو.
- ما بیدارت کردیم؟
- نه عمو جون خودم بیدار شدم ، سلام مهدی.
مهدی - سلام هستی جان خوبی؟
- ممنون زیر سایه شما.
مهدی - اختیار دارین.
- سلام مینو جان خوبی؟
مینو - خوبم مرسی.
مینو دو سال از من کوچکتر بود و دختر فوق العاده خوبی بود. رو به پدرام گفتم: شوهر خاله نیومدن؟
گفت : نه تو راهن.
لبخندی زدم و به آشپز خانه رفتم ، زن عمو سهیلا و خاله و مامان در آشپزخانه بودند. وارد شدم و گفتم:
- سلام زن عمو ، حالتون خوبه؟
- خوبم عزیزم ، تو خوبی؟
- مرسی زن عمو.
شوهر خاله ام اومد و شام خوردیممد ، عمو حمید و خانواده اش درجا بعد از شام رفتند و سایرین در سالن دور هم جمع شدیم که شوهر خاله صحبت را آغاز کرد و رو به پدر گفت: منصور جان قرض از مزاحمت این بود که تکلیف این دو جوان را تعیین کنیم.
بابا - عباس جان خودت که می دونی من همه چیز رو سپردم دست هستی و هرچی اون بگه.
خاله رو به من کرد و گفت: بگو خاله ، رودروایسی نکن به خدا اگه ما ناراحت شیم.
گونه هایم سرخ شده بود سرم رو زیر انداختم و سپس به پدر نگاه کردم او هم با لبخندش به من فهماند که باید نظرم رو بگویم.
- ببخشید بابا ، ببخشید مامان ، خاله جون من واقعا از شما معذرت می خوام اما اگه براتون مشکلی نیست می خوام یک ماه دیگه به من فرصت بدین تا من فکرامو بکنم و به شما جواب بدم.
خاله – هستی جان اشکالی نداره خاله بازم فکر کن و به ما جواب بده.
سرم رو پایین انداختم و زیر چشمی به پدرام نگاه کردم ، انگار ناراحت شده بود ، مامان سکوت رو شکوند و گفت: ساناز ، عباس آقا امشب بمونید.
خاله - نه عزیزم ما دیگه رفع زحمت می کنیم.
مامان - نه نگو ساناز که ناراحت می شم باید بمونید ، عباس آقا شما یه چیزی بگو.
شوهر خاله - نه طناز خانم مزاحمیم رفع زحمت می کنیم.
بابا - زحمت چیه نه اینکه خیلی به ما سر می زنید؟
بابا راست می گفت ما با خانواده مادرم زیاد رابطه نداشتیم و بیشتر با خانواده بابا در رابطه بودیم ، خانواده مامان را بیشتر در مهمانی ها ملاقات می کردیم ، به غیر از خاله ساناز اینا که دو هفته یکبار خانه ما میومدند یا ما به خانه آنها می رفتیم.
بالاخره با هزار خواهش خاله اینا اونشب موندند ، شقایق به اتاق من اومد و پدرام در اتاق شقایق خوابید ، خاله و شوهر خاله هم به اتاقی که مال مهمان بود و تخت دونفره داشت رفتند. صبح خودم بیدار شدم و سریع آماده شدم ، شقایق هنوز خواب بود ، موهام رو با کلیپس از پشت بستم و تل زدم سپس به آشپزخانه رفتم همه به جز شوهرخاله مشغول صبحانه خوردن بودن ، صبح بخیر گفتم و روی صندلی کنار خاله نشستم و مامان برایم چای ریخت و گفت : می خواستم بیدارتون کنم الان. گفتم : نه خوابم نیومد خودم بیدار شدم. اون روز بر خلاف اکثر روزها اشتهای زیادی به خوردن صبحانه داشتم ، چای رو شیرین کردم و چشیدم به کره و پنیر و گردو و عسل و املت و خامه شکلاتی روی میز نگاه کردم ، که بابا لقمه ای کره عسل برایم گرفت و جلو دهانم گرفت و گفت: چیه بابا؟ نکنه سیری؟ لقمه را خوردم و گفتم : نه اتفاقا امروز اشتهام زیاده. مامان گفت : خدا را شکر ، کاش ما هر روز مهمان داشتیم. لقمه دیگری از پنیر و گردو گرفتم و خوردم که مامان از جایش بلند شد.
- چیه مامان؟
- برم شقایق رو بیدار کنم.
- نمی خواد من بیدارش می کنم ، شما صبحانتو بخور.
به دنبال این جمله لیوان چای را روی میز گذاشتم و به سمت اتاق خودم که شقایق در اون خواب بود رفتم.
- پاشو خابالو ، پاشو دیگه تنبل.
شقایق چشم هایش را مالید و گفت : چه زود صبح شد دیشب ساعت دو خوابیدم.
- بله دیگه دیر بخوابی همین میشه.
- الان پا می شم.
شقایق هم اومد و صبحانه خوردیم به اتاقم رفتم تا مقنعه سرم کنم و آماده رفتن بشم ، شقایق هم به اتاق خودش رفت و آماده شد. وقتی بیرون اومدم رو به پدرم گفتم:
- بابا امروز که ما رو با ماشین می رسونی؟
- نه هستی مسیرم به تو نمی خوره فقط می تونم شقایق رو برسونم.
- بابا مگه نمی رین کارخونه؟
- نه عزیزم ، می رم شرکت.
با حالتی مثل التماس گفتم : بابا تو رو خدا حوصله راه رفتن ندارم. در همین لحظه پدرام گفت : خوب اگه بخوای و آقا منصور اجازه بده من می رسونمت. به بابا نگاه کردم ، بابا با خنده گفت : بفرما فرشته نجات ، حالا ما می تونیم بریم؟ با لبخند گفتم : بفرمایید بابا. مامان خونه ماند تا خاله تنها نباشه ، ما هم چهار تایی پایین رفتیم و من و پدرام از بابا و شقایق خدافظی کردیم و داخل ماشین شدیم ، می دونستم پدرام می خواد باز جوییم کنه برا همین به محض سوار شدن گفتم:
- پدرام اگه می تونی برو دنبال دوستم کمند ، خونش همین کوچه بغلیه.
- نه نمی رم کارت دارم.
- خوب گناه داره.
- هستی چرا این جوری می کنی؟ چرا جواب نمی دی به من؟ اگه منو نمی خوای بگو.
- پدرام دارم فکر می کنم زندگی زناشویی که بچه بازی نیست.
- هستی زود جواب منو بده لطفا ، جوابمو بده ، آخه چقدر صبر کنم؟
- پدرام برا چی اومدی دنبال من؟ چرا منو می خوای؟
- هستی من عاشقت نیستم ولی دوست دارم ، فکر می کنم بتونیم با هم باشیم ، می دونی که مامانم خیلی تو رو دوست داره.
با شنیدن این جمله خیلی کفری شدم می خواستم خفش کنم یعنی چی که عاشقم نیست؟ من داشتم خودم رو می کشتم تا سعی کنم عاشقش باشم اون وقت اون خیلی راحت می گه عاشقت نیستم؟ گفتم : منم عاشقت نیستم پدرام ولی نمی دونم باید چیکار بکنم ، چه جوابی بدم ، من معتقدم با عشق باید ازدواج کرد و تا زمانی که عشق نباشه زندگی هیچ معنایی نداره.
- هستی واقعا اگه منو نمی خوای بهم بگو ، چرا انقدر حاشیه میری؟ من می تونم دنبال کس دیگه ای باشم.
- به جهنم فکر کردی ناراحت می شم؟
- هستی بچه بازی نکن من فقط فکر می کنم ما بتونیم با هم خوشبخت شیم.
- من باید فکر کنم.
- فکر کن ، فکر کن و جواب بده فقط زودتر ، من الان بیست و شش سالمه.
- منو برای چی دوست داری؟
- برای خیلی چیزا ، تو چرا دوسم داری؟
به مدرسه رسیدیم خداروشکر از اون سوال قصر در رفتم ، چون من اصلا پدرام رو دوست نداشتم که دلیل داشته باشه ، نسترن داشت از جلوی ماشین پدرام رد می شد و پدرام حواسش نبود و خورد به نسترن ، نسترن هم عصبانی شد و گفت:
- هی چته دیوونه روانی ، مگه زده به سرت؟
توی سه ماهی که با نسترن دوست بودم فکر نمی کردم بتونه از خودش دفاع کنه چون خیلی آرام بود ، خوب حقم داشت من بودم داد و هوار راه می نداختم. نسترن گفت: مگه کری؟ چلاقم کردی. با خودم گفتم الان حتما پدرام پیاده میشه می زنه تو صورتش ولی هیچی نگفت ، تعجب کردم چون پدرام همچین شخصیتی داشت ، از ماشین پیاده شدم و به سمت نسترن رفتم ، نسترن با دیدنم دوباره لبخند به لبانش آمد و گفت : معذرت می خوام هستی متوجه تو نشدم. به پاهایش نگاه کردم و گفتم : اشکال نداره عزیزم ، پات چیزی نشد؟ گفت: نه فقط یکم درد می کنه. باران و المیرا که جلو در بودند به سمت ما اومدند ، پدرام از ماشین پیاده شد و به نسترن گفت: من واقعا معذرت می خوام اصلا حواسم نبود. نسترن گفت: اشکالی نداره به خاطر هستی شما رو می بخشم. المیرا گفت: من متوجه شدم چه جوری بهش زدین ، وقتی می خواین رانندگی کنین حواستون به رو به رو باشه ، شاید یکی رو زیر می کردین. پدرام ناگهان سرش داد کشید: خانم به شما چه مربوطه که کاسه داغ تر از آش می شین ایشون مشکلی ندارن. با ترس گفتم: پدرام با دوستم درست صحبت کن المیرا که منظوری نداشت. پدرام گفت : معذرت می خوام ، اعصابم خورد شد وقتی خوردم به ... باران گفت : اگه سر من داد نمی کشید ، باید بگم اسمش نسترنه. پدرام گفت : اختیار دارین ، وقتی خوردم بهشون ترسیدم ، حالا می خواین شما رو به درمانگاه ببرم؟ نسترن گفت: نه ممنون حالم خوبه ، فقط لطفا دقت کنید. پدرام گفت: حتما بازم عذر می خوام. نسترن که به سمت مدرسه می رفت گفت: گفتم که به خاطر هستی بخشیدمتون. کمند که تازه رسیده بود به سمت ما اومد و گفت: اتفاقی افتاده بچه ها؟ گفتم : نه کمند چیزی نیست بریم دیگه. کمند رو به پدرام گفت: سلام آقا پدرام.
- سلام خوبین؟
- ممنون. خدافظ.
- خدافظ.
روبه پدرام گفتم: خدافظ پدرام می بینمت. پدرام گفت: خدافظ هستی جان. به مدرسه رفتیم به محض رسیدن به حیاط المیرا رو به من کرد و گفت: این سگه کی بود پاچه می گرفت؟ باران به جای من گفت : یعنی نفهمیدی؟ هستی جلو مدرسه؟ با لبخند گفتم: نه بچه ها پدرام پسر خالمه ، کمند هم می شناستش ، مگه نه کمند؟ کمند گفت: آره پسر خالشه. المیرا گفت: پس چرا کوه نمیاد؟ با لبخند گفتم: آدم عجیبیه از غریبه ها خوشش نمیاد ، بعد یاد نسترن افتادم و رو به اون گفتم: ببخشید نسترن پدرام حواسش پرت شد ، حالا خوبی؟ نسترن گفت: آره خوبم چیزی نیست. حدود دوهفته بعد ماشین پدرام رو دیدم که از جلوی مدرسه با سرعت می گذشت ، فکر کردم شاید می خواسته با من حرف بزنه ولی نتونسته روز ها می گذشتند و من به ازدواج با پدرام فکر می کردم خیلی سخت بود ولی به هر حال باید یه روز ازدواج می کردم. کم کم خودم رو متقاعد کردم که می تونم با پدرام خوشبخت شم بنابراین تصمیم گرفتم به او جواب مثبت بدم ، احساس کردم بهتره با او ازدواج کنم و با این علاقه کم زندگی با او را شروع کنم ، یک ماه گذشت کلاس ویلون و گیتارم به پایان رسیدند و من کم کم داشتم مطالعه برای کنکور را آغاز می کردم. یک چهارشنبه ماشین پدرام رو جلوی مدرسه دیدم که برای من بوق می زد ، سوار شدم تصمیم گرفتم جوابم رو اول به خودش بدم ، برای همین به سرعت سوار ماشین شدم و با لبخند سلام کردم:
- سلام ، پدرام از این طرفا.
- سلام هستی خوبی؟
- مرسی تو چطوری ؟
- خوبم.
از لحنش کمی ناراحت شدم چون خیلی سرد بود ، ولی دوباره با لبخنده گفتم : پدرام من تو این یک ماه خیلی فکر کردم ، می دونی که ازدواج اتفاق مهمی در زندگی هر کسیه ، منم با خودم راجب تو فکر کردم و به نتیجه رسیدم و خواستم اول به خودت بگم و جوابم... پدرام پرید وسط حرفم و گفت : هستی خوب شد که خودت بحث رو وسط کشیدی چون نمی دونستم چه جوری شروع کنم الان یک سال و خورده ایه که داری فکر می کنی من که مسخرت نیستم ، الان حتما جوابت منفیه یا می خوای دوباره فکر کنی منم تصمیم دارم با کس دیگه ای ازدواج کنم. لبخند از روی لبانم محو شد تصمیم داشتم دوسش داشته باشم و اون حالا که قبولش کرده بودم می خواست ازدواج کنه ، احساس کوچکی کردم و بی ارزشی انگار براش اصلا مهم نبودم اون دختر کی بود که باعث شد پدرام که به قول خودش یک سال و خورده ای متنظر من بوده حالا بخواد با اون ازدواج کنه به آرامی گفتم: اِ خوب اون کیه؟ پدرام گفت: هستی تو می شناسیش دوست خودت نسترن. با شنیدن نام نسترن شوکه شدم وای نسترن ولی یعنی اونم قبول کرده؟ به پدرام گفتم: نسترن؟ دوست من؟ اون که ، اون که... یعنی اونم قبول کرد؟ پدرام پشت چراغ قرمز ایستاد و گفت : آره یک روز اومدم جلو مدرستون و باهاش حرف زدم مثل اینکه اونم از من خوشش اومده ، از وقتی دیدمش عاشقش شدم ، عاشق چشم های عسلیش و لبخند محو نشدنیش با خودم فکر کردم دو هفته پیش یعنی زمانی که من داشتم به اون فکر می کردم اون تصمیم به ازدواج با یکی دیگه رو داشت. اونم کی؟ نسترن. قطره اشکی روی گونه ام جاری شد واقعا دست خودم نبود ولی سریع پاکش کردم تا پدرام اونو نبینه گفتم: یعنی دیگه منو نمی خوای ، یعنی یک سال و خورده ای به درک؟ یعنی منو فراموش می کنی؟ به همین راحتی؟ پدرام با تعجب نگاهم کرد و گفت: مگه تو دوسم داری؟ هستی جوابت مثبت بود؟ از اینکه عاشق نسترن شدم ناراحتی؟ وای چه حالی داشتم ولی خودم رو نباختم ، گفتم : پدرام همون طور که خودت فکر کرده بودی جوابم منفی بود حالا که خودت هم این طور تصمیم داری خوشحال شدم. پدرام نگاه مرموزی بهم کرد و گفت: ناراحت نمی شی با نسترن ازدواج کنم؟ با خود گفتم ناراحتی من چه فرقی می کنه تو که عاشق اونی ، حتما با خودت گفتی گور بابای من ، به پدرام گفتم: برای چی ناراحت شم؟ خیلی هم خوشحالم. پدرام لبخندی از رضایت زد و گفت: پس لطفا به مامان اینا جواب خودتو بده ولی یه خواهش ازت دارم لطفا طوری نشون بده که تو نسترن رو به من معرفی می کنی. با خودم فکر کردم : همین؟ یعنی راحت فراموشم کرده بود و به نسترن فکر می کرد؟ برای چی باید برا اونا این کار رو می کردم ؟ ولی برای اینکه پدرام شک نکند گفتم : باشه امشب عنوانش می کنم. این اتفاق نا خوشی برایم بود و حالم رو بد کرد ، وقتی به خانه رسیدم مامان گفت که خاله اینا امشب میان خونه تا جوابمو بشنون ، هستی این بچه رو بازی نده لطفا اینبار بهش جواب بده ، جوابت چیه هستی؟ با ترشرویی گفتم : باید باز فکر کنم تا شب جواب می دم. به اتاق پناه بردم تا بقیه حرفای مامانم رو نشنوم. به اتاق رفتم و یک دل سیر گریه کردم با این که زیاد به پدرام علاقه نداشتم ولی احساس می کردم یه چیزی دارم از دست می دم. بعد به حموم رفتم و به محض بیرون اومدن به نسترن زنگ زدم ، ندا گوشی رو جواب داد : بله؟
- سلام خوبی؟
- سلام ، هستی تویی؟
- په نه په و با صدای بلند خندیدیم ، ادامه دادم : ببخشید خانم حمیدی نمره کم نکنی ها ، حالا نسترن هست؟ ( تو این مدت که با نسترن دوست شده بودیم اون و ندا رو هم با خودمون به کوه می بردیم چون فاصله سنی زیادی نداشتیم و خیلی صمیمی بودیم راحت باهم حرف می زدیم.)
- آره گوشی.
- مرسی.
بعد از چند ثانیه نسترن به پای تلفن آمد :
- سلام هستی خوبی؟ چه عجب.
- خوبم راستش می خواستم راجب پدرام باهات حرف بزنم.
- آها ببین اگه میشه به گوشیم زنگ بزن.
- باشه خدافظ.
بلافاصله به نسترن زنگ زدم بعد از سه بوق متوالی جواب داد:
- بگو هستی.
- پس یعنی بی خبر هم نیستی؟ پدرام باهات حرف زده درسته؟
- آره ، تو ناراحتی؟
- من؟ من برای چی ناراحت باشم؟ راستش خودم می خواستم اونو بهت معرفی کنم. به کسی گفتی؟
- آره به ندا گفتم ، قرار شد اون به مامان اینا بگه ، چون راستش رو بخوای از همون روز اول از پدرام خوشم اومد.
این حرفش مثه پتکی تو سرم ضربه زد ، از همون روز اول؟ گفتم: به سلامتی خوشبخت شین ، خیلی خوشحال شدم ، خدافظ. نسترن گفت: خدافظ هستی. اون روز نه کلاس گیتار رو رفتم نه کلاس زبانم رو وقتی هم مامان به اتاق اومد آن چنان خودم رو به خواب زدم که مامان دلش نیاد بیدارم کنه. ساعت شش و نیم موبایلم زنگ زد ، دریا بود یکی از دوستای کلاس گیتارم ، دختر خیلی خوبی بود ، خیلی بهش اعتماد داشتم ، اونم مثل من زیاد راجب مشکلاتش با کسی حرف نمی زد ، اینو می فهمیدم ، وقتی بهش گفتم می خوام با پدرام ازدواج کنم کلی نصیحتم کرد که این کارو نکنم می گفت چرا داری خودتو بدبخت می کنی تو باید با کسی که عاشقشی ازدواج کنی ، اصلا ازدواج چیه؟ از مجردیت لذت ببر ، منم تمام حرفاش رو قبول داشتم اما به خاطر خاله به پدرام می خواستم جواب مثبت بدم ، چون زیاد خواستگار داشتم ترجیح میدادم ازدواج کنم ، بعدم با خودم گفتم تا آشنا هست برای چی باید با غریبه ازدواج کنم؟ نمی دونم اون موقع چرا اونطوری فکر می کردم ، جواب دادم:
- الو سلام عزیزم.
- سلام چطوری هستی جونم؟ چرا نیومدی؟
- امروز حالم خوب نبود ، راستی به پدرام جواب منفی می دم.
- جان من؟ خیلیییییی خوبه ، داشتی خودتو بیچاره می کردی.
- خیل خوب دیگه جو نده.
- خوشحالم کردی ، راستی بهشون گفتی؟
- نه امشب می گم.
- عاشقتم ، خفادس.
- خدافظ.
(راستی یه نکته ای رو همینجا تو پرانتز بگم: این دریا همون دریا ی توی نوشیکائه ها.)
خوب دیگه همین ، بریم واسه ادامه:
کم کم به شب نزدیک می شد و من نگاهی به درس های فردام کردم و حاضر شدم. لباس بنفش آستین کلوش و شلوار لی مشکی تنگ پوشیدم ، موهایم رو شونه کردم و بعد بابلیس کشیدم ، موهای بلندم خیلی قشنگ شده بود. برق لبی زدم ، به خودم نگاه می کردم که تو آینه به چشم هایم دقیق شدم ، چه رنگ عجیبی چقدر زیبا بود واقعا غیر قابل توصیف بود تا به حال چشمی همرنگ چشمان خودم ندیده بوم ، یه رنگ سبز طوسی بود که به آبی می خورد ، رگه های قهوه ای روشن هم داشت مثل عسلی ، بیشتر رنگ طوسی داشت اما رنگش کاملا مشخص نبود ، دستبند بنفش رنگ بدل رو دست کردم و گوشواره را هم گوشم کردم ، اصلا شقایق رو ندیده بودم برای همین به اتاقش رفتم ، پیراهن گل بهی و کوتاه قشنگی پوشیده بود و چتری های موهای قهوه ای رنگش رو تو صورت ریخته بود و از پشت باز گذاشته بود و دور سرش ریخته بود ، موهای شقایق بر خلاف موهای خیلی مشکی من ، قهوه ای بود یه قهوه ای متوسط مایل به روشن ، چشم هایش هم مثل من روشن نبود ، رنگ چشم هاش مشکی بود که کمی به سرمه ای می زد ، اگه چشای من و موهای شقایق رو ، روهم می ذاشتی یه اروپایی درست می شد و اگه موهای من و چشای شقایق رو روهم می ذاشتی یه ایرانی الاصل بوجود میومد ، گفتم:
- وای شقایق چقدر ناز شدی.
- صحبت نکن ، از وقتی اومدی یه خبر از من نگرفتی.
- به خدا حالم خوب نبود.
به سمتش رفتم و بغلش کردم ، تونستم از زمین بلندش کنم با اینکه وزنمون تفاوت چندانی نداشت ولی زود خسته شدم و زمین گذاشتمش ، نمی دونم چی بود که باعث می شد هیچ وقت زیاد نخورم ، بعضی وقت ها که چیزی هوس می کردم مامان و بابا سریع برام اون ها رو آماده می کردند تا من بخورم ولی حتی اگر می خوردم هم چاق نمی شدم ، ولی شقایق وزن نرمالی داشت و 46 کیلو بود اما من با هجده سال سن 48 کیلو بودم و قدم هم بلند بود ، همه حتی دوستام هم بهم می گفتند باید چاق شی اما من هیکل خودم رو خیلی دوست داشتم ، شقایق گفت: الان می شکنی نمیشه کاریت کرد تو شب خواستگاری ، انشاء ... جواب مثبته دیگه؟ با شنیدن این جمله شقایق عصبانی شدم و سرش فریاد کشیدم : تو رو چه به این حرفا ، جوجه؟ فضول احمق. شقایق هاج و واج منو نگاه می کرد آخه تا اون موقع سرش داد نکشیده بودم ، آرام گفتم : ببخشید عصابم خورده ، نه جوابم منفیه فقط به کسی نگو. مامان از صدای من به اتاق شقایق اومد و گفت : چتون شده؟ شقایق گفت : هیچی همه این کارا رو به خاطر کلیپس زشت صورتیش می کنه و کلیپس من رو که رو میزش بود بهم داد و گفت : ارزونی. از فکر شقایق خیلی خوشم اومد ، گفتم : ببخشید خیلی صدام بلند بود ، حالا که برداشتی بزن دیگه. مادر رفت و گفت: خوب چرا اینطوری می کنی؟ اول داد می زنی بعد میگی بگیره؟ حتما استرس امشب رو داری. چیزی نگفتم و به اتاقم رفتم کمی فکر کردم ، اگه با پدرام ازدواج می کردم هم اون بدبخت می شد ، هم من ولی حالا که اون و نسترن عاشق همدیگرند پس چرا باید ناراحت باشم اینجوری هم اونا خوشبخت می شن ، هم من کسی رو که به دردم می خوره بالاخره پیدا می کنم ، من فقط هجده سالمه ، بابا اومد و به فاصله نیم ساعت خاله اینا اومدند ، بعد از صرف شام ، با کمی حاشیه همه از من می خواستند تا نظرم رو بدم ، من هم به پدر و مادرم نگاه کردم و با کمی من من شروع کردم : بابا ، مامان با اجازه شما باید بگم که ، راستش خاله جون از شما وقت خواستم تا بیشتر راجب ازدواج با پدرام فکر کنم ، چون فکر می کردم که بتونم جواب مثبت به اون بدم ولی متوجه شدم که علاقه من به پدرام مثل علاقه یک خواهر به برادرشه. از شما هم واقعا متاسفم.
نمی دونم واقعا چطور روم شد اون حرف ها رو بزنم ولی راحت شدم ، خاله گفت: عزیزم اینها که اشکالی نداره تو حق انتخاب داری.
- ممنون خاله.
به پدرام نگاه کردم که مثلا ناراحت شده ، گفتم : اما خاله جون من شخصی رو می تونم به شما معرفی کنم که مطمئنم پدرام عاشق اون می شه ، اسمش نسترنه از نظر قیافه که زن ایدآل اونه ، چشم های عسلی و موهای روشن داره ، بینی سر بالا و دهن کوچک ، اخلاقش هم عالیه متانت خاصی داره که خواستنیش میکنه ، خواهر معلم ادبیاتمون هست و هم سن منه ، خانواده خوبی هم داره مادرش منتقد کتاب و پدرش هم استاد دانشگاهه اگه مایل باشید می تونم اون رو به شما معرفی کنم.
خاله گفت : نمی دونم خاله.
زیر چشمی به پدرام نگاه کردم انگار او هم مشتاق بود ، تا آن لحظه کسی به جز من و خاله صحبت نکرده بود ، همه مات و مبهوت به من چشم دوخته بودند.
من نسترن رو به خاله اینا معرفی کردم و بعد از تحقیقات و خواستگاری ، قرار شد سه ماه دیگه با هم نامزد کنند ، به همین سادگی.
کلاس هایم تمام شدند ، دیگر به رقص هم نمی رفتم ، چون مشغول درس خوندن بودم ، فقط کلاس ایتالیایی ام رو ادامه می دادم. اون روز نامزدی نسترن و پدرام بود ، خیلی خوشحال بودم ، دیگر ناراحت نبودم و از ته قلب برای اونا آرزوی خوشبختی می کردم ، صبح همراه مامان و شقایق به آرایشگاه رفتیم و ظهر به خانه برگشتیم ، آماده شدیم ، من پیراهن کوتاه آبی رنگم رو پوشیده بودم و به اصرار مامان کمی آرایش کرده بودم ، از پیراهن زیاد خوشم نمیومد و فقط در مراسم های مهم می پوشیدم ، اکثرا بلوز و شلوار را ترجیج می دادم. به نامزدی رفتیم ، همه بچه ها بودند ، همه با چاقو رقصیدیم ، بعد مدتی خانواده مامان رو هم می دیدم ، اون شب عالی بود ، در چشمان نسترن شادی برق می زد و لبخند پدرام هم نشان از رضایتش بود ، چقدر به هم میومدند ، چقدر برازنده هم بودند ، اصلا ناراحت نبودم ، خوب خدا را شکر که عاقبت آنها بخیر شد.
دو هفته از نامزدی نسترن و پدرام می گذشت ، به بابا گفتم که جواب منفیم رو به نیما بگه ، یا عمو قهر می کنه یا نمیکنه دیگه. مامان هم با من موافق بود با اینکه پدر دودل بود ولی به اتفاق مامان و بابا به خونه عمو رفتیم و پدر موضوع رو عنوان کرد ، عمو اینا خیلی ناراحت شدند و تا مدتی با ما سرسنگین بودند تا متوجه شدم ، نیما با دختر دیگری که دوسال از من بزرگتر است دوست شده. دو هفته دیگر هم گذشت و زمان مهمانی معروف عمو حمید شد که هر سال اون موقع ترتیبش و می داد و کل فامیل دور و نزدیک رو دعوت می کرد ، خیلی خوشحال بودم ، عمو نزدیک هایی مهمانی همش به مامان ، بابا می گفت که براشون سورپرایز داره ، زمان مهمانی فرا رسید، مامان موهایم رو بافت و از جلو هم کج گرفتم ، تاپ گردنی رنگاوارنگ رو تن کردم و شلوار قرمز لوله تفنگی پوشیدم ، ماتنوی مشکی و شال قرمز رو پوشیدم و سوار ماشین که می شدیم گفتم بابا می ذاری من پشت فرمون بشینم؟ بابا که هیچ وقت دل منو نمی شکست گفت : باشه عزیزم ولی احتیاط کن ، سوئیچ رو گرفتم و سوار شدم ، وای که چه حالی می کردم پشت فرمون بی ام و بابا ، با سرعت حرکت می کردم و دست انداز هارو رد می کردم ، بالاخره رسیدیم. وارد شدیم ، بعضی ها آمده بودند ، همه آشنا بودند ، به اتاق رفتیم و لباس عوض کردیم وقتی به سالن برگشتیم ، عمو را با صورت خندان دیدیم که به پدر گفت : خوب آقا منصور الوعده وفا ، اینم سورپرایز شما و طناز ، سعید و زنش سوگند خانم ، با این گفته عمو خانم و آقایی تقریبا هم سن و سال مامان و بابا از اتاق خارج شدند و به روی آنها لبخند زدند. چشم های مامان از اشک پر شد و انگار بغضی سرشار از احساس داشت به سمت خاله سوگند دوید و بغلش کرد ، بابا هم به سمت عمو سعید رفت و دست در گردنش انداخت مامان گفت : بالاخره اومدین؟ می دونین چقدر منتظر شدیم تا از شما خبر بیاید و بیایم پیش شما؟ خاله سوگند گفت : رو سیاهم ، به خدا پلیس های اونجا اشتباهی و بی دلیل گرفتنمون و بعد از یک سال اسیری ، آزاد شدیم با یه بچه ، از اونجا رفتیم و تو یه مملکت غریب زندگی کردیم تا امسال که تصمیم گرفتیم برگردیم و ایران زندگی کنیم ، عمو سعید گفت : منصور چقدر دلمون برای شما تنگ شده بود. بابا گفت : دل ما هم تنگ شد ، ما هم وقتی دیدیم خبری ازتون نشد ، دور ایتالیا رو خط کشیدیم و همینجا موندیم. خاله گفت : ما هم به سختی تونستیم اونجا زندگی کنیم ، شما چطور؟ مامان گفت: ما فقط به انگلیس رفتیم و درس خوندیم ، بعدشم برگشتیم ایران. خاله دوباره گفت: راستی این دوتا جواهر دختر های شمان؟ من که تا آن لحظه گیج بودم و فقط نگاه می کردم سلام کردم. بعدا متوجه شدم که عموسعید و خاله سوگند و مامان و بابا و عمو و زن عمو سال ها قبل با هم دوستانی صمیمی بودند که بابا و مامان و عمو سعید و خاله سوگند تصمیم می گیرند که به ایتالیا برن برای همین عمو و خاله که ویزاشون زودتر جور شده بود اول رفتند و قرار شد برای پدر و مادر من هم دعوتنامه بفرستند ، حالا نمی دونم چرا اشتباهی اونجا می گیرنشون و از وقتی رفتند از آنها خبری نشد تا شب مهمانی. خاله من رو در آغوش کشید و گفت : چه دختر نازی ، قد بلند ، کمر باریک چه ستاره ای. بعد به شقایق نگاه کرد و گفت : خدا این دو دختر ناز رو برات نگه داره. عمو حمید گفت : اینها هم دختر و پسر سوگند و سعید ، معرفی می کنم آناهیتا و امیر ، زمانی که آنها از در اتاق وارد سالن شدند ، حالی بهم دست داد ، حس عجیبی در من تولد کرد که تا آن لحظه برایم بی معنی بود ، آری حسی که واژه اش هم برایم غریب بود واقعا چه واژه ی غریبی عشق ، امیر عشق من شد ، هه چه راحت ، چه سریع این اتفاق افتاد ولی افتاد ، شاید به این که می گم اعتقادی نداشته باشید اما دقیقا همونی که فکر می کنید ، عشق در یک نگاه ، چشمای خاکستری اش منو محو خود کرد گفتم تا به حال چشمایی به زیبایی چشمای خودم ندیدم؟ نه اشتباه کردم چشمای امیر فوق العاده بودند ، بینی زیبا و خوش فرم ، لب زیبا و دندان های سفید ردیفش که موقع لبخند پیدا می شد ، موهای قهوه ای سوخته که به بالا زده بود چشمانش مرا طلسم کرده بود ، انگار تیکه ای از بهشت مقابل چشمانم بود وای چه لبخندی. امیر سلام کرد و دست داد ، سلام آرامی گفتم هنگام دست دادن خودم هم نمی دانم چه حسی داشتم گرمای وجودش را گرفتم ، چه حالی داشتم انگار به راستی عاشقش شدم ، دست خودم نبود دستانش را فشردم طوری که نمی توانست آنها را رها کند آن لحظه آرزو کردم که ای کاش تا ابد این دست ها مال من بود ، این لبخند و از همه مهم تر این چشم ها ، کاش هیچ وقت آنها را رها نمی کردم ، کاش هیچ وقت آن سلام تمام نمی شد. امیر دستانش را از دستان من بیرون آورد و بی توجه به احساسات من با بقیه سلام و احوال پرسی کرد ، شاید هم حواسش به من نبود ، در حال خودم نبودم که با آمدن آناهیتا به خود آمدم ، دختری با مزه با چشمان قهوه ای و بینی متوسط ، لب های گوشتی و موهای قهوه ای ، آناهیتا گفت : سلام من آناهیتا هستم. با لبخند گفتم : از دیدنت خیلی خوشحال شدم من هستیم ، هجده سالمه. گفت : چه جالب هم سنیم ، امیدوارم بتونیم دوست های خوبی برای هم باشیم. گفتم : من هم همین طور آناهیتا گفت : باید به بقیه هم سلام کنم ، خیلی زود بر می گردم.
با رفتن آناهیتا دوباره آن حس به جونم افتاد ، وای یعنی دوباره کی می دیدمش؟ کی دوباره بهش سلام می دادم. خواستم با چیزی خود را سرگرم کنم که متوجه کمند شدم که با آناهیتا دست می داد ، کمند اینا نسبت خانوادگی با ما داشتن و رابطه ما با آنها خوب بود ، به سمتش رفتم و گفتم :
- سلام کمند جان تو رو ندیدم.
- بله اصلا حواست نبود ، کجا بودی؟
- همین جا. تنهایی؟
- آره ، می دونی که مامان و بابا نمیان.
- کژال نیومده؟
- نه میومد که چی؟ که خنده های نوید و مهناز رو تو عکس های این خونه ببینه و همینجا دوباره خودکشی کنه؟ هیچ وقت برای کارشون نمی بخشمشون.
- کلا یه دونه عکس از اینا اینجاس ، کمند ، من که گفتم عشق نوید و مهناز یه عشق پاک بوده و هست ، البته عشق که نه ... یه ازدواج زوری پاک ، این وسط مقصر منم ، می دونی دوری کژال چقدر آزارم میده؟ می دونی بی توجهی نوید چقدر دلم رو می شکونه؟ نگاه های سرد مهناز که لرزه به جونم می ندازه رو که هیچ ، زمانی که بهم نگاه می کنه یخ می کنم طوری که با دنیایی از آفتاب هم گرم نمی شوم. اونها رو حلال کن مقصر منم.
- تو فقط حقیقت رو برملا کردی ، کار بدی نکردی ، اگر هم کرده باشی تاوانش رو داری پس می دی ، کار تو درست بود.
- ولی ارزش نابودی زندگی کژال را نداشت ، من خودم رو نمی بخشم. آره من فهمیدم که مقصرمن بودم نه اونا ، اون موقع خیلی کوچک و نادان بودم.
مادر و پدر گرم صحبت با خاله و عمو بودند و آناهیتا هم به سمت من اومد و صحبت رو شروع کرد ، بر خلاف سایر دختر های ایرانی که در اروپا بزرگ شده اند خیلی گرم و مهربان بود خیلی هم خوب حرف می زد ، صحبت رو شروع کرد:
- هستی جان تو خیلی نازی بهت حسودیم شد.
- مگه من تحفم؟
- نه خیلی قشنگی ، واقعا هر پسری رو عاشق خودت می کنی.
خندیدم و گفتم : آناهیتا اسکلم کردی؟
- اسکل؟ معلومه که نه ، فقط چیزی که متوجه نمی شم رنگ چشماته ، نمی دونم سبزه؟ طوسیه یا آبی ، به هر سه می خوره.
- خودمم دقیق نمی دونم.
- آره خیلی خوشکلی ، چشای رنگی ، ابروهای هلالی ، بینی خوش فرم ، لب کوچیک و قرمز.
- لطف داری ، تو هم خیلی نازی.
- نه اندازه تو.
- پس نسترن رو ببینی چی میگی.
- نسترن؟
- آره یکی از دوستامه که زن پسر خالمم هست اون واقعا زیباست ، راستی گفتی هم سن منی؟
- آره هجده ساله هستم.
- برای دبیرستان کجا میری؟ این موقع سال فکر نکنم بتونی جایی پیدا کنی ، تازه تو که نوشتن هم بلد نیستی ، فکر کنم باید چند سال عقب تر بشینی.
- چرا بلدم ، مامان و بابا ما از بچگی به ما حرف زدن ، خوندن و نوشتن ایرانی یاد دادن. من تو ایتالیا مدرسه ایرانی هم می رفتم ، برات عجیب نیست که من و امیر چقدر خوب فارسی حرف می زنیم؟
- چرا جالبه ، تو یکم با لهجه صحبت می کنی اما برادرت خیلی خوب حرف می زنه ، خوب شاید بتونی به مدرسه ما بیای ، خونه شما کجاس؟
- من نمی دونم باید از امیر بپرسم.
- به اینجا نزدیکه؟
- نمی دونم.
و بعد امیر را صدا کرد ، زمانی که امیر به سمتمون میومد ، حالم دوباره نا میزون شد ، باید این پسر را عاشق خود می کردم ، خودخواه تر و مغرور تر از آن حرف ها بودم که مستقیم به اون بگم ، ولی نه باید بهش می گفتم عاشقشم ، با خودم گفتم : هستی چته؟ تو همون دختر مغرور پرو نیستی؟ ، برای همین تصمیم گرفتم با همین غرورم او را به خود جذب کنم ولی با دیدنش نمی توانستم غرورم را به کار گیرم، امیر به سمت ما اومدم:
- بله آناهید کاری داری؟
- آره امیر خانه ما کجاس؟
- خیابان فرشته.
وقتی صحبت می کرد اصلا به من نگاه نمی کرد و فقط به آناهیتا نگاه می کرد ، من هم رو به آناهیتا گفتم : خونه شما به خونه ما و مدرسه نزدیکه. امیر گفت : چه جالب حالا برای چی این سوال رو پرسیدین؟ به سردی جواب دادم : برای مدرسه آناهیتا. گفت : خیلی ممنون چون فکری برای مدرسه آناهید نداشتم. گفتم: نداشتید؟
- بله چون من قراره کارای آناهید را بکنم و برم.
آناهیتا با تعجب به چشمانش نگاه کرد نفهمیدم منظورش چیه ، با خودم فکر کردم بره؟ اون لحظه خیلی سخت بود یعنی می خواد برگرده؟ وای هنوز مطمئن نبودم که عاشقش هستم یا نه ولی نکنه عاشق شده باشم ، پس چرا انقدر ناراحت شدم؟ گفتم: برید؟ کجا؟ ابرو بالا انداخت و گفت : به ایتالیا ، من زادگاهم اونجاست ، از اونجا فارق التحصیل شدم و اونجا بهتر می تونم زندگی کنم. با لبخند کمرنگی گفتم : البته حق با شماست ، می تونم بپرسم از چه رشته ای؟ گفت : بله معماری ، فوق لیسانس معماری دارم. رو به آناهیتا گفتم : چه جالب آناهیتا ، چون من علاقه زیادی به معماری دارم ، امیر گفت: جالبه ، من با علاقه این رشته را خوندم اما آناهید مثل من علاقه ای به این رشته نداره. خندیدم ، یه خنده ی الکی ، خاله سوگند آناهیتا رو صدا کرد و من و امیر تنها شدیم قلبم به سختی می زد ، امیر گفت : هستی می دونستی چشات سگ دارن؟ وای یعنی اون هم عاشقم بود؟ گفتم : متوجه نمی شم. گفت : دخترای زیادی رو می شناسم و می شناختم ولی هیچ کدام به زیبایی تو نیستن و نبودن و البته مطمئنم نخواهند بود . یعنی چی دخترای زیادی رو می شناسه؟ لبخند مصنوعی زدم و به سردی گفتم : مشخصه دخترایی که تو می شناسی نبایدم زیبا باشن. امیر گفت : منظورت چیه؟ با اخم گفتم : منظور خاصی نداشتم. امیر نگاهی به من کرد و گفت : میشه یه خواهشی ازت بکنم؟ با خودم گفتم یعنی چه خواهشی می خواهد بکند؟ سکوت کردم . گفت: هستی لطفا من رو امیر صدا کن . اخمام باز شد ، ابرو بالا انداختم و گفتم : اما ما هنوز اونقدر با هم صمیمی نشدیم. امیر خنده ی قشنگی کرد و گفت : به زودی می شیم. منظورش چی بود که به زودی می شیم؟ گفتم: شما فقط بچه ی دوست پدرم هستین همین. امیر با شیطنت گفت: فعلا همین. منظورش چی بود نفهمیدم ، در افکار خود به سر می بردم که در همین لحظه کمند را با صورت رنگ پریده دیدم که به سمتم میومد با نگرانی بلند شدم و گفتم : چیه کمند؟ چرا مثه گچ سفید شدی؟ با ترس گفت : هستی بدبخت شدم ، نمی دونستم اینا تشریف سگ رو میارن ، عمو حمید گفت که نمیان وگرنه مثه سال های پیش نمیومدم. ترس کمند به من هم منتقل شد : کیا اومدن؟ گفت : نوید .... نوید و .... نوید و مهناز. باشنیدن اسم نوید و مهناز بدنم یخ کرد منم اگه می دونستم اونا میان به مهمونی نمی رفتم و الکی بهانه میاوردم چون غیر از ما پنج نفر یعنی نوید ، مهناز ، کژال ، من و کمند کسی از این موضوع خبر نداشت حالا بعد سه سال و خورده ای اونا رو می دیدم وای نمی دونستم چیکار کنم. ناگهان نگاهم به امیر که با چشم های متعجب بهم نگاه می کرد افتاد ، ترجیح دادم به امیر چیزی نگم. زنگ در به صدا درومد ، کمند ضربه ی محکمی به بازویم زد و گفت : مگه کر شدی؟ هستی اومدن چی کار کنیم؟ با اینکه خودم داشتم از نگرانی می مردم گفتم : اصلا نگران نباش من می دونم چیکار کنم. کمند گفت : من دارم میرم و با گفتن این جمله به سمت اتاق رفت ، با صدای نسبتا بلندی گفتم : کمند بچه نشو. کمند بر گشت و بغلم ایستاد. در باز شد و نوید و مهناز داخل شدند. خیلی وقت بود ندیده بودمشون می خواستم به سمت نوید بدوم و بغلش کنم ، تو گوشش بگم : کجا بودی این همه وقت ؟ چرا رفتی؟ چرا تنهام گذاشتی؟ مگه منو دوست نداشتی؟ مگه من اصلا برات ارزش نداشتم؟ ولی مهم نیست چون من هنوزم دوست دارم بیا مثل قبل شیم. نگام به مهناز که شالش رو دوشش افتاده بود ، افتاد که رژلب قرمز زده بود و با آن چشم های عسلی رنگش عشوه گری می کرد ، کنترل اولین قطره اشک برای نچکیدن خیلی سخت بود اما موفق شدم ، در خیالات به یاد قدیم افتادم زمانی که مهناز یکی از بهترین دوستام و نوید ... ، اما من با یه بچه بازی و بی فکری احمقانه همه چیز را خراب کردم ، نوید و مهناز جلو می آمدند و به همه دست می دادند و سلام می کردند ، ناخودآگاه چشمانم به امیر افتاد که همون نگاه گنگ را داشت ، گفت : میشه بگی چی شده ؟ رنگت پریده نگرانتم. گفتم : نمی خواد نگران باشید اصلا چرا تو باید بدونی؟ ابرو خم کرد و گفت : کنجکاو شدم همین ترسیدم ، ناراحت شدی عزیزم؟ وای داشتم میمیردم گفتم : نه مهم نیست ، با حرف هات نمی تونی ناراحتم کنی. با نزدیک شدن آن دو خیلی نگران شدم و ناخواسته قطره اشکی بر پهنای صورتم چکید ، امیر گفت : حالت خوب نیست هستی خانم بگو چرا نگرانی ، با صدای آرامی طوری که کمند نفهمد به امیر گفتم : فعلا صلاح نمی دونم بهتون موضوع رو بگم ، امیر لبخند تلخی کرد ، با صدای آرام تری گفتم : فقط جلوی این دونفر عادی باش ، انقدر با تعجب منو نگاه نکن. کم کم به ما نزدیک شدند و یک آن نگاه نوید با نگاهم طلاقی کرد ، رنگش پرید و زیر لب با خودش چیزی زمزمه کرد ، دست کمند را گرفتم ، دستاش یخ کرده بود ، به ما رسیدند ، حالا مهناز هم دست کمی از من و کمند و نوید نداشت ، نوید دستانش را به سمت کمند دراز کرد و گفت : سلام خوشحالم می بینمت. کمند تنها گفت : سلام من هم همین طور. مهناز هم دست داد و تنها سلام کرد. نوید به من رسید ، پاهایم سست شد ، یاد خاطرات با او بودن افتادم و بعد یاد زمانی که سرم داد می کشید. دست دراز کرد و با نگاهی متعجب گفت : چقدر بزرگ شدی هستی ، نمی دونستم ازدواج کردی ، با حال خرابم تنها توانستم بگم : سلام. حتی نتوانستم بگویم که امیر کیه ، مهناز برخلاف نوید به سردی باهام برخورد کرد ، باز از همان نگاه هایش ، باز تحقیر حتی زمان دست دادن لبخند تلخی به من کرد و خیلی آرام با طعنه گفت : الان همه چی خوبه؟ وجدانت به آرامش رسید؟ دست دادم و تنها گفتم : سلام. با رفتن او سالن دور سرم می چرخید ، مثلا می خواستم برای کمند دلگرمی باشم ، کمند و امیر با نگرانی نگاهم می کردند ، کمند گفت : خوبی؟ و در همین لحظه چشمانم سیاهی رفت. وقتی چشم باز کردم رو تخت دو نفره مینو بودم و نوید و امیر و کمند و مامان و عمو بالای سرم نشسته بودند ، گفتم: عمل نکردم که لشکر کشی کردین بالا سرم مامان گفت : چت شد یهو دختر ما از ترس مردیم.
- فکر کنم یهو ضعف کردم.
- از بس ضعیفی دیگه.
کمند - عمو ، خاله شما برید پیش مهمونا ما پیشش هستیم.
مامان- آخه دلمون شور می زنه خاله.
- نگران نباشید مامان من هم الان بلند می شوم.
عمو- مواظب خودت باش دخترم.
- چشم عمو جان.
- امیر جان پسرم شما بیا نگران نباش.
امیر- چشم عمو ، با بچه ها میام.
با رفتن عمو و مامان ، نوید گفت : این چه کاری بود کردی دیوونه؟ گفتم : از یادآوری خاطرات خوش گذشته به این روز افتادم ... مهناز وارد اتاق شد ادامه دادم : از صدقه سر شما به این روز افتادم بعد با صدای بلند تری گفتم : بدبختم کردین ، باهام بد کردی نوید. مهناز جای نوید گفت : باهات بد کرد؟ چرا؟ خود کرده را تدبیر نیست. نوید گفت : بس کن مهناز ، مهناز با خشم گفت : تو ساکت که همه بدبختی هام زیر سر توئه ، کمند گفت : بدبختی های ما هم زیر سر شمائه ، خانواده ی از هم پاشیده ی من زیر سر شمائه ، قلب نصف جون مادرم زیر سر شمائه ، اعصاب پدر بدبختم زیر سر شمائه ، همه از درد خواهرمه ، خواهر بیچاره ی من ... و گریه مجال صحبت نداد ، با آمدن اسم کژال نوید که سعی بر پنهان کردن اشک هایش داشت با گریه به بیرون رفت. رو به مهناز گفتم : شما زندگی رو از من گرفتین ، نابودم کردین ، با چشمانی سرخ عاری از خشم و نفرت گفت : ما نابودت کردیم یا خودت باعث این همه کثافت شدی. کمند گفت : مهناز خفه شو حرمت خودت رو نگه دار. مهناز دستش را به لبش کوبید و گفت : آره لال می شم و حرف نمی زنم که بذارم شما به زندگیم گه بکشین. گفتم : بس کن مهناز ، چرا دروغ گفتی؟ . با صدای بلند گفت : آره من دروغ گفتم ولی حق من نبود ، دیدی چجوری با اومدن اسم اون دختره با گریه زد بیرون؟ دیدی؟ اینکه برای حفظ آبرو با شوهرم مثه هم خونه زندگی کنم حق من نبود ، اینکه هرشب وقتی جدا ازش می خوابم متوجه شم داره با خیال کسه دیگه ای چشم رو هم می ذاره حق من نبود. منم جوونم الان فقط بیست و دو سالمه ، من می تونستم خوشبخت بشم ، تقصیر اون پدره ... که باعث شد زود ازدواج کنم ، من نوید رو دوست داشتم ، من هزار تا آرزو داشتم ، ولی اگه به من می گفت می خواد طلاق بگیره من قبول می کردم نه اینکه به خاطر عذاب وجدان و آبرو بخواد زندگی خودش و منو از بین ببره. هستی چیکار کردی با من؟ و اشک هایش جاری شد ، یعنی آنها هنوز هم با هم نبودند ؟ راست می گفت مگه چند سالش بود که باید انقدر بدبختی می کشید؟ گفتم : تو راست میگی مهناز ، اما... اما حق من این بود؟ به خاطر یه اشتباه چیا که روزم نیومد ، از دست دادن برادرم یک طرف ، دوری کژال یک طرف ، نگاه ها و طعنه ها و تحقیر های تو یک طرف ، دیدن هرروز کمند با چشم های غمگین یک طرف و از همه بدتر اینکه من می خواستم همه چیز رو درست کنم اما ... ، سکوت کردم ، مهناز گفت : اما همه چیزو خراب کردی. با خشم بیرون رفت و کمند در بغلم های های گریست ، متوجه امیر شدم که با چشمانی پر از پرسش به من می نگرد. کمند بلند شد و گفت : ممنون که باعث شدی عقده سه ساله ام را خالی کنم. با لبخندی تشکرش را پاسخ دادم ، گرچه فقط یه لبخند الکی بود ، بیچاره مهناز واقعا بد دید ، بیچاره نوید... ، کمند بلند شد و گفت : می رم خانه دیگه حوصله ندارم. و قبل از آنکه من حرفی بزنم رفت ، خواستم دنبالش بروم که سرم گیج رفت و نتوانستم ، با رفتن کمند من و امیر تنها شدیم و گفتم : بهتره بریم. امیر شانه بالا انداخت و گفت: تو حالت خوب نیست ، اگه فکر می کنی گفتن مشکلت به من کمکت می کنه من دو تا گوش مجانی دارم. گفتم : آره دارم از این راز پنج نفره دیوونه می شم پس میشه گوش کنید؟ ، امیر با لبخند گفت: حتما ، شروع کردم: من اول دبیرستان بودم ، نوید بچه پسر عموی پدرمه ، من و نوید همدیگر را خیلی دوست داشتیم و مثل خواهر برادر بودیم ، همه می دانستند که من و نوید همدیگه را داداش و خواهر صدا می کنیم ، من و کمند هم دوست های خوبی بودیم و کژال خواهر کمند چهار سال از ما بزرگتر بود ، مهناز یکی از دوستان خوبم بود که هم سن کژال بود و از فامیل های پدرم بود و همه می دانستیم رابطه خوبی با نوید اینا دارند ، همه ما متوجه شده بودیم که کژال و نوید یکدیگر را دوست دارند ، نوید آن موقع بیست و سه ساله بود و با اینکه سنش زیاد نبود پدرش اصرار بر ازدواجش داشت ، نوید هی پشت گوش می نداخت ، عمو ابراهیم خدا بیامرز مرد یک دنده ای بود و کسی رو حرفش نمی توانست حرف بزند ، نوید بیخیال بود تا یک روز پدرش مهناز و نوید را به زور به عقد هم دراورد ، کژال عاشق نوید بود ، ما هیچ کدام از این موضوع خبر نداشتیم. یک روز مهناز و نوید را با هم در خیابان دیدم که در خیابانا بی هدف گشت می زدند ، علت را از مهناز جویا شدم اون از رابطه نوید و کژال خبر نداشت و این جوری پاسخم رو داد : ما با هم ازدواج کردیم و به زودی عروسی می کنیم. وای دلم برای کژال به قدری سوخت که خودم هم نمی دانم چجوری آن را تعریف کنم و از همون موقع از نوید متنفر شدم. درسته نوید رو خیلی دوست داشتم اما با کاری که کرد خودش رو پیشم بی اعتبار کرد ، اون لحظه کژال رو بیشتر دوست داشتم ، بلافاصله موضوع رو به کژال گفتم ، روز بعد با کمند صحبت کردم گفت : با پدر و مادرشان به مسافرت یک روزه رفتند و کژال به بهانه سر درد نرفته ، میدونستم که کژال آن قدر نوید رو دوست داره که به خاطرش هر کاری می کنه ، برای همین موضوع رو به کمند گفتم ، قبلا به خاطر مرگ برادر کمند یعنی کسری ، مادرش یک بار سکته نصفه کرده بود و پدرش مدتی تیمارستان بود ، حالا نمی تونستند غم دیگری را تحمل کنند ، به خانه کمند اینا رفتم و ... حدسم درست بود کژال خودکشی کرده بود ، من پانزده ساله خودم با آژانس به بیمارستان بردمش و بستریش کردم ، در بیمارستان گوشی کژال زنگ خورد که خودم جواب دادم ، نوید بود ، گفتم : خیلی نامردی نوید ، کژال خودکشی کرده... سرم داد کشید : خیلی احمق و بی فکری ، بیشعور این چه کاری بود کردی؟ از اینکه مطمئن نبودی و دهن باز کردی چی به نفعت شد؟ بگو کدوم بیمارستانین؟ آدرس رو دادم ، با دیدن نوید گفتم : چرا ؟ مگه من چیکار کردم ، حتما همدیگر را دوست داشتید که با هم ازدواج کردید ، ترجیح دادم من به کژال بگم قبل از اینکه خودش بفهمه. گفت : من و مهناز به اصرار پدر ازدواج کردیم و می خواستیم طلاق بگیریم ، اون روز تو خیابان سعی داشتم اینو بهش بگم ، اما تو همه چیز رو خراب کردی ، کژال دیگه بهم نگاه هم نمی کنه ، من دیگه داداشت نیستم دهن لق زندگی خراب کن ، فقط آدمای هرزه زندگی خراب نمی کنن تو ام یکی از همونایی ، خیلی از حرفش ناراحت شدم بهم گفت زندگی خراب کن ، منو با کیا مقایسه کرد؟ از اون به بعد زندگی هممون دگرگون شد ، کژال سکوت کرد و تا الان هم صحبت نمی کنه ، نوید و مهناز هم که شنیدین با هم دارن مثله هم خونه زندگی می کنن ، پدر و مادر کمند هم که از غصه دخترشون دارن کم کم از بین می رن و کمند هم گرچه به روی خود نمیاره ولی داره خرد میشه از غم خواهرش ، من هم ... دوستم رو از دست دادم ، دادشم رو از دست دادم ، محبت نوید رو از دست دادم ، کژال رو از دست دادم و با نگاه های مهناز ، بی توجهی های نوید و دوری کژال طاقت نیاوردم و دیگه تصمیم گرفتم اون ها رو نبینم تا امروز ، آخرین بار همه با هم تو خونه نوید و مهناز دعوا کردیم که نوید... دیگه صبرم لبریز شد و به گریه افتادم ادامه دادم: نوید سرم داد کشید و مهناز به خاطر نابودی زندگیش باهام دعوا کرد. آره همه این اتفاق ها تقصیر منه و من دارم از عذاب وجدان میمیرم. با خودم فکر کردم که چقدر راحت شدم ، چقدر سبک شدم ، امیر گفت : اتفاق راحتی نیست درکت می کنم ، نمی خوام سرزنشت کنم و بهت بگم ای کاش بیشتر فکر می کردی چون دیگه واسه این حرفا دیره ، اما باید بهت بگم بحث با مهنازم درست نیست ، اونا همشون اندازه تو یا شاید بیشتر از تو سختی کشیدن ، فقط نباید نگران باشی. چقدر یهو آروم شدم ، نمی دونم چرا اون لحظه یه حسی بهم گفت همه چی خوب میشه ، اشک هایم رو پاک کردم و گفتم : مچکرم با اجازه و به بیرون رفتم ، زمانی که از پله ها پایین می رفتم احساس سرگیجه کردم اما تعادل خود را حفظ کردم و به زن عمو گفتم : زن عمو کمند رفت؟ گفت : آره عزیزم گفت که شبه دیر می رسه براش آژانس زنگ زدیم ، نوید و مهناز را پیدا نکردم دوباره پرسیدم : نوید و مهناز کجان؟ عمو گفت : اونا هم رفتند ، زمانی که عمو این جمله را می گفت امیر از اتاق بیرون اومد ، ناگهان خوشحالی در من فریاد زد و احساس کردم دیگه سرگیجه ندارم ، نفس عمیقی کشیدم. آناهیتا و شقایق به سمتم اومدن و آناهیتا گفت : خوبی هستی؟ خیلی ترسیدم. گفتم : خوبم نگران نباش یهو ضعف کردم. شقایق نگاه مشکوکی به من انداخت و من خندیدم . شام خوردیم با پایان مهمانی برگشتیم.
یک هفته گذشت ، تو این یه هفته امیر رو ندیده بودم و فقط خاله برای ثبت نام آناهیتا به مدرسه اومده بود ، تعطیلات عید فرا رسید. موقع شام بابا رو به من و شقایق گفت : امسال به می خوام به جایی جدید ببرمتون. هر دو با شوق به او چشم دوختیم ، فکر کردم می خوایم به ترکیه پیش دایی بریم یا حدالقل به زادگاه پدر پدربزرگ پدرم سنندج ، یا یه کشور خارجی دیگر اما بابا گفت : به شمال میریم. گفتم : ویلای خودمون دیگه؟ مامان گفت : نه به ویلای ما ، یعنی من و پدرت و سوگند و سعید ، وقتی جوون بودیم اونجا رو خریدیم و بعد از رفتن اونا ازش استفاده نکردیم. لبخندی زدم : چه خوب و سپس تشکر کردم و از سر میز بلند شدم ، به خودم رفتم و شروع به خندیدن با صدای بلند کردم ، بعد در کمد رو باز کردم و بهترین لباس هام رو انتخاب کردم و در چمدان گذاشتم ، وای خدایا چقدر خوشحال بودم.
روز سفر فرا رسید عمو سعید و خاله سوگند و آناهیتا و امیر با بنز خوشکلشون اومده بودن جلوی در خونمون، دکمه آسانسور رو زدم و با شقایق پایین رفتیم ، وای که چقدر زیبا شده بود ، امیر شلوار لی مشکی و سوئی شرت طوسی ، سفید پوشیده بود و کلاه لبه دار مشکی زده بود ، لباس هامون هماهنگی می کرد ، من شلوار لی مشکی با مانتوی طوسی و شال و کفش مشکی پوشیده بودم ، با خاله و عمو سلام علیک کردم ، امیر با دیدم من به جلو اومد و سلام کرد : سلام هستی ، خوبی؟
- ممنون تو چطوری؟
- خوبم.
دستانش را از دستانم دراورد و به سمت شقایق رفت ، آناهیتا به سمتم اومد و بغلم کرد: سلام هستی ، کجایی بی معرفت؟ گفتم : سلام آناهیتا جان خوبی؟
آناهیتا- من خوبم تو چطوری؟
- عالی.
امیر- آناهید ، اگه می خوای باهستی اینا برو.
مادر و پدر اومدند و آناهیتا هم با ما همراه شد ، شقایق همان اول خوابید و ما گرم صحبت شدیم.
- آناهیتا ، چرا امیر تو رو آناهید صدا می کنه؟
- اون از وقتی بچه بودم همین جوری صدام می کرد ، می گه از این اسم بیشتر خوشم میاد.
- اسم قشنگیه اما آناهیتا هم خیلی قشنگه.
- مرسی هستی.
- خیلی داداشت رو دوست داری؟
اشک در چشمانش حلقه زد : خیلی دوسش دارم اونم همین طور ، اما... امیر خیلی زورگوئه و کلا اجازه من دست امیره انقدر که من از او می ترسم از بابام نمی ترسم ، تازه امیر....
- بگو آناهید جان ، راستی این اسم بیشتر تو دهن می چرخه می تونم منم با همین اسم صدات کنم؟
- البته که می تونی هرجور راحتی.
- می گفتی چی تورو ناراحت می کنه؟
- امیر ، امیر اصلا پیش ما نبود و حالا هم میگه می خواد بره داره ، بابا خیلی از دستش عصبانیه میگه پسره احمق آدم نیست حدالقل ازدواج کنه.
شوکه شدم : چرا؟
- امیر بیشتر از صدتا دوست دختر داشت ، باهاشون هست و بعد یه مدتی بهم می زنه و میره سراغ یکی دیگه.
با تعجب نگاهش کردم ، آناهیتا گفت : البته امیر با اونا رابطه نداره ، اون خیلی زرنگه ، یه دختر رو عاشق خودش میکنه و بعد تو یه زمان مشخص ... ولش میکنه ، وقتایی که می رفتم دم خونه امیر یه سری دختر جلو در خونش بودن هی زنگ می زدن ، منم بعضی وقتا می رفتم اونجا ، فقط درو رو من باز می کرد ، همه ه قصد کشت نگام می کردن ، فکر می کردن من دوست دخترشم ، دخترای ایتالیا عاشق امیر بودن. با شنیدن این جملات از زبون آناهیتا قلبم ایستاد یعنی میخواد من رو هم بازی بده؟ اما دیگه من عاشقش شدم و .... ، کل راه تا ویلا به سکوت سپری شد ، اصلا کی گفته اون به من حتی نگاه هم بکنه؟ خواهرش میگه دخترای ایتالیا عاشقشن ، بعد این بیاد تو نخ من؟ مگه چیشون از من بیشتره خوب؟ آناهید خوابید اما من چشم روی هم نذاشتم. به محض رسیدن خوابم گرفت ، ویلای قشنگ و بزرگی بود تقریبا اندازه ویلای خودمون بود ، یکم بزرگ تر ، یعنی اینجا هم مال خودمون بود اما اشتراکی ، روبه مادر گفتم : دارم از خواب میمیرم ، مادر اتاقی را نشانم داد و من نرسیده به تخت خوابیدم. نمی دونم چقدر خوابیدم که با صدای بچه ها بیدار شدم به حیاط ویلا چشم دوختم ، متوجه شدم که عمو حمید و زن عمو و مهدی و مینو هم اومدن ، بچه ها داشتن تو حیاط وسطی بازی می کنند تعجب کردم ، به لباس هایم نگاه کردم تازه متوجه شدم با مانتو خوابیدم ، لباس هایم را که چروک شده بودند عوض کردم ، شلوار چرمی مشکیم رو پوشیدم و لباس آستین بلند مشکی رنگم رو تنم کردم ، موهایم رو خرگوشی بستم و تل زدم ، شبیه بچه های چهار پنج ساله شده بودم ، بیرون رفتم که مادر گفت : خوب شد بیدار شدی چون عمو اینا هم اومدن و قراره سپیده اینا هم بیان با بچه ها. با شنیدن اسم خاله سپیده جا خوردم یعنی کژال هم میومد؟ نپرسیدم و گفتم دیگه کی؟ گفت : عمو بیژن هم میاد ، خیلی خوشحال شدم چون مدت زیادی بود مونا رو ندیده بودم ، پرسیدم : مریم و پویان هم میان؟ مامان گفت : آره میان ، یه سری از فامیلای سوگند اینا هم میان. یاد پدرام افتادم گفتم : میشه زنگ بزنم پدرام اینا هم بیان؟
مامان- آره جا که زیاد داریم بگو بیان.
با ذوق شماره نسترن رو گرفتم.
نسترن- الو؟
- سلام خانم ، ازدواج کردی دیگه مارو یادت رفت؟
- مسخره ما که دو روز پیش همو دیدیم.
- کجایی؟
- با پدرام بیرونیم ، می خوام برم...
- دیگه چی؟ چشمم روشن حالا بیخیال برنامه مسافرت که ندارین؟
- نه شاید بخوایم بریم شمال. چطور؟
- دوتایی؟
- آره.
- نچ نچ نچ ، نکن از این کارا زشته ، پا میشین همین الان میاین ویلای جدید ما از طرف مامان دارم دعوت می کنم نیاین ناراحت میشه.
- باشه بذار به پدرام و مامان هم بگم.
- قول دادی بیای دیگه؟
- خبر می دم.
- آدرس رو اس ام اس می کنم.
- اوکی. خدافظ.
- بااااااای.
بعد از سلام کردن به عمو به حیاط رفتم که بازی کنم. دوباره یارکشی کردند و من و امیر تو یه گروه بودیم و زمانی که توپ داشت بهم می خورد اومد جلوم و بل گرفت. چقدر حرفه ای. درحال بازی بودیم که بوق ماشینی رو شنیدم برگشتم و ... ماشین کمند اینا بود ، وای کژال هم هست. رنگم بار دیگر پرید ، امیر متوجه حالم شد و گفت : چی شده؟ به ماشین اشاره کردم و با لکنت گفتم : ک ... کژال. دستانم را گرفت و گفت : اصلا ناراحت نباش و عادی برخورد کن من کمکت می کنم ، فقط آرام باش. کمی آرام شدم ، کمند از ماشین پیاده شد و به سمتم اومد ، همدیگر را بغل کردیم و پشت سرش کژال رو دیدم ، گریَم داشت در میومد که امیر گفت :هستی آروم. با ترس به چشمان قهوه ای رنگ کژال چشم دوختم که خمار بودند و به لب های بهم گره خرده و صورتی ناراحت و شکست خورده با اینکه بیست و دو ساله بود اما انگار سی سال سن داشت ، به او نزدیک شدم و گفتم : سلام کژال عزیزم ، خوبی؟ نگاهم کرد ، گفتم : کژال دلم یه ذره شده بود چرا نمیومدی ببینمت؟ باز نگاه کرد. دستانم رو دراز کردم و گفتم : باشه حرف نزن فقط دست بده تا بفهمم دیگه از دستم ناراحت نیستی. به دستانم چشم دوخت ناامید شدم و یقین پیدا کردم هنوز من رو نبخشیده که در همین لحظه دست هایم را گرفت و به بغلم اومد و گریه کرد ، های های گریه کرد ، من هم چشمانم پر از اشک شد نگاهش کردم و گفتم : عزیزم گریه کن ، گریه کن ، کژال جان با من حرف بزن. کمند هم گریه اش راه افتاد ، کژال نگاهم کرد و به داخل رفت ، خوشحال از اینکه از دستم ناراحت نیست و ناراحت از حرف نزدنش بودم ، با خاله سپیده و عمو هم سلام کردم ، کمند هم اومد تا بازی کنیم ، دوباره صدای بوق پی در پی چندین ماشین اومد ، به عقب نگاه کردم ، نمی شناختمشون. از ماشین پیاده شدند ، ماشین اول یه خانم میانسال ، یه آقای محترم و دو دختر جوان بودند ، امیر تنها من را به سمت آنها برد ، انگار فقط من رو می دید ، انگار فقط من غریبه بودم با اون ها ، زن میانسال بغلش کرد و گفت : سلام عمه جان عزیزم ، خوبی؟ امیر : خوبم عمه جون ، نگفته بودید که میاین. عمه گفت : دیگه یهویی شد. امیر با بقیه سلام علیک کرد و رو به من گفت : هستی جان ایشون عمه سمیه هستند ، ایشون هم آقا فرید شوهر عمه گل من و اینها هم ، پریا و پریچهر هستند ، آقا فرید و خانواده در ایتالیا زندگی می کنند عمه سمیه و آقا فرید رفتند پیش عمو سعید و خاله سوگند ، پریچهر چپ چپ به امیر نگاه کرد و به ایتالیایی گفت : این کیه؟ پریا هم به ایتالیایی گفت : به تو چه حتما دوست دخترشه بعد نگاهی به من کرد ، پریچهر به پریا چپ چپ نگاه کرد و بعد گفت : آره حتما دوست دختر جدیدشه بعد نیم نگاهی به من کرد و گفت : بیچاره و با صدای بلند خندید ، اعصابم بهم ریخت اونا که نمی دونستن من ایتالیایی بلدم ، امیر به فارسی گفت : هستی یکی از دوستامه ، یکی از دوستای عزیزم. وای داشتم غش می کردم وقتی می گفت یکی از دوستای عزیزم ، با همه سلام کردم ، از پریچهر خوشم نیومد ، دختر زیبایی بود ، چشم و ابرو مشکی ، ابروهای برداشته ، بینی خوش حالت داشت ، خیلی تو نخ امیر بود و این منو اذیت می کرد ، بعدا فهمیدم که هم سن منه ، یعنی اون در ایتالیا با امیر دوست بود؟ بر خلاف اون پریا دختر بدی نبود و یک سال از ما بزرگتر بود ، اتفاقا با پریا خیلی هم گرم گرفته بودم ولی چون خواهر پریچهر بود باهاش راجب چیزای معمولی حرف می زدم تا ازم سوتی نگیره ولی به هر حال خیلی دختر خوبی بود ، برگردم به همون روز ، از حرکات پریچهر داشتم کلافه می شدم که امیر به دادم رسید ، به سمت ماشین دوم رفتیم ، خانم تقریبا سی و پنج ساله ، با شوهرش و یک پسر. امیر به سمت آنها رفت و رو به مرده گفت : سلام آقا سامان ، بابا دلتنگ شدیم. خندیدند ، بعد آنها را بهم معرفی کرد ، این آقای خوش تیپ پسر خالمه ، ایشونم بهار خانم زنشه ، اینم پسر گلشون که سوم راهنماییه و اسمش سهنده. خندیدم و با همه سلام کردم. امیر آنها را به بقیه معرفی می کرد که گوشیم زنگ خورد ، نسترن بود.
- سلام میاین؟
- سلام ، آره یه ساعت دیگه راه میوفتیم ، تازه یه مهمونم داریم میاریم.
- کی؟ خاله؟
- نه فامیل نیست حالا خودت می بینی ، اشکال که نداره؟
- معلومه که نه ، می دونی که من عاشق شلوغیم.
- کیا اونجان؟
- عمو حمیدم ، با زن عمو و مهدی و مینو ، عمو سعید و خاله سوگند با آناهیتا و امیر ، کمند و کژال و بابا ، مامانشون.
- داره جالب میشه ، خوب؟
- عمه و شوهر عمه و دختر عمه های آناهیتا که خیلی از یکشون بدم میاد ، پسر خاله و زن پسر خاله و پسره پسر خاله آناهیتا ، بعد عمو بیژن و زن عمو ماندانا و مونا هم دارن میان ، مریم و شوهرش پویان هم همین طور. صدای بوق ماشین اومد ، نگاه کردم نمی شناختمش گفتم : الانم یکی ، نه نه دوتا ماشین دیگه اومدن.
- هستی بد نیست ما بیایم؟ آخه خیلی شلوغ پلوغه.
- نه مامان حتما می دونست که گفت.
- میشه المیرا هم بیاد ، طفلی تنهاس.
با جیغ گفتم : المیرا؟ حتما بگید بیاد ، اینجا خیلی بزرگه. یه عالمه اتاق داره.
- باشه پس می بینمت. تا شب رسیدیم.
- خدافظ
قطع کردم و به سمت در رفتم ، دیدم امیر کنار دو پسر هم سن و سال خودش و یه دختر جوان ایستاده و خوش و بش می کنه ، یکیشون قد بلند بود و چشای عسلی داشت ، خیلی هم خوش تیپ و خوش هیکل بود درست مثل امیر البته مثله اون که نمی شد ، آن یکی هم قد متوسط داشت و چشم ابرو مشکی بود ، به آنها نزدیک شدم و سلام گفتم ، یکی از پسر ها گفت : شما باید هستی خانم باشید؟ دست دادم و با تعجب گفتم : بله. پسر دیگه گفت : پس هستی تویی؟ باز نگاهی گنگ کردم ، دختر جوان به سمتم دست دراز کرد و گفت : این امیر که معرفی بلد نیست ، من حورا هستم ، بیست سالمه ، اینم شوهرم اشکانه و به چشم ابرو مشکیه اشاره کرد ، اینم ساشائه ، ما دوست های امیر هستیم. امیر گفت : با هم تو ایتالیا بودیم ، اشکان و حورا اونجا زندگی می کنن و دو هفته اومدن اینجا و برمی گردن من هم دو هفته بعد اونا می رم. گرفته شدم ، ساشا نگاه معنی داری که معنیش را نفهمیدم به امیر کرد و گفت : آره امیر یه ماه دیگه بر می گرده ، آخه ، منم که هویجم آقا امیر ، امیر گفت : ساشا هم سن خودمه ، دوست صمیمی مه ، ایتالیا با ما تو یه رشته درس می خونده و حالا که درسش تموم شده برگشته ایران ، لبخندی زدم و گفتم : منم که همتون می شناسید ، هجده ساله هستم. از حورا خیلی خوشم اومد اونم مثل شوهرش چشم ابرو مشکی بود و موهای خیلی بلندی داشت که تا زیر کمرش هم می رسید. از بس این سه نفر شاد و پر انرژی بودند که خیلی زود با همه صمیمی شدند ، دو ساعتی گذشت ، نشسته بودیم و صحبت می کردیم که عمو بیژن اینا با مریم و پویان ، اومدن، با خوشحالی به سمت مریم دویدم و با حالت پرخاش به او گفتم : سلام دختر عموی بی معرفت ، یه سراغی از ما نگیری. بهم نگاه کرد و گفت: سلام ، منم خوبم ، همه خوبن ، تو چقدر لطف داری هستی جان. همه خندیدند که مونا گفت : یه خبر دارم در حد لالیگا ، هنگ می کنید همه به او چشم دوختیم که گفت : اول شاباش. گفتم : با نمک خبرو بده بعد پول بخواه ، بگو دیگه مردیم ، گفت : من ..... دارم ..... خاله می شششششششم. همه دست زدیم و به صورت مریم و پویان که هر دو از خجالت قرمز شده بودند نگاه کردم و گفتم : خیل خوب بابا حالا تریلی که هوا نکردین ، این همه عشوه میاین. به امیر و آناهیتا معرفی شون کردم. ساعت ده و نیم شب بود که پدرام اینا هم رسیدند ، با خوشحالی به سمت المیرا دویدم و بغلش کردم و بعد ، نسترن رو و بعد به پدرام دست دادم و پدرام تشکر کرد که دعوتشون کردم ، اون هم مثل قدیم دیگه باهام شوخی نمی کرد من هم همین طور. به سمت امیر و آناهیتا که در حال بحث بودند رفتم و رو به آناهیتا گفتم: چی شده آناهید؟ گفت : هیچی چیزی نیست هستی و به امیر اشاره کرد ، چشم غره ای به امیر رفتم و به آناهیتا گفتم : آناهید گفتم چی شده؟ با ترس به امیر نگاه کرد ، اینبار به امیر گفتم : امیر چی شده ، چرا باهاش دعوا می کنی؟ امیر با عصبانیت گفت : چون این داره دروغ میگه. گفتم : آناهید چی شده؟
- دفترچه خاطراتش گم شده.
- خوب چه ربطی به تو داره؟
- از خودش بپرس.
رو به امیر کردم و گفتم : خوب وقتی میگه بر نداشتم حتما برنداشته دیگه. امیر بهم نگاه کرد ، بعد لبش را گاز گرفت و گفت : پس کی برداشته اون لعنتی رو؟ گفتم : اولا داد نکش آروم ، دوما چه چیز مهمی تو اون دفترچه بود که سر آناهید اینطوری سروصدا می کنی؟ گفت : خیلی مهم ، تمام زندگیم. ابرو بالا انداختم و گفتم: حتما نامه های عاشقانه دوست دخترات بودن ، اشکالی نداره خوب دوباره برات می نویسن ، تو که بلدی خر کنی. با تعجب نگاهم کرد و گفت : لعنتی ، کی بهت گفته که اون احمقا برام خاطره می نویسن؟ بعد به ایتالیایی رو به آناهید گفت: بعدا حسابت رو می رسم. آناهیتا تنها با ترس به او نگاه کرد ، اما من به جاش به همون ایتالیایی گفتم : اگه تونستی ، این کار رو بکن. با تعجب نگاهم کرد و بعد گفت : تو ایتالیایی بلدی؟ گفتم : بله که بلدم ، انگلیسی و ایتالیایی. با تحسین نگاهم کرد و کمند آناهیتا رو صدا کرد ، امیر گفت : یعنی حرفای اون روز ، یعنی حرفای پریچهر هم فهمیدی ، نگاهش کردم و سر تکان دادم ، بعد دوباره انگار امیر یاد چیزی بیفته گفت : یعنی کجاس اون دفتر؟ بینمون سکوت رد و بدل شد که امیر آن را شکست : هستی؟ وای بند دلم پاره شد یه لحن خاصی تو کلامش داشت ، نگاهش کردم و گفتم: هوم؟ گفت : نمی دونم کی بهت گفته که من چندتا دوست دختر داشتم ، درسته تو ایتالیا که بودم ... سکوت کرد و از دیدن نگاه گنگم ادامه داد: اما بدون اونا مال قبلا بودن و من الان به هیچکی فکر نمی کنم و فقط... چند ثانیه سکوت کرد و گفت : تو دفتر من دوست دخترام خاطره نمی نویسند ، نفس عمیقی کشید و گفت تمام جون من به اون دفتر وابستس ، من تو اون دفتر خاطره می نویسم . حس کنجکاوی من تحریک شده بود یعنی تو اون دفتر چی نوشته بود؟