امتیاز موضوع:
  • 10 رأی - میانگین امتیازات: 4
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان بچه مثبت(از اولش)

#9
سلام....
قسمت 17:
نازنین که با بهروز قهر کرده بود کنار من و یلدا به زور خودش را جا داد که این کارش مصادف با له شدن رانهای پاهایمان بود .
بهروز با حرفهای لوسش سعی در رام کردن نازنین داشت غافل از اینکه هر لحظه به حالت تهوع منو یلدا اضافه میکرد و از همه بدتر ناز کردنهای نازنین بود که مرتب مثل دختر بچه ها میگفت دیگه دوست ندارم.
شقایقو کورش هم که سر هندزفیری موبایل کورش توی سرو مغز هم میزدند .
واقعا دیگه به نقطه انفجار رسیدم و بلند داد زدم ساکت.
همه نگاهها به سمتم چرخید و از همه خنده دارتر نگاه یلدای بیچاره بود که همراه با آن چشمای ورقلمبیده اش دستش را هم روی قلبش گذاشته بود تند تند نفس میکشید.
از دیدن چهره اش خنده ام گرفت و گفتم :چی شدی؟
با حرص گفت :زهر مار با اون صدای خرس مانندت همچین داد زدی تو تمبونم ج.. کردم.
-خوبه توهم ....
بهروز گفت :ملی خدا وکیلی یه لحظه فکر کردی تو امریکن ایدل هستی و صداتو ول دادی...
-نخیرم آقای نسبتا محترم ....به خاطر حرفای منت کشی شما و ادا و اصول بانوتون اینطوری شدم .......واقعا که تو غرور نداری؟ اصلا چرا یه چیزی بهش میگی که بعدش بخوای منت کشی کنی.
بهروز با لودگی گفت:نازی کیف کردی ملی چی گفت ...هان....نازی خانم ...نازی جونم.
نازنین ایشی گفت و منو یلدا پوفی کشیدیم .
-باز شروع کردند بیا بریم ملی
-باشه یلدا جونم....آآآ..بهروز من چی گفتم مگه بهت... که نازی باید کیف کنه؟
-همینکه من وقتی دارم ناز نازی و میکشم برم امریکن آیدل تا صدای جوونای مردم شکوفا بشه.
با کولم زدم تو سرش و گفتم :خاک تو سرت ....حال به هم زن من که اگه جای نازی بودم عمرا با توی.....
نازی با ناز گفت :وا....ملی دلتم بخواد.
بهروز و نازنین نگاه عمیقی به هم کردند ونازنین باز کنارش برگشت .
-خاک تو سرتون که قهر و آشتیتونم مثل آدم نیست.
خدا را شکر متین توی این اتوبوس نبود و گرنه هر چه ریسیده بودم پنبه شده بود......اوه حالا همچین میگم انگار طرف کشته مردمه.....خاک تو سرم که با خودمم درگیری دارم ..اه

قسمت 18:
با پیاده شدنمان از اتوبوس نفس عمیقی کشیدم و هوای سرد را به ریه هایم فرستادم .
کورش باز به فرناز گیر داده بود و کنار هم راه میرفتندو فرناز بی دلیل یا با دلیل هر چند لحظه یکبار قهقهه های مسخره ای سر میداد.

نازی و بهروز هم زودتر جیم زدند .
یلدا گفت:ملی حالا تصمیمت چیه؟
-در مورد؟
-چه میدونم همین شرط بندیو اینا.
-نمیدونم.
شقایق با هیجان گفت:من میدونم برو پشت سرشو و لیز بخور تا اون مجبور شه کمکت کنه بعدم نگاه بی قرارتو تو چشماش.....
-عق.......خاک تو سرت با این فکر کردنت تو یا فیلم هندی زیاد میبینی یا بازم گیر دادی به این رمانای حال به هم زن عاشقانه.
-گمشو بی احساس من مطمئنم این راه جواب میده.
-بی خیال گلم من حاضرم زیر کامیون برم و تو بغل این یارو نرم ....ضمنا نگاه بی قرار از کجام بیارم.
یلدا با خنده گفت:میخوای به جای تو شقایق بره ...بچم استعداداش داره هرز میره.
-خودتو مسخره کن .
-باشه بابا بد اخلاق....جنبه شوخیم نداری

قسمت 19:
همینطور که با شقایق کل کل میکردیم سوار تویوپ شدیم و با جیغ به پایین سر خوردیم .
پایین که رسیدیم از بس جیغ کشیده بودیم نفس نفس میزدیم.
-خاک تو گورت ملی باز که دماسنجت به کار افتاد.
-دماسنج؟
بینیم را فشار داد و گفت منظورم نوک بینیته عین دلقکا قرمز شده.
-بینیه من الان از سرما سرخه .اما بینیه تو کلا همیشه عین دلقکا خنده داره.
-مار زبونتو بزنه .
با خشم نگاهش کردم و از او رو برگرداندم .
من زیاد اهل قهر کردن نبودم اما تازگیها شقایق رفتار جالبی نداشت و این باعث میشد نتوانم مثل قبل از کنار شوخیهایمان با هم بگذرم.
شقایق بلند طوری که من بشنوم گفت:اه.....باز خانم قهر کرد دیگه واقعا خیلی بچه ننه بازی در میاره.
بی توجه به حرفهای او به یلدا به طرف بالا برگشتم .
از داخل اتوبوس چوب اسکیم را که پارسال مامان از سویس برایم آورده بود را برداشتم .
میدانستم که دوستانم هیچ کدام تبحر من در اسکی را ندارند ،برای همین تنها شروع کردم.
بچه های کلاس که یک گوشه جمع شده بودند با شنیدن صدای یوهوی من به سمتم برگشتند .
من هم به سمت آنها تغییر مسیر دادم با رسیدن به آنها هر کدام چیزی گفتند و من در مقابل تعریفهای آنها فقط تشکر کردم.
فرهاد شیربرنج با آن صدای نکره اش گفت :عالی بود ولی فکر نکنم که تو اسکی به پای متین برسید.
انقدر تعجب کردم که دهنم باز موند .
-واقعا ...چه جالب.
متین چشم غره ای به شیربرنج رفت و گفت:فرهاد اغراق میکنه.
مریم یکی از دخترای محجبه کلاس گفت :آخ جون بچه ها مسابقه آقا متین و ملیسا جون دیدنیه .
و قبل از اینکه ما جواب بدیم شروع به تشویق کردند جالبی کار این بود که اکثر دخترا متین را تشویق میکردند و همه پسرا جز شیربرنج هم منو.
رو به متین گفتم :سوسکت میکنم.
بدون اینکه نگام کنه پوزخند زد و گفت :باشه من آمادم و کلاهش را پایین تر کشید.

قسمت 20:
[font=&quot]لعنتی حتی یک درصد هم احتمال نمیدادم ،طرف انقدر تو اسکی وارد باشه که من به گرد پاشم نرسم[/font][font=&quot] .
صبر کن ببینم مگه بچم به جز درس و خوندن کتابای مذهبی و اینا کار دیگه ای هم انجام میداده............
نه ....حتی اگه میمردمم نباید کم میاوردم.
صدای داد و تشویقهای بچه ها اونقدر دور شده بود که به زور به گوش میرسید پس وقت تمارز بود تو یه ایست ناگهانی با صورت پخش زمین شدم.
و کولی بازی دراوردم که بیا و ببین.
-آی خدا ......مردم ....وای دستم شکست وای خدا......
-چی شدید؟
چی شدم؟واقعا که .............من داغون شدم اونوقت تو میپرسی چی شدم .
کنارم زانو زد و گفت:دستتون طوری شد؟
-دست کی؟
سرش را یک آن بالا آورد و نگاه سیاهش را حواله صورتم کرد .
اما سریع به حالت قبل برگشت گفت .
-دستت............دست.....
-آهان دست منو میگی آخه گفتی دستتون فکر کردم منو یکی دیگه و............
وسط چرت و پرتایی که میگفتم جفت پا پرید و گفت:خیلی خوب....حالا اوضاعش چطوره .
آستینمو تا آرنج بالا زدمو گفتم :درد داره .
نگاهش را از دست تا آرنج عریانم گرفت و گفت :لا الله الا الله.........
از جاش بلند شد .
با لحن طلبکاری گفتم :کجا؟
درحالی که نگاهش به طرف دیگری بود گفت :برم کمک بیارم .
-خوب کاری میکنی ...برو
با دور شدن متین از من زمینه بردم مهیا شد سریع چوبهایم را پا کردم و برو که بریم.
به بچه ها که رسیدم به عنوان برنده دستهایم را بالا بردم و بعد از یکی دو دقیقه متین هم رسید .
صورتش دیدنی بود .
نگاهش را برای 6یا 7 ثانیه به چشمانم دوخت و چنان چشم غره ای رفت که خودمو خیس کردم.
وای مامان چقدر بچم جذبه داشت.[/font]

سپاس یادتون نره.....Blush

شما ک سپاس نمیدید منم تصمیم گرفتم تا جایی ک میتونم زودتر و زیادتر بزارم...
قسمت 21:
با گلوله برفی که محکم به پهلویم خورد به سمت بهروز برگشتم.
ابروهایش را چند بار بالا و پایین انداخت و گفت:نشونه گیریو حال کردی؟
سریع گلوله ای برفی درست کردم و به سمت صورت نازی پرت کردم .
جیغ نازی همانا و وسط ریختن بچه ها و پرت کردن گلوله ها به هم همانا.
در این گیر و دار دنبال متین میگشتم که دیدم داره آروم آروم به سمت خروجی پیست میره .
سریع گلوله نسبتا بزرگی درست کردمو زدم پس سرش .
یک آن ایست کرد و به سمت ما برگشت .
دستم را بالا بردم و با حرکت انگشتانم نشان دادم کار من بوده .
بدون اینکه جبران کنه به راهش ادامه داد و من از عصبانیت پوفی کشیدمو با حرص دنبالش به راه افتادم .
خیر سرم آمده بودم که امروز هر طور شده این بچه مثبتا تور کنم .
اما متین حتی یه ذره هم تغییر نکرده بود.
لعنتی آدمت میکنم.
-داداش.....برادر من ....آقا متین ...یه لحظه .
-ایستاد و به سمتم برگشت اما باز هم نگاهش به کفشهای لعنتیش بود .
-تو چرا.............
-ملیسا...
با تعجب به سمت صدا برگشتم :وای خدا نه ..........
این جمله بی اختیار از دهانم با دیدن آرشام خارج شد.
متین آرام گفت :اتفاقی افتاده؟
با نزدیک شدن آرشام که مشکوک به منو متین نگاه میکرد حتی نتوانستم جوابش را بدم.
-به به ...ملیسا جون....پارسال دوست ..امسال آشنا........از اینطرفا؟
با حرص گفتم:یعنی میخوای بگی امروز تصادفا اینجا اومدیو احتمالا مامانم بهت چیزی نگفته.
با پررویی گفت:دقیقا از کجا اینقدر درست حدس زدی؟
-واقعا که خیلی.............
-خیلی چی ؟
به سمت متین که متفکر به آرشام نگاه میکرد برگشتم و گفتم :متین جان ایشون آقا آرشام هستند دوست خانوادگی ما .....
و رو به آرشام هم گفتم ایشون هم همکلاسی بنده هستن و به متین اشاره کردم .
متین از اینکه با آرشام سر و سنگین حرف زدم و با او صمیمی کاملا جا خورده بود ،آرام گفت :از آشناییتون خوشبختم.
و اما آرشام با نگاه سرتا پا تحقیر کننده ای نگاهی به متین و دستش که به نشان دست دادن جلوش دراز بود انداخت و در حالی که دستش را درون دست متین میگذاشت گفت:خیلی جالبه ملیسا...نه؟
-چی جالبه؟
اینکه تو با این تیپ آدما دوست بشی...........
متین دستش را از دست آرشام بیرون کشید و گفت:ما فقط با هم همکلاسی هستیم.
آرشام نگاهی به دورو برش انداخت و گفت:کاملا مشخصه اینکه تنها اومدید اینطرفو.............
-بسه آرشام میدونی مشکل تو چیه ....اینکه همه را به کیش خود پنداری.
-بله ملیسا خانم شما درست میگید .
متین با اجازه ای گفتو رفت .
با نگاهم او را دنبال کردم و بعد به سمت آرشام که با اخم نگاهم میکرد برگشتم و گفتم:چیه............حالت جا اومد جلوی اون منو ضایع کردی؟
-واقعا که ملیسا یعنی اون واقعا واست مهم بود .
-هیچ پسری واسه من مهم نیست مخصوصا تو .
انگشتش را به نشانه تهدید بالا آورد و گفت:بهت گفتم یا نه.....من هر چیزی را که تا حالا خواستم بدست اوردم ........تورو هم میخوام و بدستتم میارم .
-هه......خواب دیدی خیر باشه .
-خواهیم دید.
-میدونی چیه ؟چرا حالیت نیست من دوست ندارم......اصلا من حالا حالا ها قصد ازدواج ندارم....
-بای هانی منتظر حرکت بعدی من باش.
با حرص رفتنش را نگاه کردم احمق روانی.
همان وقت گوشیم را از جیب پالتویم در اوردمو با مامان تماس گرفتم.
-الوو..........
-سلام ملیسا جان...چطوری خوش میگذره ....مهلقا جان ملیسا... بهت سلام میرسونه.
-گفتم چطور شد حالمو پرسیدی و برات مهم شد که بهم خوش میگذره یا نه....پس پیش دوستاتی و داری ظاهر سازی میکنی؟
-جانم مامان.....بگو گلم.
-خدا را شکر نمردیمو اینطور حرف زدنتو هم شنیدیم......اکی من زیاد مزاحم وقت شریف و گرانبهاتون نمیشم فقط میخواستم بهت بگم پاتو از کفش من بکش بیرون و تو زندگی من دخالت نکن ......اگه یه بار دیگه آرشام و دورو برم ببینم بد میبینی و به قول خودت آبروت جلوی مهلقا جونت میره.
مامان که کاملا مشخص بود نمیتونه درست صحبت کنه و مثل یه آتشفشان خاموشه گفت:باشه بعدا در موردش صحبت میکنیم .بای ......
حتی منتظر نشد جوابش را بدم و قطع کرد و من با سر دردی که ناگهانی سراغم آمد به سمت کوله ام در اتوبوس حرکت کردم تا یه قرص نوافن بخورم.
قسمت 22:
همین که وارد اتوبوس شدم یک راست سمت کیفم رفتم و یه نوافن انداختم بالاو با چای توی فلکس یلدا قورت دادم.
در مسیر برگشت پیش بچه ها با دیدن متین که داخل کافی شاپ نشسته بود وارد شدم و مثل دخترای مودب گفتم اجازه هست اینجا بشینم .
متین که تازه متوجه حضور من شده بود کمی خودش را جمعو جور کرد و گفت بفرمایید .
روی صندلی مقابلش نشستم و به او که به فنجان مقابلش خیره شده بود نگاهی انداختم .
بدون بلند کردن سرش گفت :چی مینوشید که واستون سفارش بدم.
-شکلات داغ لطفا.
گارسون را صدا زد و سفارش من را گفت.
یکی دو دقیقه ای در سکوت گذشت تا سفارش من هم اورده شد . حالا هر دو به فنجانهایمان خیره شده بودیم.
سکوت را شکستم و گفتم:من....بابت رفتار آرشام ازتون معذرت میخوام.
نمیدونم چرا دلم میخواست او راجع به من فکر بدی نکنه بنابر این سریع ادامه دادم:تازه از اونور آب اومده هنوز نمیدونه اینجا چه خبره ..............
-مهم نیست من ناراحت نشدم.
-برای اینکه عکس العملش را ببینم مستقیم به اون خیره شدمو گفتم :خاستگارمه.............خانوادمم بدجور موافقند ......
بدون هیچ عکس العمل خاصی فنجانش را برداشت و یک جرعه از قهوه اش را خورد.
-خوب مبارک باشه.
ای لال بمونی .......ببین چطور زد تو پرم لااقل یه اخمی ....یه عصبانیتی ....کوفتت بزنند که هیچیت شبیه آدم میزاد نیست .
-چی مبارک باشه ....من....من ........
یکم طول دادم تا مشتاق شنیدن بشه مثل اینکه موفق شدم چون نگاهش را یه لحظه به چشمانم دوخت و سریع گرفت.
-من دوسش ندارم .
-خوب امیدوارم به کسی که دوسش دارین برسین...........
وای که من کشته مرده این ری اکشناشم...........نه تو رو خدا.......
به گارسون اشاره کرد تا صورت حسابو بیاره بعدم چندتا 10 تومنی روی میز گذاشت و گفت :خوب بهتره بریم پیش بقیه .........
بی هیچ حرفی بلند شدمو و دنبالش راه افتادم فقط گفتم بابت شکلات داغ ممنون......
فقط سرش را تکان داد همین .....خاک بر سر بی نزاکتت کنن....
هنوز از در خارج نشده بودم که یک پسر اوا مامانم اینا اومد جلو و با لحن چندشی گفت:اوا خوشکل خانم کجا؟
زیر لب خفه شوی آرامی گفتم و به سمت متین که درو برام باز نگه داشته بود رفتم.
-ببین خوشکله با ادب من رامتینم اینم شمارم.....
به کارتی که جلوم گرفته بود نگاهی کردمو بعد از دستش کشیدمو پرت کردم تو صورتش .........
-شمارتو بده به عمت.....
با لحن حال بهم زنش گفت :به اونم میدم ..................
-مشکلی پیش اومده .
به متین که با اخم به رامتین نگاه میکرد نگاه کردمو گفتم :نه عزیزم ...این کوچولو داره دنبال مامانش میگرده .....
رامتین نگاه متعجبی به متین انداخت و گفت :خوب خانم پلیسه مثل اینکه بی افت مال گشت ارشاده نه ............
متین جوش اورد و گفت:ملیسا برو بیرون تا من بیام ..........
چی شد وای خدا هنگ کردم گفت ملیسا نه بابا ...با دهان باز نگاهش کردم که با صدای نسبتا بلندی گفت :مگه با تو نیستم ؟
-هان....چی؟.......
با دیدن اخمش نزدیک بود دوباره خودمو خیس کنم.....برای همین سرم را انداختم پایینو سریع رفتم بیرون.
با دمم داشتم گردو میشکستم پس طرف اسممو میدونه ....یعنی یعنی من..............
با صدای داد و بیدادی که از تو کافی شاپ بلند شد رشته افکارم از دستم در رفت .
قسمت 23:
صبر کن ببینم چی شد .....یعنی باور کنم پسر آروم و سربزیر دانشگاه که آزارش به یه مورچه هم نمیرسید با اون بچه سوسولو دوستاش درافتاده و مردم درپی جدا کردن آنها از همند وای خدا متین عجب قلدری بود و من نمیدونستم.
بالاخره رضایت داد و زودتر از اون سوسولا از کافی شاپ بیرون آمد و گفت زود راه بیافت.
حیف که هنوز تو کف حرف زدنش بودم و گرنه منم حسابی باهاش در میافتادم تا دیگه به من دستور نده.
کنار هم راه افتادیم که دیدم داره چندتا نفس عمیق میکشه انگار کمی آرام شد و متاسفانه به روال قبل برگشت.
-شما حالتون خوبه ؟
-بله و شما؟
-خوبم.....باید حال اون بی....لا الله الا الله........
-چی گفتند که جوش اوردی؟
-بگو چی نگفتند .....
یهو به سمت من برگشت و گفت :البته شما هم مقصر بودید .
با تعجب گفتم من؟
-بله شما با نوع پوششتون این اجازه را به بقیه میدید که راجع به شما جوری که در خور شان شما نیست قضاوت کنند.
با عصبانیت نگاهی به سرتا پایم انداختم و با صدایی که به زور داشتم کنترلش میکردم تا بلند نباشه گفتم :انوقت میشه بگید تیپ من چشه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ضمنا فکر نکنم به شما مربوط باشه ..................اصلا ...اصلا تا حالا به تیپ خودت نگاه کردی دکمه بالای لباست را همچین بستی که آدم وقتی نگاهت میکنه احساس خفگی میکنه ...یا ریشات.......مثل ....مثل.....
به ریشهای مرتب و کم پشتش نگاه کردم تا مثالی برای اون پیدا کنم اما با این همه فسفر سوزوندن بی نتیجه ماندم.
برای همین با عصبانیت ترکش کردم و اون مثل همیشه فقط صبوری کرد و پاسخم را نداد.
لعنت به هر چی شرط و شرطبندیه ..................
قسمت 24:
سالاد الویه ای که مادر یلدا درست کرده بود فوق العاده بود.
همراه شقایق و یلدا و نازی و بهروز نشسته بودیمو شکمی از عزا در میاوردیم که کورش با آرشام امدند .
با اخم به کورش نگاه کردم و بهش فهماندم که آرشامو دنبال خودش راه نندازه .
اما کورش فقط شانه هایش را بالا انداخت.
اونقدر اعصابم از دست متین خورد بود که دنبال یه بهونه میگشتم سر کسی خالی کنم ولی هنوز موقعیتش جور نشده بود.
یلدا با لبخند چند تا ساندویچ جلوی آرشام و کورش گذاشت و گفت :بخورید تعارف نکنید .
آرشامم ممنونی گفت و افتاد به جون ساندویچ بخت برگشته.
دلم میخواست بهش بگم حالا این یه تعارفی زد تو چرا خودتو خفه میکنی؟اما از آنجایی که من خیلی خانم بودم خانومی کردمو سکوت کردم................عق .....حالم از فکرامم بهم میخوره.
کورش در حالی که گاز بزرگی به ساندویچش میزد گفت:ملی چطور زدی تو پر این پسره که اینقدر دمغ بود ؟
-کدوم پسر ؟
-همین بچه مثبته .....متین جان.......
-هیچی بی خیال.
کورش سریع رو به آرشام گفت:راستی از قضیه شرط بندی خبر داری ؟
آرشام گفت :نه ....
قبل از اینکه کورش حرفی از اون دهن لقش خارج بشه با حرص گفتم:کورش اون قضیه بین خودمونه و......
کورش پرید وسط حرفم و گفت:بابا سخت نگیر آرشامم از خودمونه و بدون توجه به اخم و تخم من شروع کرد به گفتن ماجرای شرطبندی.......
زیر لب گفتم ...ای لال بمیری کورش.

قسمت 25:

کورش تمام جریان شرطبندی را مو به مو برای آرشام تعریف کرد و آخر هم گفت :ولی میدونی مثل اینکه ملیسا باید کم کم اعتراف کنه که باخته و ............
دیگه در حد مرگ عصبانی بودم با اعصابی داغون ساندویچ نصفه نیممو پرت کردم ....حالا شاید بهترین موقع برای تمام کردن این شرط مسخره ی اعصاب خود کن بود. گفتم :من..............
هنوز کلمه دیگری از دهانم خارج نشده بود که صدای متین از روبرویم خفه ام کرد .
خانم احمدی میشه یه لحظه وقتتونو بگیرم .............
نفس عصبی کشیدم تازه با دیدنش یادم افتاد که درمورد لباسم چی گفته بود .
با ناراحتی نگاهم را از او گرفتم و به بچه ها که درواقع هر کدوم از تعجب یکی دوبار سکته خفیف زده بودند ،خیره شدم .....نزدیک بود با دیدن قیافه هایشان پقی بزنم.زیر لبی به کورش گفتم دهنتو ببند ...اه لوز المعدتم دیدم.
بعد به سمت متین برگشتم و در حالی که دوباره حالت چهره ام اخمالو شده بود گفتم :ببیند آقا .....شما چند دقیقه پیش حرفاتونو زدید فکر نکنم حرف دیگه ای باقی مونده باشه......
متین در حالی که هنوز نگاهش به کفشهایش بود گفت:بیشتر از 2 دقیقه وقتتونو نمیگیریم.
-ببین ...موضوع یه دقیقه دو دقیقه نیست ...من سردرد بدی گرفتم و میخوام سریع برگردم خونمون بذارید واسه یه وقت دیگه.
متین سرش را بلند کردو به چشمانم برای چند ثانیه خیره شد و من شرمساری را در نگاهش خواندم.
-پس من یه وقت دیگه مزاحمتون میشم ....با اجازه .
جوابی بهش ندادم اون سریع رفت .
با خونه تماس گرفتمو به سوسن گفتم شوهرشو بفرسته دنبالم ..چون واقعا سر درد بدی داشتم.
آرشام گفت :خودم میبرمت میخوام یه سری به الینا جونم بزنم.
با حرص نگاهش کردمو گفتم :یعنی تو نمیدونی مامانم پیش خاله جانته و تو هم هنوز داری میگی تصادفا اومدی اینجا....عجب رویی داری.
بچه ها تازه یکی یکی از بهت خارج میشدند ..
بهروز گفت:خاک تو سرت ملی ....پسره را که پروندی....تازه بعد این همه وقت روی خوش نشونت داده بود ....
یلدا ادامه داد :ناقلا...ما که نبودیم چی بهت گفته که.....
دوباره به آرشام که انگار نه انگار که به طور غیر مستقیم بهش گفتم شرش را کم کنه ...مشغول صحبت با شقایق بود ،نگاهی کردم و گفتم :چیز مهمی نبود .
خیلی خب من کم کم میرم پایین تا رانندمون بیاد دنبالم سر دردم بدتر شده.
آرشام خدا را شکر دیگه گیر داد و من به سمت اتوبوسها راه افتادم.
قسمت 26:
کولمو که برداشتم با چندتا از بچه ها که دیدمشون خداحافظی کردمو به سمت پارکینگ که عباس آقا اونجا بود رفتم.
-سلام
-سلام خانم .کجا تشریف میبرید.
-خونه دیگه.......
-بله....ولی مادرتون گفتند برید خونه مهلقا خانم...........
-بگه......من میرم خونه .
از آینه نگاهی به من و حالت تهاجمی که گرفته بودم کرد و گفت:
-چشم
برعکس سوسن که مهربون دوستداشتنی بود شوهرش نچسب و رسمی بود اما اینو خوب میدونست که رو دم من نباید پا بذاره چون اونوقت مثل....پاچشو میگیرم.
تو همین فکرا بودم که گوشیم زنگ خورد و با دیدن شماره مامان سریع گوشیم را خاموش کردم ..............چون کاملا مشخص بود چی میخواد بگه.
تا به خونه رسیدم سوسن جلوم ظاهر شد و گفت :سلام عزیزم خوش گذشت ؟ ناهار خوردی؟............
-سلام سوسن جون آره ممنون....ناهارم خوردم فقط میخوام بخوابم سرم درد میکنه
-چرا ؟نکنه یخ کردی؟
-نه بابا از بس از دست این مهلقا خانم با اون لقمه گرفتنش واسم حرص خوردم...........مامانمم که دیگه نور علا نور....
سری تکان داد و گفت :قرص واست بیارم در حالی که به سمت اتاقم میرفتم نوچی گفتم .
تنها کاری هم که کردم کشیدن تلفن اتاقم از پیریز و سایلنت کردن موبایلم بود .حال لباس عوض کردنم نداشتم اما با اون پالتو و کلاه کم کم داشتم به یه کباب خوشمزه تبدیل میشدم که مجبوری بلند شدم و خواستم لباسهامو در بیارم که یاد حرف متین افتادم و جلوی آینه رفتم و با دقت به خودم چشم دوختم.
پالتویم تا بالای زانوهایم بود اما خدایی نسبت به پالتویی که فرناز پوشیده بود خیلی خیلی با حجاب بود.
یقه اسکی کرم رنگم هم فقط یقه اش از زیر پالتو معلوم بود اونم برای اینکه نمیخواستم گردنم مشخص باشه.....کلاهمم که .......
آهان حتما منظورش همین موهای خشکلمه که از جلوش بیرون زده ...............
پوفی کشیدمو همه لباسهامو در آوردم و در حالی که مشغول پوشیدن لباس راحتی بودم با خودم گفتم به جهنم که پسره احمق خوشش نیومد ...اصلا ببینم اینکه انقدر ادعا داشت اصلا به ماها نگاهم نمیکنه ....طبق روال همیشه باید فقط چکمه هامو دیده باشه ........پس ....پس ...
وای خدا اون که گفت تیپم پس................چقدر چرت و پرت فکر میکنم اگه دیده باشه هم فقط یه نگاه بوده که اونم حلاله و حتما بعدش گفته استغفرالله........
از تصور قیافه اش در این وضع پقی زدم زیر خنده و به سمت تختم شیرجه زدمو به ثانیه نکشید که غش کردم .....

قسمت 27:
مامان مثل شمر اینطرف اونطرف میرفت و بعد بالای سرم می ایستاد و فقط غر میزد .
-نه من میخوام بدونم چیکار کردی که این پسره از وقتی از پیست برگشت تا اسم تو میومد شروع به خندیدن میکرد و میگفت: وای الینا جون واقعا که دختر با مزه ای دارید.
-ا.....به من چه ?اونم که میخنده من جواب باید پس بدم ....اصلا یارو منگوله که الکی میخنده .....بعدم به جای اینکه من از شما طلبکار باشم که چرا اون پسره را دنبال من راه انداختید ،شما دست پیشو گرفتید که پس نیوفتید.
بدون اینکه به روی خودش بیاره کنارم نشست و گفت :ملیسا من صلاحتو میخوام .آرشام همه چیز تمومه. میتونه خوشبختت کنه اون با اینکه هنوز سنی نداره از باباتم بیشتر پول داره.
-اولا اون کامل و به قول شما همه چیز تموم ،من ناکاملم برا من ازدواج زوده ....بعدشم من هیچ علاقه ای به این بشر ندارم.
-آخه دختره بی مغز، مگه من میگم همین الان عروسی کن و برو خونش و تا سال دیگه هم بچه بیار؟...دارم میگم نامزد بشید تا تو آماده بشیو این کِیس خوبم از دستت نپره،بعدم علاقه و این حرفا همش کشکه ......
-مامان من .....زندگی خودمه ...خودمم تصمیم میگیرم و هر کسیم دلم بخواد انتخاب می کنمو اون شخصم مطمئنا آرشام نیست.
-مامان پوفی کشید و گفت :واقعا که احمقی.
-آره من احمق و شما هم عقل کل... لطفا دست از سر این احمق بردارید.
مامان با عصبانیت به سمت اتاقش رفت و در را محکم بست .
بی توجه به عکس العمل همیشگی مامان در هنگام کم اوردن مقابل من ...به سمت آشپزخانه راه افتادم تا شرمنده شکم خوشکلم نشم .
سوسن مشغول پختن شام بود .
با دیدنم لبخندی زد و گفت :باز که با مامانت دهن به دهن گذاشتی.
-الیناست دیگه اگه به یه چیزی پیله کرد ول کن نیست.
سوسن اخمی تصنعی کرد و گفت :راجع به مامانت درست صحبت کن.
با لبخند گفتم :چشم خانم معلم ....حالا اینا را بی خیال به فکر شکم من بدبخت باش ... الاناس که دیگه صدای قار و قورش سر به فلک بذاره .بدو هانی.............
قسمت 28:
مامان دوباره پیله کرد روی ازداجم . بابا هم هیچ حرفی نمیزد مثل همیشه...............
بالاخره با همفکری مغز متفکر گروه یعنی یلدا خانم تصمیم گرفتم که با خود آرشام مرد و مردونه صحبت کنم و ازش بخوام دور من یکی را خط بکشه .
با ورودم به خونه باز مامان شروع کرد به نصیحت و موعظه..........
دیگه داشتم مثل آتشفشان وزوو تو ایتالیا به نقطه انفجار میرسیدم.
نفس عمیقی کشیدمو گفتم :بسه مامان تو را خدا بسه.....باشه هر چی تو بگی.
مامان با تعجب نگام کرد و گفت :واقعا
-آره ولی تو را خدا دست از سرم بردار باشه تا چند روز کاری به کارم نداشته باش.
مامان چشماشو ریز کرد و به من خیره شد.
-چیه چرا اینطوری نگام میکنی ؟
-از کجا بدونم نمیخوای منو سر بدوونی؟
-مادر من خودت خوب میدونی من از این عرضه ها ندارم اصلا امروز زنگ میزنم آرشام واسه فردا قرار میذارم برم خونشون خوبه؟
مامان لبخند عمیقی زد و گفت :عالیه
مامان به ثانیه نکشید که با مادر آرشام تماس گرفت و واسه فرداش قرار گذاشت.
ترسیده بود تا فردا بزنم زیرش.
آی حرصم میگیره که مامان خانوم فقط تو این موارد سریع زرنگ میشه.
بعد از تلفن هم رو به من گفت :حاضر شو سریع بریم خرید
-خرید واسه چی؟
-واسه فردا دیگه
وای مامان من به چه چیزایی فکر میکنه و من تو چه فکریم .
اخمامو تو هم کشیدمو و گفتم :لازم نکرده من نمیام اون 100 دست لباس و ول کردی میخوای بری برام لباس بخری .
-خیلی خوب بریم ببینم چی داری که واسه فردا مناسب باشه .
تمام مدتی که مامانم لباسها را جلویم میگرفت و از توی آیینه نگاهم میکرد مثل مجسمه ایستاده بودم و با دندانهایم به جون پوست لبهای بیچاره ام افتاده بودم .
مامان هم بی توجه به من و حتی پرسیدن نظرم کار خودش را میکرد و انگار نه انگار که من بیچاره هم این وسط آدمم.
خدایا خودت بخیر بگذرون!!!!!!!!!!!!!!!!

قسمت 29:
توی دانشگاه بودم که ده باری مامان زنگ زد و قرار امروز و یاد آوری کرد .
اینکه بعد کلاسم سریع برم خونه تا خودمو برای دیدن شاهزاده رویاهام (آرشام ) البته از دید مامانم آماده کنم .

قضیه را فقط واسه یلدا سر کلاس آروم آروم تعریف کردمو اون هم از این کار استقبال کرد.
بعد کلاس میخواستم سریع برم خونه که کسی از پشت سر صدام زد .
-خانم احمدی ،یه لحظه لطفا صبر کنید باهاتون کار دارم.
برگشتمو با دیدن متین پوفی کشیدمو زیر لب زمزمه کردم تو را دیگه کجای دلم بذارم.
خودش را به من رساند و سر به زیر سلام کرد .
-علیک سلام.
-ببخشید من میخواستم زودتر بیام باهاتون صحبت کنم اما دیدم چند روزه تو خودتونید گفتم مزاحم نشم.
اولا لا ....چی شد من که هنگ کردم من که اصلا متینو به طور کل فراموش کرده بودم ...از بس ذهنم درگیر آرشام و غر غرای مامان شده بود هر چی شرط و شرطبندی بود از سرم پریده بود .
با به یاد آوردن قضیه پوششم و حرفای متین اخمامو تو هم کشیدمو گفتم :من با شما صحبتی ندارم آقای به اصطلاح محترم .
متین با شنیدن این حرفم سرش را بالا آورد و مستقیم به چشمام خیره شد و گفت:
-من بابت حرفای اون روزم تو کافی شاپ از شما معذرت میخوام راستش اونقدر از دست اون پسره عصبانی بودم که نفهمیدم چی میگم . و ضمنا حق با شماست نوع پوشش شما به من ربط نداره یعنی به جز خودتون به هیچ کس ربطی نداره ،شما دختر باهوش و عاقلی هستید و مسلما صلاح کار خودتونو خیلی بیشتر از هر کسی میدونید .........من بابت اینکه باعث ناراحتیتون شدم واقعا متاسفم و امیدوارم بتونید منو ببخشید .
نگاهش را از چشمانم گرفت و گفت :خدانگهدار.
و رفت .
نفس حبس شده ام را به زور بیرون دادمو گفتم :پدر سوخته عجب چشایی داره .
اوه مای گاد رنگ سیاه چشاش جذابترین رنگی بود که تا حالا دیده بودم بیخود نیست که به کسی مستقیم نگاه نمکنه .
آخه با این چشایی که این داره نفس یارو را بند میاره .
یکی پس کله خودم زدم تا از این فکرا بیام بیرون.
به سمت خونه میرفتمو تمام ذهنم درگیر حرفاش شده بود .
سیاست عجیبی داشت در حالی که خودش رامتاسف نشان میداد خودش را هم تبرعه میکرد.
مدام این جمله اش در ذهنم میپیچید (شما دختر باهوش و عاقلی هستید و مسلما صلاح کار خودتونو خیلی بیشتر از هر کسی میدونید) خدایا چه راحت با گفتن این جمله اعصابم را متشنج کرد .
با رسیدن به در خانه تمام فکرهایم را پشت در گذاشتمو داخل شدم.
قسمت 30:
 
-سوسن خانم ........سوسنی......
سوسن با عجله از آشپزخانه بیرون آمد ولی قبل از اون مامان از بالای پله ها سریع خودشرو به من رسوند گفت
-کجایی تو بدو یه دوش بگیر تا آمادت کنم.
-بیخیال مامان دیروز دوش گفتم الانم خیلی گشنمه......
مامان با حرص گفت :دیروزم ناهار خوردی ...
-وا....
-واالا....بدو خودتو لوس نکن .
-ای..الهی من بمیرم از دستتون راحت بشم ....
-زود برو دوش بگیر تا خودم این وسط نکشتمت و به ارزوت نرسوندمت....
از پس مامان که بر نمیام.......با عصبانیت پوفی کشیدمو به اتاقم رفتم تا فرمایشاتشونو انجام بدم.
***********
ای خدا عجب جیگری شدم ......ای قربون خودم برم چقده ناناز شدم و چقدر............
-معلومه دو ساعت جلوی این آینه چیکار میکنی ؟
-مادر من حق ندارم دو دقیقه با خودم خلوت کنم.
مامان لبخند مهربون کمیابش را زد و گفت :خیلی خوب شدی .....
سریع به حالت همیشگیش برگشت و گفت:بدو عباس آقا دم در منتظره ؟
-ا.....خودم میرفتم.
-حرف نباشه بدو..............
با اینکه گرسنه بودم دندون روی جیگرم گذاشتمو به سمت در رفتم اما قبل از خارج شدنم باز مامان نصیحت های همیشگیش را تکرار کرد که خانم باشمو آبروشو نبرم . منم یه چشم بلند گفتم و قال قضیه را کندم.
قسمت 31:
روبروی خونه ی آرشام ایستادیم عباس آقا چندتا بوق کوتاه زد و خدمتکار اونا با اون ابروهای پرپشت و قیافه ی اخموش در و باز کرد .
با دیدن قیافه ی اون صد بار تو دلم از عباس آقا بابت فحشایی که تو دلم به قیافه ی اخموش میدادم عذر خواهی کردم.
با ورودم به ساختمان آرشام و مادرش برای استقبال از من آمدند و با تعارفات اعصاب خورد کن روی اعصابم قدم زدند.
بالاخره موفق شدم از دستشون در برم و روی یکی از مبلاشون لم بدم.
-خوب عزیزم خیلی خوش اومدی مامان چرا نیومدند.
آخ خدا هر چی من میخوام متین و باوقار باشم اینا نمیذارند دو ساعت دم در اینا را پرسیده دوباره روز از نو روزی از نو ...............اصلا یکی نیست بهش بگه تو رو سننه ...من اومدم با آرشام سنگامو وا بکنم تو این وسط چیکاره ای؟
اما از اونجایی که من خیلی خانم بودم نفس عمیقی کشیدمو یه لبخند ژکوندم چاشنیش کردم و گفتم :
-مامان عذر خواستند و گفتند ..خدمتتون عرض کنم انشاالله تو فرصت بهتری مزاحمتون میشند.
-وای عزیزم چه حرفیه مزاحمت کدومه اینجا خونه ی خودتونه ....تو هم مثل.....
وسط حرفش پریدمو گفتم :شما لطف دارید بعدم با چشم و ابرو به آرشام که مثل سیبزمینی رو مبل روبروی من نشسته بود و با لبخند نگام میکرد،اشاره کردم زودتر منو از این جو نجات بده .
آرشام از روی مبل بلند شد و گفت:ملیسا جان پاشو بریم طبقه ی بالا را بهت نشون بدم.
با کمال میل پذیرفتم و باهاش همراه شدم.
با رسیدن به طبقه بالا نفس حبس شده ام را بیرون دادم و گفتم :آخی داشتم خفه میشدم ،آرشام یه وقت ناراحت نشیا ولی عجب مامانی داری همین که میبینمش یاد مدیر دبیرستانمون که خیلی ازش حساب میبردم میافتم.
-واقعا که دیدنیه.
به چهره خندانش نگاه کردمو گفتم :چی؟
-خوب معلومه همون کسی که تو ازش حساب میبری.
-اوه ...اوه یادم نیار چند دفعه تا مرز اخراجم منو برد .
آرشام غش غش خندید و گفت:
-خدایی با این همه شیطنتی که تو داری برای یه کشور بسی چه برسه به یه مدرسه......
-کوفت رو آب بخندی......
کم کم خنده اش را جمع کرد و جدی نگاهم کرد و گفت:خوب میخواستی منو ببینی؟
_آخ خوبه یادم آوردی پاک داشتم فراموش میکردم......من امروز اومدم که بهت بگم......
-آقا ببخشید....
هر دو با حرص به سمت خدمتکار برگشتیم و آرشام گفت :چیه؟
-آقا...آتوسا خانم تشریف اوردند و میخواند شما را ببینند.
اه مار از پونه بدش میاد دم لونه اش سبز میشه .
با عصبانیت به آرشام گفتم: اگه میگفتی قراره برات مهمون بیاد مزاحمت نمیشدم.
-نه...این چه حرفیه ...من خودمم......
-سلام
هر دو اینبار به سمت آتوسا برگشتیم.
پاسخ
 سپاس شده توسط -Edgar ، gisoo.6 ، RєƖαx gнσѕт ، SÅℋAℕⅅ ، s1368 ، رومینا اتیش پاره ، ROOOOH ، آریانا بیبر ، R gh ، *$Super Star ، mahdi.ir ، ㄎムÐ Ǥノ尺レ ، BAHEREH!!`´ ، Apathetic ، هــاانـا ، فاطمه 84 ، میا


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان بچه مثبت(از اولش) - ★MoRpHeUsS★ - 22-08-2013، 12:01

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 9 مهمان