امتیاز موضوع:
  • 3 رأی - میانگین امتیازات: 3.33
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان دردم"خیلی قشنگه بدو بیا تو"

#15
(22-08-2013، 14:51)gisoo.6 نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
مرسی عزیزمممHeartHeart

خواهش میکنم گلم

به ساعت نگاه کردم . بیست دقیقه به یازده بود ... کی بود این وقت شب؟؟؟
کسرا با خنده جواب داد:احوال مونس جون ... 
جانم؟مونس... هان مادرش... نیشم باز شد.
کسرا خندید و گفت: جای بدی نیستم چطور؟ ... خب؟؟؟... شیما امتحان چی داره؟ ... فردا ریاضی داره؟ الان یازده شب یادش افتاده؟ ... مادر من من منزل اقای نامجو هستم. بله ... خندید و گفت:سرزده مزاحمشون شدم ... چشم... قربونت ... باشه ... به شیما بگو بخوابه ... موقع اذان بیدارش میکنم باهاش کار میکنم . اره ... باشه ... چشم... سلامتم میرسونم . خداحافظ.
و با خنده گفت: این دختر منو کشته ... دقیقه ی نود یاد امتحانش میفته ...
و با خنده به پیش دستی خیره شد وگفت: همه ی هسته هاشو خوردی نه؟
یه مشت کوچیک به پهلوش زدم و بعد از کمی تو سر وکله ی هم زدن ... کسرا عزم رفتن کرد. کلی از مامانم وبابام تشکر کرد و خلاصه منم قرار شد برم بدرقه اش کنم.
تابلوی فرزاد هم با خودم بردم تو اسانسور که نیش کسرا باز شد.
وقتی به در کوچه رسیدیم بهم گفت: امشب عالی بود ... کلی از پدر و مادرت تشکر کن.
خندیدم و گفتم: تا سرکوچه میرسونمت .
دستمو گرفت و با هم تا سرکوچه تو سکوت قدم زدیم ... یعنی یه لحظه خواستم کاش بارون میومد و ما قدم میزدیم ... همون موقع صدای رعد و برق اومد و تو دلم گفتم:قربون خدا برم کاش یه چیز دیگه خواسته بودم.
کسرا نفس عمیقی کشید و گفت: چه بارون به موقعی... 
خندیدم و درحالی که تابلو رو زیر بغلم گذاشتم ... دستمو طبق عادت دراز کردم تا چند تا از اون قطره ها رو بگیرم کسرا دستمو تو دستش فشار داد وگفت:سردت نیست؟
-نه ... خیلی هم خوبه ...
سرکوچه ایستادیم و کسرا تو چشمام نگاه کرد و گفت: نیاز تو از حرفت مطمئنی؟
با هیجان گفتم:کسرا من واقعا اینو از صمیم قلبم میخوام ... 
کسرا یه فشاری به دستم داد و اهسته گفت:واقعا میخوای که مقدماتشو اماده کنم؟ یعنی نمیخوای بیشتر بشناسیم همو؟ نیاز من وتو ... خیلی وقت داریم...
اخم کردم و گفتم: تو هنوزم...
کسرا انگشتشو روی لبم گذاشت و گفت: هرچی که خواسته ی تو باشه خواسته ی منم میشه ... دیگه داریم ما میشیم نیاز... سعیمو میکنم ... ولی اگر نشد ...
حالا نوبت من بود که انگشتمو بذارم روی لبش... خندید مو گفتم: جور میشه ... باور کن همه چی جور میشه ... 
همونطور که نگام میکرد گفت: نیاز پس فردا نمیگی چقدر زود شد؟؟؟
قاطع گفتم: نه ...
کسرا:نیاز حرفتو جدی گرفتما ...
خندیدم و گفتم:خب منم همینو میخام دیگه ... که جدی بگیریش!
خندید و اهسته گفت:باشه تمام تلاشمو میکنم ... ولی...
-ولی چی؟
کسرا با یه نگاه مضطربی گفت: خونه چی نیاز؟
-نگران نباش کسرا ... اگر تو بخوای حاضرم یه مدت خونه ی پدر و مادرت زندگی کنم... 
از حرفم لبخندی زد... با اینکه دودلی و تردید و ته نگاهش میخوندم و میدونستم نامطمئنه ولی همین که فعلا این موضوع و قبول کرده بود خوشحال بودم هرچند که دلم نمیخواست با بهونه دوباره همه چیز عقب بیفته ، تو چشماش خیره بودم که اروم دستمو بالا برد و انگشت اشارمو بوسید ... 
کل هیکلم اتیشی شد و برای اینکه باز تو خلسه و خلا گیر نیفتم تابلو رو توی سطل مکانیزه ی سر کوچه پرت کردم که یه گربه ی سیاه از توی سطل پرید بیرون و با صدای بلند جیغ کشیدم ...
کسرا دستمو گرفت و اهسته گفت: خوبی؟
از گربه هه که میو میو کنان داشت تو خیابون میدوید حرصی گفتم: نزدیک بود بپره روم ...
کسرا لپمو کشید وگفت: چقدر شجاعی نیاز.... گربه ترس داره؟
اخم کردمو گفتم:هیچ وقت از گربه ها خوشم نمیومد ... 
کسرا خندید که صدای خندش تو رعد و برق گم شد... یه نگاه پرترس به اسمون کردم...
کسرا اهسته گفت: از رعد و برقم خوشت نمیاد ...
دستموکشید و گفت:بدو برو خونه موش کوچولو... 
یه خرده خودمو لوس کردم و اونم منو تا دم خونه رسوند ومنم وارد خونه شدم ... وایستاد تا برم داخل مجتمع و بعد هم من از پنجره ی راهرو تماشا کردم که سوار ماشینش شد و برام چراغ زد و رفت.تو اون تاریکی منو چطوری از پشت پنجره دیده بود...؟
خدایی چشمای تیزی داشت!
باز من بودم و یه عالم ادرنالین ... پله ها رو دو تایکی ساعت دوازده شب بالا رفتم ... وارد خونه شدم ... بابا اینا به روم نیاوردن که من چرا نیم ساعت تو کوچه موندم و چرا خیس شدم.
تو اتاق چپیدم و لباس هامو عوض کردم. یعنی باور کنم که قبول کرد؟؟؟
رفتم رو شویی و مسواک وبرداشتم روش خمیردندون مالیدم... همیشه عادت داشتم حین مسواک زدن راه برم... به اتاقم رفتم ... صفحه ی گوشیم روشن خاموش میشد.
نگاش کردم . یه اس داشتم.
مسواک وبا دندونام نگه داشتم و دو دستی صفحه رو باز کردم.
کسرا بود.
نوشته بود: بخاطر امشب بی نهایت ازت ممنونم ... از خانوادت تشکر کن ... امشب واقعا حس کردم جزیی از شما هستم ... جزیی از نامجوها. بخاطر تابلو ازت ممنونم... بهت قول میدم خاطراتی بهتر وزیباتری برات بسازم ... تمام سعیمو میکنم تا مقدمات عروسیمون زودتر وزودتر فراهم بشه ...نیازم از حالا به بعد **** متن موجود نیست!...

لعنتی شیش تا ستاره بود و نوشته ی" متن موجود نیست". نمیخوام... من پیام کسرا ... یعنی چه ... کیه که به مخابرات شکایت کنم...!
نصف خمیردندون و قورت دادم... یخرده به گوشیم نگاه کردم نخیر مثل اینکه ادامه ی پیام قصد اومدن نداشت. اخه کسرا جونم چرا پیام طولانی میدی که نصفش نیاد من تو خماریش بمونم؟؟؟
با حرص گوشیمو پرت کردم . پیام نصفه جواب دادن نداشت. از اتاقم بیرون اومدم که مامان گفت: نیاز زود بخواب فردا زود بیداری میشی ها ...
با چشمهای گرد شده و دهن پر خمیر دندون گفتم:چرا؟
بابا مداخله کرد و گفت: مگه کسرا بهت نگفت؟صبح قراره برین ازمایش خون ...
-به من چیزی نگفت.
نادین: دم رفتنی از بابا اجازه گرفت بیاد دنبالت ... لابد همون موقع که رفتی مانتو بپوشی...
بابا و مامان حرف نادین و تایید کردن ...
مامان هم گفت: یه پیام بهش بزن ببین تکلیفت چیه؟
ای ذوق کردم که باید تکلیفمو کسرا روشن کنه ...
دوباره پریدم تو اتاق ...
صفحه ی گوشیم خاموش وروشن میشد.
یه پیام دیگه از کسرا نوشته بود: نیازی فردا من هشت صبح میام دنبالت برای ازمایش خون ... باشه عزیزم؟ دیگه باید به کارا سرعت بدیم.
نفس عمیقی کشیدم و با یه استرسی که به جونم افتاده بود نوشتم:باشه ... فردا هشت صبح منتظرم.
و گوشیمو زدم به شارژ ... 
به سمت دستشویی رفتم وصورتمو شستم ... حالا یه فکر گند افتاده بود تو سرم... حاملگی مادرم کم بود ... قضیه ی فرزادکم بود ... استرس ازمایش خون و اگر خون هامون به هم نخوره هم اضافه شد!!! 
فصل دهم:
پاهامو دراز کردم و روی صندلی خشک و ناراحت کننده ی ازمایشگاه کمی کش وقوس اومدم.
کسرا دستمو گرفت و یه لحظه با تعجب برگشت سمتمو گفت:
-تو چرا یخ کردی؟؟؟ سردته؟
کسرا دستمو ماساژ میداد و منتظر جوابش بود.
خدایی خز بود بهش بگم کلا با امپول وسرنگ هیچ میونه ی خوبی ندارم ... ولی خب هیچی نگفتم ...به خانم بازیم ادامه دادم و گذاشتم فکر کنه اره سردمه ...
یه خمیازه کشیدم و گفتم: کاش ساعت ده اینطورا میومدیم.
کسرا: بعد این میرسونمت خونه تخت بخواب. 
لبخندی زدم که کسرا هم لبخندی زد وگفت: خوبی ؟ 
دستی به صورتم کشیدم و گفتم: اگر خون هامون به هم نخوره ... 
کسرا سریع گفت: به جنبه های مثبت فکر کن ...
از ارامشش اروم شدم و نوبتمون شد تا بریم خون بدیم.
چشمهامو بسته بودم و منتظر بودم پرسنلی که مشغول خون گرفتن از من بود بهم بگه کارش تموم شده.
با حس بیرون اومدن سوزن از تو فاصله ی بین ساعد وبازوم ... یه نفس راحت کشیدم. خدایی خوب خون گرفت بعضی ها انگاری با ادم خصومت دارن چنان میزنن رو دست ادم که ادم حس فلج شدن بهش دست میده ...
دختره خونمو تو شیشه کرد و اومد بلند بشه که یهو پاش گیر کردبه این صندلی چرخی های گرد و سیاه که به وفور اونجا به چشم میخورد ... در نهایت هم شیشه ی محتوی خون من از دستش افتاد و شکست.
با ناراحتی بهم نگاه کرد.
منم اهی کشیدم و استین اون یکی دستمو بالا دادم و گفتم: عاشقی ها ...
خندید و گفت: نامزدم از صبح بهم زنگ نزده نگرانشم ... 
و با شرمندگی گفت: ببخشید خانمی.
-عیبی نداره ... و به این فکر کردم اون شیش روزی که من از کسرا خبر نداشتم واسه این رخ میداد چی میکرد.

بهرحال زود خونمو گرفت و ازش تشکر کردم که هیچی دردم نیومد.
خواستم بلند بشم که سرم گیج رفت .
ولی محل سرگیجه ام نذاشتم و رفتم تا ازمایش ادرار و بدم و درنهایت کارتی که باید به سالن توضیحات میرفتیم و میگرفتم.
کارام که تموم شد اروم اروم در امتداد راهروی ازمایشگاه قدم میزدم که اگر افتادم یه جا رو بگیرم...
کسرا با دیدنم از روی صندلی بلند شد و گفت: نیاز؟
یخرده تو چشماش نگاه کردم وگفتم: اِ ... اینجایی...
و دست دراز کردم تا کیفمو ازش بگیرم. یخرده نگام کرد و حس کردم میخواد یه چی بگه ...
اهسته گفتم:چیزی شده؟
با من من گفت:پدرت زنگ زد...
کیفمو ازش گرفتمو رو شونم انداختم ویه سری به علامت خب تکون دادم که حس کردم مغزم قراره از چشام بزنه بیرون.
با این همه دستی به پیشونیم کشیدم ... لعنتی کف دستمم بوی الکل گرفته بود ، شدت سرگیجه ام با این استشمام بوی خوش بیشتر شد ... زمزمه وار گفتم:خب چی گفت؟
کسرا: باید بریم بیمارستان ... مثل اینکه حال...
با بهت گفتم:مامانم؟
کسرا تند گفت: نه ... عزیزت ...
حس کردم کسرا داره سیاه وسیاه تر میشه ... اومدم دستم وبه جایی بگیرم که نتونستم و انگار که داشتم تو یه چاله فرومیرفتم ... اما کسی مانعم شد و انگاربین زمین و هوا منو گرفت.
صداش واز یه جای دور شنیدم و بعد حس کردم منو تکیه داده به خودش واروم داره کمکم میکنه که بریم یه جایی... چشمامو بسته بودم ... سرم گیج میرفت ... یه جورایی داشتم روی اب راه میرفتم ... یا تو هوا... کسرا منو تو ماشین نشوند و کمی بعد حس کردم یه مایع شیرین و خنک که مزه ی پرتقال میداد و ریخت تو دهنم...
چشمامو باز کردم ... کسرا با نگرانی صدا میکرد و بدنه ی پاکت اب پرتقال و محکم فشار میداد تا مایعش تو دهنم بریزه... قورت دادم و کسرا پاکت و کنار کشید ودرحالی که یه بیسکوییت های بای رو برداشت ونصفش کرد ... اروم گذاشتش تو دهنم...
اولی ونفهمیدم چطوری خوردم... اما سر دومی کمی هوشیار تر شدم... سر سومی فهمیدم در تمام این مدت انگشتهای کسرا میخوره به لبام و ...
دوباره نی و گذاشت تو دهنم و پاکت و فشار داد ... حالم خوب شده بود سرگیجه نداشتم. صداشو از دور نمیشنیدم ... سیاه هم نمیدیدمش... اما نمیدونم چرا هنوزوانمود میکردم چشمام خماره و حالم خوب نیست.
داشتم له له میزدم برای بیسکوییت چهارم ... که خوشبختانه به مرادم رسیدم.
کسرا پاکت وکنار کشید و یه بیسکوییت از تو بسته که دقیقا روی داشبورد بود برداشت... نصفش کرد و اروم بین انگشت اشاره وشصتش نگهش داشت... یه نفس عمیق کشیدم که خورد به دستش و به من با لبخند نگاه کرد .. اروم بیسکوییت و بین لبام گذاشت و دستشو عقب کشید تا نیمه ی دوم بیسکوییت و هم اماده کنه تا بهم بده ...اروم اروم جویدمش و کسرا دوباره با همون حالت بیسکوییت وگذاشت جلوی دهنم ... گرمای دستش داشت لبامو گرم میکرد ... نگاهش و تو نگام انداخته بود و نگران بود ... غرق اون همه عسل شده بودم ... که باز موهای دست و پام سیخ شد ... بیسکوییت و که خوشمزه ترین طعم دنیا رو داشت و اروم جوییدم و چشمهامو بستم .... یه بیسکوییت که شکلاتی بود ... گرم بود ... مزه ی عسل هم میداد ...امم ... مزه ی نگرانی... مزه ی دوست داشتن ... یه عالم مزه های خوب دیگه ... اونقدر گیر اون مزه بودم که یادم رفت از حال عزیزم بپرسم... عزیزی که عزیزترینم بود ... اما عزیز ترا ز کسی که بیسکوییت ها رو میذاشت تو دهنم؟؟؟نگرانم بود یا ...
کسرا با پشت انگشت اشاره اش روی گونه امو نوازش کرد وگفت: بهتری؟
اب دهنمو قورت دادم و بهش نگاه کردم وگفتم: بریم پیش عزیزم ...
کسرا کمربندم و در و بست برام و به سمت فرمون حرکت کرد . با سرعت به سمت بیمارستان روند و من تو فکر و خیالم که اینقدر شلوغ بود گم شده بودم که هیچ نفهمیدم کی به بیمارستان رسیدیم.
هم قدم با کسرا درحالی که دستمو گرفته بود و با فشارهای متناوبی که به انگشتهام میداد سعی میکردم ارومم کنه از اطلاعات بخش مورد نظر وپرسیدیم...
سی سی یو ... مثل یه پتک بود تو سرم... با اینکه ضعف نداشتم اما باز دچار ضعف شدم ... کسرا هم حالمو فهمید ومنو به خودش تکیه داد ... کیفمو ازم گرفت با هم سوار اسانسور شدیم. تو اسانسور هم به بازوی کسرا تکیه داده بودم ... یه بغض بدی هم تو گلوم گیر کرده بود و نمیذاشت راحت نفس بکشم.
با دیدن مامانم و بابام و خاله مهناز که توی راهروی سی سی یو نشسته بودن بغضم شکست و اونها هم با دیدن من به سمتم اومدن.... خودمو تو بغل مامانم انداختم و اروم گریه کردم ... 
کسرا هم با بابام وخالم سلام علیک کرد و مشغول صحبت با پدرم شد. هنوزم کیفم دستش بود. نمیدونم چرا حس قشنگی بهم دست داد از اینکه اون کیف زنونه که مال من بود تو دست های گنده ی کسرا جا داشت. یه حس خوب داشتم ... حس کمک ... همراهی... اعتماد ...
مجموع این حس ها منو اروم کرد ورو به مامانم که صورتش رنگ پریده و چشمهاش پف کرده بود گفتم: مامان چی شده؟
مامان اهی کشید و خاله مهناز گفت:صبحی رفتم براش سبزی سرخ کنم دیدم تو جاش خوابیده ... تعجب کردم بعد نماز صبح که خوابش نمی برد... تکونش دادم ... صداش کردم ... دیدم یا مادر ابوالفضل ... یه لحظه چشمهاشو باز کرد وبست ... زنگ زدم اورژانس... گفتن انفاکتوسه ... و روشو با بغض ازم گرفت.

مجموع این حس ها منو اروم کرد ورو به مامانم که صورتش رنگ پریده و چشمهاش پف کرده بود گفتم: مامان چی شده؟
مامان اهی کشید و خاله مهناز گفت:صبحی رفتم براش سبزی سرخ کنم دیدم تو جاش خوابیده ... تعجب کردم بعد نماز صبح که خوابش نمی برد... تکونش دادم ... صداش کردم ... دیدم یا مادر ابوالفضل ... یه لحظه چشمهاشو باز کرد وبست ... زنگ زدم اورژانس... گفتن انفاکتوسه ... و روشو با بغض ازم گرفت.
چند لحظه به سکوت گذشت که با بیرون اومدن یه پرستار ازدروازه ی شیشه ای سی سی یو ... هممون بهش حمله کردیم.
پرستاره با نگاه خاصی به کسرا زل زد که کسرا کیف منو دست به دست کرد و با اخم سرشو پایین انداخت. نگاه اون دختر جلف به مامانم جلب شد... مامانم التماس میکرد که بره داخل وعزیز وببینه ... پرستاره داشت راضی میشد که بابام اهسته جلوی کسرا و خالم به اون پرستاره گفت: ببخشید خانم داخل خطری نداره؟
پرستاره پرونده ای که دستش بود و به سینه اش چسبوند و گفت:منظورتون چیه؟رادیولوژی نیست که تشعش داشته باشه ...
بابا سری تکون داد وگفت:همسرم بارداره ...
پرستاره یه نگاهی به مامانم کرد ومنم از حرص لبمو گزیدم. یه نگاهی به کسرا که بیخیال به نوک پنجه هاش خیره شده بود انداختم ... از همین نگاه ها و رفتارها بدم میومد ... عارم میومد ... 
پوفی کشیدم و پرستاره گفت: خب نه ... بیاین همراهم بهتون گان بدم... ماسک هم بزنید.
با حرص خواستم روی صندلی بشینم که پرستاره گفت: لطفا راهرو هم خلوت کنید ... و رو به خالم هم ادامه داد: یک دقیقه هم شما اجازه دارید مادرتونو ببینید ...
خاله کلی تشکر کرد و من هم با اخم داشتم به سنگ های مرمری کف بیمارستان نگاه میکردم.
بابا هم از کسرا درمورد ازمایش خون واین حرفها پرس وجو میکرد. در نهایت با به صدا دراومدن موبایل بابا ... کسرا هم فرصت و مغتنم شمرد و کنارم نشست. لبخندی بهم زد وگفت:خوبی عزیزم؟
حوصله ی تو حس رفتن و نداشتم بابا چنان با افتخار از بارداری مامان چهل وچهار سالم حرف میزد که انگار... اووف... لعنت!
کسرا اهسته گفت: چرا توهمی؟
از توجهش دلم گرم شد وگفتم: کسرا ...
کسرا:جانم؟
-اگر عزیزم....
کسرا فوری میون حرفم اومد وگفت: نگران نباش خانمم ... مادر منم ناراحتی قلبی داره ... یکی دو بار هم انفاکتوس کرده ... 
اهی کشیدم و گفتم: خدا رو شکر مادرت دیابت نداره ... اگر عزیزم دیابت نداشت الان عملش کرده بودن رگهای قلبشو باز میکردن.
کسرا لبخندی بهم زد و گفت: نگران نباش ایشالا که طوری نمیشه ... 
با اون لب ولوچه ای اویزون نگاهش کردم وگفتم:عزیزم همیشه دوست داشت عروسی من و ببینه ... میدونی از بین ما سه تا نوه ... هیچ کدوم عروسی نکردیم... میترسم که ...
کسرا دستمو میون جفت دستهاش گرفت و گفت: بذار نتیجه ی ازمایشا بیاد ... میریم دنبال سالن وتالار... سعی میکنم یه مراسم ابرو مند برات برگزار کنم ...یه خونه اجاره کنم... هوم؟؟؟ عزیزت هم مطمئنم سرور تمام مراسم هامونه .... تازه...
دیگه دلم نمیخواست بشنوم.... همون یه جمله ی نتیجه ی ازمایشا برای هفت پشتم کافی بود .یعنی چی؟ یعنی اگر خون هامون بهم نخوره کسرا بیخیال میشه .... اره دیگه ... منظورش همین بود یعنی من الکی نگردم دنبال باغ ... نگردم دنبال تالار... یعنی وقتم تلف نشه... چون اگر خون هامون بهم نخوره من تو رو ول میکنم و نمیخوام وقتم الکی تلف بشه که چقدر دنبال باغ گشتم.
حس میکردمداره حرف میزنه ولی من نمیشنیدم... بی هوا بلند شدم وبی توجه به نگاه مات کسرا رو به بابا گفتم: قراره بریم خونه؟
بابا:اره دخترم... اینجا مراقب وهمراه اجازه نمیدن بمونیم... 
نفس عمیقی کشیدم وروی پاشنه ی پام چرخیدم ...کسرا با لبخند نگام میکرد.
رو بهش گفتم: خب بهتره تو بری... 
ازجاش بلند شد وگفت: اخه ...
تند گفتم:دلیلی نداره بمونی وعلاف بشی... به سلامت.
کسرا با تعجب از لحن کلامم تنها یه لبخند تصنعی جلوی بابام زد و باهاش دست داد ورو به من گفت: باشه پس من میرم ... کاری با من نداری؟
فقط یه نچ کردم ... یه نچ که از صد تا فحش بدتر بود ... از اون نچ های معنی دار.... یعنی اگر کاری هم داشتم به تو نمیگم!
کسرا فقط سری تکون داد و کیفمو گذاشت روی صندلی و خداحافظی گفت ورفت.
بابا اهسته گفت:بدرقه اش نمیکنی؟
تند گفتم: نه ...
و روی صندلی نشستم. کسرا سوار اسانسور شد ... یه جورایی دلم گرفت... خب چیکار کنم ... نباید اون حرف ومیزد که بهم بر بخوره ... یه ذره دلم سوخت که قشنگ باهاش خداحافظی نکردم ...
بعد از دو ساعت علافی تو بیمارستان و نهار سرپایی که همون سق زدن ساندویچ بود، بالاخره به خونه رفتیم... یه دوش سرسری گرفتم وکمی روی پروژه هام کار کردم.دلم نمیخواست فکرمو مشغول کنم ... بخاطر حال مامان هم شام درست کردن افتاد گردن خودم ... بخصوص که کیوان وخالم هم شب خونه ی ما بودن و حضور کیوان واقعا عصبیم میکرد.
دم دم های ساعت ده بود که ظرفها رو میشستم ... کیوان به اشپزخونه اومدو ازم اب خواست.
با حرص یه لیوان اب جلوش گذاشتم و اون درحالی که به اپن تکیه داده بو دگفت:همه چیز خوبه؟
-چرا بد باشه؟
کیوان شونه ای بالا انداخت وگفت: اگر عزیز طوریش بشه...
عین یه ببر نگاش کردم که فوری گفت:زبونم لال البته...
با حرص بشقاب ها رو تو جا ظرفی گذاشتم و گفتم: حرف اصلیتو بزن کیوان ...
کیوان لیوان و توی انگشتهاش چرخوند و گفت:تصمیمت برای ازدواج جدیه؟
-اهوم...

کیوان: تا جایی که من یادم میاد تو قصد ازدواج نداشتی نیاز! حداقل تا قبولی تو مقطع ارشد....
پوزخندی زدم و گفتم:قصد ازدواج با تو رو نداشتم اقای دیپلمه ... 
کیوان برخلاف من که داشتم دقیقه به دقیقه عصبی تر میشدم ملایم گفت: ولی اگر اشاره میکردی بهترین دانشگاه و بهترین رشته قبول میشدم ... بخاطرتو.
از حرفش که حس کردم کمی صادقانه بیان شد نرم شدم وگفتم:کیوان هنوزم دیر نشده ... میتونی ادامه بدی وبا یکی بهتر از من ازدواج کنی... یه دختر خوب... هوم؟
کیوان اخمی کرد و منم گفتم: هرکمکی هم بخوای... هر کتابی جزوه ای لازم داشته باشی بهت میدم ... اینطوری بنظرم بهتره ...
کیوان لیوان و داد دستم و گفت: خودمم حس میکنم یه خلا تو زندگیم دارم.
لبخندی زدم ولیوان وشستم . اونم کنارم ایستاد و درحالی که ظرفها رو از دستم گرفت تا اب کشی کنه گفت: فکر میکنی دیر شده؟
کیوان سه سال از من بزرگتر بود ...یک سال از نادین کوچیکتر بود ... دو سالم ازکسرا... لبخندی بهش زدم و گفتم: ما تو دانشگاهمون یه مرده است که 40 سالشه و تازه شروع کرده به ادامه ی تحصیل... پس اصلا فکر سن و سال و نکن... تازه این به نفع تو میشه چون دخترای تو دانشگاه دنبال پسرهای ترم بالایین ... حالافکرشو بکن یه پسری که از لحاظ سنی ایده ال اون هاست هم کلاسشون باشه... خودشونو واسه ی تو میکشن...
کیوان از اعتماد به نفسی که بهش دادم خندید و گفت: چه جالب نمیدونستم...
-باور کن ... من جنس خودمو خوب میشناسم... 
لبخندی زدم و ادامه دادم:تو هم جنس خودتو خوب میشناسی.
کیوان قاشق ها رو تو جای مخصوص گذاشت و گفت: اره ...
کمی دیگه راجع به دانشگاه و کمک درسی ها صحبت کردیم وسعی کردم واقعا بیارمش تو درس... و کتاب ... یعنی با تعریف از خاطرات دانشگاه وجو دانشگاه و دخترای دانشگاه ... حس کردم خیلی بدش نیومد و یه جورایی تمایل داشت ... هرچند قبل تر ازاین ها هم توگوشش میخوندیم همگی... ولی کیوان تو فکر نبو د این بار خودش پیش قدم شده بود و حالا هم جدی جدی رفته بود تو فکر و فاز پر کردن خلا زندگیش...
درواقع خلا زندگیش مدرک و بی سوادی نبود .... خلا زندگیش یه همراه بود ... دخترایی که یه لیسانس اب دوغ خیاری حداقلش داشتن وحاضر نمیشدن با کیوان همراه بشن ... یه جورایی اون دخترا رو درک میکردم ...اما یه جورایی هم دلم برای کیوان میسوخت و دلم میخواست اینقدرتو زندگیش احساس تنهایی نکنه ... نمیدونم از وقتی محرم کسرا شده بودم نگاهم به کیوان عوض شده یا از اول هم چنین دیدی بهش داشتم ...
شونه هامو بالا انداختم با دیدن عقربه های ساعت نفس راحتی کشیدم... ساعت از ده و نیم گذشته بود. این بار عمدا نخواستم با کسرا حرف بزنم. از حرفش ناراحت بودم و مطمئن بودم اون نفهمیده که چه حرفی زده وگرنه... اهی کشیدم و به بهانه ی انجام پروژه هام به اتاقم رفت. هفت بار زنگ زده بود.
و یه پیام: فکر کنم خوابیدی نیازم... شب خوبی داشته باشی.
و یه پیام دیگه نوشته بود: حتی اگر طنین نفس هایت به گوشم نرسد تصور وجودت ارامش بخش است.
لبخندی زدم ... یه کش وقوس اومدم و گذاشتم فکر کنه که من خوابم... توی تخت دراز کشیدم ... کیوان اخرای حرفش ازم خواسته بود چند تا اموزشگاه خوب و کتاب براش معرفی کنم. و اونجوری که خودم درس خوندم و بهش بگم تا بتونه موفق بشه.
برام جالب بود که اینقدر مصمم شده... کمی غلت زدم... عزیز هم به گفته ی دکتر حالش خوب شدنی بود و جای نگرانی نداشت ... حالا تمام نگرانی من جواب ازمایش خونه و کسرایی که خودشو علاف باغ و تالار وسالن نمیکنه تا جواب ازمایش بیاد تا ... اهی کشیدم و کم کم خواب و خستگی بهم چیره شد.
...
ساعت نزدیکای یازده بود که کارم تو دانشگاه تموم شد، با اینکه دیشب یازده خوابیدم وصبح هم هشت بیدار شدم ولی بازم خوابم میومد. 
نمیدونستم کسرا کلاس داره یا نه ... اصلا گذرش به دانشگاه میفته یا ... با این همه کنجکاوی هم نکردم. برام مهم نبود منم منتظرنتیجه ی ازمایش ها بودم!!!
از ورودی خواهران خارج شدم و داشتم به سمت سرخیابون میرفتم که یه پرادو برام بوق زد. 
راننده هم فرزاد بود.
ایستادم واون پنجره ی سمت شاگرد و پایین کشید وگفت: احوال خانم نامجو!
یه جوری با طعنه گفت که دلم میخواست بزنم لهش کنم...
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:فرمایش...
فرزاد خم شد و در و برام از داخل ماشین باز کرد وگفت:سوار شو بهت بگم...
یه پوزخند زدم و خواستم برم که فرزاد گفت:مهمه نیاز...
بهش نگاه کردم ... نمیدونم از سرکنجکاوی شنیدن حرفهاش بود یا کنجکاوی دیدن داخل پرادو ... اونم کنار فرزاد ... خیلی دوست داشتم بدونم ماشین خودشه یا مهسا جونش!
سوار شدم و فرزاد به سرعت نور حرکت کرد... 
کمربندمو بستم ... فرزاد یذره پخمه بود بخاطر همین نمیتونستم ازش بترسم یا فکر کنم که اون نقشه ی شومی تو سرش داره.شاید اهل تلافی بود اما میدونستم تا حدی هم مرام داره و با معرفته ... چهارسال هم کلاس بودن باهاش این مزایا رو داشت که تا حدی بشناسمش... وقتی میگفت کارم داره یعنی کارم داشت...
منو به سمت یکی از پاتوق هامون که یه سفره خونه ی سنتی بود برد... درست انتهای خیابون دانشگاه تو یه فرعی قرار داشت. اکثر بچه های دانشگاه اونجا رو میشناختن ... یه جوری بود که هروقت میرفتی داخل احتمالا به پست چند نفر که اشنا بودن میخوردی.
باهم وارد شدیم. سر ظهر بود و خلوت . روی تختی نشستیم و فرزاد هم سفارش یه قلیون و داد و یه سینی چایی... 
کمی من من کرد و درنهایت گفت: با اون پسر ارشدیه هنوز میپری؟
پوزخندی به حسودیش زدم... با اینکه باهم تو یه ورودی بودیم ولی اون عملا دو ترم از من عقب تر بود و میدید که من قراره به زودی ارشد هم شرکت کنم و ... 
نفس عمیقی کشید که تمام دود قلیونشو تو صورتم خالی کرد.
دوسیب بود... گس و تلخ ... و مثل همیشه ادمو میبرد تو فاز.

فرزاد بیخیال جوابم شد و صریح و تند وبی حاشیه گفت: رضا اخر هفته برمیگرده... راستش تو اخرین تماسش خیلی سراغتو گرفت. من چیزی از تو و اون پسره نگفتم... بهتر دیدم که اول با خودت درمیون بذارم ... بعدا بهش بگم که تو... پکی به قلیونش زد و دودشو از دماغش بیرون فرستاد و گفت: من حتی بهش نگفتم که تو این مدت رفتنش... تو ... تو با من بودی... 
تقریبا نصف حرفهاش... یا بهتر بگم نود درصد حرفهاشو نفهمیدم... دستمو دراز کردم... شلنگ قلیونو تو دهنم گذاشتم ویه پک محکم ازش گرفتم... سنگینی دو سیب حسابی گرفته بودتم و داشتم میرفتم تو خلسه ... 
فرزاد لبهاش میجنبید و من تو فکر وخیالم داشتم چرخ میزدم ... رضا برمیگشت؟؟؟
اخرین دیدارمون تو همین جا بود ... همین جا ... شاید دو سه تخت اون ور تر... دو سه تخت این ور تر... 
بهم گفت که همه ی ادم ها نیاز دارن پیشرفت کنن ... همه ی ادم ها به جایی میرسن که باید یه روزی از هم خداحافظی کنن... و همه ی ادم ها ... البته نه همه ی ادم ها... اکثر ادم ها با دوست داشتن ازدواج میکنن...
وبهم گفت که عشق من و تو همیشه موندیه ولی... و لبخند مضحکی زد و تلخ گفت: ولی همیشه یه ولی هست ... !
اون روز چشمام پر اشک نشد... اون روزا خیلی زود گذشتن و من با فرزادگرم گرفتم. 
فرزاد کمکم کرد رضا رو به کل فراموش کنم... منو میخندوند... پایه ی هر برنامه وبیرون رفتنی بود ... یه اکیپ رفیق بودیم که الکی خوش میگذروندیم ... منم بینشون بُر خورده بودم و باهاشون صمیمی بودم ... و خودمو گول میزدم که به بهانه ی رضا که میخوام فراموشش کنم با اون ها هم سو شدم ...
کمی دود دوسیب و تو دهنم نگه داشتم. 
چشمامو بستم و دودشو از بینی خارج کردم.
چشمامو باز کردم. 
فرزاد مستقیم بهم خیره شده بود.
شلنگ قلیون و پسش دادم و گفتم: خب که چی؟
فرزاد ابروهاشو بالا داد و گفت:اخر همین هفته صبح میرسه تهران ... ما داریم میریم استقبالش... 
ابروهامو بالا دادم و گفتم: اگر برنامم جور بشه باشه ... میام.
کیفمو رو پام گذاشتم که فرزاد گفت: یه چیز دیگه هم هست ...
-چی؟
فرزاد لبهاشو خیس کرد وگفت: تو چند وقت پیش تو یاهو داشتی با رضا حرف میزدی؟
پوزخندی زدم و گفتم: پس تو بودی...
فرزاد: میدونم بچه بازی بود ... حالا ببخش و به رضا نگو...
نیشخندی زدم و گفتم: اصلا این یادم رفته بود ... اکی...
فرزاد کمی مکث کرد و گفت: رضا برگرده ... 
و ساکت شد.
بهش نگاه کردم و منتظر گفتم:خب؟
فرزاد تو چشمام خیره شد و گفت: برمیگردی پیش رضا؟؟؟
یه لحظه از سوالش شوکه شدم... سوالی بود که چند دقیقه تو مغزم رژه رفت ولی جرئت نکردم از خودم بپرسمش... و حالا فرزاد پرسید.
با بی تفاوتی به نگاه کنجکاو فرزاد خیره شدم و گفتم: نه ...
فرزاد: بخاطر کسرا؟
چه صمیمی صداش میکرد!
کمی خودمو به سمت فرزاد خم کردم و گفتم: من و اقای راد داریم با هم ازدواج میکنیم!
فرزاد اب دهنشو قورت داد و از جام بلند شدم و گفتم: خب ... خداحافظ.
و رومو ازش گرفتم و به سمت در رفتم.
از سفره خونه خارج شدم و حینی که تو پیاده رو راه میرفتم فکر کردم ... اگر کسرا نبود ... من برمیگشتم پیش رضا؟؟؟ سوال سختی بود ... اون این همه وقت تو المان گذرونده بود ... 
اهی کشیدم ... و یه لحظه به خودم تشر زدم چرا دارم اه میکشم؟
من محمد کسرا رو داشتم ...!
با صدای موبایلم از تو کیفم درش اوردم...
ای جان... حلالزاده ی من!!!

_بله؟
کسرا: احوال نیاز خانم؟ خوبی ؟
-مرسی کسرایی تو خوبی؟ کجایی؟؟؟
کسرا: خوبم ... همین دور و برا ... روز خوبی داشتی؟
-بد نبود ... تو خیابونی کسرا صدا بوق میاد؟
خندید و گفت: اره تو هم هستی انگار؟ کجایی؟
- ... من تو چهار راهِ...
با صدای یه بوق و نگه داشتن یه پراید کنار پیاده رو ... کسرا از ماشین پیاده شد وگفت: بفرمایید از این طرف ...
خندیدمو گوشیمو قطع کردم.خندید و در و برام باز کرد.
سوار شدم و گفتم: داری منو تعقیب میکنی؟
کسرا خندید و گفت: نه به خدا ... دیدم یه خانمی داره خیلی سنگین و ساده و شیک تو پیاده رو راه میره... وسط حرفش بود که با کیفمو زدم تو بازوش و گفتم: چشمم روشن ... چشم چرونی هم که میکنی!
خندید و دنده رو جازد وگفت: به من میاد اهل این کارا باشم؟
با چشم غره نگامو ازش گرفتم و خواستم شیشه رو پایین بدم که گفت: خرابه ... و از سمت خودش شیشه رو برام پایین داد.
پشت چراغ قرمز بودیم و یخرده به سمتم مایل شد.
ابروشو بالا داد و گفت: الان ناراحتی؟
با ناز گفتم: نباشم؟ شوهرم تو خیابون داره چشم چرونی میکنه ...
کسرا خندید وگفت: اخه نیاز یه لحظه چشمم افتاد به یه خانم خوشتیپ و خوش پوش... گفتم برم یه تیری تو تاریکی باشه ...
و بلند بلند زد زیر خنده ...
آی حرص میخوردم ... 
یه لحظه خندش جمع شد و با یه نگاهی که توش شوق خواستن و محبت بود سرشو نزدیکم اورد و گفت: این شوهر به فدای ... و مات موند.نگاهش پراز تعجب شد.
منتظر ادامه ی قربون صدقه اش بودم که یهو بینیشو تند تند بالاکشید... انگار داشت یه چیزی و بو میکشید... کاملا بینی شو به مقنعه ی من چسبوند وبعد بهت زده با صدای بوق ماشین عقبی ها که اعلام میکردن چراغ سبز شده و کسرا باید حرکت کنه ... خودشو عقب کشید و با فکی منقبض دنده رو با حرص جا زد وگاز داد.
با تعجب بهش نگاه میکردم... ارنجشو گذاشته بود لبه ی پنجره رو پنجه هاشو رسونده بود به سقف ماشین ... یه دستی با دست راست رانندگی میکرد.
خواستم از پنجره بیرون و نگاه کنم که یهویه نفس عمیق کشید و گفت: نیاز...
یه جوری گفت نیاز که سرجام پریدم.
-بله؟
کسرا یه گوشه پارک کرد و ترمز دستی و کشید و گفت: تو کجا بودی الان؟
-یعنی چی؟
کسرا اخمهاشو تو هم کرد و حینی که با پنجه هاش فرمونو فشار میداد گفت: پرسیدم الان کجا بودی!
-واه ... دانشگاه!
کسرا با حرص گفت: تو دانشگاه؟؟؟
یه لحظه مو به تنم سیخ شد ... نکنه دیده من سوار ماشین فرزاد شدم ورفتم سفره خونه!!!
کسرا تند گفت: دانشگاه قلیون داره!
چشمهامو گرد کردم و کسرا گفت: قلیون کشیدی مگه نه؟؟؟
اب دهنمو قورت دادم ... اگر منو با فرزاد دیده بود بهم میگفت مثلا رفتی سفره خونه با فرزاد قلیون کشیدی یا ...
یخرده نگاش کردم و گفتم: مقنعه ام بوی قلیون میده ... 
کسرا : یعنی تو قلیون نکشیدی!
دهنم نیمه باز بود . بر فرض کشیده باشم... اصلا کسرا به چه حقی با من اینطوری صحبت میکنه؟؟؟
اخم هاش تو هم بود.
نفس کلافه ای کشیدمو گفتم: با یکی از دوستام بعدکلاس رفتیم سفره خونه ... 
کسرا دستشو به پیشونیش کشید و گفت: نیـــاز...
-مثلا که کشیده باشم ... مگه چیه؟
کسرا تند بهم نگاه کرد و حرفمو تکرار کرد وگفت: مگه چیه؟؟؟ در شأن یه دختر هست که ...
مات زل زدم به چشمهاش که از حرص بنظرم رنگ عسلیش کبود شده بود ... عین یه عسل مونده ی شکرک زده!!!
پوفی کردم و گفتم: شأن و تو تعیین میکنی؟
کسرا پنجه هاشمو محکم دور فرمون فشار میداد.
کمربندمو باز کردم و گفتم: کسرا من هرکاری که دلم بخواد میکنم ... اندازه ی شأن منم تو نیستی که تعیین میکنی!!! و با پوف گفتم: درضمن من قلیون نکشیدم اصلا هم اهلش نیستم ... دوستم کشید دودشو خالی کرد روم!!!
و با حرص در ماشین و باز کردم و پیاده شدم. خدا خدا میکردم که من و با فرزاد ندیده باشه ... هرچند که بازم دروغ نگفتم! فرزادم به هرحال یه دوست بود.

و با حرص در ماشین و باز کردم و پیاده شدم. خدا خدا میکردم که من و با فرزاد ندیده باشه ... هرچند که بازم دروغ نگفتم! فرزادم به هرحال یه دوست بود.
دیگه هیچ اعصابی برام نمونده بود.
توی پیاده رو راه میرفتم که صدای دزدگیر ماشین وشنیدم و قدم های تندی که پشت سرم میومد.
به لحظه نگذشت که کسرا کنارم قرار گرفت و تند تند هم قدم با من راه میومد.
چشمم به مغازه ها افتاد ...تو ولیعصر بودیم ... اصلا متوجه نبودم. ذهنم درگیر رضا بود ... از دست کسرا هم عصبانی بودم... از دست فرزاد هم همینطور... 
کسرا دستمو بی هوا تو دستش گرفت... 
نمیدونم چرا ذهنم پرکشید به سمت روزهایی که با رضا قدم میزدیم وحرف میزدیم وشوخی میکرد و ... به هیچی منم کارنداشت... چقدر از رفتنش اعصابم خرد شد ... چقدر ناراحت بودم که اونطوری رفت ...
کسرا اهسته گفت : دوستت کیه که قلیون میکشه؟
با اخم بهش نگاه کردم و بعد از کمی فکر گفتم: از نظر تو اشکال داره؟
یه لبخند رو لبش نشست وفقط گفت: خوشحالم که تو اهلش نیستی!!!
نمیدونم چرا خوشم نمیومد. بر فرض که اهلش باشم فرض که چه عرض کنم، اهلش هستم...!!!
پوفی کشیدم و حس کردم دارم دنبال کسرا راه میرم... چون دست منو کشید سمت یه مغازه ی کیف و کفش فرو شی... 
همین جوری هم به ویترین خیره شده بود.
خواستم دستمو از دستش بکشم بیرون ... ولی اجازه نداد... نگام به صورتش بود خواستم باز تلاش کنم که دیدم اخمش دوباره رفت تو هم و محکم تر انگشتامو فشار داد.
از دستش دلخور بودم... و داشتم یه حس جدید و تجربه میکردم ... حسی که حالا میدونستم به این راحتی از دستش نمیدم و دیگه رفته بودم تو فاز همون نیاز قدیمی که مغرور بود ... اما نه ظاهری... باطنی هم غرور داشت... حس میکردم حالا که با کسرا محرم شدیم و دیگه برای هم هستیم و به زودی زنش میشم ترسی برای از دست دادنش ندارم.
با این همه خاطراتی که با رضا داشتم هم تو سرم میچرخید... به خودم نهیب زدم حق ندارم پیش کسرا... کنار کسرا... به رضا یا فرزاد فکر کنم!!! لعنتی هیچ وقت تو ذهنم اسم کاوه نمیومد ولی فرزاد احمق حتی در مورد کاوه ای که تعداد روزهای دوستیمون به یک ماه هم نمیکشید براش گفته بود.
کسرا اهسته زیر گوشم گفت: ازاون خوشت میاد؟
با کنجکاوی به مسیر دستش نگاه کردم. یه ست کیف و کفش سفید بود ... یه مدل کفش سفید صندل مانند که پاشنه ی نقره ای ده سانتی داشت و بند هاش تا وسط ساق باید بسته میشد. کیف مستطیلی با دورکاری نقره ای و از جنس کفش هم کنارش بود... 
حالا چرا سفید .... قحطی رنگ بود؟!
کسرا منتظر نگام کرد و گفتم: از رنگش خوشم نمیاد... 
کسرا دستمو کشید و گفت: حالا بیا بریم تو ... 
ومنو دنبال خودش کشید ... 
کتونیمو در اوردم ... کسرا داشت کفش و نگاه میکرد... جورابمو دراوردم ... لاک ناخن های پام یه لاک قرمز جیگری بود که به پوستم خیلی میومد. پای منم کشیده و ظریف بود ... فروشنده هم که یه پسر جوون بود زل زده بود به پنجه هام... پامو روی کتونیم گذاشتم واون یکی کفش و جورابمم دراوردم ... کفش و پام کردم و شلوارمو تا وسط های ساق پام بالا زدم بنداهشو ضرب دری تا وسط ساقم بستم ... بدون اینکه به کسرا نگاه کنم بند های صندلو دور پام بستم.
سرمو بلند که کردم دیدم کسرا داره کبود میشه و پسره با یه لبخند خاصی داره به من نگاه میکنه ...
به هیچ کدومشون اهمیت ندادم ... به اندازه ی کافی اعصابم خرد بود از دست فرزاد و برگشتن یه دفعه ای رضا!
جلوی اینه ایستادم... از مدل کفش واندازه اش خوشم اومد. بخصوص با اینکه ده سانتی پاشنه داشت ولی بخاطر لژ جلوی پنجه ی کفش، خیلی توش راحت بودم. رو به فروشنده گفتم: ممکنه کیفش هم بدید؟
کیف مستطیلی روبه سمتم گرفت و منم در حالی که اونو زیر بغلم نگه داشتم دوباره به خودم نگاه کردم. رنگش و دوست داشتم . رو به کسرا که داشت به فروشنده چپ چپ نگاه میکرد گفتم: نظرت چیه؟
کسرا پوفی کرد و با لبخندی زوری به من گفت: تو خوشت اومده؟
چند قدم دیگه طول وعرض مغازه رو باهاش راه رفتم. خیلی راحت بود. پسره هم روی میز خم شده بود و داشت به پاهای من نگاه میکرد.
رو به کسرا گفتم: اره خیلی...
کسرا خم شد و حینی که اروم اروم شلوارمو پایین میکشید گفت: خیلی خشک نیست؟ توش راحتی؟

رو به کسرا گفتم: اره خیلی...
کسرا خم شد و حینی که اروم اروم شلوارمو پایین میکشید گفت: خیلی خشک نیست؟ توش راحتی؟
از حرکتش خنده ام گرفته بود. با این حال با حفظ پوزیشن بی تفاوتم گفتم: اوهوم...
کسرا انگار یه نفس راحت کشید و سری تکون داد و بدون چونه زدن کارت عابرشو از کیفش دراورد.
منم جوراب و کتونیمو پام کردم. 
همیشه خرید که میکردم نیشم تا بنا گوشم باز میشد ... اصلا ته دلم غنج میرفت.
کسرا حساب کرد وباهم زدیم بیرون. خودشم خریدامو نگه داشته بود.
حالا سر ذوق اومده بودم و بدون فکرکردن به چیزی داشتم ویترین ها رو نگاه میکردم. همیشه همینطوری بودم هرچیزی که خوشم میومد درجا میخریدم اصلا ادمی نبودم که بخوام یه دور دیگه بگردم و بچرخم... 
همون جیک ثانیه باید میخریدمش... 
کنار کسرا راه میرفتم و اونم تو فکر بود با این همه وقتی یه مانتوی ساتن خردلی و بهش نشون دادم سری به نشونه ی مخالفت تکون داد وگفت: رنگش خوب نیست. خیلی نازکه ... برای زمستون نمیتونی استفاده اش کنی...
ولی من ازش خوشم اومده بود تند گفتم:حالا بیا بریم تو...
باهم وارد مغازه شدیم ... از بین رنگهاش صدفیش خیلی خوشگل بود.به خصوص که حالا یه کیف وکفش هم داشتم و دلم میخواست سفیدشو بخرم. کسرا هم انگار فکر تو سرمو خوند و گفت:سفیدش قشنگه!
از همراهیش خوشم اومد ... بار اول بود داشتیم با هم خرید میکردیم... یه جورایی داشتم خرکیف میشدم.
مدل استیناش کیمونویی بود و فوق العاده جنس نرم و لطیفی داشت. کیفمو دادم دست کسرا و به اتاف پرو رفتم. اصلا یادم رفته بود فرزاد بهم چی گفته یا رضاد میخواد بگرده یا هم کسرا به قلیون کشیدن من گیرداده. با اینکه نفهمید کار منه ...
هرچند حس میکردم حقی نداره ... ولی خب حالا هم حس میکردم میخواد از دلم دربیاره.
زیرپالتوی مشکیم یه بلوز اسیتن بلند کلفت پوشیده بودم. اونو هم دراوردم و مانتو رو تنم کردم. 
خیلی بهم میومد ولی چون زیرش هیچی تنم نبود لباس زیر مشکیم به شدت خود نمایی میکرد و رنگ پوستم کاملا اززیر مانتو مشخص بود ... واقعا حس میکردم لخت لختم...
با این همه یه لحظه یادم رفت کجام و موقعیتم چیه وکسرا پیشمه ... من کلا در این موارد رعایت نمیکردم! ... در اتاق پرو و باز کردم.
کسرا چشمهاش گرد شد ... پسرای فروشنده هم زل زدن به من ... من خواستم مثل همیشه طبق عادتم از اتاق پرو بیام بیرون ، چون اعتقاد داشتم اینه های بیرون هستن که مانتو رو بهتر نشون میدن بخصوص نور محدود و فضای کوچیک اتاق باعث خفگیم میشد و نمیذاشت من راحت تصمیم بگیرم.
کسرا فوری جلوم ایستاد وگفت: خوشت اومده؟
دستی بهش کشیدم و گفتم: اره خیلی... 
کسرا یخرده داشت رو نگاهش تمرکز میکرد که فقط چشم تو چشم باشیم... ولی کم کم اومد پایین و از گردن و خلاصه همه جامو دید زد.
احرشم تند روشو برگردوند وگفت: نه این خوب نیست.
-واه؟؟ چرا؟؟؟ خیلی خوش مدله... اگر حساب نمیکنی خودم بخرمش!
یه جوری با اخم نگام کرد که داشتم قالب تهی میکردم. 
کسرا تند در وبست و منم تو اینه به خودم نگاه کردم.
از نگاهش و خود درگیریش خندم گرفته بود.یه دور دیگه تو همون اتاق به خودم و تیپ و لباس خیره شدم نمیخاستم زدگی داشته باشه ،حتی سوراخ نافمم از زیر مانتو معلوم بود .قیمتشو که دید زدم یه لبخند رو لبم نشست. حالا دیگه واجب شد بخرمش... مانتوی ارزون و خوشگلی بود.
احتمالا چون از تابستون رو دستشون مونده این قیمت و روش گذاشتن.
لباسمو پوشیدم و اومدم بیرون...کسرا جلوی پیشخون ایستاده بود.
پسره گفت: مبارک باشه و منم با لبخند گفتم : مرسی...
کسرا پوفی کشید وکیف پولشو دراورد و گفت: چقدر شد؟
پسره به من خندید وگفت: قابل خانم و نداره ... قیمت حراجمون 35 هستش... ولی بخاطر خانم، شما 33 مرحمت کنید.
کسرا سه تا اسکانس ده تومنی روی پیشخون گذاشت و حینی که ساک مانتو رو گرفت یه پنج تومنی هم پرت کرد رو میز و با حرص دست منو کشید و رفتیم بیرون.
تو لحظات اخر نگاه پر اخم پسره رو حس کردم. 
کسرا تقریبا داشت با قدم های بلندی راه میرفت ومنم داشتم پشت سرش میدویدم... اخرشم با ناله گفتم: آی دستم درد گرفت... وسط خیاباون ایستاد... و بهم نگاه کرد.
از اون نگاها که ادم زهرترک میشه ... اما چند تا نفس تند کشید و سعی کرد به خودش مسلط باشه و واقعا هم موفق بود چون سرم داد نزد . البته من که تقصیری نداشتم!اصلنش چرا باید داد میزد؟ مگه من چی کرده بودم؟
با یه لحن جدی گفت: مبارکت باشه!!!
یه تک سرفه کردم وگفتم: مرسی...
کسرا یه لحظه چشمهاشو بست و دوباره دستمو گرفت تو دستش و اروم راه افتادیم.
من به زمین زیرپام نگاه میکردم و کسرا هم سعی داشت خودشو اروم کنه .
برای اینکه نقش حمال بی جیره مواجبو کنارم ایفا نکنه گفتم: یکی از ساک ها رو بده من...
حرکتی نکرد و منم بهش نگاه کردم که داشت با اخم به رو به رو نگاه میکرد. مشخص بود داره خودخوری میکنه. حساسیت و غیرتش برام قشنگ بود... ولی دیگه داشت شورش میکرد باید با من و اخلاقم کنار میومد! یا اگرم نمیتونست کنار بیاد باید منطقی باهام راجع بهش صحبت میکرد ... واقعا باید اعتراف میکردم که از واکنش هاش میترسیدم!
شونه هامو بالا انداختم که یه پسری از جلو بهم تنه زد ... کم مونده بود نقش زمین بشم که کسرا منو سمت خودش کشوند... 
پسره رفته بود ولی کسرا یه جوری عین لبو سرخ شده بود که حس میکردم اگر اژدها بود جای نفس از دماغش اتیش میزد بیرون ... 
کیفمو رو شونه انداختم و دست ازادشو دو دستی گرفتم وگفتم: برگردیم تو ماشین... 
بی حرف دنبالم اومد ... حس میکردم اماده است که یه اتفاق بیفته وخودشوش خالی کنه ... تو ماشین نشست و گفتم: میرم دو تا هات چاکلت بگیرم...
و بدون اینکه منتظر کسرا باشم ... به سمت یه دکه که همون نزدیک ماشین بود رفتم. رو یه مقوا دو تا هات چاکلت برام گذاشت و یه کیک تاینی دو قلو هم خریدم ... کسرا سرشو روی فرمون گذاشته بود . در ماشین و که بستم بلند شد و بهم نگاه کرد.
کیک وباز کردم و لیوان ها رو گذاشتم روی داشتبورد.
کسرا به کیک نگاه میکرد.
اروم صداش کردم.
بجای جواب نگاهشو که بنظر اروم بود و انداخت تو چشمام.
لبخندی بهش زدم وگفتم: عزیزم اینقدر حرص نخور... من دختر بچه ی 2 3 ساله که نیستم... 
نگاهش شیطون شد احتمالا به خاطر عزیزم ... ولی من میخواستم حرفهامو منطقی بهش بزنم. بخاطر همین میخواستم اول ارومش کنم بعد بهش بگم ... 
کسرا تو عصبانیت به حرفم گوش نمیداد ... منم عصبانی بودم بازم بهم گوش نمیداد... 
لبخندی زدم و گفتم: کسرایی من و تو که قراره به زودی باهم ازدواج کنیم مگه نه؟
لبخند کمرنگی رو لبش نشست و گفتم: پس نگران هیچی نباش... خب؟ من دلم نمیخواد اینقدر حرص بخوری ... خودتو اذیت کنی... خود خوری کنی باشه؟؟؟ گاهی وقتا این جور چیزا پیش میاد چه رعایت بکنیم چه نکنیم...!!!
و یه لبخند بهش زدم تا تاثیر حرفامو ببینم. 
لبخندش جمع شد...
اهسته گفتم: کسرایی ...
نفسشو بیرون داد و دستی به پیشونیش کشید و زیر لب زمزمه کرد: گاهی باهات نمیتونم کنار بیام ...
با اینکه شنیدم چی گفت ولی پرسیدم: چی گفتی؟
سرشو به علامت هیچی تکون داد منم دیگه پی ماجرا رو نگرفتم ، نمیدونم چرا حرفشو جدی نگرفتم ... بهش حق میدادم با یه چیزایی کنار نیاد! همین قدر که نمیخواست منو عوض کنه و عین خودش کنه برام کفایت میکرد! باید تفاوت های همو تحمل میکردیم همین میتونست برای شروع یه زندگی خوب کافی باشه.
دستشو به سمتم دراز کرد و گفت: بهش فکر نکنیم باشه؟
سری به علامت باشه تکون دادم وهات چاکلتشو با یکی از کیک ها برداشت ... یه اه کشید و به رو به رو خیره شد.
گاهی بخاطر تمام سکوت هایی که در قبال رفتارهای من انجام میداد ازش ممنون میشدم... گاهی هم به خاطر نوع تربیتش و نگرش سنتیش حرصم میگرفت... ولی همین که هیچی به من تذکر نمیداد خیلی بود.
حالا یه ترس جدیدم تو جونم داشتم... اگربعد از ازدواج کسرا سعی کنه منو عین خودش کنه چی؟؟؟ اون وقت هر روزمون میشد اخرت یزید!!!
بعد از خورد و خوراکمون کسرا اومد ماشین و روشن کنه که یهو گفت: ای وای...

-چی شد؟
کسرا خندید وگفت: یادم رفت... 
و به عقب چرخید و یه جعبه شیرینی برداشت داد دست من و گفت: هات چاکلتمونو باید با این میخوردیم...
خندیدم وگفتم: مرسی حواس جمع.
خندید و گفت: نمیپرسی مناسبتش چیه؟
مشتاق بهش نگاه کردم . شده بود همون کسرایی مهربون ... چشماشم برق میزد و دیگه عسل شکرک زده نبود.
دوباره چرخید عقب و یه دسته گل از رزهای رنگی و جلوم گرفت وگفت: تازه اینم یادم رفت.
خندیدم و گفتم: مرسی... چه خوشگلن ... 
کسرا در داشتبرد و باز کرد و گفت: یه چیز دیگه هم یادم رفته...
به پاکتی که تو دستش بود خیره شدم و گفتم: این دیگه چیه؟؟؟ 
کسرا: جواب ازمایشا...
حس کردم قلبم داره میفته کف پام... ولی جعبه شیرینی و دسته گل باعث شد اروم بشم و به دهن کسرا نگاه کنم.
خندید و با هیجان گفت: جوابش خیلی خوبه ... 
با جیغ پریدم بغلش و دستهامو دور گردنش حلقه کردم و سه چهار تا پشت سر هم لپشو ماچ کردم...
از خنده اشکش دراومده بود... 
منم سرجام نشستم و گفتم: واییی ... عاشقتم کسرا ... ناپلئونی... من دیوونه ی ناپلئونی ام... ولی چی جوری بخورم؟ ماشینت کثیف میشه ها...
کسرا خندید وگفت: راحت باش... 
یه دونه شو برداشتم و گفتم: کاش چایی داشتیم...
به ثانیه نکشید و از ماشین پرید پایین و برام از همون دکه چایی خرید.
بهش گفتم: خودت چی؟
کسرا: نه من میخوام رانندگی کنم تو راحت باش...
سری تکون دادم... یه باری از رو دوشم برداشته شده بود. تا رسیدن به خونمون سه تاشیرینی خوردم ... کلی هم کف ماشین کسرا رو کثیف کردم... با اینکه دوست داشتم منو به نهار هم دعوت کنه ولی نکرد! اما یه صدایی توی درونم بهم تشر زد: چشمتو بگیره این همه کیف و کفش و مانتو... یه چیزی نزدیک صد و بیست تومن خرجم کرده بود.
منو جلوی خونه پیاده کرد. کلی ازش تشکرکردم و اونم گفت که میخواد بره شرکت و با پدرم درمورد مراسم یه صحبت خصوصی کنه وبعد بحث وبه جمع خانواده بکشونه ...
حرفهاشو تایید کردم... 
لحظه ی اخر که خواستم از ماشین پیاده بشم گفت: این کیف و کفش اولین خرید برای عروسیمون به حساب میاد ... 
چشمام برقی زد ... حالا فهمیدم چرا سفید!!! خندیدم و گفتم: مرسی کسرایی...
با مهربونی نگام کرد و با پیاده شدنم اونم پیاده شد .
به سمت در چرخیدم که یهو گفت: نیاز...
تند سمتش چرخیدم ... 
با نگاهم انگار که بهش گفته باشم جانم ... 
خندید وگفت: امروز کلی حواس پرتی گرفتم ... و به سمت صندوق عقب رفت و خم شد توش... 
بعد از چند ثانیه ... لبخندی زد و درحالی که یه تخته ی بزرگ کادو پیچ شده دستش بود ، بالبخند گفت: میتونی ببریش بالا؟
_این چیه؟
یخرده به من نگاه کرد و گفت: نه نمیتونی... 
برات میذارمش تو اسانسور... 
با هیجان میخواستم زیر زیرکی سر از تخته دربیارم که کسراگفت: شیطون دندون رو جیگر بذار...
خندید مو منو تا اسانسور مشایعت کرد.
خودشم جلوی اسانسور باهام دست داد و خداحافظی کرد. 
با اینکه هیجان داشتم و میخواستم ببینم چیه ... ولی خب تحمل کردم.
در و با کلید باز کردم .
مامان دیگه حالت هامو میشناخت هروقت اینقدر شارژ بودم یعنی با کسرا وقت گذروندم ...
خندید وگفت: چه خبره این همه خرید.
خندیدم و گفتم: وایسا یه خبر خوبم برات دارم... بذار ببینم این چیه ...

اینم یه قسمت دیگه
خندید وگفت: چه خبره این همه خرید.
خندیدم و گفتم: وایسا یه خبر خوبم برات دارم... بذار ببینم این چیه ... 
وجلوی در ورودی نشستم و کاغذ کادوهای اونو باز کردم... 
مامانم با اشتیاق و کنجکاوی بهم خیره شده بود.
با باز شدن کاغذ کادوها جفتمون ماتمون برد. یه پازل هزار تیکه ی قاب شده بود ... اما فقط پازل هزار تیکه نبود ... یعنی اصلا پازل بودن وهزار تیکه بودنش ملاک نبود ... موضوع این بود که یه پازل سفارشی بود ... یعنی عکس من به هزار تیکه مثل پازل درست شده بود ... اونم چه عکسی... عکسی که توی مراسم عقد سیما من تکی انداخته بودم . میدونستم سیما یه همچین عکسی داره ... توش یه پیراهن ساتن ابی حلقه ای تنم بود و تمام قد به یه ستون تکیه داده بودم ، ارایش و موهام هم همه چی تکمیل و خوب بود .
مامانم با خنده گفت: چقدر این پسر با محبته نیاز... ببین چی برات درست کرده ... خیلی وقت میبره... 
اصلا دهنم باز مونده بود همینجور به تصویر خودم وقاب عکس خیره مونده بودم.
با صدای ویبره ی گوشیم ... پیامشو باز کردم .
برام نوشته بود: چون دیوارت بخاطر اون تابلوی کوبیسم سیاه شده بود فکر کردم اینو بذاری روی اون سیاهی ها خوب باشه... اندازه اش چند سانت از اون بزرگتره...
لبمو گزیدم و تند تایپ کردم: خودت درستش کردی؟
برام فوری نوشت: با اجازتون...
-اخه چطوری؟
با چند تا ایکون خنده و چشمک برام نوشت: از یکی از دوستام هم کمک گرفتم ... البته نذاشتم عکستو ببینه ...
الهی قربونت برم من ... 
البته اینو براش ننوشتم!
دیگه بیخیال اس ام اس بازی شدم میدونستم کسرا حین رانندگی اس ام اس میده و حس میکردم خطرناکه بخاطرهمین جوابشو ندادم و همه چی و موکول کردم به ساعت ده میخواستم کلی قربون صدقه اش برم... 
فوری تو اتاقم دوییدم و تابلو رو اونجا نصب کردم.چه حض میکردم از ریخت خودم از وقتی که کسرا برام گذاشته بود... وای خدا!
با دادن خبر خوش به مامانم ... مامانمم یه نهار خوشمزه به خوردم داد وکلی نصیحتم کرد و منم برای اولین بار با دقت گوش دادم . اشتیاق داشتم ... برای یه شروع ... و همین جواب خوب ازمایش ها رو به فال نیک گرفتم و حس میکردم دیگه باید مقدمات رو هرچه سریعتر فراهم کنیم ... باید به کارامون سرعت میدادیم...!

فصل دهم:
بعد از اینکه نتیجه ی ازمایش ها رو به بابام اینا هم گفتم و کسرا هم با پدرم خصوصی صحبت کرد قرار بر این شد که مقدمات جشن و اماده کنیم. تو این مدت کم کسرا تونسته بود اون اتفاق قبلی رو جبران کنه و قشگ خودشو تو دل پدر ومادر من جا کنه ... 
بابام معتقد بود که یه جشن خوب و معقول و ابرومند بهتر از صد تا جشن بدرد نخوره ... وهمون یکی کافیه ... و خانواده ی کسرا هم از این پیشنهاد استقبال کرده بودن . هرچی بیشتر به مراسم و جدیت مراسم نزدیک میشدیم بیشتر دلم میخواست همه چیز تک باشه... افتاده بودم روی دور ولخرجی... توی ژورنال های ایتالیایی دنبال یه لباس عروس منحصر به فرد بودم ... یه کیک منحصر به فرد ... کلا دلم میخواست همه چیز تک باشه ... یه شب که بیشتر نبود.
کسرا هم دنبال سالن و تالار و هتل و باغ میگشت . بعضی وقتا منو هم با خودش می برد ولی من اینقدر درگیر پروژه هام و امتحانات ترم و خرید لباس و متفرقه بودم که نمیتونستم توی دیدن سالن همراهیش کنم.
جفتمون کلی کارریخته بود رو سرمون ... 
کسرا بهمن باید پایان نامه اش رو ارائه میداد و دفاع داشت... منم همینطور... اون میخواست مدرک ارشدشو بگیره... منم علاوه بر مدرک کارشناسیم باید خودمو برای کنکور اردیبهشت اماده میکردم.
از طرفی هم کسرا داشت دنبال کار هم میگشت ... یعنی علاوه بر خرده ریزهایی که تو دانشگاه برای استاد ها انجام میداد دنبال یه کار ثابت میگشت ... و میدونستم خیلی بیشتر ازمن تحت فشاره... مکالمه های ساعت ده شبمون دو سه بارش به خوابیدن کسرا وسط حرف زدنمون گذشته بود.
با این همه چون بخاطر حرف من و نظر من داشت به خودش سختی میداد اصلا ناراحت و دلخور نمیشدم که خیلی کم می بینمش و کم جویای حالم میشه.
بعدشم که خودمم درگیر درسم بودم وداشتم یه سری تصمیمات میگرفتم و اصرار داشتم که بهشون عمل کنم.
هرچه قدر فکر میکردم میدیدم نمیتونم صبر کنم تا بهمن سال بعدش... دلم میخواست حالا که مدرک کارشناسیمو سراسری گرفتم ارشد مو ازاد بگیرم بخصوص که از دنیای درس هم به کل فاصله گرفته بودم و حالا هم که میخواستم متاهل بشم واقعا در خودم نمیدیدم تو سراسری سر و کله بزنم ... 
هرچند که این تصمیمو هنوز به کسرا نگفته بودم ... ولی خب تو فکرم چنین چیزی بود.
همه چیز باید خوب و درست پیش میرفت ...
با اینکه مجبور بودم یه سری استرس ها رو تحمل کنم ولی انگار همه چیز داشت خوب پیش میرفت.
کسرا خیلی جدی دنبال همه ی کارا بود ... یه جوری داشت همه چیز وسر وسامون میداد که من اصلا نمیدونستم باید چیکار کنم و دنبال کم و کسری ها نبودم... 
فقط میدونستم کسرا داره مقدمات عقد و عروسیمونو اماده میکنه و منم خوش خوشان درگیر امتحانات و خرید لباسام بودم.
چهارشنبه عصر با پیام فرزاد غافلگیر شدم... پنج شنبه رضا برمیگشت ایران ... و ازم خواسته بود که به استقبالش به فرودگاه برم...!
چند بار پیامشو خوندم... 
درنهایت هم به یار غارم سیما زنگ زدم. 
با شنیدن صداش نه گذاشتم نه برداشتم گفتم:رضا برگشته ...
تقریبا 5 دقیقه هیچی نگفت.
یه اه کشیدم وگفتم: سیما؟
سیما اهسته گفت: به جهنم ... به درک ... خب چی کار کنیم که برگشته؟
از لحنش خندیدم و گفتم: یعنی هیچ کاری نکنیم؟
خندید وگفت: سکتم دادی نیاز ... تو کسرا رو داری ... بیخیالش... 
با اینکه میدونستم بی خیال نمیشم ولی طوری وانمود کردم که بیخیالم ... فقط خاطراتم با رضا عین موریانه داشت مغزمو اروم اروم میخورد... بعد از بیست دقیقه نصیحت و چرت و پرت حرف زدن با سیما تماس و قطع کردم.
فرزاد بهم اس داده بود: حتما میای مگه نه؟؟؟
حوصله ی جواب دادنشو نداشتم. بیخیال شدم ... ولی یه چیزی خیلی اذیتم میکرد اونم یادگاری های رضا بود که هنوز تو کمدم بودن و هرکدومش واسم یه عالم روز و لحظه رو تداعی میکرد. 
دلم نمیخواست کسرا و رضا رو با هم مقایسه کنم ... چون خودمم این حقیقت و میدونستم که درنهایت برد با رضا بود !!! اما من دیوونه وار عاشق منش و رفتار و محبت های کسرا بودم ... ولی از یه اتفاق میترسیدم اگررضا باز بخواد با من باشه؟؟؟ اون وقت من بین دو راهی بمونم؟؟؟ کیو انتخاب میکنم؟
کسی که موقع رفتنش اشک به چشمم نیومد و یه جوری وانمود کردم که عین خیالم نیست؟ یا کسی که منو ول کرد و من بخاطر این رها شدن بستری شدم و با التماس ازش یه فرصت خواستم؟؟؟
تنها نقطه اشتراک رضا و کسرا همین بود... جفتشون تو یه موقعیت منو گذاشته بودن و رفته بودن ...!!! 
یکیشون به خواست خودش بعد 4 سال میخواد برگرده .... یکی به التماس من بعد یه هفته ...!!!
سعی کردم ذهنمو مشغول نکنم ... ولی چیزی که میدونستم این بود رضا همیشه دنبال من بود ... یه ادمی که با اون همه غرور بخاطر تیپ و خانواده و موقعیت اجتماعی دنبال من بود ... 
ومن هم با اون همه غرور و تیپ و خانواده و موقعیت اجتماعی دنبال یه ادم دست نیافتنی بودم ...
به قول سیما اون اوایل دوستیم با رضا میگفت: تو همیشه اولش یه جوری رفتار میکنی که طرف و دنبال خودت بکشونی... وقتی طرف میاد دنبالت تو پسش میزنی... یه جورایی نخ اولیه رو تو میدی بعدش که طرف قبولت کرد و ازت خوشش اومد میکشی کنار تا هم حرصش بدی هم اذیتش کنی هم غرور و شخصیتتو حفظ کنی هم اونو تو دام انداختی هم خودت دم به تله ندادی و وابسته اش نشدی...!!!
حالا که بیشتر فکر میکنم میبینم سیما راست میگفت . درمورد کاوه و رضا و فرزاد دقیقا همین بودم... خودم برای ارتباط پیش قدم میشدم ولی وقتی طرفم بهم وابسته میشد میکشیدم کنار تا دنبالم بیاد و اویزونم بشه ...
اما درمورد کسرا ... اون سر به زیر بود نخ دادن های منو نمیفهمید ... جدی بود به شوخی هام یه لبخند ساد ه میزد ... و درنهایت وقتی فکر میکردم که اونو وابسته ی خودم کردم دیدم که خودمم که وابسته ی اون شدم!
کسرا هم صد برابر من و رضا مغروره ... زندگی واسش بازی نیست. این تمام چیزیه که از محمد کسرای راد میدونستم!!! یه زندگی برنامه ریزی شده با اهداف مشخص!
اخ سرم درد گرفته بود بس که فکر کردم ... 
...
صبح پنج شنبه بود که فرزاد بهم اس داد که پرواز رضا ساعت یازده قبل از ظهر میشینه...
با خوندن پیامش تقریبا ضربان قلبم روی سیصد رفت. تمام خاطراتم دو مرتبه و دو مرتبه جلوی چشمم زنده شدن.

حس بدی داشتم حس مرور خاطراتی که نه تونستم از ذهنم پاکشون کنم نه هیچ خاطره ای جای اونها رو گرفت. 
از روز اولی که بهم پیشنهاد داده بود تاخداحافظی دم رفتنش پیش نگاهم مرور شد. یه جوری خاطراتم برام تر وتازه بود که حس میکردم هیچ روزی از اونها نگذشته .. انگار نه انگار این خاطرات مال سه چهار سال پیشن!
نمیدونم چرا یه حس کنجکاوی و دل تنگی به جونم افتاده بود و میخواستم برم فرودگاه... شاید یه کم شیطنت ... شاید هم... واقعا نمیدونستم... دوست داشتن دو نفر در آن واحد ...نه رضا رو دوست نداشتم ... فقط دلم میخواست ببینمش... یه دلتنگی دوستانه ... نمیدونم میخواستم کیو گول بزنم...
با اینکه میدونستم کسرا خوشش نمیاد ولی واقعا نیاز داشتم رضا رو ببینم و اون هم یه جوری تموم شده رفتار کنه ... شاید دلم میخواست اخرین روزنه ی امید رو هم به روی خودم ببندم! امید؟ ذهنم از خودم پرسید: چه امیدی؟؟؟
اون لحظه نمیدونم به چی فکر میکردم ولی دلم میخواست به فرودگاه برم... برم ببینمش... برام مهم نبود بعدش چی میشه ... ولی کنجکاوی و دلتنگی و خاطرات عین خوره داشت منو میخورد.
میدونستم رفتن ونرفتن هر دو برام یه نا ارومی و به جونم میندازه ... ولی رفتن وترجیح داد...
برای همین به سیما زنگ زدم و گفتم که بیاد دنبالم ... توضیحی هم بهش ندادم. البته اون فکر کرد که برای خرید بهش زنگ زدم!
ساعت ده بود که سیما رسید . منم از خونه خارج شدم.
بعد از سلام گفت: برم بوستان؟
منظورش پاساژ بود.
اهی کشیدم و گفتم: برای خرید صدات نکردم!
و زمزمه کردم: برو فرودگاه!
سیما ماتش برد و منم ناچارا تو یه خط توضیح دادم و توجیهاتم و براش گفتم.
تا رسیدن به مقصد هم با اخم های گره خورده لام تا کام با من حرف نزد!
توی پارکینگ پارک کرد و زل زد به من ...
از نگاهش قلبم تو سینه ریخت. نمیدونم چرا دستام به رعشه افتاد...
سیما پوفی کشید و نگاهی به من که داشتم کم کم به جون ناخن هام میفتادم تا بخورمشون کرد.
دسته گل روی پام بود و من تمام جونم یخ زده بود.
سیما نفسشو فوت کرد و گفت: واقعا میخوای بری؟
از گوشه ی چشمم به سیما خیره شدم و سیما با نگرانی روی فرمون با انگشت هاش ضرب گرفت و گفت: نیاز ... 
بهش نگاه کردم و گفتم: اون برای من یه دوسته ...
سیما لبهاشو محکم روی هم فشار داد و گفت: نیاز کسرا بفهمه چی...
با اخم گفتم: جناب عالی صدات درنیاد کسرا نمیفهمه!!!
سیما اهی کشید و با نگرانی بهم خیره شد. 
معنی نگرانیشو اصلا درک نمیکردم .
سیما هم انگار میدید که من خیال برگشتن ندارم با حرص پیاده شد و در ماشینشو محکم کوبید.
منم پیاده شد م و به سمت سالن رفتیم.
با دیدن جمعی از بچه ها که پشت شیشه ای ایستاده بودند سیما دستم وکشید و به سمتشون رفتیم.
فرزاد و طناز و مهسا و حامد صدوقی و فریده نادریان و چند نفر دیگه حضور داشتند.
فرزاد با لبخند خاصی گفت:فکر نمیکردم بیای...
چشم غره ای بهش رفتم و سیما از فریده پرسید: خانواده ی رضا نیومدن؟
فرزاد در جوا ب گفت:نه رضا فقط به من خبر داده ... میخواد خانواده شو سورپرایز کنه ... امروز اختصاص داره به دوستاش...
و چشمکی به من زد که سر درنیاوردم.
درحالی که نوک پنجمو محکم به زمین میکوبیدم با صدای لرزش و اهنگ جیپ سی کینگ گوشیم تو جیب مانتوم دسته گل رو به سیما دادم ... کسرا بود، خواستم جواب بدم که با شنیدن صدای زنی که گفت پرواز فلان برلین به زمین نشست ... نفهمیدم چرا گوشیمو قطع کردم و گذاشتمش روی سایلنت... 
چشمهامو بستم...
گوشیم تو جیبم میلرزید ... تصویر رضا واضح جلوی چشمم بود...
با خنده میگفت: نیاز تو خیلی باحالی... 
میخندیدم و میگفتم: از چه لحاظ...
تو صورتم دو سیب و فوت کرد و گفت : از همه لحاظ...
خندیدم و خیلی راحت و صریح تو چشمای یه دختر 19 ساله زل زد و گفت: من دوست دارم نیاز... واقعا تو تنها دختری هستی که ...
گوشیم تو جیبم میلرزید ... نمیدونم چرا داشتم یخ میزدم ... از درون یخ میزدم ... گوشیم میلرزید و من به پسری نگاه میکردم که دوسیب و تو صورتم فوت میکرد و میگفت: دوستم داره ...چشمامو باز کردم.
یه پسر از رو به رو میومد... که یه پیراهن سفید و یه جین یخی تنش بود ... با یه عینک دور مشکی طبی!
موهاش به حالت ساده ای رو به بالا بود ... با غرور راه میرفت ...
اون به سمت ما میومد و گوشی من همچنان زنگ میزد و میلرزید.
چشمامو بستم ... صدای رضا تو سرم چرخ میخورد: نیاز نظرت چیه اخر هفته بریم تور... من و تو... میریم کویر... اسمون کویر وشب... میخوام زیر نور اون ستاره ها بهت بگم چقدر دوست ...
هنوز نوزده سالم بود ... دو سیب هم تو صورتم کماکان فوت میشد ... 
چشمامو باز کردم...
رضا جلو تر و جلو تر میومد. 
گوشیم هنوز زنگ میزد.
با حرص جواب دادم...
الوی کسرا حرصیم کرد و گفتم: چی میگی هی زنگ میزنی؟خب لابد کار دارم که نمیتونم جوابتو بدم دیگه ... اه...
کسراپرخنده گفت: نیازم چی شده؟؟؟ سلام خانم خانما...
اب دهنمو قورت دادم... رضا از دیدم محو شد... با حرص دنبالش میگشتم ... کسرا داشت حرف میزد. وقت نداشتم بهش گوش بدم ... میخواستم رضا رو پیدا کنم. قیافش نسبت به سه چهار سال پیش هیچ فرقی نکرده بود.
با حرص گفتم: کسرا بعدا زنگ بزن. الان کار دارم.
و بی خداحافظی گوشی وخاموش کردم.

و بی خداحافظی گوشی وخاموش کردم.
با چشم داشتم دنبالش میچرخیدم که صدای بم و مردونه ای از پشت سرم اومد.
به عقب چرخیدم.
با خنده گفت: احوال خانم نامجو...
نمیدونم چرا اخم هام تو هم رفت. این فاصله ی زمانی باعث شده بود اینقدر رسمی حرف بزنه ... با این همه دسته گل و بهش دادم وگفتم: رسیدن به خیر اقای شفیع!
رضا از لحن سردم واضح تعجب کرد و گفت: بهت نمیاد عوض شده باشی...
یک تای ابرومو بالا دادم به استرسم چیره شدم و با خونسردی و اعتماد به نفس خاص خودم گفتم: همه عوض میشن ... 
رضا سری تکون داد و با دیدن فرزاد و بقیه توجهش به اونها جلب شد ... 
سیما دست به سینه تاسف بار نگام میکرد و من گیج و ویج فکر میکردم چرا اومدم اینجا!
پوفی کشیدم توجهی به سلام و علیک رضا نکردم اونقدر دغدغه داشتم که مجالی برای گوش دادن به رضا و شوخی ها و دست انداختن های بقیه نبود... فرزاد که سر دسته ی جمع بود همه رو دعوت کرد به نهار ... انگاررستوران هم رزرو کرده بود.
من رو به فرزاد گفتم : نمیتونم بیام... و رو به رضا هم گفتم:خوشحالم برگشتی... 
رضا لبخندش جمع شد وگفت: با ما نمیای؟
-نه کار دارم ...
رضا کمی خیره خیره نگام کرد و کم کم یه لبخند محو رو لبش نشست و گفت: هیچ فرق نکردی نیاز... خوشحالم مثل قدیم هستی و موندی...!
از تعریفش هیچ جوری نشدم باهمون لحن نیش دار و اهسته گفتم: چرا خیلی فرق کردم...
رضا چینی به بینیش انداخت... لعنتی هنوز این عادتشو داشت.
لبخندی زد و گفت:پس چرا من نمی بینم فرق هاتو...
مسخره گفتم:چشم بصیرت میخواد.
رضا قه قه خندید و از خندش که همون صدای قدیم و میداد لبخندی زدم وگفت: هنوزم نمیای رستوران.
نمیدونم ... واقعا هم نمیدونستم . با این همه روی حرفم ایستادم وگفتم: نه کار دارم...
دستمو جلو بردم... گرم باهام دست داد و خداحافظی کردیم.
رومو ازش گرفتم که صدام زد: نیاز...
به سمتش چرخیدم با یه لبخند یطرفه گفت:شمارت هنوز همونه؟
سرمو به علامت اره تکون دادم و اون هم با سربرام یه تعظیم کرد. لبخندی زدم و هم قدم با سیما راه خروج وپیش گرفتیم!
احساس میکردم نه تنها اروم نشدم بلکه مشوش تر و عصبی تر هم شده بود. یه صدایی تو جونم داد میزد: احمق رضا برگشته... یه بچه پولدار خوش تیپ نابغه ... و یه صدای دیگه تو سرم پتک میزد: کسرا نگرانته ... گوشیتو روشن کن!
سیما در سکوت میروند.
نیم ساعتی که گذشت با دیدن میدون ولیعصر ازش خواستم نگه داره ...
بدون حرف زد کنار و نگه داشت.
بهش گفتم: مرسی سیما بخاطر همراهیت ...
یه پوزخند زد و سری از روی تاسف تکون داد.
اهسته گفتم: سیما نیاز داشتم که برای خودم یه چیزایی و تموم کنم!
سیما با پنجه هاش فرمونو محکم فشار میداد.
با حرص حینی که به رو به رو خیره بود گفت: دخترای زیادی و میشناسم که با دوست پسراشون بهم میزنن و میرن با یه ادم دیگه رفیق میشن ... با همون ادم شاید ازدواج کنن شاید نکنن ... دخترای زیادی میشناسم که نامزدیشونو بهم میزنن و با یه ادم جدید نامزد میکنن ... زنای زیادی و میشناسم که طلاق میگرن و دوباره ازدواج میکنن!!! خیلی این تیپ ادم میشناسم که یه ادمی تو گذشته اشون بوده و فراموشش کردن و دارن با یه ادم جدید زندگی میکنن ... اما نیاز تو رو درک نمیکنم... نمیفهممت... مگه چی شروع شده که تو برای خودت تمومش کنی؟؟؟ رضا رفت ... تو با فرزاد گرم گرفتی... به محض دیدن کسرا فرزاد و بیخیال شدی... حالا دوباره رضا برگشته ... به درک ... تو نامزد و محرم کسرایی... محمد کسرا... همونی که بخاطرش سه روز روزه ی سکوت گرفتی... نیاز یادته؟؟؟ 
لبمو گزیدم و گفتم:سیما همه ی اینا رو میدونم ولی تو رو خدا درکم کن!
سیما با غیظ گفت: چی و درک کنم؟به استقبال رفتن رضا رو درک کنم؟ یا اینکه تو امیدواری اون برگرده رو درک کنم... نیاز تو عقد کسرایی... محرمشی... دست بردار... تو رو خدا ... از کسرا بهتر نمیتونی پیدا کنی... ازاین رفتارات دست بردار...
یه لحظه تو ذهنم مرور کردم از کسر ا بهتر رضاست!!!
اهسته گفتم: خداحافظ ...
سیما بهم نگاه کرد و گفت: اگررضا الان بگه بیا با من ازدواج کن... با کسرا تموم میکنی؟
مات به قیافه اش نگاه کردم.
جدی پرسید.
نفسمو سنگین بیرون فرستادم و خفه زمزمه کردم: نمیدونم...
اجازه ی سوال دیگه ای به سیما ندادم در ماشین وباز کردم وگفتم:خداحافظ!
یه پوزخند زد و گفت:خداحافظ...
و راهشو کشید ورفت.
میدونستم ناراحته ... ولیعصر وبه سمت پایین حرکت کردم...

و بالاخره به صدای دوم وجودم که مدام الارم میداد گوش دادم و گوشیمو روشن کردم.

به ثانیه نکشید که صفحه اش روشن و خاموش شدو لرزید.
 

با دیدن شماره ی کسرا لبخندی زدم و جواب دادم.
 

کسرا نفس عمیقی کشید وگفت: دختر تو که منو کشتی... نیازکجایی خوبی؟
 

لبمو گزیدم و گفتم: توکجایی؟
 

کسرا با خنده گفت: داشتم میرفتم سمت خیابون خونه ی شما...
 

نفس عمیقی کشیدم و گفتم: من ولیعصرم...
 

کسرا: باشه میام پیشت ...
 

-من میرم سمت پارک لاله...
 

باشه خانممی تحویل داد و من هم گوشیمو تو پالتوم پرت کردم. شال سفید ست با کیف سفیدمو مرتب کردم و دستهامو تو جیبم فرستادم.
 

چونمو تو یقه ی پالتوم فرستادم . با دیدن هیاهو و سرسبزی پارک رفتم داخلش...
 

روی اولین نیمکت خالی سرراهم نشستم.
 

با صدای پیام گوشیم ... از جیبم بیرون کشیدمش...
 

کسرا نوشته بود: کجای پارکی...؟
 

بهش گفتم ا ز کدوم ورودی داخل شدم.
 

یک ربع بعد دیدم که داشت تند تند به سمتم میومد.
 

یه لبخند هم روی لبش بود . از نگاهش بغض کردم ... رضا با غرور و اروم راه میرفت ولی کسرا نه ... ساده راه میرفت تو قدم هاش هیچی نبود. رضا قدم هاشم ادمو جذب میکرد!
 

تیپ ساده داشت. یه شلوار مشکی و یه پیرهن ابی که روش یه پلیور مشکی پوشیده بود... با یه ساعت استیل مردونه که روی صفحش کلی خش داشت ... مثل رضا نبود که خوره ی ساعت داشت! ساعت های مارک دار!
 

سرمو تکون دادم ... کسرا با خنده گفت: سلام خانمِ خانما ... خوبی؟؟؟
 

و باهام دست داد.
 

کنارم نشست و گفت: روز خوبی داشتی؟ چه خبرا؟ چه عصبانی بودی؟ طوری شده ؟
 

بهش نگاه کردم ... اونقدر تو چشمهاش عجیب و غریب زل زدم که کم کم لبخندش محو شد و با نگرانی گفت: چی شده ؟ چرا اینقدر گرفته ای؟
 

دستی به صورتم کشیدم وگفتم: طوری نیست ... تو حرف بزن حالم خوب بشه ... چه خبرا؟
 

کسرا بدون سماجت سری تکون داد و به فاز خوشحالی خودش برگشت.یه لحظه دلم گرفت که اصرار نکرد تا علت دل گرفتگیمو بدونه ...هرچند که میپرسید نمیگفتم و مجبور میشدم دروغ سر هم کنم... ولی بی توجهیش رو اعصابم بود.مثل همیشه سماجت نمیکرد... صدای اول درونم میگفت: دیدی... حالا اگر رضا بود!!!
 

کسرا با هیجان گفت: دو تا باغ خیلی خوب دیدم ... دوست دارم تو هم بیای اونجا رو ببینی... برای ده بهمن که میلاد حضرت رسول هم هست وقت داره ... خلاصه هر دو رو رزرو کردم حالا اگر خوشت اومد و راضی بودی که عالی میشه ولی اگر خوشت نیومد گفتم رزرو کنم شاید بعدا همین هم گیرمون نیومد ... این از باغ ... خواهرم لیست چند تارستوران و بهم داده... امروز صبح هم به چند تاشون سر زدم... یه میوه و شیرینی میمونه که اونم همون اوایل بهمن میرم دنبالش...
 

و بهم نگاه کرد.
 

ده بهمن؟؟؟ امروز چندم بود؟؟؟ پونزدهم اذر و خیلی وقت بود که رد کرده بودیم... ده بهمن؟ چقدر حس میکردم تاریخ زودیه... حس میکردم خیلی زود داریم به نتیجه میرسیم... به کسرا نگاه کردم. خوشحال بود...
 

با حرفهاش منو از فکرام کشید بیرون...
 

با خوشحالی گفت: یخرده خرید هم باید بکنیم... تازه من برای وام هم اقدام کردم ... چندتا بنگاه هم ببینیم با هم... حالا وسایل هم بعدا دو تایی میخریم ... فعلا خونه اجاره کردن مهم تره ... ولی همین که باغ ها رو تونستم رزرو کنم خوب شد ... یه قدم جلو افتادیم... تازه خرید لباس و...
 

دستمو روی دستش گذاشتم وگفتم: کسرا ...
 

کسرا تو چشمام نگاه کرد وبا لبخند عمیقی گفت: جانم...
 

خفه گفتم: ده بهمن ؟؟؟
 

کسرا: اره عزیزم... بهترین تاریخه ... هم یه روز مبارکه ...هم توی تعطیلات ترم تو هم هست ... یادمه امتحاناتت پنجم تمومه درست میگم؟؟؟
 

یه لحظه نفسم گرفت... چرا حواسش به همه چی بود ؟ چرا هیچ بهونه ای برام نذاشته بود ... اصلا چه بهونه ای؟
 

کسرا پشت دستمو نوازش کرد وگفت: نیاز خوبی؟
 
تو چشماش نگاه کردم و بدون فکر گفتم: کسرا ده بهمن خیلی زوده ...

کسرا پشت دستمو نوازش کرد وگفت: نیاز خوبی؟ 
تو چشماش نگاه کردم و بدون فکر گفتم: کسرا ده بهمن خیلی زوده ... 
کسرا خشکش زد، لحنم زیادی جدی بود. با دهن نیمه باز و چشمهای گرد شده زل زد به من ... تو نگاهش انگار میگفت" تو منو مسخره کردی؟"
زیر اون نگاه سنگینش تاب نیاوردم ... خودمم نمیدونم چرا چنین حرفی زدم ... یا چرا این رفتار و کردم... فقط میدونم نتونستم زیر اون نگاه خشک شد تحمل کنم و به سختی روی پام سوار شدم... درحالی که مسیر خروج و پیش گرفته بودم کسرا خودشو بهم رسوند و جلو م ایستاد.
درحالی که مصر بود تو چشمام نگاه کنه ... اما من سرمو پایین انداخته بودم... درنهایت دستشو زیر چونم فرستاد و سرمو بالا اورد... مستقیم تو نگاهم زل زد و گفت: چی شده نیاز؟
دو قطره اشک از چشمام پایین چکید... کسرا شوکه تر گفت: چیه نیاز؟ هان؟ چیه امروز... چی شده؟
دستشو روی صورتم کشید و اشکامو با شصتش پاک کرد ... و بعد دستمو توی دستش گرفت و منو کشون کشون از پارک بیرون برد.
با هم به اون سمت خیابون رفتیم. وارد یکی از کوچه ها شدیم... حدس میزدم که بخاطر حمل جرثقیل چنین جایی پارک کرده ...
کسرا در جلو رو برام باز کرد و منو نشوند تو ماشین... خودش هم رفت از مغازه ی سر کوچه یه پاکت شیرکاکائو خرید و یه بسته ویفر شکلاتی...
اونا رو روی داشتبرد گذاشت ... در باز بود .... منم پاهام بیرون از ماشین بود. کسرا جلوم زانو زد و دستهامو تو دستش گرفت وگفت: به من نمیگی چی شده؟
سرمو پایین انداختم...
فقط دلم گرفته بود ... میدونستم اشکام بخاطر رضا نیست ... درواقع اشکام به خاطر هیچ کس نبود ... فقط یه مدلی دلم گرفته بود ... رضایی که سه چهار سال پیش به من میگفت دوستم داره و یهو میذاره میره ... من تنها میشم... من که یه دختر نوزده ساله بودم... به دوستش وابسته میشم... فرزاد منو وابسته ی خودش میکنه و خودمم خودمو رها میکنم و وابسته اش میشم تا رفتن رضا من نوزده ساله رو خرد نکنه، اما فقط یه وابستگی ساده ... و بعد سر وکله ی ادمی مثل کسرا پیدا میشه... و حالا بعد از سه چهار سال رضا برمیگرده... با همون نگاه... با همون اخلاق... اما قلب من جایی واسه ی حضور اون نداره ... اما ... اما یه جوری ام... یه جوری سنگین... پر از بغض... حسی که درکش نمیکردم ولی تو تموم جونم تار انداخته بود و داشت همه ی منو خم میکرد. صدای دوم درونم زمزمه کرد:
رضا برگشته که برگشته ... به درک... تو کسرا رو داری... 
یه لحظه به کسرا نگاه کردم... اگر منو بذاره بره چی؟ اگر مثل رضا تنهام بذاره چی؟؟؟ تازه یه بارم این کار و کرده بود یه بار منو پس زده بود ... اگر دوباره ... یهو گریم شدت گرفت...
کسرا دستشو درازکرد پشت گردنم... کمی خودشو بالا کشید و سرمو روی شونه اش گذاشت... چشامو به سر شونه اش فشار میدادم... داشتم به هق هق میفتادم... این چندمین بار بود که بخاطر کسرا ... جلوی خود کسرا... روی شونه ی کسرا گریه میکردم؟!
کسرا کنار گوشم بم و مردونه و کلفت زمزمه میکرد: نیــــــــــــــازم...
نمیدونم چه حس گنگی بود ولی اروم که نشدم هیچ... بدتر شدم و به خودم لعن و نفرین فرستادم که چرا با داشتن کسرا صبح به فرودگاه رفتم ... که چی بشه؟ یه عشق ذخیره شده رو واسه خودم دستو پا کنم؟؟؟ 
چرا؟؟؟ کسرا دستشو تو موهام فرستاد...یه بو ازم کشید ... و اهسته گفت: هرچی توبخوای همون کار ومیکنم نیاز... اگر فکر میکنی زوده ... میندازیمش عقب ... من که گفتم الان امادگیشو نداری... اشکالی نداره ... میندازیمش عقب برای هر وقتی که تو حاضر بودی...
فوری خودمو عقب کشیدم و با ترس گفتم: چی؟
کسرا اهسته گفت: هرچی تو بخوای...
-نه ...
کسرا : چی نه؟
سرمو پایین انداختم وگفتم: نمیخوام عقب بیفته ...
لبخندی رو لبش نشست و گفت: مجبور نیستی نیاز... اگر فکر میکنی زوده امادگیشو نداری ... من توقع ندارم ... اصلا خودمم فکر میکنم زوده بهتره کمی صبور باشیم به وقتش...
- میخوای بگم نه و بل بگیری ...
عصبی از خودم سرش خالی کردم و تند گفتم: دنبال بهانه ای؟؟؟ الان میگی خودتم راضی نیستی...
داشتم به هق هق میفتادم...
کسرا یه لحظه چشماشو بست و سرشو به سرم نزدیک کرد... با خنده گفت: تو دیوونه ای... 
وپیشونیشو به پیشونی من چسبوند و گفت: شیطون کوچولو... 
از حرفش باز از خوشی مور مور شدم ولی همچنان گریه میکردم ... یه نفس تو صورتم خالی کرد وگفت: نمیگی به من امروزچی شدی؟
یه نفس عمیق کشیدم ... کسرا اروم گفت: نیاز چی شده؟؟؟ این همه اشک از کجا میاری؟ تهران سیل میادا...
و روی اشکامو بوسید و گفت: گریه نکن دیگه ... باشه؟
ولی نمیدونست با هر محبت خالصانه اش بیشتر داغ به جونم میذاره ... چرا من خر صبح رفتم فرودگاه؟؟؟ هان... 
چشمامو فشار دادم... دلم میخواست بلند بلند هق هق کنم... 
کسرا نچی کرد و گفت: نیار نکن اینطوری... چی شده اخه؟
باز اشکام وبوسید و گفت : نیاز ... شیطون خانم... نمیگی چی شده؟؟؟ ببینم تو رو ... چرا گریه میکنی؟؟؟ استرس داری؟ 
بهش نگاه کردم. چشمای عسلیش غمگین بود.
دستمو دور گردنش انداختم و گفتم:هیچی...
زیر گوشم گفت:هیچی هیچی؟
حرفشو تکرار کردم وگفتم: هیچی هیچی...
روی گوشمو بوسید وباز داغ کردم و گفت: مطمئن باشم؟
یه نفس عمیق کشیدم و اونم صورتمو از اشک پاک کرد و گفت: نگاش کن... چشماش چه قرمز شده ... سبک شدی؟

سرمو به علامت اره تکون دادم. خیالش راحت نشده بود . یخرده نگام کرد و گفت: هروقت دوست داشتی بگو... اگر فکر کردن بهش ناراحتت میکنه اصلا نگو... فراموشش کن.
بخاطر این شعورش نمیدونستم باید چطوری ازش تشکر کنم ... حق داشتم براش بمیرم دیگه ... همین کارارو میکرد دیوونه اش بودم... فقط موندم چرا صبح خر شدم!!! خدا هم تو خلقت من مونده!
اهی کشیدم و کسرا با اخم گفت: نبینم آه بکشی...
وکمی دستمو نوازش کرد و گفت: دوست داری کجا ببرمت؟
بهش نگاه کردم و شونه هامو بالا انداختم.
کسرا دست دراز کرد و لپمو کشید و بعدشصت و انگشت اشاره اش و به لبش نزدیک کرد و بوسید.
از حرکتش خندم گرفت و گفت: فدای خنده هات ... نبینم اشکاتو...
خندم عمیق تر شد و کسرا هم انگار با خیال راحت تری از جاش بلند شد... زانوهاشوکه خاکی شده بودن چون روی اسفالت زانو زده بود تکوند وگفت: بریم یه نهاری بزنیم به بدن ... بعدشم خانممو ببرم لباس انتخاب کنه یا ببرم باغ و ببینه یا بریم بنگاه مسکن.... یا شایدم ببرمش شهربازی یا ببرمش درکه ... یا ... کجا دوست داری؟
خندیدم و گفتم: بریم شهربازی...
کسرا بلند خندید و گفت:شیطون کوچولوی من هوس جیغ جیغ کرده؟
و ازجا بلند شد و در و برام بست...پشت فرمون نشست و گفت: خب... اول بریم نهار... بعد بریم خرید، شبم شهربازی؟ ... اصلا دوست داری بریم خرید؟؟؟
با هیجان گفتم: واااای...عاشق خریدم ...
کسرا دنده عقب گرفت و گفت: خرید چی بریم خوبه؟؟؟ طلا ... لباس... دیگه جونم برات بگه ...
با جیغ گفتم: طلا؟؟؟ چه جور طلایی؟؟؟
کسرا خندید و گفت: مثلا دو تا انگشتر... یا مثلا ... 
سرجام بپر بپر کردم و گفتم: جون نیاز راست میگی؟
کسرا با اخم گفت: دفعه ی اخرت باشه جون خودتو قسم میخوری ها ... بله چرا دروغ بگم...
یه لحظه از هیجانم کم شد و گفتم: خانواده هامون چی؟
کسرا خندید و گفت: چی؟
-خب شاید اونا هم دوست داشته باشن بیان ...
کسرا سری تکون داد و گفت: هرجور خودت میدونی نیازم... پس یه گزینه ی دیگه ... ما کلی چیز میز باید بخریم ... به هرحال...
خندیدم و کسرا گفت: حالا کمربندتو ببند... با شیکم خالی نمیشه فکر کرد ... اول ببرمت یه جا بهت ویتامین برسونم ... بعدشم میریم هرجا که تو بگی... تهشم میریم جیغ جیغ ...
از حرفش خندیدم وکسرا هم با خیال راحت بهم نگاه میکرد.بعد از محرمیتمون دیگه خیلی بهم محبت میکرد انگار فقط منتظر همین بود که تمام صرفه جویی هاشو جبران کنه!
از خودم حالم بهم میخورد ... ولی دیگه اروم بودم، یعنی کسرا ارومم کردبا حرفاش با محبت هاش، محبت هایی که با محرمیتمون عمق گرفته بود! هر روز یه روی جدید از کسرا رو میدیدم ، یه رفتاری که بیشتر باعث میشد از انتخابم مطمئن و راضی باشم!... من کسرا رو داشتم... هزار تا رضا و فرزاد باشن ... من یه تار موی گندیده ی کسرا رو به صد هزارتا مثل اونا نمیدم... رفتن به فرودگاه فقط یه تلنگر بود به خودم... به اینکه یادم بیاد من کسرا رو به چه قیمتی دارم! به قیمت شکستن غرورم ... و کسرایی و داشتم که کمکم میکرد غرورم همچنان حفظ باشه و بمونه! واین لحظات یعنی اغاز یه خوشبختی... یه اعتماد ... یه زندگی!

فصل یازدهم:
با شروع شدن امتحانام ، دوندگی ها هم بیشتر شد.هر روز عصرباید میرفتم خرید ... لباس و خرده ریز... عزیز هم با اینکه خیلی وقت بود که مرخص شده بود ولی اصرار داشت لحاف تشکم و خودش مونجوق دوزی کنه... هرچی میگفتیم عزیز الان مدل های جدید اومده پشم شیشه های مرغوب... حرف تو گوشش نمیرفت که نمیرفت.
در تمام دوندگی ها و دغدغه ها حتی یک بار هم نتونستم برای دیدن باغ یا خونه کسرا رو همراهیش کنم ... فقط میدونم بابا و مامان و نادین کلی از فضا و جایی که همراه کسرا دیده بودن تعریف میکنن... منم با اعتماد به اونها دیگه خودمو مشغول نکردم و ترجیح دادم به امتحانام فکر کنم.
با توجه به اینکه درخواست وام کسرا معلق بود ، واقعا نمیدونستم باید دنبال چه جهزیه ای باشم... بخاطر همین پرونده ی خرید وسایل خونه مختومه اعلام شده بود تا اطلاع ثانوی!
این وسط تنها چیزی که مخل آسایشم میشد منهای بارداری مامانم ... برگشتن رضا بود و پیام های محبت امیز گاه و بی گاهش... 
سیما هم بعد از قضیه فرودگاه اینقدر باهام سرد و تلخ و قهر رفتار میکرد که جرات نمیکرد بهش بگم رضا بهم پیام میده ... یا حتی اصرار داره با هم بریم بیرون.
منم نسبت به رضا کاملا خنثی شده بودم ... به قول یکی از دوستام که شیمی میخوند میگفت: آمفوتر !!!
از روی یه مشت کاغذ و جزوه و کوفت و زهرمار بلند شدم و کش وقوسی به خودم دادم. با دیدن ساعت که پنج دقیقه به ده بود فرصت یه چایی خوردن و داشتم ... با دیدن اون تابلوی هزار تیکه لبخندی رو لبم اومد. اصلا خستگی از تنم میرفت ، از اتاق اومدم بیرون ... میخواستم برای خودم چایی بریزم.
کار پروژه ام عمرا زودتر از یازده تموم میشد.
با خمیازه پای گاز ایستادم تا کتری داغ بشه ... مامان داشت سریال میدید و نادین هم تو اتاقش بود.
لیوان چاییم که اماده شد یه ظرف بیسکوییت برداشتم و به هال رفتم ...
بابا هم درحالی که داشت حساب کتاب های شرکتشو انجام میداد با دیدن من لبخندی زد و گفت: چطوری عروس خانم؟
اخ که دلم غنج میرفت از این حرف... 
لبخندی زدم و گفتم: خوبم... چه خبرا؟
بابا پاشو رو پاش انداخت و تکیه اشو به مبل داد و گفت: هزار مرتبه بهت میگم ا زاتاقت میای بیرون چراغ و خاموش کن.
-واه خب وقتی دو دقیقه دیگه میخوام باز برم توش . . .
بابا سری تکون داد و گفت: برق مصرف میشه، جدای اسراف اخر برج باید پول اضافه بدم دِ اخه دختر جون یخرده مراعات کن...
-ایش... حالا چه خبر؟

بابا خندید و گفت: پاشو برق و خاموش کن تا بگم ...
ناچارا به سمت اتاق رفتم چراغو خاموش کردم و سلانه سلانه برگشتم سرجام.
بابا سری تکون داد و گفت: خبری نیست ...
بیسکوییتو توی چایی زدم و بابا با لبخند خاصی بهم خیره نگاه میکرد ...
بیسکوییت تو گلوم پرید از نگاه خیره اش... خندید و گفت: خفه نشی ...
یه خرده چایی خوردم که بره پایین ... با حرص گفتم: بابا یه جوری نگاه ادم میکنی... خفه هم بشم تقصیر خودته!
بابا خندید و گفت: مگه چند وقت دیگه تو این خونه ای و چایی بیسکوییت میخوری؟
اخی... بابا جونیم... 
خندیدم و با لوس بازی از جام بلند شدم و کنار بابام نشستم. بابام خندید و دستشو روی شونه هام گذاشت و گفت: کسرا چه خبر؟ درچه حاله؟
شونه هامو بالا انداختم وگفتم: درگیره ... داره مقدمات و اماده میکنه.
مامان لبخندی زد و گفت: از مردونگیش خوشم میاد ... قشنگ با برنامه داره همه چیز ومهیا میکنه...
بابا با خنده اضافه کرد: شیر پاک خورده است ... واقعا هم تو شوکم چطوری نیاز خامش کرده...
وبلند بلند همراه مامان خندیدن ...
از این شوخی ها یه جورایی غرق خوشی میشدم ... نه به اون اولا که بابا سایه ی کسرا رو با تیر میزد نه به حالا ... میدونستم که منش کسرا دهن همه رو می بنده!
لبخندی زدم و بابا گفت: نیاز خونه اتون چی شد؟ 
به علامت ندونستن شونه هامو بالا انداختم وگفتم: فقط کسرا گفته فعلا دنبال جهزیه نباشم تا خونه رو پیدا کنیم ...
بابا کمی مکث کرد و گفت: دیروز بهم زنگ زد ... یه قراری گذاشتیم همدیگرو دیدیم.
-خب؟
بابا: یه پیشنهادی داد که دیدم بد حرفی هم نیست...
مامان هم وارد بحث شد وگفت: چی گفته؟
بابا ادامه داد: وامش حالا حالا ها جور نمیشه ... خیلی زورشو زده و تونسته سی چهل میلیونی جور کنه ... اگر بتونه اون وام و هم بگیره میتونه یه خونه ی 50 – 60 متری چهار ساله رو بخره... اتفاقا منطقه ی خوبی هم بود ... میگفت اگر بتونه یه چنین خونه ای رو با توجه به بودجه و منطقه اش بخره ، دو سال با نیاز اونجا زندگی میکنن بدون دغدغه ی کرایه خونه و سر سال خالی کردن ... 
مامان با گفتن"خب" خواست که بابا حرفهاشو سرعت بده...
بابا هم لبی تر کرد و گفت: ولی وامش جور نشده ... تا یک سال دیگه هم قراره تو نوبت بمونه ... با این شرایط مالیش میتونه یه خونه اجاره کنه ... ولی اگر همین پول پیش رو توی بانک بذاره سر یک سال سود قابل توجهی روش میاد چه بسا با اون وامش میتونه یه خونه ی بهتر ونوساز تربخره ...
ابروهامو دادم بالا و گفتم: یعنی عروسیمونویه سال بندازیم عقب؟

بابا خندید وگفت: نه ... الان که کسرا بنده ی خدا کلی رزور و پیش خرید میوه و غذا رو انجام داده... دیروز که این حرفا رو بهم زد دیدم بد نمیگه ... حقم داره ... تازه درسش داره تموم میشه و میخاد وارد بازار کاربشه ... خواستم بهش بگم که کمک مالی منو قبول کنه ... ولی ... با خنده به من خیره شد وگفت: محمد کسرایی که من شناختم زیر بار این جور چیزا نمیره ... خدا رو شکر روی پا خودشه ... ترسیدم به غرورش بر بخوره ... بخاطر همین حرفی نزدم ... ولی نیاز کسرا میگه اگر تو راضی بشی بری یه مدت تو خونه ی اونا زندگی کنی ، یک سال پس انداز دارید و میتونید سرسال یه خونه ی خوب و نو ساز بخرید ... 
ناخوداگاه چهره ام رفت تو هم ...
بابا با لبخد اضافه کرد: منم راضی نیستم بری خونه ی پدری کسرا ... ولی از هر طرف حرفهای کسرا رو هجی میکنم ... می بینم پر بیراهم نمیگه ... درواقع ازاینده نگریش خوشم اومد ... من مجاب شدم که اگر تو با اونها یه مدت هفت هشت ماهه رو زندگی کنی کلی تو زندگیتون از زوج های دیگه جلو میفتین ... میتونین بعد چند ماه یا حداکثر یک سال برین سر خونه زندگی خودتون ... بدون استرس کرایه خونه و پول پیش و رفت و امد و خالی کردن خونه ... کسرا میگفت نیاز که مستاجر نشینی و تجربه نکرده ... پس بهتره یه مدت بدون استرس زندگی کنیم تا من یه خونه ی خوب که مال جفتمون باشه رو مهیا کنم بدون دغدغه ی استیجار و کرایه و صابخونه و ... حالا تو چی میگی نیاز؟ کسرا اول نظر من وپرسید و منم بهش موافقتمو اعلام کردم ولی گفتم نظر دخترم شرطه ... گفت : بله ولی باید اجازشو میگرفتم!
جمله ی اخر بابا یه جوری با تحسین بیان شد.
پوفی کشیدم و گفتم: حالا تا ببینیم چی میشه ...
مامان با تایید حرفهای بابا تاکید کرد: نیاز جان یه ذره هم کسرا رو درک کن ... همین خرج هایی که داره میکنه رو در نظر بگیر... بهرحال جوونه ... یخرده با هم راه بیاین.
مامان هم موافق بود . سری تکون دادم...
از جام بلند شدم... وای خدا ساعت ده و سی و پنج دقیقه بود! الان گوشیم احتمالا خودشو کشته بود... درواقع کسرا ...
داشتم به سمت اتاقم میرفتم که بابا صدام کرد.
توچهارچوب ایستادم و بابا لبخند مطمئنی بهم زد وگفت: به کسرا اعتماد کن ... نگرش و دید خوبی داره ... میتونه خوشبختت کنه ... اینو در وجودش می بینم ...
لبخندی زدم و بابا گفت: نیاز ... به انتخابت افتخار میکنم دخترم... سعی کن تو هم برای حفظ زندگیتون تلاش کنی... 
سرمو از خجالت پایین انداختم.
بابا نفس عمیقی کشید وگفت: هرکسی جز کسرا بود محال بود اجازه بدم به این زودی باهاش ازدواج کنی و عروسی کنید ... ولی هرطور نگاه میکنم می بینم روی کسرا هیچ ایرادی نمیتونم بذارم و مراسم تون رو به تعویق بندازم.
اهی کشید و پاشو روی پاش گذاشت وبه مامانم گفت: بچه ها چه زود بزرگ میشن ... و لبخندی به برجستگی نا مشخص مادرم زد و مامانمم با خجالت به تیتراژ پایانی سریال نگاه کرد.
پوفی کشیدم و بعد از کمی جا به جا شدن بالاخره به اتاقم رفتم و در و بستم.
با دیدن خاموش وروشن شدن صفحه ی گوشیم ... به سمتش هجوم بردم.
فوری جواب دادم: جانم کسرا ...
-الو نیاز؟ من رضام ... کسرا کیه؟؟؟
یه لحظه قلبم وایستاد . این چی کارم داشت؟
با حرص گفتم: بفرمایید...
رضا با مسخره گفت : اول شما بگو کسرا کیه ... 
-ساعت بیست دقیقه به یازدهه...
رضا پوفی کشید و گفت: میدونم ... !
چقدر این بشر پر رو بود. 
با این همه گفتم: امرتون؟
رضا براق شد وگفت: پس نمیگی کسرا کیه؟
تو وجودم داشتم با خودم یکه به دو میکردم که بهش بگم کسرا نامزدمه و همه چی و تموم کنم ... ولی نمیتونستم . ته دلم از این خواسته شدن احساس غرور میکردم . از این که رضا بعد سه سال همون ادم سابق بود و احتمالا احساساتش همون بود ... دچار غرور و اعتماد به نفس میشدم. حتی یه لحظه حس کردم کسرا چه بی لیاقته که منو پس زد!!!

با این وجود اهسته گفتم: الان نمیتونم صحبت کنم . 
رضا خواست حرفی بزنه که با دیدن پشت خطی تند گفتم: من کار دارم ...
رضا با حرص گفت: فردا رستوران ... می بینمت ... ساعت دوازده منتظرتم. نیاز باید بیای ... 
میدونستم اگرجوابشو ندم بیخیال نمیشه .. ازا ون طرفم کسرا پشت خطم بود وبرای همین تند گفتم: باشه باشه ...خداحافظ.
با شنیدن صدای کسرا که انگار وسط خمیازه اش بود گفتم: خوبی کسرایی؟
با خمیازه گفت: سلام نیاز خانم... دختر یک ساعته کجایی؟
-همین دور وبرا ... 
کسرا: حالا خوبی؟ روز خوبی داشتی؟ 
و یاد حرف بابام افتاد م... سیخ سرجام نشستم و گفتم: کسرا تو دیروز با بابام چه صحبتی کردی؟
کسرا هم انگار از اون حالت خواب الودیش دراومد و گفت: چطور؟
-هیچی بابا میگه من بیام چند ماه با شما زندگی کنم.
کسرا اهسته گفت: خب نظرت چیه؟
با اینکه ته دلم واقعا و قلبا راضی نبودم اما بخاطر اینکه کسرا با زودتر گرفتن مراسم یه جورایی حسن نیتشو به من ثابت کرده بود و به حرف من گوش داده بود گفتم: من که قبلا هم گفتم دغدغه ی خونه روندارم.
خندید و با هیجان گفت: قربون خانم خوش فکر خودم ... میدونستم نه نمیگی... اصلا بخاطر همین حرفت یه چنین پیشنهادی و به پدرت دادم و ازش اجازه گرفتم.
از خوشحالیش واقعا خوشحال شدم... حس کردم لجبازی کردن جز اعصاب خردی هیچ چیز دیگه ای نداشت. اخرشم که مجبور میشدم قبول کنم پس چرا الکی تنش درست کنم؟
کسرا با اشتیاق گفت: خیالت راحت باشه نیاز... بیشتر از هفت هشت ماه طول نمیکشه ... سریع یه خونه ی خوب میخریم ... 
همین حرفش باعث شد تا از ارزوهام براش بگم ... از خونه ی خوبی که میخوایم داشته باشیم... یه خونه ی نقلی کوچیک ... که تراس بزرگی داشته باشه و دو تا صندلی بذاریم توش و حینی که داریم به خیابون نگاه میکنیم عصرونه چایی-کیک بخوریم...
کسرا با دقت به حرفهام گوش میداد و منم ادامه میدادم ...حتی رنگ ست خونه رو هم انتخاب کرده بودم ... چشمامو بستم تو ی خونه ای که داشتیم غرق شدم . بدون اینکه فکر کنم رضایی وجود داشته و داره!
کسرا هم منو همراهی میکرد مثل این ادم های چندشی که میزدن تو ذوق ادم نبود بلکه به رویاهام پر وبال هم میداد و میگفت که ارزوهامو به تحقق میرسونه ... و واقعا هم ارزوی خاصی نداشتم من چیز زیادی ازش نمیخواستم! جز یه بودن همیشگی!!!
خوشحال بودم. از صمیم قلب... حرفهای کسرا واسم یه اب رو اتیش بود ... ولی... همیشه یه ولی هست به قول رضا ... و رضا ... اسم رضا ... خاطراتی که باهاش داشتم ... شاید فقط چهار پنج ماه با رضا بودم ... ولی نمیدونم ... تمام چیزی که میدونستم این بود که برای چند لحظه ارزو کردم کاش رضا هنوزم برنگشته بود!!!
...
یه نگاهی به خودم کردم ... اخه دختره ی ایکبیری کجا داری میری؟!

یه نگاهی به قیافه ام کردم ...هرچی دستم رسیده بود مالیده بودم! رژ گونه ، رژ لب... خط چشم... سایه ... مداد چشم ... حجم دهنده ... کوفت ... زهرمار... اه ... دختر عروسی بابا ته؟؟؟
اوفی کشیدم و شالمو جلو اوردم.
کیفمو تو چنگ گرفتم و پله ها رو بالا رفتم.
از صبح داشتم با خودم دعوا میکردم که چرا میخوام برم ... در اخر هم عقلم بهم تشر زد اگر میری باید همه چیز و تموم کنی... یه کلام بهش بگی و والسلام .
و با این شرایط و حرفها خودمو مجاب کردم که بیام ... ولی حالا عین سگ پشیمون بودم.
نفسمو بیرون فرستادم ... چته نیاز؟ میخوای بری بهش بگی داری ازدواج میکنی ... اره دیگه همینو قراره بهش بگی... این ومیگی و میذاریش و میری... و همه چیز تموم میشه ... اکی؟؟؟ با توام نیاز... اکی؟؟؟
زیر لب به خودم با بی میلی جواب دادم: اکی!
وارد رستوران شدم ... یه نفس عمیق کشیدم ... رضا با دیدنم برام دستی تکون داد و سرجاش ایستاد.
بوی عطرش و کیلومتری میتونستم حس کنم. شیش تیغ کرده بود. نگاهش هم مثل همون وقت ها خیره و خاص بود. یه جوری تو چشمهای ادم زل میزد که ادم ناخوداگاه غرق میشه و میخکوب...
نفسمو بیرون دادم ... نمیدونم چرا با هر قدم که بهش نزدیک میشدم لبخند روی لبم زاویه دار تر میشد ... 
برام صندلی وعقب داد و روش نشستم . تمام تنم میلرزید. حس میکردم به گناه افتادم ... اگر کسرا میفهمید؟ قبلا اینقدر ترس نداشتم اما بعد از اون اتفاق و پس زدن کسرا ...
من دیگه تحمل اینو نداشتم یکی دیگه منو بذاره و بره ...
اهی کشیدم و رضا با خنده بهم نگاه کرد وگفت: چطوری نیاز خوبی؟ چه خبرا؟
چقدر راحت حرف میزد انگار نه انگار که سه سالی میشد که باهم حرف نزدیم.
رضا دستهاشو روی میز حایل کرد و درحالی که من به رگ برجسته ی ساعد دستش نگاه میکردم گفت: چه کم صحبت شدی؟
همیشه عضلانی بود ... همیشه هم به خودش می رسید ... امروزم مثل قبل... مثل همیشه...
نگاهمو از دستش به چشماش دوختم.
با همون خاصی وخیرگی... 
لبخندی زد و نفهمیدم چرا منم لبخند زدم!
رضا رو به جلو خم شد و گفت: پایه ی قزل هستی؟
حوصله ی بحث باهاشو نداشتم سرمو تند به علامت اره تکون دادم و اون هم سفارش داد.
انگار شرایطمو درک میکرد که هیچ حرفی به زبون نمیاورد.
کمی بینمون با سکوت گذشت که کلافه شدم و عصبی گفتم: خب...
رضا با شیطنت گفت: خب که چی؟
نفسمو فوت کردم دلم میخواست زودتر اعتراف کنه و منم جوابشو بدم وبذارم برم. حس خفقان اوری داشتم... تند و رسمی گفتم: خب امرتون!
رضا ابروهاشو بالا داد و گفت:چه رسمی... طوری شده؟
پوزخندی زدم ... احمق بود یا خودشو به حماقت زده بود؟؟؟
با حرص گفتم: کار مهمی که دیشب اصرار داشتید بهم بگید چیه؟
رضا خیلی واضح شوکه شد و گفت: نیاز چرا اینطوری صحبت میکنی؟
واقعا داشت عصبیم میکرد... مرتیکه ی نفهم!!!

با حرص بهش نگاه کردم و گفتم:
-من وقتی می گم هستم یعنی هستم!
رضا خندید و منم تو سکوت به رو به رو خیره شدم!
جمله ی خودش بود.
"-رضا تا تهش با منی دیگه . . . ؟
رضا:عزیز من وقتی میگم هستم یعنی هستم!" 
پوفی کردم و گفت: داری به همون چیزی فکر میکنی که من فکر میکنم؟
به نیمرخش خیره شدم ... به نظر عصبی میرسید ...
شونه ها مو با بی قیدی بالا انداختم و گفتم: به چی؟
رضا اخم هاش تو هم رفت و گفت: نه خوبه . . .بازی و خوب بلدی!
با تعجب گفتم: چی میگی رضا؟
رضا گوشه ای پارک کرد و ترمز دستی رو بالا کشید و حینی که کلافگی از سر و روش میبارید مقطع و محکم گفت: ببین نیاز ... حق نداری زندگیتو الکی الکی سر لجبازی وبچه بازی تباه کنی!
دیگه جدی جدی شوکه شده بودم.
با بهت گفتم: من اصلا منظورتو نمیفهمم .. . 
رضا با کلافگی دستی تو موهاش کشید و گفت: ببین من این نامزدتو نمیشناسم ... اما چیزای درستی هم ازش نشنیدم . ..
ابروهامو بالا دادم و گفتم: چی ازش شنیدی؟
رضا پوفی کشید و گفت: حالا اون مهم نیست ولی تصمیم تو...
وسط حرفش پریدم وگفتم: ببین رضا من ده بهمن عروسیمه ...یعنی نه روز دیگه ... پس اگر هرچی شنیدی و نگی خراب شدن زندگی من تقصیر تو هم هست... چی راجع بهش میدونی؟ که من نمیدونم!
رضا نفس عمیقی کشید موهای مشکیشو با دست چپش به عقب فرستاد اما اونا با لجاجت دوباره تو پیشونیش ریختن...
نفسشو فوت کرد وگفت: من مستقیما راجع به اون چیزی نشنیدم ... ولی همینقدر میدونم که تو بخاطر یه مسئله ای خودکشی کردی! و با استیصال به سمت من چرخید و گفت:ببین نیاز ادمی که باعث میشه تو به این سمت بری اصلا ارزش فکر کردن و دوست داشتن داره؟
یه لحظه چشمامو بستم.
تو همون حال گفتم: تو چرا برات مهمه؟
و چشمامو باز کردم... یه جفت چشم غافلگیر رو به روم بود ... 
روشو ازم گرفت ... با پنجه هاش به فرمون فشار میاورد.
نفس عمیقی کشید و گفت: تو دوست منی... نمیخوام بعد ها پشیمونیتو ببینم! نمیخوام اخرین راه حل تو ذهنت خود کشی باشه!
یعنی میخواستم بخندم و گریه کنم همزمان...
این اطلاعات موثق شاهکار فرزاد بود!
نمیدونم چرا نخواستم فرزاد و جلوی رضا خراب نکنم ... شاید چون ترسیدم یه بار دیگه بخواد تلافیشو سرم دربیاره.
اهی کشیدم وگفتم: زندگی من به خودم مربوطه . من و کسرا همدیگه رو دوست داریم... همین برای یه شروع جدید کافیه...
رضا چشمهاشو باریک کرد و من لبخندی زدم وگفتم: ممنون بخاطرنگرانی دوستانه ات.
حس کردم زوایای صورتش با این کلمه ی دوستانه خیلی تو هم رفت .
نفس عمیقی کشیدم و خواستم در ماشین و باز کنم که دست چپمو گرفت.


یه لحظه چشمامو بستم ... نفسمو تو سینه حبس کردم ... دستش گرم بود...و پنجه های سرد و یخ منو به ارومی فشار میداد!
احساس کردم یه خاطره ی زنده رو دارم لمس میکنم ... یا شاید تکرار یه خاطره ی دیروز داشت امروز اتفاق میفتاد!
عقلم نهیب زد دستتو بکش و برو ...
دلم میگفت : اعتراف کن که دلت براش تنگ شده!
رضا اهسته گفت: میتونیم بهم یه فرصت بدیم... برای برگشتن به قدیم... هنوزم میشه ... وسط حرفش تکون خوردم. داشتم خفه میشدم ...
دست راستم بی هوا دستگیره ی در و باز کرد ...
دست چپم از حصار دست رضا شل شد ...
خودمو از ماشین بیرون کشیدم... دستم اروم از دستش جدا شد.
بهم نگاهی کرد و اروم گفتم: خداحافظ رضا.
در و بستم ... یه نفس عمیق کشیدم ... منی که بخاطر کسرا روزه ی سکوت میگیرم... منی که بخاطر کسرا غرورمو میشکنم و به التماسش میفتم برای یه فرصت دوباره ... منی که بخاطر کسرا تن به گرفتن سند بکارت میدم... منی که برای کسرا ...!!!
و باز از خودم میپرسم من کسرا رو دوست دارم؟؟؟
چشماش دو دو میزد نمیدونم از چی!...تو ذهنم گزینه ردیف کردم ... از دلتنگی؟ از شهوت ... از عشق؟ از دوست داشتن؟ شاید هم داشت دنبال همون دختر نوزده ساله ای میگشت که تصویرش چندان فرقی نکرده اما ذهنش... عقلش... فکرش... عشقش... 
اهی کشیدم و به سمت پیاده رو رفتم.
دست راستم یخ تر از دست چپم بود.
اسمون رعد و برقی زد ... یقه ی پالتومو بالا دادم.
تو دستهام ها کردم .
نمیدونم چرا یه لبخند بی اختیار رو لبام نشست... اروم بودم .به طرز عمیقی اروم بودم!
گوشیمو دراوردم و به کسرا زنگ زدم.
با شنیدن صدای الوش...
یه گرمایی تو بدنم رسوخ کرد... انگار یادم رفت همه چی... فقط یه حس خوب تو تنم بود .. یه حس پر از دوست داشتن... با هیجان گفتم:سلام کسرایی...
خیلی خونسرد و خشک جواب داد:سلام خوبی؟
پر پر میزدم برای جمله ی روز خوبی داشتی ... اما گفت: کاری داشتی؟
نمیدونم چرا از لحنش دلم گرفت...
هرچند این روزها بخاطر ماجرای مطب کلی از دستش شکار بودم و خیلی بد باهاش برخورد کرده بودم ولی اون همیشه نازمو میکشید ... حالا نمیدونم چش شده بود! 
-همینطوری زنگ زدم... حالتو بپرسم.
کسرا: مرسی خوبم . الان سرم شلوغه . بعدا بهت زنگ میزنم.
لبمو گاز گرفتم که کسرا گفت: کارت که مهم نیست هست؟
-نه ...
کسرا: باشه فعلا.
و بدون اینکه منتظر خداحافظی من باشه قطع کرد.
با اخم به گوشی توپیدم : بیشعور... 
یه لحظه به عقبم چرخیدم نکنه منو با رضا اینا دیده...

سرمو تکون دادم ... امکان نداشت.
یه نفس عمیق کشیدم ... درست بود که نزدیک یه هفته الکی بهش میتوپیدم و باهاش قهر میکردم و بحث میکردم ولی اون صبورانه قربون صدقه ام میرفت ... منم کم کم نرم شدم و با حرفهای مامان اروم شده بودم ... یعنی چیکار میتونستم بکنم ... خب رسمشونه چه میدونم!هرچی که بود حس بدی نداشتم دیگه ... ولی نمیدونم چرا کسرا اینقدر عنق بود!
شونه هامو بالا انداختم... و به خونه رفتم.
وارد خونه شدم ... اونقدر ساکت بود که تعجب کردم با دیدن یه ورق کاغذ که به شیشه ی میز تلویزیون چسبیده شده بود به سمت اون رفتم ... روش نوشته شده بود: " من خونه ی عزیز هستم، عصر برمیگردم"... خمیازه ای کشیدم و به اتاقم رفتم.
لباس هامو عوض کردم و حینی که داشتم دنبال یه شلوارک توی کمدم میگشتم دستم به یه ساک خورد.
با کنجکاوی کشیدمش بیرون ...
با دیدن یه کیف چرم توی اون ساک یه لحظه حس کردم زانو هام به شدت میلرزن ...
دلم میخواست دو دستی توی سرم بکوبونم ... با حرص لبه ی تختم نشستم... من این کیف وبرای تولد کسرا که بیست ونهم دی بود خریده بودم ... حالا دقیقا دو روز ا ز تولدش گذشته بود و من نزدیک هفت روز باهاش قهر بودم و تولدشو به کل از یاد برده بودم!
به طرز وحشتناکی حالم خراب شد... تمام هدیه ها ویادگاری هاشم جلوی چشمم بود .
پوفی کردم و از اتاق بیرون رفتم.
کنار دستگاه تلفن نشستم وحینی که دفترچه ی راهنما رو باز میکردم، بیسیم رو میون شونه و گوشم نگه داشتم .
با شنیدن صدای پسری که گفت: کافه پیتزا ستاره بفرمایید...
توی گوشی درخواست یه میز و کردم و گفتم: برای یک ساعت دیگه میام اونجا تا پیتزا و قهوه هم سفارش بدم.
پسر با خوش رویی قبول کرد و منم تندی پریدم تو حموم...
یه فکری به سرم زده بود که دلم میخواست اجراش کنم. حالا درک میکردم چرا کسرا که اون همه با قهر و دلخوری من بازم قربون صدقه میرفت حالا یخرده ناراحت و گرفته بنظر میرسید! 
مقابل اینه ایستاده بودم. موهامو خودم مشکی کرده بودم بد نشده بود!
کاغذ کادو رو سرسری و تند تند دور کیف پیچیدم و رفتم سراغ کمدم تا لباس تنم کنم.
یه پالتوی مشکی برداشتم و کلاه شال مشکی قرمز... کیف قرمز و چکمه های چرم مشکی که تا زانوم میومد رو هم با پالتوم ست کردم. جینه مدل لوله ام رو پام کردم وزیپ چکمه هامو بستم. درحالی که ساک محتوی هدیه ی کسرا رو برمیداشتم عطر هم روی خودم خالی کردم.
ارایش صورتم تلفیقی از مشکی و قرمز بود.
پشت چشمامو با خط چشم کلف مشکی کشیده بودم ورژ لبم قرمز بود البته کم نه خیلی جیغ... در کل با موهای مشکیم به شدت همخونی و هارمونی داشت.
از قیافه ام راضی بودم. 
لاک قرمزمم به دستم میومد.
حلقه ی نشون کسرا اینا رو تو دستم انداختم و با عجله از خونه بیرون زدم . به گوشیم نگاه کردم شارژ داشتم. پس اگر مامان اینا کارم داشتن میتونستن بهم زنگ بزنن.
در وقفل کردم و با عجله به سرخیابون رفتم.
دربست گرفتم ... اول جلوی یه شیرینی فروشی خواستم که نگه داره ... یه کیک کاکائویی اماده ی گرد خریدم که البته به درخواستم روش با خامه ی سفید نوشته شده بود: کسرای عزیزم تولدت مبارک. 
دوتا شمع 2 و 5 هم خریدم.
وای کسرا چه پیر شده ...25 و تموم کرد؟؟؟ حالا دیگه 26 سالش بود؟؟؟ منم 22 ... چه کوچیک بودم من!
با دیدن یه دکه ی گل فروشی از راننده خواهش کردم که باز نگه داره ، اصلا فرصت یه مغازه ی بهتر رفتن نداشتم!... یه دسته گل رز و یاس خریدم... میخواستم داخل ماشین برگردم که دیدم مقابل دکه چند تا مغازه ی ساعت فروشی بود.
همینطوری داشتم نگاه میکردم... از طرفی هم چشمم به یکیشون عجیب جلب شده بود.
قیمتش گرون نبود ... مارک دار بخصوص هم نبود ولی خیلی خوشگل بود.
یه ساعت بند استیل که صفحه اش گرد و سیاه مدل اینه ای بود.
از اون ساعت یوقور ها که به دستهای جون دار و درشت میومد... یه لحظه چشمامو بستم... عجیب به دست کسرا میومد!
فوری وارد مغازه شدم ...


قیمت زیادی نداشت... صد و سی تومن برای یه ساعت مردونه خب نسبتا کم بود!
نفس عمیقی کشیدم ... مهم این بود که من خوشم میومد.
فوری کارت کشیدم و فروشنده هم اون ساعت و توی یه جعبه ی چوبی وشیک گذاشت. فکر کنم کل اون صد و سی تومن واسه ی چنین جعبه ای بود.
فروشنده ی کنس یه قرون هم تخفیف نداد .
از مغازه خارج شدم و از دکه ی گل فروشی یه متر روبان قرمز و مشکی کلفت و نیم متر روبان صورتی که روش طرح نقره ای داشت با دو تا کارت پستال اکلیلی قلب قرمز و دو تا غنچه ی رز هفت رنگ خریدم.
سوار تاکسی شدم و بالاخره ادرس کافه رو دادم.
جعبه ی ساعت رو با روبان قرمز پاپیونیش کردم و کیف کسرا هم که از قبل تو خونه کاغذ کادوی سفید که روش طرح های گل ریز مشکی داشت بسته بودم رو با روبان سیاه یه گل درست کردم و خواستم روش بزنم که دیدم چسب ندارم. 
پوفی کشیدم احتمالا تو کافه شاید روی میز صندوق دارش یه چسب پیدا بشه!
به جعبه ی کیک نگاه کردم. 
ای ول... یه تیکه چسب میتونستم ازش بکنم!
با ارامش و یواش یواش یه تیکه چسب از جعبه کندم ... همون کارمو راه مینداخت با دندونام نصفش کردم و به دو قسمت تقسیمش کردم.
حالا کادوهام خیلی شیک شده بود.
یه نفس راحت کشیدم.
با دیدن سردر کافه حساب کردم و پیاده شدم.
قبلا با کسرا یکی دوباری به این کافه اومده بودیم .طبقه ی پایین پیتزایی بود و بالاش که یه دکور کلبه مانند و چوبی داشت و کافه ...
با هیجان پشت میزی که رزرو کرده بودم نشستم ... یه پسری که روی میزی کنار دست نشسته بود و به دود قهوه اش خیره شده بود چشممو گرفت. درواقع اور کت سیاه و مارک دارش ... هوس کردم یکی از اینها حتما برای کسرا بخرم ... به شدت رنگ مشکی به چشمهای عسلیش میومد.
پسر سرشو بلند کرد و یه لحظه با من چشم تو چشم شد.
حالا اون با کنجکاوی من با بیخیالی... مدل اور کتش به شدت تو ذهنم نقش بسته بود!
درحالی که تو کیفم دنبال خودکار میگشتم، فکر میکردم روی کارتها چی بنویسم . . . با پیدا کردن خودکار نفس عمیقی کشیدم و روی کارت ها نوشتم : کسرای عزیزم لمس بودنت در یکم بهمن ماه مبارک ...
ابروهامو بالا دادم . حالا کسرا عمرا فکر میکرد که من 29 دی رو از یاد بردم ... حداقلش فکر میکرد که من اشتباه کردم ... از این دروغای مصلحتی بود دیگه چه میشه کرد!
گوشیمو دراوردم و به کسرا زنگ زدم.
خیلی تند ادرس و بهش گفتم و بدون اینکه منتظرجوابش باشم گفتم: منتظرم زود بیا.
به الو الو گفتن هایی که درا وج نگرانی بیان میشد هم توجهی نکردم.
ریز ریز میخندیدم که پیش خدمتی جلو اومد وگفت: چی میل دارید؟
-منتظرم ... بعدا سفارش میدم... 
سری تکون داد ومنم قبل رفتنش ازش خواهش کردم دو تا پیش دستی و2 سری کارد و چنگال بیاره به اضافه ی یه کارد نسبتا بزرگتر برای بریدن کیک ...
قبول کرد و منم کیک و از تو جعبه دراوردم .
شمع ها رو توش فرو کردم . جعبه رو در سطل اشغالی که همون نزدیکی بود پرت کردم و به محض اینکه به رو به روم چرخیدم با دیدن همون پسری که اور کتش چشممو گرفته بود و حالا رو به روی من نشسته بود گرخیدم!
پسر لبخندی زد وگفت: این کیک تولد خودته؟
ابروهاموبالا دادم وگفتم: لطفا مزاحم نشید اقا ...
پسرخندید و گفت: سامان صدام کن...
چقدر پررو واقعا!

حرصم گرفت و سامان یه لبخند جالبی زد که چال گونه هاش معلوم شد. 
قیافه اش به 26 27 میزد با چشم و ابروی مشکی و ابروهایی که معلوم بود زیرشون و کمی دستکاری کرده البته نه خیلی ضایع .اور کت مشکی نانازی تنش بود وبوی لباسش مخلوطی از سیگار و عطر تلخ بود که مارکشو نمیدونستم.
با این حال صدای گیرایی داشت اهسته گفت: چه تشکیلاتی... بهت اصلا نمیاد 26 ساله باشی...
پوفی کشیدم و گفت: منم یه سالی برای خودم تنهایی تولد گرفتم ...
و با اشاره به دسته گل گفت: میتونم بوش کنم؟
زیر لب زمزمه کردم: مشخصه چقدر دیوونه ای!
سرشو جلو اورد و انگار چشمش به رو نوشت کیک افتاد.
هومی کشید و اهسته گفت: کسرا ... میگم به تو نمیاد 26 ساله باشی...
با کلافگی گفتم: میشه خواهش کنم برید؟ ظواهر امر نشون میده که تنها نیستم!
سامان دستهاشو زیر چونه برد و گفت: میخوای تا وقتی که بیاد همراهیت کنم؟
تند گفتم: خیر...
نمیدونم چرا اینقدر باهاش مودبانه برخورد میکردم شاید چون خیلی مودب بود. ازا ون پسرایی که زبون باز بود و حس احترام ادمو ناخوداگاه برمینگیخت.
هیچ دلم نمیخواست با دادو قال دکش کنم.
سامان با یه لحن خاص وگرفته و زخمی که به صداش داده بود گفت: خوش بحالش که داری براش اینقدر مایه میذاری!!! واقعا حسرت خوردم.
پوزخندی زدم و گفت: فکر کنم خیلی ادم خوشبختی باشه ... تو هم زیبایی هم مشخصه که خیلی برات مهمه که خواستی اینطوری سورپرایزش کنی... مطمئنم خودش از این جریان خبر نداره نه؟
با حرص گفتم: یا همین الان بلند شید یا ...
سامان دستشو زیر چونه اش گذاشت و گفت:جذابی... واقعا خیلی جذابی... 
خواستم چیزی بگم که با دیدن همون پیش خدمت که داشت با سینی محتوی پیش دستی وکارد و چنگال جلو میومد لبخندی زدم و گفتم: یا الان برید یا به مدیریت کافه میگم...
پیش خدمت نگاهی بین من و سامان رد و بدل کرد و گفت: اینم چاقوی اضافه ای که خواسته بودید ...
-تشکر... لطفا به این اقا هم بگید رفع زحمت کنن! وگرنه میرم به مدیریت میگم که اینجا هیچ نظمی نداره و اینقدر راحت اجازه میدید دیگران مزاحم مشتری هاتون بشن!
پسر کمی به سامان خیره شد و با من من کمی سرجاش جا به جاشد .
پیش خدمت اهسته گفت: چیزه... اقای شَبـــ ...
سامان لبخندی زد و خودش بلند شد وگفت: شب خوبی داشته باشید ... هرچیز دیگه ای هم خواستید بفرمایید براتون فراهم میکنم.
محل این قپی ش نذاشتم و حینی که باروبان صورتی طرح شده ی نقره ای و دو تا گل رز هفت رنگم کارد بزرگ و تزیین میکردم ، سامان دستشو توی اور کتش فرو کرد وگفت: چسب میخوای؟
اخم کردم و بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
-رفتن شما فعلا تنها چیزیه که میخوام...
تعظیم کوتاهی کرد و و یه فندک روی میز کنار دستم گذاشت و گفت: شاید لازمت شد. 
و به ارومی مسیر پلکان کافه رو پیش گرفت.
خدایا ملت چقدر چت مغز شدن!
فکر کن طرف واسه خودش تولد گرفته ... عجب خری بوده!

با حضور یه نفر مقابلم یه نفس عمیق کشیدم خواستم با حرص بگم "مگه نگفتم مزاحمم نشید "که خوب شد دهنمو بستم با دیدن کسرا نیشم تا بنا گوش باز شد... چند وقت بود که یه دل سیر ندیده بودمش، اصلا زبونم بند اومده بود. کسرا با یه لبخند خاصی نگام کرد و گفت: تو که منو نصفه جون کردی؟ 
و پشت میز رو به روی من نشست و گفت:خوبی؟
کمی وول خورد و گفت: کسی قبل من اینجا بود؟
 
-نه چطور؟
کسرا زمزمه وار گفت:صندلیش گرمه ...
 
خیلی راحت از این توجه عجیبش گذشتم و دروغی و هول هولکی گفتم: اخه صندلی قبلی خراب بود منم اینو با صندلی یکی از میزای دیگه که تازه خالی شده بود عوض کردم ... 
سامان داشت نگام میکرد ... واقعا از حضورش نگران شده بودم ودست و پامو گم کرده بودم. برای اینکه اروم بشم نگاهمو به کسرا دوختم و گفتم:خوبی؟
داشت به دکور کافه نگاه میکرد، دور تا دور دیوار ها پر بود از تابلوهای سیاه قلم.
با سوال من به من خیره شد ... و کم کم نگاهش روی میز نشست.
با دیدن چهره اش که به شدت باز و هیجان زده بود لبخندی زدم و گفتم: ما به هم سلام نکردیماااا...
خندید وگفت: سلام به روی ماهت ... چه خبره امشب؟ اینا چین؟
خندیدم و گفتم: ببخشید دیگه خیلی کوچیکه ...
با تعجب گفت: امشب چه خبره؟ این کیک چیه ... 
-تولدته دیگه کسرایی...
کسرا با تعجب گفت: تولد من؟
با خونسردی گفتم: اره دیگه یک بهمن تولدته ...
کسرا یخرده به کیک نگاه کرد و یخرده به من خیره شد و درنهایت سرشو فرستاد عقب و بلند بلند زد زیر خنده ... 
یه جوری خندید که چند نفری که اون طرف نشسته بودن برگشتن نگاهمون کردن.
کسرا بعد از تموم شدن خنده هاش نفس عمیقی کشید و گفت: یعنی عاشقتم خانم کوچولوی حواس پرت ... تولد من بهمنه؟؟؟ من دی ام... 29 دی... دو روز ازش گذشته!
به خودم حالت ناراحت گرفتم وگفتم: یعنی چی؟؟؟ من خودم ازت پرسیدم گفتی بهمن... گفتی من بهمنی ام.. یادت نیست؟ اون موقع که طالع بینی میخوندیم ... گفتی بهمن و بخون من یادمه!
کسرا دستشو زیر چونه اش گذاشت و مهربون به من نگاه کرد و گفت: گفتم دوروز مونده به بهمن ... گفتم چون اخر دی هستم بهمنی حساب میشم ... بخاطر همین ... وگرنه تو هم دی و خوندی هم بهمن و...
سرمو پایین انداختم و لب و لوچه امو اویزون کردم...
کسرا با خنده دستمو گرفت وگفت: ببینم تو رو ... چه خوشگل شدی... چه این رنگ بهت میاد.
با این که از تعریفش تا حد سکته ذوق زده شدم ولی به روی خودم نیاوردم و گفتم: یعنی امروز تولدت نیست؟؟؟
کسرا: نه گذشته دیگه شرمنده...
-خب من فکر میکردم امروز باشه ... تو همش میگفتی بهمنی ام... 
کسرا مهربون گفت: حالا که ایرادی نداره ... کیکه اب شد ها ... منو بگو که گفتم اصلا برات اهمیت نداشته و کلا یادت رفته ... چقدرخودخوری کردم بماند ...
وباز زد زیر خنده ... و ادامه داد: نگو خانمم اصلا روزشو اشتباه گرفته ... وای نیاز خیلی حرکتت جالب بود مرسی! 
اخم کردم و لوسی گفتم: منو مسخره نکنا ...
کسرا دستشو زیر چونه اش گذاشت ودرحالی که با اشتیاق به من نگاه میکرد گفت:اصلا ... تازه کلی خوشحالم الان ... واقعا میگم.. این که تو روز تولدمو اشتباه گرفتی رو ترجیح میدم به اینکه کلا اصلا یادت رفته باشه!و روی کیک و خوند و لبخند عمیقی زد و گفت: چه کیک خوشمزه ای هم هست ... 
ابروهامو بالا دادم وگفتم: کیکش خوشمزه است یا چیزی که روش نوشته؟
کسرا چشماشو گرد کرد و گفت : جفتش... 
چاقو رو به سمتش گرفتم و گفتم: ببرش که حسابی گشنمه ...
کسرا خندید و گفت: شمع و فوت نکنم؟؟؟
-اِ یادم رفت .. اره اره ... اول شمع روشن کنیم.. بعد فوتش کن ... بعد عکس بگیرم... نه نه ... اول روشن کنیم عکس بگیریم بعد فوتش کن...
کسرا خندید و گفت:هول نکن اوضاع تحت کنترله!

با این حرفش خندیدم و گفتم: کی ازمون عکس بگیره ...
-میخواین من ازتون عکس بگیرم؟
به عقب نگاه کردم ... با دیدن سامان مخم سوت کشید . چقدر یارو کنه بود!
ولی کسرا با خوش رویی گوشیشو دست سامان داد و گفت: ممنون جناب لطف میکنید ... و صندلی شو به من نزدیک کرد و دستشو دور شونه ی من حلقه کرد .من با فندک سامان که روی میز بود شمع ها رو روشن کردم ... سامان کمی ازمون فاصله گرفت.
من خودمو چسبوندم به کسرا و تو دوربین خیره شدم و لبخند زدم.
بعد از چند تاعکس تو حالت های مختلف از سامان تشکر کردیم و اون رفت به طبقه ی پایین ... مسیر رفتنشو نگاه میکردم که دیدم پشت صندوق نشست و در لپ تاپش فرو رفت.
شونه هامو با بی قیدی بالا انداختم و رو به کسرا گفتم:کسرایی ببخشید که دیگه خیلی ناقابله...
ابروهاشو بالا انداخت و گفت: دست گل شما درد نکنه چرا اینقدر زحمت کشیدی عزیزم؟
درحالی که داشتم ذوب میشدم لبخندی زدم و گفت: اول کوچیکه رو باز کنم یا بزرگه؟
خندیدم و گفتم: هرکدوم دوس داشتی...
روبان جعبه کوچیکه رو باز کرد و با حیرت گفت: نیاز چقدر قشنگ وشیکه مرسی عزیزم ...
و بعد کاغذ کادوی کیف وبا احتیاط باز کرد و گفت: دختر از کجا میدونستی کیف لازمم شدید ...مرسی خانم... لطف کردی... 
و دستشو برای تشکر دراز کرد و دست منو گرفت. برام کمی کیک کشید و با قهوه مشغول شدیم ... برام حرف میزد و براش حرف میزدم . شب خوبی بود خوشحال بودم که دروغمو نفهمید خوشحال بودم که تونستم فراموشیمو ماست مالیش کنم!
درحالی که به منو خیره بودیم دو تا پیتزای سبزیجات و مخلفات سفارش دادیم ... وقتی منو رو کنار گذاشت چشمم به یه گوشه و یه اسم افتاد: مدیریت کافه پیتزا ستاره ، سامان شباهنگ... 
طرف پس مدیر بود؟شاید هم . . . حالا میدونستم چرا پشت صندوق میشینه!
کسرا صدام کرد: نیازم؟
نفسم رسما تو سینه حبس شده بود ... 
داشت بهم نگاه میکرد و منم با ذوق زل زده بودم بهش...
وقتی میخندید کناری چشمای عسلیش چین میفتاد ... موهاش کمی ژولیده بود ... زیرچشمهاشم گود شده بود میدونستم دوندگی زیاد داره ... ته ریش داشت... یه پیرهن سفید تنش بود و یه پلیور مشکی روش پوشیده بود با جین سیاه ... مثل همیشه ساده بود ... خیلی ساده ... !
منم شیفته ی این سادگیش بودم ...
باور اینکه ده نه روز دیگه داشتیم با هم ازدواج میکردیم برام سخت بود هنوز انگار برام هیچی جدی نبود .
کسرا با هیجان از اینده حرف میزد ... منم ذهنم مشغول بود ... به کسرا فکر میکردم و به خودم.. به خانواده اش وبه خانواده ام... من میخواستم با کسرا ازدواج کنم نه با خانواده اش!
پس این اتفاقات چیزی نبود که بخوام ذهنمو الکی مشغولش کنم .
با خودم میگفتم یه چیزی بود تموم شد رفت... من کسرا رو داشتم! کسرایی که دلم میخواست فکر کنم به من اعتماد داره!
بعد از شام کسرا چند تا ژورنال حلقه و ساعت جلوم گذاشت و 15 مدل کارت عروسی که از مغازه ی یکی از دوستاش به نام اقا شاهین انتخاب کرده بود ... 
برای کارت عروسی از یه مدل خیلی خوشم اومد یه کارت که به حالت قلب سفید بود و روش گل خشک شده ی رز داشت ... با خط لاتین طلایی روی کارت اسمامون نوشته میشد بخصوص که کسرا اصرار داشت روی پاکت کارت هم بنویسیم: یادتونه بچه بودیم میگفتید ان شا الله عروسیتون ... حالا عروسیمونه تشریف بیارید! البته متن زیبایی هم داشت:

شوق فشردن دستهای شما برایمان انتظاری است شیرین.

"به نام خالق عشق"

نیاز و محمد کسرا

بس كه لبريزم از تو، مي خواهم
 
چون غباري ز خود فرو ريزم
زير پاي تو سر نهم آرام
به سبك سايه تو آويزم

آري، آغاز دوست داشتن است
گر چه پايان راه ناپيداست
من به پايان دگر نينديشم
كه همين دوست داشتن زيباست...
"فروغ.فرخزاد"

زندگی تنها یادگاری از محبت هاست.
دست در دست هم نهادیم وسفر دوستی اغاز کردیم
در انتظار حضور گرم و صمیمانه ی شما هستیم.

نامجو و راد

کسرا با خنده گفت: هی میگفتن ایشالا دانشگاه قبول بشی، بعد گفتن ایشالا فارغ التحصیلی...بعدشم انداختنمون تو تله ی ازدواج... ایشالا عروسیتون!
با این حرفش کلی خندیدم ... واقعا هم همینطور بود.
بعد از انتخاب کارت ، عین جت پریدم روی ژورنال ساعت و حلقه... با اینکه دوست داشتم برم خرید ولی خب اگرم خرید هم میرفتم باز هم همون چیزی که تو ژورنال بود انتخاب میکردم!
کسرا که به شدت هم اصرار داشت ست باشن... یعنی کیف میکردم فکرامون باهم وجه اشتراک داره...مرسی تفاهم!
ساعت و حلقه هامون ست انتخاب شدن ، فقط به پیشنهاد من حلقه ی کسرا قرار شد پلاتین باشه و روش به لاتین اسم من نوشته بشه و حلقه ی منم ساده و روش اسم محمد کسرا ...
بعد از رستوران وحساب کردن و فهمیدن اینکه سامان جدی جدی مدیرکافه است ازش خداحافظی و تشکر کردیم و رفتیم بیرون، با کسرا به چند فروشگاه کت و شلواررفتیم و کسرا چند تایی امتحان کرد. واقعا فرق کت وشلوار و با کت و شلوار و نمیفهمیدم کسرا هم که هرچی میپوشید بهش میومد فقط تو رنگش قاطع گفتم باید سیاه بپوشی... که خوشبختانه رو حرفم حرفی نزد. برای لباس عروس هم میخواستم غافلگیرش کنم ... قرار بود لباسمو مادر سیما بدوزه ... تو یکی از ژورنال ها مدلشو انتخاب کرده بودم و به دوخت و هنرش ایمان داشتم!
کسرا برام حرف میزد ... حرفهای ارامش بخش... 
حرفهایی که نوید یه زندگی پر از شادی و خوشبختی رو میداد.
ذهنم پر بود از استرس و خیال و موهوم ...
پر از ترس... 
ترس از یه شروع ... 
ترس از زندگی با یه ادم غریبه که میخواست بشه همه کس من ... 
میخواست بشه نزدیکترینم ...
دلم میخواست بهش بگم که ازت میترسم کسرا ...
دلم میخواست بهش بگم که از این همه تفاوت بین من و تو میترسم... 
اما دلم میگفت ساکت باش و به زمزمه های عاشقانه اش گوش بده ...
به حرفهای پر محبتش گوش بده...
دلم میخواست از دکتر رفتن بگم و شکایت کنم... اما نشد ... نتونستم به کسرا ... به مرد غریبه ای که ر و به روم بود بگم: چرا سند دوشیزگیمو خواستی؟ خبر داشتی؟ درجریان بودی؟ چرا رسمتون اینقدر تحقیر کننده است ... وهزار چرای دیگه ...
نشد ...
نتونستم...
به خودم گفتم فراموش کن ... به کسرا گوش بده ... به کسرایی که داره مال تو میشه... 
بذار یه راز بمونه که تو برای دختر بودنت تحقیر شدی...!
کسرا میدونست یا نمیدونست چه فرقی به حال تو میکنه؟ تو که رفتی؟ تو که تن به اون کار دادی؟ حالا دیگه دنبال چه جوابی هستی؟
دلم وخوش کردم به توهم ندونستن کسرا ... اره کسرایی که تو اولین لحظه بعد از محرمیتمون بهم بجای دوست دارم میگفت: بهت اعتماد دارم... نمیتونست از این جریان خبر داشته باشه!
کسرا برام از یه اینده ی روشن حرف میزد.
روشن به اندازه ی نگاه براق و کهرباییش...
با همه ی این اوصاف کمی استرس داشتم که به نظرخودم طبیعی بود اما با این حال کسرا بهم اطمینان داد که همه چیز خوب برگزار میشه و نباید نگران چیزی باشم!

فصل سیزدهم:
نگام از روی تقویمی که روی دیوار نصب بود سر خورد به تصویرم توی اینه ... طبق خواسته ام موهام باز و حالت دار روی شونه هامو نواز میکردن. تور حاشیه دارم با سنجاق به بالای سرم وصل بود و ارایشم ساده و ملایم بود.
سیما کل کشید و هانیه و شیوا و یلدا حینی که دست میزدن و میرقصیدن دور من که وسط ارایشگاه ایستاده بودم و به قیافه ام نگاه میکردم حلقه زدن ...
ارایشگر یه بار دیگه به من نگاه کرد و گفت: کاش میذاشتی سایه اتو یخرده بیشتر بکشم...
با تشر گفت: من راضیم نفیسه جون ...
لحنم اصلا دست خودم نبود از صبح دل پیچه امونمو بریده بود. مامان میگفت که از روی استرسه ... ولی واقعا حس بدی داشتم .با اینکه خانواده ی ما رسم نداشتن حنا بندون و پاتختی بگیریم ولی از الان زمزمه های هانیه و یلدا رو میشنیدم که میگفتن چرا نگرفتیم حنابندونو چرا نمیخوایم بگیریم پاتختی و !!!
ولی حوصله ی جواب دادن هیچ کدومشونو نداشتم.
هیچ وقت فکر نمیکردم روز عروسیم اینقدر کسل و کم حوصله باشم... از ساعت هفت صبح بیدار بودم. 
الان ساعت یازده بود و باید به سالن عقد باغی که اطراف تهران بود میرفتیم... از گشنگی دلم ضعف میرفت و سرو صدا میکرد ... لبه های لباس دکلته امو بالا کشیدم ... تورمو دوباره برانداز کردم و درنهایت یلدا با هیجان گفت: جاری عزیز بدو برو پایین که دومادمون داره بال بال میزنه ...
یه نفس عمیق کشیدم و سیما اروم کنارم قرار گرفت و گفت: خوبی نیاز؟
-به نظرت خوبم؟
سیما نفس عمیقی کشید و گفت: اره خوشگلی... ساده و کسرا پسند ... و لبخندی زد .
دستمو تو دستش فشار داد و سعی کرد با این کارش دلداریم بده ... 
به ناخن هام نگاهی کردم و به ارومی کیفمو توی دست های یخ زدم فشردم .
یعنی میخواستم رسما غش کنم ... 
با به صدا دراومدن زنگ ایفون، هانیه خنده کنان گفت: بدو برو پیش کسرا که داداشم حیوونی داره پرپر میزنه تو رو ببینه ...
یه بار دیگه دقیق تو اینه به خودم نگاه کردم.
لباسم مدل عروسکی بود و کمرش کش داشت و دامن پف پفی ... ولی طرح و مدل دوختش خیلی ساده بود ... درکل زیادی ساده بودم ... ولی همیشه تو فکرم و رویام چنین تصویری از خودم داشتم... 
ابروهام نازک شده بود و بهم میومد... 
لبخندی به خودم زدم ... هی نیاز جدی جدی عروسیته ... اونم با کسرا!
کسرا؟
هانیه بشکونی از بازوم گرفت وگفت: محمد یعنی کسرا .... منتظره ها ... 
تو چشماش نگاه کردم هیچ شباهتی به کسرا یا به قول خودشون محمد نداشت... و با خنده گفت: کسرا از کی داره میگه بهش بگیم کسرا نیاز عادت نداره محمد صداش کنیم. . . ولی کیه که به خودش بگه ما هم عادت نداریم اینطوری صداش کنیم ...
وغش غش خندید.
به هانیه نمیتونستم نظر مثبتی داشته باشم . بخاطر همون روزی که تو مطب همراهیم کرده بود.
یعنی امشب کسرا با خیال راحت میاد سراغم؟؟؟ بدون ترسیدن از اسیب . . .
نفسمو فوت کردم.
جونم از لرز دون دون شده بود.
سیما شنل ساتنم که لبه هاش خز داشت رو روی دوشم انداخت و گفت: خوبی نیاز؟ چته دختر؟
به سیما نگاه کردم ... خوشحال بودم کنارم دارمش... 
دستشو فشردم و با خودم کشیدمش... با صلوات و کل کشیدن و دست و سوت و جیغ بالاخره درارایشگاه رو باز کردم... وارد راهرو شدم... سیما پشت سرم بود دستم تو دستش بود... 
حس میکردم نفس کم اوردم. کیفمو تو کف دستم فشار میدادم ... با اون سرما کف دستم عرق کرده بود.
ده بهمن بود!
من امروز زن کسرا میشدم... قانونی و شرعی...
اهی کشیدم وسیما تند گفت: چه مرگته نیاز؟ این چه قیافه ایه که گرفتی؟؟؟
به کیفم خیر ه شدم.
سیما شنلمو جلوی گلوم گره زد وگفت: زود باش برو توماشین الان یخ میکنی...
لبام میلرزید ... چشمام کم کم داشت به تر شدن میرفت که سیما با حرص گفت: نیاز به قران میزنمت چته؟
تند سگک کیفمو باز کردم گوشیمو دست سیما سپردم و گفتم: پیام های اخر رضا رو بخون!

و به ارومی از پله ها سرازیر شدم...
کلمه به کلمه پیام های رضا تو سرم بود ... حفظ حفظ بودمشون ...
-نیاز من دوست دارم ... من هنوزم دوست دارم ... من دوست دارم ... من دوست دارم . . . لعنت بهش که تکلیفش با خودش معلوم نبود ... لعنت بهش که برگشته بود ... لعنت بهش که گند زده بود به امروز من ... به مهمترین روز زندگی من!
در وباز کردم... یه سوز سرد و تند خورد تو صورتم... چشمامو بستم... رضا نوشته بود دوستم داره، رضا نوشته بود خیلی دوستم داره ... رضا مستقیما بهم گفته بود که دوستم داره ... شب قبل عروسیم ... رضا بهم میگه دوستم داره... شب قبل رفتنش هم همینو میگه... وقتی میره هم همینو میگه...وقتی میاد هم با تاخیر امابالاخره همین و میگه .. به یه دختر نوزده ساله میگه دوستش داره و میره ...
به یه دختر بیست ودوساله میگه دوسش داره . . . دقیقا وقتی که فردا ... اون دختر بیست و دو ساله میخواد ازدواج کنه ... رضا میگه که دوست دارم!!!
یه بوی خوب میخوره تو دماغم....
انگار یکی جلوی باد وسوز وسرما وایستاده ... گرماشو حس میکنم.... گرمای تنش... بوی عطرش... فرضی میدونم که چشمای عسلیش چه برقی میزنن...
به ارومی پلکهامو باز میکنم...
نفس عمیقی میکشه... پراز تحسین و اشتیاق به من خیره شده... با یه نگاه براق و تیز... از گرمای نگاهش یهو گرم میشم... یهو یادم میره چقدر سردم بود... یهو یادم میره یه روزی تو نوزده سالگی به خاطر یه جمله ی دوست دارم تا عرش رفتم ... تو همون نوزده سالگی با شنیدن همون جمله محکم تو زمین خوردم... با شنیدن این جمله توی دیشب تامرز دیوونگی رفتم... تا جنون... تا... همش یادم میره...! اره یادم میره ... غرق یه دریا عسل میشم و یادم میره که دیشب کسی بهم گفت : این ادم چشم عسلی به درد تو نمیخوره!!! من دوست دارم نیاز ... من همون رضام ... هیچ فرقی نکردم ... بهت قول میدم خوشبختت کنم ... نیاز من نتونستم فراموشت کنم... نیاز بگرد... من دوست دارم!
چقدر از این جمله بیزارم بماند چقدر از خودم که مطیع حیله ی این جمله ام بیزارم هم بماند...
کسرا بایه کت وشلوار مشکی و پیراهن سفید و کراوات مشکی که به یه سنجاق کراوات طلایی مزینه رو به روم ایستاده، توی جیب کت روی سینه اش یه گل کوچیک خود نمایی میکنه ... شیش تیغ کرده ... موهاش به حالت قشنگی به سمت بالاست... صورتش برق میزنه ... لبهاش و چشماش میخنده ... سر استین های سفیدش که به چیزی هم رنگ و ست با سنجاق کراواتش مزینه و از استین های کت مشکیش بیرون زده به شدت تمیز و اراسته است... یه دسته گل لیلیوم سفید توی دستهاشه ... وبه من نگاه میکنه...
نگاهی که گرمم میکنه ... نگاهی که بهم یاد اور میشه نباید بخاطر جواب ردی که دیشب به رضا دادم پشیمون بشم!!!
دستهاشو اروم جلو اورد... پنجه هاش جست و جو گر از لای شنلم دستمو که به دامنم گرفتم پیدا میکنه ...
پنجه هاشو اروم اروم میفرسته لای انگشتای یخ زدم... توی اون سرما اون گرمه ... همیشه گرمه؟؟؟ این سوالیه که اون لحظه از خودم میپرسم... از پوزیشن" رو به رو " به" کنارم " تغییر مکان میده ... دسته گل رو هنوز به سمتم گرفته... بخودم میام و گلهای محبوبمو ازش میگیرم.
یه فشار مردونه به دستهام میده ... نفسم تو سینه حبس میشه... چشمام سنگین میشه از اشک ...
اشکی از جنس ندامت ... !
من چرا هنوز با یه دوست دارم از زبون رضا دلم میلرزه؟!!!
وقتی کسرایی و دارم که بهم فقط یه بار گفته دوست دارم اما هنوز جونم براش پر میکشه ... همون یه بار گفتنش اینقدر قویه که اگر تا اخر عمرمم اینو ازش نشنوم هیچی کم نمیارم... 
پس چرا؟؟؟
اینو در لحظه صد بار از خودم میپرسم...

اینو در لحظه صد بار از خودم میپرسم... 
نفس عمیقی کشیدم... بوی نویی و عطر میداد!
انگار روی اب راه میرم. کنار کسی که بی نهایت حضورش و وجودش گرم کننده است ...
در وبرام باز میکنه ... پرشیای سفید نادین با گل های لیلیوم تزیین شده ... لبخندی میزنم... داخل ماشین گرمه ... کسرا قبل از بستن در دوباره با لذت نگام میکنه... با حسی که حتی از گنجایش من هم خارجه نگام میکنه ...
لبخند میزنه ... ته چشمای عسلیش برق میزنه ... شیرینه ... خیلی شیرین ... به قدر کافی شیرین... منم مستقیم خیره میشم تو نگاهش...
یهو یه حس مسخره میگه نکنه یه روز این شیرینی ته دلتو بزنه؟؟؟
بهش دهن کنجی میکنم به اون حس مسخره دهن کجی میکنم به رضا و تمام دوست داشتن هاشم دهن کجی میکنم! ...میخوام داد بزنم خفه شو، خفه شو رضا ... من کسرا رو دوست دارم... میخوام جواب قاطع تری بدم به اون حس... که کسرا میگه: نیازم فوق العاده شدی...
از شناسه ی میم بعد از اومدن اسمم ستون دلم میلرزه ... 
لبخند روی لبام یواش یواش سنگینی میکنه و اروم از خط صاف به منحنی زاویه دار رو به بالا تغییر شکل میده! من اشتباه نکردم اگر دیشب به رضا گفتم : همه چی بین ما تموم شده! 
اره این لبخند این نگاه گرم و عسلی بهم امید میده و میگه نیاز تو اشتباه نکری که دیشب رضا رو پس زدی... رضایی که پست زد پس زدی.... کسرایی که پست زد و دوباره برگشت پیشت داری... به قیمت شکستن غرورت ... به قیمت یه عشق هشت ماهه، به قیمت گرفتن سند دختریت!!! ... به قیمت یه عالم دوست داشتن و مهر و محبت ... به قیمت یه عالم عسل!!!
و من به این فکر میکنم: یه عدد عروس احمقم که شب عروسیم نخوابیدم و داشتم بین رضا وکسرا یکی و انتخاب میکردم!!! هرچند که تو انتخابم حالا دیگه هیچ شکی نداشتم! حالا نیاز خانم بکش چشمات سرخ شده .... هنوز تازه ساعت یازدهه و تو حالا حالا ها کاری داری!
کسرا فورا سوار ماشین شد ... با صدای ظریف یه دختر که گفت: خیلی صحنه ی ورودتون خوب بود، اقا داماد ماشین و روشن کنید و حرکت کنید ما هم پشت سرتون میایم...
و خودش سوار پراید سیاهی که دقیقا پشت ماشین ما بود شد.
یعنی من چه گرم نگاه کسرا بودم که اصلا نفهمیدم دارن ازمون فیلم میگیرن... 
خدایی گیج میزدم شدید...
کسرا ماشین و روشن کرد. یه لبخند محو هم روی لباش بود... یه نگاه زیر چشمی بهم کرد و گفت: هرچی نگات میکنم سیر نمیشم شما میدونی علتش چیه؟
-شما؟؟؟
کسرا خندید و گفت: اخه ادم روش میشه به یه همچین پرنسسی بگه تو ...
وغش غش خندید... از خندش لبخندی میزنم ویه نفس راحت میکشم ...
کسرا با هیجان دنده رو عوض کرد وگفت: باورت میشه امروز روز عروسیمونه؟
لبخندی عمیق تر میزنم وسرمو میندازم پایین... چونه ام به گردنم میخوره... کسرا دستمو از زیر شنل درمیاره و روی دنده میذاره و دست خودشم میذاره روی دستم... 
یه نفس عمیق میکشه... و شروع میکنه به بوق بوق کردن ...
صدای ویگن تو سرمه ... 
خنچه بیارید
لاله بکارید
خنده بر آرید
میره به حجله شادوماد

بله برونه گل میتکونه
 
دسته به دسته دونه به دونه شادوماد
چه قشنگه موی بافته اش

چه بلنده تازه عروس
 

چه قشنگه چه خوشرنگه
 
همه رنگه مثل طاووس
کسرا بلند داد میزنه: 

خوش به حالش شادوماد ...
 
از حرکتش میخندم ... 
دست بزنید و شادی کنید نیت به دومادی کنید
دست بزنید و شادی کنید نیت به دومادی کنید

رو جحازش خنده ی نازش سینه ی بازش مرمریه
 
همه دور آینه و شمعدون پرده ی ایوون کرکریه
غنچه بیارید شادان
کسرا بلند همراه باهاش زمزمه میکرد...

لاله بکارید خندان
 
چند تا ماشین غریبه احاطمون کرده بودن... واسمون بوق میزدن و به کسرا با اشاره ی دست و چراغ و بوق تبریک میگفتن ... 
ماشین بوم بوم میکرد... یعنی سیستم بستن نادین روی ماشین تو حلقم... این کاراش به درد همین وقتا میخورد دیگه!
یه پراید خودشو به ما نزدیک کرد و گفت: اقا داماد مبارک باشه ...
یه اقای سی و خرده ای ساله پشت فرمون بود به همراه همسرشون و دو تا بچه که عقب نشسته بودن...
کسرا هم براش بوق زد و بلند داد زد : ممنون ... 
مرد راننده گفت: خوشبخت باشید.... و با سرعت زیاد و کلی بوق زدن از ما فاصله گرفت.
کسرا با خنده گفت: من میدونستم روز عروسی اینقدر خوش میگذره زودتر به فکرش میفتادم....
خندیدم و گفت: تو میدونستی اصرار کردی که زود عروسی بگیریم شیطون؟؟؟ 

دَلقــَــک بـازیـــآت


دیــــــــوُوُنــَم کـــَـرد
پاسخ
 سپاس شده توسط gisoo.6


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان دردم"خیلی قشنگه بدو بیا تو" - niloofarf80 - 22-08-2013، 14:57

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
  یـه داســتان واقعـی از یه دختر مجرد از زبان خودش ....... خیلی غمگینه
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 3 مهمان