امتیاز موضوع:
  • 3 رأی - میانگین امتیازات: 3.33
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان دردم"خیلی قشنگه بدو بیا تو"

#13
اینم واسه شما
اول همه کسرا بلند شد اول روی پدرم و بوسید وخواست خم بشه ودست بابا رو هم ببوسه که بابا اجازه نداد ومحکم کشیدش تو بغلش. 
یعنی خدا میدونه چقدر این رفتارش تو نظر من و خونواده ام اثر داشت چرا که بابا با یه محبت پدرونه ی خالص کسرا رو بغل کرد.
بعد با مامانم درحالی که جلوش کاملا تعظیم کرده بود دست داد و با خالم هم که خشک گفت:"مبارک باشه" هم همینطور!
عزیز محکم منو بغل کرد چشمهاش ترشده بود ... یخرده نازمو کشید و منو سپرد به کسرا و بعد از ته دلش گفت: یعنی زنده میمونم تو رو تو لباس عروسی ببینم؟؟؟
کسرا لبخندی زد و با تعارف گفت: سایه اتون همیشه بالای سرمون باشه ... 
عزیز از حرفش عین بچه ها ذوق کرد.
واقعا منم لذت می بردم کسرا اینقدر قشنگ به همه احترام میذاره .
بعد از مدتی که از روبوسی و ماچ و موچ فارغ شده بودم روی مبل دو نفره ای نشستم و بال بال میزدم کسرا بیاد بترمگه!
به حلقه ام نگاه کردم، عجب چیز خوشگلی بود، ولی هنوزم نمیدونم چرا کسی اعتراض نکرد که تو دست چپم بندازتش!!!
حلقه ام یه گل بود که یه نگین احتمالا برلیان وسطش میدرخشید و دور تا دورش نگین های ریز داشت وخیلی ظریف کاری شده وسنگین بود.
با اینکه خوشگل بود ولی من دوست داشتم مثل حسام و سیما حلقه ی من و کسرا ست باشه... خدا رو چه دیدی حالا شاید کسرا راضی شد یه حلقه ی ست با هم بخریم . یه لحظه از اینکه تو دست اون حلقه نیست یه مدلی شدم ولی خب بهتر من دوست داشتم با سلیقه ی خودم برای دستای گنده اش انگشتر بخرم . تازشم کسرا نماز میخونه طلا زرد که عمرا بندازه ... طلا سفیدم نه ... پلاتین میخواستم براش بخرم که سر نمازم دستش باشه ... پس چی... فکر کرده میذارم حلقه شو دربیاره!!!
وویی... کسرا بیا دیگه ... حالا محرم شدیم اقا از من دوری میکنه...
یه خرده وقت کردم به فضای خونه نگاه کنم یه هال مستطیلی خیلی بزرگ بود که دو تا دست مبل و میز نهار خوردی دوازده نفره و تی وی ست و بوفه رو تو خودش جا داده بود تازه با کلی فضای اضافه و البته دکوری کاملا ساده اما شیک ... یه عرض این نقشه ی مستطیل به اشپزخونه میرسید و یه عرضش به دو تا در که احتمال میدادم یکیش سرویس بهداشتی باشه و اون یکی هم اتاق خواب... 
و یه سمت دیگه اش هم پلکانی بود که به طبقه ی بالا و اتاق کسرا می رسید.
یخرده سعی کردم فضای طبقه ی بالا رو تو ذهنم بیارم ولی موفق نشدم.
مونس خانم مثل پروانه دورم میچرخید مطمئنم اگر خونواده ی خودمون بود بساط بزن و برقص به راه میشد ولی خب من باید با این مسائل خانواده ی کسرا کنار میومدم! 
هیچی مهمتر از داشتن کسرا نبود. باچشم پی کسرا گشتم.
بالاخره دیدم که داره میاد سمت من ... نیشم که تا بنا گوش باز بود و بستم .
حلقه مو داشتم تو انگشتم میچرخوندم که لباشو از رو شال به گوشم نزدیک کرد و گفت: بریم تو حیاط یه دوری بزنیم؟؟؟
با سر به زیری گفتم: الان؟
خندید وگفت: پس کی؟
یخرده ناز کردم وگفتم: زشته جلو بابام اینا ...
کسرا مصر گفت: کسی حواسش نیست.
سرمو بلند کردم بابام داشت با دایی کسرا صحبت میکرد و مامانم و خالمم و عزیز با زن دایی و یلدا و شیما بگو و بخندی راه انداخته بود که انگار صد ساله همدیگرو میشناسن.
نادین هم با مهدی همسر خواهر کسرا و محمد حسین مشغول بود ... پدرام و زهرا سادات هم کنار هم نشسته بودن و پچ پچ میکردن همچنان! هانیه و مونس خانم هم تو اشپزخونه بودن.
کسرا اروم گفت: بلند شو دیگه خانمم...
اییی... حالا من و غش نده!
از جام بلند شدم و کسرا هم پرید و فوری و بی هوا دستمو گرفت و اروم اروم جمع و دو در کردیم و رفتیم تو حیاط.
من که کفش پام بود کسرا هم با همون دم پایی رو فرشی زد بیرون.
دستمو یخرده تو دستش نگه داشت ... گرمای دستش با دستم عجین شده بود طوری که حس میکردم دمای بدن جفتمون یکیه ... کف دستش و چسبونده بود به کف دست من ... و با انگشتاش هی انگشتامو محکم فشار میداد و ول میکرد با این کارش یه رخوتی تو جونم میفتاد که هم حس ارامش داشت هم حس هیجان ... هیجان ازاینکه بعد این نوازش ها قراره چی بشه؟!
کسرا اروم از پله ها پایین میرفت منم شونه به شونه وهم قدم باهاش به زمین زیرپام نگاه میکردم. فکرم مشغول بود ...مشغول جای خالی سیما و خب مقدمات و عروسی و خلاصه کلی تو ذهنم برنامه بود و کلا افکار قاراش میش!
به حیاط نگاه کردم به جز ماشین ما که فضای جلوی ساختمون رو پر کرده بود ، یه جای پارک ماشین دیگه هم داشت ودر انتها به در ورودی میرسید.
من همگام با کسرا راه میرفتم . 
باهم خونه رو دور زدیم و رفتیم پشت خونه ...
یه استخر پشت خونه بود که هرچی نزدیکتر میرفتیم فهمیدم استخر نیست یه حوضه بزرگه ... یه حوض خیلی بزرگ که البته توش ماهی نبود! ولی ابی و شش ضلعی و خیلی خوشگل بنظر میرسید یعنی ابش زلال زلال بود.
با یه الاچیق حصیری-چوبی که کنار اون حوض قرار داشت .


کسرا منو راهنمایی کرد که از پله های الاچیق بالا برم. 
روش سه سری تخت و پشتی قرار داشت و وسطشون یه میز بزرگ بود که روشم یه سماور ذغالی قرار داشت از همونا که تو قهوه خونه ها معمولا هست. کسرا چراغ و زد و فضا روشن شد. 
تونستم بهتر ببینم... کفش موزاییک بود و ستون های چوبی رنگ داشت...هنوز دستم تو دست کسرا بود.
با خنده گفت:پس چرا نمیشینی؟
پشت چشمی واسش نازک کردم ... خیر سرم مهمونش بودم باید منتظر دعوتش میموندم خب! حالا اگر میفهمید...
روی تخت نشستم و کسرا هم از کشوی میزی که وسط تخت ها قرار داشت دو تالیوان برداشت و توشون فوت کرد و از اون سماوره چایی ریخت . 
وویی... چه فضای سنتی و رمانتیکی داشت الاچیقه ... لیوانای کمر باریک و سماور ذغالی و ... کسرا لبخند مهربونی بهم زد وگفت: بفرمایید ...
خندیدم و گفتم: اینچا چه قشنگه ...
کسرا کنارم نشست وگفت :خودم ساختمش... 
بو کشیدم... بوی چوب و ذغال وچایی خیلی خوشمزه تو مشامم نشست. 
لبخندی بهم زد و گفت: هشت ماه بیشتر از ساختش نمیگذره ...
بهش نگاه کردم و خندید.
اروم از چاییش خورد و منم با ولع تو اون سوز و سرما چایی مو خوردم . یخرده گرمم شد هرچند که اصلا سردم نبود.
کسرا اروم گفت: هرشب همین جا باهات حرف میزنم . 
خندیدم وگفتم: چه خوش اشتها... چایی تم که به راهه ... 
خندید و گفت: هشت ماه شب و روزو میشمارم اینجا رو بهت نشون بدم ... 
لپام گل انداخت و کسرا خودشو بهم نزدیک کرد ... یعنی از خجالتم میخواستم ارزومو پس بگیرم که ما محرم بشیم... چه کاری بود محرم شدن. بچه پر رو... فاصله اتو حفظ کن!
قشنگ چسبید به من و با احتیاط انگار یه چینی کنارشه دست درازشو دور شونه های من و حلقه کرد.
یعنی خدا از قصد منو اینقده کوچیک افریده که من تو بازوی یارو جا بشم. میگن خدا درو تخته رو خوب درست میکنه ... حکایت شونه های من و دست دراز کسراست!
کوچولو کوچولو داشتم مزه ی بغلشو میچشیدم که دستشو دراز کرد و یه طناب و که از سقف اویزون بود و کشید...
وای خدا ... سقف با یه صدا کنار رفت و ستاره ها و ماه به من و کسرا سلام کردن ...
داشتم از تو بغل کسرا به اسمون نگاه میکردم .
اهسته از ترس اینکه صدای بلندم خلوت ساکت وشاعرانه مونو بهم بزنه گفتم: کسرا اینا برقیه؟
خندید وگفت: نه مکانیکیه... با اولین امکانات ...
نفس عمیقی کشیدم . فقط دو تا شمع کم داشت ... چشمامو بستم . صدای شب تو سرم میپیچید. صدای شب که شامل نورمهتاب و ستاره های چشمک زن وجیرجیرک و باد و بهم خوردن شاخه های درخت ها میشد ... حتی صدای خیابون و موتور گازی وبوق واژیرماشین ها هم که خیلی دور بود... 
تازه صدای نفس من وکسرا هم شامل صدای شبِ امشب میشد!
حتی صدای قلب کسرا هم که نه تند بود نه اروم ... 
چشمامو بستم و باز کردم ... خوابم؟یا بیدار... 
با یه تکون کسرا خودمو بیشتر تو بغلش جا دادم من راحت تر از اون بودم اگر پا میداد زودتر ازاینا میپریدم بغلش... 
دلم نمیخواست ازش خجالت بکشم یا رودربایستی داشته باشم.
سنگینی سرشو روی سرم حس کردم.
گرم شدم... اون اروم چونه اشو روی موهام گذاشت و بی هوا و بی مقدمه طوری که نفس هاش تارهای موهامو نوازش میکرد، گفت: بهت اعتماد دارم ... 
یه لبخند از ته دل رو لبم نشست.
این جمله صد برابر بیشتر از دوست دارم و عاشقتم برام ارزش داشت. میدونستم حرفش ادامه داره . بخاطر همین سکوت کردم و منتظر شدم.
کسرا اروم چونه اشو تو سرم و لابه لای موهام فشار داد و گفت: میخوام تا اخر عمرم از چشمام وگوشام بیشتر به تو اعتماد داشته باشم... 
چیزی نگفتم ... 
کسرا ادامه داد و گفت: میخوام هرچی که بود قبلا و فراموش کنیم... از حالا به بعد مهمه ... 
زمزمه کردم: میدونم ...
کسرا منو بیشتر به خودش فشار داد وگفت: هشت ماهه منتظر این لحظه ام... 
لبخندی رو لبام نشست و مشتاقانه منتظر ادامه ی اعترافات کسرا بودم.
اروم گفت: اون شب پنج شنبه ی خواستگاری از خودم بدم اومد ... فرداییش همین جا بودم که تو زنگ زدی وقطع کردی... روز بعدش که تو دانشگاه دیدمت ... شبش که زنگ زدی... از خودم متنفر بودم که اونقدر عجولانه تصمیم گرفتم ... وقتی زنگ زدی باهم حرف زدیم ازت دلخور بودم ولی دلم میخواست باهات حرف بزنم ... وقتی بهم گفتی یه فرصت ... حالم از خودم بهم خورد ... وقتی شنیدم بیمارستان بستری شدی... داشتم دیوانه میشدم ... وقتی اومدم دیدمت ... وقتی اونطوری بی حال و بغض کرده بودی... میخواستم به پات بیفتم که ...
- کسرا از حالا به بعد مهمه ... 
کسرا قاطع و شمرده گفت :ولی میخوام بدونی که اگر اذیتت کردم اگر ناراحت شدی ازم ... بیشتر خودمو اذیت کردم... میخوام اینو بدونی که اگر اون روز توی رستوران اونجور به گریه افتادی ... من از ذوق فهمیدن حس تو به خودم راه خونه رو گم کردم ... حتی یادم رفت که باید حساب کنم... باورت میشه صندوق داره یقمو گرفت و گفت: اشک دختر مردمو که دراوردی صندلی هم که شکسته... حسابتم نمیخوای بدی؟
با خنده گفتم: واقعا صندلی شکست؟؟؟
کسرا: نه بابا ... یه خرده رنگش رفته بود ... وقتی حساب کردم و خسارت و دادم و اومدم بیرون دیدم نیستی... یه پیام بهت دادم و بعد راه افتادم ببینم باید چیکار کنم ... چطوری این اتفاق وجشن بگیرم!
خندیدم و با لحنی که کمی رنجش داشت ،گفتم: ولی باید میومدی دنبالم ...

کسرا با صدایی که من حس میکردم شرمنده است گفت:شوکه بودم اصلا نمیدونستم باید چیکار کنم وگرنه بهم میاد بی غیرت و نامرد باشم؟؟؟
تند گفتم: نـــــه...
دستشو بالا اوردم و موهامو ناز کرد و گفت: ازم متنفر شدی؟
تندتر گفتم: نــــه...
کسرا خندید و گفت: تا تهش هستی؟؟؟
گیج و ویج گفتم: تا ته چی؟
کسرا بلند خندید و گفت: تا ته همه چی... با هام هستی؟
-اهان از اون لحاظ؟
دست گنده اشو رو صورتم کشید و لپمو با دو انگشت گرفت و کشید و گفت: باز تو شیطون شدی؟
ریز ریز خندیدم وگفتم: خب چی میگفتی؟
یه بو از موهام کشید وگفت: نیاز من تا تهش باهاتم ... 
اهان حالا شد... دلم میخواست اول اون بگه ... !
خندیدم و تا خواستم جوابشو بدم صدای مونس خانم بلند شد که گفت: بچه ها ... کجایین؟؟؟ 
کسرا فوری ازم فاصله گرفت و منم شالمو که روی گردنم افتاده بود و یه دستی روسرم کشیدم و کسرا اهسته گفت: موهات شاخ شده ... 
و قبل اینکه خودم درستش کنم ... دستشو تو موهام کرد و اونا ر وعقب فرستاد.
تو چشماش که تو شب نور میدادن خیره بودم ... موهام اروم نوازش میکرد و مثلا داشت درست میفرستادشون زیر شال... 
مونس خانم باز صدا کرد: کسرا خان ... غذا یخ کرد ... دخترم کجایین؟
کسرا بلند گفت: الان میایم...
و ریز خندید و گفت: نیاز موهات خیلی نرمه ...
خندیدم و جوابشو ندادم.
هنوز داشت اون شاخ بودن موهامو مرتب میکرد...
هرچند یه ذره هم موهامو میکشید و دردم میگرفت ولی خب بچم بار اولشه من محرمش شدم!!! فرزاد حرفه ای بود تو این موارد . هرچند که به فرزاد و رضا عمرا اجاز میدادم پوزیشن موهامو خراب کنن ... ولی کسرا ...!!!
خب کسرا فرق میکرد. 
بالاخره رضایت داد از موهام دل بکنه ...
خندید و گفت: موهات خیلی قشنگه ...
از تعریف بچگونه اش خندم گرفت و خودشم خندید و گفت: مگه چی گفتم؟
تو دلم گفتم: یذره باید ابراز احساسات یاد بگیری اقا کسرا. 
یخرده تو چشمام نگاه کرد و لیوانی که هنوز دستم بود و گرفت وگذاشتش روی میز.
دستهام روی زانو هام بود.
اروم اروم انگشتاشو زیر دستهام و کف دستشو کامل زیر دستم گذاشت و همونطور که تو چشمام خیره بود. 
خم شد روم .
سایه اش افتاد رو همه ی جونم ... ولی برق چشماش اون فضای دو نفره ی تاریک و روشن میکرد . فکر میکردم به سمت لبام میره یعنی ذهنم خیلی منحرفه که چنین فکرهایی میکنم! ... ولی اروم و نرم لبهاشو روی پیشونم گذاشت. چشمامو بستم تا لذت اولین بوسه ی محرمیت رو حس کنم اما اونقدر کوتاه بود که پلکام از هم باز شد ... شاید تو فرصت یه پلک زدن منو بوسید... یه بوسه ی خیلی کوتاه ... هیچی ازش نفهمیدم چون موهام ریخته بود تو پیشونیم ... بهم نگاه کرد ، چشم تو چشم... دست تو دست... دلم خواست گله کنم که باید عمیق تر ازاین حرفها باشه ... ولی خب... بزودی بهتر و عمیق ترشو تجربه میکنم!!!
وای که چه صابون هایی که به دلم نزده بودم...
هنوز تو طعم بوسه ی کوتاهش غرق بودم که با یه حرکت بلند شدو منم بلند کرد. بعضی وقتا ازینکه قدرت بدنی شو به رخم میکشید خندم میگرفت. هرچی که بود ا ز خلسه ای که توش گیر بودم بیروم اورد . حریصانه و جستجو گر دستمو تو دستش گرفت و با هم از الاچیق بیرون رفتیم. 
دلم نمیخواست به صورتم دست بزنم که مبادا اثر بوسه اش پاک بشه!
قدم هاش اروم بود انگار که دوست نداشته باشه مسیر الاچیق تا خونه تموم بشه ... هرچند خودمم دقیقا همینطوری بودم. همش دوست داشتم تا اخر دنیا اروم ... کنارش راه برم ... با انگشتام بازی کنه وزیر گوشم نجوا کنه ... ولی کسرا یخرده بیس احساساتش میلنگید بچم تجربه نداشت...!
با دیدن نمای ساختمون یه لبخند مهربون و مردونه بهم زد وگفت: بخاطر همه ی روزای قبل متاسفم ... از حالا به بعد من در بست تا ته دنیا باهاتم... هرچی بشه و نشه...


توچشام پر اشک شد . از این همه صداقتی که تو صداش موج میزد ... از اینکه چشمهاش اینقدر پاک به من نگاه میکرد و لحنی که بوی قاطعیت میداد ... لحنی که همه ی شکهای دنیا رو از من گرفت. 
تاسفی که همه ی دلخوری های پیشین و ازم گرفت... تازه اون لحظه بود که فهمیدم من هیچی از کسرا نمیدونم! یا نخواستم که بدونم ... اونقدری که تو این هشت ماه به احساسات خودم بها میدادم و پر وبالشون میدادم به کسرا و حسش هیچ توجهی نداشتم یعنی روی اینکه بخوام ازش بپرسم یا بیشتر بدونم و نداشتم... حالا میفهمیدم که یه راه جدیدی رو پیش رو دارم ... راهی که هیچی ازش معلوم نیست ، تهش معلوم نیست... اولش معلوم نیست... راهی که هیچی ازش نمیدونستم ... هیچی!!! این همه ندونستن هم یه ترس داشت هم یه هیجان و کنجکاوی...!
تو سکوت از پله ها بالا رفتیم.
خواستم حرفی بزنم ولی منصرف شدم از گفتنش ، درواقع یه سوال بود که از سر شب داشت مخمو میخورد ولی شاید تو یه فرصت بهتر!... دلم نمیخواست حال خوشمو زایل کنم ... 
یه فشار مردونه به دستم داد و در وبرام باز کرد ... حالا دیگه ته دلم قرص و محکم بود ... 
بوی گرما و غذا خورد تو صورتم. همه منتظر بودن ... یه سفره ی رنگین روی زمین پهن شده بود . یه صفا وصمیمیتی توی اون زمین نشستن بود که روی میز نبود .
از اون صمیمیت ها که تو رقص و بزن وبکوب امثال خونواده های من پیدا نمیشد اما سر این سفره کرور کرور محبت وزلالی بود.
من خواستم دستهامو بشورم که شیما راهنماییم کرد اما کسرا بلند گفت: دستام تمیزه ... 
و نشست .
من بین مامان وبابام نشستم وکسرا هم کنار بابام ...
هرچند هم من هم خودش دوست داشتیم کنار هم بشینیم.... ولی خب دیگه یخرده صبر... استغانت ... شکیبایی... !!!
مونس خانم سنگ تموم گذاشته بود ... سعی میکردم اروم بخورم و یخرده ظرافت داشته باشم تو رفتارم ... هانیه رو به روم نشسته بود و مدام تعارف میکرد. دختر بانمکی بود ، چشم ابرو مشکی و قد بلند ... اقا رضا هم یه مرد چهار شونه ی بلند قامت بود ... محمد حسین هم فقط ته چهره اش که شبیه کسرا بود ولی اونم اقا و متین و متشخص رفتار میکرد. یلدا هم با نمک و شیطون ... یعنی ازاون دختر زبر وزرنگا بنظر میرسید که محمد حسین عین موم تو دستشه ...
تو جمعشون فقط زهرا سادات و مادرش به دلم نمینشستن ... یه جوری خشک و سرد بودن ، پدرام هم از اون ادم اخموها بود که از اخم زیادی وسط ابروهاش خط افتاده ... بهرحال من باید میتونستم با خانواده ی شوهرم کنار بیام ... از به کار بردن لفظ شوهر تو ذهنم خندم گرفت!
بعد از صرف شام یلدا و هانیه وشیما دورم کردن و نشد با کسرا باز خلوت کنم.
درکل همه چیز خوب پیش رفت ... 
ساعت نزدیکای یازده بود که شیما با اشاره ی کسرا به اشپزخونه رفت و کسرا اومد کنارم نشست ... از حرکتش خندم گرفت و گفتم: کاری داشتی؟
کسرا خندید وگفت:خوش میگذره؟
-بله عالی... مرسی از زحماتتون.
خندید وگفت: چه لفظ قلم.
-دیگه دیگه ما اینیم... 
اروم گفت:بلند شو بیا کارت دارم...
یه نگاهی به جمع کردم ... کسی حواسش نبود اروم ازجام بلند شدم و کسرا منو به سمت پلکان برد و اشاره کرد با هم به طبقه ی بالا بریم. یه لحظه سنگینی نگاه کسی و حس کردم ... عزیز با لبخند مهربونی داشت ما رو نگاه میکردم ...
یه لحظه سرخ شدم و تندی رومو از عزیز گرفتم و با خجالت گفتم: اخه کسرا ...
کسرا گفت:جانم؟
دستمو به دیوار گرفتم که نیفتم... چه یدفعه و شوک اور قربون صدقه میرفت. میخوای قربونم بری یه ندا بده ... اییی... ته دلم عین این رنجر که میخواست سر و ته بشه ریخت! دلم میخواست بگم دوباره دوباره ... یه بار فایده نداره ...!
کسرا دستمو گرفت و اولین پله رو که بالا رفت منم به سمتش کشیده شدم و خلاصه اروم و با طومانینه از پله ها بالا رفتیم.
نفسم تو سینه ام حبس شده بود هزار تا فکر تو سرم داشت میچرخید... کسرا میخواد چیکار کنه ...منو میبره تو اتاقش؟؟؟ چرا؟؟؟ که چی بشه؟؟؟ اگر یکی بیاد بالا ...
وقتی به پله های اخر رسیدیم ... حالا کلا 15 تا پله بیشتر نبود ولی خب فکرای من اونقدر زیاد بودن که بیشتر به نظرم میومد.
نفس عمیقی کشیدم و برای اینکه از استرس و هیجانم کاسته بشه به فضای بالا نگاه کردم .یه نشیمن و سه تا اتاق خواب داشت . کلا خونه ی بزرگ و قشنگی داشتن .سبک قدیمی هنوز توش سلطه داشت.
کسرا در اتاقشو باز کرد و گفت: بفرما تو خانمم...

یه نفس کوچولو عمیق کشیدم ... خدا امشب وبخیر کنه . کسرا قاطی کرده شدید! پسرم بذار عقد کنیم... بعدا ... 

دستمو گرفت وگفت: چرا هنوز ایستادی؟
 

و با لبخند منو کشوند تو و نشوند لبه ی تختش ... اب دهنمو قورت دادم و اونم رفت سروقت کشوی میزش و گفت: نیازم امشب یکی از بهترین شبای زندگیمه ...
 

و در کشو رو تق کوبید.
 

سری تکون دادم و گفتم:منم...
 

و تو دلم زمزمه کردم: خدایا خودمو سپردم بهت!
 

کسرا کنارم نشست.
 

یه لحظه داغ کردم!
 

اهسته سرشو به سمتم خم کرد وگفت: چه خجالتی شدی؟؟؟ بهت نمیاد ...
 

وبلند بلند خندید.
 

قلبم عین گنجشک داشت میزد ... نمیدونستم برای چی گفته بیام تو اتاقش... یعنی نمیدونست که هرکاری بخوادبکنه من یارای مخالفت باهاشو ندارم؟؟؟اون وقت پیش خودش نمیگه این دختره چقدر ولنگ وبازه ... یا مثلا بگه که فقط دختره معطل بود محرم بشیم؟؟؟
 

از ترسم که کار دست خودم وخودش بدم تو یه تصمیم آنی ازجام بلند شدم و رو به روی کتابخونه اش ایستادم وگفتم: همه ی این کتابا رو خوندی؟
 

از جاش بلند شد.
 

قدم تاوسطای سینه اش میرسید خب البته کفشم پاشنه تخت بود!
 

همینطور که داشت به من نگاه میکردم یهو برگشتم و تو چشاش نگاه کردم وگفتم: چیه؟
 

خندید و گفت: هیچی...
 

واروم دستشو فرستاد تو موهام... خدایا این چه گیری داده حالا ... شیطونه میگه برم از ته بزنمشون ...
 

وقتی دستشو برداشت حس کردم یه چیز سنگین رو موهامه...
 

دستمو لایی موهام کشیدم وگفتم: این چیه؟
 

با یه حرکت پشت سرم قرار گرفت وبا دستهاش بازوهای منو گرفت و منو کشون کشون جلوی اینه برد وبا هیجان از پشت سرم درحالی که تو اینه بهم نگاه میکرد گفت:ازش خوشت میاد؟؟؟
 

از ذوق وشوقش خندم گرفت.
 

یعنی من الکی اینقدر هیجان دارم یا اون خیلی بی بخاره؟؟؟ چرا هی منو به اشتباه میندازه؟
 

منو فقط اورده تو اتاقش بهم یه گل سرپروانه بده که بالاش پر از نگین های صورتی وزرد و بنفشه؟
 

یعنی چه ضد حالی خوردم اون لحظه... از خودم خندم گرفته بود ... یعنی از فکرم...!
 
از روی سرم برش داشتم و دوباره به موهام زدمش و گفتم:خیلی قشنگه ... مرسی!

شالمو از عقب کشید و گفت: بهت میاد ...
 

تو چشمهاش از توی اینه زل زدم ...
 

با دستش موهامو پخش کرد روی شونه ام و گفتم: کسرا گیر دادی ها ...
 

مستانه خندید وگفت: دستم بوی موهاتو گرفته ...
 

وعین خل وچلا کف دستشو بو کرد و گفت: هووم... نیاز چه عطری میزنی؟
 

خندیدم و با ارنج یه ضربه ی یواش توسینه اش زدم ... دیگه باهاش احساس راحتی میکردم... یعنی یه پرده از بینمون برداشته شده بود و حالا میدونستم که باز باید تو یه چهار چوب باهاش رفتار کنم ولی خب یخرده ازادی عمل بیشتر بود.
 

دستهاشو جلوی شکمم قلاب کرد و منو کامل تو اغوشش گرفت.منم از خدا خواسته سرمو به سینه اش تکیه دادم.
 

چونه اشو گذاشت رو سرم ودرحالی که تو اینه بهم نگاه میکرد گفت: خوشحالی؟؟؟
 

قلبم خودشو میکوبید تو سینه ام ...
 

با اینکه گلوم خشک شده بود از تو اینه به جفتمون زل زدم و اهسته گفتم: تو چی؟
 
قبل ازاینکه جواب بده... قلاب دستشو باز کرد... کمی ازم فاصله گرفت و درحالی که از بالای سرم یه زنجیر و دو دستی گرفته بود اونو جلوی گردنم فرود اورد وگفت: من خوشحالم نیاز...

با دیدن پلاک زنجیر که بهش یه قلب نگین دار تو خالی وصل بود لبخند عمیقی زدم و با هیجان گفتم: وااای کسرا این مال منه؟
اونو تو گردنم بست و با رضایت تو اینه هدیه اشو که تو گردن من برق میزد نگاه کرد وگفت: ازش خوشت میاد؟
احساس کردم دیگه نمیتونم خودمو کنترل کنم. یعنی از سر شب هرچی ادای دخترای خانم و سنگین ومتین و درمیاوردم بس بود ... دیگه طاقتم طاق شده بود ... دیگه نمیتونستم تحمل کنم...
با چشمهایی که از اشک ذوق وشوق رو به تر شدن بود به سمتش چرخیدم ... با لبخند ورضایت نگام میکرد. 
نفس عمیقی کشیدم و روی نوک پنجه هام ایستادم... دستهامو دراز کردم و دور گردنش حلقه کردم ، انگشتهامو پشت گردنش قلاب کردم و درحالی که خودمو بالاتر میکشیدم گفتم: ممنون کسرا... ممنون بخاطر همه چیز...
کسرا با اینکه از حرکتم شوکه و متحیر بود ولی زود به خودش اومد و دستهاشو دور کمرم حلقه کرد ... بر و بر همدیگه رو با نگاه برانداز کردیم و حرف زدیم... 
درحالی که سرشو کمی پایین اورد و منم کمی با قدرت دستهاش بالا تر کشید، تو چشمهام خیره شد ، با اینکه دلم میخواست گرم و عاشقانه ببوسمش ... ولی روی دلم پا گذاشتم.
با شیطنت بی توجه به میل و حسم و انتظار اون، گونه ی شیش تیغش و اروم و عمیق و طولانی بوسیدم و زیرگوشش گفتم: مرسی...
روی کف پام فرود اومدم. 
کسرا یه نفس عمیق کشید و با خنده گفت: تو باز شیطون شدی؟
از این حرفش پقی زدم زیر خنده و به سمت اینه چرخیدم و با یه لحنی که میدونستم دیوونه اش میکنه با ناز گفتم: چطور مگه؟ چیکار کردم؟
ویقه ی کتمو کمی پایین کشیدم تا گردنبند وقشنگ توی گردنم ببینم...
کسرا با خنده زیر لاله ی گوشم یه نفس عمیق کشید که تا پرده ی صماخم نفسش رفت ...
یه طوفان به جونم انداخته بود که هم داغم میکرد هم منو میترسوند از اینکه اخرش یهو ازاین خواب شیرین بپرم!!!
درحالی که زیر گوشم با نفس هاش قلقلکی میشد ، گفت: خودت فهمیدی شیطونی کردی... 
لبخندی زدم و بهش نگاه کردم ... یقه ی لباسمو مرتب کردم و گفتم: مرسی بخاطر امشب و ... این هدیه های خوشگلت .
مردونه لبخند زد و با ژست خاصی گفت: تو به اونا زیبایی میبخشی خانمم...
اب از لب و لوچه ام داشت میریخت ... امشب کمر به قتل من بسته ...
داشتم کیف میکردم و ته دلم جشن و غوغا به پا بود که با تقه ای به در، کسرا در و باز کرد و شیما یواش یواش وارد اتاق شد و گفت: خلوت کردین زن داداش؟
اخ چه مزه ای می داد بهم میگفت زن داداش.
شیما اهسته گفت: نیاز اینا دیگه میخوان برن.
کسرا بااخم گفت:تازه که سر شبه ...
شیما خندید وگفت: داداش جون ساعت دوازده دیگه واست سر شبه؟؟؟ توکه همیشه ساعت 9 و نیم شب به خیر میگفتی، میگی خستم...
با نگاه اخموی کسرا فوری از اتاق بیرون زد و کسرا اهسته گفت: بچه های امروزن دیگه...
از اینکه کسرا هم به بهانه ی خواب ،میومده تا به قرار ساعت ده شب برسه ، خندم گرفته بود.
خودشم خندید و گفت: هرشب شب بخیر میگم ... میام تو اتاقم... بعد از تراس میرم پایین ... میرم تو الاچیق... 
لبخندی زدم و گفتم: حالا چرا تو اتاقت نمیمونی؟
شونه هاشو بالا انداخت وگفت:فضای اونجا رو بیشتر دوست دارم.
تو چشماش نگاه کردم و گفتم: هوا داره سرد میشه ... بمون تو اتاقت ... 
خم شد و دستشو گذاشت رو چشمش و گفت:امر امر بانوست!
یه خرده نگاش کردم و با هیجان گفت: راستی...
وازم فاصله گرفت واز بالای کمدش یه دسته گل خشک شده جلوم گرفت وگفت: اینم امانتیت که پیش من بود.
وای ... همون دسته گل هایی بود که اولین بار تو دربند بهم داده بود ... همون که اولین بار گفته بود نیازش بشم ...
خندیدم وگفتم: مرسی کسرایی...
اهسته گفت:تقلب کردم از شیما کمک گرفتم چطوری خشکش کنم...
از صداقتش خندم گرفت و کمی بعد دوتایی با هم خندیدیم .
با صدای مونس خانم با اینکه دلم نمیخواست ازش دل بکنم و جدا بشم ناچارا دوباره شالمو سر کردم وباهم از پله ها پایین رفتیم.
بعد از کلی تشکر وتعارف و خلاصه بوس وبغل ... من به پیشنهاد مونس خانم که گفت :"عروسم سرما نخوری، بشین تو ماشین " منم رفتم و عقب نشستم ... دسته گل خشک شدمو روی پام گذاشتم.
کسرا هم جمع و پیچوند و اومد کنار ماشین و گفت: امشب به یاد موندنی بود ...
لبخند گرمی به صورتم پاشید وگفت: دیگه جدی جدی داری نیازم میشی...
خندیدم وگفتم: تو هم ...
تا کمر خم شد وباهیجان گفت: من چی؟
خندیدم وگفتم: هیچی...
کسرا بامزه گفت:یعنی باور کنم میخواستی بگی منم دارم کسرات میشم؟
خندیدم و با اهم اهم کردن بابا ... 
بابا خیلی صمیمانه کسرا روبغل کرد، دیگه مطمئن بودم هیچ کدورتی از کسرا و خانواده اش به دل نداره، امشب اونا سنگ تموم گذاشته بودن ... کسرا هم با مامانم خیلی قشنگ خوش وبش کرد و با نادین هم برادرانه دست داد و با خالم خیلی محترمانه خداحافظی کرد.
با منم جلوی بابا و مامانم دست داد که البته من جای جفتمون از خجالت سرخ شدم. 
یه چشمک به من زد و رفت که درپارکینگ وباز کنه ... به همون پوزیشنی که اومدنی نشستیم، منتها با این تفاوت که عزیز هم رفت تو ماشین نادین؛ من و مامان تو ماشین قرار گرفتیم و نادین هم قرار شد خاله و عزیز رو به خونه هاشون برسونه ...
مامان باتعجب گفت:از کسرا خداحافظی نکردی؟
خندیدم و گفتم: چرا ...
نمیشد که هرچی بین من وکسراست به مامانم اینا بگم... من وکسرا رسم نداشتیم از هم خداحافظی کنیم!!!
بابا: کی؟ ما که نشنیدیم...
قبل جوابم بابا دنده عقب گرفت ... برای کسرا و خانواده اش که هنوز تو حیاط بودن چراغ زد ... 
به عقب چرخیدم... کسرا دستشو با احترام به پیشونیش زد و برام فیگور گرفت . عین ارتشی ها . 
خندیدم ... تا رد کردن پیچ کوچه ... کسرا ایستاد وبا نگاهش بدرقمون کرد!

فصل نهم:
بی خوابی دیشب تازه داشت الان جونمو میگرفت، یکی نیست به من بگه مریضی همه کاراتو میذاری دقیقه نود که صبحش به غلط کردن بیفتی؟؟؟ مریضم دیگه ... این دیگه پرسیدن نداشت!... به ساعت نگاه کردم. دوازده و نیم بود.... پاهام وزنمو نمیکشید ... خدایا پارکینگ چه دوره!
تمام دیشب از فکرو خیال و انجام پروژه نتونسته بودم درست و حسابیبخوابم... کیفمو رو شونم محکم کردم ... 
امروز عزمم و جزم کرده بودم که قضیه ی بارداری مامانمو به کسرا بگم، خیلی کلنجار رفتم که توی تلفن و مکالمه ی ساعت ده شب بهش بگم ولی اینطوری نمیشد باید یه نقشه ای طرحی میریختم ولی درنهایت به هیچ چیزی نرسیدم جز اینکه صاف و پوست کنده زل بزنم تو چشماش و بگم عزیزم مادرم بارداره بیا زودتر ازادواج کنیم تا قبل از زایمانش!!! یعنی دلم میخواست بمیرم ... بعد از محرمیت فکر میکردم کار تموم شده و رسما مال هم شدیم ولی کسرا تو این سه روز بارفتاراش و حرفهاش و تصمیماتش بهم نشون داد که این قصه سر دراز دارد ... بیشعور تازه میخواد بشناسیم همو... شناخت بسه دیگه!!! ...
امروزم به دعوت اقا قرار بود بریم رستوران و من باید هرجور شده فکرمو میگفتم بخصوص که وقتی تو تلفن اعلام میکردم که دلم میخواد زودتر تکلیفم روشن بشه کسرا منو دعوت به صبرمیکرد. اخه چه صبری؟ چه کشکی؟؟؟ اگر مادر اونم حامله بود روش میشد با یه نوزادتو عروسی ویلون و سیلون از مهمونا پذیرایی کنه؟؟؟
هرچند که کلی تو ذهنم مشغله داشتم ولی نمره ی پروژه ام باعث ارامشم میشد ...و با اینکه کسرا میخواست برای مقدمات و برنامه ها و شاید گرفتن یه مرا سم نامزدی باهام همفکری کنه ولی حس بدی داشتم ... خودش میبرید خودشم میدوخت نظر منم انگار اصلا مهم نبود! ... سیما دوروز دیگه بچه دار میشد من درگیر انتخاب لباس عروس بودم هنوز... اونم تازه نه لباس عروس... لباس نامزدی... اونم نه نامزدی واسه ی ختم بخیر شدن هشت ماه رابطه ... برای شناخت ... یعنی مسخره ی کسرا شدم رسما ... طرف هشت ماه وقت منو گرفته که تازه منو بیشتر بشناسه که چی؟؟؟ هشت ماه بس نبود؟
هرچند که به قول سیما بعضی ها هشت سال با هم دوستن ولی منی که تو چهار ماه با دو نفر بهم میزدم نفر سوم جایگزین میکردم واقعا تو کتم نمیرفت ته این هشت ماه ارتباط با کسرا به هیچی نرسه!!! ... بدتراز همه اینکه حس میکردم محرمیت یعنی سواستفاده ... هرچند کسرای بیچاره تو این سه روز جز تلفن کار دیگه ای نکرده بود اما در هرحال من که مخالف نامزدی بودم کلا دلم میخواست برم سر اصل مطلب وسریع تر ازدواج کنم و کلک کار کنده بشه ... واقعا یه چنین امادگی ای در خودم میدیدم... دیگه دلم میخواست زندگیم هدف دار باشه، من که درسمو خوندم، کارمم که به هرحال جور میشه پسرم نیستم که برم سربازی، یه ارشد داشتم که اونم ازاد قبول میشدم یعنی به خودم اعتماد داشتم که قبول میشم ... نصف هم دوره ای هام ازدواج کرده بودن، بچه داشتن، من با اون همه ادعا و خوشگلی و دلبری که همه ازش دم میزدن اندرخم یک کوچه وابسته ی کسرا شده بودم!!!بخاطرش غرورمو له میکنم که تازه اقا برگرده به من بگه برای اشنایی بیشتر خانواده ها نامزدی بگیریم!!! ... دلم میخواست داد بزنم خسته شدم از بلاتکلیفی... این همه خواستگار داشتم خوبه ... ! بدبختانه با این همه تحصیل و خیر سرم ادعای روشن فکری، حس ترشیدگی داشتم تو سن بیست و دو سالگی!!!
بخصوص که همیشه ارزو داشتم اختلاف سنیم با مادرم کم باشه تا بتونه درکم کنه که حالا تو سن بیست ودو سالگی بچه دار میشدم بچم با داییش هم سن بود! واقعا بعضی وقتا دلم میخواست سر به بیابون و کوه و کمن بذارم ...
هم قدم با کسرا وارد پارکینگ شدیم... هم از دستش عصبانی بودم هم از اینکه بعد سه روز میدیدمش تو دلم بشکن بشکن بود...
امروز جفتمون به خودمون آف داده بودیم ... زیر چشمی بهش نگاه کردم...
به پلیور خردلی رنگ کسرا که عجیب به چشمهاش میومد نگاهی کردم و یقه ی پالتوی مشکی کمردارمو بالا کشیدم. 
یه جین سیاه و مقعنه ی طوسی تنم کرده بودم... با شال گردن و بوت خاکستری... کسرا هم اراسته مثل همیشه ... یه اور کت قهوه ای تیره دستش بود و جین خرمایی رنگ که به مشکی میزد بیشتر پوشیده بود... از کنارش راه رفتن یه حس خوب داشتم . با اینکه کمی با فاصله راه میرفتیم ... ولی یه جورایی ته دلم حلوا خیرات میکردن ... نفس عمیقی کشیدم وعینکمو روی چشمم گذاشتم.
با رسیدن به ماشینش قدم هامو اروم تر کردم و سوار پراید کسرا شدم.
از اینکه خودش در و برام باز کرد وبست یه حالی شدم که گفتن نداشت. کلا خود درگیری داشتم ... هرچند که بخاطر اون یه جمله ی بری اشنایی بیشتر خانواده ها نامزدی بگیریم هنوز تو مخم اسکیت میکرد ولی حیف بود بخاطر همون یه جمله حال خوشمونو زایل کنم! هرچند که همون یه جمله به انضامم تکمیل پروژه خواب شبمو ازم گرفت!
کیفمو روی پام گذاشتم و کسرا هم ماشین و دور زد و پشت فرمون نشست. استارت زد و حرکت کرد... 
رو به من گفت:عزیزم کمربندتو ببند...
باغرگفتم:حالا بذار بریم تو خیابون ...
کسرا دنده رو جا زد و حینی که داشتیم از نگهبانی پارکینگ دانشگاه رد میشدیم با دیدن یه پرادو دو در سیاه که با حالت خاصی جلو اومد و راه ما رو سد کرد ، دهنم تا نیمه باز موند.
چی میدیدم... فرزاد به همراه مهسا تو پرادو نشسته بودن!

چشم فرزاد هم کاملا روی من بود... با یه پوزخند مسخره که هزار جور میتونستم تعبیرش کنم!
کسرا از خود گذشتگی کرد و بهشون راه داد تا وارد بشن ... فرزاد هم با یه چرخش فرمون لب به لب با بدنه ی ماشین کسرا گاز داد و من با حرص فکر کردم ... فرزاد و پرادو!!!
یه پوزخند تو دلم زدم... دختره ی احمق لابد انداخته زیر پاش... یه نجواهایی از طناز اینا شنیده بودم که نامزد کردن ...
کسرا یه نگاهی بهم انداخت و منم با حرص توپیدم: چیه؟
یعنی عقده داشتم شدید ... اون از هشت ماه علافی... اون از پس زدنش... این پرادو سوار شدن فرزاد ... اینم از اینکه نامزد کنیم خانواده ها بیشتر اشنا بشن... !!!
ابروهاشو بالا داد وگفت: الان که وارد خیابون شدیم لطفا کمربندتو ببند...
پوفی کشیدم و گفتم: شناختی کی بود؟
کسرا به رو به رو نگاه کرد و گفت: کی کی بود؟
-یعنی میخوای بگی پرادوی فرزاد حدادی و ندیدی؟
کسرا نفس عمیقی کشید و جواب منو نداد.
منم بیخیال بحث کردن شدم واقعا کشش بحث نداشتم! 
اهسته گفتم: حالا کجا منو می بری؟؟؟
کسرا لبخند مهربونی به روم پاشید ... انگار نه انگار که ی دقیقه پیش خیلی بد بهش توپیدم! البته حق داشتم که بتوپم... لازم باشه با تانک نشونه میگیرمش!
با همون لبخند مردونه گفت: هرجا بانو امر کنن...
بدون اینکه بانو گفتنش برام مهم باشه گفتم:
-بریم پاتوقمون؟؟؟
کسرا لبخندش عمیق تر شد وگفت: از غذاهای پاتوق خسته نشدی؟
-نچ...
کسرا: یه فست فود باز شده تو میدونِ...
وسط حرفش گفتم: اِ... یعنی نریم اونجا؟
کسرا حینی که پشت چراغ قرمز بودیم از فرصت استفاده کرد و زل زد تو چشمام وبا یه لحنی که منو دیوونه میکرد گفت: اونجا که اخرین بار رفتیم خاطره ی خوب واسه من و بد واسه ی تو شد... اگر دوست داری بریم...
بالاخره رضایت دادم و از بد عنقی بیرون اومدم...
خندیدم وگفتم: اووو... کسرا من یادم رفته بود ... باشه بریم همین رستوران جدیده ... شاید همین جا پاتوقمون شد.
با سبز شدن چراغ با سرعت حرکت کردو من با دیدن هرپرادو تو خیابون حس میکردم یه نیش تو قلبم فرو میکنن... هرچند نباید برام مهم می بود ... ولی حس میکردم پراید یه جوریه... فرزاد و نگاهش یه مدلی بود. یه جور با غرور... یه جور با پز... یه جور با افاده ... یعنی ببین کیو به خاطرکی ازدست دادی!
تو فکر خودم مشغول بودم که کسرا گفت: خب نیازم چه خبر؟ روز خوبی داشتی؟
لبخندی زدم و از فکرام پرت شدم بیرون ... 
اهی کشیدم و کسرا گفت: راستی از انگشترت راضی بودی؟ ببخشید یخرده عجله ای شد تقصیر مادرم بود نشد برم یکی بهتر و خوشگلترشو بخرم واست ... یکی طلبت ...
چشمام برقی زد وگفتم: وای اینطوری نگو ، من که خیلی خوشم اومده... مامانم میگه انگشتری که مونس جون داده خیلی قدیمه ...
کسرا با یه حالت افتخار امیزی گفت: مال مادربزرگم بوده... موروثیه ... 
هومی کشیدم وگفتم: چه شانسی اوردم که رسید به من ...
کسرا لبخندی زد وگفت: یه ست بود... گردنبندش رسید به هانیه... گوشواره ها نصیب یلدا شد ... انگشترش شد مال تو...
خندیدم وگفتم: چه تقسیم عادلانه ای ... اون وقت شیما چی؟
کسرا با مزه گفت: دستبندش مونده ... 
خندیدم و یه لحظه حس کردم انگشتر از همه کوچیکتر و کم قیمت تر بوده که رسیده به من... وبا این فکر به دستهام نگاه کردم... چرا باید اینقدر بی ارزش باشم که کم قیمت ترین جواهر اون ست موروثی به من برسه؟؟؟ توی اون جمع من از همشون خوشگلتر بودم از لحاظ تیپ و خانواده... من چی کم از یلدا داشتم؟؟؟ باز اخم هام رفت تو هم و... همونطور که به دستهام نگاه میکردم سکوت کردم.
کسرا یه لحظه مستقیم و نگاه کرد و بعد گفت: راستی نیاز...
و انگار متوجه حالت صورتم شده باشه حرفشو خورد و تا رسیدن به مقصد که همون فست فود جدیدالتاسیس بود هیچی نگفت .
نمیدونم چرا ناراحت بودم یعنی واقعا حقی نداشتم که ناراحت باشم،دندون اسب پیشکشی و نمیشمردن ولی... از این بابت ... یه لحظه از تصور اینکه شاید در نظر خانواده ی کسرا یا شایدم خود کسرا بی ارزشم اعصابم خرد شد.
بیشتر اعصابم از این خرد شد که احتمال میدادم شاید باز پس بزنه منو... همین حس منو دیوونه میکرد ... تا مرز جنون منو می برد ... کسرا دوباره دوباره منو نخواد ... و این نخواستن به چه قیمتی بود؟؟؟ من که غروری در برابرش نداشتم!!! 
و حالا منِ بی غرور از این میترسیدم که کسرا منو بذاره کنار... پوفی کشیدم ... حس میکردم خودم خودمو کوچیک کردم!
با کلافگی کمربند و باز کردم و کسرا پیاده شد و برام در و باز کرد.

با کلافگی کمربند و باز کردم و کسرا پیاده شد و برام در و باز کرد.
نمیدونم چرا تودلم بهش طعنه زدم: دیگه پراید این سوسول بازی ها رو داره!
ولی کسرا با یه ژست خاص دستشو به سمت من دراز کرد.
دستشو گرفتم و با لبهایی برچیده هم قدم باهاش پله هایی که به رستوران ختم میشد طی کردیم.
شاید فست فودی که کسرا ازش حرف میزد به نظرم یه جای کوچیک و سرپایی بود ولی اینجا یه رستوران خیلی شیک بود و مدرن... کل فضا و دکور رستوران به رنگ زرشکی ونارنجی تند بود و یه اکواریوم خیلی بزرگ اولین چیزی بود که نظر ادمو جلب میکرد.
یه قسمت به پلکان مارپیچ منتهی میشد و طبقه ی بالا که انگار یه کافی شاپ بود ... یه سمت که در واقع قسمت عرضی رستوران بود میز های دو نفره و صندلی های مبله ی نارنجی کرم چیده شده بود و یه قسمت هم میزهای بالای هشت نفر... از ترکیب وفضاسازی واقعا خوشم اومد. از اون رستوران ها بود که فکر همه چیز و کردن ...
از دکور موسیقی لایتی که پخش میشد لذت می بردم که کسرا دستمو کشید و به سمت یه گارسون که بلوز نارنجی و جین مشکی تنش بود و کلاه زرد به سر داشت رفتیم.
کسرا رو بهش گفت: راد هستم ... رزرو میز هشت وداشتیم.
با خوش رویی ما رو به همون میز راهنمایی کرد.
اخ جون ... قسمت دو نفره و مبله بود. یه جای دنج جلوی پنجره ... 
کسرا صندلی وبرام عقب کشید و اهسته زیر گوشم زمزمه کرد: نبینم اخماتو...
ریز تو دلم خندیدم ولی رو لبم بروز ندادم. خب چی میشد دستبند و به من میدادن!
کسرا جلوم نشست ورو به پسر پیش خدمت گفت: خب... ممنون انتخاب کردیم صداتون میکنم ... وقرار شد بعدا سفارش بدیم.
کسرا دستشو روی میز دراز کرد و دست راستمو گرفت.
درحالی که با دست چپش انگشت انگشتری دست راستمو نوازش میکرد گفت: چرا ننداختیش؟
منظورش به همون انگشتر نشونم بود.
شونه هامو بالا انداختم و گفتم: اخه خیلی سنگینه مناسب دانشگاه نیست... بعدشم ترسیدم گم و گورش کنم.
لبخندی زد وگفت: راستی یادم باشه ببریم الماس وسطشو فیکس کنیم...
یه لحظه چشمهام گرد شد وکسرا منو رو به سمت خودش کشید و دست منو رها کرد. سرشو توی دسرها فرو کرده بود.
با بهت گفتم: چی گفتی؟
کسرا نگاهشو به من دوخت و گفت: مونس خانم دستور دادن نگین وسطش لق بوده بهتره فیکسش کنیم...
-چی؟
کسرا:الماس وسطش کمی شله ...
شوکه نگاش کردم که کسرا گفت:
- ببخشید هول هولکی شد شرمندتم نیاز تقصیر مادرم بود ولی یادم باشه رفتیم حلقه ی اصلیمونو بگیریم ببریمش درستش کنن... نگینش نباشه از ریخت میفته ... 
هنوز داشتم نگاش میکردم که کسرا ادامه داد: من زیاد تو کار جواهر و اینا سر رشته ندارم... ولی میدونم که از اون ست عتیقه فقط همون انگشتره یه نگین الماس داره البته ارزش و تو به اون می بخشی... هرچند که من به مادرم گفتم که بریم یکی بخریم ولی فرصت نشد ......
فکم داشت میخورد به میز که کسرا گفت: نیازم من برم دستهامو بشورم ... نمیدونم چرا فرمون چربه ...

و با لبخندی به سمت کنج رستوران رفت.
با انگشتهام روی میز ضرب گرفتم و یه لبخند روی لبم جا خوش کرده بود ... باور کنم که اینقدر حواسش به حالاتمه؟ چطوری فکرمو خوند؟ از کجا معلوم که اون ناراحتی ظاهری من مربوط به انگشتر باشه؟؟؟ شایدم هیچ ربطی نداشت ... ولی من چه خرکیف میشدم اگر ربطش میدادم... این بهم مزه میداد ...
با صدای یه بچه تو سرم... که عین یه هشدار بود یادم افتاد باید هرچی زودتر این مسئله رو به کسرا بگم... ازتصور اینکه کسرا چه عکس العملی ممکنه نشون بده مو به تنم سیخ میشد... اگر منو پس میزد دوباره ...!
من میمردم...
فکرم خیلی طولانی نشد چرا که اومد و رو به روم نشست وگفت:چیزی انتخاب کردی؟
پنجه هامو تو هم قفل کردم و بهش نگاه کردم.
با اون مدل موهای کوتاه و رو به بالا و چشمهای عسلی وپوست سبزه ... با یه قیافه ی فوق العاده مهربون و مردونه بهم نگاه میکرد. 
طوری که خجالت زده رومو ازش گرفتم... میز شیشه ای و دودی رنگ بود و تصویر خودمو میتونستم ببینم... یه نفس عمیق کشیدم. سکوت کسرا بهم اجازه میداد فکرامو مرتب کنم. انگار که شرایطمو درک کرده بود و بهم این اجازه رو داده بود که با فکر و جمله هایی مناسب حرفمو بیان کنم.
یه نفس نیم بند کشیدم وکسر ا اروم به سمتم خم شد وکم طاقت گفت:نیاز ... خوبی؟
سری به علامت اره تکون دادم و کسرا گفت:قیافه ات که اینو نمیگه ... 
دستمو زیرچونه ام گذاشتم و با دست دیگه ام روی میز شکلک های نا مفهومی میکشیدم... 
کسرا خیره نگام میکرد سعی داشت از زوایای صورتم حالمو بفهمه ... ولی حدسش تقریبا غیر ممکن بود.
کسرا منو رو برداشت وگفت: چی بخوریم خدا رو خوش بیاد ... 
و زیر چشمی منو پایید و گفت: با چه سالادی موافقی؟
اروم گفتم: کسرا ...
کسرا سریع منو رو بست و خیره تو چشمام گفت: جانم ؟
قلبم خودشو تو سینه میکوبید... تو چشمام اشک داشت حلقه میزد که کسرا دستشو روی به دنبال دست من دراز کرد.
لبهامو خیس کردم و کسرا گفت: نیاز چی شده؟ داری نگرانم میکنی... طوری شده ؟ اتفاقی افتاده؟
و با اشاره به پیش خدمت درخواست یه بطری اب کرد. 
جفت دستهای منو گرفته بود تو دستش و ... منم با اینکه حس میکردم خیلی کسرا رو نگران کردم و تا اون حدی هم که اون فکر میکرد بد نبودم اما به نمایشم ادامه دادم. خب میه چی... منم ادمم ... دوست داشتم نازمو بکشه ... نگرانم بشه... قربون صدفه ام بره... اینقدر خونسرد نباشه... 
با اومدن یه بطری اب و دو لیوان کاغذی که روش عکس ستاره ستاره داشت ... کسرا فوری برام یه لیوان اب ریخت و گفت: نیاز چی شده؟؟؟ از چیزی دلخوری؟؟؟ کسی حرفی زده؟؟؟
کمی اب خوردم و با مکثی که میدونستم به نگرانیش اضافه میکنه ... به میز خیره موندم.
کسرا نفس عمیقی کشید و گفت: میگی چی شده؟
دیگه باید میگفتم... 
به کسرا که قیافه اش درهم شده بود نگاه کردم وگفتم: من یه مشکلی دارم...
کسرا چشمهاش گرد شد و با یه مکث سی ثانیه ای گفت: چه مشکلی...
-برای ازدواجمون من یه مشکلی دارم ...
یه جوری مات من شد که حس کردم زمان و مکان وایستاده ... حتی پلک هم نمیزد... فکر کردم حتی یه لحظه هم نفس نکشید.
از قیافه اش ترسیدم وگفتم: ببین من ... من...
کسرا ارنج هاشو روی میز گذاشت و با پنجه هاش موهاشو محکم عقب کشید وگفت: نیاز چی شده؟؟؟ چیزی از من پنهون مونده؟؟؟ چه مشکلی داری؟؟؟ 
تو دلم جمله هاشو اینطوری ادامه دادم: من طاقت شنیدنشو دارم... 
از فکرم خندم گرفت و بهش نگاه کردم.
چشماش دو دو میزد ... لباش نیمه باز بود وتند نفس میکشید.
رو پیشونیش هم کم کم داشت به خیسی میرفت و احتمالا به عرق کردن افتاده بود ... جالبیش پریدن پلک چپش بود...

لبهامو ترکردم و اهسته گفتم: کسرا من... یعنی من نه ...(حس کردم یه نفس عمیق وطوفانی کشید) ادامه دادم: مادر من... چطوری بگم... و با سری به زیر انداخته و شرمنده گفتم: مادر من ... درواقع... 
کسرا وسط حرفم گفت: پدر ومادرت جدا شدن؟
با چشمهای گشاد گفتم: واه ... نه ... جدا شدن چطوری با من همه جا اومدن؟
کسرا کله اشو خاروند و گفت: خب...
لبهامو خیس کردم... مرگ یه بار... شیون یه بار...
اهی کشیدم سعی کردم خودمو اروم کنم.کسرا خیره و منتظر چشم تو چشم من بود.
نگامو ازش گرفتم و زل زدم به میز وگفتم: مادر من بارداره کسرا...
کسرا بدون اینکه هیچ اتفاقی تو صورتش بیفته خیلی راحت گفت: خب به سلامتی...
انگشتهامو تو هم فرو کردم وگفتم:خب همین دیگه ... مشکل من اینه که نمیخوام توعروسیم مادرم با یه نوزاد حضور داشته باشه...
کسرا چشمهاشو باریک کرد و خنگ پرسید: یعنی چی؟
-یعنی همین دیگه ... مامان من بارداره ... منم دوست ندارم مامانم تو مراسم عروسیم اینطوری باشه ... 
کسرا نگاهی بهم انداخت و درحالی که دستش زیرچونه اش بود گفت: خب؟؟؟
پنجه هامو قفل لبه ی میز کردم... به پشتی صندلی تکیه دادم و گفتم:خب به جمالت.
کسراخندید وگفت: بقیه اش...
ابروهامو بالا دادم وگفتم: مگه بقیه هم داره؟؟؟
کسرا متفکر وکمی گیج به من خیره شد.
-نمیخوای چیزی بگی؟
خندید وگفت: خب من فقط میتونم تبریک بگم همین ... 
با عصبانیتی ساختی گفتم: منو مسخره میکنی؟
کسرا دستشو به پیشونیش تکیه داد وگفت: باور کن نه .... همینو میخواستی بگی؟
-اره... 
کسرا پقی زد زیر خنده و درحالی که بین خنده هاش میگفت: خدا رو شکر... چی فکر میکردم چی شد...
با اخم گفتم:یعنی چی؟
کسرا با خنده سری به علامت هیچی تکون داد و گفت: خوب اینکه بد نیست.
-کسرا من و داداشم 22 سال اختلاف سنی داریم... این بد نیست؟؟؟
کسرا دستشو زیر چونه اش برد وگفت: اِ بچه پسره؟؟؟
-از کجا فهمیدی؟
کسرا :اخه با نادین که نمیتونی 22 سال اختلاف داشته باشی... و قه قه خندید...
-کسرا این خیلی بده...
کسرا: نه نیاز... چرا بد باشه ... اتفاقا این خیلی هم خوبه ...
با اخم گفتم: چی چیش خوبه؟؟؟ کسرا مایه ی ابرو ریزیه...
کسرا اروم گفت: نه نیاز... خیلی هم خوبه اصلا یه طعم دیگه ای به زندگی پدر و مادرت میده ... منو بگو که فکر کردم پدر ومادرت خدایی نکرده از هم جدا شدن... باید بزنم به تخته وبه پشتی مبل خودش زد ... و با لبخند به من نگاه کرد.
با حرص گفتم:منو مسخره نکن...
کسرا ابروهاشو بالا داد و گفت:چرا مسخرت کنم؟اتفاق قشنگیه نیاز... جدی میگم... همه حتما به عشق بین پدر ومادرت قبطه میخورن.
-چی میگی کسرا ... مامان من 44 سال با بچه اش اختلاف سنی داشته باشه؟
کسرا:این که مهم نیست ... البته از یه نظر بده از یه نظر خوب... تو جوانب خوبشو در نظر بگیر... تو و نادین دیگه از اب وگل دراومدین و پدر ومادرت دیگه با وجود یه نفر سوم مجبور نیستن تنها باشن .. از این لحاظ خیلی خوبه ... هوم؟؟؟
اخم هام تو هم رفت وگفتم: ولی من اینطوری فکر نمیکنم ... 
کسرا با لبخند گفت: من و شیما هم ده سال اختلاف سنی داریم... شیما و هانیه هم پونزده شونزده سال... امیر حسین هم اختلاف سنیش با شیما زیاده ...
یعنی واقعا میخواستم مغزمو به شیشه ی میز بکوبونم...
هرچند از اینکه طرزفکرش مثل سیما و بقیه بود خوشحال شدم ولی هنوز وضعیت مادرم واسم یه تابوی شرمندگی بود!
پوفی کشیدم واز اون حالت شق ورق و صاف به قوز کرده تغییر پوزیشن دادم و نالیدم : کســـرا...
لبخند مهربونی زد وگفت: جانم؟؟؟
چشمامو بستم تا خر همین یه جان گفتنش نشم.
حس کردم پشت دستم داره قلقلکی میشه ...
چشمامو باز کردم. کسرا نگاهشو تو نی نی چشمام قفل کرد و دستمو نوازش گرانه گفت: نیاز این چیزی نیستش که تو بخاطرش خجالت زده باشی...
به سختی نگاهموازش گرفتم و گفتم: دوست ندارم شب عروسیم مامانم با یه نوزاد رژه بره ...
کسرا اخمی کرد و گفت:... اون برادرته ... اصلا نمیفهمم مشکل چیه...
پوفی کشیدم وگفتم: کسرا من بدم میاد ... من احساس شرمندگی میکنم ... چرا نمیفهمی؟
کسرا دستهاشو دراز کرد و به سمت من گرفت. 
با اشاره ی انگشتهاش به دستهای من اعلام کرد تو دست اون قفل بشن... ولی من با لجاجت دست به سینه نشستم وگفتم: کسرا این خواسته ی زیادیه؟
کسرا ناچارا دست هاشو پشت ورو کرد و کف دستهاشو به شیشه چسبوند و گفت: چه خواسته ای ؟
-اینکه قبل زایمان مامانم ازدواج کنیم...
کسرا پوفی کشید وگفت: اخه من الان شرایط ازدواج و عقد و ندارم...

گردن کج کردم وگفتم: کی گفت یه مراسم بزرگ و گنده؟؟؟ هان؟ من که ازت توقعی ندارم...
کسرا لبخند مردونه ای زد وگفت:من خودم از خودم که توقع دارم ... یخرده به من فرصت بدی بهترین ...
تند میون حرفش گفتم:کسرا من واقعا عروسی خوب و چه میدونم این جور چیزا رو دوست ندارم... بدم میاد این همه بریز وبپاش... ترجیح میدم به جای عروسی با هم بریم یه سفر خوب... یا یه خونه ی خوب اجاره کنیم... اگر بد میگم بگو بد میگی...
کسرا با حفظ لبخندش دستشو دراز کرد و به ارومی انگشتای منو نوازش کرد وگفت: حرفت درست... ولی من اگر یخرده فرصت داشته باشم... برات هم یه خونه ی خوب اجاره میکنم... هم یه سفر خوب می برمت هم یه مراسم ابرومند برگزار میکنم... چرا عجله کنیم؟
دستمو از دستش کشیدم بیرون وتو چشمهای عسلیش خیره شدم.
کسرا ابروهاشو بالا داد و اهسته گفت: چی شد؟؟؟ 
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: کسرا تو دو دلی نه؟
کسرا:من؟
-دو دلی... مگه نه؟
کسرا لبخندی زد وگفت: عزیز من این چه حرفیه میزنی؟؟؟
-از قدیم گفتم در امر خیر حاجت هیچ استخاره و صبر وچه میدونم تاملی نیست... 
کسرا خندید و گفت: از همون قدیم هم گفتن عجله کار شیطونه ... نیاز من وتو خیلی وقت داریم...
با حرص گفتم: نداریم... نداریم کسرا... من نمیخوام مامانم و یه نوزاد تو عروسیم جولون بدن...چرا نمیفهمی؟
کسرا با ارامش لبخند روی لبشو حفظ کرد وگفت: نیاز ...... این مسئله هیچ اشکالی که نداره هیچ... بعدشم ما میتونیم پا قدم اون کوچولو رو به فال نیک بگیریم برای شروع زندگیمون...
تو چشمهای کسرا مستقیم خیره شدم وگفتم: هرچی بگم یه بهونه میاری نه؟
کسرا چیزی نگفت و اهسته زمزمه کردم: بهونه هاتو نمی فهمم کسرا... نمیفهمم چرا اینقدر بهونه میاری... 
کسرا کمی به جلو خم شد وصورتشو نزدیک صورتم کرد و گفت: فقط میخوام همه چیز درست پیش بره ...
اخم کردم وگفتم:این وسط فقط نظر تو مهمه؟
کسرا مات با دهنی نیمه باز بهم خیره شد و پوزخندی زدم و گفتم: خجالت نکش کسرا اگرهنوزم فکر میکنی من و تومناسب هم نیستیم... بگو ... راحت باش... 
کسرا :این چه حرفیه ؟ یادت رفته من وتو محرم هم شدیم و ...
میون حرفش پریدم وگفتم: من یادمه ...این تویی که ... حرفمو نصفه گذاشتم و با اخم ادامه دادم: محرم شدیم برای شناخت بیشتر؟؟؟...
کسرا اهسته گفت: خب مگه باید غیر از این باشه؟
-غیر چی باشه؟؟؟ همه محرم میشن میرن عقد میکنن بعدشم میرن سر خونه زندگیشون... بعد هشت ماه تازه میگی بیا همدیگه رو بشناسیم... مدام...
وپوفی کشیدم و سکوت کردم!
کسرا تند گفت: مدام چی؟؟؟ نیاز خوب نیست اینقدر به من و حسم شک داری... عزیزم من وتو میخوایم یه عمر کنار هم زندگی کنیم...
پوزخندی زدم وگفتم: من شک دارم؟؟؟ مطمئنی اقای راد؟
داشت حرصی میشد. دستشو روی صورتش کشید وبا لبخند گفت: ما چرا داریم بحث میکنیم؟؟؟ هان؟؟؟ نیاز چی سفارش بدم؟؟؟
و دست دراز کرد تا منو رو برداره که کف دستمو روی منو گذاشتم وگفتم: کسرا ... نظر من چقدر مهمه ... 
کسرا: خیـــــلی...
-خیلی خب... من نظرم اینه که قبل از زایمان مادرم ازدواج کنم... شمرده ومقطع گفتم: دلم ... نمیخواد... مامانم... با یه نوزاد... تو مراسم ازدواجم ... دادار دودور کنه ...!!!
کسرا چشمهاشو بست وباز کرد.
نگاهشو به میز دوخت وگفت: من الان امادگیشو ندارم... 
از جام بلند شدم وگفتم: حرف اخرت همینه؟؟؟
کسرا به قامت ایستادم نگاهی کرد وگفت: نیاز چرا اینطوری میکنی... 
روی میز خم شدم وگفتم: کسرا ... مجبورم نکن یه کلام حرف بزنم!!! من بدم میاد یکی ازم نظر بپرسه و واسه ی حرفم تره هم خرد نکنه ....
کسرا اهسته گفت: نیاز جان یخرده اروم تر ... دارن نگامون میکنن!
کیفمو روی شونه ام انداختم وگفتم: قبلا هم ازین هم یه بار تجربه داشتی یادت نیست؟؟؟
کسرا سرشو تکون داد وگفت: ببین چه الکی الکی داریم بحث میکنیم... یه لحظه بشین... اروم... با هم حرف میزنیم...
ناچارا خودموروی صندلی پرت کردم و کسرا اهسته گفت: خب... من الان خونه ندارم... تو رو عقد کنم... عروسی کنیم... کجا ببرمت؟؟؟
انگشتهامو توی هم قلاب کردم و گفتم: کسرا مگه پدر تو سال پیش فوت نشده؟
کسرا اهی کشید وگفت: چرا...
-شما که تقسیم ارث نکردین کردین؟
کسرا چشمهاش در حد توپ پینگ پنگ باز شد و با صدای خیلی بلندی که اصلا توقع نداشتم ناگهانی و یکباره گفت: نیــــاز مادر مــــن....

به صورت سرخش با بهت زل زده بودم. در یک لحظه چنان از کوره در رفت که ... حس کردم کل رستوران یک لحظه ساکت شد. 
کسرا رگ گردنش متورم شده بود ... حرفشو ادامه نداد ولی طوری نفس میکشید که گرما و داغی و اتیشی بودنش و کامل میتونستم حس کنم. احساس میکردم حین عصبانیت و نگرانی در هر دو حالت پشت پلکش میپره ... 
با دستش پیشونیشو مالید وچند تا نفس عمیق کشید اهسته اما قاطع و متحکم گفت: مادر من زنده است نیاز... من وخواهر برادرام فکر کردیم تا وقتی که اون زنده است ... دست به اموال نزنیم!!!
چشمام پر اشک شد و یکی اهسته از روی گونم پایین اومد. چه عصبانی...!!! چرا سرمن داد میزد؟؟؟اصلا دیگه نمیفهمیدم چی میگه ... نگاه سنگین اطرافیان و حس میکردم.
کسرا با شنیدن صدای نفس های مرتعشم سرشو بلند کرد و خفه گفت: ببخشید نباید سرت داد میزدم!
کیفمو روی پام گذاشتم و زمزمه کردم: میشه بریم؟
کسرا فورا از جاش بلند شد... حس میکردم مغزم داغ کرده و گوشام سوت میکشه... به چه حقی سرمن داد زد؟؟؟ افرادی که توی رستوران بودن خیره خیره نگام میکردن ... زیرنگاه اونا سلانه سلانه از رستوران خارج شدم.
کسرا پشت سرم با قدم های تندی اومد و دزدگیر وزد. جلو سوار شدم و کسرا هم کنارم نشست.
چند تا نفس عمیق کشید و ماشین وبه حرکت دراورد.
بغض سنگینی تو گلوم بود اما دیگه تو چشمم اشک نبود. 
سرمو به شیشه ی ماشین تکیه داده بودم... 
چشمامو بسته بودم ... خسته و دمغ فکر میکردم کسرا به چه حقی سر من داد زد؟؟؟ من چی گفتم؟؟؟ حس میکردم اون ادمی که رگ گردنش اونطور متورم شده و چشمهاش دو کاسه ی خونه رو نمیشناسم... حس میکردم اونی که انطوری صدا و نفسهای اتیشیشو توی صورتم خالی کرده کسرا نبوده ... یکی دیگه بوده ... 
چونه ام می لرزید اما اشکی برای سرازیرشدن نداشتم.
صدای نفس عمیق کشدار کسرا رو شنیدم و کمی بعد صدای تیک تیک راهنما ... 
ماشین از حرکت ایستاد و کسرا به سمت من چرخید.
هنوز رومو به سمت بیرون نگه داشته بودم وهیچ دلم نمیخواست باهاش چشم تو چشم بشم... 
با اینکه چهره اش تو دیدم نبود اما حس کردم تکونی خورد و خواست دستشو به دستم برسونه ... منم فوری دستهامو زیر بغلم جمع کردم. 
کسرا خودشو خم کرد و یه جوری اومد پایین و از زیر چونه ام جلوی چشمم قرار گرفت و گفت: دالی... 
با اینکه خندم گرفت از حرکتش ولی با اخم و عنق هنوز به بیرون نگاه میکرد. کسرا همینطور خم تر وخم تر شد تا جایی که موهاش روی مانتو م کشیده شد و کم کم سنگینی سرشو روی رون پام حس کردم.
از کارش به شدت شوکه شدم ... اونقدر ناگهانی ویواش یواش به سمتم اومده بود و اینطوری سرشو رو پام گذاشته بود که حس کردم قلبم افتاده کف پام. کسرا این روزا واقعا غیرقابل پیش بینی شده بود ... این کی کمربندشو باز کرد؟؟؟
با چشمهای پر تعجب بهش نگاه میکردم که خندید و گفت: از این زاویه تا حالا ندیده بودمت...
نتونستم لبخندمو پنهون کنم.
با دیدن خنده ی من کمی راحت تر سرشو روی رون پاهام فشار داد و از همون پایین گفت: من یخرده رو خانوادم... یعنی بیشتر مادرم... حساسم ... باور کن اصلا منظوری نداشتم.
-من چه میدونستم که تصمیم شما چیه ...
کسرا:حق داری... من شرمندم.
نفس عمیقی کشیدم و گفت: نیــــاز...
یه جوری صدام کرد که مو به تنم سیخ شد. 
اروم گفت: ببخشید خانمم...
لبمو گاز گرفتم و سعی کردم کوچولو عمیق نفس بکشم که نفهمه داره چه بلایی سرم میاره ... 
لبخندی به روم پاشید و من هم اروم دستهامو که زیر بغلم بود و ازاد کردم...
هنوز داشت تو چشمام نگاه میکرد ... یه جور خاص ... و منم بدون اینکه نگاه ازش بگیرم تو نی نی چشماش خیره بودم. حس میکردم یه عالم حرف داره واسه ی گفتن، ته اون چشمهای روشن یه عالم کندو بود که توش پرحرف عسلی داشت! ... یه عالم تو نگاهش کلمه موج میزد.
توی اون نگاه شفاف و کهربایی...
به خودم جرات دادم و دستمو یواش گذاشتم روی سرش... یه نفس بلند کشید و با چشمهاش بهم خندید ... انگار که بگه باز تو شیطون شدی! دلم غنج رفت از نگاهش...
اروم دستمو از روی موهاش کشیدم روی پیشونیش... کله اش داغ داغ بود ... کمی که گذشت...
با انگشتم روی پیشونی وموهاشو لمس کردم... اومدم پایین تر ... ابروهاش و ... داشتم چشماشو لمس میکردم که با خنده گفت: نزنی کورم کنی... 
خندیدم و گفتم: کور نمیشی... نترس...
لبخندش کمی محو شد و گفت: کوربشم من وپس میزنی... از این میترسم ...
یه لحظه حس کردم هیچ کاری نمیتونم بکنم. حرفش محکم و جدی بود . از این جدیتی که تو کلامش بود یه نفس راحت کشیدم و تو دلم فکر کردم پس تو هم میترسی!
زمزمه کردم: 
-منم بدم میاد ازچیزی بترسم و سرم بیاد!
کسرا نفسشو از دماغش بیرون فرستاد و دست منو گرفت تو دستش واروم به سمت لبهاش برد. 
تو چشمام زل زد و خواست دستمو ببوسه که با افتادن یه نور قرمز تو ماشین و دو تا تقه که به شیشه ی سمت راننده خورد جفتمون از جامون پریدیم!
رنگم و ندیده میدونستم عین گچ شده ... کسرا شیشه رو پایین داد وگفت:بفرمایید؟

افسری که کنار ماشین بود گفت:پیاده شو... 
کسرا اهسته زمزمه کرد:خدا بخیر کنه ...
قلبم وحشیانه داشت خودشو تو سینم میکوبوند که دیدم کسی که پشت راننده است داره به سمت من میاد ... رو بهم اشاره کرد پیاده بشم...
منم کیفمو از عقب برداشتم و با قلبی که نبضش تو دهنم میزد ... دستگیره رو کشیدم و پیاده شدم. مرد میانسالی به نظر میرسید فربه و کمی ته ریش جو گندمی داشت ... اما موهاش زیاد رنگ ریشهاش نبود بنظرم موهاشو رنگ کرده بود ... 
کسرا خم شد تو ماشین و از تو داشتبرد مدارک ماشین وبرداشت. نگاه من کرد و یه بارپلکشو بست وباز کرد.
حس کردم میخواست بهم ارامش بده ... و البته هم که موفق شد.
افسر رو به کسی که جلوی من بود گفت:سعیدی بیا مدارک اقا رو چک کن و خودش جلوی من اومد ودست به کمر گفت:شما با اقا چه نسبتی دارید؟
با یه کم خونسردی که از ارامش نگاه کسرا حاصل میشد زمزمه کردم: نامزدیم...
افسر:نامزد... کارت شناسایی؟
کارت دانشجوییمو از کیف پولم دراوردم و دیدم که سعیدی کارت ماشین کسرا دستشه و جلوی کاپوت ماشین ایستاده و داره مشخصات و با پلاک و کارت ملی و کارت دانشجویی کسرا چک میکنه.
افسر رو به من گفت: پس گفتی نامزدته؟
سری به علامت بله تکون دادمو گفتم:محرم هستیم...
افسر رو به سعیدی اشاره زد و سعیدی هم با مدارک کسرا پیشش اومد.
با دیدن کارت دانشجویی کسرا گفت:هم دانشکده ای هم هستید؟
کسرا:بله جناب سروان... من ارشد میخونم خانمم کارشناسی... 
تو اون هول و ولا از به کاربردن لفظ خانمم دلم قیلی ویلی رفت. اخه چگده گشنگی!
افسر قیافه اش از اخم دراومد و گفت:معماری... هومی کشید و درحالی که مدارک وبه کسرا برمیگردوند گفت: پسر منم امسال کنکور داره ... میخواد معمار بشه!
کسرا لبخندی از روی ناچاری زد و چیزی نگفت.
افسر وسعیدی به سمت اتومبیلشون رفتن و افسر گفت: ما مامور راهنمایی رانندگی هستیم... لطفا اینجا کنار خیابون پارک نکنید.
کسرا انگار یه نفس راحت کشید و افسر با یه نگاه چپ چپی گفت:شئونات هم رعایت کنید... 
و سوار شدند و تو کسری از ثانیه رفتند.
کسرا نگاه پر خنده اشو تو چشام انداخت وگفت: سوار نمیشی؟
زورش میومد بگه عزیزم؟؟؟ 
سوار شدم و با یه لبخند کمربندشو بست. منم بستم ... خواست استارت بزنه که به سمتم چرخید ... منم نگاش کردم و به یک ثانیه نگذشت که پقی زدیم زیر خنده دو تایی...
بعدش هم قرار شد بریم یه رستوران دیگه و نهار بخوریم و راجع به چیزای دیگه صحبت کنیم ... و اصلا این موضوعات و پیش نکشیم.
با اینکه دوست داشتم تکلیف مشخص بشه ولی تحمل اینو نداشتم که باهاش قهر کنم یا بحث کنم ... بخاطر همین هیچی نگفتم.
منو برد به یه رستوران سنتی و بهم دیزی داد ... بعدش هم با هم به پارک رفتیم و قدم زدیم... کسرا برام حرف میزد ... منو میخندوند ... و هیچ بحثی در مورد مسائلی مثل ازدواج و بارداری مادرم وارث و میراث نزدیم.
ساعت نزدیک های نه و نیم بود که کسرا به خیابونمون رسید وگفت: فکر کنم دیرت شد نه؟
اروم گفتم: نه زیاد ... من همیشه هشت خونه ام... حالا نه و نیم... فرقی نداره خیلی.
کسرا یه لحظه به من نگاه کرد و گفت: همه فصل مجازی که هشت خونه باشی؟
-یعنی چی؟
کسرا با اخم گفت :یعنی پاییز وزمستون هم هشت خونه ای؟ تو تاریکی و سرما ...
خندیدم و خواستم جوابشو بدم که با دیدن بابام تو کوچه کلمه تو دهنم ماسید.

کسرا هم با دیدن سکوت یه دفعه ای من ... یه نگاه به من کرد و یهو تو کوچه زل زد ... بابام دقیقه جلوی کاپوت ماشین بود. کسرا از شوک هم داشت میرفت سمتش کم مونده بود بابامو زیر بگیره که فوری زد رو ترمز و با صدای بدی که از تایرا اومد سکوت کوچه یه جوری بهم ریخت ... یکی دو نفر و دیدم داشتن از پنجره به کوچمون نگاه میکردن. 
کسرا فوری از ماشین پرید پایین و من هم اروم و خانمانه پیاده شدم.
بابا یه نگاه به من و یه نگاه به کسرا که زیر لب با کلی خجالت سلام کرده بود انداخت.
اخر سر هم به من تشر زنان گفت: دختر تو که ما رو نصفه جون کردی... هیچ معلومه تا الان کجایی؟ گوشیت چرا خاموشه؟
کسرا دستهاشو تو هم قلاب کرد و بابا با اخم گفت: نمیتونستی یه خبر بدی با کسرایی؟؟؟ هان؟
لبمو گزیدم و کسرا اهسته گفت: تقصیر من بود اقای نامجو ... ببخشید قبلش باید خبر میدادیم... شرمنده.
بابا یه نفس عمیق کشید و با چپ چپ یه نگاهی به من و کسرا انداخت ... کسرا خواست خداحافظی کنه که مامانم با یه مانتو که روی پیراهن تو خونه ایش پوشیده بود و ساق پاهاش معلوم بود لک لک کنان تو کوچه اومد وگفت: اوا ... اقا کسرا ... 
کسرا تندی سلام کرد و مامانم:سلام پسرم ... خوبی؟ 
ونگاهی به ما دو تا کرد و انگار شصتش خبردار شد که باهم بودیم... ته چهره اش که به نگرانی میزد اروم شد و گفت: چرا توی کوچه بفرمایید بالا ... 
کسرا: نه دیگه مزاحمتون نمیشم ... با اجازتون من برم ...
بابا هم تعارف کرد وگفت: پسرم تا این جا که اومدی... بفرما بالا ...
کسرا یکمی من من کرد و مامانمم گفت: بیا بریم بالا پسرم... هوا هم سوز داره ... بفرما ... بفرما بریم بالا ... حالا که تا اینجا اومدی یه سرم بیا بالا ... 
کسرا دزدگیر و زد و بابا هم یه جور با مزه به من چشم غره رفت و همگی با هم رفتیم بالا ... کسرا ساکت بود منم که تو دلم همینجور یویو بازی میکردم... 
وارد خونه شدیم و نادین با شلوارک یه لحظه مات نگاه کسرا کرد ... کسرا اهسته گفت: شرمنده بد موقع است.
نادین خندید و باهم گرم احوال پرسی کردن ... مامان دویید تو اتاق که بابا با تشر گفت: مریم یواش تر... 
یه لحظه به کسرا نگاه کردم ... دیدم عین خیالش نیست و با نادین گل میگن و گل میشنون ... یه نفس پر حرص کشیدم و به سمت حموم رفتم... با اینکه دوست داشتم دوش بگیرم... ولی فقط سرو صورتمو شستم و بعدش به اتاقم رفتم.
ووویی... کسرا اومده خونمون ... منم که محرمشم... خوب چی بپوشم؟ کاش فرصت یه دوش گرفتن و داشتم هرچند که صبح حموم بودم ولی خب ... درکمد مو باز کردم و چوب لباسی ها رو کنار زدم. 
با دیدن شلوارام... یخرده مکث کردم... یه جین یخی برمودا داشتم که پایین پاچه هاش ریش ریش بود و روی قسمت رونش چند جایی مدل پاره داشت ... همونو کشیدم بیرون و یه نگاهی به تیشرت هام کردم...
برش داشتم... و رو فرشی های انگشتی قهوه ایم هم کشیدم بیرون ... اتو مو رو هم به برق زدم.
یه بلوز یقه قایقی قهوه ای داشتم که روش با نگینهای قرمز وسیاه لاتین نوشته شده بود: Ilove you
لباس هامو دراوردم و یخرده به خودم لوسیون ضد عرق مالیدم... بعد هم لباس زیرمو با یه مدل دکلته عوض کردم و بلوزمو پوشیدم... سر شونه ی ظریفمو از تو یقه پرت کردم بیرون و کلی به خودم عطر زدم.
شلوارمو با یه کمربند قهوه ای تنم کردم ... صندلمو پوشیدم... عین جت پریدم سروقت موهام... اول کش و کیلیپسمو باز کردم. لعنتی اینقدر از صبح بسته بودمشون که موهام یه حالت شکسته داشت.
کمی جلوی موهامو لخت کردم و بعد همه رو بالای سرم دم اسبی جمع کردم... یه جور شلاقی اتو کرده بودم و بهم میومد.
با صدای مامانم که گفت:نیاز جان...
یعنی بسه ، پاشو گمشو بیا بیرون ور دل شوهرت ...
پیش خودم زدم زیر خنده... شوهر؟!
تو اینه به خودم نگاه کردم... پوستم لک و پیسی نبود برای همین بیخیال پن کیک و کرم شدم... یخرده رژ گونه زدم و ریمل ... یه رژ مسی به لبم زدم ... کسرا سکته میکنه امشب... 
ارایشم ملیح بود همیشه دوست داشتم ساده باشم. هد بند کرمم هم زدم به سرم ... بس که موهامو از سمت شقیقه کشیده بودم چشمام هم کشیده شده بود و به سمت بالا مدل دار شده بود.
یه نگاهی تو اینه کردم ... از خودم خوشم اومد. طفلک کسرا ... یقه امو کمی پایین تر کشیدم شونه ام کاملا بیرون افتاده بود .
نیشمو جمع کردم... پیش به سوی کسرا ...!!!

نیشمو جمع کردم... پیش به سوی کسرا ...!!!
وارد هال شدم و دنبال یه جفت چشم تحسین گر بودم ... اما زهی خیال باطل... کسرا نبود تو هال...
با چشم از مامان پرسیدم ... به اتاق نادین اشاره کرد.
حالا نادین هم امشب تریپ صمیمیت برش داشته . پوفی کشیدم وبه اشپزخونه رفتم. مامان سنگ تموم گذاشته بود . داشت الویه درست میکرد و یه تابه هم رو گاز بود توش پر شامی البته میدونستم مامان همیشه غذاهایی مثل شامی وکوکو سبزی و این جور چیزا رو موادشونو اماده تو یخچال نگه میداره واسه ی مهمونای سرزده ... از اون فوت کوزه گری هاست که منم قراره تو زندگی مشترکم اعمال کنم . واسه کسرا ابرو بخرم.
ازا ین فکر نیشم تا بنا گوش باز شد . تابه ی محتوی سیب زمینی سرخ کرده رو هم زدم و در قیمه رو باز کردم ... ای جونم لیمو عمانی...
مشغول درست کردن سالاد شدم و مامان تند تند شامی های سرخ شده رو برگردوند.
یعنی فدای داماد داریش بشم... !
مامان با غر گفت: چیه واسه ی خودت فکر میکنی میخندی؟
خندم عمیق تر شد و مامان با نگرانی پرسید: فکر میکنی از این غذاها خوشش میاد؟
-واه مامان چی از این بهتر؟ 
با دیدن نادین و کسرا که اومدن توی هال نشستن ... بیخیال گوجه و خیار شدم هموشنو تو ظرف پرت کردم ... یه نگاه به خودم سرسری کردم و رفتم تو هال.
با نادین روی مبل دو نفره نشسته بودن ... تلویزیون روی شبکه ی سه بود وداشت فوتبال نشون میداد ... کنترل روی میز رو به روی کسر بود. جلوی کسرا با همون وجنات خم شدم ... دریغ از یه نیم نگاه ... 
صاف ایستادم و شبکه رو به یک تغییر دادم ... دقیقا عین یه گاو کرم- عسلی سرشو انداخته بود پایین.
با حرص و توپ و تشر به نادین گفتم: من نمیخوام فوتبال ببینما... و کنترل و روی مبل دیگه پرت کردم و دوباره چپیدم تو اشپزخونه.
کسرای مسخره ... من یک ساعت واسه ی بابام تیپ زدم؟
شیطونه میگه برم لباس خواب خرسی امو بپوشما ... همون که سر زانوش قد هندونه زانو انداخته وزیربغل استینش پاره است... ایش... خدا رحم کرده محرمیم ...!
با تمام این فکرها وغرولندها میز و چیدم ... کسرا اومد تو اشپزخونه و گفت: مادرم کمکی نیست؟
مادرم؟! جان ...
مامانم که ضعف کرد از خوشی... با لبخند رو به کسرا گفت: نه پسرم ... 
کسرا خندید و گفت:البته شما که جای دختر منید ... 
خواست یه چیز دیگه هم بگه که مامانم ریسه رفت از خنده.
بابام هم روزنامه اشو داده بود پایین و میخندید. 
کسرا به ظرفی که محتوی الویه بود و من با برش های نگینی گوجه و خیارشورهای باریک روش پروانه کشیده بودم اشاره کرد و گفت:ببرمش؟
مامان:زحمتت میشه کسرا جان...
اوه چه دل و قلوه ای هم میدن!
کسرا خندید و گفت: با من راحت باشید . 
کسرا ظرف وبرداشت ... منم سر میز داشتم قاشق چنگال ها رو تو بشقاب ها میچیدم. کنارم ایستاد و گفت:جاش اینجا خوبه؟
سرمو تکون دادم و کسرا یه نفس کشید که تمام بازدمش خورد به شونه ی لختم ... 
اهسته زیرگوشم گفت:خوش تیپ شدی...
به نگاه پایینش که داشت قاشق چنگال ها رو توی بشقابها مرتب میکرد خیره شدم وگفتم: تو اصلا وقت کردی منو ببینی؟
کسرا : من همیشه برای دیدن خانمم وقت دارم!!!
وای مامان ... 
نیشم تا بنا گوش باز شد و کسرا اروم زیرگوشم گفت: بعد ازدواجم باید همینطوری ظریف و خوش تیپ باشی ها ... من زن تپل نمیخوام ...
خندیدم وگفتم:خیالت راحت من ژنتیکی لاغرم.
خندید و با صدای بابا که گفت:خلوت کردید ... کسرا سه متر ازم فاصله گرفت.
ای خوشم میومد از بابام حساب میبرد!

شام با خاطرات کسرا از دانشگاه و سربازی رفتنش و گذشته اش صرف شد.
یه ویژگی خیلی مثبتی که تازگی ازش فهمیده بودم این بود که اون خیلی راحت وصمیمانه رفتار میکنه ... اصلا ادم خشکی نیست. به وقتش شیطنت هم داره ... قبلا کمی با من سر سنگین بود ولی از بعد محرمیتمون انگار یه ادم دیگه رو داشتم میدیدم... یه ادم نو... مهربون ... دوست داشتنی... 
فکرای قشنگی تو سرم بود دیگه تلخ و بد عنق نبودم! یعنی وقتی تو رستوران دوم حین غذا خوردن بهم گفت که بیشتر راجع به این مسئله فکر میکنه و کلی بهم امیدواری داد دیگه دلخور نبودم ازش ... 
با صدای خنده ی پدر ومادرم به کسرا نگاه کردم ... یه مدلایی بود که حسابی تو دل خانواده ام واسه ی خودش جا باز کرده بود . پیش پدرم... پیش نادین ... پیش مامانم... 
یه نفس راحت کشیدم ... حالا تمام مشکلم این بود که چطوری راضیش کنم مراسم عروسیمون قبل از زایمان مامانم باشه... از طرفی هم حس میکردم بارداری مادرم کم کم برام داره جا میفته یعنی عکس العمل کسرا و حرفاش باعث شد برام جا بیفته ... ولی خب گذشت زمان هم ملاک بود!
بعد از جمع و جور کردن میز... بابا به اتاقش رفت تا نماز بخونه ... نادین هم دستشویی رفت... مامان هم کف اشپزخونه نشسته بود و داشت هندونه خرد میکرد. یه عمر بود ایستاده مسلط به پوست کندن هندونه و قاچ کردنش نبود!
من وکسرا هم تو هال نشسته بودیم.
منتها با فاصله...
من تو عالم خودم بودم که حس کردم شونه ی چپم داغ شد. کسرا دستشو دور شونه ام حلقه کرده بود و دقیقا کف دست گرمشو گذاشته بود رو همون نقطه که هیچ پوششی نداشت.
شوکه بهش نگاه کردم و اون هم با خنده گفت: بدت اومد؟
-نه...
دهنم خشک شده بود.حس کردم دلم هری ریخته پایین... ضربان قلبم بالا رفته بود که اون دستشو از روی شونه ام برداشت ... اروم با نوک انگشت روی ساعد دستمو نوازش کرد وگفت: پس چرا اینا سیخ شدن؟
به پوستم که از شدت مور مور شدن دون دون شده بود و یه سری ریز ریز موهای زیر پوستی قلنبه قلنبه و تیز تیز شده بودن نگاه کردم.
کسرا خندید وگفت: ببخشید ... 
وازم فاصله گرفت.
انگار اونم فهمیده بود من چه بندی اب دادم...موضوع این بود که از بد اومدن به این روز نیفتاده بودم!!!
با خجالت ازش به اتاقم رفتم.
با دستم محکم روی ساعد دست دیگم کوبیدم وبا غرغر گفتم:دخترای بد ... الان وقت بیدار شدن وسیخ شدن بود؟؟؟ چندشا ... 
با تقه ای که به در خورد ... سه متر سرجام پریدم.
در و باز کردم. کسرا اهسته گفت: تو تاریکی بودی؟
نفس عمیقی کشیدم وچراغ و روشن کردم.
کسرا لبخندی بهم زد و گفت: بیا هندونه ...
یه پیش دستی دستش بود با دو تا چنگال... گل هندونه هم تو پیش دستی...!
از قرمزیش دهنم اب افتاد وکسرا گفت:بیام تو؟
عقب رفتم و کسرا روی زمین نشست ... منم رو به روش با خجالت نشستم... دستهامو تو هم قلاب کردم که دیدم یه برش کوچولو از هندونه رو زده به چنگال و به سمتم گرفته ...
خندید وگفت: دستمو که رد نمیکنی؟
با خجالت دستم وبلند کردم که ازش بگیرم ولی اون عقب کشید ... با تعجب نگاش کردم و با شیطنت هندونه ی خنک و سرد و قرمز وبه لبام چسبوند.
کوچولو دهنمو باز کردم و علی رغم سردی هندونه من داغ عین کوره شدم!
کسرا چنگال دومی که تو پیش دستی بود و روی میزم گذاشت وگفت: این چنگاله هم اضافه است ... یدونه کافیه!

یه نفس کوچیک کشیدم ... یعنی داشتم کرور کرورعرق میریختم. من و کسرا ... تو اتاق من ... منم که قرار نیست گردنبند و گل سر بدمش... اومده داره هندونه میذاره تو دهنم...! من خوابم یا ...
کسرا یه برش دیگه رو به دهنم نزدیک کرد ... اروم گذاشت تو دهنم و گفت:اتاقت خیلی قشنگه ... خیلی هم با سلیقه ای... 
دلم داشت واسه خودش پارتی راه مینداخت که کسرا نگاهی به دیوار کرد و با دیدن تابلوی فرزاد فوری نگاشو به من دوخت ...
منم اهسته گفتم: ناراحتت میکنه؟
چیزی نگفت ... ازجام بلند شدم و اون تابلو رو برداشتم... گذاشتم جلوی در و گفتم: دیگه رو دیوار نمیذارمش... 
لبخندی بهم زد و گفت:دور تا دور قاب سیاه شده ....
نگام به دیوار افتاد ... راست میگفت دیوار اندازه یه مربع سیاه و گرد و خاک گرفته شده بود.
شونه ای بالا انداختم و گفتم: مهم اینه که تو ناراحت نباشی...
چشماش برقی زد و دستمو یهویی کشید و منو پرت کرد تو بغلش... چهار زانو نشسته بود و منم نشوند رو یه زانوش و خیره شد به من ...
ازنگاش خندیدمو سرمو انداختم پایین... ولی اروم با انگشت شصت و اشاره چونمو گرفت و سرمو بلند کرد. مجبورم کرد زل بزنم تو نگاهش...
صورتشو اورد جلو... چشمام داشت خمار میشد که بینی شو به بینیم مالید و گفت: چشماتو اینطوری نکن ...
دستهامو دور گردنش انداختمو گفتم: چرا؟
خندید و گفت: بیا هندونه بخور... 
خندیدم و خندید ... 
یه فوت تو صورتش کردم و اونم درحالی که داشت یه حالت هایی میشد اروم گفت: کار دستمون میدما ...
-چیکار؟
خندید و گفت:دختر هندونه گرمش مزه نداره ...
خندیدم وگفتم: کسرایی...
کسرا:جان دلم؟
پیشونیمو به پیشونیش چسبوندم ... یه نفس داغ تو صورتش کردم که یه لحظه چشماشو بست ... کاملا غریزی به این فکر افتادم یعنی بدون هیچ پیش زمینه ای تو این موقعیت انجام شده به فکرم رسید که حالا حرفمو مطرح کنم ... لبخندی زدم بهترین فرصت بود.
-منو دوست داری...
لباشو بازبون تر کرد و حینی که قفسه ی سینه اش بالا پایین میشد گفت: معلومه که دوست دارم ... این سواله میپرسی؟
یواش زمزمه کردم: نظرمم برات مهمه؟
یه لحظه نفسشو نگه داشت و گفت: خیلی...
سرمو جلوتر بردم ... چشم تو چشم بودیم ...
اروم زیرگوشش گفتم:کسرا بیا زودتر ازدواج کنیم... مگه تو منو دوست نداری؟ 
سرشو بالا کشید و یه بو از موهام گرفت و هیچی نگفت. 
دستامو بیشتر دور گردنش فشار دادم و کمی سرمو عقب گرفتم تا توی چشمهاش زل بزنم... اونم خیره شد بهم و من گفتم: باشه؟
کسرا هیچی نگفت.
سرمو جلو بردم... نفسهاش داشت تند تر میشد.
سرمو خم کردم .لبام میلیمتری لباش بود ... یواش گفتم:باشه؟؟؟
اروم داشت به سمتم میومد و در همون حال گفت:باشه...
دستهامو از دور گردنش ازاد کردم و تندی قبل اینکه کاری کنه ازش فاصله گرفتم. از رو پاش اومدم پایین وابروهامو بالا دادم وگفتم:حالا بیا هندونه بخوریم...
کسرا خندید و سری تکون داد و منم یه تیکه گذاشتم دهنمو حینی که هسته هاشو میجوییدم کسرا با تعجب گفت: نیاز هسته هاشو نخور...
خودمو کشیدم عقب وگفتم : نه ... مزه ی هندونه به همون هسته اشه .... کسرا با تعجب نگام میکرد که موبایلش زنگ خورد.
به ساعت نگاه کردم . بیست دقیقه به یازده بود ... کی بود این وقت شب؟؟؟


(22-08-2013، 13:01) باران دلتنگی نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
بازم از این رمان ها بزار

حتما میزارم گلمHeart

(22-08-2013، 13:00)gisoo.6 نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
خیلی قشنگهHeartزود زود بزار عزیزمHeart

چشم زود میزارم
دَلقــَــک بـازیـــآت


دیــــــــوُوُنــَم کـــَـرد
پاسخ
 سپاس شده توسط gisoo.6


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان دردم"خیلی قشنگه بدو بیا تو" - niloofarf80 - 22-08-2013، 14:24

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
  یـه داســتان واقعـی از یه دختر مجرد از زبان خودش ....... خیلی غمگینه
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 3 مهمان