23-08-2013، 15:12
دوماد کجاییه دستاش حناییه
عشقش خداییه گل پسره
ذلفاش گلابه چون لپاش مثال خون
خوش خلق و مهربون شادوماد
تا رسیدن به باغ شاید یک ساعت توی راه بودیم... خوشبختانه اتوبان خلوت بود ...
باغ هم درحومه ی تهران بود و کسرا از پیچ و خم هایی که بلد بود میرفت.
با دیدن دیوارهای کاه گلی که روشون برف زمستونی نشسته بود ، با ذوق گفتم: وای کسرا چه خوشگله اینجا ...
کسرا خندید و گفت: ما که از گل و بلبل بهار محروم بودیم گفتم لااقل دو چیکه برف نصیبمون بشه... فقط خدا تا شب بخیر کنه از سرما قندیل میبندیم... و از ماشین پیاده شد...
فیلم بردار کمی برای کسرا توضیح داد و درنهایت کسرا به سمت من اومد و در و برام باز کرد.
دستمو گرفت و من پیاده شدم... باغ در یه کوچه ی کاه گلی قرار داشت که روی سر دیوارا پر از برف یخ زده بود دو تا مشعل اتیش رو به روی در فلزی مدل فرفوژه ی باغ قرار داشت.
و یه فرش قرمز هم روی سنگفرش پهن شده بود ... کسرا دستمو گرفت و باهم وارد باغ شدیم... فیلمبردار هاهم یکی از پشت ویکی از رو به رو ازمون فیلم میگرفتن. جفتشونم دو تا خانم سی و خرده ای ساله بودن. خوشم میومد کسرا فکر همه چیز و میکرد میگم بهم بخاطر لباسم گیر نمیده! البته فیلمبردار مرد داخل ماشین نشسته بود که احتمال میدادم برای قسمت مردونه داره خودشو اماده میکنه...
باغ پر بود از میز وصندلی و مشعل و ریسه های رنگی و که درختهای برفی رو زینت داده بود ، باهم وارد سالنی که در باغ موجود بود شدیم ... خوشبختانه کسی نبود و امادگی کامل داشتیم برای عکس گرفتن، عملا مراسم عقدمون ساعت سه شروع میشد.
دخترا ما رو به سمت یکی از اتاق ها راهنمایی کردن ... چند مدل پرده و پروژکتور اونجا قرار داشت و یه مبل پرنسسی بنفش...
درحالی که یکیشون به کسرا توضیح میداد ویکیشونم مخ منو به کار گرفته بود، درنهایت از کل حرفاش فقط اینو فهمیدم که شنلمو دربیارم...
با دراوردن شنلم ، کسرا میخ من شد، یه نگاه طولانی و عمیق به اندام من که توی اون لباس عروس مدل ماهی فرو رفته بودم کرد ... نیشش تا بناگوشش باز شد...
بی توجه به نگاه خیره اش، رو به عکسبردار گفتم: خب باید چیکار کنم؟
یکیشون جلو اومد و گفت: برای حالت اول، عروس خانم دستهاتونو روی شونه ی داماد بگذارید...بی توجه به هیجان کسرا و تند تند نفس کشیدنش، دستامو روی شونه هاش گذاشتم.
بی توجه به هیجان کسرا و تند تند نفس کشیدنش، دستامو روی شونه هاش گذاشتم. ای خوشم میومد با کفش پاشنه ده سانتی ، همون صندلی که از ولیعصر خریدم بازم به زور تا گردنش میرسیدم...
کسرا لبخندی بهم زد و گفت: چه کردی امروز...
خندم عمیق تر شد و حینی که داشتیم بهم نگاه میکردیم متوجه فلاش دوربین شدم ... بعد از چند عکس تو زوایای مختلف و نور پردازی های مختلف... نشسته و ایستاده و پشت سر و رو به رو ....
به درخواست عکسبردار از سالن خارج شدیم وارد باغ شدیم... کنار درختهای همیشه سبز ایستادیم... طوری که یه فضای سبز پشتمون قرار داشت... چند عکس اینطوری گرفتیم... از کنار کسرا بودن ناخوداگاه گرم شده بودم وهیچ حس سرمایی تو من وجود نداشت...
عکسی که من عاشقش شدم، عکسی بود که من سرمو روی سینه ی گرم کسرا گذاشتم... با شنیدن ضربان قلبش لبخندی نرم روی لبام نشست... از صدای نفسش... صدای ضربان قلبش... فرود بازدمش روی پیشونیم...
اروم پیشونیشو روی موهام گذاشت...
اروم بودم... نفس های لرزونیش پیشونیمو نوازش میکرد... ریتم نامنظم قلبش گوشمو ... دستهاش دور کمرم حلقه شد... سنگینی پیشونیشو کنار پیشونیم حس میکردم...
صدای چیلیک دوربین تو سرم بود. ناخوداگاه چشمامو بستم ...
چند بار فلش به پلکهای بسته ام خورد... عکسبردار هیچ اعتراضی نکرد که چرا چشمامو بستم... ! انگار خودشم میدونست این جوری حسمون بیشتر به نمایش گذاشته میشه!
بعد از تموم شدن اون عکس ، سنجاق کراوات کسرا روی زمین افتاد و خوب شد که برق زدنش فهمیدم که افتاده، کسرا برای برداشتنش خم شدو گل توی جیب کتش افتاد تو قسمتی از جویی باریکی که جلوش قرار داشت ...
خندید وگفت: ای بابا تیپم ناقص شد.
از حرفش خندیدم و گفتم: دستمال داری؟
یه دستمال مربعی ساتن سفید از جنس کراواتش دراورد و منم با تای مخصوصی اونو درست کردم و گذاشتم توی جیب روی سینه اش... و گفتم: همون بهتر ... گله هیچ بهت نمیاد!
خندید و خلاصه تا ساعت نزدیک دو، کارای فیلم برداری ورفت و امد و قدم زدن توی باغ و حرکتهای نمایشی و غیره طول کشید... انگار میخواستن برای ساعت دوازده شب یه کلیپی از همین رفت و امد ها پخش کنن!
یعنی کل عروسی و استرس هاش یه طرف ، این کاراش یه طرف...
با اینکه اصلا خوشم نمیومد ولی از طرفی هم کی میتونست از نگاه و بوسه های گرم وداغ کسرا بگذره هرچند که دختر عکاسه خودشو کشت کسرا لبامو ببوسه ولی کسرا به همون گونه و پیشونی اکتفا کرد، اصل کاری ها رو گذاشته بود برای بعد!!!!... فیلمبرداره هم که هی غر میزد اقای داماد اینقدر سریع عروس و نبوسید... یعنی من کیف میکردم طولانی بوسم میکرد!
با ورود چند نفر از مهمون های درجه یک و منتظر موندن برای حضور عاقد، یه ناهار سرسری همراه کسرا خوردیم و سیما هم برام رژ لبمو تجدید کرد...
عاقد هنوز نیومده بود ولی اکثر مهمونامون دیگه حضور داشتن، ساعت سه و ربع بود که من و کسرا بالاخره پشت سفره ی عقدمون نشستیم.
هانیه و شیوا و یلدا و سیما یه ترمه رو بالای سر من و کسرا گرفته بودن ...
سیما اهسته خم شد و زیرگوشم گفت:خوبی؟
-اره گشنم بود خون به مغزم نمیرسید.
با صدای نادین که بلند گفت: حاج اقا تشریف اوردن ...
نگاهی به جمع حاضر کردم، مامانم با یه کت و دامن شیک مشکی کنار بابا که با کت و شلوار طوسی بود ایستاده بود بخاطر سن و سالش کسی شک نمیکرد برجستگی شکمش بخاطربارداریه نه چاقی!، منم شنلم روی دوشم بود و تورم روی صورتم ...
نادین هم مثل همیشه خوشتیپ و جذاب توی یه کت و شلوار اسپورت نوک مدادی زیادی به چشم دخترمجردای جمع میومد.
خانواده ی کسرا هم اکثرا با چادر و کت و دامن و روسری خیلی رسمی و محجبه ایستاده بودن... نگاهی به سفره ی عقدم کردم... عکس پدر کسرا هم در گوشه ای از سفره قرار داشت.
هانیه قران سفیدی رو برداشت و بوسید... ازروی فهرست سوره ی نور رو اورد و بین من و کسرا گذاشت.
جمع شلوغ بود...
عاقد یاالله گویان سلامی داد و گوشه ای نشست... حینی که یه دفتر بزرگ و باز میکرد، بابای من و دایی کسرا سعی میکردن جمع و ساکت کنن...
خیلی طول نکشید که خود عاقد شروع کرد:
صلی الله علی محمد
صلی الله علیه و آل وسلم
مرحبا یا مرحبا یا مرحبا
مرحبا جدالحسین مرحبا
یا نبی الله سلام علیک
یا رسول الله سلام علیک
یا حبیب الله سلام علیک
الف صلوة و سلام علیک
اللهم صلی علی محمد و ال محمد وَجِّلْ فَرَجَهُمْ...
جمع همراه عاقد صلوات فرستاد دیگه همه ساکت شدن... قلبم تو گلوم نبض میزد. کف دستهام و تیره ی کمرم خیس عرق شده بود ... کسرا هم به نظر عصبی میومد ... مدام پاشنه ی پاشو تکون تکون میداد و عاقد هم که یه حاج اقای کت وشلواری بود شروع کرد:
بسم الله الرحمن الرحیم...
اول سلام خدمت دو خانواده ی بزرگوار ... عروس و داماد ...
امروز اینجا هستیم تا به میمنت ولادت حضرت محمد (ص) ... اللهم صلی علی محمد و ال محمد وَجِّلْ فَرَجَهُمْ... و امام دانشمند جعفر صادق (ع) ... عقد و نکاه این زوج گران قدر رو جشن بگیریم... ان شاالله که به مبارکی این روز دعای رسول الله و اهل بیت ایشان پشتوانه ی اغاز این وصلت باشه ...
قال رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم:
اذا تزوج الرجل احرز نصف دینه...
پیامبر خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند:
کسی که ازدواج کند، نصف دینش را حفظ کرده است.
امام صادق(ع) هم در این باب می فرماید: هر که دختر یا پسر مجردی را همسر دهد، خداوند در روز قیامت با دیده رحمت به او می نگرد...
علی ایها حال... ان شا الله که مبارک باشه ...
خطاب به عروس و داماد این مجلس و عروس ها و دامادهای آینده عرض میکنم که، در زندگی مشترک دو چیز نباید به هیچ عنوان شکسته بشه...یکی غرور مرد و دیگری دل زن... اگر یکی از شما این ها را شکست بداند که شیشه ی عمرعشق را در قلب همسرش شکسته... شیشه ی عمر که شکست، شکست خورده ی واقعی تویی... خب...پدر عروس خانم و آقا داماد به همراه شناسنامه های فرزندانشون جلو بیان و رضایتشون رو اعلام کنن...
مونس خانم زمزمه کرد: حاج اقا پدر داماد سال گذشته فوت شدن ...
حاج اقا: خدا رحمتشون کنه ... برای رفتگان و عزیزانی که در این جمع نیستن صلوات محمدی...
باز صدای صلوات بلند شد صدای زمزمه ی فاتحه گونه ی کسرا رو میشنیدم. نفس عمیقی کشیدم ... تمام تنم میلرزید.
باز صدای صلوات بلند شد صدای زمزمه ی فاتحه گونه ی کسرا رو میشنیدم. نفس عمیقی کشیدم ... تمام تنم میلرزید.
حاج اقا پاشو رو پاش انداخت و گفت: بسم الله الرحمن الرحیم...
حس کردم نفسم تو سینه حبس شد و دستهام به رعشه افتادن!
قال الرسول الله(ص): النکاحُ سنتی و مَن رغب عن سنتی، فلیسَ مِنی... و بعد از چند لحظه که حس میکردم گوشام دارن زنگ میزنن ... دست سیما روی شونه ام فشرده شد...
بهش نگاه کردم.
نگاهش رو پر استرس به مسیری که بهش خیره بود ، دوخته بود و لباش اروم تکون میخورد. اما گوشام از استرس سوت میکشید!
به همون مسیر نگاه کردم...
مات شدم ... مبهوت و گیج ... سرم سنگین شده بود. انگار داشتم غش میکردم...
حس کردم یکی داره به قلبم چنگ میزنه ... رضا گوشه ای از سالن کنار درورودی ایستاده بود با یه کت وشلوار مشکی و یه سبد گل از رز و لیلیوم ... حتی اونم میدونست که من عاشق گل لیلیومم... و مات و مبهوت داشت به من نگاه میکرد. اونقدر شوکه شده بودم که دهنم کمی باز مونده بود، ادرس اینجا رو از کجا اورده بود؟... به سختی گردنمو چرخوندم وبه سیما نگاه کردم... سیما اروم فشاری به شونه ی من داد و منم با تذکر فیلم بردار که گفت: به قران نگاه کنم ....... سرمو فوری پایین انداختم.
ذهنم کاملا خالی بود ... اما سنگین بودم و پر از رخوت. انگشتام گز گز میکردن ... پاهام انگار روی یه شیب بودن و نوک پنجه هام از سرما سر شده بود ... وزن قران واسه دستای لرزون من سنگین بود!
تیره ی کمرم خیس عرق... خدایا ...
نجوایی درونم داد زد: بیخیال رضا میشی یا نه؟؟؟
و صدایی گفت: هنوزم دیر نشده اگر نمیخوای یا نمیتونی...
از زیر جلد قران دنبال دست کسرا گشتم... دستمو روی دست کسرا گذاشتم... قامت رضا توی میدون دیدم بود با اون سبد گلش که اون لحظه به چشمم خار میومد... نفسم سنگین شده بود و بالا نمیومد حس میکردم دارم خفه میشم... صدای عاقد تو سرم بود:
دوشیزه ی محترمه ی مکرمه،سرکار خانم نیاز نامجو ، ایا به بنده وکالت میدهید که شما را با مهریه ی یک جلد کلام الله مجید، یک جام آینه یک جفت شمعدان، 5 شاخه ی نبات به نیت 5 تن، 14 سکه ی بهار ازادی به عقد و نکاح دائمی و همیشگیِ شاه داماد، جناب آقای محمد کسرا راد در آورم؟ آیا بنده وکیلم؟
هانیه:عروس رفته گل بچینه!
عاقد بعد از مکثی زمزمه کرد:
عروس خانم،دوشیزه نیاز نامجو ،برای بار دوم عرض میکنم...آیا بنده وکیلم با مهر و صداق معین، شما را به عقد دائم و جاودانه ی ،اقای محمد کسرا راد دراورم؟ وکیلم؟
این بار سیما بلند گفت:عروس رفته گلاب بیاره!
من توی دلم فقط داشتم زمزمه میکردم : خدایا خدایا.... امیدوار بودم خدا از همین صدا کردن های پی در پی ش بفهمه که چی ازش میخوام... زیر چشمی به رضا نگاه کردم ... توی اون فاصله ته چشماش رو میتونستم بخونم... ته چشماش هیچی نبود مثل همون روزی که داشت میرفت هیچی نبود خالی بود ... خالی خالی... عسلی نبود شیرین نبود پر حرف نبود ... ! صادق نبود ... ته نگاه رضا هیچی نبود !
صدای عاقد منو بخودم اورد:
برای بارسوم عرض میکنم دوشیزه ی محترم، سرکار خانم نیاز نامجو ،آیا به بنده وکالت میدهید شما را با مهریه و صداق معلوم به عقد دائم اقای محمد کسرای راد دربیاورم ؟ ایا وکیلم؟
نفسم بالانمیومد ... قلبم تند تند میزد ... رضا جلوی دیدم بود ... کسرا کنارم...
هانیه بلند گفت: عروس زیر لفظی میخواد ...
ایه های قران و دوتایی میدیدم حس میکردم سرم داره گیج میره ...
مونس خانم با عجله خودشو به کسرا رسوند و یه جعبه قلب قرمز به کسرا داد.
کسرا لبخندی به من زد و مچ دست راستمو توی دستش گرفت و سه تا النگو رو توی دستم انداخت.
تمام تنم میلرزید و به وضوح میلرزیدم...
کسرا اهسته گفت: چرا نمیگی؟؟؟
بهش نگاه کردم... زبونم قفل شده بود .... همه ساکت بودن... لبام خشک بود و ته حلقم از خشکی زیاد میسوخت...
تمام تنم میلرزید و به وضوح میلرزیدم...
کسرا اهسته گفت: چرا نمیگی؟؟؟
بهش نگاه کردم... زبونم قفل شده بود .... همه ساکت بودن... لبام خشک بود و ته حلقم از خشکی زیاد میسوخت...
همه منتظر بودن و به من نگاه میکردن ... سنگینی نگاه تک تکشونو حس میکردم . این نگاها از من چی میخوان؟؟؟ من اینجا چیکار میکردم؟؟؟
صدای دوست دارم های رضا تو سرم کوبیده میشد ...
و من داشتم توی ذهنم دنبال یه حس میگشتم...
اما این حس به کی؟؟؟به کسرا؟؟؟ به رضا که تا دم سفره ی عقد من اومده؟
رضا اینقدر منو دوست داره؟؟؟
من واسه ی رضا اینقدر مهمم؟
خدایا ...
کسرا یا رضا؟؟؟
رضا که سه سال ازش بیخبر بود م...
کسرا که یه هفته ...
رضا یا کسرا ... رضا یا کسرا ...
تمام تنم یخ کرده بود ...
زیر چشمی قامت رضا رو توی اون جمع میدیدم... یعنی چه عطری زده بود؟؟؟ ته نگاهش چی بود؟
اگربگم نه چی میشه...
من و رضا؟؟؟
تمام رویای نوزده سالگی من فقط دو کلمه بود : من و رضا ...
یه ضمیر کنار یه اسم...
من و رضا... من و رضا ... نیاز و رضا!!!
من چی میخواستم؟؟؟
من با لباس عروس... کنارآدمی که شیفته ی شخصیت ارومش شده بودم نشسته بودم... و روبه روم مردی بود که اولین عشق زندگیم حساب میشد ...
اولین ادمی که با صدای کلفت ومردونه ای بهم میگه دوستم داره... اره دوستم داشت که تا اینجا اومد!
چطوری خبر دار شد...
چطوری فهمید...
چرا اومد؟
چرا اینجاست؟؟؟
چون دوستم داره؟؟؟چرا دوستم داره؟؟؟
این چه معنی ای میده؟
این عشقه؟؟؟
خدایا ... خدایا... خدایا...
من کسرایی و داشتم که بخاطر احترام به حرف من این مراسم و گرفته بود ... وحالا رضایی رو به روم بود که پا به این مراسم گذاشته... مراسمی که به نام کسرا بود ولی ...
به قول رضا... همیشه یه ولی هست!
من کسرایی و داشتم که بخاطر احترام به حرف من این مراسم و گرفته بود ... وحالا رضایی رو به روم بود که پا به این مراسم گذاشته... مراسمی که به نام کسرا بود ولی ...
به قول رضا... همیشه یه ولی هست!
عاقد برای بار چهارم داشت کلماتشو تکرار میکرد.
کسرا فشاری به پنجه های لرزونم از زیر جلد قران داد و گفت: اگر میتونی همیشه صادق باشی... اگر میتونی تا تهش باهام باشی... اگر میتونی همیشه همرام باشی ... بگو بله ... میتونی؟؟؟
به رضا نگاه کردم... یه قطره عرق از روی شقیقه ام سرخورد روی گونه ام...
کسرا متعجب مسیرنگاهمو نگاه کرد... چشمامو بستم...
چشمامو باز کردم.... رضا رو نمیدیدم...کسرا هم نمیدیدم. .. .
ولی حضور کسرا رو کنارم حس میکردم... گرماشو حس میکردم... نفسشو حس میکردم ...
نگاه طلایی و عسلیشو ...
شیطون گفتن هاشو ...
محبت هاشو... مهربونی هاشو...
حضورشو... وجودشو...
دوست دارم های نگفته اشو ...! من بدون حضور و گرمای این ادم چیکار کنم؟؟؟
نفسم توی سینه حبس شده بود حتی حس میکردم زمان ایستاده وضربان قلبم هم نمیزنه ...
عاقد سرشو بلند کرد و دوباره گفت: عروس خانم برای بار پنجم عرض میکنم ... ایا وکیلم شما رو به عقد دائم اقای محمد کسرای راد دربیاورم؟ وکیلم؟
رضا چشماشو گرد کرد و لبخند محوی زد ویه قدم جلو اومد... انگار امیدوار بود.
تو ته چشماش دنبال یه رنگ خاص کهربایی بودم ... اما ... ته نگاه رضا واسه من هیچی نداشت!
به بغل دستیم نگاه کردم... چقدر رنگ چشماش پر از محبت و مهربونی بود ... چقدررنگ نگاه کهرباییش روشن بود ... چقدر این نگاه آشنا بود!!! چقدر این چشما خواستنی بود... این حالت صورت... این نگاه سنگین... نجیب... با وقار... نگاهی که تیزی نداشت... نگاهی که هیزی نداشت!
من چرا هربار به این نگاه خیره میشم سیراب نمیشم و تشنه تر میشم... چطور میتونم از این نگاه بگذرم؟ بخاطر چی بگذرم؟بخاطر کی بگذرم؟
مگه همین نگاه منو وادار نکردتا غرورمو له کنم... پس چه مرگمه؟؟؟ خدایا ... من کسرا رو دوست دارم!
سرمو پایین انداختم ...
إِنَّ الَّذِينَ يَرْمُونَ الْمُحْصَنَاتِ الْغَافِلَاتِ الْمُؤْمِنَاتِ لُعِنُوا فِي الدُّنْيَا وَالْآخِرَةِ وَلَهُمْ عَذَابٌ عَظِيمٌ ﴿۲۳﴾
كساني كه زنان پاكدامن و بيخبر (از هر گونه آلودگي) و مؤمن را متهم ميسازند در دنيا و آخرت از رحمت الهي بدورند، و عذاب بزرگي در انتظارشان است.﴿۲۳﴾
ایه ی 23 سوره ی نور
حالا میدونستم چی از خدا میخوام: خدایا یه زندگی پاک به من هدیه کن ... نفس عمیقی کشیدم... چشمهای کسرا از نگرانی دو دو میزد...
نفس عمیق دوباره ای کشیدم...
قرآن رو بستم و تو دلم بسم الله گفتم و با صدای بلند و رسا بدون لرزش و لغزشی با یه اطمینانی که توی قلبم رسوخ کرده بود گفتم:
با اجازه ی پدر ومادرم و بزرگترهای جمع ... بــــلــــــــه...
صدای یه نفس عمیق کسرا توی کِل کشیدن پیچید و بعد نوبت کسرا شد...........
عاقد:جناب آقای محمد کسرا راد، وکالت بنده را برای رسمی کردن این عقد میپذیرید؟
کسراتند و شیطنت وار گفت : بله حاج اقا ... بله تمومش کنید تا پشیمون نشدن! و بله گفتن کسرا با ناپدید شدن رضا یکی بود! واقعا یه نفس راحت کشیدم از رفتنش!
مجلسمون با صدای خنده منفجر شد...
همون لحظه ی خنده و کل کشیدن مصادف شد با دیدن یه خودکار ابی که درش جوییده شده بود ... و مال من بود! خودکار من...
کسرا تو اون حجم شلوغی بهم که داشتم با تعجب به خودکارم نگاه میکردم ، گفت:واسم شانس میاره ...
وخندید .... بعد از ثبت رسمی عقد و امضای دفتر ازدواج که تمومی هم نداشت،عاقد رفت و همه هجوم اوردن برای تبریک و روبوسی...خیلی خودمو کنترل کردم که گریه نکنم... هیچ حال خودمو نمیفهمیدم ... کسرا به سمت من چرخید و تورمو اروم بالا زد... از توی یه صندون نقره ای دوتا حلقه که سفارشی ساخته بودیم و به شدت ساده بودن، یکی طلا سفید و یکی از جنس پلاتین دراورد... اونی که روش به لاتین نوشته شده بود محمد کسرا مال من بود و اونی هم که روش نیاز نوشته شده بود مال کسرا بود....
دستمو با ظرافت توی دستش گرفت، لبخند از روی لبش کنار نمیرفت... چشماش بیشتر ا ز همیشه برق میزد ... حس میکردم عسل نگاهش نیروی جاذبه داره... هرچی نگاهش میکردم بیشتر غرق میشدم و بیشتر توش فرو میرفتم و بیشتر تشنه ی نگاهش میشدم...
نفس عمیقی کشید و اروم اروم انگشتر و توی دست چپم فرو کرد.
یعنی حالا معنی انگشتر نشون که توی دست راست میندازن و انگشترمالکیت و که توی دست چپ میندازن و میفهمیدم! بعد از اینکه تا اخر انگشتر و تو انگشتم فرو کرد، خیلی اروم دستمو بالا اورد و سرشو خم کرد... دستمو به لبش نزدیک کرد چشمامو ثانیه ای بستم ... لبای داغ و نرمشو روی پوست سرد من گذاشت... نرم و داغ پشت دستمو بوسید...
یه نفس عمیق کشیدم همون یه بوسه ی عمیق و طولانی حکم اب روی اتیش داشت. ته دلم قرص شده بود ...
تو چشماش پر از حرف بود ... یه عالمه حرف روشن وشیرین... بعد از رد و بدل کردن حلقه ها نوبت به ساعت هامون رسید که از توی ژرنال انتخابشون کرده بودیم چون هیچ کدوممون وقت خریدن نداشتیم...ما انتخاب کردیم و خلاصه برامون جور شد.
مونس خانم جلو اومد و یه ست سرویس خیلی شیک سفید و به کسرا داد و گرم و مادرانه کسرارو بغل کرد و زد زیر گریه ...
یعنی کسرا یه جوری مامانشو عین بچه ها بغل کرده بود که هممون هم متاثر شده بودیم هم یه صحنه ی خیلی شیرین و مهربونو دیدیم...
کسرا اروم خم شد و گردنبند و دستبند و گوشواره رو انداخت...
از طرفی هم پدر و مادر من به کسرا یه زنجیر خیلی شیک هدیه کردن ... و من هم اونو توی گردن رشید و خوش فرم و درشت کسرا بستم.
یه زنجیر از جنس همون پلاتین که روش طرح ورساچه داشت نه خیلی کلفت بود نه خیلی نازک ... کلا به کسرا خیلی میومد.
نادین هم جلو اومد و به من یه انگشتر خیلی خوشگل برلیان که خیلی مناسب انگشت وسطم بود هدیه داد و با کسرا رو بوسی کرد... عزیزم... داداشیم چشماش خیس شده بود زیر گوش کسرا چیزی گفت که نشنیدم ... ولی کسرا با یه حتما از ته دل انگار ته دل نادین هم قرص کرد.
بعد از اینکه هدیه های اصل کاری ها رد و بدل شد سیما بلند گفت: حالا نوبت عسله ...
همزمان هم شروع کردبه شعر خوندن و بقیه همراهیش کردن:
من نمیام من نمیام،خونه بابا بهتره...
خونه بابا نون و پسته،خونه شوهر غمه و غصه!
ای یار مبارک بادا،انشالله مبارک بادا،،،،بادا بادا مبارک بادا،انشالله مبارک بادا....
عروس خانم گریه میکرد گله گوشم گم شده...
شازده دوماد خنده میکرد تو جیبم قایم شده!
ای یار مبارک بادا،انشالله مبارک بادا،،،،بادا بادا مبارک بادا،انشالله مبارک بادا....
کی تو حجله؟کی تو حجله؟آقا کسرا با زنش...
کی بگرده دور حجله؟خواهره کوچیکترش!
ای یار مبارک بادا،انشالله مبارک بادا،،،،بادا بادا مبارک بادا،انشالله مبارک بادا....
با همین چرت و پرتهایی که سیما و هانیه میخوندن و معرکه گرفته بودن پشت سر ما، من انگشت کوچیکمو اول با چندشی بعد هم که اصلا دلم نمیومد از تو دهنش دربیارم کردم تو دهن کسرا و کسرا هم یه مک بهش زد و زرتی هم سرخ شد و سرشو عقب کشید ... خودش انگشتشو کرد تو ظرف عسلو به طرف من گرفت...
هی هم دستشو با شیطنت عقب جلو میکرد و نمیذاشت من بگیرم دهنم... که با جفت دندونام انگشتشو گاز گرفتم و خلاصه دهنمون عسلی شد ... البته اون عسل خوردنی کجا و عسل چشمای کسرا کجا!
هی هم دستشو با شیطنت عقب جلو میکرد و نمیذاشت من بگیرم دهنم... که با جفت دندونام انگشتشو گاز گرفتم و خلاصه دهنمون عسلی شد ... البته اون عسل خوردنی کجا و عسل چشمای کسرا کجا!
یخرده که دورمون خلوت شد کسرا به همراه نادین رفتن تا یه دوری توی باغ بزنن و کم وکسری نباشه، سیما فوری از این فرصت استفاده کرد و گفت: اون رضای خر چرا اومده بود؟؟؟ اصلا ادرس و کی بهش داده؟
بیخیال گفتم: خیر سرش میخواست مطمئن بشه ... چه میدونم همینو بگو ...
سیما لبخندی بهم زد وگفت:خوشحالی؟
با خنده گفتم: خیلی... و دستشو محکم تو دستم گرفتم وگفتم: فکر کنم دیگه خیال همه رو راحت کردم نه؟
سیم غش غش خندید و گفت: یعنی بار سوم نگفتی ها گفتم دیگه نمیگی. . .
اهسته گفتم: بنظرت این قضیه رو به کسرا بگم؟
سیما: نه ... حالا واسه من راستگو شده ... نمیخواد ... دیگه همه چیز وفراموش کن ... الان جدی جدی دیگه شدی زن کسرا ...
با خنده گفتم: حالا کو تا شب...
سیما غش ش خندید و گفت : نمیری دختره ی منحرف...
با حرص گفتم: نه که تو شبا با حسام تو رخت خواب گل یا پوچ بازی میکنین...
سیما بشکونی از بازوم گرفت و گفتم: زهرمار نکن ... من شب جواب کسرا چی بدم؟؟؟
خندید و حینی که دسته گلی که رضا اورده بود رو از روی سفره ی عقد کنار میزد کارت موجود توی دسته گل رو برداشت وگفت: ببین چی واست نوشته؟
به کارت نگاه کردم...
"تا نباشد جدایی ها کــــس نداند قدر یاران ، کویر خشک می داند بهای قطره ی باران
ببخشید قدرتو ندونستم نیاز.
خوشبخت باشی خانم راد ..."
سیما فوری کارت و از دستم کشید وگفت: تو فکر نرو ... کار درست و کردی...
کارت و ریز ریز کرد و رو به یکی از خدمه کارت ریز شده و سبد گل رو داد و گفت: لطفا بندازیدش دور...
و سیما به من نگاه کرد. گوشیمو توی کیفم انداخت و درنهایت ابروهاشو داد بالا به صورتش یه مدلی داده بود ... یه جور قاطع که حرفی تو کارش نیارم ... ولی من واقعا از این کارش لبخند زدم و با یه نفس عمیق وارامش گفتم:
-مطمئنم امروز درست ترین کار زندگیمو کردم...
خندیدم و خندید و همون موقع دو تا بچه که واسه خودشون عروس و دومادی بودن رو به روم قرار گرفتن و دختره که فوق العاده خوشگل و خوردنی بود گفت: زن دایی؟؟؟
ای ذوق کردم با شنیدن این حرف...
خندیدم وگفتم: جونم؟
هدیه خودشو بین من وسیما جا کرد وگفت: زن دایی منم عروس بشم مثل تو خوشگل میشم؟؟؟
خندیدم وبوسش کردم و گفتم: اره هدیه خوشگلم ... از منم خوشگل تر میشی...
علی پسر امیرحسین برادر کسرا درحالی که داشت یه شیرینی از توی ظرف سفره عقد برمیداشت و معلوم بود معطل هدیه است که از بغل من بیاد پایین گفت: زن عمو شما عمو رو دوست دارید؟
سیما پقی زد زیر خنده و منم از خنده ی سیما خندیدم وگفتم: اره علی جون اگر دوستش نداشتم که زنش نمیشدم...
با بلند شدن سیما کسرا کنارم نشست و گفت: خوبی خانمم؟
-مرسی ...
لباشو به گوشم نزدیک کرد و گفت: تو میخواستی منو سکته بدی که بار پنجم گفتی؟
خندیدم و علی خودشو تو بغل عموش جا کرد و گفت: عمو محمد؟
کسرا: جانم؟
علی با هیجان گفت: زن عمو میگه چون شما رو دوست داشته زنت شده ... تو هم چون زن عمو رو دوست داشتی زنش شدی؟
علی با هیجان گفت: زن عمو میگه چون شما رو دوست داشته زنت شده ... تو هم چون زن عمو رو دوست داشتی زنش شدی؟
کسرا یهو قه قهه زد و گفت:علی اقا من شوهرشم نه زنش...
علی که معلوم بود نفهمیده به همراه هدیه رفتن تا به بازیگوشیشون برسن... و ما هم مشغول عکس گرفتن با خانواده ها شدیم... یعنی دهنم کف کرد هرکی بهم رسید گفت: مبارک باشه خوشبخت بشید ... هی بگم مرسی... لطف دارید ... فلان و اینا ... عجیب قر تو کمرم جمع شده بود فراوون!
بعد از تموم شدن عکس ها، به سمت سالن رفتیم... اقایون قرار بود توی باغ بمونن و خانم ها هم توی سالن ... دوتا فیلم بردارها هم دورمون میچرخیدم...
توی جایگاه مخصوصمون که خیلی جالب با کاه و گونی و گل های لیلیوم و مصنوعی تزیین شده بود نشستیم... دسته گل های زیادی دور وبر میزی که روبه رومون بود قرار داشت.
روی میز موز و پرتقال و لیمو و کیفی چشمک میزد. یعنی با دو قاشق جوجه کباب کی سیر میشد که من دومی باشم تازه اونم باچی ... با اون همه استرس... هیچی اصلا از گلوم پایین نرفت.
یه سقلمه به پهلوی کسرا زدم و کسرا گفت: جانم؟
ای خدا نکشتش... دلم هری ریخت... اولین جان گفتنش بعد زن وشوهریمون!
خندیدم و گفتم: موز میخوری؟ نصف کنم با همی بخوریم؟
کسرا خندید و گفت: چرا که نه این موز خوردن داره... اولین خوراکی بعد از زناشوی...
خندیدم و گفتم: حالا کو تا زناشویی...
کسرا پقی زد زیر خنده و منم نفهمیدم یهو این همه رو از کجا اوردم که این حرفو بهش بزنم.
ولی کسرا دیگه مگه ول میکرد ...
زیرگوشم گفت: میخوای همین پشت مبل کسی هم نمیبینه ...
موز وپوست گرفتم و با خنده و خجالت و شرمندگی و یواشی گفتم : ساکت .... بی اددب...
با کارد خردش کردم و با چنگال با هم مشغول شدیم... یعنی عجیب موزه واسم مزه ی کباب میداد اینقدر که گرسنه بودم. البته بیشتر واسه اینکه کسرا هم با من میخورد و خلاصه دیگه دیگه ... اولین خوراکی بعد زناشویی به قول کسرا!
با صدای فیلم بردار که میگفت بریم سر میزهای اقوام و سلام علیکی داشته باشیم فوری بلند شدیم... کسرا به هیچ وجه دستمو ول نمیکرد و جالبیش اینجا بود که با همه خیلی گرم و دوستانه سلام علیک میکرد وبه کسی هم نگاه نمیکرد ... اینقدر کیف میکردم به کسی نگاه نمیکنه! فقط به من نگاه میکرد، اصلا همه به من نگاه میکردن ، اینقدر خوشم میومد ... گل مجلس بودم رسما... خیلی حس خوب داشت .
شیما درحالی که خیلی دور وبر من وول میخورد با یه لباس ساتن کوتاه و دکلته و بوت های مشکی که تا سر زانوش میومد و هفت قلم ارایش کرده بود گفت: وای زن داداش خیلی خوشگل شدی... همه عمه هام خاله هام از خوشگلیت میگن....
بااین حرفش ذوق زده شدم ... که به میز زهرا و مادرش رسیدیم... نمیدونم چرا نیشم یهو بسته شد!
یه پیراهن ساتن سبز سدری تنش بود که استین کوتاه بود و شالی از جنس لباسش روی موهاش بود.
با من خیلی دوستانه دست داد و گفت: خوشبخت باشید ... خوشبخت باشید پسرعمه ...
کسرا سری تکون داد و منم تشکری کردم و باهم به سمت میز دیگه ای رفتیم!
تو نظر خودم من از زهرا هم خیلی خوشگلتر بودم هم سرتر... چون زهرا اصلا دختر خوشگلی نبود ... قیافه ی ساده ای داشت و دماغش خیلی بزرگ واستخونی بود ولی چشمای ابی نازی داشت ...
اما به پای من نمیرسید! من یه دختر شرقی و ظریف مریف کجا و زهرا کجا... اصلنشم منو کسرا خیلی بهم میایم!
بعداز سلام و علیک خواستیم به جایگاهمون برگردیم که ارکست بعد از سلام علیک مجلس و توی دستش گرفت و بلند گفت: خب اول به افتخار این عروس و داماد یه کف مرتب ...
مهمونامون خیلی بی حس و حال برامون دست زدن ...
طوری که صدای ارکست هم در اومد و گفت: مرسی از این همراهی واقعا... اینطوری که شما دست زدید انگار اصلا نمیخواین این دوتا جوون خوشبخت بشن... خانم ها اقایون لطفا برای خوشبختی این دو نوگول نوشکفته یه کف محکم...
جمع خانم ها که رسما ترکوندن با جیغ و سوت و کل کشیدن ...
کسرا دستمو گرفت و صدای ارکست بلند شد وگفت: خب برای رقص اول عروس داماد عزیز تنها میرقصن لطفا مراقب کوچولوهای عزیز باشید که ان شا الله تا اخر شب یه تعامل خوبی بین فیلمبردار و ما و شما باشه ... بریم که داشته باشیم...
اولش بدون اهنگ شروع کرد به خوندن: امشب تموم عاشقا ...
وبقیشو مهمون ها ادامه دادن: با ما میخونن یک صدا ...
خواننده که واقعا ادم خوش مشرب و مجلس گرم کنی بود بلند گفت: مرسی از این همراهی... ویهو صدای اهنگ از بلند گوها پخش شد ...
اروم شروع کردم جلوی کسرا رقصیدن ... دستامو با حالتهای ظریف حرکت میدادم ...
کسرا خنده اش عمیق تر شد و همراه با خواننده زیر لب زمزمه میکرد:
امشب تموم عاشقا با ما ميخونن يك صدا ميگن تويي عاشق ترين عروس دنيا
دلمو وردارو ببر كوچه به كوچه شهر به شهر بگو كه نذر چشماته اي عروس دلبر
يه جفت چشم سياهو يه حلقه ي طلايي يه فرش ياس و الماس و دلي كه شد فدايي
آره من مسته مستم با اين عهدي كه بستم پيش اون آيينه ي چشمات واي نپرس از من كي هستم
دستمو گرفت و درحالی که یه چرخی زدم فکر کردم کسرا چقدر قشنگ و مردونه میرقصه! کلا ازش بعید بود!
اي عروس مهتاب اي مستيه ميه ناب امشب با صد تا بوسه دومادو درياب
حالا كه با تو هستم دنيارو ميپرستم نگي كه يه وقت نگفتم عاشقت هستم تا كي ... تا زنده هستم
*****
درحالی که بلند میخوندن:
امشب شب ماست سحر نداره مستي و راستي اين عروس رو دست نداره
کل اقوام دورمون حلقه زده بودن ... شیما و هانیه و سیما که رسما داشتن مجلس و میترکوندن با جیغ و سوت ...
منم دیگه کلا خانم بازی و محجوب بودن و گذاشتم کنار و همراه کسرا میخوندم...
با اين همه ستاره كي ديگه خبر نداره ماه شب 14 امشب پيش تو كم مياره
اين سرنوشت زيبا ببين چه كرده با ما همگي بگين ماشااله مباركه ايشاله
اي عروس مهتاب اي مستيه ميه ناب
وقتی به اینجاش رسید سرشو جلو اورد و جلو صورتم گفت: امشب با صد تا بوسه دومادو درياب
منم سرمو به علامت نه تکون دادم و یه چرخی زدم که همه با کل کشیدن تشویقم کردن ...
حالا كه با تو هستم دنيارو ميپرستم نگي كه يه وقت نگفتم عاشقت هستم ...
جمع یه صدا گفت: تا كي
کسرا هم خندید ...
از بلندگو ها پخش شد صدای خواننده که از جانب کسرا انگار میخوند: تا زنده هستم!
بعد از تموم شدن اهنگ، منتظر اهنگ بعدی بودیم که ارکست بااعلام سرد بودن هوا از خانم ها اجازه خواست تا اقایون هم به سالن تشریف بیارن ...
یخرده به کسرا نگاه کردم اروم زیر گوشم گفت: ان شا الله که شنلتو میپوشی...
خندیدم و گفتم: کسرا جونی اذیت نکن دیگه .
کسرای سری تکون داد و گفت: چی بگم؟؟؟
گردنمو خم کردم وگفتم: تو رو خدا همین یه شبه ...
کسرا انگشتشو تهدید امیز بالااورد و گفت: همین یه شب ها ...
خندیدم و لوسی وبا ناز گفتم: چشم شوهرجونم...
کسرا از خنده ریسه رفت و بعد از نشستن اقایون توی سالن دوباره اهنگ از بلند گوها شنیده شد... اهنگ خوشگلا باید برقصن... پسرای فامیل هم رسما داشتن میترکوندن... بخصوص نادین و کیوان که بهم افتاده بودن و کلا تو دست گرفتن مجلس رو دست نداشتن!
یعنی فکر کنم خانواده ی کسرا رسما فکر کردن نادین و کیوان دیوونن ...
عشقش خداییه گل پسره
ذلفاش گلابه چون لپاش مثال خون
خوش خلق و مهربون شادوماد
تا رسیدن به باغ شاید یک ساعت توی راه بودیم... خوشبختانه اتوبان خلوت بود ...
باغ هم درحومه ی تهران بود و کسرا از پیچ و خم هایی که بلد بود میرفت.
با دیدن دیوارهای کاه گلی که روشون برف زمستونی نشسته بود ، با ذوق گفتم: وای کسرا چه خوشگله اینجا ...
کسرا خندید و گفت: ما که از گل و بلبل بهار محروم بودیم گفتم لااقل دو چیکه برف نصیبمون بشه... فقط خدا تا شب بخیر کنه از سرما قندیل میبندیم... و از ماشین پیاده شد...
فیلم بردار کمی برای کسرا توضیح داد و درنهایت کسرا به سمت من اومد و در و برام باز کرد.
دستمو گرفت و من پیاده شدم... باغ در یه کوچه ی کاه گلی قرار داشت که روی سر دیوارا پر از برف یخ زده بود دو تا مشعل اتیش رو به روی در فلزی مدل فرفوژه ی باغ قرار داشت.
و یه فرش قرمز هم روی سنگفرش پهن شده بود ... کسرا دستمو گرفت و باهم وارد باغ شدیم... فیلمبردار هاهم یکی از پشت ویکی از رو به رو ازمون فیلم میگرفتن. جفتشونم دو تا خانم سی و خرده ای ساله بودن. خوشم میومد کسرا فکر همه چیز و میکرد میگم بهم بخاطر لباسم گیر نمیده! البته فیلمبردار مرد داخل ماشین نشسته بود که احتمال میدادم برای قسمت مردونه داره خودشو اماده میکنه...
باغ پر بود از میز وصندلی و مشعل و ریسه های رنگی و که درختهای برفی رو زینت داده بود ، باهم وارد سالنی که در باغ موجود بود شدیم ... خوشبختانه کسی نبود و امادگی کامل داشتیم برای عکس گرفتن، عملا مراسم عقدمون ساعت سه شروع میشد.
دخترا ما رو به سمت یکی از اتاق ها راهنمایی کردن ... چند مدل پرده و پروژکتور اونجا قرار داشت و یه مبل پرنسسی بنفش...
درحالی که یکیشون به کسرا توضیح میداد ویکیشونم مخ منو به کار گرفته بود، درنهایت از کل حرفاش فقط اینو فهمیدم که شنلمو دربیارم...
با دراوردن شنلم ، کسرا میخ من شد، یه نگاه طولانی و عمیق به اندام من که توی اون لباس عروس مدل ماهی فرو رفته بودم کرد ... نیشش تا بناگوشش باز شد...
بی توجه به نگاه خیره اش، رو به عکسبردار گفتم: خب باید چیکار کنم؟
یکیشون جلو اومد و گفت: برای حالت اول، عروس خانم دستهاتونو روی شونه ی داماد بگذارید...بی توجه به هیجان کسرا و تند تند نفس کشیدنش، دستامو روی شونه هاش گذاشتم.
بی توجه به هیجان کسرا و تند تند نفس کشیدنش، دستامو روی شونه هاش گذاشتم. ای خوشم میومد با کفش پاشنه ده سانتی ، همون صندلی که از ولیعصر خریدم بازم به زور تا گردنش میرسیدم...
کسرا لبخندی بهم زد و گفت: چه کردی امروز...
خندم عمیق تر شد و حینی که داشتیم بهم نگاه میکردیم متوجه فلاش دوربین شدم ... بعد از چند عکس تو زوایای مختلف و نور پردازی های مختلف... نشسته و ایستاده و پشت سر و رو به رو ....
به درخواست عکسبردار از سالن خارج شدیم وارد باغ شدیم... کنار درختهای همیشه سبز ایستادیم... طوری که یه فضای سبز پشتمون قرار داشت... چند عکس اینطوری گرفتیم... از کنار کسرا بودن ناخوداگاه گرم شده بودم وهیچ حس سرمایی تو من وجود نداشت...
عکسی که من عاشقش شدم، عکسی بود که من سرمو روی سینه ی گرم کسرا گذاشتم... با شنیدن ضربان قلبش لبخندی نرم روی لبام نشست... از صدای نفسش... صدای ضربان قلبش... فرود بازدمش روی پیشونیم...
اروم پیشونیشو روی موهام گذاشت...
اروم بودم... نفس های لرزونیش پیشونیمو نوازش میکرد... ریتم نامنظم قلبش گوشمو ... دستهاش دور کمرم حلقه شد... سنگینی پیشونیشو کنار پیشونیم حس میکردم...
صدای چیلیک دوربین تو سرم بود. ناخوداگاه چشمامو بستم ...
چند بار فلش به پلکهای بسته ام خورد... عکسبردار هیچ اعتراضی نکرد که چرا چشمامو بستم... ! انگار خودشم میدونست این جوری حسمون بیشتر به نمایش گذاشته میشه!
بعد از تموم شدن اون عکس ، سنجاق کراوات کسرا روی زمین افتاد و خوب شد که برق زدنش فهمیدم که افتاده، کسرا برای برداشتنش خم شدو گل توی جیب کتش افتاد تو قسمتی از جویی باریکی که جلوش قرار داشت ...
خندید وگفت: ای بابا تیپم ناقص شد.
از حرفش خندیدم و گفتم: دستمال داری؟
یه دستمال مربعی ساتن سفید از جنس کراواتش دراورد و منم با تای مخصوصی اونو درست کردم و گذاشتم توی جیب روی سینه اش... و گفتم: همون بهتر ... گله هیچ بهت نمیاد!
خندید و خلاصه تا ساعت نزدیک دو، کارای فیلم برداری ورفت و امد و قدم زدن توی باغ و حرکتهای نمایشی و غیره طول کشید... انگار میخواستن برای ساعت دوازده شب یه کلیپی از همین رفت و امد ها پخش کنن!
یعنی کل عروسی و استرس هاش یه طرف ، این کاراش یه طرف...
با اینکه اصلا خوشم نمیومد ولی از طرفی هم کی میتونست از نگاه و بوسه های گرم وداغ کسرا بگذره هرچند که دختر عکاسه خودشو کشت کسرا لبامو ببوسه ولی کسرا به همون گونه و پیشونی اکتفا کرد، اصل کاری ها رو گذاشته بود برای بعد!!!!... فیلمبرداره هم که هی غر میزد اقای داماد اینقدر سریع عروس و نبوسید... یعنی من کیف میکردم طولانی بوسم میکرد!
با ورود چند نفر از مهمون های درجه یک و منتظر موندن برای حضور عاقد، یه ناهار سرسری همراه کسرا خوردیم و سیما هم برام رژ لبمو تجدید کرد...
عاقد هنوز نیومده بود ولی اکثر مهمونامون دیگه حضور داشتن، ساعت سه و ربع بود که من و کسرا بالاخره پشت سفره ی عقدمون نشستیم.
هانیه و شیوا و یلدا و سیما یه ترمه رو بالای سر من و کسرا گرفته بودن ...
سیما اهسته خم شد و زیرگوشم گفت:خوبی؟
-اره گشنم بود خون به مغزم نمیرسید.
با صدای نادین که بلند گفت: حاج اقا تشریف اوردن ...
نگاهی به جمع حاضر کردم، مامانم با یه کت و دامن شیک مشکی کنار بابا که با کت و شلوار طوسی بود ایستاده بود بخاطر سن و سالش کسی شک نمیکرد برجستگی شکمش بخاطربارداریه نه چاقی!، منم شنلم روی دوشم بود و تورم روی صورتم ...
نادین هم مثل همیشه خوشتیپ و جذاب توی یه کت و شلوار اسپورت نوک مدادی زیادی به چشم دخترمجردای جمع میومد.
خانواده ی کسرا هم اکثرا با چادر و کت و دامن و روسری خیلی رسمی و محجبه ایستاده بودن... نگاهی به سفره ی عقدم کردم... عکس پدر کسرا هم در گوشه ای از سفره قرار داشت.
هانیه قران سفیدی رو برداشت و بوسید... ازروی فهرست سوره ی نور رو اورد و بین من و کسرا گذاشت.
جمع شلوغ بود...
عاقد یاالله گویان سلامی داد و گوشه ای نشست... حینی که یه دفتر بزرگ و باز میکرد، بابای من و دایی کسرا سعی میکردن جمع و ساکت کنن...
خیلی طول نکشید که خود عاقد شروع کرد:
صلی الله علی محمد
صلی الله علیه و آل وسلم
مرحبا یا مرحبا یا مرحبا
مرحبا جدالحسین مرحبا
یا نبی الله سلام علیک
یا رسول الله سلام علیک
یا حبیب الله سلام علیک
الف صلوة و سلام علیک
اللهم صلی علی محمد و ال محمد وَجِّلْ فَرَجَهُمْ...
جمع همراه عاقد صلوات فرستاد دیگه همه ساکت شدن... قلبم تو گلوم نبض میزد. کف دستهام و تیره ی کمرم خیس عرق شده بود ... کسرا هم به نظر عصبی میومد ... مدام پاشنه ی پاشو تکون تکون میداد و عاقد هم که یه حاج اقای کت وشلواری بود شروع کرد:
بسم الله الرحمن الرحیم...
اول سلام خدمت دو خانواده ی بزرگوار ... عروس و داماد ...
امروز اینجا هستیم تا به میمنت ولادت حضرت محمد (ص) ... اللهم صلی علی محمد و ال محمد وَجِّلْ فَرَجَهُمْ... و امام دانشمند جعفر صادق (ع) ... عقد و نکاه این زوج گران قدر رو جشن بگیریم... ان شاالله که به مبارکی این روز دعای رسول الله و اهل بیت ایشان پشتوانه ی اغاز این وصلت باشه ...
قال رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم:
اذا تزوج الرجل احرز نصف دینه...
پیامبر خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند:
کسی که ازدواج کند، نصف دینش را حفظ کرده است.
امام صادق(ع) هم در این باب می فرماید: هر که دختر یا پسر مجردی را همسر دهد، خداوند در روز قیامت با دیده رحمت به او می نگرد...
علی ایها حال... ان شا الله که مبارک باشه ...
خطاب به عروس و داماد این مجلس و عروس ها و دامادهای آینده عرض میکنم که، در زندگی مشترک دو چیز نباید به هیچ عنوان شکسته بشه...یکی غرور مرد و دیگری دل زن... اگر یکی از شما این ها را شکست بداند که شیشه ی عمرعشق را در قلب همسرش شکسته... شیشه ی عمر که شکست، شکست خورده ی واقعی تویی... خب...پدر عروس خانم و آقا داماد به همراه شناسنامه های فرزندانشون جلو بیان و رضایتشون رو اعلام کنن...
مونس خانم زمزمه کرد: حاج اقا پدر داماد سال گذشته فوت شدن ...
حاج اقا: خدا رحمتشون کنه ... برای رفتگان و عزیزانی که در این جمع نیستن صلوات محمدی...
باز صدای صلوات بلند شد صدای زمزمه ی فاتحه گونه ی کسرا رو میشنیدم. نفس عمیقی کشیدم ... تمام تنم میلرزید.
باز صدای صلوات بلند شد صدای زمزمه ی فاتحه گونه ی کسرا رو میشنیدم. نفس عمیقی کشیدم ... تمام تنم میلرزید.
حاج اقا پاشو رو پاش انداخت و گفت: بسم الله الرحمن الرحیم...
حس کردم نفسم تو سینه حبس شد و دستهام به رعشه افتادن!
قال الرسول الله(ص): النکاحُ سنتی و مَن رغب عن سنتی، فلیسَ مِنی... و بعد از چند لحظه که حس میکردم گوشام دارن زنگ میزنن ... دست سیما روی شونه ام فشرده شد...
بهش نگاه کردم.
نگاهش رو پر استرس به مسیری که بهش خیره بود ، دوخته بود و لباش اروم تکون میخورد. اما گوشام از استرس سوت میکشید!
به همون مسیر نگاه کردم...
مات شدم ... مبهوت و گیج ... سرم سنگین شده بود. انگار داشتم غش میکردم...
حس کردم یکی داره به قلبم چنگ میزنه ... رضا گوشه ای از سالن کنار درورودی ایستاده بود با یه کت وشلوار مشکی و یه سبد گل از رز و لیلیوم ... حتی اونم میدونست که من عاشق گل لیلیومم... و مات و مبهوت داشت به من نگاه میکرد. اونقدر شوکه شده بودم که دهنم کمی باز مونده بود، ادرس اینجا رو از کجا اورده بود؟... به سختی گردنمو چرخوندم وبه سیما نگاه کردم... سیما اروم فشاری به شونه ی من داد و منم با تذکر فیلم بردار که گفت: به قران نگاه کنم ....... سرمو فوری پایین انداختم.
ذهنم کاملا خالی بود ... اما سنگین بودم و پر از رخوت. انگشتام گز گز میکردن ... پاهام انگار روی یه شیب بودن و نوک پنجه هام از سرما سر شده بود ... وزن قران واسه دستای لرزون من سنگین بود!
تیره ی کمرم خیس عرق... خدایا ...
نجوایی درونم داد زد: بیخیال رضا میشی یا نه؟؟؟
و صدایی گفت: هنوزم دیر نشده اگر نمیخوای یا نمیتونی...
از زیر جلد قران دنبال دست کسرا گشتم... دستمو روی دست کسرا گذاشتم... قامت رضا توی میدون دیدم بود با اون سبد گلش که اون لحظه به چشمم خار میومد... نفسم سنگین شده بود و بالا نمیومد حس میکردم دارم خفه میشم... صدای عاقد تو سرم بود:
دوشیزه ی محترمه ی مکرمه،سرکار خانم نیاز نامجو ، ایا به بنده وکالت میدهید که شما را با مهریه ی یک جلد کلام الله مجید، یک جام آینه یک جفت شمعدان، 5 شاخه ی نبات به نیت 5 تن، 14 سکه ی بهار ازادی به عقد و نکاح دائمی و همیشگیِ شاه داماد، جناب آقای محمد کسرا راد در آورم؟ آیا بنده وکیلم؟
هانیه:عروس رفته گل بچینه!
عاقد بعد از مکثی زمزمه کرد:
عروس خانم،دوشیزه نیاز نامجو ،برای بار دوم عرض میکنم...آیا بنده وکیلم با مهر و صداق معین، شما را به عقد دائم و جاودانه ی ،اقای محمد کسرا راد دراورم؟ وکیلم؟
این بار سیما بلند گفت:عروس رفته گلاب بیاره!
من توی دلم فقط داشتم زمزمه میکردم : خدایا خدایا.... امیدوار بودم خدا از همین صدا کردن های پی در پی ش بفهمه که چی ازش میخوام... زیر چشمی به رضا نگاه کردم ... توی اون فاصله ته چشماش رو میتونستم بخونم... ته چشماش هیچی نبود مثل همون روزی که داشت میرفت هیچی نبود خالی بود ... خالی خالی... عسلی نبود شیرین نبود پر حرف نبود ... ! صادق نبود ... ته نگاه رضا هیچی نبود !
صدای عاقد منو بخودم اورد:
برای بارسوم عرض میکنم دوشیزه ی محترم، سرکار خانم نیاز نامجو ،آیا به بنده وکالت میدهید شما را با مهریه و صداق معلوم به عقد دائم اقای محمد کسرای راد دربیاورم ؟ ایا وکیلم؟
نفسم بالانمیومد ... قلبم تند تند میزد ... رضا جلوی دیدم بود ... کسرا کنارم...
هانیه بلند گفت: عروس زیر لفظی میخواد ...
ایه های قران و دوتایی میدیدم حس میکردم سرم داره گیج میره ...
مونس خانم با عجله خودشو به کسرا رسوند و یه جعبه قلب قرمز به کسرا داد.
کسرا لبخندی به من زد و مچ دست راستمو توی دستش گرفت و سه تا النگو رو توی دستم انداخت.
تمام تنم میلرزید و به وضوح میلرزیدم...
کسرا اهسته گفت: چرا نمیگی؟؟؟
بهش نگاه کردم... زبونم قفل شده بود .... همه ساکت بودن... لبام خشک بود و ته حلقم از خشکی زیاد میسوخت...
تمام تنم میلرزید و به وضوح میلرزیدم...
کسرا اهسته گفت: چرا نمیگی؟؟؟
بهش نگاه کردم... زبونم قفل شده بود .... همه ساکت بودن... لبام خشک بود و ته حلقم از خشکی زیاد میسوخت...
همه منتظر بودن و به من نگاه میکردن ... سنگینی نگاه تک تکشونو حس میکردم . این نگاها از من چی میخوان؟؟؟ من اینجا چیکار میکردم؟؟؟
صدای دوست دارم های رضا تو سرم کوبیده میشد ...
و من داشتم توی ذهنم دنبال یه حس میگشتم...
اما این حس به کی؟؟؟به کسرا؟؟؟ به رضا که تا دم سفره ی عقد من اومده؟
رضا اینقدر منو دوست داره؟؟؟
من واسه ی رضا اینقدر مهمم؟
خدایا ...
کسرا یا رضا؟؟؟
رضا که سه سال ازش بیخبر بود م...
کسرا که یه هفته ...
رضا یا کسرا ... رضا یا کسرا ...
تمام تنم یخ کرده بود ...
زیر چشمی قامت رضا رو توی اون جمع میدیدم... یعنی چه عطری زده بود؟؟؟ ته نگاهش چی بود؟
اگربگم نه چی میشه...
من و رضا؟؟؟
تمام رویای نوزده سالگی من فقط دو کلمه بود : من و رضا ...
یه ضمیر کنار یه اسم...
من و رضا... من و رضا ... نیاز و رضا!!!
من چی میخواستم؟؟؟
من با لباس عروس... کنارآدمی که شیفته ی شخصیت ارومش شده بودم نشسته بودم... و روبه روم مردی بود که اولین عشق زندگیم حساب میشد ...
اولین ادمی که با صدای کلفت ومردونه ای بهم میگه دوستم داره... اره دوستم داشت که تا اینجا اومد!
چطوری خبر دار شد...
چطوری فهمید...
چرا اومد؟
چرا اینجاست؟؟؟
چون دوستم داره؟؟؟چرا دوستم داره؟؟؟
این چه معنی ای میده؟
این عشقه؟؟؟
خدایا ... خدایا... خدایا...
من کسرایی و داشتم که بخاطر احترام به حرف من این مراسم و گرفته بود ... وحالا رضایی رو به روم بود که پا به این مراسم گذاشته... مراسمی که به نام کسرا بود ولی ...
به قول رضا... همیشه یه ولی هست!
من کسرایی و داشتم که بخاطر احترام به حرف من این مراسم و گرفته بود ... وحالا رضایی رو به روم بود که پا به این مراسم گذاشته... مراسمی که به نام کسرا بود ولی ...
به قول رضا... همیشه یه ولی هست!
عاقد برای بار چهارم داشت کلماتشو تکرار میکرد.
کسرا فشاری به پنجه های لرزونم از زیر جلد قران داد و گفت: اگر میتونی همیشه صادق باشی... اگر میتونی تا تهش باهام باشی... اگر میتونی همیشه همرام باشی ... بگو بله ... میتونی؟؟؟
به رضا نگاه کردم... یه قطره عرق از روی شقیقه ام سرخورد روی گونه ام...
کسرا متعجب مسیرنگاهمو نگاه کرد... چشمامو بستم...
چشمامو باز کردم.... رضا رو نمیدیدم...کسرا هم نمیدیدم. .. .
ولی حضور کسرا رو کنارم حس میکردم... گرماشو حس میکردم... نفسشو حس میکردم ...
نگاه طلایی و عسلیشو ...
شیطون گفتن هاشو ...
محبت هاشو... مهربونی هاشو...
حضورشو... وجودشو...
دوست دارم های نگفته اشو ...! من بدون حضور و گرمای این ادم چیکار کنم؟؟؟
نفسم توی سینه حبس شده بود حتی حس میکردم زمان ایستاده وضربان قلبم هم نمیزنه ...
عاقد سرشو بلند کرد و دوباره گفت: عروس خانم برای بار پنجم عرض میکنم ... ایا وکیلم شما رو به عقد دائم اقای محمد کسرای راد دربیاورم؟ وکیلم؟
رضا چشماشو گرد کرد و لبخند محوی زد ویه قدم جلو اومد... انگار امیدوار بود.
تو ته چشماش دنبال یه رنگ خاص کهربایی بودم ... اما ... ته نگاه رضا واسه من هیچی نداشت!
به بغل دستیم نگاه کردم... چقدر رنگ چشماش پر از محبت و مهربونی بود ... چقدررنگ نگاه کهرباییش روشن بود ... چقدر این نگاه آشنا بود!!! چقدر این چشما خواستنی بود... این حالت صورت... این نگاه سنگین... نجیب... با وقار... نگاهی که تیزی نداشت... نگاهی که هیزی نداشت!
من چرا هربار به این نگاه خیره میشم سیراب نمیشم و تشنه تر میشم... چطور میتونم از این نگاه بگذرم؟ بخاطر چی بگذرم؟بخاطر کی بگذرم؟
مگه همین نگاه منو وادار نکردتا غرورمو له کنم... پس چه مرگمه؟؟؟ خدایا ... من کسرا رو دوست دارم!
سرمو پایین انداختم ...
إِنَّ الَّذِينَ يَرْمُونَ الْمُحْصَنَاتِ الْغَافِلَاتِ الْمُؤْمِنَاتِ لُعِنُوا فِي الدُّنْيَا وَالْآخِرَةِ وَلَهُمْ عَذَابٌ عَظِيمٌ ﴿۲۳﴾
كساني كه زنان پاكدامن و بيخبر (از هر گونه آلودگي) و مؤمن را متهم ميسازند در دنيا و آخرت از رحمت الهي بدورند، و عذاب بزرگي در انتظارشان است.﴿۲۳﴾
ایه ی 23 سوره ی نور
حالا میدونستم چی از خدا میخوام: خدایا یه زندگی پاک به من هدیه کن ... نفس عمیقی کشیدم... چشمهای کسرا از نگرانی دو دو میزد...
نفس عمیق دوباره ای کشیدم...
قرآن رو بستم و تو دلم بسم الله گفتم و با صدای بلند و رسا بدون لرزش و لغزشی با یه اطمینانی که توی قلبم رسوخ کرده بود گفتم:
با اجازه ی پدر ومادرم و بزرگترهای جمع ... بــــلــــــــه...
صدای یه نفس عمیق کسرا توی کِل کشیدن پیچید و بعد نوبت کسرا شد...........
عاقد:جناب آقای محمد کسرا راد، وکالت بنده را برای رسمی کردن این عقد میپذیرید؟
کسراتند و شیطنت وار گفت : بله حاج اقا ... بله تمومش کنید تا پشیمون نشدن! و بله گفتن کسرا با ناپدید شدن رضا یکی بود! واقعا یه نفس راحت کشیدم از رفتنش!
مجلسمون با صدای خنده منفجر شد...
همون لحظه ی خنده و کل کشیدن مصادف شد با دیدن یه خودکار ابی که درش جوییده شده بود ... و مال من بود! خودکار من...
کسرا تو اون حجم شلوغی بهم که داشتم با تعجب به خودکارم نگاه میکردم ، گفت:واسم شانس میاره ...
وخندید .... بعد از ثبت رسمی عقد و امضای دفتر ازدواج که تمومی هم نداشت،عاقد رفت و همه هجوم اوردن برای تبریک و روبوسی...خیلی خودمو کنترل کردم که گریه نکنم... هیچ حال خودمو نمیفهمیدم ... کسرا به سمت من چرخید و تورمو اروم بالا زد... از توی یه صندون نقره ای دوتا حلقه که سفارشی ساخته بودیم و به شدت ساده بودن، یکی طلا سفید و یکی از جنس پلاتین دراورد... اونی که روش به لاتین نوشته شده بود محمد کسرا مال من بود و اونی هم که روش نیاز نوشته شده بود مال کسرا بود....
دستمو با ظرافت توی دستش گرفت، لبخند از روی لبش کنار نمیرفت... چشماش بیشتر ا ز همیشه برق میزد ... حس میکردم عسل نگاهش نیروی جاذبه داره... هرچی نگاهش میکردم بیشتر غرق میشدم و بیشتر توش فرو میرفتم و بیشتر تشنه ی نگاهش میشدم...
نفس عمیقی کشید و اروم اروم انگشتر و توی دست چپم فرو کرد.
یعنی حالا معنی انگشتر نشون که توی دست راست میندازن و انگشترمالکیت و که توی دست چپ میندازن و میفهمیدم! بعد از اینکه تا اخر انگشتر و تو انگشتم فرو کرد، خیلی اروم دستمو بالا اورد و سرشو خم کرد... دستمو به لبش نزدیک کرد چشمامو ثانیه ای بستم ... لبای داغ و نرمشو روی پوست سرد من گذاشت... نرم و داغ پشت دستمو بوسید...
یه نفس عمیق کشیدم همون یه بوسه ی عمیق و طولانی حکم اب روی اتیش داشت. ته دلم قرص شده بود ...
تو چشماش پر از حرف بود ... یه عالمه حرف روشن وشیرین... بعد از رد و بدل کردن حلقه ها نوبت به ساعت هامون رسید که از توی ژرنال انتخابشون کرده بودیم چون هیچ کدوممون وقت خریدن نداشتیم...ما انتخاب کردیم و خلاصه برامون جور شد.
مونس خانم جلو اومد و یه ست سرویس خیلی شیک سفید و به کسرا داد و گرم و مادرانه کسرارو بغل کرد و زد زیر گریه ...
یعنی کسرا یه جوری مامانشو عین بچه ها بغل کرده بود که هممون هم متاثر شده بودیم هم یه صحنه ی خیلی شیرین و مهربونو دیدیم...
کسرا اروم خم شد و گردنبند و دستبند و گوشواره رو انداخت...
از طرفی هم پدر و مادر من به کسرا یه زنجیر خیلی شیک هدیه کردن ... و من هم اونو توی گردن رشید و خوش فرم و درشت کسرا بستم.
یه زنجیر از جنس همون پلاتین که روش طرح ورساچه داشت نه خیلی کلفت بود نه خیلی نازک ... کلا به کسرا خیلی میومد.
نادین هم جلو اومد و به من یه انگشتر خیلی خوشگل برلیان که خیلی مناسب انگشت وسطم بود هدیه داد و با کسرا رو بوسی کرد... عزیزم... داداشیم چشماش خیس شده بود زیر گوش کسرا چیزی گفت که نشنیدم ... ولی کسرا با یه حتما از ته دل انگار ته دل نادین هم قرص کرد.
بعد از اینکه هدیه های اصل کاری ها رد و بدل شد سیما بلند گفت: حالا نوبت عسله ...
همزمان هم شروع کردبه شعر خوندن و بقیه همراهیش کردن:
من نمیام من نمیام،خونه بابا بهتره...
خونه بابا نون و پسته،خونه شوهر غمه و غصه!
ای یار مبارک بادا،انشالله مبارک بادا،،،،بادا بادا مبارک بادا،انشالله مبارک بادا....
عروس خانم گریه میکرد گله گوشم گم شده...
شازده دوماد خنده میکرد تو جیبم قایم شده!
ای یار مبارک بادا،انشالله مبارک بادا،،،،بادا بادا مبارک بادا،انشالله مبارک بادا....
کی تو حجله؟کی تو حجله؟آقا کسرا با زنش...
کی بگرده دور حجله؟خواهره کوچیکترش!
ای یار مبارک بادا،انشالله مبارک بادا،،،،بادا بادا مبارک بادا،انشالله مبارک بادا....
با همین چرت و پرتهایی که سیما و هانیه میخوندن و معرکه گرفته بودن پشت سر ما، من انگشت کوچیکمو اول با چندشی بعد هم که اصلا دلم نمیومد از تو دهنش دربیارم کردم تو دهن کسرا و کسرا هم یه مک بهش زد و زرتی هم سرخ شد و سرشو عقب کشید ... خودش انگشتشو کرد تو ظرف عسلو به طرف من گرفت...
هی هم دستشو با شیطنت عقب جلو میکرد و نمیذاشت من بگیرم دهنم... که با جفت دندونام انگشتشو گاز گرفتم و خلاصه دهنمون عسلی شد ... البته اون عسل خوردنی کجا و عسل چشمای کسرا کجا!
هی هم دستشو با شیطنت عقب جلو میکرد و نمیذاشت من بگیرم دهنم... که با جفت دندونام انگشتشو گاز گرفتم و خلاصه دهنمون عسلی شد ... البته اون عسل خوردنی کجا و عسل چشمای کسرا کجا!
یخرده که دورمون خلوت شد کسرا به همراه نادین رفتن تا یه دوری توی باغ بزنن و کم وکسری نباشه، سیما فوری از این فرصت استفاده کرد و گفت: اون رضای خر چرا اومده بود؟؟؟ اصلا ادرس و کی بهش داده؟
بیخیال گفتم: خیر سرش میخواست مطمئن بشه ... چه میدونم همینو بگو ...
سیما لبخندی بهم زد وگفت:خوشحالی؟
با خنده گفتم: خیلی... و دستشو محکم تو دستم گرفتم وگفتم: فکر کنم دیگه خیال همه رو راحت کردم نه؟
سیم غش غش خندید و گفت: یعنی بار سوم نگفتی ها گفتم دیگه نمیگی. . .
اهسته گفتم: بنظرت این قضیه رو به کسرا بگم؟
سیما: نه ... حالا واسه من راستگو شده ... نمیخواد ... دیگه همه چیز وفراموش کن ... الان جدی جدی دیگه شدی زن کسرا ...
با خنده گفتم: حالا کو تا شب...
سیما غش ش خندید و گفت : نمیری دختره ی منحرف...
با حرص گفتم: نه که تو شبا با حسام تو رخت خواب گل یا پوچ بازی میکنین...
سیما بشکونی از بازوم گرفت و گفتم: زهرمار نکن ... من شب جواب کسرا چی بدم؟؟؟
خندید و حینی که دسته گلی که رضا اورده بود رو از روی سفره ی عقد کنار میزد کارت موجود توی دسته گل رو برداشت وگفت: ببین چی واست نوشته؟
به کارت نگاه کردم...
"تا نباشد جدایی ها کــــس نداند قدر یاران ، کویر خشک می داند بهای قطره ی باران
ببخشید قدرتو ندونستم نیاز.
خوشبخت باشی خانم راد ..."
سیما فوری کارت و از دستم کشید وگفت: تو فکر نرو ... کار درست و کردی...
کارت و ریز ریز کرد و رو به یکی از خدمه کارت ریز شده و سبد گل رو داد و گفت: لطفا بندازیدش دور...
و سیما به من نگاه کرد. گوشیمو توی کیفم انداخت و درنهایت ابروهاشو داد بالا به صورتش یه مدلی داده بود ... یه جور قاطع که حرفی تو کارش نیارم ... ولی من واقعا از این کارش لبخند زدم و با یه نفس عمیق وارامش گفتم:
-مطمئنم امروز درست ترین کار زندگیمو کردم...
خندیدم و خندید و همون موقع دو تا بچه که واسه خودشون عروس و دومادی بودن رو به روم قرار گرفتن و دختره که فوق العاده خوشگل و خوردنی بود گفت: زن دایی؟؟؟
ای ذوق کردم با شنیدن این حرف...
خندیدم وگفتم: جونم؟
هدیه خودشو بین من وسیما جا کرد وگفت: زن دایی منم عروس بشم مثل تو خوشگل میشم؟؟؟
خندیدم وبوسش کردم و گفتم: اره هدیه خوشگلم ... از منم خوشگل تر میشی...
علی پسر امیرحسین برادر کسرا درحالی که داشت یه شیرینی از توی ظرف سفره عقد برمیداشت و معلوم بود معطل هدیه است که از بغل من بیاد پایین گفت: زن عمو شما عمو رو دوست دارید؟
سیما پقی زد زیر خنده و منم از خنده ی سیما خندیدم وگفتم: اره علی جون اگر دوستش نداشتم که زنش نمیشدم...
با بلند شدن سیما کسرا کنارم نشست و گفت: خوبی خانمم؟
-مرسی ...
لباشو به گوشم نزدیک کرد و گفت: تو میخواستی منو سکته بدی که بار پنجم گفتی؟
خندیدم و علی خودشو تو بغل عموش جا کرد و گفت: عمو محمد؟
کسرا: جانم؟
علی با هیجان گفت: زن عمو میگه چون شما رو دوست داشته زنت شده ... تو هم چون زن عمو رو دوست داشتی زنش شدی؟
علی با هیجان گفت: زن عمو میگه چون شما رو دوست داشته زنت شده ... تو هم چون زن عمو رو دوست داشتی زنش شدی؟
کسرا یهو قه قهه زد و گفت:علی اقا من شوهرشم نه زنش...
علی که معلوم بود نفهمیده به همراه هدیه رفتن تا به بازیگوشیشون برسن... و ما هم مشغول عکس گرفتن با خانواده ها شدیم... یعنی دهنم کف کرد هرکی بهم رسید گفت: مبارک باشه خوشبخت بشید ... هی بگم مرسی... لطف دارید ... فلان و اینا ... عجیب قر تو کمرم جمع شده بود فراوون!
بعد از تموم شدن عکس ها، به سمت سالن رفتیم... اقایون قرار بود توی باغ بمونن و خانم ها هم توی سالن ... دوتا فیلم بردارها هم دورمون میچرخیدم...
توی جایگاه مخصوصمون که خیلی جالب با کاه و گونی و گل های لیلیوم و مصنوعی تزیین شده بود نشستیم... دسته گل های زیادی دور وبر میزی که روبه رومون بود قرار داشت.
روی میز موز و پرتقال و لیمو و کیفی چشمک میزد. یعنی با دو قاشق جوجه کباب کی سیر میشد که من دومی باشم تازه اونم باچی ... با اون همه استرس... هیچی اصلا از گلوم پایین نرفت.
یه سقلمه به پهلوی کسرا زدم و کسرا گفت: جانم؟
ای خدا نکشتش... دلم هری ریخت... اولین جان گفتنش بعد زن وشوهریمون!
خندیدم و گفتم: موز میخوری؟ نصف کنم با همی بخوریم؟
کسرا خندید و گفت: چرا که نه این موز خوردن داره... اولین خوراکی بعد از زناشوی...
خندیدم و گفتم: حالا کو تا زناشویی...
کسرا پقی زد زیر خنده و منم نفهمیدم یهو این همه رو از کجا اوردم که این حرفو بهش بزنم.
ولی کسرا دیگه مگه ول میکرد ...
زیرگوشم گفت: میخوای همین پشت مبل کسی هم نمیبینه ...
موز وپوست گرفتم و با خنده و خجالت و شرمندگی و یواشی گفتم : ساکت .... بی اددب...
با کارد خردش کردم و با چنگال با هم مشغول شدیم... یعنی عجیب موزه واسم مزه ی کباب میداد اینقدر که گرسنه بودم. البته بیشتر واسه اینکه کسرا هم با من میخورد و خلاصه دیگه دیگه ... اولین خوراکی بعد زناشویی به قول کسرا!
با صدای فیلم بردار که میگفت بریم سر میزهای اقوام و سلام علیکی داشته باشیم فوری بلند شدیم... کسرا به هیچ وجه دستمو ول نمیکرد و جالبیش اینجا بود که با همه خیلی گرم و دوستانه سلام علیک میکرد وبه کسی هم نگاه نمیکرد ... اینقدر کیف میکردم به کسی نگاه نمیکنه! فقط به من نگاه میکرد، اصلا همه به من نگاه میکردن ، اینقدر خوشم میومد ... گل مجلس بودم رسما... خیلی حس خوب داشت .
شیما درحالی که خیلی دور وبر من وول میخورد با یه لباس ساتن کوتاه و دکلته و بوت های مشکی که تا سر زانوش میومد و هفت قلم ارایش کرده بود گفت: وای زن داداش خیلی خوشگل شدی... همه عمه هام خاله هام از خوشگلیت میگن....
بااین حرفش ذوق زده شدم ... که به میز زهرا و مادرش رسیدیم... نمیدونم چرا نیشم یهو بسته شد!
یه پیراهن ساتن سبز سدری تنش بود که استین کوتاه بود و شالی از جنس لباسش روی موهاش بود.
با من خیلی دوستانه دست داد و گفت: خوشبخت باشید ... خوشبخت باشید پسرعمه ...
کسرا سری تکون داد و منم تشکری کردم و باهم به سمت میز دیگه ای رفتیم!
تو نظر خودم من از زهرا هم خیلی خوشگلتر بودم هم سرتر... چون زهرا اصلا دختر خوشگلی نبود ... قیافه ی ساده ای داشت و دماغش خیلی بزرگ واستخونی بود ولی چشمای ابی نازی داشت ...
اما به پای من نمیرسید! من یه دختر شرقی و ظریف مریف کجا و زهرا کجا... اصلنشم منو کسرا خیلی بهم میایم!
بعداز سلام و علیک خواستیم به جایگاهمون برگردیم که ارکست بعد از سلام علیک مجلس و توی دستش گرفت و بلند گفت: خب اول به افتخار این عروس و داماد یه کف مرتب ...
مهمونامون خیلی بی حس و حال برامون دست زدن ...
طوری که صدای ارکست هم در اومد و گفت: مرسی از این همراهی واقعا... اینطوری که شما دست زدید انگار اصلا نمیخواین این دوتا جوون خوشبخت بشن... خانم ها اقایون لطفا برای خوشبختی این دو نوگول نوشکفته یه کف محکم...
جمع خانم ها که رسما ترکوندن با جیغ و سوت و کل کشیدن ...
کسرا دستمو گرفت و صدای ارکست بلند شد وگفت: خب برای رقص اول عروس داماد عزیز تنها میرقصن لطفا مراقب کوچولوهای عزیز باشید که ان شا الله تا اخر شب یه تعامل خوبی بین فیلمبردار و ما و شما باشه ... بریم که داشته باشیم...
اولش بدون اهنگ شروع کرد به خوندن: امشب تموم عاشقا ...
وبقیشو مهمون ها ادامه دادن: با ما میخونن یک صدا ...
خواننده که واقعا ادم خوش مشرب و مجلس گرم کنی بود بلند گفت: مرسی از این همراهی... ویهو صدای اهنگ از بلند گوها پخش شد ...
اروم شروع کردم جلوی کسرا رقصیدن ... دستامو با حالتهای ظریف حرکت میدادم ...
کسرا خنده اش عمیق تر شد و همراه با خواننده زیر لب زمزمه میکرد:
امشب تموم عاشقا با ما ميخونن يك صدا ميگن تويي عاشق ترين عروس دنيا
دلمو وردارو ببر كوچه به كوچه شهر به شهر بگو كه نذر چشماته اي عروس دلبر
يه جفت چشم سياهو يه حلقه ي طلايي يه فرش ياس و الماس و دلي كه شد فدايي
آره من مسته مستم با اين عهدي كه بستم پيش اون آيينه ي چشمات واي نپرس از من كي هستم
دستمو گرفت و درحالی که یه چرخی زدم فکر کردم کسرا چقدر قشنگ و مردونه میرقصه! کلا ازش بعید بود!
اي عروس مهتاب اي مستيه ميه ناب امشب با صد تا بوسه دومادو درياب
حالا كه با تو هستم دنيارو ميپرستم نگي كه يه وقت نگفتم عاشقت هستم تا كي ... تا زنده هستم
*****
درحالی که بلند میخوندن:
امشب شب ماست سحر نداره مستي و راستي اين عروس رو دست نداره
کل اقوام دورمون حلقه زده بودن ... شیما و هانیه و سیما که رسما داشتن مجلس و میترکوندن با جیغ و سوت ...
منم دیگه کلا خانم بازی و محجوب بودن و گذاشتم کنار و همراه کسرا میخوندم...
با اين همه ستاره كي ديگه خبر نداره ماه شب 14 امشب پيش تو كم مياره
اين سرنوشت زيبا ببين چه كرده با ما همگي بگين ماشااله مباركه ايشاله
اي عروس مهتاب اي مستيه ميه ناب
وقتی به اینجاش رسید سرشو جلو اورد و جلو صورتم گفت: امشب با صد تا بوسه دومادو درياب
منم سرمو به علامت نه تکون دادم و یه چرخی زدم که همه با کل کشیدن تشویقم کردن ...
حالا كه با تو هستم دنيارو ميپرستم نگي كه يه وقت نگفتم عاشقت هستم ...
جمع یه صدا گفت: تا كي
کسرا هم خندید ...
از بلندگو ها پخش شد صدای خواننده که از جانب کسرا انگار میخوند: تا زنده هستم!
بعد از تموم شدن اهنگ، منتظر اهنگ بعدی بودیم که ارکست بااعلام سرد بودن هوا از خانم ها اجازه خواست تا اقایون هم به سالن تشریف بیارن ...
یخرده به کسرا نگاه کردم اروم زیر گوشم گفت: ان شا الله که شنلتو میپوشی...
خندیدم و گفتم: کسرا جونی اذیت نکن دیگه .
کسرای سری تکون داد و گفت: چی بگم؟؟؟
گردنمو خم کردم وگفتم: تو رو خدا همین یه شبه ...
کسرا انگشتشو تهدید امیز بالااورد و گفت: همین یه شب ها ...
خندیدم و لوسی وبا ناز گفتم: چشم شوهرجونم...
کسرا از خنده ریسه رفت و بعد از نشستن اقایون توی سالن دوباره اهنگ از بلند گوها شنیده شد... اهنگ خوشگلا باید برقصن... پسرای فامیل هم رسما داشتن میترکوندن... بخصوص نادین و کیوان که بهم افتاده بودن و کلا تو دست گرفتن مجلس رو دست نداشتن!
یعنی فکر کنم خانواده ی کسرا رسما فکر کردن نادین و کیوان دیوونن ...